راجع به «عبدالملک مروان» خلیفه اموی گفته اند که، روزی گفت:
امروز هیچکس از ارباب رجوع نباید به من مراجعه کند، زیرا می خواهم با زن آوازه خوانی در باغ، خوش باشم. او برایم آواز بخواند و من می بخورم و استراحت کنم.
برای آنها میوه آوردند. نخست آنها متوجه انار شدند. زن آوازه خوان، اولین دانه انار را که خورد، در گلویش گیر کرد، هرچه سرفه کرد، بیرون نیامد تا اینکه دانه انار، او را خفه کرد.
آن روز که خلیفه امپراطوری اسلام می خواست خوش ترین روز زندگیش باشد، بدترینش گردید .
از هیتلرها بپرسید آیا به یک هزارم از آرزوهایشان رسیدند یا
نه؟(۱)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۷۳تا۱۷۴/
از حضرت امام صادق علیه السلام روایت شده است که فرمود:
و چون حضرت «داود» ترک اولی(۲) نمود، چهل روز در سجده ماند و به جز در وقت نماز، سر از سجده برنمی داشت، تا آنکه پیشانی اش شکافته شد و خون از چشمانش جاری گردید.
بعد از چهل روز، ندا رسید: ای داود، چه می خواهی؟ آیا گرسنه ای که تو را سیر کنیم؟ آیا تشنه ای تا تو را آب دهیم؟ آیا عریانی تا تو را بپوشانیم؟ آیا ترسانی تا تو را ایمن گردانیم؟
گفت: خداوندا، چگونه ترسان نباشم، حال آنکه می دانم تو عادلی و از ظلم ظالمان نمی گذری.
خداوند به او وحی
فرمود: ای داود، توبه کن.
پس، روزی حضرت داود به جانب صحرا رفت و زبور می خواند، و هر گاه آن حضرت زبور می خواند، هیچ سنگ و درخت و کوه و پرنده ای نمی ماند، مگر اینکه با داود در فغان و ناله همراهی می کرد. تا اینکه حضرت به کوهی رسید که بر آن کوه، پیامبر عابدی به نام حضرت حزقیل » جای داشت.
چون حزقیل، صدای گیاهان و حیوانات را شنید، دانست حضرت داود است، پس حضرت داود به وی گفت: ای حزقیل، اجازه می دهی بالا بیایم؟
گفت: نه، تو گناهکاری.
حضرت داود، گریست. به حزقیل وحی رسید که حضرت داود را سرزنش مکن و از من طلب عافیت کن که هر کس را به خودش واگذارم، البته به خطایی مبتلا می شود.
پس حزقیل، دست داود را گرفت و به نزد خود برد. داود گفت: ای حزقیل آیا هرگز میل به دنیا و شهوات آن، از خاطرت گذشته است؟
گفت: بلی.
پرسید: آن را چگونه علاج می کنی؟
گفت: داخل این غار می شوم و از چیزی که در آنجا است، عبرت می گیرم.
حضرت داود وارد غار شد، دید تختی از آهن وجود دارد و روی آن استخوان های پوسیده ای قرار دارد و لوحی از آهن کنار آن تخت گذاشته شده است. داود لوح را خواند، چنین نوشته بود:
«من هزار سال پادشاهی کردم، هزار شهر بنا نمودم، با هزار دختر ازدواج نمودم ولی آخر کارم این شد که خاک، فرش من و سنگ، بالش و تکیه گاه من و مار و مور، همسایگان من شدند. پس کسی که مرا می بیند، فریب دنیا را نخورد.»
غرض از نقل
این حدیث، آن است که مؤمن عاقل، هنگام هیجان شهوات و میل های نفسانی، هرچه زودتر با یاد مرگ، جلوی آنها را بگیرد(۱).
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۸۷تا۱۸۹/
در «کربلا» عطار مشهوری زندگی می کرد. روزگاری او مریض شد و بیماری اش طولانی گردید. یک نفر از دوستان به عیادتش رفت. دید که از وسایل زندگی و خانه چیزی برایش باقی نمانده است. فقط حصیری در زیر بدن و متکایی زیر سرش وجود دارد. تاجر ثروتمند دیروز، حالا به چنین روزی افتاده است. در همین حال، پسر تاجر وارد شد و گفت: «پدر، برای نسخه امروز پول نداریم تا دوا بخریم.»
تاجر، متکای زیر سرش را به او داد و گفت: «این را هم ببر و بفروش، تا ببینم راحت می شوم یا نه؟»
دوسی تاجر، از وی پرسید: مطلب چیست؟
تاجر گفت: من در کربلا، نمایندگی فروش آبلیموی شیراز را داشتم. آبلیمو وارد می کردم و به مبلغ گرانی می فروختم. ناگهان در شهر بیماری حصبه شایع شد و پزشکان اعلام کردند که آبلیمو برای درمان این بیماری سودمند است.
روز اول کاری نکردم، ولی روز بعد به خود گفتم: چرا آبلیمو را ارزان می فروشی؟ حالا که خریدار دو برابر شده است. »
خلاصه، ابتدا قیمت آبلیمو را دو برابر و بعد چند برابر کردم.
مردم بیچاره هم از روی ناچاری می خریدند. بعد دیدم که آبلیموهایم دارد تمام می شود و هر قدر هم که آن را گران می کنم مردم می خرند.
بنابراین شروع به ساختن آبلیموی تقلبی کردم و از این راه سود سرشاری بدست آوردم.
اما، یک روزناگهان
بیمار شدم، این بیماری مرا از پا انداخت و بستری کرد. در اثر این بیماری، هر چه پول بدست آورده بودم، از دست دادم. تا اینکه امروز دیدی که فقط همین متکا باقی مانده بود، این را نیز دادم تا ببینم آیا از دست این زندگی راحت می شوم یا نه؟(۱)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۱۳تا۲۱۴/
« زمخشری» صاحب تفسیر «کشاف» و از علمای اهل سنت از یک پا محروم بود. خودش گفته بود علت این امر به واسطه نفرین مادرش بوده است.
و یک روز هنگام کودکی از دیواری بالا رفت تا از لانه گنجشک بچه گنجشکی را بیرون آورد. گنجشک برای فرار از چنگ زمخشری تلاش کرد، اما زمخشری پایش را گرفت و کشید تا اینکه باعث جدا شدن پای گنجشک شد.
زمخشری پای گنجشک را به مادرش نشان داد، مادر زمخشری از روی ناراحتی و سوز دل ناله ای سرداد و گفت : « الهی بی پا شوی.»
بعدها در اثر حادثه ای، زمخشری یک پای خود را از دست داد.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۹۹تا۱۰۰/
در روزی که «عمرو بن لیث» با «امیر اسماعیل سامانی» به جنگ برخاسته و اسیر گشته بود ؛ در اسارت به یکی از خدمتگزارانش که به لشکر امیر اسماعیل سامانی پیوسته بود، از گرسنگی شکایت کرد.
و او هم قطعه ای گوشت پیدا کرد و چون دیگ در اختیار نداشت، آن را در سطل آبی انداخت و روی آتش گذارد و به سراغ کار خویش رفت.
و اتفاقا سگی گرسنه از آنجا عبور کرده به طرف سطل رفت، چون سرش را داخل سطل کرد، از حرارت آن بسوخت و به ناگاه سرش را بالا آورد و سطل هم برگردنش آویزان گردید. سپس از آنجا دور شد.
عمروبن لیث از دیدن این منظره به خنده افتاد. یکی از نگهبانان از او پرسید: « چه چیزی تو را به خنده واداشته است ؟»
گفت: «امروز صبح امیر لشکر به من شکایت کرد
که سیصد اسب، لوازم آشپزخانه مرا به زحمت حمل می کنند و اکنون یک سگ به راحتی آن را از کف من می رباید و می برد ! »(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۳۹تا۱۴۰/
در سال ۱۲۲۹ هجری در شهر« کاشان» یکی از مأموران خزانه، از سید فقیری مطالبه مالیات می کند، اما سید فقیر به او می گوید پولی برای پرداخت مالیات ندارد.
مأمور خزانه با عصبانیت به او می گوید: «باید مالیات بدهی، در غیر اینصورت مجازات خواهی شد. »
سید با لحنی آرام به او می گوید: «ای مرد، از جد من شرم کن و چنین با من سخن مگو. »
اما مأمور با بی احترامی و بی حیایی می گوید: «این حرفها سودی ندارد، اگر جد تو می تواند، یا پولی برایت تهیه کند یا شر مرا از سر تو کوتاه کند. و اگر هم تا فردا پول خود را آماده نکنی تو را تا سر در نجاست فرو خواهم کرد.»
شب هنگام، مأمور خزانه به پشت بام منزلش رفت تا بخوابد. از قضا نیمه شب برای قضای حاجت خواست از بام پایین بیاید، ولی چون خواب آلود بوده، از بالا به پائین پرت شد. اتفاقا همان جایی افتاد که یک چاه مستراح بود و او با سر به داخل چاه فرو رفت.
صبح وقتی می آیند او را از چاه بیرون بیاورند، می بینند که از بس در چاه دست و پاه زده است، دهان و شکمش پر از نجاست شده و مرده است.
«این سزای کسی است که به خاندان رسالت توهین و بی
احترامی میکند.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۴۶تا۱۴۷/
فضل بن یحیی برمکی » وزیر اعظم « هارون الرشید» بود.
برامکه قدرت و نفوذ زیادی داشتند و هر چه می خواستند از اموال بیت المال فضل و بخشش می کردند البته این کار هم برای حفظ وزارت بود نه برای رضای خداوند. تا اینکه خیانت آنان بر هارون روشن شد و موجب نابودیشان گردید.
و یک شب « فضل بن یحیی» صاحب پسری گردید. به همین خاطر شاعری را به خانه اش دعوت کرد تا «مولودیه» بخواند.
شاعر شروع به خواندن اشعاری کرد و فضل بن یحیی را به وجد و سرور آورد. تا اینکه فضل صد هزار درهم به شاعر انعام داد و یک خانه هم به او بخشید.
شاعر از آن پول استفاده کرد و شروع به تجارت نمود و ثروت عظیمی برای خود فراهم نمود.
چند سال پس از آن ماجرا، یک روز این شاعر به حمام رفت. در آنجا کارگری مشغول کیسه کشیدن او گردید. شاعر در همان حال، مشغول خواندن اشعاری گردید – همان اشعاری که در حضور فضل بن یحیی خوانده بود که در این بین ناگهان کیسه کش فریادی زد و از حال رفت.
و پس از دقایقی کارگر به هوش آمد، شاعر علت فریاد زدنش را پرسید. او گریه زیادی کرد و بعد گفت : « این شعرها را که می خواندی، برای چه کسی گفته بودی؟»
و شاعر گفت: «هنگامی که فضل بن یحیی برمکی صاحب پسری شده بود، من این اشعار را برایش خواندم و به همین خاطر هم پاداش زیادی از
او گرفتم، اکنون این اشعار به یادم آمد و مشغول خواندن آنها شدم، آیا ایرادی دارد؟ »
کارگر حمام گفت: «من همان پسری هستم که به خاطرش آنقدر به تو هدیه دادند، و اکنون روزگارم به جایی رسیده است که باید برای به دست آوردن لقمه نانی، کیسه کشی تو را نمایم.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۸۵تا۱۸۶/
در کتاب «انوار النعمانیه» نوشته «مرحوم سید جزایری» داستانی از قول یکی از بزرگان شهر «بصره»، نقل شده است. او گفته است :
روزی از یکی از خیابان های شهر عبور می کردم که منظره ای توجه مرا جلب کرد ؛ وقتی نزدیک تر شدم، عده ای را دیدم که دایره وار ایستاده اند و شاهد فردی هستند که حد زده می شود.
خود را به نزدیک او رساندم، دیدم که لباسهایش را در آورده اند و برهنه روی تخت خوابانده اند یک نفر هم به پشت او شلاق می زند وجای شلاق هم روی بدن او نقش بسته است. ولی او هیچ حرفی نمی زند و ناله ای سرنمی دهد. حتی یک آخ هم نمی گوید. پس از اینکه به نزد مضروب رفتم ابتدا از او معذرت خواستم و به او گفتم: «با اینکه شلاق خورده ای و بدنت هم درد میکند و حوصله ای نداری، ولی می خواهم از تو پرسشی کنم. « چرا مانند دیگران بر اثر ضربات شلاق ناله نمیکردی ؟ مگر احساس درد نداشتی؟!»
او گفت: «چرا خیلی هم احساس درد می کردم، اما نکته ای باعث شد تا من آه و ناله نکنم وضربات شلاق را
تحمل نمایم. نکته اش این است، هنگامی که مرا روی تخت خواباندند، مولا و ارباب خویش را دیدم که در لابلای جمعیت ایستاده و مرا نگاه می کند و اشک می ریزد و برای من ناراحت است، و چون به او علاقمند هستم، نخواستم بیشتر
آزرده شود. بنابراین ساکت ماندم و درد را تحمل کردم.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۰۶تا۲۰۷/
در تاریخ نوشته اند که یک سال، موسم حج، «منصور خلیفه عباسی» (که خداوند او را لعنت کند) به مکه رفته بود. او در «مسجد الحرام»، کنار دیوار کعبه فردی را دید که پرده خانه را گرفته و به خداوند از دست ظالمان شکایت میکند و می گوید: «خدایا، می بینی چطور بندگان صالحت دچار ظلم و ستم شده اند؟ »
منصور چون چنین دید، او را احضار کرد و پرسید : « از دست چه کسی شکایت داری؟»
او گفت: « از دست تو!»
منصور پرسید: «برای چه؟»
او پاسخ داد: «زیرا که صالحان و نیکوکاران را از مسند برکنار کرده ای و بدکاران را بر سر کار آورده ای.»
منصور گفت: «اما چنین نیست، نیکوکاران از من فاصله گرفته اند، من تقصیری ندارم.»
او پاسخ گفت: «علت امر این است که تو، خود از جمله بدکاران بد هستی .»
آنگاه با کمال جرأت و شهامت در حضور منصور سخنانش را ادامه داد : « من مسافرتی به کشور «هند» کردم، تقریبا تمامی مردم آنجا بت پرست هستند ؛ روزی در بازاری میگذشتم که به مغازه قصابی رسیدم، قصاب همانطور که در حال وزن کردن گوشت بود، به بالای سرش نگاه می کرد؛ او
این کار را چند بار تکرار کرد، تا اینکه کنجکاوی من
برانگیخته شد. من صبر کردم تا مغازه خلوت شد، آنگاه نزد اور فتم و علت امر را پرسیدم.
از ابتدا او انکار کرد و خواست از پاسخ دادن به سؤال من طفره رود ولی چون با اصرار بیش از حد من مواجه شد، چنین گفت: «این چیز که بالای سر من است، بت من و خدای من می باشد، من او را می پرستم و همیشه و در همه احوال او را مراقب خود می دانم، و آن را برای این بالای سر خود نصب کرده ام تا به مردم ظلم نکنم، وقتی می خواهم گوشت را در ترازو قرار دهم نگاهی هم به او می کنم تا او را به یاد داشته باشم و توجه کنم که او مراقب احوال من است.»
و من چون ایمان راسخ او را به بتش دیدم، بسیار ناراحت شدم که چرا بعضی از مسلمانان چنین ایمانی به خداوند عالم ندارند.
راستی ای منصور، تو که خود را مسلمان می دانی و به خداوند ایمان داری، چرا ملاحظه خداوند را نمی کنی و به مردم ظلم میکنی ؟ آیا خداوند را حاضر و ناظر نمی یابی؟»
و مرد که منصور را با سخنانش در منگنه قرار داده بود ادامه داد :
«ای منصور، روزگاری به «چین» سفر کردم و به پایتخت آن کشور رفتم و خواستم پادشاه کشور را ملاقات کنم؛ از اطرافیان چگونگی ملاقات را پرسیدم، گفتند: «سلطان چین، مدتی است شنوایی خود را از دست داده است و به سختی چیزی می شنود. ولی او اعلان کرده است، هرکسی ظلمی دیده است
و شکایتی دارد، لباس زرد بپوشد و در روز معین به بارگاه بیاید تا من او را ببینم و به دادش برسم.»
ای منصور، من در این فکر هستم که چگونه سلطان کافر به داد مردم می رسد، اما توکه ادعای مسلمان بودن داری و میگویی که پسرعموی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم هستی ، و می بینی که در مملکت اسلام چنین ظلم و ستم بر مردم می شود چرا درصدد چاره جویی برنمی آیی ؟ »
مرد، با این سخنان در حضور دیگران منصور را محکوم کرد و منصور، در حالی که سرشکسته و خوار شده بود از آنجا دور شد(۱).
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۹۲تا۲۹۴/
الشکر «سفاح» از «خراسان» به «عراق » رفت تا جنگ را شروع کند. «مروان حمار» آخرین خلیفه اموی، لشکر خویش را از شام حرکت داد.
و پس از آن که هر دو لشکر به هم رسیدند و در برابر یکدیگر صف آرایی کردند؛ چند لحظه قبل از شروع جنگ، مروان حمار به گوشه ای رفت تا قضای حاجت نماید. چون از اسب به زیر آمد، اسبش شیهه ای کشید و وحشت زده به طرف لشکر پا به فرار گذاشت.
لشکریان مروان چون اسب او را دیدند، گفتند که حتما مروان کشته شده است. در نتیجه همگی از صحنه جنگ گریختند.
مروان بدبخت چون ماجرا را دید، به تنهایی از محل جنگ فرار کرد و به دهکده ای پناه برد. خلاصه لشکر او شکست خورد و عاقبت خودش هم کشته شد.
« مشهور است که حکومت مروان به واسطه چنان عملی از بین رفت:
«ذهبت الدوله ببوله»، یک حکومتی که هزار ماه پابرجا بود، بواسطه ادرار کردن امیر لشکر از هم پاشیده شد!(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۶۶تا۳۶۷/
«موسی الهادی» خلیفه عباسی، یکی از غاصبین حق اهلبیت علیهم السلام و دشمن ایشان بود.
روزی وزیرش «هرثمه» را احضار کرد و به او گفت: «شنیده ام برادرم «هارون» خیال هایی دارد و میخواهد به کمک یحیی بن خالد برمکی» زمینه عزل مرا فراهم سازد. همین امشب باید به منزل برادرم بروی و سرش را از بدنش جدا نموده نزد من بیاوری.»
هرثمه گفت: «عجیب است، هارون برادر شما و جانشین شماست.»
موسی پاسخ داد: «این حرف ها را باید کنار بگذاری، هرکس مزاحم خلافت من باشد، باید از بین برود. در ضمن باید پس از کشتن هارون به زندان بروی و تمام علوی ها و پیروان اهل بیت (علیهم السلام) و سادات را از زندان بیرون آوری و نیمی از آنان را سر بریده و نیمی دیگر را به رودخانه بیاندازی. همچنین پس از انجام این کار، خودت را به «کوفه» می رسانی و در شهر اعلام میکنی هرکس پیرو خلیفه است از شهر خارج شود. آنگاه شهر و آنان را که مانده اند آتش می زنی و برای محافظت و دستگیری فراریان عده ای از مأمورین را خارج از شهر قرار
میدهی. سپس کوفه را با خاک یکسان می نمایی .»
و هرثمه گفت: «ای موسی، مگر این شیعیان چه کرده اند که باید چنین کشته شوند. آخر اینها مسلمان هستند و ریختن خون آنها حرام است.)
موسی با تکبر و غروری که سراسر وجودش را
فرا گرفته بود، پاسخ داد: «مسلمان کسی است که تابع من باشد و الآ خیر!»
وزیر موسی چون وضع را چنین دید، به موسی گفت که می خواهد استعفاء نماید.
خلیفه پاسخ داد: «تو باید فرمان مرا عمل نمایی، در غیر اینصورت خودت هم کشته می شوی.»
پس از لحظه ای هرثمه اجازه خروج گرفت و به اطاق خود بازگشت.
از طرفی مادر موسی چون از اوضاع با خبر شد، نزد پسرش رفت و او را از انجام تصمیماتش منع کرد. ولی موسی بی شرمانه با لگد به مادرش زد و او را از خود دور نمود.
مادر موسی در آن حال، فرزند خود را نفرین کرد و از خدا درخواست کرد که فرزندش را نابود کند. چند ساعت بعد، مادر موسی شتابان نزد هرثمه رفت و بشارت مرگ موسی را به او داد و گفت: «خلیفه وقتی میخواست غذا بخورد، غدا در گلویش گیر کرد. سر و صورتش سیاه شد و مرد.»
روز بعد، هارون برادر موسی بر تخت نشست و آرزوهای دور و دراز موسی نقش برآب گشت.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۸۸تا۳۹۰/
وقتی «هلاکوخان» به «بغداد» حمله کرد، «مستعصم» آخرین خلیفه عباسی را دستگیر کرد و دستور داد او را بکشند. اما عده ای که نزد او بودند، گفتند: «این کار را انجام نده، زیرا در صورت مرگ او، خشم الهی ظاهر خواهد شد و آسمان فرو خواهد ریخت و سقف آن ترک خواهد خورد و همه ما نابود می شویم! باید چاره ای دیگر اندیشید. »
هلاکو که سخت درمانده شده بود، به وزیرش «خواجه نصیر الدین طوسی» پناه برد
و از او چاره خواست.
خواجه نصیرالدین فرمود: «او را در بین نمد بگذارید و آنقدر بمالید تا بمیرد از طرفی شخصی را هم مأمور کنید تا مراقب آسمان باشد که اگر سقف آسمان خواست ترک بخورد، خلیفه را رها کنید و به حال خود واگذارید.»
خلیفه را در بین نمد قرار دادند و آنقدر نمد را مالیدند تا جان داد و سقف آسمان هم شکافی برنداشت.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۰۹تا۴۱۰/
در تفسیر «منهج الصادقین» نقل شده است که در صدر اسلام افرادی به نام های «بشر» و «مبشر» و «بشیر» از این سه نفر، بشر مرد منافقی بود.
شبی وی دیوار خانه «قتادہ بن نعمان» را سوراخ کرد و داخل آن شد و از انبار خانه، کیسه آردی که در آن زرهی پنهان شده بود، سرقت کرد و به خانه «زید بن السمین» که فردی یهودی بود، برد. از قضا کیسه آرد سوراخ بود و در راه مقداری از آن بر زمین ریخت. با این حال، بشر کیسه و زره را به زید سپرد و رفت.
بامداد روز بعد، قتاده که متوجه سرقت از منزلش شده بود، به دنبال نشانی که توسط آرد ایجاد شده بود رفت. ابتدا به خانه بشر رسید، اما او به دروغ سوگند یاد کرد که چنان کاری نکرده است. قتاده سپس به دنبال آرد به منزل زید رفت و او را به دزدی از منزلش متهم نمود.
زید ماجرا را با او در میان نهاد و بشر را رسوا کرد. اما قبیله بشر که نمی خواستند بشر رسوا شود، به خصومت و جدال با قتاده برخواستند
و بر برائت بشر گواهی دادند.
از مدتی بعد، بشر باز دست به سرقت زد، اما در حین سرقت خانه بر سرش خراب شد و جان سپرد.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۴۴تا۵۴۵/
در حالات یکی از سلاطین نوشته شده که خیلی عاشق جواهرات بود. هرجا گوهری میدید به هر قیمتی بود آن را به دست می آورد و در خزانه جمع آوری می نمود.
خزانه جواهرات سلطان یک در بیشتر نداشت و آن در هم دو قفل داشت، یکی از بیرون و دیگری از درون، کلیدهای آن دو قفل هم فقط در اختیار سلطان بود و شخص دیگری اجازه داخل شدن به خزانه را نداشت.
سلطان هفته ای یک بار تمام کارهایش را رها می کرد و به خزانه می رفت و با دیدن جواهرات و بازی با آنها به تفریح می پرداخت.
روزی سلطان تصمیم گرفت برای بار دوم به خزانه برود. وقتی قفل را از بیرون باز کرد و به داخل رفت، فراموش کرد کلید را به داخل ببرد. لذا در را از پشت بست و به کار خود پرداخت.
پس از مدتی وقتی خواست از خزانه بیرون برود، متوجه اشتباه خود شد. اها هر چه داد و فریاد زد. کسی متوجه نشد و عاقبت در همانجا از دنیا رفت.
چند روز گذشت تا اینکه اطرافیان سلطان پس از جستجوی زیاد برای یافتن او، به فکر افتادند به خزانه جواهرات سلطان سری بزنند، شاید پادشاه را در آنجا بیابند.
وقتی در خزانه را باز کردند، بوی تعفن جسد سلطان در همه جا پیچید.(۲)
منبع اخلاق
و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۶۹تا۵۷۰/
ابن ابی یعفور» نقل کرده است که روزی خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم که یک نفر از شیعیان وارد مجلس شد و خدمت امام عرض کرد: «فدایت شوم، گاهی ما در سختی و تنگدستی قرار میگیریم و از طرف خلفای بنی عباس ما را می طلبند تا برایشان کاری انجام دهیم. آیا این کار سزاوار است؟»
حضرت فرمود: «دوست نمیدارم که حتی بوسیله گره زدن طنابی، سرمشک یا کیسه ای را برایشان ببندم و یا اینکه با نوشتن خطی آنان رایاری دهم. به درستی که ستمکاران در روز قیامت در سرا پرده ای از آتش خواهند بود. تا وقتی که خداوند میان بندگان خود حکم کند.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۹۵/
حجاج بن یوسف ثقفی از ستمگران بی نظیر تاریخ است. او از طرف عبدالملک، حاکم عراق گردید و از کشتن دوستان علی علیه السلام، مانند کمیل و قنبر و سعید بن جبیر و… لذت می برد.
او ستمگری را به حدی رسانده بود که شعبی عمر بن عبدالعزیز گفت: اگر هر امتی ظالم ترین و ناپاک ترین فرد خود را به میدان مسابقه بیاورد و ما حجاج را به میدان بفرستیم، برنده خواهیم شد.
این فرد خونخوار، به بیماری پر خوری مبتلا شد، هر چه می خورد سیر نمی گشت. به دستور او طبیب آوردند، طبیب مقداری گوشت به نخی بست و به دهان او گذاشت و به او گفت: آن گوشت را ببلعد، او بلعید، طبیب پس از چند لحظه گوشت را بالا کشید، دید کرم های بسیار به آن گوشت چسبیده اند!
