در جنگ یرموک، هر روز عده ای از مسلمانان به جنگ می رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، سالم یا زخمی به پایگاه های خود برمیگشتند و کشته ها و مجروحان در میدان جا می ماندند.
حذیفه عدوی می گوید: در یکی از روزها پسرعمویم با دیگر سربازان به میدان رفت؛ ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبی برداشتم و روانه ی رزمگاه شدم، به این امید که اگر زنده باشد، آبش بدهم.
پس از جست و جو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب می خواهی؟ به اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او بر زمین افتاده بود، آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می خواهد.
پسرعمویم به من اشاره کرد که برو اول به او آب بده. پسرعمویم را رها کردم و به بالین دومی رفتم، او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می خواهی؟ به اشاره فهماند که: بلی. در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد. هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم؛ ولی در همان لحظه جان سپرد. برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مرده بود. امدم نزد پسرعمویم دیدم او هم از دنیا رفته است؟(۱)
خواهی که دل شکسته پیش تو کشم ـ وین صید هم از تو جسته پیش تو کشم
این لاشه ی دل، مرکب جان، آخر عمر ـ بگشایم و تنگ بسته پیش تو کشم
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۶۵۶ /صفحه ۴۹۰/
امام علی علیه السلام مدتی بود که میل به غذایی از جگر کباب شده با نان نرم داشت. یک سال به همان گونه گذشت و تهیه چنان غذایی میسر نشد. روزی در ماه مبارک رمضان، امام علی ع از فرزندش امام حسن مجتبی خواست که چنین غذایی برای افطار تهیه کند. حضرت مجتبی ال غذای مورد علاقه ی پدر را درست کرد، هنگام افطار هنوز امام علی ع دست سوی غذا نبرده بود که فقیری بر در خانه آمد و اظهار تنگدستی کرد. امیر المؤمنین فرمود: غذا را بردارید و برای او ببرید تا فردای قیامت در نامه اعمال ما خوانده نشود که: وأهم طیباتکم فی حیاتکم الدنیا و استمتعتم بها(۲). حضرت مجتبی غذا را از سفره برداشت و به آن فقیر داد.(۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۶۵۷ /صفحه ۴۹۰/
عبد الله بن جعفر همسر حضرت زینب کبری سلام الله علیها از سخاوتمندان بی نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور میکرد، دید غلامی در آن جا کار میکند، همان وقت غذای غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود، سگ گرسنه ای به آن جا آمد.
غلام مقداری از غذایش را جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد. سپس مقداری دیگر انداخت و سگ آن را خورد تا این که همه غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: جیره ی غذای روزانه تو چقدر است؟ گفت: همین مقدار که دیدی.
گفت: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتی؟ غلام گفت: این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم او را با گرسنگی از این جا رد کنم.
پرسید: پس امروز گرسنگی ات را با چه غذایی رفع میکنی؟ گفت: با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می رسانم. وقتی عبدالله ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است و برای تشویق و جبران، آن نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمام وسایلی که داشت، به او بخشید.(۴)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۶۵۸ /صفحه ۴۹۰/
ابومحمد ازدی می گوید: هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانان گمان کردند که نصاری آن را آتش زده اند و آنها نیز منازل و خانه های مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد کسانی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
آن گاه به شکل قرعه نوشتند: کشته شدن، جدا شدن دست و تازیانه زدن. سپس قرعه ها را بین آنان تقسیم کردند تا هر حکمی به هر کس تعلق گرفت، عمل کنند.
یکی از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل در آمد و شروع کرد به گریه کردن. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می رسید، از وی سؤال کرد: چرا گریه میکنی و اضطراب داری؟ گفت: ما در راه دین مان خدمت کرده ایم و از مرگ نمی ترسیم؛ اما مادری پیر دارم که من تنها فرزندش هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد می میرد.
چون آن جوان این ماجرا را شنید، بعد از کمی تأمل گفت: من مادر ندارم و علاقه ای نیز به کسی ندارم، حکم خود را به من بده و من نیز حکم تازیانه ی خود را به تو میدهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی. پس از عوض کردن حکم ها، آن جوان ایثارگر کشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت.(۵)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۶۵۹ /صفحه ۴۹۱/
وقتی کفار قریش متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و عهد بستند که از جان ایشان حفاظت کنند، برکید و کینه آنها نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله و افزوده شد و تصمیم گرفتند که از هر قبیله، مردی دلاور با شمشیری برنده آماده شوند و همگی شبی (اول ماه ربیع الاول) کمین کنند، چون پیامبر صلی الله علیه و آله به خواب رود، بر او وارد شوند و سرش را از تن جدا کنند.
خداوند پیامبرش صلی الله علیه و آله را از این قضیه آگاه کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: مشرکان قصد دارند امشب مرا به قتل برسانند و خداوند امر کرده از این جا هجرت کنم، تو در جای من بخواب تا ندانند من هجرت کرده ام، تو چه می گویی؟
عرض کرد: یا رسول الله! صلی الله علیه و آله آیا شما به سلامت خواهی ماند؟ فرمودند: بلی. امیرالمؤمنین علی علیه السلام خندان شد و سجده شکر به جای آورد، سپس عرض کرد: شما به هر سو که خدا مأمور گردانیده بروید، جانم فدای شما باد و چه می خواهید امر فرمایید که به جان قبول میکنم و از خدا توفیق می طلبم.
آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را در بغل گرفتند و بسیار گریستند و او را به خدا سپردند.
جبرئیل دست پیامبر صلی الله علیه و آله را گرفت و از خانه بیرون آورد و به غار ثور رفت. امیر در جای پیامبر صلی الله علیه و آله خوابید و ردای حضرت را پوشید. کار خواستند شبانه هجوم بیاورند، ابولهب که یکی از آنان بود گفت: شب بچه ها و زنان خوابیده اند، بگذارید صبح شود، چون صبح شد ریختند در خانه پیامبر صلی الله علیه و آله ، یک مرتبه علی علیه السلام از رختخواب برخاست و صدا زد.
آنها گفتند: یا علی! محمد کجا است؟ فرمود: شما او را به من سپرده بودید؟ خواستید او را بیرون کنید، او خود بیرون رفت. پس دست از علی علیه السلام برداشته، به جست و جوی پیامبر صلی الله علیه و آله شتافتند.(۶) در حقیقت با این ایثار علی علیه السلام جان پیامبر صلی الله علیه و آله به سلامت ماند و خداوند این آیه را در شأن علی علیه السلام نازل کرد: «از مردم کسانی هستند که نفس خویش را در راه خشنودی خدا می فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است.»(۷)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۶۶۰ /صفحه ۴۹۱/
سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند خورده بودند. زن حاتم میگوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی شد، به طوری که از گرسنگی خوابمان نمیبرد. حاتم «عدی» را و من «سفانه» را با زحمت مشغول کردیم تا خوابشان ببرد. حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم؛ اما از گرسنگی خوابم نمیبرد؛ ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده ام، چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به بیابان نگاه می کرد، یک سیاهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می آید. حاتم صدا زد: کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچه های من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد میزنند.
حاتم گفت: زود برو بچه هایت را حاضر کن، به خدا قسم آنها را سیر می کنم. وقتی این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جایم حرکت کردم و گفتم: با چه چیزی سیر می کنی؟!
برخاست و اسبی که داشتیم ذبح کرد و مقداری از گوشت آن را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچه هایت بخور، بعد به من گفت: بچه ها را بیدار کن آنها هم بخورند، سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.
آن گاه آنها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید. همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا می کرد و لذت می برد.(۸)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۶۶۱ /صفحه ۴۹۲/
در آن شب، فقط به کلمات مادرش که در گوشه ای از اتاق رو به قبله کرده بود گوش میداد و رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را زیر نظر داشت. با این که هنوز کودک بود، مراقب بود ببیند مادرش که این همه در باره ی مردان و زنان مسلمان دعای خیر می کند و یک یک را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یک از آنها سعادت و رحمت و خیر و برکت می خواهد، برای خودش چه چیزی از خدا مسئلت می کند. امام حسن مجتبی علیه السلام آن شب را تا صبح نخوابید و مراقب کار مادرش، حضرت فاطمه سلام الله علیها بود و منتظر بود ببیند مادرش در باره ی خود چگونه دعا میکند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد؟
شب، صبح شد و به عبادت و دعا در باره ی دیگران گذشت و امام حسن علیه السلام ، حتی یک کلمه نشنید که مادرش برای خود دعا کند. صبح به مادر گفت: مادر جان! چرا من هر چه گوش کردم، تو در باره ی دیگران دعای خیر کردی و در باره ی خودت یک کلمه دعا نکردی؟ مادر مهربان گفت: پسرک عزیزم! اول همسایه، بعد خانه ی خود.(۹)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۶۶۲ /صفحه ۴۹۳/
شعبی می گوید: من همانند دیگر جوانان به میدان بزرگ کوفه وارد شدم، امام علی علیه السلام را بالای دو طرف طلا و نقره دیدم که در دستش تازیانه ای کوچک بود و مردم را که تجمع کرده بودند به وسیله ی آن به عقب میراند. پس آن اموال را بین مردم تقسیم کرد، به طوری که برای خودش هیچ چیز باقی نماند و دست خالی به منزلش باز گشته به منزل بازگشتم و به پدرم گفتم: امروز چیزی دیدم که نمی دانم بهترین مردم بوده یا نه؟
پدرم گفت: پسرم چه کسی را دیدی؟ آنچه را دیده بودم نقل کردم. پدرم از شنیدن این جریان به گریه افتاد و گفت: پسرم! تو بهترین کس را دیده ای.
زاذان می گوید: من و قنبر به سوی امیرالمؤمنین علیه السلام رفتیم، قنبر گفت: یا امیرالمؤمنین! برخیز که برایت گنجی مهم پنهان کرده ام؟ فرمود: گنج چیست؟ قنبر گفت: برخیز و با من بیا تا نشانت دهم.
امام برخاست و با او به خانه رفت. قنبر کیسه ی بزرگی از کتان که پر از کیسه های کوچک طلا و نقره بود آورد و گفت: ای علی! میدانم که شما چیزی را برنمیداری مگر آن که همه را تقسیم میکنی، این را فقط برای شما ذخیره کرده ام! امام فرمود: دوست داشتم در این خانه آتشی شعله می کشید و همه را می سوزاند، آن گاه شمشیر از غلاف کشید و بر کیسه ها زد و طلا و نقره ها از میان کیسه ها بیرون ریخت.
سپس فرمود: اینها را میان مردم تقسیم کنید و آنان هم چنین کردند، بعد فرمود: شاهد باشید که چیزی را برای خود برنداشتم و در تقسیم بین مسلمانان کوتاهی نکردم، آن گاه فرمود: ای طلاها و نقره ها! غیر علی علیه السلام را بفریبید!(۱۰)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۶۶۳ /صفحه ۴۹۳/
آخرین جنگی که برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و پیش آمد، غزوه تبوک بود. وقتی به پیامبر صلی الله علیه و آله و خبر رسید که پادشاه روم با لشکر عظیمی برای جنگ با مسلمانان آماده شده است، به مسلمانان دستور دادند که برای پیکار آماده شوند.
تنگدستی سختی مسلمانان را فرا گرفته بود. عده ای از مهاجران و انصار با کمک های مالی، لشکر را تقویت کردند، ابوعقیل انصاری یک صاع خرما (سه کیلوگرم) برای تجهیز لشکر آورد و عرض کرد: یا رسول الله ! دیشب تا صبح از چاه آب کشیده ام و دو روز برای مردم کارگری کرده ام و مردم را که دو صاع خرما بود به دو قسمت تقسیم کردم، یک صاع را برای خانواده ام گذاشتم و یک صاع را برای کمک به لشکر آورده ام. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به دستور دادند خرمای او را هم روی سایر کمک ها اضافه کنند.
تنگدستی چنان بر مسلمانان فشار آورده بود که نام این غزوه را «جیش العسره» نهادند. آنان چنان در سختی بودند که از هر ده نفرشان تنها یک نفر شتر داشت و هر کدام به نوبت، ساعتی بر آن سوار میشد. خوراک مسلمانان، جوی شپش زده، خرمای کرم زده و روغن برافتاده بود. هر وقت به شدت گرسنه می شدند یک نفر خرمایی را در دهان می گذاشت و آن قدر نگه می داشت که طعم و مزه اش را بچشد، سپس آن را به همرزم خود می داد و او هم خرما را می مکید، آن گاه به دیگری می داد تا تنها هسته اش باقی می ماند.
