zeinabianzeinabianzeinabianzeinabian
  • خانه
  • نظرات و ایده ها و سوالات
  • کتاب ها
    • امید در ناامیدی
    • یادم کن تا یادت کنمیادم کن تا یادت کنم
    • پاداش و مکافات عملپاداش و مکافات عمل
  • مسئولیت
    • گروه آموزش
    • گروه اسکن
    • گروه تایپ و ویرایش
    • مدیر گروه
    • گروه شبکه های اجتماعی
  • درباره ما
  • کاربری
    • نام نویسی
    • ورود

امانت داری و آثار آن در داستان های اسلامی

  • صفحه نخست
  • نوشته ها
  • امانت داری و آثار آن در داستان های اسلامی
  • امانت داری و آثار آن در داستان های اسلامی
ظلم و جفا به پدر و مادر در داستان های اسلامی
جولای 27, 2019
وفا به پیمان الهی در داستان های اسلامی
جولای 27, 2019
منتشر شده توسط استاد حسینی اصفهانی در جولای 27, 2019
دسته بندی
  • امانت داری و آثار آن در داستان های اسلامی
برچسب ها

۱- فاسق امانت دار

پس از روزها که فکر و تفحص کر مرد با ایمانی را پیدا کرد ومال خود را نزد او به امانت گذاشت ، اتفاقا طولی نکشید که آن مرد از دنیارفت و فرزند فاسقی داشت که در کوتاه ترین زمان ، ثروت پدر را صرف عیاشی کرد تا بالاخره ثروت پدر را تمام کرد !!.

صاحب « امانت »گفت: آه که پسر فاسق مال مراهم که نزد پدر شبه و دیعه بوده است از بین خواهد برد. روزی نزد او رفت و گفت: مالی از من نزد پدرتو به امانت بوده است مبادا آنرا از بین ببری؟

پسر فاسق گفت: خیر، مال تو موجود است. هر موقع خواستی بیا و آنرا دریافت کن صاحب امانت که هرگز باور نمیکرد مال او باقی مانده باشد نزد وی آمد و مال خویش را مطالبه کرد و بر خلاف افکارش دید پسر فاسق مال او را صحیح و درست در اختیارش گذاشت !

صاحب امانت که سخت از امانت داری آن فاسق در شگفت شده بود گفت: تو که تمام مال پدرت را تلف کردی چگونه مال مرا سالم نگاه داشتی؟!

پسر گفت: من اگرچه شخص فاسق و بی دینی هستم ولی درامانت خیانت نمیکنم. .

صاحب امانت به واسطه ی همین یک عمل خوب وی و حفظ امانت مردم پنج هزار دینار به او داد !

پسر هم بواسطه اینکه پاداش همین یک عمل خوب خود را در دنیا دید از تمام اعمال زشت خویش توبه کرد و در اثر امانت داری از ثروتمندان و افراد نیکوکار گشت!(۱)

منبع- قصه های اسلامی ماه /صفحه ۸۰تا۸۱

۲- زن شایسته

مدتی است که


۱- خزینه الجواهر عنوان ۲ باب ۲ صفحه ۲۷

گرفتار فقر و تنگدستی شده است. روزی باحالت افسرده از خانه بیرون آمد در کوچ های مکه سرگردان شد.

ناگهان چشمش به کیسه ای افتاد، آنرا برداشت دید پر از اشرفی است، خیلی خوشحال شدو به منزل خویش برد. درب آنرا باز کرد دیدهزار اشرفی در آن می باشد .

همسرش جلو آمد سؤال کرد این کیسه اشرفی را از کجا آورده ای ؟

مرد جواب داد :

امروز آنرا در یکی از کوچه های مکه پیداکردم و راستی چه قدر پول در آن است!!

همسرش که زن با ایمانی بودگفت: آه شوهرم مبادا یک دانه از آنهارا مصرف نمائی زیرا مسلما این کیسه مال یک نفر مسلمان است که از راه دور به زیارت خانه خدا آمده است و مخارج سفر او می باشد که اکنون آنرا گم کرده و در غربت در مانده و معطل خواهد ماند، ماگرچه فقیر هستیم اما هر چه باشد در وطن خود می باشیم ولی او غریب و دور از وطن است.

از این گذشته این پولها مال مردم است و برای ما حرام می باشد و در هر صورت توهم فعلا مدیون صاحب آن شده ای و باید بروی صاحب آنرا پیدا کنی و پولش را باز – گردانی و ما باید توکلمان بخدا باشد. خداوند اگر خواست از راه حلال هم می تواند برای ما پول برساند بلند شو برو حتما صاحبش را پیدا کن!

* اینهم ۹ هزار اشرفی

مرد روز بعد کیسه اشرفی را برداشته و برای پیدا کردن صاحبش در کوچه های مکه به راه افتاد . ناگاه دید یکنفر فریاد میزند : آی مسلمانان من یک کیسه پول که هزار اشرفی در آن بوده دیروز گم کرده ام هرکس پیداکرده بمن ردکند !

مرد فقیر پیش آمد و از خصوصیات آن سؤال کرد صاحب پول هم علامت های آنرا بیان کرد شخص فقیر که دید درست می گوید کیسه را به او تحویل داد .

صاحب کیسه پول گفت : همراه من بیا و او را بمنزل خود برد ۹ کیسه دیگر که در هر کدام هزار اشرفی دیگر بود به فقیرداد !!

فقیر گفت : مرا مسخره کرده ای! این کیسه ها را چه کار کنم !

صاحب کیسه گفت : خیر من اهل عراق هستم ، وقتی خواستم بحج بیایم یکی از تجار عراق نزد من آمد و گفت:

من ده هزار اشرفی دارم میخواهم بیک شخص با ایمان بدهم که در راه خیر صرف شود و ثوابی برده باشم تو اینها را ببر مکه و روز اول یکی از کیسه ها را بینداز در راه و فردای آن روز به مردم اعلان کن که هرکس پیداکرده بیاورد و اگر کسی نیاورد کیسه دوم را بینداز تاهرکس آورد معلوم میشود او با ایمان بوده و از خدا میترسد و او همان کسی است که من میخواهم هرچه از پولها هست به او بده او هرچه خودش احتیاج دارد صرف می کند و بقیه را چون مؤمن است در راه خیر صرف می نماید و بطور حتم منهم به نوایی خواهم رسید.من دیروز خودم این کیسه را انداختم و اکنون که تو آوردی معلوم میشود آنکس که آن تاجر میخواهد پولهایش به او برسد تو هستی!

مرد فقیر ده کیسه را که مجموعا ده هزار اشرفی طلا در آنها بود برداشت بمنزل آورد وجریان را برای همسرش بیان کرد!

همسرش گفت نگفتم : اگر خدا بخواهد از راه حلال هم میتواند برای ما پول ومال برساند ؟! (۱)

آری همسر شایسته در زندگی مادی و معنوی انسان یکی از عوامل سعادت بشمار میرود چنانکه امام حسین (علیه السلام) میفرماید: هرکس چهارمطلب به اوداده شده باشد سعادت دنیا و آخرت سبب او شده است :

۱.ورعی که او را از کار حرام حفظ کند.

۲.حلمی که با آن در مردم زندگی کند .

۳.دانشی که جهالت جاهل را از بین ببرد .

۴.زن شایسته ای که در کار دین و دنیا به او کمک کند.(۲)

منبع -قصه های اسلامی ماه /۸۷تا۹۱/

۳- دزد امین

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند خواجه ای بامداد پگاه(۳) برخاست و عزم گرمابه کرد. دوستی در راه او پیش آمد. آن دوست او را گفت: به حمامی آیی؟ گفت: تا به در حمام با تو مرافقت (همراهی) کنم. چون پاره ای راه برفتند، آن دوست او راه بگردانید و به مصلحت خود برفت. طرّاری (۴) پگاه تر آمده بود تا صیدی کند و جیبی بشکافد و کیسه ای برد. چون به در گرمابه رسید، خواجه روی بازپس کرد و هوا هنوز تاریک بود. طرّار را دیده، پنداشت که مگر(۵) آن دوست وی است، پس هزار دینار که با خود داشت، به وی داد و گفت: آن را به امانت نگاه دار تا برون آیم و به من باز ده و زر به طرّار سپرد.

چون از گرمابه برون آمد روز شده بود و


۱- خزینه الجواهر باب ۲ عنوان ۲ حکایت ۴۹
۲- جامع الاخبار
۳- صبح زود
۴- طرار: کیسه بر (جیب بر)، دزد
۵- شاید

خواست که برود، طرّار گفت: ای خواجه! زر خود بستان. مرد در نگرید و کیسه ی زر خود به دست طرار دید، گفت: تو کیستی؟ گفت: من مردی طرّارم و کیسه بر. خواجه گفت:

من زر به تو داده ام، چرا نبردی؟ گفت: اگر به صنعت خود(۱) بردمی، یک درم به تو ندادمی؛ اما به امانت به من سپرده بودی و در امانت خیانت کردن روا نبود(۲).

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۲۳ صفحه ۳۱۸/

۴- امانت داری شیخ ابوعثمان

یکی از تجار نیشابور وقتی میخواست به مسافرت برود، کنیز خود را به رسم امانت به شیخ ابوعثمان حمیری سپرد. روزی نظر شیخ به چهره ی زیبا و اندام دلربای کنیز افتاد و بی اختیار اسیر عشق او شد.

شیخ این پیش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد کرد و پاسخ چنین بود که از نیشابور به طرف ری حرکت کند و چندی افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شیخ یوسف را درک نماید.

ابوعثمان به جانب ری حرکت کرد، هنگامی که به آن جا رسید در کوچه ها منزل شیخ یوسف را جست و جو میکرد. همه ی مردم با شگفتی به او نگاه می کردند که چرا چنین شخصی در جست و جوی مرد فاسق و بدکاری است. پس او را سرزنش کردند. شیخ از این وضع، متحیر و سرگردان شد و ناچار به نیشابور بازگشت و استاد خود – أبوحفص – را از جریان باخبر کرد. استاد دوباره به او امر کرد باید شیخ یوسف را ملاقات کنی و از روحانیت و انفاس قدسیه ی او استفاده نمایی. این


۱- صنعت خود: به مقتضای شغلی و کارم
۲- جوامع الحکایات / ۲۳۵.

بار رفت و منزل شیخ یوسف را در محله ی باده فروشان پیدا کرد.

همین که وارد اتاق شد در یک طرف شیخ، بچه ای زیبا و خوش اندام و در طرف دیگر او جامی پر از شراب مشاهده کرد، بر حیرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، از شیخ سؤال کرد: علت انتخاب منزل در چنین محلی چیست؟ زیرا هیچ مناسبتی با مقام شما ندارد. شیخ گفت: این خانه ها متعلق به دوستان و بستگان ما بود، یکی از ستمکاران از آنها خرید و به این کارها اختصاص داد؛ ولی هیچ کس خانه ی مرا نخرید. سپس از آن پسرک زیبا و شیشه ی شراب پرسید. شیخ یوسف گفت: این پسر، فرزند واقعی من است و داخل شیشه چیزی جز سرکه نیست. ابوعثمان پرسید: پس چرا با مردم طوری رفتار میکنید که نسبت به مقام شما سوء ظن پیدا کنند و به شما تهمت بزنند؟

شیخ یوسف گفت: برای این که مردم مرا به امانت داری و خوبی نشناسند و کنیزهای خود را به رسم امانت به من نسپارند، در این صورت من هم عاشق آنها نمی شوم و در این دلباختگی نمی سوزم. ابوعثمان از شنیدن این سخن، به شدت گریست و درد خویش را نزد او درمان کرد(۱).

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۲۴ صفحه ۳۱۸/

۵- قبری پر از مار از خیانت در کالا

بیهقی از عبد الحمید بن محمود نقل می کند: نزد ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت: به حج می آمدیم که یکی از همراهان ما در محلی به نام «صفاح» از دنیا رفت. برایش قبری کندیم که


۱- پند تاریخ۱۹۹/۱ ؛ به نقل از : کشکول شیخ بهایی.

دفنش کنیم، دیدیم مار سیاهی لحد را پر کرد. قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرد، قبر سوم را کندیم باز مار در آن نمایان شد. اکنون برای چاره جویی پیش تو آمده ایم.

ابن عباس گفت: آن مار، عمل او است. بروید او را در یک طرف قبر بگذارید، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود. برگشتیم و او را در یکی از قبرها انداختیم، چون از سفر برگشتیم نزد همسرش رفتیم و خبر مرگ او را دادیم و از کارهای آن شخص سؤال کردیم. زن گفت: او آرد می فروخت، غذای خانواده ی خود را از خالص آن برمی داشت و به همان مقدار که برمیداشت، کاه و نی قاطی آرد میکرد و می فروخت!(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۲۵ صفحه ۳۱۹/

۶- پادشاه و پی بردن به خیانت وزیر

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: در عهد پادشاهی گشتاسب، او را وزیری بود به نام «راست روشن»، که به سبب این نام مورد نظر گشتاسب بود و بیشتر از وزرای دیگر مورد مرحمت قرار میگرفت.

این وزیر، گشتاسب را بر مصادره رعیت تحریض میکرد و ظلم را در نظر او جلوه می داد و می گفت: انتظام امور مملکت به خزانه است و باید ملت فقیر باشند تا تابع گردند.

خود هم مال زیاد جمع کرد و با گشتاسب از در دشمنی برآمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالی ندید تا حقوق کارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پریشان دید و متحیر شد.

دلتنگ و تنها به صحرا رفت. ناگاه نظرش به گوسفندانی افتاد، به آن جا


۱- حیاه الحیوان.

رفت و دید گوسفندان خواب هستند و سگی بر دار است، تعجب کرد؛ چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسید. گفت: این سگ امین بود، مدتی او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد کردم. بعد از مدتی او با ماده گرگی دوست شد و با او جمع شد. چون شب

میشد ماده گرگ گوسفندی را می گرفت و با هم می خورند.

روزی در گوسفندان کمبود و تلف مشاهده شد و پس از جست و جو، به خیانت سگ پی بردم؛ از این رو سگ را بر دار کردم تا معلوم شود جزای خیانت و عاقبت بدکردار، شکنجه و عذاب است.

گشتاسب چون این جریان را شنید به خود باز آمد و گفت: رعیت همانند گوسفندان و من مانند چوپان، باید حال مردم را تفحص کنم تا علت نقصان پیدا شود.

آن گاه به بارگاهش آمد و لیست زندانیان را طلب کرد و معلوم شد وزیر (راست روشن) آنها را حبس کرده و همه مشکلات از او است. پس او را بر دار کرد و گفت: ما به نام او فریفته شدیم.

کم کم مملکت آباد و تدارک کار گذشته کرد و در کار اسیران اهتمام داشت و دیگر به هیچ کس اعتماد نمی کرد.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۲۶ صفحه ۳۱۹/

۷- آثار امانت داری با وجود فقر و نیاز

در مکه ی معظمه، جوان فقیری بود که همسری شایسته داشت. آن جوان، روزی به حرم مشرف شد، در حالی که غذای آن روز را نداشت. هنگام بازگشت از خانه ی خدا، کیسه ای پیدا کرد


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۲۳۳ – ۲۳۴؛ به نقل از: جوامع الحکایات /۳۱۳.

که هزار سکه دینار طلا در آن بود. خیلی خوشحال شد. پیش همسرش رفت و داستان را تعریف کرد. زنش به او گفت: این لقمه حرام است. باید آن را به همان محلی که پیدا کردی ببری و اعلام کنی، شاید صاحبش پیدا شود.

جوان از خانه بیرون آمد. وقتی به آن محل رسید، دید مردی صدا می زند: چه کسی کیسه ای پول پیدا کرده که هزار سکه دینار طلا در آن بوده است؟ جوان پیش رفت و گفت: من آن را پیدا کرده ام. این کیسه ی تو است، طلاهایت را بگیر!

آن مرد کیسه را گرفت و شمرد و دید درست است. دوباره کیسه را به او باز گرداند و گفت: مال خودت باشد.

اکنون با من به منزل بیا، با تو کار دیگری دارم.

سپس آن جوان را به خانه خود برد و نه کیسه ی دیگر که در هر کدام هزار سکه طلا بود، به او تحویل داد و گفت: همه ی این پول ها از آن تو است! جوان شگفت زده شد و گفت: مرا مسخره میکنی؟! مرد گفت: من اهل استهزا نیستم و به خدا سوگند که تو را مسخره نمی کنم. قضیه این است که در موقع تشرف به مکه، مردی از اهل عراق این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مکه ببر و یک کیسه ی آن را سر راه بینداز. پس از آن صدا بزن چه کسی آن را یافته است؟ اگر کسی آمد و اظهار داشت که او آن را برداشته، نُه کیسه ی دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین کسی امین و درستکار است.

جوان آن ده هزار سکه طلا را برداشت و به خانه خود رفت و به خاطر صفت امانتداری، یکی از ثروتمندان روزگار شد(۱).

