دختر: بدر جان چه حلوای شیرین و خوشمزهای است ، او چقدر آدم خوبی است که چنین غذائی برای ما فرستاده است ، راستی چه اندازه مهربان و دارای لطف و کرامت است .
راستی این چه دست با عطوفت و سخاوتمندی بوده که امروز بطرف خاندیما دراز شده است. .
پدر : آه ! دختر عزیزم مگر چیزی از آن غذای شیرین خوردی ؟
دختر : بلی من یک لقمه از آنرا به دهن گذاشته و فرودادم. پدرجان مگر عیبی دارد ؟
پدر : ایوای چه کار بدی کردی زودباش آنرا بهر طوری شده از حلق خود بیرون آور زوباش زود !
دختر : آقاجان ! راستی مگر چه شده ؟ مگر سم کشنده و زهر مهلک است که این قدر از کار من ناراحتشده ای و اصرار داری بهرطور شده آنرا از حلق خود خارج کنم؟
پدر : بله فرزندم این غذا سم است . زهر است بلکه از زهر هم بدتر است ! آری آن کشنده است نه، کشتن که چیزی نیست چندان خطری ندارد خطر وضرر این غذاخبلی از کشتن بالاتر وضررش زیاد تر است . معطل مکن زود آنرا بیرون بیاور.
دختر : مگر خداوند غذاهای لذیذ و خوشمزه را برای ما خلق نکرده است ؟ مگر هر چیز خوبی را نباید خورد؟! مگر شما خودتان نمی گوئید هدیهی مسلمانان را باید قبول کرد ؟ لو مگر این هدیه نیست که یک مسلمان برای ما فرستاده است بنا براین خوردن آن برای ماچه مانعی دارد ؟!
پدر : بلی فرزندم خداوند غذاهای لذینرا برای مردم خلق کرده است ولی همگی باید آنرا از راهی که خداوند معین کرده است بدست بیاورند .
و آنچه من گفتمام کدهدیهی مسلمانان را باید پذیرفت غیر از این حلوای زهر آکبنی است که اگر چه ظاهرش هدیه است ولی هزاران نقشه خطرناک وطمع های شیطانی در زیر آن وجود دارد ازودباش ! نه ! غذارا بیرون بیاورا.
دختر : پدر جان خواهش میکنم بفرمائید که این حلوا چه عیبی دارد وضرر آن چیست که اینقدر از خوردن من ناراحت شده ئید و اصرار دارید من آنرا از حلق خود بیرون بیاورم !
راستی مگرچه شده که میگوئید خطر و ضرر آن بمراتب از کشتن بالاتر است ؟.
پدر : دختر عزیزم حالا که میل داری حقیقت آنرا بفهمی و از خطر وضرر آن باخبر شوی گوش بده تا برایت بگویم.
دختر: بابا جان بفرمائید زودباشید ! زود !
پدر: فرزند عزیزم من قبلا بتو گفته بودم و بخوبی میدانی که امام و آقای ما امیرالمؤمنین علیه السلام است که و بجای پیغمبراسلام صلی الله علیه و اله منصوب شده است و او مردی بافضیلت و بزرگوار وبا شرافت و دوست داشتنی است.
ولی معاویه این پسر هند جگرخوار سوابق ننگینی دارد و فردی است تمام معنی بی لیاقت و پست و ناپاک.
او بزور سر نیزه ، کشتن ، زندان کردن پول دادند استخدام نمودن دنیاپرستان مقام با عظمت وجانشینی پیغمبر اسلامی صلی الله علیه و اله را نصب کرده است.
ارظلم و جنایت و کارهای زشت فراوانی انجام میدهد.
یکی از کارهای ننگینی که انجام میدهد اینست که حق ضعفاء و فقراء و بینوایان را جمع کرده و در راههای نادرست و ییشرفت هدفهای شوم خود خرج می کند.
او کوشش نمیکند که به طوری که شده است و برای او امکان داید مردم را از دوستی علی علیه السلام به بازداشنه و دور خود جمع کند و در ظاهر دوست و همراه با خود گرداند و از این راه دین و سعادت دنیا و آخرت آنها را نابود میگرداند.
این هم یکی از نقشه های اوست .. .
یکی دیگر از نقشه های ام اینست برای افرادی که از هیچ راهی حریف نشده آنان را با خود همراه گرداند پولهای زیادی می رسند و یا به آنان پست و مقام میدهد و یا اینکه غذاهای چرب و نرم و لذیذ و شیرین بعنوان هدیه برای آنان می فرستد و با این وسائل و دامهای شیطانی، آها را فریب میدهد و گمراه میگرداند.
ای دختر عزیزم معاویه از هیچ راهی تاحال توانسته که مارا از دوستی علی علیه السلام باز دارد و محبوب خود گرداند ولی حالا این حلواها را که تو می بینی برای ما فرستادماست برای لطف و مهربانی به مانیست ، برای سخاوت و خوبی او نمیباشد، بلکه برای اینستکه او چون از هیچ راهی توانسته مارا از محبت و دوستی علی علیه السلام باز دارد و متوجه خود سازد اینک این حلوای شیرین و زعفرانی را برای ما فرستاده است که ما آنرا بخوریم و شیرینی ولنت آن در کام ما اثر کند و با این وسیله از دوستی علی علیه السلام دست برداریم و دوست و ارادتمند معاویه کردیم.
دخترعزیزم ، اگر ما این حلوارا خوردیم از یک طرف براثر تأثیر آن غذا در روح و جسم ما و از طرف دیگر بواسطه احسان و مهربانی او ناگزیریم دست از ولایت علی علیه السلام و دین وایمان خود برداریم و در نتیجه گمراه بدبخت بشویم آنوقت است که سعادت و خوشبختی دائمی وجاریدان ما در آخرت از بین خواهد رفت و تا ابد باید با غضب خدا و رسول صلی الله علیه و اله بسر بریم و گرفتار جهنم وعناب پروردگار عالم کردیم و این هم همان است که گفتم این حلوا زهر و سم است ، بلکه بدتر بوده و خطر وضرر آن بمراتب از خطر و ضرر کشته شدن زیادتر است .
زیرا اگر انسان بغیر از این راهها کشته شود آخرین ضررش اینستکه جان از بدنش خارج شده و از زندگی دنیا محروم میگردد اما بدین و سعادت آخرت او ضرری نمی رسد اما اگر آدم دین و ایمانش از بین برود آخرت و سعادت دائمی او از بین رفته است و این زبان و ضرر هزاران مرتبه از کشته شدن بدتر میباشد..
فرزند عزیزم حالا فهمیدی چرا من از آن لقمه شیرینی که توخوردهای ناراحت هستم و اصرار دارم که بزودی بهرجوریکه ممکن است آنرا از حلق خود بیرون آوری؟
آه چه نقشه ای! مرگ بر او باد !!
دختر : آه پدر جان !آیا معاویه با این حلوای شیرین و چرب وزعفرانی اینهمه نقشه های ننگین وافکار شیطانی دارد ؟ آیا او میخواهد با این حیله ها ، دین و ایمان مارا از بین ببرد ؟
خدا روی معاریه را زشت گرداند ! آیا او از راه مکر وحبله میخواهد با شیرینی زعفرانی مارا فریب داده و مارا از آقای عزیزمان علی علیه السلام باز دارد و مرگ بر فرستنده و خورنده این حلوا !
دختر پنج سالهی ابو الاسود دئلی این جملات راکفتر انگشت خودرا بحلق خویش برده و با زحمت هر طوری ممکن بود آن لقمه حلوارا که خورده بود از حلق خود بیرون آورد و دور افکند سپس بایک بیان گرم وجدی گفت :
ابا لشهد المزعفر یا بن هندی
نبیع علیک احسابا و دینا
معاذالله کیف یکون هذا
و مولانا امیر المومنینا
«معاویه پسر هند جگرخوار آیا میخواهیم بواسطه حلوای شیرین و زعفرانی ، دین و سعادت خود را بفروشیم . پناه میبریم بخدا با اینکه مولی و آقای ما امیرالمؤمنین علی علیه السلام است چگونه ممکن است ما چنین عمل زشتی را انجام دهیم» (۱)
پدر : ای فرزند آفرین بر تو راستی که کودک دانائی هستی ولی فرزندم تویک اشتباه نمودی وابنک بنو میگویم که بعد از این مواظب باشی دیگر آن را تکرار نکنی !
اشتباه تو این است که تو بیش از پنج شش سال از عمرت نمیگذرد. تو هنوز کاملا سرد و گرمیهای روزگار را نچشیده ای و مردم را خوب نمی شناسی انو نمیدانی که این دنیا چقدر هرج و مرج است و اگر تو خودسر باشی و هرچه میل خودت باشد خواسته باشی انجام دهی بطور مسلم در دنیا و آخرت بدبخت خواهی شد و من پدر تو هستم و بقول معروف چند پیراهن از تو بیشتر پاره کرده ام و هرچه باشد باوضاع وأحوال ومقاصد مردم وارد نرم و از طرفی نیز فرزند منی و اندازه ی محبت مرا بخود میدانی و البته معلوم است که هیچ پدری بدخواه نور چشم وکودک خود نیست .
از این رو نمام رفتار و کارهای نو از خوردن ؛ پوشیدن رفت و آمد ، رفاقت با افراد ودرس خواندن و حتی امور ازدواج سخن گفتن تو و … باید زیر نظر من باشد و به اجازه من صورت گیرد .
عزیزم ! کودکی، خوب و مؤدب است که همیشه به فرمان پدر و مادر بودموهر میخواهد انجام دهد و قبل از همه آنها را با پدر و مادرش در میان بگذارد و باجازه آنان باشد تا همیشه عزیز و در دنیا و آخرت سعادت مند و خوشبخت باشد ؟
* * *
برادر مسلمان اشماهم مسئولیت بزرگی بدوش دارید و باید بدانید که تنها وظیفه ی شما تأمین جنبه های جسمی کودکان از تهیه ی لباس ، خوراک و طبیب نیست بلکه از نظر تربیت و جنبه های روانی کودکان خویش نیز مسئول میباشید و باید تمام امور فرزندان خود را طبق دستورات دینی زیر نظر بگیرید تا فرزند شما در اجتماع محترم باشد و سبب ناراحتی شما بگردد .
منبع قصه های اسلامی ماه/صفحه ۱۹تا۲۸/
من غلام مسلمانانم
عبدالله فرزندار قم در زمان عثمان خزینه دار بیت المال بود. روزی عبدالله بن خالدباجمعی از مکه از دعثمان آمدند عثمان هم روی حسابهائی برای عبدالله بن خالدو برای هریک از همراهان وی حواله صدهزار (درهم) نوشت وفرستاد که از عبدالله ارقم دریافت کنند. اما وقتیکه حواله را بدست عبدالله خزینه
دار دادند، دید این پولها زیاد است و تجاوزی به بیت المال و اموال مسلمین میباشد از دادن پولها امتناع کرد.
وقتیکه عثمان از جریان با اطلاع شد سخت ناراحت گشت و با خزینه دار اعتراض کردو گفت : تو خزینه دارما هستی چرا از انجام فرمان ما خودداری نمودی ؟!
عبدالله ارقم گفت : تو مراخزینه دار مسلمانان کرده ئی وخزینه داز تو غلام نو است که باید مطیع محض و غلام حلقہ بگوش تو باشد و هر دستوری باو دادی هرچند برخلاف باشد ناگزیر است عملی نماید ، اما من هرگز چنین نیستم.
بخدا قسم (چون میخواهی مرا در خیانت خود شریک نمائی) دیگر از طرف تو متصدی بیت المال نخواهم بود .
عبدالله چون دید وضع موجود و عمل خود سرانه عثمان و اغراض خصوصی و دلخواه او در مورد بیت المال کم کم او را در هلاکت و زبانهای اخروی معنوی قرار میدهد از پست خزینه داری استعفاداد و کلیدهای بیت المال را برداشت و به منبر پیغمبر صلی الله علیه و آله آویزان کرد و بنابر نفلی کلیدها را آورد پیش عثمان ریخت .
عثمان هم چون میدانست عبدالله ارقم صددرصد گوش بفرمان و غلام حلقه بگوش نیست از استعفای او و تحویل کلیدها خیلی خوشحال شد و کلیدهارا بغلام مخصوص خویش داد و اورا خزندار بیت المال کرد..
من پول نمیخواهم
عثمان چون از استعفای عبدالله از قم بسیار مسرور شده بود مبلغ سیصدهزار درهم بعنوان قدردانی از عبدالله و برای تحویل دادن بیت المال ، برای وی فرستاد.
عبدالله همچون مردی با ایمان بود و حتی برای خود در آن پولهانمیدانست پولها را رد کرد و گفت: «من احتباجی باین پولها ندارم من استمنا ندادم که عثمان پاداشی بمن بدهد.» (۲)
راستی لابلای مردمان دنیا پرست و بدین و یالااقل ضعیف الایمان چه افراد با ایمانی پیدا می شوند: پول دریاستی که گاهی برای بدست آوردن آن سرو دست میشکنند و حاضرند همه چیز را زیر پا بگذارند که شاید دستشان بپاره تختهای بند بشود و اگر چیزی از آن را بدست آوردند برای نگهداری آن همه گونه فعالیت را می کنند ، جای شگفت است که مانند عبدالله ارقم با اینکه هردو را در دست داشت از همه گذشت و کنار کشید.
ناگفته نماند که این مطلب از نظر آنان که معتقد بخداوند عالم و پاداش و کیفر او هستند چندان تعجبی ندارد زبرا پول دریاست اگر چه مهم اندولی نیروی عقیده و ایمان از این بالاثراند. سود دنیوی خوب است ولی سودالهی بالاتر از آن است .
منبع قصه های اسلامی ماه/صفحه ۶۰تا۶۳ /
علی بن ابی حمزه میگوید:در کوفه دوستی داشتم که از نویسندگان بنی امیه بود . روزی بمن گفت : از مولای خود امام جعفر صادق علیه السلام اجازه بگیر تا مر خدمت آن حضرت برسم من از برای او اجازه گرفتم وقتی خدمت آن حضرت رسید سلام کرد و نشست سپس عرض کرد فدایت شوم من مدتی از نویسندگان بنی امیه بودم و از این راه پولهای زیادی بدست آورده ام .
امام صادق علیه السلام فرمود: اگر بنی امیه نویسندگانی نداشتند که برای آنها بنویسند ، لشکر برایشان بیاورد و بنفع آنان جنک کنند و بجماعت آنها حاضر شوند ، آنها حق مارا نصب نمیکردند و آن همه ستمگری نمی کردند و بر پیکر قوانین و حکومت اسلامی ضربه وارد نمینمودند اگر مردم بنی امید را بخودشان واگذاشته بودند آنهاخودشان بودند و بس ، چیزی نداشتند و کسی نبودند (پس شما باعث آن جنابات شدید) .
وی عرض کرد: فدایت شوم اکنون آپاراه نجاتی برای من هست ..
امام صادق علیه السلام فرمود : اگر بگویم عمل میکنی ؟
عرض کرد : بلی عمل می کنم .
امام صادق علیه السلام فرمود : « آنچه مال از دستگاه بنی امیه بدست آورده ئی هرکدام از صاحبانش را که میشناسی بأنها ردکن و هر چه از آنها را که صاحبانش را نمی شناسی برای آنها صدقه بده و من بهشت را برای تو ضمانت می کنم.
آن مرد سر خود را پائین انداخت ، کمی فکر کرد سپس سرش را بلند کرد و عرض کرد انجام میدهم .
علی بن ابی حمزه می گوید : « این مرد وقتیکه به شهر خود بکوفه آمد آنچه داشت حتی لباسهای بدن خود را بیرون آورد صدقه داد و چیزی برای خود نگذاشت سپس ما از میان خود پولی جمع آوری کردیم و از برای او لباس خریدیم و مخارجی هم باو دادیم. چند ماهی طول نکشید که آن مرد مریض شد و ما از او عیادت می کردیم . روزی من بعیادت اورفتم دیدم در حال جان دادن است . ناگاه چشم
خودرا باز کرد و گفت : ای علی بن ابی حمزه بخدا سوگند مولایت امام صادق علیه السلام بعهد خود وفا کرد .