در این جنگ، ابوذر سه روز از پیامبر صلی الله علیه و آله عقب ماند؛ زیرا شترش ضعیف بود و نمی توانست راه بپیماید. شتر او در راه از حرکت باز ماند. ابوذر شتر را رها کرد، بار خود را بر دوش گرفت و پیاده از پی سپاهیان آمد تا به آنها رسید.
هوا به شدت گرم شده بود، سپاهیان دیدند یک نفر از دور می آید، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: او ابوذر است. وقتی نزدیک تر شد دیدند ابوذر است. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: زود به ابوذر آب بدهید که تشنه است. وقتی ابوذر خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید آن حضرت دید که مشک او آب دارد، فرمودند: ابوذر! تو با خود آب همراه داشتی و تشنه بودی؟! عرض کرد: آری یا رسول الله ! پدر و مادرم فدایت، در راه به محلی رسیدم که مقداری آب باران روی سنگی جمع شده بود، همین که اندکی نوشیدم دیدم آبی گوارا و سرد است، مشک را از آب پر کردم و با خود گفتم: این آب را نمی آشامم تا این که رسول خدا از آن بیاشامد.(۱۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۶۶۴ /صفحه ۴۹۴/
«روزولت» پسر رئیس جمهوری آمریکا، در خاطرات خود می نویسد: سالها پیش، شبی دیر وقت در ساعات بعد از نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: مادرتان از سانفرانسیسکو تلفن زده و می خواهد با شما صحبت کند. بسیار تعجب کردم؛ چه کار مهمی پیش آمده که مادرم این موقع شب، مرا از خواب بیدا کرده است؟ خواب آلود پای تلفن رفتم.
مادرم بدون مقدمه گفت: سلام «الیوت». به تو تبریک می گویم. امشب، شب تولدت است! با اوقات تلخی جواب دادم: همین؟ این موقع مرا از خواب بیدار کردی، که شب تولدم است؟ مادرم گفت: مگر ناراحت شدی؟ گفتم: البته خیلی هم ناراحت شدم مادر جان! این کار را می توانستی فردا صبح بکنی. مادرم خندید و گفت: نارحت نشو عزیزم! بیست و نه سال پیش، درست در همین ساعت مرا از خواب خوش بیدار کردی، درد شدیدی عارضم نمودی، اهل منزل و همسایه ها را هم از خواب بیدار کردی، مرا مجبور کردی به بیمارستان بروم، دکتر و پرستارها دورم جمع شدند، چه شده؟ چه خبر است؟ بعد معلوم شد آقازاده می خواهند به دنیا تشریف بیاورند. در حالی که سرکار می توانستید صبح روز بعد، آن کار را بکنید و بی جهت عده ای را از خواب خوش محروم نسازید!(۱۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۶۶۵ /صفحه ۴۹۵/
آورده اند: هنگامی که حاتم طایی مرد و او را دفن کردند، پس از چند سال باران زیادی بارید و قبر او در معرض سیل قرار گرفت، به طوری که نزدیک بود ویران گردد.
پسرش خواست جسد حاتم را به محل دیگری ببرد تا از سیل محفوظ بماند. وقتی قبرش را شکافت، همه ی اعضای او را متلاشی و پراکنده دید، غیر از دست راستش. مردم جمع شدند و تعجب کردند که چرا دست راست او سالم مانده است؟
پیری صاحب دل از آن جا گذر می کرد، گفت: تعجب نکنید. حاتم با این دستش بسیار عطا کرده و به همین دلیل این دست سالم مانده است.(۱۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۷۵۶ /صفحه ۵۶۵/
ملا صالح برغانی برادر شهید ثالث گفت: شبی در خواب دیدم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله که در جایی نشسته و علما خدمت آن حضرت نشسته اند و ابن فهد حلی بر همه مقدم تر است.
تعجب کردم؛ زیرا علمای مشهور و مراجع بزرگ تر از او نیز وجود داشتند.
علت را از رسول خدا صلی الله علیه و آله ، سؤال کردم. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: وقتی مردم فقیر نزد علما می روند، از مالی که سهم آنها است می گیرند و اگر از این مال نزد علما نباشد، چیزی نمی گیرند؛ اما ابن فهد کسی بود که هرگز از انفاق محروم نمی کرد. اگر از مال فقیران نزدش نبود، از مال شخصی خودش به آنها انفاق می کرد، به همین دلیل رتبه و مقام او از دیگر علما برتر است.(۱۴)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۸۸۷ /صفحه ۶۴۷/
از امام باقر علیه السلام نقل شده است: هنگامی که پدرش علی بن الحسین علیه السلام را غسل میداد اطرافیان متوجه پینه ای که روی زانوان و پاهای مبارک آن حضرت بود شدند. در این موقع چشم آنها به شانه ی حضرت زین العابدین علیه السلام افتاد که یک قسمت از شانه ی آن بزرگوار نیز مانند زانویش پینه بسته بود. عرض کردند: آثاری که در پا و زانوان حضرت دیده می شود معلوم است به واسطه ی سجده های طولانی پیدا شده است؛ اما این قسمت از شانه چرا پینه بسته است؟!
امام باقر علیه السلام فرمود: اگر بعد از حیات ایشان نبود علت را نمیگفتم. روزی نمیگذشت مگر این که به اندازه ای که ممکن بود از یک نفر تا بیشتر بینوایان را سیر می کرد، شب که میشد آنچه از خوراک خانواده اش زیاد می آمد در انبانی جای میداد و هنگامی که دیده ها به خواب می رفت از منزل خارج می شد و به خانه ی عده ای از تنگدستان که از ترس آبرو از مردم درخواست نمی کردند می رفت و غذاها را بین آنها تقسیم میکرد به طوری که متوجه نمیشدند آوردنده ی طعام کیست. هیچ یک از افراد خانواده ی آن حضرت نیز از این کار اطلاع نداشتند، اما من متوجه شده بودم.
پیوسته می فرمودند: صدقه ی پنهانی خشم پروردگار را فرو می نشاند همان طور که آب، آتش را خاموش میکند. هر یک از شما با دست راست صدقه داد، طوری بدهد که دست چپش متوجه نشود (کنایه از این که هیچ کس اطلاع پیدا نکند).(۱۵)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۹۲۷ /صفحه ۶۶۸/
هنگامی که در جنگ احد آتش پیکار فرو نشست مسلمانان، مجروحان و کشته شدگان خود را جست و جو می کردند، حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمودند: کدام یک از شما مرا از حال سعد بن ربیع مطلع می کند؟ مردی گفت: من او را پیدا خواهم کرد. آن حضرت محلی را نشان دادند و فرمودند: آن طرف را جست و جو کن، سعد همان جا افتاده و بر پیکرش دوازده نیزه وارد شده است، سلام مرا به او برسان.
گفت: به همان طرف که حضرت دستور داده بودند رفتم، سعد را یافتم، او را صدا زدم، جواب نداد، مرتبه ی دوم گفتم: سعد! پیامبر صلی الله علیه و آله از تو جویا شده است. همین که نام پیامبر را شنید همانند جوجه ی نیمه جانی سر از خاک برداشت و گفت: راست میگویی؟! رسول خدا زنده است؟
آن مرد گفت: وقتی سعد از زنده بودن پیامبر صلی الله علیه و آله سؤال کرد، جواب داد: آری! خود آن حضرت مرا فرستاده که سلام ایشان را به تو برسانم و هم ایشان فرمودند که دوازده نیزه بر بدن تو وارد شده است. او از شنیدن خبر سلامتی پیامبر صلی الله علیه و آله رمقی گرفت و گفت: الحمد لله. اکنون برو و سلام مرا به انصار برسان و به آنها بگو سعد گفت: قسم به پروردگار! اگر خاری به بدن پیامبر صلی الله علیه و آله او وارد شود هیچ گونه عذری در پیشگاه خدا نخواهید داشت؛ اگرچه چشمتان باز و در رگهای شما خون جریان داشته باشد. در این هنگام نفس عمیقی کشید و مانند شتری که نحر کرده باشند خون از گلویش جاری شد و از دنیا رفت. خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمدم و گفتار سعد را به عرض آن حضرت رساندم. حضرت فرمودند: خداوند سعد را رحمت کند! ما را در زمان حیات یاری کرد، اکنون نیز هنگام مرگ برای ما سفارش کرد.(۱۶)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۹۴۴ /صفحه ۶۸۲/
امام علی علیه السلام با دسترنج خود دو باغ احداث کرد که نام آن دو باغ «ابونیزر» و «بغبغه» بود و شخصی به نام ابونیزر سرپرستی آن دو باغ را به عهده داشت.
ابونیزر می گوید: در باغ بودم، روزی امام علی علیه السلام وارد باغ شد و به من فرمود: آیا غذا در باغ هست؟ عرض کردم: با کدویی که از این باغ به دست آمده و روغنی که موجود بوده، غذایی آماده ساخته ام. فرمود: آن غذا را بیاور تا بخوریم. غذا را حاضر کردم، آن حضرت پس از صرف غذا و شستن دست ها، کلنگ را به دست گرفت و به سوی چاه قنات روانه شد و به لایروبی آن قنات پرداخت و در حالی که عرق از پیشانی اش می ریخت، از چاه بیرون آمد و بار دیگر داخل چاه رفت و همچنان به لایروبی پرداخت و هنگام کلنگ زدن صدای همهمه ی آن حضرت بیرون آمد. آن قنات را به گونه ای پاکسازی کرد که آب آن به اندازه ی گردن شتر زیاد شد، سپس با شتاب از چاه بیرون آمد و فرمود: خدا را گواه می گیرم که این چشمه و باغ را وقف کردم. آن حضرت قلم و کاغذ طلبید و در آن نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. بنده ی خدا علی امیرمؤمنان این را وقف کرد. این دو باغ معروف به چشمه آبی نیزر و ببنه وقف شد تا در آمد محصولات آنها در تأمین معاش زندگی فقیران مدینه و درماندگان راه صرف گردد تا خداوند به وسیله ی این دو چشمه ی وقف شده، چهره ی علی را در قیامت از حرارت آتش دوزخ حفظ کند.(۱۷)
گویند: در یکی از سال ها، امام حسین علیه السلام مقروض شد، معاویه از فرصت استفاده کرد و گفت: آن دو باغ را به دویست هزار دینار خریدار هستم. امام حسین علیه السلام فرمود: این دو باغ فروشی نیست، پدرم آن را بر فقیران وقف کرده تا چهره اش از حرارت آتش دوزخ محفوظ بماند، من آنها را به هیچ قیمتی نمی فروشم.(۱۸)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/ حکایت ۹۸۳ /صفحه ۷۰۶/
« مرحوم نوری» در کتاب «کلمه طیبه» حکایتی از « آخوند فتحعلی » نقل نموده است:
در یکی از سالهایی که قحطی و گرسنگی منطقه را فرا گرفته بود، قطعه زمینی داشتم که در آن جو کشت میکردم.
اتفاقا آن زمین از سالهای دیگر بسیار پربارتر شد و محصول زیادی از آن به دست آمد.
اما بسیاری از مردم دست به گریبان گرسنگی بودند. به همین علت به مسجد رفتم و اعلان کردم هر کس می خواهد از آن زمین استفاده کند، به سراغ آن برود، به شرط آن که احتیاج داشته باشد و بیشتر از مورد احتیاج از محصول برندارد.
پس از آن، فقرا رو به آنجا آوردند، و هر روز مقداری برای مصرفشان بردند.
چندی بعد که موسم برداشت محصولات رسید به خدمتگزاران خود گفتم به آن زمین سرکشی کنند و اگر محصولی باقیمانده بود، درو کنند. آنها رفتند، اما با خود گفتم که حتما تمام محصولات از بین رفته و دیگر محصولی در آن زمین موجود نیست.
خدمتگزاران به طرف زمین رفتند، ولی در نهایت تعجب دیدند که مقدار محصول زمین بسیار زیادتر شده و چون آنها را وزن کردند، متوجه شدند که مقدار محصول دو برابر سال قبل گردیده است. فهمیدیم که استفاده مردم فقیر از زمین نه تنها محصول را کم نکرده، بلکه باعث برکت محصول شده و به مقدار آن افزوده است.
چون فصل پاییز رسید، طبق عادت مرسوم، زمین را رها کردیم و بذری در آن نپاشیدیم. تا اینکه فصل بهار رسید و برف و یخ آب شد. اما دیدم بدون آن که بذری در زمین پاشیده شود، زمین سبز گردید و حتی از زمین های مجاور هم بیشتر محصول داد!(۱۹)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۷۶تا۷۸/
حضرت زین العابدین علیه السلام، شب ها نقاب بر چهره می زد و کیسه غذا و پول را بر دوش می گرفت و به خانه پتیم ها و سادات می رفت و آنان را یاری می نمود.
