منظره دلخراشی بود که هر بیننده را متأثر میساخت ولی او که این صحنه ها برایش تازگی نداشت با آرامش و خونسردی به کارش ادامه می داد.
آن روز سرانجام کارش بصورت حیرت انگیز و دیدنی در آمده بود که هر کسی آن را می دید سخت به شگفت می آمد و کسانی که آن را می شنیدند مشکل می توانستند باور کنند.
سلمان فارسی می گوید:
روزی به خانه بانوی بزرگ اسلام فاطمه زهراء سلام الله علیها وارد شدم صحنه رقت باری را نگریستم، دیدم حضرتش با آسیای دستی جو آرد می کند و در اثر گردانیدن دسته آن دست مبارکش تاول زده و خون آلود شده است و فرزندش امام حسین علیه السلام نیز در کنار منزل میگریست.
عرض کردم: ای دختر رسول خدا شما کنار بروید تا کنیزک شما این کار را بکند.
فرمود: پدرم سفارش کرده است که یک روز او کار خانه را بکند و روز دیگر (او استراحت کند) من کار خانه را انجام دهم و دیروز نوبت کار او بوده است.
عرض کردم: اجازه بدهید به شما کمک کنم جو آرد کنم و یا فرزندت حسین علیه السلام را آرام گردانم.
فرمود: من بهتر میتوانم فرزندم را آرام کنم، تو جو آرد کن.
سلمان فارسی می گوید: مقداری با آن آسیا برای آن بزرگوار جو آرد کردم تا اینکه وقت نماز شد،من به نماز رفتم و با رسول خدا نماز خواندم و آنچه دیده بودم به علی علیه السلام عرضه داشتم.
آن حضرت متأثر شد و گریان گشت و برخاست به منزل رفت، ولی هنگامی که برگشت لبخند میزد.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله علت تبسم
آن حضرت را پرسید،عرض کرد: وقتی به خانه رفتم دیدم فاطمه علیها سلام خواب است و حسین علیه السلام هم روی سینه اش خواب رفته است و آسیای دستی در کنارش بدون اینکه کسی دسته آن را بچرخاند خودش می چرخد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله لبخندی زد و فرمود:
یا علی اما علمت انّ لله ملائکه سیاره فی الأرض یخدمون محمد و آل محمد الی أن تقوم الساعه(۱).
ای علی آیا نمی دانی که از برای خداوند عالم فرشتگانی است که تا روز قیامت در زمین می گردند و به محمد و اهلبیت او کمک و خدمت می کنند.
چنانکه خداوند می فرماید:
«وَاللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشَاءُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَعِبْرَهً لِأُولِی الْأَبْصَارِ»(۲).
خداوند هر که را خواهد به یاری خود کمک می نماید در این امدادهای غیبی برای خرد مند آن پند و عبرت است.
چنانکه وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در تنگنا و تعقیب کفار قریش قرار گرفت و (در غار ثور) پنهان شد، خداوند او را یاری کرد، همانطوری که می فرماید:
«إفَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا»(۳).
در آن هنگام خداوند وقار و آرامش خاطر را بر پیامبر فرستاد و او را با لشکرهای غیبی که شما آنها را نمی بینید کمک کرد.
و در مورد یاری مسلمانان هنگامی که در مکه اندکی در میان دشمنان بسیار و خوار بودند و از هجوم مشرکین وحشت داشتند می فرماید:
«فَآوَاکُمْ وَأَیَّدَکُمْ بِنَصْرِهِ وَرَزَقَکُمْ مِنَ الطَّیِّبَاتِ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ (۲۶)»(۴).
خداوند شما را در پناه خود آورد و به یاری خویش شما را
۱- بحار الانوار، جلد ۴۳، صفحه ۲۸
۲- سوره آل عمران، آیه ۱۳
۳- سوره توبه، آیه ۴۰
۴- انفال / ۲۶
کمک کرد و از بهترین غنائم شما را بهره مند نمود شاید سپاسگذار (نعمت و کمک او) باشید.
و نیز می فرماید:«وَلَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّهٌ…»
همانا خداوند شما را در جنگ بدر که ضعیف بودید یاری کرد اما خداوند شما را کفایت نکرد که سه هزار فرشته به یاری شما فرستاد، بلی اگر در جهاد مقاومت کنید و پرهیزکار باشید چون کافران خشمگین و شتابان فرود آیند خداوند برای یاری شما پنج هزار فرشته با پرچم مخصوص سپاه اسلام میفرستد(۱).
و نیز می فرماید:«لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَوَاطِنَ کَثِیرَهٍ وَیَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئًا»(۲).
خداوند شما مسلمانان را در مواقع بسیاریاری کرد و نیز روز جنگ حنین که به زیادی جمعیت خود مغرور شدید (شما را یاری نمود) که لشکر بسیار بکار شما نیامد.
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۷۴تا۷۷/
راستی او چقدر لجوج و یکدنده بود که به هیچ وجه حاضر نبود زیر بار حق برود، او اگر چه ادعای اسلام می کرد ولی هرگز به درستی ایمان نیاورده بود و به صداقت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله عقیده نداشت.
رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در سال آخر عمر شریفش هنگام برگشتن از حجه الوداع به دنبال دستور اکید خداوند عالم(۳) در محلی بنام «غدیر خم» در اجتماع با شکوهی صریحا علی علیه السلام را با جمله «من کنت مولاه فعلی مولاه»(هر کس من سرور و
۱- آل عمران / ۱۲۳و ۱۲۴
۲- توبه ۲۵
۳- یا ایها الرسول بلغ…(مائده/ ۶۲) ای پیامبر خلافت علی علیه السلام را که به تو امر شده، ابلاغ کن بمردم و اگر ابلاغ نکنی،رسالت خود را انجام نداده ای.
مولای او میباشم علی مولی و سرور او است) به جانشینی خود و رهبری مسلمانان برای بعد از خویش منصوب فرمود و از مردم برای او بیعت و پیمان وفاداری گرفت.
«نعمان بن حرث» که مردی لجوج و خود خواه بود و ایمان درستی نداشت نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم آمده عرض کرد:
به ما دستور دادی به یکتائی خدا و رسالت تو گواهی بدهیم و ما را به جهاد،حج،روزه،نماز،زکات امر کردی همه را پذیرفتیم،حال به اینها قناعت نکردی و این جوان را بجای خود قرار دادی و گفتی هرکس من رهبر او بودم این علی علیه السلام رهبر او است، آیا این کار از طرف خودت بود یا دستور خداست؟
رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله فرمود:
«به آن خدائی که جز او خدائی نیست این کار را از طرف خدا (و به دستور مؤکد او) انجام دادم».
نعمان که از این جریان و شنیدن سخنان رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله سخت خشمگین شده بود و در اثر لجاجت و عنادی که داشت نمی توانست ولایت علی علیه السلام را تحمل کند در حالی که پشت کرده می رفت، گفت:
خدا اگر رهبری علی علیه السلام حق است از آسمان سنگ بر سر ما بریز.
در همان حال خداوند سنگی بر سر او کوبید که او را کشت، در این وقت آیه:
«سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ،لِلْکَافِرِینَ لَیْسَ لَهُ دَافِعٌ،مِنَ اللَّهِ ذِی الْمَعَارِجِ»(۱) نازل شد.
یعنی: سائلی عذابی را از خداوند درخواست کرد که واقع شده برای کافران منع کننده ای (از عذاب) نیست
۱- سوره معارج ، آیه ۱ تا ۳
۱۰ صفحه ۳۵۲(۱)سفینه البحار، جلد ۲، صفحه ۵۰۵(۲)سفینه البحار، جلد ۲، صفحه ۵۰۵(۳)مواعظ العددیه، صفحه ۱۸۲
اولین باری بود که به این شهر وارد شده بود، از خانه و آدرس محبوبش هیچگونه اطلاعی نداشت، او زیر لب زمزمه می کرد: چه کنم؟ نکند دشمن او و من از جریان آگاه شود که دیگر خطر برایم حتمی خواهد بود.
یک مرتبه راهی به خاطرش رسید و با خود گفت:
فهمیدم چه کنم؟ غیر از این راه و چاره ای ندارم…
«هبه الله موصلی» می گوید: شخصی نصرانی بود بنام «یوسف بن یعقوب» که با پدرم دوست بود، روزی نزد وی آمد، پدرم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟
مرد نصرانی گفت: متوکل (خلیفه مقتدر عباسی) مرا
۱- . یکی از خویهای زشت و زیانبار صفت لجاجت و یکدندگی است که حق پرستی و استقلال فکری و آزادی روحی انسان را از بین می برد. چنانکه امام صادق علیه السلام می فرماید: «اللجاجه تسلب الرّای»
۲- . یعنی: لجبازی رای و نظر(صحیح را از انسان) سلب می کند. و موقعی که حضرت موسی خواست از حضرت خضر جدا شود از او درخواست نصیحت کرد،خضر به او فرمود: همیشه خود را از لجاجت دور کن و بدون جهت جائی نرو و بدون شگفتی (بی جهت) خنده نکن، و عیبهای خودت را بیاد آور و هرگز در صدد عیب جوئی و اشتباهات مردم نباش
۳- . و امام صادق علیه السلام فرمود: سته لا تکون فی المؤمن الغّش و النّکد و اللّجاجه و الکذب و الحسد و البغی)
به سامرا احضار کرده است من (برای ایمنی از شر او با نذر و) با قصد اینکه صد دینار به علی بن محمد (امام هادی علیه السلام) بدهم خودم را بیمه کرده ام.
پدرم به او گفت: (نگران نباش که) بطور حتم پیروز خواهی شد.
نصرانی رفت به سامرا و پس از چند روزی با خوشحالی برگشت، پدرم از او پرسید: چه شد؟
نصرانی گفت: من وقتی وارد شهر سامراء شدم با خود گفتم که بهتر است پیش از اینکه متوکل از آمدن من به سامرا خبردار شود آن صد دینار را به حضرت هادی علیه السلام برسانم و سپس نزد متوکل بروم، ولی چون می دانستم که خلیفه حضرتش را در منزل بازداشت کرده و به او اجازه بیرون آمدن نمی دهد، و از طرفی چون اولین باری بود که من به آن شهر وارد شده بودم و خانه آن حضرت را نمی دانستم کجا است با خود گفتم چه کنم؟ من یک نفر نصرانی هستم، اگر سراغ خانه آن حضرت را بگیرم ممکن است متوکل با خبر شود و بیش از آنچه از او می ترسم برایم خطرناک شود.
مدتی با خود اندیشیدم تا سرانجام بنظرم آمد که مرکب خود را سوار شوم و بدون اینکه از کسی خانه امام را پرسش کنم در شهر راه بروم، شاید بر حسب اتفاق به خانه وی برسم.
بدنبال این فکر پولها را در آستین خود کردم و مرکبم را سوار شدم و آن را به حال خود گذاشتم که به هر جا می خواهد برود، مرکب من هم یکی پس از دیگری خیابانها و کوچه ها را پیمود تا اینکه
به درب خانه ای ایستاد، هر چه کردم برود مرکب از جای خود تکان نخورد.
از صاحب خانه پرسیدم، گفتند: امام هادی علیه السلام است، گفتم: الله أکبر، این دلیل قانع کننده ای است (بر حقانیت اسلام و امامت آن حضرت).
ناگهان دیدم غلام سیاه چهره ای از خانه بیرون آمد و به من گفت: تو یوسف بن یعقوب هستی؟
گفتم: بلی
گفت: پیاده شو و مرا با خود برد، به دالان خانه.
با خود گفتم: این هم دلیل دیگری (بر حقانیت او) زیرا با این که من اولین بار است به این شهر آمده ام و کسی مرا نمی شناسد این غلام (جز از راه بیان امام که عالم به غیب
است) از کجا نام مرا می دانست؟
پس خادم آن حضرت بیرون آمده، گفت: آن صد دینار که در آستین داری بده.
پولها را به او دادم و با خود گفتم: این هم دلیل سوم.
غلام برگشت و گفت: وارد شو.
به داخل منزل رفتم، دیدم آن حضرت تنها نشسته است.
وقتی حضرتش مرا دید فرمود:
آیا حق برایت ثابت نشد؟
عرض کردم: ای سرور به اندازه کافی برایم روشن گشت.
امام فرمود: خیر تو اسلام نمی آوری، ولی فرزندت به زودی مسلمان خواهد شد و از (دوستان) شیعیان ما میگردد ای یوسف بعضی می پندارند که دوستی ما برای مثل شما سودی ندارد، به خدا سوگند دروغ می گویند، بطور حتم دوستی ما برای مثل شما نیز سودمند است.
سپس آن حضرت به من فرمود: برو به آنجائی که می خواهی بروی (نزد متوکل)، و نه تنها ناراحتی به تو نخواهد رسید بلکه سودمند و خوشحال خواهی گشت.
و من نیز رفتم نزد متوکل سخنانم را گفتم (و
متوکل نیز با من برخورد خوبی داشت) و بدون اینکه نگرانی پیدا کنم بازگشتم.
هبه الله (ناقل جریان) می گوید:
بعدها که آن مرد از دنیا رفته بود، من فرزندش را دیدم که بخدا سوگند مسلمان شده بود و از شیعیان و پیروان خاندان پیغمبر صلوات الله علیهم نیز شده بود و او به من گفت که پدرش با نصرانیت از دنیا رفت.
و آن پسر (با خوشحالی) می گفت: من بشارت (و مصداق پیشگوئی) مولایم امام هادی علیه السلام هستم(۱).
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۱۷۹تا۱۸۲/
چون آمنه مادر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، آن حضرت را حامله شد، کهانت کاهنان مختل شد. سطیح که کاهنی معروف از طایفه ی غسان بود به زرقاء یمامه که او هم کاهنه بود نامه نوشت که باید در خاموش کردن این نور به هر مکر و خدعه متمسک شد.
زرقاء با آرایشگر حضرت آمنه به نام «تکنا» آشنا بود. او روزی تکنا را دید و گفت: چرا ناراحت هستی؟ او هم جریان تولد مولودی را که باعث شکستن بتها و ذلیل شدن کاهنان می شود خبر داد. پس زرقاء کیسه ای زر را به تکنا نشان داد که اگر در این کار کمک کنی این کیسه از آن تو میشود، او هم قبول کرد.
به حیله ی زرقاء بنا شد تکتا روزی برای آرایشگری آمنه برود و وسط کار با کارد زهرآلود به پهلوی او بزند که مادر و فرزند بمیرند!
از آن طرف هم زرقاء و هم بنی هاشم را آن روز موعود دعوت کند تا تکنا آن کار را تنهایی و بدون مزاحمت
۱- بحار الانوار، جلد ۵۰، صفحه ۱۴۴ – ۱۴۵
انجام دهد.
روز موعود فرا رسید بنی هاشم برای صرف غذا حاضر شدند و تکنا هم در خانه ی آمنه به آرایشگری مشغول شد. وسط کار، تکنا خنجر زهرآلود را در آورد که بزند، دستی از غیب بر تکنا زد و او بر زمین افتاد، در حالی که چشمش نمیدید، فریاد آمنه هم بلند شد و زنان بنی هاشم دور او جمع شدند و از واقعه پرسیدند و او جریان را نقل کرد.
به تکنا گفتند: چه چیز باعث شد این حیله را انجام دهی؟ گفت: به دستور زرقاء انجام دادم، او را بگیرید.
پس خود تکنا به درک واصل شد و زرقاء نیز خود را از مکه با مشکلات زیاد به وطن اصلی اش یمامه رساند و مکر او هیچ صدمه ای به آمنه و حمل مبارکش نرساند!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۶۵ /صفحه ۱۳۴/
چون نبوت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مدینه بالا گرفت، عبدالله بن أبی که از بزرگان یهود بود حسدش درباره پیامبر صلی الله علیه و آله بیشتر شد و در صدد قتل آن حضرت بر آمد.
آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و سایر اصحاب را برای ولیمه عروسی دخترش، دعوت کرد، سپس در خانه ی خود چاله ای حفر کرد و روی آن را با فرش پوشاند و میان آن را پر از تیر و شمشیر و نیزه کرد، همچنین غذا را به زهر آلوده کرد و جماعتی از یهودیان را با شمشیرهای زهرآلود در مکانی پنهان کرد تا
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۵۰۰-۵۰۱؛ به نقل از: خزینه الجواهر/۵۴۸.
آن حضرت و اصحابش پا بر گودال گذاشته، در آن فرو روند و یهودیان با شمشیرهای برهنه بیرون آیند و پیامبر صلی الله علیه و آله و اصحابش را به قتل برسانند یا اگر این نقشه بر آب شد، غذای زهرآلود را بخورند و بمیرند. جبرئیل از طرف خدای متعال این دو کید را که از حسادت بود به پیامبر صلی الله علیه و آله رساند و گفت: خدایت می فرماید: خانه ی عبدالله بن أبی برو و هر جا گفت بنشینید، قبول کن و هر غذایی آورد تناول کنید که من شما را از شر و کید او حفظ میکنم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و امیر المؤمنین علیه السلام و اصحاب وارد منزل عبدالله شدند، تکلیف به نشستن در صحن خانه کرد، همگی روی همان گودال نشستند و اتفاقی نیفتاد و عبدالله تعجب کرد.
وقتی طعام را آوردند، پیامبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: پس از خواندن این تعویذ، غذا را بخورید: «بسم الله الشافی بسم الله الکافی بسم الله المعافی بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شیء و لاداء فی الأرض ولا فی السماء وهو السمیع العلیم.»
پس همگی غذا را میل کردند و از مجلس به سلامت بیرون آمدند. عبدالله بسیار تعجب کرد، گمان کرد زهر در غذا نکرده اند. دستور داد یهودیانی که شمشیر به دست داشتند از غذاها میل کنند، پس خوردند و مردند.
دخترش که عروس بود فرش روی گودال را کنار زد، دید زمین سخت و محکمی شده است، پس روی آن فرش نشست و در گودال فرو رفت و کشته شد.
وقتی این خبر
به پیامبر صلی الله علیه و آله رسید، از عبد الله حسود، علت را پرسید؟ گفت: دخترم از پشت بام افتاد و آن جماعت دیگر به علت بیماری مردند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۷۲ /صفحه ۱۴۱ تا ۱۴۲/
عبد الله بن عباس می گوید: هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله به جنگ محارب و بنی انبار می رفت در محلی فرود آمد، سپاه مسلمانان نیز به دستور آن جناب همان جا توقف کردند. از لشکر دشمن هیچ کس دیده نمی شد، حضرت رسول صلی الله علیه و آله برای قضای حاجت دور از لشکریان به گوشه ای رفت. در همان حال باران شروع به باریدن کرد، وقتی آن جناب اراده ی بازگشت کرد، رود جریان شدیدی یافت و سیل جاری شد، این پیش آمد راه برگشت را برایشان بست و بین آن جناب و لشکر فاصله افتاد و تا توقف سیل تنها بدون وسیله ی دفاعی پای درختی نشست. در این هنگام حویرث بن حارث محاربی ایشان را مشاهده کرد، به یاران خود گفت: این مرد محمد است که از پیروانش دور افتاده. خدا مرا بکشد، اگر او را نکشم.
سپس به طرف آن حضرت حمله کرد، همین که نزدیک ایشان رسید گفت: چه کسی می تواند تو را از دست من نجات دهد؟ فرمودند: خداوند و در زیر لب این دعا را زمزمه کردند: «اللهم أکفنی شر حویرث بن الحارث بما شئت»؛ خدایا! مرا از شر این دشمن به هر طریقی که می خواهی برهان.
همین که خواست شمشیر
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۱۹۹-۲۰۰ به نقل از خزینه الجواهر: /۳۴۴.
فرود آورد، فرشته ای بال برکتف او زد و به زمین افتاد و شمشیر از دستش رها شد، آن گاه حضرت آن را برداشت و فرمود: الآن چه کسی می تواند تو را از دست من رهایی بخشد؟ عرض کرد: هیچ کس! فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را بدهم، گفت: ایمان نمی آورم؛ ولی پیمان میبندم که با تو و پیروانت جنگ نکنم و کسی را علیه تو کمک ننمایم. حضرت شمشیر را به او دادند، همین که سلاحش را گرفت، گفت: به خدا سوگند تو از من بهتری.
حضرت فرمودند: من باید از تو بهتر باشم. حویرث به طرف یاران خود برگشت و پیروان خود را از جریان باخبر کرد.(۱)
یک ذره آفتاب نماند به روی تو
این روشن است بر همه عالم، چو آفتاب
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۲۷۱ /صفحه ۲۱۴/
اباصلت هروی از علی بن موسی الرضا علیه السلام نقل کرده است که ایشان فرمودند: پدرم موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: روزی خدمت پدر خود امام صادق علی بودم، یکی از دوستان ما وارد شد و گفت: شخصی پشت در ایستاده و اجازه ی ورود می خواهد. امام صادق علیه السلام به من فرمود: نگاه کن ببین چه کسی است. وقتی رفتم شتران زیادی را که حامل صندوق هایی بودند مشاهده کردم، شخصی نیز سوار اسب بود، به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: مردی از هندم و می خواهم خدمت امام جعفر بن محمد علیه السلام شرفیاب شوم، بازگشتم و به عرض ایشان رساندم. حضرت
۱- پند تاریخ ۲/ ۹۰ – ۹۳؛ به نقل از: تفسیر ابوالفتوح، ذیل تفسیر سوره نساء.
فرمود: به این خائن ناپاک اجازه ورود ندهید. آنها مدت مدیدی در همان جا اقامت کردند تا این که یزید بن سلیمان و محمد بن سلیمان واسطه شدند و برای آنها اجازه ی ورود گرفتند، وقتی مرد هندی وارد شد، دو زانو نشست و گفت: امام به سلامت باد، مردی از هندم و پادشاه هند مرا با هدایایی خدمت شما فرستاده است، اکنون مدتی است که به ما اجازه ی ورود ندادید، آیا فرزندان پیامبر چنین می کنند؟ پدرم سر خود را پایین انداخت و فرمود: علت آن را خواهی فهمید.(۱)
موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: پدرم دستور داد نامه ی او را بگیرم و باز کنم. پادشاه هند پس از سلام نوشته بود: من به برکت شما هدایت یافته ام، مدتی پیش برایم کنیز بسیار زیبایی هدیه آورده بودند، هیچ کس را شایسته ی آن کنیز نیافتم؛ از این رو او را با مقداری لباس و زیور و عطر تقدیم شما کردم و از میان ساکنان هند، هزار نفر را که صلاحیت امانت داری داشتند انتخاب کردم، سپس از آن هزار نفر صد نفر و از آن صد نفر، ده نفر و از آن ده نفر، یکی را به نام میزاب بن خباب برگزیدم و او را همراه آن کنیز نزد شما فرستادم. حضرت فرمود: ای خیانتکار برگرد. هرگز امانتی را که به آن خیانت کرده ای، قبول نمی کنم. مرد هندی سوگند یاد کرد که خیانت نکرده ام. پدرم فرمود: اگر لباس تو به کارت گواهی بدهد، مسلمان می شوی؟ گفت: مرا از این کار معاف دار. ایشان فرمودند: پس
۱- «وَلَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِینٍ»ص/۸۸
کاری که کرده ای، برای پادشاه هند بنویس.
مرد هندی گفت: اگر شما چیزی در این خصوص میدانی بنویس. پوستینی بر دوش او بود، حضرت فرمود: آن را بینداز. در این هنگام پدرم حرکت کرد و پس از خواندن دو رکعت نماز سر به سجده گذاشت، شنیدم در سجده می گفت: «اللهم إنی أسألک بمعاقد العز من عرشک و منتهی الرحمه أن تصلی علی محمد و آل محمد عبدک و رسولک و أمینک فی خلقک و أن تأذن لقزو هذا الهندی أن ینطق بلسان عربی بین یسمعه من فی المجلس من أولیائنا لیکون ذلک عندهم آیه من آیات أهل البیت فیزدادوا إیمانأ مع إیمانهم»، سپس سر از سجده برداشت و رو به پوستین کرد و فرمود: آنچه در باره ی این هندی میدانی بگو. پوستین نیز همانند گوسفندی شد و گفت: یابن رسول الله! پادشاه این مرد را امین دانست و نسبت به حفظ کنیز و هدایا سفارش زیادی به او کرد، همین که مقداری از راه را آمدیم به بیابانی رسیدیم، در آن جا باران گرفت و هر چه با ما بود خیس شد. چیزی نگذشت که آفتاب تابید. این خائن، خادمی را که همراه کنیز بود، روانه ی شهر کرد تا چیزی تهیه کند.
پس از رفتن خادم به کنیز گفت: در این خیمه که میان آفتاب برپا کرده ایم بیا تا لباسها و بدنت خشک شود، کنیز وارد خیمه شد و لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همین که چشم این هندی به پاهای او افتاد، فریفته شد و کنیز را به خیانت راضی کرد.
مرد هندی از مشاهده ی این صحنه پریشان
شد، اقرار کرد و تقاضای بخشش کرد و پوستین به حالت اول خود برگشت، حضرت دستور داد آن را بپوشد، همین که پوستین را بر دوش گرفت جمع شد و بر گردن و گلویش پیچید به طوری که آن مرد سیاه شد. آن گاه حضرت فرمود: ای پوستین! او را رها کن تا نزد پادشاه برگردد. او سزاوارتر است که کیفر خیانت این شخص را بدهد. پوستین به حالت اول خود برگشت؛ ولی هندی با وحشت تمام التماس میکرد. حضرت فرمود: اگر مسلمان شوی، کنیز را نیز به تو میدهم؛ ولی او نپذیرفت. در پایان، حضرت هدیه را قبول وکنیز را رد کرد، آن مرد نیز به هند بازگشت، پس از یک ماه نامه ای از طرف پادشاه هند رسید، او بعد از عرض ارادت نوشته بود: کنیزی را با هدایایی خدمت شما فرستادم؛ ولی آنچه ارزشی نداشت، پذیرفتید و کنیز را قبول نکردید. این کار، مرا نگران کرد و با خود گفتم: فرزندان انبیا دارای هوش خدادادی اند؛ از این رو احتمال دادم آن مرد به کنیز خیانت کرده باشد؛ پس به آن مرد گفتم که نامه ای از طرف شما رسیده و در آن نوشته شده که به آن کنیز خیانت کرده ای و سوگند خوردم که جز راستی چیز دیگری او را نجات نخواهد داد. او نیز داستان خیانت خود را شرح داد و داستان پوستین را که بسیار حیرت انگیز بود، بیان کرد. کنیز را خواستم، او نیز اعتراف کرد، آن گاه دستور دادم هر دو را گردن زدند. اکنون به یگانگی خدا و رسالت خاتم انبیا صلی الله علیه و
آله گواهی میدهم و به عرض می رسانم که خود نیز از پی این نامه خواهم آمد.
موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: طولی نکشید که پادشاه، تاج و تخت را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۳۹ /صفحه ۳۲۹/
پس از این که نفس زکیه و شهید باخمری (ابراهیم بن عبد الله) در مقابل حکومت غاصبانه ی بنی عباس خروج کردند و شهید شدند، برادر آنها یحیی بن عبد الله از ترس دستگیر شدن و جور بنی عباس (هارون الرشید) به طرف دیلم فرار کرد. مردم دیلم به او اعتقاد و ایمان محکمی پیدا کردند و پیوسته قدرت و شوکت یحیی بن عبد الله وسیع تر می شد.
هارون برای رفع خطر و ضررهایی که پیش بینی
۱- پند تاریخ ۱/ ۲۱۷ ، به نقل از: بحار الانوار ۱۱ / ۱۳۶. نتیجه ی اخلاقی حکایت فوق عبارت است از: ۱. در امان نبودن هیچ کس از شر نفس اماره جز معصومین علیهه السلام. ۲، طبع بلند امام صادق علیه السلام (همانند سایر معصومین بزرگوار علیهم السلام) در نپذیرفتن کنیز زیبایی که به آن خیانت شده بود. ۳. آشکار شدن خیانت و نادرستی پس از گذشت زمانی و رسوا کردن صاحبش. ۴. مستجاب الدعوه بودن معصومین علیهم السلام. ۵. هم سنخ بودن کرامت معجزه آسای حضرت – در تجسم بخشیدن به پوستین – با مخاطب هندی. ۶. معصومین علیهم السلام هرکار خارق العاده و معجزه آسایی که انجام می دهند، به اذن پروردگار است و از خودشان قدرت مستقلی ندارند. (به دلیل آیه ی ۱۱۰ سوره ی مائده)
می کرد، لشگر انبوهی به دیلم روانه کرد و دستور داد به هر طریقی که می توانند این خطر را رفع کنند. فضل بن یحیی که فرماندهی لشگر را به عهده داشت با یحیی بن عبد الله وارد مذاکره شد و قرار شد که از جانب هارون الرشید امان نامه ای با امضا و شهادت جمعی از قضات، دانشمندان، فقها و بزرگان بنی هاشم برای او صادر شود تا یحیی دست از مخالفت بردارد.
پس از مدتی، امان نامه به همراه هدایا و تحفههایی از طرف هارون رسید، یحیی نیز از دیلم حرکت کرد. آنها در روزهای اول با نهایت گرمی و مهربانی با او برخورد کردند؛ ولی پس از مدتی هارون پیمان خود را شکست و یحیی بن عبد الله را زندانی کرد. در یکی از روزهایی که یحیی در زندان به سر می برد، مردی از آل زبیر نزد هارون آمد و به عنوان سخن چینی اظهار کرد که یحیی پس از گرفتن امان نامه و صلح با شما، در باطن بر خلاف پیمان عمل کرده و مردم را به بیعت و خلافت خود دعوت کرده است. هارون که دنبال چنین بهانه ای میگشت، یحیی را آورد و سخنان مرد زبیری را به او گفت، یحیی بن عبد الله ادعای او را انکار کرد. مرد زبیری نیز بر اصرار و شدت اظهار خود افزود. یحیی بن عبد الله فرمود: اگر تو بر ادعای خود مطمئن هستی، سوگند یاد کن یا دلیل ثابتی بیاور. زبیری نیز شروع کرد به قسم خوردن و گفت: «سوگند به پروردگاری که طالب حق و بر همه ی نیروهای
جهان چیره است»، به این جای قسم که رسید یحیی گفت: از این گونه قسم، صرف نظر کن؛ زیرا اگر کسی پروردگار را ستایش و تعظیم کند، خداوند در کیفر و مجازات او تعجیل نمی فرماید، لازم است این گونه بگویی: «از حول و نیروی پروردگار جهان بی زار و بری هستم و در حول و نیروی خود هستم، اگر اظهار من دورغ باشد.»
زبیری از این پیشنهاد به وحشت افتاد و گفت: این چه قسم عجیبی است؟! من این گونه قسم نمی خورم. هارون الرشید گفت: اگر تو راست می گویی برای چه از این گونه قسم خوردن می ترسی؟ مرد زبیری به ناچار قسم خورد و همین که از مجلس هارون خارج شد، بر زمین افتاد و جان داد. وقتی جنازه ی او را داخل قبری گذاشتند، هر چه خاک می ریختند، پر نمیشد. همه فهمیدند که این امر به دلیل ناپاکی آن مرد است، به ناچار سرپوشی روی قبر گذاشتند و از قبرستان بازگشتند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۴۱ /صفحه ۳۳۲/
در زمان متوکل عباسی، زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه ی زهرا سلام الله علیها هستم. متوکل گفت: از زمان زینب تا به حال سال ها گذشته و تو جوانی؟! گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال جوانی به من برگردد؟
متوکل، بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را جمع کرد و آنها گفتند: او دروغ می گوید؛ زیرا زینب در سال شصت و دو هجری
۱- پند تاریخ ۱/۲۲۵ ؛ به نقل از: الفخری.
قمری وفات کرده است.
زینب کذابه گفت: ایشان دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم تا الآن که ظاهر شدم.
متوکل قسم خورد که باید شما با دلیل، ادعای این زن را باطل کنید. آنان گفتند: دنبال امام هادی بفرست تا بیاید و ادعای او را باطل کند. متوکل امام را طلبید و جریان را بازگو کرد.
امام فرمود: او دروغ می گوید و زینب در فلان سال وفات کرد. متوکل گفت: دلیلی بر بطلان قول او بیان کن.
امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است، او را نزد شیران بینداز اگر راست میگوید!
متوکل به آن زن گفت: چه میگویی؟ گفت: می خواهند مرا بکشند.
امام فرمود: این جا جماعتی از اولاد فاطمه سلام الله علیها هستند و هر کدام را خواهی بفرست.
راوی گفت: صورتهای تمام سادات تغییر یافت، بعضی گفتند: چرا حواله بر دیگری می کند و خودش نمی رود؟ متوکل گفت: چرا خودتان نمی روید؟
فرمود: اگر بخواهی می روم؛ متوکل قبول کرد و دستور داد نردبانی نهادند؛ حضرت داخل جایگاه شیران درنده شدند و آنها از روی خضوع سر خود را جلوی امام بر زمین نهادند و امام دست بر سرشان می مالید، بعد امر کرد کنار روند و همه ی درندگان کنار رفتند.
وزیر متوکل گفت: زود او را بطلب که اگر مردم این کرامت را بینند به او میگروند. پس نردبان نهادند و امام بالا آمد و فرمود: هرکس اولاد فاطمه سلام الله علیها است بیاید میان درندگان بنشیند؟
آن زن گفت: ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی چیزی سبب شد که این خدعه را به کار برم.
متوکل گفت: او را نزد شیران بیندازید؛ اما مادر متوکل او را شفاعت کرد و متوکل او را بخشید.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۴۹ /صفحه ۳۳۶/
روزی ابوذر، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را در گلیمی پیچید و بر دوش گرفت، از راهی میگذشت، کفار که تصمیم داشتند آن حضرت را بکشند در راه با ابوذر برخورد کرده، از او پرسیدند: چه بر دوش داری؟
گفت: رسول خدا را؛ این جا مصلحت بود که ابوذر نام حضرت را بر زبان نیاورد؛ ولی با توکل به خدا حقیقت را گفت و از دورغ پرهیز کرد. کار با خود گفتند: این یار وفادار محمد است و هرگز او را در معرض خطر قرار نمیدهد. قطعأ ما را مسخره میکند، اگر او محمد را بر دوش خود داشت، به این صراحت نام او را بر زبان نمی آورد. به همین دلیل ابوذر را به حال خود واگذاشتند و نام ابوذر برای همیشه به راستگویی باقی ماند.(۲)
همه راستی کن که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ(۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۵۴ /صفحه ۳۳۹/
صفوان ساربان می گوید: بعد از کشته شدن محمد و ابراهیم پسرهای عبد الله بن حسن، مردی نزد منصور دوانیقی آمد و گفت: جعفر بن محمد غلام خود را فرستاده است که از شیعیان مال و اسلحه بگیرد و قصد قیام و مخالفت دارد. محمد پسر عبد الله بن حسن نیز به او کمک کرد. منصور خشمگین شد و به عموی خود که فرماندار مدینه بود، دستور داد فورأ جعفر بن محمد علیه السلام را نزد او بفرستد. فرماندار نیز نامه
۱- منتهی الآمال ۲/ ۶۷۸.
۲- پند تاریخ ۱/ ۲۴۴؛ به نقل از: اخلاق روحی.
۳- فردوسی
ی منصور را خدمت حضرت فرستاد و عرض کرد: فردا باید عازم شوی. صفوان می گوید: حضرت به من فرمودند: شتری برای ما مهیا کن تا فردا به سوی عراق حرکت کنیم.
همین که حضرت به مکان منصور رسید، به خانه ی او رفت، اجازه ی ورود خواست و داخل شد. منصور ابتدا به ایشان احترام گذاشت؛ ولی کم کم شروع کرد به سرزنش کردن و گفت: شنیده ام که معلی _ غلام حضرت _ برای تو مال و اسلحه جمع میکند. ایشان فرمودند: به خدا پناه می برم. این سخن دروغ است. منصور گفت: سوگند بخور، حضرت قسم خوردند. منصور درخواست کرد که به طلاق و عتاق سوگند یاد کند.(۱) حضرت فرمودند: به خدا قسم خوردم قبول نکردی، اکنون می خواهی همانند زمان جاهلیت سوگند بخورم. منصور با خشونت گفت: نزد من اظهار دانایی میکنی؟ حضرت فرمودند: چرا نکنم در حالی که ما معدن علم و حکمت هستیم. گفت: اکنون کسی را که چنین سخنانی در باره ات گفته نزد تو می آورم. سپس دستور داد آن مرد را آوردند و در حضور ایشان از او پرسید، آن مرد گفت: آنچه گفته ام واقعیت دارد. امام صادق علیه السلام فرمودند: قسم بخور! آن مرد شروع کرد به قسم خوردن و گفت: «و الله الذی لا إله إلا هو الطالب الغالب الحی القیوم.» حضرت فرمودند: عجله نکن، آن گونه که من می گویم سوگند یاد کن. منصور پرسید: قسم او چه عیبی داشت؟ حضرت فرمودند: حق تعالی صاحب حیا و
۱- قسمی است که در جاهلیت می خورند که زن طلاق باشم با بنده هایم آزاد باشند.
کرم است و کسی که او را ستایش کند، در عقوبتش تعجیل نمی کند. آن گاه فرمودند بگو: بیزار شوم از قدرت و نیروی خدا و داخل شوم در حول و قوه ی خودم اگر آنچه گفته ام، دروغ باشد. همین که آن مرد این گونه قسم خورد، در دم افتاد و مرد. منصور ترسید و به آن حضرت عرض کرد: دیگر سخن کسی را در باره ی شما نمی پذیرم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۵۵ /صفحه ۳۳۹/
حضرت زین العابدین علیه السلام فرمود: روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله بعد از نماز صبح به مردم فرمودند: کدام یک از شما برای پیکار با سه نفر حاضر است؟ آنها سوگند یاد کرده اند که مرا بکشند. هیچ کس از اطرافیان چیزی نگفت. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: گمان میکنم علی بن ابی طالب میان شما نباشد. عامر بن قتاده عرض کرد: یا رسول الله! دیشب از شدت ناراحتی و رنج خسته بود، برای نماز بیرون نیامد، اگر اجازه فرمایید به او خبر دهم،حضرت اجازه داد.
قتاده به علی علیه السلام خبر داد، به محض اطلاع گویا تمام ناراحتی های او برطرف شد، خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد. حضرت فرمودند: سه نفر هم سوگند شده اند که مرا بکشند. با این که به پروردگار کعبه دروغ می گویند. علی علیه السلام عرض کرد: من به تنهایی آنها را دفع می کنم، اجازه فرمایید بروم لباس بپوشم. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: شمشیر و
۱- پند تاریخ ۱ / ۲۳۶؛ به نقل از: منتهی الآمال ۱/ ۱۰۲.
لباس و زره و عمامه ی من حاضر است. آن گاه با دست خویش لباس رزم بر قامت امیر مؤمنان علیه السلام پوشاندند و شمشیر بر کمرش آویختند و سوار اسب شخصی خود کردند. علی روانه شد. سه روز طول کشید، نه جبرئیل خبری از او آورد و نه از جای دیگر خبر رسید. فاطمه ی زهرا سلام الله علیها اندوهگین شد و با حسن و حسین علیهما السلام خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: گمان میکنم این دو یتیم شده باشند، حضرت گریستند، آن گاه فرمودند: هر کس از حضرت خبر بیاورد بهشت را به او بشارت میدهم. همه متفرق شدند عامر بن قتاده آمد و بشارت آمدن علی علیه السلام را آورد، در همین هنگام جبرئیل نازل شد و جریان مبارزه ی علی علیه السلام را با آن سه نفر عرض کرد. امیر مؤمنان علیه السلام با دو نفر اسیر و یک سر و سه شتر و سه اسب وارد شد، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: می خواهی خبر دهم آنچه میان تو و اینها واقع شده است؟ مردمی که ایمان نداشتند با یکدیگر گفتند: یک ساعت قبل از بی اطلاعی ناراحت بود؛ اما اکنون می خواهد جریان مبارزه را شرح دهد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: یا علی! تو شرح بده تا بر این جمعیت گواه باشی. علی علیه السلام عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله ! وقتی به آن وادی رسیدم این سه نفر را مشاهده کردم که بر شتران خود سوارند. به من گفتند: کیستی؟ گفتم: من
علی بن ابی طالب پسر عموی رسول خدایم. گفتند: ما برای خدا پیامبری نمیشناسیم اکنون که آمدی برای ما تفاوتی ندارد که با تو جنگ کنیم یا با محمد.
در این هنگام شخصی که سر او را آورده ام به من حمله کرد. بین من و او چند ضربه رد و بدل شد، ناگاه باد سرخی وزید، صدای شما را شنیدم که فرمودید، شکافتم برای تو بند زره او را ضربتی بر شانه اش بزن. ضربتی زدم اصابت نکرد، پس از آن باد زردی وزید، باز صدای شما را شنیدم که فرمودید: زره را از روی رانش برداشتم به رانش شمشیر بزن. این مرتبه ضربتی زدم و با همان ضربت کارش تمام شد و سرش را بریدم. این دو نفر گفتند: شنیده ایم محمد دوستی مهربان و بارحم است، ما را نزد او ببر و در کشتن ما عجله نکن، رفیق ما را که کشتی قدرت هزار سوار داشت. حضرت فرمودند: صدای اول را که شنیدی جبرئیل بود و دومی میکائیل، آن گاه یکی از آن دو نفر را پیش خواند و ایمان را بر او عرضه داشت. گفت: برداشتن کوه ابوقبیس نزد من بهتر است از این که بگویم لا إله إلا الله محمد رسول الله. حضرت فرمودند: یا علی! او را به یک طرف بیر و گردنش را بزن. دومی را دستور داد بیاورند. وقتی او را آوردند فرمودند: بگولا إله إلا الله محمد رسول الله. گفت: مرا هم به رفیقم ملحق کن. حضرت فرمود: او را هم گردن بزن. در این هنگام جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یا رسول الله صلی الله
علیه و آله ! خدایت سلام می رساند و می فرماید: این شخص را نگش؛ زیرا مردی خوش خلق و با سخاوت است. حضرت فرمودند: یا علی! او را نگاه دار، جبرئیل به من این چنین خبر داد.
مرد مشرک عرض کرد: آیا جبرئیل از طرف پروردگارت این طور خبر آورده است؟ فرمودند: آری. گفت: به خدا قسم من و برادرم هیچ گاه مالک یک درهم نشدیم و هیچ وقت من خشمگین نشده ام حتی در جنگ، اکنون می گویم: أشهد أن لا إله إلا الله و أن رسول الله. پیامبر فرمودند: این از کسانی است که خوشخویی و سخاوتش او را به طرف بهشت کشاند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۰۵ /صفحه ۳۷۶/
علی علیه السلام فرمود: مردی یهودی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله که چند دینار طلبکار بود، روزی طلب خود را تقاضا کرد. حضرت فرمودند: فعلا ندارم. گفت: از شما جدا نمی شوم تا بپردازید، فرمودند: من هم در این جا با تو می نشینم، به اندازه ای نشست که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و نماز صبح روز بعد را همان جا خواندند، اصحاب، یهودی را تهدید کردند، پیامبر صلی الله علیه و آله به آنها فرمودند: این چه کاری است می کنید؟! عرض کردند: یک یهودی شما را بازداشت کند؟ فرمودند: خداوند مرا مبعوث نکرده تا به کسانی که معاهده ی مذهبی با من دارند یا غیر أنها ستم روا دارم.
صبح روز بعد تا برآمدن و بالا رفتن آفتاب نشست، در این هنگام یهودی
۱- پند تاریخ۲ /۱۹۳-۱۹۶؛ به نقل از : امالی صدوق.
گفت: أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسوله»، نیمی از اموال خود را در راه خدا دادم. عرض کرد: به خدا سوگند این کاری که نسبت به شما کردم نه از نظر جسارت بود، بلکه خواستم اوصاف شما را با آنچه در تورات آمده مطابقت کنم. در آن جا خوانده ام: محمد بن عبد الله صلی الله علیه و آله در مکه متولد می شود و به مدینه هجرت می کند، درشت خو و بد اخلاق نیست. با صدای بلند سخن نمی گوید، ناسزاگو و بدزبان نیست. اکنون به یگانگی خدا و پیامبری شما گواهی میدهم، تمام ثروت من در اختیارتان است و هر چه خداوند دستور داده در باره ی آن عمل کنید. علی علیه السلام در پایان می فرماید: پیامبر صلی الله علیه و آله شب ها زیر عبای خود می خوابیدند و بالشی از پوست داشتند که داخل آن لیف خرما بود. یک شب روکش آن جناب را دو برابر کردند. صبحگاه فرمودند: رختخواب شب گذشته، مرا از نماز بازداشت، دستور دادند همان یک عبا را بیندازند.(۱)
گوسفندان که ایمن اند از گرگ
در بیابان ز حفظ چوپان است
گرگ اگر در لباس چوپان رفت
وای بر حال گوسفندان است
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۰۹ /صفحه ۳۷۹/
شبیه نام پدرش عثمان بود که در جنگ احد همراه کار در حال کفر کشته شد. چون پیامبر صلی الله علیه و آله پدر و هشت نفر از خاندان او را کشته بود، کینهی پیامبر در دلش شعله می کشید.
۱- بحار الأنوار ۱۶/ ۲۱۶ ؛ به نقل از: امالی صدوق / ۲۷۹
خودش می گوید: هیچ کس نزد من از محمد دشمن تر نبود؛ زیرا هشت نفر از خاندان مرا کشته بود که همه لیاقت پرچمداری و ریاست داشتند. همیشه فکر کشتن محمد را در خود پرورش میدادم؛ ولی وقتی مکه فتح شد، از رسیدن به آرزوی خود مأیوس شدم؛ زیرا فکر میکردم چگونه ممکن است به منظور خود دست یابم با این که همه ی اعراب به دین او درآمدند؛ ولی هنگامی که مردم هوازن به مخالفت و دشمنی او اجتماع کردند و به وی اعلان جنگ دادند، دوباره تا اندازه ای این آرزو در دلم زنده شد؛ ولی مشکل این بود که ده هزار نفر اطراف ایشان را گرفته بودند؟ وقتی جمعیت مسلمانان با اولین برخورد با هوازن فرار کردند، با خود گفتم: الآن وقت آن است که به مقصود خود نایل شوم و انتقام خون های خود را بگیرم. از جانب راست به پیامبر حمله کردم، عباس عموی پیامبر را دیدم که از او حمایت می کند. از جانب چپ برآمدم، ابوسفیان بن حارث پسرعموی محمد محافظ او بود. گفتم: این هم مرد شجاعی است که محمد را پاسداری می کند. از پشت سر آن قدر به او نزدیک شدم که نزدیک بود شمشیرم محمد را فرا گیرد، ناگاه شراره ای از آتش میان من او حایل شد که از برق آن، چشمم خیره شد. دستها را به صورت گرفتم و به عقب برگشتم و فهمیدم که محمد از جانب خدا محفاظت می شود. در این حال محمد متوجه من شد و گفت: ای شبیه! نزدیک بیا، ایشان فرمودند: خدایا! شیطان را از او
دور گردان. هنگامی که به صورتم نظر کرد، او را از چشم و گوشم بیشتر دوست داشتم و همه ی آن کینه ها به دوستی تبدیل شد؟ سپس با دشمنان مشغول جنگ شدم و در یاری پیامبر صلی الله علیه و آله چنان بودم که اگر پدرم جلو می آمد، او را میکشتم. ایشان در پایان جنگ به من فرمودند: آنچه خدا در باره ات اراده فرمود، بهتر از آن بود که خود می خواستی!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۶۸۶ /صفحه ۵۰۹/
ابوجهل، اخنس و ابوسفیان تصمیم گرفتند بی آن که دیگری بفهمد، شبانگاه در پناه تاریکی و مخفیانه کنار دیوار منزل پیامبر صلی الله علیه و آله راه بروند و آیات قرآن را بشنوند.
هر سه نفر، آیات را جداگانه شنیدند و توی راه به همدیگر برخورد کردند و خودشان را سرزنش کردند که چرا جذب قرآن شده اند، پس پیمان بستند که دیگر این کار را تکرار نکنند؛ اما شب بعد، جاذبه ی قرآن آنها را وادار کرد که در اطراف خانه ی پیامبر گوش فرا دهند. دوباره در برگشت به هم رسیدند و خودشان را سرزنش کردند که چرا این پیمان را شکستند.
روز که شد، اخنس عصا به دست، به منزل ابوسفیان و سپس به منزل ابوجهل رفت و در باره ی قرآن با هم صحبت کردند، تا مبادا آنها دست از جاهلیت بردارند.
ابوجهل که بیشتر از آن دو به مرام جاهلیت و تکبر و ریاست دنیا تعصب داشت، گفت: سوگند می خوریم
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱ / ۴۵۶ – ۴۵۷؛ به نقل از: بحار الانوار ۲۱ / ۱۵۶.
که به محمد ایمان نیاوریم [اگرچه صوت قرآنش انسان را به خود جذب کند].(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۹۵ /صفحه ۶۵۰/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: مردی یهودی از محلی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با اصحاب نشسته بودند، گذشت و گفت: «السام علیک»، آن حضرت پاسخ داد: «علیک»؛ بر تو باد. اصحاب عرض کردند: این مرد گفت: مرگ بر شما باد. حضرت فرمود: من هم گفتم: بر تو باد. سپس فرمود: این شخص را مار سیاهی میگزد و می میرد.
یهودی به راه خود رفت، پشته ی بزرگی هیزم جمع آوری کرد و طولی نکشید که بازگشت. وقتی خواست از محل پیامبر صلی الله علیه و آله بگذرد به او فرمود: پشته ات را زمین بگذار. او هیزم را بر زمین نهاد، دیدند مار سیاهی چوبی را به دندان گرفته است. از او سؤال فرمودند: امروز چه کردی؟ عرض کرد: کاری نکردم، هیزم را که جمع کردم دو گرده نان داشتم، یکی را خوردم و دیگری را به مستمندی صدقه دادم. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: با همان صدقه از مرگش جلوگیری شد، صدقه مرگ ناگهانی و ناروا را از انسان برمی گرداند.(۲)
تا توانی به جهان، خدمت محتاجان کن
به دمی یا درمی یا قلمی با قدمی
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۱۸ /صفحه ۶۶۲/
عثمان بن عفان سیستانی گفت: در جست و جوی علم و دانش از سیستان خارج شدم و به بصره رفتم. پیش محمد بن عباد، بزرگ و رئیس قبیله رفتم و گفتم: مردی غریبم که از راه دور برای استفاده از دانش تو آمده ام. پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: سیستان.
گفت: سیستان مرکز خوارج؟ گفتم:
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۱۵۹. به نقل از : سیره ی ابن هشام۱/ ۳۳۷.
۲- پند تاریخ ۴/ ۱۲۰ به نقل از : فروع کافی ۴/ ۵.
اگر خارجی بودم از مثل تو جویای علم و دانش نمیشدم! گفت: اکنون میل داری داستانی برایت نقل کنم تا وقتی به وطن خود بازگشتی مردم را به این داستان تذکر دهی؟ گفتم: آری.
گفت: من همسایه ای بسیار پرهیزکار و مقید به عبادات داشتم. شبی گفت: در خواب دیدم مثل این که از دنیا رفته ام و مرا دفن کرده اند، هنگام قیامت رسید، برای حساب و گذشتن از صراط آماده شدم، در این حال بر حوض کوثر گذشتم، چشمم به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله افتاد که در کنار حوض نشسته بودند، امام حسن و امام حسین علیهما السلام نیز دوستان خود را سیراب می کردند. پیش رفتم و از حضرت امام حسن علیه السلام تقاضای آب کردم؛ اما ایشان امتناع کردند، از امام حسین علیه السلام درخواست کردم، ایشان نیز خودداری کردند.
آن گاه به حضرت رسول صلی الله علیه و آله عرض کردم: مردی از امت شمایم، خدمت امام حسن و امام حسین علیهما السلام رسیدم و تقاضای آب کردم؛ اما آنها امتناع کردند، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: اگر نزد امیرالمؤمنین هم بروی، به تو آب نخواهد داد.