پس از مدتی،
سرمای شدید بر او مسلط گردید، به طوری که اطراف او را پر از آتش می کردند، اما احساس نمی کرد و از سر ما می نالید.
دستور داد حسن بصری (زاهدنمای درباری) را نزدش آوردند، از شدت ناراحتی به حسن شکایت کرد.
بصری گفت: من تو را از ظلم به صالحان نهی کردم، ولی گوش نکردی.
حجاج گفت: از تو نمی خواهم که از خدا بخواهی بیماری مرا برطرف سازد، بلکه می خواهم دعا کنی زودتر عمرم را تمام کند، و عذاب مرا طولانی نسازد.
حسن بصری با شنیدن این سخن ناراحت شد و گریه کرد.
حجاج پانزده روز در این حال بود تا سرانجام به جهنم واصل گردید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۲۰تا۱۲۱/
امام جواد در مدینه زندگی می کرد. مأمون (هفتمین خلیفه عباسی) دخترش «أم الفضل» را برای حفظ ظاهر، همسر امام جواد کرد، اما در پشت پرده همواره می کوشید تا فرصتی به دست آید و امام را مسموم کند.
وقتی امام جواد به عراق آمد، معتصم و جعفر (پسر مأمون) تصمیم گرفتند تا از طریق أم الفضل، امام جواد را به قتل برسانند.
از آن جا که امام جواد همسر دیگری به نام «سمانه» (مادر امام هادی) داشت، و ام الفضل بر اثر نداشتن فرزند، نسبت به امام جواد رشک می برد. لذا پیشنهاد برادرش جعفر را قبول کرد و سرانجام با انگور زهرآلود، آن حضرت را مسموم نموده و به شهادت رساند.
وقتی امام در بستر شهادت قرار گرفت، ام الفضل پشیمان شد و گریه می کرد. امام جواد به او فرمود: برای چه گریه می کنی، سوگند به خدا به فقر شدیدی مبتلا می
گردی و به وسیله یک بیماری خطرناک به هلاکت میرسی.
پس از مدتی ام الفضل، به دردی مبتلا گردید و همه اموالش را برای درمان آن مصرف کرد ولی خوب نشد. کارش به جایی رسید که برای نیازهای خود از مردم گدایی می کرد و با شدیدترین وضع از دنیا رفت.
مدتی بعد، برادرش جعفر نیز در حال مستی به چاه افتاد و جسد بی جانش را از چاه بیرون آوردند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۲۴تا۱۲۵/
خولی بن یزید اصبحی، سر مبارک امام حسین علیه السلام را از کربلا به کوفه آورد، تا اولین کسی باشد که از ابن زیاد (استاندار خونخوار یزید در عراق) جایزه کلانی بگیرد.
دیر هنگام به کوفه رسید، سر امام را به خانه اش برد و فردا صبح زود آن را به دارالاماره نزد ابن زیاد آورد و گفت:
إملأ رکابی فضه وذهبا ـ إنی قتلت السید المحجبا
و خیرهم من یذکرون النسبا ـ قتلت خیر الناس أما وأبا
تا رکاب مرا پر از نقره و طلا کن، چرا که من سید بلند مقام را کشتم، آن کس که از نظر نسب بر همگان برتری دارد. کشتم کسی را که از نظر مادر و پدر، بهترین انسانها بود.
ابن زیاد از این تعریف ناراحت شد، چون خولی در حضور مردم این ستایش را کرد. سپس به او گفت: تو که می دانستی حسین علیه السلام چنین فردی بود، چرا او را کشتی؟
سوگند به خدا! هیچ جایزه ای نزد من نداری. به نقل بعضی، دستور داد، او را کشتند.
بعضی می نویسند: او شمر بود و عده ای می گویند: سنان بن انس بود.
ص۳۷۵
علامه مجلسی می گوید: شخصی در بیابان اصفهان، شخصی را کشت و برای سرپوش گذاشتن به جنایتش، جسد مقتول را به چاه انداخت.
سگ آن شخص مقتول، کنار چاه می رفت و خاک اطراف آن را به چاه می ریخت و هر وقت قاتل را می دید، به طرف او حمله می نمود. تکرار این گونه کارهای سگ باعث شد که اولیای مقتول، جنازه او را یافتند، و نسبت به کسی که سگ با دیدن او، عکس العمل شدید نشان می داد، بدبین شدند و از او شکایت کردند. او نیز به جنایت
خود اعتراف کرد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۲۷تا۱۲۸/
امام سجاد برای شرکت در مراسم حج، عازم مکه شد. در مسیر راه به بیابانی بین مکه و مدینه رسید. ناگاه راهزن قلدری به آن حضرت رسید و سر راه او را گرفت و گفت: پیاده شو!
امام فرمود: از من چه می خواهی؟
گفت: می خواهم تو را بکشم و اموالت را بردارم.
امام فرمود: هر چه دارم، برای تو حلال می کنم و فقط مقدار اندکی بر می دارم تا مرا به مقصد برساند.
راهزن قبول نکرد و هم چنان اصرار داشت که می خواهم تو را بکشم.
در این هنگام، امام سجاد علیه السلام به او فرمود: این ربک؛ پس خدای تو در کجاست؟ اگر مرا بکشی خداوند قصاص خواهد کرد.
او با کمال گستاخی گفت: هو نائم، خدا در خواب است.
در این هنگام امام سجاد از خدا کمک خواست، ناگاه دو شیر آمد. یکی از آنها سر آن راهزن و دیگری پای او را گرفتند و دریدند، امام در این حال به او فرمود: تو
گمان کردی که خدا در خواب است، این است جزای تو، اکنون بچش عذاب گستاخی خود را (۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۲۸/
یکی از رؤسای قلدر، مهمان شاهزاده ای شد و کنار سفره او نشست. از قضا دو کبک بریان در میان سفره نهاده بودند. همین که چشم قلدر به آن کبک ها افتاد، خندید.
شاهزاده از علت خنده اش پرسید، او گفت: در آغاز جوانی روزی سر راه تاجری را گرفتم و وقتی که خواستم او را بکشم، رو به دو کبکی کرد که بر سر کوه نشسته بودند و گفت: ای کبک ها! گواه باشید که این مرد قاتل من است. اکنون که این دو کبک را بریان شده در میان سفره دیدم، حماقت آن تاجر به خاطرم آمد.
شاهزاده که فردی غیور بود، به قاتل گفت: اتفاقا کبکها گواهی خود را دادند.
سپس دستور داد گردن قاتل پدرش را زدند.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۲۸تا۱۲۹/
ابوذر به محضر رسول خدا آمد و گفت: دوست ندارم دائما در مدینه سکونت کنم، آیا اجازه میدهی من و برادر زاده ام به سرزمین «مزینه» برویم و در آن جا سکونت کنیم؟
پیامبر فرمود: نگران آن هستم که به آن جا بروی، و باند اشرار به شما هجوم بیاورند و برادر زاده ات را بکشند، آن گاه پریشان نزد من بیایی و بر عصایت تکیه کنی و بگویی برادر زاده ام را کشتند و گوسفندهایم را غارت کردند.
ابوذر گفت: ان شاء الله که چنین نمی شود. رسول خدا به او اجازه داد. آنها به سرزمین مزینه کوچ کردند.
طولی نکشید که گروه شروری از قبیله بنی فزاره که در میانشان عیینه بن حصن نیز بود، به آنها حمله کردند و گوسفندها و چهارپایانشان را غارت نمودند. برادر زاده ابوذر
را کشتند و همسر را به اسارت بردند.
ابوذر باکمال ناراحتی و پریشانی، حضور پیامبر آمد و بر عصای خود تکیه کرد و گفت: خدا و رسول خدا راست گفت، دام ها و اموال ربوده شد و برادر زاده ام کشته گردید و اینک در برابر تو در حال تکیه بر عصا ایستاده ام.
پیامبر برای سرکوبی باند اشرار بی درنگ، گروهی از مسلمین شجاع را به سوی آنها فرستاد. این گروه ورزیده به جست و جو پرداختند و آنها را یافتند.
گوسفندان و چهار پایان را گرفتند و جمعی از مشرکینی که در آن باند بودند، کشتند.
بعد از پیروزی به مدینه بازگشتند (۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۵تا۱۶۶/
ابی بن خلف (از سران شرک و کفر) به پیامبر گفت: من اسبی دارم که هر روز به او علف میدهم تا چالاک شود و سوار بر آن شده و تو را بکشم.
پیامبر فرمود: بلکه به خواست خدا، من تو را می کشم.
هنگامی که جنگ احد رخ داد، ابی بن خلف می گفت: محمد کجاست؟ اگر او نجات یابد من نجات نیابم.
سرانجام آن حضرت را یافت و به او حمله کرد. گروهی از مسلمین جلو او را گرفتند. پیامبر به مسلمین فرمود: بگذارید جلو بیاید. او به پیش آمد، پیامبر نیزه حارث بن صمه» را گرفت و به او حمله کرد. او بر اثر وحشت، از اسب بر زمین افتاد و نعره می کشید و می گفت: محمد مرا کشت.
یارانش دور او را گرفتند و گفتند: این زخم، خراشی بیش نیست، چرا بی تابی می کنی؟
گفت: آری، اگر این زخم از دو دودمان «ربیعه» و «مضر» بر من
وارد می شد، حق با شما بود.
ابی بن خلف، پس از این ضربه، یک روز بیشتر زنده نبود و سرانجام به هلاکت رسید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۷۱/
عمر بن عبدالعزیز (هشتمین خلیفه اموی) از مردان نیک نام و نیک سرشت، در میان خلفای جور بنی امیه است. او وقتی زمام امور خلافت را به دست گرفت، کارهای مهمی انجام داد که از جمله ممنوع کردن ناسزاگویی به علی علیه السلام و رد فدک به صاحبانش (فرزندان فاطمه ناله ) بود، در مورد رد فدک، در تاریخ آمده است:
او نامه ای به فرماندارش «عمروبن حزم» نوشت که «فدک» را به فرزندان فاطمه علیها السلام بازگردان.
فرماندار پس از اطلاع از مضمون نامه، در پاسخ نوشت:
فرزندان فاطمه علیها السلام بسیارند و با طوایف زیادی ازدواج کرده اند، به کدام گروه باز گردانم؟
عمر بن عبدالعزیز، خشمناک شد، نامه تندی به این مضمون در پاسخ فرماندار مدینه نوشت:
«… اما بعد، هرگاه من در ضمن نامه ای به تو دستور دهم گوسفندی ذبح کن، تو فورا در پاسخ خواهی نوشت، آیا بی شاخ باشد یا شاخدار ؟! و اگر بنویسم گاوی را ذبح کن، می پرسی رنگ آن، چگونه باشد؟(۲)
هنگامی که این نامه من به تو می رسد فورا فدک را بین فرزندان فاطمه علیها السلام از علی علیه السلام تقسیم کن».(۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۹۴/
در عصر خلافت عثمان، عایشه به حضور او رفت و گفت: جیره ای که پدرم ابوبکر و سپس عمر به من می دادند، تو نیز بده!
عثمان گفت: آنها به میل خود به تو می دادند، ولی من در قرآن و سنت چنین مجوزی نمی یابم.
عایشه گفت: از
میراث رسول خدا چیزی به من بده!
عثمان گفت: آیا تو نبودی که وقتی فاطمه با مطالبه میراث رسول خدا از پدرت ابوبکر نمود، با مالک بن اوس بصری گواهی دادید که رسول خدا یه چیزی به ارث باقی نمی گذارد؟ و با این گواهی حق فاطمه را باطل نمودی؟
بنابراین پیامبر ارثی نمی گذارد تا چیزی از آن به تو بدهم.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۹۵/
ابن ملجم، از فراری های خوارج نهروان بود. طبق نقشه قبلی، مخفیانه از مکه به کوفه آمد و صبح نوزدهم ماه رمضان (سال ۴۰ قمری) علی علیه السلام را مجروح کرد و دو روز بعد به شهادت رسید.
ابن ملجم پس از ضربت زدن، فرار کرد، یکی از مسلمانان (از قبیله همدان) او را دنبال کرد و لباسی که در دست داشت بر سر او افکند و شمشیرش را از دستش گرفت و او را نزد علی آورد.
وقتی چشم علی علیه السلام به ابن ملجم افتاد، فرمود: النفس بالنفس. اگر من از دنیا رفتم، همانگونه که مرا کشت، او را به قتل برسانید و اگر سالم ماندم، رأی خود را خواهم داد.
ابن ملجم گفت: سوگند به خدا! من این شمشیر را به هزار دینار خریده ام و با هزار درهم مسموم نموده ام، در این صورت اگر این شمشیر به من خیانت کند، نفرین بر آن باد!
مردم او را از کنار بستر علی دور کردند و از شدت ناراحتی می گفتند:
ای دشمن خدا، این چه کاری بود که کردی؟ تو امت محمدی را به عزا نشاندی،
تو بهترین انسانها را
کشتی.
پس از شهادت علی علیه السلام، به امر امام حسن علیه السلام او را کشتند و سپس «أم هیثم» (که از زنان قهرمان طایفه نخع بود) پیکر ناپاک او را به آتش کشید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۰۳/
هنگامی که خبر شهادت امام حسن علیه السلام به معاویه رسید، معاویه به سجده شکر افتاد. در آن ایام ابن عباس در شام بود، معاویه او را طلبید. در حالی که خوش حال بود و خنده بر لب داشت به ابن عباس تسلیت گفت و آن گاه پرسید: حسن بن علی چند سال داشت؟
ابن عباس گفت: سن و سال او را همۂ قریش می دانند، عجیب است که مثل تو از آن آگاه نباشد.
معاویه گفت: به من خبر رسیده که او دارای بچه های کوچک بود.
ابن عباس گفت: هرکوچکی بزرگ می شود، ولی بدان که کودکان ما بزرگ هستند (و نیازی به ترحم فردی مانند تو را ندارند). سپس گفت: ای معاویه! چرا از شهادت امام حسن علیه السلام شاد و خندان هستی؟ سوگند به خدا، وفات او، اجل تو را به تأخیر نمی اندازد، و قبر تو را پر نمی کند. به راستی چقدر بقای عمر تو و عمر ما بعد از امام حسن علیه السلام اندک است(۲).
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۸۳/
در کوفه (در عصر حکومت یزید) آموزگاری زندگی می کرد که به «کثیر معلم» معروف بود. او آموزگاری شجاع و زبردست بود. پس از ماجرای شهادت امام حسین و یارانش در کربلا، روزی خواست در مدرسه آب بیاشامد، ولی به یاد لب
تشنه امام حسین علیه السلام افتاد و گفت: لعن الله من حال بینک و بین ماء الفرات؛ ای حسین! خداوند لعنت کند کسانی که بین تو و آب فرات، جدایی افکندند و تو را لب تشنه کشتند.
پسر «سنان بن انس
امام حسین علیه السلام بود.
پس از آن که به فرمان ابن زیاد، حضرت مسلم علیه السلام و حضرت هانی علیه السلام به شهادت رسیدند، سر آنها را از بدن جدا کردند و جسد مطهرشان را به طنابی بستند و جمعی بی رحم و مزدور، آن جسدها را روی خاک در کوچه و بازار کوفه می کشاندند.
یکی از شیعیان شجاع علی علیه السلام به نام «حنظله بن مره همدانی» سوار بر مرکب خود از آن جا عبور می کرد، وقتی آن منظره را دید به آن جمعیت مزدور خطاب کرد و گفت:
وای بر شما ای اهل کوفه! گناه این مرد چیست که جنازه او را این گونه می کشانید؟
جواب دادند: این مرد، خارجی است و از تحت فرمان امیر، یزیدبن معاویه خارج شاه است.
حنظله گفت: شما را به خدا بگویید نام این شخص چیست؟
گفتند: مسلم بن عقیل علیه السلام پسر عموی امام حسین علیه السلام است.
حنظله گفت: وای بر شما وقتی که شما می دانید او پسر عموی امام حسین علیه السلام است، چرا او را کشتند و جنازه اش را کشان کشان، می برید؟
سپس حنظله شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و به آنها حمله کرد و فریاد می زد: لأخیر فی الحیاه بعدک یا سیدی؛ ای سرور من بعد از تو، خیری در زندگی نیست.
وی هم چنان با آنها جنگید تا آن که چهارده نفر از آنها را کشت، سرانجام از هر سو احاطه شد و به شهادت رسید، ریسمانی به پای او بستند و جنازه اش را تا میدان گناسه کوفه کشاندند و به آن جا افکندند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۰تا۳۲۱/
پس از شهادت امام حسین و یارانش، در روز یازدهم محرم، عمر
سعد دستور داد که بازماندگان را به صورت اسیر، از کربلا به کوفه (مقر استانداری ابن زیاد) ببرند.
امام سجاد با این که سخت بیمار بود، به دستور عمر سعد، «غل جامعه» به گردن امام سجاد علیه السلام انداختند.
سعد وقاص پدر عمر سعد، پس از آن که در زمان خلافت عمر بن خطاب، مدائن را فتح کرد، در دستگاه شاهان ساسانی، وسیله شکنجه ای به نام «غل جامعه» را یافت.
شاهان ساسانی، دشمنان سرسخت خود را با این وسیله زجرکش می کردند محل جامعه، طوقی آهنین و سنگین بود، که وقتی به گردن می انداختند، آن را فشار می داد و جمع می کرد، این وسیله را سعد وقاص به خانه خود آورد و در خانه اش بود، تا این که عمر سعد (پسر او هنگام حرکت از کوفه به کربلا آن را با خود برد و در مورد شکنجه امام سجاد دستور داد آن را به گردن امام سجاد انداختند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۶/
در قیام مختار که در سال ۶۶ و ۶۷ هجری قمری انجام گرفت، ابراهیم پسر مالک اشتر فرمانده سپاه مختار شد و با سپاهی که ابن زیاد و حصین بن نمیر و … از سران آن بودند در کنار موصل درگیر شد و در این درگیری بسیاری از دشمنان، از جمله ابن زیاد به دست ابراهیم پسر مالک اشتر ، کشته شدند.
ابراهیم سرهای بریده ابن زیاد و دیگر سران دشمن را برای مختار فرستاد. مختار در حال غذا خوردن بود که سرهای بریده دشمنان را کنار تخت او به زمین ریختند.
مختار گفت: سر مقدس حسین علیه السلام را هنگامی نزد ابن زیاد آوردند که غذا می خورد، اکنون سر نحس ابن زیاد را هم در این هنگام که غذا می خورم به نزد من آوردند.
در این هنگام دیدند مار سفیدی در میان سرها پیدا شد و وارد سوراخ بینی ابن زیاد شد و از سوراخ گوش او بیرون آمد. این عمل چندین بار تکرار گردید.
مختار پس از صرف غذا برخاست و با کفشی که در پایش بود به صورت نحس ابن زیاد زد، سپس کفشش را نزد غلامش انداخت و گفت: این کفش را بشوی که آن را بر صورت کافر نجس نهادم مختار سرهای نحس دشمنان را برای محمد حنفیه در حجاز فرستاد. محمد حنفیه سر ابن زیاد را نزد امام سجاد فرستاد. امام سجاد در آن وقت غذا می خورد، فرمود:
روزی سر مقدس پدرم را نزد ابن زیاد آوردند، او غذا می خورد، عرض کردم: خدایا مرا نمیران تا این که سر بریده ابن زیاد را در کنار سفره ام که غذا می خورم بنگرم، حمد و سپاس خدا را که دعایم را اکنون به استجابت رسانیده است.(۱)
از مکافات عمل غافل مشو ـ گندم از گندم بروید جو ز جو
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۶تا۳۲۷/
اخنس بن زید، یکی از سرکرده های دشمن بود که در کربلا برای کشتن امام حسین و یارانش حاضر بود. او شخصی مغرور و بی رحم بود، از درنده خویی او این که رئیس آن ده نفری بود که سوار بر اسب ها شده و بر جنازه مقدس امام حسین علیه السلام تاختند و استخوان سینه و پشت آن حضرت را در هم شکستند.
این خونخوار از دست انتقام
مختار و … در امان ماند تا این که سنش به ۹۰ رسید.
شبی به طور ناشناس مهمان یکی از مسلمین و ارادتمندان اهل بیت به نام «سدی» شد.
سدی می گوید: شبی مردی بر من وارد شد، مقدمش را گرامی داشتم. او «اخنس بن زید» بود ولی من او را نمی شناختم. با او از هر دری سخن گفتیم تا این که قصه جانگداز کربلا به میان آمد، آهی دردناک از دل برکشیدم، گفت: چه شد، چرا ناراحت شدی؟
– به یاد مصائبی افتادم که هر مصیبتی نزد آن آسان است.
آیا در کربلا حاضر بودی؟
خدا را شکر که حاضر نبودم.
به این شکر و سپاس تو برای چیست؟
– به خاطر این که در خون حسین علیه السلام شرکت ننمودم، مگر نشنیده ای که پیامبر فرمود: هر کس در خون حسین شرکت کند او را به عنوان قاتل حسین بازخواست کنند و در قیامت ترازوی اعمالش سبک است. فرمود: کسی که پسرم حسین من را بکشد، در جهنم در میان صندوق پر از آتش جای می دهند؟ و مگر نشنیده ای…
– این حرفها را تصدیق نکن، دروغ است.
۔ چگونه تصدیق نکنم با این که پیامبر فرمود: لأکذبت ولأکذبت: نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده.
– می گویند که پیامبر فرموده: قاتل حسین ، عمر طولانی نمی کند، ولی قسم به جان تو من بیش از نود سال دارم، مگر مرا نمی شناسی؟
– من أخنس بن زید هستم، که به فرمان عمر سعد اسب بر بدن حسین راندم و استخوان های او را در هم شکستم
سدی می گوید: بسیار ناراحت شدم و قلبم از شدت اندوه،
آتش گرفت. با خود گفتم باید او را به هلاکت برسانم، در این اندیشه بودم که فتیله چراغ، ناموزون شد.
برخاستم آن را اصلاح کنم،اخنس گفت: بنشین من آن را اصلاح می کنم. او به طول عمر و سلامتی وجود خود بسیار مغرور بود، برخاست تا فتیله را اصلاح کند آتش فتیله به دست او رسید و دستش را سوزانید، هر چه دستش را به خاک مالید، شعله اش خاموش نشد و کم کم بازویش را فراگرفت.
عاجزانه به من گفت: مرا دریاب، سوختم. گرچه با او دشمن بودم، آب آوردم و بر دست او ریختم ولی مفید واقع نشد و هم چنان بر شعله آن افزوده می شد. برخاست و خود را به نهر آب افکند، ولی آن چنان شعله ور بود که وقتی درون آب می رفت، شعله آتش از بالای سر او زبانه می کشید. سوگند به خدا آن آتش فرو ننشست تا اخنس را مانند زغال سوزانید، من به منظره بی چارگی و دریوزگی او نگاه میکردم:
فوالله الذی لاإله إلا هو لم تطفأ حتی صار فحما وسار علی وجه الماء؛
سوگند به خداوند یکتا، شعله آتش خاموش نشد، تا این که به صورت زغال در آمد و روی آب قرار گرفت(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۷تا۳۲۹/
هنگامی که امام سجاد را با اسرای کربلا در شام نزد یزید آوردند، یزید در گفتاری به امام سجاد گفت: پدر و جدت می خواستند بر مردم امیر بشوند، شکر خدا که آنها را کشت و خونشان را ریخت.
امام سجاد علیه السلام فرمود: همواره مقام نبوت و رهبری، مخصوص پدران و اجداد من بود،
قبل از آن که تو به دنیا بیایی
هنگامی که امام سجاد علیه السلام خود را به پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت داد، یزید به جلواز(یکی از جلادان خونخوار) خود گفت: این شخص را به بوستان ببر و در آن جا قبری بکن، و او را بکش و در آن قبر دفن کن.
جلواز، امام را به آن بوستان برد و مشغول کندن قبر شد. امام سجاد علیه السلام در این حال نماز می خواند، هنگامی که جلواز تصمیم بر قتل امام سجاد گرفت، دستی در قضا پیدا شد و چنان به صورت او زد که بر زمین افتاد و همان دم جان داد.
خالد پسر یزید، وقتی که جلواز را چنین دید، با شتاب نزد پدر آمد و جریان را خبر داد. یزید دستور داد که او را در همان قبری که برای امام سجاد کنده بود، به خاک بسپرند و امام را از آن بوستان آزاد نمایند. هم اکنون محل حبس امام سجاد در آن بوستان، مسجدی شده و یادآور خاطره داستان فوق است.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۴۶/
معلی بن خنیس از یاران و شاگردان مخلص و مبارز و عالم امام صادق علیه السلام بود، داودبن علی فرماندار مدینه از طرف خلفای جور بود. به دستور او «علی» را به شهادت رساندند، و اموالش را غارت نمودند.
روزی داود به حضور امام صادق علیه السلام آمد در حالی که عبایش به زمین کشیده می شد، امام صادق به او شدید اعتراض کرد و فرمود: «مولا و دوستم معلی را کشتی و اموالش را به یغما بردی، آیا نمی دانی که انسان
هنگامی که عزیزی را از دست بدهد، خوابش می برد، ولی در جنگ خوابش نمی برد، سوگند به خدا حتما که تو را نفرین می کنم!
داود با طعنه و مسخره گفت: باشیم و نفرین تو را ببینیم.
امام صادق علیه السلام به خانه اش بازگشت، آن شب تا صبح نخوابید، همواره به نماز و مناجات پرداخت و در مناجات خود می گفت:
یا ذالقوه القویه ویا ذالمحال الشدید و یا ذالعزه التی کل خلقک لها ذلیل، اکفنی هذا الطاغیه و انتقم لی منه
ای خداوندی که صاحب قدرت و نیروی استوار هستی، ای خدایی که دارای عذاب شدید می باشی، و ای صاحب شرکتی که تمام خلق تو در برابر آن خوار و ذلیل اند، مرا از (گزند) این طاغوت (داود بن عبدالله) کفایت کن و انتقام مرا از او بگیر.
