zeinabianzeinabianzeinabianzeinabian
  • خانه
  • نظرات و ایده ها و سوالات
  • کتاب ها
    • امید در ناامیدی
    • یادم کن تا یادت کنمیادم کن تا یادت کنم
    • پاداش و مکافات عملپاداش و مکافات عمل
  • مسئولیت
    • گروه آموزش
    • گروه اسکن
    • گروه تایپ و ویرایش
    • مدیر گروه
    • گروه شبکه های اجتماعی
  • درباره ما
  • کاربری
    • نام نویسی
    • ورود

امید در ناامیدی

  • صفحه نخست
  • نوشته ها
  • امید در ناامیدی
  • امید در ناامیدی
سخنی از بهشت در قیامت در داستان های اسلامی
جولای 28, 2019
فتوٍّت و جوانمردی در داستان های اسلامی
دسامبر 15, 2019
منتشر شده توسط استاد حسینی اصفهانی در آگوست 4, 2019
دسته بندی
  • امید در ناامیدی
برچسب ها

۱ ـ قرآن ابزار حل مشکلات

مرحوم حضرت آیت الله العظمی اراکی- که از بزرگان علم اسلام و از فقیهان وارسته هستند- می‌فرمودند: مرحوم آخوند ملا محمد کبیر، قطعه زمینی در اطراف سلطان آباد اراک داشت که در آن، زراعت می‌کرد و نان سال اهل و عیال خود را از آن زمین به دست می‌آورد. یک وقت که حاصل زمین را خرمن کرده بود و در دشت، خرمن‌های دیگر نیز وجود داشت، کسی عمداً یا سهواً آتش روشن می‌کند، باد می‌وزد و آتش به خرمن‌ها می‌افتد و خرمن‌ها یکی پس از دیگری در آتش می‌سوزد. شخصی نزد مرحوم آخوند کبیر می‌رود و می‌گوید: چرا نشسته‌ای! نزدیک است خرمن شما آتش بگیرد. آخوند کبیر تا این سخن را می‌شنود عبا و عمامه‌اش را می‌پوشد و قرآن به دست بر سر خرمن می‌رود و رو به آتش می‌ایستد و خطاب به آن می‌گوید: ای آتش! این نان اهل و عیال من است، تو را به این قرآن قسم میدهم این خرمن را نسوزانی، در حالی که تمام خرمن‌های دیگر خاکستر شده بود این یک خرمن سالم ماند! هر کس می‌آمد و می‌دید، انگشت حیرت به دندان می‌گزید و متحیّر می‌شد که چطور این خرمن سالم مانده است. این بزرگواران تربیت شده و دست گرفته از مکتب حضرت ابراهیم (ع) هستند که چون خداوند به آتش امر کرد: (یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم) آموخته‌اند که هر چیزی ممکن است به امر خداوند و به اذن او انجام گیرد.

بزرگان دین نیز هنگام مشکلات، با توجه به آیات قرآن و زندگی معصومین (ع) مصائب را از خود دور یا تحمل آن را بر خود شیرین می‌کردند![۱]

یا رب این آتش که در جان من است

سرد کن آن سان که کردی بر خلیل

[۱]  ماهنامه‌ی بشارت شماره‌ ۱۳/ ۴۱ بر اساس گفتاری از جناب حسین رضوانی

 

2 ـ اعطای سند طلبکاری و دریافت سند بهشت

صاحب کتاب نور العین از تفسیر کاشفی نقل می‌کند:مرد صالحی بیست هزار درهم مقروض بود و هیچ وسیله‌ای برای پرداخت آن نداشت. روزی طلبکاری با شدت هر چه تمام‌تر قرض خود را مطالبه کرد و آنقدر سخت گرفت که مرد مقروض، گریان و افسرده به خانه رفت. این مرد همسایه‌ای یهودی داشت، همین که او را با وضعی پریشان مشاهده کرد گفت: تو را به حق دین اسلام سوگند می‌دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتی؟! جریان را برایش شرح داد. یهودی داخل منزل خود شد و بیست هزار درهم برایش آورد و گفت : اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولی همسایه یکدیگریم، شایسته نیست همسایه من به رنج قرض گرفتار باشد.

او نیز آن پول را برداشت و نزد طلبکار آورد. طلبکار از این سرعت در پرداخت تعجب کرد و پرسید، از کجا تهیه کردی؟ او نیز جریان را برایش نقل کرد، در این موقع طلبکار داخل منزل شد و سند بدهکاری او را آورد و گفت: من از یک یهودی کمتر نیستم، سندت را بگیر، من طلبم را به تو بخشیدم و هرگز مطالبه نخواهم کرد. طلبکار همان شب در خواب دید قیامت برپا شده و نامه‌های اعمال در حرکت است، بعضی نامه‌ی عملشان به دست راست و برخی به دست چپ قرار می‌گیرد، در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و به او اجازه دادن بدون حساب وارد بهشت شود. پرسید: چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم؟ گفتند: وقتی تو جوانمردی کردی و سند آن مرد صالح را پس دادی، ما چگونه نامه عملت را ندهیم با این که رحمان و رحیم هستیم، همان طور که از حساب او گذشتی ما هم از حساب تو می‌گذریم.[۱]

[۱] . پند تاریخ ۲/ ۱۱۱- ۱۱۲ ؛ به نقل از : دار السلام ۲/ ۱۹۵.

 

3 ـ روزنه امید در غربت

وقتی حضرت موسی (ع) مرد قبطی را به قتل رساند، فرعونیان نقشه کشیدند موسی را به قتل برسانند. موسی (ع)  از مصر  خارج شد و هشت یا سه روز در راه بود تا به دروازه شهر مدین رسید و سختی‌های بسیار کشید و برای رفع خستگی زیر درختی که چاهی کنارش بود آرمید.

او مشاهده کرد که دو دختر برای آب کشیدن از چاه منتظرند تا چوپانان آب گیرند بعد نوبتشان شود، به آنها فرمود: من برای شما از چاه آب می‌کشم و آنان از هر روز زود تر آب را به خانه آوردند.

