پیغمبر عالیقدر اسلام صلی الله علیه و اله در سال ششم هجرت از طرف پروردگار متعال مأموریت پیدا کرد که دعوت و رسالت خویش را بطور عمومی ابلاغ فرماید . از این رو آنحضرت شش نامه به شش پادشاه و فرمانروا نگاشت و هر کدام را بوسیله یکنفر از یاران خویش برای آنان فرستاد .
در میان این نامه ها نامه ای بود که بوسیله عبدالله بن حذاقه برای کسرای فارس خسرو پرویز بدین مضمون ارسال داشت :
بنام خداوند بخشنده مهربان . نامه ای است از محمد صلی الله علیه و اله رسول خدا به بزرک فارس کسری . درود بر کسی که پیرو هدایت باشد و بخدا و رسول او ایمان آورده گواهی دهد که خدائی جز خدای یکتاکه شریکی ندارد نیست و اینکه محمد صلی الله علیه و اله بنده فرستاده است ، من تو را دعوت به اسلام می کنم ، زیرا من فرستاده خدا هستم برای تمام مردم.
من باید به زنده ها اعلام خطر کنم و حجت رابر کافران تمام نمایم، تو اسلام اختیار کن تا در امان باشی و اگر سرپیچی نمائی گناه مجوس ( آتش پرستان) بر تو است .»
در میان زمامدارانیکه نامه های پیغمبرصلی الله علیه و اله با نان رسید خسرو پرویز از همه بی ادب ترومغرورتر بود زیرا دیگران نامه پیغمبر را دریافت داشتند با ایمان آوردند و دعوت حیات بخش آن حضرت راباکمال شوق پذیرفتند و یا به تحقیق پرداختند و سرانجام بحقانیت آنحضرت اعتراف نمودند و بعضی هم که دعوت را نپذیرفتند با کمال ادب وملایمت عمل کردند و حتی جایزه هم بنامه رسان آنحضرت
دادند ولی کسری وقتی نامه رسول اکرم صلی الله علیه و اله را خواند از اینکه آن حضرت نام خود را مقدم بر نام کسری نوشته بود بینهایت عصبانی شد و بر خلاف رسم معمول، نامه آن حضرت را پاره کرد و بز مین ریخت و بالحنی غرور آمیز گفت : بنده من برای من این چنین نام مینویسدا
وجوابی هم بنامه پیغمبر اسلام صلی الله علیه و اله نداد !
وقتیکه این جریان بگوش رسول اکرم صلی الله علیه و اله رسید فرمود :« مزق کتابی مزق الله ملکه» : « نامه مرا پاره کرد خداوند پادشاهی او را از هم متلاشی گرداند و بنابر نفلی عرض کرد: «اللهم مزق ملکه» : خدایا پادشاهی او را متلاشی کن !
سرانجام دعای آن حضرت به اجابت رسید و کسری بدست فرزندش کشته شد و آخر الأمرهم قدرت او بوسیله سربازان اسلام در هم شکست و دخترانش باسارت مسلمین در آمدند و وقتیکه بمدینه برده شدند در حق کسری نفرین کردند که آنچنان نامه پیغمبر صلی الله علیه و اله را پاره کرد و در نتیجه دخترانش اسیر شدند .
فرستادگان باذان در مدینه .
خسرو پرویز پس از پاره کردن نامه پیغمبر صلی الله علیه واله نامه ای به «باذان» که فرماندار او دریمن بود بدین مضمون نوشت:«یکی دو نفر از مردم خود را بمدینه بفرست نزد این کسیکه ادعای پیغمبری می کند و مرا بدین دیگری خو انعم است و نام خود را مقدم برنام من مینویسدنااوراگرفتو دست بسته بارگاه ما آورد.
باذان هم بر حسب دستور کسری دو نفر از شجاعان خود را بمدینه فرستاد و گفت: بار بگوئید
که کسری امپراطور جهان است ترا طلب کرده و مصلحت آنستکه باتفاق مانزد او بیائی !
ولی بانان بمأمورین خویش سفارش کرد خشونت نکنید و با کمال ادب با او سخن بگوئید وضمنا از احوال او تحقیق کرده باشید برای من حال او را نقل کنید.
مأمورین باذان از بمن حرکت کردند و نزدیک طائف بابوسفیان ( دشمن سر سخت پیغمبر صلی الله علیه واله ) برخورد کردند و احوال پیغمبر اسلام صلی الله علیه و اله را از او پرسیدند!وی گفت در مدینه ساکن است و از اینکه کسری دشمن پیغمبر است بسیار خوشحال شد. از او گذشتند ، بهمردی از قبیله ثقیف برخورد کردند و احوال آن حضرت را از او جویا شدند .
وی پیغمبر صلی الله علیه و اله را آنچنان که بودمعرفی کرد. مأمورین باذان گفتند: این مرد اگر از طرف خدا باشد هیچکس نمیتواند با او دشمنی کند و از او نیز گذشته وارد مدینه شدند و بنزد رسول اکرم صلی الله علیه و اله رفتند. یکنفر از آن دو مأمور بنام «بابویه» که شجاع تر وفسیح تر بود شروع بسخن کردوگفت امپراطور فارس خسرو پرویز بباذان پادشاه یمن نوشته و دستور داده که نزد تو بفرستد و تو را بدرگاه کسری ببرند و باذان مارا باینجا فرستاده که این دستوررا ابلاغ نمائیم اگراین حکم را به پذیری باذان بکسری می نویسد تا از نوعفو فرماید و اگر نمی پذیریدشما خودتان کسری را خوب میشناسید که شهرتورا با خاک یکسان میکند و تورقوم تورا از جهان نابود می سازدا .
سپس نامه باذان راتقدیم حضرت داشت. مأمورین یمنی کمربندهای نقره بکمربستاردست بندهای زرین
بدست کرده بودند سبیل های خودرا گذاشته و ریشهای خویش را تراشیده بودند. پیغمبرصلی الله علیه و اله از دیدن آنان ناراحت شد فرمود : چه کسی بشما دستور داده که خودرا باین صورت در آورید؟ .
گفتند:پروردگارماکسری.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و اله فرمود: پروردگار من دستور میدهد که ریش را بگذاریم وشاربهارا بزنیم.
سخنی درباره شارب
شازب گذاشتن و ریش تراشیدن از رسومات و اعمال کسراها و آتش پرستان است چنانکه امام باقرعلیه السلام میفرماید :
« حفر الشوارب و اعفوا اللحی و لاتشبهوا بالمجوس» یعنی شاربها را بزنید و ریش رابگذارید و خود را مانند مجوس و آتش پرستان نکنید و رسول اکرم صلی الله علیه و اله میفرماید « من لم بأخذ شار به فلیس منا» (۱)
هر کس شارب خودرا نزند از ما نیست. یعنی مسلمان نیست و ما مسلمانان از او بیزار هستیم و باز فرمود:«لا یطولن احدکم شاربه فان الشیطان یتخذه تحابیا» (۲) یعنی هیچکس از شمار شارب خود را نگذارد بزرک شود چون شیطان آنجاراجایگاه خود قرار میدهد. در اینجا نگارنده از عده ای در شگفت است که شار بهای خودرا میگذارند و میگویند: علی علیه السلام شارب داشته وچون رسول اکرم راغسل میداد آب روی ناف آن حضرت جمع شد و چون بشارب علی علیه السلام رسید از آن بیعد دیگرشارب خود را کوتاه نکرد.
عجبا یعنی علی علیه السلام از دستورات اسلام بی خبر بوده و با اینکه تمام گفتار رسول اکرم صلی الله علیه و اله را اطلاع داشته از فرمایشات آن حضرت در مورد شارب بی خبر
۱- سفینه البحار ج ۱ صفحه ۶۹۴
۲- سفینه البحار ج ۱ صفحه ۶۹۴
بوده و یا اینکه نافرمانی کرده و مطابق فرمایش پیغمبر صلی الله علیه و اله رسول خدا از علی علیه السلام بیزار بوده و آبا علی علیه السلام خود را شبیه بمجوس مینموده !نعوذ بالله آیا تهمت و جسارت بمقام علی علیه السلام از این بالاتر میشود؟!
آیا وقتی انسان میخواهد بک جنایت و عمل زشت انجام دهد تا چه اندازه باید یاوه گویی کند و بدمردان خدا جسارت نماید .
واقع مطلب این است که این ها میخواهند علامتی میان خود داشته باشند که هم علامت حزب آنان باشد، و هم وقتی بهم برخورد میکنند یکدیگر را بشناسند بعد برای اینکه هو نشوند و کسی بانها نگوید بدعتی در دین گذاشته اند بفکر افتاده اند که آب ورنکدینی به ان بدهند و از این نظر که از علی علیه السلام مظلوم تر پیدا نکرده اند که بساحت مقدسش جسارت کنند، باکمال پرروئی سبیل گذاشتن خود را بأنحضرت نسبت میدهند .
در هر صورت رسول اکرم صلی الله علیه واله بفرستادگان باذان اجازه جلوس داد آنها نشستند وچنان هیبتی از حضور آن حضرت پیدا کردند که لرزه بر اندامشان افتاد.
سپس آن حضرت از بهشت و دوزخ سخن گفتند آیاتی در وعدو وعید برایشان قرائت کرد و آنها را دعوت به اسلام نمود، ولی آنان قبول نکردند و گفتند: اگر باما نزدکسری نمیائی نامه بازان را جواب بده تا ما برویم.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله مدنی آنهارا نگاه داشت تا اینکه روزی نزد آنحضرت آمدند و از ماندن خود اظهار دلتنگی کردند و گفتند: بابا ما حرکت کن و یا مارا مرخص فرماتا برویم. پیغمبر اکرم صلی الله
علیه واله فرمود: «ان ربی عزوجل قد قتل ربکما. سلطالله علیه ابنه شیرویه حتی قتله البارحه » پروردگار بزرلیمن پادشاشمار اکشت فرزنداوشیرویه را براو مسلط کرد تا اینکه دیشب او را بقتل رسانیده.
اکنون شما بروید بیاذان اطلاع دهید و بگوئید اگر اسلام بیاوری پادشاهی تو ادامه پیدا کند و سلطنت قسمتی از فارس رانیز بتومیدهم واگر اسلام نیاوری خلاء میشوی چه دین من بزودی شهرها و کشورهای کسری را فرا میگرد.
آن حضرت کمربند زریکه مقوف بآن حضرت اهدا کرده بود بیکی از آنان که نامش خرخسره بود بخشید و آنان را روانه ساخت. .
باذان مسلمان میشود .
فرستادگان باذان آن شب را یاد داشت کردند و نزد باذان رفتند و جریان قتل کسری و پیغام رسول اکرم صلی الله علیه واله را بار ابلاغ کردند. –
باذان گفت این سخنان مانند سخنان پادشاهان نیست همانا او پیغمبر خدا صلی الله علیه واله است اکنون باید صبر کرد تا اگرخبر کشته شدن خسرو پرویز در همان شبیکه آن حضرت خبر داده است رسیدفورا باید به او ایمان آوریم و مسلمان شویم اطولی نکشید که نامه فرزند کسری شیرویه رسید که چون زندگانی پدرم موجب فساد مملکت بود من او را کشتم اکنون تواز مردم برای من بیعت بگیرد با آن مردی که ادعای پیغمبری میکند سخت گیری کن تا فرمان بعدی من درباره او بتوبرسد.