ساعتی نگذشت که در مدینه صداها بلند شد که داودبن علی از دنیا رفت(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۶۱/
جریر بن عبدالله می گوید: به مدائن رفتم. هوا گرم بود. از کنار درختان عبور می کردم. دیدم شخصی زیر درختی خوابیده و پوست گوسفندی را روی شاخه درخت افکنده تا برای او سایه بسازد، ولی تابش خورشید از آن پوست رد شده و بر
روی آن شخص تابیده است. جلو رفتم و آن پوست را در جایی از شاخه افکندم تا برای او سایه ای پدید آید.
ناگهان از خواب بیدار شد، نگاه کردم دیدم سلمان است. مرا شناخت و گفت: ای جریر! در دنیا تواضع کن، زیرا کسی که در دنیا فروتنی کند، خداوند مقام او را در قیامت بالا می برد. سپس فرمود: آیا می دانی تاریکی
آتش دوزخ، مجازات و نتیجه چه کاری است؟
گفتم: نه.
فرمود:
فانه ظلم الناس؛
این تاریکی، ظلم مردم به یک دیگر است(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۱۶تا۴۱۷/
حجاج بن یوسف سقفی (استاندار خون خوار عبدالملک) در عراق، از جنایت کاران بزرگ تاریخ بود.
او شنید که در بغداد، درویشی زندگی می کند که مستجاب الدعوه است.
او را طلبید و گفت: برای من دعای خیر کن.
درویش گفت: خدایا جان حجاج را بستان.
حجاج با ناراحتی گفت: این چه دعای خیر است؟
درویش گفت: این دعا، هم برای تو و هم برای مسلمانان، خیر است.
ای زبر دستی زیر دست آزار ـ گرم تاکی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهان داری؟ ـ مردنت به، که مردم آزاری(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۶۹/
امام صادق علیه السلام فرمود: پیر مرد عابدی در میان بنی اسرائیل به عبادت و راز و نیاز با خدا معروف بود، روزی در وسط نماز دو کودک را در کنار خود دید که خروسی را گرفته اند و پرهای او را می کنند.
او توجهی نکرد و به عبادت خود ادامه داد (با این که می بایست آنها را از این کار ظالمانه نهی کند).
خداوند بر او غضب کرد و به زمین فرمان داد تا او را در کام خود فرو برد، زمین او را زنده در خود فرو برد و او همچنان در اعماق زمین فرو می رود.(۳)
این است نتیجه شوم ترک نهی از منکر و سرنوشت پر از عذاب عابد جاهلی که به عبادت خشک ادامه داد، و مسائل فرعی را بر مسائل اصلی مقدم داشت.
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۷۰تا۷۷۱/
محمدعلی شاه قاجار (ششمین شاه قاجار که در سال ۱۳۲۷ از سلطنت خلع شد) مخالف مشروطیت بود. برای سرکوبی آزادی خواهان، عده ای از اشرار را در کاشان به ریاست «نایب حسین کاشی» مأمور کرده بود. نایب حسین، جنایت هولناکی انجام
داد. در قریه نشلج از توابع کاشان، ۳۶ نفر از دهقانان به دست مزدوران وی کشته شدند.
حجه الاسلام آقا علی نراقی، امام جماعت مسجد کاشان از بیدادگری های نایب حسین به ستوه آمد. مخفیانه نامه ای به آیه الله سید حسن مدرس نوشت و از وی دادخواهی کرد.
اما دست های مرموزی، این نامه را به دست عین الدوله (وزیر کشور زمان) رساند.
وی نیز برای انتقام از آقا علی؛ نامه را نزد نایب حسین فرستاد.
نایب حسین نقشه قتل آقا علی
را کشید، و سرانجام آقا علی به دست نایب علی پسر نایب حسین) مخفیانه کشته شد و جسد او را برای نایب حسین در مزرعه دوک» (در شش فرسخی کاشان) بردند و در آن جا به چاه افکندند.
پس از مدتی مادر او به دادخواهی پرداخت و نامه های متعددی به تهران فرستاد و نتیجه نگرفت. سرانجام خودش به تهران رفت و پرونده را به طور جدی پی گرفت.
گروهی از کاشان به کمک او شتافتند و مطالب کم کم در روزنامه ها نوشته شد….
با روی کار آمدن مستوفی الممالک» (نخست وزیر)، عین الدوله کنار رفت.
مستوفی فرمان دستگیری و سرکوبی نایب حسین و اشرار تحت فرماندهی او را صادر کرد. چراغعلی خان بختیاری، مأمور این کار شد.
در کمترین زمان، اشرار خلع سلاح شدند، اما نایب حسین به قلعه کره شاهی پناه برد و در حوالی جوشقان، درگیری شدیدی به وجود آمد. در این درگیری نایب علی به قتل رسید. سرش را جدا کرده و به تهران فرستادند.
قلعه را محاصره کردند، ولی نایب حسین و ماشاء الله خان به قم گریختند و در حرم حضرت معصومه من متحصن شدند. سه سال موضوع به همین منوال گذشت و بعد با روی کار آمدن «وثوق الدوله» (در سال ۱۳۳۷ قمری)، سرکوبی راهزنان به طور
جدی ادامه یافت و نایب حسین نیز دستگیر شد و در روز ۲۰ ذیحجه سال ۱۳۳۷ قمری در تهران به دار آویخته شد.
جنازه حجه الاسلام آقا علی را از چاه بیرون آورده و با احترام در مقبرہ خاندان نراقی (واقع در مدرسه آقا بزرگ کاشان) به خاک سپردند.
فرهنگ معین ج ۶ و مجله اطلاعات
پادشاهان قاجاریه، هفت نفر بودند، به این ترتیب:
آقا محمد خان، فتحعلی شاه، محمد شاه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدعلی شاه و احمدشاه.
این طایفه حدود ۱۳۵ سال در ایران، سلطنت کردند. در میان اینها، ناصرالدین شاه، از همه بیشتر سلطنت کرد، یعنی ۴۹ سال سلطنت کرد و چند ساعت قبل از شب جشن پنجاهمین سال سلطنتش، به دست دلاور مرد رشید، «میرزا رضا کرمانی» به قتل رسید.
میرزا رضا در کرمان متولد شد. مسافرت های بسیار کرد، سپس به کرمان برگشت.
حاکم کرمان به مردم ظلم می کرد. با کمال رشادت بدی های او را افشا کرد و مردم را بر ضد او تحریک نمود، اما سرانجام او را دستگیر و به زندان افکندند.
علمای کرمان، اعتراض کردند و او را از زندان آزاد نمودند. به تهران آمد و از ظلم حاکم کرمان به دادگاه تهران شکایت کرد. این مسئله را با جدیت پی گرفت، ولی عیاش های رشوه خوار، نگذاشتند کارش به نتیجه برسد.
میرزا رضا از مریدان و شاگردان سید جمال الدین اسدآبادی بود. آموزش های انقلابی سید جمال، در تحریک این جوان مرد، نقش به سزایی داشت.
او سرانجام تصمیم قتل ناصرالدین شاه را گرفت. این تصمیم در روز جمعه ۱۷ ذیقعده ۱۳۱۳ قمری عملی شد و ناصرالدین شاه به قتل رسید.
میرزا را زندانی کردند و سرانجام در روز چهارشنبه، دوم ربیع الاول سال ۱۳۱۴ قمری
(۲۲ مرداد سال ۱۲۷۵ شمسی) بعد از گذشت سه ماه و نیم از قتل ناصر الدین شاه، او را در میدان مشق تهران به دار آویختند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۶۱تا۸۶۲/
ضحاک یکی از ستمگران ایران باستان بود که همواره آسایش مردم را به هم می زد و به صغیر و کبیر رحم نمی کرد.
مدتی بدین منوال گذشت و همه راه ها به رویش بسته شد و به دریوزگی افتاد. او برای کسب آبروی از دست رفته اش، گروهی از درباریان را در مجلسی جمع کرد و از آنان خواست که در کاغذی بر حسن سابقه او گواهی دهند؛ مثلا بگویند ضحاک شخصی راستگو و نیکوکار است و در همه عمر خود جز نیکی ننموده است.
او می پنداشت که امضای چند نفر، کارهای زشت او را سامان می بخشد و مکافات اعمال او را نابود می کند، ولی در همان مجلس نتیجه عکس گرفته شد؛ کاوه آهنگر که در همان وقت برای دادخواهی به آن مجلس آمده بود، از طرف ضحاک دعوت شد تا نوشته آن کاغذ را امضا کند.
کاوه با کمال شجاعت، از امضا کردن آن کاغذ سرباز زند و آن کاغذ را پاره نموده.
سپس چرم پاره آهنگری خود را به نیزهای بست و از آن پرچمی ساخت و مردم را به زیر آن پرچم دعوت کرد تا برای سرنگونی ضحاک قیام کنند. مردم ستمدیده دعوت کاوه را پذیرفتند و قیام کردند و رژیم ضحاک را سرنگون نمودند، و فریدون را که فردی عادل بود به جای او نشاندند.
چو کاوه
برون آمد از پیش شاه ـ بر او انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند ـ جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای ـ بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه، آن بر سر نیزه کرد ـ همان گه زبازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست ـ که ای نامداران یزدان پرست
کسی کوهوای فریدون کند ـ سر از بند ضحاک بیرون کند(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۶۷تا۸۶۸/
بنی امیه، هزار ماه خلافت کردند. اول آنها معاویه بود و آخر آنها (مروان حمار مروان بن محمد بن مروان بن حکم) نام داشت که پس از ابراهیم بن ولید، بر مسند خلافت تکیه زد و پنج سال و ده روز حکومت کرد و سرانجام با وضع فجیعی در سال ۱۳۲ قمری به هلاکت رسید. با هلاکت او، حکومت هزار ماهه بنی امیه، منقرض گردید.
مروان با سپاه خود، در برابر سپاه بنی عباس می جنگید. در بیابان از اسب پیاده شد تا ادرار کند. وقتی خواست سوار شود، اسب پا به فرار گذاشت و مروان در بیابان تنها ماند. جمعی از دشمن به او رسیدند و او را کشتند و سرش را از بدنش جدا کردند.
مروان چند روز قبل از کشته شدنش، زبان یکی از خدمتکاران را به جرم نمامی بریده بود و جلو گربه ای انداخته بود. از قضای روزگار، زبان مروان را بریدند و به بیابان انداختند، همان گربه آمد و آن زبان را خورد(۲).
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۷۹تا۸۸۰/
ذونواس از شاهان جبار و بسیار ستم گر قبل از اسلام بود. وی که یهودی و از نژاد یمن بود، با بهانه های گوناگونی، مردم؛ به خصوص مسیحیان را می کشت، تا آنجا که خندقی پر از آتش درست کرد و مؤمنان را در آن می سوزاند(۳) و یک بار ۷۷ نفر را در میان شعله های آتش افکند، حتی به مادری که کودکی در آغوش داشت رحم نکرد و دستور داد
آنها را در آتش بیفکنند، مادر می خواست اظهار اعتقاد به دین یهود کند تا نجات یابد، اما کودکش با زبان گویا به او گفت: «مادرم صبر کن ما بر حق هستیم».
مادر صبر کرد و در نتیجه، او و کودکش در میان شعله های آتش سوختند.
سال ها و ماه ها بر عمر این خونریز جبار گذشت، تا این که شخصی به نام «ارباط» با او جنگید و بر او پیروز شد و سرزمین یمن را تحت سلطه خود در آورد.
ذونواس، از ترس دستگیری، سوار بر اسب خود شد و گریخت، و از ترس سربازان ارباط، خود را با اسب به دریا زد و در دریا غرق گردید و به این ترتیب، خودکشی نمود.
عمرو بن معدی کرب، در اشعاری می گوید:
أ توعدنی کانک ذورعین ـ بأنعم عیشه أو ذونواس
وکایی کأن قبلک من نعیم ـ وملک ثابت فی الناس رأسی
آزال الدهر ملکهم فأضحی ـ ینقل فی أناس من أناس
آیا مرا به عذاب و شکنجه خود می ترسانی، که گویی نورعین (یکی از شاهان جلاد) هستی، در بهترین نعمت و زندگی، یا ذونواس هستی؟! ولی چه بسیار افرادی که غرق در نعمت و عیش و نوش بودند، و سلطنت استوار داشتند، اما روزگار، ملکشان را نابود
ساخت، و آن ملک و منال دست به دست، از مردمی به مردم دیگر رسید.(۱)
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن ـ در برومندی ز رعد و برق و باد اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم می خورد ـ از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۹۸/
متوکل (دهمین خلیفه عباسی) همواره به شراب و
ساز و آواز و عیاشی مشغول بود. بیت المال مسلمانان را حیف و میل می کرد، ولی بانوان علوی حتی یک لباس درست نداشتند، گاهی تنها یک پیراهن سالم داشتند که نماز خود را به نوبت با آن می خواندند.
از کارهای زشت این خودخواه جبار این بود که قبر امام حسین را ویران نمود و زمین آن را شخم زد و زائران حرم را شکنجه می کرد.
او چهارده سال و ده ماه این گونه خلافت کرد. روزی طبق عادت بدش به امیر مؤمنان علی علیه السلام ناسزا گفت، پسرش «منتصر» خشمگین شد، متوکل علت خشم او را دریافت و گفت:
غضب الفتی لابن عمه ـ رأس الفتی فی حرامه
این جوان (منتصر) برای پسر عمویش (علی) خشم کرد، سر او به فلان محرمش.
منتصر به قدری از این فحش و از ناپاکی پدر ناراحت شد که تصمیم بر قتل او گرفت. مخفیانه شمشیرهایی به بعضی غلامان داد و به آنها گفت: اگر او را بکشید،
پاداش خوبی به شما خواهم داد….
شب چهارشنبه چهارم شوال سال ۲۴۷ قمری) فرا رسید، غلامان وارد کاخ شدند و با شمشیرهای بران بر متوکل حمله کردند و او را به هلاکت رساندند. وزیر او «فتح بن خاقان» که از متوکل حمایت می کرد، خود را به روی متوکل انداخت. او را نیز کشتند.)(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۰۱تا۹۰۲/
فرعون به قدری مغرور بود که در برابر دعوت حضرت موسی علیه السلام صریحا گفت:
« لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلَهًا غَیْرِی لَأَجْعَلَنَّکَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ »(۲)
اگر معبودی غیر از من بر می گزینی تو را از زندانیان قرار خواهم داد.
و در مورد دیگر میخوانیم:
«وَقَالَ فِرْعَوْنُ یَا أَیُّهَا الْمَلَأُ مَا
عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلَهٍ غَیْرِی»(۱)
فرعون گفت: ای جمعیت (درباریان) من معبودی جز خودم برای شما، سراغ ندارم.
و سرانجام پا را فراتر گذاشت، غرورش به نهایت رسید:
«فَقَالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلَی »(۲)
من پروردگار بزرگتر شما هستم.(۳)
در روایات آمده، روزی فرعون در حمام بود، ابلیس به صورت انسان بر او وارد شد، او خشمگین شد (که چرا انسانی بی اجازه وارد حمام شده به او اعتراض شدید کرد.
ابلیس به او گفت: آیا مرا می شناسی؟
فرعون گفت: تو کیستی؟
ابلیس گفت: تو چگونه مرا نمی شناسی، با این که تو مرا آفریده ای؟!
همین القای ابلیس، مثل بادی که به مشک کند، او را آن چنان مغرور ساخت که علنا اعلام کرد: «انا ربکم الأعلی؛ من پروردگار برتر شما هستم.(۴)
سرانجام خداوند با شدید ترین مجازاتی او را گرفت و در دریا غرق کرد و سپس به سوی عذاب های دوزخ فرستاد و عاقبت شوم او، موجب عبرت و پند دیگران گردید.
چنان که در آیه ۲۵ و ۲۶ سوره نازعات می خوانیم:
«فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَکَالَ الْآخِرَهِ وَالْأُولَی * إِنَّ فِی ذَلِکَ لَعِبْرَهً لِمَنْ یَخْشَی »
پس خداوند او را به مجازات آخرت و دنیا (یا مجازات گفتار آغاز و انجامش گرفت، بی گمان در این مجازات، عبرت و پندی است برای آنان که از مکافات عمل زشت خود) هراسنا کند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۰۴تا۹۰۵/
۱. معاویه هنگام
مرگ، به حاضران گفت: مرا بنشانید، وقتی که به کمک حاضران نشست، به خود گفت: ای معاویه اکنون که دم مرگ است به یاد پروردگارت افتاده ای؟
آیا سزاوار نبود که هنگام جوانی که دارای نیرو و نشاط بودی، در اندیشه چنین روزی باشی؟
و در آخرین خطبه اش گفت: ای مردم من محصولی هستم که لحظه چیدن آن فرارسیده، من بر شما ریاست کردم، و بعد از من احدی رئیس شما نمی شود جز این که بدتر از من است، چنان که رؤسای قبل از من بهتر از من بودند، ای کاش من مردی از قریش بودم و کاری به امور حکومت بر مردم نداشتم.
۲. عبدالملک بن مروان (پنجمین خلیفه جنایت کار اموی) هنگام مرگ، نگاهش به مرد لباس شویی (که در یکی از نواحی دمشق، لباس و فرش مردم را می شست) افتاد و گفت: سوگند به خدا کاش من شوینده لباس مردم بودم و از این راه امرار معاش روزمره می نمودم ولی زمام امور حکومت مردم را از روی غضب به دست نمی گرفتم.
این خبر به ابوحازم (لباس شوی معروف) رسید، گفت: خدای را سپاس می گویم که آنان (طاغوتیان) را آن گونه کرد که هنگام مرگ آرزوی شغل ما را داشتند.
شخصی در هنگام مرگ عبدالملک، به او گفت: حالت چطور است؟ در پاسخ گفت: حالم آن گونه است که خداوند (در سوره انعام آیه ۹۴) می فرماید:
«وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّهٍ وَتَرَکْتُمْ مَا خَوَّلْنَاکُمْ وَرَاءَ ظُهُورِکُمْ …»
همه شما به صورت تنها به سوی ما بازگشت نمودید، همان گونه که روز اول شما را (تنها) افریدیم، و آن چه را به
شما بخشیده بودیم، پشت سر گذاشتید و شفیعانی را که شریک در شفاعت خویش می پنداشتید با شما نمی بینیم، پیوندهای شما بریده شد و تمام آن چه را تکیه گاه خود تصور می کردید از شما دور و گم شدند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۰۹تا۹۱۰/
یکی از خون خواران بزرگ تاریخ که بر سراسر جهان حکومت و سلطنت می کرد «بخت النصر» بود(۱). این طاغوت ستم گر برای حفظ سلطنت خود، به هر جنایتی دست زد؛ حتی پیغمبر آن زمان، حضرت دانیال را در چاه زندانی کرد و سال ها در آن چاه با سخت ترین شرایط به سر برد، تا این که شبی بخت النصر در خواب دید سرش آهن شده، پاهایش مسی و سینه اش از طلا است. بسیار وحشت کرد.
وقتی بیدار شد، خوابش را فراموش کرد، اما وحشت زده بود. دستور داد منجمین و معبرین خواب را به حضورش آوردند، به آنها گفت: خواب وحشت ناکی دیده ام، ولی آن را فراموش نموده ام، شما بگویید چه خوابی دیدهام، سپس تعبیر کنید.
آنها گفتند: نمی دانیم چه خوابی دیده ای، ما تنها تعبیر کننده خواب هستیم.
بخت النصر ناراحت شد و گفت: شما که نمی دانید من چه خوابی دیده ام، چه فایده ای دارید که آن همه حقوق ماهانه به شما بپردازم. سپس آنها را شدید مجازات کرد. یکی از وزیران زیرک اش به او گفت: من شخصی را
می شناسم که هم اطلاع می دهد که چه خوابی دیده ای و هم به خوبی تعبیر می کند.
پرسید: او کیست؟
وزیر گفت: او دانیال پیغمبر است که بیست سال است در فلان چاه، محبوس می باشد.
بخت النصر دستور داد، او را حاضر کنند. مأموران دانیال را نزد او آوردند.
بخت النصر پرسید: آیا می دانی من چه خوابی دیده ام؟!
دانیال گفت: تو خواب دیدی که سرت آهن، سینه ات طلا و پاهایت مس شده است.
بخت النصر گفت: آری، آری همین خواب را دیده ام، اینک بگو تعبیرش چیست؟
دانیال گفت: تعبیرش این است که پس از سه روز به دست غلامی که نژادش ایرانی است کشته می شوی!
بخت النصر که هر گونه وسایل امنیت و سلامتی را فراهم می دید، این تعبیر را بی پایه دانست. لذا مغرورانه سرش را تکان داد و گفت: آیا من، سه روز دیگر می میرم؟
آن هم به دست غلام جلمبر ایرانی؟!
سپس به دانیال گفت: تو را سه روز مهلت می دهم و باید در زندان بمانی، پس از سه روز و رفع خطر، به گونه ای تو را به قتل می رسانم که احدی را آن گونه نکشته باشم. آن گاه دستور داد، دانیال را به زندان افکندند.
بخت النصر در آن سه روز، از تمام امکانات نظامی خود استفاده کرد و به همه نیروهایش آماده باش داد. در هفت قلعه تو در تو، زندگی می کرد. دستور داد همه کنیزان و غلامان و مأموران را از قلعه ها بیرون کردند. شیرها و بازهای شکاری را آزاد گذارد که اگر از هوا و زمین خطری بود آنها را نابود کنند. تنها یک
نفر غلام ناتوانی که نمی دانست نژاد اصلی او ایرانی است، برای نوکری در داخل قلعه نگه داشت تا آب و غذای او را آماده سازد و به سایر حوایج او برسد.
روز اول و دوم بدون هیچ گونه خطری به آخر رسید، روز سوم نیز هم چنان بی آن که کوچک ترین نشانه خطر، وجود داشته باشد میگذشت. بخت النصر در اتاق مخصوصی برای پایان آن روز، دقیقه شماری می کرد. چند دقیقه به پایان روز نمانده بود که حوصله اش تمام شد و شمشیرش را به همان غلام خدمت کار داد و از شدت ناراحتی به او گفت: من چند لحظه به صحن قلعه می روم و یک دور میزنم و می آیم، کاملا مراقب باش کسی وارد اتاق نشود، هر کس وارد اتاق شد حتی اگر خودم باشم، با شمشیر او را بکش.
بخت النصر، یک دور زد و به اتاق بازگشت، همین که پا در اتاق گذاشت، غلام به او امان نداد و شمشیر را بر فرق او وارد ساخت. در حالی که غرق خون شده بود به زمین افتاد. در همان حال می خواست، غلام را مجازات کند، ولی غلام گفت: خودت دستور دادی که هر کسی وارد اتاق شد حتی اگر خودم باشم، مهلت نده و او را بکش، من هم دستور تو را اجرا کردم.
بنابراین در آن جا کسی وجود نداشت تا به مداوای او بپردازد و به فریادش برسد، هم چنان در خون غلطید. تا جان باخت و بالأخره مردم از دستش نجات یافتند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۱۶تا۹۱۹/
عایشه دختر ابوبکر یکی از همسران پیامبر
بود. معاویه در سال ۵۷ قمری به حجاز مسافرت کرد تا از مردم برای ولایت عهدی پسرش یزید بیعت بگیرد.
عایشه پیام تهدید آمیزی برای معاویه فرستاد که مضمون آن این بود: تو برادرم محمدبن ابوبکر را کشتی و اکنون برای یزید بیعت می گیری، این روش مورد قبول نخواهد بود….
عمروعاص به معاویه گفت: اگر عایشه را خاموش نکنی، ممکن است با تحریک او، مردم بر ضد تو شورش کنند.
معاویه برای خاموش نمودن عایشه، نخست ابوهریره و شرحبیل را با هدایای بسیار نزد عایشه فرستاد تا با او مصالحه کند و پست و مقامی به عبدالرحمان، برادر عایشه بدهد که یک نوع حق السکوت باشد.
ولی این امور نمی توانست عایشه را خاموش کند. این بار معاویه تصمیم گرفت تا مخفیانه عایشه را به قتل برساند. دستور داد چاهی را کندند و ته آن چاه را پر از آهک نمودند. سپس فرش گرانقدری روی آن چاه گسترد و کرسی روی آن فرش نهاد.
هنگام نماز عشا، عایشه را به حضور خود دعوت کرد و به عایشه قول داد که می خواهد چندین هزار درهم به او بدهد.
عایشه با غلام هندی خود از خانه بیرون آمد و سوار بر الاغ مصری شد، معاویه نیز به او احترام شایانی نمود و اشاره کرد که عایشه بر روی آن چهارپایه بنشیند. همین که نشست، آن چهارپایه فرو رفت و عایشه به درون چاه افتاد. آن گاه معاویه برای این که این کار کاملا مخفی باشد، دستور داد غلام و خر را کشتند و در میان همان چاه افکندند و خاک بر آن چاه ریخته و آن را پر کردند.
از آن پس عایشه
ناپدید شد و بین مردم اختلاف گردید.
بعضی گفتند: عایشه به مکه رفته است، برخی گفتند: به یمن رفته است.
امام حسین که از جریان اطلاع داشت، اموال عایشه را به وارثان او داد.(۱)
حکیم سنایی که از شعرای معروف اهل تسنن است در این باره در آخر قصیده ای می گوید:
عاقبت هم به دست آن یاغی ـ شد شهید و بکشتش آن طاغی
آن که با جفت مصطفی زین سان ـ بد کند مرو را تو مرد مخوان (۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۲۶تا۹۲۷/
سال دوم هجرت، جنگ بدر بین مسلمین و مشرکان در سرزمین بدر شروع شد.
ابو جهل از دشمنان سرسخت پیامبر ، در میدان جنگ حضور داشت و با تاخت و تاز، مشرکان را بر ضد مسلمین می شورانید، ولی دو کودک (کمتر از ۱۴ ساله) که هر دو معاذ» نام داشتند (معاذ بن عمر و معاذ بن عفراء) او را کشتند، به این ترتیب:
عبدالرحمان بن عوف می گوید: در جنگ بدر در صف مسلمین به جانب راست و چپ می نگریستم، ناگاه دیدم بین دو کودک کم سن و سال که از دودمان انصار بودند قرار گرفته ام، با این که آرزو داشتم در چنین موقعیت خطیری بین افرادی قوی باشم و دشمن به خاطر آنها به طرف من نیاید.