پدر این دو دختر ( حضرت شعیب (ع) ) پرسید: چطور امروز زود تر آب آوردید و گوسفندان را آب دادید؟ آنان قصه‌ی آن جوان را نقل کردند. شعیب فرمود: نزد آن مرد بروید و او را نزد من آورید تا پاداش کارش را به وی بدهم.

دختران نزد موسی (ع) آمدند و در خواست پدرشان را گفتند و موسی (ع) بی‌درنگ به خاطر خستگی و گرسنگی و غریب بودن قبول کرد. دختران به عنوان راهنما جلو راه می‌رفتند و موسی (ع) به دنبال آنان می‌رفت و نگاه می‌کرد از کجا می‌روند. چون هیکل و بدن آنان از پشت نمایان بود حیا و غیرت به او اجازه نمی‌داد به آنان نگاه کند، پس فرمود:من جلو می‌روم و شما پشت سر من بیایید، هر کجا دیدید اشتباه می‌روم راه را به من نشان دهید (یا سنگ ریزه‌ای جلوی پای من بیندازید تا راه را تشخیص بدهم)؛ زیرا ما فرزندان یعقوب به پشت زنان نگاه نمی‌کنیم.

وقتی نزد حضرت شعیت (ع) آمدند و جریان را گفتند، شعیب نیز به خاطر پاداش کار، نیروی جسمانی، حیا، پاکی و امین بودن، دختر خود ( به نام صفورا) را به ازدواج حضرت موسی (ع) در آورد. [۱]

[۱] . یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۲۲۱؛  به بقل از تاریخ انبیاء ۲/ ۶۵- ۷۱.

 

4 ـ در ناامیدی تنها امید به او

سید عبدالله موسوی در حواشی تحفه السنیه می‌نویسد: ابراهیم ادهم از پادشاهان بلخ بود، بالاخره دست از سلطنت کشید و به مرتبه‌ای بلند در صفا و ریاضت رسید. وی شب‌ها زنجیر گران به گردن می‌کرد و با آن وضع عبادت می‌کرد؛ از این رو او را ادهم گفته‌اند.

سبب توبه‌ی او این بود که روزی با لشکر خود برای شکار خارج شد. در محلی فرود آمد و برای غذا خوردن سفره چیدند. در سفره بزغاله‌ای بریان قرار داشت، ناگاه مرغی بر سفره نشست و مقداری از همان بزغاله را برداشت و پرید، ابراهیم گفت، از پی این مرغ بروید و ببینید این مقدار گوشت را چه می‌کند. عده‌ای از لشکر پی آن مرغ رفتند. در آن نزدیکی کوهی بود. مرغ پشت کوه به زمین نشست، سربازان به آن جا رفتند، دیدند مردی را محکم بسته‌اند و آن مرغ، گوشت بزغاله‌ی بریان شده را کم کم در دهان او می‌گذارد. آن مرد را پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد: از این محل عبور می‌کردم، عده‌ای راه را بر من بستند و در آنجا افکندند، اکنون یک هفته است که خداوند به این مرغ مأموریت داده برایم غذا می‌آورد. ابراهیم از شنیدن این داستان گریه کرد و گفت: در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین موقعیتی روزی می‌رساند پس چه حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه . پس از آن خویش را از سلطنت خلع کرد و دست از دنیا  کشید.[۱]

[۱] . پند تاریخ ۲/ ۱۱۸- ۱۱۹؛ به نقل از : حاشیه ی روضات الجنات / ۳۹.

 

5 ـ امید رهگشایی تنها به خدا

امام باقر (ع) فرمود: مردی از پیروان حضرت رسول (ص) به نام سعد  بسیار مستمند بود و از اصحاب صفه محسوب می‌شد .  وی تمام نمازهایش را به امامت پیامبر (ص) می‌خواند،  آن حضرت از تنگدستی سعد ناراحت بود، روزی چیزی به دست ایشان نیامد و افسردگی پیامبر بیشتر شد . در این هنگام جبرئیل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض کرد: اگر می‌خواهی او از این حال خارج شود این دو درهم را به او بده و بگو با آن خرید و فروش کند. وقتی  رسول خدا (ص) برای نماز ظهر از منزل خارج شدند سعد را دیدند و به او فرمودند: آیا می‌توانی تجارت کنی؟ عرض کرد: به خدا سوگند که سرمایه ندارم! رسول خدا آن دو درهم را به او دادند و فرمودند: با همین سرمایه خرید و فروش کن.

سد آن پول را گرفت و برای نماز به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را به جا آورد. رسول اکرم (ص) پس از  پایان نماز فرمودند: به دنبال روزی‌ات برو. سعد نیز این کار را کرد و خدا برکتی به کار او داد که هر چیزی را به یک درهم می‌خرید، دو درهم می‌فروخت. کم‌کم وضع مالی او خوب شد به طوری که کنار مسجد دکانی گرفت و در آنجا مشغول کار شد، رفته رفته به جایی رسید که وقتی بلال اذان می‌گفت و حضرت برای نماز بیرون می‌آمد، سعد را می‌دید که هنوز خود را برای نماز آماده نکرده، در حالی که قبل از این جریان، پیش از اذان مهیای نماز بود.

پیامبر (ص) ‌فرمودند: ای  سعد! دنیا تو را مشغول کرده و از نماز باز داشته است. عرض می‌کرد: اگر اموال خود را بگذارم ضایع می‌شود.