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۲۸ صفحه ۳۲۰/

۸- آثار خیانت در قطع دست

ابوالعلاء معری شاعر منافق و ملحد در مقام اعتراض به حکم قرآنی قطع دست سارق(۲)، چنین سروده است:

ید بخمس مئین عسجد ودیت

ما بالها قطعت فی ربع دینار؟(۳)

سید مرتضی [علم الهدی](۴) این گونه به وی پاسخ داده است:

عز الأمانه أغلاها و أرخصها

ذل الخیانه فانظر حکمه الباری


۱- هزار و یک حکایت خواندنی ۱/ ۱۶۲ – ۱۶۳؛ به نقل از: اویس قرن / ۲۲۹.
۲- «وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَهُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُمَا جَزَاءً بِمَا کَسَبَا نَکَالًا مِنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ » مائده / ۳۸، ترجمه: دست مرد دزد و زن دزد را به کیفر عملی که انجام داده اند، به عنوان یک مجازات الهی قطع کنید.
۳- کلمه ی «دینار» را به شکل «دیناری» بخوانید. ترجمه: دستی که دیه ی آن پانصد دینار طلا است چرا باید به خاطر سرقت یک چهارم دینار (۲/۵ درهم) قطع شود؟ این نوسان دو هزار درجه ای برای چیست؟ نکته: الف . البته باید توجه داشت که پانصد دینار در صورتی است که پنج انگشت قطع شود: ولی بنا بر مذهب شیعه تنها چهار انگشت (بدون انگشت شست و کف دست) باید قطع شود و دیه ی آن، چهار صد دینار خواهد شد. ب . دینار، عبارت است از یک مثقال شرعی طلای مسکوک و مثقال شرعی معادل هجده نخود یعنی سه چهارم مثقال معمولی است.
۴- ایشان، برادر سید رضی مؤلف کتاب شریف نهج البلاغه) است

باعث گرانبها بودن دست است؛ ولی ذلت و خواری خیانت (سرفت) باعث کم بها و ارزان شدن دست است. پس بنگر به حکمت باری تعالی که چه حکم حکیمانه ای صادر کرده است. نکته: و به این جهت است که خداوند از میان تمامی صفات متعالی خویش صفت «حکیم» را در آخر آیه ی مبارکه ی قطع دست سارق آورده است. سیری در سیره ی نبوی / ۱۶۶؛ تفسیر نمونه ۴/ ۳۷۹؛ به نقل از: تفسیر روح المعانی (آلو سی) ۶/۳

۹- آثار راز امانت دار تنگ دست

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند بازرگانی در دمشق بود که از شهرها برای وی امانت می فرستادند و قوت او از آن راه بود. وقتی از او خیانتی در وجود آمد، بازرگانان از او متنفر شدند و کار او در تراجع افتاد و مفلس گشت و او را وام بسیار گرد آمد. او را پسری بود به غایت عاقل و دانا، چون پسر حال پدر بدید، زهد پیشه گرفت و بر تنگدستی صبر کرد و در جوار او سرهنگی بود از آن عبدالملک مروان پس چنان اتفاق افتاد که عبد الملک این سرهنگ را با جمعی به جنگ روم فرستاد. این سرهنگ پسر بازرگان را بخواند و جای خالی کرد(۱) و گفت: من دخترکی دارم و به جهت او ذخیره نهاده ام و مرا به حرب (جنگ) می فرستند؛ آن را نزد تو امانت خواهم نهاد. اگر خدای عزوجل، مرا باز رساند حق تو بشناسم و اگر قضای اجل باشد(۲) عشر (یک دهم) آن


۱- خلوت کرد.
۲- اگر اجل فرا رسد.

مال بر تو حلال کردم و باقی به فرزند من برسان.

پسر بازرگان آن را قبول کرد و آن سرهنگ برفت و دو بدره زر بیاورد به مقدار هزار دینار به وی تسلیم کرد، و هیچ حجت(۱) نخواست. چون آن سرهنگ به روم رفت، در آن جا شهید شد. بازرگان از این وقوف یافت، گفت:

ای پسر! حال من در دست تنگی و حیرت به حد کمال رسید و چندین مال در دست تو است، اگر قدری از این مال در نفقه ی خود کنیم و آن را بر خود وام دانیم، چون آن را طالبی معین نیست، چه زیان دارد!(۲) پسر گفت:

این حال تو از خیانت بد شده است. اگر جان من برآید، من در این خیانت نکنم.

چون مدتی بر آمد و حال فرزندان(۳) سرهنگ بد شد، نزدیک پسر بازرگان آمدند و از وی التماس کردند تا به جهت ایشان سوی عبد الملک قصه(۴) نویسد و از وی چیزی خواهد. چون آن قصه به عبد الملک دادند، گفت:

هر کس که کشته شود، نام او از بیت المال حذف می شود. نومید بازگشتند. پسر بازرگان حال نومیدی ایشان بدید و گفت: بدانید که پدر شما به نزدیک من ودیعتی نهاده است و مرا ده – یازده(۵) وصیت کرده است


۱- سند و مدرک
۲- چون این مال مالک ندارد، اگر کمی از آن به عنوان قرض برداریم و خرج کنیم، چه ضرر دارد؟
۳- در سطور پیش سرهنگ می گوید: «دخترکی دارم …» و در این جا برای وی «فرزندان» یاد شده است و این دو با هم سازگار نیست.
۴- یعنی گزارش
۵- ظاهرا به معنی همان عشر است که در سطرهای پیش ذکر شده است.

و گفت:

هر گاه حال فرزندان من بد شد، تو این زرها به ایشان رسان و من تا این غایت تصرف نکرده ام و آن مال همچنان به مهر نهاده است و چون احتیاج شما معلوم شد، آن را به شما باز رسانم و اگر آنچه وصیت کرده است برسانید منت دارم و اگر امتناع کنید، با شما خصومت نکنم.

ایشان به غایت شاد شدند و گفتند: همان طور که پدر وصیت کرده به تو دهیم و آن را مضاعف کنیم. پس آن را بیاورد و نزد ایشان بنهاد. از آن، دو هزار دینار به وی دادند و باقی در تصرف خود آوردند و حال ایشان منظم شد تا وقتی خلیفه را از حال آن فرزندان یاد آمد و پرسید که حال فرزندان سرهنگ چیست؟ گفتند: حال ایشان منتظم است. خلیفه گفت: ایشان قصه به من نوشته بودند و حال عجز خود کرده بودند. پس بفرمود تا ایشان را حاضر آوردند و از حال ایشان سؤال کرد. ایشان صورت حال خود تقریر کردند. خلیفه گفت: او را تا این حد است که شخصی کشته شده باشد و آن را خصمی و طالبی نباشد و او آن مال باز رساند. این چنین کس مستحق تربیت ها است. پس پسر بازرگان را بخواند و تشریفی فاخر بدو داد و خزینه داری به وی تفویض کرد و حال او به سبب امانت به این جا رسید که در بغداد هیچ کس را ثروت بیش از او نبود، به تحقیق قول نبی صلی الله علیه و آله ألأمانه تجر الرزق [امانت، باعث جلب رزق و روزی است] .(۱)

منبع


۱- جوامع الحکایات / ۲۲۴

کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۳۰ صفحه ۳۲۱/

۱۰- تاجر و خیانت در زیارت

جناب حاج آقا حسن فرزند آیت الله حاج آقا حسین طباطبایی قمی نقل کرد: برای معالجه ی چشم از مشهد به تهران رفته بودم، همان زمان یکی از تجار تهران که او را می شناختم به قصد زیارت امام هشتم به خراسان رفت.

شبی از شب ها در عالم خواب دیدم که در حرم امام هشتم هستم و امام روی ضریح نشسته اند، ناگاه دیدم آن تاجر تیری از رو به رو به سوی امام پرتاب کرد و امام ناراحت شدند.

بار دوم از طرف دیگر ضریح تیری به طرف امام پرتاب کرد و حضرت ناراحت شدند. بار سوم تیر را از پشت به سوی امام پرتاب کرد که امام به پشت افتادند.

من از وحشت از خواب بیدار شدم. معالجه ام تمام شد و می خواستم به خراسان برگردم؛ اما توقف بیشتری کردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جویا شوم. از مسافرت برگشت و از او سؤالاتی کردم؛ اما چیزی نفهمیدم تا این که خوابم را برایش تعریف کردم.

اشک از چشمانش جاری شد و گفت: روزی به حرم امام رضا مشرف شدم و از طرف مقابل زنی دست به ضریح چسبانده بود و من خوشم آمد و دست خود را روی دست او گذاشتم. زن به طرف دیگر ضریح رفت، من هم رفتم باز دست خود را روی دست او گذاشتم، او رفت طرف پشت سر، من هم رفتم، وقتی دست خود را

روی ضریح گذاشت، من نیز دست خود را روی دست او گذاشتم.

۲۵۷/۱ .

۱۱- امانت داری و خیانت

در زمان خلافت خلیفه ی دوم، مردی از انصار به حالت مردن افتاد. وی دختری داشت، آن را به دوستش که وصی او بود سپرد تا بعد از مرگش از او محافظت کند.

مرد به دستور خلیفه به سفری طولانی مأمور شد. به خانه آمد و در مورد آن دختر به همسرش سفارش کرد و بعد به مسافرت رفت. او هر وقت نامهای مینوشت حال آن دختر را جویا می شد.

سفارشهای پی در پی شوهر، همسر را به این گمان انداخت که شوهر میخواهد از مسافرت بیاید و او را به عقد خود در آورد؛ از این رو با زنی نابکار مشورت کرد و تصمیم گرفتند شب دور هم بنشینند و دختر را شراب بدهند تا کاملا بی حال شود آن گاه با انگشت.. و همین کار را کردند؟

بعد از چند روز شوهرش آمد و سراغ دختر را گرفت، زن گله کرد و گفت: او به حمام رفت، وقتی برگشت دختری خود را از دست داده بود.

مرد دختر را صدا زد و علت را پرسید و آن دختر تمام جریان را بازگو کرد.

مرد برای حل این مشکل به حضرت امیرالمؤمنین مراجعه کرد و حضرت، زن و دختر را خواستند و هر چه به زن گفتند حقیقت را بگو نگفت، حضرت قنبر را فرستادند دنبال زن نابکار و او را آورد، سپس شمشیر کشیدند و فرمودند: اگر حقیقت را نگویی با این شمشیر گردنت را میزنم!

وقتی زن نابکار جریان را تصدیق کرد، حضرت به آن مرد فرمودند: زنت را طلاق بده و دختر را همان جا برایش عقد کردند و دیه ی بکارت را از آن زن گرفتند(۱).

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۳۲ صفحه ۳۲۳/

۱۲- امانت داری ام سلمه

هنگامی که حضرت علی علیه السلام تصمیم گرفت برای اقامت به عراق برود، نامه ها و وصیتنامه خود را به «ام سلمه» سپرد تا هنگامی که امام حسن علیه السلام به مدینه برگشت آنها را به وی برگرداند.

وقتی امام حسین علیه السلام عازم عراق شد، نامه و وصیت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هر گاه بزرگ ترین فرزندم آمد و اینها را مطالبه کرد به او بده. پس از شهادت امام حسین علیه السلام ، امام سجاد به مدینه بازگشت و آنها را به وی برگرداند.(۲)

عمر پسر ام سلمه می گوید: مادرم گفت: روزی پیامبر با علی علیه السلام به خانه من تشریف آوردند و پوست گوسفندی طلب کردند، آن گاه روی آن مطالبی نوشتند و فرمودند: هر کس با این نشانه ها این امانت را از تو طلب کرد به وی بسپار.

روزگاری گذشت و پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رحلت کردند و تا زمان خلافت امیرالمؤمنین علی علیه السلام کسی این امانت را طلب نکرد تا روزی که مردم با علی بیعت کردند.

من (پسر ام سلمه) روز بیعت میان جمعیت نشستم. پس از آن که علی از منبر پایین آمد مرا دید و فرمود: برو از مادرت اجازه بگیر، می خواهم او را ملاقات کنم.

من نزد مادرم رفتم و جریان راگفتم. مادرم گفت: منتظر چنین روزی بودم. امام وارد شد


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۲۳۹-۲۳۸ ؛ به نقل از : جامع النورین /۲۴۸.
۲- سفینه البحار ماده (سلم).

و فرمود: ام سلمه! آن امانت را با این نشانه ها به من بده. مادرم برخاست و از میان صندوق، صندوق کوچکی بیرون آورد و آن امانت را به وی سپرد، سپس به من گفت: فرزندم! دست از علی علیه السلام برمدار که پس از پیامبر امامی جز او

سراغ ندارم.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۳۳ صفحه ۳۲۴/

۱۳- عطار خیانت کار

در زمان عضد الدوله دیلمی مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردن بندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد؛ ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال داشت به مکه سفر کند، دنبال مردی امین می گشت تا گردن بند را به وی بسپارد.

مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نز او گذاشت و به مکه رفت. در مراجعت مقداری هدیه برای عطار آورد.

چون نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمی شناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد، مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.

چند بار دیگر نزد او رفت؛ اما جز ناسزا چیزی از او نشتید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضد الدوله بنویس حتما برایت کاری میکند.

نامه ای برای امیر نوشت و عضد الدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آن جا می گذرم و به تو سلام می


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۶۴/۱ ، به نقل از: بحار الانوار ۹۴۲/۶

دهم، تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.

روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عطار عبور کرد و همین که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام کرد. مرد جواب امیر را داد، امیر از او گلایه کرد که به بغداد می آیی و از ما خبری نمی گیری و خواسته ات را به ما نمیگویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشده ام عرض ارادت نمایم.

عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست. عطار مرگ را به چشم می دید.

همین که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: برادر! آن گردن بند را چه وقت به من دادی؟ آیا نشانه ای داشت؟ بار دیگر بگو شاید یادم بیاید. مرد نشانی های امانت را گفت، عطار جست و جوی مختصری کرد و گردنبند را به او داد و گفت: خدا می داند فراموش کرده بودم.

مرد نز امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید و دستور داد در شهر جار بزنند: این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردنبند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۳۴ صفحه ۳۲۴/

۱۴- رد امانت به دشمن در کلام امام

عبدالله بن سنان می گوید: خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم در


۱- پند تاریخ ۲۰۲/۱ ؛ به نقل از: المستطرف ۱۱۸/۱

حالی که ایشان نماز عصر را خوانده و رو به قبله نشسته بودند.

عرض کردم: بعضی از پادشاهان و امیران ما را امین می دانند و اموالی را نزد ما به امانت می گذارند، با این که خمس مال خود را نمی دهند، آیا اموالشان را به آنها رد کنیم یا تصرف نماییم؟

امام سه مرتبه فرمودند: به خدای کعبه اگر ابن ملجم قاتل جدم علی علیه السلام امانتی به من بدهد، هر زمان بخواهد به او پس میدهم.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۳۵ صفحه ۳۲۵/

۱۵- چوپان مسلمان و رد گوسفندان به یهودیان

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در سال هفتم هجری به همراه هزار و ششصد نفر سرباز برای فتح قلعه ی خیبر که در سی و دو فرسخی مدینه قرار داشت روانه شدند. مسلمانان مدتی در بیابان های اطراف خیبر ماندند و نتوانستند قلعه های خیبر را فتح کنند، همچنین از نظر غذایی در مضیقه بودند به طوری که بر اثر شدت گرسنگی، از گوشت حیواناتی که مکروه بود، مانند گوشت قاطر و اسب استفاده میکردند. در این شرایط، چوپان سیاه چهره ای که گوسفندان یهودیان را می چراند، نزد پیامبر آمد و مسلمان شد و سپس گفت: این گوسفندان مال یهودیان است آنها را در اختیار شما می گذارم.

پیامبر با کمال صراحت در پاسخ او فرمودند: این گوسفندها نزد تو امانت هستند و در آیین ما خیانت به امانت جایز نیست، بر تو لازم است که همه گوسفندان را به صاحبانشان برگردانی.

او نیز فرمان پیامبر را اطاعت کرد و گوسفندان را به صاحبانشان


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۶۶/۱ ؛ به نقل از: بحار الأنوار ۱۵ / ۱۴۹.

رساند و به جبهه ی مسلمانان بازگشت(۱).

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۳۶ صفحه ۳۲۶/

۱۶- خیانت عمیر در ادعای امانت نزد پیامبر

وقتی رسول اکرم صلی الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت کردند، امیرالمؤمنین علیه السلام را در مکه گذاشتند و فرمودند:

ودیعه ها و امانت ها را به صاحبانشان بده.

حنظله پسر ابوسفیان به عمیر بن وائل گفت: به علی بگو من چندین مثقال طلای سرخ نزد پیامبر به امانت گذاشته ام، اکنون توکفیل او هستی، امانت مرا بده و اگر از تو شاهدی طلب کرد، ما جماعت قریش بر این امانت گواهی میدهیم.

عمیر نمی خواست این کار را انجام دهد؛ اما حنظله با دادن مقداری طلا و گردن بند به عمیر، او را وادار کرد این کار را انجام دهد؟

عمیر نزد امام آمد و حیله به خودشان بازگشت، فرمود: برو گواهان خود را در کعبه حاضر کن و او آنها را حاضر کرد و امام جداگانه از هر یک نشانه های امانت را پرسید.

امام فرمود: عمیر! چه وقت آن را به محمدی صلی الله علیه و آله دادی؟ گفت: صبح.

