روزی عطار نیشابوری در دکان عطاری، مشغول معامله بود. درویشی آمد و چند بار چیزی خواست و او نداد. درویش گفت: چگونه خواهی مرد؟ عطار گفت: چنان که تو خواهی مرد. درویش کاسه ای چوبین داشت، زیر سر نهاد و الله گفت و جان داد. عطار، چون این بدید، حالش متغیر شد و دکان به هم زد و طریق سلوک پیمود تا جایی که مولانا، صاحب مثنوی در باره ی او می گوید:
عطار، روح بود و سنایی دو چشم او ـ ما از پی سنایی و عطار آمدیم(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۸۹ /صفحه ۵۸۱/
مرحوم جهانگیر خان قشقایی یکی از بزرگان ایل قشقایی بود که برای تکمیل فن موسیقی به اصفهان آمد. او از مدرسه ی علمیه ی صدر خوشش آمده بود و همه روزه صبح و عصر به آن جا می رفت.
کنار در مدرسه، درویشی وی را می خواند و از حالش جویا می شود. درویش، خیره خیره او را می نگر د و می گوید: گیرم که در این فن، فارابی (معلم ثانی) شدی، باز مطربی بیش نخواهی بود. همین جا حجرهای بگیر و مشغول تحصیل شو. جهانگیر خان قشقایی می گوید: این گونه بود که یک مرتبه از خواب غفلت بیدار شدم. من اگر چیزی یاد گرفتم از همت و نفس آن درویش بود.(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۹۰ /صفحه ۵۸۱/
شیخ حسنعلی اصفهانی (نخودکی)، استادی در اصفهان داشتند به نام محمد صادق تخته فولادی. وی در اوایل جوانی به کار رنگرزی مشغول بود و چند شاگرد هم داشت. یک روز عصر با شاگردان، برای تفریح به خارج از شهر اصفهان می روند. هنگام بازگشت، عبور شان به قبرستان تخت فولاد می افتد و می بینند پیر مردی در حال تفکر است. حاجی می گوید: بیاید کمی با این پیرمرد شوخی کنیم. او چند سؤال می کند؛ اما پیرمرد جواب نمی دهد. حاجی با ته عصا به شانه ی او می زند و می گوید: انسانی یا دیوار؟ باز جوابی نمیشنود؟ پس به شاگردان خود می گوید: برگردیم به شهر. هنگام رفتن، پیرمرد (بابا رستم بختیاری) می فرماید: عجب
جوانی هستی! حیف از جوانی تو و دیگر حرف نمی زند.
حاجی با این حرف منقلب می شود و کلید دکان را به شاگردان خود داده و خود، سه شبانه روز نزدش می ماند. او به دستور بابا رستم، روزها سر کار خود می رود و شبها به تخت فولاد می اید. استاد بعد از یک سال می فرماید: دیگر کار بس است! همین جا بمانید و این گونه، حاجی از اولیای الهی می شود. (۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۹۱ /صفحه ۵۸۱/
سراج الدین سکاکی صاحب کتاب «مفتاح العلوم» مردی فلزکار و صنعتگر بود. او توانسته بود با مهارت و دقت دواتی بسیار ظریف با قفلی ظریف تر بسازد که لایق تقدیم به پادشاه باشد.(۲) وی انتظار همه گونه تشویق و تحسین را از هنر خود داشت. آن گاه با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه کرد. در ابتدا همان طوری که انتظار می رفت مورد توجه قرار گرفت؛ اما حادثه ای پیش آمد که فکر و راه زندگی سکاکی را به کلی عوض کرد. در حالی که شاه مشغول تماشای آن صنعت و سکاکی هم سرگرم خیالات خویش بود، خبر دادند عالمی ادیب یا فقیهی) وارد می شود. همین که او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفت وگو با او شد که سکاکی
و صنعت و هنرش را یک باره از یاد برد. دیدن این منظره تحولی عمیق در روح ساکی به وجود آورد.
پس به فکر افتاد به دنبال درس و کتاب برود و امیدها و آرزوهای گمشده ی خود را در آن راه جست و جو کند. هر چند همدرس شدن با کودکان برای یک مرد که دوره جوانی را طی کرده کار آسانی نیست؛ ولی چاره ای نیست، ماهی را هر وقت از آب بگیرند، تازه است.
از همه بدتر این بود که هیچ گونه ذوق و استعدادی نسبت به این کار نداشت، اما با جدیت فراوان مشغول کار شد تا این که اتفاقی افتاد.
آموزگاری که به او فقه شافعی می آموخت گفت: تو در سنی هستی که گمان نمیکنم تحصیل برایت ثمره ای داشته باشد، باید امتحانت کنیم، آن گاه مسئله ای از فتاوای امام شافعی را به او گفت: «نظر استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک می شود.» سکاکی این جمله را دهها بار تکرار کرد تا در جلسه ی امتحان خوب از عهده ی آن برآید؛ ولی همین که خواست درس را پس بدهد این طور بیان کرد: «نظر سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک می شود.»
خنده ی حاضران در کلاس درس بلند شد و بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال که پیرانه سر هوس درس خواندن کرده، به جایی نمی رسد. سکاکی دیگر نتوانست در مدرسه و شهر بماند؛ از این رو سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه ی کوهی رسید، متوجه شد که از یک بلندی قطره قطره آب روی صخره ای می چکد که در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ کرده است. لحظه ای اندیشید و فکری مانند برق از مغزش عبور کرد، با خود گفت: من هر اندازه غیر مستعد باشم از این سنگ سخت تر نیستم. ممکن نیست مداومت و پشتکار بی اثر بماند. آن گاه برگشت و آن قدر فعالیت و پشتکار به خرج داد تا استعداد و ذوقش زنده شد و عاقبت، یکی از دانشمندان کم نظیر ادبیات شد؟(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۹۲ /صفحه ۵۸۲/
آورده اند: آخوند همدانی در مکه به مسجد الحرام مشرف می شود و در آن جا از روی قرآن خوش خطی که همراه داشته مشغول خواندن آن می شود.
عربی نگاهش به این قرآن می افتد و می گوید: این قرآن را به من میدهی؟ آخوند همدانی می گوید: نه. می بیند چیزی زیر بغلش است، می گوید: این چیست؟ عرب میگوید: دیوان یزید است. آخوند همدانی می گوید: بالاخره راضی شدم آن دیوان را با این قرآن عوض کنم، خیلی دلم می خواست اشعار یزید را بخوانم. از آن به بعد توفیق تلاوت قرآن از من سلب شد، هر چه خود را مهیا می کردم قرآن بخوانم، اسباب آن فراهم نمیشد!(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۹۶ /صفحه ۵۸۴/
علامه محمد تقی جعفری میگفت: نزد آقا شیخ مرتضی طالقانی اسفار می خواندم. در آن سالی که فوت کرد دو روز به ماه محرم مانده بود که برای درس خدمت ایشان رسیدم. ایشان فرمودند: بلند شوید بروید آقا! برای چه آمده اید آقا! گفتم: برای درس آمده ام، فرمودند: درس تمام شد آقا! من گمان کردم آن بزرگوار فکر کرده ماه محرم رسیده است که می فرمایند درس تمام شد، عرض کردم: حوزه های درس هنوز برقرار است و دو روز به محرم مانده است. ایشان فرمودند: می دانم آقا! من مسافرم، من مسافرم! خر طالقان رفته و پالانش باقی مانده، روح رفته و جسدش مانده، لا اله الا الله و در همان حال اشک از چشمان شان فرو ریخت. فهمیدم که
این جملات ایشان خبر ارتحال است، در حالی که حال روحی و جسمی ایشان هیچ مشکلی نداشت و سالم بود. به ایشان عرض کردم: برایم سخنی بفرمایید. ایشان فرمودند: آفرین آقا جان! حالا متوجه شدید، حالا متوجه شدید و بعد این شعر را خواندند:
تا رسد دستت به خود، شو کارگر ـ چون فتی(۱) رفتت،خواهی زد به سر
و باز لا اله الا الله سر داد. چهره اش نورانیتی عجیب گرفته بود. پس از آن واقعه دو روز گذشت که خبر رحلت آن حضرت را در مدرسه ی سید محمد کاظم یزدی آوردند!(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۰۲ /صفحه ۵۸۶/
ابوحمزه ثمالی از کسانی بود که مورد توجه چهار امام معصوم قرار گرفت تا جایی که وقتی امام صادق علیه السلام او را می دید، می فرمود: هر وقت تو را می بینم احساس آرامش و راحتی میکنم.
از بس نفس او پاک بود بیشتر اوقات خود را در مسجد کوفه می گذارنید و به عبادت مشغول بود.
ابوحمزه می گوید: روزی جلوی ستون هفتم مسجد کوفه نشسته بودم، مردی از در «برنده» وارد شد که زیباتر، خوشبوتر و خوش لباس تر از او ندیده بودم، عمامه ای بر سر و پیراهنی با نیم تنه بر تن داشت؛ اما عبا نداشت. کفش های عربی را از پای درآورد و کنار ستون هفتم به نماز ایستاد.
چنان تکبیره الإحرام گفت که موی بر بدنم سیخ شد و شیفته لهجهی دلربای او شدم. نزدیک رفتم تا سخنانش را بشنوم. دعایی خواند و چهار رکعت
نماز به جای آورد، پس از پایان نماز برخاست و از مسجد خارج شد.
به دنبال او حرکت کردم تا به کوفه رسید، دیدم غلامی شتری را آماده دارد. از او پرسیدم: این آقا کیست؟ گفت: از سیمای او نشناختی؟ او علی بن الحسین زین العابدین است.
آن گاه خود را به پای امام انداختم و شروع کردم به بوسیدن پای مبارک امام. امام با دست مبارک شان مرا بلند کردند و فرمودند: چنین مکن که سجده برای غیر خدا شایسته نیست.
بعد ابوحمزه ار اصحاب خاص امام سجاد شد و امام باقر و امام صادق و امام کاظم علیهم السلام را درک و از فیض آنها استفاده کرد تا جایی که امام رضا علیه السلام فرمود: ابوحمزه، لقمان زمان خود بود؛ زیرا چهار نفر از ما را خدمت کرده بود.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۱۸ /صفحه ۵۹۶/
در احوال یکی از مردان خدا نوشته اند: او در خانه ی خود، قبر خود را کنده بود و گاهی می رفت و در آن می خوابید و به خود چنین تلقین می کرد که فرض میکنم من مرده ام و التماس میکنم که مرا به دنیا برگردانید تا گذشته ی از دست رفته را جبران و از گناهان توبه کنم. عمل صالح به جا بیاورم و فرض میکنم این تقاضا تنها در مورد من پذیرفته شده و اجازه داده شده است به دنیا برگردم و عمل صالح انجام دهم.
هُوَ قَائِلُهَا وَمِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ» /مؤمنون ۹۹-۱۰۰ .(۱)حکمت ها و اندرزها /۵۹.
عارفی به مرد خود گفت: شیطان بر پدر و مادر تو (آدم و حوا) سوگند خورد که نصیحتگر آنان است(۲) و دیدی که با ایشان چه کرد!(۳) حال که به گمراهی تو سوگند خورده(۴) معلوم است که با تو چه می کند! اکنون دامن همت به کمر زن و خود را از مکر و فریبش برهان!(۵)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۳۰ /صفحه ۶۰۸/
مردی از بادیه به مدینه آمد و حضور رسول اکرم می رسید و از آن حضرت پندی تقاضا کرد. رسول اکرم عین راه فرمودند: خشم مگیر و بیش از این چیزی نفرمود.
آن مرد به قبیلهی خویش برگشت. اتفاقا وقتی به قبیلهی خود رسید، اطلاع یافت که در نبودن او جوانان قومش به مال قبیلهای دیگر دستبرد زده اند و آنها نیز مقابله به مثل کرده اند و کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند. شنیدن این خبر خشم او را برانگیخت. فورأ سلاح خویش را برداشت و به صف قوم خود ملحق شد. ناگهان به یاد سخن رسول خداشاه افتاد و با خود گفت: الأن وقت آن است که آن جمله ی کوتاه را به کار بندم.
جلو آمد و رهبران صف مخالف را پیش خواند و گفت: این ستیزه برای چیست؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که جوانان نادان ما کرده اند، من
حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم. علت ندارد که ما برای چنین چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم.
طرف مقابل که سخنان عاقلانه ی این مرد را شنیدند، غیرت و مردانگی شان تحریک شد و گفتند: ما هم از تو کمتر نیستیم. حالا که چنین است ما از ادعای خود صرف نظر میکنیم. آن گاه به قبیلهی خود بازگشتند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۳۱ /صفحه ۶۰۸/
شرفیاب شدن حضور عارف مجذوبی چون سید بن طاووس در حله، برای علاقه مندان، فرصتی الهی بود. دانشوران و توده ی مردم هر یک به دیدارش شتافته و به فراخور ظرفیت خویش از دریای بی پایان معنویتش بهره مند می شدند. روزی در بستانی بر خاک نشسته بود که یکی از آشنایان به دیدارش آمد و گفت: حالت چگونه است؟ سید پاسخ داد: چگونه است حال کسی که مرداری بر سر و مرداری بر دوش افکنده و مردگان فراوان پیکرش را احاطه کرده اند؟! مرد با شگفتی پرسید: من در این جا مرده ای نمی بینم، چگونه چنین سخنی بر زبان می رانی؟ سید گفت: آیا نمیدانی عمامه ام از کتان است، زمانی گیاهی شاداب و از زندگی برخوردار بود؛ ولی اکنون مرده است. لباسم از پنبه بافته شده است، پنبه ای که زمانی زنده و خرم زندگی میکرد؛ ولی امروز در شمار مردگان جای دارد. کفشهایم از پوست حیوانی است که روزی زنده بود؛ اما اکنون مرده است. اطرافم پوشیده از گیاهانی است که فصلی پیش تر سبز و خرم از زندگی
بهره می بردند؛ ولی اکنون خشک شده، به بی جانان پیوسته اند. سپیدی موهای سر و چهره ام را می بینی؟ این موها روزگاری مشکی و جوان بودند؛ اما امروز سیاهی آن که نشانه ی زندگی شاداب بود از میان رفته است و هر یک از اعضای پیکرم اگر در راه فرمانبرداری از خداوند به کار نرود، چون مردگان خواهد شد. مرد با این پند سید، شگفت زده شد و از خواب غفلت بیدار شد!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۳۲ /صفحه ۶۰۸/
روزی پیامبر اکرم یا به سلمان و ابوذر درهمی دادند. سلمان درهم خود را صدقه داد؛ ولی ابوذر آن را برای خانواده اش خرج کرد. روز بعد خدمت پیامبر به رسیدند، پیامبر به دستو دادند آتشی را بیفروزند و سنگی را بر آن بگذارند، همین که سنگ گرم شد و حرارت آتش در دل آن اثر کرد، به سلمان و ابوذر فرمودند: هر کدام با پای برهنه بالای این سنگ بروید و حساب دقیق درهم دیروز را بیان کنید. سلمان بیدرنگ و بدون ترس پا بر سنگ گذاشت و و گفت: آن یک درهم را در راه خدا صدقه دادم. وقتی نوبت ابوذر شد ترس او را فرا گرفت و از این که با پای برهنه روی سنگ داغ برود و تفصیل مصرف یک درهم را بیان کند، نگران بود. پیامبر اکرم که فرمودند: ابوذر! از تو گذشتم، زیرا تاب تحمل گرمای این سنگ را نداری و حسابت به طول می انجامد؛ ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ، داغ تر و تابش آفتاب
قیامت از شعله های فروزان آتش، سوزان تر است. سعی کن با حساب پاک و دامنی به معصیت نیالوده، وارد صحرای محشر شوی.(۱)
ای که تو را گشته جهل، مشت و گریبان ـ چشم بپوشیده ای ز دین و ز ایمان
هیچ نیندیشی از عذاب قیامت ـ هیچ نپرهیزی از شراره ی نیران
رفته به گوشَت که کردگار کریم است ـ صاحب عفو است و لطف و رحمت و احسان
لیک ندانی که می کِشد سوی دوزخ ـ معصیت خالق و اطاعت شیطان
گرچه کند روز رستخیز شفاعت ـآن که رسول است و برگزیده ی یزدان
راه چنان رو که روز حشر ندارد ـ خجلت، اگر خواست از برای تو غفران
راه ابوجهل کِی تو را برسانَد ـ سوی مقامی که رفت بوذر و سلمان(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۳۳ /صفحه ۶۰۹/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که چون شقیق بلخی از دنیا رفت، اهل بلخ جمع شدند و به شاگرد او حاتم اصم گفتند: برای ما مجلس وعظ برقرار کن. او گفت: من لایق این شغل نیستم. اصرار کردند، گفت: یک سال مرا مهلت دهید تا شما را وعظ گویم. پس به خانه رفت و یک سال پیوسته عبادت کرد و چون آن مدت تمام شد، دوباره مردم و مریدان از او تقاضا کردند. روزی حاتم به صحرا رفت، درختی دید که گنجشکان بسیار بر آن نشسته بودند، چون نزدیک درخت رسید همه پریدند. حاتم به خانه آمد و به مردم گفت: من هنوز شایسته ی وعظ گفتن نیستم. یک سال دیگر به من فرصت دهید.
یک سال دیگر عبادت کرد. چون سال تمام شد، نزدیک همان درخت رفت و گنجشکان نپریدند؛ اما وقتی دست دراز کرد، پریدند. حاتم به خانه بازگشت و به عمل مشغول شد و یک سال دیگر عبادت کرد، چون سه سال شد، مریدان دوباره التماس کردند. حاتم نزدیک همان درخت رفت و گنجشکان نشسته بودند، دست دراز کرد و هیچ از آن مرغان نپریدند و او بر پشت ایشان دست می کشید و ایشان از وی نمیگریختند. حاتم به خانه آمد و به مریدان گفت: فردا شما را وعظ خواهم گفتن. پس خلق در مجلس او گرد آمدند، وقتی او بر منبر رفت، خلق بعضی نشسته و جماعتی دیگر ایستاده بودند، پس گفت: خدایش بیامرزد کسی را که از آن جا که هست پاره ای پیش آید.(۱) این بگفت و از منبر فرود آمد و خلقی بیهوش شدند و توبه کردند.
و از راه معنی، آن یک نصیحت خلاصه ی نصایح و مواعظ است، به جهت آن که مرد باید در هر جایی که هست از آن حال درگذرد و پیش تر آید و خویشتن را مستوجب رحمت و مغفرت گرداند؛ چنان که گفته اند:
ای تن، تو ز حرص و آز در تاب مباش ـ پیوسته روان چو تیر پوتاب(۲) مباش
در رفتن این راه که داری در پیش ـ مانده ی شاگرد رسن تاب
و بافنده ی ریسمان مباش. شاگرد رسن تاب، هنگام تابیدن ریسمان، از یک سر ریسمان می گرفته و به تدریج که طناب تابیده می شد. معکوس وار عقب عقب می رفته است.(۱)جوامع الحکایات ۱۴۰.
غزالی دانشمند شهیر اسلامی، به نیشابور و گرگان امد و سال ها از محضر اساتید و فضلا با حرص زیاد کسب فضل کرد و برای آن که معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده خشک نشود، آنها را مرتب مینوشت و جزوه می کرد. آنها را که محصول سالها زحمتش بود، مثل جان شیرین دوست می داشت.
بعد از سالها آن جزوه را مرتب کرد و در توبرهای پیچید و با قافله ای به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله در راه با عده ای راهزن برخورد کرد. دزدان جلوی قافله را گرفتند و آنچه مال یافت می شد، یکی یکی جمع کردند. نوبت به غزالی رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع کرد به التماس و زاری و گفت: غیر از این، هر چه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید. دزد پرسید: به چه درد تو می خورد؟ غزالی گفت: اینها ثمره ی چندین سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم هدر می رود. دزد گفت: علمی که جایش در توبره و قابل دزدیدن باشد، علم نیست، برو فکری به حال خود بکن!
این گفته ی عامیانه، تکانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که
تا آن روز فقط فکر میکرد و طوطی وار از استاد میشنید و در دفتر ضبط می کرد، بعد از آن به فکر افتاد مغز خود را با تفکر پرورش دهد و تحقیق کند و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود به یاد بسپارد.
غزالی می گوید: من بهترین پندها را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم!(۱)
باطل است آنچه مدعی گوید:
«خفته را خفته کی کند بیدار؟
مرد باید که گیرد اندر گوش اور
نوشته است پند بر دیوار(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۳۵ /صفحه ۶۱۰/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که یکی از سلاطین وقت پسری در غایت کیاست و نهایت لطافت داشت و پدر، جهان روشنی در وی می دید(۳) و ملک و دولت را برای او می خواست. چون نوبت پادشاهی از پدر به وی رسید و پدر در زیر تخت و پسر بالای تخت(۴)، پسر را از اطراف، دشمنان برخاستند و جهان بر وی تنگ کردند. پسر دانست که طاقت مقاومت با ایشان نخواهد داشت. قدری از نفایس خزینه بر گرفت و با جمعی خواص روی به گریز نهاد و لباس پادشاهانه بدل کرد و تجارت بر امارت اختیار(۵) کرد تا به شهری رسید و بر در آن شهر نزول کرد. با یکی از غلامان خود به سبیل تفرج به شهر در آمد و در بازارها گذری
کرد. ناگاه به دکانی رسید، مردی را دید در دکان نشسته و بساطی پاکیزه گسترده و کتاب های بسیار در پیش خود نهاده. جوان پیش او رفت و سلام کرد و جوابی خوب شنید. پس مدتی نزد وی بنشست و از او سؤال کرد: خواجه چه کار کند؟ مرد گفت: من سخن فروشم. شاهزاده متعجب شد. گفت: متاعی شایسته است؛ اما خریدار نیست. گفت: محتاج در جهان بسیار است. هر کس را سعادت و اقبال همراهی کند، از این متاع من امتناع نکند و به بهایی که بفروشم بخرد. شاهزاده هزار دینار بداد و گفت: مرا سخنی بفروش. مرد حکیم گفت: «زنهار تا در راه در جایی پست فرو نیایی الآ در بلندی!» شاهزاده گفت: دیگر بگوی. گفت: این سخن را بها دادی، اگر دیگر خواهی بها ده. شاهزاده با خود گفت: این سهل سخنی(۱) بود؛ اما باشد که سخنی مهم تر از این بگوید. هزار دینار دیگر بداد. گفت: «زینهار تا در امانت خیانت نکنی!» شاهزاده گفت: بگوی. گفت: سیم ده تا بگویم. گفت: این هزار دیگر بستان. چون زر بستند، گفت: «زینهار تا روز نیک را روز بد ندهی!» شاهزاده از پیش او بازگشت و با خود گفت: این سخنان مرا به چه کار آید. در این اندیشه برون رفت. خیل او کوچ کرده بودند. بر عقب ایشان بشتافت، دید که ایشان بنه در دامن کوه زده بودند. گفت: هزار دینار داده ام که تا بلندی بینی بر پستی فرو میای. این سخن بی فایده نباشد. بر بالا فرود آمد.
