هیزم شکنی هر روز از جنگل هیزم جمع میکرد و مخارج خود را به وسیله ی آن می گذرانید. روزی در جنگل مشغول شکستن درختی بود. مردی آمد رو به رویش نشست و هر وقت تبری به درخت میزد، آن مرد صدایی از دهان خود خارج می کرد.
هیزم شکن با خود گفت: شاید دیوانه است. کارش که تمام شد، پشته را بست و به شهر آورد و به مردی فروخت. وقتی پول آن را گرفت همان مرد جلو آمد و گفت: از پولی که گرفتی سهم مرا هم بده. هیزم شکن با تعجب پرسید: چه سهمی داری؟! گفت: من باتو در شکستن هیزم شریکم. آن مرد از دادن پول امتناع ورزید، بالاخره نزد قاضی رفتند، قاضی از مرد مدعی پرسید: تو در هیزم شکستن چگونه شرکت کرده ای؟ جواب داد: من در مقابل این مرد نشسته بودم، هر وقت او تبر بلند می کرد و به هیزم میزد من هم صدایی از دهان خودم خارج می کردم.
قاضی گفت: راست می گویی باید مزدت را بگیری. آن گاه به هیزم شکن رو کرد و گفت: پول هایی را که گرفته ای در یک دست بگیر و دانه دانه در دست دیگر بریز. آن گاه به مدعی گفت: اکنون تو هم صدای برخورد پول ها را بگیر؛ زیرا حق تو همان است، جرنگ جرنگ مزد ان ان کردن است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۱۸ صفحه ۵۴۰/
اعرابی به مسجد پیامبر صل الله علیه و آله آمد و با عجله دو رکعت نماز گزارد. او در هیچ رکنی شرایط را رعایت نکرد.
حضرت زین العابدین علیه السلام او را مشاهده میکرد. اعرابی بعد از نماز دست به دعا برداشت و گفت: خدایا! بالاترین درجات بهشت را روزی من کن، یک قصر زرین و چهار حوریه به من بده. امام علیه السلام فرمود: ای عرب! مهر حقیری آورده ای و ازدواج بزرگی می طلبی.(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۲۰ صفحه ۵۴۰/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: عابدی در زمانهای قدیم، خداوند را میان غاری عبادت می کرد، در کنار غار درخت اناری بود. عابد از آن انار تغذیه میکرد و برای زمستان خود نیز ذخیره می کرد. او با همین وضع سال های درازی خدا را پرستش کرد. حضرت صادق علیه السلام فرمود: روز قیامت که می شود خداوند همین عابد را برای رسیدگی به حسابش می آورد، آن گاه میفرماید: به فضل و کرمم او را داخل بهشت کنید.عابد عرض می کند: خداوندا! من مدت مدیدی تو را عبادت کرده ام، می خواهم به پاس عبادتم مرا داخل بهشت فرمایی. خطاب میرسد: ای ملائکه! بنده ی ما تقاضای عدل کرده است عبادات او را با نعمتهایی که در دنیا به او عنایت کرده ام بسنجید.
آن گاه اعمال او را در یک کفه ی میزان قرار میدهند و یک دانه انار را در کفه ی دیگر، طرف انار سنگین تر از عبادات او می شود. عابد متحیر می ماند، عرض میکند: پروردگارا! از تو تقاضای فضل دارم، آن گاه خداوند به فضل خود او را داخل بهشت میکند.
خداوند به داوود وحی کرد: شکر کن مرا آن گونه که شایسته ی من است. عرض میکند: چگونه پاسگزاری کنم که شایسته ی تو باشد در حالی که همین شکر کردن نعمتی است از طرف تو که سزاوار است برای آن نیز شکر کنم. خطاب رسید: ای داوود! همین که میدانی این نعمت هم از من است مرا شکر کرده ای.(۳)
به قول شیخ اجل سعدی: منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت، هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات، پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب.
از دست و زبان که برآید کز عهدهی شکرش به در آید
بنده همان به که ز تقصیر خویش ور نه سزاوار خداوندی اش
عذر به درگاه خدای آورد کس نتواند که به جای آورد
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۲۲ صفحه ۵۴۱/
مردی غلامان عمید خراسانی را دید که خود را با بهترین لباسها آراسته اند و هیبت زیبا دارند، رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! بنده پروری را از عمید خراسانی یاد بگیر که همواره قامت بندگانش را با جامه های زربفت می آراید. اتفاقأ عمید با یکی از امیران عصر، جنگ و جدال کرد، عمید در این نبرد مغلوب شد و از محل حکومت خود فرار کرد. غلامان او را گرفته، نزد امیر پیروز آوردند، هر چه وعده و وعید به آنها داد و هر چه شکنجه و آزار کرد که جای دفینه ی او را بگویند هیچ یک از غلامان نگفتند. وقتی آن مرد همت و وفای آنها را مشاهده کرد با خود انصاف داد و گفت: بندگی را هم باید از غلامان عمید خراسانی یاد گرفت! (۴)
تو بندگی چو غلامان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند(۵)
.. الأنوار النعمانیه.
٣. حافظ.
ص: ۵۴۲
۱- پند تاریخ ۳/ ۸۶- ۸۷.
۲- لطایف الطوایف/ ۴۱.
۳- الانوار النعمانیه
۴- پند تاریخ ۳/۹۶
۵- حافظ
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۲۳ صفحه ۵۴۲/
مردی به زن خود گفت: از فاطمه ی زهرا سلام الله علیها بپرس آیا من از شیعیان آنهایم؟ آن زن پرسید، حضرت فرمود: بگو اگر از آنچه نهی کرده ایم دوری کنی از شیعیان مایی؛ و گرنه نیستی. زن جواب را برای شوهر خود آورد. شوهرش از شنیدن این پاسخ بسیار ناراحت شد و گفت: وای بر من! چگونه ممکن است انسان از گناه پاک باشد و از او خطایی سر نزند، در این صورت در آتش جهنم جاودان خواهم بود؛ زیرا هر کس از شیعیان ایشان نباشد همیشه در جهنم است. آن زن گفتار شوهر خود را برای حضرت زهرا سلام الله علیها نقل کرد. فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرمود: به شوهرت بگو آن طور که فکر کرده ای نیست؛ زیرا شیعیان ما از بهترین مردمان بهشت هستند.
آنها برای پاک شدن از گناه، به گرفتاری های دنیا مبتلا می شوند یا در قیامت رنج و سختی می بینند یا در طبقه ی اول جهنم کیفر خواهند شد و پس از این که پاک شدند به واسطه ی محبت ما از آن جا نجات یافته، در بهشت مسکن می گیرند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۲۴ صفحه ۵۴۲/
مأمون رقی گفت: روزی خدمت حضرت صادق علیه اسلام بودم، سهل بن حسن خراسانی وارد شد، سلام کرد و نشست، آن گاه عرض کرد: یابن رسول الله! شما خانواده ای رئوف و رحیم هستید، امامت از شما است، پس چرا برای گرفتن حق خود قیام نمی کنید با این که صد هزار از پیروانتان با شمشیرهای آتشبار از شما دفاع می کنند؟ حضرت فرمود: اکنون بنشین تا بر تو آشکار شود).