فرمود: ابوجهل! عمیر چه وقت امانت را به محمد صلی الله علیه و آله داد؟ گفت: نمی دانم. از ابوسفیان سؤال کرد، گفت:

هنگام غروب بود و امانت را در آستین خود قرار داد. سپس از حنظله سؤال کرد، گفت: هنگام ظهر امانت را گرفت و آن را پیش روی خود گذاشت.

از عقبه پرسید، گفت: هنگام عصر بود که به دست خود گرفت و به خانه برد.

از عکرمه سؤال کرد، گفت: روز روشن


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱ / ۶۶ – ۶۷؛ به نقل از: داستان ها و پندها ۱۱۴/۸ .

شده بود که محمد صلی الله علیه و آله امانت را گرفت و به خانه ی فاطمه فرستاد.

آن گاه امام از مکر ایشان آگاه شد و بعد به عمیر گفت: چرا هنگام دروغ گفتن حالت دگرگون و رنگت زرد شد؟

عرض کرد: به خدای کعبه که من هیچ امانتی نزد محمد صلی الله علیه و آله ندارم و این حیله را حنظله به رشوه دادن به من آموخت و این گردنبند هند همسر ابوسفیان است که حنظله نام خود را بر آن نوشته است که از جمله ی آن رشوه است.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۳۷ صفحه ۳۲۶/

۱۷- امام(علیه السلام) و رد امانت به صاحب آن

عبد الله بن سلام (فرماندار عراق با دختر اسحاق به نام اُرینب ازدواج کرد. یزید پسر معاویه سخنانی از زیبایی و دلفریبی آن دختر شنید، به طوری که ندیده عاشق او شد و در عشق او به مرتبه ای رسید که بردباری و شکیبایی اش را از دست داد و جریان دلباختگی خود را به ندیمش رفیف گفت و از او خواست چاره ای بیندیشد.

رفیف عشق سوزان یزید را نسبت به اُرینب به اطلاع معاویه رساند. وقتی معاویه التهاب شراره های عشق پسر خود را دید او را به شکیبایی و تحمل امر کرد. یزید گفت: کارم از این سخن ها گذشته است، مرا دیگر تاب و توانی نیست و بیش از این قدرت شکیبایی ندارم. معاویه گفت: پس برای رسیدن به مقصود خود همین مقدار با من همکاری کن که این راز را افشا نکنی تا من حیله ای بیندیشم.


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۶۷ – ۶۸؛ به نقل از: رهنمای سعادت ۲/ ۴۳۵.

معاویه برای ارضای غریزه ی جنسی فرزند خویش به نیرنگ و تزویر چنگ زد. عبد الله بن سلام را به شام احضار کرد و در آن جا منزلی مجهز با تمام وسایل در اختیار او گذاشت و دستور داد از عبد الله پذیرایی شایانی کنند. در آن زمان ابوهریره و ابودرداء نزد معاویه بودند، روزی معاویه به ابوهریره و ابودرداء گفت: دخترم بالغ شده، می خواهم او را به ازدواج کسی درآورم و عبد الله بن سلام را شایسته ی شوهری او می دانم؛ فقط باید در این باره با دخترم مشورت کنم و اگر او رضایت دهد، من راضی ام. ابودرداء و ابوهریره گفته ی معاویه را به اطلاع عبد الله بن سلام رساندند.

معاویه دختر خود را قبلا آماده کرده بود که اگر کسی از طرف عبد الله بن سلام به خواستگاری تو آمد، بگو:

من مایلم؛ ولی چون زنی غیور و خودپسندم می ترسم کدورتی بین من و زن عبد الله ایجاد شود؛ چون عبد الله زنی زیبا دارد.

عبد الله، ابودرداء و ابوهریره را به خواستگاری فرستاد. وقتی آنها سخن دختر معاویه را به عبد الله گفتند، همان جا آن دو را شاهد گرفت و اُرینب را طلاق داد و برای بار دوم آنها را به خواستگاری دختر معاویه فرستاد، این بار چنانچه آموخته بود، جواب ایشان را به تأخیر انداخت و نتیجه را به استخاره و مشورت واگذار کرد و در پایان گفت: نه استخاره خوب آمد و نه مشاوران صلاح دیدند. بالاخره آشکار شد که این موضوع نیرنگی از طرف معاویه بوده تا بین عبد الله و زنش جدایی اندازد و فرزند

خویش (یزید) را به وصال آن زن برساند.

هنگامی که عده ی اُرینب به سر آمد، معاویه ابودرداء را به خواستگاری او فرستاد و یک میلیون درهم مهریه برای او قرار داد. وقتی ابودرداء وارد عراق شد حسین بن علی در آن جا تشریف داشت، با خود گفت:

دور از انصاف است به عراق بیایم و قبل از زیارت حسین بن علی به کار دیگری مشغول شوم؛ از این رو خدمت ابا عبد الله علیه السلام رسید. حضرت احوالش را پرسید و از مقصدش جویا شد. او گفت: آمده ام اُرینب را برای ولی عهد مسلمانان (یزید) خواستگاری کنم. آن حضرت فرمود: از طرف من نیز وکیلی به هر مهری که معاویه تعیین کرده، برای من نیز خواستگاری کنی و این موضوع را به رسم امانت از تو می خواهم، مبادا خیانت کنی.

ابودرداء نزد اُرینب رفت و او را برای حسین بن علی علیه السلام و یزید خواستگاری کرد. اُرینب گفت: اگر تو حاضر نبودی، حتما در چنین کاری به عنوان مشورت از پی ات می فرستادم، اکنون که خود واسطه هستی، از نظر خشنودی خداوند هر چه صلاح من است بگو و مبادا در مشورت خیانت کنی. ابودرداء گفت: من آنچه در نظرم هست اعلام میکنم، آن گاه هر کس را خواستی انتخاب کن. من حسین را صلاح میدانم، ازدواج با او باعث افتخار تو است، به خدا قسم پیامبر را دیدم که لبهای خود را بر لبهای او گذاشته بود. اُرینب گفت: به خدا سوگند جز لبهایی که پیامبر بوسیده، انتخاب نمیکنم. ابودرداء در همان جلسه او را به عقد ابا عبدالله علیه السلام در

آورد.

وقتی این خبر به معاویه رسید، بسیار افسرده شد به طوری که وقتی ابودرداء را دید، گفت: ای احمق! تو را برای مصلحت اندیشی نفرستادم که این کار را کردی.

عبد الله بن سلام را از فرمانداری عراق عزل کرد. کار عبد الله به جایی رسید که فقیر و تنگدست شد. او قبل از آن که به شام بیاید امانتی نزد اُرینب سپرده بود، پس در این هنگام که تنگدست بود به عراق آمد و خدمت ابا عبد الله علیه السلام رسید و عرض کرد: امانتی نزد اُرینب دارم، تقاضا می کنم به او بگویید شاید به خاطر آورد. ابا عبد الله علیه السلام به اُرینب خبر داد. آن بانوی محترم گفتار عبد الله را تصدیق کرد و کیسه ای را نشان داد که هنوز مهر و خاتم آن دست نخورده بود. حسین بن علی اُرینب را به خاطر این امانت داری تحسین کرد و فرمود:

اگر میل داری به عبد الله اجازه دهم این جا بیاید تا امانت را به او تحویل دهی و از کوتاهی های دوران همسری اش تقاضای گذشت کنی. اُرینب رضایت داد. عبد الله وارد شد و همین که چشمش به کیسه افتاد و آن را سربسته دید، شروع کرد به گریه کردن و هر دو گریه کردند. عبد الله درخواست کرد که اُرینب از آن جواهرات بردارد؛ ولی او نپذیرفت.

حضرت پرسید: چرا گریه میکنی؟ عبد الله گفت: از این که چنین زن وفادار و درستکاری را از دست داده ام گریه میکنم. دل ابا عبد الله از این منظره تأثرانگیز (اشکهای اُرینب و عبد الله) سوخت و گفت: خدا را شاهد میگیرم که اُرینب را طلاق دادم. خداوندا! تو میدانی که ازدواج من با این زن نه برای مال و نه برای جمال و زیبایی بود، فقط می خواستم او را برای شوهرش حلال کنم.

امام حسین علیه السلام آنچه به عنوان مهریه به او داده بود، پس نگرفت و بعد از گذشت دوران عده، عبد الله با او ازدواج کرد و تا پایان زندگی با یکدیگر به سر بردند.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۴۳۸ صفحه ۳۲۷/

۱۸- کیفر خیانت در امانت

اباصلت هروی از علی بن موسی الرضا نقل کرده است که ایشان فرمودند: پدرم موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: روزی خدمت پدر خود امام صادق علیه السلام بودم، یکی از دوستان ما وارد شد و گفت: شخصی پشت در ایستاده و اجازه ی ورود می خواهد. امام صادق علیه السلام به من فرمود: نگاه کن ببین چه کسی است. وقتی رفتم شتران زیادی را که حامل صندوق هایی بودند مشاهده کردم، شخصی نیز سوار اسب بود، به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: مردی از هندم و می خواهم خدمت امام جعفر بن محمد شرفیاب شوم، بازگشتم و به عرض ایشان رساندم. حضرت فرمود: به این خائن ناپاک اجازه ورود ندهید. آنها مدت مدیدی در همان جا اقامت کردند تا این که یزید بن سلیمان و محمد بن سلیمان واسطه شدند و برای آنها اجازه ی ورود گرفتند، وقتی مرد هندی وارد شد، دو زانو نشست و گفت: امام به سلامت باد، مردی از هندم و پادشاه هند مرا با هدایایی خدمت شما فرستاده است، اکنون مدتی است که به ما


۱- پند تاریخ ۲۰۹/۱ ؛ به نقل از: ثمرات الأوراق.

اجازه ی ورود ندادید، آیا فرزندان پیامبر چنین می کنند؟ پدرم

سر خود را پایین انداخت و فرمود: علت آن را خواهی فهمید(۱).

موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: پدرم دستور داد نامه ی او را بگیرم و باز کنم. پادشاه هند پس از سلام نوشته بود: من به برکت شما هدایت یافته ام، مدتی پیش برایم کنیز بسیار زیبایی هدیه آورده بودند، هیچ کس را شایسته ی آن کنیز نیافتم؛ از این رو او را با مقداری لباس و زیور و عطر تقدیم شما کردم و از میان ساکنان هند،

هزار نفر را که صلاحیت امانت داری داشتند انتخاب کردم، سپس از آن هزار نفر صد نفر و از آن صد نفر، ده نفر و از آن ده نفر، یکی را به نام میزاب بن خباب برگزیدم و او را همراه آن کنیز نزد شما فرستادم. حضرت فرمود: ای خیانتکار برگرد. هرگز امانتی را که به آن خیانت کرده ای، قبول نمی کنم. مرد هندی سوگند یاد کرد که خیانت نکرده ام. پدرم فرمود: اگر لباس تو به کارت گواهی بدهد، مسلمان می شوی؟ گفت: مرا از این کار معاف دار.

ایشان فرمودند: پس کاری که کرده ای، برای پادشاه هند بنویس.

مرد هندی گفت: اگر شما چیزی در این خصوص میدانی بنویس. پوستینی بر دوش او بود، حضرت فرمود:

آن را بینداز. در این هنگام پدرم حرکت کرد و پس از خواندن دو رکعت نماز سر به سجده گذاشت، شنیدم در سجده می گفت: «اللهم إنی أسألک بمعاقد العز من عرشک و منتهی الرحمه أن تصلی علی محمد و آل محمد عبدک


۱- ولتعلمن نباه بعد حین : ص / ۸۸

و رسولک و أمینک فی خلقک و أن تأذن لفرو هذا الهندی أن ینطق بلسان عربی بین یسمعه من فی المجلس من أولیائنا لیکون ذلک عندهم آیه من آیات أهل البیت فیزدادوا إیمانأ مع إیمانهم»، سپس سر از سجده برداشت و رو به پوستین کرد و فرمود: آنچه در باره ی این هندی میدانی بگو. پوستین نیز همانند گوسفندی شد و گفت: یابن رسول الله! پادشاه این مرد را امین دانست و نسبت به حفظ کنیز و هدایا سفارش زیادی به او کرد، همین که مقداری از راه را آمدیم به بیابانی رسیدیم، در آن جا باران گرفت و هر چه با ما بود خیس شد. چیزی نگذشت که آفتاب تابید. این خائن، خادمی را که همراه کنیز بود، روانه ی شهر کرد تا چیزی تهیه کند.

پس از رفتن خادم به کنیز گفت: در این خیمه که میان آفتاب برپا کرده ایم بیا تا لباسها و بدنت خشک شود، کنیز وارد خیمه شد و لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همین که چشم این هندی به پاهای او افتاد، فریفته شد و کنیز را به خیانت راضی کرد.

مرد هندی از مشاهده ی این صحنه پریشان شد، اقرار کرد و تقاضای بخشش کرد و پوستین به حالت اول خود برگشت، حضرت دستور داد آن را بپوشد، همین که پوستین را بر دوش گرفت جمع شد و بر گردن و گلویش پیچید به طوری که آن مرد سیاه شد. آن گاه حضرت فرمود: ای پوستین! او را رها کن تا نزد پادشاه برگردد. او  سزاوارتر است که کیفر خیانت این شخص را بدهد. پوستین به حالت اول خود برگشت؛ ولی هندی با وحشت تمام التماس میکرد. حضرت فرمود: اگر مسلمان شوی، کنیز را نیز به تو میدهم؛ ولی او نپذیرفت. در پایان، حضرت هدیه را قبول و کنیز را رد کرد، آن مرد نیز به هند بازگشت، پس از یک ماه نامه ای از طرف پادشاه هند رسید، او بعد از عرض ارادت نوشته بود: کنیزی را با هدایایی خدمت شما فرستادم؛ ولی آنچه ارزشی نداشت، پذیرفتید و کنیز را قبول نکردید. این کار، مرا نگران کرد و با خود گفتم: فرزندان انبیا دارای هوش خدادادی اند؛ از این رو احتمال دادم آن مرد به کنیز خیانت کرده باشد؛ پس به آن مرد گفتم که نامه ای از طرف شما رسیده و در آن نوشته شده که به آن کنیز خیانت کرده ای و سوگند خوردم که جز راستی چیز دیگری او را نجات نخواهد داد. او نیز داستان خیانت خود را شرح داد و داستان پوستین را که بسیار حیرت انگیز بود، بیان کرد. کنیز را خواستم، او نیز اعتراف کرد، آن گاه دستور دادم هر دو را گردن زدند. اکنون به یگانگی خدا و رسالت خاتم انبیاء گواهی میدهم و به عرض می رسانم که خود نیز از پی این نامه خواهم آمد.

موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: طولی نکشید که پادشاه، تاج و تخت را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان شد

صادق (علیه السلام) (همانند سایر معصومین بزرگوار علیهم السلام) در نپذیرفتن کنیز زیبایی که به آن خیانت شده بود. ۳. آشکار شدن خیانت و نادرستی پس از گذشت زمانی و رسوا کردن صاحبش. ۴. مستجاب الدعوه بودن معصومین (علیهم السلام). ۵. هم سنخ بودن کرامت معجزه آسای حضرت – در تجسم بخشیدن به پوستین – با مخاطب هندی. ۶. معصومین (علیهم السلام) هرکار خارق العاده و معجزه آسایی که انجام می دهند، به اذن پروردگار است و از خودشان قدرت مستقلی ندارند. (به دلیل آیه ی ۱۱۰ سوره ی مائده)

۱۹- امانت داری شیخ فضل الله نوری

نقل است: آیت الله شهید شیخ فضل الله نوری در جواب سعد الدوله که نصب پرچم سفارت هلند را بر فراز خانه ی ایشان جهت در امان ماندن شیخ شهید از خطر پیشنهاد میکرد، فرمودند: آقای سعد الدوله! بیرق (پرچم) ما را باید روی سفارت اجنبی (بیگانه بزنند، چه چطور ممکن است صاحب شریعت به من که یکی از مبلغان احکام آن هستم اجازه فرماید به خارج از شریعت آن پناهنده شوم، مگر قرآن نخوانده اید؟ جزء [آیات]محکمات است می فرماید: «وَلَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکَافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلًا »(۱)، مگر آیه ی «لَا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَالنَّصَارَی أَوْلِیَاءَ »(۲) را فراموش کرده اید؟ من راضی هستم که صد مرتبه زنده شوم و مسلمانان و ایرانیان مرا مُثله (قطعه قطعه) کنند و بسوزانند؛ ولی پناهنده ی اجنبی نشوم


۱- نساء / ۱۴۱، ترجمه: و خداوند هرگز کافران را بر مؤمنان تسلطی نداده است.
۲- مائده / ۵۱، ترجمه: یهود و نصاری را ولی او دوست و تکیه گاه خود انتخاب نکنید.