همراهان دیگر کاهلی کردند و چون روز به آخر رسید ناگاه سیلی عظیم در آمد و رخت و دستور ایشان ببرد و او با خیل به سلامت بماند.
شاهزاده گفت: این سخن باری ده هزار دینار ارزید.
به راه افتادند، به شهری رسیدند. شاهزاده برفت تا مسکنی طلبد و نزول کند. ناگاه آوازها شنید که گفتند: امیر شهر میگذرد. شاهزاده نگاه کرد، بندهای دید از بندگان خود که پدرش آن ولایت را به او داده بود. تیز در وی نگریست و او را بشناخت و چون به خیمه ی خود نزول کرد کس فرستاد و شاهزاده را بخواند و پیش او برخاست و گفت: ملک را باید در تصرف أورد و تاج بر سر نهاد تا من پیش تخت کمربندم. شاهزاده گفت: من از سر این برخاسته(۱) و با غربت عزلت گرفته ام. گفت: اکنون با من موافقت کن تا من به نیابت تو کار سازم.(۲) شاهزاده همان جا مقام ساخت و ملک بر وی می گشت(۳) تا این که وقتی برای او سفری پیش آمد و به شاهزاده التماس کرد که پیوسته از احوال خانه ی من تفحص کن تا من مراجعت نمایم.
روزی در سرای امارت نشسته بود، زن امیر ولایت در بام بود و به او می نگریست. چون شاهزاده جمالی لایق داشت، زن امیر شیفته ی او شد و به خدمت او رقعه ها نوشت و او را به سوی خود دعوت کرد. اگرچه میل طبیعی داعی قبول شهوت آمد
نشاط مشغول شد. گل برفت و نامه برسانید. کوتوال در حال سر گل ببرید و خدمت امیر فرستاد. امیر چون سر گل بدید، تعجب کرد و گفت: شاید در این سری از اسرار الهی است. تفحص کرد و شاهزاده را بخواند و حال پرسید. شاهزاده سوگند یاد کرد و نوشته های زن را به وی داد و گفت: من بیگناهم کل واسطه ی این کار بود که سزای خود بیافت.
معلوم شد که هر یک از این کلمات چون گوهرهای شب افروز می ارزد و هیچ کس بر خریدن حکمت زیان نمی کند و مرد عاقل آن است که سخن حکمت به جان و دل قبول کند و استماع نماید تا سعادت دو جهان
یابد!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۳۶ /صفحه ۶۱۱تا۶۱۲/
یکی از استادان اخلاق میگوید: اگر با مجاهده ی نفس در مقام عمل راه می روی، گوارایت باد و اگر خدای نکرده نکبت، چاک گریبانت را گرفت و در عمل، سستی ورزیدی و نتوانستی به عمل پیش بروی، لااقل گدایی را از دست مده و به تضرع و زاری بکوش. در خلوات به دروغی بچسب تا راست شود. چه این که گدا مجانی طلب است اگر جهدی داشته باشد، مقصودش خالص است.
اگر در جواب بفرمایند: مثل تو بنده ی مفلسی را لازم نداریم، به نحو تذلل عرض کن: گدای ره نشین سلاطین در زمره ی بندگان او نخواهد بود و اگر بفرمایند: نافرمانی میکنی؟ به طریق خوش عرض کن: هر کس شانی دارد. اگر فرمودند: پس قهاریت من در کجا ظاهر خواهد شد؟ به شیرینی عرض کن: در آن جا
که با سلطنت حضرت اقدست، معارضه نمایند. اگر فرمودند: بیرونش کنید. به التماس بگو:
نمی روم ز دیار شما به کشور دیگر ـ برون کنیدم از این در، درآیم از در دیگر
اگر بفرماید: قابلیت بهره وری از فیض من را نداری؟ عرض کن: به دستیاری اولیای خودت کرامت فرما. غرض از مجاهده، خود را عاجز دانستن و به معرض گدایی درآوردن است، والله العالم.
به والله و به بالله و به تالله ـ به حق آیه ی نصر من الله
که مو(۱) از دامنت دست برندیرُم ـ اگر کشته شوم، الحکم لله(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۳۹ /صفحه ۶۱۳/
روزی ابوالعیناء از خانه اش خارج شد تا نزد خلیفه رود. دختر خردسالش از او پرسید: پدر جان! کجا می روی؟ گفت: نزد خلیفه. دختر گفت: از این رفتن چه فایده ای به تو می رسد؟ ابوالعیناء گفت: هیچ. دیگر بار پرسید: اگر نروی، چه زیانی خواهی دید؟ ابوالعیناء گفت: هیچ. دختر گفت: ای بابا! چرا چیزی را که نه می شنود و نه می بیند و نه نیازمندیهای تو را تأمین می کند پرستش میکنی؟(۳)
آن گاه ابوالعیناء متنبه شد و چند روزی از رفتن به دربار خلیفه خودداری کرد تا آن که خلیفه او را طلبید و علت نیامدن وی را جویا شد. ابوالعیناء جریان را نقل کرد. خلیفه خندید و با آن که اهل بخشش نبود، در حق وی انعام کرد!(۴)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۴۱ /صفحه ۶۱۴/
* اگر ما به قدر ترسیدن از یک عقرب از عقاب خدا بترسیم، همه ی کارهای عالم اصلاح می شود. مقدسها همه کارشان خوب است، فقط «من» شان را باید با خدا عوض کنند.
*انسان باید همچون فرهاد باشد، تیشه ای هم که میزد به یاد شیرین می زد.
*اگر مواظب دلتان باشید و غیر خدا را در آن راه ندهید، آنچه را دیگران نمی بینند شما می بینید و آنچه را دیگران نمی شنوند شما می شنوید.
*خداوند به قدری مهربان است که گویا فقط همین یک بنده را دارد که دائم به او می گوید: این کار را بکن و آن کار را مکن تا درست شوی.
*پیش از آن که منزل را
عوض کنید، آرزوی مرده ها را عملی کنید، آنان آرزو می کنند که حتی برای یک لحظه به دنیا برگردند و عملی مورد رضایت خداوند انجام دهند. هر نفسی که میکشی امتحان است، در آن نفس ببین نفست با رحمن شروع می شود یا با نیات شیطان، پس مواظب باش شیطان و نفس، کلاهت را برندارند.
*بدبخت ترین شخص، کسی است که دچار بلیه ای شود و در آن واقعه و حادثه از حق غافل گردد.
*شیطان را دیدم، بر جایی که انسان در نماز می خاراند بوسه می زند.
*تأثیر روزی حلال و حرام آن قدر زیاد است که ممکن است حلال زاده بخورد و حرام زاده شود یا حرام زاده بخورد و حلال زاده شود.
*اگر در نماز جماعت فراموش می کنید مهر بیاورید، از این پس یک دو ریالی به مهر خودتان ببندید، دیگر آن را از یاد نمی برید؛ زیرا هیچ وقت پول را فراموش نمی کنید!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۴۲ /صفحه ۶۱۵/
گویند: یکی از عارفان از مرشدش تقاضا کرد تا وی را اندرزی دهد و سفارش جامعی برای او بیان فرماید. مرشد گفت: سفارش جامعی بهتر از بیان حضرت پروردگار نیست که در قرآن مجید می فرماید: «وَلَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَإِیَّاکُمْ أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ »
آیه دارد. ر.ک: انعام /۱۵۳ .(۱)کشکول شیخ بهایی ۱/ ۴۴۰ – ۴۴۱
نقل کرده اند: یکی از علمای بزرگ، تحصیلات خود را در حوزه ی علمیه نجف اشرف به پایان رساند. هنگامی که می خواست به وطن خویش بازگردد، برای خداحافظی حضور استادش شرفیاب شد. در پایان مراسم به استادش عرض کرد: پند و موعظه ای بفرمایید. استاد فرمود: پس از اتمام این زحمتها، آخرین اندرز، کلام خدا است. این آیه را هرگز فراموش مکن! خداوند می فرماید:«أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَی »(۲) که آیا او ندانست که خداوند {همه ی اعمالش} را می بیند؟!
از دیدگاه یک مؤمن واقعی، عالم محضر خدا است و همه کارها در حضور او انجام میگیرد و همین شرم حضور برای دوری از گناهان کافی است.(۳)
از توام یا رب فراموشی مباد ـ هر که می خواهد، فراموشم کند(۴)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۴۸ /صفحه ۶۱۷/
مرحوم ملا زین العابدین سلماسی که از ملازمان و خواص علامه بحرالعلوم است اظهار می دارد که بحرالعلوم هر شب در کوچه های نجف گردش می کرد و برای بینوایان غذا می برد. اتفاقا چند روز درس را تعطیل کرد، طلاب از من خواستند این امر را از ایشان سؤال کنم، وقتی از ایشان خواستم درس را شروع کنند و درباره ی سبب ترک تدریس سؤال کردم، پاسخ دادند: درس نمی گویم! پس از چند روز دوباره ماجرا تکرار شد و من انگیزه ی ترک تدریس را سؤال کردم، علامه فرمودند: هرگز نشنیدم که طلبه ها در نیمه شب با خداوند متعال مناجات کنند و به تضرع و زاری مشغول باشند، با این که من
شبها در کوچه های نجف گردش میکنم این گونه طلبه ها، سزاوار نیستند که آنان را آموزش دهم! وقتی طلاب از گفته ی علامه، آگاه شدند همه مشغول تضرع و زاری شدند و شب ها صدای گریه و مناجات آنان از هر سو بلند می شد و ایشان دوباره تدریس را آغاز کردند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۴۹ /صفحه ۶۱۸/
مرحوم میرزای قمی صاحب قوانین الأصول نقل می کند: با علامه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی می رفتیم و با او درسها را مباحثه میکردم و اغلب، درس ها را برای سید بحرالعلوم تقریر میکردم تا این که به ایران آمدم و سید بحرالعلوم پس از مدتی بین علما و دانشمندان شیعه به عظمت و علم معرفی شد.
من تعجب می کردم و با خود می گفتم: او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟ تا این که موفق شدم به زیارت عتبات عالیات بروم. سید بحرالعلوم را در نجف اشرف دیدم، در آن مجلس مسئله ای عنوان شد، دیدم جدا او دریای مواجی است که باید حقیقتا او را «بحر العلوم» (دریای دانش ها) نامید.
روزی در خلوت از او سؤال کردم: آقا ما که با هم بودیم آن وقتها شما این مرتبه از استعداد و علم را نداشتید؛ بلکه در درس ها از من استفاده می کردید. فرمود: میرزا ابوالقاسم! جواب سؤال شما از اسرار است؛ ولی به تو می گویم و از تو تقاضا دارم که تا زنده ام به کسی نگویید. من هم قبول کردم، ابتدا اجمالا فرمود:
چگونه این طور نباشد حال آن که حضرت ولی عصر – ارواح من سواه فیداه – مرا شبی در مسجد کوفه به سینه ی خود چسبانیده است!
گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟ فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم. دیدم آقایم حضرت ولی عصر – ارواحنا فداه – مشغول عبادت است، ایستادم و سلام کردم. جوابم را مرحمت فرمودند و دستور دادند که پیش بروم. من مقداری جلو رفتم؛ ولی ادب کردم زیاد جلو نرفتم. فرمودند: جلوتر بیا. پس چند قدمی نزدیک تر رفتم. باز هم فرمودند: جلوتر بیا. من نزدیک شدم تا آن که آغوش مهر گشودند و مرا در بغل گرفتند و به سینه ی مبارک شان چسباندند. این جا بود که آنچه خواست به این قلب و سینه سرازیر شود، سرازیر شد!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۵۴ /صفحه ۶۲۷/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند: امیر نصر احمد سامانی معلمی داشت که در آن وقت که او ځرد بود به او قرآن تعلیم میداد و چوب بسیار می زد و امیر نصر پیوسته میگفت: هر گاه به پادشاهی رسم، سزای این معلم بکنم. چون امیر نصر به پادشاهی رسید، شبی از آن معلم یادش آمد. همه شب در اندیشه انتقام او بود. خادمی را بفرمود که از بستان ده چوب آبی (چوب درخت به بیار و خادمی دیگر را فرمود که استاد را حاضر کن. برفت و معلم را بطلبید. معلم از وی پرسید: سلطان چه می کرد و از منش چون یاد آمد؟ خادم گفت: غلامی
را فرمود که از بستان ده چوب آبی بیاورد و مرا گفت: تو برو و معلم را حاضر کن. معلم دانست که در بند انتقام وی است. در راه که می آمد به دکان میوه فروشی بر گذشت، درستی (سکه ای از زر) بداد و از وی آبی (میوه ی به خوب بستند و در آستین کرد و چون نزد امیر نصر آمد، (امیر) از آن چوب آبی یکی برگرفت و بجنبانید و گفت: در این چه میگویی؟ معلم دست در آستین کرد و آن آبی، بیرون کشید و گفت: زندگانی پادشاه دراز باد، این میوه به این لطیفی، از وی زاده است. سلطان چون این لطف (سخن لطیف) از وی بدید، به غایت خوشش آمد و او را (جامه ی نو و خلعت) فاخر فرمود و او را مشاهره (حقوق ماهیانه) معین کرد و در مدت حیات وی، زندگانی در فراغت و خوشدلی گذرانید!(۱)
پادشاهی، پسر به مکتب داد ـ لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سرِ لوح او نبشته به زر ـ جورِ استاد، بِه ز مِهر پدر(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۵۵ /صفحه ۶۲۷/
آورده اند: شخصی ابوعثمان حیری را به مهمانی دعوت کرد. هنگامی که ابوعثمان به خانه ی میزبان رسید، میزبان گفت: ای استاد! من الآن نمی توانم از شما پذیرایی کنم، اگر می شود برگردید و بروید. ابوعثمان برگشت و به طرف منزل خود رفت. هنوز به منزل خود نرسیده بود که میزبان خود را به وی رساند و گفت: ای استاد! مرا ببخشید، من پشیمان شدم. لطفا همین الان برای صرف ناهار به منزل من تشریف بیاورید. ابوعثمان
به خانه ی میزبان رسید. میزبان دوباره عذر خواست و گفت: ای استاد! من الآن نمی توانم از شما پذیرایی کنم. این جریان چهار بار تکرار شد و در هر بار ابوعثمان بدون ناراحتی از منزل میزبان برگشت. در مرتبه ی آخر میزبان به ابوعثمان گفت: ای استاد بزرگوار؛ هدف من از این کار امتحان کردن شما بود که آیا دارای اخلاق نیکو و کریمانه هستید یا خیر. آفرین بر شما با این اخلاق نیکو. واقعأ مرا ببخشید. ابوعثمان گفت: مرا برای داشتن اخلاقی که حتی در سگها نیز یافت می شود، ستایش نکن؛ زیرا سگ نیز هر گاه فرا خوانده شود، می آید و هر گاه رانده شود، برمی گردد و می رود!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۵۹ صفحه ۶۲۹/
ربیعه الرأی فقیه و دانشمند مدینه بود؛ زیرا بسیاری از صحابه ی پیامبر اکرم ماه را دیده و از معلومات آنها بهره برده بود. وی در سخنوری نیز مهارت داشت و با این که جوانی نورس بود به وقت سخن گفتن، شنونده را مجذوب می کرد. وی در مسجد پیامبر علوه می نشست و برای انبوه شاگردانی که در اطرافش حلقه زده بودند، درس میگفت. یکی از شاگردان معروف او، مالک بن انس فقیه مشهور اهل تستن و رئیس فرقه ی مالکی است. پدر وی عبد الرحمن فروخ در زمان حکومت بنی امیه با لشکری به خراسان رفت و سالیان دراز در آن جا ماند. هنگام رفتن او، همسرش حامله بود و چون زایمان کرد پسری آورد و نامش را ربیعه گذاشت. زن که از عقل و درایت برخوردار بود،
در غیاب شوهر با کمال دقت به پرورش و تعلیم و تربیت کودک خود پرداخت. در سایه ی توجهات مخصوص مادر، فرزند لایق هم به تدریج مراحل کمال را پیمود، به طوری که در ایام جوانی از دانشمندان بنام عصر به شمار آمد.
هنگامی که فروخ می خواست رهسپار خراسان شود، سی هزار دینار طلای موجودی خود را به زنش سپرد تا در مراجعت، به وی پس دهد.
توقف فروخ در خراسان بیست و هفت سال طول کشید. بعد از این مدت طولانی، روزی در حالی که بر اسب سوار بود و نیزهای در دست داشت، وارد مدینه شد. وقتی به خانه اش رسید، با نیزه در را گشود؛ ولی همین که خواست وارد خانه شود، ربیعه که جوانی برومند بود و با مادرش زندگی می کرد، جلوی او را گرفت و گفت: ای دشمن خدا! به خانه ی من هجوم می آوری؟ فروخ گفت: دشمن خدا تو هستی که داخل خانه ی من شدهای و به حریم خانواده ی من تجاوز کرده ای؟ بگو مگو در گرفت؛ اندکی بعد با هم گلاویز شدند و یکدیگر را زیر ضربات مشت و لگد گرفتند. از سر و صدا و دعوای آنها، همسایگان بیرون ریختند و به تماشای زد و خورد آن دو پرداختند. چون خبر به مالک بن انس و بزرگان شهر رسید، با شتاب به محل آمدند. جمعی به یاری ربیعه که باور نمی کردند دانشمندی چون او کار خلافی انجام دهد، برخاستند و بقیه نیز به تحقق واقعه و جدا ساختن آنها از یکدیگر پرداختند. در آن میان ربیعه با عصبانیت گفت: من این مرد مزاحم را رها نمیکنم، باید او را نزد حاکم ببرم. فروخ هم گفت: به خدا تا تو را نزد قاضی نبرم دست بردار نیستم؛ زیرا تو مرد بیگانه را در خانه ی خود نزد همسرم دیده ام! در این موقع زن فروخ که در خانه ایستاده بود و آنها را می نگریست، از گفته ی مرد ناشناس که میگفت «زن من» به فکر فرو رفت، سپس نزدیک آمد و اندکی در چهرهی وی خیره شد و او را شناخت. آن گاه فریادی کشید و گفت: ایها الناس! این مرد شوهر من و این جوان هم فرزند من است که هنگام رفتن شوهرم، او را آبستن بودم.
همین که پدر و پسر یکدیگر را شناختند، دست در گردن هم انداختند و گریستند.
فروخ وارد خانه شد و پس از لحظه ای که استراحت کرد از همسرش پرسید: راستی این فرزند من است؟ گفت: آری! گفت: بسیار خوب، حالا که این امانت را به این خوبی حفظ کرده ای، سی هزار دیناری را که هنگام رفتن به تو سپردم، بیاورد. این هم چهار هزار دینار دیگر است که با خود آورده ام، روی آن بگذار. زن گفت: پول ها را در جای مناسبی دفن کردم و اکنون به تو خواهم داد.
در این موقع ربیعه از خانه بیرون رفت و به مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و در حوزه ی درس نشست. شاگردانش از جمله: مالک بن انس، حسن بن زید، ابن ابی لهبی مساحقی و اشراف مدینه اطرافش را گرفته و از بیانات نافذ و معلومات سرشارش استفاده می کردند. پس از بیرون رفتن ربیعه، زن به شوهرش گفت: چون از راه رسیده ای، برخیز و قبل از هر چیز به مسجد پیامبر برو و نماز بگزارد. وقتی فروخ وارد مسجد النبی شد، مجلس درس باشکوهی دید که جماعت زیادی در اطراف جوانی نشسته و جوان نیز که عرق چینی بر سر نهاده بود، با وقاری مخصوص برای آنها درس میگفت. فروخ جلو آمد، پشت سر جمعیت ایستاد و به تماشای مردم پرداخت.
ربیعه با دیدن پدر، سرش را پایین انداخت. به همین جهت فروخ پسرش را نشناخت؛ ولی از این که جوانی با این سن و سال به چنین مقام والایی نایل گشته، سخت در شگفت ماند. سپس از آنانی که نزدیک وی بودند، پرسید: این جوان کیست؟ گفتند: او ربیعه، پسر عبد الرحمن فروخ است. فروخ از شنیدن این سخن بی نهایت شاد شد و پیش خود گفت: خداوند مقام فرزندم را بالا برد. سپس به خانه برگشت و به زنش گفت: فرزندم را در حالی دیدم که هیچ یک از علما و فقها را بدان حالت ندیده ام و تصور نمیکنم امروز کسی به پایه ی او برسد.