گاهی اوقات، وقتی فقرا مرد ناشناس را می دیدند، به ایشان عرض می کردند که: «خوب است لااقل شما ما را کمک می کنید، زیرا حضرت زین العابدین (علیه السلام) به فکر ما نمی باشد.»
اما حضرت هرگز خود را معرفی نمی کرد و خود را به آن ها نمی شناساند. تا اینکه امام علیه السلام به بستر بیماری افتاد و پس از چندی در اثر زهری که به ایشان داده شده بود، به شهادت رسید.
وقتی فقرا و ایتام چند شب، غیبت مددکاری را که هر شب به سراغشان می رفت، احساس کردند، فهمیدند که او، همان امام زین العابدین علیه السلام بوده است.(۲۰)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۲۰۴تا۲۰۵/
جناب محمد بن ابی عمیر که از شیعیان موسی بن جعفر علیهما السلام و از راویان احادیث است، سال های متمادی در زندان هارون الرشید» – که لعنت خداوند هماره بر او باد به جرم شیعه بودن گرفتار بود. و به علت اینکه نام شیعیان را در بازجویی اش ذکر نکرد، هزار تازیانه به او زدند، تا اینکه از هوش رفت.
ابن ابی عمیر که یکی از ثروتمندان شهرش بود، وقتی فهمید فردی به ده هزار درهم احتیاج دارد، به او قرض داد. تا اینکه وی به زندانافتاد. وقتی مرد بدهکار فهمید که ابن ابی عمیر تمام دارایی اش را در راه دوستی اهلبیت (علیهم اله ملام) از دست داده است، با اینکه پول نقد در اختیار نداشت، منزلش را فروخت و ده هزار درهم را به نزد ابن ابی عمیر در زندان برد.
وقتی به دیدار او رفت، ابن ابی عمیر گفت : « شنیده ام دارایی ات را از دست داده ای و فقیر شده ای، اما این سؤال برای من بوجود آمده است که این پول را از کجا آورده ای؟»
مرد بدهکار گفت:«درست است، ولی خانه مسکونی ام را فروخته ام و پولش را برای شما آورده ام.»
ابن ابی عمیر با شنیدن این سخن گفت: «از «ذریح محاربی» شنیدم که امام صادق علیه السلام فرموده است: «اگر کسی بدهکار شد، به خاطر بدهی او را از خانه اش بیرون نمیکنند.» به جان مولایم یک درهم از این پول را برنمی دارم، با آنکه امروز محتاج بدان هستم.»(۲۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۲۳۷تا۲۳۸/
«عبدالله بن حذاقه » در نبرد مسلمانان با رومیان اسیر شد. رئیس مسیحیان به عبدالله پیشنهاد کرد که مسیحی شود. اما عبدالله خواسته او را نپذیرفت.
چون رهبر مسیحیان پافشاری عبدالله را دید، دستور داد یکی از مسلمانان را نزد وی برده و به او پیشنهاد مسلمان شدن نمایند و اگر قبول نکرد، او را در دیگی پر از روغن داغ بیندازند تا عبدالله عبرت بگیرد. لحظه ای بعد تمام گوشت و استخوان بدن آن اسیر مسلمان روی دیگ آمد و بوی گوشت پخته در فضا پر شد.
و برای بار دوم، به عبدالله پیشنهاد کردند که مسیحی شود، باز او نپذیرفت. وقتی رئیس مسیحیان چنین دید، دستور داد عبدالله را در دیگ روغن بیاندازند.
وقتی عبدالله را به طرف دیگ روغن بردند، شروع به گریه کرد و اشک از صورتش جاری شد. رئیس مسیحیان پنداشت که عبدالله از سماجت خود دست برداشته و توبه کرده است و قصد دارد مسیحی شود. لذا دستور داد او را باز گردانند. سپس از عبدالله پرسید: «چرا گریه میکنی، آیا می خواهی تو را عفو نمایم؟ »
ام عبدالله پاسخ داد: «گریه من برای شکنجه شدن و کشته شدن نیست، بلکه برای این است که چرا من یک جان در بدن دارم تا در راه خدا کشته شوم و بیشتر از این توفیق ندارم. من آرزو دارم که به شماره موهای بدنم جان داشتم و کشته می شدم و باز زنده می گردیدم و دوباره در راه خدا جان می سپردم.»
رئیس مسیحیان که از این سخنان سخت شگفت زده شده بود، تصمیم گرفت عبدالله را آزاد نماید. به این خاطر به او پیشنهاد کرد که مسیحی شود و در عوض افتخار همسری با دختر وی را بدست آورده و در نصف دارایی او شریک شود.
اما پایمردی عبدالله مانع از آن شد که پیشنهاد او را بپذیرد. تا اینکه وی به عبدالله گفت: «من از تمام شرایط و پیشنهادات خود گذشتم اما برای اینکه شما را آزاد کنم فقط یک شرط را با تو در میان میگذارم و اگر بپذیری، تو و هشتاد نفر از دوستانت را رها خواهم ساخت و آن شرط اینست که سر مرا ببوسی !»
عبدالله وقتی دید رئیس مسیحیان به این مسئله راضی شده است، آن کار را انجام داد و با هشتاد نفر از مسلمانان به (( مدینه )) بازگشت.(۲۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۳۵۶تا۳۵۷/
در تفسیر « مجمع البیان» ذکر شده است که فردی برای رسول خدا صلی الله علیه وآله ، پارچه ای هدیه برد. رسول خدا آن پارچه را برای همسایه اش هدیه فرستاد.
وقتی همسایه رسول خدا پارچه را دید، آن را برای همسایه اش که از خودش محتاج تر بود، فرستاد. به همین ترتیب تا همسایه ششم این هدیه جا به جا شد. همسایه ششم هم این هدیه را خدمت رسول اکرم
فرستاد.
همچنین در همان کتاب نقل شده است که «هشام» در جنگ احد به بالین پسر عمویش رفت تا او را ملاقات کند: چون او را دید، فهمید که نفس های آخر را می کشد و گویا تشنه است و آب می طلبد. فورأ مقداری آب برایش برد. اما تا خواست مشک آب را بر دهانش بگذارد، دهانش را محکم بست و با دست اشاره کرد به مجروحی که نزدیکش افتاده بود.
هشام برخاست و به طرف آن مجروح رفت و آب را نزدیک دهانش برد ولی او اشاره کرد به مجروح دیگری که پهلویش بود. هشام نزد سومین نفر رفت. اما او به شهادت رسیده بود، به ناچار نزد نفر دوم بازگشت، او هم شهید شده بود. در نهایت غم و اندوه به طرف پسرعمویش برگشت، ولی او هم از دنیا رفته بود.(۲۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۳۷۹تا۳۸۰/
روزی حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به منزل وارد شد و حضرت زهرا سلام الله علیها را دید که چشمانش گود نشسته است، وقتی حضرت احوال ایشان و حسنین علیهما السلام را پرسید، ایشان عرض کرد که سه روز است چیزی نخورده اند.
امیر المؤمنین علیه السلام، فورا نزد «عبدالرحمن بن عوف» رفت و یک دینار از او قرض الحسنه خواست. عبدالرحمن کیسه ای پول نزد حضرت قرار داد و عرض کرد: «آقا، اینها همه در اختیار شما، لزومی به قرض گرفتن نیست.» ولی حضرت بیش از یک دینار از او نگرفت.
و سپس حضرت به راه افتاد تا خوراکی تهیه کند و به منزل ببرد. در راه «مقداد» را دید که زیر آفتاب داغ زانوی غم به بغل گرفته بود. حضرت احوال مقداد را پرسید. مقداد از حضرت خواست که او را از پاسخ دادن معاف بدارد. ولی حضرت اصرار کرد که ناراحتی اش را بگوید.
و با این حال، مقداد عرض کرد: «صدای ناله و گریه همسرم از شدت گرسنگی دیگر توان ماندن در منزل را از من گرفت و دیگر نتوانستم در خانه بمانم و راهی کوچه گردیدم .»
حضرت علی علیه السلام با شنیدن این جمله، اشک در چشمانش حلقه زد. آنگاه فرمود: «من هم مانند تو به این گرفتاری مبتلا هستم. به همین خاطر یک دینار وام گرفته ام، ولی اکنون تو را بر خود مقدم میدارم. اینک یک دینار را بگیر و خرج کن.»
سپس حضرت برای نماز ظهر به مسجد رفت و تا هنگام مغرب در مسجد ماند.
پس از نماز مغرب، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله که توسط وحی از ماجرا مطلع شده بود، به حضرت علی علیه السلام فرمود :
چطور است امشب شام را در خانه شما صرف کنیم؟ »
علی علیه السلام خجالت کشید که پاسخ منفی دهد، لذا با حضرت رسول به منزل تشریف بردند.
چون به خانه رسیدند، حضرت زهرا سلام الله علیها از نماز فارغ شده بود و پشت سر ایشان ظرف سربسته ای پر از غذا قرار داشت.
حضرت زهرا علیها السلام درب ظرف را برداشتند و در حالی که بخار از غذا بلند میشد، در برابر پدر و همسرشان قرار دادند.
حضرت رسول اکرم خطاب به حضرت فاطمه فرمود: «این خوراک را از کجا آورده ای ؟ درحالی که چنین غذایی به رنگش را دیده ام و نه بویش را استشمام کرده و نه پاکیزه تر از آن خورده ام.»
آنگاه دست مبارکش را روی شانه علی علیه السلام قرار داد و فرمود: «ای علی این خوراک به جای دیناری است که به مقداد دادی…»(۲۴)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۳۸۵تا۳۸۷/
روزی مؤمنی در مسجد بود و برای مسلمانان و مؤمنین دعا می کرد. از جمله می گفت : «خدایا دوستان مرا که در این مسجد هستند، بیامرز و بهشت را جایگاهشان قرار ده.»
هنگامی که از مسجد بیرون رفت، شخص مسافری به او رسید و گفت : «بشارت بر تو باد، فلان شخص از اقوام تو فوت کرده است و تمام اموال و دارایی اش به تو که تنها وارث او هستی، رسیده است. اکنون این کیسه پر از اشرفی طلا که از همان ارث است، متعلق به توست.
مؤمن کیسه زر را گرفت و به داخل مسجد رفت. سپس دوستانش را فراخواند و آنچه در کیسه بود، بین آنان تقسیم نمود.
مسافر که از عمل او شگفت زده شده بود، به او گفت: «ای مومن، این چه کاری بود که انجام دادی؟ تو حتی برای خودت هم چیزی باقی نگذاردی!»
او گفت: «کار مهمی انجام نداده ام. قبل از اینکه با تو برخورد کنم، از خدا خواستم که دوستانم را بیامرزد و به بهشت ببرد. آیا می خواهی از این مال بی ارزش دنیا به آنان سودی نرسانم.»(۲۵)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۲۸۵تا۲۸۶/
شعبی (یکی از علمای مشهور عصر امام سجاد ) می گوید: دوران نوجوانی در میدان رحبه کوفه عبور می کردم. ناگهان امام علی را در کنار دو کیسه طلا و نقره دیدم که ایستاده و همه آن طلا و نقره را بین مردم تقسیم می کرد، تا آن جا که هیچ پول باقی نماند و چیزی از آن را به خانه خود بر نگرداند.
نزد پدرم بازگشتم و قصه را بازگو کردم.
پدرم گریه کرد و گفت: یا بنی بل رأیت خیر التاسی؛ پسرم! بلکه بهترین انسانها را دیده ای! (۲۶)
او بیت المال را به طور مساوی تقسیم می کند و حتی نصیب خود را به مردم می دهد.
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۵۴/
پیامبر صلی الله علیه و آله پس از نماز به طرف جمعیت رو کرد و فرمود: ای مردم! از طریق وحی به من خبر رسیده، سه نفر از کافران به بت های لات و عزا سوگند یاد کرده اند تا مرا بکشند. در میان شما کیست که داوطلبانه به سوی آنها برود و آنها را قبل از آن که به مدینه برسند، نابود کند؟
حاضران به هم دیگر نگاه کردند و در جواب دادن به رسول خدا صلی الله علیه و آله در ماندند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: گمان می کنم علی پسر ابو طالب در میان شما نیست. یکی از مسلمین به نام عامر بن قتاده برخاست و گفت: امشب علی علیه السلام مبتلا به تب شده و نتوانسته در نماز شرکت نماید. به من اجازه بده بروم و پیام شما را به او برسانم. عامر به حضور علی علیه السلام رفت و جریان را بازگو کرد.