بعداز مدتی من به مدینه رفتم و خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم . امام علیه السلام تا اینکه چشمش به من افتاد .
فرمود : «ای علی بن ابی حمزه بخدا سوگند ما عهد خودرا در مورد رفیقت وفاکردیم .
من عرض کردم بلی یابن رسول الله (علیه السلام) فدایت کردم خود او هم وقت مرگش بهمین مطلب اعتراف کرد و از دنیا رفت .(۳)
ضرر عشق بدنیا
رسول اکرم اسلام صلی الله علیه و اله فرمود : «الدنیا والآخره کالمغرب والشرق فاذا قربت من واحده بعدت من الأخری ، (۴)
یعنی دنیاو آخرت مانند مغرب و مشرق است (که باهم فاصله دارند ) زمانیکه کسی یکی از آنها نزدیک شد از دیگری دور می گردد .»
در حدیث دیگر فرمود : «من احب دنیاه اضربا خرته و من احب آخرتها اضر بدنیاه فأثرو اما یبقی علی ما یفنی»، (۵) یعنی هرکس دنیای خودرا دوست بدارد با خرنش ضرر میزند و هر کس آخرتش را دوست بدارد بدنیایش ضرر میزند بنابراین مقدم بدارید آنچه باقی میماند ( آخرت) را بر آنچه از بین می رود (دنیا) .
منبع قصه های اسلامی ماه/صفحه ۱۹۰تا۱۹۳/
او هم بسیار خوشحال بنظر می رسید ، فکر میکرد کار خیلی خوبی کرده است و مولایش نیز از عمل او خوشحال شده او را مورد محبت و تشویق قرار می دهد ، ولی او نه تنها مورد تشویق قرار نگرفت ، بلکه شدیدا توبیخ شد .
امام صادق علیه السلام غلامی داشت بنام ” مصارف” هزار دینار به او داد و فرمود : چون عائله من زیاد شده ( و مخارجم سنگین است با این پول اجناس را خریداری کن و به مصر برده و بفروش برسان.
مصارف پول را گرفت و اجناسی را خریداری کرد و همراه سایر تاجران بطرف مصر حرکت کردند .
هنگامی که به مصر نزدیک شدند قافله ای را دیدند که از مصر بیرون می آید ، اجناس خود را نام برده ، پرسیدند وضع بازار و قیمت این اجناس در شهر چگونه است ؟
آنان گفتند : مدتی است که این اجناس در مصر وجود ندارد ( و مردم سخت به آنها نیازمندند ).
آنان وقتی از این وضع آگاه شدند با هم سوگند خورده و پیمان بستند که قیمت اجناسشان را هر اندازه که خریده اند به همان اندازه بر آنها سود قرار دهند .
با این قرار وارد شهر شدند و از آنجا که مردم به اجناس آنها خیلی احتیاج داشتند در مدت کوتاهی بهمان قیمتی که اعلام کرده بودند به فروش رفت ، و همگی خوشحال از این سود سرشاری که به آسانی بدستشان آمده بود به مدینه باز گشتند و مصارف “نیز با قیافه ای باز در حالی که لبخند می زد خدمت امام صادق علیه السلام آمده، دو کیسه که در هر کدام هزار دینار بود خد مت آن حضرت گذاشت و با نحن مغرورانه ای عرض کرد : بفرمائید ، این یکی اصل سرمایه و این هم سود آن.
امام فرمود : اینکه سود زیادی است، مگر شما چگونه معامله کردید که مطابق سرمایه نفع عایدتان شده است؟
مصارف جریان احتباج شدید مردم و سوگند ی که با دوستان خورده بودند و پیمانی که بستند که جنسها را دو برابر قیمت خریده شده بفروشند عرضه داشت .
امام صادق علیه السلام در حالی که سخت از عمل غیر انسانی و بی انصافی آنها ناراحت شده بود ، فرمود : سبحان الله ، شگفتا شما در مورد جمعی از مسلمانان سوگند میخورید که در معامله به اندازه سرمایه از آنها سود بگیرید ؛
و دست برد یکی از کیسه ها را برداشت و فرمود : این اصل مال من و ما احتیاجی به چنین سودی نداریم .
و سپس فرمود : ای مصارف ” مجالده السیوف اهون من طلب الحلال (۶)
جنگ با شمشیر ( و روبروی ضربات آن قرار گرفتن) از طلب (مال و روزی ) حلال کردن آسان تر است .
*احتکار و سوء استفاده از کمبودها*
اگر چه کسب و تجارت بسیار نبک و دارای برکت است چنانکه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود :
تسعه أعشار الرزق فی التجاره (۷) .
نه قسم (نه دهم) روزی و استفاده در معامله و تجارت است ، ولی سوء استفاده از احتیاج مردم و گران فروشی و با احتکار کمبود بوجود آوردن یکی از خیانتهای اجتماعی و ستمگری به مردم است . و لذا در اسلام سخت از آن نکوهش شده است ، چنانکه پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله فرمود :
ایما رجل اشتری طعاما فکبسه اربعین صباحا یزید به غلاء المسلمین ثم باعه فتصدق بثمنه لم یکن کفاره لمان صنع(۸) هرکس جنس خوراکی را خریداری نموده و چهل روز آن را نگاه دارد و قصدش این باشد که مسلمانان در کمبود قرار گیرند و گران بفروشد ( گناه او بقدری زیاد است که اگر آنرا بفروشد و پولش را به فقراء صدقه بدهد جبران ( آن گناه و کاری که کرده است نمی کند .
و در حدیث دیگر فرمود :
المحتکر ملعون (۹)
احتکار کننده ملعون (و از رحمت خدا بدور) است .
و نیز فرمود : جبرئیل به من خبر داد که به آتش ( دوزخ ) نگاه کردم، دره ای را دیدم که می جوشد به مالک جهنم گفتم این عذاب از آن کیست ؟ گفت : برای سه دسته است ، المترین و المدمنین الخمر والقوادین (۱۰)
احتکار کنندگان ، دائم الخمزها ، آنانکه برای روابط نامشروع واسطه گری می نمایند .
و نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود :
“لئن یلقی الله العبد سارقا أحب إلی من ان یلقاه قد احتکر طعاما اربعین یوما (۱۱).
یعنی :
اگر بنده ای ( روز قیامت ) خدا را ملاقات کند درحالی که در دنیا ) دزد بوده باشد ، نزد من ( و خدا) محبوبتر است از اینکه غذائی را چهل روز احتکار کرده باشد .
و در حدیث دیگر آمده :
با اینکه بوی بهشت از پانصد سال فاصله به مشام می رسد ولی آن بر کسی که بیش از چهل روز احتکار کند حرام است (۱۲)
یعنی احتکار کننده بیش از پانصد سال راه از بهشت فاصله دارد .
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۱۱۱تا۱۱۵/
شریک بن عبد الله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفهی عباسی، علاقه ی فراوان داشت که منصب قضاوت را به او واگذار کند؛ ولی شریک بن عبد الله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد، زیر بار نمی رفت. همچنین خلیفه علاقه مند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت، قانع بود.
روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: «باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی: یا عهده دار منصب «قضاوت» بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندانم را بپذیری یا آن که همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفره ی ما بنشینی.» شریک گرچه پذیرفتن هر یک از این سه کار را دشوار میدید؛ ولی با خود فکری کرد و گفت: «حالا که اجبار و اضطرار است، سومی بر من آسان تر است.»
از سوی دیگر خلیفه به سرآشپز دستور داد که لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کند. آن گاه غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند.
شریک که تا آن وقت چنین غذاهایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای کامل خورد. سرآشپز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: پس از خوردن این غذا، دیگر این مرد روی رستگاری را نخواهد دید. شریک پس از آن طعام، هم نشینی با بنی عباس را اختیار کرد.
فضل بن ربیع می گوید: به خدا سوگند طولی نکشید که شریک، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شد و هم منصب قضاوت را قبول کرد و برایش از بیت المال مقرری معین شد. روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد. متصدی به او گفت: «تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت میکنی؟» شریک گفت: به خدا از گندم با ارزش تر به شما فروخته ام، من دینم را فروخته ام!»(۱۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۴/
ایامی که امام باقر علیه السلام در حبس منصور دوانیقی (دومین خلیفه ی عباسی) بود، غذا کم میل میکرد. روزی یکی از زنان صالحه که دوستدار اهل بیت: بود، از پول حلال دو عدد نان پخت و نزد امام فرستاد تا میل کند.
زندانبان به امام عرض کرد: فلان زن صالحه که دوستدار شما است، این دو عدد نان را به رسم هدیه فرستاده و سوگند خورده که حلال است؛ اما امام باقر علیه السلام آن نان را میل نفرمود و آن را نزد آن زن فرستاد و فرمود: به آن زن بگویید ما می دانیم طعام تو حلال است؛ اما چون گذاشتی و نزد ما فرستادی، خوردنش بر ما روا نیست؟؟(۱۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۴/
آقای محمد تقی حاتمی نقل کرد: عادت من این بود که هر شب هنگام سحر یک ساعت مانده به صبح برای نماز شب بیدار میشدم؛ ولی چهل روز موفق نشدم. به مرحوم شیخ حسنعلی اصفهانی (نخودکی) نامه نوشتم. ایشان در جواب، دعای کوچکی فرستادند که صبح ناشتا بخورم و نوشته بودند: «چهل روز قبل فلان روز که از مجلس شورا با فلان شخص خارج شدی، ظهر گذشته بود و رفیقتان شما را به ناهار دعوت کرد. در چلوکبابی غذا خوردید؛ این اثر آن غذا است!» و همان طور بود که حاج شیخ نوشته بودند. دعا را خوردم و مجددأ به خواندن نماز شب موفق شدم!(۱۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۵/
روزی معاویه هدیه ای برای ابوالاسود دوئلی فرستاد که مقداری از آن، حلوا بود و منظورش از فرستادن هدیه این بود که دل آنها را به دست آورد و قلبشان را از محبت علی علیه السلام خالی کند. ابوالاسود دخترکی پنج شش ساله داشت. دخترک نزد پدر آمد و همین که چشمش به حلوا افتاد، لقمه ای از آن برداشت و در دهان گذاشت.
ابوالاسود گفت: دخترکم! آنچه در دهان بردهای بیرون بینداز، این غذا زهر است. معاویه میخواهد به وسیله ی این حلوا، ما را فریب دهد و از امیر مؤمنان علیه السلام دور و محبت ائمه علیهم السلام را از قلب ما خارج کند! دخترک گفت: خدا صورتش را زشت کند. او می خواهد ما را به وسیلهی حلوایی شیرین و زعفران دار از سید پاک و بزرگوار (امام علی علیه السلام) دور کند؟! مرگ بر فرستنده و خورنده ی این حلوا باد!»(۱۶) آن گاه دخترک آنقدر دست در گلو برد و خود را رنج داد تا آنچه خورده بود، قی کرد. وقتی خود را پاک کرد، این ابیات را سرود:
أبالشهر المزعفر بابن هند
تبیع علیک احسابا و دینا
معاذ الله کیف یکون هذا
و مولانا امیر المؤمنینا(۱۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۵/
روزی در مجلس هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) که جمعی از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگی او شد. هنگام خوردن غذا، سفرهی سلطنتی گسترده شد، یک ظرف غذای مخصوص جلوی هارون گذاشتند. هارون غذای خود را به یکی از غلامان داد و گفت: این غذا را برای بهلول ببر تا شاید بهلول را جذب خود کند. وقتی غلام غذا را نزد بهلول که در خرابه ای نشسته بود گذاشت، دید چند سگ در چند قدمی دارند لاشه ی الاغی را میدرند و می خورند. بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت: این غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت: این غذای مخصوص خلیفه است و به احترام تو، برایت فرستاده است، به مقام خلیفه توهین نکن.
بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند، از این غذا نمی خورند [زیرا اموال خلیفه، حلال و حرامش معلوم نیست!](۱۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۵تا۵۶/
روزگاری که آیت الله العظمی سید محمد رضا گلپایگانی به مکتب میرفتند و پدرشان را هم از دست داده بودند رسم چنان بود که وقت ناهار، کودکان غذایشان را روی هم ریخته، با هم می خوردند؛ اما آیت الله گلپایگانی به کناری می رفتند و جداگانه غذای شان را می خوردند و هر چه دیگران اصرار می کردند که با آنان غذا بخوردند، نمی پذیرفتند و می گفتند: شاید پدران شما راضی نباشند که من از غذایتان استفاده کنم. روزی بچه ها غذای او را برداشتند و روی غذای خود ریختند تا مجبور شود با آنها ناهار بخورد، ایشان آن روز ناهار نخوردند. آری! رعایت تقوا و حلال و حرام و پرهیز از لقمه ی شبهه ناک پله ی اول کمال و ترقی انسان است.(۱۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۶/
مرحوم جلال الدین همائی در باره ی استادش آقا سید مهدی درچهای برادر آیت الله سید محمد باقر درچه ای می گوید: «این مرد در علم، تقوا، امانت و صداقت نسخه ی دوم برادرش بود. یکی از جلوه های تقوا و زهد آن بزرگوار آن بود که ایشان در اوائل ایام قحطی که با جنگ جهانی اول مصادف بود، ده – بیست من آرد در خانه داشت و با این که عائله سنگینی داشت به محض این که آثار گرانی نمودار شد، آردها را فروخت. به او گفتند: لازم بود که شما احتیاط میکردید و حتی مقدار دیگری هم میخریدید، ایشان جواب داد: ترسیدم شبهه ی احتکار داشته باشد. خدا بزرگ است!»(۲۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۶/
هنگامی که حضرت محمد صلی الله علیه و اله هفت ساله بود، یهودیان که نشانه هایی از پیامبری را در او دیدند، در صدد بعضی امتحانات برآمدند و با خود گفتند: ما در کتابهایمان خوانده ایم که پیامبر اسلام از غذای حرام و شبهه، دوری می کند، خوب است او را امتحان کنیم. بنابراین مرغی را دزدیدند و برای حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هدیه بخورند؛ اما همه خوردند غیر از پیامبر صلی الله علیه و اله . علت این کار را پرسیدند، حضرت در پاسخ فرمودند: این مرغ، حرام است و خداوند من را از حرام نگه می دارد.
پس از این ماجرا، یهود مرغ همسایه را گرفته، نزد ابوطالب فرستادند، به خیال این که بعد پولش را به صاحبش بدهند؛ ولی آن حضرت باز هم میل نکردند و فرمودند: این غذا شبهه ناک است. وقتی یهود از این جریان اطلاع یافتند، گفتند: این کودک دارای مقام و منزلت بزرگی خواهد بود؟ (۲۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۶/
ابوجعفر فزاری گفت: امام ششم لیلا هزار دینار به غلام خود (مصادف) داد و فرمود: اجناس تجاری خریداری کن؛ زیرا خانواده ام زیاد شده اند. غلام کالایی تهیه کرد و با کاروانی حرکت کرد تا این که نزدیک مصر رسیدند، آن گاه با قافله ای که از شهر خارج شده بود رو به رو شدند، آنها از وضع بازار اجناس خود جویا شدند، کالای آنها از اجناسی بود که عموم مردم به آن احتیاج داشتند.
تجار با هم پیمان بستند که اجناس خود را دو برابر خرید بفروشند. وقتی مصادف خدمت امام صادق علی رسید، دو کیسه پول تقدیم حضرت کرد و گفت: قربانت گردم! این هزار دینار اصل سرمایه و این هزار دینار، سود آن است، حضرت فرمود: این سود زیادی است، مگر چه کرده ای که چنین سودی به دست آوردهای؟ غلام تمام جریان را برای حضرت بازگو کرد.
