بیچاره خیلی ناراحت بود، اشتباه بزرگی کرده بود و سزاوار تنبیه بود ولی از آنجا که خیلی زیرک و دانا بود با یک تردستی کاری کرد که خطای او بخشیده شد و هم پاداش خوبی گرفت.
امام سجاد (علیه السلام) کنیزی داشت، یک روز آن حضرت نشسته بود و مشغول وضو گرفتن بود کنیز هم آب میریخت.
ناگهان در اثر سهل انگاری کنیز ظرف آب از دست او رها شد و محکم به سر آن حضرت خورد.
امام چهارم (علیه السلام) که سرش آسیب دیده بود نگاه خشمگینی به کنیز کرد، کنیز هم دید اشتباه بزرگی کرده و جداً قابل تنبیه است از این رو خیلی ناراحت شد ولی فوراً یک زرنگی کرد و با خواندن سه جمله از یک آیه ی قرآن خود را راحت کرد و مورد بخشش و لطف امام (علیه السلام) قرار گرفت.
او تا دید خطای بزرگی کرده و آن حضرت خشمگین است گفت: “و الکاظمین الغیظ” (پرهیزکاران که بهشت مال آنهاست یکی از نشانه هاشان این است که) خشم و غضب خود را فرو می نشانند.
امام (علیه السلام) فرمود: خشم خود را فرو نشانیدم.
کنیز که موفق شده بود فوراً جمله ی دوم آیه را خواند:
“والعافین عن الناس” (و نیز پرهیزکاران کسانی هستند که وقتی مردم به آنان ستم می کنند می بخشند).
فرمود: تو را بخشیدم.
کنیز جمله ی آخر آیه را خواند: والله یحب المحسنین (خدا نیکوکاران را دوست می دارد)(۱) یعنی آقا علاوه بر این یک جایزه هم به من بده. امام (علیه السلام) هم که می خواست کاملاً به قرآن عمل کند فرمود: تو را در
راه خدا آزاد کردم برو به اختیار خودت باش.(۱)
قهرمان کیست؟
آری از آنجا که اسلام دین عاطفه و محبت و صفا و برادری است به عفو و بخشش خیلی اهمیت داده است و از کینه توزی و لجاجت و انتقام کشیدن سخت انتقاد کرده است قرآن مجید می فرماید: والیعفوا والیصفحوا الا تحبون ان یغفر الله لکم و الله غفور رحیم.(۲)
عفو و بخشش کنید آیا نمی خواهید خدا (نیز)، شما را ببخشد و خداوند بخشنده و رحم کننده است.
و رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرماید: کاظم الغیظ کضارب السیف فی سبیل الله فی وجه عدوه و ملأ الله قلبه رضاه.(۳)
کسی که خشم خود را فرو نشاند مانند کسی است که در راه خدا جهاد کرده و به روی دشمن خدا شمشیر کشیده است و خداوند (روز قیامت) او را کاملاً خرسند می گرداند.
و نیز از آن حضرت نقل شده که فرمود: من کظم غیظه و هو قادر علی لفاذه ملأ الله یوم القیامه رضاه.(۴)
کسی که غضب خود را فرو نشاند با اینکه قدرت انتقام هم دارد خداوند روز قیامت او را بطور کامل خوشحال مینماید. و در روایت دیگری فرمود: او را ایمان و آرامش می دهد.(۵)
و در بیان دیگری از آن بزرگوار نقل شده که فرمود:
لیس الشدید بالصرعه انما الشدید الذی یملک نفسه عند الغضب ثم ذکروا العافین عن الناس.(۶)
یعنی قهرمان به کشتی گرفتن نیست، بلکه قهرمان و زورمند
کسی است که در وقت عصبانیت جلو نفس و اختیار خویش را داشته باشد (که تعدی نکند و انتقام نکشد) پس آن حضرت آیه ی پیش را قرائت فرمود.
و ضمناً توجه کنید که تربیت شده های اسلام چقدر آگاه و حافظ قرآن بوده اند که یک کنیز در وقت لزوم آن آیه ی مناسب را می خواند و از آن نتیجه ی خوبی می گیرد.
منبع : داستان های آموزنده جلد۱ / صفحه ۱۳۰
بیچاره مریض بود و بدهکار، تهیدست و نا امید از زندگی.
زید بن اسامه بیمار گشته و در بستر قرار گرفته بود و گویا دیگر از زنده بودن خود ناامید شده بود، امام زین العابدین (علیه السلام) بدیدنش آمد، پس از احوالپرسی دید زید گریه می کند.
امام (علیه السلام) فرمود: برای چه اینقدر گریه می کنی؟
زید عرض کرد: من پانزده هزار دینار مقروضم و توانائی پرداخت آن را ندارم و می ترسم در این کسالت بمیرم و مدیون مردم باشم و در قیامت گرفتار.
امام چهارم (علیه السلام) فرمود: ناراحت نباش من تمام بدهکارهای تو را بر گردن گرفتم که بپردازم و تو از آن آزاد هستی.
سپس آن حضرت دستور داد آن پول را از منزلش آوردند و قرض او را اداء کرد تا زید آرام شد.(۱) و نیز درباره ی محمد بن اسامه نقل شده که سخت مریض شده بود، امام سجاد (علیه السلام) با جمعی به عیادت او آمدند محمد به آنان رو کرده گفت: از منزلت و نسبت من با خود خبر دارید و از وضع من آگاهید که بدهکاری (زیادی دارم
و قدرت پرداخت آن را ندارم و حال بیم دارم که بمیرم و مدیون و گرفتار باشم) میل دارم که شما آن را ضمانت کنید که بپردازید.
کسی چیزی نگفت تا اینکه امام چهارم (علیه السلام) فرمود: من سه قسمت از بدهکاری تو را بعهده گرفتم و می پردازم و ساکت شد، دیگران هم خاموش بودند، باز امام (علیه السلام) فرمود: بقیه ی آنرا هم من می پردازم و اینکه از اول تمام آن را بر ذمه نگرفتم برای این بود که میل نداشتم این جمع نگویند بر ما سبقت گرفتی (و نگذاشتی ما هم با دادن قسمتی از قرض او فیضی ببریم ولی اکنون که دیدم آنان ساکتند و میل ندارند چیزی از آن را بدهند تمام آن را می گویم که بر ذمه گرفتم که می پردازم و تو هیچ ناراحت نباش.(۱)
در اینجا لازم است به مناسبت دو داستان فوق بچند نکته توجه شود و بطور فشرده توضیحاتی درباره ی آنها داده شود.
ا- ثواب و پاداش عیادت مریض:
از آنجا که دین مقدس اسلام یک آئین کاملاً اجتماعی و همکاری و ضعیف نوازی و تعاون است به تمام مسائل حیاتی جامعه توجه خاصی داشته و برنامه های جالبی تنظیم کرده است، مثلاً درباره ی دید و بازدید از یک دیگر و مخصوصاً عیادت مریض رفتن که مسلماً فایده های ارزنده ای دارد سفارشات اکید کرده و آن را از حقوق ایمانی قرار داده و پاداشهای زیادی برای آن ذکر کرده است.
امام حسن مجتبی (علیه السلام) مریض شده بود یکی از دوستان وی از
آن حضرت دیدن کرد، علی (علیه السلام) به آن مرد فرمود:
هر کس یکی از شیعیان ما را که مریض است عیادت نماید، هفتاد هزار فرشته او را مشایعت می کنند و برایش درخواست آمرزش می نمایند، اگر صبح عیادت کرده تا شب و اگر شب عیادت نموده تا صبح و بعبادت کننده خریفی از بهشت می دهند.(۱)
و از رسول اکرم اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل شده که فرمود:
روز قیامت خداوند، بنده ای را سرزنش می کند که وقتی من مریض شدم چرا از من دیدن نکردی؟ بنده عرض میکند:
پروردگارا تو اختیار دار مردم هستی و هرگز مریض نمی گردی؟
خطاب می رسد: برادر مؤمن تو مریض شد و تو از او عیادت نکردی، به عزت و بزرگی خودم اگر او را دیدن کرده بودی من آنجا بودم (و مثل این بود که مرا عیادت کرده ای) و حاجتهای تو را کفایت کرده و همه را برای تو انجام میدادم این کرامت و احترام بنده مؤمن است بر من و من ارحم الراحمین هستم.(۲)
۲ – سر این همه پاداش:
جای تردید نیست که این همه پاداش برای یک دیدن از مریض کردن فلسفه و اسراری دارد مثل اینکه تسلی خاطر برای مریض بوده و از دلتنگی و اندوه او کم می شود و بیماری برای او آسان می گردد و از همه بالاتر اگر مریض نیازمندی و درماندگی دارد و از کمک مادی و آوردن طبیب و تهیه
دارو عیادت کنندگان بر حال او آگاه شدند و برایش انجام دهند یا اگر نیازمندی معنوی و آخرتی دارد از وصیت، بدهکاری رد امانت عبادات فوت شده از حج، نماز، روزه، اداء حقوق واجب او را کمک و راهنمایی کنند، چنانکه در دو داستان فوق ملاحظه نمودید که امام چهارم (علیه السلام) با عیادت خود از آندو مریض چه خدمتی به آنان کرد و با پرداخت مبالغ هنگفتی ناراحتی آنها را برطرف نمود، مخصوصاً وقتی دید زید گریه می کند جهت آن را پرسش کرد و سپس به نیازمندی او رسیدگی نمود و این خود می رساند که عیادت کننده نباید انتظار داشته باشد که بیمار اظهار درماندگی کند بلکه باید از او پرسش کرد و با اصرار از او خواست که نیازمندی مادی و معنوی خود را بیان کند، و سپس باید هر طور شده اگر چه با کمک گرفتن از دیگران باشد کمکش نمود.
۳- آداب و وظائف عیادت کننده:
در مورد عیادت بیمار چند چیز را باید رعایت کرد:
اول: اینکه بیمار را باید به هر وضعی که هست دلداری داد مثل اینکه به او گفته شود چیزی نیست و بزودی خوب می شوی، چنانکه رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: وقتی بر مریض وارد شدید او را دلداری دهید چه دلداری و نوازش از مرگ جلوگیری نمی کند ولی آرامش برای جان مریض است.
دوم: در حق مریض دعا کند و از جمله در روایت است که اگر کسی در کنار مریض هفت بار این دعا را بخواند:
«اسئل الله العظیم رب العرش العظیم أن یشفیک»
اگر مرگش نرسیده باشد حتما خداوند او را شفا میدهد
سوم: زیاد نزد مریض ننشیند که موجب ناراحتی و زحمت مریض گردد.
چهارم: اینکه نزد مریض غذا نخورد چه رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: کسی که پیش مریض غذا بخورد پاداش عمل او ازبین می رود.(۱)
۴- پاداش بیماری:
جای تردید نیست که ترس و کم صبری و ناراحتی فکری و روانی بیمار در شدت و خطر مرض او خیلی مؤثر است و باعث ناراحتی بستگان او نیز خواهد بود.
از این رو برای آرامش روحی و بوجود آمدن صبر و تحمل در بیماری، اسلام پاداش های فراوانی برای بیماری قرار داده است که چند نمونه از آن را ذکر می نمائیم:
پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: ناله ی مریض ثواب سبحان الله دارد و فریاد وی پاداش لا إله إلا الله برای آنست و خواب او در بستر بیماری ثواب عبادت دارد و از پهلو به پهلو شدن پاداش جهاد با دشمنان را دارد و وقتی در میان مردم راه می رود (یعنی از مرض خوب می شود) و گاهی بر او نیست.(۲)
و امام باقر (علیه السلام) فرمود: یک شب در بستر بیماری بسر بردن پاداش آن بالاتر است از عبادت یک سال (البته مراد عبادت مستحبی است).(۳)
و نیز رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: شخص مؤمن وقتی مرضش خوب شد و از بستر بیماری بلند شد از گناهانش پاک و سفید می گردد مانند دانه تگرگی که در نهایت سفیدی و پاکی از آسمان
بر زمین می افتد.(۱)
و علی (علیه السلام) فرمود: بیماری کودک سبب آمرزش گناهان پدر و مادر او می گردد.(۲)
منبع : داستان های آموزنده جلد۱ / صفحه ۱۶۱
محمد بن عبد الله بن مهران روایت کرد از احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی که او گفت من وصفوان بن یحیی و محمد بن سنان و گمان میکنم که او گفت و عبدالله بن المغیره با عبدالله بن جندب همه محضر امام رضا (علیه السلام) وارد شدیم و ساعتی در خدمت آنحضرت نشستیم. چون برخاستیم آنحضرت مرا فرمود. ای احمد تو بنشین. پس نشستم و شروع کرد با من سخن گفتن. من نیز سؤالهائی مینمودم و پاسخ آنها را میشنیدم. تا اینکه بیشتر شب گذشت چون خواستم به خانه برگردم. به من فرمود: که میروی یا همینجا میمانی؟ عرض کردم: قربانت: اگر بفرمائی بروم میروم. و اگر بفرمائی بمانم میمانم. آنگاه فرمود: که همینجا بخواب که دیر شده است. مردم بخواب رفته اند. چون حضرت به اندرون رفتند. من بسجده افتادم و در سجده گفتم حمد خدای را حجت خدا و وارث علم انبیاء در میان برادران مؤمن با من انس گرفت. و هنوز در سجده بودم و شکر پروردگار میکردم که ناگاه متوجه شدم که با پای مبارک خود مرا متنبه کرد. پس برخاستم و حضرت دستم را گرفت و مالید. آنگاه فرمود:
ای احمد براستی که امیر المؤمنین (علیه السلام) صعصعه بن صوحان را در مرضش عیادت کرد. چون از بالین او برخاست فرمود. ای صعصعه مبادا که بر برادران خود افتخار کنی
که من ترا عیادت کردم، و از خدا بترس و این را فرمود و باندرون خانه تشریف برد.
منبع : داستان های راستین جلد۲ – صفحه ۵
عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: لما حضر محمد بن اسامه الموت دخلت علیه بنوهاشم. فقال: لهم قد عرفتم قرابتی و منزلتی منکم و علی دین فاحب ان تضمنوه عنی. فقال علی بن الحسین (علیه السلام) اما والله ثلث دینک علی. ثم سکت و سکتوا فقال علی بن الحسین (علیه السلام) علی دینک کله ثم قال علی بن الحسین (علیه السلام) اما انه لم یمنعنی ان اضمنه اولا الا کراهیه أن یقولو اسبقنا.
امام صادق (علیه السلام) فرمود: چون مرگ محمد بن اسامه فرا رسید. بنی هاشم در نزدش حاضر شدند. او برای آنها گفت. شما خویشی و موقعیت مرا با خودتان میدانید. بر عهده ی من وامی است. دوست دارم که آنرا بر عهده گیرید. امام زین العابدین (علیه السلام) فرمود: بخدا که یک سوم آن بر عهده من است. آنگاه خاموش شد و بنی هاشم هم خاموش شدند. باز فرمود که همه وام تو بر عهده من است سپس فرمود که مانعی نداشت که از اول همه وامش را بعهده بگیرم جز اینکه خوش نداشتم که بگویند او بر ما پیشدستی کرد.
منبع : داستان های راستین جلد۲ – صفحه ۱۹
امام صادق (علیه السلام) از پدرانش علیهم السلام روایت کرده است، که امیر المؤمنین (علیه السلام) با یک مرد کافر ذمی رفیق راه شد. ذمی بحضرت گفت: کجا قصد داری؟ حضرت فرمود: کوفه را قصد دارم. چون بجائی رسیدند که ذمی باید از حضرت جدا شود ذمی براه خودش تمایل کرد امیر المؤمنین (علیه السلام) نیز با او بدان راه تمایل کرد. تا آنجا که گوید: ذمی بحضرت عرض کرد. چرا از راه خود با من منحرف شدی. امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: این کار برای خوبی رفاقت و مصاحبت است که چون مرد می خواهد از همراهش جدا شود لازم است که قدری او را بدرقه کند. و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ما بما چنین دستور داده است. ذمی عرض کرد این دستور داده است؟ حضرت فرمود بلی. ذمی عرض کرد لاجرم آنکه از او پیروی کرده است بخاطر افعال کریمه و کارهای پسندیده او بوده است. و من شهادت میدهم که بر دین توأم. آنگاه ذمی با حضرت براه کوفه برگشت. و چون حضرت را شناخت اسلام آورد.
منبع : داستان های راستین جلد۲ – صفحه ۲۴
امام صادق (علیه السلام) فرمود که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در مرض سلمان فارسی او را عبادت کردند و فرمودند ای سلمان: براستی که ترا در این بیماری سه خصلت است.
١ – اینکه خدا را یاد کنی.
۲- دعای تو مستجاب گردد.
۳- این مرض در تو هیچ گناهی نگذارد جز اینکه همه را میریزد. خدا ترا از عافیت و سلامتی برخوردار کند تا آنگاه که اجلت فرا رسد.
منبع : داستان های راستین جلد۲ – صفحه ۳۶
عن السکونی عن ابی عبدالله (علیه السلام) أن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بعث سریه فلما رجعوا قال: مرحباً بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الأکبر. فقیل یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ما الجهاد الأکبر قال: جهاد النفس.
سکونی از حضرت صادق (علیه السلام) حدیث کرد که فرمود: همانا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستاد لشگری را به جهاد. چون برگشتند فرمود: آفرین به گروهی که بجای آوردند جهاد کو چک را و بجای ماند بر آنها جهاد بزرگ. گفته شد: ای پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چیست جهاد بزرگ. فرمود جهاد نفس است.
منبع : داستان های راستین جلد۲ – صفحه ۹۳
سوید بن غفله گفت: بعد از بیعت مردم به امیرالمؤمنین (علیه السلام) بخلافت شرفیاب خدمتش شدم در حالیکه روی حصیر کوچکی نشسته بود. و در خانه جز خودش چیزی نبود. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین (علیه السلام) در دست شما است بیت المال و من در خانه آنچه را که خانه بآن نیاز دارد چیزی مشاهده نمی کنم. فرمود: ای پسر غفله عاقل کسی است که در خانه ی که از آن کوچ میکند اثاث و لوازم بآنجا فراهم نیاورد. و برای ما خانه است با امن که بهترین متاع و اثاث را بآنجا انتقال داده ایم و ما نیز در همین نزدیکی ها به آنجا خواهیم رفت.
منبع : داستان های راستین جلد۲ – صفحه ۱۰۰
وقتیکه مأمون روی حسابهای شخصی و اغراض خصوصی خود حضرت رضا (علیه السلام) را بالاجبار ولیعهد خود قرار داد، بعضی از اطرافیان و خدمتکاران مأمون از آنجا که فکر می کردند شاید این موضوع سبب شود که خلافت از بنی عباس بیرون برود و در دست خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قرار گیرد بسیار ناراحت شدند و پیوسته در صدد جسارت به امام هشتم (علیه السلام) بودند!!
پرده ای در کاخ مأمون آویزان بود و رسم آنان بدستور مأمون این بود که هروقت حضرت رضا (علیه السلام) میخواست وارد شود همه باحترام آن حضرت از جا بلند میشدند و پرده را بالا میزدند تا اینکه حضرت رضا (علیه السلام) واردشود.
آنان خواستند جسارتی به امام رضا (علیه السلام) بنمایند، لذا همگی پس از مذاکرات خصوصی گفتند: وقتی امام رضا (علیه السلام) وارد شد هیچکدام از جای خود بلند نمیشویم و پرده را هم بالا نمیزنیم و بنا گذاشتند که هیچکدام از این اعتصاب کار تخلف ننمایند.
آنروز وقتی که امام هشتم (علیه السلام) خواست وارد شود همگی بی اختبار از جای خود بلند شدند و پرده را بالازدند تا اینکه حضرت واردشد، بعد متوجه رفتار خود شدند و خویش را ملامت کردند و تصمیم گرفتند که روز بعد اعتصاب را نشکنند.
روز بعد وقتی حضرت خواست وارد شود آنان باز بی اختیار همگی از جا بلند شدند ولی پرده را بالا نزدند ناگهان دیدند باد تندی وزید و پرده را بیش از آنچه آنها روزهای پیش بالا میکردند بالا برد و وقتی امام رضا (علیه السلام) وارد شد باد ایستاد و پرده بجای خود برگشت. آنان وقتی این وضع را دیدند بی اندازه در شگفت شدند و با خود گفتند:
ای جمعیت این مردی است که نزد خداوند دارای مقام بزرگی است و خداوند به او توجه خاصی دارد. آیا ندیدید چون شما پرده را بالا نکردید خداوند باد را برای او فرستاد و در اختیار وی قرار داد تا پرده را برایش بالا ببرد همانطوریکه خداوند باد را در اختیار حضرت سلیمان قرارداد و به او کمک کرد. برگردید در خدمت او و نسبت به او احترام کنید که این کار برای شما بهتر خواهد بود.
از آن به بعد عقیده ی همگی آنان در باره ی امام هشتم (علیه السلام) زیاد شد و به خدمت آن حضرت مانند سابق آغاز کردند و در عمل خود کوشا بودند.(۱)
منبع : قصه های اسلامی ماه – صفحه ۱۰۶
آنروز شهر سامره وضع، غیر
عادی به خود گرفته بود. مأمورین همه جا را کنترل کرده بودند و تماشاچیان از سر و دوش هم بالا میرفتند و بعضی هم که تازه از منزل بیرون آمده و از جریان خبر نداشتند از دیگران سؤال میکردند امروز چه خبر است؟
آنهائیکه از مطلب با اطلاع بودند جواب میدادند که امروز جناب خلیفه المستنصر بالله (یازدهمین خلیفه عباسی) از پای تخت خود بغداد به اینجا میاید. کم کم انتظار بپایان رسید و آقای خلیفه با مأمورین تشریفات خود وارد شد و بر حسب معمول، اول بحرم مطهر عسکریین (امام دهم حضرت هادی (علیه السلام) امام یازدهم حضرت عسکری (علیه السلام) رفت و از آنجا بازدید نمود.
وضع حرم مطهر جالب بود، تشکیلات صحن، گنبد، ضریح، فرشهای زیبا، چراغهای مجلل، در و دیوار باشکوه و خادمان با کمال ادب و جدیت مشغول وظائف خود بودند. مردم با گریه و خضوع بزیارت و دعا و نماز و راز و نیاز با پروردگار عالم مشغول و عده ای هم از مریضان و عاجزان به توسل پرداخته و بالاخره مانند اوضاع فعلی مشاهد مشرفه وضع حرم مطهر از هر نظر جالب و دیدنی بود و آثار معنویت و عظمت و نورانیت.کاملا به چشم میخورد. راستی به کالبد بی جان، حیات می بخشید.
خلیفه از دیدن این اوضاع سخت در شگفت شد و از توجهات مردم انگشت حیرت بدندان گرفت و از آن مکان مقدس بیرون آمد و سری هم بقبور خلفا و پدران خود زد اما آنجا را خلوت، با قبور مخروبه و کثیف دید که ریزش باران آنها را بصورت ویرانه ای درآورده است و از همه رقت آورتر اینکه پرندگان فضله های خود را سخاوتمندانه بر آنها نثار کرده اند. نه فرشی، نه چراغی، نه خادمی، نه زائری، آه اینها یک روز خلیفه بودند پول داشتند، قدرت داشتند، هزاران خدمت گذار داشتند، رقاصه ها، شعرا وچاپلوسان پروانه وار دور آنها می گشتند چرا امروز کسی بآنها توجه ندارد.
* نمک بر زخم
خلیفه پس از اینکه اوضاع را تماشا کرد نشست و با قیافه ی درهم کشیده بزمین نگاه می کرد دیگران نیز وقتی ناراحتی خلیفه را دیدید غمناک شده، سرها را پائین انداختند و سکوت مرگباری آن محوطه را فراگرفت!!
ناگهان یکی از اطرافیان که علت ناراحتی خلیفه را میدانست سکوت را در هم شکست و گفت: جناب خلیفه این علویین همیشه زیر قدرت شما و در زندانهای شما بسر می بردند اکنون قبورشان آنچنان مجلل و مردم پروانه وار دور آنها اجتماع کرده اند!! و این پدران شما خلفای روی زمین و نیرومندان جهان بودند اکنون برای شخص خلیفه زشت است که قبرهاشان در این وضع دلخراش قرار گرفته باشد شما هم که پول دارید آنها را تعمیر کنید و خادم و دربان بگذارید و بمردم دستور بدهید که بیایند آنها را زیارت کنند، متوسل شوند، نزد آنها دعا و نماز بخواند و گریه کنند و…
مستنصر بالله که قدری باین گفتار متملقانه گوش کرد و این مطالب تازه، نمکی بود که بر زخم دل او پاشیده شده بود، با ناراحتی آهی کشید و سر بلند کرده گفت: «هذا امر سماوی»: این همه احترامات و توجهاتی که مردم بخاندان پیغمبر و علویین دارند و حتی بقبورشان توجه و علاقمند هستند و از راههای دور بزیارت آنها می آیند و با خلوص نیت این همه خرج می کنند و زحمتها تحمل می کنند و اینکه هیچ توجهی بقبور پدران ما ندارند و این چنین که می بینید مخروبه و ویران است، مربوط به امر آسمانی و خداوند عالم است. چه میتوان کرد خدا دلهای مردم را علاقمند و متوجه علویین و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و آل او نموده است.
این طوری که تو میگوئی که من بزور مردم را وادار به تعمیر و زیارت قبور پدران خود نمایم چگونه امکان دارد؟ و اگر ما چنین کنیم ابدأ مردم از ما نخواهند پذیرفت امور اعتقادی بزور بر کسی تحمیل نمیشود و هرگونه تلاشی در این باره بی نتیجه است!(۱)
* نتیجه ی گفتار و عزت واقعی
آری مستنصر بالله بخوبی میدانست پدران او با آنهمه هرزگی، عیاشی و ستمگری و سوء استفاده هائی که از خلافت اسلامی مینمودند و حیف و میل هائی که از بیت المال مسلمانان می کردند و با آن همه آلودگی و گناه و زشتی از قمار بازی، سگ بازی، رقاصه بازی، شراب خواری هرگز مورد علاقه ی خدا و مردم قرار نگرفتند و عظمت خاندان پیغمبر و علاقه ی ریشه دار آنان در زمان حیات و بعد از شهادتشان در اثر پاکی باطنی و اعمال نیک و خوبیهائی است که به اجتماع کرده اند و در واقع عزت عمیق آنان در پرتو اطاعت پروردگار عالم بوده است.
و اگر کسی خواسته باشد عزت ذاتی و واقعی پیدا کند باید از خداوند اطاعت نماید همانطوریکه امام صادق (علیه السلام) می
فرماید: «هرکی میخواهد بدون طایفه، عزیز باشد و بدون ثروت بی نیازگردد و بدون جاه و مقام دارای هیبت و عظمت باشد باید از زیر ذلت گناه بیرون آید و در عزت اطاعت خدا داخل شود.»(۱)
منبع : قصه های اسلامی ماه – صفحه ۱۵۶
او در کارش خیلی کوتاهی کرده بود، وضع رقت باری را بوجود آورده بود، جداً منظره ی ناراحت کننده ای بود، تمام درختهای پر میوه و سرسبز خشک شده و زراعتهای با نشاط و زیبا همه پژمرده و زرد شده بود.
امام سجاد (علیه السلام) باغ سرسبز و آبادی داشت که یکی از غلامانش را برای اداره و باغبانی آن گماشته بود.
یک روز برای سرکشی به باغ تشریف برد، دید در اثر کوتاهی غلام باغ ویران شده، و بیشتر درختان و مزارع آن از بین رفته است.
امام از کوتاهی غلام و وضع اسفبار باغ نگران شد و برای تنبیه غلام چند تازیانه به او زد، و سپس از کار خود ناراحت شد، و لذا وقتی به منزل رفت، غلام را طلبید.
غلام وقتی آمد، دید آن حضرت بدنش برهنه است و تازیانه ای در دست دارد، خیال کرد باز هم امام میخواهد او را تنبیه نماید، لذا سخت وحشت کرد، ولی بر خلاف انتظار دید آن حضرت به آرامی تازیانه را بطرف غلام برد و فرمود امروز کاری از من سر زد که از من نباید سر میزد، و این لغزش بود، حال تازیانه را بگیر مرا قصاص کن.
غلام عرض کرد:
ای سرور، چون من خود را سزاوار کیفر میدانستم خیال کردم باز هم میخواهید مرا تنبیه نمایید، پس چگونه
از شما قصاص کنم؟
امام چهارم (علیه السلام) با بیانی جدی فرمود:
بگیر، قصاص کن.
غلام عرض کرد: پناه می برم به خدا (که بخواهم از شما قصاص کنم) من شما را بخشیدم.
امام چند بار به او فرمود، بگیر قصاص کن.
غلام هم متقابلا احترام کرده و حضرتش را به بزرگی یاد می کرد.
وقتی امام سجاد (علیه السلام) دید غلام قصاص نمی کند فرمود: حال که از قصاص کردن امتناع می کنی (تو را آزاد کردم و آن باغ را به تو بخشیدم و بدنبال آن باغ را تحویلش داد.(۱)
اگرچه آن غلام واقعاً مقصر و مستحق مجازات بود و امام (علیه السلام) او را بطور مختصر تنبیه کرده و در اصل کار خلافی انجام نداده بود، ولی از آنجا که حضرتش مجسمه ی أخلاق و عطوفت و احسان بود، همان را هم بر خود نپسندید و چون غلام حاضر به قصاص نشد با آزاد کردن وی و بخشیدن باغ به او، جبرانش کرد.
و این سرمشقی است برای ما که در وقت خشم، خود را کنترل کنیم و به دیگران ستم ننمائیم.
چنانکه در حدیثی می فرماید: “الخیر کله صیانه الانسان نفسه”.(۲)
تمام خوبیها در این است که انسان خودش را از لغزش نگاه دارد.
منبع : داستان های آموزنده جلد۳ – صفحه ۱۷۶
آورده اند: سعد بن هشام علاقه داشت از اخلاق پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آگاه شود؛ اما پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رحلت کرده بودند؛ از این رو تصمیم گرفت نزد عایشه – همسر پیامبر (صلی الله علیه و آله
و سلم) – برود تا از او در این باره سؤال کند. سعد می گوید: نزد عایشه رفتم و از اخلاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سؤال کردم. عایشه گفت: «أما تقرأ القرآن؟»؛ آیا قرآن نمی خوانی؟ جواب دادم: آری! می خوانم. گفت: «کان خلق رسول الله القرآن»؛ اخلاق و خلق و خوی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) [همانند] قرآن بود!(۱)
همچو زمین، خواهد آسمان که بیفتد ـ تا بدهد بوسه بر نعال محمد(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱ – صفحه ۳۰
پس از آن که ابن ملجم مرادی، حضرت علی (علیه السلام) اولین شهید محراب را با ضربت شمشیر زهرآگین به شدت مجروح کرد و آن حضرت در بستر شهادت قرار گرفت، حضرت در وصیت نامه ای خطاب به امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) فرمود: ای فرزندان عبدالمطلب! مبادا پس از من دست به خون مسلمانان فرو برید
و دست به کشتار بزنید و بگویید امیرمؤمنان کشته شد؛ بدانید جز کشنده ی من کس دیگری نباید کشته شود. درست بنگرید. اگر من از ضربت او مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پا و دیگر اعضای او را نبرید. من از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که فرمود: بپرهیزید از بریدن اعضای مرده؛ هر چند سگ درنده باشد.(۱)
قد غیر الطعن منهم کل جارحه ـ سوی المکارم فی أمن من الغیر
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۸۲ – صفحه ۸۴
در اتاق باز شد، نگاه کنیزک لغزید طرف باغچه ی گل ها. آرام بیرون آمد، کسی در حیاط نبود. نگاهی به اتاق آقا انداخت در باز بود، با خود فکر کرد که لابد کسی پیش آقا است. برگشت و به طرف باغچه آمد، نگاهش به پروانه ای افتاد با بال های رنگی. یک لحظه به دنبال پروانه دوید، روی گل زیبایی نشسته بود، در برابر گل سرش را خم کرد، چشمهایش را بست و بویید. انگشتان باریکش را به ساقه ی سبز گل تکیه داد و آرام چرخی داد. گل را چید و جلوتر رفت، گل دیگری چید و چند گل دیگر تا شد یک دسته گل زیبا. دست هایش پر از هاگ گل ها شد. آمد پشت در اتاق آقا و دست هایش را دراز کرد و گفت: بفرمایید آقا. آقا نگاه کرد. دست دراز کرد و گل ها را گرفت و بویید و به او نگاه کرد، چه زیبا چه رنگارنگ کنیزک گفت: آقا! بهترین هدیه
ها را به بهترین انسان ها می دهند. لبخندی صمیمی بر لبان آقا سبز شد، چند لحظه ای به او نگریست و زیر لب زمزمه کرد: تو آزادی دخترم!(۱) خدا آزادی را به تو داده است، چیزی زیباتر از آزادی نیست که در برابر گل های زیبا به تو هدیه شود. کنیزک به یاد پروانه و پرستو افتاد، نگران شد، با خود فکر می کرد که نکند از باغ خانه ی آقا از میان پروانه ها و گل های خوشبو بیرون برود. گفت: آقا! اگر آزادم پس بگذار بمانم. آقا گفت: تو آزادی به طرف در برگشت، بقیه حرف ها را نشنید؛ اما حس کرد کسی می گوید: بمان با گل ها یا برو با پرستوها.
انس بن مالک ۔ راوی داستان – می گوید: به آقا (امام حسین (علیه السلام))(۲) عرض کردم: آزادی یک دختر در برابر چند شاخه گل؟! فرمود: خدا این گونه به ما آموخته است: «وإذا حییتم بتحیه فحیوا بأحسن منها أو ردوها)(۳)؛ هر گاه به شما تحیت و درود می گویند، پاسخ آن را بهتر از آن بدهید یا (دست کم) به همان گونه پاسخ گویید. امام (علیه السلام) در ادامه فرمود: نیکوتر از درود وی، آزادی اش بود.(۴)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۸۳ – صفحه ۸۴
یکی از بستگان امام صادق (علیه السلام) به خاطر موضوعی در غیاب آن حضرت نزد مردم از
آن بزرگوار بدگویی می کرد. امام (علیه السلام) توسط شخصی از بدگویی او باخبر شد. همین که حضرت این خبر را شنید، بی آن که عکس العمل شدیدی نشان دهد، با کمال نرمش و آرامش برخاست و وضو گرفت و مشغول نماز شد.
یکی از حاضران به نام حماد لحام می گوید: من گمان کردم که آن حضرت می خواهد آن شخص را نفرین کند، ولی برخلاف تصور من، دیدم آن بزرگوار بعد از نماز چنین دعا کرد: خدایا! من حقم را به او بخشیدم، تو از من بزرگوارتر و سخی تری، او را به من ببخش و کیفرش نکن.
سپس دیدم آن حضرت چنان نسبت به آن شخص ترحم و رقت قلب نشان داد که همچنان برای او دعا می کرد و من از آن همه بزرگ منشی، صمیمیت و صفای باطن آن حضرت، شگفت زده شدم.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۸۶ – صفحه ۸۵
عبد الملک بن مروان، بعد از بیست و یک سال حکومت استبدادی، در سال ۸۶ هجری از دنیا رفت. بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آن که از نارضایتی های مردم بکاهد، بر آن شد که روش دستگاه خلافت و طرز رفتار با مردم را تغییر دهد. به خصوص در مقام جلب رضایت مردم مدینه – که یکی از دو شهر مقدس مسلمانان و مرکز تابعین و باقی ماندگان صحابه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و اهل فقه و حدیث بود – برآمد؛ از
این رو هشام بن اسماعیل مخزونی (پدر زن عبدالملک) را که قبلاً حاکم مدینه بود و ستم ها کرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را می کردند از کار برکنار کرد.