گریه ام گرفت و با اشک جاری عرض کردم: من مردی از امت شما و شیعیان علی علیه السلام هستم، فرمودند: تو همسایه ای داری که علی را لعنت میکند. چرا او را نهی نمیکنی؟ گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله ! من مردی ضعیفم و نیرویی ندارم و آن مرد از اطرافیان سلطان است. در این هنگام پیامبر صلی الله علیه و آله کاردی به من دادند
و فرمودند: اکنون برو با همین کارد او را بگش. کارد را گرفتم و به طرف منزل آن مرد رفتم. وقتی به در خانه اش رسیدم دیدم باز است، داخل شدم او در بستر خوابیده بود. همان دم او را کشتم و خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله بازگشتم در حالی که آن کارد به خون او آغشته بود، فرمودند: کارد را بده. تقدیم کردم. در این موقع به امام حسن علیه السلام فرمودند مرا آب بدهد. آن گاه جامی آب به من داد؛ اما اکنون نمیدانم آن را آشامیدم یا نه.
با وحشت و هراس از خواب بیدار شدم. آماده ی نماز شدم و همین که هوا روشن شد صدای ناله ی زنان همسایه بلند شد، از کنیزم پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: فلانی در بسترش کشته شده است. پس از ساعتی مأموران آمدند و عده ای از همسایگان را به اتهام شرکت در قتل او گرفتند. در این هنگام من پیش امیر رفتم و خود را معرفی کردم و گفتم: کسانی را که به جرم این جنایت گرفته اید همه بی تقصیر هستند؛ زیرا این عمل از من صادر شده است.
امیر گفت: چه میگویی؟ تو نزد ما هرگز به چنین کاری متهم نمی شوی. آن گاه داستان خوابم را برایش شرح دادم. امیر گفت: هیچ کس مجرم نیست!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۵۴ /صفحه ۶۸۸/
محمد بن مسلم از امام باقر یا امام صادق علیهما السلام نقل می کند: به آن حضرت عرض کردم: بعضی از مردم را
۱- پند تاریخ ۵/ ۱۸ – ۲۰: به نقل از: دار السلام۲ /۲۲۶.
مشاهده میکنیم که در عبادت جدیت دارند و با خشوع، بندگی می کنند، ولی به ولایت ائمه علیهم السلام اقرار نکرده و حق را نشناخته اند، آیا این عبادت و خشوع برای آنها سودی دارد؟
فرمود: محمد! مثل اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله مثل خانواده ای است که در بنی اسرائیل بودند. هر یک از افراد آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش می کرد، پس از آن هر دعایی می کرد مستجاب می شد.
یک نفر از همان خانواده چهل شب را به عبادت گذراند، بعد از آن دعا کرد؛ ولی مستجاب نشد. خدمت حضرت عیسی علیه السلام آمد و از وضع خود شکایت کرد، عیسی علیه السلام در مورد آن مرد از خداوند درخواست کرد، خطاب رسید: عیسی! این بنده ی من از راه و دری که نباید وارد شود وارد شده است، او مرا می خواند در حالی که در قلبش نسبت به پیامبری تو شک دارد، اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم بپاشد دعایش را مستجاب نخواهم کرد.
عیسی علیه السلام به او فرمود: خدا را می خوانی در حالی که در باره ی نبوت پیامبرش مشکوکی؟ عرض کرد: آنچه فرمودی واقعیت دارد، از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید. عیسی دعا کرد و خداوند او را بخشید و به مقام سایر آن خانواده نائل شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۶۸ /صفحه ۶۹۹/
ابراهیم بن عباس کاتب گفت: خدمت حضرت رضا علیه السلام بودیم، یکی از فقها پرسید:
۱- پند تاریخ ۵ /۹۸-۹۹؛ به نقل از: اصول کافی۲ /۴۰۰.
معنی نعیم در آیه ی شریفه ی «َتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ» چیست؟ علی بن موسی علیه السلام با صدای بلند فرمود: هر کسی به طریقی معنی میکند؛ بعضی می گویند: «آب سرد» است، بعضی میگویند: مراد «خواب» است، عده ای نیز می گویند: «غذای خوش طعم» است. همانا پدرم از پدرش حضرت صادق علیه السلام نقل کرد که وقتی این گفتار شما در مورد معنی نعیم خدمت ایشان گفته شد، خشمگین شد و فرمود: هرگز خدا از مخلوق در مورد چیزهایی که به آنها تفضل فرموده بازخواست و سؤال نخواهد کرد و برای چنین چیزی منت نمی گذارد. این کار از مخلوق ناشایست است، اگر از غذایی که به دیگران داده یا آب سرد. یا چیزهای دیگر منت گذارد، چگونه می توان به خدای جلت عظمه چیزی را که برای مردم شایسته نیست نسبت داد! نعیم به معنی دوستی و ولایت با ما خاندان است که خداوند بعد از توحید و نبوت از آن سؤال خواهد کرد؛ زیرا اگر بنده به لوازم ولایت و محبت وفا کند، به نعیم بهشت که زوال ندارد دست می یابد.
حضرت رضا علیه السلام فرمود: پدرم از حضرت صادق علیه السلام و ایشان از امام باقر علیه السلام به همین طریق از علی علیه السلام نقل کردند که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: یا علی! اولین چیزی که بعد از مرگ از بنده سؤال می کنند شهادت به توحید و نبوت من و اقرار به ولایت تو است، به آن دلریق که خدا قرار داده و من نیز به آنها رساندم، پس هر کس به این قسمت اعتراف
کند و اعتقادش نیز همان باشد به سوی نعمتی که هرگز نابودی و زوال ندارد رهسپار خواهد شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۷۵ /صفحه ۷۰۳/
جمعی از مردم که برای شنیدن حدیث به منزل حضرت سجاد علیه السلام آمده بودند، به امام اصرار کردند که:
«آقا حدیثی از قول جدتان پیامبر اکرم _صلی الله علیه و آله_برایمان بفرمائید.»
امام سجاد علیه السلام این حدیث را عنوان فرمود:
«رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: روج محتضر بالای بدنش است، وقتی جنازه اش را از خانه بیرون می آورند، روحی که بالای بدن است، به بستگانش توجه کرده و روی نعشش فریاد می زند: ای باقی ماندگان من، شما مثل من بد بخت، گول دنیا را نخورید، دیدید که چقدر من زحمت کشیدم، از حلال و حرام و مخلوط، همه را جمع کردم. حقوق واجبه را ندادم، حالا که می خواهم بروم، خوش گذرانی ها با دیگران است ولی حسابش به گردن من بدبخت است. گوارایی و خوش گذرانی با وارث هاست، حساب و کتاب هم به دوش آقای حاجی بدبخت.»
دنباله حدیث را بگویم:
امام وقتی این حدیث را نقل فرمود، در مجلس مردکی بود به نام «ضنمره » که ایمان درستی نداشت. این بدبخت در مجلس، فرموده امام را مسخره کرد و گفت:
آیا مرده هم حرف می زند؟
امام فرمود : بله
گفت: اگر حرف می زند، پس می تواند فرار هم بکند و یا کاری بکند که او را در قبر نگذارند!
امام سجاد علیه السلام خیلی ناراحت شد و فرمود:
چه کنیم، اگر ساکت بنشینیم می گویند
۱- پند تاریخ ۵/ ۱۱۸-۱۱۹؛ به نقل از: ینابیع المودّه۱/ ۱۱۱.
بخل کرد، چرا برایمان حدیث نمی گوئید؟ اگر هم بگوئیم، چنین مسخره می کنند.
مجلس تمام شد، راوی که «ابوحمزه» است می گوید:
چند روز بعد از خانه بیرون آمدم، شخصی به من رسید و گفت: بشارت! ضنمره آن شخصی که راجع به گفتگوی روح در بالای سر جسد، استهزاء کرده بود مرد.
ابوحمزه می گوید: تا این حرف را شنیدم، با خود گفتم، بروم ببینم چه می شود؟ وضع چطور است؟ به تشییع جنازه رفتم. بعد از اینکه او را غسل و کفن کردند، خواستند که او را در گور بگذارند، من جلو رفتم شاید در گورش چیزی بفهمم. صورتش را روی خاک گذاشتم، خواستم بالا بیایم که دیدم لبش می جنبد گوش کردم، می گفت:
«وای بر تو ای ضنمره ! صدق کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدی؟
ابوحمزه می گوید: لرزیدم، از قبر بیرون آمدم و مستقیما به خدمت امام سجاد علیه السلام رفتم و عرض کردم:
آقا، از تشییع جنازه این منافق می آیم و خودم ناله اش را در قبر شنیدم که می گفت :
«وای برتر که مسخره می کردی، حالا به آنچه که پیغمبر خدا فرموده بود، رسیدی.»(۱)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۴۳تا۲۴۵/
«علامه مجلسی» از جناب «دعبل خزاعی» مداح اهلبیت،این داستان را نقل نموده است:
در خراسان، خدمت حضرت رضا علیه السلام مشرف شدم تا از ایشان خداحافظی کرده و به قم، مسافرت کنم. پس از خداحافظی در بین راه به منزلی رسیدیم و برای استراحت ماندگار شدیم.
شب در اطاق تنها نشسته و به فکر سرائیدن قصیده ای در مدح اهلبیت علیهم
۱- معارفی از قرآن – صفحات ۱۵۲ تا ۱۵۴
السلام بودم که ناگهان شخصی با لباس سفید جلوی من حاضرشد و اجازه گرفته و به من سلام کرد، من از دیدن او وحشت کردم. وقتی او ترس مرا دید، گفت: نترس! من برادر دینی تو، از یکی از قبایل جن هستم، چون تو مداح اهلبیت علیهم السلام هستی، به دیدار تو آمده ام.»
آنگاه از حالات خودش برایم نقل نمود:«من روزگاری جزو خوارج و نواصب(۱) بودم ؛ و با اهل بیت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم دشمنی و کینه توزی داشتم، تا اینکه با چند نفر از کسانی که هم عقیده بودیم، به طرف عراق حرکت کردیم، در راه، قافله ای از انسان ها را دیدیم که به سوی کربلا، می رفتند. به همین خاطر آماده شدیم آنان را اذیت کنیم. تا این تصمیم را گرفتیم، از سمت بالا، فرشتگان آسمان با اسلحه به ما حمله کردند، فرشتگان زمین نیز انسان ها را احاطه نمودند. وقتی با این صحنه روبرو شدم، فهمیدم کسانی که فرشتگان آسمان و زمین به یاری شان برخیزند، حتما نزد خداوند دارای مقام و آبرویی هستند و یقین کردم که هر فضیلتی هست، مربوط به صاحب قبر در کربلاست. فهمیدم امام حسین علیه السلام نزد خداوند محترم است و اهمیت دارد. لذا همانجا، استغفار کردم و همراه زائرین به کربلا رفته و امام حسین علیه السلام را زیارت کردم.
پس از مدتی کاروان به طرف مکه حرکت کرد و من هم آنان را همراهی کردم. سپس
۱- خوارج کسانی هستند که در جنگ جمل با حضرت علی علیه السلام جنگیدند و نواصب کسانی هستند که ناسزا به حضرت علی علیه السلام می گویند.
با آنان به مدینه بازگشتم.
در مدینه اهل کاروان به خدمت حضرت امام موسی بن جعفر علیهما السلام رسیدند. من امام علیه السلام را شناختم و عرض کردم:« آقا من پشیمان شده ام و از گذشته های خود ناراحتم.» امام علیه السلام فرمودند: «خداوند توبه تو را پذیرفت.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۳۳تا۱۳۴/
یک روز زنی در حال عبور از کوچه های مدینه ، رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را دید که بر روی زمین نشسته اند وغذا میل می فرمایند.
و عرض کرد: « آقا، شما مانند غلامان روی زمین نشسته اید و اگر کسی شما را در این حال بیند، نمی شناسد.»
پیامبر اکرم فرمودند : « چه کسی از من بندگی اش بیشتر است؟ من تا آخر عمر خاک نشینی را دوست دارم و این کار را رها نمیکنم.»
زن عرض کرد: «ای پیامبر خدا، برمن منت بگذارید و یک لقمه از غذایی را که میل میکنید به من بدهید.»
رسول خدا، دانه خرده یی را برداشتند تا به او بدهند اما زن عرض کرد: «شما را سوگند می دهم که این لقمه را در دهان مبارکتان بگذارید و بعد به من بدهید.»
پیامبر اکرم لقمه را در دهان مبارکشان گذاشت و بعد به او داد.
از قول حضرت علی علیه السلام نقل شده است که این زن تا آخر عمرش، به برکت همان لقمه مریض نشد.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۶۳تا۱۶۴/
در جلد یازدهم کتاب «بحارالانوار» نقل شده است که روزی در خدمت حضرت امام صادق علیه السلام، جوانی عرض کرد: «پدرم از اهل شام بود و همیشه با اهلبیت علیهم السلام دشمنی می ورزید، وی از ثروت فراوانی هم برخوردار بود. اما چون من دوستدار شما بودم، مالش را پنهان کرد که پس از مردنش به من نرسد. مدتی بعد هم از دنیا رفت، در حالی که اکنون من شدید به آن مال احتیاج دارم.»
حضرت صادق علیه السلام
۱- بهشت جاودان -۱۲۱
۲- آدابی از قرآن – صفحه ۵۴
به او فرمودند:« امشب به قبرستان بقیع میروی و فلان شخص را صدا می زنی و از او می خواهی که پدرت را حاضر کند، وقتی پدرت حاضر شد، آدرس پول ها را از او بگیر.»
جوان طبق فرمایش امام صادق علیه السلام به بقیع رفت و نام کسی را که امام فرموده بود خواند. لحظه ای بعد او در برابرش حاضر شد.
سپس جوان از او خواست پدرش را حاضر کند.
طولی نکشید که سگ مهیبی در برابرش حاضر شد. جوان سگ را شناخت و فهمید که پدرش است. با تعجب احوال پدر را پرسید. او گفت: «در اثر عداوت و دشمنی با اهلبیت (علیهم السلام) به این حالت مبتلا شده ام. اما تو ای پسرم، دست از دامن اهلبیت برندار. در باره آن پول هم لازم است به تو بگویم که صد هزار درهم در کنار باغچه منزل، کنار درخت زیتون زیر زمین دفن شده است، اکنون به آنجا برو و نصف مال را به امام صادق علیه السلام بده و نصف دیگر را برای خود بردار.
جوان به همان محلی که پدرش گفته بود، رفت و پول را از زیر زمین بیرون آورد. سپس نصف آن مبلغ را نزد امام صادق علیه السلام برد و خدمت ایشان تقدیم کرد.
حضرت صادق علیه السلام هم پنجاه هزار درهم را جهت بدهکاری های عده ای از سادات که از بضاعت مالی برخوردار نبودند، پرداخت فرمود.
شخصی از حضرت علیه السلام در باره آن پول ها سؤال کرد.
حضرت فرمودند : « باعث تخفیف در عذاب صاحب مال خواهد شد.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۷۱تا۱۷۲/
در
۱- عدل – ۱۸۹
حالات جناب «دانیال» نوشته اند که حاکم آن زمان، «بخت النصر» او را دستگیر کرد. بخت النصر دستور داد گودال عمیقی حفر کنند و او را داخل آن پرت کنند. سپس امر کرد شیر درنده ای را در گودال رها سازند. همچنین فرمان داد کسی به گودال نزدیک نشود و غذایی برای دانیال نفرستد.
خداوند به پیغمبری وحی فرستاد که برای دانیال غذا ببرد.
وی آنجا رفت و هنگامی که بالای گودال رسید و درب آن را برداشت، ملاحظه کرد که در قعر گودال، شیر درنده در کمال خشوع و خضوع مقابل دانیال نشسته است.
وقتی خوراک را به او رساند، دانیال گفت: «سپاس خدایی را که بندۂ شکر گزارش را فراموش نمی فرماید.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۰۸تا۲۰۹/
روزی عده ای همراه « سید اسماعیل حمیری» یکی از مداحان اهلبیت علیهم السلام در راه بودند.
اسماعیل به آنان گفت: «هرکس یکی از فضائل علی علیه السلام را نقل کند که من درباره آن شعری نگفته باشم، اسبی را که سوار هستم و آنچه روی آن هست به او هدیه می دهم.»
همراهان حمیری هر کدام فضیلتی را از علی علیه السلام نقل کردند ولی سید شعری را که در باره آن سروده بود برایشان خواند. تا اینکه یکی از آنان گفت: «روایت شده است که روزی مولای ما، علی ابن ابیطالب علیه السلام در جایی مشغول نماز شد. در آن حال ماری که نزدیک حضرت بود، داخل کفش حضرت پنهان شد. وقتی حضرت نمازش به پایان رسید و خواست کفش را بپوشد، ناگاه عقابی ظاهر شد و با منقارش کفش را
۱- سرای دیگر – صفحه ۴۹۳
بالا برد و مار از آن بیرون افتاد، سپس کفش را جلوی پای حضرت برگرداند.»
سید فرمود:« آفرین، من در این باره تاکنون قصیده و شعری نگفته ام»، سپس از اسب به زیر آمد و آن را به دوستش هدیه کرد. آنگاه در باره آن موضوع پانزده بیت شعر سرود.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۸۳تا۲۸۴/
عبدالله بن مبارک که از مردان وارسته و مشهور صدر اسلام است، می گوید: در مکه بودم، قحطی آب، سراسر جزیره العرب را فراگرفته بود. مردم به صحرای عرفات آمده بودند تا با دعا و نماز استقساء، از خدا بخواهند که باران رحمتش را بر آنها بفرستد. من هم به عرفات رفتم و در آن مراسم شرکت نمودم. قحطی و خشک سالی هم چنان ادامه داشت.
در این میان، چشمم به عرب سیاه چهره رنجوری افتاد که با حالت خاص عرفانی و معنوی مشغول نماز شد و بعد از نماز، دعا کرد و سپس به سجده رفت، شنیدم که می گوید:
و عزتک لاارفع رأسی من الجسود حتی تسقی عبادک؛
سوگند به عزت و شوکتت ای خدای بزرگ! سر از سجده بر نمی دارم تا با باران رحمتت، بندگانت را سیراب سازی.
پس از این دعا، چند لحظه نگذشت که دیا۔ م قطعه های ابر در آسمان نمایان شد و آن چنان باران بارید که گویی سر مشکی های آب را باز کرده اند. دیدم آن شلام، شکر الهی را به جا آورد و بی آن که کسی او را بشناسند از آن جا رفت.
به دنبال او به راه افتادم تا این که به محلی
۱- گنجینه ای از قرآن – صفحه ۲۲۵
که فروش بردگان باد رفت. فهمیدم که او جزء غلامانی است که آنها را برای فروختن به آن جا آورده اند.
روز بعد مقداری پول برداشتم و به همان محل رفتم. صاحب بردگان را پیدا کردم و به او گفتم: من مشتری یکی از غلامان شما هستم.
او سی غلام را در معرض دید من قرار داد و گفت: هر کدام را می پسندی انتخاب کن.
نگاه کردم ولی آن غلام د خلص را در میان آن سی نفر ندیدم. به او گفتم: آیا غیر از اینها، غلام دیگری داری؟!
گفت: تنها یک غلام خاموش و نابابی وجود دارد که با احدی سخن نمی گوید.
گفتم: همان را بیاور.
او را آورد، دیدم همان غلام مخلص است که با دعایش باران بسیار بارید.
گفتم: این غلام را چند خریده ای؟
گفت: بیست دینار برای این غلام پول داده ام، ولی حاضرم او را به ده دینار بفروشم.
گفتم: من این غلام را ۲۷ دینار میخرم، به هر حال غلام را از او خریدم.
غلام به من گفت: برای چه در میان آن همه غلام، مرا خریدی؟!
گفتم: من دیروز تو را در فلان نقطه عرفات با حالی مخصوص دیدم که بر اثر دعای تو باران بارید، مقام عالی معنوی تو را شناختم، از این رو به تو علاقمند شدم و امروز آمدم و تو را خریداری نمودم.
با تعجب گفت: به راستی تو مرا در آن حال دیدی؟!
گفتم: آری.
گفت: آیا مرا آزاد می کنی؟
گفتم: آری تو را در راه خدا آزاد کردم.
او وضو گرفت و نماز خواند و پس از نماز دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو میدانی که من سی سال تو
را عبادت کردم و می خواستم کسی از آن آگاه نشود، حال که راز من کشف شد، روح مرا قبض کن و مرا به سوی خود ببر.
همان دم دعایش مستجاب شد و از دنیا رفت.
او را کفن کردم، نماز بر او خواندم و او را به خاک سپردم. شب خوابیدم، در عالم خواب مردی را که بسیار زیبا بود و لباس زیبا بر تن داشت همراه مرد بزرگواری دیدم که هر یک از آنها دست خود را بر شانه دیگری نهاده بودند. آن مرد به من گفت: ای پسر مبارک، آیا از خداوند حیا نکردی؟!
گفتم: شما کیستی؟!
فرمود: من محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم و این شخص پدرم ابراهیم علیه السلام می باشد.
گفتم: چگونه من از خدای بزرگ، حیا نمی کنم، با این که همواره نماز می خوانم و بنده او هستم؟!
فرمود: دوستی از دوستان خداوند از دنیا رفت ولی تو جسد او را به نیکی کفن نکردی؟!
وقتی از خواب بیدار گشتم، سخت پشیمان شدم که چرا به آن غلام، به چشم حقارت نگریستم، حتی در کفن کردن او، رعایت آداب را ننمودم.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۶تا۵۸/
هنگامی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله شبانه از مکه به مدینه هجرت کرد، مشرکان اعلام کردند: هر کس او را بیابد و دست گیر کند، صد شتر جایزه دارد. گروههای متعددی برای یافتن آن حضرت به تکاپو افتادند.
یکی از آنها، گروه هفتاد نفری به فرماندهی «بریده اسلمی» بود. این گروه در بین راه، به پیامبر صلی الله علیه و آله برخورد کردند که به همراه ابوبکر
۱- اقتباس از: الدین فی قصص، ج۱، ص ۲۰-۲۳.
حرکت می کردند.
پیامبر از بریده پرسید: تو کیستی؟
گفت: بریده هستم.
-کار ما، نیکو شد.
– از کدام قبیله هستی؟
– از قبیله اسلمی.
– سلّمنا؛ سلامتی یافتیم،
– از کدام طایفه هستی؟
– از طایفه سهم.
– خرج سهمک؛ تیر تو بیرون آمد و تمام شد.
بریده، از حسن گفتار و نیکی فال های آن حضرت، تحت تأثیر قرار گرفت و اسلام را پذیرفت.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۹تا۷۰/
ابوالفتوح رازی صاحب تفسیر روض الجنان، از علمای برجسته قرن ششم بود و قبرش در صحن حمزه بن موسی علیه السلام در جوار حضرت عبدالعظیم واقع شده است.
نقل شده: وی در شرح این سخن پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمود: «ان الله لیؤید هذا الدین بالرجل الفاجر؛ به درستی که خداوند، این دین (اسلام) را (گاهی) به وسیله آدم فاجر و گنه کار، تأیید می کند» داستانی از خودش نقل نمود و گفت:
در دوران جوانی، در مجلسی که معروف به «سرای علان» بود، می رفتم، جمعیت بسیاری گرد من می آمدند (و من تدریس می کردم و این مجلس مورد قبول مردم و مهم بود.
عده ای به مقام من، حسد بردند و در نزد استاندار وقت، از من سخن چینی و شکایت نمودند، تا مرا با او درگیر کنند و در نتیجه او مجلس مرا ممنوع کند.
من همسایه ای داشتم که از دوستان نزدیک شاه وقت بود، وقتی این موضوع را شنید، با این که ایام عید بود، و او به رسم خود، سفره بزمی ترتیب داده بود، تا شراب بنوشد، بی درنگ سوار بر
۱- جامع النورین، ص ۲۶۶. طبق روایات، فال نیک خوب است ولی تطیر (فال بد)، جز در مورد دشمن بد است.
مرکب شد و خود را به شاه رساند و به او گفت: این گونه که درباره ابو الفتوح رازی خبر داده اند، دروغ است و خبر آنها از روی حسادت بوده است. سپس به منزل من آمد و مرا با احترام به آن مجلس برد و بر منبر برای تدریس نشاند و خود تا آخر در مجلس ماند، به مردم گفتم: این همان است که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بی گمان خداوند (گاهی) این دین را به وسیله مردی فاسق، تأیید می نماید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۶تا۷۷/
وقتی نمرودیان، بیابان وسیعی را پر از هیزم کرده و آنها را آتش زدند تا حضرت ابراهیم علیه السلام را در آن افکنند، آتش آن قدر زیاد بود که پرندگان تا چهار فرسخ نمی توانستند پرواز کنند. در این میان زنبوری دهانش را پر از آب کرد و بر آن آتش ریخت. جبرئیل از او پرسید: این مقدار آب چه سودی دارد؟ او در پاسخ گفت: خداوند هر کسی را به اندازه قدرتش تکلیف می کند. خداوند عمل زنبور را قبول کرد و او را یعسوب (امیر) زنبورها قرار داد. یعسوب دارای دو ویژگی است:جثه بزرگ دارد و نیش ندارد. لذا زنبوران تحت فرمان او با نظم خاصی زندگی می کنند.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۰۷تا۱۰۸/
امام سجاد علیه السلام فرمود: روز قیامت خداوند همه انسانهای قبل و بعد را در یک جا جمع می کند. سپس منادی فریاد می زند: دوستان راه خدا کجایند؟!
جمعی بر می خیزند. به آنها خطاب می شود، شما بدون حساب به سوی بهشت روانه گردید. آنها رهسپار بهشت می شوند. در راه، جمعی از فرشتگان با آنها ملاقات کرده و می پرسند: شما از کدام حزب هستید؟
می گویند: ما برای خدا و طبق فرمان خدا، با دوستان خدا، دوست بودیم و با دشمنان خدا دشمن بودیم.
فرشتگان به آنها بشارت میدهند و می گویند: چه نیکوست پاداش عمل کنندگان.(۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۰۹/
امام سجاد علیه السلام برای شرکت در مراسم حج، عازم مکه شد. در مسیر راه به بیابانی بین
مکه و مدینه رسید. ناگاه راهزن قلدری به آن حضرت رسید و سر راه او را گرفت و
گفت: پیاده شو!