حضرت فرمود: عجبا! سوگند خوردید که از مسلمان سود بیشتری بگیرید، سپس یکی از کیسه ها را برداشت و فرمود: من به چنین سودی نیاز ندارم، ای مصادف! پیکار با شمشیر، آسان تر از به دست آوردن مال حلال است.(۲۲)
حکایت ۳۱۵منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۲۳۹تا۲۴۰/
حضرت علی علیه السلام می خواست برای نماز به مسجد برود، به مردی که کنار در مسجد ایستاده بود فرمود: این استر را نگهدار تا من برگردم، پس از رفتن حضرت، آن مرد افسار را دزدید، حضرت از مسجد بیرون آمد در حالی که دو درهم در دست داشت و می خواست به آن مرد بدهد، چون دید مرد رفته و لجام استر را برده، دو درهم را به غلام داد که از بازار افساری بخرد.
غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را یافت که آن مرد به دو درهم فروخته بود، دو درهم را داد و افسار را گرفت و آورد، حضرت فرمود: انسان بر اثر عجله، روزی حلال را بر خودش حرام می کند در صورتی که با عجله کردن نمی تواند روزی را زیاد کند؟(۲۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /حکایت ۳۲۷/صفحه ۲۴۸/
در مکه ی معظمه، جوان فقیری بود که همسری شایسته داشت. آن جوان، روزی به حرم مشرف شد، در حالی که غذای آن روز را نداشت. هنگام بازگشت از خانه ی خدا، کیسه ای پیدا کرد که هزار سکه دینار طلا در آن بود. خیلی خوشحال شد. پیش همسرش رفت و داستان را تعریف کرد. زنش به او گفت: این لقمه حرام است. باید آن را به همان محلی که پیدا کردی ببری و اعلام کنی، شاید صاحبش پیدا شود.
جوان از خانه بیرون آمد. وقتی به آن محل رسید، دید مردی صدا می زند: چه کسی کیسه ای پول پیدا کرده که هزار سکه دینار طلا در آن بوده است؟ جوان پیش رفت و گفت: من آن را پیدا کرده ام. این کیسه ی تو است، طلاهایت را بگیر!
آن مرد کیسه را گرفت و شمرد و دید درست است. دوباره کیسه را به او باز گرداند و گفت: مال خودت باشد.
اکنون با من به منزل بیا، با تو کار دیگری دارم.
سپس آن جوان را به خانه خود برد و نه کیسه ی دیگر که در هر کدام هزار سکه طلا بود، به او تحویل داد و گفت: همه ی این پول ها از آن تو است! جوان شگفت زده شد و گفت: مرا مسخره میکنی؟! مرد گفت: من اهل استهزا نیستم و به خدا سوگند که تو را مسخره نمی کنم. قضیه این است که در موقع تشرف به مکه، مردی از اهل عراق این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مکه ببر و یک کیسه ی آن را سر راه بینداز. پس از آن
صدا بزن چه کسی آن را یافته است؟ اگر کسی آمد و اظهار داشت که او آن را برداشته، په کیسه ی دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین کسی امین و درستکار است.
جوان آن ده هزار سکه طلا را برداشت و به خانه خود رفت و به خاطر صفت امانتداری، یکی از ثروتمندان روزگار شد.(۲۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /حکایت ۴۲۸ /صفحه ۳۲۰تا ۳۲۱/
گرمی هوای تابستان شدت کرده بود. آفتاب بر مدینه و باغها و مزارع اطراف مدینه به شدت می تابید.
در این حال مردی به نام محمد بن منکدر – که خود را تارک دنیا می دانست . تصادفأ به نواحی بیرون مدینه آمد، ناگهان چشمش به مرد درشت اندامی افتاد که معلوم بود در این وقت برای سرکشی و رسیدگی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه ی فربهی و خستگی به کمک چند نفر که اطرافش هستند و معلوم است کس و کارهای خود او هستند راه می رود.
با خود اندیشید: این مرد کیست که در این هوای گرم خود را به دنیا مشغول ساخته است؟! نزدیک تر شد، عجب! این مرد محمد بن علی بن الحسین (امام باقر) است! این مرد شریف، دیگر چرا دنیا را پی جویی می کند؟! لازم شد نصیحتی بکنم و او را از این روش بازدارم.
نزدیک آمد و سلام کرد. امام باقر علیه السلام نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام او را داد. مرد گفت: آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در طلب دنیا بیرون بیاید، آن هم در چنین وقتی و در چنین گرمایی، خصوصا با این اندام که حتما باید محتمل رنج فراوان بشوید؟! اگر خدای نخواسته در چنین حالی مرگ شما فرا رسد، چه وضعی برای شما پدید خواهد آمد؟! شایسته ی شما نیست که دنبال دنیا بروید و با این تن در این روزهای گرم متحمل رنج و زحمت بشوید؛ خیر، خیر، شایسته ی شما نیست.
امام باقر علیه السلام دست ها را از دوش کسان خود برداشت و به دیوار تکیه کرد و گفت: اگر مرگ من در همین حال برسد، در حال عبادت و انجام وظیفه از دنیا رفته ام؛ زیرا این کار عین طاعت و بندگی خدا است. خیال کرده ای که عبادت منحصر به ذکر و نماز و دعا است. من زندگی و خرج دارم، اگر کار نکنم و زحمت نکشم، باید دست حاجت به سوی تو و امثال تو دراز کنم. من در طلب رزق می روم که احتیاج خود را از کس و ناکس سلب کنم. وقتی باید از فرا رسیدن مرگ ترسان باشم که در حال معصیت و خلافکاری و تخلف از فرمان الهی هستم، نه در چنین حالی که در حال اطاعت امر حق هستم که مرا موظف کرده بار دوش دیگران نباشم و رزق خود را خودم به دست آورم. زاهد گفت: عجب اشتباهی کرده بودم. می خواستم او را نصیحت کنم، اکنون متوجه شدم که خودم در اشتباه بوده ام و احتیاج به نصیحت داشته ام. (۲۵)
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /حکایت ۵۳۵ /صفحه ۴۰۲ تا ۴۰۳/
آورده اند: وقتی برای شیخ مرتضی طالقانی سهم امام می آوردند، می فرمود: این مار و عقرب را به من ندهید، بگذارید زیر این فرش و بعد به طلبه ها می فرمود: زیر این فرش مار و عقرب است، اگر می خواهید بروید و بردارید؟
روشن است که منظور شیخ از مار و عقرب چیست. مسئله ای در باب معاد وجود دارد با عنوان «تجسم اعمال» که در جای خود اثبات شده است. منظور شیخ این است که اگر کسی مستحق این پول نباشد و آن را بردارد، فردای قیامت اینها مار و عقرب میشوند و موجب آزار و عذاب او می شوند. قرآن کریم در مورد تمامی اعمال می فرماید: (ووجدوا ما عملوا حاضرا) (۲۶) ؛ و آنچه در دنیا انجام دادند، حاضر می یابند!؟ (۲۷)
حکایت ۷۵۸ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۶۷/
مرحوم شیخ عبد الحسین خوانساری گفت: عطاری مشهور در کربلا بود. مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت؛ اما ثمر نکرد و جمیع اطبا از او اظهار ناامیدی کردند.
گفت: یک روز به عیادتش رفتم، او بسیار بد حال بود و به پسرش میگفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم!
گفتم: این چه حرفی است میزنی؟؟ دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه ی زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یک سال مرضی در کربلا شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به آبلیموی شیراز دانستند، آب لیمو گران و کمیاب شد. نفسم به من گفت: قدری آب لیمو داری، چیز دیگر به آن اضافه کن و به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی.
همین کار را کردم و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه ی زیادی به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پول های هزار هزاری» مشهور شدم.
مدتی نگذشت که به این بیماری مبتلا شدم، هر چه داشتم برای معالجه فروختم؛ اما فایده ای نکرد، فقط همین متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این بیماری خلاص می شوم.(۲۸)
حکایت ۸۱۴ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۹۵/
حجت الاسلام و المسلمین استاد قائمی فرمودند: پیرمرد مستی را ملاقات کردم. او از گذشته ی خود صحبت می کرد که در جوانی در تجارت با شخصی مشغول کسب و کار بودم و بعد از مدتی از هم جدا شدیم.
این گذشت، روزی در راه اصفهان در یکی از کاروان سراها شب را به صبح می رساندم که شب در عالم خواب صحرای محشر را دیدم و بعد از حساب مرا به طرف بهشت می بردند، شخصی را دیدم که سراپا در آتش بود. وقتی نزدیک تر آمدم، دیدم همان رفیق دوران تجارتم است. تا چشمش به من افتاد، ایستاد و گفت: یادت می آید در زمان شراکت ما دو تومان از من نزد تو مانده بود؟ من که متعجب و ترسان شده بودم بعد از کمی فکر کردن دیدم که درست میگوید؛ ولی من فراموش کرده بودم. به او گفتم: بله؛ ولی این جا دار پاداش است نه دار عمل و از من کاری ساخته نیست و پولی ندارم که به تو بدهم. او نیز گفت: پس باید به اندازه ی یک سکه ی دو تومانی روی بدن شما آتش بگذارم. وقتی او انگشت شصت خود را روی قوزک پایم گذاشت ناگهان با صدای بلندی از خواب بیدار شدم و دیدم که از همان محل چرک و خون می آید که به شدت درد داشت و بالاخره مرا نزد عالم شهر بردند و جریان را تعریف کردم. ایشان فرمودند: مقداری پول برای رد مظالم بده و من نیز چنین کردم. الآن بعد از گذشت چندین سال اگر پایم را در جای گرمی قرار دهم بازهم جایش درد می کند.(۲۹)
حکایت ۸۱۹ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۹۷/
زمانی یک گوسفند غارتی، با گوسفندان کوفه مخلوط شد. یکی از عابدان کوفه پرسید: گوسفند چند سال عمر می کند؟ گفتند: هفت سال: از این رو تا هفت سال از خوردن گوشت گوسفند اجتناب ورزید!؟(۳۰)
حکایت ۸۲۰ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۹۷/
محدث متبحر ثقه الاسلام نوری در دار السلام از عالم فاضل صالح حاج ملا ابوالحسن مازندرانی نقل کرده است که گفت: من دوستی داشتم اهل فضل و تقوا به نام ملا جعفر بن عالم صالح ملا محمد حسین طبرستانی از اهل قریه ای که آن را «تیلک» گویند. وقتی طاعون عظیم آمد و تمام بلاد را گرفت، اتفاق افتاد که جماعت بسیاری پیش از او وفات کردند، در حالی که او را وصی خود قرار داده بودند. او اموال آنان را جمع کرده بود و هنوز به محل مصرف نرسانده بود که به طاعون هلاک شد و آن مالها ضایع شد و به مصارفی که باید برسد نرسید و چون حق تعالی بر من منت نهاد و زیارت عتبات عالیات و مجاورت قبر ابا عبدالله الحسین علیه السلام را روزی من کرد، شبی در کربلا در خواب دیدم که مردی در گردنش زنجیری است و آتش از آن شعله می کشد و دو طرف آن به دست دو نفر است و آن شخص که زنجیر به گردنش است زبانش تا سینه اش آویزان است. وقتی مرا دید نزدیک آمد، چون نزدیک رسیدم، دیدم رفیقم ملا جعفر است، از حال او تعجب کردم، خواست با من صحبت کند که آن دو شخص زنجیرش را کشیدند و نگذاشتند صحبت کند و تا سه دفعه تکرار شد. من از مشاهده ی آن حال و آن صورت هولناک سخت ترسیدم و فریاد عظیمی کشیدم و بیدار شدم و از فریاد من یک نفر از علمایی
که در نزدیک من خوابیده بود بیدار شد. سپس من خواب خود را برای او نقل کردم و اتفاقا وقتی که من از خواب برخاستم وقت باز کردن درب های حرم مطهر بود. من به رفیقم گفتم: خوب است به حرم مشرف شویم و زیارت کنیم و برای ملا جعفر استغفار کنیم، شاید حق تعالی به او رحم کند. پس به حرم مشرف شدیم و آنچه قصد داشتیم به عمل آوردیم. از این مطلب بیست سال گذشت و حال ملا جعفر برای من معلوم نشد و من به گمان خود چنان فهمیدم که این عذاب برای او به سبب تقصیر او در اموال مردم است. حق تعالی بر من منت نهاد و به زیارت خانه اش رفتم و از اعمال حج فارغ شدم و به مدینه نیز مشرف شدم، در آن جا مریض شدم به حدی که مرا از حرکت و راه رفتن باز داشت. پس به رفقای خود التماس کردم که مرا شست و شو دهند و لباسهایم را عوض کنند و مرا دوش گیرند و به روضه ی مطهره حضرت رسول صلی الله علیه و اله ببرند، پیش از آن که مرگ مرا دریابد. رفقا به جا آوردند و چون داخل روضه ی مطهره شدم بیهوش افتادم و رفقا مرا گذاشتند و پی کار خود رفتند، وقتی به هوش آمدم مرا دوش گرفتند و نزدیک ضریح مقدس بردند تا زیارت کردم، آن گاه مرا نزدیک بیت حضرت فاطمه زهرا علیها السلام بردند که محل زیارت آن مظلومه است، پس نشستم و زیارت کردم و از آن حضرت شفا خواستم و به آن بی بی خطاب کردم که کثرت محبت شما به فرزندت امام حسین علیه السلام در اخبار به ما رسیده و من مجاور قبر شریف آن حضرت هستم. پس به حق آن بزرگوار شفای مرا از خداوند تعالی بخواهید. پس به جانب رسول خدا صلی الله علیه و اله توجه کردم و آنچه حاجت داشتم، عرض کردم و شفاعت آن حضرت را برای جماعتی از رفقایم که فوت شده بودند خواستم و اسم های آنها را یک یک ذکر میکردم تا رسیدم به اسم ملا جعفر، در این حال خوابی که از او دیده بودم یادم آمد، حالم منقلب شد و برای او طلب مغفرت کردم، عرض کردم که من بیست سال پیش، او را به حال بد دیدم و نمیدانم خوابم راست بوده یا نه، به هر جهت آنچه می توانستم از تضرع و دعا در حق او به جا آوردم. برخاستم تنها و بدون باری رفیقان به منزل آمدم و بیماری ام به برکت حضرت زهرا علیها السلام برطرف شد و چون خواستم از مدینه حرکت کنم در حد منزل کردیم و چون وارد أحد شدیم و زیارت کردیم خوابیدم. در خواب ملا جعفر را دیدم که به هیئت خوبی جامه های سفید پوشیده و عمامه با عرقچین بر سر دارد و عصایی در دست گرفته است، نزد من آمد و بر من سلام کرد و گفت: «مرحبا بالأخوه و الصداقه»؛ شایسته است که رفیق با رفیق خود چنین کند که تو با من کردی. من در این مدت در تنگی و بلا و شدت و محنت بودم، پس تو از روضه ی مطهره بیرون نیامدی مگر آن که مرا از آن کثافات خلاص کردی و حضرت رسول صلی الله علیه و اله این جامه ها را برای من فرستاد و حضرت صدیقه علیها السلام این عبا را به من مرحمت فرمود و امراض بحمد الله به خوبی و عافیت منجر شد، من برای مشایعت تو آمده ام تا تو را بشارت دهم، پس خوشحال باش که به سلامت به سوی اهل خود برمیگردی و آنها هم سالم هستند. پس شکرگویان و خوشحال بیدار شدم!(۳۱)
حکایت ۸۲۱ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۵۹۷ تا ۵۹۹/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: شنیدم مردم مردی را بسیار می ستایند و احترامش می کنند. میل داشتم به طور ناشناس او را ببینم، اتفاقأ روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند؛ ولی او از آنها کناره می گرفت، با پارچه ای صورت خود را تا بینی پوشانده بود و پیوسته در صدد بود از مردم جدا شود، بالاخره از کنار مردم رفت، من کارهایش را زیر نظر داشتم، به دکان نانوایی رسید، در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشت و از آن جا گذشت. به میوه فروشی رفت، از او نیز دو انار سرقت کرد.