هشام بن اسماعیل در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد کرده بود. همچنین سعید بن مسیب، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت، شصت تازیانه زده بود و جامه ای خشن به وی پوشانده و پس از سوار کردن بر شتر، دور تا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی (علیه السلام) و مخصوصاً سرور علویین، امام علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام)، بیش از دیگران بد رفتاری کرده بود.
ولید، هشام را معزول ساخت و به جای او عمر بن عبد العزیز، پسرعموی جوان خود را که بین مردم به حسن نیت و انصاف معروف بود، به عنوان حاکم مدینه قرار داد. عمر برای باز شدن عقده ی دل مردم دستور داد هشام بن اسماعیل را جلوی خانه ی مروان محکم نگاه دارند و هر کس که از هشام بدی دیده یا شنیده، بیاید و تلافی کند. مردم دسته دسته می آمدند و دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود که نثار هشام بن اسماعیل می شد.
امام علی (علیه السلام) به علویین فرمود: خوی ما این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آن که ضعیف شد، انتقام بگیریم؛ بلکه اخلاق ما این است که به افتادگان کمک کنیم. هنگامی که امام علی (علیه السلام) با جمعیت انبوه علویین به طرف هشام بن اسماعیل آمد، رنگ در چهره ی هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را می کشید؛ ولی برخلاف انتظار وی، امام طبق معمول با صدای بلند فرمود: سلام علیکم و با او دست داد و بر حال او ترحم کرد و به او فرمود: اگر کمکی از دست من ساخته است، حاضرم!
بعد از این جریان، مردم مدینه نیز شماتت کردن وی را متوقف کردند.(۱)
گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن ـ مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۸۸ – صفحه ۸۶
ائمه هدی (علیهم السلام) افرادی دارای طبع بلند و صفای باطن بودند و به هیچ وجه روحیه کینه توزی نداشتند. در این رابطه به داستان زیر توجه کنید:
پس از جنگ جمل، جمعی از سران سپاه دشمن، مانند مروان و… که بی نهایت با امام علی (علیه السلام) دشمنی کردند، در جلسه ای گرد هم آمدند و به بررسی اوضاع پرداختند. یکی از آن ها گفت: سوگند به خدا ما به این مرد (امام علی (علیه السلام)) ظلم کردیم و بیعت او را بدون عذر موجهی شکستیم. به خدا سوگند برای ما آشکار شد که بعد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روش هیچ کس مانند روش آن حضرت نیک نبود. عفو و بخشش او نیز بعد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بی نظیر بوده است. برخیزید به حضورش برویم و از اعمال بد خود عذرخواهی کنیم تا ما را ببخشد.
آن گروه برخاستند و در خانه ی امام علی (علیه السلام) نشستند. امام علی (علیه السلام)
به آن ها فرمود: خوب توجه کنید! من بشری مانند شما هستم، با شما سخنی دارم، از من بشنوید، اگر حق بود مرا تصدیق کنید، وگرنه آن را نپذیرید. شما را سوگند به خدا، آیا می دانید هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رحلت کرد، من نزدیک ترین و بهترین شخص به او و بهترین شخص نسبت به مردم بودم؟ حاضران گفتند: آری تصدیق می کنیم!
امام علی (علیه السلام) فرمود: شما از من روی گرداندید و با دیگری بیعت کردید. من به خاطر حفظ وحدت مسلمانان تحمل کردم. سپس مقام خلافت به دیگری رسید. باز هم تحمل کردم با این که می دانستید من نزدیک ترین و بهترین مردم به خدا و رسولش بودم. صبر کردم تا او کشته شد و مرا یکی از شش نفر قرار داد. باز تحمل کردم و به اختلاف مسلمانان دامن نزدم، اکنون نزد من آمدید و با من بیعت کردید، چنان که با ابوبکر و عمر بیعت کردید. شما نسبت به بیعت آن ها وفا کردید؛ ولی بیعت مرا شکستید. چه شد که بیعت آن ها را نشکستید؛ ولی بیعت مرا شکستید؟
حاضران – که سخت شرمنده شده بودند – عرض کردند: یا أمیر المؤمنین! شما مانند بنده ی صالح خدا، حضرت یوسف (علیه السلام) باش که به برادرانش فرمود: «امروز ملامتی بر شما نیست؛ خداوند شما را می بخشد و او مهربان ترین مهربانان است.»(۱)
امام علی (علیه السلام) با کمال بزرگواری و صفای باطن به آنها فرمود: امروز ملامتی بر شما نیست.
سپس فرمود: میان شما مردی است [اشاره به مروان] که اگر
با دستش با من بیعت کند، با پایش آن را می شکند!(۱)
فلیت أکفاً حاربتک تقطعت ـ و أرجل بغی جاولتک جذام
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۱ – صفحه ۸۷
متعب می گوید: امام کاظم (علیه السلام) در نخلستان خود مشغول بریدن شاخه های درختان بود. یکی از غلامان آن حضرت دسته ای از خوشه های خرما را برداشت و [به قصد دزدی] پشت دیوار باغ انداخت. من رفتم غلام را گرفتم و نزد حضرت آوردم و ماجرا را برای آن حضرت نقل کردم.
امام کاظم (علیه السلام) به غلام رو کرد و فرمود: آیا گرسنه ای؟ غلام گفت: نه آقای من! امام فرمود: آیا برهنه ای؟ غلام گفت: نه مولای من! امام فرمود: پس چرا آن خوشه های خرما را برداشتی؟ غلام گفت: دلم چنین خواست. امام (علیه السلام) فرمود: آن خرماها برای تو باشد. سپس فرمود: غلام را رها کنید.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۲ – صفحه ۸۸
وقتی امام علی (علیه السلام) در جنگ صفین شنید که یاران او شامیان را دشنام می دهند، فرمود: من خوش ندارم که شما دشنام دهنده باشید؛ اما اگر کردارشان را تعریف و حالات آنان را بازگو می کردید، به سخن راست نزدیک تر و عذرپذیرتر بود. خوب بود به جای دشنام آنان، می گفتید: خدایا! خون ما و آنها را حفظ کن. بین ما و آنان اصلاح فرما و آنان را از گمراهی به راه راست هدایت کن تا آنان که جاهل اند، حق را بشناسند و آنان که با حق می ستیزند پشیمان شده به حق بازگردند.(۳)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۳ – صفحه ۸۹
ابن ابی الحدید از ابوالاسود دوئلی چنین نقل کرده است: علی (علیه السلام) پس از جنگ جمل با دو هزار سرباز مجاهد اسلامی که من (ابوالاسود) هم با آنها بودم، وارد انبارهای بیت المال بصره شد. آن حضرت به سکه های نقره ی روی هم انباشته شده نگاهی کرد و آن گاه با لحن زاهدانه ای – که مخصوص حضرت بود – خطاب به سکه ها فرمود: غیر از علی را فریب دهید. شما با این جلوه ها نمی توانید در روح بزرگ فرزند ابی طالب رخنه کنید. سپس دستور فرمود به هر یک از سربازان پانصد درهم بدهند. بعداً معلوم شد که مقدار سکه ها شش میلیون درهم بوده است. به هر نفر درست پانصد درهم رسید. آن گاه پانصد درهم نیز برای خود برداشت. در این هنگام مردی به محضر آن حضرت رسید و عرض کرد:
ای امیر مؤمنان! گرچه من با شما در جنگ شرکت نداشتم؛ ولی دلم همراه شما بود. آن حضرت فوراً پانصد درهم سهم خود را به آن مرد بخشید و برای خود چیزی برنداشت!(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۴ – صفحه ۸۹
در خبر است: پیغامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) روزی با جمعی نشسته بود. شخصی آمد و گفت: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! در فلان خانه مردی و زنی به فساد مشغول اند. فرمودند: باید تفحص کنید. چند کس از صحابه اجازه خواستند. هیچ یک را اجازت نداد. امیر مؤمنان علی (علیه السلام) در آمد. فرمودند: یا علی! برو و ببین تا این حال راست است یا نه. امیرمؤمنان علی (علیه السلام) برفت. چون به خانه رسید، چشم بر هم نهاد و داخل شد و دست بر دیوار کشید و بیرون آمد.
چون نزد پیغامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، گفت: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! گرد آن خانه برآمدم، هیچ کس را در آن جا ندیدم. پیغامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: ای علی! تو جوانمرد این امت هستی.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۵ – صفحه ۸۹
هنگامی که در اواخر سال سی و پنجم هجری، امیر مؤمنان علی (علیه السلام) زمام امور خلافت را به دست گرفت، نخستین گروهی که بیعت شکنی کردند و پرچم مخالفت بر ضد علی (علیه السلام) برافراشتند، ناکثین بودند که در رأس آنها طلحه، زبیر و عایشه قرار داشتند و جنگ عظیمی به نام جمل را در بصره بر ضد حکومت امام علی (علیه السلام) برپا کردند. عایشه با کینه و دشمنی شدید مردم را علیه علی (علیه السلام) می شورانید و آتش جنگ را
شعله ورتر می ساخت و در پایان سپاه امام علی (علیه السلام) پیروز شدند.
جنگ با آن همه تلفات پایان یافت؛ ولی جوانمردی و بزرگواری امام علی (علیه السلام) آن قدر زیاد بود که نه تنها نسبت به عایشه کینه توزی نکرد و انتقام نگرفت، بلکه حریم او را کاملاً حفظ کرد. مدتی پس از پایان جنگ، امام علی (علیه السلام) عایشه را با بهترین روش روانه مدینه کرد، آن حضرت بیست زن را مأمور کرد لباس مردانه بپوشند، عمامه بر سر بنهند، شمشیر بر گردن بیاویزند و در ظاهر به عنوان بیست محافظ مرد، عایشه را به سوی مدینه رهسپار کنند.
وقتی عایشه به یکی از نقاط بین راه رسید، با گفتار نامناسب از علی (علیه السلام) یاد کرد و گفت: علی، با محافظان مردی که بر من گماشت، عفت مرا هتک کرد؛ ولی هنگامی که به مدینه رسیدند، آن بیست زن، عمامه از سر برداشتند و لباس مردانه خود را درآوردند و به عایشه گفتند: ما زن بودیم، پس علی حریم تو را مراعات کرد.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۶ – صفحه ۹۰
یکی از اهداف امامان شیعه (علیهم السلام) در ازدواج های مکرر، این بود که ازدواج بین مسلمانان رواج یابد و زنان دارای همسر گردند و از مفاسد جنسی جلوگیری شود؛ چرا که زن بی شوهر، هم خودش در خطر انحراف است و هم دیگران و خدای ناکرده به هیچ وجه هدف آنان، شهوت رانی نبوده است.
در تاریخ آمده است که
عبد الله بن عامر بر اثر دسیسه ی معاویه برای آن که همسر زیبای او بتواند با یزید ازدواج کند و عروس معاویه گردد، همسرش ام خالد را طلاق داد؛ ولی قبل از آن که معاویه اقدام کند، امام حسن(علیه السلام)(۱) با ام خالد ازدواج کرد. این ازدواج، ازدواجی صوری و ظاهری بود؛ چرا که ام خالد زن زیبایی بود و هوس بازان با نیرنگ خود می خواستند او را همسر یزید کنند و از این راه او را به فساد بکشانند. امام حسن (علیه السلام) برای جلوگیری از انحراف ام خالد با او ازدواج کرد. پس از مدتی عبد الله بن عامر که از کار خود پشیمان شده بود برای گرفتن امانتی که نزد همسر سابقش ام خالد داشت به خانه ی امام حسن (علیه السلام) آمد. امام حسن (علیه السلام) به او فرمود: من با همسر سابق تو به خاطر حفظ او ازدواج کرده ام و او را پاک و سالم به عنوان امانت نگاه داشته ام و امروز این امانت را به تو برمی گردانم. عبدالله شاد شد و امام حسن (علیه السلام) ام خالد را طلاق داد و به ازدواج مجدد عبدالله درآورد. عبدالله نیز همسر خود را به خانه اش بازگردانید.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۷ – صفحه ۹۰
روزی امام حسن مجتبی (علیه السلام) هنگام غذا خوردن،
جلوی سگی که نزدیکی ایشان ایستاده بود، چند لقمه غذا انداخت. کسی گفت: یابن رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم)! اجازه می دهید سگ را دور کنم؟ حضرت فرمود: به آن حیوان کاری نداشته باش! من از پروردگارم حیا می کنم که جانداری به غذای من نگاه کند و من آن را از خود برانم و غذایش ندهم.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۸ – صفحه ۹۱
معاویه بن ابی سفیان، حدود شانزده سال بود که در شام حکومت می کرد و بدون آن که به احدی اظهار کند، مقدمات خلافت را برای خویش فراهم می ساخت. او از هر فرصتی برای منظوری که در دل داشت استفاده می کرد. موضوع کشته شدن عثمان بهترین بهانه بود تا از حکومت مرکزی سرپیچی کند و داعیه ی خلافت را آشکار سازد. او در زمان حیات عثمان، به استغاثه های عثمان پاسخ مساعد نداد و تقاضاها و استمدادهای عثمان را نشنیده و ندیده گرفت؛ اما منتظر بود عثمان کشته شود و قتل وی را بهانه ی کار خود قرار دهد.
از سوی دیگر، مردم پس از قتل عثمان دور علی (علیه السلام) را که به جهات مختلفی از رفتن زیر بار خلافت امتناع می ورزید، گرفتند و با او بیعت کردند. علی (علیه السلام) پس از آن که دید مسئولیت رسماً متوجه او است، قبول کرد و خلافت رسمی اش در مدینه – که مرکز و دارالخلافه ی آن روز بود – اعلام شد. همه ی استان های کشور پهناور اسلامی آن روز اطاعتش را
گردن نهادند، به استثنای شام و سوریه که در اختیار معاویه بود.
معاویه از اطاعت حکومت مرکزی سرپیچی کرد و آن را متهم ساخت به این که کشندگان عثمان را پناه داده است و خود آماده ی اعلام استقلال شام و سوریه شد و سپاهی انبوه از شامیان فراهم کرد.
علی (علیه السلام) بعد از فیصله دادن کار اصحاب جمل، متوجه معاویه شد. نامه هایی با معاویه رد و بدل کرد؛ اما نامه های علی (علیه السلام) در دل معاویه اثر نکرد. دو طرف با سپاهی انبوه به سوی یکدیگر حرکت کردند. ابوالاعور سلمی پیشاپیش لشکر معاویه با گروهی از پیشاهنگان حرکت می کرد و مالک اشتر نخعی با گروهی از لشکریان علی (علیه السلام) به عنوان پیشاهنگ کنار فرات به یکدیگر رسیدند. مالک اشتر از طرف علی (علیه السلام) مجاز نبود جنگ را شروع کند؛ اما ابوالاعور برای این که زهر چشمی بگیرد، حمله ی سختی کرد. حمله ی او از طرف مالک و همراهانش دفع شد و شامیان سخت به عقب رانده شدند. ابوالاعور برای این که کار را از راه دیگر بر حریف سخت بگیرد، خود را به محل «شریعه» (آن نقطه ی شیب دار کنار فرات که دو طرف می بایست از آن جا آب بردارند) رساند و نیزه داران و تیراندازان خود را مأمور کرد تا آن نقطه را حفظ کنند و مانع ورود مالک و یارانش بشوند. طولی نکشید که خود معاویه با سپاه انبوهش رسید و از پیشدستی ابوالاعور خشنود شد. معاویه برای اطمینان بیشتر عده ای بر نفرات ابوالاعور افزود. اصحاب علی (علیه السلام) در مضیقه ی بی آبی قرار گرفتند. شامیان عموماً از پیش آمدن این فرصت خوشحال بودند و معاویه با خوشحالی اظهار داشت: این اولین پیروزی است.
تنها عمرو بن عاص معاون و مشاور مخصوص معاویه این کار را مصلحت نمی دید. از آن سو علی (علیه السلام) از ماجرا آگاه شد. نامه ای به وسیله ی یکی از بزرگان یارانش به نام صعصعه به معاویه نوشت و یادآور شد که ما به این جا آمده ایم؛ اما میل نداریم جنگی رخ دهد و میان مسلمانان برادرکشی واقع شود. امیدواریم بتوانیم با مذاکرات اختلافات را حل کنیم؛ ولی می بینیم تو و پیروانت قبل از هر چیز، اسلحه به کار برده اید، به علاوه، آب را بر یاران من بسته اید. دستور بده از این کار دست بردارند تا مذاکرات آغاز گردد، البته اگر تو به چیزی جز جنگ راضی نشوی، من ترس و ابایی ندارم.
این نامه به دست معاویه رسید. با مشاوران خود درباره ی این موضوع مشورت کرد. عموماً نظرشان این بود که فرصت خوبی به دست آمده است، نباید به این نامه ترتیب اثر داد. تنها عمرو عاص مخالفت کرد و گفت: اشتباه می کنید. علی [علیه السلام] و اصحابش چون در نظر ندارند در کار جنگ پیش دستی کنند، به وسیله ی نامه خواسته اند شما را از کارتان منصرف کنند. خیال نکنید که اگر شما به این نامه ترتیب اثر ندادید و آن ها را همچنان در مضیقه ی بی آبی گذاشتید، عقب نشینی می کنند. آن وقت است که دست به شمشیر خواهند برد تا شما را با رسوایی از اطراف فرات دور کنند. عقیده ی اکثریت مشاوران این بود که مضیقه ی بی آبی، دشمن را از پای درخواهد آورد. معاویه نیز شخصاً با این عقیده موافق بود.
شورا به پایان رسید. صعصعه برای جواب نامه نزد معاویه آمد. معاویه که در نظر داشت از جواب دادن شانه خالی کند، گفت: بعداً جواب خواهم داد. ضمناً دستور داد سربازان کاملاً مراقب باشند و مانع ورود و خروج سپاهیان علی (علیه السلام) شوند.
علی (علیه السلام) از این پیشامد – که امید هرگونه حسن نیتی را در جبهه ی مخالف از بین می برد و راهی برای حل مشکلات به وسیله ی مذاکرات باقی نمی گذاشت – سخت ناراحت شد و راه را منحصر به اعمال زور و دست بردن به اسلحه دید. در مقابل سپاه خویش آمد و خطبه ای کوتاه اما شورانگیز به این مضمون ایراد کرد:
اینان ستمگری آغاز کردند. در ستیزه را گشودند و با روش خصمانه شما را پذیرا شدند. اینان مانند گرسنه ای که غذا می طلبد، جنگ و خونریزی می طلبند. جلوی آب آشامیدنی را بر شما گرفته اند. اکنون یکی از دو راه را باید انتخاب کنید، راه سومی نیست: یا تن به ذلت و محرومیت بدهید و همچنان تشنه بمانید یا شمشیرها را از خون پلید اینان سیراب کنید تا خودتان از آب گوارا سیراب شوید. زنده بودن این است که غالب و فاتح باشید، هر چند به بهای مردن تمام شود و مردن این است که مغلوب و زیردست باشید، هر چند زنده بمانید. همانا معاویه گروهی گمراه و بدبخت را گرد خویش جمع کرده و از جهالت و بی خبری آنها استفاده می کند، تا آن جا که آن بدبخت ها گلوی خودشان را هدف تیر مرگ قرار داده اند.
سخنان علی (علیه السلام) جنبش عجیبی در سپاهیان آن حضرت به وجود آورد، خونشان را به جوش آورد، آنان با یک حمله ی سنگین دشمن را تا فاصله ی زیادی عقب راندند و شریعه را تصاحب کردند.
عمرو عاص که پیش بینی اش به وقوع پیوسته بود، به معاویه گفت: حالا اگر علی [علیه السلام] و سپاهیانش با تو همان کنند که تو با آنها کردی، چه خواهی کرد؟ آیا می توانی بار دیگر شریعه را از آنها بگیری؟
معاویه پرسید: به عقیده ی تو، علی [علیه السلام] با ما چگونه رفتار خواهد کرد؟
عمرو عاص گفت: به عقیده ی من، علی [علیه السلام] ما را در مضیقه ی بی آبی نخواهد گذاشت. او برای چنین کارهایی نیامده است.
از آن سو سپاهیان علی (علیه السلام) بعد از آن که یاران معاویه را از شریعه دور کردند، از علی خواستند اجازه بدهد مانع آب برداشتن یاران معاویه بشوند. علی (علیه السلام) فرمود: مانع آنها نشوید! من به این گونه کارها که روش جاهلان است، دست نمی زنم. من از این فرصت استفاده می کنم و مذاکرات خود را با آنها بر اساس کتاب خدا آغاز می کنم. اگر پیشنهادها و صلاح اندیشی های من پذیرفته شد که چه بهتر و اگر پذیرفته نشد، با آنها می جنگم؛ اما جوانمردانه، نه از راه بستن آب به روی دشمن. من هرگز به چنین کارهایی دست نخواهم زد.
آن روز شام نشده بود که سپاهیان علی (علیه السلام) و معاویه با یکدیگر می آمدند و آب برمیداشتند
و کسی متعرض سپاهیان معاویه نمی شد.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۹ – صفحه ۹۱
صفوان جمال می گوید: بین امام صادق (علیه السلام) و عبد الله بن حسن مثنی معروف به عبد الله محض، سخنی خشن به میان آمد، به گونه ای که سر و صدا بلند شد و مردم اجتماع کردند. شب بود و آنها با این وضع، از یکدیگر جدا شدند.(۲)
صفوان در ادامه می گوید: صبح آن شب برای انجام کاری، از خانه بیرون آمدم، دیدم امام صادق (علیه السلام) در خانه ی عبد الله بن حسن ایستاده و می فرماید: ای کنیز! به ابومحمد (عبد الله بن حسن) بگو بیاید. کنیز رفت و خبر داد، عبد الله از خانه بیرون آمد، همین که چشمش به چهره ی امام صادق (علیه السلام) افتاد، عرض کرد: ای اباعبدالله (علیه السلام)! چرا صبح زود به این جا آمده ای؟! امام (علیه السلام) فرمود: من دیشب آیه ای از قرآن کریم را تلاوت می کردم که آن آیه مرا پریشان ساخت. عبدالله پرسید: کدام
آیه؟ امام فرمود: «و الذین یصلون ما أمر الله به أن یوصل و یخشون ربهم و یخافون سوء الحساب).(۱)
عبد الله بن حسن گفت: راست فرمودی. گویا من هرگز این آیه را در کتاب خدا نخوانده بودم؛ سپس دست بر گردن هم گذاشته، گریه کردند. به این ترتیب، امام صادق (علیه السلام) به آیه ی قرآن کریم و دستور آن احترام گذاشت(۲) و با خواندن آن، پسرعموی خود «عبدالله بن حسن» را از خواب غفلت بیدار
کرد و هر دو آشتی کردند.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱۰۰ – صفحه ۹۳
آورده اند: معاویه کنیز بسیار زیبایی را به صد هزار درهم خرید و به اطرافیان خود گفت: این کنیز برای چه کسی شایسته است؟ گفتند: برای شما. معاویه گفت: درست نگفتید؛ بلکه این بانو برای حسین بن علی (علیه السلام) شایسته است؛ زیرا این زن هم دارای شرافت و شخصیت است و هم بین من و پدر حسین اختلافاتی وجود داشت، امید آن که با اهدای این کنیز، اختلاف ما برطرف شود.(۲) معاویه با طرح این دسیسه ی سیاسی، کنیز را همراه اموال بسیار و لباس های فاخر به حضور امام حسین (علیه السلام) فرستاد. امام حسین (علیه السلام) دید کنیز زیبایی است، پرسید: اسمت چیست؟ کنیز گفت: «هوی»، (آرزو و عشق). امام حسین (علیه السلام) فرمود: خودت هم مثل نامت هستی. سپس امام حسین (علیه السلام) از
او پرسید: چیزی حفظ هستی؟ کنیز گفت: آری! قرآن بخوانم یا شعر؟؟ امام (علیه السلام) فرمود: قرآن بخوان. کنیز این آیه را خواند: (و عنده مفاتح الغیب لا یعلمها إلا هو و یعلم ما فی البر و البحر و ما تسقط من ورقه إلا یعلمها و لا حبه فی ظلمات الأرض و لا رطب و لا یابس إلا فی کتاب مبین)(۱)؛ کلیدهای غیب، تنها نزد خدا است و جز او کسی آن را نمی داند. او آنچه در خشکی و دریا است می داند. هیچ برگی از درختی نمی افتد، مگر این که از آن آگاه است، نه هیچ دانه ای در مخفی گاه زمین و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد، جز این که در کتاب آشکار (کتاب علم خدا) ثبت است. امام حسین (علیه السلام) از او خواست شعری بخواند. کنیز این شعر عبرت انگیز را خواند:
أنت نعم الفتی لو کنت تبقی ـ غیر أن لا بقاء للانسان
یعنی: تو جوان نیک و زیبایی، اگر بقاء داشته باشی؛ ولی بقایی برای انسان نیست. امام حسین (علیه السلام) سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گریه کرد. آن گاه به آن کنیز با معرفت رو کرد و فرمود: تو را آزاد کردم، هر چه معاویه فرستاده مال خودت باشد.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱۰۱ – صفحه ۹۴
امام باقر (علیه السلام) می فرماید: من و گروهی در حضور پدرم امام سجاد (علیه السلام) بودیم، ناگهان آهویی از صحرا آمد و
در چند قدمی پدرم ایستاد و ناله کرد.
حاضران از پدرم پرسیدند: این آهو چه می گوید؟ پدرم فرمود: می گوید: فلانی بچه ام را صید کرده، بچه ام از روز گذشته تا حال شیر نخورده، خواهش میکنم آن را از او گرفته، نزد من بیاور تا به او شیر بدهم.
امام سجاد (علیه السلام) شخصی را نزد صیاد فرستاد و به او پیام داد آهو بچه را بیاورد. او آهو بچه را آورد، آهوی مادر تا بچه اش را دید چند بار دست هایش را به زمین کوبید و آه جانکاه و غم انگیزی کشید و بچه اش را شیر داد. سپس امام سجاد (علیه السلام) از صیاد خواهش کرد بچه آهو را آزاد کند. صیاد قبول کرد. امام بچه آهو را از او گرفت و به مادرش بخشید؛ آهوی مادر با همهمه ی خود سخنی گفت و همراه بچه اش به سوی صحرا رفت. حاضران از امام پرسیدند: آهو چه گفت؟ امام (علیه السلام) فرمود: برای شما در پیشگاه خدا دعا کرد و پاداش نیک برای شما طلبید.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱۰۲ – صفحه ۹۵
امام صادق (علیه السلام) می فرماید: در نامه ی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده است: هر گاه خدمتگزاران خود را به کاری گماردید که بر آنها دشوار است، شما هم با آنها در آن کار شرکت کنید. پدرم [امام باقر (علیه السلام)] هرگاه به خدمتکاران خود دستور می داد، به آنها می فرمود: چگونه اید؟ آن گاه می آمد و
اگر آن کار سنگین بود، همراه آنان کار می کرد و اگر کار سبک بود، آنان را به حال خود می گذاشت.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱۰۳ – صفحه ۹۵
روایت شده است: سفیان ثوری بر امام صادق (علیه السلام) وارد شد و رخسار ایشان را دگرگونه یافت، دلیل آن را جویا شد. حضرت فرمود: آنها را از این که بالای بام بروند، نهی کرده بودم؛ ولی هنگام ورود دیدم کنیزی از کنیزکان که یکی از فرزندان مرا پرورش می دهد، از نردبان بالا می رود؛ در حالی که کودک را نیز در آغوش داشت. همین که مرا دید، به لرزه افتاد و کودک به زمین سقوط کرد و مُرد.
دگرگونی رخسارم نه به سبب مرگ کودک، بلکه به سبب رعبی و هراسی است که آن کنیز را فرا گرفت! امام (علیه السلام) پیش تر به آن کنیز فرموده بود: تو در راه خدا آزادی و هیچ باکی بر تو نیست.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱۰۴ – صفحه ۹۵
آورده اند: روزی امام دهم حضرت هادی (علیه السلام) برای انجام کاری به قریه ای در اطراف سامرا رفته بود. یک اعرابی از حال آن حضرت جویا شد. به او گفتند که آن حضرت در فلان مکان است. اعرابی نزد آن حضرت شرفیاب شد. حضرت به او فرمود: ای برادر! حاجت تو چیست؟ اعرابی گفت: من مردی از اعراب کوفه ام که دوست دار خاندان عصمت و طهارت به ویژه جد شما علی بن ابی طالب (علیه السلام) هستم. اکنون وام های سنگین و قرض بسیار، تاب و تحمل را از من سلب کرده و به جز شما کسی را نیافتم تا از او به جهت ادای
دین کمک بطلبم. حضرت فرمود: ناراحت نباش و امید خود را از دست مده؛ ان شاء الله امورت به خوبی اصلاح خواهد شد. آن گاه حضرت او را به منزل خویش مهمان کرد. وقتی صبح شد، فرمود: از تو خواهشی دارم، تو را به خدا سوگند می دهم که مخالفت نکنی. اعرابی گفت: مخالفت نمی کنم و هر چه بفرمایی به دیده ی منت می پذیرم. امام (علیه السلام) روی برگه ای نوشت: «من علی بن محمد به این مرد فلان مقدار بدهکارم.»(۱) امام (علیه السلام) پس از امضا کردن برگه به آن اعرابی فرمود: این برگه را بگیر و هنگامی که من به سامرا رفتم، نزدم بیا و در حضور جمعیت با لحنی تند و خشن قرض خود را [با استناد به این برگه] از من درخواست کن و خطاب به من بگو که چرا تا به حال قرضت را پرداخت نکرده ای؟! ای اعرابی! مبادا از این عمل به خاطر خجالت از من سر باز بزنی و مخالفت کنی. اعرابی پذیرفت و برگه
را از آن حضرت گرفت. هنگامی که امام دهم (علیه السلام) به سامرا برگشت، اعرابی [طبق سفارش آن حضرت] نزد ایشان رفت و در حضور جمعیت – که برخی از وزرای خلیفه وقت متوکل نیز حاضر بودند – برگه مذکور را در دست گرفت و با لحنی تند، طلب خود را از آن حضرت مطالبه کرد. امام (علیه السلام) نیز با مدارا با او سخن گفت و معذرت خواهی کرد و وعده فرمود: به زودی طلب تو را خواهم داد. حاضران این جریان را برای خلیفه نقل کردند، متوکل برای آن حضرت سی هزار درهم فرستاد، چون آن پول را آوردند حضرت با کمال بزرگواری تمامی آن را به مرد اعرابی داد و فرمود: از این مال، قرض خود را بپرداز و بقیه آن را نیز برای اهل و عیال خویش هزینه کن و عذر ما را بپذیر! اعرابی گفت: ای فرزند رسول خدا! به خدا سوگند من کمتر از یک سوم این مقدار را امید داشتم؛ اما خدای تعالی خود داناتر است که رسالت خود را در چه خاندانی قرار دهد. آن گاه اعرابی مال را برداشت و با شادمانی از محضر مبارک آن بزرگوار خارج شد.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱۰۵ – صفحه ۹۶
«باقر» لقب پنجمین اختر فروزان آسمان امامت و ولایت امام محمد بن علی بن الحسین (علیه السلام) است. باقر؛ یعنی شکافنده. به آن حضرت باقر العلوم می گفتند؛ یعنی شکافنده ی دانش ها. روزی مردی مسیحی به صورت سخریه و
استهزاء به آن حضرت گفت: أنت بقر؛(۱) امام بدون آن که از خود ناراحتی نشان دهد، با کمال سادگی و خونسردی فرمود: من بقر نیستم من باقرم.
مسیحی گفت: تو پسر زنی هستی که آشپز بود. امام فرمود: شغلش این بود؛ عار و ننگی به شمار نمی آید.
مسیحی گفت: مادرت سیاه و بی شرم و بدزبان بود. امام فرمود: اگر این نسبت ها که به مادرم می دهی، راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد و اگر این نسبت ها دروغ است، خداوند از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی.
این روحیه ی امام (علیه السلام) باعث شد آن مرد مسیحی، مسلمان شود.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱۰۸ – صفحه ۹۷
عبد الله بن عباس می گوید: هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به جنگ محارب و بنی انبار می رفت در محلی فرود آمد، سپاه مسلمانان نیز به دستور آن جناب همان جا توقف کردند. از لشکر دشمن هیچ کس دیده نمی شد، حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و برای قضای حاجت دور از لشکریان به گوشه ای رفت. در همان حال باران شروع به باریدن کرد، وقتی آن جناب اراده ی بازگشت کرد، رود جریان شدیدی یافت و سیل جاری شد، این پیش آمد راه برگشت را برایشان بست و بین آن جناب و لشکر فاصله افتاد و تا توقف سیل تنها بدون وسیله ی دفاعی پای درختی نشست. در این هنگام حویرث بن حارث محاربی ایشان را مشاهده
کرد، به یاران خود گفت: این مرد محمد است که از پیروانش دور افتاده. خدا مرا بکُشد، اگر او را نکُشم.
سپس به طرف آن حضرت حمله کرد، همین که نزدیک ایشان رسید گفت: چه کسی می تواند تو را از دست من نجات دهد؟ فرمودند: خداوند و در زیر لب این دعا را زمزمه کردند: «اللهم أکفنی شر حویرث بن الحارث بما شئت»؛ خدایا! مرا از شر این دشمن به هر طریقی که می خواهی برهان.
همین که خواست شمشیر فرود آورد، فرشته ای بال برکتف او زد و به زمین افتاد و شمشیر از دستش رها شد، آن گاه حضرت آن را برداشت و فرمود: الآن چه کسی می تواند تو را از دست من رهایی بخشد؟ عرض کرد: هیچ کس! فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را بدهم، گفت: ایمان نمی آورم؛ ولی پیمان می بندم که با تو و پیروانت جنگ نکنم و کسی را علیه تو کمک ننمایم. حضرت شمشیر را به او دادند، همین که سلاحش را گرفت، گفت: به خدا سوگند تو از من بهتری.