پیامبر (ص) از مشاهده ثروت سعد و بازماندنش از عبادت افسرده  گشت، بیشتر از هنگامی که او  تهی دست بود. روزی جبرئیل نزد رسول خدا (ص) نازل شد و عرض کرد:  خداوند می‌فرماید: کدام حال را برای سعد می‌پسندی وضع پیشین او را با گرفتاری یا وضع اکنون او؟  حضرت فرمودند: وضع پیشین او را بهتر می‌خواهم؛ زیرا دنیای فعلی او آخرتش را بر باد داده است.  جبرئیل گفت: آری! علاقه‌مند شدن به دنیا انسان را از یاد آخرت غافل می‌کند. می‌خواهی او به حال پیشینش بازگردد،  همان دو  درهمی  را که  به او داده‌ای پس بگیر. حضرت پیش  سعد  آمدند و فرمودند: دو درهمی را که به تو داده‌ام بر نمی‌گردانی؟ عرض کرد: اکنون اگر دویست درهم بخواهید می‌دهم. حضرت فرمودند: نه، دو  دوهمی را که گرفته‌ای پس بده. سعد نیز پول را تقدیم کرد و چیزی نگذشت که به حال اول خود برگشت.[۱]

[۱]  پند تاریخ ۲/ ۱۲۸ ـ ۱۳۰ به نقل از حیاه القلوب ۱/ ۵۷۸

 

6 ـ تنها خدا راه امید

سدید الدین محمد  عوفی  در جوامع الحکایات می‌نویسد: آورده‌اند که در زمان گذشته،  قاضی‌ای بود و پسری داشت جوان و عالم و متقی. از اتفاق آن جوان مرد و پدر در وفات او می‌سوخت و جزع بسیار می‌کرد به هیچ نوع صبر و سکون در دل او جایی نمی‌گرفت و نیز به مجلس حکم ( قضاوت) نمی‌نشست و کارهای مسلمانان  بلا‌تکلیف  می‌ماند.  مرد مسیحی‌ای  به نزدیک او آمد و گفت:  قاضی مسلمانان را سوالی خواهم پرسید، اگر از راه کرم جواب فرمایید.  گفت: بپرس آنچه خواهی. مرد مسیحی گفت: چند سال است که قاضی هستی؟  گفت: پنجاه سال.  گفت: اگر تو پیک خود را بفرستی به نزدیک یکی از عوام و او به نزدیک تو نیاید و حکم تو را گردن ننهد، تو روا داری؟ قاضی گفت: نه. مرد مسیحی گفت:  ای قاضی! آفریدگار تو را فرزندی داده بود و حکم خویش بر وی نافذ گردانید، چرا به قضای او رضایت نمی‌دهی؟!  قاضی از این سخن متنبه شد و و در مجلس حکم بنشست و صبر و سکون یافت![۱]

[۱]  جوامع الحکایات /۱۳۹

 

7 ـ صبر و رسیدن به مقصود

حضرت علی (ع) می‌خواست برای نماز به مسجد برود، به مردی که کنار در مسجد ایستاده بود فرمود:  این استر نگه دار  تا من برگردم،  پس از رفتن حضرت، آن مرد افسار را دزدید، حضرت از مسجد بیرون آمد در حالی که دو درهم در دست داشت می‌خواست به آن مرد بدهد، چون دید مرد رفته و لجام  استر را برده، دو درهم را به غلام داد که از بازار افساری بخرد.

غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را یافت که آن مرد به دو درهم فروخته بود، دو درهم را داد و افسار را گرفت و آورد، حضرت فرمود: انسان بر اثر عجله، روزی حلال را بر خودش حرام می‌کند در صورتی که با عجله کردن نمی‌تواند روزی را زیاد کند.[۱]

[۱]  شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۳/ ۱۶۰

 

8 ـ سختی فراوان و روزنه امید

یگانه پسر زنی بینوا  به سفر رفته بود و سفرش طولانی شد. او سخت نگران شده بود، حضور امام صادق (ع) آمد و گفت: پسرم به مسافرت رفته و سفرش بسیار طول کشیده و هنوز برنگشته و بسیار نگرانم. امام فرمود:  ای خانم! صبر کن و در پرتو آن خود را نگهدار. آن بانو رفت و پس از چند روز انتظار باز پسرش نیامد، کاسه‌ی صبرش  لبریز شد، به محضر امام آمد و گفت: پسرم نیامده، سفرش طول کشید، چه کنم؟ امام فرمود: مگر نگفتم  صبر مقاومت کن؟  گفت: سوگند  به خدا صبرم به درجه‌ی آخر رسیده  تاب و توان صبر را ندارم!

فرمود: اکنون به خانه‌ات برو که پسرت آمده است. او سراسیمه به سوی خانه‌اش رفت و دید پسرش از مسافرت بازگشته است، بسیار خوشحال شد و با خود گفت: مگر بر امام وحی نازل می‌شود ، او از کجا فهمید پسرم آمده است؟! باید بروم این موضوع را از خودش بپرسم.

نزد امام آمد و عرض کرد: آیا بر شما وحی نازل می‌شود؟!

فرمود: من این خبر را از یکی از گفتار رسول خدا (ص) به دست آوردم که  فرمودند: هنگامی که صبر انسان به پایان رسید، گشایش کار او فرا می‌رسد.

از اینکه صبر تو به پایان رسیده بود، دریافتم که گشایش مشکل تو فراهم شده است؛ از این رو گفتم برو که پسرت آمده است.[۱]

[۱]  یکصد موضوع پانصد داستان ۱/ ۳۱۴ ـ ۳۱۵ به نقل از لئالی الاخبار ۱/ ۲۶۶

 

9 ـ با این وضع قطع امید؟!

شیخ بهایی می‌نویسد: عابدی در کوه لبنان در زمان های پیشین زندگی می‌کرد. وی روزها روزه می‌گرفت و  هر شب گرده‌ی نان برای او می‌آمد. با نیمی از آن افطار و نیم دیگر را برای سحر می‌گذاشت.  مدتی بر این  وضع زندگی  می‌کرد و از کوه پایین نمی آمد.

شبی اتفاق افتاد که نان برایش نرسید. گرسنگی او را فرا گرفت، آن شب خوابش نبرد بعد از نماز پیوسته انتظار می‌کشید که غذای هر شبه‌اش برسد، چیز دیگری نیز نیافت تا گرسنگی اش را رفع کند. در پایین کوه قریه‌ای وجود داشت که ساکنان آن نصرانی بودند. صبحگاه عابد از کوه پایین آمد و از مردی نصرانی تقاضای غذا کرد. دو گرده نان جو به او دادند. نان‌ها را گرفت و به طرف کوه رهسپار شد.  سگ گر  و لاغری که  بر در خانه مرد نصرانی بود دامن او را گرفت. عابد یک نان را نزد انداخت شاید برگردد آن را خورد و برای مرتبه دوم به دامن او چسبید و او نان دیگر را نیز جلوی سگ انداخت. سومین مرتبه نیز عابد را رها نکرد و دامنش را پاره کرد.