حضرت به کنیزی دستور داد تنور را بیفروزد. آتش افروخته شد به طوری که شعله های آن قسمت بالای تنور را سفید کرد، آن گاه به سهل فرمود: اگر مطیع مایی برو و میان تنور بنشین. خراسانی آشفته و ناراحت شد و با التماس پوزش خواست و گفت: یابن رسول الله! مرا به آتش مسوزان و ببخش، آن حضرت فرمود: نگران نباش، تو را بخشیدم. در همین موقع هارون مکی وارد شد، حضرت صادق علیه السلام بدون درنگ فرمود: نعلین را بینداز و در تنور بنشین.هارون داخل تنور شد و نشست. امام علیه السلام با خراسانی شروع کرد به صحبت کردن و از اوضاع بازارها و خصوصیات خراسان چنان شرح میداد که گویا چندین سال در آن جا به سر برده است. مدتی گذشت، سپس فرمود: سهل! حرکت کن ببین وضع تنور چگونه است.
سهل گفت: بر سر تنور آمدم، آن مرد را دیدم که میان خرمن آتش آسوده و آرام نشسته بود. هارون از تنور بیرون آمد، حضرت صادق علیه السلام از خراسانی پرسید: در خراسان چند نفر از اینها پیدا می شوند؟ عرض کرد: به خدا سوگند یک نفر هم یافت نمی شود! آن حضرت نیز همین طور تکرار کرد که یک نفر هم نخواهد بود و اضافه فرمود: ما تا زمانی که پنج نفر همدست و همداستان پیدا نکنیم قیام نخواهیم کرد، پس ما موقعیت خودمان را بهتر میدانیم.(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۷۲۵ صفحه ۵۴۳/
امیر منطقه ی تلمسان به نام یحیی بن یغان (دایی محی الدین عربی) با لشکر خود به راهی می رفت.
خدمت یکی از اولیا رسید و عرض کرد: آیا نماز خواندن با این لباسی که من پوشیده ام، درست است؟! اوتبسم کرد. امیر پرسید: چرا تبسم کردی؟ فرمود: از جهل تو تعجب کردم که این سؤال را کردی! سگ وقتی در مردار می افتد، سیر از آن می خورد، آن گاه سر تا پای خود را از زمین برمی دارد که قطرات بول به وی نرسد. شکم تو از حرام و مظالم پر شده است و هیچ ناراحتی نداری، آن وقت از من در باره ی لباس نماز سؤال میکنی؟
امیر گریست و حکومت را ترک کرد و ملازم آن ولی خدا شد. امیر سه روز مهمان آن مرد خدا بود. بعد به او ریسمانی و تبری داد و گفت: برو از بیابان، هیزم جمع کن و بفروش و صرف زندگی خود کن. او نیز هیزم جمع میکرد و به بازار می برد و می فروخت و زندگی اش را می گذارند. مردم که قبلا این امیر و حاکم را دیده بودند و حال، او را این گونه می نگریستند، گریه می کردند که چه طور از منصب و مال دست کشیده و به تزکیه و عترت نفس مشغول شده است.(۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۹۴ صفحه ۶۵۰/
یک روز سلیمان بن جعفر و امام رضا علیه السلام به دنبال کاری با هم بیرون رفته بودند. غروب شد و سلیمان خواست به منزل خویش برود، علی بن موسی الرضا علیه السلام به او فرمود: به خانه ی ما بیا و امشب با ما باش. او نیز اطاعت کرد و به اتفاق امام به خانه رفتند. امام غلامان خود را دید که مشغول گل کاری بودند، چشم امام به یک نفر بیگانه افتاد که او هم با آنان مشغول گل کاری بود، پرسید: این کیست؟ گفتند: او را اجیر گرفته ایم تا به ما کمک کند. امام فرمود: چقدر مزد برایش تعیین کرده اید؟ گفتند: بالاخره یک چیزی خواهیم داد و او را راضی خواهیم کرد. آثار ناراحتی و خشم در چهره ی امام رضا علیه السلام پدید آمد، آن گاه به طرف غلامان آمد تا آنها را با تازیانه تأدیب کند، سلیمان بن جعفر جلو آمد و عرض کرد: خودتان را ناراحت نکنید. امام فرمود: من مکرر دستور داده ام که تا کاری را معین نکردید و مزد آن را طی نکردید و مزد آن را طی نکردید هرگز کسی را به کار نگمارید. اگر مزد و اجرت کار را معین کنید آخر کار هم می توانید چیزی اضافه به او بدهید؛ البته او هم که ببیند شما بیش از اندازه ای که معین شده به او می دهید از شما ممنون و متشکر می شود و شما را دوست می دارد و علاقه بین شما و او محکم تر می شود، اگر هم فقط به همان اندازه که قرار گذاشته اید اکتفا کنید، آن شخص از شما ناراضی نخواهد بود؛ ولی اگر مزد تعیین نکنید و کسی را به کار بگمارید، آخر کار هر اندازه که به او بدهید باز گمان نمی برد که شما به او محبت کرده اید؛ بلکه می پندارد شما از مزدش کمتر به او داده اید.(۴)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۶۶ صفحه ۶۹۵/
در کتاب «منتخب التواریخ» و بعضی کتب تاریخی دیگر، این قضیه نقل شده است که «سلطان محمود غزنوی » سه مشکل برایش ایجاد شده و می خواست مشکلاتش حل شود.
اولین مسئله او این بود که می خواست بداند حدیث «العلما ورثه الانبیاء» (دانایان وارث پیامبران هستند ) صحت دارد یا خیر؟
و دومین مشکل او این بود که می خواست بداند نسبی که برایش ذکر شده صحت دارد یا نه؟
سومین مسئله اش درباره معاد بود و می خواست برایش یقینی شود که روز قیامت وجود دارد یا نه؟
مدتها بعد، شبی سلطان محمود غزنوی با غلامش از راهی عبور می کرد ؛ غلام در دستش شمعدانی از طلا بود که راه را روشن می کرد در همان حال که از کنار مغازه ای عبور می کردند، شخصی را دیدند که از نور چراغ مغازه برای مطالعه استفاده می کند. اما چون مشتری به داخل مغازه می رود از مطالعه کردن باز می ماند تا اینکه مشتری از مغازه خارج شود تا باز به کار خود ادامه دهد.