امام فرمود: از من چه می خواهی؟
گفت: می خواهم تو را بکشم و اموالت را بردارم.
امام فرمود: هر چه دارم، برای تو حلال می کنم و فقط مقدار اندکی بر می دارم تا مرا
به مقصد برساند.
راهزن قبول نکرد و هم چنان اصرار داشت که می خواهم تو را بکشم.
در این هنگام، امام سجاد علیه السلام به او فرمود: این ربک؛ پس خدای تو در کجاست؟ اگر
مرا بکشی خداوند قصاص خواهد کرد.
او با کمال گستاخی گفت: هو نائم، خدا در خواب است.
در این هنگام امام سجاد علیه السلام از خدا کمک خواست، ناگاه دو شیر آمد. یکی از آنها
سر آن راهزن و دیگری پای او را گرفتند و
۱- سفینه البحار، ج ۲، ص ۳۴۴.
۲- اقتباس از:الأوائل، ص ۳۸۴.
۳- کافی، ج ۲، ص ۱۲۶ و المحجه البیضاء، ج ۲، ص ۲۹۲.
دریدند، امام در این حال به او فرمود: تو
گمان کردی که خدا در خواب است، این است جزای تو، اکنون بچش عذاب گستاخی خود را(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۲۸/
میسر بن عبدالعزیز (یکی از شیعیان و مؤمنین راستین) می گوید: به حضور امام صادق علیه السلام رفتم و عرض کردم: در همسایگی ما، مردی زندگی می کند که من با صدای او برای نماز صبح بیدار می شوم که گاهی مشغول قرائت قرآن است و زار زار گریه می کند و گاهی مناجات و دعا می کند.
از حال او جست و جو کردم، گفتند: او شخصی است که از همه گناهان پرهیز می کند.
امام صادق علیه السلام فرمود: آیا آن چه تو اعتقاد داری (ولایت ما) او اعتقاد دارد؟
گفتم: تحقیق نکرده ام، خدا بهتر می داند.
پس از این ملاقات، سال بعد موسم حج فرا رسید، قبل از رفتن به مکه، از احوال آن مرد همسایه جویا شدم. دریافتم که اعتقاد به امامت ائمه اطهار علیهم السلام ندارد.
به حج رفتم و در مکه به حضور امام صادق علیه السلام رسیدم و پس از احوال پرسی، باز از همسایه خودم تعریف کردم و گفتم: همواره به تلاوت آیات قرآن و دعا و مناجات اشتغال دارد.
امام فرمود: آیا آن چه تو معتقدی، او نیز اعتقاد دارد؟
عرض کردم: نه.
فرمود: ای میسر! احترام کدام سرزمین از سرزمین های دیگر بیشتر است؟
گفتم: خدا و پیامبر و فرزندان او آگاه ترند.
فرمود: بهترین زمینها بین رکن و مقام (بین حجرالاسود و مقام ابراهیم) است که گلشنی از گلشن های بهشت می باشد، هم
۱- ابو جعفر طبری، مدینه المعاجز ، شرح معجزات امام سجاد علیه السلام.
چنین میان «قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و منبر آن حضرت» که گلستانی از گلستان های بهشت است، سوگند به خدا اگر کسی عمر بسیار کند و بین رکن و مقام، و قبر و منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله هزار سال به عبادت خدا سرگرم شود، و سپس او را مظلوم و بی گناه در بسترش مانند گوسفند زاغ چشم، سر ببرند، و خدا را با آن حال ملاقات نماید، ولی دارای اعتقاد به ولایت ما نباشد؛ لکان حقیقاً علی الله ان یکبّه علی منخریه فی نار جهنّم بر خداوند روا باشد که او را به رو در آتش دوزخ بیفکند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۳۷تا۱۳۸/
ابو خالد کابلی (از شیعیان مخلص امام سجاد و امام باقر علیهما السلام،) بود، می گوید: به حضور امام باقر علیه السلام رفتم و با هم غذا خوردیم، آن چنان گوارا بود که مثل آن در تمام عمرم نخورده بودم. بعد از غذا آن حضرت به من فرمود: ای اباخالد! غذا را چگونه یافتی؟
عرض کردم: خیلی عالی بود. ولی به یاد این آیه افتادم که خداوند می فرماید:
«ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ »؛(۲)
سپس در روز قیامت قطعا از نعمت هایی که داشته اید، سؤال خواهید شد.
امام باقر علیه السلام: بلکه از آن موضوعی که شما در آن خط هستید (مسئله ولایت) سؤال می کنند.(۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۳۸تا۱۳۹/
انس بن مالک گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله نماز صبح را با جماعت خواند و پس از نماز به جمعیت رو کرد و فرمود: ای گروه مردم! کسی که خورشید بر او ناپدید شد، به ماه تمسک کند و هرگاه ماه ناپدید شد به ستاره زهره، متمسک شود و اگر ستاره زهره ناپدید شد، به دو ستاره فرقدان (دو ستاره درخشنده ای که نزدیک قطب شمالی دیده می شوند و در فارسی به آنها دو برادر گویند) متمسک گردد.
سپس فرمود: من خورشیدم و علی علیه السلام ماه است و ستاره زهره، حضرت زهرا سلام الله علیها است و دو ستاره فرقدان، حسن و حسین علیهما السلام می باشند، و هم چنین به کتاب خدا متمسک شوید و این دو (قرآن و
۱- شیخ صدوق، عقاب الاعمال، ص ۴۷۰.
۲- تکاثر(۱۰۲) آیه ۸.
۳- نورالثقلین، ج ۵، ص ۶۶۹. نظیر این مطلب از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده است.( مجمع البیان، ج ۱۰، ص ۵۳۵).
عترت) از هم دیگر جدا نشوند (و به هم دیگر پیوند دارند) تا آن هنگام که در روز قیامت کنار حوض کوثر بر من وارد گردند.
در بعضی عبارت ها آمده آن حضرت فرمود: از خورشید پیروی کنید و بعد از آن از ماه و بعد از آن از زهره و بعد از آن از فرقدان، سپس هر یک از این امور را به مطالب فوق تفسیر فرمود.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۳۹/
عبدالحمید بن ابی العلاء، معروف به «ابومحمد» که از شیعیان مخلص بود می گوید: در مکه کنار کعبه، یکی از غلامان امام صادق علیه السلام را دیدم، به سوی او رفتم تا جویای حال امام صادق علیه السلام شوم. ناگاه چشمم به خود امام افتاد که در مسجدالحرام در حال سجده است.
منتظر شدم تا سر از سجده بردارد، ولی سجده آن حضرت طول کشید. برخاستم و چند رکعت نماز خواندم و هنوز آن حضرت در سجده بود. به غلامش گفتم: امام از چه وقت به سجده رفته است؟ گفت: قبل از آن که ما به این جا بیاییم. امام سخن ما را شنید و سجده را به پایان رسانید و سر از سجده برداشت و به من فرمود: ای ابامحمد نزد من بیا.
نزدیک رفتم و سلام کردم. در این هنگام صداهایی از پشت سر شنید، فرمود: این صداها از کیست؟
گفتند: صدای (عبادت) گروهی از مرجئه و قدریه و معتزله (سه گروه اهل تسنن) می باشد.
امام صادق علیه السلام فرمود: آنها قصد دارند با من ملاقات کنند، برخیز از این جا برویم. آن گروهها نزد امام آمدند، امام به آنها فرمود: از من
۱- معانی الأخبار، ص ۱۱۴.
دور شوید و مرا نیازارید، من فتوا دهنده برای شما نیستم.
سپس دستم را گرفت و از آنها جدا شد و با هم حرکت کردیم و از مسجدالحرام بیرون آمدیم، آن گاه امام صادق علیه السلام به من فرمود:
ای ابامحمد! سوگند به خدا اگر ابلیس پس از آن که از فرمان خدا در مورد سجده کردن آدم علیه السلام سرپیچی کرد، تمام عمر دنیا را برای خدا سجده کند، سودی به حال او نخواهد داشت و خدا از او نمی پذیرد، مگر این که او آدم را سجده کند، همچنین این امت گنه کار و سرکش و اغفال شده که بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله ، امام برحق و نصب شده پیامبر صلی الله علیه و آله را ترک کرده اند، هر چه عبادت و کار نیک کنند، خداوند از آنها نمی پذیرد، مگر این که امامت علی علیه السلام را بپذیرند و مطابق فرمان خدا، زیر پوشش ولایت علوی در آیند و وارد آن دری گردند که خدا به رویشان گشوده است.
ای ابامحمد! خداوند پنج فریضه را بر امت محمد صلی الله علیه و آله واجب کرد: نماز، زکات، روزه، حج، ولایت و رهبری ما، در مورد چهار فریضه اول، در بعضی موارد رخصتی داد، ولی به خدا سوگند به احدی از مسلمین در مورد ترک ولایت ما، در هیچ مورد، رخصتی نداد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۳۹تا۱۴۱/
حضرت داود علیه السلام سالها در میان بنی اسرائیل حکومت کرد، تا این که سال خورده شد و تصمیم گرفت یکی از فرزندانش را وصی و جانشین خود سازد، چون
۱- جزائری، جزاء الاعمال، ج ۱، ص ۸۸.
خداوند به او وحی کرده بود که جانشین خود را تعیین کن.
داود دارای فرزندان بسیاری از چند همسر بود. اما جریان را برای یکی از همسرانش که او را بیشتر دوست داشت، بازگو کرد. او گفت: چقدر به جا است که آن وصی و جانشین تو، فرزند من باشد.
داود علیه السلام گفت: من نیز دوست دارم که فرزند تو، جانشین و وصی من باشد. اما از طرف خداوند به داود علیه السلام وحی شد که در این کار عجله مکن.
در این میان دو نفر (کشاورز و دامدار) برای شکایت نزد حضرت داود علیه السلام آمدند، کشاورز گفت: گوسفندهای این شخص به باغ انگور من آمده اند و خسارت وارد نموده اند.
خداوند به داود علیه السلام وحی کرد: همه فرزندان خود را جمع کن، هر کدام از آنها که در این مورد، قضاوت صحیح کرد، وصی تو خواهد بود.
داود علیه السلام فرزندان خود را جمع کرد و آن دو در حضور آنها شکایت خود را طرح کردند.
سلیمان از باغ دار پرسید: گوسفندان این شخص چه وقت به باغ تو وارد شده اند؟
گفت:شبانه.
سلیمان به صاحب گوسفند گفت: من داوری کردم که بچه ها و پشم امسال گوسفندان تو، مال صاحب باغ باشد.
داود علیه السلام به سلیمان گفت: چرا حکم نکردی که خود گوسفندان را بدهد، با این که علمای بنی اسرائیل آن را قیمت کرده اند و بهای انگور با گوسفندان برابر است؟
سلیمان گفت: درخت های انگور، از ریشه، کنده نشده اند و تنها میوه آن خورده شده است و سال آینده، میوه خواهد داد!
خداوند به داود علیه السلام وحی کرد، که حکم در این جریان، همان
است که سلیمان داوری کرد. ای داود! تو چیزی را خواستی و ما چیز دیگر را.
داود نزد همان همسرش آمد و گفت: خداوند چیز دیگر می خواهد و ما به فرمان خدا خشنود خواهیم بود.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۴۱تا۱۴۲/
عمر بن خطاب پس از ابوبکر، طبق وصیت او به خلافت رسید و پس از ده سال و شش ماه و چهار شب توسط فیروز، معروف به ابولؤلؤ خراسانی (غلام مغیره بن شعبه) زخمی شد و در ۶۳ سالگی جان سپرد و بدنش را کنار قبر پیامبر صلی الله علیه و آله دفن کردند (۲).
هنگامی که در بستر مرگ قرار گرفت، عبدالله بن عباس به عیادت او رفت و دید عمر بسیار ناراحت است.
ابن عباس گفت: ای رئیس مؤمنان این بی تابی برای چیست؟
عمر جواب داد: ای پسر عباس، بی تابی من به خاطر مرگم نیست، بلکه از این رو است که بعد از من چه کسی رهبر مسلمین می شود؟!
– پیشنهاد میکنم که «طلحه» را رهبر مردم کن.
– طلحه، تند خو است و زمام امور مسلمین را به دست چنین مردی نمی دهم.
– زبیر را رهبر مردم کن.
– زبیر مرد بخیلی است، دیدم او در مورد مقداری نخ ریسندگی با همسرش درگیر شده و بر او سخت می گیرد، امور مسلمین را به دست چنین آدمی نمیسپرم.
– سعدبن ابی وقاص را رهبر مردم کن!
– او همیشه با اسب و کمان سر و کار دارد (نظامی است) و تناسب با امر رهبری ندارد.
– عبدالرحمان بن عوف را انتخاب کن.
– نه او حتی نمی تواند اعضای
۱- اقتباس از : کافی، ج ۱، ص ۲۷۸
۲- تتمه المنتهی، ص ۴ و ۵.
خانواده خود را به خوبی اداره کند.
– عبدالله بن عمر (فرزندت) را رهبر مردم کن.
عمر با شنیدن این پیشنهاد، برخاست و درست نشست و گفت: کسی که توانایی طلاق دادن همسرش را به گونه صحیح ندارد، شایستگی رهبری ندارد.
– عثمان بن عفان را رهبر مردم کن.
– سوگند به خدا اگر عثمان را رهبر مردم قرار دهم، افراد خاندان خود را بر گرده مؤمنین سوار می کند و می ترسم که او را به قتل برسانند.
در این وقت، ابن عباس سکوت کرد، عمر به او گفت: از رفیقت علی علیه السلام یاد کن.
– پس علی علیه السلام را رهبر مردم کن.
– سوگند به خدا جزع و بی تابی من برای همین است که حق را از صاحبانش گرفتیم، سوگند به خدا اگر علی علیه السلام را رهبر مردم کنم، قطعا آنها را به سوی جاده عظیم هدایت سوق می دهد و اگر مردم از او پیروی کنند، آنها را وارد بهشت می نماید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۴۲تا۱۴۳/
در سالی مردم مدینه به خشکسالی شدیدی افتادند و خطر جدی قحطی آنها را تهدید می کرد، به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله آمده و تقاضای دعای استسقاء کردند. آن حضرت از درگاه خدا، طلب باران کرد، طولی نکشید ابرهای متراکم بر آسمان مدینه سایه افکند و باران به شدت بارید؛ به گونه ای بود که خانه های خشت و گلی مدینه در معرض خراب شدن قرار گرفت.
پیامبر صلی
۱- فوالله ما جزعی الا لما أخذنا الحق من اربابه و الله لئن ولیته لتحمتنهم علی المحجه العظمی، و أن یطیعوه دیخلهم الجنه (احتجاج طبرسی، ج ۲، ص ۱۵۳ و ۱۵۴)
الله علیه و آله به دعا و راز و نیاز پرداخت و عرض کرد: خداوندا! این باران را بر اطراف مدینه (کشتزارها) بباران نه بر خانه های ما.
پس از این دعا، توده های متراکم ابر از بالای سر مدینه به اطراف پراکنده شدند و پیرامون آن شهر به گردش در آمدند و خورشید بر مدینه تابید و باران بسیار بر کشتزارها و باغها بارید، همه مردم از مؤمن و کافر، این ماجرا (و استجابت دعای رسول اکرم صلی الله علیه و آله) را دیدند.
پیامبر صلی الله علیه و آله خندید به گونه ای که دندان های آسیایش آشکار شد، فرمود: جای ابوطالب (پدر علی علیه السلام) خالی که چقدر عالی سخن می گفت! اگر او در این مقطع، زنده بود، چشم هایش روشن میشد، چه کسی در میان شما سخن او را (که قبلا در زمان حیاتش شعر گفته بود) می خواند.
حضرت علی علیه السلام در میان جمعیت برخاست، عرض کرد: ای رسول خدا گویا منظور شما این اشعار (پدرم) است که گفت:
و أبیض یستسقی الغمام بوجهه
ثمال الیتامی عصمه للارامل
یطوف به الهلاک من آل هاشم
فهم عنده فی نعمه و فواضل
به به چه چهره نورانی (که پیامبر صلی الله علیه و آله) دارد که به وسیله آن از درگاه خدا طلب باران می شود، او که سرپرست یتیمان و بیوه زنان است.
گم گشتگان بنی هاشم به گرد او (پیامبر) حلقه می زنند و آنها به من وجود آن حضرت، از نعمتها و الطاف، بهره مند می باشند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۵۱تا۱۵۲/
فاطمه بنت اسد (مادر علی علیه السلام) می گوید:
۱- اقتباس از اعلام الوری، ص ۳۷.
هنگامی که عبدالمطلب از دنیا رفت، پیامبر اسلام کودک بود و شوهرم ابوطالب طبق وصیت پدرش، عهده دار سرپرستی و نگهداری پیامبر صلی آلله علیه و آله گردید.
آن حضرت در خانه ما بود و من به او خدمت می کردم. در باغ خانه ما چند درخت خرما بود که تازه به ثمر رسیده بودند. من هر روز مقداری از آن خرمای تازه برای آن حضرت می چیدم.
یک روز فراموش کردم که برای او خرما بچینم. کودکان همسایه وارد آن باغ شدند و هر چه خرما از درخت ها به زمین افتاده بود، برای خود برداشتند. ناراحت بودم و با شرمندگی، خوابیدم و صورتم را با آستین دستم پوشاندم. ناگهان محمد صلی الله علیه و آله از خواب بیدار شد و به سوی باغ رفت و زیر درخت های خرما نگاه کرد و خرما نیافت. در کناری ایستاد و به درخت خرما اشاره کرد و گفت: ای درخت، من گرسنه ام.
ناگهان درخت به طرف زمین خم شد و شاخه های خرمایش را در دسترس محمد صلی الله علیه و آله قرار داد. آن حضرت آن چه میل داشت از آن خورد، سپس آن درخت به صورت اول در آمد.
من از این منظره تعجب کردم. وقتی شوهرم ابوطالب به خانه آمد، با پای برهنه به طرف در دویدم و در را گشودم و آن چه دیده بودم برای او تعریف کردم.
ابوطالب گفت: انّما یکون نبیّا و انت تلدین له وزیرا؛ قطعا او پیامبر صلی الله علیه و آله است و از تو پس از مدتی پسری متولد می شود که وزیر او خواهد بود.
الجرائح، الغدیر، ج ۷، ص ۳۹۸.
روزی انس بن مالک، (صحابی معروف پیامبر صلی الله علیه و آله ) در بصره حدیث نقل می کرد و شاگردان بسیاری به دورش حلقه زده بودند. یکی از آنها پرسید: شنیده ایم شخص با ایمان بیماری «برص» نمی گیرد، ولی علت چیست که شما مبتلا به این بیماری هستی و لکه ها سفید این بیماری را در شما مشاهده میکنم؟
انس بن مالک از این پرسش، رنگ پریده شد و قطرات اشک از چشمانش سرازیر گردید و گفت: آری، نفرین بنده صالح مرا مبتلا به این بیماری کرده است.
حاضران اصرار کردند تا جریان خود را بازگو کند. انس بن مالک گفت:
با جمعی در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم. فرش مخصوصی از یکی از روستاهای مشرق زمین به حضور آن حضرت آوردند. ایشان آن را پذیرفت و روی زمین پهن کردیم و جمعی از اصحاب به امر آن حضرت بر روی آن نشستیم. علی بن ابی طالب علیه السلام نیز بود. علی علیه السلام به باد امر کرد، آن فرش از زمین برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را کنار غار اصحاب کهف پیاده نمود.
علی علیه السلام به ما فرمود: برخیزید و بر اصحاب کهف سلام کنید. همه اصحاب، از جمله ابوبکر و عمر، سلام کردند، ولی جواب سلام نشنیدند.
علی علیه السلام برخاست و کنار غار ایستاد و گفت:
السلام علیکم یا أصحاب الکهف و الرقیم؛
سلام بر شما ای اصحاب کهف و رقیم.
از درون غار، صدا برخاست:
و علیک السلام یا وصی رسول الله
؛
سلام بر تو ای وصی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله
علی علیه السلام فرمود: چرا جواب سلام باران پیامبر صلی الله علیه و آله را ندادید؟
گفتند: ما مأذون نیستیم که به غیر پیامبران یا اوصیای آنها، جواب بگوییم.
سپس روی آن فرش نشستیم و آن فرش برخاست و ما را در مسجد در حضور پیامبر صلی الله علیه و آله پیاده کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله جریان را از آغاز تا آخر بیان کرد، مثل این که همراه ما بوده است.
در این هنگام پیامبر صلی الله علیه و آله به من فرمود: هروقت پسر عمویم، علی گواهی خواست، گواهی بده. گفتم: اطاعت می کنم.
بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله ، وقتی ابوبکر متصدی خلافت شد، ساعتی پیش آمد که علی علیه السلام در مقام احتجاج بود و به من گفت: برخیز و جریان پرواز فرش را شهادت بده. من با این که آن را در خاطر داشتم، اما کتمان کردم و گفتم: پیر شده ام و فراموش کرده ام. علی علیه السلام فرمود: اگر دروغ بگویی خدا تو را به بیماری برص و نابینایی و تشنگی دائمی دچار کند. از نفرین آن بنده صالح به این سه بیماری گرفتار شده ام از همین تشنگی باعث شده که نمی توانم در ماه رمضان، روزه بگیرم(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۶تا۱۶۷/
پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله در کودکی چند روز اول از مادرش آمنه شیر خورد و سپس ثویبه اسلمیه کنیز ابولهب او را شیر داد و بعد از آن
۱- روضه الواعظین ، ص ۳۷ و ۳۸ و بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۲۱۸-۲۲۰.
حلیمه سعدیه دایگی پیامبر را به عهده گرفت.
هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله متولد شد، ثویبه (اولین دایه پیامبر) مژده ولادت او را به ابولهب داد. ابولهب نیز به مژدگانی این خبر، او را آزاد نمود.
هر وقت ثویبه نزد آن حضرت می آمد، مورد احترام و احسان ایشان و خدیجه علیها السلام قرار می گرفت. حتی بعد از هجرت، برای او لباس و هدیه های دیگر می فرستاد.
وقتی ابولهب از دنیا رفت، بعد از یک سال، برادرش عباس او را در خواب دید، از او پرسید: حالت چطور است؟!
ابولهب گفت: در آتش دوزخ هستم، ولی هرشب دوبار در عذاب من تخفیف داده می شود و از دو انگشت شست و اشاره ) دستم آب می مکم و این تخفیف به خاطر آن است که ثویبه را به مژدگانی ولادت محمد صلی الله علیه و آله آزاد ساختم. ثویبه نیز در سال هفتم از دنیا رفت(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۹/
ابوطالب پدر بزرگوار علی علیه السلام، تا آخرین توان خود از پیامبر صلی الله علیه و آله حمایت می کرد.
مشرکان برای کناره گیری او از پیامبر صلی الله علیه و آله ، هر نقشه ای که طرح کردند، نتیجه نگرفتند.
ولید بن
۱- کحل البصر ، ص ۳۰. ناگفته نماند که در قرآن چندین بار آمده: «لا یخفف عنهم العذاب»؛ در عذاب آنها (مشرکان) تخفیف داده نمی شود. (بقره آیه ۱۶۲ و…) ولی با توجه به این آیات، این احتمال وجود دارد، که در عذاب خلود آنها تخفیف داده نمی شود و این منافات ندارد که در عذاب آنها به خاطر بعضی از کارهای نیک، تخفیف داده شود.
مغیره (دانشمند مشرکان) پسری به نام «عماره» داشت. این پسر بسیار زیبا و خوش قد و قامت بود. به ابوطالب پیشنهاد کردند: این پسر را به تو می بخشیم تا او را به پسری خود برگزینی و در مقابل، محمد صلی الله علیه و آله را به ما تحویل دهی تا او را به قتل رسانیم.
ابوطالب گفت: به راستی زهی بی انصافی که از من می خواهید پسرم را به شما دهم تا بکشید، و شما پسرتان را به من بدهید تا او را برای شما تربیت کنم.
نه، هرگز.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۸۳تا۱۸۴/
امام صادق علیه السلام فرمود: شبی رسول خدا صلی الله علیه و آله در خانه ام سلمه بود. ام سلمه نیمه های شب آن حضرت را در بسترش نیافت، ترسید که مبادا آسیبی به آن حضرت وارد شده باشد. برخاست و به جست و جوی پیامبر صلی الله علیه و آله پرداخت، تا این که آن بزرگوار را در گوشه خانه یافت که ایستاده و دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده و گریه می کند و به خدا عرض می نماید: اللهم ولا تکلنی إلی نفسی طرفه عین أبدأ؛ خدایا به اندازه یک چشم بر هم زدن، مرا به خودم وانگذار.
ام سلمه با دیدن آن حالت، منقلب و گریان شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد ام سلمه آمد و فرمود: چرا گریه می کنی؟
عرض کرد: چگونه گریه نکنم، با این که شما با آن مقام ارجمندی که در پیشگاه خدا داری، این گونه گریه می کنی؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای ام
۱- شیخ مفید، امالی، ص ۱۰۸.
سلمه! چگونه خود را ایمن بدانم با این که خداوند به اندازه یک چشم به هم زدن یونس علیه السلام را به خودش واگذارد و یونس (بر اثر ترک اولی) به آن عذاب سخت الهی گرفتار شد!!(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۸۴/
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد مدینه نماز ظهر می خواند، علی علیه السلام ان نیز حاضر بود. فقیری وارد مسجد شد و از مردم درخواست کمک کرد. هیچ کس به او چیزی نداد.
دل فقیر شکست و عرض کرد: خدایا گواه باش که من در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله درخواست کمک کردم ولی هیچ کس به من کمک نکرد.
در این هنگام علی علیه السلام که در حال رکوع بود، با انگشت کوچکش اشاره کرد، فقیر جلو آمد و با اشاره علی علیه السلام ، انگشتر را از انگشت علی علیه السلام بیرون آورد و رفت.
رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از نماز عرض کرد: پروردگارا برادرم موسی علیه السلام از تو چنین تقاضا کرد:
«قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی* وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی* وَاحْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسَانِی* یَفْقَهُوا قَوْلِی* وَاجْعَلْ لِی وَزِیرًا مِنْ أَهْلِی* هَارُونَ أَخِی* اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی* وَأَشْرِکْهُ فِی أَمْرِی»(۲)
سینه مراگشاده دار، کار مرا آسان کن، گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند، وزیری از خاندانم برای من قرار بده، برادرم هارون را، به وسیله او پشتم را محکم گردان و او را در کار من شریک کن.
آنگاه پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله عرض کرد:
اللهم اشرح لی صدری و یسر لی أمری، و
۱- بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۲۱۸.
۲- طه (۲۰) آیه ۲۵ – ۳۲.
اجعل لی وزیرا من أهلی، علیاً، أشدد به ظهیری؛
پروردگارا سینه مرا گشاده دار، کار مرا بر من آسان گردان، وزیری از خاندانم برایم قرار بده که علی علیه السلام باشد، به وسیله او پشتم را محکم کن.
هنوز سخن پیامبر صلی الله علیه و آله به پایان نرسیده بود که جبرئیل نازل شد و این آیه را نازل کرد:
«إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلَاهَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاهَ وَهُمْ رَاکِعُونَ»(۱)
سرپرست و رهبر شما، تنها خداست و پیامبر او و آنها که ایمان آورده اند و نماز را برپا می دارند و در حال رکوع، زکات می پردازند.
به این ترتیب، ولایت و رهبری علی علیه السلام پس از پیامبر صلی الله علیه و آله از سوی خدا اعلام گردید.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۰۵تا۲۰۶/
حسان بن ثابت شاعر متعهد و مورد قبول مسلمین، در مورد بزرگداشت جریان بخشش علی علیه السلام در مسجد مدینه اشعاری سرود، که در آن آمده:
أبا حسن تفدیک نفسی و مهجتی
و کل بطیء فی الهدی ومسارع
فأنت الذی أعطیت إذ کنت راکعا
زکاتاً فدتک النفس یا خیر راکع
فانزل فیک الله خیر ولایه
و ثبتها یثنی کتاب الشرایع(۳)
ای پدر بزرگوار حسن (ای علی!)، جان
۱- مائده (۵) آیه ۵۵.
۲- ناسخ التواریخ، (حضرت علی)، ج ۱، ص ۲۷۸. این روایت با مختصر تفاوتی از کتب معتبر شیعه و سنی نقل شده است، برای اطلاع بیشتر نک: احقاق الحق، ج ۲، ص ۳۹ – ۴۱۰ و الغدیر، ج ۲.
۳- ناسخ التواریخ (حضرت علی)، ج ۱، ص ۲۷۸. اشعار حسان با مختصر تفاوتی در کتاب های بسیاری نقل شده است مانند: کفایه الطالب و تفسیر روح المعانی، ذیل آیه ۵۵ سوره مائده.
و خون قلبم فدای تو باد، جان و قلب همه رهروان راه هدایت از تند رو و کند رو به قربان تو شوند. پس تو بودی که در حال رکوع زکات بخشیدی، جان به فدایت ای بهترین رکوع کنندگان، در نتیجه خداوند در شأن تو بهترین تعبیر در ولایت و رهبری تو نازل کرد و آن را در کتاب احکام و قوانینش (قرآن) توأم با تمجید، ثبت نمود.
در بعضی از عبارات، مصرع آخر این گونه آمده:
و بینها فی محکمات الشرایع، و در آیات روشن قرآن، آن را بیان نمود.
پیامبر صلی الله علیه و آله به حسان بن ثابت فرمود: لا تزال یا حسان مؤیداً بروح القدس ما نصرتنا بلسانک؛ ای حسان! همواره به وسیله روح القدس (جبرئیل) مؤید باشی، مادام که با زبانت ما را یاری کنی.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۰۶تا۲۰۷/
عبدالله بن عباس می گوید: سلمان را در عالم خواب دیدم، به او گفتم: آیا تو غلام آزاد کردہ رسول خدا صلی الله علیه و آله نبودی؟ گفت: آری.
دیدم تاج یاقوتی بر سر دارد و لباس های عالی بهشتی بر تن پوشیده، گفتم: ای سلمان، این منظره حکایت از مقام عالی تو دارد که خداوند به تو عطا کرده است، گفت: آری.
گفتم: تو در بهشت، بعد از ایمان به خدا و ایمان به رسول خدا صلی الله علیه و آله چه چیز را بهتر دیدی؟
گفت:
لیس فی الجنه بعد الإیمان بالله و رسوله شیء هو أفضل من حب علی بن أبیطالب علیه السلام؛
در بهشت، بعد از ایمان به خدا و رسولش، چیزی بهتر از دوستی علی علیه السلام نیست.
۱- سفینه البحار، ج ۱، ص ۲۷۸.
به نقل از: بحارالانوار (ط قدیم)، ج ۶، ص ۷۵۳.
ابوبصیر گوید: از امام صادق علیه السلام با پرسیدم ماجرای وادی یابس (بیابان شنزار) که سوره عادیات در مورد ستودن جنگاوران قهرمان اسلام نازل شده که در این وادی، در سال هشتم هجرت) جنگیدند چیست؟
امام صادق فرمود: اهالی بیابان یابس که دوازده هزار نفر سواره نظام بودند با هم، پیمان مرگ بستند که همه دست به دست هم دهند و محمد صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام را بکشند.
جبرئیل جریان را به رسول اکرم صلی الله علیه و آله که اطلاع داد، رسول اکرم صلی الله علیه و آله نخست ابوبکر و سپس عمر را با سپاهی به سوی آنها فرستاد و آنها بی نتیجه بازگشتند.
پیامبر صلی الله علیه و آله این بار علی علیه السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوی وادی یابس گسیل داشت.
حضرت علی با سپاه خود سرازیر وادی شدند، به دشمن خبر رسید که سپاه اسلام به فرماندهی علی علیه السلام روانه میدان هستند. دویست نفر از مردان مسلح دشمن، به میدان تاختند(۱) علی علیه السلام با جمعی از اصحاب به سوی آنها رفتند، آنها گفتند شما کیستید و از کجا آمده اید؟ و چه تصمیمی دارید؟
علی علیه السلام در پاسخ فرمود: من علی بن ابی طالب پسر عموی رسول خدا صلی الله علیه و آله و برادر او و رسول او به سوی شما هستم، شما را گواهی به یکتایی خدا و بندگی
۱- چون در این جنگ اسیران دشمن را با طناب بستند و آوردند آن را «ذات السلاسل» گویند.
و رسالت محمد صلی الله علیه و آله دعوت می کنم، اگر ایمان بیاورید، در نفع و ضرر، شریک مسلمین هستید.
آنها گفتند: سخن تو را شنیدیم، آماده جنگ باش و بدان که ما تو و اصحاب تو را خواهیم کشت.
علی علیه السلام به آنها فرمود: وای بر شما، مرا به بسیاری جمعیت خود و پیوند خود تهدید می کنید؟ بدانید ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما کمک می جوییم ولا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم
دشمن به پایگاه های خود بازگشت و مستقر شد، علی علیه السلام نیز همراه اصحاب به پایگاه خود رفته و مستقر شدند، وقتی که شب شد، علی علیه السلام دستور داد مسلمانان حیوانات خود را آماده کنند و افسار و زین و جهاز شتران را مهیا کنند و در آماده باش کامل برای حمله صبح گاهی به سر برند.
وقتی که سفیده سحر دمید، علی علیه السلام با اصحاب خود نماز خواند، سپس به سوی دشمن شبیخون زد و آن چنان آنها را غافل گیر کرد که هنگام درگیری نمی فهمیدند که مسلمین از کجا بر آنها آن چنان سریع دست یافتند، و آنها زیر دست و پای سواران سلحشور اسلام در آمدند، هنوز دنباله سپاه اسلام نرسیده بودند که پیشتازان اسلام، دشمن را به هلاکت رسانده و علی علیه السلام شخصاً هفت نفر از دلاوران پیشتاز دشمن را از پای درآورد، در نتیجه زنان و کودکانشان اسیر شدند و اموالشان به دست مسلمین درآمد.
جبرئیل امین پیروزی علی علیه السلام و سپاه اسلام را به پیامبر صلی الله علیه و آله خبر داد، آن حضرت
به منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی، مردم مسلمان را از فتح مسلمین باخبر کرد، و به آنها اطلاع داد که تنها دو نفر از مسلمین به شهادت رسیده اند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و همه مسلمین از مدینه بیرون آمده و به استقبال علی علیه السلام شتافتند و در یک فرسخی مدینه با سپاه علی علیه السلام رو به رو شدند، حضرت علی علیه السلام هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله را دید از مرکب پیاده شد، پیامبر صلی الله علیه و آله نیز از مرکب پیاده شد و بین دو چشم علی علیه السلام را بوسید، مسلمانان استقبال کننده نیز مانند پیامبر صلی الله علیه و آله از مقام علی علیه السلام تجلیل کردند. غنائم جنگی و اسیران و اموال دشمن به تماشای مسلمین گذاشته شد.
جبرئیل امین نازل شد و سوره عادیات (صدمین سوره قرآن) را به میمنت این پیروزی نازل کرد:«وَالْعَادِیَاتِ ضَبْحًا،فَالْمُورِیَاتِ قَدْحًا،فَالْمُغِیرَاتِ صُبْحًا،فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعًا،فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعًا…»
اشک شوق از چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله سرازیر شد، و در این جا بود که آن گفتار معروف را به علی علیه السلام فرمود:
یا علی لولا اننی اشفق ان تقول فیک طوائف من امتی ما قالت النصاری فی المسیح عیسی بن مریم لقلت فیک الیوم مقالا لا تمرّ بملاء من الناس إلا أخدوا التراب من تحت قدمیک؛
ای علی، اگر نمی ترسیدم که گروهی از امت من مطلبی را که مسیحیان در باره حضرت مسیح علیه السلام گفته اند، درباره تو بگویند، در حق تو سخن می گفتم که از هر کجا عبور کنی خاک زیر پای
تو را برای تبرک برگیرند.(۱)
در آغاز سوره عادیات که به مناسبت این پیروزی نازل شده پنج سوگند است که در پنج آیه آمده و ترجمه آن را در این جا می آوریم:
سوگند به اسبان دونده که به سوی میدان نفس زنان به پیش می روند، و بر اثر برخود شم آنها به سنگ ها، برق از آنها می جهد، و صبحگاهان برق آسا بر دشمن حمله می برند و با حرکت سریع خود ذرات غبار را در فضا می پراکنند و دشمن را در حلقه محاصره قرار می دهند، پس دسته جمعی به قلب دشمن حمله ور می شوند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۱۲تا۲۱۵/
در عصر خلافت عمر بن عبدالعزیز، مردی از اهل تسنن چنین سوگند یاد کرد:
إن علیّا خیر هذه الأمه و إلّا امرأتی طالق ثلاثاً
همانا علی علیه السلام بهترین فرد این امت است و گرنه همسرم سه طلاقه است.
آن مرد معتقد بود که علی علیه السلام بهترین شخص امت اسلامی بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله است.
پس طلاق او باطل می باشد.
پدر آن زن معتقد به برتر بودن علی علیه السلام بر سایر مسلمانان نبود، این طلاق را صحیح می دانست.
بین شوهر و پدر آن زن، نزاع درگرفت، شوهر می گفت: این زن، همسر من است و طلاق باطل است، زیرا شرط طلاق عدم برتری علی علیه السلام بر سایر امت است.
پدر میگفت: طلاق واقع شده، زیرا علی علیه السلام برتر از همه نیست، پس آن زن بر شوهرش حرام است.
درگیری این دو نفر شدت گرفت؛ جمعی طرف دار
۱- بحار الانوار، ج ۲۱، ص ۶۶ – ۷۹ و ارشاد مفید، ص ۸۴ – ۸۶.
پدر شدند و عده ای طرف دار شوهر.
میمون بن مهران، جریان را برای عمربن عبدالعزیز نوشت تا این قضیه را حل کند. عمربن عبدالعزیز، مجلسی تشکیل داد و جمعی از بنی هاشم و بنی امیه و بزرگان قریش را به آن مجلس دعوت کرد و به آنها گفت: این مسئله را روشن سازید. بگو مگو در آن مجلس زیاد شد، بنی امیه سکوت کردند و در جواب آن در ماندند.
سرانجام یکی از بنی عقیل (بنی هاشم) گفت: طلاق واقع نشده است، زیرا علی علیه السلام از سایر افراد امت برتر است.
وی در توضیح ادعای خود به عمربن عبدالعزیز گفت: تو را به خدا سوگند می دهم، آیا مگر نه این است که رسول خدا صلی الله علیه و آله به عیادت فاطمه سلام الله علیها رفت و به او فرمود:
دخترم چه غذایی میل داری؟
فاطمه سلام الله علیها عرض کرد: انگور می خواهم.
با این که فصل انگور نبود و علی علیه السلام نیز در سفر بود، پیامبر صلی الله علیه و آله چنین دعا کرد:
اللهم آتنا به مع أفضل أمتی عندک منزله؛
خدایا انگور را به وسیله آن کس که مقامش در پیشگاه تو از همه افراد امتم بهتر است برای ما بفرست.
ناگاه علی علیه السلام در خانه را زد و وارد خانه شد. زنبیلی در دست داشت که با عبایش روی آن را پوشانده بود.
پیامبر صلی الله علیه و اله فرمود: ای علی! این چیست؟
علی علیه السلام گفت: این انگور است که فاطمه سلام الله علیها میل دارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «الله أکبر، الله أکبر»، خدایا همان گونه که مرا شاد کردی (از
این جهت که علی علیه السلام را برترین امت اختصاص دادی) شفای دخترم را نیز به وسیله این انگور قرار بده.
سپس انگور را نزد فاطمه سلام الله علیها نهاد و فرمود: دخترم به نام خدا از این انگور بخور.
فاطمه سلام الله علیها از آن انگور خورد. هنوز پیامبر صلی الله علیه و آله از خانه بیرون نرفته بود که فاطمه سلام الله علیها سلامتی خود را بازیافت.
عمر بن عبدالعزیز به مرد عقیلی گفت: راست گفتی و نیکو بیان کردی، گواهی می دهم که من این حدیث را شنیدم و دریافتم و پذیرفتم.
آن گاه به شوهر آن زن گفت: دست زن خود را بگیر و به خانه ات ببر. او زن تو است. اگر پدرش از تو جلوگیری کرد، صورتش را خورد کن…(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۳۷تا۲۳۹/
تأجری در عصر خلافت ابوبکر می خواست از مدینه به مسافرت طولانی ای برود، هزار دینار به صورت امانت به ابوبکر سپرد. وقتی به مدینه بازگشت دریافت که ابو بکر از دنیا رفته است. نزد خلیفه دوم رفت و جریان خود را گفت. او اظهار بی اطلاعی کرد. نزد عایشه (دختر ابو بکر) رفت، او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. تاجر با سلمان آشنایی داشت نزد او رفت و پریشانی خود را در مورد هزار دینار بیان کرد، سلمان او را به حضور امام علی علیه السلام برد و جریان را بازگو نمود.
امام علی علیه السلام به مسجد آمد و فرمود: ابوبکر امانت تاجر را در فلان مکان پنهان نموده است. به
۱- اقتباس از: احقاق الحق، ج ۴، ص ۲۹۲ – ۲۹۵ (به نقل از: ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه).
دستور آن حضرت، آن مکان را شکافتند و هزار دینار را بیرون آوردند.
عمر به علی علیه السلام گفت: لابد ابو بکر این راز را به تو گفته بود، فرمودند: نه، نگفته بود و اگر بنای گفتن داشت به تو می گفت که محرم راز او هستی، نه به من.
عمر گفت: پس تو از کجا دانستی؟
امام علی فرمود: خداوند بر زمین فرمان داده تا هر حادثه ای که بر روی آن پدید می آید، به من خبر دهد(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۴۹/
وقتی خبر نبوت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به حبشه رسید، نجاشی (پادشاه عادل و حق جوی حبشه) به وزرای خود گفت: من می خواهم این شخصی که در مکه ادعای پیامبری می کند امتحان کنم. ابتدا هدایایی نزد او می فرستم و در میان آنها نگین یاقوت و نگین عقیق می گذارم. اگر او دنیا طلب باشد، یاقوت را برای خود بر می دارد و اگر پیغمبر به حق باشد، عقیق را بر می دارد.
هنگامی که این هدایا به پیامبر صلی الله علیه و آله رسید، آنها را پذیرفت و بین اصحاب خود تقسیم نمود و برای خود چیزی جز نگین عقیق بر نداشت. سپس آن را به علی علیه السلام داد و فرمود: ای علی! جمله «لا إله إلا الله» را روی این نگین بنویس.
امام علی علیه السلام من آن نگین را نزد حکاک (نگین ساز) برد و فرمود: روی این نگین دو جمله بنویس، جمله «لا إله إلا الله» و جمله ای هم به درخواست خودم و آن: «محمد رسول الله» است.
نگین ساز به
۱- اقتباس از: مناقب مرتضوی ، ص ۲۷۲.
همین سفارش عمل کرد. امام علی علیه السلام نگین را به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد. آن حضرت دید روی آن به جای یک جمله، سه جمله نوشته شده است، به علی علیه السلام فرمود: من گفته بودم فقط جمله «لا إله إلا الله» نوشته شود.
علی علیه السلام عرض کرد: سوگند به حق تو، من به نگین ساز گفتم: یک جمله را که تو دوست داری «لا إله إلا الله» بنویسد و یک جمله را که من دوست دارم «محمد رسول الله» به آن اضافه کند. ولی از جمله سوم کاملا بی خبرم.
همان دم جبرئیل بر رسول خدا صلی الله علیه و آله نازل شد و عرض کرد: پروردگار بزرگ می فرماید: تو آنچه دوست داشتی «لا إله إلا الله» نوشتی، علی علیه السلام نیز آنچه دوست داشت «محمد رسول الله» نوشت و من در آن نگین جمله ای که دوست دارم، یعنی «علی ولی الله» را نوشتم(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۵۳تا۲۵۴/
اخنس بن زید، یکی از سرکرده های دشمن بود که در کربلا برای کشتن امام حسین علیه السلام و یارانش حاضر بود. او شخصی مغرور و بی رحم بود، از درنده خویی او این که رئیس آن ده نفری بود که سوار بر اسب ها شده و بر جنازه مقدس امام حسین علیه السلام تاختند و استخوان سینه و پشت آن حضرت را در هم شکستند.
این خونخوار از دست انتقام مختار و … در امان ماند تا این که سنش به ۹۰
۱- حافظ ابی محمد بن أبی الفوارس، الأربعین، مخطوط ص ۵۰. (به نقل از: احقاق الحق، ج ۴، ص ۱۴۳).
رسید.
شبی به طور ناشناس مهمان یکی از مسلمین و ارادتمندان اهل بیت به نام «سدی» شد.
سدی می گوید: شبی مردی بر من وارد شد، مقدمش را گرامی داشتم. او «آتش بن زید» بود ولی من او را نمی شناختم. با او از هر دری سخن گفتیم تا این که قصه جانگداز کربلا به میان آمد، آهی دردناک از دل برکشیدم، گفت: چه شد، چرا ناراحت شدی؟
– به یاد مصائبی افتادم که هر مصیبتی نزد آن آسان است.
– آیا در کربلا حاضر بودی؟
– خدا را شکر که حاضر نبودم.
– به این شکر و سپاس تو برای چیست؟
– به خاطر این که در خون حسین علیه السلام شرکت ننمودم، مگر نشنیده ای که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس در خون حسین علیه السلام شرکت کند او را به عنوان قاتل حسین علیه السلام بازخواست کنند و در قیامت ترازوی اعمالش سبک است. فرمود: کسی که پسرم حسین علیه السلام را بکشد، در جهنم در میان صندوق پر از آتش جای می دهند؟ و مگر نشنیده ای…
– این حرفها را تصدیق نکن، دروغ است.
– چگونه تصدیق نکنم با این که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: لا کَذَبتُ و لا کُذِبَتُ: نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده.
– می گویند که پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده: قاتل حسین علیه السلام ، عمر طولانی نمی کند، ولی قسم به جان تو من بیش از نود سال دارم، مگر مرا نمی شناسی؟
– نه.
– من أخنس بن زید هستم، که به فرمان عمر سعد اسب بر بدن حسین علیه السلام
راندم و استخوان های او را در هم شکستم…
سدی می گوید: بسیار ناراحت شدم و قلبم از شدت اندوه، آتش گرفت. با خود گفتم باید او را به هلاکت برسانم، در این اندیشه بودم که فتیله چراغ، ناموزون شد. برخاستم آن را اصلاح کنم، آخنس گفت: بنشین من آن را اصلاح می کنم. او به طول عمر و سلامتی وجود خود بسیار مغرور بود، برخاست تا فتیله را اصلاح کند آتش فتیله به دست او رسید و دستش را سوزانید، هر چه دستش را به خاک مالید، شعله اش خاموش نشد و کم کم بازویش را فراگرفت.
عاجزانه به من گفت: مرا دریاب، سوختم. گرچه با او دشمن بودم، آب آوردم و بر دست او ریختم ولی مفید واقع نشد و هم چنان بر شعله آن افزوده می شد. برخاست و خود را به نهر آب افکند، ولی آن چنان شعله ور بود که وقتی درون آب می رفت، شعله آتش از بالای سر او زبانه می کشید. سوگند به خدا آن آتش فرو ننشست تا آخنس را مانند زغال سوزانید، من به منظره بی چارگی و دریوزگی او نگاه میکردم:
فو الله الذی لا إله إلا هو لم تطفأ حتی صار فحماً و سار علی وجه الماء؛
سوگند به خداوند یکتا، شعله آتش خاموش نشد، تا این که به صورت زغال در آمد و روی آب قرار گرفت(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۷تا۳۲۹/
یحیی بن علاء می گوید: از امام باقر علیه السلام شنیدم که می فرمود:
امام سجاد علیه السلام برای انجام فریضه ی حج، از مدینه به سوی مکه رهسپار شد، در
۱- بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۳۲۱ – ۳۲۲.
بیابانی بین مکه و مدینه به دزدی از راهزنان برخورد نمود، دزد به امام سجاد علیه السلام گفت:
از مرکب پایین بیا.
امام فرمود: تو از من چه می خواهی؟
دزد گفت: می خواهم تو را بکشم و آنچه داری غارت کنم.
– من خودم آنچه دارم بین خود و تو تقسیم می کنم تا آنچه به تو می دهم، برای تو حلال باشد.
– نه، من به این کار راضی نیستم.
– آنچه می خواهی بردار، ولی به اندازه کفاف و لازم برای من بگذار.
دزد ناپاک، این پیشنهاد را نیز رد کرد.
امام به او فرمود: پروردگار تو کجاست؟ او در جواب گفت: پروردگار من در خواب است، در این هنگام دو شیر از بیابان آمدند، یکی سر دزد و دیگری دو پای او را دریدند و به این ترتیب آن دزد به هلاکت رسید.
امام سجاد علیه السلام به او فرمود: زعمت أن ربّک عنک تأئم، تو پنداشتی که پروردگارت نسبت به تو در خواب است؟(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۳۴تا۳۳۵/
عبدالملک برای انجام حج، وارد مکه شد و دستور داد، هیچ کس وارد مسجد الحرام نشود، تا او بدون زحمت به طواف کعبه بپردازد.
مشغول طواف شد، امام سجاد علیه السلام نیز در آن سال در مکه بود، بدون اعتنا به دستور او به طواف پرداخت. عبدالملک پرسید: این شخص کیست؟ خادمانش گفتند: این شخص، زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام است.
گفت: به او بگویید نزد من آید. پس از طواف، امام سجاد علیه السلام را به مجلس عبدالملک آوردند.
عبدالملک به امام سجاد علیه السلام گفت: چرا نزد ما نمی آیی؟ من که پدر تو را نکشته
۱- مجموعه ورام، ج ۲، ص ۸۱.
ام، بنابراین از ما دوری نکن.
امام سجاد علیه السلام فرمود: آن کس که پدرم را کشت، تنها دنیای پدرم را تباه ساخت، اکنون اگر تو می خواهی دنیای مرا تباه کنی، باکی نیست.
عبدالملک گفت: معاذالله که به شما آسیب برسانم، بلکه نزد ما بیا، تا در امور دنیوی تو را کمک کنیم.
امام سجاد علیه السلام دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا احترامی که در پیشگاه تو دارم، به عبدالملک نشان بده.
همان دم جواهرات و دانه های مرواریدی در کنار آن حضرت دیده شد که نظیر نداشت. آن گاه به عبدالملک فرمود: کسی که در پیشگاه خدا این گونه احترام دارد، چه نیازی به مخلوقاتش دارد؟
سپس عرض کرد: خدایا این جواهرات را بالا ببر. آن جواهرات ناپدید شدند. عبدالملک که تحت تأثیر اوج معنویت امام سجاد علیه السلام قرار گرفته بود، گفت: مرا موعظه کن. امام فرمود: آیا واعظی بالاتر و رساتر از قرآن، وجود دارد؟ خداوند (در آیه اول سوره مطففین) می فرماید:«وَیلٌ لِلمُطَفِّفینَ»؛ وای بر کم فروشان.
وقتی خداوند در مورد کم فروشان چنین بفرماید، پس چگونه است حال آن کسی که همه اموال مردم را چپاول کند؟!(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۴۰تا۳۴۱/
هنگامی که امام سجاد علیه السلام را با اسرای کربلا در شام نزد یزید آوردند، یزید در گفتاری به امام سجاد ؟ گفت: پدر و جدت می خواستند بر مردم امیر بشوند، شکر خدا که آنها را کشت و خونشان را ریخت.
امام سجاد علیه السلام فرمود: همواره مقام نبوت و رهبری، مخصوص پدران و اجداد من بود، قبل از آن که تو به دنیا بیایی.
هنگامی
۱- القاب الرسول و عترته، ص ۵۳.
که امام سجاد علیه السلام از خود را به پیامبر به نسبت داد، یزید به جلو (از یکی از جلادان خونخوار) خود گفت: این شخص را به بوستان ببر و در آن جا قبری بکن، و او را بکش و در آن قبر دفن کن.