بادان چون از این جریان مطلع شد فورا مسلمان شد و مردم یمن هم بمضمون الناس علی دین ملوکهم بالاتفاق مسلمان شدند(۱).
باری سرپیچی از حق و مبارزه باحق و مردان خدا سر
۱- ناسخ التواریخ حضرت رسول صلی الله علیه واله ج ۲ صفحه ۲۴۴ تا۲۴۸
انجام آن به اینجا می کشید.
و برخلاف مراقبت های شدیدی که از خسرو پرویز میشد وقتی که خدا میخواست او را ریشه کن سازد نزدیکترین افراد او یعنی فرزندش را بروی مسلط گردانید تا اور اکیفر داده و زودتر گرفتار عذاب شدیدش نماید .
منبع قصه های اسلامی ماه صفحه ۲۲۲تا۲۳۱/
خسرو پرویز یکی از پادشاهانی بود که پیامبراکرم صلی الله علیه واله به او نامه نوشت و او را به اسلام دعوت کرد. رسول خدا صلی الله علیه و اله به وسیله ی عبدالله بن حذاقه نامه ای به دربار او فرستاد.
خسرو دستور داد آن را ترجمه کنند. وقتی ترجمه کردند دید حضرت محمد صلی الله علیه واله نام خود را بر نام او مقدم داشته است. تحمل این موضوع برای او سخت بود، پس نامه را پاره کرد و از جواب نامه خودداری کرد.
وقتی خبر پاره کردن نامه به پیامبرصلی الله علیه واله رسید، فرمود: خدایا! تو نیز پادشاهی او را قطع فرما.
خسرو نامه ای برای پادشاه یمن (باذان) فرستاد که شنیده ام شخصی در حجاز دعوی نبوت کرده، دو نفر از مردان دلیر خود را بفرست تا او را دست بسته خدمت ما بیاورند.
باذان دو نفر را به نام «بابویه» و «خرخسره» به حجاز فرستاد و آنان نامه باذان را به پیامبر صلی الله علیه واله دادند، ایشان فرمودند: اکنون استراحت کنید تا فردا جواب شما را بدهم. روز دیگر که شرفیاب شدند، فرمودند: به باذان بگویید دیشب هفت ساعت از شب گذشته [دهم جمادی الاولی سال هفتم هجری] پروردگارم، خسرو پرویز را به وسیلهی فرزندش شیرو به قتل رسانید و
ما بر مملکت او مسلط خواهم شد. اگر تو نیز ایمان بیاوری بر محل حکومت خویش باقی می مانی.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۹۹ /صفحه ۱۵۴ تا ۱۵۵/
خسرو پرویز یکی از زمامدارانی بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه واله برای او نامه نوشتند و ایشان را به اسلام دعوت کردند. هنگامی که عبد الله بن حذاقه نامه ی رسول خدا صلی الله علیه واله را به بارگاه خسرو رسانید پادشاه ایران دستور داد آن را ترجمه کنند، وقتی ترجمه شد، خسرو پرویز دید پیامبر اکرم صلی الله علیه واله نام خود را بر نام او مقدم داشته است.
این موضوع بر او گران آمد و نامه را پاره کرد و به عبد الله هیچ توجهی نکرد، همچنین از جواب دادن نیز خودداری کرد، وقتی این خبر به پیامبر صلی الله علیه واله رسید فرمودند: خدایا! تو نیز پادشاهی او را قطع فرما.
پس از شکست یزدجرد، دو دختر از او اسیر شدند و آنها را به مدینه آوردند. زنان مدینه به تماشای آنها می آمدند، ایشان را وارد مسجد پیامبرصلی الله علیه واله کردند، عمر خواست صورت شهربانو را باز کند تا مشتریان تماشا کنند، شهربانو زیر دست او زد و به پارسی گفت: صورت پرویز سیاه باد، اگر نامه ی رسول خدا را پاره نمی کرد دخترش به چنین وضعی دچار نمی شد. عمر چون زبان او را نمی فهمید خیال کرد دشنام می دهد، تازیانه از کمرکشید تا او را بزند، امیر مؤمنان علیه السلام پیش
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۱۷۳؛ به نقل از: داستان ها و پندها ۲/ ۱۲۶.
آمد و فرمود: آرام باش! او به تو کاری ندارد، جد خود را دشنام می دهد، سپس گفته ی شهربانو را برایش ترجمه کرد و عمر آرام گرفت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۳۰ /صفحه ۳۹۸/
نهال بن عمرو – که از اهالی کوفه بود – میگوید: برای انجام حج به مکه رفتم، سپس در مدینه به حضور امام سجاد علیه السلام مشرف شدم، آن حضرت به من فرمود: حرمله بن کاهل اسدی، چه کار میکند؟ گفتم: زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دستهای خود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! داغی آهن را به او بچشان، خدایا! داغی آتش را به او بچشان.
منهال می گوید: به کوفه بازگشتم، دیدم مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده است. دوستی داشتم که چند روز مهمان من بود؛ از این رو
۱- پند تاریخ ۳/ ۴۵ – ۴۷: ریاحین الشریعه ۳/ ۱۴. به نقلی دیگر، عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد حضرت امیر علیه السلام فرمود: دختران پادشاهان به فروش نمی رسند؛ اگرچه کافر باشند، به ایشان اجازه دهید هر کس را که خواستند از مسلمانان انتخاب کنند آن گاه به ازدواج آن شخص درآورده، مهریه ی او را از بیت المال از سهم همان مرد بپردازید. شهربانو را که به اختیار خود گذاشتند از پشت سر دست بر شانه ی امام حسین علیه السلام گذاشت و گفت: اگر به اختیار من است این مهر تابان را انتخاب کردم، پس با حضرت سید الشهدا ازدواج کرد و از آن بانوی محترمه حضرت زین العابدین علیه السلام متولد شد
نتوانستم با مختار تماس بگیرم، بعد از چند روز بر مرکب خود سوار شدم و به دیدار مختار رفتم، او را بیرون خانه اش ملاقات کردم، به من گفت: ای منهال! چرا نزد ما و زیر پرچم ما نمی آیی و به ما تبریک نمی گویی و در قیام ما شرکت نمیکنی؟ گفتم: من به مکه رفته بودم… با هم گرم صحبت شدیم تا به میدان کناسه کوفه رسیدیم، دیدم مختار در انتظار کسی است، همان جا توقف کرد و معلوم شد محل اختفای حرمله را به او گزارش داده اند و او کسانی را برای دستگیری حرمله فرستاده است.
چندان طول نکشید که دیدم جمعی با شدت عمل، حرمله را می آورند و چند نفر جلوتر نزد مختار آمدند و گفتند: ای امیر؛ بشارت باد که حرمله دستگیر شد. حرمله را نزد مختار آوردند، مختار به حرمله گفت: سپاس خداوندی را که مرا بر تو مسلط کرد، سپس فریاد زد: الجزار، آهای قطع کننده! جزار آمد، مختار به او گفت:
دستهای حرمله را قطع کن، او چنین کرد، سپس گفت: پاهایش را قطع کن، او این دستور را نیز اجرا کرد.
سپس مختار فریاد زد: آتش بیاورید.
آن گاه آتش و نی آوردند و آن را روشن کردند، وقتی شعله ور شد، حرمله را در آن آتش افکندند و سوزاندند.
گفتم: سبحان الله! مختار گفت: ذکر خدا خوب است؛ ولی تو چرا تسبیح گفتی؟ گفتم: در مسافرت حج به محضر امام سجاد علیه السلام رفتم، جویای حال حرمله شد، گفتم: او در کوفه زنده است، دست به آسمان بلند کرد و فرمود:
خدایا! داغی آهن و آتش را به او
بچشان.
مختار گفت: آیا به راستی این سخن را از امام سجاد شنیدی؟ گفتم: آری به خدا. مختار از مرکب خود پیاده شد و دو رکعت نماز خواند و سجده های طولانی انجام داد و سپس گفت: علی بن الحسین نفرین هایی کرد و خداوند نفرین های او را به دست من اجرا کرد و روزه ی شکر به جا آورد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۷۰۶ /صفحه ۵۳۰/
به مختار خبر رسید که ابن زیاد در شام به تهیه سپاه عظیم پرداخته و برای تسخیر کوفه حرکت کرده است (بعضی نوشته اند تعداد سپاه او هشتاد هزار نفر بود). مختار سپاه خود را به فرماندهی ابراهیم بن مالک اشتر برای جلوگیری از سپاه ابن زیاد حرکت داد. طولی نکشید که در سرزمین موصل، سپاه اندک ابراهیم، سپاه عظیم ابن زیاد را شکست داد و از دو طرف، افراد بسیاری کشته شدند.
در این جنگ، «ابن زیاد» به دست ابراهیم بن مالک اشتر کشته شد، به دستور ابراهیم سر از بدن او و چند نفر از سران شام جدا کردند و نزد مختار آوردند، ناگاه دیدند مار کوچکی پیدا شد و از تمام سرها گذشت تا این که به سر ابن زیاد رسید، گاهی از بینی او می رفت و از گوش او بیرون می آمد و گاهی از بینی او می رفت و از گلوی او بیرون می آمد، به قدری آن مار، این کار را تکرار کرد که مورد تعجب حاضران شد.
سپس مختار سر ابن زیاد را به مدینه برای محمد بن حنفیه فرستاد و محمد بن حنفیه
۱- سوگنامه ی آل محمد / ۵۳۴
آن را نزد امام سجاد علیه السلام آورد، امام سجاد علیه السلام در آن وقت مشغول غذا خوردن بود، پس سجدهی شکر به جا آورد و فرمود:
حمد و سپاس خداوند را که انتقام خون مرا از دشمنم گرفت و خداوند جزای خیر به مختار عنایت فرماید.
هنگامی که ما را بر ابن زیاد وارد کردند دیدم غذا می خورد و سر بریدهی پدرم در کنار او است، عرض کردم:
خدایا! مرا نمیران تا سر بریده ابن زیاد را به من نشان دهی.
امام صادق علیه السلام می فرماید: پس از حادثه ی دلخراش کربلا هیچ زنی از بنی هاشم خود را آرایش نکرد و به مدت پنج سال در خانه ی بنی هاشم دودی [جهت پخت غذا] به هوا برنخاست تا آن که ابن زیاد[ آن مرد خبیث] به هلاکت رسید.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۷۰۵ /صفحه ۵۲۹/
حکومت بنی امیه بیش از هشتاد و چند سال طول نکشید و در این مدت، چهارده تن از حکام بنی امیه به حکومت رسیدند. حکومت بعضی از آنان بیش از دو ماه ادامه نیافت؛ ولی چنان ظلم و ستمی بر مردم به ویژه بنی هاشم روا داشتند که تاریخ به خاطر ندارد.
بنی امیه در این دروان کوتاهی که حاکمانش پی در پی عوض می شدند آرامش نداشتند؛ زیرا از هر سو با قیام ها و شورش ها درگیر بودند و در هر قیام و شورشی، گروه دیگری را به قتل می رساندند و منفورتر و منفورتر می شدند. مرحوم علامه شوشتری در جلد ششم شرح نهج البلاغه اش داستان عبرت انگیزی
۱- سوگنامه ی آل محمد / ۵۴۲.