محمود غزنوی چون این صحنه را دید تعجب کرد و از خود پرسید : . «چرا او به منزل نمی رود و در کوچه درس می خواند ؟ » محمود، طلبه را صدا زد و علت این کار را پرسید. طلبه در پاسخ گفت : « در منزل چراغی برای مطالعه ندارم.»
محمود، به غلامش دستور داد شمعدان طلا را به طلبه بدهد. طلبه هم با خوشحالی به منزل رفت و صبح روز بعد شمعدان طلا را فروخت و یک چراغ مناسب به همراه وسائل مورد نیازش را خریداری و پس از این واقعه، یک شب، محمود غزنوی در عالم خواب، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم را دید. حضرت محمد صلی الله علیه وآله وسلم به او فرمودند : «ای پسر سبکتکین، خداوند تو را در دو عالم گرامی دارد، همانطور که تو وارث مرا گرامی داشتی .»
با این جمله که رسول خدا به او فرمود، هر سه مشکل محمود غزنوی حل شد. نخست اینکه یقین کرد پدرش سبکتکین بوده است، دوم آن که یقین کرد روز قیامت و معاد وجود دارد و سوم آن که، به صحت حدیث علما وارثان پیامبرانند، پی برد.(۵)
منبع اخلاق و احکام در داستان-های شهید دستغیب/۲۸۸تا۲۸۹/
روز سرد زمستانی، در بیرون شهر، بر فراز کوههای نزدیک، کوه پیمایی می کردم. در مسیر خود گنجشکهایی را دیدم که روی برکه ای یخ بسته، نشسته اند و می کوشند تا با سوراخ کردن لایه یخ، آب بخورند، ولی همه این تلاش ها، بر اثر ضخامت یخ، بی اثر بود.
ناگهان دیدم که یکی از گنجشکها به روی یخ خوابید. گمان کردم که آسیب دیده است، ولی طولی نکشید که از جای خود برخاست و گنجشک دیگری به جای او خوابید. پس از چند لحظه، گنجشک دومی برخاست، گنجشک سوم به جای او خوابید. این روش را هم چنان ادامه دادند. معلوم شد هر گنجشکی با بدن گرم خود، لحظه ای روی یخ می خوابید تا یخ را آب کرده و نازک تر شود. سرانجام با نوکهای خود سوراخی ایجاد کردند و به آب دست یافتند.(۶)
منبع داستان دوستان/ ۱۹تا۲۰/
روزی شرایط زندگی بر علی علیه السلام به قدری تنگ شد که گرسنگی شدیدی امام علی علیه السلام را فراگرفت.
امام علی علیه السلام از خانه بیرون آمد و در جست و جوی آن بود تا کارگری کند و از این طریق گرسنگی خود را رفع نماید. در مادینه کار پیدا نکرد و تصمیم گرفت به عوالی (مزرعه ای به فاصله یک فرسخ و نیمی) مدینه برود. وقتی به آن جا رفت، دید زنی مقداری خاک جمع نموده است. با خود گفت: لابد این زن منتظر کارگری است تا آب بیاورد و آن خاک را برای ساختن ساختمان گل نماید. نزد او رفت.
پس از صحبت با او، قرار شد که علی علیه السلام آب از چاه بکشد و برای هر دلوی، یک خرما اجرت بگیرد. شانزده دلو آب از چاه کشید. به طوری که دستش تاول زد.
آن زن شانزده خرما به امام علی علیه السلام داد و آن حضرت به مدینه بازگشت و با
پیامبر صل الله علیه و آله خرماها را خوردند و گرسنگی آن روزشان برطرف گردید.(۷)
منبع داستان دوستان/ ۲۵۷تا۲۵۸/
گروهی از شاگردان امام صادق علیه السلام گرد آن حضرت حلقه زده بودند. امام متوجه شد که یکی از دوستانش به نام «عمر بن مسلم» در میان آنها نیست. جویا شد، عرض کردند: مدتی است که تجارت را ترک کرده و به عبادت روی آورده و در محل خلوتی مشغول عبادت شده است.
امام فرمود: وای بر او، آما علم إن تارک الطلب لا یستجاب له؛ آیا نمی داند کسی که کسب معاش را ترک کند، دعایش مستجاب نمی شود.
سپس فرمود: در عصر پیامبر یا وقتی آیه ۲ و ۳ سوره طلاق نازل شد: ( وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا / وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ ) ؛ و هر کس از خدا بترسد و پرهیزکار باشد، خداوند راه نجاتی برای او می گشاید و او را از جایی که گمان ندارد روزی می دهد.
گروهی درها را به روی خود بستند و به عبادت پرداختند و گفتند: خداوند عهده دار روزی ما شده است. وقتی پیامبر صل الله علیه و آله از جریان آنها آگاه شد، برای آنها پیغام فرستاد که چرا مشغول چنین عبادتی شده اید: کسی که چنین کند، دعایش مستجاب نمی شود، شما باید برای تحصیل معاش زندگی کوشش کنید.(۸)
منبع داستان دوستان/۴۵۹تا۴۶۰/
مرحوم ملاحسینقلی همدانی از علما و عرفای برجسته قرن چهاردهم هجری بود. در حکمت شاگرد ملاهادی سبزواری و در عرفان و سیر و سلوک شاگرد مرحوم سید علی شوشتری بود. او بسیار کوشید تا در مسیر سیر و سلوک به مراد و مقصود برسد، ولی از این که به هدف نرسید، پریشان بود. او می گوید: در کنار مرقد شریف امام علی علیه السلام در نجف اشرف در گوشه ای نشسته بودم، دیدم کبوتری بر زمین نشست و پاره نانی بسیار خشکیده ای را دید و هر چه به آن نوک می زد، خورد نمی شد. پرواز کرد و رفت. پس از ساعتی بازگشت و به سراغ همان تکه نان آمد، باز هم چند بار به آن نوک زد ولی شکسته نشد. به هر حال چند بار رفت و آمد، سرانجام آن تکه نان را با منقارش خورد کرد و خورد.
همین همت و استقامت کبوتر، مرا نسبت به راهم دل گرم نمود. گویا به من الهام شد که در راه وصول به هدف، همت باید کرد. بالاخره با اراده و همت، به مقصود و مراد رسیدم.(۹)
منبع داستان دوستان/۵۴۶/
مرحوم آیه الله سید جواد بروجردی (برادر علامه بحرالعلوم و جد سوم آیه الله العظمی بروجردی) دارای شخصیتی بلند مقام بود که در بروجرد به امور محتاجین و مستمندان، رسیدگی می کرد. وی در سال ۱۲۴۲ قمری در بروجرد وفات کرد و در همان جا دفن شد. از آیه الله بروجردی به چنین نقل شده است: در ایام اقامتم در بروجرد، شبی در خواب دیدم که به خانه ای وارد شدم، گفتند رسول اکرم صل الله علیه و آله آن جا تشریف دارند.