عابد گفت: سبحان الله!  سگی به این بی‌حیایی ندیده بودم. صاحب تو دو گرده نان بیشتر به من نداد هر دو را از من گرفتی دیگر چه می‌خواهی؟!  خداوند آن سگ را به زبان آورد و گفت: من بی‌حیا نیستم. بر در خانه این مرد مدتی است زندگی می‌کنم، گوسفندان و خانه اش را نگهداری می‌کنم و به نان یا استخوانی  قانع  هستم. گاهی چند روز می‌گذرد که چیزی برای خود پیدا نمی‌کند و به من هم نمی‌دهد با این وصل در خانه این مرد را رها نکردم؛ اما تو یک شب که نانت قطع شد تاب نیاوردی و به دشمن روی آوردی.

اکنون بی‌حیا منم یا تو؟ عابد این سخن را که شنید چنان تحت تاثیر قرار گرفت که بر سر خود زد و غش کرد.[۱]

سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش ـ نگردد، ور زنی صد  نوبتش سنگ

[۱]  پند تاریخ ۵/ ۱۴۸ به نقل از کشکول شیخ بهایی ۱/ ۳۷

 

10 ـ همه امیدواری در ناامیدی

چند نفر از شیعیان بحرین با هم قرار گذاشتند هر یک به نوبت،  دیگران را میهمانی کنند. بر این قرار عمل کردند تا نوبت به مردی تنگدست رسید و چون برای میهمانی دوستان خود وسیله‌ای در اختیار نداشت  بسیار اندوهگین شد و از شهر خارج شد و رو به صحرا آورد تا شاید کمی اندوهش برطرف شود. در  این بین شخصی نزد او آمد و گفت: در شهر به فلان تاجر بگو محمد بن الحسن می‌گوید آن دوازده اشرفی را که برای ما نذر کرده بودی بده، پول را از او بگیر و صرف میهمانی خود  کن. آن مرد نزد آن تاجر رفت و پیغام را رساند، تاجر گفت:  محمد بن الحسن این حرف را به تو گفت؟ جواب داد: آری! پرسید: او را شناختی؟ پاسخ داد: نه! گفت: او صاحب الزمان (ع) بوده من این مبلغ را برای آن جناب نظر کرده بودم، آنگاه مرد بحرینی را بسیار احترام کرد و وجه را پرداخت و خواهش کرد که چون آن بزرگوار نذرم را پذیرفته  نصف این اشرفی‌ها را به من بده و معادل آن را از پول‌های دیگر می‌دهم تا به عنوان تبرک داشته باشم.  بحرینی به این وسیله از عهده میهمانی دوستان خود برآمد.[۱]

[۱]  پند تاریخ ۲/ ۷۶ به نقل از نجم الثاقب /۳۰۶

 

11 ـ رسیدن به خواسته‌ها در ناامیدی

حضرت  صادق (ع) فرمود: مردی از اصحاب حضرت رسول (ص) در تنگدستی قرار گرفت و از نظر مخارج روزانه بسیار در مضیقه بود. روزی زنش به او گفت: خوب است پیامبر (ص)  بروی و از ایشان تقاضای کمک کنی. آن مرد خدمت پیامبر (ص) آمد، همین که چشم آن حضرت به او افتاد فرمود: هرکس از ما چیزی درخواست کند به او می‌دهیم؛ اما کسی که شرافت نفس داشته باشد و در حال احتیاج، خود را بی‌نیاز نشان دهد خدا او را غنی خواهد کرد.

پس از شنیدن این سخن با خود گفت: منظور پیامبر (ص)  از این جمله من هستم. او از همان جا برگشت و جریان را برای زن خود بازگو کرد.  زنش  گفت:  به ایشان بگو آن گاه ببین چه می‌فرماید. برای مرتبه دوم آمد، باز هم همان  جمله را شنید، در سومین مرتبه بازگشت و سخن پیامبر  را شنید نزد یکی از دوستان خود رفت کلنگی از او به عاریه گرفت و تا شامگاه هیزم جمع کرد. شب بازگشت و هیزم را به پنج سیر آرد فروخت. آنگاه نانی تهیه کرد و با زن خود خورد، فردا تلاش بیشتری کرد و بیشتر از روز پیش هیزم آورد. همین طور هر روز مقدار زیادتری می‌آورد تا توانست یک کلنگ بخرد. چندی گذشت و بر اثر فعالیت و بی‌نیازی پولی تهیه کرد و دو شتر و یک غلام خرید و کم کم یکی از ثروتمندان شد.

روزی خدمت رسول اکرم (ص) شرفیاب شد و جریان را به ایشان عرض کرد. پیامبر (ص) فرمودند: من که گفتم: «من سألنا أعطیناه و من استغنی أغناه الله».[۱]

دست طلب چو پیش کسان می‌کنی دراز ـ پل بسته‌ای که بگذری از آبروی خویش

[۱]  پند تاریخ ۳/ ۱۲۷ ـ ۱۲۸ به نقل از بحار الانوار ۱۱/ ۲۵۵

 

12 ـ امید تنها به خداوند متعال

روزی حضرت عیسی (ع) در محلی نشسته بود، پیرمردی را دید که زمین  را با کلنگ برای زراعت زیر و رو می‌کرد. آن حضرت گفت: خدایا! آرزو را از دلش پاک کن. در این موقع پیرمرد کلنگ خود را  یک طرف انداخت و روی زمین خوابید. ساعتی گذشت، عیسی (ع) عرض کرد: خداوندا! دو مرتبه آرزو را به او برگردان. ناگاه آن مرد بلند شد و کار کرد. حضرت عیسی(ع) جلو رفت و پرسید: پیرمرد! چطور شد کلنگ  را بر زمین گذاشتی و بعد از ساعتی به کار مشغول شدی؟

گفت: در بین کار کردن با خودم گفتم: تا کی باید زحمت بکشی! تو مردی پیر و افتاده‌ای و شاید اجل همین الان به سراغت بیاید، با این اندیشه از کار دست کشیدم؛ اما هنگامی که دو مرتبه کار کردم با خود گفتم: فعلا که زنده هستی و برای هر موجود زنده وسایل زندگی لازم است، پس باید کار کنی و زاد و توشه تهیه کنی.[۱]

[۱]  پند تاریخ ۳/ ۱۴۹ ـ ۱۵۰ به نقل از سفینه البحار ۱/ ۳۱

 

13 ـ واقع‌نگری رمز امید

طالب علم صالحی به در خانه بخیلی رفت و گفت: چنین شنیده‌ام که تو مقداری از مال خود را به مستحقان اختصاص داده‌ای، من بی‌نهایت مستحق و فرو مانده‌ام. آن مرد بهانه آورد و گفت: من آنچه در نظر گرفته‌ام، باید به اشخاص کور بدهم، تو کور نیستی.