نقل می کند و می نویسد: هنگامی که مروان، آخرین خلیفه ی بنی امیه کشته شد، عامر بن اسماعیل به خانه ای که در آن مروان و زنانش بودند حمله کرد، آنها درها را بستند و فریاد و شیون بلند کردند. عامر مردی را که از آنها مراقبت می کرد گرفت و در بارهی خانوادهی مروان سؤال کرد، او گفت: مروان به من دستور داده اگر کشته شدم گردن تمام دختران و کنیزانم را بزن تا به دست دیگران نیفتند؛ ولی من چنین کاری را نکردم.
در این حال دو دختر مروان را نزد عامر آوردند. او سفارش کرد سیر مروان را در دامن دختر بزرگترش بگذارند و به او گفت: این کار در برابر کاری است که شما با سر «یحیی بن زید» کردید که سر او را در دامان مادرش گذاشتید و بعد همه ی آنان را به قتل رساند(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۷۰۷ /صفحه ۵۳۰/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: مردی یهودی از محلی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله با اصحاب نشسته بودند، گذشت و گفت: «السام علیک»، آن حضرت پاسخ داد: «علیک»؛ بر تو باد. اصحاب عرض کردند: این مرد گفت: مرگ بر شما باد. حضرت فرمود: من هم گفتم: بر تو باد. سپس فرمود: این شخص را مار سیاهی می گزد و می میرد.
یهودی به راه خود رفت، پشته ی بزرگی هیزم جمع آوری کرد و طولی نکشید که بازگشت. وقتی خواست از محل پیامبر صلی الله علیه و اله بگذرد به او فرمود: پشته
۱- پیام امام امیر المؤمنین علیه السلام ۶/ ۲۰۰
ات را زمین بگذار. او هیزم را بر زمین نهاد، دیدند مار سیاهی چوبی را به دندان گرفته است. از او سؤال فرمودند: امروز چه کردی؟ عرض کرد: کاری نکردم، هیزم را که جمع کردم دو گرده نان داشتم، یکی را خوردم و دیگری را به مستمندی صدقه دادم. پیامبر صلی الله علیه و اله فرمودند: با همان صدقه از مرگش جلوگیری شد، صدقه مرگ ناگهانی و ناروا را از انسان برمی گرداند.(۱)
تا توانی به جهان، خدمت محتاجان کن
به دمی یا درمی یا قلمی با قدمی
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۱۸ /صفحه ۶۶۲/
به دنبال احتجاجی که عده ای از مشرکان قریش با پیامبر اکرم صلی الله علیه واله کردند ابوجهل گفت: در این جا سخن دیگری نیز هست؛ مگر تو این طور نمی گویی که وقتی قوم موسی تقاضا کردند خدا را آشکارا ببینند به وسیله ی صاعقه ای آتش گرفتند؟ اگر تو پیامبری ما نیز خواهیم سوخت؛ زیرا آنچه ما می خواهیم از خواسته ی قوم موسی بزرگ تر است؛ چون آنها ایمان داشتند و تقاضای دیدن آشکارا میکردند؛ ولی ما می گوییم ایمان نمی آوریم مگر خدا را با ملائکه بیاوری تا به چشم خود ببینیم.
حضرت رسول صلی الله علیه واله در جواب او فرمودند: ابوجهل! آیا داستان ابراهیم خلیل را نمی دانی آن گاه که خداوند او را بر فراز آسمان ها برد؟! این آیه از قول پروردگارم اشاره به همان است: «وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ »(۲)
خداوند
۱- پند تاریخ ۴/ ۱۲۰ : به نقل از : فروع کافی ۴/ ۵
۲- انعام / ۷۵
دیده ی او را نیروی زیادی بخشید، وقتی بر فراز آسمان بود تمام اهل زمین کسانی را که آشکار یا پنهان بودند می دید، در آن حال مرد و زنی را مشاهده کرد که مشغول عمل ناشایستی هستند، آنها را نفرین کرد و همان دم هلاک شدند، باز دو نفر دیگر را دید، ایشان را نیز نفرین کرد و به هلاکت رسیدند. برای سومین بار دو نفر به همان حال مشاهده کرد و نفرین کرد، آنان نیز هلاک شدند. در مرتبه ی چهارم که دو نفر دیگر را دید باز هم خواست نفرین کند که خطاب رسید: ابراهیم! از نفرین کردن بندگانم خودداری کن، من خدای بخشنده ی مهربانم، جبار و بردبارم، وقتی آنها را در حال معصیت می بینم هرگز برای تسلی خشم خود کیفر نمی کنم چنان که تو میکنی. پس زبان از نفرین باز دار، تو بندهای هستی که برای انذار و ترسانیدن مردم مبعوث شده ای، در ملک خدا شریک نیستی و بر من نیز حکومت نداری.
بندگان نزد من از سه حال خارج نیستند. آنان که معصیت می کنند و در کیفر آنها عجله نمی کنم، اگر توبه کردند من نیز گناهان ایشان را می بخشم و پرده پوشی می کنم یا دسته ای از معصیت کاران را مهلت می دهم چون می دانم از صلب آنان فرزندان مؤمنی به وجود می آیند، پس با پدر و مادر کافر مدارا میکنم تا این فرزندان به دنیا آیند. آن گاه که منظور حاصل شد، کیفرم آنها را فرا می گیرد و به بلاگرفتار می شوند. اگر این دو (توبه و فرزندان صالح)
نبود، کیفری که برای آنها آماده کرده ام شدید تر بود. پس ای ابراهیم! مرا با بندگان خود واگذاری من به آنها از تو مهربان ترم، بین من و آنها فاصله مشو. من جباری حلیم و دانایی حکیمم و با تدبیر، علم، قضا و قدرم در باره ی آنها حکم می کنم.
پیامبر صلی الله علیه و اله به ابوجهل گفت: تو را نیز خدا مهلت داده تا فرزندی صالح از تو به وجود آید. او عهده دار قسمتی از کارهای مسلمانان خواهد شد و اگر این نبود، عذاب بر تو نازل می شد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۵۳ /صفحه ۶۸۷ تا ۶۸۸/
عثمان بن عفان سیستانی گفت: در جست و جوی علم و دانش از سیستان خارج شدم و به بصره رفتم.
پیش محمد بن عباد، بزرگ و رئیس قبیله رفتم و گفتم: مردی غریبم که از راه دور برای استفاده از دانش تو آمده ام. پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: سیستان.
گفت: سیستان مرکز خوارج؟ گفتم: اگر خارجی بودم از مثل تو جویای علم و دانش نمی شدم! گفت: اکنون میل داری داستانی برایت نقل کنم تا وقتی به وطن خود بازگشتی مردم را به این داستان تذکر دهی؟ گفتم: آری.
گفت: من همسایه ای بسیار پرهیزکار و مقید به عبادات داشتم. شبی گفت: در خواب دیدم مثل این که از دنیا رفته ام و مرا دفن کرده اند، هنگام قیامت رسید، برای حساب و گذشتن از صراط آماده شدم، در این حال بر حوض کوثر گذشتم، چشمم به پیامبر اکرم صلی
۱- پند تاریخ ۴/ ۲۲۳ – ۲۲۵: به نقل از: احتجاج طبرسی / ۱۸
الله علیه واله افتاد که در کنار حوض نشسته بودند، امام حسن و امام حسین علیهما السلام نیز دوستان خود را سیراب می کردند. پیش رفتم و از حضرت امام حسن علیه السلام تقاضای آب کردم؛ اما ایشان امتناع کردند، از امام حسین علیه السلام درخواست کردم، ایشان نیز خودداری کردند.
آن گاه به حضرت رسول صلی الله علیه واله عرض کردم: مردی از امت شمایم، خدمت امام حسن و امام حسین علیهما السلام رسیدم و تقاضای آب کردم؛ اما آنها امتناع کردند، پیامبر صلی الله علیه واله فرمودند: اگر نزد امیرالمؤمنین هم بروی، به تو اب نخواهد داد.
گریه ام گرفت و با اشک جاری عرض کردم: من مردی از امت شما و شیعیان علی علیه السلام هستم، فرمودند: تو همسایه ای داری که علی را لعنت می کند. چرا او را نهی نمی کنی؟ گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه واله ! من مردی ضعیفم و نیرویی ندارم و آن مرد از اطرافیان سلطان است. در این هنگام پیامبر صلی الله علیه واله کاردی به من دادند و فرمودند:
اکنون برو با همین کارد او را بکش. کارد را گرفتم و به طرف منزل آن مرد رفتم. وقتی به در خانه اش رسیدم دیدم باز است، داخل شدم او در بستر خوابیده بود. همان دم او را کشتم و خدمت پیامبر صلی الله علیه واله بازگشتم در حالی که آن کارد به خون او آغشته بود، فرمودند: کارد را بده. تقدیم کردم. در این موقع به امام حسن علیه السلام فرمودند مرا آب بدهد. آن گاه جامی آب به من داد؛ اما اکنون نمی دانم
آن را آشامیدم یا نه.
با وحشت و هراس از خواب بیدار شدم. أماده ی نماز شدم و همین که هوا روشن شد صدای ناله ی زنان همسایه بلند شد، از کنیزم پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: فلانی در بسترش کشته شده است. پس از ساعتی مأموران آمدند و عده ای از همسایگان را به اتهام شرکت در قتل او گرفتند. در این هنگام من پیش امیر رفتم و خود را معرفی کردم و گفتم: کسانی را که به جرم این جنایت گرفته اید همه بی تقصیر هستند؛ زیرا این عمل از من صادر شده است.
امیر گفت: چه میگویی؟ تو نزد ما هرگز به چنین کاری متهم نمی شوی. آن گاه داستان خوابم را برایش شرح دادم. امیر گفت: هیچ کس مجرم نیست؟(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۵۴ /صفحه ۶۸۸/
روایت شده است که: زمانی خاتم ا بیاء محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم با اصحاب به مسافرت رفته بودند. در راه به گله گوسفندی رسیدند که تعداد زیادی گوسفند داشت. کسی را نزد صاحب گله فرستادند تا از او کمی شیر بخرند پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله بهمراه چند نفر که تشنه و گرسنه بودند، به آن بد بخت گفتند که به آنها کمی شیر بدهد.
صاحب گله نداد و عذر آورد، رسول خدا صلی الله علیه وآله نفرینش کرد و فرمود:
خدایا، مالش را زیاد کن.
به راه خود ادامه دادند تا به خیمه ای رسیدند که زنی در آن زندگی می کرد و یک گوسفند داشت. تا
۱- پند تاریخ ۵ / ۱۸ – ۲۰: به نقل از: دار السلام ۲/ ۲۲۶
به او گفتند که رسول خدا صلی الله علیه وآله شیر می خواهد، توی سرش زد، رفت و گوسفندش را آورد و شیرش را دوشید. رسول اکرم صلی الله علیه وآله هم شاد شد و فرمود:
خدایا، به مقدار کفاف، به او عنایت کن (به قدری که محتاج مخلوق نشود)
اصحاب گفتند: یا رسول الله صلی الله علیه وآله آنکه نداد، دعا کردید
که خداوندا زیادش کن. اما آنکه شیر به شما داد، شما دعا کردید که : خدایا به قدر کفایت به او عنایت فرما. چرا؟
پیامبر فرمود : مالی زیاد، بلای انسان می شود. کسانی که گنج می اندوزند و مال ذخیره می کنند و آنرا انفاق نمی کند، به عذاب دردناک، بشارتشان بده.(۱) در روز قیامت، مال را در آتش جهنم سرخ می کنند و با آن، پیشانی، پشت و پهلویشان را می سوزانند.(۲)
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر(۳)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۹۸تا۹۹/
سلطان روم، نامه ای تهدید آمیز برای «عبد الملک مروان» خلیفه اموی، فرستاد که در آن پس از کلمات و جملات ناسزا یاد آور شده بود :
« آماده باش که سیصد هزار نفر (سه لشکر) بسوی تو خواهم فرستاد!»