در شگفت شدم که چرا این مرد دزدی می کند، بالاخره در راه به مریضی رسید و همان دونان و دو انار را به او داد. من او را تعقیب کردم تا از شهر خارج شد، خواست در آن جا وارد خانه ای شود، گفتم: بنده ی خدا! آوازهی تو را شنیده بودم، مایل بودم تو را از نزدیک ببینم؛ ولی از تو چیزی دیدم که بی میل شدم.
پرسید: چه دیدی؟ گفتم: از نانوا دو گرده نان و از میوه فروش دو انار دزدیدی. پرسید: تو کیستی؟ پاسخ دادم: مردی از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله . از وطنم سؤال کرد، گفتم: مدینه است. گفت: شاید تو جعفر بن محمد بن علی بن الحسین علیه السلام هستی؟ جواب دادم: آری. گفت:
این نسبت برای تو چه سودی دارد که جاهلی و علم جدت را واگذاشته ای؟ پرسیدم: از چه رو؟ گفت: زیرا از قرآن اطلاع نداری، خداوند می فرماید: «هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر پاداش می گیرد و کسی که کار زشتی انجام دهد مطابق همان کیفر را می بیند!» (۳۲)
من دونان و دو انار دزدیدم در این صورت چهار گناه کرده ام؛ ولی چون آنها را انفاق کردم و به آن مریض دادم به دلیل همان آیه، چهل حسنه دارم. وقتی چهار از چهل کسر شود، سی و شش حسنه ی دیگر طبکار می شوم، به او گفتم: مادرت به عزایت بنشیند؛ تو نسبت به کتاب خدا جاهل هستی؛ زیرا خداوند می فرماید: «همانا خداوند از پرهیزکاران قبول می کند.»(۳۳) تو دو نان و دو انار دزدیدی و چهار گناه کردی و چون بدون اجازهی صاحبش به دیگری دادی، چهار گناه دیگر نیز به آن اضافه شد. پس نگاهی دقیق به من کرد و او را گذاشتم و رد شدم. (۳۴)
حکایت ۹۱۷ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول /صفحه ۶۶۱تا ۶۶۲/
در «کربلا» عطار مشهوری زندگی می کرد. روزگاری او مریض شد و بیماری اش طولانی گردید. یک نفر از دوستان به عیادتش رفت. دید که از وسایل زندگی و خانه چیزی برایش باقی نمانده است. فقط حصیری در زیر بدن و متکایی زیر سرش وجود دارد. تاجر ثروتمند دیروز، حالا به چنین روزی افتاده است. در همین حال، پسر تاجر وارد شد و گفت: «پدر، برای نسخه امروز پول نداریم تا دوا بخریم.»
تاجر، متکای زیر سرش را به او داد و گفت: «این را هم ببر و بفروش، تا ببینم راحت می شوم یا نه؟»
دوسی تاجر، از وی پرسید: مطلب چیست؟
تاجر گفت: من در کربلا، نمایندگی فروش آبلیموی شیراز را داشتم. آبلیمو وارد می کردم و به مبلغ گرانی می فروختم. ناگهان در شهر بیماری حصبه شایع شد و پزشکان اعلام کردند که آبلیمو برای درمان این بیماری سودمند است.
روز اول کاری نکردم، ولی روز بعد به خود گفتم: چرا آبلیمو را ارزان می فروشی؟ حالا که خریدار دو برابر شده است. »
خلاصه، ابتدا قیمت آبلیمو را دو برابر و بعد چند برابر کردم.
مردم بیچاره هم از روی ناچاری می خریدند. بعد دیدم که آبلیموهایم دارد تمام می شود و هر قدر هم که آن را گران می کنم مردم می خرند.
بنابراین شروع به ساختن آبلیموی تقلبی کردم و از این راه سود سرشاری بدست آوردم.
اما، یک روزناگهان بیمار شدم، این بیماری مرا از پا انداخت و بستری کرد. در اثر این بیماری، هر چه پول بدست آورده بودم، از دست دادم. تا اینکه امروز دیدی که فقط همین متکا باقی مانده بود، این را نیز دادم تا ببینم آیا از دست این زندگی راحت
می شوم یا نه؟(۳۵)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۱۳تا۲۱۴/
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام روزی مقابل مسجد از استر پیاده شد و آن را به فردی که استر را نگهداری می کرد، سپرد و داخل مسجد شد.
آن شخص چند لحظه ایستاد و بعد لجام استر را برداشت و فرار نمود.
از مدتی بعد حضرت درحالی که دو درهم در دست داشت تا به نگهبان استر بدهد، از مسجد خارج شد ولی استر را بدون لجام یافت. با این حال سوار بر استر شد و دو درهم را به غلام سپرد تا برای مرکب لجام تهیه نماید.
هنگامی که غلام به بازار رفت، همان لجام را در دست فردی دید و فهمید که سارق آن را به دو درهم فرو رفته است. دو درهم را به فروشنده داد و لجام را خرید و به منزل حضرت بازگشت.
و چون غلام این مطلب را به حضرت عرض کرد، امام علیه السلام فرمود: «جز این نیست که آن بنده، روزی حلال را به علت صبر نکردن و شتاب، برخورد حرام کرد. در حالی که بیش از آنچه مقدرش بود، بدست نیاورد . ))(۳۶)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۷۳تا۴۷۴/
«شهید ثانی » علیه الرحمه در یک رؤیای صادقه ، یکی از بزرگان را دید و احوالش را پرسید.
او گفت: «از وقتی که از دنیا رفته ام، تاکنون یک سال است به علت کاری که کرده ام، گرفتار هستم.»
و شهید تانی ماجرا را پرسید. او ادامه داد: «روزی در راهی عبور می کردم که فردی یک بار کاه وارد شهر کرد. من بدون اینکه به او اطلاع دهم و اجازه بگیرم، یک پرکاه از بارش برای تمیز کردن دندان هایم برداشتم و نزد خود گفتم که یک ذره کاه دیگر رضایت گرفتن نمی خواهد. اما به خاطر همان یک پرگاه یک سال است که در گرفتاری هستم.»(۳۷)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۸۴/
جناب «حاج مرادخان ارسنجانی» نقل کرده اند: «در سالی که بیشتر نواحی فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به «قوام الملک» خبر دادند که مزارع شما در نواحی «فسا » به علت هجوم ملخ، از بین رفته است.
قوام گفت: «باید خودم ببینم»، پس به اتفاق او و چند نفر دیگر از شیراز به سوی فسا حرکت کردیم.
چون به مزارع قوام رسیدیم، تمام آن را از بین رفته یافتیم، تمامخوشه های گندم، خوراک ملخ ها شده بود، حتی یک خوشه سالم هم به چشم نمی خورد.
همین طور که از نقاط مختلف مزرعه بازدید می کردیم، به قطعه زمینی رسیدیم که تقریبأ وسط مزرعه بود، تمام محصول آن قسمت سالم و دست نخورده بود، حتی یک خوشه هم خراب نشده بود. و جالب تر این بود که دور تا دور این قطعه زمین، محصولاتش به کلی از بین رفته بود.
قوام پرسید: «اینجا متعلق به کیست و چه کسی بذر پاشیده است؟»
گفتند: «متعلق به فلان شخص است که در بازار فسا پاره دوزی میکند.»
قوام گفت: «می خواهم او را ببینم.»
چون به دنبال او رفتند و موضوع را با او در میان نهادند. گفت:
من با قوام کاری ندارم، اگر او با من کاری دارد، به اینجا بیاید، اما هرطور بود، با خواهش و التماس او را نزد قوام بردند.
قوام از او پرسید: «آیا فلان مزرعه بذرش متعلق به تو است و تو آنجا را کاشته ای؟»
گفت: بلی.
قوام پرسید: «آیا میدانی چرا ملخ ها به همه مزارع به جز مزرعه تو حمله کرده اند. »
گفت: «بلی، چون من مال کسی را نخورده ام، تا ملخ ها مال مرا بخورند، دیگر آنکه من همیشه زکات گندم را پرداخت می کنم و به مستحقین می رسانم و بقیه آن را استفاده میکنم.»
و قوام الملک از حال او سخت شگفت زده شد و به او آفرین گفت.(۳۸)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۹۰تا۴۹۱/
در حالات «شریک بن عبدالله» قاضی «مهدی» خلیفه عباسی نوشته اند که روزی خلیفه او را احضار کرد و او را مجبور نمود یکی از این سه کار را انجام دهد. اول آنکه منصب قضاوت را بپذیرد و یا اینکه مربی فرزندانش شود و یا یک مرتبه از غذای مخصوص او بخورد.
شریک بهترین و آسان ترین کار را نوع سوم برشمرد.
خلیفه به آشپز مخصوص خود دستور داد انواع متعدد خوراکی های لذیذ را تهیه کند.
هنگامی که شریک از کنار سفره خلیفه برخاست، چنان آن لقمه های حرام در او اثر کرد که پیشنهادهای دیگر خلیفه را پذیرفت، یعنی هم قاضی شد و هم مربی کودکان خلیفه!
گویند روزی شریک برای گرفتن گندم به خزانه دار دربار مراجعه کرد. خزانه دار به او گفت: «تو مگر به ما گندم فروخته ای که چنین برای گرفتن آن تعجیل می نمایی ؟ »
شریک در پاسخ گفت: «خیر، اما من چیزی ارزشمندتر از گندم، یعنی دینم را فروخته ام !»
راستی چه شیرین است سخن «بهلول »، به «هارون»، آنگاه که از طرف خلیفه غذایی برایش هدیه بردند و آن را رد کرد و به خدمتکاران خلیفه گفت: «این طعام را زودتر به نزد خلیفه باز گردانید. »
و چون پافشاری خدمتکاران را دید، به سگ هایی که در آن حوالی پرسه می زدند، اشاره کرد و چنین گفت: «غذا را جلوی آنها بگذارید تا بخورند.»
خدمتگزاران در آن لحظه سخت برآشفتند و گفتند: «به تحفه خلیفه توهین میکنی ؟»
بهلول دهانش را نزدیک آنان برد و گفت: «آهسته سخن بگوئید، زیرا اگر سگ ها بفهمند که این طعام، تحفه خلیفه است، آنها هم نخواهند خورد!»(۳۹)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۶۰۴تا۶۰۵/
اشعث بن قیس (در عصر خلافت امام علی علیه السلام) از سران خوارج و نفاق بود. درهر فرصتی کینه توزی خود را نسبت به علی علیه السلام آشکار می ساخت.
یکی از کارهای او که با شکست روبه رو شد، این بود که حلوای خوش طعم و لذیذی تهیه کرد و نیمه شب به در خانه امام علی علیه السلام آورد و به نام هدیه به امام تقدیم کرد.
امام علی علیه السلام در برابر این عمل ریاکارانه به او فرمود:
اصله ام زکاه ام صدقه
آیا این حلوا هدیه است یا زکات است و یا صدقه؟ زکات و صدقه بر ما حرام است.
اشعث گفت:
لا ذا ولا ذاک ولکنها هدیه
نه زکات است و نه صدقه، بلکه هدیه است.
امام علی علیه السلام فرمود: آیا از طریق دین خدا وارد شده ای تا مرا فریب دهی؟ یا دستگاه ادراک تو خطا کرده و یا دیوانه شده ای؟
والله لو اعطیت الا قالیم السبعه بما تحت آفلاکها علی آن آعصی الله فی نمله اسلبها جلب شعیره ما فعلته(۴۰)
سوگند به خدا اگر اقلیم های هفت گانه را با آن چه در زیر آسمان ها است به من دهند که خداوند را بر گرفتن پوست جوی از دهان مورچه ای نافرمانی کنم، هرگز نخواهم کرد و این دنیای شما از برگ جویده ای که در دهان ملخی باشد نزد من خوارتر و بی ارزش تر است.
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۴۳تا۲۴۴/
یحیی بن علاء می گوید: از امام باقر علیه السلام شنیدم که می فرمود:
امام سجاد علیه السلام برای انجام فریضۂ حج، از مدینه به سوی مکه رهسپار شد، در بیابانی بین مکه و مدینه به دزدی از راهزنان برخورد نمود، دزد به امام سجاد علیه السلام گفت:
از مرکب پایین بیا.
امام فرمود: تو از من چه می خواهی؟
دزد گفت: می خواهم تو را بکشم و آنچه داری غارت کنم.
– من خودم آنچه دارم بین خود و تو تقسیم می کنم تا آنچه به تو می دهم، برای تو حلال باشد.
– نه، من به این کار راضی نیستم.
– آنچه می خواهی بردار، ولی به اندازه کفاف و لازم برای من بگذار.
دزد ناپاک، این پیشنهاد را نیز رد کرد.
امام به او فرمود: پروردگار تو کجاست؟ او در جواب گفت: پروردگار من در خواب است، در این هنگام دو شیر از بیابان آمدند، یکی سر دزد و دیگری دو پای او را دریدند و به این ترتیب آن دزد به هلاکت رسید.
امام سجاد علیه السلام به او فرمود: زعمت أن ربک عنک تأئم، تو پنداشتی که پروردگارت نسبت به تو در خواب است؟(۴۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۳۴تا۳۳۵/
علی بن ابی حمزه ( که از نزدیکان و شاگردان امام صادق علیه السلام بود) می گوید: دوستی از بزرگان بنی امیه داشتم، روزی به من گفت: از امام صادق علیه السلام برایم اجازه بگیر تا خدمتش برسم.
برای او اجازه گرفتم و با هم به حضور آن حضرت رفتیم. دوستم سلام کرد و در محضر امام نشست و به امام گفت: قربانت گردم، من کارمند اداره این قوم (خلفای بنی امیه) بودم، از این رهگذر ثروت کلانی به دست آورده ام و اینک توبه کردهام، با این اموال چه کنم؟
امام صادق علیه السلام فرمود: اگر بنی امیه، نیروهایی نداشتند تا برایشان نامه نگاری کنند، از هر سو بیت المال را برای آنها بیاورند، برای حفظ آنها با مخالفانشان بجنگند و در جماعت آنها شرکت نمایند، هرگز آنها نمی توانستند، حق ما را پایمال کنند. اگر مردم آنها را به حال خود می گذاشتند، جز آن چه در دستشان بود، چیزی به آنها نمی رسید.
دوستم عرض کرد: قربانت گردم! من در گذشته آلوده شدم، آیا امروز راه نجاتی برایم هست؟!
امام فرمود: اگر راه نجات را بگویم، به آن عمل می کنی؟
عرض کرد: آری، قول می دهم که عمل کنم.
امام فرمود: همه ثروتی که از اداره آنها (بنی امیه) به دست آوردهای جمع کن. اگر مالک آن اموال را شناختی، حقش را بده، اگر نشناختی، آنها را به نیت صاحبش صدقه بده، اگر چنین کنی من در پیشگاه خدا بهشت را برای تو ضامن می شوم.
دوستم مدتی در فکر فرو رفت و سپس عرض کرد: دستور شما را انجام خواهم داد.
از محضر امام بیرون آمدیم. دوستم با ما به کوفه بازگشت و همه آن چه به دست آورده بود، حتی لباسی که پوشیده بود، به صاحبانش داد و بقیه را در راه صاحبانش (که نشناخته بود) صدقه داد. کارش به جایی رسید که ما برای او لباس می فرستادیم و معاش روزانه اش را تأمین می کردیم.
چند ماهی گذشت. او بیمار شد، من و دوستان، به عیادت او می رفتیم. روزی در حال جان دادن بود، چشمانش را گشود و گفت: ای علی بن ابی حمزه! سوگند به خدا! مولای تو (امام صادق علیه السلام ) به وعده خود (ضمانت بهشت) وفا کرد.