و بر خلاف امر شارع مقدس اسلام رفتار نکنم.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۳۷ صفحه ۴۰۵/

۲۰- عدم خیانت در مال غیر

از پسر عموی حضرت آیت الله العظمی سید محمد رضا گلپایگانی نقل شده است که می گفت: من در کودکی با ایشان به مکتب می رفتم و برای کوتاه شدن راه از میان کشتزارها میگذشتم و هر چه به ایشان اصرار میکردم که شما هم با من بیایید، او نمی پذیرفت و می گفت: شاید صاحبان آنها راضی نباشند که ما از مزرعه ی آنها عبور کنیم! من می گفتم: اولا ما وزنی نداریم که بخواهیم کشت آنها را پایمال کنیم، ثانیا ما از جاهای خشک می گذریم؛ اما ایشان قبول نمی کرد و دیرتر از من به مکتب می رسید و مورد اعتراض معلم قرار می گرفت و او هم علت اصلی دیر آمدن خود را نمی گفت!(۲)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۷۷۶ صفحه ۵۷۶/

۲۱- خیانت در متاع و نابودی مال

مرحوم شیخ عبد الحسین خوانساری گفت: عطاری مشهور در کربلا بود. مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت؛ اما ثمر نکرد و جمیع اطبا از او اظهار ناامیدی کردند.

گفت: یک روز به عیادتش رفتم، او بسیار بد حال بود و به پسرش میگفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم!

گفتم: این چه حرفی است میزنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه ی زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یک سال مرضی در کربلا شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به آبلیموی شیراز دانستند، آب لیمو گران و


۱- مردان علم در میدان عمل ۳۳۱/۴ – ۳۳۲؛ به نقل از: مکتوبات و اعلامیه ها پیرامون شیخ شهید ۲/ ۳۶۲.
۲- آیت الله گلپایگانی فروغ فقاهت / ۱۹.

کمیاب شد. نفسم به من گفت: قدری آب لیمو داری، چیز دیگر به آن اضافه کن و به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی.

همین کار را کردم و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه ی زیادی به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پول های هزار هزاری» مشهور شدم.

مدتی نگذشت که به این بیماری مبتلا شدم، هر چه داشتم برای معالجه فروختم؛ اما فایده ای نکرد، فقط همین متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این بیماری خلاص می شوم.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۸۱۴ صفحه ۵۹۵/

۲۲- تصمیم بر عدم خیانت در امانت

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که یکی از سلاطین وقت پسری در غایت کیاست و نهایت لطافت داشت و پدر، جهان روشنی در وی می دید(۲) و ملک و دولت را برای او می خواست. چون نوبت پادشاهی از پدر به وی رسید و پدر در زیر تخت و پسر بالای تخت(۳)، پسر را از اطراف، دشمنان برخاستند و جهان بر وی تنگ کردند. پسر دانست که طاقت مقاومت با ایشان نخواهد داشت. قدری از نفایس خزینه بر گرفت و با جمعی خواص روی به گریز نهاد و لباس پادشاهانه بدل کرد و تجارت بر امارت اختیار(۴) کرد تا به شهری رسید و بر در آن


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱ / ۵۳۶؛ به نقل از: منتخب التواریخ / ۸۱۳
۲- نور چشمان پدر بود.
۳- در حالی که پدر در زیر خاک و پسر بر فراز تخت پادشاهی بود.
۴- به جای فرمانروایی. بازرگانی پیشه کرد.

شهر نزول کرد. با یکی از غلامان خود به سبیل تفرج به شهر در آمد و در بازارها گذری کرد. ناگاه به دکانی رسید، مردی را دید در دکان نشسته و بساطی پاکیزه گسترده و کتابهای بسیار در پیش خود نهاده. جوان پیش او رفت و سلام کرد و جوابی خوب شنید. پس مدتی نزد وی بنشست و از او سؤال کرد: خواجه چه کار کند؟ مرد گفت: من سخن فروشم. شاهزاده متعجب شد. گفت: متاعی شایسته است؛ اما خریدار نیست. گفت: محتاج در جهان بسیار است. هر کس را سعادت و اقبال همراهی کند، از این متاع من امتناع نکند و به بهایی که بفروشم بخرد. شاهزاده هزار دینار بداد و گفت: مرا سخنی بفروش. مرد حکیم گفت: «زنهار تا در راه در جایی پست فرو نیایی الا در بلندی!» شاهزاده گفت: دیگر بگوی. گفت: این سخن را بها دادی، اگر دیگر خواهی بها ده. شاهزاده با خود گفت: این سهل سخنی(۱) بود؛ اما باشد که سخنی مهم تر از این بگوید. هزار دینار دیگر بداد. گفت: «زینهار تا در امانت خیانت نکنی!» شاهزاده گفت: بگوی.

گفت: سیم ده تا بگویم. گفت: این هزار دیگر بستان. چون زر بستند، گفت: «زینهار تا روز نیک را روز بد ندهی!»

شاهزاده از پیش او بازگشت و با خود گفت: این سخنان مرا به چه کار آید. در این اندیشه برون رفت. خیل او کوچ کرده بودند. بر عقب ایشان بشتافت، دید که ایشان بنه در دامن کوه زده بودند. گفت: هزار دینار داده ام که تا بلندی


۱- سخن ساده و کم عمق. (صفت و مو صوف مقلوب است: سخن سهل.)

بینی بر پستی فرو میای. این سخن بی فایده نباشد. بر بالا فرود آمد. همراهان دیگر کاهلی کردند و

چون روز به آخر رسید ناگاه سیلی عظیم در آمد و رخت و دستور ایشان ببرد و او با خیل به سلامت بماند.

شاهزاده گفت: این سخن باری ده هزار دینار ارزید.

به راه افتادند، به شهری رسیدند. شاهزاده برفت تا مسکنی طلبد و نزول کند. ناگاه آوازها شنید که گفتند:

امیر شهر میگذرد. شاهزاده نگاه کرد، بنده ای دید از بندگان خود که پدرش آن ولایت را به او داده بود. تیز در وی نگریست و او را بشناخت و چون به خیمه ی خود نزول کرد کس فرستاد و شاهزاده را بخواند و پیش او برخاست و گفت: ملک را باید در تصرف آورد و تاج بر سر نهاد تا من پیش تخت کمربندم. شاهزاده گفت: من

از سر این برخاسته(۱) و با غربت عزلت گرفته ام. گفت: اکنون با من موافقت کن تا من به نیابت تو کار سازم.(۲)

شاهزاده همان جا مقام ساخت و ملک بر وی می گشت(۳) تا این که وقتی برای او سفری پیش آمد و به شاهزاده التماس کرد که پیوسته از احوال خانه ی من تفحص کن تا من مراجعت نمایم.

روزی در سرای امارت نشسته بود، زن امیر ولایت در بام بود و به او می نگریست. چون شاهزاده جمالی لایق داشت، زن امیر شیفته ی او شد و به خدمت او رقعه ها نوشت و او را به سوی


۱- از پادشاهی و فرو مانروایی دل برکنده ام.
۲- یعنی از جانب تو امور ولایت را اداره کنم.
۳- همه ولایت به وسیله ی وی اداره می شد.

خود دعوت کرد. اگرچه میل طبیعی داعی قبول شهوت آمد(۱)، اما با خود گفت: هزار دینار داده ام که در امانت خیانت نکنم. زن چون از وصال او نومید شد، تهدیدها نوشت و گفت: اگر با من سر در نیاری(۲)، دمار از نهاد تو بر آرم. شاهزاده التفات نکرد. وقتی امیر ولایت برسید و زن را بدید، زن به وی گفت: تو مرا به کسی سپردی که چند بار پیغام داد و مرا به خدمت دعوت کرد و من امتناع کردم، او گفت: اگر با من نسازی شوهر تو را هلاک میکنم. آن گاه چندان از این نوع بگفت که آتش غضب او را شعله ور ساخت. در حال رقعه ای نوشت و گفت: نزد کوتوال حصار ببر و جواب آن بیار و باید که به نفس خود بدان قیام نمایی(۳)، شاهزاده آن را گرفت و روی به قلعه آورد. در راه جماعتی از دوستان را دید که به عشرت مشغول بودند. چون او را بدیدند پیش او آمدند و ملاطفت در میان آوردند که با ما موافقت کن.

او گفت: مرا به مهمی فرستاده اند و رقعه ای داده اند تا به کوتوال حصار برم. کلی (کچل) بود که میان زن امیر و شاهزاده واسطه بود. آن کل حاضر بود، گفت: اگر خداوند این رقعه به من دهد، من به احتیاط بروم و جواب باز آورم. شاهزاده اندیشید که «هزار دینار داده ام و این آموخته ام که روز نیک را به روز بد مده.» از


۱- اگرچه غریزه او را به سوی شهوت فرا می خواند.
۲- اگر مطیع میل من نباشی
۳- باید شخصا این کار را انجام دهی

اسب پایین آمد و نامه را به کل داد و خود به نشاط مشغول شد. کل برفت و نامه برسانید. کوتوال در حال سر کل ببرید و خدمت امیر فرستاد. امیر چون سر کل بدید، تعجب کرد و گفت: شاید در این سری از اسرار الهی است. تفحص کرد و شاهزاده را بخواند و حال پرسید. شاهزاده سوگند یاد کرد و نوشته های زن را به وی داد و گفت: من بیگناهم کل واسطه ی این کار بود که سزای خود بیافت.

معلوم شد که هر یک از این کلمات چون گوهرهای شب افروز می ارزد و هیچ کس بر خریدن حکمت زیان نمی کند و مرد عاقل آن است که سخن حکمت به جان و دل قبول کند و استماع نماید تا سعادت دو جهان یابد!(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۸۳۶ صفحه ۶۱۱/

۲۳- نمک شناسی دزد!

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که یکی از طراران(۲) ماوراء النهر در عیار پیشگی از اقران بر سر آمده بود(۳). به نیشابور آمد و خواست که در آن جا مالی و نعمتی به دست آورد. به تفحص و تجسس مردم مشغول شد و معلوم کرد(۴) که خزانه ی ملیک مؤید کجا است. پس حیله ها کرد و به طریقی که دانست و توانست نقبی زد و به خزانه رفت و از نقود و جواهر هر چه توانست برداشت و به در نقب آورد و در شب تاریک آن جا چیزی دید که روشنایی میزد. گمان برد که شاید گوهر شب چراغ که


۱- جوامع الحکایات / ۲۴۴.
۲- طرار: کیسه بر (جیب بر)، دزد.
۳- سرآمد هم دو شان شده بود.
۴- دانست

میگویند این است. صواب آن بود که برگیرم که سبب توانگری من خواهد بود. پس چون آن را برگرفت، عظیم بزرگ بود. مرد متحیر شد که این چه چیز است و به مساس دست آن را معلوم نشد(۱). زبان بر آن جا نهاد تا مگر به حش ذوق(۲) معلوم گردد. چون بدید که تختهای نمک بود آن را به جایگاه باز بنهاد و از آن زر هیچ برنگرفت و باز گشت و برفت.

روز دیگر به ملک مؤید إنها کردند (خبر رساندند) که دوش (دیشب) بر خزانه زدهاند و به سر زر رفته؛ اما هیچ نبرده اند. ملک در شهر ندا فرمود که هر کس این کار کرده است از خط (مجازات) ما در امان است باید بیاید و بگوید که چون بر زر قادر شده بود چرا هیچ برنداشت؟ چون از منادی چنان شنید، آن جوان خدمت ملک مؤید رفت و گفت: این کار من کرده ام به تنها. ملک مؤید گفت: چرا زر نبردی؟ گفت: چیزی دیدم در آن جا سپید و روشن، گمان بردم که مگر گوهر شب چراغ است. چون معلوم شد، نمک بود، با خود گفتم: چون نمک شاه چشیدم، حق این گزاردن در مذهب مردی و مروت واجب بود، به قلیل و کثیر تعلق نساختم(۳) و از آن درگذشتم!

ملک مؤید چون این سخن از مرد بشنید، او را محمدت (آفرین) گفت و سپهسالای درگاه خود به او داد و از معاریف (افراد سرشناس) شهر نیشابور شد!(۴)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت


۱- به وسیله ی دست زدن تشخیص نداد.
۲- حس چشایی، ذائقه.
۳- از زر و جواهر، اندک و بسیار، هیچ برنگرفتم.
۴- جوامع الحکایات ۲۶۱

۸۵۲ صفحه ۶۲۶/

۲۴- امیرالمؤمنین(علیه السلام) و مراعات امانت

ابورجا می گوید: علی را دیدم که شمشیرش را به بازار برده بود و می فرمود: کیست که این شمشیر را از من بخرد؟ به خدا قسم اگر قیمت یک پیراهن را داشتم، آن را نمیفروختم. گفتم: من پیراهن را به تو میفروشم و مهلت میدهم هر وقت عطایت (ماهیانه ات به دستت رسید، قیمت آن را پرداخت کنی. علی علیه السلام پیراهن را گرفت و رفت. چون سر ماه شد، حقوقش را گرفت و قیمت پیراهن را داد.(۱)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۸۶۸ صفحه ۶۳۶/

۲۵- تصرف در مال مردم و خیانت

حضرت صادق علیه السلام فرمود: شنیدم مردم مردی را بسیار می ستایند و احترامش می کنند. میل داشتم به طور ناشناس او را ببینم، اتفاقأ روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند؛ ولی او از آنها کناره می گرفت، با پارچه ای صورت خود را تا بینی پوشانده بود و پیوسته در صدد بود از مردم جدا شود، بالاخره از کنار مردم رفت، من کارهایش را زیر نظر داشتم، به دکان نانوایی رسید، در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشت و از آن جا گذشت. به میوه فروشی رفت، از او نیز دو انار سرقت کرد.

در شگفت شدم که چرا این مرد دزدی می کند، بالاخره در راه به مریضی رسید و همان دونان و دو انار را به او داد. من او را تعقیب کردم تا از شهر خارج شد، خواست در آن جا وارد خانه ای شود، گفتم: بنده ی خدا! آوازه ی تو را شنیده بودم، مایل بودم


۱- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۲/ ۲۰۰

تو را از نزدیک ببینم؛ ولی از تو چیزی دیدم که بی میل شدم.

پرسید: چه دیدی؟ گفتم: از نانوا دو گرده نان و از میوه فروش دو انار دزدیدی. پرسید: تو کیستی؟ پاسخ دادم: مردی از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله از وطنم سؤال کرد، گفتم: مدینه است. گفت: شاید تو جعفر بن محمد بن علی بن الحسین علیه السلام هستی؟ جواب دادم: آری. گفت: این نسبت برای تو چه سودی دارد که جاهلی و علم جدت را واگذاشته ای؟ پرسیدم: از چه رو؟ گفت: زیرا از قرآن اطلاع نداری، خداوند می فرماید: «هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر پاداش می گیرد و کسی که کار زشتی انجام دهد مطابق همان کیفر را می بیند!»(۱)

من دونان و دو انار دزدیدم در این صورت چهار گناه کرده ام؛ ولی چون آنها را انفاق کردم و به آن مریض دادم به دلیل همان آیه، چهل حسنه دارم. وقتی چهار از چهل کسر شود، سی و شش حسنه ی دیگر طبکار می شوم، به او گفتم: مادرت به عزایت بنشیند؛ تو نسبت به کتاب خدا جاهل هستی؛ زیرا خداوند می فرماید:

«همانا خداوند از پرهیزکاران قبول می کند.»(۲) تو دو نان و دو انار دزدیدی و چهار گناه کردی و چون بدون اجازه ی صاحبش به دیگری دادی، چهار گناه دیگر نیز به آن اضافه شد. پس نگاهی دقیق به من کرد و او را گذاشتم و رد شدم.(۳)

منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۹۱۷ صفحه ۶۶۱/

۲۶- حفظ حریم الهی و عدم شکایت به جز نزد خدا

« صعصعه بن صوحان» یکی


۱- انعام ۱۶۰
۲- مائده ۲۷.
۳- پند تاریخ ۱۱۷-۱۱۶/۴ : به نقل از: الانوار النعمانیه / ۹۱

از اصحاب و تربیت شدگان مکتب حضرت امیرالمومنین علیه السلام است.

روزی برادر زاده صعصعه نزد وی آمد و از دل درد سختی که داشت شکایت کرد.

صعصعه به او گفت: «ای برادر زاده ! من هم چون تو بنده ضعیفی هستم، چرا شکایت درد خود را نزد کسی که شافی و مداوا کننده هر دردی هست نمی بری؟ آیا هیچ میدانی من سی سال است یک چشم خود را از دست داده ام و هنوز به هیچکس حتی به زنم هم نگفته ام؟!»(۱)

منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۸۷

۲۷- دزد امانت دار

مردی می خواست در تاریکی فجر به حمام برود. او جواهراتی به همراه داشت. درون حمام دزدی را دید، گمان کرد وی «حمام دار» است جواهرات خود را به او سپرد و داخل شد.

در حمام از یک نفر شنید همان کسی که جواهراتش را به او تسلیم کرده، یک سارق است لذا با عجله از حمام بیرون آمده اید.

چون از حمام بیرون آمد، دزد که در کناری ایستاده بود، جواهرات مرد را پس داد.

وقتی علت امر را از دزد سوال کردند، در جواب گفت: «خیانت در امانت، خلاف جوانمردی است.»(۲)

منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۹۵/

۲۸- امانت دار وفادار و با اخلاص در غنائم جنگی

پس از آنکه « مداین » فتح شد و به دست مسلمانان افتاد، غنائم زیادی جمع آوری شد. از فرماندهی جنگ دستور رسید هر کس غنیمتی بدست آورده، باید تحویل دهد تا عادلانه بین همه تقسیم گردد. هرکس آنچه بدست آورده بود، تسلیم کرد. در این میان، جوانی مراجعه کرد و جعبه ای پر از جواهرات سلطنتی را به فرمانده اش تسلیم نمود.