عبدالملک در پاسخ سلطان روم فروماند. از جهتی هم می دانست عالم مطلق در آن زمان « حضرت علی بن الحسین علیهما السلام» است و میل هم نداشت حضرت علیه السلام و دیگران از مضمون نامه مطلع شوند. لذا حیله ای اندیشید و به عامل خود در «حجازحجاج بن یوسف» ملعون نوشت تا برای
۱- سوره توبه – آیه ۳۴
۲- سوره توبه آیه ۳۵
۳- معارفی از قرآن – صفحه ۴۱۴
«حضرت سجاد علیه السلام» نامه ای بفرستد که حاوی تهدیدی نظیر تهدید سلطان روم باشد. آنگاه جواب نامه «حضرت سجاد علیه السلام» را برای سلطان روم بفرستد.
حجاج ملعون هم نامه ای تهدید آمیز برای «امام زین العابدین علیه السلام» فرستاد. «حضرت علیه السلام» در پاسخش نوشتند:
« به نام خداوند بخشنده مهربان. خداوند در هر روز سیصد نظره(۱) دارد و نیست نظره ای مگر اینکه گروهی را به آن زنده و گروهی را می میراند، عده ای را عزیز و عده ای را خوار می فرماید، و من امیدوارم که با یکی از این نظره ها تو را کفایت کند. (یعنی مرا از شر توبرهاند )» حجاج ملعون عین پاسخ حضرت را برای عبدالملک فرستاد و او هم برای سلطان روم، همان را نگاشت.
وقتی سلطان روم نامه خلیفه را خواند، گفت که این مردک دروغ می گوید! این کلام از او نیست، این سخن از اهل بیت «محمد صلی الله علیه وآله وسلم» است.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۹۵تا۱۹۶/
در کتاب « منتخب التواریخ» نقل شده است: « مرحوم کلباسی از مراجع بزرگ و مقیم شهر اصفهان بود.» روزی یکی از همسایگانش که فردی هتاک و خوشگذران بود در منزلش عروسی بر پا کرده بود. در این مجلس مطرب ها ساز و آواز سرداده، باعث ناراحتی مرحوم کلباسی شده بودند.
مرحوم کلباسی برای همسایه پیغام فرستاد که این سر و صدا را ساکت کند. اما همسایه بجای پذیرفتن و ترتیب اثر دادن، به مرحوم توهین کرد و گفت : « هیچ کاری نمی تواند
۱- نظره یعنی درنگ در امور( فرهنگ جامع)
۲- بهشت جاودان – ۲۲۹
بکند، من در خانه ام عروسی دارم و…»
مرحوم کلباسی، چون بی احترامی همسایه را دید شب هنگام در مسجد، روی منبر از همسایه اش به نزد خداوند شکایت کرد و گفت :
خدایا من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم، اما تو می توانی و قادر هستی…)
در همان شب، همسایه به مرض شدیدی گرفتار شد و تا صبح طول نکشید که به درک واصل شد.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۹۰تا۲۹۱/
حسین بن خالد می گوید: به امام رضا علیه السلام عرض کردم: جمعی می گویند رسول خدا صلی الله علیه واله فرمود: إن الله خلق آدم علی صورته؛ خداوند آدم را به صورت خودش افرید
ایا این حدیث درست است؟
امام هشتم علیه السلام فرمود: خدا این افراد را بکشد که آغاز حدیث را حذف کرده اند.
بلکه اصل جریان این است: رسول خدا صلی الله علیه واله از کنار دو مردی عبور کرد که به
هم دیگر فحش می دادند، شنید یکی از آنها به دیگری می گوید:
فتح الله وجهک و وجه من یشبهک؛
خداوند صورت تو و صورت آن کس را که شبیه تو است زشت گرداند.
پیامبر صلی الله علیه واله به او فرمود: ای بنده خدا! این سخن را به برادرت مگو، خداوند آدم را به صورت او آفریده است،(۲) یعنی نتیجه فحش تو، فحش دادن به حضرت آدم علیه السلام است.
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۳تا۶۴/
امام سجاد علیه السلام برای شرکت در مراسم حج، عازم مکه شد. در مسیر راه به بیابانی بین مکه و مدینه رسید. ناگاه راهزن قلدری به آن حضرت رسید و سر راه او را گرفت و گفت: پیاده شو!
امام فرمود: از من چه می خواهی؟
گفت: می خواهم تو را بکشم و اموالت را بردارم.
امام فرمود: هر چه دارم، برای تو حلال می کنم و فقط مقدار اندکی بر می دارم تا مرا به مقصد برساند.
راهزن قبول نکرد و هم چنان اصرار داشت که می خواهم تو را بکشم.
در این هنگام، امام سجاد علیه السلام به او فرمود: فائن ربک؛ پس خدای تو در کجاست؟ اگر مرا
۱- رازگویی و قرآن – ۱۲۹
۲- احتجاج طبرسی، ج ۲، ص ۱۹۲.
بکشی خداوند قصاص خواهد کرد.
او با کمال گستاخی گفت: هو نائم، خدا در خواب است.
در این هنگام امام سجاد علیه السلام از خدا کمک خواست، ناگاه دو شیر آمد. یکی از آنها سر آن راهزن و دیگری پای او را گرفتند و دریدند، امام در این حال به او فرمود: تو گمان کردی که خدا در خواب است، این است جزای تو، اکنون بچش عذاب گستاخی خود را (۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۲۸/
روزی انس بن مالک، (صحابی معروف پیامبرصلی الله علیه واله ) در بصره حدیث نقل می کرد و شاگردان بسیاری به دورش حلقه زده بودند. یکی از آنها پرسید: شنیده ایم شخص با ایمان بیماری «برص» نمی گیرد، ولی علت چیست که شما مبتلا به این بیماری هستی و لکه ها سفید این بیماری را در شما مشاهده می کنم؟
انس بن مالک از این پرسش، رنگ پریده شد و قطرات اشک از چشمانش سرازیر گردید و گفت: آری، نفرین بنده صالح مرا مبتلا به این بیماری کرده است.
حاضران اصرار کردند تا جریان خود را بازگو کند. انس بن مالک گفت:
با جمعی در محضر رسول خدا صلی الله علیه واله بودیم. فرش مخصوصی از یکی از روستاهای مشرق زمین به حضور آن حضرت آوردند. ایشان آن را پذیرفت و روی زمین پهن کردیم و جمعی از اصحاب به امر آن حضرت بر روی آن نشستیم. علی بن ابی طالب علیه السلام نیز بود. علی علیه السلام به باد امر کرد، آن فرش از زمین برخاست و به پرواز درآمد و همه
۱- ابو جعفر طبری، مدینه المعاجز ، شرح معجزات امام سجاد علیه السلام
ما را کنار غار اصحاب کهف پیاده نمود.
علی علیه السلام به ما فرمود: برخیزید و بر اصحاب کهف سلام کنید. همه اصحاب، از جمله ابوبکر و عمر، سلام کردند، ولی جواب سلام نشنیدند.
علی علیه السلام برخاست و کنار غار ایستاد و گفت:
السلام علیکم یا أصحاب الکهف و الرقیم؛
سلام بر شما ای اصحاب کهف و رقیم.
از درون غار، صدا برخاست:
و علیک السلام یا وصی رسول الله ؛
سلام بر تو ای وصی پیامبر خدا صلی الله علیه واله
علی علیه السلام فرمود: چرا جواب سلام باران پیامبر را ندادید؟
گفتند: ما مأذون نیستیم که به غیر پیامبران یا اوصیای آنها، جواب بگوییم.
سپس روی آن فرش نشستیم و آن فرش برخاست و ما را در مسجد در حضور پیامبر صلی الله علیه واله پیاده کرد. پیامبرصلی الله علیه واله جریان را از آغاز تا آخر بیان کرد، مثل این که همراه ما بوده است.
در این هنگام پیامبرصلی الله علیه واله به من فرمود: هروقت پسر عمویم، علی گواهی خواست.
گواهی بده. گفتم: اطاعت می کنم.
بعد از رحلت پیامبرصلی الله علیه واله ، وقتی ابوبکر متصدی خلافت شد، ساعتی پیش امد که علی علیه السلام در مقام احتجاج بود و به من گفت: برخیز و جریان پرواز فرش را شهادت بده.
من با این که آن را در خاطر داشتم، اما کتمان کردم و گفتم: پیر شده ام و فراموش کرده ام. علی علیه السلام فرمود: اگر دروغ بگویی خدا تو را به بیماری برص و نابینایی و تشنگی دائمی دچار کند. از نفرین آن بنده صالح به این سه بیماری گرفتار شدهام از همین تشنگی باعث شده که نمی
توانم در ماه رمضان، روزه بگیرم.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۶تا۱۶۷/
شب جمعه، نوزدهم ماه رمضان سال ۴۰ هجرت، آخرین شب عمر امام علی علیه السلام بود. امام حسن علیه السلام می گوید: همراه پدرم علی علیه السلام به سوی مسجد رهسپار شدیم. پدرم به من فرمود: پسرم! امشب لحظه ای چرت مرا فرا گرفت، در همان دم رسول خدا صلی الله علیه واله بر من آشکار شد، عرض کردم: ای رسول خدا، چیست این مصائبی که از ناحیه امت تو به من رسیده است؟ آنها به راه عداوت و انحراف افتاده اند.
رسول اکرم صلی الله علیه واله به من فرمود: أدع علیهم، آنها را نفرین کن.
من امشب در مورد این امت (منحرف) چنین نفرین کردم:
اللهم أبدلنی بهم خیرا منهم، وأبدلهم بی من هو شر منی؛
خدایا به عوض آنها، دیدار و هم نشین با خوبان را نصیب من گردان، و در عوض من، بدها را بر آنها مسلط کن.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۶۸/
زمان خلافت معاویه بود، او با دسیسه های گوناگون بر مناطق اسلامی مسلط شده بود، آن گونه که خود را بی رقیب می دانست (چرا که حضرت علی علیه السلام به شهادت رسیده بود و امام حسن علیه السلام را نیز به انزوای تحمیلی در مدینه کشانده بودند).
معاویه سفری به حجاز کرد، در این سفر به مدینه وارد شد و در مسجد در میان جمعیت به منبر رفت و سخنرانی کرد، در این سخنرانی به ناسزاگویی و دهن کجی به مقام مقدس علی علیه السلام پرداخت.
امام حسن علیه السلام در بین سخنرانی معاویه، برخاست و پس از حمد و ثنا فرمود:
خداوند
۱- روضه الواعظین ، ص ۳۷ و ۳۸ و بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۲۱۸-۲۲۰
۲- اقتباس از: ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۶، ص ۱۳۱.