به آن جا وارد شدم و به حاضران سلام کردم و در آخر مجلس که جابود نشستم. دیدم حضرت رسول صل الله علیه و آله در صدر مجلس نشسته و بزرگان علما و زهاد در کنار ایشان به ترتیب نشسته اند، اما سید جواد از همه به رسول نزدیک تر است به فکر فرو رفتم که در میان آنها کسانی هستند که از آقای سیدجواد، عالم تر و زاهدتر می باشند، پس چرا سید جواد از همه آنها نزدیک تر به رسول خدا است؟!
در این فکر بودم که رسول اکرم صل الله علیه و آله با عبارتی به این مضمون فرمودند: سید جواد در رسیدگی به کار مردم و جواب مثبت دادن به نیازمندان، از همه کوشاتر بود.(۱۰)
منبع داستان دوستان/ ۵۶۹تا۵۷۰/
روزی جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا صل الله علیه و آله بودند. حضرت به آنها فرمود: هر کس با من تعهد کند که این دستور را حفظ و رعایت کند، من بهشت را برای او ضمانت می کنم. یکی از اصحاب به نام ثوبان عرض کرد: من این تعهد را می پذیرم، پیامبر صل الله علیه و آله فرمود: لا تسئل الناس شیئا، از مردم چیزی مخواه ثوبان نیز تا آخر عمر، هیچ گاه چیزی از مردم نخواست، حتی گاهی سواره بود و تازیانه از دستش می افتاد به کسی نمی گفت که آن را به من بده، بلکه خودش پیاده می شد و آن را بر می داشت.(۱۱) مولانا در کتاب مثنوی به این مطلب چنین اشاره می کند:
گفت: پیغمبر که جنت از اله گر همی خواهی زکس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر ترا جنه المأوی و دیدار خدا
آن صحابی زان کفالت شد عیار تا یکی روزی که گشته بد سوار
تازیانه از ک فش افتاد راست خود فرود آمد زکس آن را نخواست
منبع داستان دوستان/۶۳۴/
شخصی به محضر رسول خدا صل الله علیه و آله آمد و عرض کرد: به من کاری بیاموز که اگر آن را انجام دادم، خدا و مردم مرا دوست بدارند و بر ثروتم بیفزاید، سلامتی و طول عمر بیایم و در روز قیامت با شما محشور گردم.
رسول اکرم صل الله علیه و آله فرمود: تو خواهان شش امتیاز هستی، اینک بشنو که برای به دست آوردن آنها، چه کاری را باید انجام دهی:
منبع داستان دوستان/ ۶۳۵تا۶۳۶/
پیامبر صل الله علیه و آله سوار بر مرکب بود و به سوی محلی حرکت می کرد. شخصی جلو آمد و آن حضرت را نگه داشت و عرض کرد: ای رسول خدا بهترین کار چیست؟! پیامبر صل الله علیه و آله فرمود: إطعام الطعام و أطیاب الکلام ؛ غذا دادن به مردم و خوش زبانی با آنها.(۱۳)
منبع داستان دوستان/ ۶۴۴تا۶۴۵/
داود بن سرحان می گوید: روزی امام صادق علیه السلام با دست خود، مقداری خرما را با پیمانه می سنجد، عرض کردم: قربانت گردم، بهتر بود به بعضی از فرزندان یا غلامان، دستور میدادی تا این کار را انجام دهند!
امام فرمود: «ای داود! زندگی یک انسان مسلمان، سامان نمی یابد، مگر با سه کار: دین و احکام آن را بشناسد، در گرفتاری ها صبر و تحمل کند و اندازه گیری در معاش زندگی را به نیکویی حفظ نماید».(۱۴)
نیز فرمود: علی بن الحسین علیه السلام هر روز صبح برای کسب و کار از خانه بیرون می آمد، شخصی عرض کرد: ای پسر رسول خدا کجا می روی؟ فرمود: اتصدق لعیالی؛ برای افراد خانواده ام، صدقه تهیه کنم. پرسید: آیا صدقه طلب کنی؟! فرمود: من طلب الحلال فهو من الله صدقه علیه، هر کس که با کار و کاسبی کسب مال حلال کند، آن مال از جانب خدا، صدقه برای او است. (۱۵)
منبع داستان دوستان/ ۷۲۲تا۷۲۳/
آورده اند: در یکی از شهرها مرد عارف و زاهدی زندگی می کرد دل از همه بریده و به خدا پیوسته. او ظرف دلش از عشق حق سرشار بود دیگر در دلش جایی برای زشت و زیبای جهان باقی نمانده بود. شب و روز بدون زحمت و رنج از خزاین غیب الهی بی کم و کاست می رسید.
از قضا یک شب از سر امتحان روزی او نرسید. مرد عارف آن شب روزه ی خود را با آب افطار کرد و سجده شکر گزارد. فردای آن روز هم در خزینه الهی به روی او باز نشد و باز هم گرسنه بسر برد.
همسر وی که زنی تند زبان بود به شوی خود رو کرد و گفت: ای مرد! تا کی می خواهی مانند زنان در خانه بنشینی و در پی کسب روزی نروی! برخیز و تنبلی را رها کن و ره بازار پیش گیر! آدم که نمی تواند گرسنه بماند، بالاخره باید با گرده نانی شکم خود را سیر کند!
مرد عارف گفت: درست است که هر کس باید در پی کسب و کار برود، ولی کار همه یکسان نیست. در این جهان رادمردانی زندگی می کنند که جان شان به عرش اعلا پیوسته و دل از یاد آب و نان تهی داشته اند. آنان را جز توکل کاری و جز سوز جان و اشک دیده، توشه ای نیست!
زن گفت: درست است، ولی تو راه را گم کرده ای! همان خدایی که دستور کسب و کار داده و این دکان و کسب را آراسته است. چرا تو یکسونگر شده و تنها به آیاتی که به سود تو نظر می کنی؟
فهو حسبی را شنیدستی از آن وابتغوا من فضله رب هم بخوان
خواستند از دل توگل ای همام وز جوارح کسب با سعی تمام
از توکل، هیچ کس بابا نشد تا ره تزویج را پویا نشد
مرد عارف که این جسارت زن را دید به خشم آمد و گفت: تو را چه به این حرف ها و استدلال به قرآن؟ عالمان بزرگ که عمری به قرآن سر و کار دارند، در فهم آن فرو مانده و راه به حقیقت آن نبرده اند. مگر هر کسی می تواند از معانی قرآن سر در آورد. درست است که قرآن امر به کسب و کار کرده، اما بندگان را امر به توکل هم فرموده اند. بنابراین هر کس باید مطابق حال و هوای خود از قرآن دستور بگیرد.