زن که منتظر شنیدن این سخن بود، گفت: بسیار خوب، اکنون بگو بدانم آن سی هزار دینار طلا نزد تو عزیزتر است یا این پسر با این مقام و موقعیتی که پیدا کرده است؟ شوهر گفت: به خدا فرزندم را با داشتن این مقام بزرگ، از آن دینارها عزیزتر میدارم. زن هم گفت: پس بدان که من در غیاب تو، تمام سی هزار دینار را در راه تحصیل و پرورش این پسر صرف کردم تا او را به این مقام و سن
و سال رساندم. فروخ گفت: به خدا پولها را خوب جایی صرف کرده ای و ابدأ تلف نکرده ای!(۱)
مَن علَّم العِلمَ کانَ خَیرَ أَبٍ ـ ذاکَ أَبُو الرُّوحِ لا أَبُو ألنُّطَفِ
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۶۷ /صفحه ۶۳۴/
روزی شخصی نزد پسر عمر آمد و گفت: من نذر کرده ام که یک روز از صبح تا شب بالای کوه حراء برهنه بایستم. پسر عمر گفت: اشکالی ندارد، برو و نذرت را ادا کن. آن گاه آن شخص نزد ابن عباس رفت و جریان را گفت. ابن عباس به او گفت: ای مرد؛ مگر نماز نمی خوانی؟
آن مرد گفت: می خوانم. ابن عباس گفت: پس می خواهی برهنه نماز بخوانی؟ آن مرد گفت: نه. ابن عباس گفت: مگر چنین عهدی نکرده ای؟ شیطان خواسته است تو را به بازی بگیرد، آن گاه خودش و سربازانش به ریش تو بخندند.
آن مرد که از آن صحبت به خود آمده بود و از آن نذر پشیمان شده بود گفت: حال چه کنم؟ ابن عباس گفت: برو، یک روز معتکف شو و کارهی عهدی را که بسته ای بده. آن مرد برگشت و سخن ابن عباس را برای پسر عمر نقل کرد.
پسر عمر گفت: ابن عباس حرف درستی زده است، هیچ یک از ما نمی توانیم استنباطهای فقهی او را داشته باشیم.(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت۸۸۱ /صفحه ۶۴۳/
امام صادق علیه السلام فرمود: زنی در کشتی نشسته بود و آن کشتی غرق شد. آن زن به وسیله ی تخته پارهای خود را نجات داد و به جزیرهای رسانید.
مردی در آن جزیره بود که دزدی میکرد. چون آن زن زیبا را مشاهده کرد گفت: تو از انسان ها هستی یا از جنیان؟ گفت: از انسانها. کشتی ما غرق شد و من خود را به وسیله
ی تخته ای با هزاران زحمت به این جزیره رساندم.
مرد با شتاب نزد زن آمد و او را در آغوش گرفت. زن چون بید به خود می لرزید. مرد گفت: چرا میلرزی؟ از چه کسی می ترسی، این جا که کسی نیست؟ زن گفت: از خدایی که ناظر ما است، می ترسم!
گفت: آیا تا به حال مانند این عمل، انجام داده ای؟ زن گفت: نه. گفت: وای بر من که بارها این عمل بد را بدون ترس و اختیار انجام داده ام؛ ولی تو که یک بار هم انجام نداده ای این گونه می ترسی!
دزد این حرف را گفت و از اعمال گذشته اش استغفار کرد و به سوی آبادی حرکت کرد. در راه مرد عابدی با او همراه شد و چون آفتاب تابان و گرما شدید بود، عابد دعا کرد و آن دزد که توبه کرده بود آمین گفت. ناگهان ابری بر سر آنها سایه افکند، تا آن که به دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند.
عابد که دید ابر بر سر دزد سایه افکنده است. برگشت و نزد او رفت و گفت: چگونه این مقام را نزد خدا پیدا کردهای که ابر بر سرت سایه افکنده است؟ مرد داستان خود را گفت، عابد گفت: الآن خداوند به خاطر بازگشت از اعمال بد و به خاطر کارهای خوب و استغفارت، این مقام را به تو عنایت کرده است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۸۲ /صفحه ۶۴۴/
حضرت صادق علیه السلام با عده ای که کالای زیادی
برای فروش با خود می برند در سفری همراه بود. بین راه اطلاع دادند که دزدان در فلان محلی برای غارت کردن کاروان اجتماع کرده اند. همراهان از شنیدن این خبر به طوری آشفته شدند که آثار ترس در صورتشان آشکارا دیده می شد. امام علیه السلام فرمود: ناراحتی شما از چیست؟ عرض کردند: سرمایه و کالای تجارتی داریم، می ترسیم از دست بدهیم، اجازه می دهید در اختیار شما بگذاریم، اگر راهزنان بدانند آن اموال متعلق به شما است شاید چشم طمع نداشته باشند.
حضرت فرمود: از کجا می دانید؟ شاید آنها برای سرقت اموال من آمده باشند، در این صورت بی جهت سرمایه ی خود را از دست داده اید. عرض کردند: چه کنیم؟ صلاح میدانید کالای خود را در زمین پنهان کنیم؟ فرمود: این کار بیشتر باعث تلف شدن آن است؛ زیرا ممکن است کسی مطلع شود و آنها را بردارد یا هنگام بازگشت جایش را پیدا نکنید. گفتند: پس چه باید کرد؟ فرمود: بسپارید به کسی که آن را از هر گزند و آسیب نگه می دارد و افزایش سرشاری نیز به هر قسمت از آن کالا می دهد، به طوری که هر قسمت آن بیشتر از دنیا و آنچه در آن است ارزش پیدا کند و هنگامی به شما باز دهد که به آن احتیاج دارید. سؤال کردند: آن شخص کیست؟ فرمود: پروردگار جهان.
پرسیدند: چگونه به خدا بسپاریم؟ فرمود: بر فقیران و مستمندان صدقه دهید. گفتند: این جا بیچاره و مستمندی نیست که به آنها بدهیم. فرمود: تصمیم بگیرید یک سوم از اموال خود را صدقه بدهید تا خداوند بقیه را از پیش آمدی که می ترسید نگه دارد. آنها تصمیم گرفتند این کار را انجام دهند. فرمود: اکنون به راه خود ادامه دهید.
مقداری آمدند، دزدها آنها را دیدند، همراهان حضرت را ترس فرا گرفت، حضرت فرمود: دیگر از چه می ترسید با این که در پناه خداوند هستید؟! همین که چشم راهزنان به حضرت صادق علیه السلام افتاد پیاده شدند دست آن حضرت را بوسیدند و عرض کردند: دیشب پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را در خواب دیدیم، ما را امر کرد که امروز خود را به شما معرفی کنیم، اکنون خدمتتان هستیم تا از گزند دشمنان و راهزنان ایمن باشید. حضرت فرمود: به شما نیازی نداریم، کسی که ما را از شما نگهداری کرد از گزند آنها نیز حفظ خواهد کرد. مسافران به سلامت راه را طی کردند و یک سوم از کالای خود را صدقه دادند و کالای آنها با سود فراوانی فروخته شد، به یکدیگر گفتند: برکت حضرت صادق علیه السلام چقدر زیاد بود. امام فرمود: اکنون سود و برکت سودا کردن با خدا را فهمیدید و پس از این به همین روش ادامه دهید.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۹۱۹ /صفحه ۶۶۲/
مسلم مجاشعی جوانی از اهل مدائن بود که در زمان فرمانداری حذیفه بن یمان در مدینه به او گرایید. او به وسیله ی حذیفه، از دوستان فدایی امیرالمؤمنین شد. امیرالمؤمنین در جنگ جمل برای اتمام حجت با مردم بصره و لشکر عایشه، قرآنی به دست گرفت و فرمود: کیست که این قرآن را
بر این مردم عرضه کند و آنان را به حکم آن بخواند؟
مسلم، قرآن را از امام گرفت و به میدان رفت. امام در این هنگام فرمود: همانا این جوان از کسانی است که خداوند دل او را از هدایت و ایمان پر کرده است؛ اما او کشته می شود و من به خاطر ایمانش به او علاقه ی فراوان دارم و این لشکر پس از کشتن او رستگار نمی شوند.
مسلم سپاهیان دشمن را به حکم قرآن دعوت کرد؛ ولی آنها دست راستش را قطع کردند، او قرآن را به دست چپ گرفت، دست چپ او را نیز قطع کردند. او قرآن را با دستهای بریده بر سینه چسبانید و خون بر آن جاری بود که سپاه دشمن یک باره بر او حمله کردند و او را قطعه قطعه کردند و شکمش را دریدند!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۹۷۹ /صفحه ۷۰۵/
از حضرت امام صادق علیه السلام روایت شده است که فرمود:
و چون حضرت «داود» ترک اولی(۲) نمود، چهل روز در سه ده ماند و به جز در وقت نماز، سر از سجده برنمی داشت، تا آنکه پیشانی اش شکافته شد و خون از چشمانش جاری گردید.
بعد از چهل روز، ندا رسید: ای داود، چه می خواهی؟ آیا
گرسنه ای که تو را سیر کنیم؟ آیا تشنه ای تا تو را آب دهیم؟ آیا عریانی تا تو را بپوشانیم؟ آیا ترسانی تا تو را ایمن گردانیم؟
گفت: خداوندا، چگونه ترسان نباشم، حال آنکه می دانم تو عادلی و از ظلم ظالمان نمی گذری.
خداوند به او وحی فرمود: ای داود، توبه کن.
پس، روزی حضرت داود به جانب صحرا رفت و زبور می خواند، و هر گاه آن حضرت زبور می خواند، هیچ سنگ و درخت و کوه و پرنده ای نمی ماند، مگر اینکه با داود در فغان و ناله همراهی می کرد. تا اینکه حضرت به کوهی رسید که بر آن کوه، پیامبر عابدی به نام «حضرت حزقیل » جای داشت.
چون حزقیل، صدای گیاهان و حیوانات را شنید، دانست حضرت داود است، پس حضرت داود به وی گفت: ای حزقیل، اجازه می دهی بالا بیایم؟
گفت: نه، تو گناهکاری.
حضرت داود، گریست. به حزقیل وحی رسید که حضرت داود را سرزنش مکن و از من طلب عافیت کن که هر کس را به خودش واگذارم، البته به خطایی مبتلا می شود.
پس حزقیل، دست داود را گرفت و به نزد خود برد. داود گفت: ای حزقیل آیا هرگز میل به دنیا و شهوات آن، از خاطرت گذشته است؟
گفت: بلی.
پرسید: آن را چگونه علاج می کنی؟
گفت: داخل این غار می شوم و از چیزی که در آنجا است، عبرت می گیرم.
حضرت داود وارد غار شد، دید تختی از آهن وجود دارد و روی آن استخوان های پوسیده ای قرار دارد و لوحی از آهن کنار آن تخت گذاشته شده است. داود لوح را خواند، چنین نوشته بود:
«من هزار
سال پادشاهی کردم، هزار شهر بنا نمودم، با هزار دختر ازدواج نمودم ولی آخر کارم این شد که خاک، فرش من و سنگ، بالش و تکیه گاه من و مار و مور، مسایگان من شدند. پس کسی که مرا می بیند، فریب دنیا را نخورد.»
غرض از نقل این حدیث، آن است که مؤمن عاقل، هنگام هیجان شهوات و میل های نفسانی، هرچه زودتر با یاد مرگ، جلوی آنها را بگیرد.(۱)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۸۷تا۱۸۹/
در حالات یکی از مؤمنان و پرهیزکاران نوشته اند که همه روزه، اول وقت، قبل از رفتن به دنبال کار خود، از سه محل بازدید می کرد:
۱. بیماری را عبادت می کرد و یا این که به بیمارستانی می رفت، آنگاه به خود می گفت:
پیش از اینکه بیمارشوی و از کار بیفتی، سعی کن کار نیکی انجام دهی.»
٢. به قبرستان می رفت و یا اینکه جنازه ای را تشییع می کرد و یا به زیارت قبر مؤمنی می رفت و به خود می گفت:
«تا که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار»
۳. به زندان می رفت و از جنایت کاران دیدن می کرد و به خود می گفت :
«اگر خدا به تو عفت نفس ندهد، و به یاری او گناه را ترک نکنی، به چنین بلایی مبتلا خواهی شد.»(۲)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۶۳تا۲۶۴/
مرحوم «سید جعفر حسینی» چند روز قبل از وقوع زلزله در روستای «قیر» واقع در نزدیکی شهرستان کازرون» که صدها نفر جان دادند، فوت کرد.
چهار روز قبل از فوتش، خطاب به تجار و کسبه گفت: «ای تجار! هریک مبلغ هزار تومان بعنوان صدقه بدهید تا خانه هایتان خراب نشود، هزار تومان بدهید، هزار تومان بدهید! اگر نمی توانید، حداقل یکصد تومان بدهید که فقط خانه ها خراب شود، یکصد تومان بدهید! وشما ای اهل خانه من، همگی از قبر بیرون روید زیرا که اگر بمانید، هلاک خواهید شد…»
سید چند مرتبه این جملات را تکرار کرد و بعد از چهار روز مرحوم شد.
سه روز بعد از فوت مرحوم
سید، زلزله شدیدی در قیر واقع شد و خسارت های مالی وجانی زیاد وارد گردید.
«سید در آن حالت، بلا را مشاهده کرده و خبر داده بود. زیرا در حال مرگ بود، و پرده های غفلت از پیش چشمانش کنار رفته بودند، به همین دلیل مردم را دعوت به صدقه دادن نموده بود.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صحفه ۱۱۶تا۱۱۷/
روزی فردی در بازار برده فروشان غلامی را دید و تصمیم گرفت او را بخرد. پس نزد او رفت و پرسید: «نام تو چیست؟»
غلام گفت: «هر چه بخوانی.»
پرسید: «آیا راضی هستی تو را خریداری کنم؟»
پاسخ داد: «اگر بخواهی.»
از غلام سؤال نمود : « خوراک تو چیست؟»
گفت : « هر چه بخورانی.»
پرسید : « لباس تو چیست؟»
جواب داد : « هر چه بپوشانی.»
سؤال کرد : « مسکن تو کجاست؟»
گفت : « هر جا که جای دهی.»
از غلام پرسید: «ای غلام. این چه جواب هایی است که می دهی؟»
پاسخ داد: «غلام را با درخواست چکار؟»
آن شخص متنبه شد و بر سر خود زد و گفت: «ای کاش در عمرم یک روز با مولای حقیقی خود، خداوند باری تعالی این چنین بودم .» و بدینوسیله حرفهای غلام سبب بیداری او از خواب غفلت و کوشش در تحصیل معرفت و بندگی بارگاه الهی شد.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۲۷تا۲۲۸/
در کتاب « انوار النعمانیه » ذکر شده است که روزگاری قحطی در محلی شایع شده بود. در همان ایام واعظی در مسجدی برای مردم صحبت می کرد. وی در ضمن سخنانش به مردم گفت: «کسی که بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شیطان به دستش می چسبند و مانع صدقه دادن او می شوند.»
و یکی از مردمی که سخنان واعظ را می شنید، تعجب کنان به رفقایش گفت: «برای صدقه دادن این موانع در کار نیست. من برای اثبات حرف خود، مقداری گندم را که در خانه دارم، بین فقرا تقسیم میکنم . »
سپس به طرف خانه اش حرکت کرد.
وقتی
به خانه رسید، زنش از قصد وی آگاه شد و شروع به سرزنش او کرد: «در این ایام که قحطی همه جا را گرفته، چرا به فکر زن و بچه ات نیستی؟ شاید قحطی طولانی شده و گرسنگی همه ما را تهدید به مرگ کند و …»
از این وسوسه ها اثر کرد و او دست خالی به مسجد، نزد رفقایش بازگشت.
دوستانش از او پرسیدند: «آیا حرف واعظ را تصدیق میکنی ؟» مرد پاسخ داد : « من شیطان ها را ندیدم ولی ما در آنها را دیدم که مانع از انجام کار خیر شد ! »(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه۲۳۱تا۲۳۲/
روزی « ابن سماک» به بارگاه «هارون الرشید» وارد شد. هارون به او گفت: «مرا موعظه ای نما . »
ا ابن سماک گفت: «ای هارون، اگر روزی نفس در گلوی تو بند آمد، چه میکنی؟»
هارون پاسخ داد: «در آن لحظه حاضرم نصف دارائی و حکومتم را بدهم تا آن بلا رفع شود.»
ابن سماک پرسید: «اگر روزی توانایی ادرار کردن را از دست بدهی چه میکنی؟!»
هارون جواب داد: «حاضرم نصف دیگر اموال و سلطنت خویش را بدهم تا نجات یابم.»
ابن سماک وقت را مغتنم شمرد و گفت: «آیا حکومتی که بقای آن به این دو مطلب بستگی دارد، ارزش آن را دارد که انسان به آن مغرور شده و از یاد خدا غافل شود ؟ »(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۳۳تا۲۳۴/
در تاریخ نوشته اند که یک سال، موسم حج، «منصور خلیفه عباسی» (که خداوند او را لعنت کند) به مکه رفته بود. او در «مسجد الحرام»، کنار دیوار کعبه فردی را دید که پرده خانه را گرفته و به خداوند از دست ظالمان شکایت میکند و می گوید: «خدایا، می بینی چطور بندگان صالحت دچار ظلم و ستم شده اند؟ »
منصور چون چنین دید، او را احضار کرد و پرسید : « از دست چه کسی شکایت داری؟»
او گفت: « از دست تو!»
منصور پرسید: «برای چه؟»
او پاسخ داد: «زیرا که صالحان و نیکوکاران را از مسند برکنار کرده ای و بدکاران را بر سر کار آورده ای.»
منصور گفت: «اما چنین نیست، نیکوکاران از من فاصله گرفته اند، من تقصیری ندارم.»
او پاسخ گفت: «علت امر این است که تو،
خود از جمله بدکاران بد هستی .»
آنگاه با کمال جرأت و شهامت در حضور منصور سخنانش را ادامه داد : « من مسافرتی به کشور «هند» کردم، تقریبا تمامی مردم آنجا بت پرست هستند ؛ روزی در بازاری میگذشتم که به مغازه قصابی رسیدم، قصاب همانطور که در حال وزن کردن گوشت بود، به بالای سرش نگاه می کرد؛ او این کار را چند بار تکرار کرد، تا اینکه کنجکاوی من برانگیخته شد. من صبر کردم تا مغازه خلوت شد، آنگاه نزد او رفتم و علت امر را پرسیدم.
از ابتدا او انکار کرد و خواست از پاسخ دادن به سؤال من طفره رود ولی چون با اصرار بیش از حد من مواجه شد، چنین گفت: «این چیز که بالای سر من است، بت من و خدای من می باشد، من او را می پرستم و همیشه و در همه احوال او را مراقب خود می دانم، و آن را برای این بالای سر خود نصب کرده ام تا به مردم ظلم نکنم، وقتی می خواهم گوشت را در ترازو قرار دهم نگاهی هم به او می کنم تا او را به یاد داشته باشم و توجه کنم که او مراقب احوال من است.»
و من چون ایمان راسخ او را به بتش دیدم، بسیار ناراحت شدم که چرا بعضی از مسلمانان چنین ایمانی به خداوند عالم ندارند.
راستی ای منصور، تو که خود را سلمان می دانی و به خداوند ایمان داری، چرا ملاحظه خداوند را نمی کنی و به مردم ظلم میکنی ؟ آیا خداوند را حاضر و ناظر نمی یابی؟»
مرد که منصور
را با سخنانش در منگنه قرار داده بود ادامه داد : «ای منصور، روزگاری به «چین» سفر کردم و به پایتخت آن کشور رفتم و خواستم پادشاه کشور را ملاقات کنم؛ از اطرافیان چگونگی ملاقات را پرسیدم، گفتند: «سلطان چین، مدتی است شنوایی خود را از دست داده است و به سختی چیزی می شنود. ولی او اعلان کرده است، هرکسی ظلمی دیده است و شکایتی دارد، لباس زرد بپوشد و در روز معین به بارگاه بیاید تا من او را ببینم و به دادش برسم.»
ای منصور، من در این فکر هستم که چگونه سلطان کافر به داد مردم می رسد، اما توکه ادعای مسلمان بودن داری و میگویی که پسرعموی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم هستی ، و می بینی که در مملکت اسلام چنین ظلم و ستم بر مردم می شود چرا درصدد چاره جویی برنمی آیی ؟ »
مرد، با این سخنان در حضور دیگران منصور را محکوم کرد و منصور، در حالی که سرشکسته و خوار شده بود از آنجا دور شد.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه۲۹۲تا۲۹۴/
در کتاب اصول کافی نقل شده است که شخصی در «مدینه» پیدا شده و مدعی علم و دین شده و طرفداران زیادی هم پیدا کرده بود . مردم او را به نیکویی می شناختند و وی را می ستودند.
روزی امام صادق علیه السلام تصمیم گرفت کذب بودن ادعایش را نزد مردم روشن نماید. بنابراین دنبال او به راه افتاد، به طوری که او متوجه نبود که امام پشت سرش قرار دارد واعمال او را می
بیند. مرد پس از مدتی به مغازه ای رسید و بدون اینکه به صاحبش چیزی بگوید، دودانه انار در جیب گذاشت و رد شد.
پس از لحظه ای دیگر، به مغازه نانوایی رسید و باز دو عدد نان بدون اطلاع نانوا برداشت و به راه خود ادامه داد.
در راه به فقیری رسید و آنچه را برداشته بود به او داد و گذشت.
امام صادق علیه السلام که حالات وی را مشاهده فرموده بود، او را فراخواند و ماجرا را سؤال نمود. مرد ابتدا از امام علیه السلام خواست خود را معرفی فرماید.
امام علیه السلام فرمود: «بنده ای از بندگان خدا. »
پرسید: «از چه خانواده ای ؟ »
فرمود : بنی هاشم
سوال کرد: «ساکن چه شهری هستی؟»
فرمود : مدینه
مرد گفت : «شاید جعفر بن محمد – علیهما السلام- هستی ؟ »
فرمود : آری
وقتی حضرت را شناخت، با بی شرمی هر چه بیشتر گفت: «با آن خانواده اصیلی که دارای، چرا از قرآن بی اطلاعی؟!»
امام علیه السلام با لحنی آرام فرمود : « از کدام آیه قرآن بدون اطلاع هستم؟»
گفت : « آیا مگر نخوانده ای که «مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا»(۱) کسی که یک کار نیک انجام دهد، خداوند ده برابر او پاداش می دهد. و همچنین «مَنْ جَاءَ بِالسَّیِّئَهِ فَلَا یُجْزَی إِلَّا مِثْلَهَا»(۲) کسی که یک کار زشت انجام دهد، جز همان یک گناه، جزائی نمی بیند.