حضرت فرمودند: من باید از تو بهتر باشم. حویرث به طرف یاران خود برگشت و پیروان خود را از جریان باخبر کرد.(۱)
یک ذره آفتاب نماند به روی تو ـ این روشن است بر همه عالم، چو آفتاب
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۲۷۱ – صفحه ۲۱۴
سفیان ثوری می گوید: روزی خدمت امام صادق (علیه السلام) رفتم و دیدم امام (علیه السلام) متغیر است، سبب را پرسیدم، فرمود: من نهی
کرده بودم که کسی به بام خانه نرود. داخل خانه شدم و دیدم یکی از کنیزان که تربیت یکی از کودکانم را به عهده داشت کودکم را بغل گرفته و بالای نردبان است. چون نگاهش به من افتاد لرزید و کودک از دست او بر زمین افتاد و مُرد. ناراحتی من به خاطر ترسی است که کنیز از من پیدا کرده، با این حال به کنیز فرمود: بر تو گناهی نیست و تو را به خاطر خدا آزاد کردم.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۲۷۲ – صفحه ۲۱۴
مردی درشت استخوان و بلند قامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه ی چشمش را دریده بود، با قدم های مطمئن و محکم از بازار کوفه می گذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود. او برای آن که موجب خنده ی دوستانش را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون این که خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند، همان طور با قدم های محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همین که دور شد، یکی از دوستان مرد بازاری به او گفت: این مرد عابر را که به او اهانت کردی شناختی؟! گفت: نه، عابری بود مثل هزاران عابر دیگر که هر روز از جلوی چشم ما عبور می کنند، مگر این شخص که بود؟ دوستش گفت: عجب! نشناختی؟! این عابر همان فرمانده و سپهسالار
معروف، مالک اشتر نخعی بود. مرد توهین کننده گفت: عجب! این مرد مالک اشتر بود؟! همین مالکی که دل شیر از بیمش آب می شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان می اندازد؟ دوستش گفت: بلی. مرد گفت: ای وای این چه کاری بود که کردم! الآن دستور خواهد داد مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا می دوم و دامنش را می گیرم و التماس می کنم تا شاید از تقصیر من صرف نظر کند.
مرد به دنبال مالک اشتر روان شد و دید مالک راه خود را به طرف مسجد کج کرد. به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و عجز و لابه خود را معرفی کرد و گفت: من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت کردم. مالک گفت: ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو؛ زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و گمراهی و بی جهت به مردم آزار می رسانی. دلم به حالت سوخت. آمدم برایت دعا کنم و از خداوند هدایت تو را بخواهم!(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۲۷۳ – صفحه ۲۱۴
جماعتی مهمان امام سجاد (علیه السلام) بودند. یکی از خادمان با عجله رفت تا کباب از تنور بیرون آورد، ناگهان سیخ های کباب از دستش افتاد و به سر کودک امام که زیر نردبان بود برخورد کرد و کودک از دنیا رفت.
آن خادم سخت مضطرب و متحیر ماند، امام (علیه السلام) فرمودند:
تو این کار را به عمد نکردی، پس تو را در راه خدا آزاد کردم و امر فرمودند کودک را غسل داده، کفن و دفن کنند.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۲۷۸ – صفحه ۲۱۷
وقتی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) مکه را فتح کرد عفو عمومی اعلان کرد و فقط چند نفر را مهدور الدم دانست؛ از جمله عبدالله بن زبعری که پیامبر را هجو می کرد و وحشی که عمویش حمزه را در جنگ احد کشت و عکرمه بن ابی جهل و صفوان بن امیه و هبّار بن اسود که همه بعد از حضور نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، عفو شدند.
هبّار بن اسود کسی بود که وقتی ابوالعباس بن ربیع داماد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و همسرش زینب دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را حامله بود به مدینه فرستاد، هبّار در راه او را ترساند و بچه اش را سقط کرد و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و خونش را مباح اعلام کرده بود.
وی در فتح مکه نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
آمد و از بدی عملش نسبت به دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ابراز پشیمانی و عذرخواهی کرد و گفت: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! ما از اهل شرک بودیم، خداوند به وسیله ی شما ما را هدایت کرد و از هلاکت نجات داد، از جهل من درگذر و مرا عفو کن!
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را بخشیدم، خداوند به تو احسان کرد که به اسلام هدایتت کرد؛ زیرا با قبول اسلام، گذشته ها محو می شود.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۲۸۰ – صفحه ۲۱۸
اسود و علقمه گفتند: بر حضرت علی (علیه السلام) وارد شدیم. نزد آن حضرت طبقی بود که در آن دو گرده نان جوین بود و نخاله ی آرد جو روی نان ها آشکارا دیده می شد.
آن حضرت نان ها را برداشتند و روی زانوی خود گذاشتند تا شکسته شد و با نمک میل کردند. به فضه گفتیم: چه می شد اگر نخاله ی این آرد را از نان حضرت می گرفتی؟
فضه گفت: نان گوارا را علی (علیه السلام) بخورد، گناهش بر گردن من باشد. امیرالمؤمنین (علیه السلام) تبسم کردند و فرمودند: من خودم دستور دادم نخاله اش را نگیرد!
گفتیم: برای چه یا علی(علیه السلام)؟! فرمودند: زیرا نفسم این گونه بهتر ذلیل [و قانع] می شود و مؤمنان از من پیروی خواهند کرد تا وقتی به اصحاب ملحق شوم.
السلام) / ۱۱۹؛ الأنوار النعمانیه / ۱۸.
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: عایشه همسر پیامبر روایت کند که یتیمی بود که سید المرسلین او را تعهد و تفقد (دلجویی) فرمودی و تیمار داشتی، آن یتیم وفات یافت، مهتر (علیه السلام) بر وفات او تأسف بسیار خورد و آن روز و آن شب دست از طعام بداشت. من گفتم: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! چرا تنگدلی می کنی؟ اگر فرمایی تا یتیمی دیگر طلب کنم تا این جا باشد. مهتر (علیه السلام) فرمود: اندیشه ی من بدان سبب است که آن کودک، بدخوی بود و من بر بدخویی او صبر می کردم و ثواب می یافتم، دیگری چنان نباشد و از دیگری این غرض حاصل نشود.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۳۱۸ – صفحه ۲۴۲
در ایامی که هشام بن اسماعیل (دایی عبد الملک مروان) از طرف یزید، فرماندار مدینه بود، حضرت سجاد (علیه السلام) را اذیت می کرد. چون از مقامش عزل شد و ولید بر سر کار آمد، دستور داد هشام را توقیف نمایند تا هر کس از وی شکایت دارد مراجعه کند.
در این موقع هشام گفت: از هیچ کس نمی ترسم مگر از علی بن الحسین (علیه السلام) و این به خاطر اذیت هایی بود که به حضرتش وارد کرده بود.
امام هنگام زندانی بودن هشام، از در خانه ی مروان (خواهرزاده ی او) عبور کرد و قبلاً به بعضی آشنایان خود – که در توقیف هشام دخالت داشتند – فرمود: با یک کلمه هم او را اذیت نکنید.
حتی امام برای هشام پیغام فرستاد و فرمود:
نظر کن اگر از پرداخت مالی که به عنوان جریمه یا مجازات از تو می خواهند ناتوانی، ما می توانیم آن را بپردازیم. پس تو از ناحیه ی ما و هر کس که از ما اطاعت می کند آرامش خاطر داشته باش.
همین که هشام امام را در حال مدارا کردن با او و سرپوش نهادن به کارهای بدش دید، فریاد زد: خداوند(۱) خود اعلم و آگاه است که مقام رسالتش را در چه محلی قرار دهد.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۳۳۴ – صفحه ۲۵۲
در زمان متوکل عباسی، زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه ی زهرا (علیهاالسلام) هستم. متوکل گفت: از زمان زینب تا به حال سال ها گذشته و تو جوانی؟! گفت: پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال جوانی به من برگردد!
متوکل، بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را جمع کرد و آنها گفتند: او دروغ می گوید؛ زیرا زینب در سال شصت و دو هجری قمری وفات کرده است.
زینب کذابه گفت: ایشان دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم تا الآن که ظاهر شدم.
متوکل قسم خورد که باید شما با دلیل، ادعای این زن را باطل کنید. آنان گفتند: دنبال امام هادی (علیه السلام) بفرست تا بیاید و ادعای او را باطل کند. متوکل امام (علیه السلام) را طلبید و جریان را بازگو کرد.
امام (علیه السلام) فرمود: او دروغ می گوید و زینب در فلان سال
وفات کرد. متوکل گفت: دلیلی بر بطلان قول او بیان کن. امام (علیه السلام) فرمود: گوشت فرزندان فاطمه (علیهاالسلام) بر درندگان حرام است، او را نزد شیران بینداز اگر راست می گوید!
متوکل به آن زن گفت: چه می گویی؟ گفت: می خواهند مرا بکشند.
امام (علیه السلام) فرمود: این جا جماعتی از اولاد فاطمه (علیهاالسلام) هستند و هر کدام را خواهی بفرست.
راوی گفت: صورت های تمام سادات تغییر یافت، بعضی گفتند: چرا حواله بر دیگری می کند و خودش نمی رود؟ متوکل گفت: چرا خودتان نمی روید؟
فرمود: اگر بخواهی می روم؛ متوکل قبول کرد و دستور داد نردبانی نهادند؛ حضرت داخل جایگاه شیران درنده شدند و آنها از روی خضوع سر خود را جلوی امام (علیه السلام) بر زمین نهادند و امام (علیه السلام) دست بر سرشان می مالید، بعد امر کرد کنار روند و همه ی درندگان کنار رفتند.
وزیر متوکل گفت: زود او را بطلب که اگر مردم این کرامت را بینند به او می گروند. پس نردبان نهادند و امام بالا آمد و فرمود: هرکس اولاد فاطمه (علیهاالسلام) است بیاید میان درندگان بنشیند!
آن زن گفت: ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی چیزی سبب شد که این خدعه را به کار برم. متوکل گفت: او را نزد شیران بیندازید؛ اما مادر متوکل او را شفاعت کرد و متوکل او را بخشید.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۴۴۹ – صفحه ۳۳۶
روزی حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) با عده ای در مسجد به صحبت مشغول بودند. کنیزکی از انصار از پشت سر نزدیک
شد و جامه ی آن حضرت را به طور پنهانی گرفت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آن بزرگ رهبر اخلاقی جهان برخاست، گمان کرد با او کاری دارد. بعد از برخاستن کنیز چیزی نگفت، آن حضرت نیز به او حرفی نزد و در جای خود نشست. برای مرتبه ی دوم جامه ی ایشان را گرفت؛ ولی چیزی نگفت و همچنین تا مرتبه ی چهارم وقتی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و برخاست کنیز از پشت سر مقداری از جامه ی حضرت را پاره کرد و رفت.
مردم اعتراض کردند که این چه کار بود کردی، چهار بار پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) او را بلند کردی و سخن نگفتی خواسته ی تو چه بود؟ گفت: در خانه ی ما مریضی است مرا فرستاد مقداری از جامه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را جدا کنم و به عنوان تبرک برای او ببرم تا شفا یابد تا مرتبه سوم که می خواستم کار خود را انجام دهم آن جناب گمان می کرد من کاری دارم، از طرفی حیا می کردم تقاضایم را به ایشان بگویم، بالاخره در مرتبه چهارم مقداری از جامه ی ایشان را چنانچه مشاهده کردید بریدم.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۵۰۳ – صفحه ۳۷۶
امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در یکی از جنگ ها با مردی مشرک در حال مبارزه بود. آن مرد عرض کرد: یا علی (علیه السلام)! شمشیرت را به من ببخش. پس آن حضرت شمشیر را به سویش انداخت. حریف نبرد عرض
کرد: از تو ای پسر ابی طالب در شگفتم که در چنین موقعیتی شمشیرت را به دشمن می دهی؟ فرمود: تو دست تقاضا دراز کردی و رد کردن درخواست از شیوه ی کرم دور است.
مرد کافر از اسب پیاده شده و گفت: این روش اهل دیانت است. آن گاه پای مبارک آن حضرت را بوسید و ایمان آورد.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۶۲۵ – صفحه ۴۶۸
موسی بن جعفر (علیه السلام) فرمود: خدمت پدرم حضرت صادق (علیه السلام) بودم، اشجع سلمی وارد شد، او خیال داشت با اشعاری که سروده بود آن حضرت را مدح کند. وقتی وارد شد ایشان را در حال کسالت مشاهده کرد؛ از این رو از خواندن شعر خودداری کرد، پدرم فرمود: از مریضی من بگذر، بگو برای چه آمده ای؟ آن گاه شعرش را خواند:
ألبسک الله منه عافیه ـ فی نومک المعتری و فی ارقک
یخرج من جسمک السقام کما ـ أخرج ذل السؤال من عقک
یعنی: خداوند صحت و عافیت عنایت کند در خوابی که شما را فرا می گیرد و در بیداری، خارج کند از بدنتان بیماری ها را چنانچه خواری درخواست را خارج کرده است.
حضرت به غلامی فرمود: چه مقدار پول با تو هست؟ عرض کرد: چهار صد درهم. دستور داد آن را به اشجع بده. او پول را گرفت و شکر و سپاس به جای آورد و خارج شد. حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: او را برگردانید، برای مرتبه ی دوم که شرفیاب شد عرض کرد: تقاضایی کردم شما نیز عطا کردید، چرا امر کردید برگردم؟ فرمود:
پدرم از پدران خود و آنها از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کردند که آن حضرت فرمودند: بهترین بخشش آن است که دوام داشته باشد، آنچه به تو دادم دوامی ندارد، این انگشترم را بگیر، اگر ده هزار درهم خریدند بفروش وگرنه در فلان تاریخ مراجعه کن تا خودم این قیمت را بپردازم. عرض کردم: آقای من! مرا بی نیاز و غنی کردید، از شما تقاضای دیگری نیز دارم. من زیاد مسافرت می روم گاهی در مکان های وحشت انگیز وارد می شوم، چیزی تعلیم دهید تا با آن از خطر محفوظ باشم. فرمود: هر گاه از چیزی ترسیدی دست راست خود را بالای سرت بگذار و این آیه را با صدای بلند بخوان: (أفغیر دین الله یبغون و له أسلم من فی السموات و الأرض طوعا و کرها و إلیه یرجعون.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۶۲۷ – صفحه ۴۶۹
گویند: منصور دوانیقی از موسی بن جعفر (علیه السلام) تقاضا کرد، روز عید نوروز در مجلس رسمی دربار برای مراسم سلام و شادباش بنشیند و هر چه پیش کش می شود قبول فرماید. آن حضرت نپذیرفت و فرمود: من اخباری را که از جدم رسیده جست و جو کردم، خبری درباره ی این عید پیدا نکردم، این مراسم به فارس ها اختصاص دارد و اسلام آن را محو کرده است و ممکن نیست آنچه را اسلام محو کرده ما زنده کنیم.
منصور عرض کرد: ما از نظر سیاست لشکری این کار را
می کنیم، شما را به خدا سوگند می دهم موافقت کنید. موسی بن جعفر (علیه السلام) در محل تهنیت نشست، امیران و اعیان لشکر و کشور خدمتش رسیدند، تهنیت گفتند و هدایای خود را تقدیم کردند. منصور خادمی را معین کرده بود که هرچه می آورند ثبت می کرد. بعد از آن که همه آمدند پیرمردی آمد و عرض کرد: یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! من مردی فقیرم، مالی نداشتم که هدیه بیاورم، هدیه ی من سه بیت است که جدم در مرثیه ی جد شما حسین بن علی (علیهما السلام) سروده و آنها این است:
عجبت لمصقول علاک فرنده ـ یوم الهیاج و قد علاک غبار
و لأسهم نفذتک دون حرائر ـ یدعون جدک و الدماء غزار
ألا تقضقضت السهام و عاقها ـ عن جسمک الإجلال و الإکبار(۱)
حضرت فرمود: هدیه ات را قبول کردم، بنشین، آن گاه رو به خادم منصور کرد و فرمود: برو نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) بگو این مقدار مال جمع شده چه باید کرد؟ خادم برگشت و گفت: منصور می گوید تمام را به شما بخشیدم. حضرت به آن پیرمرد فرمود: تمام این مال ها را بردار، من نیز همه را به تو بخشیدم.
ابن شهر آشوب ۳۱۹/۴.
آیت الله صافی گلپایگانی می فرماید: آیت الله العظمی بروجردی برای خشم خود، نذر کرده بودند که اگر بعد از این ناراحت شوند، یک سال روزه بگیرند. اتفاقا یک بار عصبانی شده بودند؛ از این رو تمام سال را غیر از روزهایی که حرام بود، روزه گرفتند!(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۸۷۳ – صفحه ۶۳۹
امام صادق (علیه السلام) در یکی از سفرهای خود، مردی را مشاهده کرد که در گوشه ای بی حال افتاده بود. به همسفرش فرمود: گمان می کنم این مرد تشنه باشد، او را سیراب کن! وی به بالین آن مرد رفت؛ ولی دیری نپایید که برگشت. امام پرسید: او را سیراب کردی؟
پاسخ داد: نه، این مرد یهودی است و من از حال او آگاهم. امام از شنیدن این سخن برآشفت و فرمود: باشد، مگر انسان نیست؟!(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۸۹۰ – صفحه ۶۴۸
وقتی حضرت موسی (علیه السلام) با حق تعالی مناجات کرد، عرض کرد: خدایا! کدام یک از خصلت های مرا به خودت اختصاص دادی؟(۳) خطاب رسید: ای موسی! وقتی چوپانی گوسفندان شعیب را می کردی، روزی هنگام گرمی هوا، بزغاله ای از گله فرار کرد و تو دنبالش دویدی و بسیار به رنج افتادی. چون به آن بزغاله رسیدی، او را در کنار خود گرفتی و گفتی: ای بیچاره! مرا و خود را بسیار رنجاندی، آن گاه آن را بر دوش خود گرفتی و به گله آوردی و به سبب ترحمی که بر آن کردی، تاج پیامبری بر سر تو نهادیم و کرامت نبوت به تو دادیم.(۴)
منبع : حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۰۴ – صفحه ۶۵۴
مغیره پسرعموی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و برادر رضاعی و همسن آن حضرت بود. او قبل از بعثت علاقه ی فراوانی به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داشت؛ اما وقتی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مبعوث شد، از دشمنان حضرت شد.
وقتی سپاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برای فتح مکه به آن سرزمین آمد، مغیره و عبد الله بن امیه از مکه خارج شدند و خود را به سرزمین «نبق» محل استقرار ارتش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رساندند و اجازه ی حضور خواستند؛ ولی پیامبر به آنها اجازه ندادند.
مغیره بسیار متأثر شد و گفت: اگر پیامبر (صلی الله
علیه و آله و سلم) به من اجازه ی ملاقات ندهد، دست پسر بچه ام را می گیرم و سر به بیابان می گذارم تا از گرسنگی و تشنگی بمیریم.
وقتی این سخن او را به پیامبر رساندند، ایشان اجازه ی ملاقات دادند. وقتی شرفیاب شد و اسلام آورد، از شرمندگی سر را بلند نمی کرد تا این که امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمود: وقتی حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسیدی، همان کلمات برادران یوسف را که در قرآن نقل شده است، بخوان تا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شما را ببخشد؛ زیرا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از یوسف کمتر نیست.
مغیره دستور امیرالمؤمنین (علیه السلام) را اجرا کرد و وقتی نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد، این آیه را خواند: «سوگند به خدا که خداوند تو را بر ما مقدم داشت و ما مقصر و خطاکار بودیم.»(۱)
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست، خداوند شما را می بخشد و رحم خدا از همه بیشتر است. سپس مغیره، اشعاری از روی عذرخواهی خواند و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بهشت را به او بشارت داد و انسانی وارسته شد تا جایی که سه روز قبل از مرگش، قبر خود را با دست خود کند و آماده ی مرگ شد.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۰۵ – صفحه ۶۵۵
معلی بن خنیس گفت.
حضرت صادق (علیه السلام) در یک شب بارانی از منزل به طرف ظله(۱) بنی ساعده حرکت کرد. من آهسته از پی ایشان رفتم، در راه چیزی از آن حضرت بر زمین افتاد، پس فرمود: «خداوندا! گمشده را به ما برگردان»، آن گاه پیش رفتم و سلام کردم. فرمود: معلی! تو هستی؟ عرض کردم: آری فدایت شوم! فرمود: جست و جو کن، هر چه پیدا کردی به من بده. من هم روی زمین دست کشیدم، متوجه شدم نان زیادی پراکنده شده است. هر چه پیدا کردم به آن حضرت تقدیم کردم، دیدم انبان بزرگی پر از نان است و آن قدر سنگین بود که برداشتنش مرا به زحمت می انداخت.
عرض کردم: اجازه فرمایید من بردارم. فرمود: من سزاوارترم، بیا با هم تا ظله ی بنی ساعده برویم. وقتی به آن جا رسیدیم عده ای خوابیده بودند. حضرت صادق (علیه السلام) کنار هر یک از خفتگان یک یا دو گرده نان می گذاشت و می گذشت، به همین ترتیب همه را نان داد و از ظله خارج شدیم. عرض کردم: اینها حق را می شناسند (شیعه هستند)؟ فرمود: اگر حق را می شناختند در نمک نیز به آنها کمک می کردیم.(۲) بدان که خداوند هیچ چیز را خلق نفرموده مگر این که خزانه داری جهت آن آفریده است غیر از صدقه که خود حافظ و نگهبان آن است، پدرم (امام باقر (علیه السلام)) هرگاه به فقیری صدقه می
داد باز از او می گرفت، می بوسید و می بویید و دو مرتبه در دست او می گذاشت. شبانگاه صدقه دادن خشم خدا را فرو می نشاند و گناهان را محو کرده، حساب روز قیامت را آسان می کند و صدقه ی روز، مال و عمر را زیاد می گرداند.
عیسی بن مریم (علیه السلام) از کنار دریا می گذشت، گرده ی نانی از خوراک خود را در دریا انداخت. یکی از حواریون عرض کرد: برای چه این کار را کردید با این که گرده ی نان غذای شما بود؟ فرمود: انداختم تا نصیب یکی از حیوانات دریا شود؛ زیرا این عمل نزد خداوند پاداشی بزرگ دارد.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۱۵ – صفحه ۶۵۹
یسع بن حمزه گفت: خدمت حضرت رضا (علیه السلام) بودم و با ایشان صحبت می کردم. عده ی زیادی حضور داشتند که از مسائل دینی حلال و حرام سؤال می کردند، در این هنگام مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و پس از سلام عرض کرد: یابن رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم)! مردی از دوستداران شما و اجدادتان هستم، از سفر حج برمی گردم، مقداری پول برای بازگشت به وطن داشتم گم شد. اکنون تقاضا دارم به من کمک کنید تا به شهر خود برگردم و چون خداوند نعمت را به من ارزانی داشته (ثروتمندم) صدقه به من نمی رسد، آن مبلغ را از طرف شما در آن جا صدقه می دهم.
حضرت فرمود: بنشین! خدا تو را بیامرزد، آن گاه با مردم سخن گفت
تا متفرق شدند و من و سلیمان جعفری و خثیمه با آن مرد باقی ماندیم. آن گاه علی بن موسی الرضا (علیه السلام) فرمود: اجازه می دهید وارد (اندرون) شوم! سلیمان عرض کرد: بفرمایید. حضرت داخل شد و پس از ساعتی تشریف آورد، در اتاق را بست و دست مبارک خود را از بالای در بیرون آورد و فرمود: خراسانی کجا است؟ عرض کرد: در خدمتم. فرمود: این دویست دینار را بگیر برای مخارجت، به این پول تبرک بجو و از طرف من نیز صدقه مده. اکنون خارج شو که نه من تو را ببینم و نه تو مرا.
خراسانی رفت و حضرت رضا (علیه السلام) خارج شد. سلیمان عرض کرد: فدایت شوم! به او بذل و بخشش زیادی فرمودید، علت این که پشت در پنهان شدید چه بود؟ فرمود: نخواستم خواری درخواست را در صورتش مشاهده کنم، نشنیده ای گفتار پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را که فرمودند: کسی که کار نیک را پنهانی انجام دهد پاداشش با هفتاد حج برابر است و شخصی که آشکارا گناه کند در پیشگاه خداوند خوار و مطرود است؛ اما آن که در پنهان گناهی از او سر زند او آمرزیده می شود. پیشینیان گفته اند:
متی أته یومأ لأطلب حاجه ـ رجعت إلی أهلی و وجهی بمائه
هر گاه برای درخواستی نزد او می روم، به سوی خانواده ی خود برمی گردم در حالی که آبرویم حفظ شده
است.(۱)
دست طلب چو پیش کسان می کنی دراز ـ پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش(۲)
منبع : هزار و یک حکایت
اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۲۴ – صفحه ۶۶۶
از امام باقر (علیه السلام) نقل شده است: هنگامی که پدرش علی بن الحسین (علیه السلام) را غسل می داد اطرافیان متوجه پینه ای که روی زانوان و پاهای مبارک آن حضرت بود شدند. در این موقع چشم آنها به شانه ی حضرت زین العابدین (علیه السلام) افتاد که یک قسمت از شانه ی آن بزرگوار نیز مانند زانویش پینه بسته بود. عرض کردند: آثاری که در پا و زانوان حضرت دیده می شود معلوم است به واسطه ی سجده های طولانی پیدا شده است؛ اما این قسمت از شانه چرا پینه بسته است؟!
امام باقر (علیه السلام) فرمود: اگر بعد از حیات ایشان نبود علت را نمی گفتم. روزی نمی گذشت مگر این که به اندازه ای که ممکن بود از یک نفر تا بیشتر بینوایان را سیر می کرد، شب که می شد آنچه از خوراک خانواده اش زیاد می آمد در انبانی جای می داد و هنگامی که دیده ها به خواب می رفت از منزل خارج می شد و به خانه ی عده ای از تنگدستان که از ترس آبرو از مردم درخواست نمی کردند می رفت و غذاها را بین آنها تقسیم می کرد به طوری که متوجه نمی شدند آوردنده ی طعام کیست. هیچ یک از افراد خانواده ی آن حضرت نیز از این کار اطلاع نداشتند؛ اما من متوجه شده بودم.
پیوسته می فرمودند: صدقه ی پنهانی خشم پروردگار را فرو می نشاند همان طور که آب، آتش را خاموش می کند. هر یک از شما با دست راست صدقه داد، طوری بدهد که دست چپش متوجه نشود (کنایه از این که هیچ کس اطلاع پیدا نکند).(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۲۷ – صفحه ۶۶۸
امام صادق (علیه السلام) با جمعی در حال میل کردن انگور بودند. در همان حال فقیری آمد و درخواست کمک کرد. آن حضرت خوشه انگوری به او داد؛ اما فقیر قبول نکرد و گفت: پول بده. امام (علیه السلام) فرمود: خدا به تو وسعت دهد. فقیر انگور را از حضرت خواست، حضرت انگور را به او نداد و فرمود: خدا به تو وسعت دهد.
پس از چند لحظه فقیر دیگری آمد، حضرت چند دانه انگور به او داد. او نیز خورد و خدا را شکر کرد، آن گاه امام مشت او را پر از انگور کرد، باز خورد و خدا را شکر کرد. سپس آن بزرگوار بیست درهم به او داد، فقیر باز هم خدا را سپاس گفت. این بار امام پیراهنش را به او داد، او نیز پوشید و از امام تشکر کرد.
راوی می گوید: ما احساس کردیم اگر باز هم خدا را شکر کرده بود، امام چیز دیگری به وی می داد.(۲)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۵۸ – صفحه ۶۹۲
جلودی یکی از فرماندهانی بود که در دربار هارون الرشید مقامی ارجمند داشت و نسبت به او خدمات زیادی انجام داده بود و عاقبت به دستور مأمون کشته شد. داستان کشته شدنش از این قرار است: یاسر خادم می گوید: علی بن موسی الرضا (علیه السلام) به مأمون گوشزد کرد که تو نباید در خراسان بمانی و مرکز مسلمانان محلی را که پدران و اجدادت در آن جا زندگی می کردند خالی بگذاری، صلاح این است که از بلاد خراسان به آن نواحی کوچ کنی و
از نزدیک به امور مسلمانان رسیدگی کنی.
این خبر به گوش ذوالریاستین رسید. ذوالریاستین در آن وقت به طوری قدرت و نفوذ داشت که مأمون نمی توانست خودرأیی بکند. به مأمون گفت: صلاح این است که در خراسان باشی تا مردم کدورتی که به واسطه ی ولایت عهدی علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و کشتن برادرت محمد امین دارند فراموش کنند. چنانچه سخن مرا باور نداری مردان آزموده ای در این جا هستند که سال ها در دربار پدرت هارون الرشید خدمت کرده اند، با آنها مشورت کن ببین چه صلاح می دانند. مأمون پرسید: آنها چه کسانی هستند؟ گفت: علی بن ابی عمران، ابن یونس و جلودی. این چند نفر همان هایی بودند که نسبت به ولایت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) مخالفت کردند. مأمون به همین جهت آنها را زندانی کرده بود. گفت: اشکالی ندارد مشورت خواهم کرد.
فردا صبح که حضرت رضا (علیه السلام) تشریف آورد، سؤال کرد: در مورد سخنی که گفته بودم چه کردی؟ مأمون گفتار ذوالریاستین را برای حضرت نقل کرد و دستور داد آن چند نفر را بیاورند، نخستین کسی که از آنها وارد کرد علی بن ابی عمران بود، همین که چشمش به حضرت رضا (علیه السلام) افتاد که پهلوی مأمون نشسته، گفت: یا امیر المؤمنین! به خدا پناه می برم از این که خلافت را از میان بنی عباس خارج کنی و میان دشمنان خود قرار دهی، همان کسانی که پدرانت آنها را می کشتند و متواری می کردند.
مأمون گفت: زنازاده! بعد از این همه گرفتاری و رنج و زندانی کشیدن هنوز دست از یاوه سرایی برنداشته ای، آن گاه به دژخیم دستور داد سر از پیکر او جدا کردند.
پس از او، ابن یونس را وارد کردند. او هم وقتی حضرت را کنار مأمون مشاهده کرد گفت: این کسی که پهلویت نشسته، بتی است که به جای خدا پرستیده می شود. مأمون گفت: زنازاده! تو هم بعد از این همه گرفتاری دست از گفتار ناشایست خود برنداشته ای. او نیز سر از تنش جدا شد. پس از آن دو، جلودی را وارد کردند.
آن زمان که محمد بن جعفر بن محمد در مدینه قیام کرده بود، هارون الرشید همین جلودی را با سپاهی به سرکوبی او فرستاد و دستور داد اگر بر محمد غلبه پیدا کردی سرش را از بدن جدا و خانه های آل ابی طالب را ویران کن. زنان شان را غارت نما به طوری که بر هیچ زنی بیش از پیراهنی باقی نماند. جلودی دستورات هارون را انجام داد، با لشکریان خود به خانه ی علی بن موسی الرضا (علیه السلام) حمله کرد. در این هنگام حضرت رضا (علیه السلام) متوجه حمله ی او شد و تمام زنان را داخل اتاقی جای داد و خودش بر در خانه ایستاد، جلودی گفت: همان طور که هارون الرشید مأمورم کرده، ناچارم داخل خانه شوم و زیور زنان را غارت کنم. علی بن موسی الرضا (علیه السلام) فرمود: من آنچه دارند از آنها می گیرم و برای تو می آورم، سوگند یاد می کنم که هر چه دارند از آنها بگیرم. پیوسته حضرت از او درخواست می کرد و سوگند می خورد تا بالاخره راضی شد. آن حضرت داخل اتاق شد و آنچه داشتند از آنها گرفت حتی گوشواره ها و پابندهایی که زنان عرب مانند دست بند به پا می بستند و چادرهایشان را و هر چه در خانه وجود داشت برای جلودی آورد.
وقتی جلودی را پیش مأمون آوردند همین که چشم علی بن موسی الرضا (علیه السلام) به او افتاد، به مأمون فرمود: این پیرمرد را به من ببخش. مأمون گفت: آقای من! این همان کسی است که نسبت به دختران پیامبر آن جنایات را انجام داده و آنها را غارت کرده است، جلودی متوجه شد که حضرت رضا (علیه السلام) با مأمون صحبت می کند. خیال کرد امام علیه او سخن می گوید و منظورش کشته شدن او است، پس رو به مأمون کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین! تو را به خدا و به خدماتی که نسبت به پدرت هارون کرده ام سوگند می دهم سخنان این مرد را درباره ی من نپذیر. مأمون به حضرت رضا (علیه السلام) عرض کرد: آقا! خودش راضی نیست، ما هم به سوگند او احترام می گذاریم و گفته اش را می پذیریم. به جلودی گفت: به خدا قسم سخن علی بن موسی (علیه السلام) را درباره ات نمی پذیرم، آن گاه به دژخیم دستور داد او را هم به دو رفیقش ملحق کند و جلودی نیز کشته شد.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۷۱ – صفحه ۷۰۰
هنگامی که یونس بن یعقوب از دنیا رفت، حضرت رضا (علیه السلام) برای او حنوط و کفن و آنچه احتیاج داشت فرستاد و به
غلامان خود و پدرش دستور داد بر جنازه ی او حاضر شوند. سپس فرمود: این مرد، دوست حضرت صادق (علیه السلام) است که در عراق ساکن بوده، جنازه را به بقیع ببرید، اگر اهل مدینه از دفن جلوگیری کردند و گفتند این مرد عراقی است، بگویید او دوست حضرت صادق (علیه السلام) است که در عراق زندگی می کرده، اگر نگذارند ما هم نمی گذاریم موالیان خود را بعد از این در بقیع دفن کنند. یونس بن یعقوب را در آن جا دفن کردند، حضرت رضا (علیه السلام) به محمد بن حباب که رفیق و همسفر یونس بود، پیغام داد که بر جنازه ی او نماز بگزارد.
محمد بن ولید گفت: روزی بر سر قبر یونس بن یعقوب بودم، مسئول قبرستان بقیع جلو آمد و گفت: صاحب این قبر کیست که علی بن موسی الرضا (علیه السلام) به من دستور داده چهل روز روی قبرش آب بپاشم؟ مسئول گفت: سریر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نزد من است، هرگاه یکی از بنی هاشم بمیرد، آن تابوت تکان می خورد و صدا می دهد و من متوجه می شوم که یکی از آنها مرده است، سپس فردای آن شب معلوم می شود که چه شخصی مرده است. در شبی که صاحب این قبر مرده بود، سریر تکان خورد و صدا داد. با خود گفتم: کسی از بنی هاشم مریض نیست، پس چه کسی مرده است؟ فردا آمدند و از من سریر را خوستند و گفتند: دوست حضرت صادق (علیه السلام) که در عراق بوده از دنیا رفته است.
از: بحارالانوار ۱۵ /۲۹۲.
یکی از فرزندان زبیر بن عوام مدتی پس از مرگ او حضور حضرت علی (علیه السلام) آمد و گفت: در دفتر حساب پدرم دیدم که پدرم از پدر تو (ابوطالب) چند هزار درهم طلبکار بوده است.
علی (علیه السلام) فرمود: پدرت راستگو بود، دستور می دهم آن مبلغ را به تو بدهند [و طبق دستور به او دادند].
پس از مدتی فرزند زبیر حضور علی (علیه السلام) آمد و عرض کرد: در حساب، اشتباه کرده ام؛ بلکه موضوع به عکس بوده و پدر شما آن مبلغ را از پدر من طلب داشته است.