امام علی علیه السلام سراسیمه حضور پیامبر صلی الله علیه و اله آمد و عرض کرد: ای رسول خدا جریان چیست؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این فرستاده پروردگارم است که به من خبر داده است که سه نفر از کافران، هم سوگند شده اند تا مرا بکشند. به خدای کعبه موفق نمی شوند. اکنون شخصی لازم است تا جلو آنها را بگیرد.
حضرت علی علیه السلام عرض کرد: من برای جلوگیری از آنها آماده ام.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: لباس و زره و شمشیر من را بپوش. آن گاه علی را سوار بر اسب خود نموده و او را به چند فرسخی مدینه فرستاد.
امام علی علیه السلام از مدینه بیرون رفت. سه روز از جریان گذشت ولی هیچ خبری از آن حضرت نشد. فاطمه سلام الله علیها نگران شد و دست حسن و حسین علیهما السلام را گرفت و به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و گفت: احتمالا این دو کودک یتیم شده اند، پیامبر صلی الله علیه و آله با شنیدن این سخن، بی اختیار گریه کرد. سپس به مردم فرمود: هر کس از علی علیه السلام خبر بیاورد، او را به بهشت مژده می دهم.
مردم با جدیت به جست و جو پرداختند. تا این که عامر بن قتاده، خبر سلامتی علی علیه السلام را به پیامبر صلی الله علیه و آله رسانید. پیامبر صلی الله علیه و آله به استقبال علی علیه السلام شتافت، دید می آید در حالی که دو اسیر و یک سر بریده و سه شتر و سه اسب را با خود می آورد. آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: جریان سفر را خودت شرح بده تا گواه بر قوم گردی.
حضرت علی علیه السلام فرمود: در بیابان دیدم سه نفر سوار بر شتر می آیند، وقتی که مرا دیدند فریاد زدند: تو کیستی؟
گفتم: من علی ، پسر عموی رسول خدا صلی الله علیه و آله. می باشم.
گفتند: ما کسی را به عنوان رسول خداوند نمی شناسیم و برای ما فرق نمی کند که ترا بکشیم یا محمد را.
صاحب این سر بریده با شدت به من حمله کرد و ضربه هایی بین من و او رد و بدل شد. در این میان باد سرخی وزید، صدای تو را از میان آن باد شنیدم که فرمودی زره او را از ناحیه گردن کنار زدم، گردنش را بزن و من گردنش را زدم. سپس باد زردی وزید، صدای تو را از میان آن شنیدم که فرمودی زره او را از ناحیه رانش کنار زدم، بر ران او بزن! ضربه ای به ران او زدم و سرش را از بدنش جدا نمودم. وقتی که او را کشتم، این دو نفر اسیر (دو رفیق او) گفتند: رفیق ما را که توان مقابله با هزار سواره داشت را کشتی، اکنون ما تسلیم هستی. ما شنیده ایم که محمد شخص مهربان و دلسوز است، در کشتن ما شتاب مکن، ما را زنده نزد او ببر تا او حکم کند.
پیامبرصلی الله علیه و آله فرمود: ای علی! صدای اول را که شنیدی صدای جبرئیل بود و صدای دوم، صدای میکائیل بود. اکنون یکی از آن دو اسیر را نزد من بیاور. یکی از آن دو اسیر را نزد پیامبر به آورد.
پیامبرصلی الله علیه و آله به او فرمود بگو: لا إله إلاالله، معبودی جز خدای یکتا نیست.
او در پاسخ گفت:
النقل جبل ابی قبیس احب إلیّ من أن أقول هذه الکلمه،
نقل کوه ابو قبیس برای من بهتر از آن است که این کلمه را بگویم.
پیامبرصلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: او را کنار ببر و گردنش را بزن. علی علیه السلام نیز فرمان آن حضرت را اجرا کرد.
سپس فرمود: اسیر دوم را بیاور. علی علیه السلام او را آورد. پیامبرصلی الله علیه و آله که به او فرمود بگو: لا إله إلا الله، گفت: مرا نیز به رفیقم ملحق سازید.
پیامبرصلی الله علیه و آله فرمود: گردنش را بزن.
در این هنگام جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای محمدصلی الله علیه و آله ، پروردگارت سلام می رساند و می فرماید: این شخص را نکش زیرا او دارای دو خصلت نیک است: او در میان قوم خود سخاوت دارد، دارای اخلاق نیک است. پیامبرصلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: دست نگه دار که فرستاده خدا چنین می گوید. وقتی که آن مشرک از علت تأخیر قتل آگاه شد، گفت: آری سوگند به خدا هیچ گاه با برادری که دارم مالک یک درهم نشده ام و هیچگاه در میدان جنگ، پشت به جنگ ننموده ام و من
گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و محمد رسول خدا است.
سپس پیامبر فرمود: هذا ممن جره حسن خلقه و سخائه إلی جنات النعیم؛
این شخص از آن افرادی است که حسن خلق و سخاوتش او را به بهشت پرنعمت کشانید.(۲۷)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۵۸تا۲۶۰/
عصر خلافت امام علی علیه السلام بود. قصابی را که چاقوی خون آلود در دست داشت، در خرابه ای دیدند و در کنار او جنازه خون آلود شخصی افتاده بود. قرائن نشان می داد که قاتل او همین قصاب است. او را به حضور امام علی علیه السلام آوردند.
امام علی به قصاب گفت: در مورد کشته شدن آن مرد، چه نظر داری؟
گفت: من او را کشته ام.
امام بر اساس ظاهر جریان و اقرار قصاب، دستور داد تا قصاب را اعدام کنند.
در این حال، قاتل حقیقی با شتاب به دنبال مأمورین دوید و به آنها گفت: عجله نکنید و این قصاب را به حضور امام علی علیه السلام بازگردانید.
او را باز گرداندند. قاتل حقیقی گفت: ای امیر مؤمنان! سوگند به خدا، قاتل آن شخص این قصاب نیست، بلکه او را من کشته ام.
امام به قصاب فرمود: چه موجب شد که تو اعتراف نمودی من او را کشته ام؟
گفت: من در یک بن بستی قرار گرفتم که غیر از این چاره ای نداشتم، زیرا مرا با چاقوی خون آلود کنار جنازه دیدند، همه چیز گویای آن بود که من او را کشته ام. از کتک خوردن ترسیدم و اقرار نمودم. ولی حقیقت این است که من گوسفندی را نزدیک آن خرابه کشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال که چاقوی خون آلود در دستم بود، به آن خرابه رفتم، جنازه به خون آغشته ای را دیدم، در حالی
که ترسیده بودم، برخاستم. در همین هنگام این گروه رسیدند و مرا به جای قاتل دستگیر نمودند.
امیر مؤمنان علی علیه السلام فرمودند: این قصاب و این شخص (که خود را قاتل معرفی می کند) را به حضور امام حسن علیه السلام ببرید تا او قضاوت نماید.
مأمورین آنهارا نزد امام حسن علیه السلام آوردند و جریان را به عرض رساندند.
امام حسن علیه السلام فرمود: به امیر مؤمنان علی علیه السلام عرض کنید، اگر این قاتل، آن شخص را کشته، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است و خداوند در قرآن می فرماید:
«موَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا»(۲۸)
و هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد، چنان است که گویی همه مردم را نجات داده است.
آن گاه هم قاتل و هم قصاب را آزاد نمود، و دیه مقتول را از بیت المال پرداخت کرد.(۲۹)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۸۱تا۲۸۲/
حضرت «أم البنین» مادر حضرت عباس علیه السلام است. در جریان عاشورا در کربلا، چهار فرزند رشید او به نام های عباس، عون، عثمان و جعفر به شهادت رسیدند. هنگامی که بشیر به مدینه آمد و اخبار کربلا را به مردم مدینه رساند، به حضور «ام البنین» هم رسید، برای این که به تدریج او را از شهادت فرزندانش آگاه کند، فرزندان او را یکی یکی اسم برد، ام البنین در هر بار می گفت: ای بشیر ، از حسین ع چه خبر؟ فرزندانم و آن چه زیر آسمان کبود است همه فدای حسین علیه السلام باد.
هنگامی که بشیر خبر شهادت امام حسین علیه السلام را داد، ام البنین علی با آهی سوزان گفت: «بندهای دلم را گسستی».(۳۰)
آری معرفت و امام شناسی آن بانوی بزگوار در حدی بود که در مورد چهار فرزندش، چنین نگفت ولی در مورد رهبرش امام حسین علیه السلام چنین فرمود.
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۱۵/
پس از آن که به فرمان ابن زیاد، حضرت مسلم علیه السلام و حضرت علیه السلام من به شهادت رسیدند، سر آنها را از بدن جدا کردند و جسد مطهرشان را به طنابی بستند و جمعی بی رحم و مزدور، آن جسدها را روی خاک در کوچه و بازار کوفه می کشاندند.
یکی از شیعیان شجاع علی علیه السلام به نام «حنظله بن مژه همدانی» سوار بر مرکب خود از آن جا عبور می کرد، وقتی آن منظره را دید به آن جمعیت مزدور خطاب کرد و گفت: وای بر شما ای اهل کوفه! گناه این مرد چیست که جنازه او را این گونه می کشانید؟
جواب دادند: این مرد، خارجی است و از تحت فرمان امیر، یزید بن معاویه خارج شاه است.
حنظله گفت: شما را به خدا بگویید نام این شخص چیست؟
گفتند: مسلم بن عقیل علیه السلام پسر عموی امام حسین علیه السلام است. حنظله گفت: وای بر شما وقتی که شما می دانید او پسر عموی امام حسین علیه السلام است،
چرا او را کشتند و جنازه اش را کشان کشان، می برید؟
سپس حنظله شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و به آنها حمله کرد و فریاد می زد: لأخیر فی الحیاه بعدک یا سیدی؛ ای سرور من بعد از تو، خیری در زندگی نیست. وی هم چنان با آنها جنگید تا آن که چهارده نفر از آنها را کشت، سرانجام از هر سو احاطه شد و به شهادت رسید، ریسمانی به پای او بستند و جنازه اش را تا میدان گناسه کوفه کشاندند و به آن جا افکندند.(۳۱)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۲۰تا۳۲۱/
زهیر بن قین یکی از یاران دلاور امام حسین علیه السلام در کربلا بود. وقتی حضرت عباس علیه السلام عازم میدان بود، زهیر نزد آن حضرت آمد و عرض کرد: ای پسر امیر مؤمنان! می خواهم حدیثی را به یاد تو بیاورم.
عباس ع فرمود: حدیث خود را بگو که وقت تنگ است.
زهیر گفت: ای ابوالفضل! هنگامی که پدرت خواست با مدرت ام البنین ازدواج کند، به برادرش عقیل که نسب شناس بود فرمود: برای من بانویی که از دودمان شجاع باشد خواستگاری کن، تا خداوند فرزند شجاعی از او به من بدهد تا بازو و یاور فداکار فرزندم حسین علیه السلام گردد. ای عباس، پدرت تو را برای امروز خواست، بنابراین در حفظ حرم امام حسین علیه السلام کوتاهی نکن.
عباس علیه السلام با شنیدن این گفتار، آن چنان پراحساس شد که با شدت پا در رکاب اسب نهاد، به طوری که تسمه رکاب قطع شد و فرمود: ای زهیر! در چنین روزی میخواهی مرا تشجیع کنی و نیرو ببخشی، سوگند به خدا جانبازی خود را آن چنان به تو بنمایانم که هرگز نظیر آن را ندیده باشی.
عباس علیه السلام پس از این سخن به سوی میدان دشمن تاخت، آن چنان به دشمن حمله کرد که گویی شمشیرش، آتشی است که در نیزار افتاده است تا این که صدنفر از قهرمانان دشمن را کشت.
در این هنگام یکی از شجاعان دشمن به نام «مار دبن دیف تغلبی» که کلاه خود محکم بر سر داشت و دو زره با حلقه های تنگ پوشیده بود، برای مبارزه با عباس علیه السلام آمد، در حالی که نیزه بلندی در دست داشت و نعره او بر سراسر میدان پیچیده بود، خود را به نزدیک عباس علیه السلام رسانید و گفت:
«یا غلام ارحم نفسک، واغمد حسامک، وأظهر للناس استسلامک، فالسلامه اولی لک من الندامه»
ای جوان! به خودت رحم کن، و شمشیرت را در غلاف کن و آشکار تسلیم شود، چرا که سلامتی برای تو بهتر از پشیمانی است.
حضرت عباس ع چنین پاسخ داد:
ای دشمن خدا و رسول، من آماده نبرد و بلا هستم و با توکل به خدای بزرگ، صبر میکنم، چرا که من پیوند با رسول خدا دارم و برگی از درخت نبوت هستم. کسی که در چنین دودمانی باشد هرگز تسلیم طاغوت نمی شود، زیر پرچم حاکم ستمگر درنمی آید و از ضربات شمشیر نمی هراسد. من پسر علی علیه السلام هستم از نبرد با هم آوردان، عاجز نیستم….