در این هنگام یکی از آن دو کودک به من گفت: ای عمو، آیا ابوجهل را می شناسی، به ما نشان بده!
گفتم: آری میشناسم، ای برادر زاده، به ابوجهل چه کار داری؟
گفت: به من خبر رسیده که او به رسول خدا ناسزا گفته است،
سوگند به خداوندی که جانم در دست او است! اگر ابو جهل را بشناسم از او جدا نگردم تا یکی از ما کشته گردیم.
سپس کودک دیگر نیز همین سخن را به من گفت، از جرئت آنها شگفت زده شدم.
چندان طول نکشید که ناگهان ابوجهل را دیدم که در میدان، تاخت و تاز می کند، او را به آن دو کودک نشان دادم و گفتم: او ابو جهل است.
آنها در لابلای رزمندگان به سوی ابو جهل شتافتند و با شمشیری که در دست داشتند او را کشتند، سپس به حضور رسول خدا بازگشتند و خبر کشته شدن ابوجهل را به آن حضرت دادند.
پیامبر به آنها فرمود: ایکما قتله؟، کدام یک از شما او را کشتید؟
هر یک از آن دو گفتند: من کشتم.
پیامبر فرمود: آیا شمشیرهای خود را از خون، پاک نموده اید؟
گفتند: نه.
پیامبر به شمشیرهای آنها نگاه کرد، دید هر دو به خون رنگین است، به آنها فرمود: کلا کما قتله؛ هر دو شما او را کشته اید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۳۳تا۹۳۴/
آورده اند: مردی از بادیه نشینان عرب، پیش معتصم خلیفه ی عباسی، قرب و منزلت زیادی یافت به طوری که بدون اجازه، وارد حرم سرای او می شد(۲). معتصم، وزیری داشت تنگ چشم و حسود که از پیشرفت این مرد در بارگاه او رنج می برد. روزی با خود گفت: به
زودی شر این مرد بدوی را دفع می کنم. پس از مدتی فکر کردن نقشه ای به ذهنش رسید و با او اظهار محبت و علاقه ی زیادی کرد و بسیار گرم گرفت تا این که یک روز مرد عرب را جهت صرف غذا به منزل خود دعوت کرد، غذای مطبوعی تهیه کرد و در آن، سیر فراوانی ریخت. وقتی بدوی به مقدار کافی خورد و دست از غذا کشید، وزیر گفت: مواظب باش پیش امیر المؤمنین – معتصم – می روی، بوی سیر دهانت خلیفه را اذیت نکند؛ زیرا خلیفه از بوی سیر بسیار بدش می آید و ناراحت می شود. از طرف دیگر قبل از رفتن بدوی پیش معتصم، وزیر خود را به خلیفه رساند و گفت: یا امیر المؤمنین! این مرد بدوی که تا این حد او را مورد لطف خود قرار داده اید، به مردم می گوید: دهان أمیرالمؤمنین بوی گند می دهد و من از بوی دهانش نزدیک است، هلاک شوم.
مرد بدوی پس از ساعتی وارد شد و در حالتی که با آستین جلوی دهان خود را گرفته بود، در جای خویش نشست تا بوی سیر به مشام معتصم نرسد. خلیفه چون چنین دید یقین کرد که وزیر راست می گوید. نامه ای نوشت و به دست مرد بدوی داد، او را امر کرد نامه را به شخص معینی برساند. در آن نامه نوشته بود که آن شخص، آورنده ی نامه را فورا با شمشیر گردن بزند. وقتی مرد بدوی بیرون آمد. اتفاقا با وزیر رو به رو شد، وزیر همین که نامه را در دست او دید، خیال کرد معتصم برای مرد بدوی جایزه ای مقرر نموده، لذا با مهربانی زیاد به مرد بدوی گفت: برای رساندن این نامه خود را به رنج و سختی و تحمل رنج سفر دچار نکن. من به تو دو هزار دینار میدهم و تو این نامه را به من بسپار. مرد بدوی پذیرفت، دو هزار دینار را گرفت و نامه را به وزیر داد. وزیر نامه را به شخصی که باید برساند، داد. آن شخص نیز فرمان خلیفه را اجرا کرد و فورا گردن وزیر را با شمشیر زد.
پس از چند روز که غیبت وزیر طولانی شد و به دربار حاضر نمی شد، معتصم از حال وزیر جویا شد، گفتند: بنا به دستور شما او را کشتند. معتصم تعجب کرد و از مرد عرب جویا شد، گفتند: او در شهر است. معتصم او را خواست تا ماجرا را برایش تعریف کند. مرد بدوی نیز تمام ماجرا را برای خلیفه تعریف کرد. معتصم پرسید: مگر تو نگفته ای که دهان خلیفه بوی بد میدهد؟ مرد عرب گفت: پناه بر خدا، چه گونه چنین جسارتی بکنم و چیزی را که نمی دانم بگویم! معتصم گفت: پس چرا دهانت را در آن روز گرفته بودی؟ مرد بدوی گفت: وزیر مرا به منزل دعوت کرده بود و غذایی مخلوط با سیر به من خورانید و گفت:
امیرالمؤمنین از بوی سیر بسیار ناراحت می شود؛ از این رو من جلوی دهانم را گرفته بودم.
معتصم (۱) گفت: «قاتل الله الحسد ما أعدله بدأ بصاحبه فقتله! یعنی: خداوند حسد را نابود کند
که چه قدر عادلانه رفتار کرد و ابتدا، حسود از بین برد!» سپس معتصم به مرد بدوی خلعت داد و او را به عنوان وزیر خود انتخاب کرد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۱۰۸صفحه ۱۲۶تا۱۲۷/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: در عهد پادشاهی گشتاسب، او را وزیری بود به نام «راست روشن»، که به سبب این نام مورد نظر گشتاسب بود و بیشتر از وزرای دیگر مورد مرحمت قرار می گرفت.
این وزیر، گشتاسب را بر مصادره رعیت تحریض می کرد و ظلم را در نظر او جلوه میداد و می گفت: انتظام امور مملکت به خزانه است و باید ملت فقیر باشند تا تابع گردند.
خود هم مال زیاد جمع کرد و با گشتاسب از در دشمنی برآمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالی ندید تا حقوق کارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پریشان دید و متحیر شد.
دلتنگ و تنها به صحرا رفت. ناگاه نظرش به گوسفندانی افتاد، به آن جا رفت و دید گوسفندان خواب هستند و سگی بر دار است، تعجب کرد!
چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسید. گفت: این سگ امین بود، مدتی او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد کردم. بعد از مدتی او با ماده گرگی دوست شد و با او جمع شد. چون شب می شد ماده گرگ گوسفندی را می گرفت و با هم می خورند.
روزی در گوسفندان کمبود و تلف مشاهده شد و پس از جست و
جو، به خیانت سگ پی بردم؛ از این رو سگ را بر دار کردم تا معلوم شود جزای خیانت و عاقبت بدکردار، شکنجه و عذاب است.
گشتاسب چون این جریان را شنید به خود باز آمد و گفت: رعیت همانند گوسفندان و من مانند چوپان، باید حال مردم را تفحص کنم تا علت نقصان پیدا شود.
آن گاه به بارگاهش آمد و لیست زندانیان را طلب کرد و معلوم شد وزیر ( راست روشن) آنها را حبس کرده و همه مشکلات از او است. پس او را بر دار کرد و گفت: ما به نام او فریفته شدیم.
کم کم مملکت آباد و تدارک کار گذشته کرد و در کار اسیران اهتمام داشت و دیگر به هیچ کس اعتماد نمی کرد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۲۳ صفحه ۲۱۱تا۲۱۲/
روزی، عمرو بن عبید بر منصور – خلیفه ی عباسی – وارد شد و سوره ی مبارکه ی والفجر» را قرائت کرد تا به این آیه ی شریفه رسید: «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصَادِ »(۲) «منصور» منظور «عمرو» را درک کرده، پرسید: پروردگار در کمین کیست؟ عمرو گفت: در کمین فردی که در حضور او مرتکب خطا می شود. ای امیر! از خدا بترس؛ زیرا در پیش روی تو آتشی افروخته شده تا کسانی را که به کتاب خدا [قرآن مجید] و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله) عمل نمی کنند، در کام خود فرو برد.
سلیمان بن مخالد که در آن جا حاضر
بود، خطاب به عمرو گفت: ساکت شو که امیر را اندوهگین ساختی! عمرو گفت: ای ابن مخالد! وای بر تو، خود از پند و اندرز دادن به خلیفه زبان فرو بسته ای، اکنون در صدد آن هستی که دیگران را نیز به سکوت و اداری تا لب فرو بندند و خلیفه را موعظه نکنند؟!
آن گاه عمرو، خطاب به خلیفه ادامه داد: ای امیر! از خدا بترس،، این مردم قادر نیستند به تو سودی برسانند و اگر آنها به انحراف کشیده شده و به انجام کارهای ناپسند روی آورند، مسئولیت تمامی آن کارهای ناروا بر عهده ی تو است. اما آنها مسئول کارهای اشتباه تو نخواهند بود؛ زیرا به آنها نمی توان گفت که چرا خلیفه را از کارهای ناروایش باز نداشتید؛ اما از تو می توان پرسید که چرا اجازه دادی تا رعیت به کارهای خلاف حق و انصاف و عدالت سوق پیدا نمایند. پس ای خلیفه! دنیای آنها را با تباه ساختن آخرت خود، آباد و تأمین مکن. سوگند به پروردگار اگر روزی این عمال و کارگزارانت آگاه شوند که تو از آنان عدل و انصاف و منش انسانی می خواهی، حتی یک تن از آنان در خدمت تو باقی نمی ماند و در عوض، اشخاصی که شایستگی اداره ی امور مردم را دارند (و فعلا به دلیل شیوع فساد و ظلم و نبودن زمینه ی اصلاح، گوشه ی عزلت اختیار نموده اند) با شنیدن و دانستن انفصال و استعفای متخلفان و نالایقان از دستگاه های اداری کشور، برای پشتیبانی از حق و عدالت پیشنهادی تو، سریعا اعلام آمادگی می کنند و جایگزین خوبی برای ناشایستگان می شوند و تو با استفاده از موقعیت به دست آمده، حکومتی که ناشر عدالت و مروج فضیلت است، خواهی داشت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۷۶۳صفحه ۶۰۸تا۶۰۹/
عارف سالک، آیت الله حاج سید حسین فاطمی در کتاب جامع الدرر می نویسد:
از بعضی از بزرگان نقل شده که خیاطی از ایشان پرسید: من که برای سلطان [پادشاه] لباس می دوزم، آیا جزو یاران ظالمان [ستمگران ] هستم؟
آن بزرگ در جواب فرمود: آن کس که به تو سوزن و نخ می فروشد، جزو یاران ستمگران است، اما تو، جزو خود ستمگران هستی!
کیفرش چنین است؛ پس کیفر خود ظالم و ستمگر چگونه خواهد بود. سرگذشت های تلخ و شیرین قرآن ج ۲، ص ۱۶۳. عارف سالک، آیت الله حاج سید حسین فاطمی در کتاب جامع الدرر می نویسد: بعضی از علمای بزرگوار نقل نموده اند که مؤلفین کتاب های «معالم» و «مدارک» قصد سفر به مشهد مقدس و زیارت امام رضا(علیه السلام) را داشتند که به آنها گفته شد: شاه ایران باید با شما ملاقات کند. آن دو عالم بزرگ از سفر زیارتی منصرف شدند و فرمودند: زیارت امام رضا(علیه السلام) مستحب است، ولی ملاقات با شاه حرام است. جامع الدرر ج ۱، ص ۸۷(۱)هود، ۱۱۳. و بر ظالمان تکیه نکنید که موجب می شود آتش شما را فرا گیرد [و در آن حال، هیچ ولی و سرپرستی جز خدا نخواهید داشت و یاری نمی شوید.](۲)جامع الدرر ج ۱، ص۸۶
ابوعصیده(۳)، معلم معتز پسر متوکل بود، موقعی که متوکل پسرش معتز را ولیعهد و جانشین خود قرار داد، ابو
عصیده یک روز بی جهت به معتز توهین و او را تحقیر کرد و روز دیگر صبحانه ی او را به تأخیر انداخت و بدون تقصیر او را کتک زد. معتز از دست معلم به متوکل شکایت کرد.
متوکل او را خواست و علت اذیت و آزار فرزندش را سؤال کرد. ابوعصیده گفت: چون شنیده ام خلیفه معتز را ولیعهد قرار داده، منزلت او را پایین آوردم تا یادش بماند که قدر و مقدار اشخاص را بداند و بی جهت کسی را از مقامش عزل نکند و غذای او را به تأخیر انداختم تا طعم گرسنگی را بکشد تا به حال گرسنگان رحمت آورد و او را بی گناه زدم تا مقدار ظلم را بداند و هیچ کس را بی گناه مجازات نکند. متوکل گفت: احسنت! پس امر کرد ده هزار دینار به او دادند.
معتز که شاگرد و تربیت شده ی این معلم شیعی بود، روزی نزد معلم خود آمد و گفت:پدرم متوکل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) جسارت کرده است، اگر شما اجازه دهید، او را می کشم.
معلم گفت: باکی نیست و جایز است که تو او را بکشی. بعد از آن که شنیدی او به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) جسارت کرد، جز آن که پس از کشتن پدرت، بیش تر از شش ماه زنده نمی مانی، برای آن که قاتل پدر از این مدت زیادتر زنده نمی ماند.
معتز گفت: من راضیم که زنده نمانم، ولی این کار را انجام بدهم و چنین کسی در روی زمین نباشد؛ پس شب با عده ای به پدر خود حمله کرد و او را کشت.
عمل، ج ۲؛ به نقل از: الکنی و الالقاب ج ۱، ص ۱۱۹.
نوشته اند: در زمان حکومت مجد الملک که ظاهرا از حکام زمان قاجار بوده، میرزا محمد خان ارباب که از خان های معروف بوده یکی از کارگزاران و مباشران و مزدوران و نوکران و بادمجان دور قاب چین هایش یا به قول معروف نوچه هایش، که در کربلا بوده زن متمول و پولداری را می بیند و به قصد اخاذی و باج به دروغ او را متهم کرده و نسبت های ناروا می دهد تا از این راه از آن مخدره پولی بگیرد.
آن بانو زیر بار نمی رود و از پول دادن امتناع می کند. آن مزدور بی حیا دست به یقه می شود، ولی آن خانم از دستش فرار می کند و به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام می آید و دست به شبکه های ضریح مقدس آن حضرت انداخته و با سوز و گداز به آن حضرت استغاثه می کند و می گوید: یا اباالفضل! دخیل و در پناه تو هستم به فریادم برس.
اما آن مزدور ستم کار و گستاخ با کمال پر رویی وارد حرم شده و دست زن را گرفته، از حرم مقدس بیرون کشیده و پول مورد نظر را با زور از او می گیرد.
خدام حرم هم نتوانسته بودند در برابر این ظلم عکس العملی انجام دهند و از پناهنده ی حرم مبارک دفاع نمایند، اما صاحب خانه به خوبی انتقام آن زن مظلومه را از ظالم می گیرد، همین مزدور وقتی که با ارباب خود سوار ماشین
می شود که به نجف اشرف بروند، در مسیر راه اتفاقا با خودرو دیگری تصادف می کند و بر اثر این تصادف دستش را از شانه از دست می دهد و دستانش متلاشی و خرد می شود.
در بعضی کتاب های دیگر نوشته اند: سوار طراره ( قایق) می شود دستش می پیچد و می شکند و بی هوش می شود. به مریض خانه و اطبا و پزشکان مراجعه می کنند از معالجه مایوسش می نمایند و آن دست قطع می شود.
این است نتیجه ی جسارت به زوار و پناهنده ی حضرت عباس علیه السلام (۱)
باب حاجاتی و عباس و سپه سالاری ـ چشم در راه به سوی تو سپاهی، گاهی
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۹۷۲ صفحه ۷۶۱تا۷۶۲/
حجت الاسلام و المسلمین استاد محسن قرائتی در کتاب «حج» تحت عنوان «یک نکته ی بسیار مهم» می نویسد: می دانیم که گروهی فیل سوار از سپاه ابرهه به قصد خراب کردن کعبه، وارد مکه شدند ولی خداوند به وسیله ی پرندگانی به نام ابابیل با سنگریزه هایی که بر سر آن لشکر فرو ریختند، آنان را ذره ذره نموده و کعبه را حفظ کرد؛ (۲) اما وقتی یکی از مخالفان مقام امامت، به نام عبد الله ابن زبیر به کعبه پناهنده شده بود، حکومت وقت به دست کثیف حجاج ابن یوسف کعبه را به منجنیق بست و آن را خراب کرد و سوزاند و خداوند برای حفظ کعبه، ابابیل نفرستاد؛ چون کعبه
ای که پناهگاه ضد امام شود، خراب می شود و قهر خدا نازل نمی شود.(۱)
آری، مخالف مقام امام اگر به کعبه هم پناهنده شود، کعبه، بدون نزول ابابیل خراب می شود؛ زیرا ارزش اصلی با مقام رهبری و امامت است و برای مخالف امام، هیچ جایی نباید محل امن باشد!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۹۸۴ صفحه ۷۶۷تا۷۶۸/
ظلم و ستم از گناهان کبیره است، ظلم به دیگران موجب سلب آرامش و امنیت جامعه می شود و حد و مرزهای روابط و حقوق اجتماعی افراد را به هم می ریزد و منشأ نابسامانیهای عظیمی می گردد کودکان باید در خانواده و از فتارهای والدین یاد بگیرند که به حقوق دیگران و شخصیت آنها و مال و ثروت و متعلقات آنها احترام بگذارند و حق خویش را ضایع نکنند، اگر چه بسیار ناتوان باشد و توان و زبان دفاع از حق خویش را نداشته باشد، مخصوصا در دوره کودکی و نوجوانی از هر گونه آزار و اذیت دیگران بپرهیزند و ناخشنودی و رنج دیدن دیگران را رنج و ناراحتی
خود و ناخشنودی حق تعالی بدانند.(۱)
ابوحمزه ثمالی از امام باقر علیه السلام نقل می کند: «لما حضرت علی بن الحسین الوفاء ضمن إلی صدره ثم قال: یا بنی أوصیک بما أوصانی به ابی حین حضرته الوفاه، وبما ذکر أن أباه أوصاه به فقال یا بنی: إیاک و ظلم من لایجد علیک ناصرا إلا الله؛ هنگامی که پدرم در آستانه رحلت قرار گرفته بود، مرا به سینه اش چسبانید و فرمود: فرزندم! تو را سفارش می کنم به آنچه که پدرم در حال احتضار به من سفارش کرده بودند، و این وصیتی است که پدرانش نیز به آن سفارش کرده بودند، سپس آن حضرت علیه السلام فرمود: فرزندم مبادا بر کسی که جز خدا یاوری نمی یابد، ستم روا داری.»(۲)
منبع عاقبت گناهکاران صفحه ۷۹تا۱۰۶/
مدتها بود که روزگار خوشی داشت ، تمام امکانات و تجملات زندگی و خوشگذرانی برایش فراهم بود ، بیشتر مردم قدرت و ثروت و وضع مرتب او را که می دیدند با دیده حسرت به او نگریسته و آرزوی آن را می کردند .
محمد بن عبد الملک زیات سالہا وزیر معتصم والواثق دو خلیفه مقتدر عباسی بود و از این پست حساس استفاده کرده ، مال زیاد و تشکیلات مفصلی فراهم نموده بود و قدرت او نیز به اندازه ای رسیده بود که هرگز کسی فکر مخالفت با او را نمی کرد زیرا وی برای سرکوبی دشمنانش تنوری درست کرده و اطراف آن را میخهای آهنی قرار داده و هر کس با این وزیر مقتدر مخالفت می
کرد یا وی هوس می کرد کسی را تنبیه نماید دستور می داد آن تنور را با هیزم زیتون سرخ کنند ، سپس مجرم را در آن زندانی می کرد او هم در مدت
کمی در اثر گرمی و جای تنگ و میخهای آهنی هلاک میشد .
سالها گذشت که مردم بدست این وزیر مقتدر زجر می کشیدند و از بین می رفتند و خواه ناخواه در برابر او تسلیم بودند و کسی جرئت نداشت بگوید بالای چشمت ابرو است .
بالاخره دوران خلافت واثق هم در اثر زیاده روی در شرابخواری و شهوت پرستی با مرگش سپری شد و بعد از او متوکل خلیفه شد و محمد بن عبد الملک همچنان در مقام خود باقی بود و مردم را شکنجه می کرد .
ولی کم کم ناله های زجر دیدگان در آن تنور و اشکهای مظلومانه بستگانشان کار خود را کرد و دست انتقام ازآستین در آمد و در اثر پیش آمد ی متوکل بر این وزیر مغرور غضب کرد و دستور داد تمام اموال و تجملات و موجودی او را که در دوران این سه خلیفه جمع کرده بود از او گرفتند وفرمان داد همان تنور میخکوبی که خودش درست کرده بود با چوب زیتون سرخ کردند و وزیر را در آن زندانی کردند .
مدت چهل روز او در زندانی که خود ش درست کرده بود و هرگز فکر نمی کرد خود ش هم گرفتار آن شود زندانی شد و ناله کرد و زجر کشید .
********
* نامه ای که دیر رسید
محمد بن عبد الملک روز چهلم کاغذ و قلمی خواست ونامه ذیل را به متوکل نوشت :
«آری
روش روزگار همین است ، برای مردم هرروز گردشی دارد ( من که به هر دو گرد ش آن برخورد کردم و سزای کارهای خود را دیدم و فکر نمی کنم که چشم روزگار تو در خواب باشد ای متوکل شتاب مکن که از برای تو نیز روزگار دیگری هست که حتما خواهد آمد دنیا پیوسته از مردمی به مردم دیگر انتقال پیدا می کند .»
این نامه را برای متوکل نوشت و برای او فرستاد .
نامه رسان هم که چندان عجله ای نداشت در رساندن نامه و نجات وزیر ، شب رفت در خانه خود خوابید و فردای آن روز با حوصله نامه را به متوکل رسانید .
متوکل وقتی نامه را خواند به حال او رقت کرد و دستور داد از تنور آزادش کنند ، وقتی مأمورین آمدند و سر تنور را برداشتند دیدند آن وزیر مقتدر و مغرور گوشه تنور مرده است (۱).
آری، خداوند نعمتهائی از مال ، مقام، سلامتی، دانش ، فرزند به انسان می دهد اگر بنده با بهره برداری نیک و سود رساندن به دیگران از آن سپاسگزاری کرد زیاد می گرداند ولی اگر به آن مغرور شده و سوء استفاده نمود یا به ضرر دیگران به کار برد و بدین وسیله کفران کرد با سختترین مجازات کیفرش می کند چنانکه قرآن بیان کرده است (۲) .
منبع داستان های آموزنده جلد۱ صفحه ۱۵۴تا۱۵۷/
بعد از شهادت امام کاظم (علیه السلام) هارون الرشید یکی از افسران خود را بنام جلودی روانه مدینه کرد و امر کرد که به خانه های آل ابیطالب هجوم
آورده و زنان آنها را لخت کند. و چیزی غیر از یک لباس برای هر نفری باقی نگذارد.
جلودی امتثال امر کرد تا بخانه امام رضا (علیه السلام) رسید.
امام همگی زنانرا داخل یک خانه نمود و خود نیز بر در خانه ایستاد . وجلودی میگفت که باید بخانه وارد شده و زنانرا لخت کنم و امام میخواست که او را بخودش جلب کند و قسم یاد کرد که هرچه زنان از لباس و زر و زیور دارند همه را برای او بیاورد و او هم در جای خودش باشد : و پیوسته با او ملاطفت و مهربانی میکرد تا بالاخره او را قانع ساخت. امام داخل خانه شد. و هر چه زنان از لباس و پوشیدنی داشتند و هر چه در خانه از اثاث بود همه را جمع کرده و و برای جلودی تسلیم نمود و او هم آنها را برای هارون برد.
چون ملک و سلطنت به مأمون رسید . جلودی مورد غضب مأمون قرار گرفت و قصد کرد که جلودی را به قتل برساند . و در آن هنگام امام نیز نزد مأمون حاضر بود و از مأمون خواهش کرد که از او در گذرد و او را به امام ببخشد.
جلودی روی سابقه بدی که نزد امام داشت . گمان برد که حضرت مأمون را بکشتن وی ترغیب مینماید گفت یا امیرالمؤمنین ترا بخدا و بخاطر خدمت و بندگیم به هارون از تو میخواهم که سخن او را درباره من قبول نکنی. مأمون گفت بخدا قسم که سخن او را در باره تو قبول نخواهم کرد . و امر کرد گردنش را بزدند .
منبع داستان های راستین جلد۱ صفحه ۶۷تا۶۸/
مردی به امام صادق (علیه السلام) عرض میکند که بین من و کسانی در پاره از کارها نزاع در گرفته است . من میخواهم که از نزاع دست بردارم . ولی بمن گفته میشود که دست کشیدن تو از نزاع برای تو خواری و ذلت است . امام فرمود ذلیل کسی است که ستم کند .
منبع داستان راستین جلد۲ صفحه ۳۵
امام صادق (علیه السلام) فرمود که گروهی که آنها مردم « ثرثار » بودند خداوند به آنها نعمت فراوان عطا فرمود و آنها به مغز گندم روی آوردند و از آن نان درست میکردند و نجاست بچه های خود را با آن ها پاک میکردند . تا از آن نانها کوهی بزرگ پدید آمد وقتی مردی صالح و نیکو کار بر آنها گذر کرد . ناگاه زنی را مشاهده کرد که نجاست بچه اش را پاک میکند . باو گفت وای بر شما از خداوند عز و جل بترسید و نعمتی که خداوند بشما داده است تغییر ندهید . آن زن گفت گویا تو ما را از گرسنگی میترسانی . آگاه باش مادامیکه ثرثار ما جاری است ما هیچگاه از گرسنگی پروانداریم . حضرت فرمود: خداوند بر آنها غضب کرد . و آب رودخانه ثرثار را ضعیف و کم گردانید. و آب باران و گیاه زمین را از آنها بازداشت تا محتاج آن کوهیکه از آن نان های ناپاک جمع شده بود، گردیدند . و در بین خودشان با ترازو قسمت می کردند .