علی (علیه السلام) فرمود: بدهکاری پدرت و آنچه را که تو بابت طلب پدرت از من گرفتی، به تو بخشیدم.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۷۸ – صفحه ۷۰۴
آورده اند: روزی قنبر غلام امام علی (علیه السلام) نزد آن حضرت آمد و از جام های طلا و نقره ای که به عنوان بیت المال آورده بودند، خبر داد. قنبر در راه به آن حضرت عرض کرد: ای امیر مؤمنان! تو از هر چه فراهم می شود، چیزی برای خود ذخیره نمی کنی و همه را تقسیم می کنی؛ پیشنهاد می کنم از این جام ها مقداری برای خود ذخیره کنی. امام علی (علیه السلام) در حالی که خشمگین شده بود فرمود: وای بر تو ای قنبر! دوست داری آتش عظیمی را وارد خانه ام کنی! آن حضرت پس از این سخن، شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و با چندین ضربه، ظروف طلایی و نقره ای را قطعه قطعه
کرد، سپس مردم را به حضور طلبید و فرمود: این ریزه های طلا و نقره را قسمت کنید. پس از تقسیم، خرده های ناچیزی از ظروف باقی ماند که حضرت دستور تقسیم آنها را نیز صادر کرد.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۸۲ – صفحه ۷۰۶
آورده اند: مردی از امام حسین (علیه السلام) حاجتی طلبید، حضرت فرمود: ای مرد! برآوردن این حاجت برای من مشکل است و می دانم حقی که بر من داری، بزرگ و سنگین است و من از این که اهداف تو را برآورده سازم، عاجزم و حال آن که بخشش در راه خدا هر چند زیاد باشد، باز هم اندک است و چیزی نزد من نیست که باعث تشکر شود. اگر این بخشش کم مرا بپذیری، تلخی چاره اندیشی و تلاش و تکلیف برای رفع کامل نیازمندی ات را از من برطرف کرده ای. مرد پاسخ داد: ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)! آنچه مقدور است می پذیرم و احسانت را سپاس می گویم و به هیچ وجه آن را رد نمی کنم.
آن گاه حضرت نماینده خود را خواست و نفقه و مخارج آن مرد را کاملاً محاسبه کرد، سپس فرمود: باقی مانده از آن سیصد هزار [دینار] را بیاور. نماینده حضرت پنجاه هزار دینار حاضر کرد. حضرت فرمود: پانصد دینار را چه کردی؟ عرض کرد: نزد من است. امام فرمود: آن را نیز بیاور.
سپس حضرت تمامی پول ها را به مرد
سائل داد و فرمود: باربری را حاضر کن تا این اموال را برایت حمل کند. مرد سائل چند باربر را حاضر کرد. امام حسین (علیه السلام) عبای خود را نیز به عنوان کرایه به باربرها داد. یکی از غلامان عرض کرد: به خدا سوگند حتی یک درهم نیز باقی نماند. حضرت فرمود: امیدوارم با این عمل پاداش بزرگی نصیب ما گردد.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۸۴ – صفحه ۷۰۷
روزی عثمان در عصر خلافت خویش کنار مسجد نشسته بود، مرد فقیری از او کمک مالی خواست. عثمان پنج درهم به وی داد. مرد فقیر گفت: مرا نزد کسی راهنمایی کن که کمک بیشتری بکند. عثمان به طرف حضرت مجتبی و حسین بن علی (علیهماالسلام) و عبدالله جعفر (همسر حضرت زینب علیهاالسلام) که در گوشه ای از مسجد نشسته بودند، اشاره کرد و گفت: نزد این چند جوان که در آن جا نشسته اند برو و از آنها کمک بخواه. وی نزد آنها رفت. حضرت مجتبی (علیه السلام) فرمود: از دیگران کمک مالی خواستن تنها در سه مورد روا است: خون بهایی به گردن انسان باشد و از پرداخت آن عاجز گردد، بدهی کمرشکن داشته باشد و از عهده ی پرداخت آن برنیاید یا فقیر و درمانده باشد. کدام یک از اینها برای تو پیش آمده است؟ گفت: اتفاقاً گرفتاری من یکی از
این سه چیز است. حضرت مجتبی (علیه السلام) پنجاه دینار (معادل پانصد درهم) به وی مرحمت فرمود و به پیروی از آن حضرت، حسین بن علی (علیهماالسلام) چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر چهل و هشت دینار به وی دادند. فقیر موقع بازگشت، از کنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه کردی؟ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادی؛ ولی هیچ نپرسیدی پول را برای چه منظوری می خواهم؛ اما وقتی نزد آن سه نفر رفتم یکی از آنها (حسن بن علی (علیه السلام)) در مورد مصرف پول از من سؤال کرد و من هم جواب دادم و آن گاه هر کدام این مقدار به من عطا کردند. عثمان گفت: این خاندان، کانون علم و حکمت و سرچشمه ی نیکی و فضیلت هستند. نظیر آنها را کجا می توان یافت؟ این ها کسانی هستند که علم را در انحصار خود درآورده اند و همه ی خیر و حکمت را در اختیار خود گرفته اند و در بلندنظری بی نظیرند.(۱)
منبع : هزار و
یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۹۸۵ – صفحه ۷۰۷
امام صادق (علیه السلام) می فرماید: در نامه ی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و آمده است «هر گاه خدمتگزاران خود را به کاری گماردید که برای آنها دشوار است، شما هم با آنها در آن کار شرکت کنید». هر گاه پدرم (امام باقر(علیه السلام)) به خدمتکاران خود دستوری می داد، به آنها می فرمود: چگونه اید؟ آن گاه می آمد و به ایشان می نگریست و اگر کار سنگین بود، می فرمود: بسم الله و همراه آنان کار می کرد و اگر کار سبک بود، آنان را به حال خود می گذاشت.(۱)
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی جلد۱- حکایت ۱۰۰۰ – صفحه ۷۱۸
«معلی بن خنیس» که مسئول امور مالی از طرف امام صادق (علیه السلام) بود، نقل کرده است: در یک شب تاریک در حالی که باران می بارید، شخصی را دیدم که باری بر دوش دارد و می رود. چون به زیر طاقی رسید، آنچه دستش بود، روی زمین افتاد.
وقتی دقت کردم، فهمیدم آن شخص مولایم، امام جعفر صادق علیه السلام است، نزدیک رفتم و دیدم حضرت مشغول جمع کردن نان هایی است که روی زمین افتاده است.
نزدیکتر شدم و سلام عرض کردم و پرسیدم: «آقای من، در این نیمه شب کجا تشریف می برید؟»
فرمود: «برای فقیرانی که در گوشه این بیابان خوابیده اند، می خواهم نان ببرم.»
عرض کردم: «آقا اجازه بدهید من این کیسه را بر دوش گیرم و همراهتان بیایم.»
حضرت فرمود: «خودم برای انجام این کار اولی هستم.»
سپس کیسه
را برداشت و به بیابانی که در آن فقرا خوابیده بودند، تشریف برد، آنگاه مرتباً از کیسه مقداری نان بیرون آورده و در کنار هر فقیر گذاشته و عبور می فرمود.(۱)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۷۲
روزی امام صادق علیه السلام در «مسجد الحرام» مشغول عبادت و راز و نیاز بود که ناگهان فردی به طرف ایشان رفته و گفت: «آیا صد اشرفی مرا می دهی یا خیر؟!»
حضرت فرمود: «کدام صد اشرفی؟ شاید اشتباه می کنی، تو از من طلبی نداری.»
عرب گفت: «همان مبلغی که نزد شما امانت گذاشتم! باید همین الان آن را پس بدهی.»
حضرت دیگر اصرار ننمود و با کمال خونسردی فرمود: «بسیار خوب، برخیز با هم به منزل برویم تا صد اشرفی به تو بدهم.»
روز بعد، مرد عرب بدهکار اصلی را پیدا کرد و صد اشرفی خود را از او مطالبه کرد. از طرفی فهمید که روز قبل اشتباه کرده است که از حضرت صادق علیه السلام ادعای طلب پول نموده است. به همین خاطر تصمیم گرفت نزد حضرت برود و پول ایشان را پس بدهد.
فوراً به مسجدالحرام رفت و حضرت را در آنجا یافت و از ایشان عذرخواهی کرد و خواست که پول را به حضرت بازگرداند. اما امام فرمود: «من همان روز گذشته تو را عفو کردم و کینه ای از تو به دل ندارم. پول را هم پس نمی گیرم، زیرا هر معامله که با خدا انجام گرفته باشد، قابل فسخ نیست و چیزی را که در راه خدا داده شد، نمی توان پس گرفت.»
– صفحه ۲۴۳.
نقل شده است که روزی سائلی نزد حضرت امام سجاد و حضرت باقر علیهماالسلام رفت و اظهار ناراحتی کرد. حضرت هر چه داشت به سائل عطا فرمود. سپس از دست سائل آن را پس گرفت و بوسید و بر روی چشم گذاشت و بار دیگر به سائل برگرداند. چون علت امر را از حضرت پرسیدند، فرمود: «خداوند در قرآن می فرماید: و اوست (خدا) که صدقات را می گیرد.»
در روایت دیگری نقل شده است که حضرت گاهی دست سائل را می بوسید.
همچنین نقل شده است در روز عید عرفه، گدایی درب منزل حضرت رضا علیه السلام را کوبید. حضرت درب خانه را باز کرد و آنچه در خانه بود به فقیر انفاق نمود. به طوری که «فضل بن ربیع» چون این ماجرا را دید، به حضرت عرض کرد: «ای پسر رسول خدا، این کار شما باعث غرامت و خسارت است.» ولی حضرت در پاسخ او فرمود: «خیز، این غنیمت است.»
یکی از دانشمندان شهر مدینه به نام «زهری» نقل می کند که در تاریکی شب، در کوچه های مدینه حرکت می کردم، چشمم به آقا امام سجاد علیه السلام افتاد، دیدم باری همراهشان است. سلام عرض کردم و گفتم: «ای پسر رسول خدا، به کجا تشریف می برید؟»
حضرت فرمود: «زهری، ما خیال سفر داریم، و این آذوقه راه است، محل امنی در نظر گرفته ام که می خواهم این بار را آنجا بگذارم تا در سفر مورد استفاده قرار گیرد.»
پس از چند روز، حضرت زین العابدین علیه السلام را دیدم و
عرض کردم: «مگر شما مسافر نبودید؟»
فرمود: «بلی، اکنون هم مسافر هستم، مسافر سفر آخرت!»
نقل شده است که حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام، که عین ایمان و ایمان حقیقی بود، ایمان او را واداشت که در عمرش سه مرتبه هر چه داشت، بین فقرا و مستمندان تقسیم کند و حتی کفش خودش را هم ببخشد.
از جمله، روزی عربی خدمت حضرت رفت و اظهار ناراحتی و گرفتاری نمود و عرض کرد: «آقا، من دشمنی دارم که ملاحظه ی پیری مرا نمی کند.»
حضرت فرمود: «آن دشمن کیست؟»
عرض کرد: فقر
حضرت فرمود: «الان مشکل تو را حل می کنم.» سپس دستور داد هر چه در خانه بود، به او بدهند. و بعد پنجاه هزار درهم و پانصد دینار به او عطا فرمود.
چون حمل آن همه اموال برای آن مرد به تنهایی امکان نداشت، حضرت حمالی را خواست و چون دیگر پولی در خانه نبود، عبای خویش را به عنوان اجرت به حمال داد تا اجناس را ببرد.
بار دیگر فقیری به خانه امام حسن مجبتی علیه السلام رفت و حضرت، بیست هزار درهم به او داد و چون پول بیشتری در خانه نبود، از او عذرخواهی کرد.
روزی امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و «عبدالله بن جعفر» (شوهر حضرت زینب علیهاسلام) در سفر بودند. این سه بزرگوار در بین راه از قافله باز ماندند و برای رفع گرسنگی و تشنگی به خیمه ای رفتند که در آنجا، پیرزنی زندگی می کرد، از پیرزن چیزی برای خوردن خواستند. پیرزن هم بزغاله ای داشت که شیر آن را دوشید و به آن بزرگواران داد.
چون شیر را میل فرمودند، باز از ـاو چیزی برای خوردن طلب کردند.
پیرزن گفت: «من بیش از یک بزغاله ندارم، شما او را ذبح کنید تا آن را برایتان کباب کنم.»
امام حسن علیه السلام و همراهان یک روز در آن خیمه بودند، تا اینکه روز بعد، امام حسن علیه السلام هنگام خداحافظی به پیرزن فرمود: هر وقت مدینه آمدی و کاری داشتی، ما این خدمت تو را جبران خواهیم کرد.»
چون شوهر پیرزن به خیمه آمد و بزغاله را خواست، پیرزن گفت:
«سه نفر از بزرگان قریش به خیمه ما آمدند و چون چیزی برای خوردن نبود، بزغاله را کشتم و غذا تهیه کردم.»
پس از مدتی، روزگار پیرزن و شوهرش تنگ شد و آن دو رهسپار مدینه شدند تا به زندگی خود ادامه دهند.
امام حسن علیه السلام که در شهر مدینه بود، تا پیرزن را دید به طرف او رفت و فرمود: «آیا مرا می شناسی؟»
چون پیرزن اظهار بی اطلاعی کرد، حضرت فرمود: «من همان کسی هستم که با دو نفر از بزرگان قریش یک روز به خیمه تو آمدم.»
حضرت، پیرزن و شوهرش را به خانه اش دعوت کرد و هزار گوسفند و هزار دینار به پیرزن عطا فرمود و بعد دستور داد آن دو را نزد برادرش، امام حسین علیه السلام و حضرت عبدالله بن جعفر بردند.
امام حسین علیه السلام و جعفر بن عبدالله هم هر کدام هزار گوسفند و هزار دینار به پیرزن عطا کردند.
«عطا در راه بزرگان، نتیجه اش این است.»(۱)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۱۶۴
در کتاب «منتهی الآمال» نقل شده است که «منصور دوانیقی» به
«مکه معظمه» رفته بود. روزی گوهر گرانبهایی برای فروش نزد وی آوردند، منصور مدتی به گوهر نگریست و گفت: «این گوهر متعلق به «هشام بن عبدالملک مروان» است که اینک نصیب من گردیده است. گمان می برم این گوهر در اختیار پسرش «محمد» بوده است و حتماً او می خواهد این را بفروشد، باید به وسیله ی این جواهر او را دستگیر کنیم.
منصور به وزیرش «ربیع» گفت: «فوراً در شهر جار بزن و بگو فردا صبح همه در «مسجدالحرام» جمع شوند، آنگاه، یک به یک مردم را از دروازه بیرون کن، چون به محمد بن هشام رسیدی او را دستگیر کن و نزد من آور.»
جارچی های حکومت در شهر به راه افتادند و به مردم خبر دادند که برای امر مهمی همگان فردا صبح در مسجدالحرام حضور یابند.
صبح روز بعد چون مردم در خانه خدا جمع شدند، درهای مسجد را بستند، سپس دستور دادند مردم یک به یک از درب خارج شوند.
محمد بن هشام فهمید که همه ی این کارها، نقشه ای برای دستگیری اش است. لذا بسیار غمگین و ناراحت شد.
در همین حال، جناب «محمد بن زید» او را دید و فرمود: «تو کیستی و چرا چنین پریشان و نگران هستی؟»
محمد بن هشام گفت: «اگر خود را معرفی کنم، تأمین جانی خواهم داشت؟»
فرمود: «آری، متعهد می شوم که تو را از خطر برهانم.»
او گفت: «من پسر «هشام بن عبدالملک» خلیفه برکنار شده ی اموی هستم. حال شما خود را معرفی کنید.»
فرمود: «من محمد پسر زید هستم، پدر من فرزند حضرت زین العابدین (علیه السلام) است. هر چند که پدر تو، پدر مرا شهید
کرده است، اکنون تو در امان هستی، زیرا تو قاتل پدر من نیستی و کشتن تو، خون به ناحق ریخته پدر مرا جبران نخواهد کرد. اکنون باید به هر ترتیبی شده، تو را از این خطر برهانم. برای انجام این منظور فکری به نظرم رسیده است. اگر خواهان این تدبیر هستی، باید به خود ترس راه ندهی و طبق دستور عمل نمایی.»
پس از اینکه محمد بن هشام انجام دستورات محمد بن زید را پذیرفت، محمد بن زید، عبای خود را از تن بیرون آورد و محمد بن هشام را داخل آن مخفی کرد، سپس در حالی که او را روی زمین می کشید و پی در پی بر سر و روی او سیلی می زد، وی را به طرف در برد. چون به درب مسجد رسید، خطاب به دربان فریاد برآورد و گفت: «این مرد خبیث، شتربانی از اهل کوفه است و شتری به من کرایه داده است، ولی پس از آنکه پول مرا گرفته، شتر را در اختیار دیگری قرار داده و بعد خودش هم گریخته است.
اگر سخن مرا قبول نداری، دو نفر را به عنوان شاهد به همراه بفرست تا به نزد قاضی برویم.» دربان مسجد دو نفر را به محمد بن زید سپرد و آنها به اتفاق از مسجد خارج شدند.
در راه محمد بن زید برای اینکه مأموران را از خود دور کند، خطاب به فرزند هشام فرمود: «ای مرد خبیث! اگر حق مرا بدهی، باعث زحمت این مأموران نمی شویم و از رفتن نزد قاضی خودداری می کنیم.»
محمد بن هشام که کاملاً از موضوع با خبر بود گفت: «اطاعت می کنم ای پسر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم).»
محمد بن زید به مأمورین فرمود: «این مرد متعهد شده است که حق مرا بدهد، اکنون نیازی به زحمت شما نیست.»
چون مأمورین رفتند، محمد بن هشام سر و روی محمد بن زید را بوسید و عرض کرد: «پدر و مادرم فدای شما باد. خداوند بهتر می داند که رسالت را در خانواده ی شما قرار داده است.» سپس گوهری به عنوان هدیه به محمد بن زید تقدیم کرد. ولی محمد بن زید فرمود: «ما خانواده ای هستیم که در برابر انجام کار نیک چیزی نمی گیریم، من درباره ی تو از خون پدرم گذشتم، حال گوهر که ارزشی ندارد.»(۱)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۱۷۶
حضرت امام صادق علیه السلام با عده ای در سفر بودند. در بین راه به فردی رسیدند که در گوشه ای افتاده بود. حضرت صادق علیه السلام به یکی از افراد فرمودند: «برو به آن فرد سری بزن، مقداری آب هم برایش ببر و او را سیراب کن، مبادا از تشنگی در راه افتاده باشد.»
وقتی فرستاده ی امام صادق (علیه السلام) به طرف آن مرد رفت، متوجه شد که وی مسلمان نبوده، بلکه نصرانی مذهب می باشد. لذا بدون آن که او را سیراب کند: برگشت.
چون به خدمت امام صادق علیه السلام رسید، عرض کرد: «او را شناختم، چون مسلمان نبود، به او آب ندادم.»
حضرت ناراحت شدند و فرمودند: «چرا به او آب ندادی؟ هر کس جگر تشنه ای را سیراب کند، پاداشی دارد، ولو آن که او نصرانی باشد. از
این گذشته، حتی حیوان تشنه هم باید سیراب گردد، تا چه رسد به انسان.»(۱)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۱۸۷
حضرت زین العابدین علیه السلام، شب ها نقاب بر چهره می زد و کیسه غذا و پول را بر دوش می گرفت و به خانه یتیم ها و سادات می رفت و آنان را یاری می نمود.
گاهی اوقات، وقتی فقرا مرد ناشناس را می دیدند، به ایشان عرض می کردند که: «خوب است لااقل شما ما را کمک می کنید، زیرا حضرت زین العابدین (علیه السلام) به فکر ما نمی باشد.»
اما حضرت هرگز خود را معرفی نمی کرد و خود را به آن ها نمی شناساند. تا اینکه امام علیه السلام به بستر بیماری افتاد و پس از چندی در اثر زهری که به ایشان داده شده بود، به شهادت رسید.
وقتی فقرا و ایتام چند شب، غیبت مددکاری را که هر شب به سراغشان می رفت، احساس کردند، فهمیدند که او، همان امام زین العابدین علیه السلام بوده است.(۲)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۲۰۴
روزی امام سجاد علیه السلام با دو تن از غلامانش از کوچه های «مدینه» عبور می فرمود. در آن حال یکی از اوباش مدینه، رو به رفقایش کرد و گفت: «من در مدینه سر به سر همه گذاشته ام. اما فقط علی بن الحسین (علیه السلام) از دست من در امان مانده است. اینک نوبت اوست.»
پس از آن، از پشت سر حضرت، عبای ایشان را کشید و با خود برد. اما حضرت اعتنایی به او نفرمود.
همراهان حضرت دنبال آن مرد رفتند و عبای امام را پس گرفتند و خواستند او را تنبیه کنند که حضرت مانع شد.
حضرت به همراهانش
فرمود: «فقط به او بگوئید که روزی در پیش داریم که در آن روز، هر گناهکاری جزای اعمالش را می بیند.»
آن مرد پس از شنیدن پیام حضرت، سخت متأثر شد و خدمت ایشان رسید و روی پای امام افتاد و توبه نمود.(۱)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۲۹۶
امام حسن علیه السلام بیست مرتبه با پای پیاده به «مکه» مشرف شد. در حالی که از مدینه تا مکه هشتاد فرسخ راه بود.
وقتی از امام علیه السلام پرسیدند چرا چنین به سفر می روید، حضرت فرمود: «خلاف ادب است که من سوار شوم.» در یک سفر که پای حضرت از شدت راه رفتن بر روی سنگ ها زخم شده بود، اطرافیان گفتند: «آقا صبر کنید تا پای شما را مداوا کنیم، آنگاه به راه خود ادامه دهید.»
حضرت فرمود: نه، بهتر است برویم. در کاروان سرای بعدی، شخص عربی اقامت دارد که دوای این زخم را به همراه دارد.»
چون به آن محل رسیدند، عربی در آنجا بود که فوراً بدنبال او رفتند و گفتند: «حضرت امام حسن علیه السلام تو را می خواهد.» او هم سراسیمه به طرف حضرت دوید و سلام عرض کرد.
حضرت به او فرمود: «روغنی همراه تو است که برای معالجه زخم پای من مناسب است.»
او هم روغن را به حضرت داد و ایشان به پای خود مالیدند و بلافاصله زخم خوب شد.
آنگاه حضرت به اعرابی رو کرد و فرمود: «هر خواسته ای داری، بگو تا آن را از خدا بخواهم.»
گفت: «آقا جان، همسر من حامله است، لطفأ دعایی بفرمایید که
خداوند پسری به من عطا نماید.»
امام علیه السلام به او بشارت داد: «خداوند تعالی پسری به تو عطا خواهد فرمود که از دوستان ما اهل بیت خواهد شد.»
پس از مدتی همانطور که امام فرموده بود، اعرابی صاحب پسری شد که از محبین اهل بیت گردید.(۱)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۳۹۳
«یونس بن عبدالرحمن» خدمت امام صادق علیه السلام عرض کرد: «به خدا سوگند ولایت شما نزد من از دنیا و آنچه در آن است، دوست داشتنی تر است.»
در این لحظه خشم در چهره مبارک امام علیه السلام آشکار شد. یونس پرسید: «آقای من، مگر سخن خلافی عرض کرده ام؟»
امام فرمود: «درست قیاس نکردی، تو می گویی ولایت شما و آل محمد صلی الله علیه و آله از دنیا بهتر است، مگر دنیا چیست؟ آیا دنیا جز برای ارضای شهوات و مادیات انسانی است که می گویی ولایت شما بهتر از دنیاست؟ در حالی که به برکت و ولایت ما، حیات تو همیشگی است.»(۲)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۳۹۷
نقل شده است که هروقت نزد حضرت رضا علیه السلام سفره ای پهن می کردند، حضرت رضا علیه السلام پیش از آنکه غذایی میل بفرماید، ظرف خالی می طلبید و از هر نوع غذایی که در سفره بود، بهترین آن را در ظرف می ریخت و می فرمود آن ظرف را به فقرا بدهند.
و در همان حال حضرت این آیات را تلاوت می فرمود: «گردنه ای در قیامت است و برای اینکه مؤمن از آن بگذرد، باید به وسیله ی آزاد کردن بنده و یا دادن خوراک در روز تنگدستی به یتیم که از خویشاوندان است و یا تهیدستی که خاک نشین است، از آن عبور کند.»(۳)
سپس فرمود: «خداوند تعالی می دانست چون همه بندگان نمی توانند بنده آزاد کنند، دادن خوراک را نیز برای رهایی از سختی های قیامت
قرار داد.»(۱)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۵۷۳
«شعیب» پیغمبر آنقدر در مناجاتش گریه کرد تا چشمانش نابینا شد. خداوند هم به او لطف کرد و چشمانش را شفا داد.
اما مدتی بعد باز در اثر گریه کردن، بینایی چشمانش را از دست داد و خداوند هم باز چشمان او را بینا نمود.
پس از چند بار تکرار شدن این ماجرا، از سوی خداوند به شعیب ندا رسید: «ای شعیب، ما که ثواب مناجات تو را می دهیم پس چرا دیگر اینقدر خود را به زحمت می افکنی؟»
شعیب عرض کرد: «خداوندا، من مناجات و عبادت تو را دوست دارم.»
خداوند در مقابل این دوستی، به او لطف فرمود و حضرت موسی را خادم او قرار داد.(۲)
منبع : اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب – صفحه ۶۰۰
مسلمانان در سال پنجم هجرت به دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برای جلوگیری از تجاوز دشمن، به کندن خندق در اطراف مدینه پرداختند. شخص پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز در این کار شرکت داشت. در این وقت مسلمانان در شرایط سخت اقتصادی به سر می بردند، به گونه ای که گاهی ساعت ها بلکه روزها گرسنه می ماندند.
علی (علیه السلام) می فرماید: همراه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مشغول کندن خندق بودیم که فاطمه (علیهاالسلام) آمد و پاره ی نانی را به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسید: این پاره ی نان را از کجا به دست آورده ای؟
عرض کرد: قسمتی از یک قرص نان است که آن را برای حسن
و حسین (علیهماالسلام) پخته بودم و این قسمت را برای شما آوردم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
اما إنه اول طعام دخل قم ابیک من ثلاث؛
بدان که این پاره ی نان، نخستین لقمه ای است که پدرت پس از سه روز، به دهان می گذارد.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۱۶۴
در سال هفتم هجرت، مسلمین به فرمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برای فتح خیبر و دژهای یهود، بسیج شدند. سرانجام با کشته شدن «مرحب» (قهرمان معروف یهود) به دست امام علی (علیه السلام)، قلعه های خیبر فتح گردید.
خواهر مرحب تصمیم گرفت تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را مسموم کند. او مقداری گوشت و پاچه گوسفند را پخت و سپس با زهر مسموم کرد و برای حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با همراهان از آن گوشت و پاچه ی گوسفند خوردند، ولی هنگام خوردن، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) متوجه شد و به همراهان فرمود: از خوردن غذا دست بردارید. سپس شخصی را به سوی آن زن یهودی فرستاد تا او را بیاورد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به آن زن فرمود: آیا تو این گوشت گوسفند را با زهر مسموم نموده ای؟
زن گفت: چه کسی تو را به این راز خبر داد؟
– همین لقمه ی پاچه که در دستم هست خبر داد.
– آری من آن را مسموم کردم.
– منظورت چه بود؟
– با خود گفتم: اگر او پیامبر
باشد، این گوشت مسموم به او آسیب نمی رساند وگرنه ما از دستش راحت می شویم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آن زن را نه تنها مجازات نکرد، بلکه او را با کمال بزرگواری بخشید.
البته آثار زهر هم چنان در بدن آن حضرت باقی ماند و گاهی او را بیمار و بستری می کرد. سرانجام آن حضرت بر اثر شدت همان زهر از دنیا رفت.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۱۸۰
کودک یتیمی به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و گفت:
پدرم از دنیا رفته، مادرم، بینوا و بی بضاعت است، خواهرم، شوهر و سرپرست ندارد، از چیزهایی که خدا به تو عنایت فرموده به من اطعام کن تا خداوند خشنود گردد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تحت تأثیر قرار گرفت و به او فرمود: چقدر نیکو سخن می گویی؟
سپس به بلال حبشی فرمود با شتاب به حجره های همسران من برو و جست و جو کن، اگر چیزی از طعام هست بیاور.
بلال رفت و به جست و جو پرداخت. مقداری خرما که ۲۱ عدد بود، یافت و به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد.
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) خرماها را سه قسمت کرد، هفت عدد آن را به آن کودک یتیم داد و فرمود: هفت عدد آن را به مادرت و هفت عدد دیگر را به خواهرت بده.
آن یتیم در حالی که خوشحال بود از نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت، در این هنگام «معاذ» (یکی از
اصحاب) برخاست و دست نوازش بر سر آن کودک یتیم کشید و با گفتاری مهرانگیز، کودک را تسلی داد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به معاذ فرمود:
ای معاذ! تو و این کار تو را دیدم، همین قدر بدان، هر کس سرپرستی یتیمی کند و دست نوازش بر سر او بکشد، خداوند به هر مویی که از زیر دستش می گذرد، حسنه و پاداش خوبی به او می دهد، گناهی از گناهان او را محو می کند و بر درجه و مقام معنوی او می افزاید.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۱۸۶
زبیر بن عوام پسر عمه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، مدتی پس از مرگ او، یکی از فرزندان او به حضور علی (علیه السلام) آمد و گفت: در دفتر حساب پدرم دیدم که پدرم از پدر تو (ابوطالب) چند هزار درهم طلب کار بوده است.
علی (علیه السلام) فرمود: پدرت راست گو بود، آن مبلغ را دستور دادم به تو بدهند (و طبق دستور به او دادند).
پس از مدتی فرزند زبیر به حضور علی (علیه السلام) آمد و عرض کرد: در حساب، اشتباه کرده ام، بلکه موضوع به عکس بوده و پدر شما آن مبلغ را از پدر من طلب داشته است.
علی (علیه السلام) فرمود: بدهکاری پدرت را بخشیدم، و آن چه را تو بابت طلب پدرت از من گرفتی، آن را نیز به تو بخشیدم.(۲)
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۱۸
ابن ابی الحدید (از علمای بزرگ اهل تسنن که به سال ۶۵۵ هجری قمری از دنیا رفت در شأن حضرت علی (علیه السلام) از قصیده ای سروده که به «قصیده عینیه» معروف می باشد، یکی از اشعار آن قصیده این است:
اقول فیک سمیدع کلاولا ـ حاشا لمثلک أن یقال سمیدع
ای علی (علیه السلام) آیا درباره شما می توان گلواژه ی «بزرگوار» به کار برد، هرگز زیرا که این واژه را توان و قدرت آن نیست که بازگو کننده ی عظمت مقام تو باشد.
وقتی خبر شهادت علی (علیه السلام) به معاویه – دشمن سرسخت آن حضرت – رسید، گفت:
قل للارانب ترعی اینما سرحت ـو للظباء بلا خوف و لا وجل
اینک به خرگوش ها و
آهوان بگو هر گونه که می خواهند، بدون ترس و بیم بچرند.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۱۹
در عصر خلافت علی (علیه السلام) غلام سیاهی به حضور امیر مؤمنان علی (علیه السلام) آمد و عرض کرد: من دزدی کرده ام مرا پاک کن (یعنی با اجرای حد دزدی که بریدن چهار انگشت دست راست در مرحله اول هست حکم خدا را جاری فرما).
امیر مؤمنان (علیه السلام) فرمود: شاید دزدی تو در غیر حرز (بر وزن فسق) باشد (چون یکی از شرایط دزدی که باید دستش را برید آن است که دزدی او در محل محفوظی باشد. مثل جیب یا دکانی که درش قفل است و… که به آن «حرز» می گویند، سپس علی (علیه السلام) توجه خود را از او برگرداند.
او برای بار دوم اعتراف کرد و گفت: من دزدی کرده ام (دزدی در حرز) مرا پاک کن.
امیر مؤمنان (علیه السلام) فرمود: شاید دزدی تو به مقدار حد نصاب (یعنی به اندازه ی چهار نخود و نیم طلای مسکوک یا به اندازه ی قیمت آن) نباشد، سپس علی (علیه السلام) توجه خود را از او برگرداند.
غلام سیاه برای بار سوم اقرار کرد که: من دزدی کرده ام.
وقتی که علی (علیه السلام) دریافت که او راست می گوید و شرایط دزدی ای که «حد» دارد، در این دزدی هست، چهار انگشت دست او را از بیخ برید و حکم الهی را جاری نمود.
غلام سیاه از خدمت علی (علیه السلام) مرخص شد، (در کوچه یا میدان و یا بازار)
کنار مردم آمد و با احساسات پاک و با شور و نشاط به مدح علی (علیه السلام) پرداخت(۱) و گفت:
قطع یمینی امیرالمؤمنین، و امام المتقین، و قائد الغر المحجلین، و یعسوب الدین، و سید الوصیین و….؛
دست راستم را برید، امیر مؤمنان و پیشوای پرهیزگاران، و سرور و پیشتاز پیش قراولان، رئیس دین و سید اوصیای الهی.
او به همین عنوان به مدیحه سرایی ادامه می داد و هم چنان در شأن علی (علیه السلام) سخن می گفت.
امام حسن (علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام)، از آن جا رد می شدند، از جریان آگاه شده و مدیحه سرایی غلام سیاه را شنیدند و سپس به حضور پدر بزرگوارشان علی (علیه السلام) آمده و جریان را به عرض رساندند، علی (علیه السلام) شخصی را به سوی او فرستاد و فرمود به او بگو هم اکنون نزد من بیاید.
فرستاده ی علی (علیه السلام) نزد غلام سیاه رفت و پیام علی (علیه السلام) را رساند، او با کمال شور و شوق به حضور علی (علیه السلام) می آمد.
علی (علیه السلام) به او فرمود: من دست تو را قطع کردم ولی تو مرا مدح می کنی؟!
غلام سیاه عرض کرد: ای امیر مؤمنان! مرا با اجرای حد الهی
پاک ساختی، پیوند حب و دوستی با تو در گوشت و خونم آمیخته است، اگر تو مرا قطعه قطعه کنی، از حب قلبی ام که به تو دارم ذره ای نمی کاهد.
حضرت علی (علیه السلام) (دید حیف است که چنین فرد پاک و مخلصی، دست بریده باشد) از امداد غیبی الهی استمداد کرده و دعا کرد، و انگشت های قطع شده ی او را به محل قطع گذاشت و از خدا خواست که دست او به حالت اول برگردد، دعای علی (علیه السلام) مستجاب شد و دست غلام سیاه، موزون شده و به صورت اول «سالم» گردید.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۲۱
امام علی (علیه السلام) در کوفه به بازار پیراهن فروش ها آمد. به یکی از آنها فرمود: ای جوان! آیا دو پیراهن به قیمت پنج درهم داری؟
جوان گفت: آری، ولی قیمت یکی سه درهم است و دیگری دو درهم می باشد، علی (علیه السلام) فرمود: آنها را بیاور.
علی (علیه السلام) پنج درهم را داد و آن دو پیراهن را خرید. پیراهن بهتر را به قنبر داد، قنبر عرض کرد: ای امیر مؤمنان! تو سزاوارتر به پیراهن بهتر هستی، زیرا روی منبر برای مردم خطبه می خوانی.
علی (علیه السلام) فرمود: ای قنبر! تو جوانی و احساسات و تمایلات جوانی داری، و من از پروردگارم شرم می کنم که لباسی برتر از لباس تو بپوشم و بر تو برتری جویم، زیرا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، شنیدم که فرمود:
البسوهم مما تلبسون و اطعموهم مما تأکلون؛
۱۰۶.
لیلا غفاریه، از بانوانی بود که مجروحین جنگ را مداوا می کرد. او می گوید: همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به جبهه می رفتم و به مداوای مجروحین جنگ می پرداختم. در جنگ جمل نیز همراه امام علی (علیه السلام) رفتم تا مجروحان را مداوا کنم. پس از جنگ جمل، شب مهمان حضرت زینب (علیهاالسلام) دختر علی (علیه السلام) شدم، فرصت را غنیمت شمرده و به او عرض کردم: اگر سخنی از شخص پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیده ای، برای من بیان کن.