اکنون من دو عدد انار و دو عدد نان را به فقیری دادم و چهل ثواب بردم. حال اگر گناهانم را از حسناتم کسر کنند، سی و شش ثواب برای من محسوب می شود!»
امام علیه
السلام که وی را در ضلالت و گمراهی می دید، پاسخ فرمود : « آیا این آیه از قرآن را خوانده ای؟» «اِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ»(۱) خداوند اعمال را فقط از بندگان صالح و با تقوی می پذیرد. اگر تقوی نباشد، حسنه ای هم وجود نخواهد داشت. کاری که تو انجام داده ای، هرگز با تقوی موافقت ندارد. خطایی که تو در آن کار مرتکب شده ای، فقط با پس دادن آنها به صاحبانش جبران شود. نه با انفاق آن به فقیران.»
و مرد که همچنان در اشتباه خود غوطه ور بود، بدون اینکه فرمایش حضرت را بپذیرد، با بیشرمی نگاه تندی به امام کرد و از آنجا دور شد.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۱۶تا۳۱۸/
در حالات « فضیل بن عیاض» نوشته اند که یکی از مؤمنین به دیدارش رفت و ساعتی با او گفتگو کرد.
در آن ساعت، حکایاتی برای یکدیگر نقل نمودند. وقتی دوست فضیل خواست برود، گفت: «الحمدلله که مجلس خوبی داشتیم.»
فضیل گفت : «نه مجلس خوشی نبود. در این یک ساعت، تو سعی میکردی چیزی را بگویی که من بپسندم و من درصدد. آن بودم که با سخنان خود، تو را شاد نمایم. ولی آیا تا به حال به فکر افتاده ایم خداوندی را که حاضر و ناظر بر اعمال ماست، خشنود نمائیم ؟ »(۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۱۹/
فردی میگفت : روزی به غلامی رسیدم و صحبتی با او کردم که بسیار در من اثر گذاشت. در فصل زمستان وی را دیدم که لباس کمی برتن داشت. از او پرسیدم چرا لباس کافی نپوشیده است.
گفت : «لباسی در اختیار ندارم.»
گفتم : «چرا از کسی طلب نمیکنی؟»
غلام پاسخ داد: «بنده حق ندارد به غیر از مولایش از کسی چیزی بخواهد.»
گفتم : «راست گفتی، چرا از مولایت تقاضا نمی کنی؟»
جواب گفت : «مولایم مرا در این حال می بیند؛ اگر می خواست، به من می داد.»
فهمیدیم که راه و روش بندگی در پیشگاه مولای حقیقی-خداوند متعال راه -و روش همین غلام است.(۴)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۳۱تا۳۳۲/
مرحوم «آیت الله سید حسن ترک» از بزرگان و مراجع مهم نجف اشرف» بود. ایشان در سال ۱۲۹۱ در نجف وفات یافت. وی پس از تحصیل در «کربلا» به نجف اشرف مشرف شد و پس از مدتی مشغول تدریس درس خارج گردید.
روزی بر حسب تصادف زودتر از وقت تدریس به مسجد رفت. همانطور که تنها در مسجد نشسته بود، چشمش به فردی افتاد که سرگرم تدریس بود. سید به بحث آن مرد گوش فرا داد و در پایان از تبحر و استادی او به حیرت افتاد.
روز دیگر عمدأ زودتر از وقت مقرر به مسجد رفت و پای درس آن مرد نشست. چون شیفته درس او شده بود، چند روز دیگر این کار را تکرار کرد.
پس از تحقیق برسید معلوم شد که آن فرد، «شیخ مرتضی انصاری» است که به تازگی از سفر چهارساله اش از ایران بازگشته بود.
روز
بعد سید قبل از شروع درس به شاگردانش گفت : « برای من مسلم گشته است که شیخ انصاری مرد فاضلی است و درسش برای شما مفیدتر است. به همین خاطر از امروز به بعد من و همه شما به پای درس ایشان می رویم.»
از آن روز به بعد، شهرت شیخ انصاری زیاد شد و پس از مدتی به مقام مرجعیت رسید.
پس از وفات شیخ انصاری در سال ۱۲۸۱، تدریس دروسی که شیخ می فرمود، به عهده مرحوم سید حسن ترک گذاشته شد.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۴۲تا۳۴۳/
مرحوم «جواد عاملی» فقیه بزرگوار، شبی موقع شام تا خواست غذا بخورد، شخصی در خانه اش را زد و گفت: «استادت «علامه بحرالعلوم » با شما کاری دارد.»
فوراً برخاست و با فرستاده علامه نزد ایشان رفت. وقتی به خدمت بحرالعلوم رسید، ایشان را بسیار ناراحت یافت.
مرحوم عاملی اجازه خواست و نشست و علت ناراحتی است او را پرسید.
علامه بحرالعلوم فرمود : « همسایه تو هفت روز است که در خانه اش چیزی برای خوردن ندارد. او شش روز، هر روز به مغازه سر کوچه رفته و خرما قرض گرفته است. اما دیروز که روز هفتم بود، چون مغازه دار به او گفته بود بدهکاریش زیاد شده است، به خانه برگشته و شب را تا به صبح با بچه هایش گرسنه سپری کرده است. آیا تو وظیفه نداری به همسایه ات رسیدگی کنی ؟»
مرحوم عاملی گفت: «اما استاد، من از این ماجرا هیچ اطلاعی نداشتم.»
بحرالعلوم فرمود : « اگر می دانستی و بدادش نمی رسیدی، از اسلام و مسلمان بودن بیرون
بودی و باید به زمین فرو می رفتی. اعتراض من به تو این است که چرا از احوال همسایه ات غافل هستی .»
سپس به ظرف غذایی که کنارش بود، اشاره کرد و گفت : «اکنون این ظرف طعام را بردار و به منزل همسایه ات برو و با او همخوراک شو و سپس این کیسه پول را به او بده و به اینجا بازگرد. در ضمن بدان تا بازنگردی من غذا نخواهم خورد.»
مرحوم عاملی به منزل همسایه اش رفت و ظرف غذا را به او داد. وقتی همسایه ظرف غذا را دید حدس زد که غذا متعلق به مهمانش نیست. به همین دلیل به او گفت: «تا نگویی چه کسی این غذا را فرستاده است، دست به آن نخواهم زد.» مهمان هم ماجرا را برای همسایه شرح داد.
وقتی همسایه فهمید علامه بحرالعلوم چنین لطفی در حقش کرده است، گفت: «به خدا قسم که هیچکس بجز خداوند از حال من آگاه نبود .»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۷۵تا۳۷۶/
شبی «عمر» از کوچه های مدینه عبور می کرد. نزدیک خانه ای رسید، که صدای بلند آواز و موسیقی از آن بلند بود. فورا از دیوار خانه بالا رفت و خطاب به صاحب خانه فریاد کشید: «ای دشمن خدا، آیا از خداوند شرم و حیا نمی کنی؟!»
و صاحب خانه تعجب کنان بیرون آمد و گفت: «ای عمر، اگر من ایک گناه مرتکب شدم، توسه گناه انجام دادی، اول آن که دستور خداوند را زیر پا گذاشتی که فرمود: «به خانه مردم بدون اجازه صاحبش داخل نشوید.»(۲)
دوم
آن که خداوند در قرآن می فرماید: «از درب های خانه ها داخل شوید.»(۱) و تو همانند سارقین، از دیوار وارد شدی!
گناه سوم تو این است که بدون سلام وارد گشتی و باز قرآن را در نظر نگرفتی، آنجا که فرمود: «پس هنگامی که داخل خانه ای شدید سلام کنید (حتی اگر کسی در خانه نبود بر خودتان سلام کنید.)(۲)».(۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۰۶تا۵۰۷/
غار حرا که در قله کوه بلندی در مکه قرار گرفته و اکنون به آن «جبل النوره می گویند، از عجایب معنوی تاریخ اسلام است. پیامبر صلی الله علیه و آله قبل از بعثت، سالی یک ماه به غار حرا می رفت و شب و روز در آن جا بود و به عبادت می پرداخت. پس از آن یکسره کنار کعبه می آمد و آن را هفت بار طواف می کرد و سپس به خانه خود باز می گشت. پیامبر صلی الله علیه و آله در همان لحظه ای که به مقام رسالت رسید و وحی بر او نازل شد، در همان زمانی بود که طبق معمول هر سال، در غار حرا به سر می برد.(۴)
علی علیه السلام که در آن هنگام کمتر از ده سال داشت، به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله در غار حرا می رفت و در کنار آن حضرت به عبادت مشغول می شد، چنان که در نهج البلاغه می فرماید:
وَلَقَد کانَ یُحاوِرُ فِی کُلِّ سَنَهٍ بِحَراءَ فَاَراهُ وِلایَراهُ غَیرِیِ؛
پیامبر
صلی الله علیه و آله هر سال در غار حرا به عبادت می پرداخت و کسی جز من او را نمی دید.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۱۷۷/
وقتی که معاویه روی کار آمد و بعد از شهادت امام علی علیه السلام (در سال ۴۰ هجرت) زمام حکومت جهان اسلام را به دست گرفت، آن قدر کینه آن حضرت را به دل داشت که دستور داد: سب و لعن علی علیه السلام را در همه جا، حتی در خطبه های نماز جمعه و در قنوت نماز، جز برنامه مذهبی قرار دهند. این کار زشت حدود شصت سال، رایج و سنت گردید.
تا این که در سال ۹۹ هجری، پس از مرگ سلیمان بن عبدالملک، عمر بن عبد العزیز، روی کار آمد. او بر خلاف روش خلفای بنی امیه، دست به اصلاحات کلی زد. از کارهای نیک او این که سب و لعن علی علیه السلام را که برنامه مذهبی و رایج مسلمین اهل تسنن شده بود، قدغن کرد و به فرمان او در نماز و خطبه ها به جای سب علی علیه السلام این آیه را می خواندند:
«رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ… »(۲)
پروردگار! ما و برادرانمان را که در ایمان بر ما پیشی گرفتند بیامرز.
وی این آیه را می خواندند:
«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ…»(۳)
خداوند به عدالت و نیکوکاری فرمان می دهد.
عمر بن عبدالعزیز انگیزه خود را چنین بیان می کرد: من در کودکی به مکتب می رفتم. معلم من از فرزندان عتبه بن مسعود بود. روزی از کنار من گذشت. من بس
کودکان بازی می کردیم و علی علیه السلام را لعن می نمودیم. معلم بسیار ناراحت شد و آن روز مکتب را تعطیل کرد و به مسجد رفت. من نزد او رفتم، که درس خود را برای او بخوانم. تا مرا دید بر خاست و مشغول نماز شد. احساس کردم که به من اعتراض دارد. بعد از نماز با خشونت به من نگریست. به او گفتم: چرا به من بی اعتنایی می کنی؟
گفت: پسرم! تو تا امروز علی علیه السلام را لعن می کرده ای؟
گفتم: آری.
– تو از کجا یافتی که خداوند پس از آن که از مجاهدین بدر راضی شد، بر آنها غضب کرد؟
-استاد! آیا علی علیه السلام از مجاهدین بدر بود؟
– عزیزم! آیا گرداننده همه جنگ بدر جز علی علیه السلام بود؟
– از این پس، هرگز این کار را انجام نمیدهم.
– تو را به خدا، دیگر تکرار نمی کنی؟
– آری تصمیم می گیرم که دیگر حضرت علی علیه السلام را لعن نکنم.
همین تصمیم را گرفتم و از آن پس، علی علیه السلام را لعن نکردم.
سپس عمربن عبدالعزیز گفت: من در مدینه پای منبر پدرم عبدالعزیز، حاضر می شدم. خطبه نماز جمعه را بسیار غرا و روان و عالی می خواند، ولی به محض این که به این جا می رسد که علی علیه السلام را لعن و سب کند، آن چنان لکنت زبان پیدا می کرد و در تنگنای سخن قرار می گرفت که گفتارش بریده بریده می شد.
روزی به او گفتم: ای پدر! تو با این که از خطبای توانا و سخنوران قوی هستی، چرا وقتی در خطبه به لعن این مرد (امام علی علیه السلام ) می رسی، درمانده و پریشان می شوی؟ در پاسخ گفت: پسرم! جمعیتی که پای منبر ما از مردم شام و غیر آنها را می بینی، اگر فضایل این مرد (امام علی علیه السلام ) را آنگونه که پدر تو می داند بدانند، هیچ یک از ما اطاعت نخواهند کرد.
به این ترتیب، سخن معلم من و گفتار پدرم، در سینه ام استقرار یافت و با خدا عهد کردم که اگر یک روز زمام حکومت به دست من بیفتد، این سنت بد( لعن امام علی علیه السلام ) را ممنوع کنم. وقتی خداوند بر من منت گذاشت و دستگاه خلافت را در اختیارم نهاد، آن را ممنوع کردم و به جای آن دستور دادم این آیه را بخوانند:
«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ»(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۱۹۹تا۲۰۱/
صحابی معروف، ابوالطفیل (عامر بن واثله) می گوید: روزی در ایام خلافت عمر بن خطاب ، نزد او نشسته بودیم که یهودی ای از یهودیان مدینه نزد ما آمد. حاضران معتقد بودند که وی از نوادگان هارون برادر حضرت موسی علیه السلام است. در برابر عمر ایستاد و گفت:
ای امیر مؤمنان! در میان شما چه کسی به پیامبر تان و به کتاب او آگاه تر است، تا از او آن چه را در نظر گرفته ام، سؤال کنم؟
عمر، اشاره به علی علیه السلام کرد و گفت: این شخص، از همه ما به پیامبرمان و به کتاب خدا آگاه تر است.
یهودی به علی علیه السلام رو کرد و گفت: آیا چنین است، ای علی!
علی علیه السلام فرمود: آن
چه در نظر داری، سؤال کن.
یهودی گفت: من اول سه سؤال، سپس سه سؤال دیگر و آن گاه یک سؤال از تو دارم.
علی علیه السلام فرمود: چرا نمیگویی هفت سؤال دارم.
یهودی گفت: ابتدا سه سؤالم را مطرح می کنم، اگر پاسخ صحیح دادی، سؤال های بعدی را مطرح می کنم و گرنه هیچ سؤالی از تو نمیکنم.
علی علیه السلام فرمود: بپرس.
یهودی دست در آستینش فرو کرد و کتاب قدیمی ای بیرون آورد و گفت: این کتابی است که از پدران خود به ارث برده ام که موسی علیه السلام آن را دیکته کرده و به خط هارون است. در آن مطالبی وجود دارد که می خواهم درباره آن از تو سؤال کنم.
حضرت فرمود: از ناحیه خدا بر تو است که اگر به سؤال هایت درست جواب دادم، اسلام را قبول کنی.
یهودی گفت: سوگند به خدا اگر پاسخ صحیح به پرسش هایم بدهی، همین ساعت مسلمان می شوم.
آن گاه یهودی گفت:
۱. نخستین سنگی که روی زمین نهاده شد، چه سنگی است؟!
٢. نخستین درختی که در روی زمین روییده شد کدام درخت است؟
٣. نخستین چشمه ای که در زمین جوشید، کدام است؟
علی علیه السلام فرمود: ای یهودی! در مورد اولین سنگ، یهودیان می پندارند که صخره بیت المقدس بود، ولی این قول درست نیست، بلکه نخستین سنگ «حجر الأسود» بود که همراه آدم از بهشت آورده شد، و آدم علیه السلام آن را در رکن کعبه قرار داد و مردم آن را مسح نموده و می بوسند و در آن جا بین خود و خدا، تجدید عهد و پیمان می کنند.
اما در مورد درخت، یهودیان می گویند:
نخست درخت زیتون بود، ولی این قول درست نیست، بلکه نخستین درخت، درخت عجوه (نهال خرما) بود که آدم آن را از بهشت آورد و ریشه و اصل همه درخت های خرما از آن است.
در مورد چشمه، یهودیان معتقدند که نخستین چشمه، چشمه ای است که زیر صخره بیت المقدس قرار دارد، ولی درست نیست، بلکه نخستین چشمه، چشمه حیات است که هم سفر موسی علیه السلام ماهی را در کنار آن فراموش کرد و آب چشمه به آن ماهی رسید. ماهی زنده شد و به گردش درآمد، موسی و هم سفرش با این نشانه، نزد خضر نبی آمدند ( که داستانش در سوره کهف آمده است).
یهودی گفت: گواهی می دهم که راست گفتی.
سپس علی علیه السلام فرمود: به سؤال های خود ادامه بده.
یهودی گفت: بگو منزل محمد صلی الله علیه و آله در بهشت کجاست؟
علی علیه السلام فرمود: منزل محمد صلی الله علیه و آله در بهشت، در جایگاه «عدن» در وسط بهشت قرار دارد که نزدیک ترین نقطه به عرش خدا است.
یهودی گفت: به من خبر بده، وصی محمد صلی الله علیه و آله چند سال در میان اهلش بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله زندگی می کند؟ و آیا می میرد و یا کشته می شود؟
علی علیه السلام فرمود: ای یهودی او بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله سی سال زنده می ماند و سپس موی صورتش به خون سرش خضاب می گردد (اشاره به سر خود نمود).
در این هنگام، یهودی هیجان زده برخاست و گفت: گواهی میدهم به این که معبودی جز خدای یکتا نیست و این
که محمد صلی الله علیه و آله رسول خدا است.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۲۲۹تا۲۳۱/
هنگامی که علی علیه السلام به شش سالگی رسید، قحطی و کمبود مواد غذایی سراسر مکه و اطراف را فرا گرفت. ابو طالب پدر علی علیه السلام که مردی آبرومند و عیال مند بود و در مضیقه سختی قرار داشت، خویشان او تصمیم گرفتند، سرپرستی بعضی از فرزندان او را به عهده بگیرند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله نزد عمویش ابوطالب آمد و فرمود: علی علیه السلام را به من واگذار تا سر پر ستی او را به عهده بگیرم و در پرورش او کوشا باشم. ابوطالب پیشنهاد رسول اکرم صلی الله علیه و آله را پذیرفت، از آن پس علی علیه السلام به خانه پیامبر صلی الله علیه و آله راه یافت و تحت نظارت و پرورش مستقیم و مخصوص آن حضرت قرار گرفت. هنگامی که ایشان به پیامبری مبعوث گردید، نخستین کسی که به آن حضرت ایمان آورد، علی علیه السلام بود که در آن هنگام ده سال داشت.(۲)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۲۶۱/
شخصی به حضور امام علی علیه السلام آمد و پرسید: عددی معرفی کنید که قابل قسمت بر ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹ و ۱۰ باشد بی آن که باقی بیاورد.
امام علی علیه السلام بی درنگ به او فرمود:
اِضرِب اَیّامَ اُسبُوعِکَ فِی اَیّامِ سَنَتِکَ
روزهای هفته را بر روزهای یک سال خودت ضرب کن که حاصل ضرب آن، قابل قسمت بر همه اعداد مذکور می باشد.
سؤال کننده: هفت را در ۳۶۰ ضرب کرد و حاصل ضرب آن ۲۵۲۰ شد، این عدد را بر اعداد مذکور تقسیم کرد و بر همه
اعداد قابل قسمت بود.)(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۲۶۷تا۲۶۸/
امام باقر علیه السلام فرمود: روزی امیرمؤمنان علی علیه السلام در میدان کوفه بود. عده زیادی از مردم دور آن حضرت اجتماع کرده بودند، در این میان مردی (که از شام آمده بود و مخفیانه در میان مردم راه یافته بود) برخاست و گفت:
سلام بر تو ای امیر مؤمنان، و رحمت و برکات خود بر تو.
علی علیه السلام جواب سلام او را داد و سپس فرمود: تو کیستی؟
گفت: من یکی از افراد ملت تو و اهل شهرهای تحت حکومت تو می باشم.
علی علیه السلام فرمود: تو از افراد ملت من نیستی و در سرزمین های تحت حکومت من سکونت نداری و امور بر ما پوشیده نیست، آیا می خواهی تو را خبر دهم که چه وقت وارد کوفه شدی؟ تو از جنگ جوهای دشمن (معاویه) هستی، ولی اینک که آتش جنگ فرو نشسته مانعی ندارد و بر تو سخت نمی گیریم.
گفت: معاویه مرا به صورت ناشناس به حضور تو فرستاده است تا پاسخ چند سؤال را از شما بگیرم. این سؤال ها را ابن الاصفر (یکی از مسیحیان روم) از معاویه پرسیده و گفته اگر معاویه پاسخ این سؤال ها را بدهد، از او پیروی می کند و هدایایی می فرستد و تسلیم می شود.
معاویه در پاسخ این سؤالات، درمانده و مرا به حضور شما فرستاده تا پاسخ آنها را از شما بگیرم.
علی علیه السلام فرمود: خداوند فرزند هند جگرخوار را بکشد، چه چیز او و پیروانش را گمراه کرد، با این که حکم خداوند بین
من و امت، نزد من است. معاویه و پیروانش، پیوند خویشاوندی را گسستند و روزهای عمر مرا تباه ساختند. حق مرا پامال نموده و برای جنگ با من اجتماع نمودند.
سپس به قنبر فرمود: به حسن و حسین بگو تا بیایند. آنها در مجلس حاضر شدند، آن گاه علی علیه السلام به شامی فرمود: این دو نفر، پسران رسول خدا صلی الله علیه و آله و فرزندان من هستند، از هر کدام می خواهی سؤال کن.
شامی، حسن علیه السلام را انتخاب کرد. حسن علیه السلام به او فرمود: هر سؤال داری بپرس.
شامی گفت: بین حق و باطل، آسمان و زمین، مغرب و مشرق چقدر فاصله وجود دارد؟! و قوس قزح (رنگین کمان) چیست و آن چشمه ای که ارواح مشرکان در آن جمع می شوند، کدام است؟ چشمه ای که ارواح مؤمنان به آن جا می روند چه نام دارد؟ مؤنث از خنثی کدام است؟ و آن ده موجودی که یکی از دیگری سخت تر است کدام می باشد؟!
امام حسن فرمود:
۱. فاصله بین حق و باطل، چهار انگشت است، آن چه را با چشم می بینی، حق است و آن چه با گوش هایت می شنوی اکثراً باطل می باشد.