این را گفت و از دنیا رفت. جنازه اش را دفن کردیم. پس از مدتی به حضور امام صادق علیه السلام رسیدم. وقتی آن حضرت به من نگریست، فرمود: یا علی وفینا لصاحبک؛ ای علی بن ابی حمزه! ما به وعده خود در مورد دوستت وفا کردیم.
عرض کردم: قربانت گردم، درست می فرمایی، سوگند به خدا! دوستم هنگام مرگش، همین گونه به من خبر داد.(۴۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۵۲تا۸۵۳/
از امام صادق علیه السلام نقل شده است که فرمود: در زمان های پیشین، مردی مال دنیا را از راه حلال طلب می کرد ولی به آن نرسید. از راه حرام طلب کرد بازهم به آن نرسید.
شیطان نزد او آمد و گفت: ای شخص! تو دنیا را از راه حلال طلبیدی و به آن دست نیافتی، از راه حرام نیز به آن نرسیدی، آیا می خواهی تو را به چیزی راهنمایی کنم که هم دنیای تو آباد گردد، و هم پیروان زیادی پیدا کنی؟
گفت: آری، می خواهم
شیطان به او گفت: دینی را اختراع کن و مردم را به سوی آن بخوان.
او دینی را بدعت گذارد و مردم را به آن دعوت کرد، عده ای به او گرویدند و دنیایش آباد شد.
پس از مدتی به فکر توبه افتاد و با خود گفت: توبه تو پذیرفته نخواهد شد، مگر این که همه آن کسانی که دین تازه را پذیرفته اند، از آن برگردند. نزد آنها رفت و گفت:
من دروغ میگفتم، از این دین دروغین، دست بردارید.
آنها در جواب گفتند: دروغ می گویی، همین دین، دین حق است و تو در دین حق شک کرده ای و از مرز دین خارج شده ای.
او وقتی چنین دید، زنجیری به گردن خود افکند و آن را به میخ بزرگی بست و با خود گفت: از این بند، بیرون نمی آیم تا خدا مرا بیامرزد.
خداوند به یکی از پیامبران آن زمان وحی کرد: به فلانی بگو: اگر آن قدر مرا بخوانی که اعضای گردنت قطعه قطعه کردند، دعای تو را به استجابت نمی رسانم مگر آنهایی که معتقد به دین اختراعی تو بوده و مرده اند، زنده کنی و آنها از آن دین خارج شوند.(۴۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۸۶تا۸۸۷/
شراب خواری در زمان جاهلیت هم چون آب خوردن، رایج بود، نقل شده یگانه کسی که از کافران در زمان جاهلیت (قبل از اسلام) در عربستان شراب را بر خود حرام کرد «ابن جدعان» بود.
توضیح این که: وی به شراب خواری عادت کرده بود و همیشه شراب می خورد، شبی مهتابی، شراب بسیار خورد و مست شد، در حضور دوستانش برخاست و دستهایش را مکرر به طرف ماه دراز می کرد تا ماه را بگیرد، زیرا مست بود و خیال می کرد، ماه نزدیک اوست و او می تواند آن را بگیرد.
دوستانش از روی مسخره می خندیدند، وقتی که او از حالت مستی بیرون آمد،
دوستانش جریان را به او گفتند. او شرمنده شد و سوگند یاد کرد که دیگر شراب نیاشامد، به این ترتیب شراب را بر خود حرام نمود.(۴۴)
رفتم به در میکده دیدم مستی
گفتم زچه با الکل و می پیوستی
گفتا که خورم می، تا خر بشوم
گفتم به خدا غضه مخور خر هستی
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۹۲تا۸۹۳/
رسول اکرم صلی الله علیه و اله فرمودند: در قیامت جماعتی از امت من اعمال زیادی دارند که مانند پارچه های مصری است در سفیدی و درخشش؛ ولی به آنها گفته می شود. همه را به رو در آتش بیفکنید.
گفتند: یا رسول الله! اینها نماز خوانانند؟؟ فرمود: آری، اینها تارک الصلوه نبودند.
پرسیدند: روزه می گرفتند؟! فرمودند: آری، روزه می گرفتند. می گویند: یا رسول الله! پس برای چه اینها را به رو در آتش می اندازند؟! فرمود: این نماز خوان های روزه گیر تا مال حرامی می دیدند، خودشان را مانند گربهی در کمین نشسته بر آن می انداختند و به سوی ان خیز برمی داشتند.(۴۵)
حکایت ۱۵ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۰تا۴۱/
حضرت آیت الله حاج سید ابوالقاسم کوکبی تبریزی می گوید: والد محترم آیت الله مرحوم حاج سید علی اصغر باغمیشه ای در محله ی باغمیشهی تبریز باغی داشت که قسمت بالای باغ، مزرعه و محل گندم کاری بود. نان مصر فی عائله از گندم همان مزرعه تهیه می شد و از محصولات دیگر باغ هم بقیهی مخارج و لوازم خانه ی ما تأمین می شد.
وجود باغ و مزرعه، خود زمینه ای شده بود برای نگه داری حیواناتی از قبیل گاو و گوسفند و… و ما از این ها لبنیات مصرفی خود را تأمین می کردیم.
از آن جا که والد محترم عالم محل بود در بیش تر مجالس و مهمانی های محل، ایشان را دعوت می کردند و مهمانی ها بدون ایشان لطفی نداشت. ایشان هم معمولا در مهمانی ها دعوت مردم را اجابت کرده و حضور داشتند؛ ولی کاری می کردند که ظاهره غیر متعارف و شگفت آور بود و آن این بود که ایشان از نان و غذای صاحب منزل میل نمی کردند و موقع رفتن به مهمانی از نان منزل خودمان یک عدد نان لواش که از همان مزرعه ی خودمان تهیه
شده بود با مقداری پنیر که آن هم از حیوانات خودمان به دست آمده بود به دستمال خود می بست و با خود می برد و آن وقت که سفره پهن و غذا آماده می شد و مهمان ها مشغول غذا خوردن می شدند، والد محترم دستمال خودش را باز می کرد و از نان و پنیر خودش میل می نمود و من با خود می گفتم: این کار یعنی چه؟ چرا ایشان از غذاهایی که برای مهمان ها تهیه شده استفاده نمی کنند؟ اینها را فقط در دل می گفتم، ولی چیزی به زبان نمی آوردم تا این که راز این مطلب و جواب این چرایی که در دل داشتم، بعدها برایم کشف شد.
پدرم در بیش تر سال ها برای زیارت مرقد مطهر ثامن الحجج حضرت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام – به مشهد مقدس مشرف می شد. در یکی از سفرهای زیارتی که ما هم همراهش بودیم، موقع برگشتن از مشهد مقدس به نزدیکی های شهر میانه رسیدیم.
والد ما به راننده فرمودند: نماز بخوانیم. راننده گفت: جلوتر… رفتیم تا این که به نهر آبی رسیدیم که از کنار جاده می گذشت. پدرم وقتی آب را مشاهده کردند و محل را برای وضو گرفتن و ادای نماز مناسب دیدند باز هم به راننده فرمودند: نگه دار نماز بخوانیم، اما جواب راننده تکرار همان جواب اول بود.
خلاصه درخواست توقف برای ادای نماز از طرف والد محترم و امتناع و جواب سربالا از طرف راننده چندین بار بین ایشان رد و بدل شد. پدرم احساس کرد که مسیر آب از کنار جاده به طرف جنوب منحرف می شود و ما از آب فاصله می گیریم به طوری که اگر جلوتر برویم، دسترسی به آب نخواهیم داشت. به همین خاطر از روی صندلی اتوبوس حرکت کرد و به صورت نیم خیز با قیافه ی بسیار جدی و خشمگین خطاب به راننده گفت: سنه دیرم ساخلا أخی؛ یعنی: به تو میگویم نگه دار نماز بخوانیم! تا این حرف از دهان آقا بیرون آمد، هر چهار چرخ اتوبوس پشت سر هم ترکیدند تا آن جا که نزدیک بود اتوبوس واژگون شود. فریاد یا الله و یا امام زمان عجل الله تعالی فرجه و الشریف از مسافرها بلند شد. گرد و خاک فضا را پر کرد.
بالاخره اتوبوس از حرکت باز ایستاد. راننده آمد و به دست و پای آقا افتاد و شروع کرد به عذرخواهی کردن و در ضمن گفت: آقا! من تقصیری ندارم. این شخصی که در کنار من نشسته بود به من می گفت: برو! گوش به حرف او نده! بالاخره پایین آمدیم، آنها که نمازخوان بودند وضو گرفتند و نماز خواندند و آقا هم وضو گرفت و نماز خواند و نشست و در این فاصله راننده و شاگردش مشغول اصلاح چرخ های اتوبوس شدند.
من در این جا فهمیدم که چرا مرحوم پدرم از غذاهای مهمانی ها اجتناب می کرده و جواب آن چرایی که در دل داشتم برای من روشن گردید که اکتفا کردن به یک لقمه نان و پنیری که راه به دست آمدن آن به طور مشخص حلال است، یعنی چه. و این که در احادیث امامان معصوم علیهم السلام – تأکید فراوان بر عفت بطن و شکم شده چه نتایج گرانقدری دارد تا آن جا که با یک اشاره یا یک کلمه ی «به تو می گویم نگه دار!» تمام چرخ های اتوبوس پنچر می شود!(۴۶)
حکایت ۳۰۵ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۲۷۳تا۲۷۴/
در حدیثی آمده است: إذا حججت بمال أصله سحت فما حججت و لکن حجت البعیر؛ هر گاه با پول حرام به حج بروی، حاجی نشده ای؛ بلکه شتر (و مرکب ) تو حاجی شده است!(۴۷)
حاجی تو نیستی شتر است، از برای آنک
بیچاره خار می خورد و بار می برد (۴۸)
حکایت ۳۵۸ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۳۰۷/
عصر امام صادق علیه السلام بود؛ کاروانی تجاری از مدینه به سوی مصر رهسپار بود. امام صادق علیه السلام یکی از خدمتکاران به نام مصادف را طلبید و هزار دینار به او داد و فرمود: عیال وار شده ام به سوی مصر برو و با این پول تجارت کن. مصادف با آن پول اجناس خرید و به همراه کاروان به سوی مصر حرکت نمودند هنوز از دروازه مصر، وارد نشده بودند که دریافتند بر اثر کمبود آن اجناس در آن جا مشتریان خوبی وجود دارد. بازرگان با یکدیگر سوگند یاد کردند که برای هر دینار جنس خود یک دینار استفاده و سود ببیند و کمتر به این ترتیب از بازار آشفته و سیاه آن جا سوء استفاده کرده و اجناس خود را به دو برابر قیمت خرید – یعنی صد در صد استفاده – به فروش رساندند. بدین گونه مصادف با دو هزار دینار به همراه کاروان به مدینه بازگشت در حالی که تصور می کرد که امام صادق علیه السلام از این تجارت بسیار شادمان می گردد. هنگامی که مصادف به حضور امام صادق علیه السلام رسید دو کیسه دینار را نزد آن حضرت نهاد یکی از اصل سرمایه و دیگری سود تجاری آن. امام صادق علیه السلام از او پرسید: این سود بسیار است بگو بدانم چگونه آن همه سود کردید؟
مصادف تمامی ماجرا را از اول تا پایان به عرض آن حضرت رسانید. امام صادق علیه السلام بسیار ناراحت و خشمگین شد و فرمود: آه! آه! براستی شما با یکدیگر سوگند یاد کردید که یک برابر خرید اجناس خود از مؤمنان سود بگیرید؟! نه، من تنها سرمایه خود را بر می دارم.
کیسه سود را بردار که من به آن نیازی ندارم. آن گاه فرمود: یا مصادف! مجادله آلسیوف أهو من طلب الحلال؛ «ای مصادف! جنگیدن با شمشیرها آسان تر از بدست آوردن مال حلال است.»(۴۹)
حکایت ۵۵۱ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۳۲تا۴۳۳/
در قدیم الایام، دعاهای مردم زودتر به هدف اجابت می رسید و همین مسئله باعث شده بود که برخی از پادشاهان و ستمگران، هدف تیر دعای مردم قرار گرفته و از تاج و تخت محروم شوند.
نقل است: پادشاهی از ترس این که دعای مردم علیه او کارگر شده و از تاج و تخت محروم شود، با وزیر خود مشورت کرد و گفت: ای وزیر! چه کنیم که از این به بعد، دعاها مستجاب نشده و خیال مان آسوده باشد؟
وزیر که شخص حیله گری بود به پادشاه گفت: قربانت گردم، من نقشه ای دارم، دستور بدهید بار دیگر از مردم مالیات بگیرند. پادشاه گفت: ما این همه از مردم مالیات می گیریم، مالیات مضاعف چه معنایی دارد؟ وزیر گفت: قربان! مالیاتی که می خواهیم از آنان بگیریم، بسیار ناچیز است، دستور بدهید همه ی مردم هر نفر یک تخم مرغ بیاورند و در میدان شهر جمع شوند. پادشاه گفت: این چه نقشه ای است، چه کاری از یک تخم مرغ ساخته است؟!
در عین حال، پادشاه دستور لازم را صادر کرد. نقشه عملی شد و روز بعد مردم هر نفر یک تخم مرغ به دست گرفته و در میدان شهر اجتماع کردند.
وزیر خطاب به مردم که با تعجب به او نگاه می کردند گفت: همگی، تخم مرغ ها را در وسط میدان قرار دهید. وقتی همه ی مردم تخم مرغ ها را در میدان شهر روی هم انباشته کردند و تپه ای از تخم مرغ درست شد، وزیر گفت: حالا، هرکس تخم مرغ خودش( یا یک تخم مرغ) را بردارد و برود.
مردم که از این سخن، بر تعجب شان افزوده شده بود، هر یک تخم مرغی را برداشته و پراکنده شدند. پادشاه با تعجب از وزیر پرسید: این چه نقشه ای بود؟! وزیر گفت: قربان! از این به بعد خیال تان راحت باشد و مطمئن باشید که دعاهای این مردم مستجاب نمی شود؛
زیرا تخم مرغ هایی را می خورند که شبهه ناک است؛ چون هر شخصی نتوانسته تخم مرغ خودش را بردارد و تخم مرغ مربوط به دیگران را با خود به خانه برده است.(۵۰)
عرض می کنم: آورده اند که حجاج بن یوشف ثقفی که یکی از بزرگ ترین جنایتکاران تاریخ است، به کوفه آمد و آن جا را از طرف عبد الملک مقر حکومت خود قرار داد. به او گفتند: در این شهر افرادی مستجاب الدعوه هستند. حجاج گفت: همه ی آنها را کنار سفره ی من حاضر کنید. همه را آوردند، حجاج به آنها گفت: غذا بخورید. آنها هم از غذای او خوردند. سپس به آنان گفت، بروید. چون رفتند، حجاج به اطرافیانش گفت: با این غذای حرامی که اینها خوردند، مطمئن باشید که دیگر دعای شان مستجاب نخواهد شد.(۵۱)
حکایت ۶۱۹ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۸۸تا۴۸۹/
شیخ علاء الدین یکی از شاهان برای یکی از علمای معاصرش شیخ رکن الدین، آهویی هدیه فرستاد و گفت: حلال است، از آن بخور؛ زیرا با تیری که خودم ساخته ام و بر اسبی که از پدرم به ارث رسیده، این آهو را صید نموده ام.
شیخ علاء الدین در پاسخ گفت: استادی داشتم، یکی از شاهان برای او دو پرنده فرستاد و گفت از آن بخور که حلال است؛ زیرا با باز شکاری که مال خودم هست، این دو پرنده را گرفته ام.