جلواز، امام را به آن بوستان برد و مشغول کندن قبر شد. امام سجاد علیه السلام در این حال نماز می خواند، هنگامی که چلو از تصمیم بر قتل امام سجاد علیه السلام گرفت، دستی در فضا پیدا شد و چنان به صورت او زد که بر زمین افتاد و همان دم جان داد.
خالد پسر یزید، وقتی که چلواز را چنین دید، با شتاب نزد پدر آمد و جریان را خبر داد. یزید دستور داد که او را در همان قبری که برای امام سجاد کننده بود، به خاک بسپرند و امام را از آن بوستان آزاد نمایند. هم اکنون محل حبس امام سجاد در آن بوستان، مسجدی شده و یادآور خاطره داستان فوق است.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۴۶/
هنگامی که امام باقر علیه السلام به دستور هشام بن عبدالملک (دهمین خلیفه اموی) از مدینه به شام تبعید شد. آن حضرت را وارد در بار نمودند، هشام به آنها گفت: من محمد بن علی» را توبیخ و سرزنش میکنم، شما نیز او را سرزنش نمایید.
با این توطئه، امام را نزد هشام آوردند. آن حضرت هنگام ورود، بر همه جمعیت (نه تنها هشام) سلام کرد و بدون گرفتن اجازه، در کناری نشست.
کینه و خشم هشام نسبت به ایشان، زیاد شد و امام را سرزنش نمود و گفت: ای
۱- مناقب ، ج ۴، ص ۱۷۳.
محمد بن علی! همیشه از میان شما، مردی برخاسته و در میان مسلمین اختلاف افکنده است. آنها را به سوی خود دعوت نموده و از روی بی دانشی گمان کرده که امام است… .
پس از او تک تک حاضران، امام باقر علیه السلام را سرزنش کردند. وقتی همه ساکت شدند، امام برخاست و فرمود:
ایها الناس این تذهبون، و این یرادبکم…؛
ای مردم! به کجا می روید! شیطان می خواهد، شما را به کجا اندازد، خداوند به وسیله ما خانواده، پیشینیان شما را هدایت کرد و هدایت آیندگان از شما نیز به برکت وجود ما است. اگر شما سلطنتی زودرس و زودگذر دارید، ما سلطنتی دیررس و جاودانه داریم که بعد از حکومت ما حکومتی نباشد، زیرا ما اهل پایان هستیم که خداوند می فرماید:
«وَالْعَاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ»(۱)
سرانجام از آن پرهیزکاران است.
هشام که بیشتر ناراحت شده بود دستور داد، آن حضرت را زندانی کردند.
امام باقر علیه السلام در زندان با زندانیان سخن می گفت. همه زندانیان با جان دل، سخنان آن حضرت را می پذیرفتند. رئیس زندان نزد هشام آمد و گفت: ای امیر مؤمنان! من از اهل شام بر مقام تو ترس دارم که تو را از این مقام عزل کنند. هشام احساس خطر کرد، دستور داد آن حضرت و اصحابش را سوار بر استر کرده و به سوی مدینه روانه سازند.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۴۶تا۳۴۸/
در روایت مشهور آمده: منصور دوانیقی (دومین طاغوت عباسی) به ربیع (وزیر دربارش) فرمان داد و گفت: امام صادق علیه السلام را هم اکنون به این جا حاضر کن.
ربیع فرمان منصور را اجرا کرد. وقتی که
۱- اعراف (۷) آیه ۱۲۸.
۲- کافی، ج ۱، ص ۴۷۱.
منصور آن حضرت را دید، با خشم و تندی گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، آیا در مورد سلطنت من اشکال تراشی می کنی و می خواهی غائله برپا کنی؟!
امام فرمود: نه، چنین کاری نکرده ام و کسی که به تو چنین خبر داده، دروغگوست.
– فلانی به من خبر داده است.
– او را به این جا بیاور، تا رخ به رخ گردیم و موضوع روشن شود.
منصور دستور داد، آن مرد را حاضر کردند، به او گفت: تو شنیدی این امور (مخالفت با مرا) از این آقا (اشاره به امام صادق علیه السلام).
او گفت: آری.
امام صادق علیه السلام به منصور فرمود: او را سوگند بده، منصور به آن مرد خبر چین و دروغگو گفت: سوگند می خوری.
او گفت: آری.
امام صادق علیه السلام به منصور فرمود: او را به من واگذار تا من او را سوگند دهم، منصور اجازه داد.
امام صادق علیه السلام به او فرمود: بگو: برئت الله و قوَّته والتجأت إلی حولی وقوتی، لقد فعل کذا و کذا جعفر، از خدا و قدرت خدا بیزار شدم و به قدرت و نیروی خود متکی گشتم که جعفر (امام صادق) چنین گفت.
سعایت کننده دروغگو از این گونه سوگند امتناع ورزید و پس از چند لحظه همین سوگند را یاد کرد، همان دم پاهایش به لرزه افتاد، منصور فهمید که او به مجازات سوگند دروغ گرفتار شده، گفت: این مرد ملعون را از این جا بیرون بیندازید.
ربیع (وزیر دربار منصور) گوید: منصور از امام صادق علیه السلام بسیار خشمگین بود، هنگامی که دیدم امام صادق علیه السلام وارد بر منصور شد لبهایش حرکت می کرد، وقتی
در کنار منصور نشست، میدیدم هر وقت لبهای آن حضرت حرکت می کند، از خشم منصور کاسته می شود؛ به طوری که سرانجام منصور از امام خشنود شد و خود را به محضر امام نزدیک می نمود.
وقتی که امام صادق علیه السلام از نزد منصور، بیرون آمد، پشت سرش رفتم و به حضورش رسیدم و گفتم: «قبل از آمدن شما، این مرد (اشاره به منصور) خشمگین ترین افراد به شما بود، ولی وقتی که به نزد او رفتی و لب هایت را حرکت دادی، خشم او فرونشست، به من بگو لبهایت را به چه چیزی حرکت می دادی؟
امام صادق علیه السلام فرمود: لب هایم را به دعای جدم امام حسین علیه السلام حرکت می دادم.
گفتم: فدایت گردم، آن دعا چیست؟
فرمود: آن دعا این است:
یا عدّتی عند شدّتی، ویا غوثی عند کربتی، احرسنی بعینک التی لاتنام، و اکفنی برکنک الذی لایرام؛
ای نیروبخش من هنگام دشواری هایم، وای پناه من هنگام اندوهم، به چشمت که نخوابد مرا حفظ کن، و مرا در سایه رکن استوار و خلل ناپذیرت قرار بده.
ربیع می افزاید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم چرا آن دروغگوی خبر چین را به ذات پاک خدای یکتا، سوگند ندادی (بلکه به بیزاری از حول و قوه خدا دعوت کردی).
امام فرمود: چون در آن صورت خداوند میدید: او به وحدانیتش سوگند می خورد و خدا را ستایش می نماید، در نتیجه به او حلم می ورزید و مجازات او را تأخیر می انداخت، لذا او را آن گونه که شنیدی سوگند دادم و خداوند او را مشمول عذاب افزون قرار داد.
– ۲۷۱.
علی بن یقطین یکی از شاگردان مورد اعتماد حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بود. امام به او اجازه داد تا یکی از کارگزاران هارون الرشید باشد و در مواقع حساس در حفظ جان اولیای خدا (به طور مخفی) بکوشد.
علی بن یقطین می گوید: امام کاظم علیه السلام به من فرمود: خداوند در دستگاه سلطان (طاغوت) دوستانی دارد که از حریم اولیای خود، به وسیله آنها، دفاع می کند.(۱)
علی بن یقطین از مدافعین اولیای خدا بود، اما به طور ظاهری در دستگاه هارون، کار می کرد.(۲)
در یکی از روزها، هارون الرشید لباس هایی برای قدردانی و گرامی داشت علی بن یقطین،برای او فرستاد، که از جمله آنها لباس فاخر و سیاه رنگ از نوع «خز» طلاباف و گران بها بود.
علی بن یقطین مطابق معمول، لباس ها را همراه خمس اموالش توسط غلامش به خدمت امام کاظم علیه السلام فرستاد.
امام کاظم علیه السلام آنها را قبول کرد، اما آن لباس فاخر شاهانه و طلاباف را توسط فرد دیگری به علی بن یقطین بازگرداند و برای وی نوشت: این لباس مخصوص را نزد خود نگه دار و از دستت خارج نکن، که روزی جریانی پیش می آید که به وجود آن نیاز شدید پیدا می کنی.
علی بن یقطین حیران شد، ولی طبق دستور امام، آن لباس را در جای مورد اطمینانی نگه داشت.
مدتی گذشت، بین علی بن یقطین و خادم مخصوصش، کدورتی پیش آمد. خادم از خانه او بیرون آمد، تا این که در فرصتی مناسب خود را به هارون الرشید
۱- جامع الرواه، ج ۲، ص ۵۳۸.
۲- تنقیح المقال، ج ۲، ص ۳۱۶.
رساند و از «علی بن یقطین» سخن چینی کرد و به هارون گفت: علی بن یقطین به امامت موسی بن جعفر علیه السلام اعتقاد دارد و خمس مالش را در هر سال برای او می فرستد، از جمله فلان لباس فاخر طلاباف که شما، به او داده بودید.
هارون، سخت خشمگین شد و فوراً علی بن یقطین را جلب کرد و با تندی به او گفت: آن لباس خزی سیاه را چه کردی؟!
علی بن یقطین گفت: آن را در کیف مخصوصی گذاشته ام و خوش بو نموده ام و صبح و شام به عنوان تبرک، آن را باز میکنم و به آن می نگرم و سپس به جای خود می گذارم.
هارون گفت: اکنون آن را بیاور.
علی بن یقطین فورا یکی از غلامان را فرستاد تا آن را بیاورد.
وقتی چشم هارون به آن لباس فاخر افتاد، خشمش فرو نشست و به علی بن یقطین گفت: آن را به جای خود برگردان، و دیگر هرگز گزارش ناجوانمردانه افراد را درباره تو قبول نمی کنم. آن گاه دستور داد، جوایزی به علی بن یقطین دادند و مقرر داشت که هر سال، این جوایز را به او بدهند. سپس امر کرد تا به آن غلام سعایت کننده، هزار شلاق بزنند. با پانصدمین شلاق، جان سپرد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۷۲تا۳۷۴/
ابوعمره که معروف به «زاذان» بود، عجمی و ایرانی بود و از یاران مخصوص امیر مؤمنان علی علیه السلام گردید.
سعد خفاف می گوید: شنیدم زاذان با صدای بسیار خوب و غمگین، قرآن می خواند (با این که عجمی است) به او گفتم: تو آیات قرآن را خیلی خوب می
۱- أعلام الوری، ص ۲۹۳.
خوانی، از چه کسی آموخته ای؟
لبخندی زد و گفت: روزی امیر مؤمنان علی علیه السلام از کنار من عبور کرد، من شعر می خواندم و صوت عالی داشتم، به گونه ای که آن حضرت از صدای من تعجب کرد و فرمود: ای زاذان چرا قرآن نمی خوانی؟!
عرض کردم: قرائت قرآن را نمی دانم جز آن مقداری که در نماز بر من واجب است.
آن حضرت به من نزدیک شد و در گوشم سخنی فرمود که نفهمیدم چه بود، سپس فرمود دهانت را باز کن، دهانم را گشودم، آب دهانش را به دهانم مالید، سوگند به خدا قدمی از حضورش بر نداشتم که در همان دم دریافتم همه قرآن را به طور کامل حفظ هستم، و پس از این جریان، به هیچ کس نیازی (در یاد گرفتن قرآن) پیدا نکردم.
سعد می گوید: این قصه را برای امام باقر علیه السلام نقل کردم، فرمود: زاذان راست می گوید، امیر مؤمنان علی علیه السلام برای زاذان به «اسم اعظم خدا» دعا کرد، که چنین دعایی حتما مؤثر می افتد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۶۱/
یکی از معجزات حضرت عیسی علیه السلام زنده کردن مردگان بود. روزی شخصی از امام صادق علیه السلام پرسید: آیا عیسی کسی را زنده کرد که او بعد از زنده شدن، مدتی عمر کند و از خوراکی ها بخورد و دارای فرزند شود؟!
امام صادق علیه السلام فرمود: «آری، حضرت عیسی علیه السلام برادر دینی و دوست مخلص و درست کرداری داشت. هر وقت عیسی علیه السلام از کنار منزل او عبور می کرد با او احوالپرسی می کرد.
عیسی علیه السلام مدتی مسافرت
۱- سفینه البحار، ج ۱، ص ۵۴۷.
رفت. در بازگشت به یاد برادر دینی خود افتاد. در خانه او رفت تا با او ملاقات کند.
مادر او از منزل بیرون آمد، عیسی علیه السلام از او پرسید: فلانی کجاست؟
گفت: ای فرستاده خدا، فرزندم از دنیا رفت.
عیسی علیه السلام به مادر فرمود: آیا دوست داری پسرت را ببینی؟ عرض کرد: آری.
عیسی علیه السلام فرمود: فردا نزد تو می آیم و فرزندت را به اذن خدا زنده می کنم.
روز بعد عیسی علیه السلام همراه با آن زن کنار قبر پسرش آمدند. عیسی علیه السلام کنار قبر ایستاد و دعا کرد. قبر شکافته شد و آن جوان از قبر بیرون آمد. آنان با هم گریه کردند، عیسی علیه السلام دلش به حال آنها سوخت. به آن پسر فرمود: آیا دوست داری با مادرت در دنیا باقی بمانی؟
عرض کرد: یعنی غذا بخورم و کسب روزی کنم و مدتی زنده بمانم؟!
عیسی علیه السلام فرمود: آری. آیا می خواهی تا بیست سال غذا بخوری، و روزی کسب کنی، و ازدواج نمایی و دارای فرزند شوی؟
عرض کرد: آری.
عیسی علیه السلام او را به مادرش سپرد، و او بیست سال زندگی کرد و دارای زن و فرزند شد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۷۵تا۴۷۶/
حضرت نوح علیه السلام نیز مثل حضرت لوط علیه السلام همسر بدی داشت. حتی به مردم می گفت: نوح علیه السلام مجنون است.(۲)
بر اثر نیامدن باران قحطی شد. جمعی از مردم تصمیم گرفتند نزد حضرت نوح علیه السلام بروند تا دعا کنند. حضرت نوح علیه السلام در روستایی سکونت داشت. آنها
۱- روضه الکافی (ط آخوندی)، ص ۳۳۷.
۲- بحار الانوار، ج ۱۲، ص ۱۴۶.(در سوره تحریم، آیه ۱۰ به آن اشاره شده است).
به آن روستا رفتند. در خانه را زدند، زن حضرت نوح از خانه بیرون آمد، آنها گفتند: نوح کجاست آمده ایم از او بخواهیم دعا کند تا باران بیاید.
زن گفت: اگر دعای نوح مستجاب می شد، برای خود ما دعا می کرد که وضع زندگی ما خوب شود. اکنون به بیابان رفته تا هیزم جمع کند و آن را بفروشد. او چنان مقامی ندارد که دعایش مستجاب گردد.
آنها به آن بیابان رفتند، ناگهان دیدند حضرت نوح هیزم ها را به پشت گرفته و بر شیری سوار شده است.
به نوح علیه السلام عرض کردند: دعا کن تا باران بیاید، قحطی همه جا را گرفته است.
نوح علیه السلام دعا کرد و باران خوبی آمد.
آنها به نوح علیه السلام گفتند: تو که این گونه مستجاب الدعوه هستی، چرا در مورد زن خود نفرین نمی کنی تا از تو بدگویی ننماید.
حضرت نوح علیه السلام فرمود: ارزش و ثواب تحمل و صبر با چنین زنی، بهتر از آن است که با نفرین او را به مجازات برسانم.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۸۰تا۴۸۱/
وقتی حضرت یونس علیه السلام در شکم نهنگ قرار گرفت و در همان جا توبه کرد، خداوند به نهنگ فرمان داد، تا او را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند.
یونس از شکم ماهی بیرون آمد، به طوری که توان حرکت نداشت.
خداوند در همان ساحل، کدوبنی رویانید و یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذکر خدا می گفت و کم کم سلامتی خود را بازیافت. آن درخت نیز توسط کرمی خشک شد.
خشک شدن آن درخت برای یونس، بسیار سخت و رنج آور
۱- العالی الاخبار .
بود. خداوند به او وحی کرد: چرا محزون هستی؟ عرض کرد: این درخت برای من سایه تشکیل می داد، کرمی بر آن مسلط کردی و ریشه اش را خورد و خشک گردید.
خداوند فرمود: تو از خشک شدن یک درختی که نه آن را کاشتی و نه به آن آب دادی، غمگین شدی، ولی از نزول عذاب بر صدهزار نفر یا بیشتر محزون نشدی. اکنون بدان که اهل نینوا ایمان آورده اند و راه تقوی پیش گرفته اند. عذاب هم از آنها رفع گردید. حال به سوی آنها برو.
یونس متوجه خطای خود شد و عرض کرد: یا ربِّ عَفوَکَ عَفوَکَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش می کنم.
یونس به سوی نینوا حرکت کرد. وقتی به نزدیکی نینوا رسید، خجالت کشید که وارد شهر شود، چوپانی را دید. نزد او رفت و به او فرمود: برو نزد مردم نینوا، و به آنها خبر بده که یونس به سوی شما می آید.
چوپان به یونس گفت: آیا دروغ می گویی؟ آیا حیا نمی کنی؟ یونس در دریا غرق شد و از بین رفت.
به درخواست یونس، گوسفندی گواهی داد که او یونس است. آن گاه چوپان یقین پیدا کرد، با شتاب به نینوا رفت و ورود یونس را به مردم خبر داد. مردم که هرگز چنین خبری را باور نمی کردند، چوپان را دستگیر کرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند. او گفت: من برای صدق خبرم برهان دارم، گفتند: برهان تو چیست؟ جواب داد: برهان من این است که این گوسفند گواهی میدهد. همان گوسفند گواهی داد. مردم اطمینان یافتند و به استقبال حضرت یونس علیه
السلام آمدند و سرانجام به او ایمان آوردند و سالها تحت رهبری و راهنمایی های حضرت یونس علیه السلام به زندگی خود ادامه دادند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۹۲تا۴۹۳/
بلعم باعورا، یکی از دانشمندان و عارفانی بود که از نظر علم و معنویت به پایه ای رسیده بود که به مقام «مستجاب الدعوه» رسیده بود.
وی در زمان حضرت موسی علیه السلام زندگی می کرد و آن حضرت از وجود او برای تبلیغ بر ضد طاغوت زمانش (فرعون) استفاده می کرد.
اما او بر اثر تمایل به زرق و برق دنیا از راه حق منحرف شد و در خدمت فرعونیان در آمد و آن مقام عالی و معنویت خود را از دست داد؛ چنان که در آیه ۱۷۵ و ۱۷۶ سوره اعراف به این مطلب اشاره شده است، چون طبق بعضی از روایات، این آیات درباره «بلعم باعورا» نازل شده است.
در روایتی آمده است که حضرت رضا علیه السلام فرمود: بلعم، حامل اسم اعظم الهی بود و دعایش به استجابت می رسید، ولی به فرعون تمایل پیدا کرد، حتی وقتی فرعون و سپاهش به تعقیب موسی علیه السلام و یارانش پرداختند، فرعون از بلعم باعورا خواست که موسی را نفرین کند.
او تقاضای فرعون را قبول کرد و سوار بر الاغش شد، تا به مکان مخصوصی برای نفرین کردن برود. الاغ او حرکت نکرد. هر چه او را زد، حرکت نکرد، تا آن جا که الاغ به زبان آمد و گفت: چرا مرا می زنی؟ آیا می خواهی برای نفرین بر پیامبر خدا، موسی علیه السلام با تو همراهی کنم؟
بلعم، آن قدر ناراحت شد که الاغش را کشت. خداوند نیز
به او غضب کرد، و مقام عالی معنوی را از او گرفت و دیگر دعایش به استجابت نمی رسید. آیه ۱۷۵ سوره اعراف، در این مورد نازل گردید.
سپس حضرت رضا علیه السلام فرمود: سه حیوان، وارد بهشت می شوند: الاغ بلعم باعورا، سگ اصحاب کهف و گرگی که با کشتن فرزند دژخیم ستم گری، او را اندوهگین نمود؛ آن دژخیم ستمگر از طرف سلطان ظالم، مأمور ظلم وستم به بندگان خدا شده بود. وی پسری داشت که بسیار او را دوست می داشت، آن گرگ پسر آن دژخیم ظالم را درید و در نتیجه، آن دژخیم ستم گر محزون گردید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۸۶تا۵۸۷/
حسن بصری ۸۹ سال عمر کرد و یکی از زاهدان هشتگانه معروف می باشد. وی زمان علی علیه السلام تا زمان امام باقر علیه السلام را درک کرده است.
از دیدگاه تشیع، او فردی منحرف؛ زاهدنمای کج اندیش و درباری بود، برخی او را روشن فکر وارسته می دانستند.
پس از پیروزی سپاه علی علیه السلام بر سپاه طلحه و زبیر در جنگ جمل، علی علیه السلام از محلی عبور می کرد. حسن بصری در آن جا وضو می گرفت. فرمود: ای حسن! درست وضو بگیر.
حسن در پاسخ گفت: ای امیر مؤمنان! تو دیروز (در جنگ جمل) مسلمانانی را کشتی که گواهی به یکتایی خدا و رسالت پیامبر می دادند و نماز می
۱- تفسیر برهان، ج ۲، ص ۵۱. قرآن درباره «بلعم باعورا» می فرماید: «مثل او هم چون سگ (هار) است که اگر به او حمله کنی یا نکنی در هر حال دهانش باز است و زبانش را بیرون می آورد، (اعراف، آیه ۱۷۶).
خواندند و رضوی درست می گرفتند.
علی علیه السلام فرمود: آن چه دیدی واقع شد، اما چرا ما را بر ضد دشمن یاری نکردی؟
گفت: روز اول جنگ، غسل کردم و خود را معطر نمودم و اسلحه ام را برداشتم، ولی در شک بودم که آیا این جنگ صحیح است یا نه. وقتی به محل «خریبه» رسیدم شنیدم ندا دهنده ای گفت: ای حسن برگرد، زیرا قاتل و مقتول هر دو در آتشند، از ترس آتش جهنم، به خانه برگشتم و در جنگ شرکت نکردم.
روز دوم نیز که برای جنگ حرکت کردم که همین جریان پیش آمد.
امام علی فرمود: راست گفتی، آیا می دانی آن ندا دهنده چه کسی بود؟
گفت: نه.
فرمود: او برادرت ابلیس بود و تو را تصدیق کرد که قاتل و مقتول در آتش هستند.
حسن بصری گفت: اکنون فهمیدم که دشمن به هلاکت رسیدند.(۱)
در نقل دیگر آمده: حسن بصری در وضو گرفتن، وسوسه داشت و آب زیاد می ریخت. علی علیه السلام او را دید و فرمود: ای حسن! آب زیاد می ریزی!
جواب داد: آن خونهایی که امیر مؤمنان می ریزد، زیادتر است.
– از کار من ناراحت شده ای؟
– آری.
– همیشه چنین باشی.
پس از نفرین علی علیه السلام، حسن بصری تا آخر عمر، غمگین و عبوس بود.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۰۹تا۷۱۰/
آثار خشک سالی و قحطی بر مدینه سایه افکنده بود. خطر فقر و کمبود مواد غذایی، همه مردم را تهدید می کرد. روزی پیامبر صلی الله علیه و آله خطبه نماز جمعه را می خواند. مردی در وسط سخنرانی آن حضرت برخاست
۱- سفینه البحار، ج ۵ ، ص ۲۶۲.
۲- سفینه البحار، ج ۵ ، ص ۲۶۲.
و گفت: بر اثر قحطی، حیوانات و زنها به هلاکت رسیدند، از درگاه خدا بخواه تا باران رحمتش را بر ما ببارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله به همان لحظه، دست هایش را به سوی آسمان بلند نمود و دعا کرد.
انس بن مالک می گوید: از هر سو باد وزید، سپس پاره های ابر بر بالای آسمان مدینه ظاهر شد و به هم پیوست و بارندگی شروع شد و تا جمعه آینده ادامه یافت. شدت بارندگی و ادامه آن باعث شد که خانه های ما در خطر ویرانی قرار گیرد. روز جمعه فرا رسید و پیامبر صلی الله علیه و آله مشغول خطبه نماز جمعه بود. دوباره همان مرد برخاست و گفت: ای رسول خدا خانه هایمان خراب شد و قافله ها در بیابان ها به گل نشستند، از خدا بخواه تا بارانش را قطع کند.
پیامبر صلی الله علیه و آله لبخند زد، و چنین دعا کرد: خدایا بارانت را بر اطراف مدینه ببار، نه بر خود ما. طولی نکشید هوای مدینه صاف شد و باران بر اطراف مدینه بارید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۷۱/
جون برده ای بود که حضرت علی علیه السلام او را از صاحبش خرید و به ابوذر غفاری بخشید، او در خدمت ابوذر بود. پس از وفات ابوذر در تبعیدگاه ربذه، نزدامام حسن علیه السلام بود و پس از شهادت ایشان با کاروان حسینی از مدینه به کربلا آمد.
جون، در روز عاشورا حضور امام حسین علیه السلام آمد و اجازه خواست تا با دشمن بجنگد، امام به او فرمود:
ای جون، تو برای آسایش زندگی
۱- محمد جواد مغنیه، الفقه علی مذاهب الخمسه، ص ۱۴۸.
به ما پیوسته ای، اینک آسایشی در میان نیست، اجازه داری که از این جا بروی و خود را از معرکه جنگ نجات دهی.
جون گفت: ای پسر پیامبر! آیا سزاوار است که من هنگام رفاه کنار سفره شما بنشینم و اکنون شما را رها سازم؟ بدن من بدبو، خاندانم ناشناخته و رنگ بدنم سیاه است، به من لطفی کن. آیا می خواهی شایستگی بهشت را نیابم و بدنم خوش بو و سفید و خاندانم شریف نگردند؟! سوگند به خدا! از شما جدا نمی شوم، تا خون سیاه من با خون شما در آمیزد.