۲. فاصله بین آسمان و زمین، دعای مظلوم و کشیدن چشم است، و کسی که غیر از این را به تو گفت، او را تکذیب کن.
۳. فاصله بین مشرق و مغرب، مسیر یک روز خورشید است، از آن جا که طلوع می کند تا آن جا که غروب می نماید.
۴. قوس و قزح نگو، زیرا قزح نام شیطان است، بلکه قوس خدا است و این قوس رنگین کمان) نشانه وفور نعمت و نشانه امان زمینیان از غرق شدن در آب است.
۵. اما چشمه ای که ارواح مشرکان در آن جمع می شوند، «برهوت» نام دارد و چشمه ای که ارواح مؤمنان در آن، اجتماع کنند «سلمی» نام دارد.
۶. آن موجودی که معلوم نیست آیا مرد است یا زن، انتظار می کشند تا او بزرگ شود، اگر محتلم شد، مرد است و اگر خون عادت دید و پستان های برآمده پیدا کرد زن است. اگر از این راه معلوم نشد، به او گفته شود به دیوار ادرار کند، اگر ادرار او به دیوار اصابت کرد، مرد است و اگر ادرار او مثل ادرار کردن شتر بود، زن است.
۷. آن ده چیزی که یکی بر دیگری سخت تر است، سخت ترین چیز که خدا آفریده سنگ است، و سخت تر از آن آهن است که سنگ را می شکند، سخت تر از آهن، آتش است که آهن را آب می کند، سخت تر از آتش، آب است که آتش را خاموش می کند، سخت تر از آب، ابر است که آب را حمل می نماید، سخت تر از ابر، باد است که ابر را به حرکت در می آورد، سخت تر از باد، فرشته ای است که باد را حرکت می دهد، سخت تر از فرشته، عزرائیل است که فرشته را می میراند، سخت تر از عزرائیل مرگ است که عزرائیل را می میراند و سخت تر از مرگ، فرمان خدا است که مرگ را نابود می کند.
شامی گفت: گواهی میدهم که تو به حق فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله هستی و علی علیه السلام به رهبری، سزاوارتر از معاویه است.
سپس این پاسخ ها را نوشت و نزد معاویه بازگشت. معاویه نیز آن پاسخ ها را به نام خود برای «ابن اصفر» نوشت.
ابن اصفر برای معاویه نامه ای به این مضمون نوشت: ای معاویه! با گفتار غیر، با من سخن مگو! سوگند به مسیح علیه السلام بر این پاسخ ها، از تو نیست، بلکه از معدن نبوت و کانون رسالت است. بنابراین تو اگر یک درهم از من بخواهی به تو نخواهم داد و تسلیم تو نمی شوم.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۲۷۷تا۲۸۰/
شخصی به نام عبدالرحمان، مدتی در مدینه معلم کودکان و نوجوانان بود، یکی از فرزندان امام حسین علیه السلام به نام «جعفر» به مکتب او می رفت.
معلم، آیه شریفه «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ» را به جعفر آموخت.
امام حسین علیه السلام به سبب این آموزش، هزار دینار و هزار حله (پیراهن مرغوب) به آن معلم داد.
شخصی از امام پرسید، آیا آن همه پاداش به معلم دادن، رواست؟
امام حسین علیه السلام در پاسخ فرمود: آن چه دادم چگونه برابری می کند با ارزش آن چه او به پسرم جمله «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ» را آموخت.
پیامبر صلی الله علیه و آله نیز در این باره فرمود: وقتی معلم،بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ را به کودکی بیاموزد خداوند برای او و آن کودک و پدر و مادر کودک، برائت از آتش را می نویسد.(۲)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۲۸۶تا۲۸۷/
در کوفه (در عصر حکومت یزید) آموزگاری زندگی می کرد که به «کثیر معلم» معروف بود. او آموزگاری شجاع و زبردست بود. پس از ماجرای شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش در کربلا، روزی خواست در مدرسه آب بیاشامد، ولی به یاد لب تشنه امام حسین علیه السلام افتاد و گفت: لعن الله من حال بینک و بین ماء الفرات؛ ای حسین! خداوند لعنت کند کسانی که بین تو و آب فرات، جدایی افکندند و تو را لب تشنه کشتند.
پسر «سنان بن انس»(۳) که از شاگردان او بود، سخت ناراحت شد و به او اعتراض کرد که چرا قاتلان حسین را لعن
کردی؟ من دیگر در این جا نمی مانم. برخاست تا از مدرسه خارج شود، کثیر معلم جلو او را گرفت که نگذارد بیرون رود. اما او خود را به دیوانگی زد و سرش را به دیوار کوبید. سرش شکست و با سر و صورت خون آلود از مدرسه خارج شد و با همان وضع نزد پدرش آمد و گفت: امروز معلم، قاتلان حسین علیه السلام را لعنت کرد، من به او اعتراض کردم، با چوب بر سر من زد و سرم را شکست.
سنان بن انس، پسرش را با همان وضع نزد ابن زیاد (استاندار ستمگر عراق) آورد و جریان را به او گفت.
ابن زیاد دستور داد، «کثیر معلم» را دستگیر کردند و پس از کتک زدن، به زندان افکندند، کثیر از این پیش آمد نهراسید. در همان زندان در فکر طرح براندازی حکومت یزیدیان افتاد. با مختار که در زندان بود، ملاقات می کرد. در صدد فراهم کردن آزادسازی مختار شد. از آن جا که عبدالله پسر عمر بن خطاب شوهر خواهر مختار بود، همین معلم نامه ای برای عبدالله در مورد ترتیب آزادی مختار نوشت. نامه به دست عبدالله رسید. او برای یزید نامه نوشت و یزید نیز دستور آزادی مختار را داد.(۱) مختار پس از برنامه ریزی و سیع، پرچم قیام بر ضد یزیدیان را برافراشت و بر آنها پیروز شد و همه آنها را مجازات کرد.
منبع داستان های دوستان/صفحه ۳۱۸تا۳۱۹/
ابوحنیفه (رهبر یکی از مذاهب چهارگانه اهل تسنن) با این که همه معلومات خود را از امام صادق علیه السلام آموخته بود، با آن حضرت مخالفت
می کرد و در برابر نظریه حضرت، فتوا میداد.
روزی به خانه امام صادق علیه السلام آمد، امام نزد او آمد، در حالی که به عصا تکیه داده بود. ابوحنیفه گفت: این عصا چیست، با این که سن و سال شما به حدی نرسیده که عصا به دست بگیری؟
امام فرمود: آری نیازی به عصا ندارم، ولی چون این عصا یادگار پیامبر صلی الله علیه و آله است، می خواهم به آن تبرک بجویم.
ابوحنیفه عرض کرد: اگر من می دانستم که این عصا از پیامبر صلی الله علیه و آله است، برمی خاستم و آن را می بوسیدم.
امام فرمود: عجبا! سپس آستینش را بالا زد و فرمود:
ای نعمان! سوگند به خدا می دانی که این پوست و موی بازوی من، پوست و موی رسول خدا صلی الله علیه و آله است، ولی آن را نمی بوسی (و با من مخالفت میکنی).
ابوحنیفه برجست تا دست حضرت را ببوسد، ولی حضرت دست خود را کشید، و به تظاهر او توجه نکرد.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۳۷۰تا۳۷۱/
اسحاق کندی، دانشمند و فیلسوف بزرگ و کافر عراق بود. او قرآن را مطالعه کرد و بعضی از آیات قرآن را با بعضی دیگر، ناسازگار دید. تصمیم گرفت کتابی در نقض قرآن بنویسد.
یکی از شاگردان او به محضر امام حسن عسکری علیه السلام رسید، امام به او فرمود: آیا در میان شما شخص عالم و با شهامتی نیست که با استدلال، استاد کندی را از این کار باز دارد؟!
گفت: ما شاگرد او هستیم، چگونه او را از این کار باز داریم؟
امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: سخنی را به
تو می آموزم، به او بگو. با این ترتیب: نزد او برو و چند روز او را در این کاری که شروع کرده کمک کن. وقتی با او مأنوس شدی، به او بگو؛ سؤالی به نظرم آمده می خواهم از تو بپرسم. او می گوید بپرس. تو بگو: اگر گوینده قرآن (خدا) نزد تو آید، آیا ممکن است که مراد او از آیات قرآن، غیر از آن معنایی باشد که تو گمان کردهای و فهمیده ای؟
استاد کندی می گوید: آری چنین امکانی دارد.
بعد بگو: تو چه می دانی، شاید مراد خدا از آیات قرآن غیر از آن معانی ای باشد که تو فهمیده ای.
شاگرد نزد استاد اسحاق رفت و مدتی او را در کار تألیف آن کتاب کمک کرد، تا این که طبق دستور امام حسن علیه السلام به او گفت: آیا ممکن است که خدا غیر از این معنایی که تو از آیات قرآن فهمیده ای، اراده کرده باشد؟
استاد فکری کرد و سپس گفت: سؤال خود را دوباره بیان کن، شاگرد بار دیگر سؤال خود را مطرح کرد.
استاد گفت: آری ممکن است که خدا ارادۂ معانی دیگر غیر از معنای ظاهری کرده باشد. سپس به شاگرد گفت: این سخن را چه کسی به تو یاد داده است؟
شاگرد گفت: به دلم افتاد و از تو پرسیدم.
استاد گفت: این کلام، بسیار بلند پایه است که از مانند تو بعید است، تو هنوز به چنین مقام عالی علمی نرسیده ای.
شاگرد گفت: این سخن را از امام حسن عسکری علیه السلام شنیده ام.
استاد گفت: اینک حقیقت را گفتی و چنین مطالبی جز از این خاندان شنیده نمی شود.
آن
گاه استاد، درخواست آتش کرد و تمام آن چه درباره تناقض گویی قرآن تألیف کرده بود سوزاند.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۳۹۸تا۳۹۹/
ابوعمره که معروف به «زاذان» بود، عجمی و ایرانی بود و از یاران مخصوص امیر مؤمنان علی علیه السلام گردید.
سعد خفاف می گوید: شنیدم زاذان با صدای بسیار خوب و غمگین، قرآن می خواند (با این که عجمی است) به او گفتم: تو آیات قرآن را خیلی خوب می خوانی، از چه کسی آموخته ای؟
لبخندی زد و گفت: روزی امیر مؤمنان علی علیه السلام از کنار من عبور کرد، من شعر می خواندم و صوت عالی داشتم، به گونه ای که آن حضرت از صدای من تعجب کرد و فرمود: ای زاذان چرا قرآن نمی خوانی؟!
عرض کردم: قرائت قرآن را نمی دانم جز آن مقداری که در نماز بر من واجب است.
آن حضرت به من نزدیک شد و در گوشم سخنی فرمود که نفهمیدم چه بود، سپس فرمود دهانت را باز کن، دهانم را گشودم، آب دهانش را به دهانم مالید، سوگند به خدا قدمی از حضورش بر نداشتم که در همان دم دریافتم همه قرآن را به طور کامل حفظ هستم، و پس از این جریان، به هیچ کس نیازی (در یاد گرفتن قرآن) پیدا نکردم.
سعد می گوید: این قصه را برای امام باقر لا نقل کردم، فرمود: زاذان راست می گوید، امیر مؤمنان علی ع برای زاذان به «اسم اعظم خدا» دعا کرد، که چنین دعایی حتما مؤثر می افتد. (۲)
منبع داستان های دوستان/ صفحه ۴۶۱/
میثم تمار ایرانی بود. وی خدمت کار زنی از زنان طایفه اسد در کوفه بود. امیر مؤمنان علیه السلام او را از صاحبش خرید و آزاد کرد.
او مانند پدرش یحیی، خرمافروش بود،
ولی مغازه ساده اش را کلاس درس قرار داده بود. با این که خرما می فروخت، اسرار و علوم معنوی ای که از امامش علی علیه السلام آموخته بود، به دیگران یاد می داد.
روزی یکی از وارستگان نزد میثم آمد. او اهل ادب و معنویت بود، اما خیلی مشتاق بود که خاطراتی را که میثم از مولایش علی علیه السلام داشت، بشنود. لذا از میثم خواست، برخی از آن خاطرات را بیان کند!
میثم گفت: روزی مولایم علی علیه السلام به مغازه ام آمد و مرا برای ابلاغ پیامی به دارالاماره فرستاد و خود به جای من نشست و خرما می فروخت.
وقتی به مغازه بازگشتم، دیدم امام، قسمتی از خرماها را فروخته است. در این میان دیدم مقداری از سکه های پولی که از خریداران خرما گرفته، تقلبی است. امام فرمود: میثم! نگران مباش، آن شخص به زودی خرماهایی که با این پول خریده، تلخ می یابد و باز می گردد و لحظاتی نگذشت که آن مرد آمد و گفت: خرماها تلخ است. امام، آن خرماها را گرفت و سکه های تقلبی او را به او داد و فرمود: ای مرد! تا این پولها در دست تو است، لقمه ای شیرین از گلویت پایین نمی رود.
آن وارسته، که غرق نورانیت گفتار میثم شده بود، گفت: چه سعادت نصیب تو شده ای میثم! که مولی علی علیه السلام این گونه با تو خصوصی بود و به راستی چه نازنین رهبری که با آن همه مقام عالی، آن هم در زمان خلافتش، این گونه فروتنی کند و به جای تو بنشیند و خرما بفروشد.
حال بگو چه چیزهای دیگری به تو آموخت؟
میثم آهی کشید و گفت: مولایم علی علیه السلام اسرار بسیاری را به من آموخت. من غلام زنی از طایفه اسد در کوفه بودم، او مرا آزاد کرد و به اسرار آگاه فرمود. سوگند یاد کردم که لحظه ای از خدمتش دست نکشم.
منبع داستان های دوستان/صفحه ۴۶۲تا۴۶۳/
حواریون (یاران خاص) حضرت عیسی علیه السلام چون پروانه به دور حضرت عیسی علیه السلام حلقه زده بودند. از آن حضرت پرسیدند:
ای آموزگار سعادت، به ما بیاموز که چه چیزی سخت ترین و دشوارترین چیزها است؟
عیسی علیه السلام فرمود: سخت ترین امور، غضب و خشم خدا است.
– چگونه از غضب خدا دور گردیم و مشغول آن نشویم؟
– نسبت به هم دیگر، غضب نکنید.
– علت و منشأ غضب چیست؟
– منشأ غضب، تکبر و خودمحوری، و کوچک شمردن مردم است.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۴۷۰/
روزی حواریون (یاران مخصوص) عیسی علیه السلام به حضور آن حضرت آمده و عرض کردند: آی آموزگار ارشاد، ما را از پندهای خود، بهره مند فرما.
عیسی علیه السلام فرمود: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحابش فرمود: سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند – خواه راست باشد و خواه دروغ – نخورید.
آنها عرض کردند: بیشتر ما را نصیحت کن.
فرمود: موسی علیه السلام به اصحابش فرمود: زنا نکنید، من می گویم، حتی فکر زنا نکنید، سپس فکر زنا کردن را با این مثال روشن کرد و فرمود هرگاه شخصی در یک اتاق نقاشی شده، آتش روشن کند، همان گونه که دود آن آتش، اتاق نقاشی شده را سیاه و دود آلود می کند، فکر زنا هم زیبایی معنوی انسان را به سیاهی و تیرگی مبدل می سازد گرچه اتاق را نسوزاند.(۲)
منبع داستان های دوستان/ صفحه ۴۷۰تا۴۷۱/
شیخ عباس قمی می گوید: در سال غشلح (که به حساب ابجد ۱۳۳۸ هجری قمری است) در مسیر عبور به سوی عراق، در همدان کنار قبر ابوعلی سینا رفتم، دیدم روی سنگ قبرش نوشته شده است:
حجه الحق أبوعلی سینا در ـ «شجع» آمد از عدم به وجود
در «شصا» کرد، کسب جمله علوم ـ در «تکز» کرد این جهان بدرود؟(۳)
به حساب ابجد «شجع» با شماره ۳۷۳، و «شما» با شماره ۳۹۱، و «تکز» با شماره ۴۲۷ تطبیق می نماید.
بنابراین ابوعلی سینا در سال ۳۷۳ هجری متولد شده و در سال ۳۹۱ در ۱۸ سالگی، به همه علوم عصر خود آگاهی داشته، و در سال ۴۲۷ هجری در ۵۴ سالگی از
دنیا رفته است.
از اشعار ابو علی سینا در صحت و سلامتی، که آن را به عنوان همه وصیت خود، عنوان کرده و سفارش اکید می کند، اشعار ذیل است:
اسمع جمیع وصیتی واعمل بها ـ فالطب مجموع بنظم کلامی
اَفلل جماعک ما استطعت فانه ـ ماء الحیوه نصب فی الأرحام
واجعل غذائک کل یوم مره ـ واحذر طعاما قبل هضم طعام
همه وصیت و سفارش مرا بشنو و به آن عمل کن! علم پزشکی در دو شعر من، جمع شده است:
۱. آمیزش با همسر خود را تا آن جا که قدرت داری کم کن، زیرا نطفه، آب زندگی است که در رحمها ریخته می شود.
٢. در هر روز، یک بار غذا بخور، نه بیشتر.
٣. از غذا خوردن قبل از هضم غذای قبل پرهیز کن.(۱)
منبع داستان های دوستان/ صفحه ۵۵۲تا۵۵۳/
احمد بن محمد بن احمد خوارزمی معروف به «ابوریحان بیرونی» حکیم، ریاضیدان، طبیب و ستاره شناس هم عصر ابوعلی سینا بود. بین این دو دانشمند بزرگ
اسلامی (قرن چهار و پنج) نامه های علمی فراوانی رد و بدل می شد و بحث های فراوان تحقق یافت.
او در سرزمین «بیرون» (قلعه ای در شمال خراسان قدیم، در محدوده خوارزم) به دنیا آمد. چهل سال در شهرها و بلاد هند مسافرت نمود و مدتی در خوارزم سکونت داشت. وی بیشتر به ریاضی، تاریخ و علم نجوم پرداخته و کتاب هایی مانند: الآثار الباقیه عن القرون الخالیه و التفهیم در این زمینه نگاشته است.
روزی در بستر مرگ قرار گرفته و سخت ناراحت بود، یکی از دوستانش به دیدار او آمد. در همین حال، ابوریحان به او گفت: مسئله ریاضی «جدات هشت گانه» را
برایم به روشنی بیان
کن، او گفت: در این حال ؟!
ابوریحان گفت: آیا اگر من از دنیا بروم و این مسئله را بدانم بهتر از این نیست که بمیرم و آن مسئله را ندانم؟
می گوید: مسئله را برایش بیان کردم، و پس از چند لحظه، ابوریحان از دنیا رفت (۴۳۰ قمری).(۱)
منبع داستان های دوستان/ صفحه ۵۷۹تا۵۸۰/
مردی به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت: ای رسول خدا! به من دانش بیاموز.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بر تو باد که از آن چه در دست مردم است، قطع امید کنی، فانه الغنی الحاضر، زیرا بی نیازی همین است.
عرض کرد: زینی یا شول الله: ای رسول خدا بر علم من بیفزا.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: از طمع بپرهیز، فانه الفقر الحاضر، زیرا طمع، فقر است.
عرض کرد: ای رسول خدا، بر علمم بیفزا.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
إذا هممت بأمر فتدبر عاقبته، فان یک خیراً و رشداً فاتبعه، و إن یک غیّاً فدعه:
هنگامی که به امری تصمیم گرفتی در مورد عاقبت آن بیندیش، هرگاه عاقبت آن خیر و مایه رشد باشد، از آن پیروی کن و اگر عاقبت آن گمراهی باشد، از آن بگذر و دوری کن.(۲)
منبع داستان های دوستان/ صفحه ۶۵۹/
در زمانهای قدیم سلمانی معروفی بود که سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح می کرد. روزی به بازار رفت، دید پیر مردی در مغازه ساده ای نشسته و قلم و کاغذی دارد ولی چیز دیگری در مغازه نیست. تعجب کرد که این پیر مرد چه می فروشد. نزد او رفت و گفت:
ای آقا! شما چه می فروشید؟
پیر مرد: من حکیم هستم و پند می فروشم.
سلمانی گفت: پند چیست؟ آن را به من بفروش.
حکیم جواب داد: پند فروختن من مجانی نیست، بلکه صد اشرفی مزد آن است.
سلمانی پس از این دست و آن دست کردن، راضی شد که صد اشرفی به او بدهد، حکیم صد اشرفی را
گرفت و این پند را روی کاغذ نوشت:
اکیس الناس من لم یرتکب عملاً حتی یمیز عواقب مایجری علیه؛
زرنگ ترین انسانها کسی است که کاری را انجام ندهد، مگر این که نتیجه آن را تشخیص دهد.
سلمانی آن پند نوشته شده را گرفت و چون برایش گران تمام شده بود، بسیار به آن ارزش می داد. همواره آن را تکرار می کرد و در هر جا که مناسب بود می نوشت، حتی در صفحه سنگ مخصوص خود که تیغ سلمانی خود را با آن سنگ تیز می کرد، نوشت.
در همین روزها، نخست وزیر طبق دسیسه مرموزی، نزد سلمانی آمد و گفت: من از خارج آمده ام و یک تیغ طلایی تیز و خوبی برای تو به هدیه آورده ام، زیرا شما سر و صورت شاه را اصلاح می کنید، خوب است از این به بعد با این تیغ سرو صورت او را اصلاح نمایید. (دسیسه نخست وزیر این بود که آن تیغ را به ماده سمی مسموم کرده بود، و می خواست آن سم را به طور مرموزی وارد خون شاه کند و او را بکشد).
سلمانی خوش حال شد و هنگام اصلاح سر و صورت شاه، تیغ اهدایی نخست وزیر را به دست گرفت و در همین حال چشمش به پند حکیم افتاد. با خود گفت: ما هیچ گاه به این پند عمل نکردیم، خوب است یک بار به آن عمل کنیم، آن پند می گوید: قبل از هر کاری، نتیجه آن را بررسی کن، من که با این تیغ هنوز کسی را اصلاح نکرده ام، پس نتیجه آن را نمی دانم، بنابراین باید از اصلاح
سر و صورت شاه خودداری کنم. همین تحیر و سردرگمی سلمانی، شاه را در فکر فرو برد و جریان را از او پرسید و او داستان پند حکیم و تیغ نخست وزیر را بیان کرد.