استادم در پاسخ گفت: حرفی در این دو پرنده نیست، بلکه سخن دربارهی غذای باز شکاری تو است که آیا آن باز، جوجه و مرغ کدام پیرزنی را خورده که قوت گرفته به حدی که صید شکار می کند؛ بنابراین گرچه آهو را با اسب به ارث رسیدهی خودت صید کرده ای، ولی غذای اسب از کدام مظلومی بوده است؟! باید این را در نظر گرفت. روی این اساس، من هدیهی آهو را نمی پذیرم. (۵۲)
حکایت ۶۲۰ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۸۹/
شیخ بهایی در کتاب «المخلاه»(۵۳) در رابطه با مال حلال از بزرگی نقل می کند: اگر گرده نان حلالی به دستم آید، آن را خشک میکنم، سپس می کوبم و به صورت گرد نرمی در می آورم، آن گاه آن را در جایی حفظ می کنم تا اگر مریضی صعب العلاج به من مراجعه کند، ذره ای از آن حلال خالص را به او بدهم تابیماری اش با خوردن آن مادهی حلال خوب شود!(۵۴)
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری (۵۵)
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری(۵۶)
حکایت ۶۲۱ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۸۹/
قرآن مجید می فرماید: ولاتأکلوا أموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها إلی الحکام لتأ کلوا فریقا من أموال الناس بالإثم و أنتم تعلمون (۵۷)؛ یعنی: «اموال یکدیگر را به باطل (و ناحق) در میان خود نخورید و برای خوردن بخشی از اموال مردم به گناه، ( قسمتی از آن را (به عنوان رشوه) به قضات ندهید، در حالی که می دانید این کار، گناه است).»
به حکایت زیر که با آیه ی مذکور مناسبت دارد، توجه کنید:
در زمان معتصم عباسی، منشی بیکاری بود که برای گرفتن شغل، پیوسته تلاش می کرد. او وضع خود را با خط درشت روی صفحه ای با این مضمون نوشته بود:
مردی هستم نویسنده ، درخواست دارم خئینه به من شغلی واگذار فرماید که هم به خزانهی مملکت خدمت کنم و هم نانی به دست آورم.»
او همه روزه جلوی منزل معتصم می آمد. موقعی که خلیفه می خواست سوار کالسکهی سلطنتی شود نامه را باز می کرد، روی دست می گرفت و به وی نشان می داد. معتصم از اصرار و پشت کار او عاجز شد، دستور داد شغلی برای او در نظر بگیرند که درآمدی نداشته باشد. گفتند: مسجد جامع بصره باید سنگفرش شود؛ زیرا وقتی باران می بارد بر اثر گل و لای، عبور و مرور مشکل می شود، اگر اجازه هست فرمانی به نام او نوشته شود که برود و این کار را انجام دهد.
معتصم موافقت کرد. فرمانی نوشتند و به امضای خلیفه رساندند. منشی بیکار فرمان را گرفت و به طرف بصره حرکت کرد. بین راه چشمش به قلوه سنگ رنگین و زیبایی افتاد، آن را برداشت و با خود برد. چون به دروازهی شهر رسید غلام خویش را فرستاد که آمدن مأمور خلیفه را به مردم ابلاغ کند تا از وی استقبال نمایند. مردم آمدند و همه در این فکر بودند که چه امر مهمی پیش آمده که خلیفه مأمور مخصوص با فرمان فرستاده است. او فرمان را به استقبال کنندگان نشان داد و گفت: مسجد جامع باید سنگفرش شود. مردم گفتند: همه فرمانبرداریم و این موضوع نیازی به فرمان خلیفه نداشت. منشی، آن سنگ رنگین را از آستین بیرون آورد و گفت: فرمان برای این است که تمام صحن مسجد جامع باید با این نوع سنگ، سنگفرش شود.
مردم متحیر شدند که چنین سنگی را از کجا می توان تهیه کرد و او تأکید داشت که حتما باید از این سنگ باشد. سرانجام با التماس و خواه مردم، قبول کرد که تمام اهل شهر به طور سرانه مبلغ معینی را بپردازند تا موافقت کند که مسجد با سنگ های عادی فرش شود.
مردم پول ها را جمع آوری کرده و به مأمور خلیفه تسلیم کردند و طرح سنگفرش کردن مسجد جامع نیز آغاز شد. منشی اموال گردآوری شده را بر شترها بار کرد و راه پایتخت را در پیش گرفت. پس از ورود، دهنگام عبور خلیفه، قطار شتر را بر سر راه خلیفه متوقف کرد و خود پیشاپیش آنها ایستاد، وقتی معتصم رسید، منشی فریاد زد: ای خلیفهی مسلمین! این پول ها را به چه کسی تسلیم کنم؟
معتصم پرسید: چه پولی؟ منشی پاسخ داد: درآمد شغلی را که به من واگذار فرموده بودید، چندین هزار هزار(۵۸) درهم است، دستور فرمایید تحویل بگیرند.
خلیفه از اطرافیان پرسید: چه شغلی به او داده شده بود؟ گفتند: سنگفرش کردن مسجد جامع بصره. معتصم گفت: کسی که از چنین شغلی این مقدار مال به دست بیاورد،
شایسته ی کارها و مناصب بزرگ است. سپس خلیفه منشی را به شغل کتابت دیوان خلیفه منصوب کرد.(۵۹)
حکایت ۶۲۲ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه۴۹۰تا۴۹۱ /
شریک بن عبد الله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه ی عباسی، علاقه ی فراوان داشت که منصب قضاوت را به او واگذار کند؛ ولی شریک بن عبد الله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد، زیر بار نمی رفت. همچنین خلیفه علاقه مند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت، قانع بود.
روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: «باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی: یا عهده دار منصب «قضاوت» بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندانم را بپذیری یا آن که همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفره ی ما بنشینی.» شریک گرچه پذیرفتن هر یک از این سه کار را دشوار میدید؛ ولی با خود فکری کرد و گفت: «حالا که اجبار و اضطرار است، سومی بر من آسان تر است.»
از سوی دیگر خلیفه به سرآشپز دستور داد که لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کند.
آن گاه غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند.
شریک که تا آن وقت چنین غذاهایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای کامل خورد.
سرآشپز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: پس از خوردن این غذا، دیگر این مرد روی رستگاری را نخواهد دید! شریک پس از آن طعام، هم نشینی با بنی عباس را اختیار کرد.
فضل بن ربیع می گوید: به خدا سوگند طولی نکشید که شریک، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شد و هم منصب قضاوت را قبول کرد و برایش از بیت المال مقرری معین شد. روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد. متصدی به او گفت: «تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت میکنی؟» شریک گفت: به خدا از گندم با ارزش تر به شما فروخته ام، من دینم را فروخته ام!»(۶۰)
حکایت ۶۲۳ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۹۱تا۴۹۲/
بیهقی از عبد الحمید بن محمود نقل می کند که نزد ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت: به حج می آمدیم که یکی از همراهان ما در محلی به نام «صفاح» از دنیا رفت، برایش قبری کندیم که دفنش کنیم، دیدیم مار سیاهی لحد را پر کرد، قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده، قبر سوم را کندیم باز مار در آن نمایان شد، جنازه را بی دفن گذاشته پیش تو برای چاره جویی آمدیم.
ابن عباس گفت: آن مار عمل اوست، بروید او را در بقیه و یک طرف قبر بگذارید، اگر تمام زمین را بکنید، مار در آن خواهد بود، برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم، چون از سفر برگشتیم پیش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخص مرده سؤال کردیم. زن گفت: او آرد می فروخت، غذای خانواده ی خود را از خالص آن بر می داشت، سپس به جای آن مقدار که برمی داشت، کاه و نی خرد کرده، قاطی آرد نموده و می فروخت. (۶۱)
حکایت ۴۲۴ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۹۲/
آقای محمد تقی حاتمی نقل کرد: عادت من این بود که هر شب هنگام سحر یک ساعت مانده به صبح برای نماز شب بیدار میشدم؛ ولی چهل روز موفق نشدم. به مرحوم شیخ حسنعلی اصفهانی (نخودکی) نامه نوشتم. ایشان در جواب، دعای کوچکی فرستادند که صبح ناشتا بخورم و نوشته بودند: «چهل روز قبل فلان روز که از مجلس شورا با فلان شخص خارج شدی، ظهر گذشته بود و رفیقتان شما را به ناهار دعوت کرد. در چلوکبابی غذا خوردید؛ این اثر آن غذا است!» و همان طور بود که حاج شیخ نوشته بودند. دعا را خوردم و مجددا به خواندن نماز شب موفق شدم!
حکایت ۶۲۶
غذای خلیفه
روزی در مجلس هارون الرشید – پنجمین خلیفه ی عباسی – که جمعی از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگی او شد. هنگام خوردن غذا، سفرهی سلطنتی پهن شد، یک ظرف غذای مخصوص در جلوی هارون گذاردند. هارون غذای خود را به یکی از غلامان داد و گفت: این غذا را برای بهلول ببر تا بهلول را جذب خود کند.
وقتی غلام غذا را نزد بهلول که در خرابهای نشسته بود گذاشت، دید چند سگ در چند قدمی، لاشه ی الاغی را میدرند و می خورند.
بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت: این غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت:
این غذای مخصوص خلیفه بوده و به احترام تو، برایت فرستاده است، به مقام خلیفه توهین نکن.
بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگ ها هم بفهمند، از این غذا نمی خورند (چه آن اموال در تصرف خلیفه حلال و حرامش معلوم نیست!)
حکایت ۶۲۷
شبهه ی احتکار
مرحوم جلال الدین همائی در باره ی استادش آقا سید مهدی درچهای برادر آیت الله
سید محمد باقر درچه ای می گوید: «این مرد در علم، تقوا، امانت و صداقت نسخه ی دوم
برادرش بود. یکی از جلوه های تقوا و زهد آن بزرگوار آن بود که ایشان در اوائل أیام قحطی
که با جنگ جهانی اول مصادف بود، ده – بیست من آرد در خانه داشت و با این که عائله
سنگینی داشت به محض این که آثار گرانی نمودار شد، آردها را فروخت. به او گفتند: لازم
بود که شما احتیاط می کردید و حتی مقدار دیگری هم می خریدید، ایشان جواب داد:
١.
۵۹.
ص: ۴۹۳
۱- سفینه البحار جلداول صفحه ۶۶
۲- سفینه البحار صفحه۱۲۲.
۳- سفینه البحار ج ۲ صفحه ۱۰۷
۴- مواعظ العددیه صفحه ۴۰
۵- جامع السعادات ج ۲ صفحه ۱۹
۶- وسائل . جلد ۱۲. باب ۲۶، از آداب تجارت ،ح ۱، صفحه ۳۱۱
۷- وسائل ، جلد ۱۲باب اول از مقدمات تجارت ص ۳
۸- وسائل ، جلد ۱۲، باب ۲۷، از آداب تجارت ، صفحه ۳۱۴، احادیث ۶
۹- وسائل ، جلد ۱۲، باب ۲۷، از آداب تجارت ، صفحه ۳۱۴، احادیث ۳
۱۰- وسائل ، جلد ۱۲، باب ۲۷، از آداب تجارت ، صفحه ۳۱۴، احادیث ۱۱
۱۱- سفینه البحار، جلد ۱، صفحه ۲۹۱
۱۲- سفینه البحار، جلد ۱، صفحه ۲۹۱
۱۳- داستان راستان ۱۳۱ /۱- ۱۲۹؛ به نقل از: مروج الذهب (مسعودی)، ج ۲، حالات مهدی عباسی
۱۴- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱۲۱/۱ ؛ به نقل از: لطائف الطوائف / ۴۴.
۱۵- نشان از بی نشان ها ۵۹/۲.
۱۶- «قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر بالشهید المزعقر تبا لمرسله و آکله.
۱۷- ای پسر هند جگرخوار! آیا با حلوایی زعفرانی می خواهی شرافت و دین ما را برباپی؟! به خدا پناه می برم این کار نخواهد شد، مولا و آقای ما امیرالمؤمنین علیه السلام است. پند تاریخ ۱۱۳/۵ ؛ به نقل از : الکنی و الالقاب ۷
۱۸- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/۲۱۳-۲۱۴ ؛ به نقل از: حکایت های شنیدنی ۱۲/۱
۱۹- آیت الله گلپایگانی فروغ فقاهت / ۱۹.
۲۰- سیمای فرزانگان / ۳۶۹؛ به نقل از: همایی نامه ۲۱.
۲۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲۱۲/۱ به نقل از: بحار الانوار ۱۵ / ۳۳۶.
۲۲- پند تاریخ ۲/ ۱۳۱ – ۱۳۳
۲۳- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۳/ ۱۶۰.
۲۴- هزار و یک حکایت خواندنی ۱/ ۱۶۲ – ۱۶۳؛ به نقل از: اویس قرن / ۲۲۹.
۲۵- داستان راستان ۱/ ۹۹ – ۱۰۲؛ به نقل از: بحار الأنوار (چاپ کمپانی)۱۱/ ۸۲ (حالات امام باقر).
۲۶- کرامات علماء / ۲۷ – ۳۱: به نقل از: معاد شناسی ۲/ ۲۴۶.
۲۷- از چوپانی تا حکمت (دیدار با ابرار) / ۴۱. در باره نمونه هایی از تجسم اعمال ر.ک: بقره /۱۷۳، نساء ۱۰/ حجرات ۱۲.
۲۸- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱ / ۵۳۶؛ به نقل از: منتخب التواریخ / ۸۱۳
۲۹- کرامات معنوی ۷۰
۳۰- سیمای فرزانگان / ۱۱۰
۳۱- ۷۲ داستان از شفاعت امام حسین (علیه السلام) ۲/ ۱۰۴ – ۱۰۶: دار السلام ۲/ ۱۵۳-۱۵۵
۳۲- انعام ۱۶۰
۳۳- مائده ۲۷.
۳۴- پند تاریخ ۴/ ۱۱۶-۱۱۷ : به نقل از: الانوار النعمانیه / ۹۱
۳۵- قلب قرآن – صفحه ۱۹۹
۳۶- گناهان کبیره. جلد اول
۳۷- آفرینش، جلد دوم – صفحه ۵۴۳
۳۸- داستانهای شگفت – صفحه ۱۲۰
۳۹- گناهان کبیره، جلد اول – صفحه ۵۱۲
۴۰- اقتباس از: نهج البلاغه، خطبه ۲۲۴
۴۱- مجموعه ورام، ج ۲، ص ۸۱
۴۲- مناقب ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۲۴۰.
۴۳- سفینه البحار، ج ۲، ص ۷۴(ضلل).
۴۴- سفینه البحار، ج ۱، ص ۱۴۷
۴۵- چهل داستان دربارهی نماز و نمازگزاران؛ به نقل از: تفسیر سوره حجرات، ص ۴۵
۴۶- داستان هایی از علما؛ به نقل از: الهی نامه، ص ۲۶.
۴۷- حج ( محسن قرائتی)، ص ۶۰؛ به نقل از: محاسن برقی
۴۸- سعدی
۴۹- ۱. فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۱، صص ۱۸۰- ۱۷۸؛ به نقل از: فروع کافی ج ۵، صص ۱۶۲ -۱۶۱
۵۰- بنده این حکایت جالب را از چند نفر شنیده ام و خودم آن را در کتابی ندیده ام
۵۱- عرفان اسلامی (حسین انصاریان) ج ۲، ص ۳۳۴.
۵۲- داستان ها و پندها، ج ۶؛ به نقل از: سلطنت علم و دولت فقر، دفتر اول، صص ۴۸ – ۴۵
۵۳- مخلاه: خورجین، توبره.
۵۴- حکایت های خواندنی، ص ۲۸۹
۵۵- رسول اکرم(صلی الله علیه و آله): أکرموا الخبز فإن الله تعالی سخره له ما فی السموات و الأرض؛ نان را گرامی بدارید؛ زیرا خداوند آنچه در زمین و آسمان است ( برای تهیه ی نان) مسخر و رام آن کرده است.