طالب علم گفت: غلط دیده‌ای، کور واقعی منم که روی از رزّاق حقیقی بر تافته، به سوی چون تو بخیلی شتافته‌ام. این سخن را گفت و برگشت. بخیل از این جمله تحت تاثیر قرار گرفت و از پی‌اش دوید و هرچه درخواست کرد که برگردد تا خواسته‌اش را برآورد، نپذیرفت.[۱]

[۱]  لطائف الطوائف

 

14 ـ ماموریت عقرب

ذوالنون مصری (از مشایخ صوفیه)  گفت: شبی از شب‌ها برون آمدم، مهتاب روشن بود. از کنار رود نیل می‌رفتم،  عقربی را دیدم که آن چنان با شتاب می‌رفت که من به او  نمی‌رسیدم. با خود گفتم: همانا در این حکمتی نهفته  است.  در پی او می‌رفتم تا به کنار آب رسیدم. وزغ بیامد و پشت بداشت تا آن عقرب بر پشت او نشست و عبور کرد. گفتم: سبحان الله! آن خدایی که عقرب را  بی کشتی رها نکرد. من نیز عبور کردم، چون عقرب به خشکی رسید دوباره تاختن گرفت. من نیز  به دنبال او می‌رفتم.  نگاه کردم، جوانی را دیدم مست افتاده و مار بزرگ سیاهی بر سینه او نشسته و قصد دهان او کرده، آن  عقرب آمد  و بر پشت مار شد و او را نیشی زد و بکشت و بینداخت و  برگشت. من از آن به شگفت فرو ماندم.

جوان از خواب مستی درآمد. من این حال را بر او حکایت کردم و او به دست من توبه کرد.[۱]

[۱]  روح الجَنان و روح الجِنان ۸/ ۲۱ ـ ۲۲ ذیل تفسیر آیه‌ی ۴۲ سوره‌ی انبیاء

 

15 ـ سرمشقی هشداردهنده

غزالی دانشمند شهیر  اسلامی، به نیشابور و گرگان آمد و سال‌ها از محضر اساتید و فضلا با حرص زیاد کسب فضل کرد و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده خشک نشود، آنها را مرتب می‌نوشت و جزوه می‌کرد. آنها را که محصول سال‌ها زحمتش  بود، مثل جان شیرین دوست داشت. بعد از سال‌ها آن جزوه را مرتب کرد و در توبره ای پیچیده با قافله ای به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله در راه با عده ای راهزن برخورد کرد. دزدان جلوی قافله را گرفتند و آنچه مال یافت می‌شد، یکی یکی جمع کردن. نوبت به غزالی رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توپ رفت، شروع کرد به التماس و زاری و گفت: غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذار اید. دزد پرسید: به چه درد تو میخورد؟ غزالی گفت: این‌ها ثمره چندین سال تحصیل من است. اگر این‌ها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می‌شود و سالها زحمت هم در راه تحصیل علم هدر می‌رود. دزد گفت: علمی که جایش در توبره و قابل دزدیدن باشد، علم نیست، فکری به حال خود بکن.

این گفته عامیانه، تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می‌کرد و طوطی‌وار از استاد می‌شنید و در دفتر ضبط می‌کرد، بعد از آن به فکر افتاد مغز را با تفکر پرورش دهد و تحقیق کند و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود به یاد بسپارد.

غزالی می‌گوید: من بهترین پندها تنها را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.[۱]

[۱] داستان راستان ۱/ ۹۴ ـ ۹۶ به نقل از غزالی نامه /۱۱۶

 

 ۱۶ ـ فضل خدا و خلق

آورده‌اند دو نفر مستمند نابینا سر راه زبیده (همسر هارون الرشید) که در جود و بخشش، شهرت به‌سزایی داشت می‌نشستند. یکی از آنها می‌گفت: خدایا! مرا از فضل خود روزی مرحمت فرما.

دیگری می‌گفت: خدایا! مرا از فضل و کرم ام جعفر (زبیده) روزی فرما.

زبیده از وضع مستمندان و دعای آنان با خبر شد و روزانه دو درهم برای اولی و یک مرغ بربیان که در شکم آن ده دینار طلا بود برای دومی می‌فرستاد.

صاحب مرغ بریان بدون آن که به داخل شکم مرغ توجه کند، آن را به دو درهم به رفیقش می‌فروخت. ده روز این وضع به همین نحو ادامه داشت.

روزی زبیده به مردی که طالب فضل او بود (نفر دوم) گفت: آیا فضل و کرم ما تو را توانگر ساخته یا نه؟

گفت کدام کرم شما؟

زبیده گفت: صد دینار در طول ده روز که در شکم مرغ می‌گذاشتم. مرد نابینا گفت: من دیناری ندیدم. برای من هر روز یک مرغ بریان می‌فرستادی که آن را هم این مرد به دو درهم میخرید، من هم می‌فروختم.

زبیده گفت: آری! این مرد به فضل و کرم ما اعتماد کرد، خدا او را محروم گردانید و آن دیگری خواستار فضل خدا شد و خداوند بیش از انتظار، او را بی نیاز گردانید.[۱]

[۱]  هزار و یک حکایت خواندنی۱/ ۶۹ به نقل از پاداش‌ها و کیفرها /۷۰.