شاه فهمید که نخست وزیر می خواسته او را به وسیله آن تیغ، مسموم کند. مجلسی از رجال کشور تشکیل داد و نخست وزیر را در آن مجلس آورد و به سلمانی فرمان داد تا نخست سر و صورت آن افرادی که گمان بد به آنها می برد و سپس سر و صورت نخست وزیر را بتراشد و اصلاح کند.
سلمانی فرمان شاه را اجرا کرد، طولی نگذشت که همه آنها مسموم شدند.
سلمانی هم به جایزه و افتخار بزرگی نائل آمد و دریافت که آن پند حکیم بیش از صد اشرفی ارزش داشته است:
پند حکیم عین صواب است و محض خیر ـ فرخنده بخت آن که به سمع رضا شنید
منبع داستان های دوستان/صفحه ۶۶۱تا۶۶۲/
شخص حکیمی نزد شاه عصر خود رفت. شاه به او گفت: اندکی مرا موعظه کن.
حکیم گفت: پند دادن آسان است ولی عمل به آن دشوار می باشد، وانگهی پند بردن به نزد نادان مانند باریدن باران در شوره زار است، ولی این پند مرا بشنو:
. هر سری که در آن عقل نیست، مانند چشمه ای است که در آن آب نیست.
. هر انسانی که خصلت جوان مردی ندارد، مانند بوستانی است که گل ندارد.
. هر دانشمندی که پرهیزکار نیست، مانند اسبی است که لگام ندارد.
. هر فرمانروایی که خوف از خدا) را راهنمای خود سازد و حلم و خودنگه داری را هم نشین خود کند، و نزدیکانش را همواره به
عدل و راستی دستور فرماید، سزاوار است که مشمول خشنودی خدا گردد.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۶۶۷/
امام صادق علیه السلام فرمود: مردی حضور عیسی علیه السلام آمد و اقرار کرد که من زنا کرده ام و مرا پاک کن.
پس از آن که جرم او ثابت شد و خواستند او را سنگسار کنند (زنای محصنه بوده) اعلام عمومی شد تا مردم جمع شوند.
وقتی همه جمع شدند و حضرت یحیی علیه السلام نیز در میان جمعیت بود، مرد زناکار را در گودالی گذاردند تا سنگسارش نمایند، او فریاد زد: هر که بر گردنش حد هست از این جا برود، همه رفتند، تنها عیسی و یحیی باقی ماندند.
در این هنگام یحیی علیه السلام فرصت را غنیمت شمرد و نزد او رفت و فرمود:
یا مذنب عظنی؛ ای گنه کار مرا موعظه کن.
گفت: لا تخلین بین نفسک و هواها فتردی، بین نفس خود و هوس هایش را آزاد مگذار تا خود را تباه سازی.
فرمود: باز مرا موعظه کن.
– لا تعیّرن خاطئاً بخطیئته، گنه کار را به دلیل گناهش سرزنش مکن (طعن و سرزنش غیابی یا حضوری مکن مگر در موارد امر به معروف و نهی از منکر).
– باز مرا موعظه کن.
– لا تغضب، خشمگین مشو.
به همین سه موعظه مرا کافی است.(۲)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۶۸۴تا۶۸۵/
یکی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله می گوید: روزی در محضر آن حضرت نشسته بودم. مردی که لباس سفید در تن و موهای مشکی ای داشت و هیچ یک از ما او را نمی شناختیم، آمد و در حضور پیامبر صلی الله علیه و آله نشست. دو دستش را روی پای او گذاشت و گفت:
یا
محمد أخبرنی عن الاسلام؛ ای محمد صلی الله علیه و آله مرا از اسلام خبر بده، اسلام چیست؟! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اسلام آن است که به یکتایی خدا گواهی دهی و نیز گواهی دهی که محمد صلی الله علیه و آله بنده و فرستاده خدا است. نماز را برپا داری، زکات بدهی، در رمضان روزه بگیری و در صورت توانایی به زیات خانه خدا برای انجام مناسک حج بروی.
آن مرد گفت: راست گفتی.
ما تعجب کردیم که این مرد کیست.
پس از آن پرسید: ای محمد صلی الله علیه و آله ایمان چیست؟!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ایمان آن است که معتقد به وجود خدا باشی، حضور او را در همه جا باور کنی، اعتقاد به فرشتگان و کتاب های آسمانی و رسولان خدا داشته باشی، روز قیامت را باور نمایی، مقدرات الهی را قبول کنی و از نیک و بد روزگار که به تو می رسد، ناشکری نکنی، بلکه راضی به رضای خداوند باشی.
آن مرد گفت: راست گفتی. سپس پرسیار: احسان و نیکوکاری چیست؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: احسان آن است که خدا را آن گونه پرستش کنی که گویی او را می بینی، اگر تو او را نمی بینی، او تو را می بیند.
آن مرد پرسید: از روز قیامت، به من خبر بده.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: در این باره، سؤال شونده از سؤال کننده، آگاه تر نیست.
آن مرد گفت: از نشانه های قیامت، مرا آگاه کن.
پیامبر صلی الله علیه و آله در پاسخ فرمود: این که ببینی میزان های صحیح اجتماعی به هم
خورده، روابط بر ضوابط، حکومت می کند، کارها به دست افراد نالایق بیفتد، کوچک بر بزرگ چیره شود و آشفتگی و پریشانی سراسر جهان را فرا گیرد.
آن مرد، سخن پیامبر صلی الله علیه و آله را تصدیق کرد و رفت.
پس از لحظه ای، پیامبر صلی الله علیه و آله به من فرمود: آیا او را شناختی؟ گفتم: خدا و پیامبرش داناتر است.
فرمود: فانه جبرئیل اتاکم یعلمکم دینکم، او جبرئیل بود، آمد تا دین حقیقی و ناب را به شما بیاموزد.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۶۹۴تا۶۹۶/
چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود. دانشمندی به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد، فهمید که او بی سواد است. به او گفت: چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟
چوپان گفت: من آن چه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام و دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.
دانشمند گفت: آن چه آموخته ای برای من بیان کن.
چوپان گفت: چکیده همه علمها پنج چیز است:
۱. تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم
۲. تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
٣. تا در خودم عیب هست، عیب جویی از دیگران نکنم.
۴. تا روزی خدا تمام نشده، به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم.
۵. تا پای در بهشت ننهاده ام، از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.
دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است و هرکس به آنها عمل کند از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است.
منبع داستان های دوستان/صفحه ۶۹۷تا۶۹۸/
امام باقر علیه السلام فرمود: یکی از شاهان بنی اسرائیل اعلام کرد: شهری می سازم که هیچگونه عیبی نداشته باشد و هیچ کس نتواند در آن عیبی بیابد. پس از آن که ساختن شهر به پایان رسید، مردم از آن شهر دیدن کردند و همه آنها به اتفاق گفتند: شهری بی نظیر و بی عیب است.
در این میان مردی نزد شاه آمد و گفت: اگر به من امان بدهی، و تأمین جانی داشته باشم، عیب این شهر را به تو میگویم.
شاه گفت: به تو امان دادم.
آن مرد گفت:
لها عیبان: أحدهما أنّک تهلک عنها، والثّانی إنها تخرب من بعدک،
این شهر دو عیب دارد: ۱.
صاحبش می میرد، ۲. این شهر سرانجام بعد از تو خراب می شود.
شاه فکری کرد و گفت: چه عیبی بالاتر از این دو عیب، سپس به آن مرد گفت: به نظر تو چه کنم؟
آن مرد گفت: شهری بساز که باقی بماند و ویران نشود، و تو نیز در آن همیشه جوان باشی، و پیری به سراغت نیاید و آن شهر بهشت است.
شاه جریان را به همسرش گفت: همسرش فکری کرد و گفت: در میان همه افراد کشور، تنها همین مرد، راست گفته است.(۱)
منبع داستان های دوستان/صفحه ۷۰۰تا۷۰۱/
جابر بن یزید جعفی از یاران با کمال و بزرگ امام باقر علیه السلام است، در شأن او همین بس که خودگوید: امام باقر علیه السلام نود هزار حدیث به من آموخت که به هیچ کس آن همه حدیث نیاموخت.
دستگاه طاغوتی در کمین جابر بودند تا او را دستگیر کرده و به قتل رسانند، چرا که او مخزن علم و کمال امامان ضد طاغوت بود، که طبق بعضی از روایات، علم
امامان علیهم السلام به چهار نفر، منتهی می شد: سلمان، جابر جعفی، سید چمری و یونس بن عبدالرحمن.
جابر برای این که از گزند طاغوتیان در امان بماند، خود را به دیوانگی زد (و تنها با افراد مورد اطمینانی تماس عاقلانه داشت تا آن چه آموخته به آنها برساند و این
تاکتیک به جنون زدن، بر اساس تقیه و اهم و مهم بود).
روزی چوبی به دست گرفت و بر آن سوار شد و از خانه بیرون آمد و به سوی بچه ها رفت و با آنها بازی می کرد و با همان اسب مصنوعی اش حرکاتی
می کرد، و وانمود می ساخت که دیوانه شده است.
از قضا در همین وقت، مردی سوگند یاد کرده بود که همسرش را تا شب طلاق دهد و تصمیم گرفته بود که آن روز با اولین مردی که ملاقات کرد از او در مورد زن،
سؤال کند، او دید شخصی سوار چوب شده و از این سو به آن سو و به عکس حرکت می کند، به جلو رفت پرسید: نظر شما درباره زن چیست؟
جابر در حالی که سوار بر مرکبش (همان چوب) شده بود، گفت: زنان سه گونه هستند.
آن مرد، چوب سواری جابر را نگه داشته بود، جابر به او گفت: اسبم را رها کن، او کنار رفت، جابر به شیوه دیوانگان با چند جهش به سوی کودکان شتافت.
آن مرد با خود گفت، سخن جابر را نفهمیدم، خود را به جابر رساند و پرسید: این سخن تو که زنان بر سه گونه اند یعنی چه؟
جابر گفت: یکی به نفع توست و یکی به زیان تو و یکی نه به نفع توست و نه به زیانت.
سپس گفت: راه اسبم را باز کن برود…. .
آن مرد که باز مطلب را در نیافته بود گفت: منظور شما را در مورد زنان نفهمیدم، روشن تر بیان کن.
جابر گفت: آن بانویی که به نفع تو ست دوشیزه (بکر) است، و آن زنی که به زیان توست، زنی است که قبلا شوهر داشته و از او فرزندی دارد، و آن زنی که
نه به نفع توست و نه به ضرر توست، زنی است که قبلا شوهر کرده، ولی فرزندی از او ندارد.
جابر به آن مرد، یا به خاطر همان اتخاذ تاکتیک دیوانگی بود تا از شر دژخیمان طاغوتی محفوظ بماند، و یا منظور جابر، قشر خاصی از زنان هستند و یا جابر از راه هایی (از جمله راه مکاشفه که در مورد جابر آسان بود) به دست آورده بود که آن مرد با توجه به این پاسخ می تواند راه حلی برای مشکل خود بیابد. نه این که این پاسخ در مورد همه زنان، مانند یک قانون، صدق کند. آن چه در این داستان مهم است. جو مرگبار و خفقان خلفای بنی امیه، آن طاغوت های جبار است، در عین حال جابر تا آن جا پیش می رود که در چنین جوی نود هزار حدیث از امام باقر علیه السلام می آموزد.
بایزید بطائنی از شاگردان از خود گذشته ی امام صادق(علیه السلام) بود. نوشته اند از روزی که از مادر متولد شد در طلب حقیقت و دانش میگشت، به هر عارف و دانشمندی که می رسید در مقابل او زانو می زد و طلب کمال و دانش می نمود و به قدری در این راه پیگیر بود که در خدمت بیش از سیصد تن از مشایخ و دانشمندان بزرگ آن زمان رسید؛ ولی باز در خود احساس نیاز زیاد می کرد تا روانه ی مدینه شد و در محضر امام ششم، جعفر بن محمد(علیه السلام) شرفیاب شد؛ مانند قطره ای که به دریای بی کران برسد و خود را در آن غرق ببیند و چون دلباخته ی آن حضرت گشت با این که تا این مدت به درجاتی از علم و
کمال رسیده بود از آن جناب خواهش کرد که به عنوان سقایی در خانه اش خدمت کند و در موقع تدریس از باران فضیلت بیانات آن جناب مستفیض گردد.
او مدت ده سال بدین عنوان در محضر آن حضرت توقف کرد و هر روز بیش تر شیفته ی مقام روحانی و علمی آن جناب می شد تا بدان درجه رسید که گفتند روزی حضرت از او خواست که کتابی را از روی طاقچه ی اتاق به ایشان بدهد تا آن حضرت مطلبی را از آن نقل کند. بایزید پرسید: طاقچه ی خانه ی شما کجا است؟
آن حضرت با کمال تعجب فرمود: در این مدت ده سال نفهمیدی که طاقچه ی خانه ی من کجا است؟
بایزید عرض کرد: شغلی بک صرفنی عمّا سواک؛ یعنی چنان شیفته ی مقام علمی و کمال روحانی تو شده ام که به غیر از تو به هیچ چیز دیگر توجه ندارم و تا این مدت هیچ توجه نکرده ام که طاقچه ی خانه شما در کجا واقع شده است.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۱۴۹ /صفحه ۱۶۳تا۱۶۴/
روزی از ابوالحجاج أقصری که استادی عارف و زاهد بود پرسیدند: شما شاگرد کدام استاد بودید؟ گفت: جُعَل (۲) استاد من بود. خیال کردند شوخی می کند، ابو الحجاج گفت: شوخی نمی کنم. پرسیدند: شما از جعل
چه آموختید؟ گفت: در یکی از شب های زمستان بیدار بودم، متوجه جعلی شدم که می خواست از پایه ی چراغ بالا رود، چون پایه اش صیقلی بود پیوسته می لغزید و بر زمین می افتاد، شمردم در آن شب هفتصد مرتبه بالا رفت باز بر زمین افتاد و هیچ خسته و منصرف نشد، بسیار در شگفت شدم، برای خواندن نماز صبح از اتاق بیرون رفتم، وقتی برگشتم دیدم بالاخره موفق شده و از پایه ی چراغ بالا رفته است و من آنچه باید از این حیوان بیاموزم آموختم {و دانستم برای رسیدن به هر مقصود استقامت و کوشش لازم است}.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۶۱۷ /صفحه ۴۸۵تا۴۸۶/
شیخ علاء الدین یکی از شاهان برای یکی از علمای معاصرش شیخ رکن الدین، آهویی هدیه فرستاد و گفت: حلال است، از آن بخور؛ زیرا با تیری که خودم ساخته ام و بر اسبی که از پدرم به ارث رسیده، این آهو را صید نموده ام.
شیخ علاء الدین در پاسخ گفت: استادی داشتم، یکی از شاهان برای او دو پرنده فرستاد و گفت از آن بخور که حلال است؛ زیرا با باز شکاری که مال خودم هست، این دو پرنده را گرفته ام.
استادم در پاسخ گفت: حرفی در این دو پرنده نیست، بلکه سخن درباره ی غذای باز شکاری تو است که آیا آن باز، جوجه و مرغ کدام پیرزنی را خورده که قوت گرفته به حدی که صید شکار می کند؛ بنابراین گرچه آهو را با اسب به
ارث رسیده ی خودت صید کرده ای، ولی غذای اسب از کدام مظلومی بوده است؟! باید این را در نظر گرفت. روی این اساس، من هدیه ی آهو را نمی پذیرم. (۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۶۲۰ /صفحه ۴۸۹/
حکایت کرده اند که: استادی به یکی از شاگردانش بیش از دیگران محبت می کرد. او را بر سایر افراد ترجیح می داد. این امر بر شاگردان دیگر دشوار آمد. استاد تصمیم گرفت فضیلت و برتری آن شاگرد را به دیگران بنمایاند. لذا به هر کدام از شاگردانش پرنده ای داد و گفت: در محلی که هیچ کس شما را نبیند، این پرنده را سر ببرید و بیاورید.
شاگردان رفتند و همه پرندگان را سر بریدند و آوردند، ولی آن شاگرد مورد نظر، پرنده را زنده آورد. استاد به او گفت: چرا همچون دوستانت این حیوان را ذبح نکردی؟ شاگرد گفت: محلی که در آن جا هیچ کس مرا نبیند نیافتم؛ زیرا خداوند همه جا و همیشه می بیند!
استاد گفت: به همین دلیل است که این شاگرد توجه مرا به خود جلب کرده، زیرا او توجهی به غیر خداوند ندارد.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۷۷۷ /صفحه ۶۱۸/
آورده اند: محمد بن علی ترمذی، از عالمان ربانی و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت می داد؛ چنان که او را حکیم الاولیاء می خواندند.
در جوانی با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ای جز این ندیدند که از شهر خود هجرت کنند و به جایی بروند که بازار علم و درس در آن جا گرم تر است.
محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر! من
ضعیفم و بی کس و تو حامی من هستی؛ اگر بروی، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که می سپاری؟ آیا روا می داری که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوی؟ از این سخن مادر، دردی به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند. مدتی محمد، همچنان حسرت می خورد و آه میکشید.
روزی در گورستان شهر نشسته بود و زار زار میگریست و می گفت: من این جا بیکار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتی باز آیند، آنان عالم اند و من هنوز جاهل. ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر! چرا گریانی؟ محمد، حال خود را باز گفت. پیر گفت: خواهی که تو را هر روز درسی گویم تا به زودی از ایشان در گذری و عالم تر از دوستانت شوی؟ گفت: آری، می خواهم.
پس آن پیر هر روز، درسی می گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانی، خضر بود و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعای مادر یافته است.(۱)
پسر رو قدر مادر دان که دایم ـ کشد رنج پسر، بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهش که خواهد ـ تو را بیش از پدر، بیچاره مادر
نگه داری کند نه ماه و نه روز ـ تو را چون جان به بر، بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو نگردد ـ شب از بیم خطر، بیچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را ـ ببیند در نظر، بیچاره مادر
بشوید کهنه و آراید او را ـ چو کمتر کارگر، بیچاره مادر
اگر یک شرفه ی بی جانمایی ـ خورد خون جگر، بیچاره مادر
برای این که شب راحت بخوابی ـ نخوابد تا سحر، بیچاره مادر
به مکتب چون روی تا باز گردی ـ بود چشمش به در، بیچاره مادر
نبیند هیچ کس زحمت به دنیا ـ زمادر بیش تر، بیچاره مادر
تمام حاصلش از زحمت این است: ـ که دارد یک پسر، بیچاره مادر(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۹۰۵ /صفحه ۷۱۷تا۷۱۸/
ابوعصیده(۲)، معلم معتز پسر متوکل بود، موقعی که متوکل پسرش معتز را ولیعهد و جانشین خود قرار داد، ابو عصیده یک روز بی جهت به معتز توهین و او را تحقیر کرد و روز دیگر صبحانه ی او را به تأخیر انداخت و بدون تقصیر او را کتک زد. معتز از دست معلم به
متوکل شکایت کرد.
متوکل او را خواست و علت اذیت و آزار فرزندش را سؤال کرد. ابوعصیده گفت: چون شنیده ام خلیفه معتز را ولیعهد قرار داده، منزلت او را پایین آوردم تا یادش بماند که قدر و مقدار اشخاص را بداند و بی جهت کسی را از مقامش عزل نکند و غذای او را به تأخیر انداختم تا طعم گرسنگی را بکشد تا به حال گرسنگان رحمت آورد و او را بی گناه زدم تا مقدار ظلم را بداند و هیچ کس را بی گناه مجازات نکند. متوکل گفت: احسنت! پس امر کرد ده هزار دینار به او دادند.
معتز که شاگرد و تربیت شده ی این معلم شیعی بود، روزی نزد معلم خود آمد و گفت: پدرم متوکل به حضرت
زهرا(س) جسارت کرده است، اگر شما اجازه دهید، او را می کشم. معلم گفت: باکی نیست و جایز است که تو او را بکشی. بعد از آن که شنیدی او به حضرت فاطمه (س) جسارت کرد، جز آن که پس از کشتن پدرت، بیش تر از شش ماه زنده نمی مانی، برای آن که قاتل پدر از این مدت زیادتر زنده نمی ماند.
معتز گفت: من راضیم که زنده نمانم، ولی این کار را انجام بدهم و چنین کسی در روی زمین نباشد؛ پس شب با عده ای به پدر خود حمله کرد و او را گشت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۱۴ /صفحه ۷۲۵/
خواجه عبد الکریم که خادم خاص شیخ ابوسعید ابوالخیر بود، گفت: روزی کسی از من خواست تا از حکایت های شیخ چیزی برای او بنویسم. مشغول نوشتن بودم که کسی آمد و گفت: تو را شیخ می خواند. رفتم، چون نزد شیخ رسیدم، گفت: عبد الکریم! در چه کاری؟ گفتم: درویشی چند حکایت از حکایت های شیخ خواست. در کار نوشتن آن حکایات بودم.
شیخ گفت: ای عبد الکریم! حکایت نویس مباش؛ چنان باش که از تو حکایت کنند!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۲۴ /صفحه۷۳۰تا۷۳۱/
شیخ ابوسعید ابوالخیر با مریدان از جایی میگذشت. چاه خانه ای را تخلیه می کردند. کارگران با مشک و خیک، نجاسات را از اعماق چاه بیرون می کشیدند و در گوشه ای می ریختند. شاگردان شیخ، خود را کنار می کشیدند و لباس خود را جمع می کردند که مبادا به نجاست آلوده شوند و به سرعت از آن جا میگریختند.