یکی از اشعار رجز او این بود:
لأت عین فکل شیء هالک ـ خاشا لمثلی أن یکون بجازع
ای مارد! استوار باش و بدان که هر چیزی فانی است، هرگز مثل من، بی تابی نخواهد کرد.
در این هنگام «مارد» نیزه بلند خود را به سوی حضرت عباس علیه السلام حواله کرد، آن حضرت نیزه او را گرفت و آن چنان کشید که نزدیک بود مارد از پشت اسب به زمین واژگون شود. او ناگزیر نیزه خود را رها کرد و دست به شمشیر برد.
حضرت عباس علیه السلام نیزه مارد را تکان داد و فریاد زد: ای دشمن خدا از درگاه خداوند امیدوارم که تو را با نیزه خودت، به جهنم واصل کنم.
آن گاه عباس علیه السلام آن نیزه را در کمر اسب مارد فرود آورد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمین انداخت و از این حادثه، خجالت زده شد. در لشکر دشمن اضطراب و ولوله افتاد، شمر بر سر لشکر خود فریاد زد: «ویلکم آدروا صاحبکم قبل أن یفتل»، وای بر شما، صاحب خود را قبل از آن که کشته شود دریابید.
یکی از جوانان بی باک دشمن سوار بر اسب شد و خود را به مارد رسانید، مارد فریاد زد: ای جوان قبل از ورود در هاویه جهنم، شتاب کن.
آن جوان همین که نزدیک شد، حضرت عباس علیه السلام نیزه را بر سینه او زد و او را کشت و بر اسبش سوار گردید. در این هنگام پانصد نفر برای نجات مارد از دست عباس علیه السلام به میدان روانه شدند، ولی نیزه را بر گلوی مارد فرود آورد که مارد بر زمین افتاد و گوش تا گوش او بریده شد و به هلاکت رسید. سپس آن حضرت بر دشمن حمله کرد و هشتاد نفر از آنها را کشت و بقیه آنها فرار کردند.
امام صادق علیه السلام در وصف شجاعت عباس علیه السلام می گوید:
أشهد انک لم تهن ولم تنکل وأغطیت غایه المجهود؛
گواهی میدهم که تو سستی و ناتوانی نکردی و نهایت تلاش را در برابر دشمن مبذول نمودی.(۳۲)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۲۱تا۳۲۳/
پس از آن که هجرت پیامبر و از مکه به مدینه و سپس هجرت مسلمانان به سوی مدینه شروع شد، مردم مدینه که آنها را «انصار» گویند، از مهاجران، استقبال کرده و با جان و مال به حمایت از آنها برخاستند.
پیامبر پس از پیروزی بر یهود بنی نضیر (که در سال پنجم هجرت واقع شد) به انصار فرمود: اگر شما مایل باشید، اموال و خانه هایتان را با مهاجران تقسیم کنید و در این غنائم جنگی با آنها شریک شوید و اگر
می خواهید اموال و خانه هایتان مال خودتان باشد ولی از این غنائم، چیزی به شما نرسد.
انصار در پاسخ گفتند: هم اموال و هم خانه هایمان را با آنها تقسیم می کنیم و هم چشم داشتی به غنائم جنگی نداریم، و مهاجران را بر خود مقدم می شمریم.
این ایثارگری و فداکاری انصار موجب شد که آیه ۹ سوره حشر در شأن و مقام و ستایش آنان نازل گردید، که در قسمتی از این آیه می خوانیم:
«…وَیُؤْثِرُونَ عَلَی أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَهٌ وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ».
آنها (انصار) مهاجران را بر خود مقدم می دارند، هر چند در فقر و سختی به سر برند و کسانی که خداوند آنها را از حرص و بخل نفس، باز داشته رستگارند.(۳۳)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۶۲۹/
شخصی سر گوسفندی را به عنوان هدیه به یکی از اصحاب پیامبر داد. او آن سر را پذیرفت، ولی با خود گفت: فلان مسلمان از من نیازمند تر است، از این رو آن را برای او فرستاد. او نیز هدیه را پذیرفت، ولی با خود گفت: فلانی محتاج تر است. لذا آن را برای او فرستاد، نفر سوم نیز آن سر را برای نفر چهارم فرستاد و به همین ترتیب تا به نفر هفتم رسید.
نفر هفتم که از جریان دست به دست گشتن سر گوسفند، اطلاع نداشت و نمی دانست آغاز این ایثار از کجا شروع شده، آن سر را برای نفر اول به عنوان هدیه فرستاد.(۳۴)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۶۶۲تا۶۶۳/
حنظله(۳۵) ، جوان مخلص و دلاوری بود که روز اول عروسی خود در جنگ احد به میدان رفت و با دشمنان جنگید تا به شهادت رسید. هنگام تشییع جنازه او، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: می بینم که فرشتگان با ظرفها و آب بهشت او را غسل می دهند، از این رو به «غسیل الملائکه» معروف گردید.
او همسر قهرمانی به نام جمیله داشت. پس از مدتی پسری از او متولد شد، نام او را عبدالله گذاشتند. او نیز راه پدر را پیشه خود ساخت و همواره مدافع اسلام بود، تا وقتی که ماجرای دلخراش «حرّه» بعد از واقعه کربلا در مدینه پیش آمد.
یزید در سال ۶۳ قمری اواخر ماه ذیحجه به مأمورین خون خوار خود دستور داد تا مردم مدینه را قتل عام کنند، زیرا آنها به یزید اعتراض کرده بودند که چرا امام حسین علیه السلام و یارانش را کشته است.
در این فاجعه غم بار، هفت صد مرد از مفسران بزرگ قرآن کشته شدند. تسلط یزیدیان آن چنان بود که هیچ کس قدرت مقابله با آنها را نداشت. در چنین شرایطی، عبدالله بن حنظله، با جمعیت اندکی آماده مقابله و درگیری با لشگر خون خوار یزید شدند. او مردم را به جنگ دعوت می کرد، برادر مادریش محمدبن ثابت، و هشت پسر خودش را یکی پس از دیگری به جنگ با یزیدیان فرستاد و همه آنها به شهادت رسیدند. سرانجام خود عبدالله به میدان رفت و در یک جنگ نابرابر، به شهادت رسید.(۳۶)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۸۳۱تا۸۳۲/
ص: ۸۳۲
بانوان پاکباز و پرصلابت په ۸۳۳
ابوطلحه نیز به اسلام گروید و أم سلیم مهریه خود را همان اسلام ابو طلحه قرار داد.
پس از مدتی دارای پسری شدند، اما طولی نکشید که به سبب شدت بیماری
درگذشت.
ابو طلحه بیرون بود و از مرگ فرزندش اطلاع نداشت، أم سلیم جنازه کودکش را در جامه ای پیچید و در گوشه ای نهاد. وقتی ابوطلحه به خانه آمد، أم سلیم بدون آن که عکس العملی نشان دهد، غذایی که پخته بود نزد شوهر گذاشت. ابوطلحه از حال
پسرش جویا شد، أم سلیم گفت: او خوابیده، غذایت را بخور.
به او گفت: راستی چندی قبل امانتی نزد تو بود و آن را به صاحبش رد کردم، قطعه نگران نیستی!
ابو طلحه گفت: چرا نگران باشم، باید امانت را به صاحبش رد کرد.
ام سلیم گفت: خداوند فرزندی را به من و تو امانت داده بود، امروز از ما گرفت.
ابو طلحه از صبر و تحمل همسرش تعجب کرد و گفت: من به صبر و استقامت،
سزاوارترم. برخاست و بچه را غسل داد و کفن کرد و به خاک سپرد. آن گاه به حضور حارثه پسر شراقه یکی از دلاوران مخلص در صدر اسلام بود. او به قدری شیفته اسلام بود که آرزو داشت در راه دفاع از اسلام جان عزیزش را فدا کند، لذا به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: دعا کن تا خداوند مقام شهادت را نصیب من کند.
پیامبر صلی الله علیه و آله نیز برای او چنین دعا کرد: خدایا مقام شهادت را به حارثه روزی گردان.
حارثه در جنگ بدر شرکت کرد و با کمال دلاوری به حمایت از اسلام پرداخت سرانجام تیری از ناحیه دشمن به گلوی او اصابت کرد و به شهادت رسید.
خبر شهادت او به مادر و خواهرش رسید. آنها به همراه سایر بانوانی که به استقبال پیامبر صلی الله علیه و آله می رفتند، حرکت کردند. مادرش می گفت: سوگند به خدا تا پیامبر صلی الله علیه و آله نیاید و از او نپرسم که آیا پسرم در بهشت است یا در دوزخ، گریه نمیکنم، یعنی اگر فرمود: در دوزخ است، آن قدر ناله و گریه می کنم که پایان نیابد و اگر فرمود: پسرت در بهشت است، هرگز گریه نمیکنم، بلکه بسیار شادمان خواهم شد.
پیامبر صلی الله علیه و آله به سوی مدینه می آمد، مادر حارثه به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: می دانی که پسرم را خیلی دوست داشتم، او نور دیده ام بود، در عین حال با شنیدن خبر شهادتش گریه نکردم. می خواهم از شما بپرسم که آیا پسرم در بهشت است یا در دوزخ؟
پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: بهشت درجاتی دارد، پسرت در فردوس اعلی در بالاترین مقام بهشت است.
مادر گفت: بنابراین هرگز برای او گریه نمیکنم.
پیامبر صلی الله علیه و آله آبی طلبید و اندکی از آن برداشت و مضمضه کرد و آن را به مادر حارثه داد، او و دخترش از آن آب آشامیدند و به دستور پیامبر صلی الله علیه و آله اندکی از آن آب به گریبان خود پاشیدند، سپس به مدینه بازگشتند، نوشته اند:
«وما بالمدینه إمرئتان اقرّ عیناً منهما و لا اسرّ»
بعد از جنگ بدر (تا مدتی) هیچ زنی در مدینه دیده نشد که خوشحال تر و چشم روشن تر از این مادر و خواهر شهید باشد.(۱)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۸۳۳تا۸۳۴/
پس از آن که حمزه سیدالشهداء در جنگ احد به شهادت رسید، دشمن بدن او را مثله کرد، یعنی مقداری از گوش و بینی و سرانگشتان او را برید و شکمش را درید و جگرش را بیرون آورد.
پیامبر کنار جنازه پاره پاره حمزه آمده بود، ناگاه دید که «صفیه» خواهر حمزه باز می آید. پیامبر قبله به پسر او زبیر بن عوام فرمود: برو و صفیه را نگذار به این جا بیاید، او را برگردان تا پیکر برادرش را با این وضع ننگرد.
زبیر نزد مادرش صفیه رفت و با او ملاقات کرد و پیام رسول خدا را به او رسانید و از او خواست بازگردد.
صفیه گفت: چرا مرا بر می گردانید، درست است که به من خبر رسیده برادرم را مثله کرده اند و به این جهت می خواهید که من پیکر برادرم را نبینم، ولی: «وذلک فی الله قلیل…» این حادثه در راه خدا، ناچیز و اندک است، به آن چه رخ داده خشنود هستیم و صبر می کنیم.
وقتی که پیامبر روحیه او را چنین دید، به زبیر فرمود: «خلّ سبیلها»، او را آزاد بگذار بیاید.(۲)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۸۴۰تا۸۴۱/
در جنگ احد بسیاری از رزمندگان اسلام از جمله حضرت حمزه علیه السلام به شهادت رسیدند، و شایع شد که شخص پیامبر صلی الله علیه و آله نیز شهید شده است.
پس از جنگ زن های مدینه از شهر به سوی احد حرکت کردند و به استقبال پیامبر صلی الله علیه و آله شتافتند و همه به جای شهیدان خود، سراغ پیامبر را می گرفتند.
در این میان زینب، خواهر عبدالله بن جحش به پیامبر صلی الله علیه و آله رسید، پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: صبور و استوار باش، او گفت: برای چه؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: در مورد شهادت برادرت عبد الله.
زینب گفت: شهادت برای او گوارا و مبارک باد!
باز پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: صبر کن، عرض کرد: برای چه؟ در مورد شهادت دایی ات حمزه ی . زینب گفت: همه از آن خداییم و به سوی او باز می گردیم، مقام شهادت بر او مبارک باد.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: صبور و استوار باش، عرض کرد: برای چه؟ فرمود: در مورد شهادت شوهرت مصعب بن عمیر ، زینب تا این جمله را شنید، صدا به گریه بلند کرد و به طور جانگداز ناله می کرد، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: مقام شوهر نزد زن به درجه ای است که هیچ کس در نزد او به آن درجه نیست.