 

17 ـ امید تنها به خدای متعال

حجت‌ الاسلام ‌والمسلمین محسن قرائتی می‌گوید: مناسبتی بود و چند روز تعطیلی. یکی از سرمایه‌داران تهران به دور از چشم دوستان و بدون اطلاع خانواده به حجره‌اش رفت تا سرمایه‌اش را حساب کند. پس از ساعتی که در قسمت عقب حجره اسناد را بررسی کرد خواست بیرون بیاید، دید کلید را داخل حجره جا گذاشته و در را به روی خود بسته است. هرچه فریاد زد، چون بازار تعطیل بود، صدایش به جایی نمی‌رسید. آنقدر فریاد زد که از حال رفت. گرسنه شده بود. چیزی غیر از اسکناس در اختیار نداشت. ابتدا مقداری از اسکناس‌ها را جویده بود، سپس مقداری گِل کفش خود را خورده بود و بالاخره در کنار میلیون‌ها تومان پول جان سپرده بود![۱]

[۱]  خاطرات از زبان حجـت الاسلام محسن قرائتی ۲/ ۲۶.

 

18 ـ چشم برزخی

مرحوم شیخ رجبعلی خیاط از معلومات رسمی حوزوی برخوردار نبود. باز شدن دیده‌ی برزخی او حکایتی شبیه ماجرای ابن سیرین دارد که در اثر مخالفت با هوای نفس و رهیدن از دام شهوت، مورد عنایت خاص الهی قرار می‌گیرد و شاید همین نقطه‌ی آغاز حرکت او به سوی کمال مطلق باشد. از خود آن بزرگوار در این باره نقل شده است: در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته‌ی من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: رجبعلی، خدا می‌تواند تو را امتحان کند، بیا این بار تو خدا را امتحان کن!

سپس به خداوند عرض کردم: خدایا! این گناه را برای تو ترک می‌کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن! آن‌گاه به سرعت از دام گناه می‌گریزد و بی‌درنگ دیده‌ی برزخی او روشن می‌شود و آنچه را که دیگران نمی‌بینند و نمی‌شنوند، می‌بیند و می‌شنود![۱]

[۱]  تندیس اخلاص / ۸.

 

19 ـ رضایت مادر

حکم اعدام چند نفر از جمله جوانی را داده بودند. بستگان جوان نزد مرحوم شیخ رجبعلی خیّاط می‌روند و با التماس چاره‌ای می‌جویند. شیخ می‌گوید: گرفتار مادرش است. آن‌ها نزد مادرش می‌روند. می‌گوید: من هم هرچه دعا می‌کنم بی‌نتیجه است. می‌پرسند: آیا از او دل‌گیر هستی، می‌گوید: آری! تازه ازدواج کرده بود. روزی سفره را جمع کردم و به دست همسرش دادم تا به آشپزخانه ببرد. پسرم سینی ظرف‌ها را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما کنیز نیاورده‌ام! با شنیدن این حرف خیلی ناراحت و دلگیر شدم. سرانجام مادر رضایت می‌دهد و برای رهایی فرزندش دعا می‌کند. روز بعد اعلام می‌کنند که اشتباه شده است و آن جوان آزاد می‌شود![۱]

[۱]  تندیس اخلاص / ۶۷.

 

20 ـ تمام امید در ناامیدی

نقل است روزی هنگام ظهر، حضرت آیت‌الله سیّد عبدالحسین دستغیب سوار هواپیما شدند و خواستند برای اقامه‌ی نماز اول وقت از هواپیما پیاده شوند. مسئولان گفتند در هواپیما بسته است و اجازه‌ی خروج به کسی داده نمی‌شود. شهید دستغیب بسیار ناراحت شدند و آثار افسردگی و بغض در چهره‌شان نمایان شد. لحظه‌ای به حالت سکوت ایستادند. گویی سکوت نبود، که ارتباطی با مبدا هستی و یک تصمیم و گشودن پنجره‌ای برای پرواز بود. موقع حرکت هواپیما رسید. به محض روشن شدن هواپیما، آتشی از داخل موتور هواپیما زبانه کشید و خدمه‌ی هواپیما هراسان شدند. خلبان بلافاصله هواپیما را خاموش کرد. در باز شد و از مسافران خواسته شد که به سرعت از هواپیما خارج شوند. بعد از آن گفتند هواپیما دچار نقص فنی شده و دست کم چهار تا پنج ساعت تاخیر خواهد داشت. از میان آن‌ها، فقط شهید دستغیب بود که از ته دل خوشحال و خشنود بود و مرتب می‌گفت: نماز، نماز، وقت نماز. پایین رفتیم و در سالن فرودگاه نماز مغرب و عشا را خواندیم. پس از خواندن نماز اعلام شد که هواپیما آماده شده است، مسافران سوار شوند. از آن‌جا به جدّه حرکت کردیم و آقا عمره را به جا آورد و به سلامتی برگشت؛ ولی از آن قصّه‌ی شگفت‌انگیز گویی نماز سیّد بود و بس![۱]

[۱]  لاله‌ی محراب (دیدار با ابرار) / ۱۳۸ به نقل از یادواره‌ی شهید دستغیب / ۱۶ ـ ۱۷.

 

21 ـ وسوسه‌ی شیطان

حاج اسماعیل دولابی می‌فرمود: یکی از علمای نجف پس از سال‌ها تدریس در حوزه، درس را تعطیل کرد و در را به روی خود بست. عده‌ای به سراغش رفتند و دیدند بسیار لاغر شده وحالش منقلب است. از او پرسیدند که چرا درس را تعطیل کرده و طلبه‌ها را محروم ساخته است؟

در پاسخ گفت: در این روزها این احتمال برایم مطرح شد که می‌گفتم آیا خدا و قیامتی هست و ممکن است راست باشد؟ همین احتمال، مرا از آنچه عمری خود را به آن مشغول کرده بودم بازداشته و به این حال افکنده است![۱]

[۱]  یکصد موضوع پانصد داستان ۲ / ۱۲۱ به نقل از مصباح الهدی / ۱۰۴.