کسب باشد ز اهل بازار و دکان آن توکل قسمت آزادگان
عامه را خواهند سعی و اجتهاد خاصه گان را حکم آمد اعتماد
زن گفت: گیرم که من از حقیقت قرآن بی خبرم، اما تو چرا با این ادعاهای دور و دراز از حکم قرآن غافلی؟ اگر آنچه تو میگویی درست است، پس (لیس للانسان الا ما سعی) چه می شود؟ مگر نه این است که بنده است. پس من هم که توکل نموده ام بیکار ننشسته ام!
زن گفت: اگر توکل کار مردان خداست و جد و جهد کار مردم ساده، پس چرا انبیا و اولیای خدا همه کار می کردند؟ نوح علیه السلام کشتی ساخت، موسی علیه السلام چوب شبانی بر گردن نهاد، داوود علیه السلام به زره سازی سرگرم بود، سلیمان علیه السلام بر هم زنبیل می بافت، رسول خدا صلی الله علیه و آله هم شبانی کرد و هم تجارت و شیر خدا، علی علیه السلام به دست مبارک خود باغ های فراوانی احداث کرد و از درآمد آنها هزار بنده آزاد نمود.
جمله ی اینها که خاصان حقند چار سوق دین حق را رونقند
نان شان از دستمزد خویش بود دست شان از آبله پر ریش بود
اما تو در خانه نشسته ای و دم از توکل می زنی؟! اگر تنبل و تن پرور نبودی از گاو نر شیر می دوشیدی! ولی افسوس که کسالت و کاهلی سبب شده که آیه ی زهد و توکل بخوانی و مردم رنجدیده و زحمتکش را تحقیر کنی! دستان آن مرد پرخوری است که از قرآن تنها آیه ی کلوا واشربوا را در گوش کرده بود و لا تسرفوا را فراموش! |
مرد گفت: تو هم که تنها به قاضی رفته ای! شکی نیست که انبیا و اولیا کار می کردند، ولی کار آنها از باب درآمد و به دست آوردن لقمه نانی نبود. پیامبری که از یک اشاره انگشت، قرص ماه را شکافت کی بهر قرص نانی کی شتافت؟ و آن رادمرد که خاک را به نظر کیمیا می کرد، کجا بهر درهمی به این در و آن در می زد؟ کسب و کار انبیا و اولیا برای تعلیم خلق بود، درست مانند استادی که درس را بلند می خواند تا شاگردان فرا بگیرند، وگرنه استاد که نیازی به بلند خواندن ندارد! یا مانند مرغی که پیش جوجه ی خود نوک بر زمین می زند تا دانه چینی را به جوجه اش بیاموزد.
زن گفت: ای مرد دانشمند! آنچه گفتی به گوش جان شنیدم، ولی این گفته ها هرگز دردی را دوا نمی کند و بهانه ای برای بیکاری و گرسنگی کشیدن به دست تو نمیدهد. بگو بدانم تو از گروه انبیا و اولیایی یا از گروه عوام؟ از هر گروه که باشی ناچار باید در پی کسب و کار بروی!
اهل ارشادی برو ارشاد کن ور نه ارشاد، استرشاد کن
گر تو هم پیغمبری استاد باش کسب کن، گو از ره ارشاد باش
ورنه از پیغمبران ارشاد گیر کسب آب و نان از ایشان یاد گیر
سخن که به این جا رسید، مرد عارف از پاسخ زن در ماند. از سوی دیگر گرسنگی هم فشار می آورد و برای او چاره ای جز بیرون رفتن از خانه نماند.
اشکم خالی نجوید جز غذا نی قدر داند چه باشد نی قضا
پس کمر همت بست و نیمه شب از خانه بیرون رفت. تاریکی شب همه جا را پوشانده بود، چه کسی می داند این که در دل شب از خانه در آمده کیست، اما افسوس که این عارف کم معرفت به جای آن که نیمه شب برخیزد و در آن ساعتی که همه ی گداها را راه میدهند در خانه ی صاحب کرم را بکوبد، به راه افتاده و دست گدایی دراز کرد و در خانه ی بندهای را کوفت!
دوست بستش در، شبی از امتحان او گشایش جست از بیگانگان
آن که سر بخشید و تن بخشید و جان داد روزی و فرستاد آب و نان
بایدت یک شب کشیدن ناز او جان فدای غمزهی غماز او
صاحب خانه یکی دو قرص نان به او داد. مرد عارف نان ها را گرفت و شاد و چابک به سوی خانه روان شد. اتفاقا مدتی بود که شب ها دزدانی چند به خانه ها می زدند و اموال مردم را به سرقت می بردند و این کار کاسه ی صبر شاه را لبریز ساخته بود، لذا آن شب شاه با مأموران خود در پی دزدان می گشتند.
مأموران در راه به مرد عارف برخوردند و او را نشناخته، دستگیر نمودند. وی را کشان کشان نزد میرشب بردند و گفتند: این همان دزدی است که در جست و جوی او هستی! میرشب فورا دستور داد دست مرد عارف را بریدند.
یکی از مأموران پس از دقت در سیمای آن مرد، وی را شناخت و فریاد برآورد: این مرد گرفتار دزد نیست، این فلان عارف مشهور است!
این خبر دهان به دهان گشت و مردم همه فهمیدند. در شهر ولوله شد. کم کم خبر به شاه رسید. شاه با پای برهنه نزد آن مرد عارف دوید، چون او را بدان حال مشاهده کرد دستور داد تمام مأموران و میرشب را گردن بزنند.
مرد عارف که چنین دید، در حالی که خون از دستش می چکید از جای جست و گفت: بیهوده خون این بی گناهان را مریز! گناه کار منم! گناه کار این دست من است که به سوی غیر یار دراز شد و به سزای کار خود رسید!