هیچ پیامبری را به پیامبری مبعوث نکرد مگر این که در دودمان او «وصی» قرار داد، و هیچ پیامبری نبود مگر این که دشمنی از مجرمین داشت و بی گمان علی علیه السلام وصی رسول خدا صلی الله علیه واله بود و من پسر همین علی علیه السلام هستم، اما تو( ای معاویه) پسر «صخر» هستی، جد تو «حرب» است ولی جد من رسول خدا صلی الله علیه واله است، مادر تو هند است و مادر من حضرت فاطمه علیها السلام است، جده من حضرت خدیجه علیها السلام است و جده تو «نثیله» است (با توجه به این که هند و نشیله به ناپاکی مشهوربودند).
آنگاه فرمود:
قلعن الله الاءمنا حسبا وأقدمنا کفرا وأخملنا ذکرا
پس خداوند لعنت کند آن کس را که در بین ما از نظر حسب و شرافت خانوادگی پست است، و پیشتاز کفر بوده و غافل از یاد خداست.
همه حاضران در مسجد گفتند: «آمین».
معاویه سرافکنده شد و سخن خود را دیگر ادامه نداد و از منبر به پایین آمد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۷۶تا۲۷۷/
در قیام مختار که در سال ۶۶ و ۶۷ هجری قمری انجام گرفت، ابراهیم پسر مالک اشتر فرمانده سپاه مختار شد و با سپاهی که ابن زیاد و حصین بن نمیر و … از سران آن بودند در کنار موصل درگیر شد و در این درگیری بسیاری از دشمنان، از جمله ابن زیاد به دست ابراهیم پسر مالک اشتر ، کشته شدند.
ابراهیم سرهای بریده ابن زیاد و دیگر سران دشمن را برای مختار فرستاد. مختار در حال غذا خوردن بود که سرهای بریده
۱- اقتباس از : سفینه البحار، ج ۱، ص ۲۵۴
دشمنان را کنار تخت او به زمین ریختند.
مختار گفت: سر مقدس حسین علیه السلام را هنگامی نزد ابن زیاد آوردند که غذا می خورد، اکنون سر نحس ابن زیاد را هم در این هنگام که غذا می خورم به نزد من آوردند.
در این هنگام دیدند مار سفیدی در میان سرها پیدا شد و وارد سوراخ بینی ابن زیاد شد و از سوراخ گوش او بیرون آمد. این عمل چندین بار تکرار گردید.
مختار پس از صرف غذا برخاست و با کفشی که در پایش بود به صورت نحس ابن زیاد زد، سپس کفشش را نزد غلامش انداخت و گفت: این کفش را بشوی که آن را بر صورت کافر نجس نهادم.
مختار سرهای نحس دشمنان را برای محمد حنفیه در حجاز فرستاد. محمد حنفیه سر ابن زیاد را نزد امام سجاد علیه السلام فرستاد. امام سجاد در آن وقت غذا می خورد، فرمود:
روزی سر مقدس پدرم را نزد ابن زیاد آوردند، او غذا می خورد، عرض کردم: خدایا مرا نمیران تا این که سر بریده ابن زیاد را در کنار سفره ام که غذا می خورم بنگرم، حمد و سپاس خدا را که دعایم را اکنون به استجابت رسانیده است.(۱)
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۶تا۳۲۷/
عبدالملک بن مروان (پنجمین خلیفه اموی) از طاغوتیان خاندان ستمگر بنی امیه بود، و به عنوان امیر مسلمین، چند سال خلافت کرد.
در تاریخ آمده: قیصر روم (شاه ابر قدرت آن زمان روم برای عبدالملک به این مضمون نامه ای نوشت:
«آن شتری که پدرت (مروان)
۱- بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۳۳۴ تا ۳۳۶
بر آن سوار شد و از مدینه فرار کرد (۱)خورده شد (یا آن را خوردم و اینک صد هزار و صد هزار و صد هزار نفر لشکر به سوی تو (برای سرکوبی ات) می فرستم» (منظور قیصر روم این بود که دیگر شتری نیست که بر آن سوار شده و مثل پدرت فرار کنی و حتما دستگیر و مغلوب می شوی).
عبدالملک پس از دریافت این نامه، برای حجاج بن یوسف ثقفی (فرماندار خون خوارش) نامه ای نوشت و از او خواست که از امام سجاد علیه السلام بخواهد که جواب نامۂ قیصر روم را آن گونه که موجب وحشت او شود، بنویسد.
پس از رسیدن نامه به دست حجاج، وی جریان را به امام سجاد علیه السلام عرض کرد، امام فرمود: برای عبدالملک بنویس که در جواب شاه روم چنین بنویسد:
برای خداوند «لوح محفوظ» هست که در هر روز سیصد بار، آن را ملاحظه می کند، و هیچ لحظه ای نیست مگر این که خداوند در آن لحظه، افرادی را می میراند، و زنده می کند، و ذلیل و خوار می نماید و عزت می بخشد و آن چه بخواهد انجام می دهد، و من امیدوارم که خداوند در یکی از لحظه ها شر تو را از ما باز دارد».
حجاج، همین مطلب را برای عبدالملک نوشت، و عبدالملک نیز پس از دریافت نامه حجاج، همین مطلب را در
۱- با توجه به این که مروان پدر عبدالملک، در عصر رسول خدا صلی الله علیه واله به فرمان آن حضرت، همراه پدرش، تبعید شد و او سوار بر شتری شده و از مدینه به سوی طائف فرار کرد.
جواب نامه تهدید آمیز قیصر روم نوشت.
وقتی قیصر آن را خواند (وحشت زده شد و گفت: ما خرج هذا إلا من کلام النبوه؛
این مطلب جز از گفتار نبوت، نشئت نگرفته است!
البته باید گفت که پیامبران و امامان، بر اساس قانون «اهم و مهم» گاهی افراد «فاسد» را برای دفع «أفسد» (فاسدتر) راهنمایی می کردند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه۳۳۳تا۳۳۴/
معلی بن خنیس از یاران و شاگردان مخلص و مبارز و عالم امام صادق علیه السلام بود،
داودبن علی فرماندار مدینه از طرف خلفای جور بود. به دستور او «علی» را به
شهادت رساندند، و اموالش را غارت نمودند.
روزی داود به حضور امام صادق علیه السلام آمد در حالی که عبایش به زمین کشیده می شد، امام صادق علیه السلام به او شدیدا اعتراض کرد و فرمود: «مولا و دوستم معلی را کشتی و اموالش را به یغما بردی، آیا نمی دانی که انسان هنگامی که عزیزی را از دست بدهد، خوابش می برد، ولی در جنگ خوابش نمی برد، سوگند به خدا حتما که تو را نفرین می کنم!
داود با طعنه و مسخره گفت: باشیم و نفرین تو را ببینیم.
امام صادق علیه السلام به خانه اش بازگشت، آن شب تا صبح نخوابید، همواره به نماز و مناجات پرداخت و در مناجات خود می گفت:
یا ذالقوه القویه ویا ذالمحال الشدید و یا ذاالعزه التی کل خلقک لها ذلیل، اکفنی هذا الطاغیه و انتقم لی منه
ای خداوندی که صاحب قدرت و نیروی استوار هستی، ای خدایی که دارای عذاب شدید می باشی، و ای صاحب شرکتی که تمام خلق تو در برابر آن خوار و
۱- نور الثقلین، ج ۵، ص ۵۴۹.
ذلیل اند، مرا از (گزند) این طاغوت (داود بن عبدالله) کفایت کن و انتقام مرا از او بگیر.
ساعتی نگذشت که در مدینه صداها بلند شد که داودبن علی از دنیا رفت.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۶۱/
سعید بن جبیر از دانشمندان پارسا و محققان بزرگ شیعه و از شاگردان برجسته امام سجاد علیه السلام بود در کوفه میزیست و از تابعین و از طایفه اسدی بود.
حجاج بن یوسف ثقفی او را دستگیر کرد و در سال ۹۵ قمری در ۴۹ سالگی، به شهادت رساند. قبر شریفش در «واسط» (بین کوفه و بصره) است.
هنگامی که سعید را در مکه دستگیر کردند، وی را به واسط نزد حجاج أوردند.
بین او و حجاج، چنین گفت و گو شد
حجاج گفت: تو شقی هستی نه سعید.
گفت: سعید مادرم به من آگاه تر است، او مرا سعید نامید.
– نظر تو درباره «ابو بکر و عمر» چیست؟ آیا در بهشتند یا در دوزخ؟
– هرگاه وارد بهشت شدم و اهل بهشت را دیدم آگاه می شوم که چه کسی در آن جا است و اگر وارد دوزخ شدم می فهمم چه کسی در جهنم است.
– نظر تو درباره خلفا چیست؟
– من نگهبان و وکیل مدافع آنها نیستم.
– کدام یک از آنها را بیشتر دوست داری؟
– هر کدام را که آفریدگار من خدا، بیشتر دوست بدارد.
– کدام یک از آنها را خداوند بیشتر دوست دارد؟
– آگاهی به این موضوع در نزد کسی است که به آشکار و پنهان، آگاهی دارد.
– نمی خواهی مرا تصدیق کنی؟
– (فعلا) روا نمی دانم که تو را تکذیب کنم.
– هرگونه کشتن را می خواهی برای
۱- اعلام الوری، ص ۲۷۰
خود انتخاب کن.
– بلکه هر نوع کشتن را تو می خواهی برای خودت انتخاب کن، زیرا هر گونه که مرا بکشی همان گونه قصاص می شوی.
حجاج دستور داد دژخیمانش سر از بدن سعید جدا کنند، سعید به قبله متوجه شد و این آیه را خواند:
«وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ »(۱)
من روی خود را به سوی کسی کردم که آسمانها و زمین را آفریده، من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم.
حجاج دستور داد، سعید را از جهت قبله برگرداندند، او گفت: «فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ »(۲) و به هر سو رو کنید، خدا آن جا است.
حجاج گفت: سعید را دمر کنید، او را چنین کردند، گفت:
«مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَهً أُخْرَی»(۳)
ما شما را از خاک آفریدیم و در آن باز می گردیم و از آن نیز بار دیگر شما را بیرون می آوریم.
حجاج، دیگر مهلت نداد و او را به شهادت رساند. آخرین سخن سعید این بود:
اللهم لاتسلطه علی احد یقتله بعدی؛ خداوندا! حجاج را بعد از من بر احدی مسلط نکن که او را بکشد.
این نفرین سعید، به اجابت رسید. حجاج بعد از شهادت سعید پانزده روز بیشتر زندگی نکرد و پس از آن به هلاکت رسید.(۴)
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۹۳تا۵۹۵/
عابدی از بنی اسرائیل که در پناه کوهی به عبادت اشتغال داشت، در عالم خواب به او گفته شد: برو نزد فلان کفش دوز، از او تقاضا کن تا برایت دعا کند.
وقتی بیدار شد، به جست و جو پرداخت و
۱- انعام (۶) آیه ۷۹.
۲- بقره (۲) آیه ۱۱۵
۳- طه (۲۰) به۵۵
۴- سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۲۱
آن کفش دوز را پیدا کرد. به حضور او رفت و از او پرسید: کار تو چیست؟
گفت: من روزها روزه می گیرم، کفش دوزی می کنم و مزدی که به دست می آورم، قسمتی از آن را به تهیدستان، صدقه می دهم و قسمت دیگر را صرف معاش اهل و عیال خود می نمایم.
عابد گفت: این روش، روش خوبی است، ولی ارزش فراغت و تنهایی برای عبادت خدا را ندارد.