فرمانده از او پرسید: «آیا چیزی هم از جعبه برداشته ای؟»

گفت: «خیر، اگر من ایمان به خدا نداشتم، هرگز جعبه را به اینجا نمی آوردم. این جعبه متعلق به بیت المال است و من اجازه خیانت کردن به خود نمی دهم.»

از این سخن همه خوشحال شدند و او را تحسین گفتند. سپس فرمانده نام او را پرسید. در پاسخ گفت : « خود را معرفی نمی کنم. زیرا می ترسم مرا مورد تشویق و مدح و ثنا قرار دهید و نام مرا بر سر


۱- رازگویی و قرآن – ۳۹
۲- گناهان کبیره، جلد اول – صفحه ۴۶۹ ( پاورقی)

زبان ها جاری سازید. من برای خدا این کار را انجام داده ام و از دیگران انتظاری ندارم.»(۱)

منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۱۴تا۳۱۵/

۲۹- خیانت در امانت و محروم از روزی حلال

از «اصمعی » غلام حضرت زین العابدین علیه السلام نقل شده است: شبی در «مسجد الحرام» صدای ناله جانگدازی به گوشم رسید.

نزدیک «حجر اسماعیل» رفتم. در آنجا آقایی را دیدم که پرده کعبه را چنگ زده بود و راز و نیاز می کرد.

او می فرمود : «ای کسی که در تاریکی ها دعای بیچارگان را پاسخ می فرمایی، ای کسی که ناراحتی ها را برطرف می نمایی، میهمانان تو اطراف خانه ات خوابیده اند. اما تنها تو ای خدای قیوم، هرگز نمی خوابی …) و صدایش گرفت و گویی لبانش دیگر قادر به تکلم نشد. روی زمین افتاد و چند لحظه بی حرکت ماند. پس از مدتی باز دوباره برخاست و به مناجات خویش ادامه داد: «خدایا، کیست از من مقصر تر؟ کیست از من روسیاه تر؟ خدایا ، آیا آخر مرا به آتش می سوزانی؟ پس امید به تو چه می شود؟ خوف من چه می شود؟ تو خودت وعده دادی هرکس امیدی به تو دارد، نا امیدش نمیکنی. من امیدوارم تو مرا بیامرزی. آمرزش تو مورد رجاء من است.)

پس از آخرین جمله، دیگر صدایی نیامد. جلو رفتم دیدم مولایم امام سجاد علیه السلام است. سر حضرت را به دامن گرفتم، با دیدن حال حضرت، اشک از چشمانم جاری شد. اشکم بر رخسار نورانی حضرت ریخت و ایشان چشم باز کرد و فرمود : «کیستی ؟»

گفتم : «اصمعی، غلام شما هستم. آقا


۱- ولایت – صفحه ۳۴

جان، شما چرا با این پاکی و عصمت و طهارت چنین ناله سر می دهید. آقا، شفاعت از آن جد شما پیامبر اکرم و از آن خاندان شما است. مگر نه این است که آیه تطهیر در شأن شما نازل شده است، دیگر چرا چنین اظهار ندامت می نمائید ؟ »

امام علیه السلام فرمود: «آیا مگر نمی دانی خدا بهشت را آفریده است برای هرکس که بندگی کند. هر که تقوی داشته باشد، رستگار است؛ هر چند غلام سیاهی باشد. و جهنم را آفریده است برای هر کس که گناه کنند، هر چند سید قریشی و از شریفترین مردم روی زمین باشد.)

حضرت بدینوسیله به غلامش گوشزد کرد که هر کس متقی تر باشد، خود را در برابر خداوند کوچکتر می پندارد. همچنین سرمشقی برای غلامش تعیین فرمود که نباید به خانواده و قبیله و منصب متکی بود.(۱)

منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۷۳تا۳۷۴/

۳۰- خیانت در امانت از شراب خوار

«اسماعیل» فرزند امام صادق علیه السلام، مقداری دارایی داشت که می خواست از آن استفاده نماید. وی خبردار شد مردی از قبیله قریش می خواهد برای تجارت به یمن برود. با خود تصمیم گرفت این مسئله را با پدرش، امام صادق علیه السلام در میان بگذارد و پولش را به آن فرد بدهد تا استفاده نماید.

و خدمت حضرت صادق علیه السلام شرفیاب شد و موضوع را عرض کرد.

امام علیه السلام فرمود: «فرزندم، تو نباید دارایی ات را در اختیار او بگذاری، زیرا وی مردی شرابخوار است.»

اسماعیل عرض کرد: «ولی من شرابخواری وی را ندیده ام و حرف مردم برای من دلیل نمی باشد.


۱- آدابی از قرآن – صفحه ۳۶۲

» سپس بدون توجه به فرمایش امام صادق علیه السلام، تصمیم خود را عملی ساخت.

آن مرد شرابخوار به یمن رفت و پول اسماعیل را خرج کرد و دیگر به مدینه بازنگشت.

مدتی بعد، موسم حج فرا رسید و اسماعیل همراه پدرش امام صادق علیه السلام به مکه مشرف شد.

روزی در حال طواف از خدا خواست: «خدایا، از تو می خواهم مالی را که از دستم رفته، به من باز گردانی و اجر و ثواب این حالت را به من عنایت کنی.»

و امام علیه السلام در همان حال به او رسید و فرمود: «به خدا سوگند که تو بر خدا حقی نداری و در برابر مالی که از تو تلف شده است، اجر و ثوابی به تو نخواهد رسید؛ زیرا تو به کسی اعتماد کردی که به تو گفته بودند او شرابخوار است.»(۱)

منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۱۰تا۵۱۱/

۳۱- خیانت در امانت و نابینایی

در کتاب «وسایل الشیعه» نقل شده است که «ابومحمد دعلجی» دو پسر داشت. یکی اهل ورع و تقوی و دیگری اهل فسق و فساد بود.

و روزی چند نفر از شیعیان به ابومحمد مبلغی پول دادند تا به نیابت حضرت حجت علیه السلام، فردی را حج بفرستد.

ابومحمد پول را بین خود و فرزند فاسق اش تقسیم کرد و هر دو به حج رفتند.

و در ایام حج، در روز «عرفه » ابومحمد جوان بلند بالا و گندم گون و زیبا صورت و خوش لباسی را دید که بیش از همه به دعا و تضرع مشغول بود.

چون هنگام خروج مردم از «عرفات» به سوی «مشعر» شد، آن شخص به ابومحمد فرمود:


۱- قلب سلیم – جلد دوم – صفحه ۲۲۱

«ای شیخ، از خدا شرم نمیکنی؟» چون ابومحمد علت را سؤال کرد، فرمود: «از تو خواستند به نیابت از امام زمانت حج به جای آوری و تو آن پول را به کسی دادی که شراب خوار و فاسق است. آیا نمی ترسی که به علت این عمل چشم تو کور شود.» و سپس اشاره به چشم ابومحمد نمود.

ابومحمد بسیار خجالت زده شد و چون به خود آمد، هر چه جستجو کرد، آن آقا را نیافت.

حدود چهل روز بعد، همان چشم اش بیماری پیدا کرد و بعد نابینا شد.(۱)

منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۵۸ تا ۵۵۹/

۳۲- خیانت در امانت و آثار آن

در حالات «شریک بن عبدالله» قاضی «مهدی» خلیفه عباسی نوشته اند که روزی خلیفه او را احضار کرد و او را مجبور نمود یکی از این سه کار را انجام دهد. اول آنکه منصب قضاوت را بپذیرد و یا اینکه مربی فرزندانش شود و یا یک مرتبه از غذای مخصوص او بخورد.

شریک بهترین و آسان ترین کار را نوع سوم برشمرد.

خلیفه به آشپز مخصوص خود دستور داد انواع متعدد خوراکی های لذیذ را تهیه کند.

هنگامی که شریک از کنار سفره خلیفه برخاست، چنان آن لقمه های حرام در او اثر کرد که پیشنهادهای دیگر خلیفه را پذیرفت، یعنی هم قاضی شد و هم مربی کودکان خلیفه!

گویند روزی شریک برای گرفتن گندم به خزانه دار دربار مراجعه کرد. خزانه دار به او گفت: «تو مگر به ما گندم فروخته ای که چنین برای گرفتن آن تعجیل مینمایی ؟ »

شریک در پاسخ گفت: «خیر، اما من چیزی ارزشمندتر از گندم، یعنی دینم


۱- گناهان کبیره، جلد دوم – صفحه ۳۱۹

را فروخته ام !»

راستی چه شیرین است سخن «بهلول »، به «هارون»، آنگاه که از طرف خلیفه غذایی برایش هدیه بردند و آن را رد کرد و به خدمتکاران خلیفه گفت: «این طعام را زودتر به نزد خلیفه باز گردانید. »

و چون پافشاری خدمتکاران را دید، به سگ هایی که در آن حوالی پرسه می زدند، اشاره کرد و چنین گفت: «غذا را جلوی آنها بگذارید تا بخورند.»

خدمتگزاران در آن لحظه سخت برآشفتند و گفتند: «به تحفه خلیفه توهین میکنی ؟»

بهلول دهانش را نزدیک آنان برد و گفت: «آهسته سخن بگوئید، زیرا اگر سگ ها بفهمند که این طعام، تحفه خلیفه است، آنها هم نخواهند خورد!(۱)»

منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۶۰۴تا۶۰۵/

۳۳- رد امانت به صاحبش جهت حفظ آبروی پیامبر

در دوره قاجاریان، منوچهر خان به عنوان «معتمد الدوله» حاکم اصفهان بود.

جوانی ارمنی، پنج حلقه انگشتر طلا را به قیمت گزاف در اصفهان خریده بود، یعنی تمام دارائیش را صرف خرید آن پنج حلقه نموده بود. او از اصفهان به جلفا رفت و در آن جا فهمید که انگشترهایش گم شده است. به اصفهان بازگشت، ولی آن را نیافت.

نزد معتمدالدوله رفت و از وی درخواست نمود تا دستور بدهد اعلام عمومی کنند که هر کس این انگشترها را پیدا کرده و بیاورد، صد تومان مژدگانی دارد.

جارچیان این مطلب را به گوش مردم رساندند.

عصر روز جمعه، طبق معمول، علما و بزرگان برای خواندن دعای سمات در منزل معتمدالدوله بودند، در همان وقت نگهبان بازار آمد و گفت: آن انگشترهای ارمنی را

من پیدا کرده ام.

معتمد گفت: از کجا پیدا کردی؟

جواب داد: شب گذشته فانوسی در


۱- گناهان کبیره، جلد اول – صفحه ۵۱۲

دستم بود و کنار مغازه های مردم نگهبانی میدادم. در این هنگام چند انگشتر طلا را کنار مغازه ای یافتم.

در آن مجلس، دانشمند حکیمی از او پرسید: تو روزی چقدر مزد می گیری؟ گفت:

پنج عباسی (معادل یک ریال).

عالم گفت: می خواستی این انگشترها را به بازار بغداد و یا اسلامبول ببری و به قیمت گزاف بفروشی و دارای ثروت کلان گردی؟!

گفت: من این انگشترها را به این جا آوردم تا به صاحبش که ارمنی است بدهم، چون در غیر اینصورت در روز قیامت، حضرت عیسی علیه السلام به پیامبر اسلام عرض می کرد: فردی از امت تو، انگشترهای شخصی از امت مرا یافت و به او باز نگرداند، آن وقت پیامبر در نزد وی شرمنده می شد. لذا من برای حفظ آبروی پیامبرم، تصمیم گرفتم که انگشترها را به صاحبش بازگردانم.

حاضران از طرز تفکر نگهبان پاک دل و با صفا، تحت تأثیر قرار گرفتند و او را تحسین و تشویق نمودند.(۱)

منبع داستان دوستان/صفحه ۴۲تا۴۳/

۳۴- پیامبر در حجت الوداع و سفارش بر رد امانت

پیامبر در مراسم حج سال دهم هجرت شرکت کرد که آخرین حج او بود و به حجه الوداع شهرت یافت، بسیاری از مسلمین در آن حج شرکت داشتند.

هنگامی که پیامبر برای انجام بقیه مناسک حج به منا آمدند، در آن جا مردم را به دور خود جمع نمود و به موعظه پرداخت، پس از حمد و ثنای الهی، خطاب به مردم چنین

فرمود:

ای مردم! چه روزی محترم ترین روزها است؟

گفتند: امروز (روز عید قربان).

– چه ماهی بهترین ماه ها است؟

– این ماه (ذیحجه).

– چه شهری محترم ترین شهرها است؟

– این شهر (مکه).

– ای مردم بدانید


۱- اقتباس از : جامع النورین، ص ۲۳۲.

که خون های شما و اموال شما مسلمین مانند احترام این روز در این ماه و در این مکه، احترام دارد تا روزی که خدا را ملاقات کنید، و در آن روز (قیامت) خدا از اعمال شما بازخواست کند، آگاه باشید. آیا وظیفه خود را ابلاغ کردم؟

۔ آری.

– خدایا شاهد باش، سپس فرمود: ای مردم! بدانید هر کس که در نزد او امانتی هست، آن را به صاحبش برگرداند، خون و مال مسلمان حلال نیست مگر با رضایت خودش، به خودتان ستم نکنید و بعد از من روش کفار را پیشه نسازید(۱).

منبع داستان دوستان/ص ۱۷۴تا۱۷۵/

۳۵- ابوبکر و خیانت در فدک به فاطمه

ابن ابی الحدید معتزلی که از علمای معروف و برجسته اهل تسنن است می گوید:

من از استادم (علی بن فارقی) مدرس مدرسه بغداد پرسیدم: آیا فاطمه سلام الله علیها از ادعای مالکیت «فدک»


۱- وسائل الشیعه، ج۱۹، ص۳

محمد حسن قزوینی، فدک).(۱) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ۴، ص ۷۸.

۳۶- پایداری ضوابط در حکومت حضرت علی علیه السلام

عبدالله بن جعفر، داماد و برادر زاده حضرت علی علیه السلام بود. روزی در عصر خلافت آن حضرت به حضور ایشان آمد و عرض کرد: شایسته است که امر کنی که برای زندگی روز مره ام به من کمک مالی شود، سوگند به خدا برای تأمین زندگی، چیزی ندارم جز این که گوسفند یا الاغ خود را بفروشم.

امام علی نیز به او فرمود: نه، چیزی برای تو نزد من نیست، مگر این که به عموی خود دستور بدهی تا از بیت المال دزدی کند و به تو بدهد.


۱- راست میگفت؟ گفت: آری. گفتم: پس چرا خلیفه اول، فدک را به او نداد، در حالی که فاطمه به نزد او راستگو بود؟ او لبخندی زد و کلام زیبا و لطیف و طنز گونه ای گفت، در حالی که او هرگز عادت به شوخی نداشت، گفت: اگر ابوبکر، فدک را به مجرد ادعای فاطمه علیها السلام به او می داد، فردا به سراغش می آمد و ادعای خلافت برای همسرش می کرد! و وی را از مقامش کنار میزد و او هیچ گونه عذر و دفاعی از خود نداشت، زیرا با دادن «فدک» پذیرفته بود که فاطمه علیها السلام هرچه ادعا کند راست می گوید، و نیازی به بینه و گواه ندارد. سپس ابن ابی الحدید می افزاید: این یک واقعیت است، هر چند استاد، آن را به عنوان مزاح، مطرح کرد.

۱، ص ۶۷

۳۷- حفظ آبرو و عدم سوال جز از سه نفر

شخصی از انصار (مسلمین مدینه) به حضور امام حسین علیه السلام برای درخواست کمک مالی آمد و تقاضای کمک کرد.

امام حسین علیه السلام فرمود: ای برادر انصاری آبرو و شخصیت خود را از سؤال رو در رو، حفظ کن، درخواست خود را در نامه ای بنویس که من به خواست خدا آن چه را که موجب شادی توست انجام خواهم داد.

مرد انصاری در نامه ای نوشت: ای حسین پانصد دینار به فلانی بدهکارم، و او اصرار می کند که طلبش را بپردازم، با او صحبت کن تا وقتی که پولدار شدم، صبر کند.

وقتی امام حسین نامه او را خواند، به منزل تشریف برد و کیسه ای حاوی هزار دینار آورد و به آن مرد انصاری داد و فرمود: با پانصد دینار، بدهی خود را بپرداز و با پانصد دینار دیگر، زندگی خود را سرو سامان بده، و حاجت خود را جز نزد سه نفر نگو: دیندار، جوانمرد و صاحب اصالت خانوادگی، چرا که در مورد آدم دیندار، دین، نگهدار اوست (و مانع آن است که آبروی تو را ببرد و در مورد جوانمرد، او به خاطر جوانمردی، حیا و شرم می کند، و در مورد کسی که اصالت خانوادگی دارد، او برای نیازت، آبروی تو را نمی ریزد، بلکه شخصیت تو را حفظ می کند و بدون برآوردن حاجتت، رد نمی شود.(۱)

منبع داستان دوستان/ص ۲۹۲/

۳۸- امانت داری حضرت علی علیه السلام در انتصاب داور

ابوالاسود دُئلی از یاران مخلص و دوستان صمیمی امیر مؤمنان علی علیه السلام بود و در علم و عدالت و فضائل اخلاقی، به سطح عالی کمال رسیده بود به گونه ای که حضرت علی علیه السلام در


۱- نهج الشهاده، ص ۳۰۵.