ابوسعید آنان را صدا زد و گفت: بایستید تا بگویم این نجاسات به زبان حال با ما چه می گویند. می گویند: ما همان طعام های خوش بو و خوش طعمیم که شما دیروز ما را به قیمت های گزاف می خریدید و از بهر ما جان و مال خود را نثار می کردید و هر سختی و مشقتی را در راه به دست آوردن ما تحمل می کردید. ما را که طعام هایی خوش طعم و بو بودیم، به خانه های تان آوردید و به یک شب که با شما هم صحبت و هم
نشین شدیم، به رنگ و بوی شما در آمدیم. حال، از ما می گریزید؟! بر ما است که از شما بگریزیم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۲۵ /صفحه ۷۳۱/
یکی از بزرگان می گوید: در مسافرت بودم و جهان را سیر می کردم، به روستایی رسیدم. عزیزی ما را به باغش به مهمانی برد. گفت: اینها زرد آلوی باغ ما است. از زرد آلوی تربیت شده می خواهی یا تربیت نشده؟
من به زبانش آشنا نبودم که چه می خواهد بگوید، زرد آلویی آورد که ترش بود و آب نداشت، بعد زرد آلویی دیگر آورد که خیلی شیرین و پرآب بود. گفت: آقا! این زرد آلو، بیرون باغ روییده، خودرو است، باغبان بر سرش نبوده و این طور بار آمده؛ اما این یکی باغبان داشته و به وقت آب خورده و مراقبت دیده. این پرورده است، آن پرورده نیست. این تربیت شده است، آن تربیت شده نیست. انسان نیز مربی می خواهد، انسان برنامه می خواهد.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۲۹ /صفحه ۷۳۳/
بوعلی در حواس و در فکر انسان فوق العاده ای بود و شعاع چشمش از دیگران بیش تر و شنوایی گوشش تیز تیز بود. به طوری که مردم درباره ی او افسانه ها ساخته اند؛ مثلا می گویند هنگامی که در اصفهان بود، صدای چکش مسگرهای کاشان را می شنید.
شاگردش بهمنیار به او گفت: شما از افرادی هستید که اگر ادعای پیامبری بکنید، مردم می پذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان می آورند.
بوعلی گفت: این حرف ها چیست؟ تو نمی فهمی؟ بهمنیار گفت: نه، مطلب حتما از همین قرار است. بوعلی خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست. در یک زمستان که با
یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادی هم باریده بود، مقارن طلوع صبح که مؤذن اذان می گفت، بوعلی بیدار بود و بهمنیار را صدا کرد. بهمنیار گفت: بله. بوعلی گفت: برخیز. بهمنیار گفت: چه کار دارید؟
بوعلی گفت: خیلی تشنه ام. یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگی کنم. بهمنیار شروع کرد به استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر می دانید که معده وقتی در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد، معده سرد می شود و ایجاد مریضی می کند. بوعلی گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه ام، شما برای من آب بیاورید، چه کار دارید؟
بهمنیار باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید، لیکن من خیر شما را می خواهم، من اگر خیر شما را رعایت کنم، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم. پس از آن که بوعلی برای او اثبات کرد که برخاستن برای او سخت است، گفت: من تشنه نیستم. خواستم تو را امتحان کنم. آیا یادت هست به من میگفتی چرا ادعای پیامبری نمی کنی؟ اگر ادعای پیامبری بکنی مردم می پذیرند. شما که شاگرد من هستی و چندین سال است پیش من درس خوانده ای، میگویم آب بیاور، نمی آوری و دلیل برای من می آوری، در حالی که این شخص مؤذّن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بستر گرم خودش را رها کرده و بالای مأذنه به آن بلندی رفته است تا ندای «اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد ان محمدا رسول الله» را به عالم برساند. او پیغمبر است، نه من که بوعلی سینا هستم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت۹۳۲ /صفحه ۷۳۵تا۷۳۶/
حکایت کنند: یکی از رؤسای یونان بر غلام حکیمی افتخار و مباهات می نمود، غلام گفت: اگر موجب مباهات تو بر من جامه های نیکویی است که بر تن داری، که نیکویی از آن لباس است نه تو و اگر به این اسب راهوار و چابک است، که راهواری از آن اسب است نه از آن تو و اگر به پدران فاضلت می نازی، که صاحبان آن فضل و دانش آنانند نه تو.
گیرم پدر تو بود فاضل ـ از فضل پدر تو را چه حاصل
چون این فضایل هیچ کدام از آن تو، نیست پس تو کیستی؟
باز از حکیمی نقل می کنند که در خانه ی ثروتمندی مهمان بود و آن ثروتمند مرتب به خانه ی زیبا و فرش پربهای زندگانی و باغ باصفای خود می نازید و می بالید و به رخ دیگران می کشید. آن حکیم در اثنای گفت و گو خواست آب دهانش را بیرون بریزد، به راست و چپ نگاه کرد و محل مناسبی نیافت، به صورت آن مرد انداخت. حاضران او را عتاب کردند که این چه کاری بود کردی؟ حکیم گفت: ادب آن است که آب دهان را به پست ترین جاها بیفکنند و من جایی پست تر از صورت این مرد بسیار جاهل ندیدم!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۶۱ /صفحه ۷۵۴/
در کتاب «نُزهه المجالس» می نویسد: شاگردی گمان قوی داشت که استادش، «اسم اعظم» دارد و اصرار می کرد که استاد او را تعلیم دهد. روزی استاد برای آزمایش، کوزه ای سربسته به او داد تا برای فلان شخص هدیه ببرد
و او امانت داری کند. شاگرد در وسط راه خواست ببیند که درون کوزه چیست، چون سر کوزه را باز کرد، دید موشی زنده بیرون پرید. شاگرد با کمال غضب نزد استاد رفت و لب به اعتراض گشود. استاد تبسمی کرد و گفت: می خواستم با این آزمون به تو بفهمانم کسی که این قدر امانت دار نیست که موشی را حفظ کند، چه طور می تواند اسم اعظم را حفظ کند!(۱)
عرض میکنم: عارف بسطامی در جواب شخصی که از او پرسید اسم اعظم کدام است، گفت: تو اسم اصغر به من بنمای تا من اسم اعظم به تو بنمایانم. آن شخص حیران شد، عارف بسطامی گفت: همه ی اسماء حق، عظیم اند.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۷۶ /صفحه ۷۶۳/
مرحوم عارف بالله، آیت الله شیخ حسنعلی اصفهانی (۳) می گوید: در آن زمان که در صحن عتیق رضوی به ریاضت مشغول بودم(۴)، روزی پیری ناشناس بر من وارد شد و گفت: یا شیخ! دوست دارم که یک اربعین (چهل شبانه روز) خدمتت را کمر بندم. گفتم:
مرا حاجتی نیست تا به انجام آن بپردازی. گفت: اجازه بده که هر روز کوزه ی آب را پر کنم. به اصرار پیر تسلیم شدم و هر روز علی الصباح به در اتاق می آمد و می ایستاد و با کمال ادب می خواست تا او را به کاری فرمان دهم و در این مدت هرگز ننشست. چون چهل روز پایان یافت،
گفت: یا شیخ! من چهل روز تو را خدمت کردم، حال از تو توقع دارم تا یک روز مرا خدمت کنی.
در ابتدا اندیشیدم که شاید مرد عوامی باشد و مرا به تکالیف سخت مبتلا کند، ولی چون یک اربعین با اخلاص به من خدمت کرده بود، با کراهت خاطر پذیرفتم. پیر فرمان داد تا من در آستانه ی اتاق بایستم و خود در بالای حجره روی سجاده ی من نشست و فرمان داد تا کوره و دم و اسباب زرگری برایش آماده سازم. این کار با آن که بر من به جهاتی دشوار بود، به خاطر پیر انجام دادم و لوازمی که خواسته بود فراهم ساختم. دستور داد تا کوره را آتش کنم و بوته به روی آتش نهم و چند سکه پول مس در بوته افکنم و آن گاه فرمود آن قدر بدمم تا مسها ذوب شود. از ذوب آن مسها آگاهش کردم. گفت: خداوندا! به حق استادانی که خدمت شان را کرده ام، این مسها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد بوته را در «رجه» خالی کن و سپس پرسید: در «رجه» چه می بینی؟ دیدم طلا و
مس مخلوط است. او را خبر دادم. گفت: مگر وضو نداشتی؟ گفتم: نه. فرمود تا همان جا وضو ساختم و دوباره فلز را در بوته ریختم و در کوره دمیدم تا ذوب شد و به دستور وی و پس از ذکر قم پیشین(۱)، بوته را در رجه ریختم؛ ناگهان دیدم که
طلای ناب است. آن را برداشتیم و به اتفاق نزد چند زرگر رفتیم. پس از آزمایش، تصدیق کردند که زر خالص است. آن گاه طلا را به قیمت روز فروخت و گفت: این پول را تو به مستحقان می دهی یا من بدهم؟ گفتم: تو به این کار اولی هستی. سپس با هم به در چند خانه رفتیم و پیر پول را تا آخرین ریال به مستحقان داد و نه خود برداشت و نه به من چیزی بخشید و بعد از آن ماجرا از یکدیگر جدا شدیم و دیگر او را ندیدم!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۹۲ /صفحه ۷۷۱تا۷۷۲/
من استاد نداشتم: ولی در جلسات مرحوم شیخ محمد تقی بافقی
امام زاده طاهر ، از بیرون ، سلام می دهی و می روی؟». در آن هنگام، طرح توسعه حرم، اجرا نشده بود و حرم امام زاده طاهر ، جدا بود. در پاسخ گفتم : برای زیارت امام زاده طاهر ، وارد حرم ایشان نمی شوم؛ بلکه از بیرون ، ایشان را زیارت می کنم. شیخ فرمود: «این کار ، صحیح نیست که شما خدمت سه بزرگوار می رسی، دو تا را از نزدیک . زیارت می کنی و یکی را از بیرون حرم. این عمل به نوعی بی احترامی محسوب می شود. این بار که به زیارت رفتی ، داخل حرم حضرت طاهر علیه السلام شو و زیارت کن و بگو آخوند هم سلام رساند. شیخ اسماعیل گفت: بنا به توصیه شیخ، وارد حرم امام زاده طاهر علیه السلام شدم . کسی در داخل حرم نبود. سخن شیخ را به یاد آوردم . تا خواستم بگویم که فلانی سلام رساند ، سه بار از داخل ضریح پاسخ آمد: «لبیک۔ لبیک لبیک!»
همچنین امام خمینی رحمه الله علیه به هنگام تبعید مرحوم بافقی، برای تشویق اطرافیان و شاگردان خود به ملاقات با شیخ محمد تقی بافقی ، بارها این بیت را در سر درس یا در جلسه های خصوصی می خواندند که :
چه خوش بود که بر اید به یک کرشمه ، دو کار
زیارت شه عبد العظیم و دیدن یار!
خطاب به من فرمود: «تو به جایی می رسی».
منبع کیمیای محبت /اول سطر پنجم صفحه ۶۸/
شیخ ، مشروح این داستان را برای کمتر کسی بیان کرده است؛ اما گاهی به مناسبتی بدان اشارتی میکرد و می فرمود:
من، استاد نداشتم: ولی گفتم: خدایا! این را برای رضای خودت ترک می کنم و از آن چشم می پوشم. تو هم مرا برای خودت درست کن.
فقیه عالی قدر ، آیه الله سید محمدهادی میلانی به این داستان ، اشاره نموده و فرموده بود: «به شیخ ، عنایتی شده و آن ، به خاطر کف نفسی(۱) بوده که در ایام جوانی به عمل آورده است».
جناب شیخ، خود، شرح این ماجرا را در دیداری که با آن بزرگوار داشته، بازگو نموده است و حجه الإسلام و المسلمین سید محمدعلی میلانی، فرزند آیه الله میلانی – که خود در آن دیدار حضور داشته -، این واقعه را از زبان شیخ، چنین تعریف می کند :(۲)
در ایام جوانی ، دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام، در خانه ای خلوت، مرا به دام انداخت. با خود گفتم: رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند. بیا یک بار ، تو خدا را امتحان کن و از این حرام آماده و لذت بخش، به خاطر خدا صرف نظر کن.
سپس به خداوند، عرضه داشتم: خدایا! من، این گناه را برای تو ترک می کنم. تو
هم مرا برای خودت تربیت کن.
آن گاه ، همچون یوسف علیه السلام ، دلیرانه در برابر گناه ، مقاومت می کند و از آلوده شدن دامان خود به گناه ، جلوگیری می کند و به سرعت ، از دام خطر می گریزد.
این کف نفس (خویشتنداری و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او می گردد، دیده برزخی او روشن می شود و آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود، به طوری که چون از خانه خود بیرون می آید، بعضی افراد را به صورت برزخیشان می بیند و برخی اسرار برای او کشف می شود .(۱)
از جناب شیخ ، نقل شده است که فرمود:
روزی از چهارراه مولوی و از مسیر خیابان سیروس، به طرف چهار راه گلوبندک رفتم و بر گشتم و فقط یک چهر آدم دیدم!
منبع کیمیای محبت/صفحه ۶۹ /سطر آخر صفحه/
دعای جوانی به دام افتاده که: «خدایا ! مرا برای خودت تربیت کن» ، در آن فضای هیجان انگیز ، مستجاب شد و جهشی در زندگی معنوی این جوان سعادتمند، پدید آورد که انسان های ظاهربین و سطحی نگر ، قادر به درک آن نیستند. رجبعلی ، با این جهش، ره صدساله را یک شبه طی کرد و شد: «شیخ رجبعلی خیاط».
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت ـ به غمزه ، مسئله آموز صد مدرس شد.
در نخستین گام از تربیت الهی، چشم و گوش معنوی این جوان ، باز شد و اینک در باطن جهان و در ملکوت عالم، چیزهایی می دید
که دیگران نمی دیدند و آواهایی می شنید که دیگران نمی شنیدند. این تجربه باطنی، موجب شد که شیخ، اعتقاد پیدا کند که: «اخلاص»، موجب باز شدن چشم و گوش «دل» است. لذا به شاگردانش تأکید می کرد:
اگر کسی برای خدا کار کند، چشم و گوش قلب او باز می شود.
منبع کیمیای محبت/صفحه ۷۱ /سطر سوم/
یکی از کشتی گیر های معروف آن زمان به نام «اصغر آقا پهلوان»، نقل کرده که: یک روز مرا بردند نزد جناب شیخ. ایشان ، به بازوی من زد و فرمود:
اگر خیلی پهلوانی، با نفس خودت ، گشتی بگیر!
در حقیقت، شکستن بت نفس ، اولین و آخرین گام در دودن شرک و رسیدن به حقیقت توحید است.
پای بر سر خود نه ، دوست را در در آغوش آر ـ تا به کعبه وصلش، دوری تو یک گام است
گر ز خویشتن رستی، با حبیب پیوستی ـ ور نه تا ابد میسوز، کار و بار تو خام است.
و شاید این ، معنای نزدیک بودن راه تا رسیدن به خداست، که ابو حمزه ثمالی ، در دعا، از زبان سید الساجدین علیه السلام نقل می کند:
و أن الراحل إلیک قریب المائه.(۱)
سالک به سوی تو، راهش نزدیک است.
و به گفته لسان الغیب ، حافظ شیرازی:
تا فضل و عقل بینی ، بی معرفت نشینی ـ یک نکته ات بگویم، خود را مبین که رستی.
ظاهر أجناب شیخ، برای گفتن همین نکته به شخص بزرگی همچون سردار کابلی ، مأمور می شود به کرمانشاه سفر کند که حکایت آن، در پی می آید.
منبع کیمیای محبت/ صفحه ۱۳۸/
آیه الله فهری ، از مرحوم حاج غلام قدسی نقل کردند: سالی جناب شیخ به کرمانشاه آمد. یک روز به من فرمود: «به منزل سردار کابلی
عربی ، هندی قدیم و جدید، ترکی ، عبری ، انگلیسی و لاتین ، تسلط داشت (ر.ک: ریحانه الأدب).
یکی از ارادتمندان شیخ ، نقل می کند: مرحوم شیخ احمد سعیدی – که مجتهدی مسلّم و استاد مرحوم آقا شیخ علی اکبر برهان(۱) در درس
خارج بود -، روزی به من گفت:
خیاطی در تهران ، سراغ داری که برای من یک قبا بدوزد؟
من ، جناب شیخ رجبعلی را معرفی کردم و نشانی او را دادم.
پس از مدتی او را دیدم. تا نگاهش به من افتاد، گفت: با ما چه کردی؟! ما را کجا فرستادی؟!
گفتم: چه طور؟ مگر چه شده؟
گفت: این آقایی که به من معرفی کردی ، رفتم خدمتش که برایم قبا بدوزد. هنگامی که اندازه می گرفت، از کارم پرسید. گفتم: طلبه هستم.
گفت:
درس می خوانی یا درس می دهی؟
گفتم: درس می دهم.
گفت:
و چه درسی می دهی؟
گفتم: درس خارج.
سری تکان داد و گفت:
خوب است؛ اما درس عاشقی بده !
این جمله نمی دانم با من چه کرد؛ اما مرا دگرگون کرد.
مرحوم سعیدی، پس از این واقعه ، با شیخ ، آشنا شد و خدمت او می رفت و مرا به خاطر آشنا ساختن وی با شیخ ، دعا می کرد.