باری، آن مرد عارف با دست خون چکان، شکرگویان و زمزمه کنان به سوی خانه روان شد و یک سره خدا را سپاس میگزارد که با این حادثه او را از خواب غفلت بیدار کرد و به او فهماند که نباید دست نیاز جز به درگاه بی نیاز دراز کرد.(۱۶)
تو را که از دگران است استعانت امر زبان به کذب به «إیاک نستعین»مگشای
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/۹۷تا۱۰۰/
روزی از ابوالحجاج أقصری که استادی عارف و زاهد بود پرسیدند: شما شاگرد کدام استاد بودید؟ گفت: جُعَل(۱۷) استاد من بود. خیال کردند شوخی می کند، ابو الحجاج گفت: شوخی نمی کنم. پرسیدند: شما از جعل چه آموختید؟ گفت: در یکی از شب های زمستان بیدار بودم، متوجه جُعَلی شدم که می خواست از پایه ی چراغ بالا رود، چون پایه اش صیقلی بود پیوسته می لغزید و بر زمین می افتاد، شمردم در آن شب هفتصد مرتبه بالا رفت باز بر زمین افتاد و هیچ خسته و منصرف نشد، بسیار در شگفت شدم، برای خواندن نماز صبح از اتاق بیرون رفتم، وقتی برگشتم دیدم بالاخره موفق شده و از پایه ی چراغ بالا رفته است و من آنچه باید از این حیوان بیاموزم آموختم (و دانستم برای رسیدن به هر مقصود استقامت و کوشش لازم است.)(۱۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۶۱۷ صفحه ۴۸۵تا۴۸۶/
«امیر تیمور گورکان» در هر پیشامدی آن قدر ثبات قدم داشت که هیچ مشکلی سد راه وی نمی شد. علت را از او خواهان شدند، گفت: وقتی از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه ای پناه برده بودم، در عاقبت کار خویش فکر می کردم؛ ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانه غله ای از خود بزرگ تر را برداشته و از دیوار بالا می برد. چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم دیدم، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدار این کردار مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچ گاه آن را فراموش نمی کنم. با خود گفتم: ای تیمور! تو از موری کمتر نیستی، برخیز و در پی کار خود باش، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم.(۱۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۷۵ صفحه ۷۶۲تا۷۶۳/
«فخر رازی» در تفسیرش می نویسد: یکی از بزرگان پیشین می گوید: «من معنای سوره ی والعصر را از مردی یخ فروش آموختم که فریاد میزد: ارحموا من یذوب راس ماله؛ رحم کنید به کسی که سرمایه اش در حال آب شدن است»، پیش خود گفتم این است معنی آیه ی ؛ و «وَالْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ » (۲۰) ؛ به عصر سوگند، که انسان ها همه در زیان هستند.(۲۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۷۸ صفحه ۷۶۳تا۷۶۴/
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شبی در خانه ی همسرشان ام السلمه بود. نیمه شب از خواب برخاست و در گوشه ی تاریکی مشغول دعا و گریه زاری شد.
ام السلمه که جای رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را در رختخوابش خالی دید، حرکت کرد تا ایشان را بیابد. متوجه شد رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) در گوشه ی خانه، جای تاریکی ایستاده و دست به سوی آسمان بلند کرده اند. در حال گریه می فرمود:
خدایا! آن نعمت هایی که به من مرحمت نموده ای از من نگیر!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!
خدایا! مرا به سوی آن بدیها و مکروههایی که از آنها نجاتم داده ای برنگردان!
خدایا ! مرا هیچ وقت و هیچ آنی به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چیز و از هرگونه آفتی نگهدار!
در این هنگام، ام السلمه در حالی که به شدت می گریست به جای خود برگشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله) که صدای گریه ی ایشان را شنید به طرف وی رفتند و علت گریه را جویا شدند.
ام السلمه گفت:یارسول الله!گریه ی شما مراگریان نموده است، چرا می گریید؟ وقتی شما با آن مقام و منزلت و قربی که نزد خدا دارید، این گونه از خدا می ترسید و از خدا میخواهید لحظه ای حتی به اندازهی یک چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس وای بر احوال ما!رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند:چگونه نترسم و چطور گریه نکنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالی که حضرت یونس (علیه السلام) را خداوند لحظه ای به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمی بایست(۲۲)
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ ۲۳
شهید اول در ایام تحصیل جامی از مس داشت که شبها در کنار آتش می نهاد و داغ بود چون شهید را خواب می گرفت آن جام را بالای سر خود می نهاد به نحوی که سرش احساس درد و ناراحتی می کرد پس خواب از سرش می رفت آن وقت مشغول مطالعه می شد. آخرالامر به نحوی شده بود که سرش صاف شده بود و دیگرموبرنیاورد. گفتنی است که آن عالم ربانی کتاب لمعه دمشقیه را در حبس در مدت هفت روز تألیف نمود.(۲۳)
منبع مردان علم در میدان عمل/۸۷/
علی بن حمزه گوید حضرت موسی بن جعفر علیه السلام را دیدم که در زمین با بیل کار می کرد و پاهای مبارکش را عرق فرو گرفته بود عرض کردم فدایت گردم کجایند غلامان که این کار را انجام بدهند و شما این همه خستگی و رنج نکشید؟ فرمود: ای علی بن حمزه با بیل کار می کردند آنانکه بهتر از من و پدر من بودند.
عرض کردم: چه کسانی ؟ فرمود: پیغمبر و امیرالمؤمنین علیهما السلام وهمه پدران من و کار کردن پیشه پیغمبران ومرسلین واوصیاء وصالحین است و اگر خدای نخواسته محتاج باشی و چاره ای جز خوردن وجوهات وبیت المال نداشته باشی پس برتوباد که زیادتر از قدر حاجت برنداری و خود را مانند یکی از فقراء ومسکینان بدانی و آتش دوزخ را بواسطه حبس حقوق فقراء وزیاده از قدر حاجت، مثوی ومأوای خود قرار ندهی.(۲۴)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۰۶تا۱۰۷/
در اعیان الشیعه درباره مرحوم شیخ حسن بحرانی از کتاب «انوارالبدرین» نقل کرده است: شیخ حسن با آن همه علم و فضل کاریدی انجام می داد و برای گذران زندگی خود و خانواده اش کار می کرد، شیخ ثقه احمد بن صالح برای من نقل کرد که مسائلی چند از جانب علمای اصفهان به وسیله حاکم بحرین که منصوب از طرف دولت ایران بود برای علمای بحرین فرستاده شده بود، تا جواب آن را بدهند.
از جمله برای مرحوم شیخ حسن بحرانی مسائلی فرستاده شده بود، قاصد برای رساندن مسائل و گرفتن جواب به «دهستان» رفت که قریه ای کوچک است و مردمی فقیر دارد که با دلواز چاه آب کشیده باغات اندک خود را آبیاری می کنند. در آنجا سراغ شیخ را گرفت. او را به آن قاصد نشان دادند قاصد مردی را دید ضعیف الجثه که بادلو برای مزرعه کوچک خود آب می کشد. گمان کرد او را مسخره کرده اند، خشمگین شد و آنهائی را که او را به او نشان دادند بزد.