به محل عبادت خود بازگشت. برای بار دوم در خواب به او گفته شد: برو نزد کفش دوز و به او بگو این چهره درخشان تو از چیست؟
عابد وقتی بیدار شد نزد کفش دوز رفت و پرسید: چرا دارای چهره نورانی شده ای ؟!
کفش دوز گفت: هیچ انسانی را ندیدم مگر این که تصور کردم، او نجات می یابد و من هلاک می شوم.
عابد به راز و رمز کمال و برتری کفاش پی برد و فهمید که او «از خود راضی» نیست و غرور ندارد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۴۳تا۶۴۴/
یکی از جنگ های خانمان سوز که بین مسلمانان رخ داد، جنگ جمل بود. باعث این جنگ تحمیلی طلحه و زبیر (دو نفر از سران اسلام و عایشه بودند. بهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با این که خودشان جزء تحریک کنندگان قتل عثمان بودند.
این جنگ در سال ۳۶ قمری در بصره واقع شد که منجر به شهادت پنج هزار نفر از سپاه علی علیه السلام و سیزده هزار نفر از سپاه عایشه گردید.(۲)
طلحه و زبیر از کسانی بودند که پس از قتل عثمان، در پیشاپیش جمعیت به
۱- مجموعه ورام، ج ۱، ص ۲۰۹
۲- نتمه المنتهی، ص ۹
حضور علی علیه السلام آمده و با آن حضرت بیعت کردند، ولی هنوز چند ماه نگذشته بود که نتوانستند با وجود حکومت علی علیه السلام دنیای خود را آباد سازند، از این رو بیعت خود را شکستند و جلودار ناکثین (بیعت شکنان) شدند.
حضرت علی علیه السلام از این دو نفر، ضربه زیادی خورد، چون نفوذ کاذبی در میان مسلمانان داشتند. آن حضرت دست به دعا برداشت و در مورد این دو نفر نفرین کرد و عرض کرد: خدایا طلحه را مهلت نده و به عذابت بگیر، و شر زبیر را آنگونه که
می خواهی از سر من کوتاه کن.
لذا در جنگ جمل هنگامی که سپاه کفر متلاشی شد، مروان که از سر شناسان آن سپاه بود، گفت: بعد از امروز دیگر ممکن نیست خون عثمان را از طلحه مطالبه کنیم، همان دم او را هدف تیرش قرار داد. تسیر به رگ اکحل (چهار اندام) ساق پای طلحه خورد و آن رگ قطع شد، خون مثل سیل از آن جاری شد. غلامش او را سوار بر قاطری کرد، به غلام گفت: این خونریزی مرا می کشد، اگر جای مناسبی یافتی مرا پیاده کن. سرانجام غلام او را به خانه ای از خانه های بهره برد و او همان جا مرد.
زبیر نیز از صف دشمن خارج گردید به سوی بیابانی معروف به «وادی السباع» رفت. در آن جا مشغول نماز بود که شخصی به نام عمرو بن جرموز، به طور ناگهانی بر او حمله کرد و او را کشت. او نیز که آتش افروز جنگ جمل بود در ۷۵ سالگی به
هلاکت رسید.
ابن جرموز، شمشیر و انگشتر زبیر را
به حضور علی علیه السلام آورد، وقتی چشم علی علیه السلام به شمشیر زبیر افتاد فرمود: سیف طال ما جلی الکرب عن وجه رسول الله ، این شمشیر ، چه بسیار اندوه را از چهره رسول خدا صلی الله علیه واله برطرف ساخت؟!(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۸۳تا۸۸۴/
مورخان و راویان حدیث حکایت کرده اند: مأمورین و جاسوسان حکومتی برای مأمون عباسی خبر آوردند که حضرت ابوالحسن، علی بن موسی الرضا -علیهما السلام -جلساتی تشکیل می دهد و مردم در آن مجالس شرکت کرده و شیفتهی بیان و علوم او گشته اند.
مأمون دستور داد تا مجالس را به هم بزنند و مردم را متفرق کرده و نیز حضرت را نزد وی احضار کنند. همین که امام رضا علیه السلام نزد مأمون حضور یافت، مأمون نگاهی تحقیر آمیز به آن حضرت انداخت. چون حضرت چنین دید، با حالت غضب و ناراحتی از مجلس مأمون خارج شد و در حالی که زمزمه ای بر لب های مبارکش بود، چنین می فرمود: به حق جدم، محمد مصطفی و پدرم، علی مرتضی و مادرم، سیده النساء . صلوات الله علیهم – نفرین می کنم که به حول و قوای الهی آن جا به لرزه درآید و سگ هایی که اطراف او جمع شده اند، همه را مطرود می سازم.
بعد از آن، امام رضا علیه السلام وارد منزل خود شد و تجدید وضو نمود و دو رکعت نماز خواند و در قنوت، دعای مفصلی قرائت نمود و هنوز از نماز فارغ نشده بود که زلزله ی هولناکی سکوت شهر را در هم ریخت و
۱- الکنی والالقاب، ج ۱، ص ۲۳۹ – ۲۴۰.
صدای گریه و شیون مردان و زنان بلند شد.
به دنبال این حادثه، توفان شدید و غبار غلیظی با صداهای وحشتناکی به وجود آمد.
وقتی حضرت از نماز فارغ شد و سلام نماز را داد، به اباصلت فرمود: بالای بام منزل برو و ببین چه خبر است؟ و سپس افزود: متوجه آن زن بدکاره و فاحشه نیز باش که چگونه تیر بلا بر گلویش فرود آمده و او را به هلاکت رسانده است. این همان زن بدکارهای است که جاسوسان و بدگویان را علیه من تحریک می کرد و آن ها را هدایت می نمود تا نزد مأمون سخن چینی و بدگویی مرا کنند و مأمون را علیه من می شوراند.
در پایان این حکایت آمده است: تمام آنچه را که حضرت بیان فرموده بود به واقعیت پیوست و پس از آن که مأمون متوجه این قضیه شد، دستور داد تا افراد سخن چین و دروغگو از اطراف او و دستگاه حکومتی اش کنار بروند و دیگر به آن ها توجه و کمکی نشود. (البته دستور مأمون در ظاهر و برای عوام فریبی بود.)(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۱۰۲ /صفحه ۱۱۹تا۱۲۰/
حضرت آیت الله حاج سید اسماعیل هاشمی نقل می کند: در زمان حاج شیخ عبد الکریم حائری – رضوان الله تعالی علیه و قضیهی کشف حجاب رضاخانی دو تا پاسبان بودند که خیلی مردم را اذیت می کردند.
روزی زنی با روسری از خانه بیرون می آید، یکی از این پلیس ها او را تعقیب می کند،
۱- عیون اخبار الرضا علیه السلام ج ۲، ص ۱۷۲، حدیث ۱، بحار الانوار ج ۴۹، ص ۸۲ حدیث ۲.
آن زن هر چه او را قسم میدهد و حضرت اباالفضل علیه السلام را شفیع قرار می دهد در او اثر نمی بخشد.
بلکه آن بی حیا توهین هم می کند که اگر ابالفضل علیه السلام کاری از او ساخته می شد نمی گذاشت دست هایش..!
همان روز آن مرد به حمام می رود و دلش درد میگیرد، معالجات اثر نمی کند و به درک می رسد. غال گفته بود: دیدم مثل این که سیلی به صورتش خورده شده باشد، صورتش سیاه شده بود.
پلیس دیگر شقاوت بیش تری داشت، گاهی وارد خانه ها می شد و زن ها را از خانه بیرون می آورد و روسری را از سر آنها بر می داشت. زنی او را به حضرت اباالفضل علیه السلام قسم می دهد که اذیت نکن، در جواب می گوید: اگر حضرت کاری از او ساخته می شد، …!
زن ناراحت می شود و نفرین می کند و می گوید: حضرت عباس علیه السلام جزایت را بدهد.
آن مرد همان شب ماموریت پیدا می کند و کشیک بازار شود. وقتی می خواسته از سوراخ در اتاق نگهبانی نگاهی به بازار کند، دستی به پشت گردن او می خورد و از اتاق بازار پایین می افتد و به درک می رسد. روز بعد برای خوشحالی، تمام بازار را چراغانی می کنند که حضرت اباالفضل علیه السلام او را به مکافات خود رساند.
من که می میرم برای دست تو
ای دو عالم، مبتلای دست تو
چشم هفتاد و دو ملت خون گریست
روز عاشورا برای دست تو
ساقی لب تشنه ی دریا به دوش
هفت دریا سوخت پای دست تو
در
نمازی بساقنوت معرفت
عشق می خواند دعای دست تو
لطف و احسان تو بی اندازه بود
هر دو عالم شد گدای دست تو
یک تجلی کرد و عالم را گرفت
جلوه ی ایزد نمای دست تو
اشک هم بر سینه و سر می زند
در عزای بی ریای دست تو
پیش چشمت هیچ کس بیگانه نیست
کاش بودم آشنای دست تو!
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۶۶۱ /صفحه ۵۲۷تا۵۲۸/
مردی که دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز کوربود، فریاد می زد:
– خدایا مرا از آتش نجات بده!
شخصی به او گفت:
– از برای تو مجازاتی باقی نمانده، باز می گویی خدا تو را از آتش
نجات بدهد؟
گفت:
– من در کربلا بودم، وقتی که امام حسین علیه السلام کشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقیمتی در تن آن حضرت دیدم. با توجه به اینکه همه ی لباس هایش را غارت کرده بودند، فقط همین شلوار مانده بود.
دنیا پرستی مرا بر آن داشت تا آن بند قیمتی شلوار در آورم.
به طرف پیکر حسین علیه السلام نزدیک شدم، همین که خواستم آن بند را بیرون بکشم، دیدم آن حضرت دست راستش را بلند کردو روی آن بند نهاد! نتوانستم دستش را کنار بزنم، به این خاطر، دستش را قطع کردم! همین که خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم آن حضرت دست چپش را بلند کرد و روی آن بند نهاد! هر چه کردم نتوانستم دستش را از روی بند بردارم، لذا دست چپش را نیز بریدم!
باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صدای ترس آور زلزله ای را شنیدم! ترسیدم و کنار
رفتم و شب در همان جا کنار بدن های پاره پاره ی شهدا خوابیدم.
ناگاه! در عالم خواب، دیدم که گویا محمد صلی الله علیه واله همراه علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام امام علیه السلام را بوسید و سپس فرمود:
– پسرم تو را کشتند، خدا کسانی را که با تو چنین کردند بکشد!؟
شنیدم امام حسین علیه السلام در پاسخ فرمود:
– شمر مراکشت و این شخص که در اینجا خوابیده، دست هایم را قطع کرد.
فاطمه علیها السلام به من روی کرد و گفت:
به خداوند دستها و پاهایت را قطع و چشم هایت را کور نماید و تو را داخل آتش نماید؟
از خواب بیدار شدم. دریافتم که کور شده ام و دستها و پاهایم قطع شده. سه دعای فاطمه علیها السلام به استجابت رسیده و هنوز چهارمی آن – یعنی ورود در آتش – باقی مانده، این است که می گویم:
خدایا! مرا از آتش نجات بده!(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱/صفحه ۱۵۹تا۱۶۰/
هارون الرشید از جادوگری خواست که در مجلس کاری کند که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام از عهده اش بر نیامده و در میان مردم شرمنده و سرافکنده گردد. جادوگر پذیرفت.