منبع داستان های راستین جلد۲ صفحه ۱۰۱تا۱۰۲/
عبدالله بن حسن ، از نواده های امام چهارم (علیه السلام) مرد غیوری بود. وی در مدینه میزیست و از آنجا که میدید خلفا جمله ی : حی علی خیر العمل ، را از اذان حذف کرده اند ناراحت بود روزی شمشیر خودرا برداشت و موقع اذان گفتن مؤذن رفت بالای مناره و شمشیر را کشید و به مؤذن گفت:
باید جمله ی «حی علی خیر العمل ، را بگوئی مؤذن با اینکه نمیخواست آن جمله را بگوید چون شمشیر کشیده را دید ناگزیر شد در اذان ، ( حی علی خیر العمل، راگفت .
حاکم مدینه وقتی آن جمله را از مؤذن شنید فهمید که افرادی او را مجبور کرده اند آن جمله را بگوید واوضاع وخیم و انقلابی است و کم کم ممکن است دامنه انقلاب توسعه پیدا کند و او هم جاش در معرض خطر قرار گیرد .
از این رو بر اسبی سوار شد و باعجله از مدینه فرار کرد .
عبدالله تا زمان هارون الرشید زنده بود و از آنجا که مردی انقلابی بودوهارون هم از اینگونه افراد در مورد خلافت خود خایف بود او را گرفته زندانی کرد و در زندان تحت شکنجه قرارش داد .
عبدالله از رنج های زندان به تنک آمدو نامه ای بسیار تند و زننده برای هارون نوشت.
هارون وقتی نامه ی او را خواند گفت : این مرد از طول زندان وزحمت های آن خسته شده و این نامه را بمن نوشته است که از دست او ناراحت شده او را بکشم تا راحت شود سپس هارون به وزیر خود جعفر برمکی دستور داد : عبدالله را از زندان بیرون آورد و او را در منزل خود جای دهد و وسایل راحتی او را فراهم سازد.
جعفر برمکی هم از بغض و دشمنی که با خاندان پیغمبر(صلی الله علیه و آله) داشت و از آنجا که میخواست خود را بیشتر مقرب
در گاه هارون کند دستور داد عبدالله را از زندان بیرون آوردند سپس دستور داد : وی را گردن زدند وشهیدش کردند؛
جعفر سرعبدالله را در طبقی گذاشته، روپوش هم بر آن کشید و برای هارون هدیه
فرستاد. هارون وقتی سر عبدالله رادید ناراحت شد و از رفتار جعفر خوشش نیامد سپس بار گفت: چرا عبدالله راکشتی ؟! … …
جعفر گفت : چون او بجناب خلیفه جسارت کرده بود خواستم او را نابود کنم و انتقام بگیرم.
هارون گفت: این خطای تو که عبدالله را بدون اجازه من کشتی از جسارت او بالاتر است .
هارون دستور داد عبدالله را غسل دادند ، کفن کردند و با احترام دفن نمودند !!
* دست انتقام از آستین در آمد
جعفر برمکی از این خوش رقصی وفضولی که کرده تنها مقام و منزلت خود را نزد هارون بالا نبرد بلکه نتیجه بعکس گرفت وهارون از این جریان کینه ی جعفر را در دل گرفت و دنبال فرصت میگشت تاجعفر را به کیفر خود برساند، وقتیکه بواسطه جریان رابطه جعفر باخواهر هارون وجهات دیگری آتش غضب هارون درباره جعفر شعله ور گشت و تصمیم گرفت جعفر را بکشد به یاسر غلام خود دستور داد که این شمشیر را بردار و برو گردن جعفررا بزن و به او بگو کشتن تو بواسطه اینست که پسرعموی من عبدالله راکشتی.(۱)
بلی کسی که برای خوش آمد دیگران و برطبق اغراض فاسد خویش ، برخلاف رضای خدا عملی انجام دهد باظلم به کسی نماید نه تنها نتیجه نمی گیردو به هدفش نمیرسد بلکه برعکس نتیجه میگیرد .
چنانکه امام حسین (ع) میفرماید: « من حاول امرا بمعصیه الله کان اسرع کما یخاف و افوت لما یرجی ، یعنی کسی که برای رسیدن بمنظوری معصیت و نافرمانی خدا را انجام دهد همان کار زودتر او را در آنچه از آن ترس دارد می
اندازد و همان عمل بیشتر سبب نرسیدن بمقصودش میشود .
منبع قصه های اسلامی ماه صفحه ۹۲تا۹۵
آه که من چقدر خوشبین هستم ، چرا بظاهر نیکوی این قاضی فریب خوردم ، خدایا چه کنم من آبرومند هستم من با دست خالی چطور آبرو و حیثیت خود را حفظ کنم خدایا بامید تو من دنباله کار را میگیرم شاید بتوانم خیانت این قاضی را آشکار سازم تا دیگران بسرنوشت سیاه من گرفتار نشوند. اساسا گرگ میش نما را باید رسواکرد .
سلطان محمود غزنوی از راهی میگذشت تاجری سر راه را بر او گرفت و گفت: من میخواستم برای تجارت بسفری بروم و برای احتیاط کار خود دو هزار زر طلا و اشرفی در کیسه ای کرده و در آنرا مهر کردم و نزد قاضی شما که بظاهر امین ترین افراد این شهر به شمار میرفت به امانت گذاشتم. اتفاقا سارقین در سفر،مال التجاره مرا بردند و اکنون که به شهر آمده ام و کیسه خود را از قاضی گرفتم و به منزل برده ام درب آنرا باز کردم می بینم بجای زرواشرفی خورده مس و آهن در کیسه است وقتی باومراجعه کردم گفت مگر مهر کیسه ات برهم خورده ؟ گفتم نه .گفت پس هر چه از اول در آن بوده تغییری نکرده است .
* نقشه رفوگر!
سلطان محمود دستور داد مرتب روزانه مخارج تاجر را از خزانه بپردازند و خود کیسه را گرفته بمنزل آورد و همه روزه سلطان آنرا در مقابل خود می گذاشت و در مورد عوض شدن زر واشرفیها فکرو مطالعه می کرد تا اینکه روزی بنظرش رسید که شاید جای دیگر کیسه پاره شده بوسیله استاد ماهری رفو شده باشد . سلطان برای پیدا کردن این استاد نقشه ای را پیاده کرد. نصف شب از بامی که خوابیده بود پائین آمد و به اطاق مخصوص خود رفت و روکش متکای خود را با نیزه شکافت و بجای خواب خویش رفت وصبح اول وقت برای مسافرت سه روزه از شهر خارج شد.
مستحفظ اطاق وقتی به اطاق رفت و روکش پاره شده سلطان را دید بسیار ناراحت شد و مطلب را با پیرمردی که دوست او بود در میان گذاشت . پیرمرد گفت : ناراحت مباش نزد استاد احمد رفوگر که تمام رفوگرهای شهر شاگرد او هستند ببر او طوری آنرا رفو می کند که سلطان هرگز متوجه نمیشود . مستحفظ روکش متکا را نزد او برد.
او هم با کمال مهارت آنرا رفو کرد و بجای خود گذاشت .
سلطان وقتی از سفر آمده و روکش را صحیح دید مستحفظ را احضار کرد و گفت : چه کسی این روکش را رفو کرده ؟ پیرمرد هم استاد احمد را معرفی کرد.
سلطان محمود استاد احمد را خواست و گفت: از تو استادتر در این شهر هست جواب داد نه . سلطان محمود گفت : در این مدت کیسه ای را رفو کرده ئی؟ گفت : بلی .
سلطان گفت : در کجا ؟ جواب داد: در خانه قاضی و وقتی سلطان کیسه را باو نشان داد گفت : همین کیسه است و محل رفو شده را نشان داد . سلطان گفت: آیا نزد قاضی گواهی می دهی؟ جواب داد: بلی.
سلطان رفوگر را در اطاقی نگاه داشت و قاضی را احضار فرمود
و به قاضی گفت : از تو داناتر در این شهر زیاد بوده اند و من تورا مسلط بمال و جان و ناموس مردم کردم چرا به کیسه تاجر خیانت کردی ؟! و کیسه را به قاضی نشان داد.
قاضی گفت: من تاکنون این کیسه را ندیده ام .
سلطان ، تاجر و استاد احمد را احضار کرد، استاد احمد گواهی داد که در فلان روز این کیسه را در خانه تو رفو کردم.
و تاجر هم گفت همین کیسه من است که بان خیانت کرده ای !
سلطان دستور داد قاضی پولها را به تاجر رد کرد و او را زندانی نمود سپس دستور دادقاضی را بالای درب کاخ من بطور معلق بدار بزنید تا مردم کیفر خیانتکار را مشاهده کنند . بعضی از مخصوصین نزدسلطان وساطت کردند که قاضی پیرمرد است او راعفو کنید و به پنجاه هزار دینار جریه اش نمایید.
سلطان پس از اصرار زیاد پنجاه هزار دینار را از او گرفت و برای همیشه او را از منصب قضاوت برکنار نمود.(۱)
و به این ترتیب قاضی خیانتکار به کیفر عمل خویش رسید و شر او از سر مردم برطرف گشت.
منبع قصه های اسلامی ماه صفحه ۱۲۰تا۱۲۴/
زید بن علی بن الحسین (علیه السلام) بدست عمال هشام بن عبدالملک بطرز رقت آوری کشته شد و او را بدار زدند و چهار سال بدن او به چوبه دار بود تا اینکه پائین آورده ، سوزانیدند . زید دو پسر داشت یکی بنام حسین (بعضی محمد گفته اند) و دیگری بنام عیسی، حسین در مدینه زندگی میکرد و عیسی از ترس مهدی عباسی که
بسیار از اوخائف بود و تحت تعقیبش قرار داده بود از مدینه فرار کرد و بکوفه رفته و آنجا بدون اینکه خود را معرفی کند همسری اختیار کرد وسقائی میکرد و با گمنامی زندگی مینمود.
روزی یحیی پسر حسین که از پدر خود وصف عمویش را شنیده بود به پدرش گفت میل دارم مکان عمویم را به من نشان دهی
و او را به من معرفی کنی تا من ملاقاتی از او بنمایم زیرا قبیح است که من از دیدار چنین عمویی همیشه محروم باشم.
حسین گفت : فرزندم ! از انجام چنین کاری دست بردار ، زیراعمویت میل ندارد کسی او را بشناسد و از مکان او با اطلاع شود و من میترسم اگر مکان او را به تو نشان دهم ، وی بزحمت افتد و ناچار شود منزل خود را تغییر دهد.
هرچه حسین از معرفی عیسی ومکان او امتناع میکرد یحیی بیشتر اصرار مینمود تا سرانجام حسین ناگزیر شد مکان برادر را به فرزند خود نشان دهد از این رو گفت فرزندم از مدینه بیرون برو و مسافرتی بکوفه نماموقعیکه آنجا رسیدی محله «بنی حی» را سراغ بگیر وقتی در آن محل رفتی در فلان کوچه برو و خصوصیات منزلی را به او نشان داد و گفت آن منزل عموی تو است ولی بمنزل او مرو بلکه درب کوچه بنشین وقت مغرب پیرمردسقائی را میبینی که آثار سجده در صورت او نمایان است و جبه پشمی بر تن دارد و با هر قدمی که برمیدارد ذکر خدا میگوید و اشک چشمش جاری است همان شخص عموی توست که با شتری سقائی میکند وقتی نزدیک او شدی از تو وحشت میکند فورأ خود را به او معرفی کن ولی زیاد توقف نکن که برای او خطرناک است .
* دیگر بدیدارمن نیا !
یحیی از مدینه حرکت کرد و بکوفه آمد و مطابق نشانی هائی که پدرش داده بود رفت و موقع مغرب عمویش را باهمان خصوصیات ملاقات کرد و همانطوریکه پدرش گفته بود عیسی اول وحشت کرد ولی وقتیکه یحیی خودش را معرفی کرد عیسی او را در آغوش کشید و گریه سختی کرد.
یحیی نیز گریان شد بعد قدری کنار کوچه نشستند و عیسی از حال خویشان و اهل وخاندان خود پرسش کرد، یحیی پاسخ داد سپس به یحیی گفت در اینجا کسی مرا نمیشناسد وصاحب آن خانه ای که در آن منزل دارم دخترش را به ازدواج من در آورد و من از آن زن دختری پیدا کردم. وقت شوهر او شد یکی از همسایگان که مناسب ما نبود از دخترم خواستگاری کرد من نمیتوانستم به مسرم بگویم که او همشأن دختر من که فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است نمیباشد و همسرم اصرار میکرد که باو بدهیم تا سرانجام دخترم مرد و راحت شدم. من اینجا این شتر را کرایه کرده ، سقائی میکنم و پس از پرداخت کرایه آن از باقی مانده ی اجرت آن زندگی خود را اداره می نمایم و متاسفم که دخترم از دنیا رفت و من نتوانستم به او بگویم تو فرزند یک فرد عادی نیستی بلکه از دودمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سید میباشی .
عمویم پس از این مذاکرات به من گفت خواهش میکنم زود از اینجاحرکت کن ودیگر نزدمن نیاکه برای من خطر – ناک است : (۱)
****
راستی ستمگران تا چه اندازه نسبت به مردان با فضیلت و فرزندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخت گیری کردند به این
جهت که خوف داشتند مبادا روزی برای حکومت آنان ضرری داشته باشند حاضر شدند مانند عیسی را که مردی دانشمند و پرهیزگار بود ناگزیرسازند با گمنامی زندگی کند و از دیدار نزدیکترین افراد محروم باشد و حتی وقتی دختر او بزرگ شود . و می میرد، نداند که از اولاد پیغمبر ۔(صلی الله علیه و آله) است .
منبع قصه های اسلامی ماه صفحه ۱۵۱تا۱۵۵/
در کوفه مرد سرافی بود که ثروت و مال فراوانی داشت .
یکی از ملازمین امیران کوفه با او آشنائی و دوستی داشت وقتیکه مختار کشته شد و مصعب بن زبیر روی کار آمد وی خود را در خطر دید و به دوست خود (صراف) پناهنده شد .
صراف هم روی دوستی و آشنایی که با او داشت وی را پناه داده و مدت دو سال از او و عایله ای پذیرایی کرد و مخفیانه او را در خانه خویش نگاه داشت و مخارج اووعایله اش را میداد او هم از وضع خانه و پول های صراف کاملا آگاه شده بود .
وقتیکه حجاج بن یوسف ثقفی روی کار آمد او از مخفیگاه خود در آمد و از مأمورین و مقربین حجاج گشت.
روزی حجاج به او گفت کسی را از ثروتمندان کوفه که دوست ابوتراب (علی -علیه السلام-) باشد سراغ نداری ؟!
او هم بحکم نمک شناسی و قدردانی از زحمات صراف!!
گفت : چرا و فورا مرد
صراف را معرفی کرد و اضافه کرد که مبلغ هشت هزار دینارهم از مال مصعب نزد او است .حجاج هم بلافاصله او را احضار کرد و دستوردادصراف را تحت شکنجه قرار دهند و آن مبلغ گزاف را از او بگیرند.
وقتی که خواستند صراف را بزند گفت: مرا نزد حجاج ببرید که با او کاری دارم. مأمورین بگمان اینکه میخواهد پولها را بدهد وی را رها کرده نزد حجاج بردند .
حجاج به او رو کرد و گفت : زودباش پولها را بده و آزاد شو!
صراف گفت : من اصلا با مصعب آشنائی نداشتم ام و پول از او نزد من نیست .
حجاج گفت : چراحتما پول نزد توهست چون مأمور من گزارش داده است.
صراف گفت : مأمور شما دروغ گفته است و تنها گناه من این بوده که در وقتیکه جان او در خطر بود من مدت دو سال او را در خانه خود مخفی نگاه داشتم و تمام مخارج او و همسرش را اداره کردم.
حجاج همسر و فرزندان مأمور را احضار کرد. آنان هم همانطوری که صراف گفته بود گواهی دادند و گفتار او را تصدیق کردند !!
حجاج اطمینان پیدا کرد که آقای صراف درست می گوید و دانست که مأمور او کفران نعمت کرده و در برابر آنهمه پذیرائی و زحمت که مرد صراف درباره او متحمل شده است او بی وجدانی کرده و با چنین تهمتی به او خیانت کرده است .
از این رو حجاج دستور داد مرد صراف را آزاد کردند و نیز دستور داد مأمور خیانتکار را هزارچوب زدند و گفت ریسمانی بگردن او بیندازید و او رادر کوفه بگردانید و اعلام کنید اینست کیفرکسی که کفران نعمت کند . اوامر حجاج عملی شد و آقای مأمور به کیفر خیانت خویش رسید.(۱)
* خیانت آشکار می شود !
چه بسا افرادی که برای رسیدن بمال یا مقامی سعی می کنند هر طوری شده است پیش روند و به هر طریقی که ممکن است خود را بکسی نزدیک کنند ، اگر چه هزاران گناه و خیانت در راه آن انجام دهند و صدها نفر از بندگان بی گناه تهمت بزنند و دروغ ببندند غافل از اینکه خداوند عالم در کمین خیانتکاران بوده است و آنگاه که میخواهد کسی را به کیفر عمل خویش در همین عالم دنیا
برساند مانند حجاج خونخواری را وادار میکند که او را کیفر کند.
افراد نیکو کار هم باید از سرگذشت این مرد صراف عبرت بگیرند و بداند که اگر کارنیک انجام دادند و در عمل خویش فقط خدارا در نظر داشتند و بس خداوند هم که تمام اسباب جهان بدست اوست بالاخره آنان را کمک می کند و نمیگذارد ضرر و زیانی به آنان برسد .
منبع قصه های اسلامی ماه صفحه ۱۷۶تا۱۷۹/
در سال ۳۲۰ هجری قمری هیجدهمین خلیفه عباسی مقتدر بالله کشته شد وقاهر بالله بجای او در منصب خلافت قرار گرفت و با اینکه او نیز خلیفه عباسی بود از پلیدی باطنی که داشت و از غروری که از خلافت در مغز او پیدا شده بود در مقام اذیت وابستگان مقتدر بر آمد و آنها را تحت شکنجه قرار داد تا جائیکه فرزند مکتفی برادرزاده خود را در اطاقی حبس
کرد و درب آنرا باگچ و آجر مسدود کرد تا در
آنجا از دنیا رفت و سیده مادر مقتدر را گرفت و کتک زد ، سپس او را حلق آویز نمود تاجان داد.وی مردی متلون بود همیشه مسلح بود اومونس خادم را با جمعی از دولت بنی عباس از بین برد .
بالاخر مردم از جنایات وخودسریهای او به تنگ آمدند و در گوشه ی خانه اش بر سر او ریختند و در جمادی الاولی سال ۳۲۲ چشمهای او را کور کردند و از خلافت بر کنارش نمودند او مجموعا یکسال و شش ماه و شش روز خلیفه بود .
از عجایب روزگار و مکافات دهری ستمگری او این است که مردی گفت: در مسجد جامع منصوری بغداد نماز میخواندم ناگاه دیدم مرد نابینائی وارد شد و لباس کهنه ای بتن داشت که از کهنگی تمام آسترهای آن که مقداری پنبه لابلای آن باقی بود آشکار بود. او فریاد میزد : آی مردم بر من تصدق کنید که من روزی امیرالمؤمنین و خلیفه شما بودم و امروز از فقرای گدایان مسلمانان میباشم ؛ من پرسیدم این مردکیست؟ گفتند: اوقاهر بالله عباسی است که روزی خلیفه بود.(۱)
راستی چقدر خوب است انسان از سرگذشت دنیا و جنایت کاران عبرت بگیرد.
منبع قصه های اسلامی ماه صفحه ۲۱۲تا۲۱۴/
عبدالله بن عبدالرحمن میگوید روز عید قربانی ہود بخانه مادرم رفتم دیدم پیرزنی با لباسهای کهنه در منزل مادرم نشسته است و صحبت میکند از مادرم پرسیدم این زن کیست؟
وی جواب داد او عباده مادر جعفر برمکی است . من به او سلام کردم و احوال پرسی نموده من گفتم وضع دنیا بر شما چگونه
گذشت؟
او جواب داد : ما روزگار خوشی داشتیم و
اکنون هم روزگار نکبت باری داریم .
گفتم : نمونه ای از وضع خود برایم بیان نما !
عباده گفت : روز عید قربانی بر من گذشت که من چهارصد خدمتکار داشتم و باز هم میگفتم فرزندم جعفر در حق من کوتاهی کرده است و «عاق» است و امروز هم که روز عید قربان است به اینجا آمده ام که از شما بخواهم دو پوست گوسفند بمن بدهید که یکی را زیر انداز و دیگری را روانداز خودکنم .
عبدالله گفت : من بحال او رقت کردم و مقداری پول به او دادم. او بسیار خوشحال شد بطوریکه نزدیک بود از خوشحالی بمیرد .(۱)
باید توجه داشت که هیچ حادثه ای در این عالم بدون علل واقعی نیست .ماوقتیکه در احوال برامکه دقت میکنیم میبینیم آنان در کشتن موسی بن جعفر(علیه السلام) دست داشته اند از جمله وقتی هارون فرزند خود را در مکتب جعفر بن محمد اشعث گذاشت وچون او مردی شیعه بود یحیی برمکی بر او حسد برد و گفت: اگر خلافت باو برسد منصب و ریاست من و فرزندم از بین خواهد رفت ، لذا در صدد نابود کردن او و موسی بن جعفر (علیه السلام) بر آمد از یک طرف با جعفر طرح دوستی انداخت و به خانه او می آمد و اسرار کار او را با مطالب اضافی به هارون گزارش میداد و از طرف دیگر برای کوبیدن موسی بن جعفر(علیه السلام) علی بن اسماعیل را از مدینه خواست، او هم به بغداد که آمد بخانه بحیی وارد شد و(علت خواستن خود را به او گفت) با هم نزدهارون رفتند و
گزارش های دروغی درباره موسی بن جعفر (علیه السلام) به هارون داده شد و در نتیجه هارون موسی جعفر (علیه السلام) را زندانی و مسموم نمود .(۱)
منبع قصه های اسلامی ماه صفحه ۲۱۵تا۲۱۷/
مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد انصاری همدانی می گوید: از یکی از خیابان های همدان عبور می کردم، دیدم جنازه ای را به سوی قبرستان میبرند و جمعی او را تشییع می کنند، ولی از جنبه ی ملکوتیه او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیقی می بردند و روح مثالی مرد متوفی، بالای جنازه می رفت و پیوسته می خواست فریاد کند که ای خدا! من را نجات بده؛ ولی زبانش به نام خدا جاری نمی شد. آن وقت رو میکرد به مردم و می گفت:
ای مردم! من را نجات دهید. نگذارید مرا ببرند؛ ولی صدایش به گوش کسی نمی رسید.
من صاحب جنازه را می شناختم، او حاکم ستمگری بود(۲).
آیین ظلم، پیشه هر آن ناصواب کرد ـ برداشت تیشه، ریشه ی خود را خراب کرد
بنیاد پایه ای چو بر آیین ظلم شد ـ چون آن کسی بود که عمارت بر آب کرد
با قوم عاد باد فنا بین، چها نمود ـ خاکی به فرق مردم آتش مآب کرد
چون ز آستین عدل برون رفت دست قهر ـ با مردم ثمود چه سَوط(۳) عذاب کرد
ایمن مباش از عمل خود که ناگهان ـ دیدی حساب، صاحب یوم الحساب کرد
بر مهلت جهان نبود هیچ اعتماد ـ دیدیم بس که مدت فرصت شتاب کرد
رفتی به خواب مست و نترسی که داورت ـ ناگه دعای نیمه شبی مستجاب کرد
بسیار دیده ایم که شب خفت مقبلی ـ بیدار گشت و بخت وی آغازخواب کرد
: کسی که دنیا به او اقبال کرده و رو آورده است.(۱)آیتی بیرجندی
دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگس های زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد. دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگس ها است. هر کجا که مگس ها را ببینی حق داری آنها را بکشی!
دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید.
قاضی حکم قتل مگس ها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد. دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید. دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۴ /صفحه ۵۸
در زمان خلافت حضرت علی علیه السلام در کوفه، زره آن حضرت گم شد و پس از چند روز نزد یک مسیحی پیدا شد. حضرت علی علیه السلام او را نزد
قاضی برد و اقامه ی دعوی کرد که این زره از آن من است؛ نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را نزد این مرد یافته ام.
قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه میگویی؟ مسیحی گفت: این زره مال من است، در عین حال گفته ی مقام خلافت را نیز تکذیب نمیکنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضی رو کرد به حضرت علی علیه السلام و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است؛ بنابراین بر تو است که بر مدعای خود شاهد بیاوری.(۱)
حضرت علی علیه السلام خندید و گفت: قاضی راست می گوید؛ ولی من شاهدی ندارم. قاضی روی این اصل که مدعی، شاهدی ندارد به نفع مسیحی حکم داد و او هم زره را برداشت و رفت؛ ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست زره مال چه کسی است، پس از آن که چند گامی برداشت وجدانش برآشفت شد و برگشت و گفت:
این روش حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیا است و اقرار کرد که زره از آن امام علی علیه السلام است. طولی نکشید که او را دیدند در حالی که مسلمان شده بود
و با شوق و ایمان زیر پرچم علی علیه السلام در جنگ نهروان می جنگید.(۱)
سایه، پیغمبر ندارد هیچ میدانی چرا؟ ـ آفتابی چون علی در سایه ی پیغمبر است
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۴۵/صفحه ۵۹/
روزی رسول خدا به مسجد رفتند و فرمودند: ای مردم! کدام یک از شما بر گردن من حقی دارید؟ میل دارم در این دنیا تلافی کنید.
شخصی به نام «سواد» از میان مردم بلند شد و گفت: ای رسول خدا ! روزی شما از سفر طائف برمیگشتید و من برای استقبال از شما آمده بودم. شما بر شتری سوار بردید، خواستید شتر را برانید که چوب دستی تان به بدن من خورد. حالا می خواهم تلافی کنم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به بلال فرمودند: همین حالا به خانه ی زهرا سلام الله علیها برو و آن چوب دستی را بیاور.