ولی زینب در پاسخ کسانی که می گفتند: چرا در مورد شوهرت این گونه گریه میکنی، گفت: گریه ام برای شوهرم نیست، چرا که او به فیض شهادت در رکاب پیامبر صلی الله علیه و آله به رسیده بلکه گریه ام برای یتیمان او است، که اگر سراغ پدر بگیرند چه جوابی به آنها بدهم؟!(۳)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۸۴۱تا۸۴۲/
ساعتی به غروب مانده بود. نیروهای گردان به دنبال یکدیگر از فراز و نشیب های کوتاه بیابان های اطراف بستان آزاد شده، عبور می کردند و فرمانده گردان همراه آنان در جست و جوی جای مناسبی برای انجام تمرینات نظامی و عملی بود؛ چون از یک سو، زمان برای انجام یک تک گسترده در منطقه ی عملیاتی «چزابه» نزدیک می شد و از سوی دیگر بسیاری از برادران بسیجی، آموزش نظامی را تنها در کلاس های بسیج شهر خود دیده بودند و عملا با پرتاب نارنجک، آر.پی.جی، خمپاره با تیراندازی با تیربارهای مختلف بیگانه بودند. به همین جهت در آن روز گردان از قبل به تجهیزات لازم مجهز شد و خود را برای انجام تمرینات عملی، مخصوصا پرتاب نارنجک و آر.پی.جی آماده کرد و به راه افتاد. در این راهپیمایی معمولا با فرمانده حرکت می کردم و گاهی با ایشان از عملیات آینده و مسائل دیگر سخن می گفتم؛ ولی او بیشتر در حال و هوای خود بود و سعی می کرد خود را از دست سوال های من یا دیگر عوامل مزاحم خلاص کند و به تلاوت قرآن و ذکر خدا مشغول باشد. به هر حال بعد از مدتی به جایی رسیدیم که از رو به روی خاکریز کوتاهی نمایان شد، این جا برای تمرین عملی، مناسب بود؛ چرا که نیروها بهتر می توانستند پشت خاکریز پناه بگیرند و نارنجک ها را به طرف دیگر پرتاب کنند.
هوا کم کم تاریک می شد و خورشید در افق مغرب از دیده پنهان می گشت. فرمانده گردان دستور توقف داد. جایی که ما توقف کردیم کمی ناهموار بود و گاهی هم بوته هایی سر از زمین برآورده بودند به طوری که اگر نارنجک یا چیزی مانند آن به زمین می افتاد به راحتی دیده نمی شد. به هر حال تمرینات شروع شد، ابتدا چند نفر هر کدام یک گلوله آر.پی.جی پرتاب کردند بعد تیربارچی ها با تیربارهای خود مقداری رگبار بستند، پس از آن نوبت به نارنجک ها رسید. هفت نارنجک وجود داشت که فرمانده گردان شش قبضه آنها را بین نیروها تقسیم کرد و خود یکی را به دست گرفت. آن گاه با آرامش کامل، ضامن آن را خارج کرد و خوب به همه نشان داد و گفت: «این طور ضامن را بکشید و بعد آن را پرتاب کنید، سپس نارنجک خود را آن طرف خاکریز پرتاب کرد. در همین حال به نیروها فرمان داده شد که روی زمین دراز بکشند تا احیانا بر اثر ترکش نارنجک مجروح نشوند. پس از انفجار نارنجک و آشنایی با نحوهی پرتاب، برادران انتخاب شده به ترتیب، هر یک نارنجک دستی خود را به همان شیوه ی مربی، پرتاب کردند. تا این که نوبت به آخرین نفر رسید. نفر آخر وقتی ضامن نارنجک را کشید، بر اثر ترس یا اشتباه، به جای این که نارنجک را آن طرف پرتاب کند، آن را بین نیروها و نزدیک خود انداخت. البته بقیه افراد متوجه قضیه نشدند؛ چون طبق دستور دراز کشیده و صورت خود را به طرف زمین گرفته بودند؛ ولی من حالت نیم خیز داشتم و متوجه خطر شدم، هر لحظه امکان داشت نارنجک منفجر شود و چند نفر به شهادت برسند یا مجروح شوند. البته با این که خطر را به شدت احساس می کردم؛ ولی قادر به هیچ عکس العملی نبودم حتی به فکر فرار هم نیفتادم. در همین شرایط که زمان به سرعت می گذشت و فاجعه ی احتمالی نزدیک می شد، دیدم شهید لطفعلی عباسی فرمانده ی گردان، با آرامش پیش آمد، نزدیک شد و در همان حال خم شد و مقداری به زمین دست کشید، نارنجک را برداشت و به آن سوی خاکریز پرتاب کرد. نارنجک در هوا منفجر شد و به هیچ کس آسیب نرسید.
خود را با سرعت به او رساندم. دیدم زیر لب چیزی می خواند، چهره اش برافروخته شده بود؛ ولی آرام به نظر می رسید، بقیهی نیروها نیز که متوجه قضایا نبودند با پرتاب نارنجک توسط فرمانده و انفجار آن در هوا، یکباره متوجه قضایا شدند و با سرعت اطراف فرمانده را گرفتند و با شور و شوق ناگفتنی، فریاد می کشیدند: «درود بر فرماندهی قهرمان.» در آن لحظات غروب آفتاب و بوی سبزه زارها مدتی را در حیرت، تعجب، شوق و فریاد گذراندیم و سپس راه بازگشت را پیش گرفتیم. در مسیر بازگشت خود را به فرمانده ی قهرمان رساندم و از او سؤال کردم: چگونه در آن لحظات پرالتهاب به جای فاصله گرفتن از کانون خطر، به طرف نارنجک حرکت کردید و چگونه مطمئن شدید که می توانید آن را پیدا کنید (با توجه به بوته زار بودن منطقه و به طرف دیگر پرتاب کنید؟ پاسخ او سکوت بود و سکوت؛ ولی اصرار و پافشاری من باعث شد که بالاخره پاسخ دهد. البته ابتدا قول گرفت که پاسخش را حداقل برای نیروهایش بیان نکنم. پس از آن که قول دادم گفت: وقتی نارنجک داخل نیروها افتاد، مشغول تلاوت قرآن بودم و این آیه را می خواندم: «أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»(۴)، علاوه بر این، من مسئول این نیروها بودم و اگر اقدامی نمی کردم، ممکن بود به جای یک نفر چند نفر به شهادت برسند، در نتیجه ابتدا تصمیم گرفتم خود را فدا کنم به این صورت که با سرعت به طرف نارنجک نزدیک شوم و روی آن بخوابم تا ترکش هایش فقط بدن من را سوراخ کند و دیگران سالم بمانند؛ اما وقتی به سرعت نارنجک را از میان بوته ها پیدا کردم، متوجه شدم که چند ثانیه به انفجار آن باقی است، آن را برداشتم و پرتاب کردم.
با شنیدن پاسخ فرمانده دریافتم که این معجزه و ایثار، تنها معجزه ی قرآن، یاد خدا و ایمان بوده است و بس!(۵)
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی ـ تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان ـ او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۱۲۶ /صفحه ۱۴۴تا۱۴۷/
ابو محمد ازدی می گوید: هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمان ها گمان کردند که نصاری آن را آتش زده اند و آنها نیز منازل و خانه های مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهایی که در این عمل شرکت داشتند، بگیرند و مجازات کنند. به این شکل که قرعه بنویسند و به سه مجازات کشته شدن، جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند. رقعه های نوشته شده را بین آنان تقسیم کردند و هر حکمی به هر نفری که تعلق گرفت، عمل کنند.
یکی از آنها چون رقعه ی خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می رسید، از وی پرسید: چرا گریه می کنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست! گفت: ما در راه دین مان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم لیکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد، قالب تهی می کند و از بین می رود.
چون آن جوان این ماجرا را شنید، بعد از کمی تأمل گفت: من مادر ندارم و علاقه ای نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه ی خود را به تو میدهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی. پس از عوض کردن حکم ها جوان کشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت.(۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۱۲۷ /صفحه ۱۴۷/
در جنگ یرموک، هر روز عده ای از سربازان مسلمین به جنگ می رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه های خود بر می گشتند و بعضی کشته ها و مجروحان در میدان به جای می ماندند.
حذیفه عدوی می گوید: در یکی از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد، آبش بدهم.
پس از جست و جو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت کنارش نشستم و گفتم: آب می خواهی؟ به اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا می شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می خواهد.
پسر عمویم به من اشاره کرد: برو اول به او آب بده. پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می خواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد.
برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم
از دنیا رفته است.(۷)
عرض میکنم: آب خوردن و نخوردن در حیات و مرگ آن سه سرباز تأثیری نداشت، زیرا زخم های عمیق و خون ریزی شدید، آنان را تا آستانه ی مرگ پیش برده بود و به هر صورت زنده نمی ماندند؛ ولی نکته ی جالبی که از این داستان استفاده می شود و شایان تحسین و ستایش است، اخلاق کریمهی آن دو سرباز مسلمان است که با وجود خون ریزی و عطش شدید، آب نخوردند و دیگری را بر خویشتن مقدم و تا آخرین لحظات زندگی، انسان نیستند و با خلق و خوی انسانی از دنیا رفتند.
خواهی که دل شکسته پیش تو کشم ـ این لاشه ی دل، مرکب جان، آخر عمر
وین صید هم از تو جسته پیش تو کشم ـ بگشایم و تنگ بسته پیش تو چشم
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۱۲۹ /صفحه ۱۴۸تا۱۴۹/
سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند خورده بودند. همسر حاتم طائی می گوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی شد، حتی حاتم و دو نفر از بچه هایم «عدی» و «سفانه» از گرسنگی خواب شان نمی برد. حاتم، عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خواب شان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب بروم، اما از گرسنگی خوابم نمی برد، ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده ام، چند دفعه مرا صدا کرد و من جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه می کرد، شبهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می آید. حاتم صدا زد: کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچه های من دارند از گرسنگی مانند گرگ زوزه و فریاد می کشند.
حاتم گفت: زود برو بچه هایت را حاضر کن، به خدا قسم آنها را سیر می کنم. وقتی که این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جام حرکت کردم و گفتم: با چه چیزی سیر می کنی؟! حاتم گفت: همه را سیر می کنم، سپس برخاست و تنها اسبی را که داشتیم که وسیلهی بارکشی مان بود، سر برید و آتش روشن کرد و مقداری از گوشتش را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن و با بچه هایت بخور. بعد به من گفت: بچه ها را بیدار کن، آنها هم از این گوشت بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.
آنگاه حاتم آمد و یک یک بچه ها را بیدار کرد و گفت: برخیزید و آتش روشن کنید. همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا می کرد و لذت می برد.(۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۱۳۰ /صفحه ۱۴۹تا۱۵۰/
به هر حال در این معبر همه مانده بودند که چه کنند و چگونه از روی این سیم های خاردار میدان مین عبور کنند که ناگاه یک نفر از برادران عزیز روحانی که هم وظیفه ی ارشاد شاگردان را داشت و هم پیشاپیش آنها حرکت می کرد، گفت: بچه ها! شما را قسم میدهم به خدا که من روی این سیم خاردارها می خوابم شما به سرعت از روی من رد شوید و بعد منتظر جواب نمانده و خود را روی سیم خاردارها انداخت و فشار و تیزی آنها را به بدن خویش خرید، بچه ها ابتدا نمی رفتند، حداقل می خواستند یکی از خودشان این کار را بکند، ولی حاج آقای روحانی بچه ها را قسم میداد که وقت را تلف نکنید و تعارف نکنید و از روی من عبور کنید، بچه ها به سرعت از روی او راه می رفتند هر کس حداقل دو یا سه قدم باید روی بدن این روحانی فداکار بگذارد و پس از قدم آخر خود را به آن طرف مانع پرت کند، بیش از شصت و هشت نفر بدین طریق از روی بدن این عزیز گذشتند و به پیشروی خود به سوی دشمن ادامه دادند، این ایثارگری نقش بسیار مهمی در تصرف مواضع دشمن و انهدام نیروهای فریب خوردهی بعثی داشت، در صورتی که اگر بچه ها پشت آن مانع زمین گیر می شدند، شاید همگی یا اغلب آنها مورد اصابت گلوله قرار گرفته و محصور آتش دشمن می شدند.