دوران خلافتش، او را قاضی منطقه ای قرار داد، ولی پس از مدتی، علی او را از مقام قضاوت عزل کرد.

او به حضور علی علیه السلام آمد و پرسید: چرا مرا از مقام قضاوت عزل کردی، آیا از من خیانت و انحرافی دیدی؟!

امیر مؤمنان علی علیه السلام در پاسخ او فرمود: نه، در تو خیانتی ندیدم، ولکن صَوتُک یَعلو صَوتَ الخَصمَین، ولی هنگام قضاوت، صدای تو بلندتر از صدای دونفری است که برای قضاوت (بین اختلاف و نزاع خود) به حضور تو آمده اند.(۱)

یعنی قاضی نباید آن چنان بلند سخن بگوید که صدایش بلندتر از صدای متهمین باشد، تا مبادا یک نوع تحمیل و هراس بر آنها وارد گردد، و در نتیجه آنها در گفتار خود در تنگنا قرار گیرند.

آری تنها به این جهت تو را از مقام قضاوت، عزل کردم!

منبع داستان دوستان/ص ۴۳۷/

۳۹- خیانت در امانت و هلاکت آن به وسیله ی سگ

حرث بن صعصعه ، چند دوست صمیمی داشت به طوری که از آنها جدا نمی شد.

در یکی از سفرهای تفریحی، همه آنها جز یکی بودند. حرث، سگ باوفائی نیز داشت.

آن که به سفر نرفته بود، با همسر حرث بن صعصعه هم بستر گردید و به دوستش خیانت نمود، اما سگ حرث به آنها حمله کرد و هر دو را کشت.

وقتی حرث از سفر بازگشت جریان را دریافت، آن گاه این دو شعر را سرود:

فیا عجبا للخُلِّ یهتک حرمتی ـ و یا عجبا للکلب کیف یصون

وما زال یرعی ذمتی و یحوطنی ـ ویحفظ عرسی و الخلیل یخون

عجبا از دوست که در غیاب من به ناموس من بی حرمتی می کند، و شگفتا از سگ که ناموس مرا محافظت می نماید.


۱- الی انهاض المسلمین، ص ۴۳۲.

همواره وفادار و نگهبان من و حافظ ناموس من می باشد، ولی دوستم به من خیانت می نماید.(۱)

منبع داستان دوستان/ص ۶۸۷تا۶۸۸/

۴۰- وجوب رد امانت به صاحبش نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله

امام صادق علیه السلام فرمود: رسول اکرم (در حجه الوداع که آخرین حج آن حضرت در سال دهم هجرت بود و مسلمانان بسیار در مراسم حج شرکت نموده بودند) در سرزمین «منی» در میان مسلمین ایستاد و رو به آنها کرد و پرسید: محترم ترین و ارجمندترین روزها چه روزی است؟

مسلمانان عرض کردند: امروز (عید قربان) است.

۔ محترم ترین و عالی ترین ماهها چه ماهی است؟

– همین ماه (ذیحجه).

چه سرزمینی (شهری) محترم ترین سرزمین هاست؟

– این سرزمین (مکه).

آن گاه پیامبر فرمود:

فان دمائکم و أموالکم علیکم حرام کحرمه یومکم هذا فی شهرکم هذا فی بلدکم هذا إلی یوم تلقونه؛

بی گمان بدانید که خونها و اموال شما بر شما محترم است مانند احترام این روز در این ماه و در این سرزمین تا برپا شدن روز قیامت که خدا را ملاقات

کنید.

آن گاه فرمود: خداوند از کردار شما می پرسد، آگاه باشید آیا رسالت خود را ابلاغ کردم؟

همه مسلمین حاضر، عرض کردند: آری.

پیامبراکرم عرض کرد: خداوندا گواه باش!

سپس فرمود: آگاه باشید، هرگاه کسی از شما در نزدش، امانتی هست، به صاحبش رد کند، و بدانید که قطعا (ریختن خون مسلمان، حلال نیست، و نیز مال مسلمان حلال نیست جز در موردی که رضایت داشته باشد، و به خودتان ظلم نکنید، و بعد از من از اسلام به کفر باز نگردید.(۲)

منبع داستان دوستان/ص ۶۹۲تا۶۹۳/

۴۱- خلیفه ی دوم و خیانت در امانت دین

پیروان خلفا به پیروی از خلیفه دوم در اذان از گفتن جمله «حی علی خیر العمل» خودداری می کنند و به جای آن در اذان صبح می گویند: «الصلاه خیر من النوم، نماز بهتر از خواب است.»

مالک بن انس، پیشوای مذهب


۱- سفینه البحار، ج ۲، ص ۴۸۷.
۲- وسائل الشیعه، ج۱۹، ص ۳.

مالکی، درباره سرآغاز پیدایش این بدعت چنین می نویسد:

وقت نماز صبح بود، اذان گوی خلیفه دوم، نزد او آمد تا او را از وقت نماز صبح آگاه سازد، دید او خوابیده است. برای بیدار کردن خلیفه، فریاد زد: الصلاه خیر من النوم. عمر از خواب بیدار شد و از این جمله خوشش آمد و دستور داد آن را داخل اذان کنند و در اذان صبح بگویند، در حالی که دهها روایت از اهل تسنن، تصریح دارند که جمله فوق در عصر پیامبر نبوده است!(۱)

منبع داستان دوستان/صفحه ۸۸۵ تا ۸۸۶

۴۲- دزد و حفظ امانت از خیانت

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: آورده اند خواجه ای بامداد پگاه(۲) برخاست و عزم گرمابه کرد. دوستی در راه او پیش آمد. آن دوست او را گفت: به حمامی آیی؟ گفت: تا به در حمام با تو مرافقت ( همراهی) کنم. چون پاره ای راه برفتند، آن دوست او راه بگردانید و به مصلحت خود برفت. طراری(۳) پگاه تر آمده بود تا صیدی کند و جیبی بشکافد و کیسه ای برد. چون به در گرمابه رسید، خواجه روی بازپس کرد و هوا هنوز تاریک بود. طرار را دیده، پنداشت که مگر(۴) آن دوست وی است، پس هزار دینار که با خود داشت، به وی داد و گفت: آن را به امانت نگاه دار تا برون آیم و به من باز ده و زر به طرار سپرد.

چون از گرمابه برون آمد روز شده بود و خواست که برود، طرار گفت: ای خواجه! زر خود


۱- موطأ مالک، ج ۱، ص ۵۵ و کنز العمال، ج ۸ ص ۳۵۵.
۲- صبح زود
۳- طرار: کیسه بر (جیب بر)، دزد.
۴- شاید

بستان. مرد در نگرید و کیسه ی زر خود به دست طرار دید، گفت: تو کیستی؟ گفت:

من مردی طارم و کیسه بر. خواجه گفت: من زر به تو داده ام، چرا نبردی؟ گفت: اگر به صنعت خود(۱) بردمی، یک درم به تو ندادمی؛ اما به امانت به من سپرده بودی و در امانت خیانت کردن روا نبود!(۲)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۲۱ صفحه ۲۱۰/

۴۳- امانت داری شیخ عثمان

یکی از تجار نیشابور وقتی می خواست به مسافرت برود، کنیز خود را به رسم امانت به شیخ ابوعثمان حمیری سپرد. روزی نظر شیخ به چهره ی زیبا و اندام دلربای کنیز افتاد و بی اختیار اسیر عشق او شد.

شیخ این پیش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد کرد و پاسخ چنین بود که از نیشابور به طرف ری حرکت کند و چندی افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شیخ یوسف را درک نماید.

ابو عثمان به جانب ری حرکت کرد، هنگامی که به آن جا رسید در کوچه ها منزل شیخ یوسف را جست و جو می کرد. همه ی مردم با شگفتی به او نگاه می کردند که چرا چنین شخصی در جست و جوی مرد فاسق و بدکاری است! پس او را سرزنش کردند. شیخ از این وضع، متحیر و سرگردان شد و ناچار به نیشابور باز گشت و استاد خود – ابوحفص – را از جریان باخبر کرد. استاد دوباره به او امر کرد باید شیخ یوسف را ملاقات کنی و از روحانیت و انفاس قدسیه ی او استفاده نمایی. این بار رفت و منزل


۱- صنعت خود: به مقتضای شغل و کارم.
۲- جوامع الحکایات، ص ۲۳۵.

شیخ یوسف را در محله ی باده فروشان پیدا کرد.

همین که وارد اتاق شد در یک طرف شیخ، بچه ای زیبا و خوش اندام و در طرف دیگر او جامی پر از شراب مشاهده کرد، بر حیرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، از شیخ سؤال کرد: علت انتخاب منزل در چنین محلی چیست؟ زیرا هیچ مناسبتی با مقام شما ندارد. شیخ گفت: این خانه ها متعلق به دوستان و بستگان ما بود، یکی از ستمکاران از آنها خرید و به این کارها اختصاص داد؛ ولی هیچ کس خانهی مرا نخرید. سپس از آن پسرک زیبا و شیشه ی شراب پرسید. شیخ یوسف گفت: این پسر، فرزند واقعی من است و داخل شیشه چیزی جز سرکه نیست. ابو عثمان پرسید: پس چرا با مردم طوری رفتار می کنید که نسبت به مقام شما سوء ظن پیدا کنند و به شما تهمت بزنند؟

شیخ یوسف گفت: برای این که مردم مرا به امانت داری و خوبی نشناسند و کنیزهای خود را به رسم امانت به من نسپارند، در این صورت من هم عاشق آنها نمی شوم و در این دلباختگی نمی سوزم. ابوعثمان از شنیدن این سخن، به شدت گریست و درد خویش را نزد او درمان کرد.(۱)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۲۲صفحه ۲۱۰تا۲۱۱/

۴۴- کشف خیانت وزیر

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: در عهد پادشاهی گشتاسب، او را وزیری بود به نام «راست روشن»، که به سبب این نام مورد نظر گشتاسب بود و بیشتر از وزرای دیگر مورد مرحمت قرار می گرفت.

این وزیر،


۱- پند تاریخ ج ۱، ص ۱۹۹؛ به نقل از: الکشکول (شیخ بهایی).

گشتاسب را بر مصادره رعیت تحریض می کرد و ظلم را در نظر او جلوه میداد و می گفت: انتظام امور مملکت به خزانه است و باید ملت فقیر باشند تا تابع گردند.

خود هم مال زیاد جمع کرد و با گشتاسب از در دشمنی برآمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالی ندید تا حقوق کارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پریشان دید و متحیر شد.

دلتنگ و تنها به صحرا رفت. ناگاه نظرش به گوسفندانی افتاد، به آن جا رفت و دید گوسفندان خواب هستند و سگی بر دار است، تعجب کرد!

چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسید. گفت: این سگ امین بود، مدتی او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد کردم. بعد از مدتی او با ماده گرگی دوست شد و با او جمع شد. چون شب می شد ماده گرگ گوسفندی را می گرفت و با هم می خورند.

روزی در گوسفندان کمبود و تلف مشاهده شد و پس از جست و جو، به خیانت سگ پی بردم؛ از این رو سگ را بر دار کردم تا معلوم شود جزای خیانت و عاقبت بدکردار، شکنجه و عذاب است.

گشتاسب چون این جریان را شنید به خود باز آمد و گفت: رعیت همانند گوسفندان و من مانند چوپان، باید حال مردم را تفحص کنم تا علت نقصان پیدا شود.

آن گاه به بارگاهش آمد و لیست زندانیان را طلب کرد و معلوم شد وزیر ( راست روشن) آنها را حبس کرده و همه مشکلات از او است. پس او را بر دار کرد و گفت: ما به نام

او فریفته شدیم.

کم کم مملکت آباد و تدارک کار گذشته کرد و در کار اسیران اهتمام داشت و دیگر به هیچ کس اعتماد نمی کرد.(۱)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۲۳ صفحه ۲۱۱تا۲۱۲/

۴۵- برکت امانتداری

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: آورده اند فضیل عیاض کاروانی زده بود و از مردمان مالی و نعمتی بنده بود. مردی از آن جماعت همیانی زر داشت. در آن ساعت که دزدان در رسیدند، آن مرد نزد فضیل آمد و همیان خود به وی داد و گفت: این را به امانت به تو دادم. فضیل آن بستد. وقتی دزدان کاروان را بردند، وقت نماز عصر بود. فضیل به نماز ایستاد و قرآن خواندن گرفت. آن مرد از یکی از دزدان پرسید: آن مرد کیست؟ گفت: او امیر ما است و روزه دار است. آن مرد گفت: من زر خود به امانت به امیر دزدان داده ام! پس دل از آن زر برداشتم و با این همه خود را در نظر او آوردم.

فضیل چون او را بدید، بخواند و گفت: تو آن مرد هستی که زر به امانت مرا دادی؟

گفت: بلی! پس گوشه ی سجاده برداشت و گفت: بیا و زر خود بردار. مرد گفت: من حالی عجب می بینم، دزدی و قطع راه با نماز و روزه مناسبتی ندارد! فضیل گفت: در هر کار که باشند باید که جای آشتی رها کنند.(۲) پس به یکی از دزدان گفت: با این مرد به شهر رو


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ج ۱، ص ۲۳۳ – ۲۳۴؛ به نقل از: جوامع الحکایات، ص ۳۱۳
۲- یعنی جایی برای آشتی با خدا باز گذارند.

که او را کاری فرموده ایم، چون او را به شهر رسانی، باز گرد و آن همیان به وی باز داد و او را به شهر رسانید و برکات آن امانت داری بود که او از این کار بازگشت.(۱)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۲۴ صفحه ۲۱۲تا۲۱۳/

۴۶- امانتداری و جلب رزق فراوان

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: آورده اند بازرگانی در دمشق بود که از شهرها برای وی امانت می فرستادند و قوت او از آن راه بود. وقتی از او خیانتی در وجود آمد، بازرگانان از او نفور شدند و کار او در تراجع افتاد و مفلس(۲) گشت و او را وام بسیار گرد آمد. او را پسری بود به غایت عاقل و دانا، چون پسر حال پدر بدید، زهد پیشه گرفت و بر تنگدستی صبر کرد و در جوار او سرهنگی بود از آن عبدالملک مروان. پس چنان اتفاق افتاد که عبد الملک این سرهنگ را با جمعی به جنگ روم فرستاد. این سرهنگ پسر بازرگان را بخواند و جای خالی کرد(۳) و گفت: من دخترکی دارم و به جهت او ذخیره نهاده ام و مرا به حرب (جنگ) می فرستند؛ آن را نزد تو امانت خواهم نهاد. اگر خدای عزوجل، مرا باز رساند حق تو بشناسم و اگر قضای اجل باشد(۴) عشر ( یک دهم) آن مال بر تو حلال کردم و باقی به فرزند من برسان.

پسر بازرگان آن را قبول کرد و آن سرهنگ برفت و دو بدره زر بیاورد به مقدار


۱- یعنی فضیل از راهزنی توبه کرد. جوامع الحکایات، ص ۲۴۱
۲- مفلس: بی چیز. تهی دست
۳- خلوت کرد.
۴- اگر اجل فرا رسد.

هزار دینار به وی تسلیم کرد، و هیچ حجت(۱) نخواست. چون آن سرهنگ به روم رفت، در آن جا شهید شد. بازرگان از این وقوف یافت، گفت: ای پسر! حال من در دست تنگی و حیرت به حد کمال رسید و چندین مال در دست تو است، اگر قدری از این مال در نفقه ی خود کنیم و آن را بر خود وام دانیم، چون آن را طالبی معین نیست، چه زیان دارد!(۲) پسر گفت:

این حال تو از خیانت بد شده است. اگر جان من برآید، من در این خیانت نکنم.

چون مدتی بر آمد و حال فرزندان(۳) سرهنگ بد شد، نزدیک پسر بازرگان آمدند و از وی التماس کردند تا به جهت ایشان سوی عبد الملک قصه۷** نویسد و از وی چیزی خواهد. چون آن قصه به عبد الملک دادند، گفت: هر کس که کشته شود، نام او از بیت المال حذف می شود. نومید بازگشتند. پسر بازرگان حال نومیدی ایشان بدید و گفت: بدانید که پدر شما به نزدیک من ودیعتی نهاده است و مرا ده – یازده(۴) وصیت کرده است و گفت: هر گاه حال فرزندان من بد شد، تو این زرها به ایشان رسان و من تا این غایت تصرف نکرده ام آن مال همچنان


۱- سند و مدرک.
۲- چون این مال مالک ندارد، اگر کمی از آن به عنوان قرض برداریم و خرج کنیم، چه ضرر دارد؟
۳- در سطور پیش سرهنگ می گوید: «دخترکی دارم.» و در این جا برای وی «فرزندان» یاد شده است و این دو با هم سازگار نیست.
۴- به ظاهرا به معنی همان عشر است که در سطرهای پیش ذکر شده است.