وقتی امام حسین علیه السلام آمادگی روحی او را دریافت، به او اجازه داد.
جون چون قهرمانی عاشق به سوی میدان تاخت و پیاپی بر دشمن حمله می کرد و می جنگید، ۲۵ نفر را به هلاکت رساند و آنگاه به شهادت رسید.
امام حسین علیه السلام به بالین او آمد و در کنار جسد پاک و به خون طپیده اش چنین دعا کرد: «خدایا چهره جَون را زیبا و پیکرش خوش بو گردان و او را با محمد و آلش محشور فرما و بین آنها آشنایی بیشتر عطا کن».
به برکت دعای امام، آن چنان بدنش خوش بو شد که در قتلگاه بوی خوش پیکر او خوش بوتر از مشک و عنبر بود.(۱)
امام سجاد نیز فرمود: «قبیله ای که پیکرهای شهدای کربلا را دفن کردند، بعد از ده روز، بدن جون را یافتند که بوی مشک از آن ساطع بود».(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۷۷تا۷۷۸/
در جنگ تحمیلی ایران و عراق ( که
۱- اقتباس از: مقتل الحسین مقرم، ص ۳۰۴ و مقتل العوالم، ص ۸۸.
۲- نفائس الأخبار، ص ۲۴۳.
اکنون در آغاز هشتمین سال آن هستیم) جمهوری اسلامی ایران شهدای گرانقدری را تقدیم کرد، در این جا داستان حقیقی یکی از این شهیدان را می آوریم:
اسدالله مرادی، از سرداران شهید زرین شهر اصفهان است. او دارای دختر خردسالی به نام مرضیه بود که دائما از گوشش چرک و عفونت، خارج می شد، چندین پزشک او را معاینه کردند و بالأخره با عکس برداری تشخیص داده شد که لوزه سوم دارد و تا بزرگ تر نشود، قابل عمل جراحی نیست، لذا هفته ای یکی دو بار او را پیش دکتر می بردند تا چرک گوش او را بکشد. آن قدر او را نزد دکتر بردند که آقای مرادی می گفت: خسته شدم.
این کودک یک ساله هم چنان بیمار بود تا این که پدرش شهید شد.
مادرش می گوید: در دعاها و مراسم روضه خوانی که شرکت می کردم، به یاد شوهرم می افتادم و به او می گفتم: شما که شهید هستید و در محضر خداوند اعتباری دارید، از خداوند بخواهید که فرزندمان خوب شود.
دو روز به عید مبعث مانده بود، یکی از دوستان در خواب دیده بود که شهید اسدالله مرادی به اهل خانه عیدی می دهد، ولی به همسرش عیدی نداد، پرسید: چرا به همسرتان عیدی نمی دهید؟ جواب داد: عیدی همسرم چند روز بعد داده می شود.
شب عید فرا رسید، در همان شب مادر کودک شوهر شهیدش را در خواب دید، شهید به همسرش گفت: آیا عیدی من به دست شما رسید؟
جواب داد: خیر.
گفت: شفای دخترمان مرضیه، عیدی این روز می باشد که خداوند عنایت فرموده است.
وقتی همسر شهید از خواب بیدار شد،
سراغ دخترش رفت و دید گوش او دیگر چرک ندارد، ابتدا شک داشت، ولی چند روز از این ماجرا گذشت و دید حال دخترش خوب است. برای اطمینان بیشتر او را نزد دکتر برد و عکس برداری کردند و اصلا آثاری از لوزه سوم در عکس دیده نشد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۷۸تا۷۷۹/
عارف سالک، آیت الله حاج سید حسین فاطمی در کتاب جامع الدرر می نویسد:
شاذان بن جبرئیل در کتاب فضائل از أم السلمه روایت کرده که رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: جمع نمی شوند جماعتی که ذکر کنند فضایل علی بن ابی طالب علیه السلام را مگر آن که ملائکه فرشتگان ) نازل می شوند و اطراف آن جماعت را می گیرند تا آن که متفرق شوند، آن گاه ملائکه به آسمان عروج می کنند. پس ملائکه ی آسمان به اینها می گویند: از شما بویی استشمام می کنیم که بهترین بوی ها است. این ملائکه در جواب می گویند: ما نزد قومی نشستیم که ذکر می کردند محمد صلی الله علیه و آله و اهل بیت او را و از بوی آنها معطر شدیم.
ملائکه ی آسمان می گویند: ما را با خود برید تا ما نیز با آن قوم بنشینیم. این ملائکه می گویند: آن قوم متفرق شدند و هر یک به منزل خود رفتند. ملائکه ی آسمان می گویند: ما را ببرید تا [با مالیدن بال های خود به آن مکان] از آن مکان معطر شویم.(۲)
مخفی نماند که بوی بهشت آن قدر معطر است
۱- روزنامه رسالت،۱۳۶۶/۷/۶، ص ۴.
۲- جامع الدرر ج ۲، صص ۶۴- ۶۳؛ به نقل از: کبریت احمر، ص ۵۱
که اگر حور العین از گیسوی خود چیزی به این عالم بگشایند، اهل این عالم طاقت نیاورند و از بوی خوش آن هلاک شوند؛ اما بوی خوش مجالس ذکر فضائل و مصائب اهل بیت علیهم السلام بر آن غلبه دارد.(۱)
بگو به خادم جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۱۸۷/صفحه۱۸۶تا۱۸۷/
آورده اند: خلیل بن احمد عروضی وقتی به زیارت مکه مشرف شد، هنگام دعا عرض کرد: خداوندا! به من علمی عنایت فرما که پیش از من به کسی نرسیده باشد. وقتی از مکه مراجعت کرد، خداوند علم عروض را به او روزی کرد و او مبتکر این علم است.
روزی از او سؤال شد: نظرت درباره ی حضرت علی علیه السلام چیست؟ جواب داد: ما أقول فی حق آمرء کتمت مناقبه أولیائه خؤفاً و أعدائه حسداً ثم ظهر من بین الکتمانین ما ملأ الخافقین؛ یعنی: «چه بگویم در حق کسی که دوستان او از ترس و دشمنان او از حسد، فضایل او را کتمان کردند و از میان این دو کتمان، آن قدر فضایل از او ظاهر شد که عالم را پر کرده است!»
همچنین از او پرسیدند: دلیل چیست بر این که علی علیه السلام، امام الکل فی الکل است؟ در پاسخ گفت: احتیاج الکل إلیه و أستغنائه عن الکل؛ یعنی: «نیازمندی تمام مردم به او و بی نیازی او از همه ی مردم ( دلیل بر این است که او امام کل در کل است).
۱- جامع الدرر ج ۲، صص ۶۴۔۶۳
آمده است: نیز از او إخلیل بن احمد عروضی پرسیدند: چرا اصحاب رسول الله(ص) مانند کسی که همه از یک مادر متولد شده باشند و علی بن ابی طالب از مادر جدا باشد. او را تنها گذاشتند و به کناری رفتند؟ گفت: چند علت دارد، یکی این که علی علیه السلام در ایمان بر آنها پیشی داشت و دیگر در علم و شرافت و زهد و جهاد در راه خدا بر همه ی آنها برتری داشت، به همین جهت مردم بر او حسد بردند و مردم دنیا به هم شکل و اشباه خود مایل ترند، از آن که با آنها مغایرت دارد.
کردین بصری ( مکنی به ابوسیار) می گوید: من به یک نوع بیماری سوء هاضمه مبتلا بودم، به طوری که در شبانه روز بیش از یک وعده غذا نمیخورم، از این رو وقتی به حضور امام صادق علیه السلام می رسیدم که فکر می کردم سفره برچیده شده و سعی داشتم در چنین وقتی به محضرش بروم تا آن حضرت مرا به خوردن غذا دعوت نکنند، اما گاهی به حضور آن بزرگوار می رفتم، آن حضرت سفره می طلبید، من هم همراه آن حضرت غذا می خوردم، ولی هیچ گونه ناراحتی و دردی احساس نمی کردم، اما اگر در منزل شخص
دیگری غذا می خوردم، ناراحتی هاضمه و نفخ شکم مرا بی قرار می کرد.
این موضوع را به امام صادق علیه السلام عرض کردم و خواستم راز آن را برایم بیان کند.
امام صادق علیه السلام فرمود: ای ابوسیار! تو در این جا غذای افراد صالحی را می
خوری که فرشتگان با آنها روی فرش شان مصافحه می کنند.
عرض کردم: آیا آن فرشتگان برای شما آشکار هم می شوند؟ امام صادق علیه السلام در این هنگام دست خود را بر یکی از کودکانش کشید و فرمود: هم ألطف بصبیاننا منا بهم؛ «آنها نسبت به کودکان ما از خود ما مهربان تر هستند.»(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت۲۱۰/صفحه ۱۹۸تا۱۹۹/
ابوحمزه ثمالی می گوید: به حضور امام سجاد علیه السلام رفتم، ساعتی در حیاط ایستادم، سپس به اتاقی که آن حضرت در آن جا بود وارد شدم، دیدم آن حضرت چیزی را از زمین برمی داشت و دستش را پشت پرده می برد و آن را به کسی که در پشت پرده بود، می داد.
عرض کردم: قربانت گردم، اینها چیست که آن را از زمین بر می داری؟ امام علیه السلام فرمود:اینها زیادی پرهای فرشتگان است که چون این جا می آیند و می روند، از آنها به جا می ماند،آن پرها را جمع می کنیم و تسبیح [بازوبند] فرزندان خود می نماییم.
عرض کردم: آیا فرشتگان نزد شما می آیند و با شما تماس می گیرند؟ امام علیه السلام فرمود: آری، تا به حدی که روی فرش ها، جای را بر ما تنگ می کنند.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۱۱/صفحه۱۹۹/
روایت است از سلمان فارسی – رحمه الله علیه – گفت: روزی به در خانه فاطمه علیها السلام رسیدم. ناله فاطمه – علیها السلام – به گوش من رسید که گفت: از درد سر و گرسنگی و آرد کردن جو؛ بی طاقت شدم. چون این بشنیدم، دلم بسوخت، آب از چشمم روان شد. آواز دادم که می خواهم درآیم. فضه گفت: سیده زنان عالمیان را جامه تمام نیست که خود را از پوشیده گرداند. گلیم خود به فضه دادم تا فاطمه علیها السلام در خود پیچد. در رفتم. فاطمه علیها السلام دستاس می کرد و دست مبارکش مجروح شده بود و خون بر
۱- داستان های اصول کافی ج ۱، ص ۳۹۳، باب «إن الائمه تدخل الملائکه بیوتهم»، حدیث یک.
۲- داستان های اصول کافی ج ۱، ص ۲۸۵، حدیث ۷.
سنگ چکیده، گفتم: ای سیده زنان عالمیان! و ای مخدومه هر دو جهان! چرا فضه را نمی فرمایی که دستاس کند که دست مبارکت مجروح شده است؟
گفت: پدرم فرموده است: روزی من خدمت خانه کنم و روزی فضه. امروز نوبت من است. در این حکایت بودیم که حسین در گهواره بگریستن آمد. گفتم: ای سیده! مرا از دو کار یکی فرما که تا به جای آورم؛ یا گهواره جنبانیدن یا دستاس کردن. گفت: تو دستاس کن که من حسین را خاموش کنم. سلمان گفت: من دستاس کردم. بانگ نماز برآمد، برخاستم و به مسجد شدم و نماز کردم. امیرالمؤمنین علیه السلام را گفتم: تو این جا نشسته ای و فاطمه علیها السلام را از دستاس کردن، دست مجروح شده است. امیرالمؤمنین علیه السلام را آب در دیده افتاد. برخاست و برفت و زود باز آمد شادان و خندان. رسول صلی الله علیه و آله گفت: یا علی! گریان رفتی و خندان باز آمدی. گفت: یا رسول الله! فاطمه علیها السلام از بسیاری دستاس کشیدن خفته بود و دستاس می گردید بی آن که کسی او را بگرداند.
حضرت فرمود: یا علی! حق تعالی فرشتگان را آفریده است از برای خدمت محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله .حق تعالی بر ضعف فاطمه علیها السلام ببخشود، فرشته را بفرمود که بر کار وی، وی را یاری دهد و خدمت کند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۱۲/صفحه۱۹۹تا۲۰۰/
صدیق محترم حجت الاسلام حاج سید محمد کاظم بهشتی روزی در مسیر بازگشت از سفر اصفهان برایم نقل کرد: در یکی از دهه های دوم ماه
۱- داستان عارفان
محرم پدرم مرحوم حجت الاسلام حاج سید احمد بهشتی تویسرکانی در مسجد دروازهی شهر تویسرکان برای منبر دعوت می شود.
در یکی از شب ها وقتی وارد مسجد می شود مشاهده می کند هیچ کس در مسجد حضور ندارد، حتی آن شخصی که مسئول روشن کردن سماور و چای دادن به مردم است نیز نیامده است.
با خود می گوید: چه کنم؟ اگر بخواهم سخنرانی کنم و روضه بخوانم کسی در مسجد نیست که شنونده باشد و اگر بخواهم سخنرانی نکنم که خلاف وعده عمل کرده ام.
خلاصه بعد از زمانی صبر و تأمل تصمیم می گیرد به منبر برود. شروع به صحبت می کند و مانند روال همیشگی ابتدا چند حدیث و روایت اخلاقی و شرح و تفسیر آنها و در انتهای منبر روضه و توسل به اهل بیت علیهم السلام. عادت آن مرحوم این بود که همیشه موقع روضه خواندن همراه با گریه های مردم خود نیز با صدای بلند میگریست. آن بار نیز طبق عادت، روضه را با گریه و زاری شروع نمود. در اثنای روضه متوجه صداهای گریه و ناله شد با این که احدی در پای منبر حاضر نبود.
اواخر ذکر مصیبت، دو نفر که در حال عبور از کنار مسجد بودند با شنیدن صدای حزین سید احمد آقا و نیز صدای گریه ها وارد مسجد می شوند؛ اما با چشم خود می بینند که غیر از شخص روضه خوان کس دیگری در مسجد نیست.
منبر آقای بهشتی به پایان می رسد، همین که آقا به قصد خروج نزدیک آن دو نفر می شود، ضمن سلام می پرسند: آقا! ما هنگام روضه خواندن شما صدای
گریه و زاری شنیدیم، اما وقتی داخل شدیم کسی را ندیدم. به نظر شما صدا از کجا و از چه کسانی بوده؟ مرحوم آقای بهشتی پس از اندکی تأمل می گویند: شاید گریه ی ملائکه بوده!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت۲۱۴/صفحه ۲۰۱تا۲۰۲/
حجت الاسلام و المسلمین استاد محسن قرائتی در کتاب «حج» تحت عنوان «یک نکته ی بسیار مهم» می نویسد: می دانیم که گروهی فیل سوار از سپاه ابرهه به قصد خراب کردن کعبه، وارد مکه شدند ولی خداوند به وسیله ی پرندگانی به نام ابابیل با سنگریزه هایی که بر سر آن لشکر فرو ریختند، آنان را ذره ذره نموده و کعبه را حفظ کرد؛ (۲) اما وقتی یکی از مخالفان مقام امامت، به نام عبد الله ابن ژبیر به کعبه پناهنده شده بود، حکومت وقت به دست کثیف حجاج ابن یوف کعبه را به منجنیق بست و آن را خراب کرد و سوزاند و خداوند برای حفظ کعبه، ابابیل نفرستاد؛ چون کعبه ای که پناهگاه ضد امام شود، خراب می شود و قهر خدا نازل نمی شود.
۱- داستان هایی از علما.
۲- ماجرا در سوره ی فیل آمده است.
ج ۲، ص ۸(۱)حج (محسن قرائتی)، ص ۸۷
روزی امام حسن با برادرش امام حسین علیه السلام مشغول نوشتن بودند.
حسن به برادرش حسین علیه السلام گفت:
خط من بهتر از خط تو است.
حسین: نه، خط من بهتر است.
۔ حالا که این طور است مادر مان فاطمه سلام الله علیها در حق ما قضاوت کند.
– مادر جان! خط کدامیک از ما بهتر است؟
زهرای مرضیه برای این که هیچ کدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده امیرالمؤمنین گذاشت و فرمود:
بروید از پدرتان بپرسید.
– پدر جان شما بفرمایید خط کدامیک از ما بهتر است؟
علی ما احساس کرد اگر قضاوت کند یکی از آنان ناراحت خواهد شد، از این رو فرمود:
عزیزانم بروید از جدتان پیامبر اسلام بپرسید.
– پدر بزرگ و مهربان خط کدام یک از ما بهتر است؟
– من درباره شما قضاوت نمیکنم، مگر این که از جبرئیل بپرسم.
جبرئیل خدمت رسول خدا رسید عرض کرد:
یا رسول الله! من هم در بین ایشان قضاوت نمی کنم باید اسرافیل بین آنان قضاوت کند.
اسرافیل گفت:
من نیز تا از خداوند پرسش نکنم، قضاوت نخواهم کرد.
اسرافیل: خدایا! خط حسن بهتر است یا خط حسین؟
خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه علی است باید او بگوید خط کدام یک از آنان بهتر است.
حضرت فاطمه سلام الله علیها فرمود:
عزیزانم دانه های این گردنبند را میان شما پراکنده می کنم هر کدام از شما بیشترین دانه
۱- آری، مخالف مقام امام اگر به کعبه هم پناهنده شود، کعبه، بدون نزول ابابیل خراب می شود؛ زیرا ارزش اصلی با مقام رهبری و امامت است و برای مخالف امام، هیچ جایی نباید محل امن باشد!
ها را جمع کند خط او بهتر است.
آنگاه دانه های گردن بند را پراکنده کرد، خداوند به جبرئیل دستور داد به زمین فرود آمده دانه های گردن بند را بین ایشان تقسیم کند تا هیچ کدام آن دو بزرگوار رنجیده خاطر نشود.
جبرئیل نیز برای احترام و تعظیم ایشان امر خدا را بجا آورد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۷۱تا۷۲/
ابوبصیر از ارادتمندان خاص امام باقر علیه السلام بود و از هر دو چشم نابینا شده بود. می گوید:
به امام باقر علیه السلام عرض کردم:
شما فرزندان پیامبر خدا هستید؟
فرمود: آری.
ابوبصیر: پیامبر خدا وارث همه انبیا بود. آیا هرچه آنها میدانستند پیغمبر هم می دانست؟
امام: آری.
ابوبصیر: آیا شما می توانید مرده را زنده کنید و کور و بیمار مبتلا به پیسی را شفا دهید و از آنچه مردم می خورند و در خانه هایشان ذخیره می کنند خبر دهید؟
امام: آری، با اجازه خداوند.
در این موقع حضرت به من فرمود:
نزدیک بیا!
نزدیک رفتم، به محض اینکه دست مبارکش را بر صورت و چشمم کشید، بیابان، کوه، آسمان و زمین را به خوبی دیدم.
سپس فرمود:
آیا دوست داری همین گونه بینا باشی تا نظر سایر مردم در قیامت به حساب و کتاب الهی کشیده شوی و یا مانند اول کور باشی به طور آسان وارد بهشت گردی؟
عرض کردم:
مایلم به حال اول برگردم.
آنگاه امام علیه السلام دست مبارکش را بر چشمم کشید، دوباره نابینا شدم.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۸۵تا۸۶/
محمد بن مسلم راوی معتبر می گوید:
روزی خدمت امام باقر بودم، ناگاه یک جفت کبوتر نر و ماده به نزد حضرت آمدند و به زبان خود صدا میکردند و حضرت جوابی چند به آنها فرمود.
پس از چند لحظه پرواز کردند و بر سر دیوار نشستند و در آنجا نیز هر دو اندکی صحبت کردند و رفتند.
حقیقت ماجرا را از امام پرسیدم، فرمود:
پسر مسلم! هرچه خدا آفریده؛ پرندگان، حیوانات و هر موجود زنده ای از ما اطاعت می کنند.
این کبوتر نر، گمان بدی
۱- بحار: ج ۴۳، ص ۳۰۹.
۲- بحار: ج ۴۹، ص ۲۳۷ و ۲۴۹ با اندکی تفاوت
به جفت خود داشت و کبوتر ماده قسم یاد می کرد که من پاکم، گمان بد به من نداشته باش!کبوتر نر قبول نمی کرد.
ماده گفت:
راضی هستی برای محکمه نزد امام باقر برویم و درباره ما قضاوت کند؟
نر پذیرفت.
پیش من که آمدند، گفتم:
ماده راست می گوید و بیگناه است. آنها هم قضاوت مرا پذیرفتند و رفتند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۹۰تا۹۱/
ابوحازم میگوید:
در زمان حکومت منصور دوانیقی من و ابراهیم پسر ادهم وارد کوفه شدیم. امام صادق نیز از مدینه به کوفه آمده بود.
وقتی که خواست از کوفه به مدینه باز گردد، علماء و فضلای کوفه ایشان را بدرقه کردند.
صفیان ثوری و ابراهیم پسر ادهم (از پیشوایان صوفی) از جمله بدرقه کننده گان بودند و بدرقه کنندگان کمی از امام جلوتر رفته بودند. ناگهان در بین راه با شیر درنده ای برخورد نمودند.
ابرهیم بن ادهم گفت:
بایستید تا امام صادق بیاید و ببنیم با این شیر چه رفتاری میکند.
هنگامی که حضرت رسید، جریان شیر را به حضرت گفتند.
امام نزدیک شیر رفته گوش شیر را گرفت و از راه کنار زد.
آنگاه فرمود:
اگر مردم از فرمان خداوند اطاعت کنند، می توانند بارهای خود را با این شیران حمل کنند.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۱۰۵/
حبابه والبیه(۳) میگوید:
امیرالمؤمنین علی علیه السلام را در محل پیشتازان لشکر دیدم، در دستش تازیانه دو سر بود و با آن، فروشندگان ماهی بی فلس و مارماهی و ماهی طافی (که حرامند) را می زد و می فرمود:
ای فروشندگان مسخ شده های بنی اسرائیل و لشکر بنی مروان؟
فرات بن احنف عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین لشکر بنی مروان کیانند؟
حضرت فرمود:
مردمی بودند که ریشهای خود را می تراشیدند و سبیلهایشان را تاب می دادند.
حبابه می گوید:
من گوینده ای را خوش بیان تر از علی علیه السلام ندیده بودم، به دنبالش رفتم تا در
۱- بحار: ج ۴۳، ص ۲۳۸.
۲- بحار: ج ۴۷، ص ۱۳۹ و ج ۷۱، ص ۱۹۱.
۳- نام زنی است از قبیله والبه یمن، وی از بانوان پرهیزگار با فضیلت بوده و امام رضا او را با لباس خود کفن نمود و دفن کرد.
محل نشیمن مسجد کوفه نشست.
عرض کردم:
یا امیرالمؤمنین! خدا رحمتت کند! نشانه امامت چیست؟
امام علی علیه السلام در پاسخ به سنگ کوچکی اشاره کرد و فرمود:
آن را بیاور!
من سنگ کوچک را به حضرت دادم، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود:
ای حبابه! هرکسی ادعای امامت کرد و توانست مثل من این سنگ را مهر زند، بدان که او امام است و اطاعت از او واجب می باشد و نیز امام کسی است که هرچه را بخواهد از او پنهان نگردد.
حبابه می گوید:
از محضر امیر المؤمنین رفتم. مدتی گذشت حضرت به شهادت رسید، نزد امام حسن علیه السلام که در مسند امیرالمؤمنین نشسته بود و مردم از او سؤال می کردند، رفتم.
هنگامی که مرا دید، فرمود:
ای حبابه والبیه!
عرض کردم:
بلی، سروم!
فرمود:
آنچه همراه داری بیاور!
من آن سنگ کوچک را به حضرت دادم با انگشتر خود بر آن مهر زد همچنان که امیرالمؤمنین مهر زده بود.
پس از امام حسن، خدمت امام حسین علیه السلام که در مسجد پیامبر خدا – در مدینه بود – رسیدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود:
در میان دلیل امامت، آنچه را که تو میخواهی موجود است. آیا دلیل امامت را می خواهی؟
عرض کردم:
بلی، سرور من!
فرمود:
آنچه همراه داری بیاور!
من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست.
پس از شهادت امام حسین به خدمت امام زین العابدین رسیدم. آن چنان پیر شده بودم ضعف و ناتوانی اندامم را فراگرفته بود و من آن وقت خود را صد و سیزده سال میدانستم، امام را دیدم در حال رکوع
و سجود بوده و مشغول عبادت است. – و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم – از دریافت نشانه امامت، ناامید شدم. در این وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره کرد به محض اشاره آن حضرت جوانی من برگشت.
منتظر شدم امام نماز را تمام کرد.
عرض کردم:
سرور من! از دنیا چقدر گذشته و چقدر باقی مانده است؟
فرمود:
نسبت به گذشته آری، اما نسبت به آینده نه. (گذشته را می توان معلوم کرد، به آن آگاهیم، ولی باقی مانده را کسی آگاه نیست، آن را خدا می داند).
آنگاه فرمود:
آنچه همراه خود داری بیاور!
من سنگ کوچک را به امام سجاد دادم آن حضرت نیز مهر زد. سپس محضر امام باقر رفتم، او نیز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسیدم آن حضرت نیز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام کاظم علیه السلام تقدیم نمودم. او نیز مهر کرد. سپس محضر امام رضا علیه السلام رفتم آن حضرت نیز همان سنگ کوچک را مهر زد. حبابه والبیه پس از آن، نه ماه زندگی کرد و در سن ۲۳۶ دار دنیا را وداع نمود.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۱۹۰تا۱۹۳/
هنگامی که کار پیامبر صلی الله علیه و آله در مدینه رونق گرفت عبدالله بن ابی که از بزرگان یهود بود به پیامبر حسادت ورزید، تا جایی که برای قتل حضرت نقشه کشید. به عنوان جشن عروسی، مجلسی برپا نمود و عده ای را دعوت کرد و از حضرت رسول اکرم و یارانش نیز از جمله علی علیه
۱- بحار: ج ۲۵، ص ۱۷۵.
السلام دعوت به عمل آورد.