زینب (علیهاالسلام) در پاسخ فرمود: روزی به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتم، عایشه همسر آن حضرت نزدش بود. در این وقت علی (علیه السلام) به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد، ایشان در حضور عایشه، اشاره به علی (علیه السلام) کرد و فرمود:
ان هذا اول الناس ایماناً و اول الناس لقاء لی یوم القیامه، و آخر الناس لی عهداً عند الموت؛
این شخص نخستین شخصی است که اسلام را قبول کرد، و نخستین فردی است که در قیامت با من ملاقات کند و آخرین نفری است که هنگام رحلت من، با من وداع می نماید.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۴۹
شعبی (یکی از علمای مشهور عصر امام سجاد (علیه السلام)) می گوید: دوران نوجوانی در میدان رحبه ی کوفه عبور می کردم. ناگهان امام علی (علیه السلام) را در کنار دو کیسه ی طلا و نقره دیدم که ایستاده و همه آن طلا و نقره را بین مردم تقسیم می
کرد، تا آن جا که هیچ پول باقی نماند و چیزی از آن را به خانه ی خود برنگرداند.
نزد پدرم بازگشتم و قصه را بازگو کردم.
پدرم گریه کرد و گفت: یا بنی بل رأیت خیر الناس؛ پسرم! بلکه بهترین انسانها را دیده ای! (۱)
او بیت المال را به طور مساوی تقسیم می کند و حتی نصیب خود را به مردم می دهد.
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۵۴
هنگامی که علی (علیه السلام) به شش سالگی رسید، قحطی و کمبود مواد غذایی سراسر مکه و اطراف را فرا گرفت. ابو طالب پدر علی (علیه السلام) که مردی آبرومند و عیال مند بود و در مضیقه ی سختی قرار داشت، خویشان او تصمیم گرفتند، سرپرستی بعضی از فرزندان او را به عهده بگیرند. رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نزد عمویش ابوطالب آمد و فرمود: علی (علیه السلام) را به من واگذار تا سرپرستی او را به عهده بگیرم و در پرورش او کوشا باشم. ابوطالب پیشنهاد رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را پذیرفت، از آن پس علی (علیه السلام) به خانه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) راه یافت و تحت نظارت و پرورش مستقیم و مخصوص آن حضرت قرار گرفت. هنگامی که ایشان به پیامبری مبعوث گردید، نخستین کسی که به آن حضرت ایمان آورد، علی (علیه السلام) بود که در آن هنگام ده سال داشت.(۲)
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۶۱
در جنگ احد، «طلحه بن ابی طلحه» قهرمان و پرچم دار رشید و غول پیکر دشمن به میدان تاخت، امام علی (علیه السلام) به جنگ او رفت و درگیری شدیدی پدید آمد و سرانجام طلحه به دست علی (علیه السلام) کشته شد.
هنگامی که طلحه با علی (علیه السلام) رو به رو شد فریاد زد: یا قضم!
شخصی از امام صادق (علیه السلام) پرسید: چرا دشمن، علی (علیه السلام) ما را با این لقب (قضم) خواند؟
امام صادق (علیه السلام) فرمود: در آغاز بعثت، در مکه مشرکان
به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آزار می رساندند، ولی هنگامی که ابوطالب (پدر علی(علیه السلام)) همراه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، جرئت جسارت به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را نداشتند، تا این که مشرکان عده ای از کودکان را واداشتند تا به سوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سنگ پرانی کنند. هنگامی که آن حضرت از خانه بیرون می آمد، کودکان سنگ و خاک به طرف او می انداختند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نه از این جریان رنج آور به علی (علیه السلام) (که در آن زمان حدود سیزده سال داشت) شکایت کرد.
علی (علیه السلام) عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، هر گاه از خانه بیرون رفتی مرا نیز با خود بیرون ببر.
روزی با هم از خانه بیرون آمدند، کودکان مشرکین طبق معمول به سوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سنگ پرانی کردند.
علی (علیه السلام) به سوی آنها حمله کرد و گوش و بینی و عضله ی صورت آنها را می گرفت و فشار می داد. کودکان بر اثر درد شدید گریه می کردند و به خانه ی خود باز می گشتند. پدرانشان می پرسیدند: چرا گریه می کنید؟
در پاسخ می گفتند: قضمنا علی قضمنا علی؛ علی ما را گوش مالی و…. داد. از این رو علی (علیه السلام) را به عنوان «قضم» یاد کردند، یعنی گوش مال دهنده و در هم کوبنده.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۶۳
در
جنگ جمل که به سال ۳۶ هجری در سرزمین بصره، بین سپاه علی (علیه السلام) و سپاه عایشه، به وقوع پیوست، نخست پس از اتمام حجت، علی (علیه السلام) به سپاه دشمن حمله کرد، و ارکان آن را متزلزل نمود، سپس پرچم را به دست پسرش محمد حنفیه داد و فرمود: لشکر دشمن را سرکوب کن… او با حملات قهرمانانه ی خود، شکست سختی بر دشمن وارد آورد….
جمعی از یاران، وقتی که شجاعت بی نظیر محمد حنفیه را دیدند، به امیر مؤمنان (علیه السلام) عرض کردند: اگر فضائل خاصی که برای حسن و حسین (علیهماالسلام) قرار داده شده نبود، هیچ کس را بر محمد حنفیه مقدم نمی داشتیم.
امام (علیه السلام) در پاسخ فرمود: «این النجم من الشمس والقمر؛ ستاره کجا و خورشید و ماه کجا؟» (یعنی محمد حنفیه ستاره است ولی حسن و حسین خورشید و ماه هستند).
یاران عرض کردند: ما هرگز محمد حنفیه را همپایه ی حسن و حسین (علیهماالسلام) نمی دانیم، امام (علیه السلام) فرمود: «این یقع ابنی من ابنی بنت رسول الله؛ فرزند من کجا و فرزند دختر پیامبر کجا؟»(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۷۵
شخصی از انصار (مسلمین مدینه) به حضور امام حسین (علیه السلام) برای درخواست کمک مالی آمد و تقاضای کمک کرد.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: ای برادر انصاری آبرو و شخصیت خود را از سؤال رو در رو، حفظ کن، درخواست خود را در نامه ای بنویس که من به خواست خدا آن چه را که موجب شادی توست انجام خواهم داد.
مرد انصاری در نامه ای نوشت: ای حسین
(علیه السلام) پانصد دینار به فلانی بده کارم، و او اصرار می کند که طلبش را بپردازم، با او صحبت کن تا وقتی که پولدار شدم، صبر کند.
وقتی امام حسین (علیه السلام) نامه او را خواند، به منزل تشریف برد و کیسه ای حاوی هزار دینار آورد و به آن مرد انصاری داد و فرمود: با پانصد دینار، بدهی خود را بپرداز و با پانصد دینار دیگر، زندگی خود را سر و سامان بده، و حاجت خود را جز نزد سه نفر نگو: دیندار، جوانمرد و صاحب اصالت خانوادگی، چرا که در مورد آدم دیندار، دین، نگهدار اوست (و مانع آن است که آبروی تو را ببرد) و در مورد جوانمرد، او به خاطر جوانمردی، حیا و شرم می کند، و در مورد کسی که اصالت خانوادگی دارد، او برای نیازت، آبروی تو را نمی ریزد، بلکه شخصیت تو را حفظ می کند و بدون برآوردن حاجتت، رد نمی شود.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۲۹۲
حضرت «أم البنین» مادر حضرت عباس (علیه السلام) است. در جریان عاشورا در کربلا، چهار فرزند رشید او به نام های عباس، عون، عثمان و جعفر به شهادت رسیدند. هنگامی که بشیر به مدینه آمد و اخبار کربلا را به مردم مدینه رساند، به حضور «ام البنین» هم رسید، برای این که به تدریج او را از شهادت فرزندانش آگاه کند، فرزندان او را یکی یکی اسم برد، ام البنین در هر بار می گفت: ای بشیر، از حسین (علیه السلام) چه خبر؟ فرزندانم و آن چه زیر آسمان کبود است همه فدای حسین (علیه السلام) باد.
هنگامی
که بشیر خبر شهادت امام حسین (علیه السلام) را داد، ام البنین (علیهاالسلام) با آهی سوزان گفت: «بندهای دلم را گسستی».(۱)
آری معرفت و امام شناسی آن بانوی بزرگوار در حدی بود که در مورد چهار فرزندش، چنین نگفت ولی در مورد رهبرش امام حسین (علیه السلام) چنین فرمود.
منبع : داستان دوستان صفحه ۳۱۵
عبدالملک برای انجام حج، وارد مکه شد و دستور داد، هیچ کس وارد مسجد الحرام نشود، تا او بدون زحمت به طواف کعبه بپردازد.
مشغول طواف شد، امام سجاد (علیه السلام) نیز در آن سال در مکه بود، بدون اعتنا به دستور او به طواف پرداخت. عبدالملک پرسید: این شخص کیست؟ خادمانش گفتند: این شخص، زین العابدین علی بن الحسین (علیه السلام) است.
گفت: به او بگویید نزد من آید. پس از طواف، امام سجاد (علیه السلام) را به مجلس عبدالملک آوردند.
عبدالملک به امام سجاد (علیه السلام) گفت: چرا نزد ما نمی آیی؟ من که پدر تو را نکشته ام، بنابراین از ما دوری نکن.
امام سجاد (علیه السلام) فرمود: آن کس که پدرم را کشت، تنها دنیای پدرم را تباه ساخت، اکنون اگر تو می خواهی دنیای مرا تباه کنی، باکی نیست.
عبدالملک گفت: معاذالله که به شما آسیب برسانم، بلکه نزد ما بیا، تا در امور دنیوی تو را کمک کنیم.
امام سجاد (علیه السلام) دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا احترامی که در پیشگاه تو دارم، به عبدالملک نشان بده.
همان دم جواهرات و دانه های مرواریدی در کنار آن حضرت دیده شد که نظیر نداشت. آن گاه به عبدالملک فرمود:
کسی که در پیشگاه خدا این گونه احترام دارد، چه نیازی به مخلوقاتش دارد؟
سپس عرض کرد: خدایا این جواهرات را بالا ببر. آن جواهرات ناپدید شدند. عبدالملک که تحت تأثیر اوج معنویت امام سجاد (علیه السلام) قرار گرفته بود، گفت: مرا موعظه کن. امام فرمود: آیا واعظی بالاتر و رساتر از قرآن، وجود دارد؟ خداوند (در آیه اول سوره مطففین) می فرماید: (ویل للمطففین)؛ وای بر کم فروشان.
وقتی خداوند در مورد کم فروشان چنین بفرماید، پس چگونه است حال آن کسی که همه اموال مردم را چپاول کند؟!(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۳۴۰
محمد بن أسامه بیمار شد و در بستر مرگ افتاد. جمعی از بنی هاشم همراه امام سجاد (علیه السلام) به عیادت و دیدار او رفتند.
محمد، به آنها گفت: شما می دانید که من در صف شما هستم و به شما نزدیکم، اینک مبلغی وام بر عهده ی من است، دوست دارم (قبل از مرگم) آن را از جانب من ادا کنید.
امام سجاد (علیه السلام) فرمود: یک سوم قرض تو را من ادا می کنم.
بعد از چند لحظه سکوت، امام سجاد (علیه السلام) به محمد بن أسامه فرمود: ادای همه ی قرض هایت بر عهده ی من باشد.
سپس فرمود: این که من در آغاز همه ی قرض او را به عهده نگرفتم، از این رو بود که بنی هاشم نگویند، فلانی از ما سبقت گرفت وگرنه در همان آغاز، همه ی دین او را به عهده می گرفتم.(۲)
منبع : داستان دوستان صفحه ۳۴۲
اسماعیل از فرزندان بسیار با کمال امام صادق (علیه السلام) بود، که در زمان حیات امام صادق (علیه السلام) از دنیا رفت. او عالمی بزرگ و فقیهی سترگ بود؛ حتی بعضی گمان می کردند که امام بعد از امام صادق (علیه السلام) اسماعیل است.
امام کاظم (علیه السلام) می گوید: پدرم امام صادق (علیه السلام) به من فرمود: نزد مفضل (از شاگرد برجسته ی امام صادق (علیه السلام)) برو و در مورد وفات اسماعیل به او بگو:
أصبنا باسماعیل فصبرنا فاصبر کما صبرنا، إذا أردنا امراً و أراد الله أمراً سلمنا لامر الله؛
به فراق اسماعیل سوگوار شدیم، پس صبر کردیم، تو نیز مانند ما صبر کن، وقتی ما چیزی خواستیم و خدا
چیز دیگری خواست، تسلیم فرمان خدا هستیم.(۱)
منبع : داستان دوستان صفحه ۳۶۸
عبد الملک بن مروان، بعد از بیست و یک سال حکومت استبدادی، در سال ۸۶ هجری از دنیا رفت. بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آن که از نارضایتی های مردم بکاهد، بر آن شد که روش دستگاه خلافت و طرز رفتار با مردم را تغییر دهد. به خصوص در مقام جلب رضایت مردم مدینه – که یکی از دو شهر مقدس مسلمانان و مرکز تابعین و باقی ماندگان صحابه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و اهل فقه و حدیث بود – برآمد؛ از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی (پدر زن عبدالملک) را که قبلاً حاکم مدینه بود و ستمها کرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را می کردند از کار برکنار کرد.
هشام بن اسماعیل در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد کرده بود. همچنین سعید بن مسیب، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت، شصت تازیانه زده بود و جامه ای خشن به وی پوشانده و پس از سوار کردن بر شتر، دور تا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی (علیه السلام) و مخصوصاً سرور علویین، امام علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام)، بیش از دیگران بد رفتاری کرده بود.
ولید، هشام را معزول ساخت و به جای او عمر بن عبد العزیز، پسر عموی جوان خود را که بین مردم به حسن نیت و انصاف معروف بود، به عنوان حاکم مدینه
قرار داد. عمر برای باز شدن عقده ی دل مردم دستور داد هشام بن اسماعیل را جلوی خانه ی مروان حکم نگاه دارند و هر کس که از هشام بدی دیده یا شنیده، بیاید و تلافی کند. مردم دسته دسته می آمدند و دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود که نثار هشام بن اسماعیل می شد.
امام (علیه السلام) به علویین فرمود: خوی ما این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آن که ضعیف شد، انتقام بگیریم؛ بلکه اخلاق ما این است که به افتادگان کمک کنیم. هنگامی که امام (علیه السلام) با جمعیت انبوه علویین به طرف هشام بن اسماعیل آمد، رنگ در چهره ی هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را می کشید؛ ولی بر خلاف انتظار وی، امام طبق معمول با صدای بلند فرمود: سلام علیکم و با او دست داد و بر حال او ترحم کرد و به او فرمود: اگر کمکی از دست من ساخته است، حاضرم!
بعد از این جریان، مردم مدینه نیز شماتت کردن وی را متوقف کردند.(۱)
گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۱۲۲ – صفحه ۱۴۰
روزی امین وحی، حضرت جبرئیل در خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله مشغول صحبت بود که حضرت علی علیه السلام وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید، برخاست و تعظیم کرد.
پیامبر فرمود: ای جبرئیل! چرا به این جوان تعظیم
می کنی؟ جبرئیل عرض کرد: چرا تعظیم نکنم و حال آن که او بر من، حق تعلیم دارد! پیامبر فرمود: چه تعلیمی؟ جبرئیل گفت: هنگامی که حق تعالی مرا آفرید، از من پرسید: تو کیستی و من کیستم؟ من در جواب
متحیر ماندم و مدتی ساکت بودم که این جوان حضرت علی در عالم نور بر من ظاهر شد و این طور به من تعلیم داد که بگو: «تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بندهی ذلیل و جبرئیلم»؛ به خاطر همین به او تعظیم کردم.
پیامبر پرسید: ای جبرئیل! چند سال عمر کرده ای؟ جبرئیل گفت: یا رسول الله! در آسمان ستاره ای است که هر سی هزار سال یک بار طلوع می کند، من آن ستاره را سی هزار بار دیده ام (۱).
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۱۹۴ – صفحه ۱۹۱
روزی عربی بیابانی وارد مدینه شد و یک سره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطایی خواست. رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرده، به علاوه سخنان درشت و نامربوط بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) جسارت کرد. اصحاب و یاران، سخت در خشم شدند و
چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مانع شد و با اشاره به اصحاب فهماند که به او کاری نداشته باشند.
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بعداً اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد. ضمناً اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد و زر و خواسته ای در آن جا جمع نشده است.
اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمه ای تشکر آمیز بر زبان راند. در این وقت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد. من می ترسم از ناحیه ی آن ها به تو گزندی برسد. ولی اکنون در حضور من این جمله ی تشکر آمیز را گفتی. آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتیی که آنان نسبت به تو دارند، از بین برود؟ اعرابی گفت: مانعی ندارد.
روز دیگر اعرابی به مسجد آمد، در حالی که همه جمع بودند.
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رو به جمعیت کرد و فرمود: این مرد اظهار می دارد که از ما راضی شده؛ آیا چنین است؟ اعرابی گفت: چنین است و همان جمله ی تشکر آمیز را که در خلوت گفت بود، تکرار کرد. اصحاب و یاران رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
خندیدند.
در این هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رو به جمعیت کرد و فرمود: مثل من و این گونه افراد، مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار می کرد. مردم به خیال این که به صاحب شتر کمک بدهند، فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند. آن شتر بیشتر رم کرد و فراری تر شد. صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت: خواهش می کنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد؛ من خودم بهتر می دانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. همین که مردم را از تعقیب باز داشت، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلوی شتر بیرون آمد بدون آن که نعره ای بزند و فریادی بکشد و بدود، تدریجاً در حالی که علف را نشان می داد جلو آمد.
بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد.
اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم، حتماً این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود در حال کفر و بت پرستی. ولی من مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۸۴ – صفحه ۳۱۹
زراره روایت می کند که امام باقر (علیه السلام) فرمود: آن زن یهودی را که گوسفندی برای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مسموم کرده بود، نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آوردند. پیامبر (صلی
الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: چه چیز تو را به این کار واداشت؟ زن گفت: با خود گفتم اگر او پیامبر است، این کار به او زیانی نمی رساند و اگر سلطان است، مردم را از شر او آسوده می سازم. پس پیامبر از گناه آن زن درگذشت.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۸۵ – صفحه ۳۲۰
یکی از جنگ های بزرگی که در سال هشتم هجرت در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در سرزمین حنین واقع شده، جنگ «حنین» است. در این جنگ، بزرگ ترین پیروزی نصیب مسلمانان شد و غنایم بسیاری به دست مسلمین افتاد.
«مالک بن عوف» طاغوت بزرگی بود که بالغ بر سی هزار نفر از اطراف و اکناف حجاز، بر ضد مسلمانان جمع کرد و آنها را به جنگ با مسلمانان بسیج نمود؛ ولی همین شخص بعد از شکست دشمن، به سوی «طائف» فرار کرد و خود را از مهلکه نجات داد.
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگام تقسیم غنائم و دیدن اسیران، با جمعی از خویشان مالک بن عوف که اسیر شده بودند، ملاقات کرد و پرسید: «رئیس این ها (مالک بن عوف) کجاست؟» گفتند: «به طائف گریخته و به قبیله ی ثقیف پیوسته است».
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «به او خبر بدهید که اگر نزد ما بیاید و قبول اسلام کند، خویشان او را (که اسیر شده اند) آزاد می
کنم و اموالش را به او باز می گردانم، به علاوه صد شتر به او خواهم داد».
همین گزارش را به مالک بن عوف دادند، او در خفاء خود را به پیامبر رساند و در سرزمین «جعرانه» (یا مکه) با آن حضرت ملاقات نمود و قبول اسلام کرد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به وعده ی خود وفا نمود و علاوه بر بازگرداندن اموال او به او و آزاد نمودن اسیران، «صد شتر» به او داد و او نیز به اسلام وفادار ماند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) او را رئیس قومش کرد؛ او همراه قومش با مشرکان ثقیف جنگید و آنها را آنچنان در تنگنا قرار داد که ناگزیر بر فرمان اسلام گردن نهادند.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۸۶ – صفحه ۳۲۰
سال نهم هجرت، دودمان حاتم طایی – یعنی قبیله ی طی – به سرپرستی عدی بن حاتم، هنوز تسلیم اسلام نشده بودند. از طرف پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سپاهی به فرماندهی حیدر کرار حضرت امیر مؤمنان علی بن ابی طالب (علیه السلام) به این دودمان سرکش حمله کرده، آنها را شکست دادند. عدی بن حاتم به شام گریخت؛ ولی خواهرش به همراه عده ای دیگر به اسارت سپاه اسلام درآمدند.
هنگامی که خواهر عدی نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد، گفت: ای محمد! پدرم حاتم طایی از دنیا رفت و نگهبانم عدی ناپدید شد. اگر صلاح می دانی مرا
آزاد کن و شماتت و سرزنش قبیله های عرب را از من دور ساز. همانا پدرم بردگان را آزاد می ساخت؛ از همسایگان نگهبانی می نمود و به مردم غذا می رسانید و آشکارا سلام می کرد و در حوادث تلخ روزگار، به مردم کمک می کرد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که به ارزش های ارجمند اخلاقی احترام بسیار می گذاشت، به دختر حاتم فرمود: ای کنیز! این صفات که نام بردی و در پدرت بود، از صفات مؤمنان راستین است. اگر پدرت مسلمان بود، ما بر او رحمت می فرستادیم.
آن گاه آن حضرت به مسؤولین امر فرمود: به پاس احترام به ارزش های اخلاقی پدر این دختر، او را آزاد سازید.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۸۷ – صفحه ۳۲۱
بعد از پیمان و صلح حدیبیه مشرکان مکه دست به پیمان شکنی زدند و آن صلح نامه را نادیده گرفتند و بعضی از هم پیمانان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را تحت فشار قرار دادند. هم پیمان های رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به آن حضرت شکایت کردند. رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به تصمیم گرفت هم پیمانان خود را یاری کند.
از سوی دیگر تمام شرایط برای برچیدن این کانون بت پرستی و شرک و نفاق که در مکه به وجود آمده بود فراهم می شد و این کاری بود که می بایست به هر حال انجام گیرد.
لذا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به فرمان خدا آماده حرکت به سوی مکه شد.
فتح مکه در سه مرحله انجام گرفت؛ نخست مرحله مقدماتی: یعنی فراهم کردن قوا و نیروی لازم و انتخاب شرایط زمانی مساعد و جمع آوری اطلاعات کافی از موقعیت دشمن و کم و کیف نیروی جسمانی و روحیه آنها. مرحله دوم: مرحله انجام بسیار ماهرانه و خالی از ضایعات فتح بود و بالاخره مرحله سوم و نهایی: مرحله پی آمدها و آثار آن بود.
١. این مرحله با کمال دقت و ظرافت انجام گرفت و مخصوصاً رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چنان جاده مکه و مدینه را قرق کرد که خبر این آمادگی بزرگ به هیچ وجه به مکیان نرسید؛ لذا به هیچ گونه آمادگی دست نزدند و کاملاً غافلگیر شدند و این امر سبب شد که در آن سرزمین مقدس در این هجوم عظیم و فتح بزرگ تقریباً هیچ خونی بر زمین نریزد. حتی یک نفر از مسلمانان ضعیف الایمان به نام «حاطب بن ابی بلتعه» که نامه ای برای قریش نوشت و با زنی از طایفه مزینه به نام کفود (یا: ساره) مخفیانه به سوی مکه فرستاد، با طریق اعجازآمیزی بر پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آشکار شد و علی (علیه السلام) را با بعضی دیگر به سرعت به سراغ او اعزام فرمود و آنها زن را در یکی از منزلگاه های میان مکه و مدینه یافتند و نامه را از او گرفته و خودش را به مدینه بازگردانند.(۱)
به هر حال پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) جانشینی از خود به مدینه گمارد و روز دهم ماه رمضان سال هشتم هجری به سوی مکه حرکت کرده و پس از ده روز به مکه رسید.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در وسط راه عمویش عباس را دید که از مکه به عنوان مهاجرت به سوی او می آید. حضرت به او فرمود: اثاث خود را به مدینه بفرست و خودت با ما بیا و تو آخرین مهاجری.
۲. سرانجام مسلمانان به نزدیکی مکه رسیدند و در بیرون شهر در بیابان های اطراف – در جایی که در «مر الظهران» نامیده می شد و چند کیلومتر بیشتر با مکه فاصله نداشت – اردو زدند و شبانه آتش های زیادی برای آماده کردن غذا و شاید برای اثبات حضور گسترده خود در آن مکان، افروختند. جمعی از اهل مکه این منظره را دیده در حیرت فرو رفتند. هنوز اخبار حرکت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و لشکر اسلام بر قریش پنهان بود. در آن شب ابوسفیان سرکرده مکیان و بعضی دیگر از سران شرک برای پی گیری اخبار از مکه بیرون آمدند؛ در این هنگام عباس عموی پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فکر کرد که اگر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به طور قهر آمده وارد مکه شود، کسی از قریش زنده نمی ماند؛ لذا از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اجازه گرفت و بر مرکب آن حضرت سوار شد و گفت می روم شاید کسی را ببینم به
او بگویم اهل مکه را از ماجرا باخبر کند تا بیایند و امان نامه بگیرند. عباس حرکت کرد و نزدیک تر آمد؛ اتفاقاً در این هنگام صدای ابوسفیان را شنید که به یکی از دوستانش به نام بدیل می گوید: من هرگز آتشی افزون تر از این ندیدم! بدیل گفت: فکر می کنم این آتش ها مربوط به قبیله خزاعه باشد. ابوسفیان گفت: قبیله خزاعه از این خوارترند که این همه آتش برافروزند.
در این جا عباس ابوسفیان را صدا زد؛ ابوسفیان عباس را شناخت، گفت: راستی چه خبر؟ عباس پاسخ داد: این رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) است که با ده هزار نفر سربازان اسلام به سراغ شما آمده اند. ابوسفیان سخت دستپاچه شد و گفت: به من چه دستوری می دهی؟ عباس گفت: همراه من بیا و از رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) امان بگیر؛ زیرا در غیر این صورت کشته خواهی شد. به این ترتیب عباس، ابوسفیان را همراه خود سوار بر مرکب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کرد و با سرعت به سوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برگشت. از کنار هر گروهی و آتشی از آتش ها که می گذشت، می گفتند: این عموی پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است که بر مرکب او سوار شده شخص بیگانه ای نیست تا به جایی رسید که عمر بن خطاب بود. هنگامی که چشم عمر به ابوسفیان افتاد، گفت: شکر خدا را که مرا بر تو (ابوسفیان) مسلط کرد در حالی که هیچ امانی نداری؛
ولی عباس فرا رسیده عرض کرد: ای رسول خدا! من به او پناه داده ام.
پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: من نیز فعلاً به او امان می دهم تا فردا که او را نزد من آوری. فردا که عباس، ابوسفیان را به خدمت پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد، رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) به فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان آیا وقت آن نرسیده است که ایمان به خدای یگانه بیاوری؟ عرض کرد: آری، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا؛ من شهادت می دهم که خداوند یگانه است و همتایی ندارد؛ اگر کاری از بت ها ساخته بود، من به این روز نمی افتادم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آیا موقع آن نرسیده است که بدانی من رسول خدایم؟ عرض کرد: پدر و مادرم فدایت باد، هنوز شک و شبهه ای در دل من وجود دارد. سرانجام ابوسفیان و دو نفر از همراهانش مسلمان شدند.
پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به عباس فرمود: ابوسفیان را در تنگه ای که گذرگاه مکه است ببر تا لشکریان الهی از آن جا بگذرند و او را ببینند. عباس عرض کرد: ابوسفیان مرد جاه طلبی است، امتیازی برای او قائل شوید. پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هر کس داخل خانه ی ابوسفیان شود، درامان است و هر کس به مسجدالحرام پناه ببرد، در امان است و هر کس در خانه ی خود بماند و درب را به روی خود ببندد، او نیز در امان است. به هر حال هنگامی که ابوسفیان این لشکر عظیم را دید، یقین پیدا کرد که هیچ راهی برای مقابله باقی نمانده است لذا رو به عباس کرد و گفت: سلطنت فرزند برادرت بسیار عظیم شده است! عباس گفت: وای بر تو، این سلطنت نیست، نبوت است. پس عباس به او گفت: با سرعت به سراغ مردم مکه برو و آنها را از مقابله با لشکر اسلام برحذر دار. ابوسفیان وارد مسجدالحرام شد و فریاد زد: ای جمعیت قریش! محمد با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ قدرت مقابله با آن را ندارید. سپس افزود: هر کس وارد خانه من شود، درامان است. هر کس در مسجدالحرام برود نیز درامان است و هر کس درب خانه را به روی خود ببندد، درامان خواهد بود. سپس فریاد زد: ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید. همسرش هند(۱) ریش او را گرفت و فریاد زد: این پیرمرد احمق را بکشید. ابوسفیان گفت: رها کن؛ به خدا اگر اسلام نیاوری، تو هم کشته خواهی شد، برو داخل خانه باش.
سپس پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در «جحون» – یکی از محلات مرتفع مکه که قبر خدیجه در آن است – فرود آمد و غسل کرد و با لباس رزم و اسلحه بر مرکب نشست، در حالی که سوره فتح(۲) را قرائت می فرمود، وارد مسجدالحرام شد و تکبیر گفت. سپاه اسلام نیز همه تکبیر گفتند به گونه ای که صدایشان همه دشت و کوه را پر کرد. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و
سلم) از شتر خود فرود آمد و برای نابودی بت ها نزدیک خانه ی کعبه آمد، بت ها را یکی پس از دیگری سرنگون می کرد و می فرمود: (جاء الحق و زهق الباطل إن الباطل کان زهوقا)(۱)، «حق آمد و باطل زایل شد و باطل زایل شدنی است» چند بت بزرگ بر فراز کعبه نصب شده بود که دست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به آنها نمی رسید، امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را امر کرد پای بر دوش مبارکش نهد و بالا رود و بت ها را به زمین افکنده بشکند. علی (علیه السلام) این امر را اطاعت کرد. سپس کلید خانه ی کعبه را گرفت و در را گشود و عکس های پیغمبران را که بر در دیوار داخل خانه ی کعبه ترسیم شده بود، محو کرد.
٣. بعد از این پیروزی درخشان و سریع، پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که دست در حلقه در خانه ی کعبه کرد و به اهل مکه که در آن جا جمع بودند رو نموده و فرمود: شما چه می گویید و چه گمان دارید؟ در باره ی شما چه دستوری بدهم؟ عرض کردند: ما جز خیر و نیکی از تو انتظار نداریم. تو برادر بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مایی و امروز به قدرت رسیده ای؛ ما را بخشش. اشک در چشمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حلقه زده، صدای گریه مردم مکه نیز بلند شد. پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: من درباره ی شما همان را می گویم که برادرم
یوسف(۱) گفت «امروز هیچ گونه سرزنش و توبیخی بر شما نخواهد بود؛ خداوند شما را می بخشد و او ارحم الراحمین است».(۲)
به این ترتیب پیامبر بزرگوار اسلام همه را عفو کرد و فرمود: همه آزادید، هر جا می خواهید بروید. در ضمن پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دستور داده بود که لشکریانش مزاحم هیچ کس نشوند و مطلقاً خونی ریخته نشود؛(۳) حتی هنگامی که شنید سعد بن عباده پرچمدار لکشر شعار انتقام را سر داده و می گوید: الیوم یوم الملحمه؛ «امروز روز انتقام است» پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به علی (علیه السلام) فرمود: بشتاب پرچم را از او بگیر و تو پرچمدار باش و شعار دهید الیوم یوم المرحمه؛ «امروز روز عفو و رحمت است».
به این ترتیب مکه بدون خونریزی فتح شد و جاذبه این عفو و رحمت اسلامی که هرگز انتظار آن را نداشتند، چنان در دلها اثر کرد که مردم گروه گروه آمدند و
مسلمان شدند و صدای این فتح عظیم در تمام جزایر عربستان پیچید و آوازه ی اسلام همه جا را فرا گرفت و موقعیت اسلام و مسلمین از هر جهت تثبیت شد.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۸۸ – صفحه ۳۲۱
روزی امام حسن مجتبی (علیه السلام) سوار بر مرکب از جایی می گذشت. پیرمردی از اهالی شام با آن حضرت ملاقات کرد و آنچه توانست ناسزا به آن بزرگوار گفت. وقتی که سخنش تمام شد، امام حسن (علیه السلام) با کمال محبت در حالی که خنده بر لب داشت به او رو کرد و فرمود: ای پیرمرد! گمان می کنم مردی غریب هستی و گویی اموری بر تو مشتبه شده و ناآگاه هستی؛ در عین حال اگر از ما رضایت بطلبی، از تو خوشنود می شویم و تو را می بخشیم و اگر چیزی از ما بخواهی، به تو عطا می کنیم و اگر راه هدایت را از ما بجویی، آن را به تو نشان می دهیم. اگر گرسنه باشی، تو را سیر می کنیم و اگر برهنه باشی، تو را می پوشانیم. اگر نیازمند باشی، تو را بی نیاز می سازیم و اگر رانده شده ای، به تو پناه می دهیم و اگر بار سفر خود را به خانه ی ما بیاوری، مهمان ما هستی تا هر زمان که خودت با میل خود بروی. اکنون به خانه ی ما بیا که خانه ای وسیع داریم و برای مهمان نوازی آماده هستیم.
پیرمرد در برابر سخنان بزرگوارانه و
مهرانگیز امام حسن (علیه السلام) شدیداً تحت تأثیر قرار گرفت؛ شرمنده شد و گریه کرد و گفت: گواهی می دهم که تو خلیفه ی خدا هستی. «خدا داناتر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد.»(۱)
تو و پدرت قبل از این ملاقات، در نزد من مبغوض ترین افراد بودید ولی اینک محبوب ترین انسان ها نزد من هستید.
آن گاه آن پیرمرد با کمال شرمساری بار سفر خود را به خانه ی امام حسن (علیه السلام) حمل کرد و تا در مدینه بود، مهمان آن حضرت بود و از معتقدان به خاندان رسالت و از محبان استوار و مخلص آنان گردید.(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۸۹ – صفحه ۳۲۵
حر بن یزید ریاحی نخستین فرماندهی بود که همراه هزار نفر سپاه خود، راه را بر امام حسین (علیه السلام) در مسیر حرکت به سوی کوفه گرفت و گستاخانه به امام حسین (علیه السلام) گفت: از شما جدا نمی شوم تا آن گاه که شما را در کوفه به ابن زیاد تسلیم کنم. امام حسین (علیه السلام) برخاست تا با یاران خود بازگردد؛ ولی در راه را بر آن حضرت بست و مانع بازگشت ایشان شد. در این جا نیز حر با کمال جسارت به حضرتش گفت: من مأمورم تا شما را به کوفه نزد امیر ابن زیاد ببرم.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: سوگند به خدا همراه تو نخواهم آمد. حر در پاسخ گفت: سوگند به خدا در این صورت من نیز دست از تو برنمی دارم و تو را آزاد نمی گذارم.