به مهر نهاده است و چون احتیاج شما معلوم شد، آن را به شما باز رسانم

و اگر آنچه وصیت کرده است برسانید منت دارم و اگر امتناع کنید، با شما خصومت نکنم.

ایشان به غایت شاد شدند و گفتند: همان طور که پدر وصیت کرده به تو دهیم و آن را مضاعف کنیم. پس آن را بیاورد و نزد ایشان بنهاد. از آن، دو هزار دینار به وی دادند و باقی در تصرف خود آوردند و حال ایشان منظم شد تا وقتی خلیفه را از حال آن فرزندان باد آمد و پرسید که حال فرزندان سرهنگ چیست؟ گفتند: حال ایشان منتظم است. خلیفه گفت:

ایشان قصه به من نوشته بودند و حال عجز خود کرده بودند. پس بفرمود تا ایشان را حاضر آوردند و از حال ایشان سؤال کرد. ایشان صورت حال خود تقریر کردند. خلیفه گفت: او را تا این حد است که شخصی کشته شده باشد و آن را خصمی و طالبی نباشد و او آن مال باز رساند. این چنین کس مستحق تربیت ها است. پس پسر بازرگان را بخواند و تشریفی فاخر بدو داد و خزینه داری به وی تفویض کرد و حال او به سبب امانت به این جا رسید که در بغداد هیچ کس را ثروت بیش از او نبود، به تحقیق قول نبوی : ألأمانه تجر الرزق [امانت، باعث جلب رزق و روزی است] (۱)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۲۶ صفحه ۲۱۴تا۲۱۵/

۴۷- سزای خیانت در امانت

اباصلت هروی از علی بن موسی الرضا نقل کرده است که ایشان فرمودند: پدرم موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: روزی


۱- جوامع الحکا بات، ص ۲۲۴

خدمت پدر خود امام صادق علیه السلام بودم، یکی از دوستان ما وارد شد و گفت: شخصی پشت در ایستاده و اجازه ی ورود می خواهد. امام صادق علیه السلام به من فرمود: نگاه کن ببین چه کسی است. وقتی رفتم شتران زیادی را که حامل صندوق هایی بودند مشاهده کردم، شخصی نیز سوار اسب بود، به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: مردی از هندم و می خواهم خدمت امام جعفر بن محمد شرفیاب شوم، بازگشتم و به عرض ایشان رساندم. حضرت فرمود: به این خائن ناپاک اجازه ورود ندهید. آنها مدت مدیدی در همان جا اقامت کردند تا این که یزید بن سلیمان و محمد بن سلمان واسطه شدند و برای آنها اجازه ی ورود گرفتند، وقتی مرد هندی وارد شد، دو زانو نشست و گفت: امام به سلامت باد، مردی از هندم و پادشاه هند مرا با هدایایی خدمت شما فرستاده است، اکنون مدتی است که به ما اجازه ی ورود ندادید، آیا فرزندان پیامبر چنین می کنند؟ پدرم سر خود را پایین انداخت و فرمود: علت آن را خواهی فهمید.(۱)

موسی بن جعفر فرمود: پدرم دستور داد نامه ی او را بگیرم و باز کنم. پادشاه هند پس از سلام نوشته بود: من به برکت شما هدایت یافته ام، مدتی پیش برایم کنیز بسیار زیبایی هدیه آورده بودند، هیچ کس را شایسته ی آن کنیز نیافتم؛ از این رو او را با مقداری لباس و زیور و عطر تقدیم شما کردم و از میان ساکنان هند، هزار نفر را که صلاحیت امانت داری داشتند انتخاب کردم، سپس از آن


۱- ولتعلمن نباه بعد حین ص ۸۸

هزار نفر صد نفر و از آن صد نفر، ده نفر و از آن ده نفر، یکی را به نام میزاب بن خباب برگزیدم و او را همراه آن کنیز نزد شما فرستادم. حضرت فرمود: ای خیانتکار! برگرد. هرگز امانتی را که به آن خیانت کرده ای، قبول نمی کنم. مرد هندی سوگند یاد کرد که خیانت نکرده ام. پدرم فرمود: اگر لباس تو به کارت گواهی بدهد، مسلمان می شوی؟ گفت: مرا از این کار معاف دار. ایشان فرمودند: پس کاری که کرده ای، برای پادشاه هند بنویس.

مرد هندی گفت: اگر شما چیزی در این خصوص می دانی بنویس. پوستینی بر دوش او بود، حضرت فرمود: آن را بینداز. در این هنگام پدرم حرکت کرد و پس از خواندن دو رکعت نماز سر به سجده گذاشت، شنیدم در سجده می گفت: «اللهم إنی أسألک بمعاقد العز من عرشک و منتهی الرحمه ان تصلی علی محمد و آل محمد عبدک و رسولک و امینک فی خلقک و ان تاذن لفرو هذا الهندی ان ینطق بلسان عربی بین یسمعه من فی المجلس من اولیائنا لیکون ذلک عندهم آیه من آیات اهل البیت فیزدادوا ایمانا مع ایمانهم»

مجلس حضور دارند آن را بشنوند تا این مطلب نزد آنان آیت و معجزه ای از معجزات اهل بیت(علیهم السلام) باشد و باعث شود که ایمان شان زیادتر گردد.

ولی هندی با وحشت تمام التماس می کرد. حضرت فرمود: اگر مسلمان شوی، کنیز را نیز به تو می دهم؛ ولی او نپذیرفت. در پایان، حضرت هدیه را قبول و کنیز را رد کرد، آن مرد نیز به هند بازگشت، پس از یک ماه نامه ای از طرف پادشاه هند رسید، او بعد از عرض ارادت نوشته بود: کنیزی را با هدایایی خدمت شما فرستادم؛ ولی آنچه ارزشی نداشت، پذیرفتید و کنیز را قبول نکردید. این کار، مرا نگران کرد و با خود گفتم: فرزندان انبیا دارای هوش خدادادی اند؛ از این رو احتمال دادم آن مرد به کنیز خیانت کرده باشد؛ پس به آن مرد گفتم که نامه ای از طرف شما رسیده و در آن نوشته شده که به آن کنیز خیانت کرده ای و سوگند خوردم که جز راستی چیز دیگری او را نجات نخواهد داد. او نیز داستان خیانت خود را شرح داد و داستان پوستین را که بسیار حیرت انگیز بود، بیان کرد. کنیز را خواستم، او نیز اعتراف کرد، آن گاه دستور دادم هر دو را گردن زدند. اکنون به یگانگی خدا و رسالت خاتم انبیاء گواهی میدهم و به عرض می رسانم که خود نیز از پی این نامه خواهم آمد.

موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: طولی نکشید که پادشاه، تاج و تخت را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان شد.(۱)

عرض میکنم: نتیجه ی اخلاقی حکایت فوق عبارت است از: ۱. در امان نبودن هیچ کس از شر نفس اماره جز معصومین(علیهم


۱- پند تاریخ ج ۱، ص ۲۱۷؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۱۳۶.

السلام). ۲. طبع بلند امام صادق(علیه السلام) (همانند سایر معصومین بزرگوار علیهم السلام) در نپذیرفتن کنیز زیبایی که به آن خیانت شده بود. ۳. آشکار شدن خیانت و نادرستی پس از گذشت زمانی و رسوا کردن صاحبش. ۴. مستجاب الدعوه بودن معصومین(علیهم السلام). ۵. هم سنخ بودن کرامت معجزه آسای حضرت – در تجسم بخشیدن به پوستین – با مخاطب هندی. ۶. معصومین(علیهم السلام) هر کار خارق العاده و معجزه آسایی که انجام می دهند، به اذن پروردگار است و از خودشان قدرت مستقلی ندارند. (به دلیل آیه ی ۱۱۰ سوره مائده)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۳۱ صفحه۲۲۰ تا۲۲۲/

۴۸- امام صادق علیه السلام و رد امانت به قاتل پدرش حضرت علی علیه السلام

عبد الله بن سنان می گوید: بر امام صادق (در مسجد) وارد شدم در حالی که ایشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.

عرض کردم: بعضی از پادشاهان و امرا ما را امین می دانند و اموالی را به امانت نزد ما می گذارند، با این که خمس مال خود را نمی دهند، آیا اموال شان را به آنها رد کنیم یا تصرف نماییم؟

امام سه مرتبه فرمود: به خدای کعبه، اگر ابن ملجم قاتل پدرم علی ، امانتی(۱) به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او پس میدهم.(۲)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۳۲ صفحه ۲۲۲تا۲۲۳/

۴۹- علم امانتی که باید به دیگران رسد

علامه ابوالحسن شعرانی – رضوان الله تعالی علیه – تدریس را عمل به وظیفه و ادای امانت می شمردند. آیت الله سید رضی شیرازی نقل می کند: پس از اتمام تدریس طبیعیات، از ایشان خواستم الهیات را تدریس کنند، با کمال تواضع برای من به تنهایی الهیات و اشارات را مجددا تدریس کردند.

روزی خدمت ایشان عرض کردم: چطور حوصله می کنید برای من به تنهایی درس بدهید؟ با کمال صفا و آرامش فرمودند: چیزهایی که ما بلد هستیم، اماناتی است که از گذشتگان به ما رسیده و ما این امانات را باید به افراد برسانیم، حال که شما پیدا شده اید تا این امانات را دریافت کنید، من هم وظیفه دارم آنها را در اختیار شما قرار دهم و


۱- شاید فرموده باشد: شمشیری را که با آن، پدرم علی (علیه السلام) را به قتل رساند.
۲- یکصد موضوع، پانصد داستان؛ به نقل از: نمونه معارف ج ۱، ص ۳۵۴، بحار الانوار ج ۱۵، ص۱۴۹

شما هم موظف هستید آن را در اختیار دیگران قرار دهید.(۱)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۳۳ صفحه ۲۲۳/

۵۰- امام صادق و ادای امانت

عبد الرحمن بن سیابه می گوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستانش به در خانه ی ما آمد، پیش او رفتم. مرا تسلیت داد و گفت: عبد الرحمن! آیا پدرت چیزی از خود بجای گذاشته؟ گفتم: نه! در این وقت کیسه ای که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت:

این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را برای خود سرمایه ای قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات خود برسان و اصل پول را به من برگردان.

من با خوشحالی نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم. شب که شد پیش یکی از دوستان پدرم رفتم. او برایم مقداری قماش خرید و مغازه ای برایم تهیه کرد و من در آن جا به کسب و کار مشغول شدم و خداوند هم برکت داد و روزی زیادی نصیب من فرمود تا این که موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد به زیارت خانه ی خدا بروم. ابتدا نزد مادرم رفته و گفتم مایلم به حج بروم. مادرم گفت: اگر چنین تصمیمی داری، پول فلانی را بده. سپس به مکه برو. من آن پول را آماده کردم و به آن مرد دادم. چنان خوشحال شد که انگار پول راه به او بخشیده ام، چرا که انتظار پرداخت آن را نداشت.

آن گاه به من گفت: شاید این پول کم بود که آن را برگرداند. اگر چنین است بیش تر


۱- مردان علم در میدان عمل.

به تو بدهم.

گفتم: نه، دلم می خواهد به مکه بروم؛ از این رو مایل بودم ابتدا امانت شما را باز گردانم.

بعد از آن به مکه رفتم. پس از انجام اعمال حج به مدینه بازگشتم و به همراه عده ای خدمت امام صادق رسیدم. چون من جوان و کم سن و سالی بودم در آخر مجلس نشستم. هر یک از مردم سؤالی می کردند و حضرت جواب می دادند. همین که مجلس خلوت شد، نزدیک رفتم. امام فرمود: کاری داشتی؟ عرض کردم: فدایت شوم! من عبدالرحمن بن سیابه هستم. فرمود: حال پدرت چگونه است؟

عرض کردم: از دنیا رفت. امام صادق علیه السلام خیلی افسرده شد و برای او طلب رحمت کرد و سپس فرمود: آیا از مال دنیا به جای گذاشته است؟ گفتم: نه، چیزی از خود به جای نگذاشته است. فرمود: پس چگونه به حج رفتی؟ من داستان رفیق پدرم و هزار درهم را که من داده بودم، به عرض حضرت رساندم. امام علیه السلام مهلت نداد سخنم را تمام کنم. در میان سخنم پرسید: هزار درهم پول آن مرد را چه کردی؟ عرض کردم: به صاحبش برگرداندم.

فرمود: آفرین! کار خوبی کردی. آن گاه فرمود: می خواهی تو را سفارش و نصیحتی کنم؟ عرض کردم: آری! فرمود: علیک بصدق الحدیث و أداء الأمانه؛ «همواره راستگو و امانتدار باش» اگر به این وصیت عمل کنی، در اموال مردم شریک خواهی شد. در این هنگام میان انگشتان خود را جمع کرد و فرمود: این چنین شریک آنها می شوی.

عبد الرحمن می گوید: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل کردم. در نتیجه وضع مالی ام

خوب شد و به جایی رسید که در یک سال سیصد هزار درهم زکات پرداخت کردم.(۱)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۳۴ صفحه ۲۲۳تا۲۲۴/

۵۱- معذوریت در پذیرش امانت

عبد الملک مروان روزی ابن عیینه را به حضور خود طلبید و گفت: می خواهم تو را مأمور مصر کنم و اداره ی امور این کشور را به تو بسپارم. ابن عیینه که از خطرات این مأموریت به خوبی آگاه بود و می دانست قبول این مسئولیت، بدون آلوده شدن به ظلم و تجاوز انجام پذیر نیست در پاسخ گفت: ای امیر! من از کار کناره گرفته ام و نمی توانم عهده دار این مأموریت شوم.

عبد الملک خشمگین شد و با تندی وی را مخاطب ساخت و گفت: کاری را که دیگران به جان خواستار آن هستند و برای رسیدن به آن دنبال اسباب فراوان می گردند، من بدون این که تو بخواهی به تو محول می کنم و تو آن را نمی پذیری و از قبولش شانه خالی می کنی؟!

ابن عیینه در جواب گفت: ای امیر! اگر اجازه فرمایی سخنی عرض کنم. خلیفه گفت:

بگو. ابن عیینه گفت: خداوند در قرآن مجید می فرماید: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَهَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا »


۱- داستان های بحار الانوار ج ۲؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۷، ص ۳۸۴.

و نادان بود چون بر خود ستم کرد و قدر این مقام والا را ندانسته).(۱)اخلاق از نظر همزیستی و ارزش های انسانی، ص ۲۹۴؛ به نقل از: جوامع الحکایات، ص ۲۵۵.

۵۲- ما مراقب داریم!

از مرحوم آیت الله آخوند ملا علی همدانی – اعلی الله مقامه – نقل شده که فرمود: مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری – مؤسس حوزهی علمیه ی قم – هیچ وقت از پارچه ی خارجی و گران قیمت استفاده نمی کرد، بعضی از آقایان به ایشان عرض کردند:

اگر برای خودتان از پارچه های وطنی استفاده می کنید، اقلا برای فرزندان و آقازاده ها که جوانند و لباس خوب را دوست دارند، پارچه ی خارجی و نسبتا گران قیمت بخرید.

مرحوم حاج شیخ ابتدا چیزی نفرمود تا این که این پیشنهاد تکرار شد، آن وقت فرمود:

گوش بدهید تا داستانی را برای شما نقل کنم: یک وقتی من به عتبات مشرف شدم و مدت اقامتم در کربلا طول کشید. چند نفر از آقایان طلاب از من خواستند که درسی بگویم، من درس لمعه را برای آنها شروع کردم، در کنار آن مسجدی که من درس می گفتم، پینه دوزی بود که هر روز


۱- ای امیر! خداوند امانت را بر آسمانها و زمین و کوه ها عرضه کرد، آنها از حمل آن امتناع کردند و آفریدگار بزرگ از امتناع آنها خشمگین نشد و تندی نکرد، اما تو استانداری مصر را بر من عرضه کردی و چون قبول نکردم، برآشفتی. عبد الملک از شنیدن این سخن خشنود شد و ابن عیینه را مورد تکریم و احترام خود قرار داد.

به موقع در پای درس من حاضر می شد و خوب گوش می داد. یک روز وقتی او را در پای درس دیدم، پیش خود فکر کردم که این پینه دوز چرا وقت خود را ضایع می کند، او که چیزی از این درس نمی فهمد، برای چه در درس شرکت می کند.

فردای آن روز که برای درس آمد و من شروع کردم به گفتن درس، دیدم این پینه دوز اشکالی مطرح کرد، من پاسخ دادم، دوباره اشکال کرد و ایرادهای درست می گرفت و من جواب می دادم. معلوم شد که پینه دوز عادی نیست، بلکه عالمی برجسته و ملا است، من از او خوشم آمد و خواهش کردم که یک روز نهار مهمان ما باشد. گفت: قبول میکنم، ولی به این شرط که در این مهمانی چیزی بر غذای هر روز خود اضافه نکنید.