هنگامی که سفره انداخته شد، جادوگر حیلهای بکار برد که هر وقت امام موسی بن جعفر علیه السلام می خواست نانی بردارد، نان از جلو حضرت می پرید.
هارون بخاطر اینکه خواسته ناپاکش تأمین شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت می خندید.
حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام سر برداشت. نگاهی به عکس شیری که در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:
– ای شیر خدا! این دشمن خدا را
۱- بحار، ج ۴۵، ص ۳۱۱
بگیر. ناگهان همان عکس به شکل شیری بسیار بزرگ در آمده، جست و جادوگر را پاره پاره کرد.
هارون و خدمتگزارانش از مشاهده این قضیه مهم، از ترس بیهوش شدند. پس از آنکه به هوش آمدند. هارون به امام علیه السلام گفت:
– خواهش می کنم از این شیر بخواه که پیکر آن مرد را به صورت اول برگرداند. امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمود:
– اگر عصای موسی آنچه را که از ریسمانها و عصاهای جادوگران بلعیده بود، بر می گرداند، این عکس شیر هم آن مرد را بر می گرداند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۲/صفحه ۱۳۱تا۱۳۲/
منهال می گوید:
پس از زیارت خانه خدا به مدینه برگشتم و در مدینه محضر امام زین العابدین علیه السلام بودم.
امام علیه السلام فرمود:
منهال! حرمله در چه حال است؟
من در پاسخ گفتم:
او را در کوفه زنده گذاشتم و آمدم.
در این وقت امام دستهایش را به طرف آسمان بلند نموده و در حق او نفرین کرد و سه مرتبه فرمود:
خدایا! حرارت آتش را به حرمله بچشان!
پروردگارا! حرارت آتش را به حرمله بچشان؟
خداوندا! حرارت آتش را به حرمله بچشان!
منهال می گوید:
از مدینه برگشتم وقتی وارد کوفه شدم، دیدم مختار قیام کرده است.
من چند روز در خانه بودم تا رفت و آمد دوستانم تمام شد.
سپس سوار بر مرکبی شدم و به دیدن مختار رفتم. وقتی در بیرون منزل با مختار ملاقات کردم، گفت:
ای منهال! چرا زیر پرچم حکومت ما نمی آیی و با ما همکاری نمی کنی؟
گفتم:
مکه رفته بودم اینک در خدمت شما هستم. سپس با مختارحرکت کردم و در راه مشغول صحبت بودیم تا وارد کناسه کوفه شد.
۱- بحار: ج ۴۸، ص ۴۱.
آنجا چند لحظه ای ایستاد. گویا در انتظار چیزی بود. مختار از مخفیگاه حرمله باخبر شده بود، چند نفر مأمور برای دستگیری
او فرستاد.
چندی نگذشته بود گروهی با شتاب آمدند و گفتند:
امیر! مژده باد! حرمله دستگیر شد. اندکی گذشته بود حرمله را آوردند. هنگامی که چشم مختار به حرمله افتاد، گفت:
خدا را شکر که مرا بر تو مسلط کرد.
آنگاه گفت:
شتر گش، شتر کش، بیاورید! وقتی کارد شتر کش را آوردند دستور داد دستهای حرمله را قطع کنند. فوری دستهای حرمله بریده شد.
گفت:
دو پای او را نیز ببرید. دو پای او را که بریدند، فریاد زد:
النار ! النار!
آتش بیاورید! آتش بیاورید!
مقداری نی آوردند، و حرمله را در میان آنها گذاشتند و آتش زدند.
من از روی تعجب گفتم: سبحان الله!
مختار گفت:
سبحان الله گفتن خوب است، ولی تو برای چه تسبیح گفتی؟
گفتم:
امیر! من هنگام برگشت از مکه خدمت امام زین العابدین رسیدم. حضرت فرمود:
حرمله در چه حال است؟
گفتم: من او را در کوفه زنده گذاشتم.
امام علیه السلام دستهای خویش را به سوی آسمان بلند کرد و درباره حرمله نفرین کرد و فرمود:
بار خدایا! حرارت آهن را به حرمله بچشان!
این جمله را سه بار تکرار کرد.
مختار گفت: تو شنیدی که امام زین العابدین این سخن را فرمود؟
گفتم: به خدا سوگند همین طور شنیدم.
مختار از مرکب خود پیاده شد و دو رکعت نماز خواند و سجده طولانی به جای آورد.
سپس برخاست و سوار بر مرکب شد.
من نیز سوار شدم. در حالی که حرمله در میان آتش سوخته بود.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۹۷تا۱۰۰/
محمد بن سنان می گوید:
خدمت امام هادی علیه السلام رسیدم، فرمود:
ای محمد! آیا برای
۱- بحارالانوار: ج ۴۵، ص ۳۳۲.
خاندان ذج پیشامدی رخ داده است؟
گفتم: عمر(۱) مرد.
حضرت فرمود: الحمد الله.
و من شمردم بیست و چهار بار این جمله را تکرار کرد و سپس فرمود:
مگر نمی دانی او به پدرم (امام جواد) چه گفته است؟
گفتم: نه.
فرمود:
درباره مطلبی پدرم با او گفتگو می کرد، او به پدرم گفت:
به گمانم تو مست هستی؟!
پدرم گفت:
خداوندا! اگر تو میدانی من امروز را برای رضای تو روزه داشته ام، مزه غارت شدن، خواری و اسیری را به او بچشان؟
به خدا سوگند که پس از گذشت چند روز، اموال و دارائی اش غارت شد و خودش به اسارت افتاد و اکنون هم که مرده است.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/صفحه ۱۷۴تا۱۷۵/
اولین سوره ای را که رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم با صدای بلند برای مردم خواند، سوره «جم» بود. پس از اینکه رسول خدا سوره را قرائت فرمود، «عتبه» پسر «ابولهب» که داماد رسول اکرم بود (البته قبل از ظهور اسلام) فریاد زد: «من کافرم به «نجم» و به «خدای نجم» و «پیغمبر نجم» و…»
او آنقدر حرف های رکیک زد که رسول اکرم او را نفرین فرمودند. معلوم می شود که رسول خدا از هدایت او مأیوس بودند و در ضمن می خواستند باعث عبرت دیگران شوند. پیامبر او را نفرین کرد که «خداوندا، حیوانی را بر او مسلط کن.»
عتبه هم در پاسخ عرض کرد: «دخترت را همین الان طلاق می دهم.»
بعد از این واقعه، عتبه با پدرش به مسافرت رفت تا اینکه در بین راه در منزلی اقامت گزیدند. راهبی نزد آنها
۱- یکی از طایفه ذج و فرد منحرف و دشمن اهل بیت بود.
۲- بحارالانوار: ج ۵۰، ص ۱۲.
رفت و گفت:
«مواظب خود باشید، زیرا حیوانات خطرناکی در این اطراف زندگی می کنند.»
اهل کاروان گفتند: ما مراقب خودمان هستیم و شب محافظ می گذاریم. در این موقع ابولهب به یاد نفرین رسول خدا افتاد و لرزید که مبادا نفرین پیامبر، پسرش را بگیرد. به همین دلیل، شب، هنگام خوابیدن، عتبه را در وسط قرار داده و همه اطراف او خوابیدند.
نصف شب، خداوند خواب را بر آنها مسلط فرمود. آن گاه شیری آمد و بدون اینکه به کسی آسیب رساند به سراغ عتبه رفت و ضربتی به سر او زد و او را به قتل رسانید و چون گوشتش نجس بود، بدون اینکه گوشتش را بخورد از آنجا دور شد. بدین ترتیب عتبه به جهنم واصل گردید.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۱۶۷تا۱۶۸/
هنگامی که فرعون مصر ادعای خدایی کرد و شروع به آزار و اذیت «بنی اسرائیل» نمود، خداوند حضرت موسی را به پیامبری برگزید و او را به سوی فرعون فرستاد. فرعون مردی مغرور، لجوج، خودخواه و ظالم بود. حضرت موسی برای ارعاب فرعون، معجزاتی انجام داد.
از اولین معجزه حضرت موسی، عصایش بود. هنگامی که موسی عصا را به زمین می انداخت، عصا اژدها می شد. اولین بار، در قصر فرعون، موسی عصا را به زمین انداخت. عصا به اژدهایی تبدیل شد و می خواست قصر فرعون را ببلعد که فرعون التماس کنان از حضرت موسی خواست که عصا را به حالت اولش برگرداند.
فرعون می پنداشت که حضرت موسی ساحر است. بنابراین مبارزه ای بین او و دیگر ساحران ترتیب داد. در روز مسابقه، ساحران، ریسمان های خود
۱- معراج صفحه ۲۳
را بر زمین افکندند. ریسمان ها به مار تبدیل شدند.
آنگاه حضرت موسی عصایش را به زمین انداخت، عصا اژدها شد و تمام مارها را بلعید. ساحران پی بردند که حضرت موسی فرستاده خدا بوده و جادوگر نمی باشد، بهمین دلیل به او ایمان آوردند.
و بار دیگر، فرعون عده ای را مأمور کرد که وقتی حضرت موسی خواب است، عصا را بدزدند، وقتی دزدها به عصا نزدیک شدند، عصا ناگهان به اژدها تبدیل شد و به آنها حمله کرد. آنها از ترس گریخته و نزد فرعون رفتند و گفتند: «موسی خواب است، اما صاحب عصا بیدار است.»
دومین معجزه الهی حضرت موسی «ید بیضای» او بود.
هنگامی که حضرت موسی دست در بغل کرده و بیرون می آورد، نوری مانند مهتاب از دستش طالع می گردید.
حضرت موسی با این دو معجزه به سراغ فرعونیان رفت تا آنان را به توحید و یکتا پرستی دعوت نماید. ولی فرعونیان لجاجت نموده و ایمان نیاوردند. در نتیجه حضرت موسی از آنان خواست که قوم بنی اسرائیل را رها سازند تا آنها را از مصر بیرون برد، بازهم فرعون مخالفت نمود. «هامان» وزیر فرعون استدلال می کرد که اگر بنی اسرائیل رها گردیده و به دور حضرت موسی جمع گردند، طغیان نموده و سلطنت فرعون را به خطر خواهند انداخت.
معجزه بعدی حضرت موسی، طغیان رودخانه نیل بود. وقتی حضرت موسی عصایش را به نیل زد، رودخانه طغیان کرده و تمام سرزمین مصر را فرا گرفت. کشتزارها نابودند شدند و بسیاری از خانه های فرعونیان خراب گشتند، ولی به خانه های بنی اسرائیل آسیبی نرسید. وقتی بلا زیاد شد، فرعون برای حضرت پیغام
فرستاد که اگر آب رودخانه را برگردانی، بنی اسرائیل را آزاد می کنم.
حضرت موسی، دو باره عصایش را به رودخانه زد و سیل آرام گرفت، اما فرعون به وعده اش وفا نکرد. در نتیجه حضرت موسی چهارمین معجزه خود را انجام داد.
معجزه چهارم، فرستادن ملخ های بسیار به سوی فرعونیان بود.
ملخ ها تمام گیاهان را نابود کرده و ضررهای زیادی به آنها رسانیدند، اما به بنی اسرائیل آسیب نرساندند. دو باره فرعون عاجز گردیده و از حضرت موسی تقاضای کمک کرد. دریای رحمت حضرت موسی به جوشش آمد و از خداوند خواست که جلوی ملخ ها را بگیرد.