با توجه به آنچه گذشت در عین حال مشاهده می کنیم که در هنگامی که در روز عاشورا به حضور امام حسین (علیه السلام) آمد و اظهار پشیمانی کرد و گفت: آیا توبه ی من پذیرفته است؟ آن حضرت با کمال بزرگواری، بی آن که کمترین کینه ای از حر در دل داشته باشد، با کمال صمیمیت بی درنگ در پاسخ او فرمود: آری! خداوند توبه تو را می پذیرد؛ بفرما از اسب فرود آی.(۱)
قد غیر الطعن منهم کل جارحه ـ سوی المکارم فی أمن من الغیری(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۰ – صفحه ۳۲۶
شخصی از شام(۳) به مقصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد. چشمش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود. توجهش جلب شد؛ پرسید: این مرد کیست؟ گفته شد: حسین بن علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) است. سوابق تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کرده بود (و دستاورد تبلیغات سوء اموی ها بود) موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربه الی الله! آنچه می تواند
سب و دشنام نثار حسین بن علی (علیه السلام) بنماید! همین که هر چه خواست گفت و عقده ی دل خود را گشود، امام حسین (علیه السلام) بدون آن که خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد و پس از آن که چند آیه از قرآن مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض قرائت کرد(۱)، به او فرمود: ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم. آن گاه از او پرسید: آیا از اهل شامی؟ جواب داد: آری. حضرت فرمود: من با این خلق و خوی سابقه دارم و سرچشمه ی آن را می دانم. پس از آن فرمود: تو در شهر ما غریبی؛ اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک دهیم؛ حاضریم در خانه ی خود از تو پذیرایی کنیم؛ حاضریم تو را بپوشانیم؛ حاضریم به تو پول بدهیم.
مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند و هرگز گمان نمی کرد با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد که گفت: آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته می شد و من به زمین فرو می رفتم و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمی کردم. تا آن ساعت برای من در همه ی روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوض تر نبود و از آن ساعت بر عکس کسی نزد من از او و پدرش محبوب تر نیست.(۲)
و لیس قولک «من هذا؟» بضائره ـ العرب تعرف من أنکرت و العجم
منبع :هزار و
یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۱ – صفحه ۳۲۷
آورده اند که: روزی جماعتی نزد امام زین العابدین (علیه السلام) میهمان بودند. یکی از غلامان آن حضرت مقداری غذا در ظرفی مسی نهاده و با سرعت برای مهمانانی که در طبقه دوم ساختمان بودند، می برد. در این اثنا، ظرف سنگین مسی از دست آن غلام رها شده و بر سر یکی از اطفال آن حضرت افتاده و باعث مرگ آن کودک گردید. غلام حیران و مضطرب شد. آن حضرت که غلام را به آن حالت دید، در نهایت بزرگواری خطاب به وی فرمود: تو را (در راه خدا) آزاد نمودم و می دانم که این عمل تو از روی عمد نبود! آن گاه آن حضرت مراسم تجهیز آن کودک را بجا آورده، او را دفن نمود.(۱)
إن عد أهل التقی کانوا أئمتهم ـ أو قیل من خیر أهل الأرض قیل هم(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۲ – صفحه ۳۲۸
آورده اند که: بین امام زین العابدین (علیه السلام) و پسر عموی آن حضرت، حسن بن الحسن رنجشی ایجاد شده بود. روزی هنگامی که آن حضرت به همراه اصحاب در مسجد بودند، حسن بن الحسن به مسجد آمده و آنچه توانست به آن حضرت جسارت نموده و از هیچ سخن بی ادبانه ای دریغ ننمود. امام سجاد (علیه السلام) در پاسخ او هیچ نفرمود و همچنان ساکت بود. چون حسن به خانه بازگشت، امام سجاد (علیه السلام) شب هنگام به منزل وی آمد، در زد. حسن بیرون آمد. امام (علیه السلام) با لحنی ملایم و در نهایت بزرگواری خطاب به او فرمود: ای برادر! اگر آنچه را
که در مسجد گفتی، راست بود خدای تعالی مرا بیامرزد و اگر دروغ بود، خدای تعالی تو را بیامرزد(۱) والسلام علیک و رحمه الله و برکائه.
امام (علیه السلام) آن سخن را فرمود و بازگشت. حسن که شدیداً تحت تأثیر کرامت و بزرگواری آن حضرت قرار گرفته بود، از پی آن حضرت روان شده و ایشان را در آغوش گرفت و چندان گریست که امام زین العابدین (علیه السلام) نیز تحت تأثیر قرار گرفت و به حال او رحمت آورد. حسن گفت: به خدا سوگند که دیگر چنین عملی از من سر نخواهد زد و باعث رنجش شما نمی شوم. آن حضرت فرمود: من تو را از آنچه گفتی، حلال نمودم.(۲)
إذا رأته قریش قال قائلها ـ إلی مکارم هذا ینتهی الکرم(۳)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۳ – صفحه ۳۲۸
روزی امام سجاد (علیه السلام) دو بار غلام خود را صدا زد ولی غلام عمداً پاسخ حضرت را نداد. آن حضرت سومین بار نیز غلام را صدا زد؛ غلام پاسخ داد. امام با مهربانی به او فرمود: پسرم! آیا صدای مرا نشنیدی؟ غلام گفت: چرا شنیدم. امام (علیه السلام) فرمود: پس چرا پاسخ مرا ندادی؟ غلام گفت: خود را از گزند تو ایمن دانستم. امام (علیه السلام) فرمود: حمد و سپاس خداوندی را که غلام مرا از من ایمن نمود.(۴)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی
جلد دوم -حکایت ۳۹۴ – صفحه ۳۲۹
یکی از خویشان امام سجاد (علیه السلام) نزد آن حضرت آمد و سخنان تند و ناروا به آن بزرگوار گفت. امام در برابر او سکوت کرد.(۱) پس از رفتن آن شخص امام سجاد (علیه السلام) به حاضران فرمود: شما شنیدید که این مرد چگونه با من برخورد کرد؛ اکنون دوست دارم همراه من بیایید تا نزد او برویم و پاسخ مرا به او بشنوید.
حاضران عرض کردند: ما آماده ایم با شما بیاییم تا پاسخ شما را به او بشنویم و ما نیز آنچه بتوانیم او را سرزنش کنیم.
امام سجاد (علیه السلام) حرکت کرد و در بین مسیر این آیه را می خواند (و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین)؛(۲) (پرهیزکاران) خشم خود را فرو می برند و نسبت به مردم عفو و گذشت دارند و خداوند نیکوکاران را دوست دارد.
همراهان حضرت که نخست گمان دیگری داشتند، از خواندن این آیه فهمیدند که امام برای انتقام نمی رود. امام سجاد (علیه السلام) به در خانه ی آن مرد ناسزاگو رسید و صدا زد و به حاضران فرمود: به او بگویید علی بن الحسین است.
آن شخص به گمان آن که امام برای تلافی و انتقام جویی آمده، خود را آماده ی ستیز ساخت و از خانه بیرون آمد. امام سجاد (علیه السلام) به او فرمود: برادرم! تو ساعتی قبل نزد من آمدی و آنچه
خواستی به من گفتی؛ پس اگر آنچه گفتی در من وجود دارد از درگاه خداوند در مورد آن ها طلب آمرزش می کنم و اگر آنچه گفتی در من نیست، خدا تو را بیامرزد.
راوی می گوید: آن مرد گستاخ آن چنان در برابر سخنان مهرانگیز امام تحت تأثیر قرار گرفت که بین چشمان آن حضرت را بوسید و گفت: آری؛ آنچه گفتم در شما نبود و اعتراف می کنم که خودم به آنچه گفتم سزاوارترم.(۱)
ما قال «لا» قط إلا فی تشهده ـ لولا التشهد کانت لاءه نعم(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۵ – صفحه ۳۲۹
حسن بن علی اصغر بن علی بن الحسین (علیه السلام) نوه ی امام سجاد (علیه السلام) – معروف به حسن افطس – پسر عموی امام صادق (علیه السلام) بود. در ماجرای قیام محمد بن عبدالله بن حسن مثنی – معروف به نفس زکیه – بر ضد منصور دوانقی از پرچمداران و یاران او بود و پس از شهادت او مخفی شد تا از گزند منصور خود را حفظ کند.
امام صادق (علیه السلام) در ملاقاتی که با منصور داشت، وساطت نمود و منصور، حسن افطس را عفو کرد.
امام صادق (علیه السلام) به حسن افطس کمک و محبت فراوان کرد. در عین حال او گاهی نسبت به آن حضرت تندی می نمود؛ حتی در یک مورد درگیری او با امام صادق (علیه السلام) آنچنان شدید شد که به سوی آن حضرت چاقو کشید. ولی امام صادق (علیه السلام) پس از
این ماجرا نیز فرهنگ صله رحم اسلامی را از یاد نبرد و با او ارتباط صمیمانه داشت. یکی از کنیزان امام صادق (علیه السلام) به نام «سالمه» می گوید: آقایم امام صادق (علیه السلام) هنگام شهادت، چشم گشود و در مورد بستگان خویش سفارش کرد و فرمود: به حسن افطس، هفتاد دینار (معادل هفتصد درهم) بدهید و به فلانی و فلانی، فلان مقدار….
عرض کردم: آیا به کسی که با شما دشمنی کرد و تا سر حد کشتن شما، با شما برخورد بد نمود سفارش می کنید که پول بدهند؟
حضرت فرمود: آیا می خواهی مشمول این آیه نگردم که (و الذین یصلون ما أمر الله به أن یوصل و یخشون ربهم و یخافون سوء الحساب… أولئک لهم عقبی الدار)(۱)؛ «صاحبان اندیشه کسانی هستند که پیوندهایی را که خدا دستور به برقراری آن داده برقرار می دارند (که یکی از مصادیق مهم آن صله رحم است) و از پروردگارشان می ترسند و از بدی حساب (روز قیامت) بیم دارند… پایان نیک سرای دیگر از آن آنهاست».
آن گاه افزود: آری ای سالمه! خداوند بهشت را آفرید و آن را پاکیزه و خوشبو نمود و بوی خوش آن تا مسیر پیمودن دو هزار سال راه به مشام می رسد، ولی به مشام آن کسی که پدر و مادرش را از خود ناراضی کند و با بستگانش قطع رحم نماید، نمی رسد.(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۶ – صفحه ۳۳۰
یکی از بستگان امام صادق (علیه السلام) به خاطر موضوعی در غیاب آن حضرت در نزد مردم از آن بزرگوار بدگویی می کرد. امام (علیه السلام) توسط شخصی از بدگویی او باخبر شد. همین که حضرت این خبر را شنید، بی آن که عکس العمل شدیدی نشان دهد، با کمال نرمش و آرامش برخاست و وضو گرفت و مشغول نماز شد.
یکی از حاضران به نام حماد لحام می گوید: من گمان کردم که آن حضرت می خواهد آن شخص را نفرین کند؛ ولی برخلاف تصور من، دیدم آن بزرگوار بعد از نماز چنین دعا کرد: خدایا من حقم را به او بخشیدم؛ تو از من بزرگوارتر و سخی تر هستی؛ او را به من ببخش و کیفرش نکن.
سپس دیدم آن حضرت آن چنان نسبت به آن شخص ترحم و رقت قلب پیدا نمود که همچنان برای او دعا می کرد و من از آن همه بزرگ منشی، صمیمیت و صفای باطن آن حضرت، شگفت زده شدم.(۱) [زهی کمال حلم و جمال علم و دریای سلم!]
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۷ – صفحه ۳۳۱
معتب چنین می گوید: امام کاظم (علیه السلام) در نخلستان خود بود و مشغول بریدن شاخه های درختان. یکی از غلامان آن حضرت دسته ای از خوشه های خرما را برداشت و (به عنوان دزدی) پشت دیوار باغ انداخت. من رفتم غلام را گرفته و نزد حضرت آوردم و ماجرا را برای آن حضرت نقل کردم.
امام کاظم (علیه السلام) به غلام رو
کرد و فرمود: آیا گرسنه ای؟ غلام گفت: نه ای آقای من. امام فرمود: آیا برهنه ای؟ غلام گفت: نه مولای من. امام فرمود: پس چرا آن دسته خوشه های خرما را برداشتی؟ غلام گفت: دلم چنین خواست. امام فرمود: آن خرماها از برای تو باشد. سپس فرمود: غلام را رها کنید.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۸ – صفحه ۳۳۱
امام علی بن ابی طالب – علیه صلوات الله الملک الغالب – از طرف پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای آن حضرت بخرد. امام (علیه السلام) رفت و پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسید: این را به چه مبلغ خریدی؟ علی (علیه السلام) عرض کرد: به دوازده درهم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این را چندان دوست ندارم؛ پیراهنی ارزان تر از این می خواهم؛ آیا فروشنده حاضر است پیراهن را پس بگیرد؟ علی (علیه السلام) عرض کرد: نمی دانم. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: برو و ببین حاضر می شود پس بگیرد. علی (علیه السلام) پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود: پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پیراهنی ارزان تر از این می خواهد؛ آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟ فروشنده قبول کرد و علی (علیه السلام) پول را
گرفت و نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد. آن گاه رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی (علیه السلام) با هم به طرف بازار راه افتادند. در بین راه چشم پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به کنیزکی افتاد که گریه می کرد. پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نزدیک رفت و از کنیزک پرسید: چرا گریه می کنی؟ کنیزک گفت: اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند؛ نمی دانم چطور شد پول ها گم شد. اکنون جرأت نمی کنم به خانه برگردم. رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: هر چه می خواستی بخری بخر و به خانه برگرد. آن گاه آن حضرت خودش به طرف بازار رفت و پیراهنی به چهار درهم خرید و پوشید. در مراجعت برهنه ای را دید، پیراهن را از تن درآورد و به او داد. دو مرتبه به بازار رفت و پیراهنی دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد. در بین راه همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است. فرمود: چرا به خانه نرفتی؟ گفت: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! خیلی دیر شده؛ می ترسم مرا بزنند که چرا این قدر دیر کرده ام. فرمود: بیا با هم برویم. خانه تان را به من نشان بده؛ من وساطت می کنم که مزاحم تو نشوند.
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و به اتفاق کنیزک به راه افتاد. همین که به پشت درب خانه رسیدند، کنیزک گفت: همین خانه است. رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که از پشت درب با آواز بلند گفت: ای اهل خانه! سلام علیکم. جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند: السلام علیک یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و رحمه الله و برکاته. فرمود: چرا بار اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟ گفتند: چرا، همان بار اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید. فرمود: پس علت تأخیر چه بود؟ گفتند: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! خوشمان می آمد سلام شما را مکرر بشنویم. سلام شما برای خانه ی ما فیض و برکت و سلامت است.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این کنیزک شما دیر کرده است؛ من این جا آمده ام از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید.
گفتند: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! به خاطر مقدم گرامی شما، این کنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: خدا را شکر؛ چه دوازده درهم پربرکتی بود! دو برهنه(۱) را پوشانید و یک برده را آزاد کرد.(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۳۹۹
– صفحه ۳۳۲
آورده اند: در یکی از جنگ ها، امیر المؤمنین – علیه السلام – با مردی مشرک در حال مبارزه بود، آن مرد عرض کرد: یا علی! شمشیر را به من ببخش. آن جناب شمشیر را به سویش انداخت، حریف عرض کرد: از تو ای پسر ابی طالب! در شگفتم که در چنین موقعیتی شمشیر را به دشمنت می دهی! علی (علیه السلام) فرمود: تو دست تقاضا به سویم دراز کردی، رد کردن درخواست از شیوه ی کرامت به دور است.
مرد کافر از اسب پیاده شد و گفت: این روش اهل دیانت است، سپس پای مبارک آن حضرت را بوسید و ایمان آورد!(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۰۰ – صفحه ۳۳۳
در آن شب، همه اش به کلمات مادرش – که در گوشه ای از اطاق رو به طرف قبله کرده بود به گوش می داد. رکوع، سجود، قیام و قعود مادر را در آن شب که شب جمعه بود، تحت نظر داشت. با این که هنوز کودک بود، مراقب بود ببیند مادرش که این همه درباره ی مردان و زنان مسلمان دعای خیر می کند و یک یک را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یک از آنها سعادت، رحمت، خیر و برکت می خواهد، برای شخص خود از خداوند چه چیزی مسألت می کند. امام حسن (علیه السلام) آن شب را تا صبح نخوابید و مراقب کار مادرش، صدیقه ی مرضیه حضرت فاطمه (علیهاالسلام) بود و همه اش منتظر بود ببیند مادرش درباره
ی خود چگونه دعا می کند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد.
شب به صبح رسید و به عبادت و دعا درباره ی دیگران گذشت و امام حسن (علیه السلام)، حتی یک کلمه نشنید که مادرش برای خود دعا کند. صبح به مادر گفت: مادر جان! چرا هر چه گوش کردم، تو درباره ی دیگران دعای خیر کردی و درباره ی خودت یک کلمه دعا نکردی؟! مادر مهربان جواب داد: یا بنی! الجار ثم الدار؛ پسر عزیزم! اول همسایه، بعد خانه ی خود.(۱)
این رتبه بین که گاه نکاحش، خدا به عرش ـ هم بوده است جانب ایجاب و هم قبول(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۰۱ – صفحه ۳۳۴
در یک روز پاییزی روپوش کم رنگ و کهنه اش را به تن کرد و از منزل خارج شد. نزدیکی های مسجد که رسید فضا را عطرآگین یافت، چهره ها را شاد و خندان دید پرندگان را بیش از روزهای دیگر در پرواز دید. احساس کرد بادی که می وزد به نسیم بهاران می ماند و درختان طراوت بهار را دارند، باران را دید که نرم و آرام بر زمین می نشیند تا گرد و غبار را از زمین و هوا بشوید. در کنار مسجد انبوه جمعیت را دید که در برابر خانه ای غریو شادی سر داده اند خانه برایش آشنا بود و او دانست که چه حادثه ی مبارکی دارد اتفاق می افتد. او هم بی درنگ در این جشن هم آوا با همه
ی گیتی شد و پس از ساعتی که آرامش حاکم شد رو به خانه کرد و با تردید در خانه را زد. نو عروس، خود در را باز کرد زن نیازمند با چهره ی پر از شرم و حیا درخواست پیراهن کهنه کرد، عروس به اندرون رفت و طبق درخواست زن نیازمند، پیراهن را آورد، در بین راه بود که ناگهان آیه ای از قرآن کریم در خاطر عروس نقش بست: (لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون)(۱) فوراً برگشت، لباس عروسی را از تن درآورد و جامه ی کهنه را که قرار بود به سائل بدهد به تن کرد و جامه ی نو را به زن نیازمند بخشید و با خود – در حالی که آیه ی قرآن را زمزمه می کرد – می گفت من که دختر پیامبرم و شوهرم علی (علیه السلام) است، بیش از همه سزاوار عمل به قرآن هستم.(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۰۲ – صفحه ۳۳۴
از جابر بن عبد الله انصاری روایت است که: ما با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نماز عصر را به جماعت برگزار نمودیم. حضرت پس از فراغ از نماز در جای خود نشست و مردم گرداگرد ایشان حلقه زدند. در حینی که ما خدمت حضرت بودیم، پیرمردی از راهی دور به مسجد آمد. بر تن روی لباس کهنه و پاره ای بود و آن چنان وضعش ناراحت کننده
بود که نمی توانست خود را از شدت پیری و ضعف نگهدارد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روی به او کرده از حال و روزش جویا شد. مرد مستمند گفت: ای پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)! گرسنه ام، سیرم کنید. عریانم، مرا بپوشانید و فقیر و نادارم، احسانم کنید. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: من اکنون چیزی ندارم تا به تو بدهم ولی از آن جا که راهنما به سوی کار نیک مانند نیکوکار است، تو را به منزل دخترم راهنمایی می کنم. همان دختری که خدا و رسولش او را دوست داشته، او هم خدا و رسولش را دوست می دارد. او کسی است که همواره رضای خدا را بر خواست خویش مقدم می شمارد؛ پس به سوی منزل فاطمه رهسپار شو. خانه ی فاطمه ی زهرا (علیهاالسلام) جنب منزل پیامبر و چسبیده ی به آن بود – همان خانه ای که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای خود بنا کرده بود – پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب به بلال کرده و فرمود: ای بلال! از جای خود برخیز و این مرد را بر در خانه ی فاطمه برسان.
اعرابی با بلال همراه شد تا به خانه ی فاطمه زهرا (علیهاالسلام) رسید و با صدایی رسا فریاد برآورد: سلام بر شما ای اهل بیت نبوت و ای کسانی که فرشتگان در خانه ی شما آمد و شد دارند و ای آنانی که روح الامین، حضرت جبرئیل پیام پروردگار را برای شما می آورد! فاطمه ی زهرا (علیهاالسلام) پاسخ دادند: و علیک السلام، تو کیستی؟ عرض کرد: مردی اعرابی هستم که نزد پدرتان، آقای آدمیان رفتم و گفتم که از راه دور آمده ام و مشقت دیده ام، حال ای دخت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)! برهنه و گرسنه ام، مرا دستگیری نمایید، امیدوارم خدا یاری تان کند.
در آن لحظه که مرد مستمند از فاطمه ی زهرا (علیهاالسلام) درخواست کمک و یاری می نمود، سه روز بود که در خانه ی فاطمه (علیهاالسلام) و امیر المؤمنین (علیه السلام) طعامی یافت نمی شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر این مطلب وقوف کامل داشت. صدیقه ی کبری (علیهاالسلام)، پوست دباغی شده ی گوسفندی را که حسن و حسین (علیهماالسلام) بر روی آن می آرمیدند، برداشتند و به پیرمرد مستمند مرحمت فرمودند و اظهار داشتند: امیدوارم خدا بهتر از این نصیب و روزی ات گرداند. مرد عرب گفت: ای دختر خیر البشر! من به شما از گرسنگی شکایت کردم، شما به من پوست دباغی شده ی گوسفند عطا می کنید! با این پوست چگونه رفع گرسنگی کنم؟
جابر می گوید: چون صدیقه ی طاهره (علیهاالسلام) این سخن را از آن مستمند شنید، گردنبندی را که در گردن داشتند – و دختر عموی شان، فاطمه دختر حمزه به حضرت به رسم هدیه پیشکش نموده بود – از گردن باز کرده و به اعرابی دادند و فرمودند: بگیر، آن را به فروش برسان، شاید خدای تعالی بهتر از آن روزی ات نماید.
اعرابی گردنبند را گرفته، راهی مسجد رسول خدا شد و در حالی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) میان جمع یاران جلوس فرموده بودند، بر ایشان وارد شد و عرضه داشت: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)! دختر شما این گردنبند را به من داده و فرموده آن را به فروش برسانم تا خداوند گره از کارم بگشاید. جابر می گوید: رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) گریست و فرمود: چگونه خدا گره از کار تو باز نکند و حال آن که این گردنبند را دختر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، ملکه ی بانوان عالم به تو بخشیده است؟!
عمار یاسر برخاست و عرض کرد: ای گرامی فرستاده ی پروردگار جهانیان! آیا مرا اجازه می فرمایید این گردنبند را بخرم؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آری، ای عمار! اگر مردم جهان هم با تو در خریدن این گردنبند شرکت نمایند، خدای تعالی هیچ یک از آنان را به آتش دوزخ در نخواهد افکند. عمار از مرد مستمند پرسید: گردنبند را به چه قیمتی به می فروشی؟ گفت: به وعده ای طعام که سیرم گرداند و بردی یمانی که تن پوشم باشد و در آن برای فرمانبرداری از فرمان خدای سبحان نمازگزارم و پولی که مرا به خانواده ام برساند.
عمار یاسر سهمیه و غنیمت خویش را که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در غزوه ی خیبر به او بخشیده بود، فروخت و به مرد مستمند گفت: به تو بیست دینار طلا و دویست درهم نقره هجری و بردی یمانی و ره توشه ای که تو را به خانواده ات برساند به علاوه یک وعده غذایی که سیرت نماید در مقابل گردنبند خواهم داد (و از آن پولی که با فروختن سهمیه و غنیمت خویش به دست آورده بود چیزی باقی نماند). پیرمرد گفت: تو عجب مرد سخاوتمند و بخشنده ای هستی! عمار با او در راه شد و آن چه را که عهده دار شده بود، به او پرداخت.
اعرابی نزد رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آیا سیر و پوشانده شدی؟ پاسخ داد: آری و بی نیاز هم شدم. حضرت فرمود: پس فاطمه را دعا کن. اعرابی دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! تو خدایی نیستی که ما تو را ساخته باشیم؛ آن چه بر زبان می آورم، می شنوی و غیر تو معبودی وجود ندارد که سزاوار پرستش ما باشد. تو ای پرورگار، روزی دهنده ی مایی. خداوندا! به فاطمه (علیهاالسلام) آنچه را که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده عنایت فرما.
پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر دعای پیرمرد اعرابی، آمین گفتند؛ سپس روی به یاران خود نموده و گفتند: خداوند در دنیا این ها را به فاطمه (علیهاالسلام) عطا نموده است. من پدر اویم که کسی در جهان همچو من یافت نمی شود. علی (علیه السلام) شوهرش است که اگر علی نبود تا ابد همتا و همسری برای فاطمه (علیهاالسلام) یافت نمی شد. به او حسن و حسین (علیهماالسلام) ارزانی شده است که مثل و مانندی در دنیا نداشته، آقای جوانان فرزندان و اسباط انبیا و آقای جوانان اهل بهشت هستند.
آن گاه در حالی که مقداد، سلمان و عمار نزدشان شرفیاب بودند، فرمودند: آیا شأن و مقام او را بیش تر برای شما بازگو کنم؟ گفتند: بلی، ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم).
حضرت فرمودند: آیا می خواهید بیش تر بگویم؟ گفتند: بلی ای رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)! حضرت فرمودند: روح – جبرئیل – نزد من آمد و گفت: همانا زمانی که روح از بدن فاطمه ی زهرا (علیهاالسلام) مفارقت می کند و او را دفن می کنند، دو ملک در قبر از او می پرسند: پروردگارت کیست؟ می گوید: خدا پروردگار من است. می گویند: پیامبرت کیست؟ می گوید: پدرم. می گویند: ولی ات کیست؟ می گوید: این که بر لبه ی قبرم ایستاده است؛ یعنی علی بن ابی طالب (علیه السلام).
آگاه باشید تا شما را از مقام او بیش تر آگاه کنم. خداوند برای او گروهی از ملائکه را مأمور نموده تا او را از جلو و پشت و چپ و راست حفظ و نگهبانی کنند که این گروه در هنگام حیات و مرگ و قبر با حضرتش همراه اند و دائماً بر او و پدر و شوهر و فرزندانش درود می فرستند. پس هر کس که بعد از وفات من، او را زیارت کند گویا مرا زیارت کرده و هر کس علی (علیه السلام) را زیارت کند، گویا فاطمه (علیهاالسلام) را زیارت کرده و هر کس حسن و حسین (علیهماالسلام) را زیارت کند، گویا علی (علیه السلام) را زیارت کرده و هر کس ذراری ایشان را زیارت کند، مثل این است که حسن و حسین (علیهماالسلام) را زیارت کرده باشد.
جابر می گوید: عمار گردنبند را گرفته، آن را به مشک معطر گرداند و در یک برد یمانی پیچید و به دست غلام خود که نامش «سهم» بود و از نبرد خیبر به وی رسیده بود، سپرد و گفت: این گردنبند را بگیر و آن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تسلیم کن و خودت پس از انجام کار از آن رسول خدا خواهی بود. «سهم» گردنبند را گرفته و نزد پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد و حضرت را از گفتار عمار آگاه نمود.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: نزد فاطمه (علیهاالسلام) برو و گردنبند را به وی تسلیم کن و تو از این پس متعلق به وی خواهی بود. غلام گردنبند را پیش فاطمه ی زهرا (علیهاالسلام) برد و گفتار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را به حضرتش عرض نمود. حضرت صدیقه ی طاهره (علیهاالسلام) گردنبند را گرفته و غلام را آزاد فرمودند.
«سهم» خندید. فاطمه ی زهرا (علیهاالسلام) از سبب خنده ی وی جویا شد. پاسخ داد: عظمت و برکت این گردنبند مرا به خنده انداخت؛ زیرا گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، ناداری را غنی کرد، بنده ای را آزاد نمود و در آخر کار باز به صاحب اصلی اش بازگشت.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۰۳ – صفحه ۳۳۵
حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و
سلم) یک شب نماز شام و خفتن [نماز عشا] بگزارد. مردی از میان صف برخاست و گفت: مردی غریبم و این سؤال در نمازگاه رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) می کنم؛ مرا طعام دهید. رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: ای دوست! ذکر غربت مکن که رگهای دلم ببریدی. غریبان چهارند. گفتند: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! کدامند ایشان؟ گفت: مسجدی در میان قومی که در او نماز نکنند. و مصحفی (۱) در دست قومی که بدو قرآن نخوانند و عالمی در میان قومی که احوال او ندانند و تفقد(۲) نکنند. و اسیری در میان کافران که خدای را ندانند. آنگه گفت: کیست که مؤونت(۳) این مرد کفایت کند تا خدای تعالی در فردوس اعلی او را جای دهد. حضرت امیر المؤمنین علی (علیه السلام) برخاست و دست سائل گرفت و ببرد به حجره ی فاطمه (علیهاالسلام) و گفت: ای دختر رسول خدای! در کار این مهمان نظر کن. فاطمه (علیهاالسلام) گفت: ای پسر عم رسول خدای! در سرای جز قدری گندم نبود و از آن طعامی ساخته ام و کودکان ما محتاجند و تو روزه داری و طعام اندک است. یک کس را بیش نباشد. گفت: حاضر کن. او برفت و طعام بیاورد و بنهاد. امیرالمؤمنین (علیه السلام) در طعام نگاه کرد؛ اندک بود. با خود گفت اگر من طعام نخورم، نشاید و اگر طعام خورم، مهمان را کفایت نباشد. دست مبارک دراز کرد که چراغ اصلاح می کنم و چراغ را بنشاند.(۴) آنگه حضرت خیر النساء (علیهاالسلام)
در این جان حضرت فاطمه (علیهاالسلام).(۱)تعلل: دست نگه داشتن(۲)وانمود می کرد.(۳)دویست داستان تاریخی از صد کتاب، ص ۲۲۶ – ۲۲۵؛ به نقل از: تفسیر ابو الفتوح رازی.
معاویه بن ابی سفیان، در حدود شانزده سال بود که به عنوان امارت در شام حکومت می کرد و بدون آن که به احدی اظهار کند، مقدمات خلافت را برای خویش فراهم می ساخت. از هر فرصتی برای منظوری که در دل داشت استفاده می کرد. بهترین بهانه برای این که از حکومت مرکزی سرپیچی کند و داعیه ی خلافت را آشکار نماید، موضوع کشته شدن عثمان بود. او در زمان حیات عثمان، به استغاثه های عثمان پاسخ مساعد نداد و تقاضاها و استمدادهای عثمان را نشنیده و ندیده گرفت؛ اما منتظر بود عثمان کشته شود و قتل وی را بهانه ی کار خود قرار دهد. عثمان کشته شد و معاویه فوراً در صدد بهره برداری برآمد.
از سوی دیگر، مردم پس از قتل عثمان دور علی (علیه السلام) را که به جهات مختلفی از رفتن زیر بار خلافت امتناع می کرد، گرفتند و با او بیعت کردند. علی (علیه السلام) پس از آن که دید مسؤولیت رسماً متوجه اوست، قبول کرد و خلافت رسمی اش در مدینه – که مرکز و دار الخلافه
ی آن روز بود – اعلام شد. همه ی استان های کشور پهناور اسلامی آن روز اطاعتش را گردن نهادند، به استثنای شام و سوریه که در اختیار معاویه بود.
معاویه از اطاعت حکومت مرکزی سرپیچی کرد و آن را متهم ساخت به این که کشندگان عثمان را پناه داده است و خود آماده ی اعلام استقلال شام و سوریه شد و سپاهی انبوه از شامیان فراهم کرد.
علی (علیه السلام) بعد از فیصله دادن کار اصحاب جمل، متوجه معاویه شد. نامه هایی با معاویه رد و بدل کرد؛ اما نامه های علی (علیه السلام) در دل سیاه معاویه اثر نکرد. دو طرف با سپاهی انبوه به سوی یکدیگر حرکت کردند. ابوالاعور سلمی پیشاپیش لشکر معاویه با گروهی از پیشاهنگان حرکت می کرد و مالک اشتر نخعی با گروهی از لشکریان علی (علیه السلام) به عنوان پیشاهنگ در کنار فرات به یکدیگر رسیدند. مالک اشتر از طرف علی (علیه السلام) مجاز نبود جنگ را شروع کند؛ اما ابوالاعور برای این که زهر چشمی بگیرد، حمله ی سختی کرد. حمله ی او از طرف مالک و همراهانش دفع شد و شامیان سخت به عقب رانده شدند. ابوالاعور برای این که کار را از راه دیگر بر حریف سخت بگیرد، خود را به محل «شریعه» – یعنی آن نقطه ی شیب دار کنار فرات که دو طرف می بایست از آن جا آب بردارند – رساند. نیزه داران و تیراندازان خود را مأمور کرد تا آن نقطه را حفظ کنند و مانع ورود مالک و یارانش بشوند. طولی نکشید که خود معاویه با سپاه انبوهش رسید و از پیشدستی ابوالاعور خشنود شد. معاویه برای اطمینان بیشتر عده ای بر نفرات ابوالاعور افزود. اصحاب علی (علیه السلام) در مضیقه ی بی آبی قرار گرفتند.
شامیان عموماً از پیش آمدن این فرصت خوشحال بودند و معاویه با مسرت اظهار داشت: این اولین پیروزی است.
تنها عمرو بن عاص معاون و مشاور مخصوص معاویه این کار را مصلحت نمی دید. از آن سو علی (علیه السلام) خودش رسید و از ماجرا آگاه شد. نامه ای به وسیله ی یکی از بزرگان یارانش به نام صعصعه به معاویه نوشت و یادآور شد که: ما به این جا آمده ایم، اما میل نداریم حتی الامکان جنگی رخ دهد و میان مسلمانان برادرکشی واقع شود. امیدواریم بتوانیم با مذاکرات اختلافات را حل کنیم؛ ولی می بینیم تو و پیروانت قبل از هر چیز، اسلحه بکار برده اید. به علاوه، جلوی آب را بر یاران من گرفته اید. دستور بده از این کار دست بردارند تا مذاکرات آغاز گردد. البته اگر تو به چیزی جز جنگ راضی نشوی، من ترس و ابایی ندارم.
این نامه به دست معاویه رسید. با مشاوران خود درباره ی این موضوع مشورت کرد. عموماً نظرشان این بود که: فرصت خوبی به دست آمده؛ باید استفاده کرد و به این نامه نباید ترتیب اثر داد. تنها عمرو عاص مخالف کرد و گفت: اشتباه می کنید. علی (علیه السلام) و اصحابش چون در نظر ندارند در کار جنگ و خونریزی پیش دستی کنند، فعلاً سکوت کرده اند و به وسیله ی نامه خواسته اند شما را از کارتان منصرف کنند. خیال نکنید که اگر شما به این نامه ترتیب اثر نداید و آنها را همچنان در مضیقه ی بی آبی گذاشتید، آنان عقب نشینی می کنند. آن وقت است که دست به قبضه ی شمشیر خواهند برد و از پای نخواهند نشست تا شما را با رسوایی از اطراف فرات دور کنند. اما عقیده ی اکثریت مشاوران این بود که مضیقه ی بی آبی، دشمن را از پای درخواهد آورد و آنها را مجبور به هزیمت و شکست خواهد کرد. معاویه نیز شخصاً با این عقیده موافق بود.