من نیز قبول کردم، قرار شد روز جمعه نهار تشریف بیاورد و ما معمولا نان با پیاز می خوردیم. اتفاقا روز جمعه فراموش کردم که ایشان تشریف می آورند، برای نهار همان نان و پیاز را داشتیم، ناگاه ایشان تشریف آوردند و من خجالت کشیدم که نان و پیاز بیاورم، مقداری پول امانت پیش من بود که قرار بود به ایران آورده و به کسی برگردانم و صاحبش اجازه ی تصرف در آن را به من داده بود، مقداری از آن پول را برداشتم و دو سیخ کباب خریده، میان سفره نهادم و هر چه تعارف کردم آن مرد دست به کباب نزد و تنها با نان و پیاز نهار خورد و گفت: مگر با شما شرط نکردم که چیزی بر نهار هر روز اضافه نکنی، چرا از پول امانت بردی و کباب خریدی؟

آن مرد این را گفت و رفت و من تعجب کردم که این مرد از کجا فهمید که من با پول امانتی کباب خریده ام. فردا که برای درس آمدم، خواستم ابتدا به در دکان او رفته و از او عذرخواهی کنم، هر چه در اطراف مسجد نگاه کردم نه دکانی بود و نه پینه دوز، هر چه پرسیدم چنین کسی در چنین دکانی این جا بود، گفتند چنین کسی را ما نمی شناسیم و دیگر او را ندیدم. معلوم شد که ما مراقب داریم که کارها و مخارج ما را زیر نظر دارند.(۱)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۵۶ صفحه ۷۵۰تا۷۵۱/

۵۳- حفظ امانت در علم و سخن مطابق حق

هر انسانی طبعا در هنگامی که بخواهد موضوعی را مورد داوری قرار دهد، به خودی خود ابتدا این مسئله برایش مطرح است که منافع او در چیست و چه نوع قضاوت است که با منافع وی اصطکاک نداشته و با مصلحت شخصی او معارض نیست.

می گویند: یکی از مجتهدین و دانشمندان نجف (شاید علامه حلی) هنگامی که خواست از نظر فقهی این مسئله را بررسی کند که اگر چیز نجسی در چاه آب قرار گیرد، موجب نجاست آب چاه می شود یا نه، ابتدا دستور داد چاه آبی که در خانه داشت پر کنند و سپس به استنباط این مسئله پرداخت و در توجیه کار خود گفت: ترسیدم داشتن چاه آب در خانه موجب شود تا من به طور ناخودآگاه به عدم نجاست آب چاه، هنگام برخورد با نجاست، تمایل پیدا کنم


۱- مردان علم در میدان عمل، ج ۴.

تا اگر یک روز در چاه خانه ام نجسی قرار گیرد به مشکل و محذور تطهیر آن دچار نگردم و طبیعی است که اگر فتوایی تحت تأثیر منافع شخصی قرار گیرد، در آن صورت آن فتوا اصالت نخواهد داشت، ولی اگر چاهی در خانه نداشتم بدون شک فتوای من یک فتوای اصیل است؛ زیرا در این صورت در هیچ یک از دو طرف قضیه نجاست آب چاه در هنگام برخورد با نجاست یا عدم آن) مانعی ندارم.(۱)

عرض میکنم: حضرت سجاد(علیه السلام) در دعای هشتم صحیفه ی سجادیه عرض می کند: خداوندا! پناه می برم به تو از این که در علم از روی بی اطلاعی و بر خلاف عقیده سخنی گویم. وقتی دایره ی مرجعیت مرحوم سید عبد الهادی شیرازی وسعت یافت، بارها از خوف خدا گریه کرد و از بیم لغزش قدم یا انحراف قلم یا این که به نام او کارهای خلافی کنند که او خبر ندارد، گریست.

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۵۸ صفحه ۷۵۲/

۵۴- آزمون برای حفظ امانت

در کتاب «نزهه المجالس» می نویسد: شاگردی گمان قوی داشت که استادش، «اسم اعظم» دارد و اصرار می کرد که استاد او را تعلیم دهد. روزی استاد برای آزمایش، کوزه ای سربسته به او داد تا برای فلان شخص هدیه ببرد و او امانت داری کند. شاگرد در وسط راه خواست ببیند که درون کوزه چیست، چون سر کوزه را باز کرد، دید موشی زنده بیرون پرید. شاگرد با کمال غضب نزد استاد رفت و لب به اعتراض گشود. استاد تبسمی کرد و گفت: می خواستم با این آزمون


۱- مردان علم در میدان عمل، ج ۶

به تو بفهمانم کسی که این قدر امانت دار نیست که موشی را حفظ کند، چه طور می تواند اسم اعظم را حفظ کند!(۱)

عرض میکنم: عارف بسطامی در جواب شخصی که از او پرسید اسم اعظم کدام است، گفت: تو اسم اصغر به من بنمای تا من اسم اعظم به تو بنمایانم. آن شخص حیران شد، عارف بسطامی گفت:همه ی اسماء حق، عظیم اند.(۲)

منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۷۶ صفحه ۷۶۳/

۵۵- شیخ انصاری و حفظ بیت المال به عنوان امانت

شیخ انصاری، مردی که «مرجع کل فی الکل شیعه» می شود، آن روزی که وفات می کند با آن ساعتی که بصورت یک طلبه فقیر دزفولی وارد نجف شده است فرقی نکرده است، وقتی که خانه او را نگاه می کنند می بیند مثل فقیرترین مردم زندگی می کند، یک نفر به ایشان می گوید: آقا خیلی هنر می کنید که این همه وجوهات در دست شما می آید، هیچ تصرفی در آنها نمی کنید.

– چه هنری کرده ام؟ هیچ مهم نیست.

– آیا هنری از این مهم تر هم می شود؟!

. هیچ مهم نیست! حداکثر کارمن مثل کارخرکچی های کاشان است که می روند تا اصفهان و بر می گردند، و در مقابل مقدار پولی که بعضی از مردم کاشان به آنها می دهند از اصفهان جنس برایشان خریداری می کنند و می آورند، آیا شما دیده اید که آنها به مال مردم خیانت کنند؟ خیر، چون آنها امین مردم هستند فرمود ما هم همینطور امینان مردم هستیم و نمی توانیم از وجوهات واموالی که


۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ج ۳، ص ۳۵؛ به نقل از: وسیله النجاه، ص ۱۰۷.
۲- داستان های عارفانه

به دست ما سپرده می شود نفع شخصی ببریم (۱).

منبع مردان علم در میدان عمل/ص ۱۵۱تا۱۵۲/

۵۶- وجوب ادای امانت اگر چه صاحب آن بدکار باشد

حسین بن مصعب می گوید:

از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود:

سه چیز است که همه مسلمان باید آنها را انجام دهند و هیچ کس در ترک آنها عذری نمی تواند داشته باشد، و خداوند به کسی

اجازه ترک آنها را نداده است.

۱. احسان به پدر و مادر، خواه نیکوکار باشند یا بدکار.

٢. وفا به عهد، آن کس خواه نیکوکار باشد یا بدکار.

٣. اداء امانت، خواه صاحب امانت نیکوکار باشد یا بدکار.(۲)

منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/ص ۱۴۱/

۵۷- نیازهای مردم امانتی نزد بندگان

حارث همدانی یار وفادار حضرت علی علیه السلام می گوید:

در یکی از شبها محضر امیر مؤمنان علی علیه السلام رسیدم، در ضمن صحبت عرض کردم: ای امیرمؤمنان! نیازمندم فرمود: فرایتنی لها أهلا؟: آیا مرا برای اظهار حاجت خود سزاوار می دانی؟

گفتم: آری، خداوند به شما جزای خیر دهد. حضرت برخاست و چراغ را خاموش کرد و نشست، سپس فرمود:

می دانی چرا چراغ را خاموش کردم؟ بدین جهت خاموش کردم تا بدون شرمندگی اظهار حاجت کنی و من خواری نیازمندی را در سیمای تو نبینم،

اکنون هر نیازی داری بگو که من از پیامبر خدا شنیدم که می فرمود:

الحوایج امانه من الله فی صدور العباد…

هرگاه نیازهای مردم در اختیار دیگری قرار گرفت، یک امانت الهی است، برای حفظ آبروی نیازمند نباید آن را به دیگران بگوید، چنانچه به دیگران نگوید ثواب عبادت را می برد و اگر خود نتوانست نیاز او را بر آورده کند می تواند به کسانی دیگر بگوید. در این صورت به هر شنونده لازم است

برای رفع نیاز نیازمندان گام بردارد.(۳)

منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/ص ۷۸/

۵۸- وجوب رد امانت اگرچه به دشمن

عبدالله بن سنان می گوید:

در مسجد محضر امام صادق علیه السلام رسیدم. دیدم بعد نماز عصر رو به قبله نشسته است، عرض کردم:

یابن رسول الله! بعضی از سلاطین به عنوان امانت اموال خود را به ما می سپارند، با اینکه خمس مال خویش را به شما نمی دهند. آیا امانت آنها را رد کنیم؟

حضرت سه مرتبه فرمود:

به پروردگار این قبله سوگند! اگر ابن ملجم قاتل پدرم امانتی به من بسپارد، هر وقت امانت خود را بخواهد به او می دهم.


۱- حکایتها وهدایتها .
۲- ب: ج ۷۵، ص ۹۲
۳- ب: ج ۴۱، ص ۳۶.

ص ۱۱۷

۵۹- بیت المال و امانتی در دست صاحبان

از حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه نقل شده است که فرمود: «از جانب خداوند به حضرت داود وحی رسید که «ای داود، همه چیز تو خوب است، جز آنکه که کسب و کاری نداری و از بیت المال استفاده می کنی.»

حضرت داود از خداوند تقاضا کرد: «خدایا، کاری به من بیاموز تا دیگر از بیت المال استفاده نکنم.»

خداوند هم آهن را به دست داود نرم کرد. پس از این واقعه، او به دست خود زره درست می کرد و آن را به سیصد درهم می فروخت. نصف آن را در راه خدا انفاق می کرد و به مردم فقیر و محتاج می بخشید و نصف دیگرش را صرف خود و خانواده اش می کرد، تا مردم بدانند او طمعی به مال و ثروت دیگران ندارد تا وقتی او به مردم می گوید «حرفم را بشنوید» بشنوند و بدانند که پیامبر خدا غرض مادی ندارد. ..

امیرالمؤمنین علی علیه السلام نیز آبیاری و کشاورزی می کرد تا مردم بدانند که ایشان نظری به مال و جاو خلق ندارد. آن بزرگوار هسته های خرما را کیسه کیسه به دوش می کشید و با دست مبارکش آنها را می کاشت. چاه حفر می کرد، زمین ها را آبیاری می فرمود و بیابان ها را آباد می کرد و وقتی که درختان بزرگ می شدند و حاصل می دادند، آن ها را به مبالغی کلان می فروخت، اما همه آن پول ها را به فقرا مرحمت می فرمود و حتی یک درهم به خانه اش نمی برد.

شاید یکی از علل زحمت کشیدن امیر المؤمنین این بود که وقتی در مسجد فریاد می زد: «ای مردم، بار سفر آخرت را ببندید و از عذاب خداوند بترسید.» مردم به فهمند که آن حضرت راست – می گوید، نه مالی آن ها را می خواهد و نه حکومت بر آن ها را .(۱)

منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب/ص ۲۸۶تا۲۸۷/

۶۰- علی و ضوابط، نه روابط

عبدالله بن جعفر، برادر زاده و داماد علی علیه السلام در عصر خلافت آن حضرت تنگ دست شده بود، خدمت علی ما آمد و عرض کرد:

سزاوار است دستور فرمایید که به اندازه ی گذران روزمره زندگی به من کمک مالی شود، به خدا سوگند! برای تأمین زندگی ام چیزی ندارم جز اینکه مرکب خود را بفروشم.

حضرت فرمود:

نه، چیزی برای مخارج تو نزد من نیست، مگر اینکه آن تأمر عمک أن یسرق فیعطیک: بر عموی خود امرکنی که از بیت المال بدزدد و به تو بدهد.(۲)

منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۵۲/

۶۱- علی و رد امانت به صاحبانش

شعبی، یکی از علمای بزرگ می گوید:

هنگامی که نوجوان بودم از میدان کوفه عبور می کردم، ناگهان علی را دیدم که در میان دو کیسه طلا و نقره ایستاده و مردم را با تازیانه از کیسه ها دور می کرد.

آنگاه همه آن طلا و نقره را میان مردم تقسیم نمود، طوری که چیزی از آن همه پول باقی نماند و چیزی از آن به خانه خود نبرد.

من نزد پدرم آمدم و گفتم:

من امروز شخصی را دیدم یا بهترین انسانها است و یا نادان ترین آنها است!!

پدرم پرسید: چه کسی را دیدی؟

گفتم: امیر مؤمنان علی علیه السلام را دیدم که طلا و نقره را میان مردم به گونه ای تقسیم کرد که چیزی برای خودش باقی نماند و دست خالی به خانه برگشت.

پدرم گریست و گفت:

یا بنی بل رأیت خیر الناس: فرزندم! بلکه بهترین انسانها را دیده ای!(۳)که بیت المال را به طور مساوی بین مردم تقسیم کرده چنانچه سهم خویش را


۱- قلب قرآن – صفحه ۷۲
۲- ب: ج ۴۱، ص ۱۳۷.
۳- ب: ج ۴۱، ص ۱۳۵. و همان: ج ۷۵، ص ۳۵۸

نیز به مردم داده است.

منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه۸۱ تا۸۲/

۶۲- امانتداری نزد امام سجاد علیه السلام

امانتداری آنقدر مهم و ارزشمند است که امام سجاد به شیعیان می فرماید:

امانت را صحیح و سالم به صاحبش بازگردانید، به خدایی که محمد را به پیامبری برگزید، اگر قاتل پدرم حسین شمشیری را که با آن پدرم را کشته به امانت نزد من بگذارد، من امانت را به او باز خواهم گرداند.(۱)

منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/ ص۱۱۶/

۶۳- راستگویی و امانتداری عامل مقام رفعت امیرالمؤمنین علیه السلام

ابوبصیر صحابه ی محترم امام صادق علیه السلام نقل می کند که خدمت حضرت امام صادق علیه السلام رسیدم، عرض کردم: ابی مغفور به شما سلام رساندند.

حضرت فرمود: ابوبصیر! هر وقت او را دیدی سلام مرا به ایشان برسانید و بگویید بنگر به آنچه علی را نزد پیغمبر اسلام به آن مقام و عظمت رساند و از آن غافل مشو.

همانا علی ما فقط در پرتوی این دو صفت:

بصدق الحدیث و أداء الأمانه: با راستگویی و امانت داری، به آن درجه و مقام بزرگ رسید.(۲)

و باز فرمود:

ولا تنظروا بطول رکوع الرجل و سجوده: به رکوع و سجده طولانی کسی نگاه نکنید، زیرا این چیزی است که او به آن عادت کرده و از ترکش وحشت دارد، ولی به راستگویی و امانت داری او نگاه کنید ببینید در راستگویی و امانت داری چگونه است؟!(۳)

منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/ص ۱۳۴/

۶۴- امانتداری همواره به صاحبش برگردان

شخصی خوابی دیده بود، به حضور امام صادق رسید و خوابش را به حضرت عرض کرد. اما ما در تعبیر خواب آن مرد فرمود: تو قصد داری کسی را در زندگی فریب دهی؟! از خدا بترس، همان خدایی که تو را آفریده و سپس می میراند.

عرض کردم: گواهی میدهم که تو علم را از سرچشمه واقعی و مخزن آن فرا گرفته ای، راست فرمودی. اینک ماجرا را میگویم؛ یکی از همسایگانم می خواهد ملکش را بفروشد، چون خریداری غیر از من ندارد، من قصد داشتم به قیمت خیلی کم آن را بخرم.

امام فرمود: همسایه ی تو از دوستان ماست؟ گفتم:


۱- ج ۲۳: باب ۱۹ ص ۲۷۸ و ج ۷۵ باب ۵۰ ص ۱۱۴.
۲- ب: ج ۷۱، ص ۴ و ۵ با کمی اختلاف همان، ج ۷۵، ص ۱۱۶
۳- ب: ج ۷۱، ص ۸.

آری.

عرض کردم: اگر از دشمنان شما بود صحیح بود او را بفریبم.

فرمود: اد الامانه من إئتمنک، و آراد بین النصیحه ولو إلی قاتل الحسین: امانتی را از هر کس گرفته ای اگر چه قاتل حضرت حسین باشد، به او برگردان و همچنین هر کس امید خیرخواهی از تو دارد به او خیانت نکن.(۱)

منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/ص ۱۵۴/


۱- ب: ج ۴۷، ص ۱۵۵.
اشتراک گذاری
0
استاد حسینی اصفهانی
استاد حسینی اصفهانی
حضرت آیت الله سید مرتضی حسینی اصفهانی، محقق ارجمند و توانا در علوم حوزوی میباشند. این سایت توسط شاگردان و دوستداران ایشان طراحی و راه اندازی شده است و به توصیه ی ایشان هر محقق دیگری اگر نیاز به چنین سایتی داشت تیم فنی سایت زینبیان این کار را به صورت رایگان انجام خواهد داد. برای اطلاعات بیشتر به شماره ی 09196070718 پیامک دهید

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

وبلاگ پاسخگویی به شبهات

فرهنگ قرآن

حدیث:



تمامی حقوق محفوظ است