بلال رفت و چوب دستی را از دست دختر گرامی پیامبر گرفت و به مسجد برگشت. «سواد» پیش آمد و چوب را گرفت. پیامبر فرمودند: بیا تلافی کن.
همه منتظر بودند ببینند «سواد» با پیامبر چه می کند. «سواد» جلو آمد و مؤدبانه عرض کرد: به خدا پناه می برم از این که بر بدن رسول خدا صلی الله علیه و آله چوب بزنم و تلافی کنم. می خواستم به این بهانه بوسه ای بر بدن مبارک رسول خدا
بزنم، آن گاه با اجازه ی پیامبر شانه ی ایشان را بوسید.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱
/حکایت ۴۶/صفحه ۵۹/
شیخ اجل سعدی می گوید: ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف [قیمت اندک] و توانگران را دادی، به طرح(۱). صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:
ماری تو، که هر که را ببینی بزنی ـ یا بوم(۲) ، که هر کجا نشینی، بکنی
زورت ار پیش می رود باما ـ با خداوند غیب دان نرود
زورمندی مکن بر اهل زمین ـ تا دعایی بر آسمان نرود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او در هم کشید و بر او التفات نکرد، تا شبی که آتش مطبخ آشپزخانه در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش، به خاکستر گرم نشاند. اتفاقأ همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همی گفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد! گفت: از [دود] دل درویشان.
حذر کن ز درد درون های ریش ـ که ریش درون، عاقبت سر کند
به هم برمکن تا توانی دلی ـ که آهی، جهانی به هم برکند
بر تاج کیخسرو نوشته بود:
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز ـ که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنان که دست به دست آمدست ملک به ما ـ به دست های دگر همچنین بخواهد رفت(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۴۷/صفحه۶۰/
شیخ اجل سعدی می گوید: آورده اند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود، غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان، تا رسمی نشود و ده خراب نگردد.
گفتند: از این قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان، اول اندکی
بوده است. هر که آمد، بر او مزیدی کرد، تا بدین غایت رسید!
اگر ز باغ رعیت، ملک خورد سیبی ـ برآورند غلامان او، درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد ـ زنند لشکریانش، هزار مرغ به سیخ(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت۴۹/صفحه ۶۱/
روزی شعبی، حجاج را از ظلم و ستم تحذیر و به عدل و داد ترغیب میکرد. حجاج نیز دیناری طلا برداشت، وزن و عیار آن را سنجیده و به دست شعبی داد و گفت: پیش صرافها ببر و از وزن و عیار این دینار سؤال کن. شعبی نزد چندین صراف رفت. هر یک به طمع این که دینار را می خواهد به او بفروشد چیزی گفت.
یکی میگفت: کم عیار است، دیگری می گفت: کم وزن است و هر کدام نقصی برای آن قائل می شدند.
شعبی نزد حجاج آمد و جریان را شرح داد. حجاج گفت: در فلان محله و فلان کوچه خانه ای به این نشان هست، آن جا برو و در بزن. از صاحب خانه وزن و عیار دینار را جویا شو. شعبی رفت و دینار را به صاحب خانه داد، آن مرد نگاه کرد و گفت: از نظر وزن و عیار تمام است چنانچه بخواهی به جایش درهم نقره میدهم.
پرسید: از حجاج به تو ظلمی رسیده است؟ پاسخ داد: نه، بلکه در زمان او راحت هستم و ظلم دیگران را نیز از من دفع می کند. شعبی در شگفت شد، نزد حجاج آمد و گفتار آن مرد را برایش بازگو کرد.
حجاج گفت: چون مردم بر یکدیگر ستم روا دارند خداوند کسی را بر آنها
مسلط میکند که بر آنها ستم کند.
کسی که به احدی ظلم نکند هیچ کس بر او ستم نخواهد کرد. اگر این طایفه با خدای خود راست بودند و شرط بندگی را به جا می آوردند هرگز به رنجانیدن آنها موفق نمی شوم.(۱)
ای دریده پوستی یوسفان ـ گرگ برخیزی از آن خواب گران(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۵۳/صفحه ۶۳/
آورده اند: وقتی عمرو بن لیث صفار در زمستان بسیار سردی با لشکریانش وارد نیشابور شد، به سربازان خویش دستور داد در خانه های مردم سکنی گزینند. پیرزنی بود صاحب پنج عمارت، سربازان خانه های او را اشغال کردند. پیرزن به یکی از امرای عمرو شکایت کرد. امیر گفت:
فردا هنگامی که من نزد عمرو هستم بیا تقاضای تخلیه ی خانه ات را مطرح کن. پیرزن فردا همان موقع آمد و گفت: من زن پیری هستم که پنج خانه دارم؛ همه را سپاه تو گرفته اند و مرا با پنج دختر و عروس در یک خانه جا داده اند. باز در همان جا نیز سپاهیان تو هستند. مناسب نیست سربازان در منزلی که چند زن و دختر هستند، زندگی کنند. عمرو گفت: تو میگویی لشکر در این سرمای شدید به سر ببرند؟ دور شو پیرزن رفت. همین که دور شد، امیر به عمرو گفت: این زن پرهیزکار و عابد است، خوب است در باره ی او لطفی کنید. عمرو دستور داد پیرزن را برگردانند. وقتی او را آوردند، پرسید: قرآن خوانده ای! پیرزن جواب داد:
آری. عمرو گفت: خدا در قرآن فرموده: « إِنَّ الْمُلُوکَ إِذَا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِهَا أَذِلَّهً وَکَذَلِکَ یَفْعَلُونَ »(۱) ؛ پادشاهان وقتی وارد شهری می شوند، آن را تباه می سازند، عزیزان آن دیار را خوار می کنند و این شیوه آنان است.
پیرزن پاسخ داد: آری. درست است؛ ولی گویا امیر این آیه را از همان سوره نخوانده است که: «فَتِلْکَ بُیُوتُهُمْ خَاوِیَهً بِمَا ظَلَمُوا إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَهً لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ »(۲) و این خانه های آنها است که بر اثر ستمکاری، به ویرانه تبدیل شده است، به راستی که در این هلاکت، عبرت است برای مردم دانا.
این آیه چنان در عمرو تأثیر کرد که به لشکرش فرمان داد خانه های مردم را تخلیه کنند و دستور داد در شهر جار بزنند که پس از
سه ساعت هر سربازی که در شهر یا خانه ی مردم دیده شود، کشته خواهد شد. آن گاه تمامی سپاه در خارج شهر در محلی به نام شادیاخ – که اکنون باغستانی است . خیمه زدند!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت۵۴/صفحه ۶۳/
بهلول وارد قصر هارون شد. مسند مخصوص او را خالی دید و روی آن نشست. پاسبانان قصر وقتی بهلول را در محل مخصوص هارون دیدند با تازیانه او را از آن مکان بیرون کردند.
هارون از اندرون خارج شد، بهلول را دید در گوشه ای نشسته و گریه می کند. علت گریه او را از خدمتکاران پرسید. گفتند: چون در مسند شما نشسته بود. هارون آنها را توبیخ کرد و بهلول را تسلی داد.
بهلول گفت: من به حال تو گریه میکنم نه برای خودم؛ زیرا با همین چند دقیقه که در جایگاه تو نشستم این طور مرا آزردند، بر تو چه خواهد گذشت که سال ها بر این مسند ظلم نشسته ای و بر این دستگاه ستم تکیه کرده ای، آیا از عواقب هولناک آن نمی ترسی؟!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۵۶/صفحه ۶۵/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: در کتب حکما آمده است: وقتی در مرغزاری با زهت که ازهار آن آسایش جان بود، شیری شورانگیز کین اور خون ریز مسکن داشت و گرگی و روباهی در خدمت او بودند و از بقایای شکار او می خوردند.
یک روز، شیر صیدی را بکشت و به گرگ اشارت کرد که «این گوشت میان ما قسمت کن.» گرگ آن گوشت به سه قسم کرد: یک قسم نزد شیر نهاد و یک قسم نزد روباه نهاد و قسم دیگر را برای خود نگه داشت. شیر چون مساوات بدید، مواسات را بگذاشت(۳) و پنجه بزد، چنان که سر گرگ را در پای افتاد. پس روباه
را گفت:
«این گوشت را میان من و خود قسمت کن.» روباه جمله را نزد شیر نهاد. شیر را از ادب او عجب آمد و گفت:
«ای روباه! این ادب از که آموختی؟» گفت: «از شیر و گرگ.»
و این حکایت، تنبیه است مر جمله ی عاقلان را که در افعال و اقوال از دیگران اعتبار گیرند و اخلاق دیگران را امام سازند و از آنچه به دیگری رنج رسد گرد آن نگردند تا سر دفتر مکارم اخلاق محصول ایشان گردد و مودب و مهذب گردند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت۵۸/صفحه ۶۶/
حضرت علی علیه السلام از محلی عبور می کرد، گروهی از بچه ها را دید که مشغول بازی بودند؛ ولی یک بچه در کناری ایستاده و غمگین است و بازی نمی کند. نزد او رفت و پرسید: نام تو چیست؟ گفت: «مات الدین»(۲)
امام در مورد پدر این کودک سؤال کرد! گفتند: پدرش مرده و مادرش زنده است. امام مادر فرزند را خواست و علت این نام را پرسید. مادر گفت: در ایامی که این بچه در رحم بود، پدرش به مسافرت رفت، پس از مدتی همسفرانش آمدند و گفتند: شوهر تو در مسافرت بیمار شد و از دنیا رفت، او از ما خواهش کرد اگر بچه ام دنیا آمد، نام او را «مات الدین» بگذارید!
امام علیه السلام از این اسم به رمز و علت آن پی برد و اعلام کرد مردم در مسجد جمع شوند و سپس همسفران پدر کودک را که چهار نفر بودند، خواست و از یک یک آنان به طور جداگانه سوال هایی پرسید.
آن گاه به مردم فرمود:
هر گاه من با صدای بلند تکبیر گفتم، شما هم تکبیر بگویید. از اولی راز قتل را جویا شد و او که از این سؤال میخکوب شده بود، گفت: من فقط طناب را حاضر کردم. صدای تکبیر امام بلند شد و مردم هم تکبیر گفتند.
دومی گفت: من طناب را به گردنش بستم و دیگر تقصیری ندارم؛ سومی گفت: من چاقو را آوردم و چهارمی به طور واضح جریان را شرح داد که برای تصاحب اموال او همه با هم او را کشتیم. امام علیه السلام تکبیر گفت و مردم هم با صدای بلند تکبیر گفتند.
امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچه تحویل داد، سپس آنها را سخت مجازات کرد و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم این بچه را «عاش الدین»(۱) بگذارید!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۲/صفحه ۷۶/
هنگامی که امیر احمد بن اسماعیل سامانی بر سر عمرو لیث رفت و با یکدیگر رو به رو شدند، آن روز در سپاه عمرو هفتاد هزار سرباز مجهز و آماده وجود داشت؛ اما امیر احمد بیش از دوازده هزار مرد جنگجو نداشت و با اندیشه و تزلزل در مقابل عمرو فرود آمد.
عمرو چنان فریفته سپاه آراسته ی خود بود که متصدی آشپزخانه (خوانسالار) نزد او آمد و گفت: غذا حاضر است اگر اجازه می فرمایید بعد از صرف آن به جنگ مشغول شوید. عمرو در پاسخ گفت: اکنون
این سپاه اندک را در هم میشکنیم پس از آن غذا می خوریم، سپس از جا حرکت کرد و به میدان رفت. اتفاقا اسبش او را میان سپاه امیر احمد برد و سربازان عمرو را گرفتند و بستند و سپاهش را در هم شکستند. امیر احمد دستور داد عمرو را در طویله ای زندانی کردند و تا سه روز برای او غذا نیاوردند، روز سوم یکی از نوکران خود را دید و گفت: سه روز است من غذا نخورده ام، دیگر از گرسنگی نزدیک است بمیرم.
نوکر عمرو رفت تا ظرف دیگری بیاورد؛ در این هنگام که او در پی ظرف رفته بود سگی آمد و سر داخل سطل کرد و به خوردن مشغول شد، آن مرد برگشت، سگ را نهیبی زد و حیوان از وحشت خواست سرش را از سطل خارج کند که دسته ی آن در گردنش آویخت و سطل را با غذا کشید و گریخت. عمرو شروع کرد به خندیدن.
امیر اصطبل پرسید: چرا میخندی؟ گفت: از بی اعتباری دنیا خنده ام گرفت. سه روز قبل به من گفتند که سیصد شتر وسائل آشپزخانه ات را حمل می کند، اکنون می بینم سگی آن را برداشته و می برد.(۱)
عیب است بزرگ، برکشیدن خود را ـ از جمله ی خلق، برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت ـ دیدن همه کس را و ندیدن خود را (۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۲۰۹/صفحه ۱۶۰/
چنگیز خان مغول در زمان خود دستورهای مخصوصی برای مردم تعیین کرده بود، از آن جمله این که
هیچ کس نباید گوسفند یا سایر حیوانات را به وسیله ی کارد سر ببرد؛ بلکه باید گلوی او را بفشارد تا خفه شود. در همسایگی مرد مسلمانی یکی از مغولان ساکن بود و با این مسلمان دشمنی داشت. چون می دانست مسلمانان گوسفند را ذبح می کنند و هیچ گاه گوشت حیوانی که خفه شده نمی خورند. (۱)در جست و جو بود که روزی آن همسایه ی مسلمان را در حال کشتن گوسفند ببیند تا شاید از این راه او را به هلاکت برساند. اتفاقا یک روز همسایهی مسلمان گوسفندی را میان خانه میکشت، مغول از بالای پشت بام مشاهده کرده، فورأ چند نفر از رفقای خود را خبر کرد و آنها نیز او را در آن حال دیدند،
از بام پایین آمدند و مسلمان را با کارد خون آلود و گوسفند کشته شده نزد چنگیز بردند و گفتند: این مرد با فرمان شما مخالفت کرده است. چنگیز پرسید: در کجا دیدید که گوسفند را میکشد؟
جواب دادند: میان خانه اش. پرسید: شما مگر در خانه ی او بودید؟ مرد مغول گفت: ما از پشت بام، خانه او را تماشا می کردیم. چنگیز گفت: دوباره ماجرا را شرح دهید. (منظور چنگیز این بود که در حضور اهل مجلس کاملا اقرار کنند) آنها تفصیل مشاهدات خود را شرح دادند. آن گاه گفت: این مرد فرمان مرا اجرا کرده؛ زیرا دستور داده بودم کسی در کوچه یا خیابان این کار را نکند، نفوذ حکم من از خدا که بیشتر نیست چه بسیار اشخاصی هستند که پنهانی مرتکب معاصی می شوند و بر آنها حدی نیست؛ ولی تو (مرد مغولی) خلاف کرده ای که به خانه ی همسایه ی خویش نگاه کردی.
آن گاه دستور داد دژخیم سر مرد مغولی را از بدن جدا کند تا بعد از این کسی به خانه ی همسایه ی خویش سرک نکشد!
کنند. این مثل معروف است که خدا می بیند و می پوشد، همسایه ندیده و می خروشد». از این رو در اسلام کسی که بدون اجازه چشم به خانه ی همسایه بیندازد، اگر چشم با سر او را با سنگ یا تیر بزنند، دیه ای بر زننده نیست؛ زیرا حق نداشته به آن جا نگاه کند!
مهدی عباسی در بیست و سوم محرم سال ۱۶۹ هجری قمری در «ماسبذان» وفات کرد و خلافت به پسرش موسی ملقب به هادی عباسی که در آن وقت در جرجان به جنگ اهل طبرستان رفته بود، رسید.
هارون الرشید برادر هادی از اهل ماسبذان و بغداد برای او بیعت گرفت و او زود به جانب پایتخت آمد و بیعت کرد.
هرثمه بن اعین تمیمی می گوید: هادی عباسی شبی مرا به خلوت طلبید و گفت: هیچ دانی که ما از این سگ ملحد (یحیی بن خالد) چه ها میکشیم، خلق را از من متغیر گردانیده، به محبت هارون الرشید دعوت می کند، باید الآن به زندان بروی و سر او را از بدن جدا کنی، سپس به خانه ی برادرم هارون الرشید برو و او را نیز به قتل برسان. آن گاه به زندان برو و هر کس از آل ابوطالب را یافتی به هلاکت برسان، بعد سپاهی تهیه کن و به کوفه برو و اولاد عباسی را از خانه هایشان بیرون بیاور و خانه هایشان را آتش بزن.
من از شنیدن این سخنان به لرزه افتادم و زبان به تضرع گشودم و گفتم: قادر نیستم این کارهای بزرگ و سخت را انجام دهم!
گفت:
اگر در اوامرم سستی کنی تو را می کشم. سپس مرا همان جا نگه داشت و به حرم سرای خود رفت.
من گمان کردم چون در این کارها کراهت داشتم، کس دیگری را برای این امور بگمارد و مرا به قتل برساند.
با خود شرط کردم اگر از این کار سخت خلاص شوم، به جایی بروم که کسی مرا نشناسد.
ناگاه خادمی آمد و گفت: هادی عباسی تو را می طلبد، من هم شهادتین را گفتم و حرکت کردم، وسط راه صدای زنی را شنیدم، توقف کردم، شنیدم که می گفت: ای هرثمه! من خیزران مادر هادی عباسی ام، بیا ببین ما به چه بلایی گرفتار شده ایم
خیزران گفت: وقتی هادی به خانه آمد من مقنعه از سرم باز کردم و در باره هارون الرشید درخواست عفو و محبت کردم، او سخن مرا رد کرد و سرفه شدیدی کرد، بعد آب آشامید و آب تأثیری نداشت و همان دم مرد.
اکنون یحیی بن خالد را خبر کن تا برای پسرم هارون الرشید بیعت بگیرد.
یحیی را خبر کردم، بعد رفتم منزل هارون الرشید، او مشغول قرائت قرآن بود، سلام کردم و حقیقت را گفتم، در همان شب بود که خبر تولد مأمون (فرزند هارون الرشید) را به او رساندند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۲۹۴ /صفحه ۲۲۶/
موقق وزیری از وزرای عراق بود. روزی به امام جماعتی اقتدا کرده بود، امام در نماز آیاتی از سوره ی مبارکه ی هود را خواند، وقتی به این آیه رسید: «وَلَا تَرْکَنُوا إِلَی الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ وَمَا لَکُمْ مِنْ دُونِ
اللَّهِ مِنْ أَوْلِیَاءَ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ (۱)» موفق از شنیدن آن – که آژیر خطری برای ستمگران و تکیه کنندگان بر آنان است . آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که نعرهای کشید و بیهوش بر زمین افتاد. وقتی به هوش آمد و علت را از او پرسیدند، گفت: کسی که رغبت و میلی به ستمگران پیدا کند، کیفرش چنین است؛ پس کیفر خود ظالم و ستمگر چگونه خواهد بود؟!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۶۳۴/ صفحه ۴۷۶/
علی بن حمزه می گوید: دوست جوانی داشتم که در دستگاه بنی امیه شغل نویسندگی داشت. روزی به من گفت: از امام صادق علیه السلام برای من وقت بگیر تا خدمت ایشان برسم. من از امام اجازه گرفتم تا او شرفیاب شود.
امام علیه السلام اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمت ایشان رفتیم.
دوستم پس از سلام عرض کرد: فدایت شوم! من در وزارت دارایی رژیم بنی امیه مسئولیتی دارم و از این راه ثروت بسیاری اندوخته ام و بعضی خلاف ها را هم انجام داده ام!
امام فرمود: اگر بنی امیه افرادی مثل شما را نداشتند تا مالیات برایشان جمع کند و آنها را در جنگها و جماعات همراهی کند، حق ما را غصب نمی کردند. جوان گفت: آیا راه نجاتی برای من هست؟ فرمود: اگر بگویم،
عمل میکنی؟ گفت: آری. فرمود: آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را می شناسی به آنها برگردان و آنچه صاحبانش را نمی شناسی از طرف آنها صدقه بده، من در مقابل این کار، بهشت را برای تو ضمانت میکنم!
علی بن حمزه می گوید: من با آن جوان برخاستیم و به کوفه رفتیم. او همه چیز خود، حتی لباسهایش را به صاحبانش برگرداند یا صدقه داد. من از دوستانم مقداری پول برای او جمع کردم و برایش لباس خریداری کردم و خرجی هم برایش می فرستادیم.
چند ماهی از این جریان گذشت و او مریض شد، ما مرتب به عیادت او می رفتیم. روزی او را در حال جان دادن یافتم. چشم باز کرد و گفت: ای علی! آنچه امام صادق علی به من وعده داده بود، وفا کرد. این را گفت و از دنیا رفت. ما او را پس از غسل و کفن به خاک سپردیم.
مدتی بعد خدمت امام صادق رسیدم، همین که امام مرا دید، فرمود: ای علی! ما به وعده ی خود در مورد دوست تو وفا کردیم. عرض کردم: همین طور است فدایت شوم! او هم هنگام مرگ، این مطلب (ضمانت بهشت) را به من گفت!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۶۳۵ /صفحه ۴۷۶/
صفوان بن مهران کوفی از اصحاب حضرت صادق و موسی بن جعفر علی به شمار می رفت. او مردی پسندیده و پرهیزکار بود و زندگی خود را از راه کرایه دادن شترهایش تأمین می کرد.
صفوان گفت: روزی خدمت موسی بن جعفر علیه السلام شرفیاب
شدم، آن حضرت فرمود: صفوان! تمام کارهای تو پسندیده و نیکو است، مگر یکی. گفتم: فدایت شوم؛ آن کدام است؟ فرمود: شترهای خود را به این مرد هارون الرشید کرایه می دهی؟ عرض کردم: این کرایه را نه از باب حرص یا صید و شکار و لهو و لعب میدهم، چون برای سفر حج می خواست دادم. خودم نیز متصدی و مباشر او نمی شوم، غلامهایم همراه آنها هستند.
موسی بن جعفر فرمود: آیا کرایه ی تو بر عهده ی او و خانواده اش می ماند؟ عرض کردم: آری، مدیون می شوند تا پس از برگشتن پرداخت کنند. فرمود: دوست داری که هارون و خانواده اش تا وقتی که کرایه ی تو را پرداخت نکرده اند زنده باشند؟ جواب دادم: چرا، قهرا این طور است. حضرت فرمود: کسی که بقای ایشان را دوست داشته باشد یکی از آنها است و هر کس از ایشان محسوب شود جای او در جهنم خواهد بود. صفوان گفت: پس از فرمایش موسی بن جعفر علا همه ی شترهایم را فروختم، این خبر به گوش هارون الرشید رسید و مرا احضار کرد، وقتی نزدش رفتم، گفت: چرا شترهایت را فروخته ای؟
گفتم: پیر و ضعیف شده ام و نمی توانم متصدی امور آنها باشم، غلامان نیز نمی توانند آن طور که باید از آنها مراقبت کنند.
هارون گفت: هرگز! تو به دستور موسی بن جعفر این کار را کرده ای. گفتم: مرا با موسی بن جعفر چه کار؟
گفت: دروغ می گویی، اگر حق همنشینی با تو نبود، تو را می کشتم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت
۶۳۶ صفحه ۴۷۷/
راغب اصفهانی در محاضرات الادباء می نویسد: روزی حجاج از منزل به سوی مسجد جامع خارج شد، ناگاه صدای ضجه و ناله ی جمعیت زیادی را شنید، پرسید: این ناله ها از چیست؟ گفتند: صدای زندانیان است که از حرارت آفتاب مینالند. گفت: به آنها بگویید «اخْسَئُوا فِیهَا وَلَا تُکَلِّمُونِ »(۱).
زندان حجاج سقف نداشت و هر گاه یکی از آنها با دست خود یا وسیله ای سایبان درست میکرد زندانبانان او را با سنگ میزدند. خوراکشان نان جو بود که با ریگ مخلوط می کردند و آبی بسیار تلخ به ایشان می دادند.
حجاج به ریختن خون مردان پاک به ویژه سادات علاقه ی فراوانی داشت. به طوری که نقل شده است یک صاع(۲) آرد برای او آوردند که از خون سادات و نیکان آسیاب شده بود و با همان آرد روزه ی خود را افطار می کرد. این جانی خون آشام پیوسته افسوس می خورد که چرا در کربلا نبوده تا در ریختن خون شهدا شرکت کند. خداوند روح خبیث او را در سن پنجاه و سه سالگی به سوی جهنم فرستاد. آن زمان در شهری به نام واسط مسکن داشت. آن شهر از بناهای آن سفاک بود که بیش از نه ماه نتوانست در آن جا زندگی کند.
ابن خلکان می گوید: حجاج
به مرض أکله (خوره) مبتلا شد. طبیبی برایش آوردند، دستور داد مقداری گوشت بر سر نخ کنند، آن گوشت را بلعید. وقتی گوشت را بیرون آورد، کرم های زیادی به آن چسبیده بود.
بالاخره خداوند سرمای شدیدی بر بدنش مستولی کرد به طوری که منقل های پر از آتش را در اطرافش می گذاشتند، پوست بدنش می سوخت؛ ولی گرم نمی شد. هنگام مرگ به حسن بصری از شدت ناراحتی و گرفتاری شکایت کرد، حسن به او گفت: چقدر گفتم متعرض سادات و نیکان مشو و به جان این بی گناهان رحم کن، تو قبول نکردی؟
گفت: حسن نمی گویم از خدا بخواه که به من فرج دهد و عذابم نکند؛ میگویم از خدا بخواه مرا زودتر قبض روح کند تا بیش از این مبتلا نباشم(۱).