آری، بچه ها گذشتند و به هدف خود رسیدند و این روحانی عزیز نیز از جان خود گذشت و به هدف خویش که وصال محبوب بود، رسید و به جوار حق تعالی شتافت و سعادت ابدی را نصیب خود ساخت. فردای عملیات پیکر پاک غرقه به خون این برادر روحانی در زیر تابش آفتاب حکایت از فتح الفتوحی دیگر می کرد.(۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۱۳۱ /صفحه ۱۵۰تا۱۵۱/
مرحوم علامه محمد باقر مجلسی در بحار الانوار، باب الخوف و الرجاء می نویسد: در بنی اسرائیل مردی بود که کفن دزدی می کرد، همسایه ای داشت که او را می شناخت، یکروز مریض شد و ترسید بمیرد و کفن او را بدزدد به همین خاطر کفن دزد را طلبید و به او گفت: من چطور همسایه ای برای تو بودم؟ کفن دزد گفت: خوب همسایه ای بودی. گفت: از تو یک درخواست دارم! گفت: بفرماید، من در خدمت شما هستم هر کاری داری انجام می دهم. مرد همسایه رفت و دو عدد کفن آورد و گفت: هر کدام را دوست داری و بهتر است برای خودت بردار تا مرا در کفن دیگر بپوشانند و چون مرا دفن کردند قبر مرا نشکاف و مرا برهنه نکن. کفن دزد نپذیرفت و گفت: این حرف ها چیست، من خدمتگزار شما هستم؛ ولی مرد همسایه با اصرار کفن بهتر را به او داد و رفت.
مرد همسایه از دنیا رفت و دفنش کردند. کفن دزد گفت: مرده که شعوری ندارد بفهمد که من با او خلف وعده کرده ام، می روم و کفن او را می دزدم. پس قبرش را شکافت و چون خواست او را برهنه کند، صیحه ی شدیدی شنید که می گوید: نکن. از ترس او را برهنه نکرد و قبرش را پوشانید و تا هنگام مردن پشیمان و ناراحت بود، یک روز که در حال احتضار بود و فرزندانش دور بسترش جمع شده بودند، گفت: فرزندانم! من چطور پدری برای شما بودم؟ گفتند: خوب پدری بودی. گفت: پس درخواستی از شما دارم و آن هم این است که هر وقت از دنیا رفتم، بدنم را آتش بزنید و خاکسترم را بر باد بدهید، نصف آن را در دریا و نصف دیگر را در صحرا بریزید؛ زیرا من گناهی کرده ام که شاید خدا به خاطر این کار از سر تقصیر من درگذرد در حالی که من توبه کرده ام، اما نمی دانم مورد قبول قرار گرفته یا نه. بچه هایش ابتدا قبول نمی کردند، ولی با اصرار او مواجه شده و موافقت کردند. کفن دزد مرد و بچه هایش به ناچاری جسدش را آتش زدند و طبق وصیتش عمل نمودند، خداوند متعال خاکسترهای متفرقهی بدن او را جمع نمود و زنده اش کرد و فرمود: چه چیز سبب این شد که تو چنین وصیتی کردی؟ گفت: به عزت و جلالت قسم، ترس از عذابت مرا بر این وصیت وادار نمود.
خداوند متعال خطاب فرمود: من هم به خاطر این کار تو را بخشیدم و ترس تو را به ایمنی مبدل کردم و طلب کارانت را راضی خواهم کرد.
از این داستان فهمیده می شود که هر گاه گنه کاری از گناهش پشیمان شود و از عذاب الهی بترسد، خداوند هم او را خواهد آمرزید و طلبکارانش را از او راضی خواهد فرمود.(۱۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۱۳۳ /صفحه ۱۵۲تا۱۵۳/
هنگامی که در جنگ احد آتش پیکار فرو نشست مسلمانان، مجروحان و کشته شدگان خود را جست و جو می کردند. حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمودند: کدام یک از شما مرا از حال سعد بن ربیع مطلع می کند؟ مردی گفت: من او را پیدا خواهم کرد. آن حضرت محلی را نشان دادند و فرمودند: آن طرف را جست و جو کن، سعد همان جا افتاده و بر پیکرش دوازده نیزه وارد شده است، سلام مرا به او برسان.
مرد می گوید: به همان طرف که حضرت دستور داده بودند رفتم، سعد را یافتم، او را صدا زدم، جواب نداد، بار دوم گفتم: سعد! پیامبر از تو جویا شده است. همین که نام پیامبر را شنید، مانند جوجهی نیمه جانی سر از خاک برداشت و گفت: راست می گویی؟! رسول خدا زنده است؟
وقتی سعد از زنده بودن پیامبر سؤال کرد؛ جواب دادم: آری! خود آن حضرت مرا فرستاده که سلام ایشان را به تو برسانم و هم ایشان فرمودند که دوازده نیزه بر بدن تو وارد شده است. او از شنیدن خبر سلامتی پیامبر رمقی گرفت و گفت: الحمد لله. اکنون برو و سلام مرا به انصار برسان و به آنها بگو سعد گفت: قسم به پروردگار، اگر خاری به بدن پیامبر وارد شود، هیچ گونه عذری در پیشگاه خداوند نخواهید داشت؛ اگرچه چشم تان باز و در رگ های شما خون جریان داشته باشد.
در این هنگام سعد نفس عمیقی کشید و مانند شتری که نحر شده باشد، خون از گلویش جاری شد و از دنیا رفت. من خدمت پیامبر آمدم و گفتار سعد را به عرض آن حضرت رساندم. آن حضرت فرمودند: خداوند سعد را رحمت کند! ما را در زمان حیات یاری کرد، اکنون نیز هنگام مرگ برای ما سفارش کرد.(۱۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۱۳۴ /صفحه ۱۵۳تا۱۵۴/
امام علی بن ابی طالب – علیه صلوات الله الملک الغالب – از طرف پیامبر اکرم مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای آن حضرت بخرد. امام علیه السلام رفت و پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرسید: این را به چه مبلغ خریدی؟ علی ان عرض کرد: به دوازده درهم.
پیامبر فرمود: این را چندان دوست ندارم؛ پیراهنی ارزان تر از این می خواهم؛ آیا فروشنده حاضر است یراهن را پس بگیرد؟ علی عرض کرد: نمی دانم. پیامبر فرمود: برو و ببین حاضر می شود پس بگیرد. علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود: پیغمبر خدا پیراهنی ارزان تر از این می خواهد؛ آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟ فروشنده قبول کرد و علی علیه السلام پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آن گاه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام با هم به طرف بازار راه افتادند. در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه می کرد. پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید: چرا گریه می کنی؟ کنیزک گفت: اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند؛ نمیدانم چطور شد پول ها گم شد. اکنون جرأت نمی کنم به خانه برگردم. رسول اکرم و چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: هر چه می خواستی بخری بخر و به خانه برگرد. آن گاه آن حضرت خودش به طرف بازار رفت و پیراهنی به چهار درهم خرید و پوشید. در مراجعت برهنه ای را دید، پیراهن را از تن درآورد و به او داد. دو مرتبه به بازار رفت و پیراهنی دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد. در بین راه همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است. فرمود: چرا به خانه نرفتی؟ گفت: یا رسول الله! خیلی دیر شده؛ می ترسم مرا بزنند که چرا این قدر دیرکرده ام. فرمود: بیا با هم برویم. خانه تان را به من نشان بده؛ من وساطت می کنم که مزاحم تو نشوند.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله به اتفاق کنیزک به راه افتاد. همین که به پشت درب خانه رسیدند، کنیزک گفت: همین خانه است. رسول اکرم صلی الله علیه و آله از پشت درب با آواز بلند گفت: ای اهل خانه! سلام علیکم. جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند: السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته. فرمود: چرا بار اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟ گفتند: چرا، همان بار اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید. فرمود: پس علت تأخیر چه بود؟ گفتند: یا رسول الله! خوشمان می آمد سلام شما را مکرر بشنویم. سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است.
پیامبر فرمود: این کنیزک شما دیر کرده است؛ من این جا آمده ام از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید.
گفتند: یا رسول الله! به خاطر مقدم گرامی شما، این کنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر گفت: خدا را شکر؛ چه دوازده درهم پربرکتی بود! دو برهنه(۱۲) را پوشانید و یک برده را آزاد کرد.((۱۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۳۹۹ /صفحه ۳۳۲تا۳۳۳/
در یک روز پاییزی روپوش کم رنگ و کهنه اش را به تن کرد و از منزل خارج شد. نزدیکی های مسجد که رسید فضا را عطرآگین یافت، چهره ها را شاد و خندان دید پرندگان را بیش از روزهای دیگر در پرواز دید. احساس کرد بادی که می وزد به نسیم بهاران می ماند و درختان طراوت بهار را دارند، باران را دید که نرم و آرام بر زمین می نشیند تا گرد و غبار را از زمین و هوا بشوید. در کنار مسجد انبوه جمعیت را دید که در برابر خانه ای غریو شادی سر داده اند خانه برایش آشنا بود و او دانست که چه حادثه ی مبارکی دارد اتفاق می افتد. او هم بی درنگ در این جشن هم آوا با همه ی گیتی شد و پس از ساعتی که آرامش حاکم شد رو به خانه کرد و با تردید در خانه را زد. نوعروس، خود در را باز کرد زن نیازمند با چهره ی پر از شرم و حیا درخواست پیراهن کهنه کرد، عروس به اندرون رفت و طبق درخواست زن نیازمند، پیراهن را آورد، در بین راه بود که ناگهان آیه ای از قرآن کریم در خاطر عروس نقش بست: «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ» (۱۴) فورا برگشت، لباس عروسی را از تن درآورد و جامهی کهنه را که قرار بود به سائل بدهد به تن کرد و جامه ی نو را به زن نیازمند بخشید و با خود – در حالی که آیه ی قرآن را زمزمه می کرد . می گفت من که دختر پیامبرم و شوهرم علی علیه السلام است، بیش از همه سزاوار عمل به قرآن هستم.(۱۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۰۲ /صفحه ۳۳۴تا۳۳۵/
حضرت رسول صلی الله علیه و آله یک شب نماز شام و خفتن [نماز عشا بگزارد. مردی از میان صف برخاست و گفت: مردی غریبم و این سؤال در نمازگاه رسول صلی الله علیه و آله میکنم؛ مرا طعام دهید. رسول گفت: ای دوست! ذکر غربت مکن که رگهای دلم ببریدی. غریبان چهارند. گفتند: یا رسول الله! کدامند ایشان؟ گفت: مسجدی در میان قومی که در او نماز نکنند. و مصحفی(۱۶) در دست قومی که بدو قرآن نخوانند و عالمی در میان قومی که احوال او ندانند و تفقد(۱۷) نکنند. و اسیری در میان کافران که خدای را ندانند. آنگه گفت: کیست که مؤونت(۱۸) این مرد کفایت کند تا خدای تعالی در فردوس اعلی او را جای دهد. حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام برخاست و دست سائل گرفت و ببرد به حجره ی فاطمه و گفت: ای دختر رسول خدای! در کار این مهمان نظر کن. فاطمه گفت: ای پسر عم رسول خدای! در سرای جز قدری گندم نبود و از آن طعامی ساخته ام و کودکان ما محتاجند و تو روزه داری و طعام اندک است. یک کس را بیش نباشد. گفت: حاضر کن. او برفت و طعام بیاورد و بنهاد. امیرالمؤمنین در طعام نگاه کرد؛ اندک بود. با خود گفت اگر من طعام نخورم، نشاید و اگر طعام خورم، مهمان را کفایت نباشد. دست مبارک دراز کرد که چراغ اصلاح می کنم و چراغ را بنشاند.(۱۹) آنگه حضرت خیر النسا(۲۰) را گفت: در چراغ روشن کردن تعلل(۲۱) کن تا مهمان طعام نیک بخورد، آنگه چراغ بیاور و حضرت امیرالمؤمنین دهان مبارک می جنبانید و می نمود(۲۲) که طعام می خورد و نمی خورد تا مهمان طعام بخورد و سیر شد.(۲۳)
هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۰۴ /صفحه ۳۳۸تا۳۳۹/
ابن عباس می گوید: حسن و حسین – علیهما السلام – بیمار شدند؛ پیامبر صلی الله علیه و آله با جمعی از یاران به عیادت شان آمدند و به علی گفتند: ای ابوالحسن! خوب بود نذری برای شفای فرزندان خود می کردی، علی و فاطمه و فضه – که خادمه آنها بود – نذر کردند که اگر آنها شفا یابند، سه روز روزه بگیرند.(۲۴) چیزی نگذشت که هر دو شفا یافتند، در حالی که اهل بیت از نظر مواد غذایی دست خالی بودند. علی سه من جو قرض نمود و فاطمه یک سوم آن را آرد کرد و نان پخت، هنگام افطار سائلی بر در خانه آمد و گفت: السلام علیکم أهل بیتی محمد سلام بر شما ای خاندان محمد!» مستمندی از مستمندان مسلمین هستم، غذایی به من بدهید خداوند به شما از غذاهای بهشتی مرحمت کند. آنها همگی مسکین را بر خود مقدم داشتند و سهم خود را به او دادند و آن شب جز آب ننوشیدند. روز دوم نیز همچنان روزه گرفتند و موقع افطار وقتی که غذا را آماده کرده بودند (همان نان جوین) یتیمی بر در خانه آمد آن روز نیز ایثار کردند و غذای خود را به او دادند و بار دیگر با آب افطار کردند و روز بعد را نیز روزه گرفتند. در سومین روز اسیری به هنگام غروب آفتاب بر در خانه آمد باز سهم غذای خود را به او دادند هنگامی که صبح شد علی دست حسن و حسین را گرفته بود و خدمت پیامبر آمدند هنگامی که پیامبر آنها را مشاهده کرد دید از شدت گرسنگی میلرزند. فرمود: این حالی را که در شما می بینم برای من بسیار گران است، سپس برخاست و با آنها حرکت کرد هنگامی که وارد خانه فاطمه شد، دید فاطمه در محراب عبادت ایستاده، در حالی که از شدت گرسنگی شکم او به پشت چسبیده، چشمهایش به گودی نشسته، پیامبر ناراحت شد. در همین هنگام جبرئیل نازل گشت و گفت: ای محمد! این سوره را بگیر، خداوند با چنین خاندانی به تو تهنیت می گوید؛ سپس سوره ی «هَلْ أَتَی عَلَی»(۲۵) را بر او خواند ( بعضی گفته اند که از آیه ی ««إِنَّ الْأَبْرَارَ» تا آیه ی «کَانَ سَعْیُکُمْ مَشْکُورًا» – که مجموعا هیجده آیه است . در این موقع نازل گشت).(۲۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۰۷ /صفحه ۳۴۲تا۳۴۳/
اَبان بن تغلب میگوید: همراه امام صادق علیه السلام مشغول طواف کعبه بودم؛ در گرماگرم طواف یکی از شیعیان نزد من آمد و با اشاره از من خواست تا برای برآورده کردن حاجتش با او بروم ولی من دوست نداشتم طوافم را قطع کنم و امام صادق علیه السلام را رها نمایم و همراه او بروم؛ لذا به طواف خود ادامه دادم. باز آن مرد اشاره نمود تا به همراهش بروم. امام صادق علیه السلام طلا آن مرد را دید و به من فرمود: ای ابان! آیا آن مرد تو را می خواهد؟ عرض کردم: آری.