شیخ ما جرارا دانست و کس به نزد او فرستاد و به او فهماند که شیخ حسن بحرانی خود اوست. آنگاه دختر بچه خود را که به او کمک می کرد فرستاد قلم و دوات آورد و بدون مراجعه به کتابی جواب مسائل را نوشت. مرد قاصد که ابهت وجلالت علمای ایران را دیده بود از دیدن آن منظر متعجب شد.(۲۵)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۹۴تا۱۹۵/
مرحوم آیت الله سید محمد حجت کوه کمری عشق فراوانی بمطالعه کتب داشت و در این زمینه احساس خستگی به او راه نمی یافت و عادت ایشان چنین بوده که هرسه چهار سال یک بار تمام کتب درسی حوزه را از مقدمات گرفته تا کفایه بدقت مطالعه می کردند
(مجله نور علم شماره ۱۰)
مرحوم استاد شهید مطهری داستانی در رابطه با هجرت از عادت و قدرت تصمیم گیری آن مرحوم نقل کرده اند: مرحوم آیت الله حجت اعلی الله مقامه یک سیگاری ای بود که من واقعا هنوز نظیر او را ندیده ام گاهی سیگار از سیگار قطع نمی شد وقتی مریض شدند برای معالجه به تهران آمدند و در تهران اطباء گفتند چون بیماری ریوی دارید باید سیگار را ترک کنید ایشان ابتدا به شوخی فرمود من این سینه را برای سیگار کشیدن می خواهم اگر سیگار نباشد سینه را می خواهم چه
کنم؟؟ عرض کردند به هر حال برایتان ضرردارد و واقعا مضر است.
فرمود مضر است؟ عرض کردند بلی، فرمود دیگر نمی کشم یک «نمی کشم »
کار را تمام کرد یک حرف و یک تصمیم این مرد را بصورت یک مهاجر از عادت قرارداد (مجله نور علم شماره ۱۰).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۷۰/
یکی از یاران رسول خدا صل الله علیه و آله فقیر شد. محضر رسول خدا صل الله علیه و آله آمد و شرح حال خود را بیان کرد. پیغمبر صل الله علیه و آله فرمود: برو هر چه در منزل داری اگر چه کم ارزش هم باشد بیاور!
آن مرد انصار رفت و طاقهای گلیم و کاسه ای را خدمت پیغمبر صل الله علیه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه کسی اینها را از من می خرد؟
مردی گفت: من آنها را به یک درهم خریدارم. حضرت فرمود: کسی نیست که بیشتر بخرد؟
مرد دیگری گفت: من به دو درهم می خرم. پیغمبر به ایشان فروخت و فرمود: اینها مال توست.
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با یک درهم غذایی برای خانواده ات تهیه کن و با درهم دیگر تبری خریداری کن و او نیز به دستور پیغمبر و عمل کرد.
تبری خرید و خدمت پیغمبر صل الله علیه و آله آورد. حضرت فرمود: این تبر را بردار
و به بیابان برو و با آن هیزم بشکن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشک همه را جمع کن، در بازار بفروش.
مرد به فرمایشات رسول خدا صل الله علیه و آله عمل کرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگی او بهتر شد.
پیغمبر گرامی صل الله علیه و آله به او فرمود: این بهتر از آن است که روز قیامت بیایی در حالیکه در سیمایت علامت زخم صدقه باشد.
ص: ۱۸
۱- پند تاریخ ۳/ ۹۶- ۹۷؛ به نقل از؛ بحار الانوار ۱۷/ ۲۹۵
۲- پند تاریخ ۳/ ۹۷-۹۸؛ به نقل از؛ بحار النوار ۱۱/۱۳۹
۳- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۱۳۵-۱۳۶، به نقل از، فتوحات ابن عربی
۴- داستان راستان ۱/ ۱۷۴؛ به نقل از ؛ بحار النوار ۱۲/ ۳۱
۵- رازگویی و قرآن- ۱۶۲
۶- اقتباس از؛ نشانه هایی از او، ج۲، ص ۱۵۵
۷- کشف الغمه(به نقل از؛ بحار النوار،ج ۴۱، ص ۳۳).
۸- نور الثقلین، ج ۵ ، ص ۳۵۴ .
۹- اقتباس از؛ هزار و یک نکته، ص ۴۲۶ .
۱۰- اقتباس از؛ سید اسماعیل علوی طباطبایی، شرح زندگی آیه الله بروجردی
۱۱- مسند احمد، ج ۵ ، ص ۲۷۵-۲۷۷
۱۲- المواعظ العددیه، ص ۱۷۷ .
۱۳- بحار النوار؛ ج ۷۴ ، ص ۳۸۸
۱۴- وسایل الشیعه،ج ۱۲ ، ص ۴۱ و ۴۳ .
۱۵- همان
۱۶- قصه های طاقدیس
۱۷- حشره ای است سیاه و پردار مانند سوسک که روی سرگین مینشیند. آن را به فارسی سرگین غلتان هم میگویند
۱۸- پند تاریخ ج ۵ ، ص ۱۴۶؛ به نقل از ؛ الکنی و الالقاب ج۱ ، ص ۴۴
۱۹- یکصد موضوع، پانصد داستان ج ۱ ، ص ۴۹ .
۲۰- عصر ؛ ۱
۲۱- تفسیر نمومنه ج۲۷ ، ص ۲۹۶ ، به نقل از ؛ التفسیر الکبیر(فخر رازی) ج ۳۲ ، ص ۸۵
۲۲- بحار، ج ۴۷، ص ۳۷۴
۲۳- قصص العلما، ص ۳۳۸
۲۴- خزینه الجواهر، ص ۴۲۸
۲۵- اعیان الشیعه، ج ۵ ، ص ۲۶۰ .
منبع داستان های بحارالانوار/ جلد۲/ ۱۷تا۱۸/
ابن عباس (پسر عموی پیغمبر اسلام) می گوید: هرگاه پیغمبر خدا صل الله علیه و آله کسی را می دید و وی توجه حضرت را به خود جلب می کرد می فرمود: او شغل و حرفه ای دارد؟ اگر می گفتند: نه! می فرمود: از نظر من افتاد.
وقتی از ایشان سؤال می کردند: چرا؟ حضرت می فرمود: به خاطر اینکه اگر آدم خداشناس شغلی نداشته باشد دین خدا را وسیله دنیای خود قرار می دهد و از دین خود نان می خورد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار/ جلد۲/ صفحه ۲۴/
شیبانی می گوید: روزی امام صادق علیه السلام را دیدم، بیلی به دست داشت و لباس زیر کارگری پوشیده، در باغ خود چنان کار می کرد که عرق از پشت مبارکش سرازیر بود.
گفتم: فدایت شوم! بیل را بدهید من این کار را انجام دهم. امام فرمود: نه، من دوست دارم که مرد برای به دست آوردن روزی زحمت بکشد و از گرمای آفتاب رنج ببرد.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار/ جلد۴/ ۱۰۶/
پیامبر گرامی صل الله علیه و آله با گروهی به مسافرت رفته بودند، در بین سفر فرمود: گوسفندی را ذبح کرده از آن غذا تهیه کنند. یکی از آنها گفت: من ذبح کردن گوسفند را به عهده می گیرم. دیگری گفت: پوست کندن آن را من انجام میدهم.
سومی قطعه قطعه کردن او را پذیرفت. و چهارمی پختن و آماده کردن آن را به عهده گرفت. حضرت فرمود: من هم هیزم جمع می کنم.