قاضی نور الله شوشتری در مجالس المؤمنین می نویسد: حجاج هنگام مرگ گریه می کرد، وزیرش پرسید:
سبب گریه ی امیر چیست؟ با اندوه فراوان گفت: از آن گریه میکنم که به مردم ظلم کردم به خصوص به اولاد پیامبر و مردان پاکدامن. وزیر چاپلوس برای خوش آیند او گفت: هر چه امیر تاکنون انجام داده با دلیل و برهان بوده است. حجاج گفت: اگر در روز قیامت هم آزادانه حکومت کنم و تو نیز وزیر من باشی این دلیل ها و برهانها رواج دارد؛ اما آنچه مسلم است پیکر تو و من در آتشهای گداخته و سوزان جهنم برای همیشه خواهد سوخت.(۲)
بسی بر نیاید که بنیاد خورد ـ بکند آن که بنهاد بنیاد بد
خرابی کند مرد شمشیرزن ـ نه چندان که آه دل پیرزن
چراغی که بیوازنی برفروخت ـ بسی دیده باشی که شهری بسوخت
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۶۹۶ /صفحه ۵۲۲/
احمد بن حماد وزیر معتصم بود، روزی نامه ای از طرف فرمانداری رسید، یکی از کلمات آن نامه لفظ «کلاء» بود، معتصم از وزیر خود که مشغول خواندن نامه بود پرسید: کلاء چیست؟ جواب داد: نمی دانم. گفت:
خلیفه ی درس نخوانده و وزیر بیسواد، پرسید: از نویسندگان کدام یک حضور دارند؟ گفتند: محمد بن عبد الملک. محمد بن عبد الملک وارد شد، معتصم پرسید: کلاء چه معنی دارد؟ جواب داد: مطلق گیاه را کلاء میگویند اگر تر و تازه بود خلی می نامند، چنانچه خشک باشد به آن حشیش میگویند. آن گاه شروع کرد به تقسیم بندی نباتات، معتصم از فضل و دانش او خوشش آمد و او را به سمت وزارت منصوب کرد.
محمد بن عبد الملک قدرت زیادی پیدا کرد. آنچه توانست به ظلم و ستم از مردم پول گرفت و از زمان معتصم تا آخر زمان واثق وزیر بود.
ابن وهب گفت: من و ابن خضیب و بسیاری از فرمانداران در زندان محمد بن عبد الملک محبوس بودیم، پول زیادی می خواست، از نجات خود مأیوس شدیم، در آن هنگام واثق بالله سخت مریض شد، احمد بن ابی داوود قاضی پیش واثق رفت، خلیفه به او گفت: احمد! دنیا و آخرت را از دست دادم، احمد جواب داد: هرگز چنین نیست.
واثق گفت: همین گونه است، اکنون آخر عمر من است، دنیا که از دستم رفت، آخرت را نیز به واسطه ی کارهایی که کرده ام از دست دادم، اگر می توانی چاره ای بیندیش! احمد گفت: محمد بن عبد الملک بسیاری
از بزرگان را معزول و آنها را زندانی کرد و از مصادره ی اموال ایشان نیز چیزی حاصل نشد، چندین هزار زن و فرزند و بستگان آنها قطعأ نفرین می کنند، اگر دستور فرمایید وزیر ایشان را آزاد کند تا برای شما دعا کنند تا شاید این مرض و ابتلا رفع گردد. واثق گفت: اکنون نامه ای از طرف من بنویس تا وزیر زندانیان را آزاد کند.
احمد گفت: اگر وزیر خط مرا ببیند هرگز دستور را انجام نخواهد داد؛ ولی اگر شما به خط خود چیزی بنویسید آزادی آنها انجام می گیرد.
واثق نامه ای نوشت و آن را به یکی از درباریان داد و تأکید کرد هر جا وزیر را دید به نظر او برساند، اگر او را در راه ملاقات کرد دستور آزادی زندانیان را بنویسد. آن شخص رفت و در راه وزیر را دید که به دار الخلافه می آید، گفت: دستور خلیفه است، باید نوشته ای بدهی تا زندانیان را آزاد کنند، آن قدر سماجت کرد که وزیر آنها را آزاد کرد.
وزیر تنوری از آهن درست کرده بود که دیوارهای داخلی آن دارای میخ های آهنین بسیار تیز بود، هر کس را می خواست کیفر کند دستور میداد تنور را با چوب زیتون بیفروزند تا سرخ شود آن گاه او را در تنور می انداخت، آن بیچاره از تنگی جا و حرارت تنور و میخ های آهنین به دردناک ترین وضعی جان می داد.
بعد از درگذشت واثق، متوکل به مقام خلافت رسید و بر محمد بن عبد الملک خشم گرفت و او را از منصب وزارت برکنار کرد و تمام اموالش را
تصرف کرد و دستور داد در همان تنور زندانی اش کنند، او چهل روز در تنور بود تا هلاک شد، روز آخر عمر خود کاغذ و دواتی خواست و این دو شعر را برای متوکل نوشت:
هی السبیل فمن یوم إلی یوم ـ کأنه ما تراک العین فی نوم
لاتجزعن رویدا إنها دول ـ دنیا تنقل من قوم إلی قوم
دنیا گذرگاهی است که باید روز به روز آن را طی کنی؛ همانند رؤیایی که در خواب به چشمت می آید، ناراحت نباش و واگذاری این دنیا سرمایه ای است که هر روز به دست قومی نقل می شود. اتفاقا فرصت نشد متوکل این نامه را ببیند، فردا که از مضمون آن اطلاع پیدا کرد دستور داد بیرون آورند، وقتی آمدند دیدند وزیر در تنور ستم خویش جان سپرده است!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۶۹۳ صفحه ۵۱۸/
یزید بن معاویه بن ابی سفیان خلیفه ی جنایتکار اموی که فاجعه ی کربلا به دستور او پدید آمد، در سال ۲۵ هجری تولد یافت. جوانی میگسار، سگباز و اهل بوزینه بازی و عیاشی بود. وقتی معاویه مرد، با او به عنوان خلافت بیعت کردند. معاویه پیش از مرگش، از افراد بسیاری بر ولیعهدی او بیعت گرفته بود. یزید اندیشه های الحادی داشت و به مبدأ و معاد بی عقیده بود. بی بند و بار و اهل عیش و طرب بود. در زمان او فسق و فجور به والیان هم گسترش یافت و آوازه خوانی در مکه و مدینه آشکار شد و مردم به شرابخواری علنی پرداختند.
وقتی سید الشهدا با
اصرار ولید و مروان برای بیعت با یزید مواجه شد به فسق او شهادت داد و فرمود: یزید، فاسق، شرابخوار و آدمکش است که آشکارا گناه می کند و کسی همچون من با کسی مثل او بیعت نخواهد کرد.
این شناخت سید الشهدا از یزید، سابقه داشت. روزی در یک جلسه، آن حضرت در پاسخ معاویه که از یزید ستایش کرد، برخاست و زشتیها و مفاسد یزید را بر شمرد و به معاویه به خاطر بیعت گرفتن از این و آن برای پسرش یزید، اعتراض کرد.
یزید نیز همچون پدرش، به حیف و میل بیت المال و کشتن انسان های با ایمان و ایجاد فساد در دستگاه حکومت می پرداخت. او برای والی مدینه نوشت که به زور از سید الشهدا بیعت بگیر و اگر نپذیرفت، گردن او را بزن. برای سرکوبی هواداران امام حسین که با مسلم بن عقیل در کوفه بیعت کرده بودند، ابن زیاد را به ولایت کوفه گماشت و به کشتن امام فرمان داد. ابن جوزی در باره ی او گفته است: «چگونه قضاوت می کنید در باره ی مردی که سه سال حکومت کرد، در سال اول حسین را به شهادت رساند و در سال دوم مردم مدینه را دچار وحشت ساخت و آن را برای لشکریان خود مباح گرداند و در سال سوم، خانه ی خدا را با منجنیق سنگباران و ویران کرد»، سپس به حادثه ی کربلا و واقعه ی حره اشاره دارد که مردم مدینه در سال ۶۳ هجری بر ضد والی اموی قیام کردند. او و دیگر امویان را از شهر بیرون کردند و این پس از آن بود که فساد و آلودگی و جنایات یزید بر آنان آشکار شد. یزید هم مسلم بن عقبه را با لشکری برای قتل عام مردم فرستاد. در سال ۶۴ هجری نیز همان سپاه برای سرکوب قیام عبد الله بن زبیر به مکه هجوم بردند و با منجنیق به مسجد الحرام و حرم خدا حمله کردند. کعبه و مسجد الحرام سوختند و ویران شدند و عده ای نیز کشته شدند. ننگها و آلودگیهای یزید، بیش از آن است که در این مختصر بگنجد. یزید، سه سال و هشت ماه حکومت کرد و در سال ۶۴ هجری در «حوارین» از اطراف دمشق مرد و در «باب الصغیر» دمشق دفن شد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۰۴ صفحه ۵۲۸/
به مختار خبر رسید که ابن زیاد در شام به تهیه سپاه عظیم پرداخته و برای تسخیر کوفه حرکت کرده است (بعضی نوشته اند تعداد سپاه او هشتاد هزار نفر بود). مختار سپاه خود را به فرماندهی ابراهیم بن مالک اشتر برای جلوگیری از سپاه ابن زیاد حرکت داد. طولی نکشید که در سرزمین موصل، سپاه اندک ابراهیم، سپاه عظیم ابن زیاد را شکست داد و از دو طرف، افراد بسیاری کشته شدند.
در این جنگ، «ابن زیاد» به دست ابراهیم بن مالک اشتر کشته شد، به دستور ابراهیم سر از بدن او و چند نفر از سران شام جدا کردند و نزد مختار آوردند، ناگاه دیدند مار کوچکی پیدا شد و از تمام سرها گذشت تا این که به سر ابن زیاد رسید، گاهی از بینی او می رفت و از گوش او بیرون می آمد
و گاهی از بینی او می رفت و از گلوی او بیرون می آمد، به قدری آن مار، این کار را تکرار کرد که مورد تعجب حاضران شد.
سپس مختار سر ابن زیاد را به مدینه برای محمد بن حنفیه فرستاد و محمد بن حنفیه آن را نزد امام سجاد آورد، امام سجاد در آن وقت مشغول غذا خوردن بود، پس سجده ی شکر به جا آورد و فرمود:
حمد و سپاس خداوند را که انتقام خون مرا از دشمنم گرفت و خداوند جزای خیر به مختار عنایت فرماید.
هنگامی که ما را بر ابن زیاد وارد کردند دیدم غذا می خورد و سر بریده ی پدرم در کنار او است، عرض کردم:
خدایا! مرا نمیران تا سر بریده ابن زیاد را به من نشان دهی.
امام صادق علیه السلام می فرماید: پس از حادثه ی دلخراش کربلا هیچ زنی از بنی هاشم خود را آرایش نکرد و به مدت پنج سال در خانه ی بنی هاشم دودی [جهت پخت غذا] به هوا برنخاست تا آن که ابن زیاد [آن مرد خبیث] به هلاکت رسید.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۰۵ صفحه ۵۲۹/
نهال بن عمرو – که از اهالی کوفه بود – میگوید: برای انجام حج به مکه رفتم، سپس در مدینه به حضور امام سجاد علیه السلام مشرف شدم، آن حضرت به من فرمود: حرمله بن کاهل اسدی، چه کار میکند؟ گفتم: زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دست های خود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! داغی آهن را به او بچشان، خدایا! داغی آتش را
به او بچشان منهال می گوید: به کوفه بازگشتم، دیدم مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده است. دوستی داشتم که چند روز مهمان من بود؛ از این رو نتوانستم با مختار تماس بگیرم، بعد از چند روز بر مرکب خود سوار شدم و به دیدار مختار رفتم، او را بیرون خانه اش ملاقات کردم، به من گفت: ای منهال! چرا نزد ما و زیر پرچم ما نمی آیی و به ما تبریک نمیگویی و در قیام ما شرکت نمیکنی؟ گفتم: من به مکه رفته بودم… با هم گرم صحبت شدیم
تا به میدان ناسه کوفه رسیدیم، دیدم مختار در انتظار کسی است، همان جا توقف کرد و معلوم شد محل اختفای حرمله را به او گزارش داده اند و او کسانی را برای دستگیری حرمله فرستاده است.
چندان طول نکشید که دیدم جمعی با شدت عمل، حرمله را می آورند و چند نفر جلوتر نزد مختار آمدند و گفتند: ای امیر؛ بشارت باد که حرمله دستگیر شد. حرمله را نزد مختار آوردند، مختار به حرمله گفت: سپاس خداوندی را که مرا بر تو مسلط کرد، سپس فریاد زد: الجزار، آهای قطع کننده! جزار آمد، مختار به او گفت:
دستهای حرمله را قطع کن، او چنین کرد، سپس گفت: پاهایش را قطع کن، او این دستور را نیز اجرا کرد.
سپس مختار فریاد زد: آتش بیاورید.
آن گاه آتش و نی آوردند و آن را روشن کردند، وقتی شعله ور شد، حرمله را در آن آتش افکندند و سوزاندند.
گفتم: سبحان الله! مختار گفت: ذکر خدا خوب است؛ ولی تو چرا تسبیح گفتی؟ گفتم: در مسافرت حج به محضر امام
سجاد رفتم، جویای حال حرمله شد، گفتم: او در کوفه زنده است، دست به آسمان بلند کرد و فرمود:
خدایا! داغی آهن و آتش را به او بچشان.
مختار گفت: آیا به راستی این سخن را از امام سجاد شنیدی؟ گفتم: آری به خدا. مختار از مرکب خود پیاده شد و دو رکعت نماز خواند و سجده های طولانی انجام داد و سپس گفت: علی بن الحسین نفرین هایی کرد و خداوند نفرین های او را به دست من اجرا کرد و روزه ی شکر به جا آورد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۰۶ صفحه ۵۳۰/
حکومت بنی امیه بیش از هشتاد و چند سال طول نکشید و در این مدت، چهارده تن از حکام بنی امیه به حکومت رسیدند. حکومت بعضی از آنان بیش از دو ماه ادامه نیافت؛ ولی چنان ظلم و ستمی بر مردم به ویژه بنی هاشم روا داشتند که تاریخ به خاطر ندارد.
بنی امیه در این دروان کوتاهی که حاکمانش پی در پی عوض می شدند آرامش نداشتند؛ زیرا از هر سو با قیامها و شورشها درگیر بودند و در هر قیام و شورشی، گروه دیگری را به قتل می رساندند و منفورتر و منفورتر می شدند. مرحوم علامه شوشتری در جلد ششم شرح نهج البلاغه اش داستان عبرت انگیزی نقل می کند و می نویسد: هنگامی که مروان، آخرین خلیفه ی بنی امیه کشته شد، عامر بن اسماعیل به خانه ای که در آن مروان و زنانش بودند حمله کرد، آنها درها را بستند و فریاد و شیون بلند کردند. عامر مردی را که
از آنها مراقبت میکرد گرفت و در باره ی خانواده ی مروان سؤال کرد، او گفت: مروان به من دستور داده اگر کشته شدم گردن تمام دختران و کنیزانم را بزن تا به دست دیگران نیفتند؛ ولی من چنین کاری را نکردم.
در این حال دو دختر مروان را نزد عامر آوردند. او سفارش کرد سر مروان را در دامن دختر بزرگترش بگذارند و به او گفت: این کار در برابر کاری است که شما با سر «یحیی بن زید» کردید که سر او را در دامان مادرش گذاشتید و بعد همه ی آنان را به قتل رساند(۱)!
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۰۷ صفحه ۵۳۰/
روزی حضرت موسی علیه السلام از محلی عبور می کرد، به چشمه ای کنار کوه رسید، با آب آن وضو گرفت، بالای کوه رفت تا نماز بخواند در این هنگام اسب سواری به آن جا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد، او هنگام رفتن کیسه ی پول خود را فراموش کرد ببرد. بعد از او چوپانی رسید، کیسه را مشاهده کرد و برداشت.
بعد از چوپان پیرمردی بر سر چشمه آمد، آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود، دسته هیزمی روی سر داشت، هیزم را یک طرف نهاد و برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جست و جو کرد؛ ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه کرد، او هم اظهار بی اطلاعی کرد، بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید،
بالاخره اسب سوار آن قدر پیرمرد را زد که جان داد.
حضرت موسی عرض کرد: پروردگارا! این چه پیش آمدی بود، عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت؛ اما پیرمرد مورد ستم واقع شد. خطاب رسید: موسی! همین پیرمرد پدر آن اسب سوار را کشته بود بین این دو قصاص انجام شد، همچنین پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه ی پول همان کیسه مقروض بود و از این رو به حق خود رسید. من از روی عدل و دادگری حکومت میکنم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۱۶ صفحه ۵۳۶/
آورده اند: وقتی برای شیخ مرتضی طالقانی سهم امام می آوردند، می فرمود: این مار و عقرب را به من ندهید، بگذارید زیر این فرش و بعد به طلبه ها می فرمود: زیر این فرش مار و عقرب است، اگر می خواهید بروید و بردارید!
روشن است که منظور شیخ از مار و عقرب چیست. مسئله ای در باب معاد وجود دارد با عنوان «تجسم اعمال» که در جای خود اثبات شده است. منظور شیخ این است که اگر کسی مستحق این پول نباشد و آن را بردارد، فردای قیامت اینها مار و عقرب میشوند و موجب آزار و عذاب او می شوند. قرآن کریم در مورد تمامی اعمال می فرماید: «وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا (۲)»؛ و آنچه در دنیا انجام دادند، حاضر می یابند!(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۵۸ صفحه ۵۶۷/
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گوید: روزی برای انجام کاری روانه ی بازار شدم. اندیشه ی ارتکاب گناهی در مغزم گذشت؛ ولی بلافاصله منصرف شدم و استغفار کردم. در ادامه ی راه، شترهایی که از بیرون شهر هیزم می آوردند، قطار وار از کنارم گذشتند، ناگاه یکی از شتران لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم، آسیب می دیدم. به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه امری سرچشمه گرفته است؟ در عالم معنا به من گفتند: این نتیجه ی آن فکر گناهی است که کرده
ای؟ گفتم: من که آن گناه را انجام ندادم. پاسخ آمد: لگد آن شتر هم که به تو نخورد!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۶۴ صفحه ۵۷۰/
ابوعمرو (از بزرگان و مشاهیر کوفه) می گوید: در قصر کوفه حضور عبد الملک بن مروان نشسته بودم، در آن هنگام سر بریده ی مصعب بن زبیر مقابل عبد الملک بود. از دیدن این منظره لرزه ای اندامم را فرا گرفت و چنان حالم تغییر کرد که عبدالملک متوجه شد و گفت: چه شده است که این طور ناراحت شده ای؟
گفتم: خاطره ای از این قصر در نظرم مجسم شد، در همین مکان پیش عبید الله بن زیاد نشسته بودم، سر مقدس حسین بن علی علیه السلام را مقابل او دیدم، پس از چندی باز همین جا در حضور مختار بن ابی عبیده سر عبید الله را مشاهده کردم، بعد از گذشت مدتی در همین مکان نشسته بودم مصعب بن زبیر امیر کوفه سر مختار را در پیش روی خود گذاشته بود. اکنون نیز سر مصعب بن زبیر پیش روی شما است.
عبد الملک از شنیدن این سخن سخت تکان خورد، از جای خود برخاست و دستور داد قصر را ویران کنند.(۲)
یک سره(۳) مردی ز عرب، هوشمند ـ گفت به عبد الملک از روی پند
روی همین مسند و این تکیه گاه ـ زیر همین قبه و این بارگاه
بودم و دیدم بر ابن زیاد ـ آه چه دیدم که دو چشمم مباد
تازه سری چون سپر آسمان ـ طلعت خورشید ز رویش، نهان
بعد ز چندی سر آن خیره سر ـ بُد بر مختار به روی سپر
بعد که مصعب سر و سردار شد ـ دست کش(۱) او سر مختار شد
این سر مصعب به تقاضای کار ـ تا چه کند با تو دگر روزگار
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۶۷ صفحه ۵۷۱/
شیخ اجل سعدی می گوید: دست و پا بریدهای، هزارپایی بگشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان
الله!(۲) با هزار پای که داشت، چون اجلش(۳) فرا رسید، از بی دست و پایی گریختن نتوانست!
چو آید ز پی، دشمن جان ستان ـ ببندد اجل، پای اسب دوان
در آن دم که دشمن پیاپی رسید ـ کمان کیانی، نشاید کشید(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۷۸ صفحه ۵۷۷/
در کتاب سیاده الأشراف آمده است: از چیزهایی که بینی حسودان را به خاک می مالد این است که موقع شهادت امام حسین علیه السلام بنی امیه دوازده بچه در گهواره های طلایی و نقره ای داشتند و از آن حضرت به غیر از علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام نمانده بود، ولی حالا کمتر شهر و دهی است که در آن عده ی زیادی از اولاد حسین پیدا نشود و از بنی امیه احدی زنده نمانده است!(۵)
از ظلم، شد معاویه را نسل منقطع ـ وز عدل مائد نسل علی زنده در جهان
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۸۳ صفحه ۵۷۹/
أحمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست کجا رفته است. پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ او نخست جرئت نمی کرد جواب دهد، فقط میگفت: من دیگر قرآن نمی خوانم. گفتند: اگر حقوق تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید، نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسئله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ گفتم: مرا این جا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد، بلکه هر
آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود. آنها به من می گویند: میشنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟
لطفا مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید!؟(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۹۷ صفحه ۵۸۴/
آورده اند: سلطان محمود غزنوی گوری برای خود ساخت و به یکی از چاکران گفت: آیه ای مناسب از قرآن پیدا کن تا روی سنگ گور بنویسیم. چاکر گفت: قربان! بنویسید: «هَذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ (۲)»؛ این همان دوزخی است که به شما وعده داده می شد.
این گور تو چنان که رسول خدای گفت ـ یا روضه ی بهشت است یاکنده ی سعیر(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۷۹۹ صفحه ۵۸۵/
آورده اند: روزی منصور عباسی در حالی که بر منبر نشسته بود و سخن می گفت، مگسی روی بینی او نشست. منصور مگس را با دستش دور کرد (حال آن که خلفا دست شان را روی منبر تکان نمی دادند) مگس پرواز کرد و بر چشم او نشست. او مجددأ مگس را پراند، ولی مگس دوباره روی چشم دیگر او نشست(۴). تا این که منصور ناراحت شد و مگس را با دستش کشت. چون از منبر پایین آمد، از عمرو بن عبید پرسید: خدا مگس را برای چه خلق کرد؟ عمرو گفت: برای این که ستمگران را ذلیل کند. منصور پرسید: این را از کجا میگویی؟
گفت: از قول خدای تعالی که فرموده: «إِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ »
هم از مطلوبان.(۱)فصلنامه ی بینات شماره ی ۱۰/ ۷۳: به نقل از: الاقتباس ۲/ ۱۵۶. نکته: آورده اند که روزی منصور عباسی پس از آن که از مزاحمت پی در پی مگس ها خسته شده بود. از امام صادق (علیه السلام) پرسید: «یا ابا عبد الله لای شئ خلق الله . عزوجل .الذباب ؟ » ای اباعبدالله ! خداوند مگس را برای چه آفریده است ؟ امام صادق (علیه السلام) فرمود: «لیذل به الجبارین!» از آن جهت که ستمگران را ذلیل و خوار نماید؛ بحار الانوار ۴۷/ ۱۶۶ ح ۶: به نقل از: علل الشرایع ۲/ ۴۹۶، باب ۲۴۹، ح ۱.
مرحوم شیخ عبد الحسین خوانساری گفت: عطاری مشهور در کربلا بود. مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت؛ اما ثمر نکرد و جمیع اطبا از او اظهار ناامیدی کردند.
گفت: یک روز به عیادتش رفتم، او بسیار بد حال بود و به پسرش میگفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم!
گفتم: این چه حرفی است میزنی؟ دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه ی زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یک سال مرضی در کربلا شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به آبلیموی شیراز دانستند، آب لیمو گران و کمیاب شد. نفسم به من گفت: قدری آب لیمو داری، چیز دیگر به آن اضافه کن و
به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی.
همین کار را کردم و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه ی زیادی به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پول های هزار هزاری» مشهور شدم.