۵۶- سعدی. نکته: به یقین منظور شیخ اجل سعدی از «نانی به کف آری»، نان حلال است.
۵۷- بقره، ۱۸۸.
۵۸- میلیون
۵۹- اخلاق از نظر همزیستی و ارزش های انسانی (گفتار فلسفی) ج ۲، ص ۲۹۰؛ به نقل از: جوامع الحکایات، ص ۲۸۲.
۶۰- داستان راستان ج ۱، صص ۱۳۱- ۱۲۹؛ به نقل از مروج الذهب (مسعودی)، ج ۲، حالات مهدی عباسی
۶۱- قصه های اسلامی و تکه های تاریخی؛ به نقل از: شرح منهاج نووی، شرح سنن ابن ماجه
۴۹۴
هزار و یک حکایت اخلاقی، دفتر دوم
ترسیدم شبهای احتکار داشته باشد. خدا بزرگ است!»(۱)
حکایت ۶۲۸ شیخ جعفر کبیر و لطیفه ای فقهی
مرحوم شیخ جعفر نجفی – معروف به کاشف الغطا ۔ مدعی بود که هیچ گاه لقمه ی حرام
از گلویش فرو نمی رود. روزی امین الدوله اصفهانی که مدتی هم صدر اعظم ایران بود،
شیخ را به خانه ی خود دعوت کرد و دستور داد از درآمدهای دروازه و گمرکات داخلی که
آن زمان می گرفتند و علما آن را حرام می دانستند، غذای مخصوص شیخ را درست کردند و
غذای سایر میهمانان از درآمد معمولی و همیشگی خودش فراهم شده بود.
بعد از آن که غذا صرف شد، امین الدوله گفت: جناب شیخ! می دانید این غذاهایی که
صرف شد از کجا تهیه شده بود؟ شیخ پرسید: از کجا بود؟ امین الدوله گفت: از درآمد
دروازه و گمرک که حرام قطعی است. شیخ بدون تأمل قاه قاه خندید و گفت: نه، مال
مجهول المالک بوده که فقط برای ما حلال است، اما اکنون شما مسؤلید که بدون اجازه ی ما
از آن خورده اید.
چون این سخن شیخ با کلیه ی قواعد فقه مطابق بود و علمای آن مجلس و خود امین
الدوله که تحصیلات کافی داشت، دیدند درست می گوید امین الدوله در محضر شیخ دو
زانو زده، کفارهی گناه خود را پرداخت.(۲)
۲۱.
١. سیمای فرزانگان، ص ۳۶۹؛ به نقل از: همایی نامه، ص
ص: ۴۹۴
حکایت ۶۲۵ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۹۲تا۴۹۳/
روزی در مجلس هارون الرشید – پنجمین خلیفه ی عباسی – که جمعی از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگی او شد. هنگام خوردن غذا، سفرهی سلطنتی پهن شد، یک ظرف غذای مخصوص در جلوی هارون گذاردند. هارون غذای خود را به یکی از غلامان داد و گفت: این غذا را برای بهلول ببر تا بهلول را جذب خود کند.
وقتی غلام غذا را نزد بهلول که در خرابهای نشسته بود گذاشت، دید چند سگ در چند قدمی، لاشه ی الاغی را میدرند و می خورند.
بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت: این غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت:
این غذای مخصوص خلیفه بوده و به احترام تو، برایت فرستاده است، به مقام خلیفه توهین نکن.
بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگ ها هم بفهمند، از این غذا نمی خورند (چه آن اموال در تصرف خلیفه حلال و حرامش معلوم نیست!)(۱)
حکایت ۶۲۶ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۹۳/
۱- حکایت های شنیدنی ج ۱، ص ۱۲.
مرحوم جلال الدین همائی در باره ی استادش آقا سید مهدی درچهای برادر آیت الله سید محمد باقر درچه ای می گوید: «این مرد در علم، تقوا، امانت و صداقت نسخه ی دوم برادرش بود. یکی از جلوه های تقوا و زهد آن بزرگوار آن بود که ایشان در اوائل أیام قحطی که با جنگ جهانی اول مصادف بود، ده – بیست من آرد در خانه داشت و با این که عائله سنگینی داشت به محض این که آثار گرانی نمودار شد، آردها را فروخت. به او گفتند: لازم بود که شما احتیاط می کردید و حتی مقدار دیگری هم می خریدید، ایشان جواب داد:
ترسیدم شبهای احتکار داشته باشد. خدا بزرگ است!»(۱)
حکایت ۶۲۷ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۹۳تا۴۹۴/
مرحوم شیخ جعفر نجفی – معروف به کاشف الغطا ۔ مدعی بود که هیچ گاه لقمه ی حرام از گلویش فرو نمی رود. روزی امین الدوله اصفهانی که مدتی هم صدر اعظم ایران بود، شیخ را به خانه ی خود دعوت کرد و دستور داد از درآمدهای دروازه و گمرکات داخلی که آن زمان می گرفتند و علما آن را حرام می دانستند، غذای مخصوص شیخ را درست کردند و غذای سایر میهمانان از درآمد معمولی و همیشگی خودش فراهم شده بود.
بعد از آن که غذا صرف شد، امین الدوله گفت: جناب شیخ! می دانید این غذاهایی که صرف شد از کجا تهیه شده بود؟ شیخ پرسید: از کجا بود؟ امین الدوله گفت: از درآمد دروازه و گمرک که حرام قطعی است. شیخ بدون تأمل قاه قاه خندید و گفت: نه، مال مجهول المالک بوده که فقط برای ما حلال است، اما اکنون شما مسؤلید که بدون اجازه ی ما از آن خورده اید.
چون این سخن شیخ با کلیه ی قواعد فقه مطابق بود و علمای آن مجلس و خود امین الدوله که تحصیلات کافی داشت، دیدند درست می گوید امین الدوله در محضر شیخ دو زانو زده، کفارهی گناه خود را پرداخت.(۲)
حکایت ۶۲۸ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۴۹۴/
امام باقر علیه السلام فرمودند: در میان بنی اسراییل مردی عاقل و ثروتمند زندگی می کرد که دارای دو همسر بود. از یکی از آنها که زنی پاکدامن و نجیب بود، یک فرزند داشت که بسیار شبیه خودش بود و از همسر دیگرش که زنی بی تقوا بود، دو فرزند داشت. هنگامی که زمان مرگش فرا رسید همهی فرزندان خود را جمع کرد و گفت: تمام اموالم تنها به یکی از شما تعلق دارد. وقتی از دنیا رفت فرزندانش با هم اختلاف پیدا کردند و هر یک خود را صاحب واقعی اموال پدرش می دانست تا این که مجبور شدند نزد قاضی رفته و از او بخواهند میان شان داوری نماید.
قاضی که نمی دانست چگونه بین آنها حکم کند، از آنها خواست برای حل مشکل شان نزد فرزندان فلان چوپان بروند. آنها در ابتدا با یکی از فرزندان چوپان که مردی مسن بود مواجه شدند او هم آنها را نزد برادر بزرگتر خود که پیرمردی کهنسال بود، فرستاد اما او هم آنان را به بزرگترین برادر معرفی کرد و از آنها خواست نزد او رفته و مشکل شان را با او در میان بگذارند.
هنگامی که نزد برادر بزرگ تر آمدند با کمال تعجب مشاهده کردند او از نظر قیافه از دو برادر دیگرش کوچک تر به نظر می آید، از این رو ابتدا از علت این امر سؤال نمودند. او گفت: آن برادری که در ابتدا دیدید از همه کوچک تر است اما چون دارای زنی بداخلاق و لجباز است به این روز افتاده و تنها برای این که به بلایی دیگر مبتلا نشود صبر پیشه ساخته و با او مدارا می کند. برادر دومی دارای همسری است که گاهی اسباب شادی و نشاط را برای او فراهم میکند و گاهی هم او را اذیت و ناراحت می نماید، بدین جهت قیافه ای میانسال دارد، اما من از همسری خوش اخلاق و نبکو بهره می برم و هیچ گاه از هم نشینی با او خسته نمی شوم، از این رو جوان تر و شاداب تر به نظر می رسم. اما در مورد شما باید بگویم اگر می خواهید مشکل تان حل شود باید ابتدا قبر پدرتان را شکافته و استخوان هایش را از قبر خارج سازید و آنها را بسوزانید آن گاه پیش من بیایید تا بین شما داوری نمایم.
آنها وقتی تصمیم به چنین کاری گرفتند، برادر کوچکتر تاب نیاورد و آنها را از این کار منع کرد و از حق خود صرف نظر کرد. دو برادر دیگر از او خواستند نزد قاضی آمده و در حضور او شهادت دهد. هنگامی که قاضی از ماجرا آگاه شد رو به برادر کوچکتر کرد و گفت: همه ی اموال پدرت از آن تو است.
سپس به دو برادر دیگر گفت: اگر شما واقعا فرزندان پدر خود بودند، همچون برادر کوچکترتان مهر و عطوفت به خرج داده، دل تان به حال پدرتان می سوخت و و حاضر به شکافتن قبر او نمی شدید.(۳)
حکایت ۸۰۲ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۶۳۴تا۶۳۵/
مجاهد نستوه و مفسر گرانقدر، مرحوم آیت الله سید محمود طالقانی می نویسد: کار اندک کم گذاردن در کیل و ترازو به آن جا می رسد که مردمی در زیر سایه ی دین و قانون، اموال عمومی را بدون کیل و وزن می برند. عربی بیابانی، بی پروا به هشام بن عبد الملک گفت: «آن چه خداوند دربارهی مطففین ( کم فروشان) گفته است، شنیده ای؟(۴) خداوند سخت ترین عذاب را به کسی وعده داده است که اندکی از مال مردم را بگیرد، پس تو دربارهی خود چگونه می اندیشی که اموال مردم را بدون کیل و وزن می بری؟!»(۵)
حکایت ۸۲۶ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۶۴۸/
در روایتی آمده: مردی از قصابی گوشت می خرد، آن گاه گوشت را آورده و به قصاب پس می دهد. روز قیامت خداوند – تبارک و تعالی – به خاطر چربی یی که از گوشت بر دست مشتری باقی مانده، وی را مورد حساب قرار می دهد و به همان مقدار از اعمال نیکش برداشته و به قصاب می دهد!(۶)
حکایت ۹۸۹ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/صفحه ۷۶۹/
فرزند شیخ ، نقل می کند: شخصی در مجلسی مشغول سحر و جادو بود. من که در آن مجلس حضور داشتم ، به طریقی که بلد بودم ، جلوی کار او را گرفتم. جادو گر ، هر چه کرد، نتوانست کاری انجام دهد. سرانجام، متوجه شد که من ، مانع کار او هستم . با التماس به من گفت: نان مرا نبر! سپس قالیچهای گرانبها به من هدیه داد و مرا راضی کرد که بروم.
آن قالیچه را به خانه بردم. هنگامی که پدرم آن را دید، فرمود:
این قالیچه را چه کسی به تو داده است که از آن، دود و آتش بیرون می آید ؟! زود آن را به صاحبش بر گردان.
من هم آن را به آن شخص ، پس دادم.
منبع کیمیای محبت/صفحه ۹۹/
یکی از شاگردان شیخ ، پس از خوردن غذایی ، حال معنوی خود را از دست می دهد.
لذا نزد شیخ می رود و از ایشان ، راهنمایی می خواهد. شیخ می گوید:
آن کبابی که خورده ای، پولش را فلان تاجر داده که حق پیرزنی را غصب کرده است.
منبع کیمیای محبت/صفحه ۱۲۹/
از مرحوم حاج شیخ فضل الله نوری پرسیدند که چرا یکی از این پسران شما بدین غایت شرور ( یخرج المیت من الحی والظلمه من النور) شده؟ فرمود آن چیزهائی که من از این دیده ام و می بینم شما ندیده اید بعدا خواهید دید این همانا قاتل من خواهد بود و کسی است که در پای دار من کف زنان اظهار مسرت کرده و تبریک گویان باشد. گفتند از چه رواین آثار از او ناشی می گردد. فرمود از آنکه شیری که خورده نجس و خبیث بوده شیردهی که او را تربیت نموده نجس و پلید بوده است. گفتند داستان اورا بیان فرمائید فرمود: آن زمانی که در سامراء در محضر استاد بزرگ میرزای شیرازی مشرف بودم ، خداوند این پسر را به من داد. مادرش بی شیربودناچاریه گرفتن دایه ومرضعه برای او شدیم بدون تحقیق زنی را برای دایگی او اجیر
گرفته و به تربیت اوگماشتیم تا حدود دوسال شیرداد بعد معلوم گردید که آن زن ناصبی و از خوارج بوده و دوسال شیرنا پاک به او داده است (قضی الأمژوالذائی لا یعل) نجس وحرام مجهول هم تأثیر خود را ابراز می کند (مؤلف گوید آخرهمچنان شد که فرموده بود)(۷).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۴۱۱تا۴۱۲/
ذکر مبارک صلوات ذکری بسیار بزرگ است و تنها ذکری است که وقتی انسان به آن متذکر است خداوند و ملائکه هم با او همراهی می کنند ولی از شدت ظهور قرب، بزرگی صلوات بر ما مخفی است و آن را اندک می نگریم زیرا در همه جا و بی توجه به وسیله مردم گفته می شود. مرحوم پدرم رحمه الله علیه می فرمودند: سید هندی بزرگواری از شاگردان حاج ملا هادی سبزواری که خود نیز مرتاض بود به مشهد آمد و در مدرسه ای سکنی گزید و سید صحافی نیز خدمت ایشان را می کرد. (مرحوم پدرم شخصأ سید صحاف را دیده بودند). سید صحافی نقل کرد که از آقا ذکری خواستم فرمود اول لباس و خوراک خود را از حلال تهیه کن. طاقه های کرباس متعددی را بردم نگاه می فرمود و می گفت مال بچه یتیم است با غصب است یا وقف است. تا اینکه کرباسی را آوردم فرمود این حلال است. بعد حبوبات متعددی آوردم تا اینکه نخودی را دید فرمود حلال است بعد فرمود این لباس را بپوش و از این نخود هم بخور و صائم باش و هر شب چهارده هزار مرتبه صلوات بفرست. به دستور سید مشغول شدم شب جمعہ دوم نگاه دیدم سنن اطاق نیست و آسمان و ستاره ها را می بینم. بعد افراد نورانی آمدند که از دیدن آنها بیهوش شدم و تا صبح بیهوش بودم برای نماز به هوش آمدم. صبح خدمت سید عرض کردم فرمودند تو ظرفیت نداری. بعد سید صحاف آنقدر اصرار می کند تا سید در منتریات (۸) یعنی گرفتن مار و عقرب و شفای گزیدگان آنها دستوراتی به او می دهند. می فرمودند سید صحاف به قدری در این کار قوی بود که از هند چند جوکی آمدند و خواستند با او مقابله کنند ولی مغلوب شدند.
حکایت۶ منبع نشان از بی نشان ها جلد۲/صفحه ۳۰تا۳۱/
سید ابوالحسین میرسعیدی گوید: حدود بیست سال قبل در همسایگی شیخ محمد علی فانی بودم و ایشان حکایاتی مخصوصأ از مرحوم حاج شیخ حسنعل اصفهانی که دائی ایشان بود برایم نقل می کردند.
از جمله می گفتند حدود دو سال در خدمت حاج شیخ حسنعلی در مشهد مقدس بودم. گاهی ایشان با حاج شیخ عباس قمی و حاج شیخ علی اکبر
نهاوندی روزهای تعطیل به خارج شهر می رفتند. من هم در خدمت ایشان بودم و از صحبتهای شیرین ایشان لذت می بردم. از جمله ایشان می گفتند
حاج شیخ حسنعلی حدود هشت بار به مشهد مقدس مشرف شده بودند و مخارج مسافرت را از راه معالجه و حکاکی تأمین می کردند. نامبرده می گفت ایشان در نهایت بی آلایشی زندگی می کردند. لباس بسیار ساده ای از کرباس داشتند و خوراکشان محدود بود و دقت فراوان داشتند که از خوراکیهای شبهه ناک نخورند. از جمله می گفت روزی یک مجمعه غذای لذیذی آوردند.