این شورا به پایان رسید. صعصعه برای جواب نامه به معاویه مراجعه کرد. معاویه که در نظر داشت از جواب دادن شانه خالی کند، گفت: بعداً جواب خواهم داد. ضمناً دستور داد تا سربازان محافظ آب، کاملاً مراقب باشند و مانع ورود و خروج سپاهیان علی شوند.
علی (علیه السلام) از این پیشامد – که امید هرگونه حسن نیتی را در جبهه ی مخالف به کلی از بین می برد و راهی برای حل مشکلات به وسیله ی مذاکرات باقی نمی گذاشت – بسیار ناراحت شد. راه را منحصر به اعمال زور و دست بردن به اسلحه دید. در مقابل سپاه خویش آمد و خطابه ای کوتاه اما مهیج و شورانگیز به این مضمون انشا کرد:
اینان ستمگری آغاز کردند؛ در ستیزه را گشودند و با روش خصمانه شما را پذیرا شدند. اینان مانند گرسنه ای که غذا می طلبد، جنگ و خونریزی می طلبند. جلوی آب آشامیدنی را بر شما گرفته اند. اکنون یکی از دو راه را باید انتخاب کنید، راه سومی نیست؛ یا تن به ذلت و محرومیت بدهید و همچنان تشنه بمانید، یا شمشیرها را از خون پلید اینان سیراب کنید تا خودتان از آب گوارا سیراب شوید. زنده بودن این است که غالب و فاتح باشید، هر چند به بهای مردن تمام شود و مردن این است که مغلوب و زیردست باشید، هر چند زنده بمانید. همانا معاویه گروهی گمراه و بدبخت را گرد خویش جمع کرده و از جهالت و بی خبری آنها استفاده می کند تا آن جا که آن بدبخت ها گلوی خودشان را هدف تیر مرگ قرار داده اند.
این خطابه ی مهیج، جنبش عجیبی در سپاهیان علی (علیه السلام) به وجود آورد؛ خون شان را به جوش آورد؛ آماده ی کارزار شدند و با یک حمله ی سنگین دشمن را تا فاصله ی زیادی عقب راندند و شریعه را تصاحب کردند.
در این وقت عمرو عاص که پیش بینی اش به وقوع پیوسته بود، به معاویه گفت: حالا اگر علی و سپاهیانش معامله به مثل کنند و با تو همان کنند که تو با آنها کردی، چه خواهی کرد؟ آیا می توانی بار دیگر شریعه را از آن ها بگیری؟
معاویه پرسید: به عقیده ی تو، علی اکنون با ما چگونه رفتار خواهد کرد؟
عمرو عاص گفت: به عقیده ی من علی معامله به مثل نخواهد کرد و ما را در مضیقه ی بی آبی نخواهد گذاشت. او برای چنین کارهایی نیامده است.
از آن سو سپاهیان علی بعد از آن که یاران معاویه را از شریعه دور کردند، از علی خواستند اجازه بدهد مانع آب برداشتن یاران معاویه بشوند. علی فرمود: مانع آنها نشوید! من به این گونه کارها که روش جاهلان است، دست نمی زنم. من از این فرصت استفاده می کنم و مذاکرات خود را با آنها بر اساس کتاب خدا آغاز می کنم. اگر پیشنهادها و صلاح اندیشی های من پذیرفته شد که چه بهتر و اگر پذیرفته نشد، با آنها می جنگم، اما جوانمردانه؛ نه از راه بستن آب به روی دشمن. من هرگز دست به چنین کارهایی نخواهم زد و کسی را در مضیقه ی بی آبی نخواهم گذاشت.
آن روز شام نشده بود که سپاهیان علی و معاویه با یکدیگر می آمدند و آب بر می داشتند و کسی متعرض سپاهیان معاویه نمی شد.(۱)
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند ـ جبار در مناقب او گفته «هل اتی»(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۰۶ – صفحه ۳۳۹
ابن عباس می گوید: حسن و حسین – علیهما السلام – بیمار شدند؛ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با جمعی از یاران به عیادت شان آمدند و به علی (علیه السلام) گفتند: ای ابوالحسن! خوب بود نذری برای شفای فرزندان خود می کردی، علی و فاطمه (علیهماالسلام) و فضه – که خادمه آنها بود – نذر کردند که اگر آنها شفا یابند، سه روز روزه بگیرند.(۳) چیزی نگذشت که هر دو شفا یافتند، در حالی که اهل بیت از نظر مواد غذایی دست خالی بودند. علی سه من جو قرض نمود و فاطمه یک سوم
آن را آرد کرد و نان پخت، هنگام افطار سائلی بر در خانه آمد و گفت: السلام علیکم أهل بیت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) «سلام بر شما ای خاندان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)!» مستمندی از مستمندان مسلمین هستم، غذایی به من بدهید خداوند به شما از غذاهای بهشتی مرحمت کند. آنها همگی مسکین را بر خود مقدم داشتند و سهم خود را به او دادند و آن شب جز آب ننوشیدند. روز دوم نیز همچنان روزه گرفتند و موقع افطار وقتی که غذا را آماده کرده بودند (همان نان جوین) یتیمی بر در خانه آمد آن روز نیز ایثار کردند و غذای خود را به او دادند و بار دیگر با آب افطار کردند و روز بعد را نیز روزه گرفتند. در سومین روز اسیری به هنگام غروب آفتاب بر در خانه آمد باز سهم غذای خود را به او دادند هنگامی که صبح شد علی (علیه السلام) دست حسن و حسین (علیهماالسلام) را گرفته بود و خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آنها را مشاهده کرد دید از شدت گرسنگی میلرزند. فرمود: این حالی را که در شما می بینم برای من بسیار گران است، سپس برخاست و با آنها حرکت کرد هنگامی که وارد خانه فاطمه (علیهاالسلام) شد، دید فاطمه (علیهاالسلام) در محراب عبادت ایستاده، در حالی که از شدت گرسنگی شکم او به پشت چسبیده، چشمهایش به گودی نشسته، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ناراحت شد. در همین هنگام جبرئیل نازل گشت و گفت: ای محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)! این سوره را بگیر، خداوند با چنین خاندانی به تو تهنیت می گوید؛ سپس سوره ی «هل أتی»(۱) را بر او خواند (بعضی گفته اند که از آیه ی «إن الأبرار» تا آیه ی «کان سعیکم مشکوراً» – که مجموعاً هیجده آیه است. در این موقع نازل گشت).(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۰۷ – صفحه ۳۴۲
نرخ گندم و نان، روز به روز در مدینه بالا می رفت. نگرانی و وحشت بر همه ی مردم مستولی شده بود. آن کس که آذوقه ی سال را تهیه نکرده بود، در تلاش بود که تهیه کند و آن کس که تهیه کرده بود، مواظب بود آن را حفظ کند. در این میان، مردمی هم بودند که به واسطه تنگدستی مجبور بودند روز به روز آذوقه ی خود را از بازار بخرند. امام صادق – علیه سلام الله السابق – از «متعب» وکیل خرج خانه ی خود پرسید: ما امسال در خانه گندم داریم؟ متعب گفت: بلی یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! به قدری که چندین ماه را کفایت کند، گندم ذخیره داریم. امام صادق (علیه السلام) فرمود: آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش. متعب گفت: یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! گندم در مدینه نایاب است؛ اگر اینها را بفروشیم، دیگر خریدن گندم برای ما میسر
نخواهد شد. امام صادق (علیه السلام) فرمود: همین است که گفتم، همه را در اختیار مردم بگذار و بفروش.
معتب دستور امام (علیه السلام) را اطاعت کرد؛ گندم ها را فروخت و نتیجه را گزارش داد. امام (علیه السلام) به او دستور داد: بعد از این، نان خانه ی مرا روز به روز از بازار بخر. خانه ی من نباید با نانی که در حال حاضر توده ی مردم مصرف می کنند، تفاوت داشته باشد. نان خانه ی من باید بعد از این، نیمی گندم باشد و نیمی جو. من بحمدالله توانایی دارم که تا آخر سال، خانه ی خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم؛ ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی مسأله ی «اندازه گیری معیشت» را رعایت کرده باشم».(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۰۹ – صفحه ۳۴۴
در اتاق باز شد؛ نگاه دخترک لغزید طرف باغچه ی گلها. آرام بیرون آمد کسی در حیاط نبود نگاهی به اتاق آقا انداخت در باز بود با خود فکر کرد که لابد کسی پیش آقاست. برگشت و به طرف باغچه آمد نگاهش به پروانه ای افتاد با بال های رنگی. یک لحظه به دنبال پروانه دوید روی گل زیبایی نشسته بود در برابر گل سرش را خم کرد چشمهایش را بست و بویید. انگشتان باریکش را به ساقه ی سبز گل تکیه داد و آرام چرخی داد. گل را چید جلوتر رفت، گل دیگری چید و چند گل دیگر تا شد
یک دسته گل زیبا. دستهایش پر از هاگ گلها شد. آمد پشت در اتاق آقا و دست هایش را دراز کرد و گفت: بفرمایید آقا. آقا نگاه کرد. دست دراز کرد و گلها را گرفت بویید و به او نگاه کرد چه زیبا چه رنگارنگ! دخترک گفت: آقا! بهترین هدیه ها را به بهترین انسان ها می دهند. لبخندی صمیمی بر لبان آقا سبز شد؛ چند لحظه ای به او نگریست و زیر لب زمزمه کرد: تو آزادی دخترم(۱)! خدا آزادی را به تو داده است؛ چیزی زیباتر از آزادی نیست که در برابر گل های زیبا به تو هدیه شود. دخترک به یاد پروانه و پرستو افتاد نگران شد با خود فکر می کرد که نکند از باغ خانه ی آقا از میان پروانه ها و گل های خوشبو بیرون برود. گفت: آقا! اگر آزادم پس بگذار بمانم. آقا گفت: تو آزادی. به طرف در برگشت بقیه حرف ها را نشنید؛ اما حس کرد کسی می گوید: بمان با گلها یا برو با پرستوها.
انس بن مالک ۔ راوی این داستان – می گوید: به آقا (امام حسین (علیه السلام))(۲) عرض کردم: آزادی یک دختر در برابر چند شاخه ی گل…؟! فرمود: خدا این گونه به ما آموخته است: (و إذا حییتم بتحیه فحیوا بأحسن منها أو ردوها(۳)؛ یعنی: «هرگاه به شما تحیت و درود گویند، پاسخ آن را بهتر از آن بدهید یا(لااقل) به همان گونه پاسخ گویید». امام (علیه السلام) در
ادامه فرمود: نیکوتر از درود وی، رهاییش بود.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۲۳ – صفحه ۳۵۴
آورده اند که: عبد الرحمن سلمی، سوره ی مبارکه ی حمد را به فرزند امام حسین (علیه السلام) آموخت. وقتی که آن فرزند(۲) سوره ی حمد را نزد امام حسین (علیه السلام) و به خوبی خواند، امام (علیه السلام) هزار دینار و هزار حله به معلم او جایزه و انعام داد و دهان او را پر از در کرد.
بعضی از این موضوع تعجب کرده و زبان به اعتراض گشودند. امام (علیه السلام) فرمود: و أین یقع هذا من عطائه(۳) آن گاه دو بیت زیر را خواند:
إذا جائت الدنیا علیک فجد بها ـ علی الناس طرأ قبل أن تتقلب
فلا الجود یفنیها إذا هی أقبلت ـ ولا البخل یبقیها إذا ما تولیت
یعنی: وقتی که دنیا به تو نیکی و سخاوت کرد، تو نیز به وسیله آن به همه مردم نیکی و سخاوت کن قبل از آن که این موفقیت از دستت برود و بدان که جود و بخشش، موجب تهیدستی نمی شود اگر دنیا به انسان روی آورد و همچنین بخل، موجب بقای ثروت دنیا نمی شود اگر دنیا از انسان روی گرداند.(۴)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۲۴ – صفحه ۳۵۵
علامه مجلسی در کتاب شریف بحارالانوار(۵) می نویسد: در بعضی از مؤلفات شیعه دیدم که نقل کرده است: روایت شده مرد مؤمنی از بزرگان شهر بلخ در بیش
تر سال ها به حج می رفت و بعد از انجام دادن مناسک حج و زیارت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) می رسید؛ سوغات و هدایایی برای آن حضرت می آورد، سؤالات دینی خود را از امام می پرسید و سپس به شهر خود مراجعت می کرد. در یکی از این برگشت ها همسرش به او گفت: می بینم هر زمان به دیدار امام خود می روی، سوغات و هدایای زیادی با خودت می بری؛ ولی آن حضرت چیزی به تو پاداش نمی دهد. مرد بلخی گفت: او پادشاه دنیا و آخرت است و آنچه مردم دارند به برکت او است، مالکش در حقیقت او می باشد؛ زیرا آن حضرت خلیفه و جانشین خدا بر روی زمین و حجت پروردگار بر بندگان است و او فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و پیشوای ما است. زن چون گفتار او را شنید، از سرزنش او ساکت ماند.
سپس آن شخص برای سال آینده برای حج آماده شد و قصد منزل شریف آن حضرت نمود، وقتی به آن جا رسید، اجازه ی ورود خواست، امام به او اجازه مرحمت فرمود.
مرد بلخی وارد خانه شد و بر آن حضرت سلام کرد و دست مبارکش را بوسید و پس از خوش آمدگویی، امام او را به خوردن غذا دعوت فرمود و بعد از آن که غذا خوردند، امام تشت و آفتابه ی آب طلب کرد. مرد بلخی برخاست و آفتابه ی آب را به دست گرفت تا روی دست های امام بریزد، حضرت فرمود: تو مهمان ما هستی، چرا می خواهی خود را به زحمت اندازی و آب روی دست های من بریزی؟ مرد بلخی عرض کرد: دوست دارم خدمت کنم. امام (علیه السلام) فرمود: لما أجبت ذلک فو الله لأرینک ما تحب و ترضی و تقر به عیناک؛ یعنی حال که چنین است به خدا قسم به تو نشان می دهم آنچه را که خشنودت کند و چشمانت را روشن گرداند.
آن گاه آب را روی دست های مبارک امام (علیه السلام) ریخت تا یک سوم تشت را آب گرفت، امام (علیه السلام) به آن مرد فرمود: چه چیزی در میان تشت است؟ عرض کرد: آب است. فرمود: یاقوت سرخ است، دوباره نگاه کن.
وقتی نگاه کرد دید آب ها به قدرت پروردگار به یاقوت سرخ تبدیل شده است.
امام (علیه السلام) بار دیگر فرمود: آب بریز. مرد بلخی آب ریخت تا دو سوم تشت پر از آب شد، سپس به او فرمود: نگاه کن، زمرد سبز است. وقتی آن مرد نگاه کرد دید زمرد سبز است.
امام (علیه السلام) بار دیگر فرمود: باز هم آب بریز. مرد بلخی آب را روی دست های مبارک آن حضرت ریخت تا آن که تشت پر شد.
امام (علیه السلام) به او فرمود: در میان تشت چیست؟ عرض کرد: آب است. فرمود: نه، دُر سفید است.
وقتی آن مرد نگاه کرد، دید دُر سفید است و تشت از سه نوع جواهر یعنی دُر و یاقوت و زمرد پر گشته است، خیلی تعجب کرد و خود را روی قدم های آن حضرت انداخت و آنها را بوسید. بعد امام (علیه السلام) فرمود: یا شیخ! لم یکن عندنا شیء یکافیک علی هدایاک إلینا، فخذ هذه الجواهر عوضاً عن هدیتک و أعتذر لنا عند زوجک لأنها عتبت علینا؛ یعنی ای پیرمرد! نزد ما چیزی نیست که هدایای تو را جبران کند، همین جواهرات را در مقابل آن هدایا از ما بپذیر و نزد همسرت از طرف ما عذرخواهی کن که او ما را سرزنش کرده و رفتار ما را نپسندیده است.
مرد بلخی از خجالت سر به زیر انداخت و عرض کرد: ای سرور من! چه کسی گفتار همسرم را به شما خبر داده است؟ شکی ندارم که شما از خانواده ی رسالت هستید.
سپس مرد بلخی با امام (علیه السلام) وداع کرد و جواهرات را به همراه خود برای همسرش برد…(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۲۷ – صفحه ۳۵۶
آورده اند که: فقیر با ایمانی به حضور امام کاظم (علیه السلام) آمد و اظهار تهیدستی کرد و صد درهم پول درخواست نمود تا با تجارت و داد و ستد با آن، بتواند تأمین معاش نماید. امام (علیه السلام) در حالی که خنده بر لب داشت، به او فرمود: یک مسأله از تو می پرسم اگر پاسخ درست دادی، ده برابر خواسته ی تو را به تو خواهم داد. فقیر گفت: بپرسید.
امام کاظم (علیه السلام) فرمود: اگر بنا باشد در دنیا چیزی را برای خود آرزو کنی، چه آرزویی می نمایی؟
فقیر پاسخ داد: آرزو می کنم
برای حفظ دین و حفظ جان برادران دینی قانون تقیه را رعایت کنم و حقوق برادران دینی را ادا نمایم.
امام کاظم (علیه السلام) پرسید: چرا دوستی با ما خاندان را آرزو نمی کنی؟ فقیر گفت: این صفت در من وجود دارد و از درگاه خدا به داشتن چنین صفتی سپاسگزارم؛ ولی از خدا می خواهم تا صفات نیکی که ندارم به من عنایت فرماید.
امام کاظم (علیه السلام) فرمود: نیک پاسخ دادی. آن گاه دو هزار درهم – که بیست برابر خواسته آن فقیر بود – به او داد و فرمود: این پول را در راه خرید و فروش و تجارت «مازو»(۱) به کار ببر؛ زیرا مازو کالایی خشک است(۲) (و کمتر آسیب پذیر است).
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۳۱ – صفحه ۳۶۰
محمد بن یحیی الفارسی گوید: روزی ابونواس شاعر معروف، با امام رضا (علیه السلام) برخورد نمود در حالی که آن حضرت بر استری سوار شده و از نزد مأمون بازمی گشت؛ ابونواس نزدیک شد، سلام کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)! در مدح شما چند بیتی سروده ام و دوست دارم آن را در محضرتان بخوانم.
امام رضا (علیه السلام) فرمود:
بخوان. ابونواس چنین خواند:
مطهرون نقیات ثیابهم ـ تجری الصلاه علیهم أینما ذکروا
من لم یکن علویاً حین تنسبه ـ فما له فی قدیم الدهر مفتخر
فأنتم ألملأ ألأعلی و عندکم ـ علم الکتاب و ما جائت به السور(۱)
امام رضا (علیه السلام) پس از شنیدن ابیات (بسیار زیبای) ابونواس، فرمود: ابیاتی سروده ای که کسی پیش از تو آن را نگفته است. آن گاه حضرت به غلام خویش فرمود: آیا هیچ از پول های ما نزد تو باقی مانده است؟ غلام گفت: آری سیصد دینار مانده. حضرت فرمود: تمامی آن پول ها را به ابونواس بده. آن گاه حضرت پس از اندکی مکث فرمود: ای غلام! شاید این مبلغ برای این شاعر اندک باشد؛ بدین جهت، این استر را نیز به او برسان.(۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۳۳ – صفحه ۳۶۱
انس بن مالک سال ها در خانه ی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خدمتکار بود و تا آخرین روز حیات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) این افتخار را داشت.
او بیش از هر کس دیگر به اخلاق و عادت شخصی رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آشنا بود. آگاه بود که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در خوراک و پوشاک چقدر ساده و بی تکلف زندگی می کند. در روزهایی که روزه می گرفت همه افطاری و سحری او عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده. گاهی برای افطار و سحر جداگانه این غذای ساده تهیه می شد و گاهی به یک نوبت غذا اکتفا می کرد و با همان روزه می گرفت.
یک شب طبق معمول، انس بن مالک مقداری شیر یا چیز دیگر برای افطاری رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آماده کرد، اما رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آن روز وقت افطار نیامد. پاسی از شب گذشت و آن حضرت مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) خواهش بعضی از اصحاب را اجابت کرده و افطاری را در خانه ی آنان خورده است؛ از این رو آنچه تهیه دیده بود، خودش خورد. طولی نکشید که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به خانه بازگشت. انس از یک نفر که همراه حضرت بود پرسید: ایشان امشب کجا افطار کردند؟ پاسخ شنید که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هنوز افطار نکرده اند. بعضی گرفتاری ها پیش آمد و آمدن شان دیر شد و هنوز گرسنه اند.
انس از کار خود یک دنیا پشیمان و شرمسار شد؛ زیرا پاسی از شب گذشته بود و تهیه چیزی ممکن نبود. منتظر بود رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از او غذا بخواهد و او از کرده ی خویش معذرت خواهی کند اما از آن سو رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از قرائن و احوال فهمید چه شده است؛ لذا نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت.
انس می گوید: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نکرد و به روی من نیاورد.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۵۷ – صفحه ۳۷۴
روزی اصحاب امام علی (علیه السلام) گرداگرد آن حضرت نشسته بودند که زنی زیبا از آن مکان گذشت. حاضران دیده به آن زن دوختند. امام فرمود: همانا دیدگان این مردان به منظره ی شهوت آمیز دوخته شده و به هیجان آمده اند. هرگاه کسی از شما با نگاه به زنی، به شگفتی آید با همسر خود بیامیزد که او نیز زنی چون زن وی باشد.(۲) هنگامی که سخن امام به این جا رسید، ناگاه مردی از خوارج درباره ی آن حضرت چنین گفت: «خدا این کافر را بکشد؛ چقدر فقه می داند!» مردم برای کشتن آن مرد خارجی برخاستند.
امام علی (علیه السلام) با کمال بزرگواری فرمود: آرام باشید. دشنام را با دشنام باید پاسخ داد یا با بخشیدن از گناه.(۳)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۵۸ – صفحه ۳۷۴
روزی امام به حق ناطق، جعفر بن محمد صادق – علیه سلام الله الفالق – یکی از غلامان خود را برای انجام کاری به جایی فرستاد. غلام رفت ولی دیر کرد و بازنگشت. امام صادق (علیه السلام) برای یافتن او از خانه بیرون آمد و پس از جست و جو او را در محلی یافت. غلام به خواب رفته بود؛ آن حضرت بر بالین غلام نشست و مشغول باد زدن وی شد تا این که غلام بیدار شد. آن گاه امام صادق (علیه السلام) با کمال بلند نظری و کرامت و با لحنی ملایم به وی فرمود: برای تو روا نیست که هم شب بخوابی و هم روز؛ شب تو را آزاد می
گذاریم تا استراحت کنی ولی هنگام روز در اختیار ما باش.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۵۹ – صفحه ۳۷۵
در مدینه شخصی از بستگان عمر بن خطاب با امام صادق (علیه السلام) دشمنی می کرد و به طور مکرر با کمال گستاخی از آن حضرت و خاندان رسالت بدگویی می نمود.
چند نفر از یاران امام کاظم (علیه السلام) به آن حضرت عرض کردند: به ما اجازه بدهید تا این مرد تبهکار را سر به نیست کنیم. امام کاظم (علیه السلام) آن ها را به شدت از این کار بر حذر داشت و فرمود: او کجاست؟ گفتند: در فلان مزرعه مشغول کشاورزی است. امام کاظم (علیه السلام) بر مرکب خود سوار شد و به سراغ او رفت؛ وقتی به مزرعه ی آن مرد رسید، او با ناراحتی فریاد زد: آهای! کشت و کار ما را پایمال نکن. امام کاظم (علیه السلام) همچنان به طرف او رفت. وقتی به او رسید، از گذشته چشم پوشید و به او خسته نباشید گفت. سپس با چهره ای خندان احوال او را پرسید و فرمود: تاکنون چقدر در این مزرعه خرج کرده ای؟ گفت: صد دینار.
فرمود: امید داری چقدر محصول برداشت کنی؟ گفت: علم غیب ندارم. فرمود: من می گویم چقدر امید داری؟ گفت: امیدوارم دویست دینار برداشت کنم. امام کاظم (علیه السلام) کیسه ای که محتوی سیصد دینار (معادل سه هزار درهم) بود به او داد و فرمود: این را بگیر و خداوند
آنچه را که امید برداشت از این مزرعه داری به تو عنایت فرماید.
آن شخص گستاخ در برابر چشم پوشی و حسن اخلاق امام کاظم (علیه السلام) آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که همان لحظه به عذرخواهی پرداخت و ملتمسانه از امام (علیه السلام) خواست که او را ببخشد. امام (علیه السلام) در حالی که با لبخند خود نشان می داد که او را بخشیده، از آن جا گذشت.
چند روزی نگذشت که اصحاب امام کاظم (علیه السلام) دیدند آن مرد گستاخ در مسجد به محضر امام (علیه السلام) آمد و با کمال خوش رویی به امام (علیه السلام) نگریست و گفت: خداوند آگاه تر است که رسالتش را در وجود چه کسی قرار دهد.(۱) یاران امام دیدند که برخورد آن مرد گستاخ و خشن به طور کامل دگرگون شده است. او بار دیگر امام را ستود و سؤالاتی کرد و امام (علیه السلام) پاسخش را داد و او رفت. امام کاظم (علیه السلام) هنگام بازگشت به خانه به اصحاب فرمود: این همان شخصی بود که شما از من خواستید تا او را بکشید. اینک از شما می پرسم که کدام یک از این دو بهتر بود؛ آنچه شما می خواستید، یا آنچه من انجام دادم؟ من با دادن اندکی پول کارش را سامان دادم و (با گذشت و تغافل و چشم پوشی) روح و روانش را اصلاح نمودم. (۲)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۰ – صفحه ۳۷۵
در ماجرای جنگ حنین –
که در سال هشتم هجری رخ داد – شیما(۱)، دختر حلیمه سعدیه و خواهر رضاعی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و با جمعی از دودمانش به اسارت سپاه اسلام درآمدند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگامی که شیما را در میان اسیران دید، به پاس محبت های او و مادرش در دوران شیرخوارگی، احترام و محبت شایانی به شیما کرد تا بدان حد که برخاست و عبای مبارک خود را بر زمین گستراند و شیما را بر روی آن نشانید و با مهربانی خاصی از او احوال پرسی نمود و فرمود: «تو همان هستی که در روزگار شیرخوارگی به من محبت کردی و…» با این که از آن زمان، شصت سال گذشته بود. شیما از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تقاضا نمود تا اسیران طایفه اش را آزاد سازد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: من سهمیه خود را بخشیدم و در مورد سهمیه ی سایر مسلمانان نیز به تو پیشنهاد می کنم که پس از نماز ظهر برخیزی و در حضور مسلمانان، بخشش مرا دستاویز قرار دهی تا آنان نیز (به پیروی از من) سهمیه خود را ببخشند. شیما همین کار را انجام داد. مسلمانان گفتند: ما نیز به پیروی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، سهمیه خود را بخشیدیم. تنها دو نفر به نام «اقرع» و «عیینه» سهمیه خود را نبخشیدند که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هر یک از آنها را با شش نفر اسیر معاوضه نمود که در نتیجه همه
اسیران طایفه ی شیما آزاد شدند.
ابن هشام – سیره نویس معروف – می نویسد: پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به شیما فرمود: اگر بخواهی با کمال محبت و احترام در نزد ما بمان و زندگی کن و اگر دوست داری تو را از نعمتها بهره مند می سازم و به سلامتی به سوی قوم خود بازگرد. شیما گفت: می خواهم به سوی قوم خود بازگردم. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) یک غلام و یک کنیز به عنوان خدمتکار به شیما بخشید و با کمال احترام او را به سوی قومش روانه نمود.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۱ – صفحه ۳۷۷
انس بن مالک می گوید: پس از آن که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از جنگ تبوک بازگشت، سعد انصاری به استقبال آن حضرت شتافت و به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دست داده و مصاحفه کرد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: چه صدمه و آسیبی به دست تو رسیده که دستت زبر و خشن شده است؟ سعد عرض کرد: ای رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)! با طناب و بیل کار می کنم و درآمدی برای معاش زندگی خود و خانواده ام کسب می نمایم؛ از این رو دستم خشن شده است. رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) دست
سعد را بوسید و فرمود: این دستی است که آتش دوزخ با آن تماس نمی یابد.
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۲ – صفحه ۳۷۷
حضرت خدیجه (سلام الله علیها) نخستین همسر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بسیار به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) محبت و خدمت کرد و تمام اموال سرشار خود را در اختیار آن حضرت گذاشت و آن حضرت نیز تمامی آن اموال را در راه گسترش اسلام مصرف نمود.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به پاس خدمات خدیجه همواره از او یاد می کرد و از خدمت های او قدردانی و تشکر می نمود و بر او درود می فرستاد و از درگاه خداوند متعال برایش طلب آمرزش می نمود و می فرمود: خدیجه وقتی به من پیوست که همه از من دور می شدند. او در راه اسلام، هرگز مرا تنها نگذاشت و همواره از من حمایت نمود. خدا او را رحمت کند که بانویی پربرکت بود و من از او دارای شش فرزند شدم.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۳ – صفحه ۳۷۸
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در دوران شیرخوارگی بود. چند روزی کنیز آزاد شده ابولهب به نام ثویبه به ایشان شیر می داد و مدتی حلیمه سعدیه. حلیمه علاوه بر شیردهی به پیامبر از آن حضرت سرپرستی می نمود. سال ها از این ماجرا گذشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به خاطر محبت های ثویبه در دوران شیرخوارگی او را احترام می کرد؛ حتی در مدینه برای او که در مکه می زیست
لباس و هدیه های دیگر می فرستاد. ثویبه در سال هفتم هجری از دنیا رفت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از وفات او غمگین گردید. از خویشاوندان او جویا شد تا به آنها محبت کند و بدین ترتیب از زحمات گذشته او سپاسگزاری کند. هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در بیست و پنج سالگی با حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در مکه ازدواج کرد، یک سال بر اثر خشکسالی، قحطی شد. حلیمه سعدیه بر اثر تهیدستی به مکه آمد تا معاش زندگی خود را تأمین نماید. حلیمه نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و شرح حال خود را بیان نمود. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از اموال خدیجه چهل گوسفند و شتر به حلیمه داد و به پاس خدمات گذشته او احترام شایانی نمود.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۴ – صفحه ۳۷۸
یونس بن یعقوب یکی از شاگردان و ارادتمندان امام صادق و امام کاظم – علیهما السلام – بود و عمرش تا عصر امامت حضرت رضا (علیه السلام) ادامه یافت. او از اهالی عراق بود و در سفری که به مدینه نمود در همان جا از دنیا رفت. در آن عصر، افراد عراقی را در قبرستان بقیع دفن نمی کردند و قبرستان را برای افراد مخصوص اهل حجاز قرار داده بودند و دیگران را در جاهای دیگر به خاک می سپردند. حضرت رضا (علیه السلام) وقتی که از
فوت یونس بن یعقوب اطلاع یافت به پاس سابقه اش احترام شایانی از او به عمل آورد و برای سرپرستان قبرستان بقیع چنین پیام داد: یونس از غلامان آزاد شده ی امام صادق (علیه السلام) است. جنازه ی او را در بقیع به خاک بسپارید، اگر از دفن او در بقیع جلوگیری نمایید، ما نیز نمی گذاریم غلامان آزاد شده شما را در بقیع دفن کنند. این پیام امام (علیه السلام) باعث شد که جنازه ی یونس را در بقیع به خاک بسپارند. امام رضا (علیه السلام) کفنی نیز برای یونس فرستاد و به شاگردان پدرش اعلام کرد که در تشییع جنازه او حاضر شوند و برای دوست یونس به نام محمد بن حباب پیام فرستاد تا نماز میت را بخواند. شخصی به نام علی بن الحسین می گوید: روزی در قبرستان بقیع کنار قبر یونس رفتم. نگهبان قبرستان به من گفت: صاحب این قبر کیست که امام رضا (علیه السلام) در مورد قبرش به من سفارش کرده و دستور فرموده تا چهل روز بر روی قبرش آب بپاشم؟!(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۵ – صفحه ۳۷۹
بامداد روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجری پیش از آن که هوا روشن شود، فرزندان مولای متقیان امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) و جمعی از مردان شایسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت، بدن مطهر علی (علیه السلام) را از کوفه حرکت داده و در نجف
اشرف به خاک سپردند. آن گاه بعد از سوگواری پرشوری که بر آن تربت پاک به عمل آوردند، به سوی کوفه بازگشتند. هنگام بازگشت نرسیده به شهر، صدای ناله جانسوزی شنیدند. معلوم شد پیرمردی نابیناست که زمینگیر شده و تاب و توان خود را از دست داده و در آن حال زانوی غم در بغل گرفته و سرشک اشک از دیدگان فرو می ریزد و گریه و زاری می کند.
امام حسین (علیه السلام) جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد! چرا این قدر بی تابی می کنی و این طور ناله و زاری می نمایی؟
پیرمرد گفت: ای آقا! می بینی که من مردی نابینا و سالخورده ام و دسترسی به کسی ندارم و راه به جایی نمی برم.
امام حسین (علیه السلام) پرسید: تاکنون چه می کردی و چگونه می گذرانیدی؟
پیرمرد گفت: ای آقا! مرد بزرگواری در این شهر بود که پیوسته به من سر می زد و آب و غذا برایم می آورد. ولی اکنون سه روز پیوسته است که نیامده است و از او خبر ندارم!
امام حسین (علیه السلام) پرسید: در این مدت از وی نپرسیدی که نامش چیست؟
پیرمرد گفت: بارها نامش را پرسیدم، ولی او هر بار می گفت: من بنده ای از بندگان خدا هستم. وقتی که وارد این محل می شد، نوری از وی در این خانه می تابید و احساس می کردم که در و دیوار از بوی خوش او، عطرآگین است.
همین که سخنان پیرمرد به این جا رسید، امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) و همراهان بی اختیار گریستند و گفتند: ای پیرمرد می دانی او که بود؟ پیرمرد گفت:
نه! که بود؟ گفتند: او پدر بزرگوار ما بوده است. پیرمرد گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما حسن و حسین (علیهماالسلام) نوادگان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستیم و آن مرد بزرگ هم امیر المؤمنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) پیشوای مسلمین بود.
پیر مرد بینوا فریاد کشید و گفت: عجب! چه شد که دیگر آن حضرت پیدا نیست و نزد من نمی آید؟
گفتند: ای پیرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد و سه روز بیمار بود و دیشب چشم از جهان فرو بست. امروز او را دفن کردیم و اینک از سر قبر او بر می گردیم!
پیرمرد ناله کنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت: آقازادگان عزیز! شما را به پدر بزرگوارتان سوگند می دهم که مرا ببرید بر سر تربت پاک او. امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) و همراهان نیز به حال پیرمرد رقت بردند و از همانجا بازگشتند و او را آوردند بر سر مرقد منور امیر المؤمنین (علیه السلام).