 

22 ـ اثر قطره‌ی آب بر سنگ

سراج الدین سکّاکی، صاحب کتاب «مفتاح العلوم»، مردی فلزکار و صنعتگر بود. او توانسته بود با مهارت و دقت، دواتی بسیار ظریف با قفلی ظریف‌تر بسازد که لایق تقدیم به پادشاه باشد. وی انتظار همه‌گونه تشویق و تحسین را از هنر خود داشت. آن‌گاه با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه کرد. در ابتدا همان‌طوری که انتظار می‌رفت مورد توجه قرار گرفت. اما حادثه‌ای پیش آمد که فکر و راه زندگی سکّاکی را به کلی عوض کرد.

درحالی‌که شاه مشغول تماشای آن صنعت و سکّاکی هم سرگرم خیالات خویش بود، خبر دادند عالمی (ادیب یا فقیهی) وارد می شود. همین که او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفت‌و‌گو با او شد که سکّاکی و صنعت و هنرش را یک‌باره از یاد برد. دیدن این منظره تحولی عمیق در روح سکّاکی به وجود آورد.

پس به فکر افتاد به دنبال درس و کتاب برود و امیدها و آرزوهای گمشده‌ی خود را در آن راه جست‌وجو کند. هرچند هم‌درس شدن با کودکان برای یک مرد که دوره جوانی را طی کرده کار آسانی نیست، ولی چاره‌ای نیست. ماهی را هروقت از آب بگیرند تازه است.

از همه بدتر این بود که هیچ‌گونه ذوق و استعدادی نسبت به این کار نداشت؛ اما با جدیت فراوان مشغول کار شد تا این که اتفاقی افتاد.

آموزگاری که به او فقه شافعی می‌آموخت گفت: تو در سنی هستی که گمان نمی کنم تحصیل برایت ثمره‌ای داشته باشد. باید امتحانت کنیم. آن‌گاه مسئله‌ای از فتاوای امام شافعی را به او گفت:« نظر استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک می‌شود.» سکّاکی این جمله را ده‌ها بار تکرار کرد تا در جلسه‌ی امتحان خوب از عهده‌ی آن برآید. ولی همین که خواست درس را پس بدهد، این طور بیان کرد:« نظر سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک می‌شود.»

خنده‌ی حاضران در کلاس درس بلند شد و بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال که پیرانه‌سر هوس درس خواندن کرده به جایی نمی‌رسد. سکّاکی دیگر نتوانست در مدرسه و شهر بماند، از این رو سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه‌ی کوهی رسید. متوجه شد که از یک بلندی، قطره قطره آب روی صخره‌ای می چکد که در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ کرده است. لحظه ای اندیشید و فکری مانند برق از مغزش عبور کرد. با خود گفت: من هر اندازه غیر مستعد باشم از این سنگ سخت‌تر نیستم. ممکن نیست مداومت و پشتکار بی‌اثر بماند. آن گاه برگشت و آن قدر فعالیت و پشتکار به خرج داد تا استعداد و ذوقش زنده شد و عاقبت یکی از دانشمندان کم نظیر ادبیات شد![۱]

[۱]  داستان راستان ۱ / ۲۵۰ جوامع الحکایات / ۲۵۱.

 

23 ـ کسادی بازار عمل

وقتی مقدّس اردبیلی از این جهان رخت بربست، یکی از مجتهدان او را در خواب دید که با قیافه‌ای بسیار زیبا و آراسته و لباس‌های پاکیزه و گران‌قیمت، از حرم امام علی (ع) بیرون آمد. از او پرسید: چه عملی شما را به این مرتبه رسانید؟ فرمود: بازار عمل را کساد دیدم (عملی که به درجه‌ی قبولی برسد، خیلی کم است) و ما را نفع نبخشید؛ مگر ولایت صاحب این قبر و محبت او![۱]

[۱]  مستدرک الوسائل ۳ / ۳۹۳ روضات الجنـات ۱ / ۱۲۴.

 

24 ـ سرمشقی هشدار دهنده

غزالی دانشمند شهیر اسلامی، به نیشابور و گرگان آمد و سال‌ها از محضر اساتید و فضلا با حرص زیاد کسب فضل کرد و برای آن که معلوماتش فراموش نشود و خوشه‌هایی که چید خشک نشود، آن‌ها را مرتب می‌نوشت و جزوه می‌کرد. آن‌ها را که محصول سال‌ها زحمتش بود، مثل جان شیرین دوست می‌داشت.

بعد از سال‌ها آن جزوه را مرتب کرد و در توبره‌ای پیچید و با قافله‌ای به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله در راه با عده‌ای راهزن برخورد کرد. دزدان جلوی قافله را گرفتند و آنچه مال یافت می‌شد یکی یکی جمع کردند. نوبت به غزالی رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع کرد به التماس و زاری و گفت: این‌ها ثمره‌ی چندین سال تحصیل من است. اگر این‌ها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می‌شود و سال‌ها زحمتم در راه تحصیل علم هدر می‌رود. دزد گفت: علمی که جایش در توبره و قابل دزدیدن باشد، علم نیست. برو فکری به حال خود بکن![۱]

 این گفته عامیانه، تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می‌کرد و طوطی‌وار از استاد می‌شنید و در دفتر ضبط می‌کرد، بعد از آن به فکر افتاد مغز را با تفکر پرورش دهد و تحقیق کند و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود به یاد بسپارد.

غزالی می‌گوید: من بهترین پندها تنها را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.

[۱]  داستان راستان ۱ / ۹۴ ـ ۹۶ به نقل از غزالی نامه / ۱۱۶.

 

25 ـ هرگز فراموش نکن!

نقل کرده‌اند: یکی از علمای بزرگ، تحصیلات خود را در حوزه‌ی علمیه نجف اشرف به پایان رساند. هنگامی که می‌خواست به وطن خویش بازگردد، برای خداحافظی حضور استادش شرفیاب شد. در پایان مراسم به استادش عرض کرد: پند و موعظه‌ای بفرمایید. استاد فرمود: پس از اتمام این زحمت‌ها، آخرین اندرز کلام خداست. این آیه را هرگز فراموش مکن! خداوند می‌فرماید:《ألَمْ یعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَری》؛ آیا او ندانست که خداوند [همه‌ی اعمالش را] می‌بیند؟!