آنرا گرفتم. فرمودند بگو فردا قبل از ظهر بیایند و ظروف آن را بگیرند. چون مجمعه را داخل منزل آوردم به من دستور دادند غذاها را ببرم درب منزل فلان شخص در فلان کوچه و فردا صبح اول وقت بروم و ظروف آنرا بگیرم.
چون مدتی بود غذای نذیذ نخورده بودم این کار برایم گران بود. بالاخره بعد از چند روز گله کردم که چرا غذاها را در منزل مصرف نکردید فرمودند این غذاها از حقوق شخصی بود که در اداره دارایی کار می کرد و خوردن آن برای ما صحیح نبود ولی آنرا به کسی دادم که برای او حکم خوردن مینه را داشته که
برای بعضی میته حلال می شود. مرحوم حاج شیخ تقوی و پرهیزگاری و هشیاری عجیبی داشتند. ریاضات شرعیه و تولات به ائمه اطهار علیهم السلام و پرهیز از لقمه حرام و شبهه ناک موجب این همه عظمت شده بود. شیخ فانی میگفت بعضی گمان می کنند با یک چله نشستن یا با اذکار و اوراد می توانند مثل مرحوم حاج شیخ بشوند و حال آنکه کسی تحمل زحمات و سختیهای طاقت فرسای آن مرد بزرگ را ندارد.
حکایت۲۱ منبع نشان از بی نشان ها جلد۲/صفحه ۴۶تا۴۷/
آقای محمد تقی حاتمی نقل نمود که عادت من این بود که هر شب سحر یک ساعت به صبح برای نماز شب بیدار می شدم ولی چهل روز موفق نشادم. به حاج شیخ نامه نوشتم. در جواب دعای کوچکی فرستادند که صبح ناشتا بخورم و نوشته بودند: چهل روز قبل فلان روز که از مجلس شورا با فلان شخص خارج شدی ظهر گذشته بود و رفیقتان شما را به ناهار دعوت کرد رفتید در چلوکبابی غذا خوردید. این اثر آن غذاست و همانطور بود که حاج شیخ نوشته بودند. دعا را خورده و مجددا موفق به نماز شب شدم.
خداوند فرماید: «یا ایها الرسل کلوا من الطیبات واعملوا صالحا، یعنی: ای پیامبران، غذای پاک و طیب بخورید و عمل صالح انجام دهید.» مثل اینکه غذای پاک با عمل صالح ملازمه دارد.
حکایت ۳۷ منبع نشان از بی نشان ها جلد۲/صفحه ۵۹تا۶۰/
از امام صادق علیه السلام نقل است که:
علی بن الحسین (علیه السلام) سحرگاه در طلب روزی از منزل خارج شد، عرض کردند:
– یابن رسول الله! کجا می روید؟
فرمود:
– از منزل بیرون آمدم تا برای خانواده ام صدقه ای بدهم.
عرض کردند:
– چطور به خانواده تان صدقه می دهید؟
فرمود:
– هر کس از راه حلال روزی را به دست آورد و برای خانواده ی خود خرج نماید) در پیشگاه خداوند برای او صدقه محسوب میشود!(۹)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱/صفحه ۸۱/
روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد:
– سرمایه ندارم.
امام علیه السلام فرمود:
. درستکار باش! خداوند روزی را می رساند.
جوان بیرون آمد. در راه، همیانی پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام میکنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند.
با صدای بلند گفت:
هرکس همیانی گم کرده، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را برد.
فردی آمد و نشانه های همیان راگفت، همیانش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت.
حضرت فرمود:
– این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد.(۱۰)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱/صفحه ۱۰۷/
احمد پسر حواری می گوید:
. آرزو داشتم سلمان دارانی (یکی از عرفا) را در خواب ببینم.
پس از یک سال، او را در خواب دیدم.
به او گفتم:
– استاد! خداوند با تو چه کرد؟
گفت:
– از جایی می آمدم، قدری چوب به اندازه ی چوب خلال از آنها برداشتم، نمیدانم خلال کردم یا نه؟
اکنون یک سال است که برای حساب همان چوب معطل هستم.(۱۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱/صفحه ۱۶۹/
ابن عباس (پسر عموی پیغمبر اسلام) می گوید:
هرگاه پیغمبر خدا صلی الله علیه و اله کسی را می دید و وی توجه حضرت را به خود جلب می کرد می فرمود: او شغل و حرفه ای دارد؟ اگر می گفتند: نه!
می فرمود: از نظر من افتاد.
وقتی از ایشان سؤال می کردند: چرا؟
حضرت می فرمود:
– به خاطر اینکه اگر آدم خداشناس شغلی نداشته باشد دین خدا را وسیله دنیای خود قرار می دهد و از دین خود نان می خورد.(۱۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۲/صفحه ۲۴/
قنبر، غلام علی علیه السلام در ماه رمضان، افطاری از قاووت در سفره مهر خورده محضر آن حضرت آورد.
یکی از حاضران گفت:
یا امیر المؤمنین ! چرا سفره افطاریتان مهر خورده است؟ آدمهای بخیل چنین می کنند تا چشم کسی به سفره غذایشان نیفتد.
امام علی علیه السلام خندید و فرمود:
این کار برای بخل نیست بلکه می خواهم بدانم غذایی که با آن افطار می کنم از کجا بدست آمده، و اگر از راه حلال است از آن استفاده کنم.
سپس مهر سفره را شکست و مقداری قاووت از سفره به ظرفی ریخت.
خواست میل فرماید این دعا را خواند:
اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا فتقبل منا إنک انت سمیع العلیم(۱۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۵۳/
حضرت علی علا …
« ۴۹ »
علی
* در میدان کارگری
علی علیه السلام می فرماید:
در مدینه شرایط زندگی برایم سخت شد. روزی دچار گرسنگی شدید شدم، از خانه بیرون آمده و به جستجوی کار پرداختم. در مدینه کار پیدا
نشد، به حوالی مدینه ( مزرعه ای تقریبا در یک فرسخ و نیمی مدینه) رفتم، تا بلکه کاری پیدا کنم، آنجا که رسیدم ناگاه زنی را دیدم که خاک الک کرده را جمع کرده، منتظر کارگری است که آب بیاورد و آن را گل کند.
من جلو رفتم با او در مورد مزد کارگری قرارداد بستم، آنگاه برای آماده کردن گل با دلو آب از چاه کشیدم تا آنجا که دستهایم تاول زد ولی گل برای ساختمان آماده شد و کارم به اتمام رسید.
آنگاه مزد خود را که مقداری خرما بود از آن زن گرفتم و به مدینه برگشتم.
هنگامی که خدمت پیامبر رسیدم ماجرا را بیان کردم. من با رسول خدا صلی الله علیه و اله با هم از آن خرما خوردیم و گرسنگی آن روزمان برطرف شد.(۱۴)
«آری، کارگری شغل پسندیده ای است که نباید انسان عاری از آن داشته باشد، خداوند توانا نیز کارگر است».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۹۹/
سعد بن عبدالله قمی می گوید:
مسائلی مذهبی برایم پیش آمده بود نمی توانستم حل کنم با احمد بن اسحق قمی محضر مبارک امام حسن عسکری مشرف شدم جواب مسائلم
را از امام بپرسم. وارد سامرا شدیم و به منزل امام علیه السلام رفتیم چهره نورانی امام علیه السلام در آن لحظه چنان درخشان که من نمی توانم به چیزی تشبیه کنم، جز این که بگویم مثل ماه شب چهارده بود. طفلی که سیمایش به ستاره درخشان می ماند روی زانوی راست امام علیه السلام نشسته بود. سلام کردیم، حضرت امر فرمودند نشستیم.
احمد بن اسحق بسته های مهر خورده را که حاوی کیسه های درهم و دینار بود محضر امام گذاشت. حضرت نگاهی به طفل ( امام زمان علیه السلام کرد و فرمود: فرزندم! مهر هدایای دوستان و شیعیانت را باز کن.
طفل گفت: آقاجان! آیا سزاوار است که دستی به این پاکی به سوی هدایای آلوده و اموال مخلوط به حلال و حرام، دراز شود؟
امام عسکری به احمد بن اسحاق فرمود:
ای پسر اسحاق! آنچه در بسته است در بیاور تا فرزندم حلال و حرام آن را از هم جدا کند.
احمد بن اسحق چون کیسه اول را درآورد بدون این که باز شود، طفل گفت: این کیسه فلانی پسر فلانی از فلان محله قم است، و شصت و دو دینار
در آن است، چهل و پنج دینار آن از پول زمین سنگلاخی است که صاحب آن از برادرش ارث برده، فروخته است و چهارده دینارش از پول نه طاقه پارچه است، و سه دینار هم از اجاره مغازه ها است.
امام حسن عسکری فرمود: راست گفتی فرزندم اکنون به این مرد بگو حرام آن چقدر است.
طفل گفت: یک دیناری که سکه ری دارد و در فلان تاریخ ضرب شده و نقش یک روی آن پاک گردیده با یک قطعه طلا که وزن آن یک ربع دینار است حرام است و علت حرام بودن آنها این است که صاحب آن، در فلان ماه و فلان سال یک من و ربع پنبه ریسیده کشید و به یک نفر بافنده که همسایه او بود، داد، پس از مدتی دزد آنها را از بافنده دزدید، بافنده هم قضیه را به صاحب پنبه اطلاع داد ولی او گفت: دروغ میگویی، سپس در عوض آن، یک من و نیم پنبه ریسیده مرغوب تر از نخ خود از بافنده گرفت با اینکه بافنده تقصیر نداشت و این دینار و قطعه طلا پول آن است، لذا حرام می باشد.
احمد بن اسحاق در آن کیسه را گشود، نامه ای میان دینارها بود که نام فرستنده و مقدار آن را همانطور که طفل گفت در آن نوشته بود و آن قطعه طلا را با آن دینار به همان نشانی بیرون آورد. آنگاه احمد بن اسحاق کیسه دیگری از بسته بیرون آورد ( پیش از آن که مهر آن را بگشاید) طفل گفت:
این کیسه مال فلانی پسر فلانی ساکن فلان محله قم است و پنجاه دینار در آن است که برای ما حلال نیست، دست به آن نمی زنیم.
حضرت فرمود: برای چه؟
طفل گفت: زیرا این پول آن گندمی است که صاحبش با یک کشاورزی شریک بود هنگام تقسیم که می خواست سهم خود را بردارد پیمانه را پر می کرد، چون نوبت به شریکش می رسید پیمانه را پر نمی کرد. لذا سهم خود را بیشتر از شریک بر می داشت.
امام عسکری فرمود: راست گفتی فرزندم.
آنگاه حضرت فرمود: ای پسر اسحق تمام این پول ها را بردار به صاحبانشان برسان ما احتیاجی به آنهانداریم، و فقط پارچه آن پیرزن را بیاور
سعد بن عبد الله می گوید:
احمد بن اسحاق گفت: آن پارچه را من در خورجین گذاشته بودم و اصلا فراموش کرده بودم. رفت آن پارچه را بیاورد. من مسائل مشکل مذهبی ام را از امام عسکری پرسیدم. حضرت محول به فرزند عزیزش نمود. امام زمان عج همه را پاسخ گفتند و مسائل برایم حل شد.
آنگاه امام عسکری با فرزند عزیزش به نماز ایستادند و من از محضرشان بیرون آمدم تا ببینم احمد بن اسحاق کجا رفت، در راه او را دیدم گریه می کند.
پرسیدم: چرا گریه می کنی؟
گفت: پارچه ای را که حضرت خواست گم کرده ام.
گفتم: طوری نیست برو به حضرت بگو. او هم خدمت امام علیه السلام رفت طولی نکشید از خدمت حضرت بیرون آمد در حالی که تبسم بر لب داشت.
پرسیدم: ها! ماجرا چه شد؟
گفت: من وارد خدمت آقا که شدم دیدم پارچه ای گم شده زیر پای آن حضرت پهن است و امام روی آن نماز می خواند و من به خدا شکر کردم.(۱۵)
«آری اینها نمونه های است از قدرت و عظمت بی پایان ائمه اطهار علیهم السلام است».
منبع داستان های جلد۷/صفحه ۱۷۹تا۱۸۲/
امام موسی بن جعفر علیه السلام غلامی را فرستاد تا تخم مرغی بخرد غلام تخم مرغها را خرید و با یک یا دو تخم مرغ قمار بازی کرد. هنگامی که آنها را آورد حضرت از آنها خورد.(۱۶)
یکی از غلامان عرض کرد:
آقا! در میان این تخم مرغ ها، تخم مرغی بود که با آن قمار بازی کرده بودند.
حضرت فورا دستور داد طشتی آوردند هر چه خورده بود استفراغ کرد.(۱۷)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۱۴۹/
پیدا نشد مطلب – جلد ۸ – ۲۲۴ صفحه بیشتر ندارد
۱- سیمای فرزانگان، ص ۳۶۹؛ به نقل از: همایی نامه، ص ۲۱
۲- مردان علم در میدان عمل، ج ۸
۳- النور المبین فی قصص الانبیاء و المرسلین، ص ۶۴۱؛ به نقل از : قصص الانبیاء ( قطب الدین راوندی)، ص ۱۸۲.
۴- خداوند فرموده: «ویل للمطففین : مطففین، ۱، ترجمه: وای بر کم فروشان. آیهی مذکور از لحاظ مفهوم نظیر این آیه است: «و لاتبخسوا الناس أشیاءهم»؛ أعرافی، ۸۵ هود، ۸۵ شعراء، ۱۸۳، ترجمه: و از اموال مردم چیزی نکاهید.
۵- پرتوی از قرآن ( آیت الله سید محمود طالقانی)، قسمت اول از جزء سی ام، ۲۳۵ – ۲۳۴، ذیل تفسیر سوره ی مطففین حکایت فوق به این گونه نیز روایت شده است: هشام به یکی از عابدان شام گفت: مرا موعظه کن، عابد سورهی مطففین را تا آخر خواند و سپس گفت: این عذاب و ویل برای کسی است که اندکی در کیل و وزن خیانت کند. ای هشام! چه گمان داری در حق کسی که تمام مال مردم را به ناحق بگیرد. هشام تحت تأثیر سخن عابد قرار گرفت و گریست. جامع الدررج ۲ ص ۹۳، به نقل از: انیس الأدباء، ص ۳۸۸.
۶- گوهر شب چراغ، ص ۱۱۷.
۷- التقوی وما ادریک ما التقوی نوشته محمدرازی ص ۱۱.
۸- مراد از منتر دعاهاییست که مرتاضین هند از خود تألیف نموده اند برای دفع زهر گزندگان و دردهای دیگر مثل سر درد، دل درد، و پادرد.
۹- بحار، ج ۴۶، ص ۶۶
۱۰- بحارالانوار، ج ۴۷، ص ۱۱۷
۱۱- بحارالانوار، ج ۷، ص ۱۶۱
۱۲- بحارالانوار: ج ۱۰۳، ص ۹
۱۳- بحار الأنوار : ج ۴۰ ص ۳۳۹
۱۴- بحار الأنوار: ج ۴۱، ص ۳۳.
۱۵- بحارالانوار : ج ۵۲ ص ۸۰- ۸۱- ۸۲ و ۸۹ این حدیث مفصل است، در اینجا به اندازه نیاز آورده شد
۱۶- گاهی ائمه علیه السلام به برخی مسائل متوجه نشده اند. علتش را در بحث علم امامان بیان کرد اند. خلاصه اش این است که خداوند گاهی بر اساس مصالحی، آگاهی را در برخی از چیزها در اختیار ائمه علیه السلام قرار نمی داد.
۱۷- ۴۸، ص ۱۱۷.