منبع کیمیای محبت/صفحه ۱۴۹تا۱۵۰/
حضرت امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: شخصی مردی را خدمت امام زین العابدین علیه السلام آورد و ادعا کرد که آن مرد پدرش را کشته ، قاتل اعتراف کرد، امام علیه السلام حکم به قصاص فرمود ولی از آن شخص در خواست بخشش فرمود تا به ثواب عظیمی برسد، مدعی معلوم بود به گذشت راضی نیست، حضرت سجاد علیه السلام فرمود: اگر به خاطر می آوری که این مرد بگردنت حقی دارد بواسطه آن حق از او در گذر، عرض کرد بگردن من حقی دارد ولی بآن اندازه که از خون پدرم بگذرم نیست. امام فرمود پس چه میکنی؟ عرض کرد قصاص میکنم ولی اگر مایل باشد به دیه و خونبها با او مصالحه میکنم، حضرت فرمود: حقش چیست؟، عرض کرد یا بن رسول الله این مرد به من توحید و نبوت حضرت محمد صلی الله علیه واله وامامت ائمه علهیم السلام را تلقین و تعلیم کرده؛ حضرت با تعجب پرسید: این حق برابری با خون پدرت نمیکند؟! ؛ بخدا قسم این حق برابری میکند با خون تمام مردم روی زمین از پیشینیان و آیندگان بجز انبیاء وائمه، آنگاه رو به قاتل کرده فرمود: ثواب این تعلیم را بمن می دهی تامن خونبهای پدر این مرد را بدهم و تو از کشته شدن نجات یابی؟ عرض کرد یابن رسول الله من به این ثواب محتاجم و شما بی نیازید، زیرا گناهم بزرگ است در ضمن گناهی که نسبت به مقتول انجام داده ام مربوط به من و مقتول است نه اینکه گناه بین من و پسرش باشد؛ حضرت فرمود: پس تو کشته شدن را بر ثواب آن تعلیم ترجیح میدهی؟ عرض کرد آری. پس حضرت علیه السلام رو به جوان کرده فرمود: پس تو خود مقایسه کن. ببین گناهی که این مرد در باره تو انجام داده و پدرت را از بقیه زندگی او محروم نجات داده که این احسان چندین برابر آن جرم است، اکنون یا در مقابل این احسان از او در گذر تا برای شما حدیثی از پیغمبر صلی الله علیه وآله بخوانم که شنیدن آن حدیث برایت از دنیا و ما فیها بهتر است. اگر راضی نیستی دیه اش را میدهم با او مصالحه کن اما در این صورت حدیث را فقط برای او میخوانم، عرض کرد یابن
رسول الله حدیث را بفرما من بدون دیه از او گذشتم «تا آخر حدیث»(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۴۳تا۴۴/
زنی خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها رسید، عرض کرد: ما در پیری دارم که راجع به مسائل دینی چند سؤال داشت و مرا بخدمت شما فرستاده تا بپرسم. آنگاه تا ده مسئله سؤال کرد و حضرت صدیقه جوابش را می فرمود تا اینکه آن زن از کثرت پرسش نزد خود شرمنده شد و عرض کرد: دیگر شما را به زحمت نمیاندازم. حضرت فرمود: هر چه میخواهی بپرس. اگر چنانچه به کسی صدهزار دینار طلا بدهند و باو بگویند بار سنگینی را حمل کند آیا با این وصف خسته می شود؟ عرض کرد: نه فرمود: در جواب هرمسأله ای که من بتو می گویم بیشتر از فاصله زمین وعرش که پر از لؤلؤ باشد به من پاداش میدهند؛ پس من از کسی که بارسنگینی را حمل میکند راحت ترم چون مزد من خیلی بیشتر از اوست، از پدرم پیغمبر صلی الله علیه وآله شنیدم که می فرمود: «هنگامیکه علماء شیعه محشور میشوند به هریک از آنها باندازه علم وجدیتش در راه ارشاد بندگان از خلعت های کرامت خداجایزه میدهند بطوریکه به یکی از ایشان هزارهزار حله نور داده میشود. آنگاه منادی از طرف خدا ندا میکند: ای آنهائی که کفالت و سر پرستی آل محمد را میکردید، وهنگامیکه به پدران خود یعنی به پیغمبر وائمه علیهم السلام) دسترسی نداشتند از ایشان نگهداری میکردید، اینک شاگردان شما نزد شمایند از این خلعتها بأنها بدهید، پس آن عالمان
به هریک از شاگردان خود باندازه ای که علم آموخته خلعت میدهند. آنگاه خداوند خطاب میفرماید:
خلعتهایی که به شاگردان داده اند بآنها بازگردانند. بطوری می شود که خلعت بعضی از شاگردان به صدهزار میرسد و به همین طریق آنها نیز بشاگردان خود باندازه ای که علم آموخته اند خلعت میدهند. خداوند خطاب میفرماید دو برابر آن اندازه که به شاگردان خلعت داده اند بآنها بدهند همینطور آن شاگردانی که بشاگردان خود خلعت داده اند نصیب و مقدرشان دو برابر میشود» در این هنگام حضرت فاطمه سلام الله علیها بآن زن فرمود: متوجه باش یک تا از این خلعتهای نور هزار هزار برابر بهتر است از آنچه که خورشید بر آن تابیده، بلکه اصلا قابل مقایسه نیستند، چگونه می توان مقایسه کرد در حالیکه لذائذ و بهره های دنیا تمام با آلام و ناراحتی ها آمیخته است(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۴۵تا۴۶/
سالی ملا محسن فیض در سفر زیارت بیت الله الحرام در شهر اصفهان بر آقاسید حسین خوانساری وارد شد. آقا جمال فرزند آقا حسین در مجلس بود ملامحسن مسأله ای از آقا جمال سؤال کرد، آقا جمال نتوانست درست جواب بدهد. ملامحسن دست بر دست زده و گفت: حیف که در خانه آقا سید حسین بسته شد. آقا جمال که تا آن وقت اوقات خود را به بطالت وتفریح ضایع می کرد وقتی که این حرف را از ملامحسن شنید متأثرشد از آن روز با جدیت و کوشش شبانه روزی مشغول خواندن درس شد تا آنکه پس از یک سال ملامحسن از مکه مراجعت
کرد و در اصفهان وارد منزل آقاسید حسین شد. باز با آقا جمال مشغول صحبت شد، دید آقا جمال بسیارصاحب فضیلت و علم شده و مسائل را خوب جواب می دهد گفت: این آقا جمال آن آقا جمال نیست که من پارسال دیدم. بالأخره آقا جمال خوانساری در تلاش و کوشش برای تحصیل علم و در مطالعه به حدی رسیده بود که شبی برای او شام آوردند در موقعی که آقا مشغول مطالعه بود سفره را در کنار او گذارده و رفتند و آقا هیچ ملتفت غذا نشد تا آنکه یکدفعه شنید که اذان صبح می گویند آقا سر برداشت دید شام حاضر است گفت چرا دیر آوردید گفتند ما آن را در اول شب آوردیم و شما ملتفت نشده اید(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۸۶تا۸۷/
یاقوت در کتاب خود «معجم الأدباء» از ابوطالب عزیزالدین از ادباء و علماء قرن ششم هجری نقل نموده است که گفت: در زمانی که فخررازی به مرو آمده بود منزلتی بزرگ و آوازه ای بلند و ابهتی عظیم داشت به نحوی که به احترام او کسی سخنش را قطع نمی کرد و در مقابل او نفس نمی کشید. من برای استفاده از محضر او به محضرش آمد و شد داشتم. روزی به من گفت: دوست دارم برای من در باره سلسله ینسب طالبیون (فرزندان ابوطالب) کتابی بنویسی تا آن را بخوانم چون نمی خواهم در این مورد جاهل باشم. گفتم می خواهی به صورت مشجر انساب ایشان را ترسیم کنم یا به صورت نثر بنویسم؟ گفت: من چیزی می خواهم که آن را حفظ و از
برکنم و نوشته مشجر قابل حفظ کردن نیست، گفتم: سمعا وطاعه و رفتم و کتابی را که اسم آن را «الفسخری» گذاشتم نوشتم و برایش بردم. چون آن کتاب را دید از مسند شخصی خودش پائین آمد و بر بوریائی که در آنجا بود نشست و به من گفت تو بر این مسند بنشین. من نشستن برآن مسند را در حضور او جسارت دانستم ولی او بانهیبی سخت مرا مخاطب ساخت وگفت درجائی که من می گویم بنشین. از مهابت او بی اختیار در جائی که گفته بود نشستم و او در مقابل من نشست و آن کتاب را در حضور من قرائت کرد و مواردی را که برایش نا مفهوم و پیچیده بود از من سؤال می کرد تا اینکه تمام کتاب را نزد من خواند و سپس به من گفت: اکنون در هرکجا که می خواهی بنشینی بنشین، که همانا این کتاب علم است و تو در این علم استاد من هستی و من شاگرد تو که در حضورت شاگردی می کنم و استفاده می کنم و از ادب نیست که شاگرد جز رو بروی استاد در جای دیگری بنشیند. پس من برخاستم و او در مسند خود نشست و من بر بوریائی که او نشسته بود نشستم و به قرائت در حضور او پرداختم. یاقوت بعد از نقل این حکایت می گوید: به جان خودم قسم که این حسن ادب بویژه، از همچو مرد بلند مرتبه ای زیبا است (۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۹۳تا۹۴/
مرحوم آخوند خراسانی صاحب کفایه که تشنه درس استادش شیخ مرتضی انصاری بود
روزی یگانه پیراهنش را شسته بود و منتظر بود تا خشک شود چون موقع درس فرارسید و پیراهن هنوز خشک نشده بود برای آنکه از درس استاد محروم نگردد قبای خود را در برگرد ومچهای آستین را بست و در حالیکه عبا را به دور خود پیچیده بود وارد مجلس درس شیخ شد و در گوشه ای نشست و به سخنان استاد گوش فراداد و پس از خاتمه درس به سرعت بسوی محل سکونت خود شتافت زیرا نمی خواست کسی متوجه آن وضع گردد ظهر آن روز کسی درب حجره را کوفت. وقتی آخوند محمد کاظم در را باز کرد شیخ مرتضی را دم دریافت استاد به شاگرد خود سلام کرد و بقچه ای از زیر عبای خود بیرون آورد و آن را به دست او داد و با قیافه ولحنی که سرشار از محبت بود گفت:
«از اینکه در این وقت مزاحم شده ام معذرت می خواهم من می توانستم پیراهن نوی تهیه کنم اما دلم می خواهد پیراهن خود را به شما بدهم و امیدوارم با قبول آن مرا خوشحال کنید». شیخ آنگاه به سرعت از حجره شاگرد خود دو رشد بطوری که آخوندنتوانست از لطف استاد خود سپاسگزاری کند وقتی بازکرد دید که شیخ دودست از پیراهنهای خود را برای او آورده است(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۰۹تا۱۱۰/
نویسنده کتاب «مرگی در نور» می نویسد: عمویم حاج محمود آقا برایم نقل کردند شیخ احمد دشتی که مقرب آخوند بود تعریف می کرد در زمانی که وضع مالی آخوند خوب نبود یک شب که آخوند مجلس
درس خصوصی داشت و در آن مجلس شاگردان مبرز و مثل میرزای نائینی و مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی و آقا ضیاء عراقی و شیخ عبدالله گلپایگانی وعده ای دیگر حضور داشتند وقتی مجلس درس تمام شد ما دیدیم سیدی که از خانواده «روفی عی» بود به اتفاق یک نفر دیگر آمدند خدمت ایشان و آن مرد زائر مقداری وجوهات در آورد و به آخوند داد و ایشان هم پولها را گذاشتند زیر تشک. ما که ناظر جریان بودیم و سخت هم بی پول بودیم خوشحال شدیم که عنقریب استاد چیزی به همه ما خواهد داد اما به زودی امید ما مبدل به یأس شد زیرا دیدیم بعد از آنکه آقای آخوند پولها را زیر تشک گذاشت آن مرد سید بلند شد و رفت در گوش آخوند آهسته چیزی گفت آقای آخوند قلم و دواتی دم دستش بود به سید اشاره کرد بنویس آن سید هم چیز مختصری نوشت و به آخوند داد وقتی آن را خواندند کاغذرا پاره کردند همه آن پولها را در آوردند و به آن سید دادند و آن سید هم پولها را برداشت و تشکر کنان رفت.
شیخ احمد دشتی می گفت ما که ناظر این صحنه بودیم و نمی دانستیم جریان چیست حس کنجکاوی مان نیز سخت برانگیخته شده بود همه می خواستیم سر از این ماجرا در بیاوریم رفقا جرأت نمی کردند سؤالی بکنند و چون من رویم به ایشان بازتر بود با اشاره رفقا از ایشان سؤال کردم و عرض کردم: حضرت آقا ممکن است بفرمائید داستان از چه قرار است؟ فرمودند کدام داستان عرض کردم: اینکه این دو نفر آمدند و یکی پولی داد و شما پس از خواندن نوشته آن سید آن پول را به آن سید دادید. معنای این مطلب را ما نفهمیدیم . آخوند فرمودند: خیلی چیزها توی دنیا هست معنایش فهمیده نشده و ما نمی فهمیم. این هم یکی از آنها. شیخ احمد می گفت من موضوع را دنبال کردم و یکی دو نفر از حاضرین هم تأیید من می کردند و اصرار کردند که اگر ممکن است ایشان توضیحی بدهد. آخوند فرمودند: حالا که اصرار دارید پس بدانید که آن مرد زائر آمد وچهارصد لیره پول برایم آورد من گرفتم آن سید به من گفت دو پسر دارد و می خواهد برای هر دو عروسی کند پول ندارد من به او گفتم بنویس ببینم چه مقدار پول احتیاج داری خواستم کسی متوجه نشود او نوشت صدلیره من دیدم این مبلغ برای عروسی دو پسر کافی نیست هر چهارصد لیره را به او دادم. شیخ احمد گفت وقتی آخوند این مطلب را فرمودند میان شاگران قیل و قال افتاد و گفتند آقا شما که خودت احتیاج داری و وضع مالی ما را هم که می دانی خراب است ما هیچ شما چرا به فکر خودت نیستی چطور چهارصد لیره را به یک سید دادید و حال آنکه ما می دانیم بچه های شما در مضیقه هستند. ما که داشتیم این اعتراضها را می کردیم ناگهان دیدیم آخوند گریه کرد ماهمه ساکت شدیم و از ایشان معذرت خواستیم، آنگاه آخوند فرمودند: ناراحتی من از این نیست که مرتکب جسارتی نسبت به من شده اید. افسردگی من از این جهت است که می بینم زحماتی را که در عرض سالها برای شما کشیدم همه به هدر رفته زیرا مشاهده می کنم که شماها در رکن اول اسلام که توحید است مانده اید و از آن غافلید و نمی دانید که رزق و روزی را خدا می دهد نه بنده خدا اگر منظورتان از این حرفها این است که من این قبیل پولها را برای خود بردارم و پس اندازکنم من احتیاج به پس انداز ندارم وقتی که از خراسان آمدم با چند تا کتاب آمدم و چیز دیگری نداشتم خداوند این همه نعمت و عزت به من داده اگر منظورتان بچه های من است که آنها هم وضعشان خوب است و خدا رزاق آنهاست شما هم همه باید به خداوند اتکاء داشته باشید و امید به او ببندید نه بکس دیگر من متأثرم از اینکه می بینم شماها خدا را فراموش کرده و به بنده او چشم دوخته اید(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۲۱تا۱۲۳/
شیخ آقا بزرگ در طول سالهای نجف همچنان روزگاران گذشته خویش، به پیگیری کارهای تحقیقی وادامه رسالت علمی خود شب و روز می گذراند و با امانت و اخلاص تمام به تألیف ونشر اطلاعات خود اشتغال داشت. حوادث اندوه آفرین روزگار پیشامدهای نا منتظر و بیماریهای درد خیز . که در زندگی وی بسیار بود. هیچ یک نتوانستند او را درکار سست کنند و رنگ نا توانی و ضعف به جوهر وجود او بزنند.
شیخ در اخلاق اسلامی وتقوای نفس و طهارت ضمیر نیز از نمونه های اندک یابی بود که احوالات آنان اصحاب ائمه طاهرین وعلمای بزرگ
شیعه را بیاد می آورد به تعبیر علامه امینی او (بقیه السلف الصالح) بود.
شیخ با آن همه اشتغال پردامنه علمی و تتبعات فرصتگیری که داشت از انجام عبادات اسلامی و ریاضات شرعی و تهذیب و ترویض نفس غفلت نمی کرد شب چهارشنبه هر هفته پیاده از نجف به مسجد سهله (در ۱۰ کیلومتری نجف) می رفت و در آنجا به عبادت و دعا می پرداخت این کار وی تا مدتی پس از رسیدن به سن هشتاد سالگی همواره ادامه داشت.
در سال ۱۳۹۶ به حج خانه خدا مشرف شد این سفر در عین آنکه سفری عبادی بود سفری علمی نیز بود، چون در این سفر با عده ای از علمای اسلام در شهرهای سر راه در مصر و حجاز و سوریه ملاقات کرد. و در مکه و مدینه و قاهره با شیوخ اهل ستت تماس حاصل نمود و این عالمان همه به وی اجازه روایت و حدیث دادند(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۲۳تا۱۲۴/
شهید مطهری نقل می کند: مرحوم آیه الله سید حسین کوه کمره ای رحمت الله علیه که از شاگردان صاحب جواهر و مجتهدی مشهور ومعروف بوده برطبق معمول در ساعت معینی در یکی از مسجدهای نجف اشرف درس می گفته یک روز به علتی قبل از ساعت مقرر تشریف آوردند در مسجد نشستند تا شاگردها جمع گردند ولی دید در یک گوشه مسجد شیخ ژولیده ای با چند شاگرد نشسته درس می گوید مرحوم سید حسین سخنان او را خوب گوش داد با کمال تعجب احساس کرد که این شیخ ژولیده فوق العاده
محققانه درس می گوید، روز دیگر عمدا زودتر تشریف آورده در گوشه ای نشست و به درس آن شیخ ژولیده خوب گوش داد پس از چند روزیقین پیدا کرد که این شیخ از خودش خوب تر درس می گوید و اگر شاگردانش بدرس او حاضر شوند بیشتر می توانند استفاده کنند، روز دیگر که شاگردان آمدند و جمع شدند، گفت: رفقا امروز می خواهم مطلب تازه ای به شما بگویم، این شیخ که در آن گوشه مسجد درس می گوید از من شایسته تر است برای تدریس و خود من هم از او استفاده می کنم همه باهم می رویم به درس او. از آن روز در حلقه شاگردان شیخ ژولیده که چشمهایش اندکی تراخم داشت و آثار فقر در او دیده می شد درآمد، این شیخ ژولیده مرتضی انصاری بود که بعدها معروف شد و استاد المتأخرین لقب یافت، شیخ در آن وقت تازه از سفر چند ساله خود به مشهد و اصفهان وکاشان برگشته بود. چنین حالتی در هرکس باشد مصداق بارز وجه الله است(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۸۷/
جناب آقای حاج میرزا حسن نوری همدانی در سخنرانی اول جمادی الثانی ۶۴ ایام فاطمیه در حسینیه آیه الله نجفی اظهارداشتند: در کتابی خواندم که مرحوم ملامهدی نراقی که در اکثر علوم متبحر و استاد بود وقتی که کتاب جامع السعادات را که در علم اخلاق وتزکیه نفس است تألیف کرد یک نسخه از آن را به نجف اشرف خدمت مرحوم سید بحرالعلوم ارسال کرد تا آنکه پس از مدتی خود به زیارت عتبات عالیات رفته
وارد نجف اشرف شد. علماء برای احترام و تجلیل از این عالم ربانی به دیدن او آمدند، فقط مرحوم بحرالعلوم از آمدن به ملاقات ایشان خودداری کرد و تشریف نیاورد تا آنکه پس از چند روز مرحوم نراقی خودش حرکت کرد و بدیدن سید بحرالعلوم آمد با این حال باز سید به مرحوم نراقی چندان احترامی و توجهی نکرد ( بقول ایشان خوب تحویل نگرفت) نراقی پس از چندی باز بقصد زیارت مرحوم بحرالعلوم به منزل ایشان تشریف آورد و ساعتی در خدمت ایشان بود، ولی این دفعه هم مانند مرتبه اول سید به آن مرحوم اعتنائی نکرد و مرحوم نراقی برگشت به منزل خود. مجددا پس از چند روزی قصد کرد به زیارت سید برود بدون آنکه فکر کند که من تازه وارد ومهمانم و می بایست سید به دیدن من می آمد، یا آنکه دو مرتبه است من به زیارت سید رفته ام و او بمن بی اعتنایی کرده و احترام نکرده و…
پس بلند شد و بسوی منزل سید روانه شد. در این مرتبه سوم تامرحوم نراقی به در خانه سید رسید و اذن خواست سید بمحض اطلاع از آمدن مرحوم نراقی بلند شد با پای برهنه به استقبال او آمد و او را به آغوش کشیده و بوسید و با احترام و تجلیل زیاد وارد منزل کرده و خود هم با کمال گرمی و محبت مشغول پذیرائی و احوال پرسی شد پس از ادای احترام فرمود: شما کتابی در اخلاق وتزکیه نفس نوشته اید و یک نسخه ای هم برای من فرستاده اید و من هم آن کتاب را از اول تا آخر با دقت خوانده ام الحق کتاب خوبی است در اخلاق و خودسازی کم نظیر است وعلت آنکه در این مدت که شما به نجف اشرف تشریف آورده اید و چند مرتبه هم به منزل من آمده اید و من در این مدت به دیدن شما بلکه به بازدید شما هم نیامده ام و بلکه عمدا به شما بی اعتنایی کرده ام این بود که می خواستم ببینم همان طوری که در کتاب خود راجع به اخلاق اسلامی وتزکیه نفس و کشتن هوا و نفس نوشته اید در مقام عمل و در میدان مبارزه با نفس و هواهم عملا به آن مقام رسیده اید، یا مانند بعضی از نویسندگان و گویندگانی که خوب می نویسند و خوب می گویند اما خود از گفته و نوشته های خود عملا بیگانه واجنبی هستند می باشید؟!.
حال برایم معلوم شد که شما به درجه اعلای تزکیه نفس رسیده اید و خود کتاب اخلاق هستید که با اخلاق خود دیگران را هدایت می کنید نه تنها با کتاب خود.
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۸۸تا۱۸۹/
فضه کنیز فاطمه زهرا سلام الله علیها بود و در محضر آن بانوی گرامی پرورش یافت، مدتها مطالب خود را با آیاتی قرآنی ادا می نمود.
ابوالقاسم قشیری از شخصی نقل می کند:
از کاروانی که عازم مکه بود، فاصله داشتم، بانویی را در بیابان دیدم متحیر و نگران است. به نزد او رفتم هرچه از او پرسیدم با آیه ای از قرآن جوابم را داد.
پرسیدم: تو کیستی؟
گفت: و قل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس.)
بر او سلام کردم و گفتم:
در اینجا چه میکنی؟
گفت:
ومن یهدی الله فماله من مضل (فهمیدم راه را گم کرده است.)
پرسیدم: از جن هستی یا از انس؟
جواب داد: یا بنی آدم خذوا زینتکم (یعنی از آدمیان هستم.)
گفتم: از کجا می آیی؟
پاسخ داد: ینادون من مکان بعید (فهمیدم که از راه دور می آید.)
گفتم: کجا می روی؟
گفت: لله علی الناس حج البیت (دانستم قصد مکه را دارد.)
گفتم: چند روز است از کاروان جدا شده ای؟
گفت: و لقد خلقنا السموات فی سته أیام (فهمیدم که شش روز است.)
گفتم: آیا به غذا میل داری؟
گفت: و ما جعلنا جسدا لا یاکلون الطعام (دانستم که میل به غذا دارد به او غذا دادم.)
گفتم: عجله کن و تند بیا.
گفت: لا یکلف الله نفسه لا وسعها (فهمیدم خسته است.)
گفتم: حالا که نمی توانی راه بروی بیا با من سوار شتر شو!
گفت: لو کان فیهما الهه الا الله لفسدتا (یعنی سوار شدن مرد و زن نا محرم بر یک مرکب موجب فساد است. به ناچار من پیاده شدم و او را سوار کردم.)
گفت: سبحان الله الذی سخر لنا هذا (در مقابل این نعمت، خدا را شکر نمود.)
چون به کاروان رسیدیم، گفتم:
آیا کسی از بستگان شما در کاروان هست؟
گفت: یا داود انا جعلناک خلیفه و ما محمد الا رسول الله. یا یحیی خذ الکتاب . یا موسی انی انا الله (فهمیدم چهار نفر از کسان وی در کاروان هستند و اسمهایشان داود، موسی، یحیی و محمد می باشد. آنها را صدا کردم، در این وقت چهار نفر با شتاب به سوی وی دویدند.)
پرسیدم: اینها با تو چه نسبتی دارند؟
در جواب گفت: المال و البنون زینه الحیواه الدنیا (دانستم که چهار نفر فرزندان وی هستند.)
هنگامی که آنان نزد مادرشان رسیدند، گفت:
یا ابتی استاجره آن خیر من استاجرت لقوی امین (متوجه شدم که به پسرانش می گوید: به من مزدی بدهند آنان نیز مقداری پول به من دادند.)
سپس گفت: والله یضاعف لمن یشاء (فهمیدم میگوید مردم را زیاد تر بدهند، از این رو مزدم را اضافه کردند.)
از آنان پرسیدم: این زن کیست؟
پاسخ دادند: این زن مادر ما فضه، کنیز حضرت فاطمه زهراست که مدت بیست سال است به جز قرآن سخن نمی گوید. (۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۶۰تا۶۲/
امام حسن علیه السلام در هفت سالگی در مجلس رسول خدا شرکت می کرد، آیات قرآنی را می شنید و حفظ میکرد. وقتی محضر مادرش می آمد آنچه را که حفظ کرده بود بیان می نمود.
امیرالمؤمنین علیه السلام به منزل که می آمد، فاطمه سلام الله علیها آیۀ تازه ای از قران را برای علی علیه السلام میخواند.
امیرالمؤمنین می فرمود:
فاطمه جان! این آیه را از کجا یاد گرفته
ای توکه در مجلس پیامبر صلی الله علیه و آله نبودی؟
می فرمود:
پسرت حسن در مجلس بابایش یاد میگیرد و برایم میگوید. روزی علی علیه السلام در گوشه منزل پنهان شد امام حسن علیه السلام مانند روزهای گذشته محضر مادرش فاطمه آمد، تا آنچه را که از آیات قرآنی شنیده بیان کند. زبانش به لکنت افتاد، نتوانست سخن بگوید، فاطمه سلام الله علیها از این پیشامد تعجب کرد!
امام حسن عرض کرد:
مادرجان! تعجب نکن! حتما شخص بزرگواری سخنانم را می شنود، گوش دادن او مرا از سخن گفتن باز داشته است.
ناگاه علی علیه السلام بیرون آمد و فرزند عزیزش حسن را در بغل گرفت و بوسید.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۶۵تا۶۶/