از دیدگاه یک مؤمن واقعی، عالم محضر خداست و همه‌ی کارها در حضور او انجام می‌گیرد و همین شرم حضور، برای دوری از گناهان کافی است.[۱]

از توام یا رب فراموشی مباد ـ هر که می‌خواهد، فراموشم کند

[۱]  قصه های قرآن /۱۴۹ تفسیر نمونه ۲۰/ ۶۶.

 

26 ـ نمک‌نشناسی دزد!

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می‌نویسد: آورده‌اند که یکی از طرّاران ماوراءالنّهر در عیّارپیشگی از اقران بر سر آمده بود. به نیشابور آمد و خواست که در آن‌جا مالی و نعمتی بدست آورد. به تفحّص و تجسّس مردم مشغول شد و معلوم کرد که خزانه‌ی ملِک مؤیّد کجا است. پس حیله‌ها کرد و به طریقی که دانست و توانست نقبی زد و به خزانه رفت و از نقود و جواهر هرچه توانست برداشت و به درِ نقب آورد و در شب تاریک آن‌جا چیزی دید که روشنایی می‌زد.

گمان برد که شاید گوهر شب‌چراغ که می‌گویند این است. صواب آن بُوَد که برگیرم، که سبب توانگری من خواهد بود. پس چون آن را برگرفت، عظیم بزرگ بود. مرد متحیّر شد که این چه چیز است و به مساس دست آن را معلوم نشد. زبان بر آن‌جا نهاد تا مگر به حسّ ذوق معلوم گردد. چون بدید که تخته‌ای نمک بود آن را به جایگاه باز بنهاد و از آن زر هیچ برنگرفت و بازگشت و برفت.

روز دیگر به ملک مؤید خبر رساندند که دیشب بر خزانه زده‌اند و به سرِ زر رفته؛ اما هیچ نبرده‌اند. ملک در شهر ندا فرمود که هرکس این کار کرده است از سخّط (مجازات) ما در امان است باید بیاید و بگوید که چون بر زر قادر شده بود چرا هیچ برنداشت؟ چون از منادی چنان شنید، آن جوان خدمت ملک مؤید رفت و گفت: این کار من کرده‌ام به تنها. ملک مؤید گفت: چرا زر نبردی؟ گفت: چیزی دیدم در آن‌جا سپید و روشن. گمان بردم که مگر گوهر شب‌چراغ است. چون معلوم شد نمک بود با خود گفتم: چون نمک شاه چشیدم، حقّ این گزاردن در مذهب مردی و مروّت واجب بُوَد. به قلیل و کثیر تعلّق نساختم و از آن درگذشتم!

ملک مؤید چون این سخن از مرد بشنید، او را مَحمِدت (آفرین) گفت و سپهسالاری درگاه خود به او داد و از معاریف (افراد سرشناس) شهر نیشابور شد![۱]

[۱] جوامع الحکایات / ۲۶۱.

 

27 ـ سر بر آستان دوست

مرحوم میرزای قمی، صاحب قوانین الاصول، نقل می‌کند: با علامه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی می‌رفتیم و با او درس‌ها را مباحثه می‌کردم و اغلب، درس‌ها را برای سید بحرالعلوم تقریر می‌کردم تا این‌که به ایران آمدم و سید بحرالعلوم پس از مدتی بین علما و دانشمندان شیعه به عظمت و علم معرفی شد.

من تعجب می‌کردم و با خود می‌گفتم: او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟ تا این‌که موفق شدم به زیارت عتبات عالیات بروم. سید بحرالعلوم را در نجف اشرف دیدم. در آن مجلس مسئله‌ای عنوان شد. دیدم جدّا او دریای موّاجی است که باید حقیقتا او را «بحرالعلوم» (دریای دانش‌ها) نامید.

روزی در خلوت از او سوال کردم: آقا ما که با هم بودیم آن وقت‌ها شما این مرتبه از استعداد و علم را نداشتید؛ بلکه در درس‌ها از من استفاده می‌کردید. فرمود: «میرزا ابوالقاسم! جواب سوال شما از اسرار است؛ ولی به تو می‌گویم و از تو تقاضا دارم تا زنده‌ام به کسی نگویید.» من هم قبول کردم. ابتدا اجمالا فرمود: چگونه این‌طور نباشد حال آن که حضرت ولیّ عصر (ارواح من سواه فداه) مرا شبی در مسجد کوفه به سینه‌ی خود چسبانیده است!

گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟ فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم. دیدم آقایم حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) مشغول عبادت است. ایستادم و سلام کردم. جوابم را مرحمت فرمودند و دستور دادند که پیش بروم. من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم زیاد جلو نرفتم. فرمودند: جلوتر بیا. پس چند قدمی نزدیک‌تر رفتم. باز هم فرمودند: جلوتر بیا. من نزدیک شدم، تا آن که آغوش مهر گشودند و مرا در بغل گرفتند و به سینه‌ی مبارکشان چسباندند. این‌جا بود که آنچه خواست به این قلب و سینه سرازیر شود، سرازیر شد![۱]

[۱]  امام الزمان (ع) و سید بحر العلوم / ۱۵۷.

اشتراک گذاری
0
استاد حسینی اصفهانی
استاد حسینی اصفهانی
حضرت آیت الله سید مرتضی حسینی اصفهانی، محقق ارجمند و توانا در علوم حوزوی میباشند. این سایت توسط شاگردان و دوستداران ایشان طراحی و راه اندازی شده است و به توصیه ی ایشان هر محقق دیگری اگر نیاز به چنین سایتی داشت تیم فنی سایت زینبیان این کار را به صورت رایگان انجام خواهد داد. برای اطلاعات بیشتر به شماره ی 09196070718 پیامک دهید

مطالب مرتبط

اکتبر 28, 2021

سعی و کوشش در داستان های اسلامی


خواندن بیشتر
مارس 1, 2020

شادی و خشم فقط برای خدا در داستان ها


خواندن بیشتر
مارس 1, 2020

استواران و سلحشوران در داستان های اسلامی


خواندن بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

وبلاگ پاسخگویی به شبهات

فرهنگ قرآن

حدیث:



تمامی حقوق محفوظ است