ملخ ها نابود شدند، چند سال دیگر گذشت اما بازهم فرعون بنی اسرائیل را آزاد نکرد. پس از مدتی خداوند پنجمین آیه و نشانه عذاب خود را برای فرعونیان فرستاد. خداوند «شپش» را بر آل فرعون مسلط کرد. شپش ها، بدن فرعونیان را می گزیدند و آن ها را می آزردند، به طوری که بدن هایشان مانند آبله زده ها زخمی شده بود و خواب راحت از چشمانشان رخت بر بسته بود.
شپش در تمام لباس ها و ظرف ها و غذاهایشان نیز داخل شده بود. به طوری که هرگاه غذا می خوردند و یا آب می نوشیدند، به همراه آن، مقداری شپش را نیز فرو می دادند. پس از چند روز فرعونیان به تنگ آمدند. باز هم فرعون برای حضرت موسی پیام فرستاد که اگر شپش ها برطرف شوند، او بنی اسرائیل را رها خواهد ساخت.
بازهم دل حضرت موسی به رحمت آمد و از خداوند خواست که شپش ها را برطرف سازد.
شپش ها نابود شدند و فرعونیان آسوده
گردیدند، ولی باز هم فرعون وعده اش را عملی نساخت و بنی اسرائیل را رها نکرد.
چند سال دیگر گذشت. فرعونیان هنوز ایمان نیاورده و روز به روز به ظلم و آزار خود نسبت به بنی اسرائیل می افزودند. آنها از مهلتی که خداوند برایشان مقرر کرده بود، به خود مغرور شده بودند. بنابراین برای تنبه و بیداری آنان، خداوند ششمین آیه و عذاب خود را بر آنها فرستاد. این بار «قورباغه» ها بر آنان مسلط شدند. تمام خانه های ظرف ها، لباس ها و آب ها پر از نور باغه گردید، به طوری که قورباغه از سر و کول آنان بالا می رفت و خواب و بیداری را برآنان حرام می کرد. باز هم فرعونیان متوجه عجز و ناتوانی خود شده و دست به دامان موسی گردیدند و یک بار دیگر وعده آزادی بنی اسرائیل را دادند. عذاب برطرف گردید، اما فرعون خودخواه تر و نادان تر از آن بود که به عاقبت کار بیندیشد و به وعده اش وفا کند.
پس از چند سال، خداوند هفتمین آیه و عذاب خود را بر آنان نازل کرد. این بار تمام آب ها خون آلود گردیدند، به طوری که دیگر آبی برای آشامیدن باقی نماند. فرعونیان هرابی را به دهان خود نزدیک می کردند و یا در دهان خود می ریختند، فورا تبدیل به خون می گردید. حتی وقتی فرعون برگ درختان و گیاهان را می جوید تا آب آنها را فرو دهد، آب دهانش به خون تبدیل می گردید. باز هم فرعونیان به تنگ آمدند و دست به دامان حضرت موسی شده و وعده همیشگی خود را
تکرار کردند. به دستور خداوند، عذاب برطرف گردید، اما هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که فرعون روزهای تلخ عذاب را از یاد برد و وعده اش را به بوته فراموشی سپرد.
و چند سال دیگر از مهلتی که به قوم ستمکار داده شده بود، گذشت.
خداوند برای تنبه مشرکان، هشتمین آیه و معجزه خود را نازل فرمود. این بار قحطی و خشکسالی سرزمین مصر را فرا گرفت از آسمان قطره ای باران نبارید و ابرها، نعمتی باران را از مردم دریغ کردند و خورشید، گرمای سوزان خود را بر زمین مسلط کرد. آب رودخانه ها خشکید. گیاهان پژمرده شده و خشکیدند. حیوانات از گرسنگی و تشنگی مردند و مردم مصر به فلاکت و بدبختی افتادند.
گرسنگی مردم را از پا درآورد و آنچه اندوخته بودند، به پایان رسید و روزهای سخت گرسنگی، تشنگی و بیماری آغاز شد.
از مدتی دیگر به همین ترتیب گذشت، تا اینکه فرعون به زانو درآمد و التماس کنان از حضرت موسی خواست که از خداوند بخواهد عذاب را برطرف نماید و باز هم قول داد که به وعده قدیمی رهایی بنی اسرائیل عمل خواهد کرد. قحطی برطرف گردید و باران رحمت الهی نازل شد. فرعونیان ازسختی رستند و دو باره نعمت های الهی آنان را به غفلت و غرور کشید.
چند سال بعد، نهمین معجزه و آیه الهی نازل شد. این بار «تگرگ های سرخ درشت»، تمام محصول مشرکان را از بین برد و ثروت آنان را نابود ساخت و بسیاری از فرعونیان را به هلاکت رسانید. یک بار دیگر، به درخواست فرعون و با وعده آزادی قوم
بنی اسرائیل، عذاب از آنان برطرف گردید. اما
وضع زندگی مستضعفان روز به روز سخت تر و غیرقابل تحمل تر می گردید و آنان روز به روز رنج و درد بیشتری را متحمل می شدند.
پس از اینکه چهل سال از رسالت حضرت موسی گذشت، آن حضرت از هدایت فرعون و فرعونیان مأیوس شده و آنان را نفرین کرد و فرمود: «پروردگارا، این فرعونیان به سبب ثروتی که دارند، سرکش شده اند و به دیدۂ حقارت و بندگی به بنی اسرائیل می نگرند.
خداوندا، اموالشان را از بین ببر. »
پس از این نفرین تمام ثروت های طبیعی مشرکان به سنگ تبدیل گردید. آنگاه خداوند به موسی اجازه داد که بنی اسرائیل را شب هنگام از مصر خارج نماید.
و در شب موعود، همه بنی اسرائیل از خانه های خود گریخته و کنار رود نیل جمع شدند. وقتی فرعون از فرار بنی اسرائیل مطلع گردید، سپاه یک میلیون و ششصد هزار نفری خود را به تعقیب ایشان فرستاد و خود در پیشاپیش سپاه به راه افتاد.
وقتی لشکر فرعون از دور نمایان گردید، بنی اسرائیل به گریه و جزع افتادند و به حضرت موسی خرده گرفتند که تو ما را هلاک خواهی کرد. حضرت موسی آنان را دلداری داد و فرمود: «وعده خداوند حق است و ما به سلامت از آب رد خواهیم شد. »
او یوشع – که بعدها جانشین حضرت موسی گردید وارد آب گردید و قدم زنان از روی آب گذشت. اما دیگران از ترس غرق شدن، وارد آب نگردیدند.
وقتی فرعونیان نزدیک تر شدند، حضرت موسی عرض کرد:
«خداوندا، به جاو حضرت محمد صلی الله علیه و آله و خاندان گرامیش، دریا را بشکاف و ما را
نجات بده.»
از سوی خداوند ندا رسید که: «عصایت را به آب بزن.»
حضرت موسی عصایش را به آب زد. آب دریا شکافته شد و دوازده راه، آشکار گردید تا دوازده قبیله بنی اسرائیل از آن عبور نمایند.
اما بنی اسرائیل بهانه آورده و گفتند: «راه ما لجن آلود است و ممکن است پایمان در گل فرو رود.» باز هم حضرت موسی دعا کرد، راه عبور آنان خشک شد و بنی اسرائیل با ترس و لرز، از رودخانه عبور کردند.
وقتی فرعونیان کنار رود نیل رسیدند، از این معجزه حیران شدند. فرعون برای تشجیع لشکریان گفت: «دریا به دستور من شکافته شده است و ما باید آنها را دنبال نمائیم.» در همین هنگام اسب فرعون رم کرد و به سرعت به طرف رود رفت و به دنبال او
لشکریانش نیز وارد رودخانه شدند. وقتی همگی آنان به وسط رودخانه رسیدند، ناگهان آب رود به هم آمد و فرعونیان در آب غرق شدند.
و فرعون، هنگامی که مرگ خود را نزدیک دید، ظاهرا تو به کرد و گفت: «به آن خدایی که بنی اسرائیل به او گرویده اند، ایمان آوردم.»
اما جبرئیل با لجن دهان او را پر کرد و فرمود: «الان دیگر وقت توبه نیست. خداوند به تو چهل سال مهلت داد ولی توبه سرکشی و طغیانت افزودی. حالا که عذاب را مشاهده می کنی، توبه فایده ای ندارد.» |
و به هرصورت، فرعون که سراپا زره پوشیده و سنگین شده بود، در آب غرق گردید ولی خداوند برای عبرت آیندگان، جسد او را از آب بیرون انداخت.
این عذاب دنیوی آل فرعون بود. اما عذاب برزخی آنها بقدری زیاد و وحشتناک است
که قابل تصور نیست.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۲۴۶تا۲۵۳/
وقتی حضرت نوح از هدایت گمراهان و بت پرستان مأیوس گردید، به امر خداوند شروع به ساختن کشتی کرد. وقتی کشتی ساخته شد، حضرت نوح از ایمان آورندگان که افراد قلیلی بودند، خواست که وارد کشتی شوند. آنگاه از تمام حیوانات نیز یک جفت
به کشتی آورد. وقتی همه چیز آماده و مهیا گردید. حضرت نوح از افراد قومش به درگاه الهی شکایت کرد و از خداوند خواست همه آنها را هلاک نماید.
چون برمردم اتمام حجت شده بود، خداوند عذاب خودش را برآنها فرستاد. هفته های متوالی بارانی سیل آسا و بی امان از آسمان فروبارید. تمام زمین را آب فرا گرفت. آب بالا و بالا تر رفت و بالاخره تمام گناهکاران را به هلاکت رسانید.
بعد از نابودی کار، باران قطع شد و آب ها فرو نشست.
کشتی حضرت نوح نیز به مقصد رسید و کسانی که ایمان آورده و جان به در برده بودند از کشتی پیاده شده و به کار و زندگی مشغول گردیدند.
کار حضرت نوح، کوزه گری بود. او کوزه می ساخت و به مردم می فروخت و از درآمد آن امرار معاش می نمود. روزی فرشته ای در کسوت انسان نزد حضرت نوح رفت و تعداد زیادی کوزه خرید.
آنگاه پیش چشم نوح، شروع به شکستن کوزه ها کرد.
او کوزه ها را یکی یکی می شکست و نوح با تأثر و غم به این صحنه نگاه می کرد. بالاخره طاقت حضرت نوح تمام شد و اعتراض کنان پرسید: «این چه کاری است که می
۱- حقایقی از قرآن – صفحات ۱۶۰ تا ۱۷۹
کنی ؟ چرا کوزه های مرا می شکنی ؟»
فرشته پاسخ داد: «این کوزه ها اکنون متعلق به من است و من آنها را خریده ام و مالک آنها هستم و هر کاری که بخواهم در باره آنها انجام می دهم.»
نوح گفت: «درست است که کوزه ها را خریده ای، اما من چون روی آنها زحمت کشیده و آنها را ساخته ام، به ساخته هایم علاقه دارم و راضی نیستم که ساخته هایم از بین بروند.»
فرشته پاسخ داد: «تو کوزه ها را ساخته ای، خلق نکرده ای، اما اینک از دیدن شکستن آنها ناراحت می شوی. پس چطور نفرین کردی که خداوند همه مخلوقات خودش را از بین ببرد؟»
پس از این جریان، بقدری او گریه کرد که مردم نامش را «نوح» گذاشتند.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۲۶۲تا۲۶۴/
۱- استعاذه- ص ۱۷۰