عرض کردند: یا رسول الله! این کار را نیز ما انجام می دهیم. فرمود: می دانم که شما می توانید این کار را انجام دهید ولی خداوند از کسی که با رفقای خویش همسفر بوده و برای خود امتیازی قایل شود، راضی نیست. سپس حضرت برخاست و به جمع آوری هیزم پرداخت.(۳) آری این است اخلاق کریمه.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/ ص۱۹
عبدالاعلی می گوید: در بین راه مدینه به حضرت صادق علیه السلام برخورد کردم. روز بسیار گرمی بود، گفتم: فدایت شوم با آن مقامی که پیش خداوند داری و از خویشان رسول خدا صل الله علیه و آله می باشی، چرا در این گرما خود را این چنین به زحمت انداخته ای؟
امام علیه السلام فرمود: عبدالاعلی! من برای جستجوی روزی بیرون آمدم تا از مثل تو بی نیاز شوم.(۴)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/ ص۱۱۰/
عمر بن مسلم یکی از یاران امام صادق علیه السلام بود. مدتی گذشت، خدمت حضرت نیامد، امام جویای حال او شد، عرض کردند: او تجارت را ترک کرده و مشغول عبادت است.
حضرت فرمود: وای بر او آیا نمیداند کسی که در طلب روزی کوشش نکند دعایش مستجاب نمی شود؟ سپس فرمود: گروهی از اصحاب پیامبر صل الله علیه و آله هنگامی که آیه « وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ »(۵)نازل شد درها را به روی خود بستند و رو به عبادت آوردند و گفتند: خداوند روزی ما را عهده دار شده! این قضیه به گوش رسول خدا صل الله علیه و آله رسید حضرت فرمود: هرکس چنین کند دعایش مستجاب نمی شود، لذا شما باید در راه زندگی سعی و تلاش کنید.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/ ص۱۱۶
علی علیه السلام می فرماید: در مدینه شرایط زندگی برایم سخت شد. روزی دچار گرسنگی شدید شدم، از خانه بیرون آمده و به جستجوی کار پرداختم. در مدینه کار پیدا نشد، به حوالی مدینه ( مزرعه ای تقریبا در یک فرسخ و نیمی مدینه) رفتم، تا بلکه کاری پیدا کنم، آنجا که رسیدم ناگاه زنی را دیدم که خاک الک کرده را
جمع کرده، منتظر کارگری است که آب بیاورد و آن را گل کند.
من جلو رفتم با او در مورد مزد کارگری قرارداد بستم، آنگاه برای آماده کردن گل با دلو آب از چاه کشیدم تا آنجا که دستهایم تاول زد ولی گل برای ساختمان آماده شد و کارم به اتمام رسید.
آنگاه مزد خود را که مقداری خرما بود از آن زن گرفتم و به مدینه برگشتم.
هنگامی که خدمت پیامبر رسیدم ماجرا را بیان کردم. من با رسول خدا صل الله علیه و آله با هم از آن خرما خوردیم و گرسنگی آن روزمان برطرف شد.(۶)
«آری،کارگری شغل پسندیده ای است که نباید انسان عاری از آن داشته باشد، خداوند توانا نیز کارگر است».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/ صفحه ۹۹/
امام صادق (علیه السلام) حال یکی تاجران را جویا شد. یکی از حاضران گفت: او آدم خوبی است، ولی تنها عیبش این است که تجارت را ترک کرده و بیکار است.
حضرت سه بار فرمود: عمل الشیطان: ترک تجارت و بیکاری کار شیطانی است. سپس فرمود: رسول خدا شتری را که از شام آورده بودند خرید و آن را فروخت، و باسود آن، وام خود را پرداخت کرد و بقیه را بین خویشاوندان خود تقسیم نمود،
خداوند درباره تاجران خوب می فرماید: « رِجَالٌ لَا تُلْهِیهِمْ تِجَارَهٌ وَلَا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ » ؛ذ (۷) مردانی هستند که تجارت و داد و ستد، آنها را از یاد خدا باز نمی دارد، آنان تجارت و مادیات را پلی برای هدف های خدا پسند قرار می دهند.(۸) بنابر این بیکاری عمل مخرب شخصیت و زندگی است که باید از آن به شدت بر حذر بود.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸ /ص۱۲۳
از حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه نقل شده است که فرمود: «از جانب خداوند به حضرت داود وحی رسید که «ای داود، همه چیز تو خوب است، جز آنکه که کسب و کاری نداری و از بیت المال استفاده می کنی.»
حضرت داود از خداوند تقاضا کرد: «خدایا، کاری به من بیاموز تا دیگر از بیت المال استفاده نکنم.»
خداوند هم آهن را به دست داود نرم کرد. پس از این واقعه، او به دست خود زره درست می کرد و آن را به سیصد درهم می فروخت. نصف آن را در راه خدا انفاق می کرد و به مردم فقیر و محتاج می بخشید و نصف دیگرش را صرف خود و خانواده اش می کرد، تا مردم بدانند او طمعی به مال و ثروت دیگران ندارد تا وقتی
او به مردم می گوید «حرفم را بشنوید» بشنوند و بدانند که پیامبر خدا غرض مادی ندارد. ..
امیرالمؤمنین علی علیه السلام نیز آبیاری و کشاورزی می کرد تا مردم بدانند که ایشان نظری به مال و جاه خلق ندارد.
آن بزرگوار هسته های خرما را کیسه کیسه به دوش می کشید و با دست مبارکش آنها را می کاشت. چاه حفر می کرد، زمین ها را آبیاری می فرمود و بیابان ها را آباد می کرد و وقتی که درختان بزرگ
می شدند و حاصل می دادند، آن ها را به مبالغی کلان می فروخت، اما همه آن پول ها را به فقرا مرحمت می فرمود و حتی یک درهم به خانه اش نمی برد.
شاید یکی از علل زحمت کشیدن امیر المؤمنین این بود که وقتی در مسجد فریاد می زد: «ای مردم، بار سفر آخرت را ببندید و از عذاب خداوند بترسید.» مردم به فهمند که آن حضرت راست می گوید، نه مالی آن ها را می خواهد و نه حکومت بر آن ها را .(۹)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب/۲۸۶تا۲۸۷/
۱- بحار؛ ج ۱۰۳ ، ص ۹ .
۲- بحار؛ ج ۴۷ ، ص ۵۷
۳- بحار؛ ج ۷۶ . ص ۲۷۳ .
۴- بحار؛ ج ۴۷، ص ۵۵
۵- هرکس تقوای اللهی پیشه کند خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند و اورا از جایی که گمان ندارد روزی میدهد. طلاق؛ آیه (۲-۳) .
۶- بحار؛ ج ۴۱ ص ۳۳ .
۷- نور، آیه ۳۱ .
۸- بحار؛ ج ۸۳ ، ص ۵ .
۹- قلب قرآن- صفحه ۷۲ .