ولی قبلا برای قتل پیامبر نقشه خطرناکی کشید، در گوشه مسجد چاهی کند و داخل آن چاه را پر از شمشیر و نیزه های زهرآلود نمود و روی آن را با فرش پوشانید تا وقتی پیامبر وارد شد پا روی فرش بگذارد و به چاه افتد.
و گروهی از یهودیان را با شمشیرهای برهنه زهرآلود در کمینگاه قرار داد، آنگاه که پیغمبر و یارانش پا روی فرش گذاشت و به چاه افتاد یهودیان کمین کرده حمله به علی و یاران دیگر نموده، آنها را نیز بکشند.
و نقشه دیگرش این بود که اگر پیامبر به چاه نیفتاد، به وسیله غذای مسموم که قبلا آماده کرده بود حضرت و یارانش را بکشند.
جبرئیل نازل شد و سلام خداوند را به حضرت رساند و عرض کرد خداوند می فرماید:
به خانه عبد الله بروید و هرکجا را نشان دادند بنشینید و هر غذایی که پیش آوردند، بخورید که من شما را از هر مکر و حیله حفظ خواهم کرد.
پیامبر و یارانش وارد خانه عبدالله شدند و روی فرشی که چاه زیرش بود نشستند و یاران نیز در اطراف آن حضرت نشستند.
عبد الله از اینکه آنان به چاه نیفتادند بسیار تعجب کرد و متوجه شد زمین در زیر پای پیامبر صلی الله علیه و آله سفت شده است. چون از این مرحله نتیجه نگرفتند غذای مسموم را آوردند تا شاید به هدف پلیدشان برسند.
پیامبر خدا دستش را روی غذا گذاشت و فرمود:
یا علی از این غذا به خدا پناه ببر.
علی علیه السلام خواست از غذا بخورد، گفت:
بسم الله الشافی، بسم الله الکافی، بسم الله المعافی، بسم الله الذی
لا یضر مع إسمه شیء فی الأرض و لا فی السماء و هو السمیع العلیم
سپس پیامبر و باران از آن غذا خوردند و سالم از مجلس بیرون رفتند.
عبد الله چون دید غذا به آنان صدمه نرسانید، به خیال اینکه اشتباه کرده و سم در آن غذا نریخته است. از این رو به افرادی که با شمشیرهای زهرآلود آماده کشتن پیامبر و یارانش بودند دستور داد باقیمانده غذا را بخورند. از سوی دیگر دختر نو عروس عبدالله بن ابی که خود در توطئه قتل پیامبر و اصحابش نقش داشت وارد مجلس شد، از فرو نرفتن فرش تعجب کرد، آن را کنار زد دید زیرش زمین و سخت و محکم است.
خواست روی فرش بنشیند به درون چاه افتاد، ناگهان صدای ناله و گریه بلند شد عبدالله سر چاه آمد، دید دخترش در میان نیزه و شمشیرهای زهرآلود جان سپرده است.
و از طرف دیگر همه یهودیان که باقیمانده غذا را خورده بودند به درک واصل شدند، بدین گونه مجلس عروسی تبدیل به عزا شد.
(عبدالله به اطرافیان خود گفت: به کسی نگویید دخترش به چاه افتاده چون متوجه می شوند ما برای قتل پیامبر نقشه کشیده بودیم).
هنگامی که این خبر به پیامبر رسید جریان را از عبدالله پرسید. عبدالله گفت: دخترم از سطح بام افتاده است.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۴۶تا۴۷/
بعضی از علماء در کتاب هایشان چهار هزار معجزه برای رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم نقل کرده اند. از جمله معجزات این است که در جنگ ها هر مسلمانی که عضوی از بدنش قطع می گردید، در صورتی که رسول خدا صلی
۱- بحار: ج ۱۷، ص ۳۲۸.
الله علیه وآله آب دهان مبارکش را به آن می زد و می چسبانید، فورا خوب می شد، مثل اینکه اصلا جراحتی نداشته است.
و در غزوه «بدر»، «معاذ بن جبل» با «ابوجهل» رو برو گردید. ابوجهل پیشدستی کرد و با ضربه شمشیر پای معاذ را قطع کرد. معاذ را با پای بریده و خون آلود، در حالی که از درد فریاد می کشید، نزد پیامبر بردند. پیامبر صلی الله علیه و آله، آب دهان مبارکش را به پای معاذ زد و پای بریده را در جایش گذاشت و آن را با پارچه ای پیچید.
پس از مدتی پارچه را باز کردند، پای او مثل روز اول شده بود و اثری از زخم و جراحت روی آن نمانده بود.
در غزوه «خیبر» کاربر مسلمان تنگ گردید. هرکس از مسلمانان به قلعه های یهود حمله می کرد، ناکام باز می گشت.
«مرحب خیبری» نیز مبارز می طلبید.
پیامبر اکرم در این هنگام فرمود: «پرچم را فردا به دست کسی می دهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نیز او را دوست می دارند. او به دشمن هجوم می برد و هرگز فرار نمی کند و خداوند پیروزی را به دست او قرار می دهد.»
صبح روز بعد، پیامبر فرمود: «علی علیه السلام کجا است؟ »
عرض کردند: «به چشم درد سختی مبتلا شده و در بستر آرمیده است. »
پیامبر فرمود: «او را بیاورید.»
وقتی امیر مؤمنان آمد، پیامبر آب دهان مبارکش را به چشم امیر المؤمنین مالید. حضرت علی فورا بهبود یافت و به جنگ یهودیان شتافت و در همان روز آنها را تار و مار کرد.
و پس از
آن، امیرالمؤمنین تا آخر عمر به چشم درد مبتلا نگردید.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۱۶۱تا۱۶۲/
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم دشمنان زیادی داشت. مشرکان، کفار، منافقان، یهودیان و نصرانیان همگی دشمن آن حضرت بودند و قسم خورده بودند هرطور که هست پیامبر را از میان بردارند. اما خداوند به پیامبر وعده داده بود که آن حضرت را از شر مردمان دور نگه دارد، بنابراین کید و حیله دشمنان، اثر نمی کرد و آنان رسوا می شدند.
به طور مثال، پس از جنگ «خیبر» که با رشادت امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام به پیروزی مسلمانان انجامید، یک زن یهودی تصمیم به قتل پیامبر گرفت. بنابراین گوسفندی را کشته و آن را سرخ کرد و در داخل آن زهر نموده و به عنوان هدیه نزد رسول اکرم برد.
پیامبر اکرم لقمه ای از آن برگرفته و در دهان گذاشتند. در این موقع به فرمان خداوند، گوسفند به صدا درآمد که: «ای رسول خدا، من مسموم هستم.»
و پیامبر، دیگر لب به غذا نزد. زن یهودی وقتی متوجه شد که پیامبر متوجه خیانت و نیرنگ وی شده است، ترسید و از ترس به لرزه افتاد. اگر پیامبر می خواست تلافی کند، چه به روز او می آورد؟ اگر مسلمانان مطلع می شدند، چه بلایی برسراو و قبیله اش می آوردند؟
رسول خدا، بدون خشم و ناراحتی و در کمال مهربانی از زن پرسید: «ای زن چرا چنین کردی؟ مگر من به تو چه بدی کرده بودم؟»
زن یهودی به فکر حیله ای افتاد تا جان خود را نجات دهد. به همین دلیل، پس از اینکه چند
۱- نبوت صفحه ۱۶۳
لحظه فکر کرد، پاسخ داد: «ای رسول گرامی،مرا معذور بدار، زیرا می خواستم شما را امتحان کنم. با خودم فکر کرده بودم زهر در خوراک ایشان می نمایم، اگر پیغمبر باشد، غذا را نمی خورد. اما اگر فرستاده خداوند نباشد، غذا را خورده و هلاک می گردد.»
رسول اکرم، زن یهودی را بخشید و او را آزاد کرد.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۱۷۱تا۱۷۲/
در جنگ احزاب، که رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در حفر خندق شرکت داشت و حتی بیش از دیگران کار می کرد، مصادف با قحطی بود. به طوری که سه روز پیامبر اکرم و اصحابش چیزی نخوردند.
«جابر» بزغاله ای داشت. او وقتی سختی معیشت و شدت گرسنگی رسول اکرم و اصحاب را دید، نزد پیغمبر رفت و عرض کرد: «من بزغاله ای در خانه دارم. آن را می کشم، شما هم برای مهمانی تشریف بیاورید.»
پیغمبر فرمود: «تنها بیایم یا با اصحاب؟»
جابر خجالت کشید بگوید تنها و گمانش این بود که پیامبر فقط با چند نفر از نزدیکانش می آید،به همین دلیل عرض کرد: «با اصحاب تشریف بیاورید.»
در آن هنگام هفت صد نفر در حال حفر خندق بودند. رسول خدا امر فرمود ندا زنند که اصحاب به منزل جابر برای خوراک بروند.
جابر نیز به خانه رفت و قضیه را با همسرش در میان نهاد. زن پرسید: «به نبی اکرم عرض کردی که چقدر غذا داریم؟»
جابر گفت: آری
زن گفت: «پس باکی نیست. رسول خدا بهتر می داند، چه کند.»
زن آبگوشت پخت و پس از آن مشغول پختن نان شد. رسول خدا تشریف آورد. ابتدا آن بزرگوار
۱- نبوت – صفحه ۹۲
بر سر تنور رفت و آب دهان مبارکش را در میان آتش انداخت. سپس به همسر جابر فرمود: «تو نان را بیرون بیاور و به امیرالمؤمنین بده.»
جابر هم مسئول ریختن آبگوشت بود. رسول خدا ظرف های غذا را می گرفت و به اصحاب می داد. بدین ترتیب همه اصحاب که هفت صد نفر بودند سیر شدند در حالی که در ظرف، بزغاله به همان شکل اولش باقی مانده بود.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۱۷۳تا۱۷۴/
زنی سیصد درهم نقره در کیسه ای گذاشت و آن را خدمت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم برد و عرض کرد: «ای رسول گرامی،این درهم ها را به مصرف فقرا برسانید. » حضرت به یکی از اصحاب که آن جا حاضر بود، فرمود: «این کیسه زر را خالی کن.»
آن مرد، کیسه را خالی کرد و دید که همه سکه ها طلا است. زن با دیدن این صحنه گفت: «به خدا سوگند، من پول نقره در کیسه ریخته بودم.»
پیامبر فرمود: «تعجب مکن. من گفتم طلا و خداوند هم همه آنها را به طلا تبدیل کرد.»
آنان که خاک، را به نظر کیمیا کنند
آیا شود گوشه چشمی به ما کنند؟(۲)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۱۸۱تا۱۸۲/
در مسجد النبی که در مدینه قرار دارد، ستونی وجود دارد که به «اشتن حتانه» معروف است. حتانه از کلمه «حنین» به معنی ناله است. علت اسم گذاری این است که در جایی که اکنون این ستون قرار دارد، در زمان پیامبر، درخت نخل خشکیده ای بود که رسول خدا پس از نماز به آن تکیه می داد و برای مردم سخن رانی می فرمود.
زن با ایمانی که هر روز به مسجد می آمد، روزی نزد رسول اکرم رفت و عرض کرد: «شما دیگر ضعیف شده اید و روی پا که می ایستید، خسته می شوید. پسر من نجار است. اجازه بفرمائید او چیزی درست کند که شما روی آن بنشینید.»
پیامبر قبول فرمود. مادر به پسرش سفارش کرد و او منبری درست کرد که سه پله داشت. منبر را آورد و در مسجد گذاشت. آن
۱- نبوت – صفحه ۱۶۵
۲- نبوت – صفحه ۲۲۴
روز، پیامبر پس از پایان نماز، برخاست و به طرف منبر رفت. وقتی آن بزرگوار از جلوی درخت خشکیده گذشت، ناگهان صدای ناله محزون و جانگدازی از چوب بلند شد، به طوری که تمام مسلمانان تحت تأثیر قرار گرفتند. خود پیامبر نیز متأثر شد.
رسول اکرم برگشت. درخت خشکیده را در بغل گرفت و فرمود: «ای درخت، ناراحت نباش من از خداوند خواسته ام که ترا از درختان بهشت قرار دهد.»
درخت با شنیدن سخن پیامبر، آرام گرفت و دیگر ناله نکرد.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۲۱۸تا۲۱۹/
یک روز عصر، در بیرون شهر «مدینه» حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وستم که خسته بود، سردر دامان حضرت علی علیه السلام گذاشت و به خواب رفت.
خواب رسول اکرم چند ساعتی طول کشید. حضرت علی علیه السلام نماز ظهر را به جای آورده بود و منتظر بود تا وقتی فضیلت نماز عصر برسد و نماز بخواند، اما چون خواب پیامبر طول کشید، وقت فضیلت نماز عصر گذشت. حضرت علی علیه السلام مرتد ماند که چه کند، رسول اکرم را بیدار کند تا بتواند نمازش را اول وقت بخواند و یا اینکه ملاحظه پیامبر را نموده و آن بزرگوار را بیدار ننماید. عاقبت حضرت علی تصمیم گرفت که ملاحظه پیامبر را بنماید و اجازه دهد که ایشان کاملا استراحت کند.
وقتی رسول خدا از خواب برخاست، حضرت علی عرض کرد: «ای رسول خدا، من هنوز نماز عصر را نخوانده ام.»
پیامبر فرمود: «علی جان، برخیز و رو به آفتاب بایست و به او سلام کن و از او بخواه تا به عقب باز
۱- معارفی از قرآن – صفحه ۸۲
گردد تا تو نمازت را اول وقت بخوانی.»
حضرت علی رو به خورشید ایستاد و فرمود: «سلام برتو ای مخلوق خدا، به اجازه پروردگار بازگرد تا من نمازم را اول وقت بخوانم.»
ناگاه صدایی از خورشید به گوش رسید که می گفت: «سلام برتوای اول و ای آخرو ای ظاهر و ای باطن. ای کسی که خداوند دوستدار ترا نجات می دهد و دشمنت را هلاک می کند.»
آنگاه خورشید به عقب برگشت و حضرت علی نماز خود را اول وقت به جای آورد. آنگاه خورشید به جای اصلی اش بازگشت.
هنگامی که حضرت علی پیش رسول خدا رفت، رسول اکرم فرمود: علی جان، از چیزی که خورشید به تو گفت تو خبر می دهی یا خودم بگویم؟»
حضرت علی گفت: «اگر شما بگوئید شیرین تر است.»
پیامبر فرمود: «خورشید به تو عرض کرد: «ای اول و ای آخر، ای ظاهر و ای باطن.» آیا معنی این کلمات را می دانی؟
تو اولین کسی هستی که به خدا و رسولش ایمان آورده ای.
تو «آخرین» کسی هستی که موقع وفات من، با من عهد و پیمان می بندی.
تو «ظاهر» کننده آیات خداوند هستی. هرکه ترا بشناسد،خدای را شناخته است.
تو آن «باطنی» هستی که کسی حقیقت ترا نفهمید و نخواهد فهمید.
علی جان، اگر ترس این نبود که مردم ترا مانند «عیسی» پسر خدا بدانند، فضیلت و کمال ترا می گفتم، به طوری که خاک زیر پایت را بردارند و توتیای چشم خود کنند.
علی جان، ترا نشناخت غیر از من و حق، همچنان که کسی حق را نشناخت غیر از من و تو.»(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه
۱- معارفی از قرآن – صفحه ۱۱۵
۲۲۰تا۲۲۲/
عرب بیابانی آهویی را شکار کرده بود، و طنابی به گردنش انداخته به سوی شهر مدینه می آورد. رسول خدا برای انجام کاری در بیرون مدینه بود ناگهان صدایی شنید که می گوید:
یا رسول الله !
پیغمبر صلی الله علیه و آله به اطراف نگاه کرد کسی را ندید، بار دوم همان صدا را شنید. حضرت متوجه شد عربی آهویی را با طناب بسته به سوی شهر می برد و این صدا از آن آهو است. رسول خدا به آهو نزدیک شد و فرمود: چه حاجت داری؟
آهو: من در این کوه دو بچه شیر خوار دارم، بفرمایید این مرد مرا آزاد کند تا بروم آنها را شیر بدهم و برگردم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: حتما بر میگردی؟ آهو قول حتمی داد که برگردد.
رسول خدا با شکارچی در باره ی آزادی آهو صحبت کرد.
شکارچی آهو را آزاد نمود، آهو رفت و پس از ساعتی برگشت.
همین قضیه سبب شد که عرب شکارچی از خواب غفلت بیدار گردید، و به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد:
هر دستوری بفرمایید من اطاعت میکنم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
این آهو را آزاد کن. شکارچی آهو را آزاد کرد، آهو در حالی که به سوی صحرا می دوید می گفت:
اشهد ان لا اله الا الله و انک رسول الله: گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و تو (ای محمد) پیامبر خدا هستی .(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۳۱تا۳۲/
ولید بن مغیره، یکی از بزرگان سرشناس قریش در عصر پیامبر صلی الله علیه و آله به شمار می رفت. او یکی از
۱- بحار: ج ۶۵، ص ۸۹.
مسخره کنندگان آن حضرت بود.
روزی عده ای از قریش نزد او آمده و گفتند:
آیا سخنان پیامبر شعر است یا سحر و سخنوری می باشد؟
در پاسخ گفت: من سخنان او را نشنیده ام، بگذارید من گفتار او را بشنوم تا داوری کنم.
آنگاه نزد پیامبر آمد و گفت: یا محمد! شعر خود را بر من بخوان.
حضرت فرمود: شعر نیست سخنان خداوند است.
ولید: مقداری از آن برایم بخوان.
حضرت سوره ی حم سجده را تلاوت فرمود تا به آیه «فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُکُمْ صَاعِقَهً مِثْلَ صَاعِقَهِ عَادٍ وَثَمُودَ» رسید.
ولید آنچنان ترسید که مویها بر اندام او راست ایستاد. با عجله برخاست و از نزد پیامبر خارج شد، بدون این که به محفل قریش باز گردد، راه منزل را پیش گرفت و به خانه اش رفت.
قریش بسیار نگران شده و به ابوجهل گفتند:
یا ابا الحکم! عموی تو دین محمد را پذیرفت و پیش ما نیامد.
ابوجهل به منزل ولید رفت و گفت:
ای عمو! تو ما را سرشکسته و شرمنده دشمن نمودی تو چرا دین محمد را پذیرفتی؟ پاسخ داد: من دین محمد را نپذیرفته ام، در دین آباء و اجداد خود هستم، لکن سخنی شنیدم نزدیک بود پوست بدنم بترکد.
ابوجهل: آیا شبیه سخنوری بود؟
ولید: نه، خطبه ها و سخنوریها نوعا کلام متصل است و این کلام چنین نیست و آنچنان زیبایی دارد که کلام دیگران آن گونه نیست.
– آن شعر بود؟
– نه، من هرگونه اشعار عرب را شنیده ام ، کلام او به هیچکدام شباهت نداشت.
– پس چیست؟
– بگذارید قدری بیندیشم، سپس جوابتان را بدهم روزی دیگر عده ای از کفار پیش ولید رفتند و گفتند:
ای ولید! بالاخره نظرتان درباره ی
گفتار محمد چه شد؟
ولید گفت: سخنان محمد سحر نیست ولی آنچنان در دل نفوذ میکند و دلها را تسخیر می کند که بیش از آن قابل تصور نیست، از این رو باید بگویم سخنان محمد سحر نیست خود او ساحر است.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۴۷تا۴۸/
علی علیه السلام می فرماید:
من با پیامبر صلی الله علیه و آله بودم، سران قریش نزد او آمده و گفتند:
ای محمد! تو ادعای بزرگی میکنی که هیچ یک از پدران و خاندانت نکردند، ما از تو معجزه می خواهیم، اگر پاسخ مثبت داده و انجام دهی، می فهمیم که تو پیامبر و فرستاده خدایی و اگر از انجام آن سرباز زنی، خواهیم دانست ساحر و دروغ گویی.
رسول خدا فرمود: شما چه معجزه ای از من می خواهید؟
گفتند: از این درخت بخواه تا از ریشه کنده شده و در پیش تو بایستد.
حضرت فرمود: خداوند بر همه چیز توانا است. حال اگر خداوند این کار را بکند آیا ایمان می آورید و به حق شهادت می دهید؟
گفتند: آری،
پیامبر فرمود: من به زودی نشانتان میدهم آنچه را که خواستید. ولی بهتر از هر کسی می دانم شما به خیر و صلاح باز نخواهید گشت، مسلمان نخواهید شد. زیرا در میان شما کسی است که کشته شده و در چاه بدر دفن خواهد شد.(۲) و کسی است که در جنگ احزاب شرکت
۱- بحار: ج ۹، ص ۲۴۵.
۲- منظور حضرت چاه بدر است که بین مکه و مدینه می باشد که جسد عتبه، شعیبه، پسران ربیعه، امیه و پسران شمس، أبو جهل و برخی دیگر در آن ریخته شد و دسته جمعی در آن دفن شدند.
خواهد کرد.(۱)
سپس به درخت اشاره کرده و فرمود:
ای درخت! اگر به خدا و روز قیامت ایمان داری و میدانی من پیامبر خدایم، به فرمان خدا از زمین ریشه هایت در آمده و به فرمان خدا در پیش روی من قرار بگیر.
سوگند به پیامبری که خداوند او را به حق مبعوث کرد، درخت با ریشه از زمین کنده شد و با صدای شدید همانند بهم خوردن بال پرندگان یا به هم خوردن شاخه های درختان، جلو آمد و در پیش روی پیامبر ایستاد، طوری که برخی از شاخه های بلند خود را بر روی پیامبر و بعضی دیگر را روی من که در طرف راست پیغمبر ایستاده بودم، انداخت.
وقتی سران قریش این منظره را دیدند با کبر و غرور گفتند: به درخت فرمان بده نصفش جلوتر آید و نصف دیگر در جای خود بماند.
رسول خدا فرمان داد و نیمی از درخت با وضع شگفت آور و صدای سخت به پیامبر نزدیک شد، گویا می خواست دور آن حضرت بپیچد، دوباره سران قریش از روی کفر و سرکشی گفتند: فرمان بده این نصف بازگردد و به نصف دیگر ملحق شود و به صورت اول در آید.
پیامبر دستور داد و چنان شد که آنان می خواستند.
من گفتم: لااله الاالله ای رسول خدا! من نخستین کسی هستم که به تو ایمان آوردم، و نخستین فردی هستم اقرار میکنم که درخت با فرمان خدا برای تصدیق نبوت و بزرگداشت دعوت رسالت، آنچه را خواستی انجام داد.
ولی بزرگان قریش همگی گفتند: او ساحری است دروغگو که سحری
۱- این شخص ابوسفیان است که جنگ احزاب) خندق را تدارک دید و سرانجام شکست خورد.
شگفت آور دارد و بسیار با مهارت و استاد است.
سپس به پیامبر گفتند: آیا رسالت تو را کسی جز امثال علی علیه السلام باور می کند؟(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۴۹تا۵۱/
روز غدیر رسول خدا علیل را برای خود جانشین تعیین نمود و فرمود:
من کنت مولاه فهذا علیٌ مولاه : هرکس من مولای او هستم، علی مولای او است.
عربی از میان جمعیت برخاست و گفت:
ای محمد صلی الله علیه و آله ! گفتی خدا یکی است پذیرفتیم، گفتی من پیغمبرم قبول کردیم، گفتی نماز بخوانید خواندیم، روزه بگیرید گرفتیم، زکات و خمس پرداخت کنید پرداختیم، حج و جهاد انجام دهید انجام دادیم، به اینها قانع نشدی، اکنون دست علی را گرفته بالا میبری و میگویی بعد از من علی سرور شما است. این سخن تعجب آور است.
حالا بگو این کار از جانب خدا است، یا از خودت می باشد؟
حضرت سه مرتبه فرمود: به خدای یکتا سوگند! این هم از جانب خدا است، به دستور خداوند علی را بر خود جانشین نمودم.
عرب نتوانست تحمل کند از جا بلند شد و به سوی شترش رفت، در آن حال می گفت:
خدایا! اگر محمد صلی الله علیه و آله راست می گوید:«فَأَمْطِرْ عَلَیْنَا حِجَارَهً مِنَ السَّمَاءِ…» بر سر ما سنگ بباران یاعذاب دردناک بفرست. و اگر او دروغ می گوید، بر سر او نازل فرما.
چیزی نگذشت خداوند او را سنگ باران کرد، یکی از سنگها بر سر او خورد و از ما تحتش خارج شد و مرد و یا
۱- با کمی اختلاف در بحار: ج ۱۴، ص ۴۷۶. و همان: ج ۱۷، ص ۳۸۹. و همان: ج ۳۸، ص ۳۲۱.
آتشی آمد او را سوزاند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۵۲تا۵۳/
روزی سلمان دیگی بر روی آتش گذاشته غذا می پخت. اباذر وارد شد و در کنار سلمان نشست و مشغول صحبت شدند، ناگاه دیگی که سلمان بر روی پایه (اجاق نهاده بود سرنگون شد ولی قطره ای از آنچه در دیگ بود نریخت. سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت. طولی نکشید برای بار دوم دیگ سرنگون شد و چیزی از آن نریخت.
بار دیکر سلمان آن را سر جایش گذاشت.
اباذر پس از دیدن این قضیه سراسیمه از نزد سلمان خارج شد در حالی که غرق در اندیشه بود، محضر امیرمؤمنان رسید.
حضرت فرمود: اباذر چرا وحشت زده هستی؟
اباذر ماجرای سلمان را به عرض رسانید.
حضرت فرمود:
ای اباذر اگر سلمان اطلاع دهد آنچه را می داند خواهی گفت: رحم الله قاتل سلمان: خدا قاتل سلمان را بیامرزد.
سلمان باب الله است در روی زمین، هرکس شناخت به حال او داشته باشد مؤمن است و هر کس منکر فضایل سلمان شود او کافر است و فرمود: سلمان از اهل بیت ماست.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۲۰۷/
۱- بر گرفته از چند روایت که با اندکی تفاوت در بحار: ج ۳۷، ص ۱۷۵، ص۱۷۳ ، ص ۱۶۲ و ص ۱۶۳.
۲- بحار: ج ۲۲، ص ۳۷۴.