مدتی نگذشت که به این بیماری مبتلا شدم، هر چه داشتم برای معالجه فروختم؛ اما فایده ای نکرد، فقط همین متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این بیماری خلاص می شوم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ /حکایت ۸۱۴ صفحه ۵۹۵/
روزی سلیمان بن عبد الملک – هفتمین خلیفه اموی – بالای منبر سخنرانی می کرد، ناگهان مردی از حاضران، فریاد برآورد و گفت: ای خلیفه! روز اذان را فراموش مکن. سلیمان پس از پایان سخنرانی از منبر پایین آمد، آن مرد را به حضور طلبید و گفت: ای مرد! منظور تو از «روز اذان» چه بود؟ مرد گفت: خداوند می فرماید: «فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَیْنَهُمْ أَنْ لَعْنَهُ اللَّهِ عَلَی الظَّالِمِینَ »(۲)، خلیفه پرسید: چه ستمی در حق تو واقع شده است؟ مرد گفت: در فلان منطقه زمینی داشتم که وکیل تو آن را ظالمانه و به زور از من گرفته است. سلیمان به وکیل خود نوشت: زمین این مرد را به او بازگردان و زمین دیگری همانند آن از ملک خود بر آن بیفزای
ها، نکته ها و قصه ها / ۳۷.۳۸ ؛ به نقل از: المستطرف ۲۳۵/۱ .(۱)حافظ
گویند مرحوم حاج ملا احمد نراقی حاکمی را از کاشان بیرون کرد بلکه چندین مرتبه به واسطه ظلم آن حاکم حاج نراقی او را از کاشان بیرون کرد. تا آنکه فتحعلی شاه حاجی را از کاشان احضار کرد و در مجلس به او تغیروتندی کرد که شما در اوضاع سلطنت دخالت می کنید و در امور کشوری اخلال می کنید حاجی دستهای خود را به آسمان بلند کرد و آستین ها را بالا زدعرض کرد بارخدایا این سلطان ظالم حاکمی ظالم بر مردم قرارداد من رفع ستم نمودم و آن ظالم را از شهر بیرون کردم اکنون این سلطان ظالم برمن خشمناک شده… تا خواست نفرین کند فتحعلی شاه از جای برخاست و دستهای حاجی را گرفت و به زیر آورد و شروع کرد به عذرخواهی کردن بالأخره حاجی را از خود راضی ساخت و حاکمی بهتر برای کاشان فرستاد(۲)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۱۴تا۱۱۵/
ای نوجوان نوثمر نوبهارما ـآینده ساز کشور پرافتخارما
بشنو زظلمهای رضاشاه پهلوی ـ آنگه ببین چگونه خدا گشت یارما
او بود نور از طرف انگلیسها ـ گردید ناگهان پدرتاجدارما
آن چکمه پوش قلدر و قداره بندرا ـ کردند با هزار سیاست سوارما
اشرار را نمود رئیس اداره ها ـ با زورگشت چیره بملک ودیارما
با دین و مذهب وعلما سخت در فتاد ـ در دست خود گرفت تمام اختیارما
هرکس نفس کشید بگفتا بیاورید ـ تا سر نهد برای ادب پای دارما
عمامه را گرفت علما را شکنجه داد ـ گفت این «عمامه سر» نرود زیر بارما
در گوشه ای نشسته وخوردند خون دل ـ دانشوران باهنر وهوشیارما
برداشت چادر از سرزنهای باحجاب ـ بگرفت غیرت وشرف وافتخارما
او برخلاف حکم خدا و رسول وعقل ـ گفتا که هست فرق زن ومردعارما
گر مرد وزن شوند مساوی و متحد ـ درشکل ودرلباس بود ابتکارما
ممنوع شد مجالس دینی به امر او ـ از دست رفت شوکت وعزو وقارما
تعطیل گشت روضۂ مظلوم کربلا ـ بربادشد حماسه وشعر وشعارما
می گفت ما دگر به تمدن رسیده ایم ـ رقاصه ها نشسته کنون در کنارما
لعنت بر آن کسی که چنین ظلمهانمود ـ انداخت زیر چکمه چوخرد وکبارما
دیدیم گوشه ای وشنیدیم شمه ای ـ از ظلم و جور و فتنه آن نابکارما
این بود وضع زندگی وحال روزما ـ بگذشت باهزار بلا روزگارما
تا دست انتقام درآمد زآستین ـ افتاد زیرپنجه پروردگارما
شدخوار آنچنانکه زایران فرار کرد ـ شد در بدر زآه دل داغدارما
آنقدر در جزیره موریس ماند، مرد ـ مسرورگشت امت امیدوارما
او می فروخت فخر به شاهان روزگار ـ می گفت بی نظیر بود اقتدارما
ناگه چو پنبه ای شد و آتش گرفت و سوخت ـ شد عبرت زمانه وهم اعتبارما
فرعون گونه شد جسدش خوار در زمین ـ روحش به دوزخ است گرفتارنارما
ایران به دست اجنبی افتاده چند بار ـ کردند حمله سخت به ملک ودیارما
امانگاه داشت خداوند این دیار ـ چون ثامن الائمه بدی درکنارما
آری حسینی عاقبت ظلم این بود ـ دیدی چگونه معجزه آشکارما
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۷۳تا۲۷۴/
در جنگ اول جهانی ، دولت عثمانی به کمک دولت آلمان علیه قوای انگلیسی و فرانسه وارد جنگ شد. دامنه جنگ به عراق کشیده شد و آن کشور اسلامی در معرض خطر و زوال قرار گرفت در این هنگام علمای شیعه مقیم عراق (کربلا و نجف) که در رأس همه مرحوم میرزا محمد تقی شیرازی (میرزای کوچک) قرارداشت اعلام جهاد نمودند و خود شخصا وارد جنگ گردیدند و در سنگرهای اطراف بغداد به دفاع از مملکت اسلامی پرداختند.
از جمله علمای مشهور ومجتهدین بزرگی که در آن جنگ و جهاد ضداستعماری شرکت جستند این نامها بیشتر و درخشانتر در تاریخ مبارزات اسلامی ملت عراق به چشم می خورد: مرحوم آقاسید محمد طباطبایی فرزند ارشد آیت الله العظمی سید کاظم یزدی صاحب عروه الوثقی، آیت الله سید مصطفی کاشانی و فرزند برومندش آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی، آیت الله سید محمد تقی خوانساری، آیت الله شیخ مهدی خالصی وفرزند ارجمندش شیخ مهدی خالصی زاده و آیت الله شیخ محمد باقر زنجانی که هریک در رهبری نهضت اسلامی پایه گذاری شده توسط میرزای دوم نقش حساس وتاریخ سازی بعهده داشتند. این نیروی متشکل به رهبری روحانیت مبارز درطی مبارزات خود شکستها وعقب نشینیهایی را به قوای انگلیس دادند و از آنان اسیرها گرفتند تا آنکه دولت عثمانی شکست خورد و قوای مجاهدین نیز رو به ضعف وانحلال گذارد و بالأخره پس از دوماه مقاومت در یک حمله سنگین و همه جانبه انگلیس ها شکست خوردند و ناگزیز به عقب نشینی شدند.
در این جنگ خونین ودامنه دار بسیاری از علماء مشهور و روحانیون طراز اول و پیشگام و رهبران مبارز و آگاه شربت شهادت نوشیدند که یکی از آنان شهید راه حق آیت الله زاده یزدی آقای سید محمد طباطبائی فرزند آیت الله سید کاظم یزدی بود و عده ای هم در اثرصدمات و آسیب هائی که در میدان جنگ بر آنها وارد شده بود بعد در بستر به شهادت رسیدند . از جمله این افراد مرحوم سید مصطفی کاشانی پدر مرحوم آیت الله کاشانی بود. در نتیجه مناطق شرقی عراق به تصرف قوای انگلیس
درآمد و دست دولت عثمانی از عراق بطورکلی قطع گردید. متعاقب آن دولت انگلیس «ویلسون» انگلیسی را به حکومت عراق تعیین نمود اما مسلمانان عراق علیه این امر دست به قیام زدند و دولت انگلیس ناچار برای فرونشاندن احساسات مردم عراق یک حکومت ائتلافی مرکب از رجال انگلیسی و عراقی تشکیل داده و از مردم خواستند که ضمن انتخابات عمومی یک حاکم انگلیسی برای ریاست دولت عراق انتخاب کنند.
فتوای مرجع بزرگ آن روز شیعه مرحوم آیت الله میرزا محمد تقی شیرازی مبنی بر آنکه مسلمانان حق ندارند غیر مسلمان را برای حکومت خود انتخاب کنند صادر شد، متن فتوای مرحوم شیرازی چنین است: «ان المسلم لا یجوز له أن یختار غیر المسلم حاکما
محمد تقی الحائری الشیرازی».
باردیگر این فتوی مسلمانان عراق را به قیام واداشت و در چندین شهر عراق تظاهرات دامنه داری صورت گرفت لکن بادخالت نیروهای اشغالگرو سرکوب مردم، تظاهرات فرونشست وعده ای از علماء تبعید وعده زیادی نیز بازداشت شدند. در این بحران روحی و در این هنگامه که دشمن از هر طرف به حوزه مسلمین یورش آورده بود رئیس مسلمانان و مرجع عالیقدر شیعیان میرزای شیرازی نیز وفات نمود، ومرحوم شیخ الشریعه اصفهانی از علماء طراز اول شیعه در نجف به جای وی نشست و رهبری انقلاب عراق را به عهده گرفت. هنگامی که انگلیسی ها ثبات قدم علماء شیعه ایرانی را دیدند ناگزیر از انتخاب حاکم انگلیسی صرفنظر نمودند و بجای آن تصمیم گرفتند که پادشاهی که به ظاهر مورد رضای شیعه و سنی باشد برای عراق تعیین کنند و مناسب تر دیدند که «امیر فیصل» سنی را که از اهل حجاز بود به سلطنت برگزیدند اما شیعه نسبت به وی احساسات گرمی نداشته و او را تحمیلی می دانستند…
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۷۴تا۲۷۶/
در دوره هفتم انتخابات مجلس، حکومت رضاخان جلاد مانع از قرائت آراء مدرس می شود و بدین ترتیب مدرس نمی تواند به عنوان نماینده وارد مجلس شود.
یکی از نزدیکان رضاشاه نزد مدرس آمده اظهار می دارد: اعلیحضرت احوال پرسی نموده گفتند چون شما از تهران انتخاب نشده اید اجازه بدهید که کاندیدای یکی از شهرستانها بشوید و دستور دهم انتخاب گردید. مدرس با نهایت تندی وخشونت می گوید: به سردار سپه بگو اگر مردی مردم را آزاد بگذار تا ببینی من از چند شهر انتخاب می شوم، والآ مجلسی که بدستور تومن نماینده اش گردم باید درش را لجن گرفت.
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۷۹تا۲۸۰/
هنگامی که مختار بر اوضاع شهر کوفه مسلط گردید پس از دستگیری عمربن سعد موقتا او را امان داد.
روزی حفص فرزند عمر بن سعد به نزد مختار آمده گفت:
پدرم می گوید:
آیا به امان خود درباره من عمل می کند؟
مختار گفت: بنشین!
سپس ابا عمره را خواست و پنهانی به او دستور داد که برود عمر بن سعد را در منزلش بکشد. طولی نکشید دیدند اباعمره با
سر نحس عمر بن سعد وارد شد.
حفص وقتی سر پدرش را دید گفت: انا لله و انا الیه راجعون.
مختار به حفص گفت:
این سر را می شناسی؟
حفص گفت:
آری! از این پس در زندگی خیری نیست.
مختار گفت:
بلی! پس از او تو دیگر زندگانی نخواهی کرد.
آنگاه دستور داد او را هم کشتند.
سپس گفت:
عمر با حسین، حفص با علی اکبر، هرگز برابر نیستند، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به خاطر شهدای کربلا خواهم کشت،
چنانچه در عوض خونبهای یحیی بن زکریا هفتاد هزار نفر کشته شدند.
ص ۳۳۶
یک سال هشام (خلیفۂ وقت) به مکه رفت. در همان سال امام محمد باقر و فرزندش حضرت صادق علیهم السلام نیز به مکه مشرف
شدند.
روزی حضرت صادق سخنرانی کرد و در ضمن آن فرمود:
سپاس خدای را که محمد صلی الله علیه و آله را به مقام رسالت برانگیخت و ما را نیز به وسیله آن حضرت امتیاز داد، ما برگزیدگان خداوند در میان مردم و نخبه بندگان و خلفاء می باشیم، خوشبخت کسی است که از ما پیروی کند و بدبخت کسی است که با ما دشمنی و مخالفت نماید.
حضرت صادق علیه السلام می فرماید:
مسلمه برادر هشام این جریان را به او خبر داد. وی در مکه به ما متعرض نشد، وقتی که به شام رفت و ما به مدینه برگشتیم ما را از مدینه به شام جلب نمود. هنگامی که وارد شام شدیم سه روز به ما اجازه ورود نداد و روز چهارم که وارد شدیم، هشام روی تخت
نشسته بود و امرای لشکر غرق در سلاح در اطراف او ایستاده بودند، نشانه ای گذاشته بودند، تیر می انداختند و می خواستند
بدانند که چه کسی دقیق به هدف می زند. هشام در حال ناراحتی به امام باقر گفت:
شما نیز در این مسابقه شرکت کنید و با بزرگان مملکت نشانه روید.
پدرم فرمود:
من پیر شده ام و موقع تیراندازیم گذشته، مرا معاف دار.
هشام قسم خورد که ممکن نیست و اصرار کرد امام حتما در مسابقه شرکت کند. سپس به یکی از بزرگان بنی امیه گفت:
تیر و کمانت را به ایشان بده.
امام ناچار کمان را از او گرفت و تیری در چله آن گذاشت و کمان را کشید تیر با سرعت از کمان پر کشید و در مرکز نشانه خورد. تیر دومی را کمان گذاشت و نشانه رفت، تیر از کمان خارج شد و در وسط چوب تیر اول قرار گرفت و آن را شکافت.
امام دیگر فرصت نداد، پیاپی تیر افکند هر تیر به وسط تیر قبلی می نشست و تا نزدیک به انتها فرو می رفت، تعداد تیرهایی که توسط امام افکنده شد، به نه عدد رسید. در این وقت هشام خیلی مضطرب و خشم آلود شد، نتوانست خود را کنترل کند صدا زد چه نکو تیر انداختی، شما ماهرترین تیرانداز عرب و عجم هستی و از کرده خود پشیمان شد. .
سپس سرش را پایین انداخت و ما همچنان ایستاده به وضع او نگاه می کردیم. ایستادن ما طول کشید، پدرم از آن وضع بسیار خشمگین شد. وقتی پدرم ناراحت میشد به آسمان نگاه می کرد، طوری که هر بیننده کاملا خشم او را درک می کرد.
هشام هنگامی که ناراحتی پدرم را دید، ایشان را به نزد خود خواست. حضرت نزد او که رسید، هشام از جای برخاست امام را به آغوش کشید، احترام نمود و در کنار خود نشاند.
سپس روی به امام کرد و گفت:
یا محمد! مادامی که شما در میان قریش هستی، بر عرب و عجم امتیاز خواهند داشت. حالا بگو ببینم این تیراندازی را چه کسی به شما یاد داد و در چند مدت یاد گرفتی؟
امام فرمود: در نوجوانی مقداری تمرین کردم.
سپس هشام گفت: من در دوران عمرم چنین تیرانداز ماهر ندیده بودم و گمان نمیکنم کسی در جهان مانند شما تیرانداز باشد. آیا
فرزندت امام جعفر نیز در تیراندازی مثل شما ماهر است؟
امام فرمود: البته! نسل بعدی ماکمالات و امتیازات جهان را از نسل قبلی ارث می برد و کمالاتی که خداوند بر پیامبرش عطا کرده به طور ارث به ما می رسد و ماکمالات را که دیگران از آن محرومند از یکدیگر به ارث می بریم و مادامی که جهان برپاست نسل بعدی ما همواره وارث کمالات نسل قبلی هستند…(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه۱۰۲تا۱۰۴/
روزی کنفوسیوس(۲) با شاگردانش به صحرا رفت، دید زنی وسط باغ نشسته است، از او پرسید:
چرا اینجا نشسته ای؟
زن گفت: دعاکن من همین جا بمانم و جای دیگر نروم، چون در این باغ شوهرم، پسرم و پدرم هم بودند، پلنگی آمد و همه آنها را طعمه خود ساخت و من تنها ماندم.
کنفوسیوس گفت:
از اینجا به شهر برو، شهر نزدیک است.
زن گفت: آیا در شهر حاکمی وجود دارد؟
کنفوسیوس گفت: بله.
زن گفت: حاکم ظالم است و برای من عیب است به شهری بروم که در آن حاکم ستمگر حکومت می کند، لذا در اینجا می مانم تا روی حاکم ستمگر را نبینم، چون من از ظلم متنفرم.(۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۲۰۵/
نائب دوم امام عصر محمد بن عثمان می گوید:
به خدا سوگند صاحب الامر هر سال در موسم حج در مکه است او مردم را می بیند و همه را می شناسد مردم هم او را می بینند ولی نمی شناسند.
راوی می گوید: از محمد بن عثمان پرسیدم:
آیا امام زمان را دیده ای؟ گفت: آری، آخرین بار که آن حضرت را دیدم در خانه خدا (مسجد الحرام) بود و می فرمود:
اللهم انجزلی ما وعدتنی:
خدایا! آنچه به من وعده داده ای انجام ده!
و هم محمد بن عثمان گفت: امام زمان را دیدم که در (باب مستجار) پرده خانه خدا را گرفته و می فرماید:
اللهم إنتقم بی من اعدائک
پروردگارا! به وسیله من از دشمنانت انتقام گیر
ص ۳۵۱
روزی امیر مؤمنان از بازار خرما فروشان میگذشت، دید کنیزی گریه می کند. فرمود: چرا گریه میکنی؟
گفت: صاحب من یک درهم به من داد، خرما خریدم. هنگامی که آن را پیش مولایم بردم نپذیرفت و گفت: خرمای خوبی نیست و اکنون آورده ام پس بدهم ولی خرما فروش قبول نمی کند.
حضرت به خرما فروش فرمود: ای بنده خدا! این یک کنیز است از خود اختیاری ندارد، تو خرما را بگیر و پولش را بده. خرما فروش با ناراحتی از جا برخاست و بر سینه علی عله السلام کوبید و او را عقب زد.
حاضران گفتند: ای مرد! این امیر مؤمنان است.
خرما فروش از شنیدن آن، نفسش بند آمد و رنگ رخسارش پرید و فورا پول را پس داد و خرما را گرفت و گفت:
یا امیر مؤمنان! از من راضی باش، اشتباه کردم.
حضرت فرمود: اگر کارت را اصلاح کنی و حق مردم را ادا کنی از تو راضی خواهم شد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه۷۰/
زهرای مرضیه علیها السلام پس از آن همه مصیبتها مریض شد. زنان مسلمان و خویشان پیامبر و و اصحاب خاص رسول خداگاهی به عیادت فاطمه میرفتند ولی ابوبکر و عمر به خاطر ستم هایی که در حق فاطمه زهرا انجام داده بودند، حضرت اجازه عیادت به آنها نمی داد.
روزی خدمت علی علیه السلام رسیدند و گفتند:
از فاطمه اجازه بگیر ما نزد او بیاییم و از گناه خود عذرخواهی کنیم.
علی علیه السلام نزد فاطمه سلام الله علیها آمد و فرمود:
فاطمه جان! آن دو نفر ( ابوبکر و عمر) بارها برای عیادت شما آمده اند اجازه نداده ای، اکنون دم در
هستند، می خواهند بیایند از شما احوال پرسی کنند، شما چه صلاح می دانید؟
حضرت زهرا عرض کرد:
خانه، خانه شماست و من در اختیار شما هستم هرطور صلاح می دانی عمل کن.
فاطمه این جمله را گفت مقنعه را به صورت کشید و روی خود را به طرف دیوار گردانید. آن دو نفر وارد شدند .
فاطمه علیها السلام پرسید:
برای چه به اینجا آمدید؟
گفتند: برای این که بگوییم ما خطا کاریم، به شما جسارت کرده ایم و عذر خواهی کنیم، و امیدواریم از تقصیرات ما بگذری.
فاطمه علیها السلام فرمود:
اگر راست می گویید من یک مطلب را از شما می پرسم، جواب دهید.
گفتند: آنچه در نظر داری بپرس.
فاطمه علیها السلام فرمود:
شما را به خدا سوگند! آیا از پیامبر شنیدید که فرمود:
فاطمه بضعه منی فمن آذاها فقد آذانی: فاطمه پاره وجود من است، هرکس او را اذیت کند مرا اذیت کرده.
گفتند: آری، این سخن را از پیامبر شنیده ایم.
در این وقت فاطمه علیها السلام دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! تو شاهد باش که این دو نفر مرا اذیت کردند. من شکایت ایشان را به تو و پیغمبر تو میکنم.
آنگاه فرمود:
نه، به خدا سوگند هرگز از شما راضی نخواهم شد تا با پدرم رسول خدا دیدار کنم…(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۱۳تا۱۱۴/
امام باقر علیه السلام می فرماید:
پدرم هنگام وفات مرا در آغوش گرفت، آنگاه فرمود:
پسرجان! تو را سفارش میکنم به چیزی که پدرم حسین بن علی علیه السلام هنگام وفات خود، مرا به آن وصیت نمود، و نیز فرمود: پدرش علی علیه السلام به همان
چیز حسینش را سفارش کرده و فرمود:
یا بنی ایاک و ظلم من لا یجد علی ناصرا الا الله: پسر جان بترس از ستم بر کسی که جز خدا دادخواهی ندارد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۳۷/
امیر مؤمنان علی علیه السلام در مسجد رسول خدا برای مردم سخنرانی می کرد از فراز منبر فرمود: روز قیامت مردم در دادگاه عدل الهی حاضر می شوند، خداوند می فرماید:
امروز من در میان شما با عدالت حکم می کنم و به هیچ کس در دادگاه من ظلم نمی شود.
امروز حق ضعیف را از قوی می گیرم. امروز به نفع مظلوم از ظالم دادخواهی می کنم (یا از طریق گرفتن کارهای نیک ظالم و قرار دادن آن در پرونده مظلوم و با اضافه نمودن گناهان آنها به گناهان ظالم) تنها آن دسته از ظالمان امروز نجات می یابند که مظلوم از حق خود بگذرد.(۲)
بنابراین پیش از فرا رسیدن آن روز در فکر نجات خودمان باشیم حق کسی در ذمه ی ما نباشد».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۵۵/
روزی مگسی در صورت منصور نشست او را فراری داد باز آمد برای مرتبه سوم فراری داد، باز برگشت.
امام صادق حضور داشت پرسید: خداوند چرا مگس را آفرید؟
فرمود: تا ستمگران را خوار کند. (۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۱۱۸/
در مورد مسح پاها اختلاف بود، که از سر انگشتان تا مچ پا است یا از مچ پاها تا سر انگشتان.
علی بن یقطین نامه ای به موسی بن جعفر نوشت که اصحاب در مورد مسح پا اختلاف دارند، اگر صلاح است نامه ای به خط خود در
این مورد بنویسید تا به آن عمل کنیم.
امام در جواب نوشت متوجه شدم که اصحاب درباره ی مسح وضو اختلاف دارند. آنچه به تو دستور می دهم این است:
هنگام وضو سه مرتبه مضمضه و سه مرتبه استنشاق میکنی.
و سه مرتبه صورت را می شویی، به طوری که آب را لای موهای خود برسانی.
و سه مرتبه دستت را می شویی و داخل گوشها را مسح میکنی.
پس از آن سه مرتبه پاهایت را تا ساق می شویی مبادا بر خلاف این دستور که دادم عمل کنید.
نامه که به علی بن یقطین رسید، از مضمون آن تعجب کرد. زیرا که دستور امام بر خلاف فتوای تمام علماء و شیعه بود.
با خود گفت: امام بهتر می داند هر چه بفرماید وظیفه ی من است، از آن پس وضوی خود را طبق دستور امام انجام می داد. تا این که از علی بن یقطین که وزیر هارون الرشید بود، پیش او سخن چینی کردند که او شیعه است.
هارون به یکی از خدمتگزاران نزدیک خود گفت: حرفهای زیادی در باره ی علی بن
یقطین، میزنند، من بارها او را آزمایش کرده ام چیزی که شاهد بر شیعه بودن او باشد، ندیده ام، مایلم بدون آنکه متوجه باشد او را یک بار دیگر آزمایش کنم.
آن شخص گفت: شیعه ها با سنی ها در وضو اختلاف دارند، آنها در وضو پاها را نمی شویند، خوبست به گونه ای که متوجه نباشد، به
وسیله ی وضو امتحان کن. از محل مخفی او را تماشا کن، که چگونه وضو می گیرد.
هارون مدتی صبر کرد تا اینکه روزی علی بن یقطین را به کاری در منزل وا داشت که تا وقت نماز رسید.
علی بن یقطین در اطاق مخصوصی، وضو میگرفت و نماز می خواند.
موقع نماز که شد. هارون از پشت اطاق به طوری که علی بن یقطین متوجه نبود، مراقب او بود.
علی بن یقطین، همان طور که امام دستور داده بود وضو گرفت. سه مرتبه مضمضه و سه مرتبه استنشاق نمود، و سه مرتبه صورتش را
شست و دستهایش را تا آرنج سه مرتبه شست، تمام سر و گوش خود را مسح کرد و پاهای خود را شست.
هارون تمام کارهای او را مشاهده می کرد. همین که وضوی گرفتن او را دید، نتوانست صبر کند، صدا زد دروغ گفتند آنها که میگویند تو شیعه هستی، از این پس سخن هیچ کس را درباره ی تو قبول نخواهم کرد.
بعد از این جریان، علی بن یقطین، در نزد هارون به مقام ارجمندی رسید.
پس از این آزمایش، نامه ای از امام موسی بن جعفر به او رسید که در آن نوشته بود؛ ای علی بن یقطین بعد از این، وضو را آن طور که خداوند واجب کرده است
بگیر، به این طریق:
یک بار صورتت را به عنوان واجب و مرتبه دوم برای شادابی ( مستحبی) بشوی، دست هایت را از آرنج به طرف انگشتان بشوی و
با باقی مانده ی رطوبت دستت، جلوی سر و پاهایت را از سر انگشتان تا ساق پا مسح کن، آنچه بر تو می ترسیدم برطرف شد. والسلام.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۱۵۸تا۱۶۰/
مردی شعبده باز از هندوستان نزد متوکل، خلیفه عباسی، آمده بود، که حقه (۲) بازی هایی می کرد، بسیار عجیب و بی سابقه.
روزی متوکل به او گفت: میل دارم امام هادی را شرمنده کنی، و اگر این کار را انجام دادی هزار دینار (یا صد دینار طلا) به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول کرد و دستور داد گرده های نان نازک بپزند و بر سر سفره ی طعام بنهند.
متوکل حضرت را بر سر سفره نشانید و مرد هندی هم در کنار حضرت نشست. تکیه گاهی در سمت چپ متوکل قرار داشت که روی آن عکس شیری کشیده شده بود. و طرف دیگر آن شعبده باز نشسته بود.
حضرت دست به طرف نان برد که بردارد، شعبده باز نیرنگی به کار برد و نان به هوا پرید.
حضرت بار دیگر دست دراز کرد نان دیگری بردارد، آن
هم به هوا پرید.
متوکل و حاضران به عنوان تفریح و استهزاء می خندیدند، و آن حضرت را به خیال خام خود شان، شرمنده و خفیف می نمودند.
پس از چند بار تکرار عمل شعبده باز، امام غضبناک شد، دست مبارک بر روی همان نقش شیر نهاده و فرمود:
بگیر این دشمن خدا را! فورا شیر جسم شد، از جای جست و مرد شعبده باز را بلعید، دوباره برگشت و در همان پشتی مثل اول شد.
حاضران همه متحیر شدند.
در این وقت امام از جای بلند شد تا تشریف ببرد. متوکل عرض کرد:
خواهش میکنم بنشینید و این مرد را برگردانید.
حضرت فرمود: به خدا سوگند! هرگز او را نخواهی دید. تو قصد داری که دشمنان خدا را بر دوستانش مسلط و چیره کنی.
از آن پس مرد هندی شعبده باز، تا ابد دیده نشد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۱۷۳تا۱۷۴/