همین که پیرمرد شنید آن جا قبر مقدس امیر مؤمنان (علیه السلام) است، صورت خود را روی آن تربت تابناک گذارد و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت و در میان اشک و آه و ناله و فریاد می گفت: خدایا! تو را قسم می دهم به مقام عصمت و طهارت امیرالمؤمنین (علیه السلام) که مرگ مرا برسان، نمی خواهم بعد از آن حضرت یک لحظه زنده باشم.
پیرمرد بیچاره گریه می کرد و ناله می نمود و از خداوند تقاضای مرگ خود را داشت. دیدند صدایش آرام شد و باز هم آرامتر تا به کلی نفسش
بند آمد و نقش بر زمین شد.
همین که به سراغ او رفتند، دیدند ندای حق را لبیک گفته و جان به جان آفرین تسلیم نموده است. امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) هم او را غسل دادند و کفن نمودند و در همان جا یعنی کنار مرقد منور امیر المؤمنین (علیه السلام) به خاک سپردند.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۶ – صفحه ۳۸۰
زن بیچاره مشک آب را به دوش کشیده بود و نفس نفس زنان به سوی خانه اش می رفت. مردی ناشناس به او برخورد کرد و مشک را از او گرفت و خودش به دوش کشید. کودکان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد، کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد و مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشک را بر زمین گذاشت و از زن پرسید: خوب معلوم است که مردی نداری که خودت آب کشی می کنی. چطور شده که بی کس مانده ای؟
زن گفت: شوهرم سرباز بود؛ علی بن ابی طالب (علیه السلام) او را به یکی از مرزها فرستاد و در آن جا کشته شد. اکنون منم و چند طفل خردسال. مرد ناشناس حرفی نزد. سر را به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت ولی در آن روز لحظه ای از فکر آن زن و بچه هایش بیرون نمی رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد، صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه از گوشت
و آرد و خرما در آن ریخت و یکسره به طرف خانه ی دیروزی رفت و در زد.
زن گفت: کیستی؟ مرد گفت: همان بنده ی خدای دیروزی هستم که مشک آب را آوردم؛ حالا مقداری غذا برای بچه ها آورده ام.
زن گفت: خدا از تو راضی شود و بین ما و علی بن ابی طالب (علیه السلام) هم خدا خودش حکم کند. در باز شد و مرد ناشناس داخل خانه شد، بعد گفت: دلم می خواهد ثوابی کرده باشم؛ اگر اجازه بدهی خمیر کردن و پختن نان یا نگهداری اطفال را من به عهده بگیرم.
زن گفت: بسیار خوب ولی من بهتر می توانم خمیر کنم و نان بپزم. تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم.
زن رفت به دنبال خمیر کردن. مرد ناشناس فورأ مقداری گوشت که با خود آورده بود، کباب کرد و با خرما با دست خویش به بچه ها خورانید. به دهان هر کدام که لقمه ای می گذاشت می گفت: فرزندم! علی بن ابی طالب (علیه السلام) را حلال کن؛ اگر در کار شما کوتاهی کرده است. خمیر آماده شد؛ زن صدا زد: بنده ی خدا! همان تنور را آتش کن. مرد ناشناس رفت و تنور را آتش کرد؛ آتش زبانه کشید. مرد چهره ی خویش را نزدیک آتش آورد و با خود می گفت حرارت آتش را بچش این است کیفر آن کس که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی می کند. در همین حال بود که زنی از همسایگان به آن خانه سرکشید و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحب خانه گفت:
وای به حالت! این مرد را که به کمک گرفته ای نمی شناسی؟! این امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) است. زن بیچاره جلو آمد و گفت: ای هزار خجلت و شرمساری از برای من، من از شما معذرت می خواهم. علی (علیه السلام) فرمود: نه، من از تو معذرت می خواهم که در کار تو کوتاهی کردم.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۷ – صفحه ۳۸۱
پیر مرد نصرانی عمری کار کرده و زحمت کشیده بود، اما ذخیره و اندوخته ای نداشت. آخر کار کور هم شده بود. پیری و نیستی و کوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد؛ کنار کو چه می ایستاد و گدایی می کرد. مردم ترحم می کردند و به عنوان صدقه پشیزی به او می دادند و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملامت بار خود ادامه می داد. تا روزی علی بن ابی طالب – علیه افضل صلوات المصلین – از آن جا عبور کرد و او را به آن حال دید. علی (علیه السلام) در صدد جست و جوی احوال پیر مرد برآمد تا ببیند آیا فرزندی ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و گدایی نکند. کسانی که پیرمرد را می شناختند، آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانی است و تا جوانی و چشم داشت کار می کرد؛ اکنون که هم جوانی را از دست داده و هم چشم را، نمی تواند
کار بکند، ذخیره ای هم ندارد، طبعاً گدایی می کند. علی (علیه السلام) فرمود: عجب! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته اید؟! سوابق این مرد حکایت می کند که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده است؛ بنابراین بر عهده ی حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند. بروید از بیت المال به او مستمری بدهید.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۸ – صفحه ۳۸۲
زن گفت: «من برای دادخواهی نزد تو آمده ام.» علی (علیه السلام) فرمود: «بنده ی خدا! الآن هوا خیلی گرم است؛ صبر کن عصر هوا قدری بهتر بشود، خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبی به کار تو خواهم داد.» زن گفت: «اگر توقف من در بیرون خانه طول بکشد، بیم آن است که خشم او افزون گردد و بیش تر مرا اذیت کند.»
علی (علیه السلام) لحظه ای سر را پایین انداخت، سپس سر را بلند کرد در حالی که با خود زمزمه می کرد و می گفت: «نه، به خدا قسم نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را تأخیر انداخت. حق مظلوم را حتماً باید از ظالم گرفت و رعب ظالم را باید از دل مظلوم بیرون کرد تا با کمال شهامت و بدون ترس و بیم در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه کند». سپس از زن پرسید: «بگو ببینم خانه ی شما کجاست؟» زن گفت:
«فلان جاست.» حضرت فرمود: «برویم.»
علی (علیه السلام) به اتفاق آن زن به در خانه شان رفت، پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد کرد: «اهل خانه! سلام علیکم.» جوانی بیرون آمد، که شوهر همین زن بود. جوان علی را نشناخت؛ دید پیرمردی که در حدود شصت سال دارد، به اتفاق زنش آمده است. فهمید که زنش این مرد را برای حمایت و شفاعت با خود آورده است، اما حرفی نزد. علی (علیه السلام) فرمود: «این بانو که زن توست از تو شکایت دارد، می گوید تو به او ظلم و او را از خانه بیرون کرده ای. به علاوه تهدید به کتک نموده ای. من آمده ام به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیکی و مهربانی کن.»
جوان گفت: «به تو چه مربوط که من با زنم خوب رفتار کرده ام یا بد. بلی من او را تهدید به کتک کرده ام، اما حالا که رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف می زنی او را زنده زنده آتش خواهم زد.» علی از گستاخی جوان برآشفت؛ دست به قبضه ی شمشیر برد و از غلاف بیرون کشید. آن گاه گفت: «من تو را اندرز می دهم و امر به معروف و نهی از منکر می کنم، تو این طور جواب مرا می دهی؟ صریحاً می گویی من این زن را خواهم سوزاند؟! خیال کرده ای دنیا این قدر بی حساب است؟!»
فریاد علی (علیه السلام) که بلند شد مردم عابر از گوشه و کنار جمع شدند. هر کس که می آمد در مقابل علی (علیه السلام) تعظیمی می کرد
و می گفت: «السلام علیک یا امیر المؤمنین (علیه السلام).»
جوان مغرور، تازه متوجه شد با چه کسی رو به رو است؛ خود را باخت و به التماس افتاد: «یا امیر المؤمنین (علیه السلام)! مرا ببخش، به خطای خود اعتراف می کنم. از این ساعت قول می دهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم، هر چه فرمان دهد اطاعت کنم». علی (علیه السلام) رو کرد به آن زن و فرمود: اکنون برو به خانه ی خود، اما تو هم مواظب باش که طوری رفتار نکنی که شوهرت را به این چنین اعمالی وادار کنی.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۶۹ – صفحه ۳۸۳
همت بلند و طبع عالی حضرت مجتبی (علیه السلام) اجازه نمی داد کسی از در خانه ی او ناامید برگردد و هرگاه کمک مستقیم برای حضرتش امکان پذیر نبود، به گونه غیر مستقیم در رفع نیازمندی های افراد کوشش می فرمود و با تدابیر خاصی گره از مشکلات گرفتاران می گشود. به عنوان نمونه به داستان زیر توجه کنید:
روزی مرد فقیری به آن بزرگوار مراجعه و درخواست کمک کرد. اتفاقاً در آن هنگام امام مجتبی (علیه السلام) پولی نداشت و از طرف دیگر از این که فرد تهیدستی از در خانه اش ناامید برگردد شرمسار بود؛ لذا فرمود: آیا حاضری تو را به کاری راهنمایی کنم که به مقصودت برسی؟ مرد فقیر گفت: چه کاری؟ کریم اهل بیت (علیه السلام) فرمود: امروز دختر خلیفه از دنیا رفته و خلیفه عزادار شده است ولی هنوز کسی به او تسلیت
نگفته است؛ نزد خلیفه برو و با سخنانی که به تو یاد می دهم، به وی تسلیت بگو؛ از این طریق به هدف خود می رسی.
مرد فقیر گفت: چگونه تسلیت بگویم؟ حضرت فرمود: وقتی نزد خلیفه رسیدی خطاب به او بگو «الحمد لله الذی سترها بجلوسک علی قبرها و لا هتکها بجلوسها علی قبرک!» حاصل مضمون سخن فوق این است که «حمد و سپاس خدای را که اگر دخترت پیش از تو از دنیا رفت و در زیر خاک پنهان شد، زیر سایه پدر بود ولی اگر خلیفه پیش از او از دنیا می رفت، دخترت پس از مرگ تو دربدر می شد و ممکن بود مورد هتک حرمت واقع شود!»
مرد فقیر به فرمایش آن حضرت عمل کرد؛ آن جمله های عاطفی در روان خلیفه اثر عمیقی بر جای نهاد و از حزن و اندوه خلیفه کاست. خلیفه دستور داد جایزه ای به مرد فقیر بدهند. آن گاه از مرد فقیر پرسید: این سخن از آن تو بود؟ مرد فقیر گفت: نه، حسن بن علی (علیه السلام) آن را به من آموخته است. خلیفه گفت: راست می گویی؛ او منبع سخنان فصیح و شیرین است.(۱)
منبع :هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم -حکایت ۴۷۰ – صفحه ۳۸۴
شهید آیه الله سید محمد باقر صدر در رابطه با دوران طلبگی اش نقل کرده که در ایام تحصیلم هرشب. یک ساعت به حرم امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف می شدم و در برابر حضرت می نشستم و به
درسها و مطالب علمی خود فکر می کردم، معتقد بودم که از جو حرم و روح پاک امیرالمؤمنین علیه السلام الهام می گیرم پس از مدتی این کار را ترک کردم و کسی غیر از خدا از این کار من اطلاعی نداشت. روزی یکی از بانوان اقوام من حضرت امیرالمؤمین علیه السلام را در خواب دید که فرمود به باقر بگو که هر شب می آمد نزد من درس می خواند چرا این کار را ترک کرده.(۱)
منبع : مردان علم در میدان عمل – صفحه ۲۰۵
گویند شخصی به خدمت شیخ مفید علیه الرحمه رسید و سؤال کرد که زنی حامله فوت کرده است و حملش زنده است آیا باید شکم زن را شکافت و طفل را بیرون آورد یا آنکه با آن حمل او را دفن کنیم؟ شیخ فرمود: با آن حمل او را دفن کنید آن مرد برگشت. در اثناء راه دید سواری از پشت سر می تازد و می آید، چون رسید گفت: ای مرد شیخ مفید فرموده است که شکم آن ضعیفه را شکافته و طفل را بیرون بیاورید آن وقت ضعیفه را دفن کنید آن مرد چنین کرد. بعد از چندی که مجدداً به خدمت شیخ رسید و قضیه را برای او نقل کرد شیخ فرمود: من کسی را نفرستاده ام معلوم است که آن کس صاحب الامر علیه السلام بوده است. الحال که در بیان احکام خطا و اشتباه می نمائیم همان بهتر که دیگر فتوی ندهیم پس در خانه را بست و بیرون نیامد، پس از طرف صاحب الامر علیه السلام برای شیخ توقیعی
بیرون آمد که برشماست که فتوی بگوئید و بر ماست که شما را تسدید کنیم و نگذاریم که در خطا واقع شوید پس شیخ بار دیگر در مسند فتوی نشست.
و باید دانست توقیع در ایام غیبت کبرای امام زمان (علیه السلام) بیرون نیامده مگر برای شیخ مفید.
و شیخ اسدالله کاظمینی در کتاب مقابس الأنوار گفته که اجماع علمای امامیه است که برای شیخ مفید به خط مبارک امام زمان (علیه السلام) توقیعات بیرون آمده.(۱)
منبع : مردان علم در میدان عمل – صفحه ۳۶۱
مردی از انصار محضر امام حسین (علیه السلام) رسید، خواست نیاز خود را مطرح کند، امام (علیه السلام) فرمود:
برادر انصاری آبرویت را از درخواست بخشش با زبانت نگهدار! هرچه می خواهی در نامه ای بنویس و بیاور که من به خواست خداوند بقدری به تو خواهم داد که تو را خوشحال کند.
آن مرد نوشت:
یا ابا عبدالله! فلان شخص پانصد دینار از من طلبکار است و به من فشار آورده و من اکنون امکان پرداخت ندارم. خواهش می کنم با او صحبت کن که به من مهلت دهد تا روزی که وضع مالیم بهتر شود.
امام (علیه السلام) پس از خواندن نامه داخل منزل شد و کیسه ای همراه خود آورد که هزار دینار در آن بود به او داد و فرمود:
پانصد دینار آن را به قرضت بده و پانصد دینار آن را خرج زندگیت کن!
سپس فرمود:
حاجت خود را جز به سه نفر مگو؛
۱) آدم دیندار. ۲) با مروت. ۳) آبرودار.
چون شخص دیندار به خاطر دینداریش به تو کمک خواهد کرد.
انسان با مروت از مروتش حیا کرده به تو کمک خواهد
نمود.
و انسان آبرودار می فهمد که تو آبرویت را در راه این حاجتت گذارده ای و بدون جهت این کار را نکرده ای، حتماً مشکلی برایت پیش آمده است از اینرو آبرویت را حفظ نموده و حاجت تو را بر می آورد.(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۸۶
روزی یک نفر نصرانی به امام باقر (علیه السلام) جسارت کرد و گفت:
انت بقر؟ تو گاو هستی؟
حضرت در جواب فرمود:
انا باقر.
اسم من باقر است.
نصرانی گفت:
تو پسر زنی آشپز هستی.
امام (علیه السلام) فرمود:
آشپزی شغل مادرم است.
نصرانی: تو پسر کنیز سیاهرنگ و بدزبان هستی.
امام باقر (علیه السلام): اگر این لقب هایی که به مادرم دادی راست است خدا او را بیامرزد. و اگر دروغ است خدا تو را بیامرزد.
نصرانی وقتی این اخلاق بزرگوارانه را از آن حضرت دید تحت تأثیر قرار گرفت و مسلمان شد.(۲)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۱۰۱
در زمان خلافت علی (علیه السلام) کنیزی از قصابی گوشت خرید. قصاب گوشت خوبی به او نداد و به اعتراض کنیز توجهی نکرد. کنیز گریه کنان از مغازه ی قصاب بیرون آمد و به سوی خانه حرکت نمود. در بین راه چشمش به امیرمؤمنان علی (علیه السلام) افتاد به حضور آن بزرگوار رفت و از قصاب شکایت نمود.
امیر مؤمنان (علیه السلام) همراه کنیز نزد قصاب رفت، قصاب را موعظه کرد که بر اساس حق و انصاف رفتار کند و فرمود:
ینبغی ان یکون الضعیف عندک بمنزله القوی فلا تظلم الجاریه:
سزاوار است که افراد ضعیف در پیش تو همانند افراد قوی باشند هرگز به به این کنیز ستم نکن!
قصاب که علی (علیه السلام) را نمی شناخت و فکر می کرد که وی آدمی معمولی است خشمناک شد و دست بلند کرد که آن حضرت را بزند و با شدت گفت: برو بیرون تو چه کاره ای؟
علی (علیه السلام) دیگر چیزی نگفت و
رفت.
شخصی گفتار قصاب را به علی (علیه السلام) شنید و علی (علیه السلام) را می شناخت نزد قصاب آمد، گفت:
این آقا را شناختی؟
قصاب گفت:
نه، او چه کسی بود؟
آن مرد گفت:
او آقا امیر مؤمنان علی (علیه السلام) است.
قصاب تا این را شنید سخت ناراحت شد که چرا به مقام ارجمند علی (علیه السلام) جسارت کرده است، ناراحتی او به حدی رسید که بی اختیار همان دستش را که به سوی علی (علیه السلام) بلند کرده بود، قطع کرد. دست بریده را برداشت با آه و ناله خدمت علی (علیه السلام) آمد و عذر خواهی کرد.
دل پر مهر علی (علیه السلام) به حال قصاب سوخت او را دعا کرد و از خداوند خواست دست او را خوب کند، و دعایش مستجاب شد. (۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۶۴
مأمون پس از پدرش هارون به مسند خلافت نشست و امام رضا (علیه السلام) به ولیعهدی مأمون برگزیده شد. عده ای از افسران و فرماندهان مخالفت کردند و از بیعت با امام رضا (علیه السلام) سرباز زدند و مورد غضب مأمون قرار گرفتند. یکی از آنها جلودی بود. بعد از مخالفت افسران دو نفر از آنها را گردن زده بودند، نوبت به جلودی رسید او را نیز برای اعدام آوردند. همین که در برابر مأمون حاضر شد، امام رضا (علیه السلام) به مأمون فرمود:
این شخص را برای من ببخش و اعدامش نکن!
مأمون گفت:
سرورم! این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت جسارت کرد و هرچه داشتند غارت نمود.
حضرت فرمود:
در عین حال از او بگذر!
جلودی خیال کرد که امام رضا
(علیه السلام) نیز همفکر مأمون است و در گفتگوی محرمانه اش با مأمون، از مأمون می خواهد که او را اعدام کند. بدین جهت رو به مأمون کرد و گفت:
ای امیر مؤمنان (علیه السلام)! تو را به خدا و به خدمتی که به هارون الرشید کرده ام، سوگند می دهم سخن این شخص (امام رضا(علیه السلام)) را در مورد من نپذیر.
مأمون هم گفت:
به خدا سوگند! سخن او را درباره ی تو نمی پذیرم. سپس دستور داد گردنش را بزنند.(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۱۵۵
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دشمنان زیادی داشت. مشرکان، کفار، منافقان، یهودیان و نصرانیان همگی دشمن آن حضرت بودند و قسم خورده بودند هرطور که هست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را از میان بردارند. اما خداوند به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وعده داده بود که آن حضرت را از شر مردمان دور نگه دارد، بنابراین کید و حیله ی دشمنان، اثر نمی کرد و آنان رسوا می شدند.
به طور مثال، پس از جنگ «خیبر» که با رشادت امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام به پیروزی مسلمانان انجامید، یک زن یهودی تصمیم به قتل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گرفت. بنابراین گوسفندی را کشته و آن را سرخ کرد و در داخل آن زهر نموده و به عنوان هدیه نزد رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) برد.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) لقمه ای از آن برگرفته و در دهان گذاشتند. در این موقع به
فرمان خداوند، گوسفند به صدا در آمد که: «ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، من مسموم هستم.»
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، دیگر لب به غذا نزد. زن یهودی وقتی متوجه شد که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) متوجه خیانت و نیرنگ وی شده است، ترسید و از ترس به لرزه افتاد. اگر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می خواست تلافی کند، چه به روز او می آورد؟ اگر مسلمانان مطلع می شدند، چه بلایی بر سر او و قبیله اش می آوردند؟
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، بدون خشم و ناراحتی و در کمال مهربانی از زن پرسید: «ای زن چرا چنین کردی؟ مگر من به تو چه بدی کرده بودم؟»
زن یهودی به فکر حیله ای افتاد تا جان خود را نجات دهد. به همین دلیل، پس از اینکه چند لحظه فکر کرد، پاسخ داد: «ای رسول گرامی، مرا معذور بدار، زیرا می خواستم شما را امتحان کنم. با خودم فکر کرده بودم زهر در خوراک ایشان می نمایم، اگر پیغمبر باشد، غذا را نمی خورد. اما اگر فرستاده ی خداوند نباشد، غذا را خورده و هلاک می گردد.»
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، زن یهودی را بخشید و او را آزاد کرد.(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۱۷۱
هنگامی که حضرت خاتم الأنبیاء محمد مصطفی صلی الله علیه وآله از غزوه ی «تبوک» باز می گشت، چهارده نفر از منافقین تصمیم گرفتند که پیامبر (صلی الله علیه و آله
و سلم) را در راه به شهادت برسانند..
آنها، دبه هایی پر از ریگ کرده و در شبی تاریک، از کوه سرازیر نمودند. آنها فکر می کردند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در گذرگاه است و براثر بلند شدن صدای ظرف ها، شتر آن حضرت رم کرده و آن حضرت را داخل دره خواهد انداخت. اما خدا چه کرد؟
وقتی در شب تاریک، دبه ها را سرازیر کردند به امر خدا، دبه ها در سر جای خود ایستادند و حرکت نکردند. در همین موقع برقی نیز جستن کرد و هوا روشن شد و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، آن چهارده منافق را دید.
پس از پایان ماجرا، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آنها را طلبید و فرمود: «مگر من به شما چه بدی کرده بودم که تصمیم به قتل من گرفته بودید؟»
به هرحال، بازهم پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که دریای مهر و عطوفت بودند، از تقصیرات آنها گذشتند و آنان را آزاد کردند.(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۱۷۵
رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به شخصی یهودی چند درهم بدهکار بود. روزی هنگام عبور از محلی، یهودی جلوی آن حضرت را گرفت و عرض کرد: «تا بدهی خود را نپردازید، نمی گذارم از اینجا عبور فرمائید.»
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «حالا پول ندارم تا به تو بپردازم.»
یهودی عرض کرد: «من هم شما را رها نمی کنم.»
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «من هم همین جا
می مانم، تا وقتی که اجازه دهی.»
مدتی بعد، عده ای از اصحاب از آنجا می گذشتند. وقتی آنها این وضع را دیدند، تصمیم گرفتند که یهودی را تنبیه کنند، اما پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) مانع کارشان شد و آنها را از آنجا دور کرد.
آفتاب گرم «مدینه» بر بدن مبارک پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می تابید و عرق از سرو روی مبارک آن بزرگوار سرازیر شده بود، با این وجود، حضرت کوچک ترین عکس العمل تندی از خود نشان نداد و حرف تندی نزد. هنگام نماز شد. مردم سراغ رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتند و عرض کردند: «ای رسول بزرگوار، وقت نماز است. چرا به مسجد تشریف نمی آورید؟»
وقتی یهودی این وضع را مشاهده کرد، روی دست و پای پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) افتاد و عرض کرد: «من شما را برای پول نگه نداشتم. بلکه در تورات، اوصاف پیامبر آخرالزمان را خوانده بودم که نوشته بود: از جمله صفات پیامبر آخرالزمان، حلم است.» و من تصمیم گرفتم شما را امتحان کنم، و حالا گواهی می دهم که شما همان پیغمبر موعود هستید. اشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمداً رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)»(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۱۸۷
روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله به همراه مسلمانان به جنگ عده ای از مشرکین رفت. لشکر اسلام در محلی به نام «ذی امر» فرود آمد. مشرکین از ترس مسلمانان گریختند و به
بالای کوهی پناه بردند. مسلمانان در آن محل، فرود آمدند و منتظر دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ماندند.
در این موقع باران شروع به باریدن کرد و لباس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را خیس نمود. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، ردای خود را در آورده روی درختی پهن کرد تا خشک شود و خودش نیز زیر درخت خوابید.
مشرکین که لشکر مسلمانان را تحت نظر داشتند، وقتی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در خواب دیدند فکری شیطانی به مغزشان خطور کرد. رئیس مشرکین تصمیم گرفت که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در خواب به قتل برساند. بنابراین او شمشیرش را برداشت و بالای سر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت و با جسارت عرض کرد: «کیست که جان ترا نجات دهد؟»
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود «خدا»
از شنیدن نام خداوند، مرد مشرک به لرزه افتاد و شمشیر از دستش رها گردید. آنگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شمشیر را برداشت و فرمود «کیست که جان ترا نجات دهد؟»
مرد مشرک چند لحظه فکر کرد و گفت: هیچکس
در همان حال مرد مشرک اسلام آورد و شهادتین را بر زبان جاری ساخت. سپس به سوی مردم قبیله ی خود رفت و آنان را نیز به اسلام دعوت نمود.(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۲۱۰
یک روز عصر، در بیرون شهر «مدینه» حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم که خسته بود،
سر در دامان حضرت علی علیه السلام گذاشت و به خواب رفت.
خواب رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم چند ساعتی طول کشید. حضرت علی علیه السلام نماز ظهر را به جای آورده بود و منتظر بود تا وقتی فضیلت نماز عصر برسد و نماز بخواند، اما چون خواب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) طول کشید، وقت فضیلت نماز عصر گذشت. حضرت علی علیه السلام مرتد ماند که چه کند، رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را بیدار کند تا بتواند نمازش را اول وقت بخواند و یا اینکه ملاحظه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را نموده و آن بزرگوار را بیدار ننماید. عاقبت حضرت علی (علیه السلام) تصمیم گرفت که ملاحظه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را بنماید و اجازه دهد که ایشان کاملاً استراحت کند.
وقتی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از خواب برخاست، حضرت علی (علیه السلام) عرض کرد: «ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، من هنوز نماز عصر را نخوانده ام.»
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «علی جان، برخیز و رو به آفتاب بایست و به او سلام کن و از او بخواه تا به عقب باز گردد تا تو نمازت را اول وقت بخوانی.»
حضرت علی (علیه السلام) رو به خورشید ایستاد و فرمود: «سلام بر تو ای مخلوق خدا، به اجازه ی پروردگار بازگرد تا من نمازم را اول وقت بخوانم.»
ناگاه صدایی از خورشید به گوش رسید که می گفت: «سلام بر تو ای اول و ای آخر و ای ظاهر و ای باطن. ای کسی که خداوند دوستدار ترا نجات می دهد و دشمنت را هلاک می کند.»
آنگاه خورشید به عقب برگشت و حضرت علی (علیه السلام) نماز خود را اول وقت به جای آورد. آنگاه خورشید به جای اصلی اش بازگشت. هنگامی که حضرت علی (علیه السلام) پیش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت، رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: علی جان، از چیزی که خورشید به تو گفت تو خبر می دهی یا خودم بگویم؟»
حضرت علی (علیه السلام) گفت: «اگر شما بگوئید شیرین تر است.»
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «خورشید به تو عرض کرد: «ای اول و ای آخر، ای ظاهر و ای باطن.» آیا معنی این کلمات را می دانی؟
تو «اولین» کسی هستی که به خدا و رسولش ایمان آورده ای.
تو «آخرین» کسی هستی که موقع وفات من، با من عهد و پیمان می بندی.
تو «ظاهر» کننده ی آیات خداوند هستی. هرکه ترا بشناسد، خدای را شناخته است،
تو آن «باطنی» هستی که کسی حقیقت ترا نفهمید و نخواهد فهمید.
علی جان، اگر ترس این نبود که مردم ترا مانند «عیسی» پسر خدا بدانند، فضیلت و کمال ترا می گفتم، به طوری که خاک زیر پایت را بردارند و توتیای چشم خود کنند.
علی جان، ترا نشناخت غیر از من و حق، همچنان که کسی حق را نشناخت غیر از من و تو.»(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۲۲۰
در اوایل بعثت رسول خدا صلی الله علیه و آله و
سلم، شخصی به نام «فضیل بن عمیر» زندگی می کرد. او مردی بت پرست بود و در زندگی خود کارهای زشت بسیاری انجام داده بود. در ضمن او دشمن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و کینه زیادی از آن بزرگوار در دل داشت. بالاخره یک روز تصمیم گرفت به «مکه» برود و از پشت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حمله کرده و ایشان را به شهادت برساند.
با این تصمیم او به راه افتاد. وقتی به «مکه» رسید به مسجدالحرام» رفت. در آنجا ناگهان با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برخورد کرد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: «آیا تو فضیل هستی؟»
مرد عرض کرد: بلی
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «چه قصدی داری؟»
وقتی فُضیل فهمید که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) افکار او را خوانده است، ناگهان تکان خورد، سر خود را از روی شرم پائین انداخت و گفت: «آمده ام طواف کنم.»
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) تبسمی کرد و فرمود: «به خداوند یگانه پناه ببر و توبه کن. این چه خیال شیطانی است که به قلبت رسیده است. کشتن کار وحشی هاست.»
آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دست مبارکش را روی قلب فضیل گذاشت. قلب فضیل که به تپش افتاده بود و به سرعت می زد، آرام گرفت. در همین موقع، فضیل گفت: «شهادت می دهم که جز خداوند یگانه معبودی نیست و شهادت می دهم که تو فرستاده ی خدا هستی.»
فضیل این
جملات را گفت و فوراً ایمان آورد.(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۵ – صفحه ۲۲۷
عرب بیابانی آهویی را شکار کرده بود، و طنابی به گردنش انداخته به سوی شهر مدینه می آورد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای انجام کاری در بیرون مدینه بود ناگهان صدایی شنید که می گوید:
یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)!
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به اطراف نگاه کرد کسی را ندید، بار دوم همان صدا را شنید. حضرت متوجه شد عربی آهویی را با طناب بسته به سوی شهر می برد و این صدا از آن آهو است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به آهو نزدیک شد و فرمود: چه حاجت داری؟
آهو: من در این کوه دو بچه شیرخوار دارم، بفرمایید این مرد مرا آزاد کند تا بروم آنها را شیر بدهم و برگردم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: حتماً بر می گردی؟ آهو قول حتمی داد که برگردد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با شکارچی درباره ی آزادی آهو صحبت کرد. شکارچی آهو را آزاد نمود، آهو رفت و پس از ساعتی برگشت.
همین قضیه سبب شد که عرب شکارچی از خواب غفلت بیدار گردید، و به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کرد:
هر دستوری بفرمایید من اطاعت می کنم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
این آهو را آزاد کن. شکارچی آهو را آزاد کرد، آهو در حالی که به سوی صحرا می دوید می گفت:
اشهد
ان لا اله الا الله و انک رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): گواهی می دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و تو (ای محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)) پیامبر خدا هستی.(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۹ – صفحه ۳۱
در یکی از جنگها پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) زیر درختی در کنار رودخانه ایستاده بود. ناگاه سیل آمد بین آن حضرت و مسلمانان فاصله افتاد. یکی از افراد دشمن متوجه شد که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دور از لشگرگاه خود تنها ایستاده، بلافاصله خود را به او رساند و به قصد کشتن آن حضرت، در حالی که سوار بر اسب بود و پیروزی خود را قطعی می دانست، شمشیر را کشید و گفت: ای محمد! کیست که تو را الان از دست من نجات بخشد؟
حضرت فرمود: خدای من و تو.
آن مرد پوزخندی به این جواب زد و شمشیر خود را بالا برد و با تمام قدرت خواست فرود آورد، ولی پیش از آنکه شمشیر فرود آید جبرئیل او را از اسبش سرنگون نمود، و به زمین انداخت.
حضرت بلافاصله شمشیر را از دست آن مرد گرفت روی سینه اش رفت و سخن او را به او برگرداند و گفت:
کیست تو را از دست من نجات بخشد؟
آن مرد با یک دنیا امید گفت:
جودک و کرمک یا محمد!: بخشش و بزرگواری تو ای محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)! او پس از بخشش حضرت، گفت: به خدا سوگند تو از من بهتر و بزرگوارتر هستی.
ج ۲۰، ص ۱۷۹.
انس بن مالک می گوید:
من در حضور امام حسن (علیه السلام) بودم، کنیزی یک شاخه گل به حضرت تقدیم کرد.
حضرت فرمود: تو در راه خدا آزاد هستی!
من عرض کردم: ای فرزند پیامبر! کنیز شاخه گلی کم ارزش به شما هدیه کرد و شما در مقابلش او را آزاد می کنی؟
حضرت فرمود: خداوند ما را این طور تربیت کرده است.
مگر در قرآن نفرموده است:
و إذا حییتم بتحیه فحیوا بأحسن منها أو ردوها: هرگاه به شما تحیت (نیکی) کردند، نیکوتر از آن، یا همانند آن را بدهید. بهتر از شاخه ی گل آزاد نمودن آن کنیز بود.(۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۱۰ – صفحه ۱۱۱
از حضرت امام حسین (علیه السلام) نقل شده که فرمود:
سبقت العالمین إلی المعالی ـ بحسن خلیقه و علو همه
و لاح بحکمتی نور الهدی فی ـ لیال فی الضلاله مدلهمه
یرید الجاحدون لیطفئوه ـ و یأبی الله إلا أن یتمه
من در تمام جهانیان سبقت گرفتم در اخلاق نیک و همت بلند.
نور هدایت در پرتو دانش من در شبهای تاریک و گمراه کننده می درخشد.
منکران حقیقت، تصمیم داشتند، این نور را خاموش کنند ولی اراده ی خداوند بزرگ این است که آن نور را به کمال برساند.(۲)
و نیز این اشعار را به آن حضرت نسبت می دهند، تکراراً می فرمود:
یا أهل لذه دنیا لا بقاء لها ـ إن اغتراراً بظل زائل حمق
ای اهل لذت دنیایی که فانی است به راستی که فریب خوردن سایه ای که از بین می رود نادانی است.(۳)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۱۰ – صفحه ۱۱۵
روزی یکی از کنیزان امام سجاد (علیه السلام) آب می ریخت، امام وضو می گرفت ناگهان ظرف آب از دستش افتاد و سر حضرت صدمه دید.
امام (علیه السلام) سر برداشت و نگاهی به کنیز کرد. کنیز از نگاه حضرت نگران شد و عرض کرد.
سرورم! خداوند می فرماید: والکاظمین الغیظ: پرهیزکاران به غضب خود ترتیب اثر نمی دهند.
امام فرمود: آتش غضب خود را فرو نشاندم.
-: والعافین عن الناس: تقصیرات مردم را عفو می کنند.
-: من از تو گذشتم خداوند از تو بگذرد.
-: والله یحب المحسنین: خداوند نیکوکاران را دوست می دارد.
-: برو تو را در راه خدا آزاد کردم.
۳۴۸ و ج ۷۱، ص ۳۹۸. و ص ۴۱۳ و ج ۸۰ ص ۳۲۹.
روزی امام صادق (علیه السلام) یکی از غلامان خود را پی کاری فرستاد. غلام دیر کرد و نیامد. امام (علیه السلام) از پی او رفت. پس از جستجو دید او خوابیده است.
حضرت در بالای سرش نشست و مشغول باد زدن او شد. غلام که از خواب بیدار شد. امام (علیه السلام) فرمود:
غلام! برای تو سزاوار نیست، شب و روز بخوابی، شب تو را آزاد گذاشته ایم استراحت کن، ولی روز باید ما از تو استفاده کنیم. (۱)
منبع : داستان های بحارالانوار جلد۱۰ – صفحه ۱۴۶