فرمود: او کیست؟ گفتم: یکی از دوستان و شیعیان. فرمود: به همراه او برو. گفتم: آیا طوافم را بشکنم؟ فرمود: آری.
گفتم: اگرچه طواف واجب باشد؟ فرمود: آری بشکن و برو.
من طواف را شکستم و همراه آن مرد رفتم و پس از کمک به او و برآورده کردن نیازش به محضر امام صادق علیه السلام بازگشتم و با اصرار از آن حضرت پرسیدم: حق مؤمن بر گردن مؤمن چیست؟ امام صادق علیه السلام فرمود: ای ابان! نصف ثروت خود را به آن مرد بده ( در این صورت است که حق او را ادا کرده ای).
در این هنگام امام صادق علیه السلام به من نگاه کرد و هنگامی که دگرگونی چهره ام را مشاهده کرد ( که من از دادن نصف مال خویش به آن نیازمند، ناخشنودم) فرمود: مگر ندیدی که خداوند در قرآن) آنان که دیگران را بر خود مقدم داشته و ترجیح می دهند، تمجید کرده و می فرماید:«وَیُؤْثِرُونَ عَلَی أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَهٌ»(۲۷) «و آنها را بر خود مقدم می دارند، هر چند خودشان نیازمند باشند»؟
عرض کردم: به این آیه توجه دارم. فرمود: آگاه باش که اگر تو نیمی از ثروتت را به آن مرد نیازمند بدهی، او را بر خود مقدم نداشته ای ( و ایثار نکرده ای) بلکه با او برابر شده ای؛ مقدم داشتن او ( و ایثارگری) آن هنگام است که تو از نیم دیگر ثروتت به او بدهی.(۲۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۰۸ /صفحه ۳۴۳تا۳۴۴/
چهل بار، حج به جا آورده بود و در همه ی آن ها، جز توکل زاد و توشه ای همراه خود نداشت. در آخرین حج خود در مکه، سگی را دید که از ضعف می نالید و گرسنگی، توش و توانی برای او نگذاشته بود. شیخ که مردم او را نصرآبادی خطاب می کردند، نزدیک سگ رفت و چارهی او را یک گرده نان دید. دست در کیسه ی خویش کرد؛ چیزی نیافت. آهی کشید و حسرت خورد که چرا لقمه ای نان ندارد تا زنده ای را از مرگ برهاند. ناگاه روی به مردم کرد و فریاد کشید: کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد؟ یکی بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت. شیخ آن نان را به سگ داد و خدای را سپاس گفت که کاری چنین مهم از دست او برآمد.
آن جا مردی ایستاده بود و کار شیخ را نظاره می کرد. پس از آن که سگ، جانی گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: ای نادان! گمان کرده ای که چهل حج تو، ارزش نانی را داشته است ؟ پدرم (حضرت آدم] بهشت را با همه ی شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتی، هزاران دانه گندم است! شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشه ای رفت و سر در کشید.(۲۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۹۲۲ /صفحه ۷۲۹تا۷۳۰/
مرحوم عارف بالله، آیت الله شیخ حسنعلی اصفهانی(۳۰) می گوید: در آن زمان که در صحن عتیق رضوی به ریاضت مشغول بودم(۳۱)، روزی پیری ناشناس بر من وارد شد و گفت: یا شیخ! دوست دارم که یک اربعین (چهل شبانه روز خدمتت را کمر بندم. گفتم: مرا حاجتی نیست تا به انجام آن بپردازی. گفت: اجازه بده که هر روز کوزه ی آب را پر کنم.
به اصرار پیر تسلیم شدم و هر روز علی الصباح به در اتاق می آمد و می ایستاد و با کمال ادب می خواست تا او را به کاری فرمان دهم و در این مدت هرگز ننشست. چون چهل روز پایان یافت، گفت: یا شیخ! من چهل روز تو را خدمت کردم، حال از تو توقع دارم تا یک روز مرا خدمت کنی.
در ابتدا اندیشیدم که شاید مرد عوامی باشد و مرا به تکالیف سخت مبتلا کند، ولی چون یک اربعین با اخلاص به من خدمت کرده بود، با کراهت خاطر پذیرفتم. پیر فرمان داد تا من در آستانه ی اتاق بایستم و خود در بالای حجره روی سجاده ی من نشست و فرمان داد تا کوره و دم و اسباب زرگری برایش آماده سازم. این کار با آن که بر من به جهاتی دشوار بود، به خاطر پیر انجام دادم و لوازمی که خواسته بود فراهم ساختم. دستور داد تا کوره را آتش کنم و بوته به روی آتش نهم و چند سکه پول مس در بوته افکنم و آن گاه فرمود آن قدر بدمم تا مسها ذوب شود. از ذوب آن مسها آگاهش کردم. گفت: خداوندا! به حق استادانی که خدمت شان را کرده ام، این مسها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد بوته را در «رجه» خالی کن و سپس پرسید: در «رجه» چه می بینی؟ دیدم طلا و مس مخلوط است. او را خبر دادم. گفت: مگر وضو نداشتی؟ گفتم: نه. فرمود تا همان جا وضو ساختم و دوباره فلز را در بوته ریختم و در کوره دمیدم تا ذوب شد و به دستور وی و پس از ذکر قسم پیشین(۳۲)، بوته را در رجه ریختم؛ ناگهان دیدم که طلای ناب است. آن را برداشتیم و به اتفاق نزد چند زرگر رفتیم. پس از آزمایش، تصدیق کردند که زر خالص است. آن گاه طلا را به قیمت روز فروخت و گفت: این پول را تو به مستحقان می دهی یا من بدهم؟ گفتم: تو به این کار اولی هستی. سپس با هم به در چند خانه رفتیم و پیر پول را تا آخرین ریال به مستحقان داد و نه خود برداشت و نه به من چیزی بخشید و بعد از آن ماجرا از یکدیگر جدا شدیم و دیگر او را ندیدم!(۳۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۹۹۲ /صفحه ۷۷۱تا۷۷۲/
روزی حضرت خضر از بازار بنی اسرائیل میگذشت ناگاه چشم فقیری به او افتاد و گفت:
به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد؟
خضر گفت:
من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.
فقیر گفت:
بوجه الله لما تصدقت علی؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند میدهم! به من کمک کن! من در سیمای شما خیر و نیکی می بینم تو آدم خیری هستی امیدوارم مضایقه نکنی.
خضر گفت:
تو مرا به امر عظیم (وجه خدا قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی.
فقیر: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟
خضر: تو مرا به وجه خدا (خدای بزرگ) قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن!
فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهار صد درهم فروخت.
خضر علیه السلام مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کار واگذار نمی کرد.
خضر: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمیکنی؟
خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی.
خضر: من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست.
خریدار: حال که چنین است این سنگها را از اینجا به فلان جا ببر!
با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد.
خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت:
آفرین بر تو!کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد.
روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت
برود، به خضر گفت:
من تو را درستکار میدانم می خواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش، با خانواده ام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیر مرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است.
خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست.
خریدار: حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم.
خریدار به سفر رفت، خضر به تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود.
خریدار که از سفر برگشت، دید که خضر خشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است، بسیار تعجب کرد و گفت:
تو را به وجه خدا سوگند می دهم که بگویی توکیستی و چه کاره ای؟
حضرت خضر گفت:
– چون مرا به وجه خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم:
فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت.
اکنون به شما می گویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتی که می تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست، تنها استخوانهای صورتش می مانند که وقت حرکت صدا میکنند (فقط با اسکلت در محشر ظاهر می شود.)
خریدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت:
مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.
خضر گفت : طوری نیست. چون تو مرا نگهداشتی و درباره ام نیکی نمودی.
خریدار: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستی ام در اختیار شماست.
خضر: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم.
خریدار: تو آزاد هستی؟
خضر: خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود.(۳۴)
منبع داستان های بحارالانوار جلد ۴/صفحه ۲۲۱تا۲۲۴/
ابان بن تغلب می گوید:
روزی همراه امام صادق طلا در طواف کعبه بودم، یکی از شیعیان با اشاره از من خواست همراه او برای بر آوردن حاجتش بروم، ولی من خوش نداشتم طوافم را قطع کنم و از امام صادق علیه السلام جدا شوم همراه او بروم، به طواف خود ادامه دادم، باز آن مرد اشاره کرد که همراه او بروم، امام صادق علیه السلام متوجه آن مرد شد، به من فرمود:
آن مرد کاری با شما دارد؟
عرض کردم: آری.
– او کیست؟
– یکی از دوستان و شیعیان است.
– همراه او برو.
– طوافم را قطع کنم؟
– آری طوافت را قطع کن و برو.
من طوافم را شکستم و همراه آن مرد رفتم و پس از بر آوردن حاجت او به خدمت امام صادق ع برگشتم و با اصرار از آن حضرت پرسیدم که حق مؤمن بر مؤمن چیست؟
فرمود: ای ابان! اگر نصف ثروت خود را به آن مرد نیازمند بدهی در این صورت حق او را ادا کرده ای، این مطلب برایم سنگین آمد.
در این هنگام امام صادق نگاهی به من کرد، آثار دگرگونی را در چهره ام دید که من از دادن نصف مالم به نیازمند ناخوشنودم، فرمود، مگر ندیدی که خداوند در قرآن آنان را که دیگران را بر خود ترجیح داده اند تعریف کرده و می فرماید:
و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه(۳۵):
آنان (اهلبیت پیغمبر) کسانی هستند که دیگران را بر خود مقدم می دارند، هر چند خود به شدت فقیر باشند.
عرض کردم: به این آیه توجه دارم.
فرمود: آگاه باش! اگر تو نیمی از ثروتت را به آن مرد نیازمند بدهی او را بر خود مقدم نداشته ای، بلکه با او برابر شده ای، مقدم
داشتن او و ایثارگری آن وقت است که تو از نصف دیگر ثروتت به او بدهی.(۳۶)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۱۲۵تا۱۲۶/