۱ ـ به یاد منی، من نیز به یاد توأم
نقل است: روزی هنگام ظهر حضرت آیت الله سید عبد الحسین دستغیب سوار هواپیما شدند و خواستند برای اقامهی نماز اول وقت از هواپیما پیاده شوند، مسئولان گفتند: در هواپیما بسته است و اجازهی خروج به کسی داده نمیشود. شهید دستغیب بسیار ناراحت شدند و آثار افسردگی و بغض در چهرهشان نمایان شد. لحظهای به حالت سکوت ایستادند، گویی سکوت نبود که ارتباطی با مبدأ هستی و یک تصمیم و گشودن پنجرهای برای پرواز بود. موقع حرکت هواپیما رسید، به محض روشن شدن هواپیما، آتشی از داخل موتور هواپیما زبانه کشید و خدمهی هواپیما هراسان شدند. خلبان بلافاصله هواپیما را خاموش کرد. در باز شد و از مسافران خواسته شد که به سرعت از هواپیما خارج شوند. بعد از آن گفتند: هواپیما دچار نقص فنی شده و دست کم چهار تا پنج ساعت تأخیر خواهد داشت. از میان آنها فقط شهید دستغیب بود که از ته دل خوشحال و خشنود بود و مرتب می گفت: نماز، نماز، وقت نماز، پایین رفتیم و در سالن فرودگاه، نماز مغرب و عشا را خواندیم. پس از خواندن نماز اعلام شد که هواپیما آماده شده است مسافران سوار شوند. از آن جا به جده حرکت کردیم و آقا عمره را به جا آورد و به سلامتی برگشت؛ ولی از آن قصهی شگفتانگیز گویی نماز سید بود و بس! [۱]
[۱] لاله محراب (دیدار با ابرار) / ۱۳۸؛ به نقل از: یادوارهی شهید دستغیب / ۱۷.۱۶ .
۲ ـ زن متعبده مؤمنه تنها به یاد او
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: در روزگار خواجه عبد الملک، زاهدهای (زنی زاهد) از متعبدان وقت بود و بزرگان به دعای او تقرب میکردند. وقتی برای امیر حادثهای پیش آمد، در شبی تاریک با خواص خود نزد آن زاهده آمد و صبر کرد تا از اوراد فارغ شد. یکی از نزدیکان امیر گفت: خداوند (امیر) نزد تو آمده و از تو دعایی می خواهد. زاهده بر خود بلرزید و بانگ بر او زد و گفت: خداوند مگوی، چگونه خداوند باشد کسی که به دعای زنی محتاج باشد؟! آن گاه هر دو گریان شدند و توبه کردند[۱].
[۱] جوامع الحکایات / ۳۳۸.
۳ ـ چگونه همه به یاد او جز تو؟
شیخ اجل سعدی می گوید: یاد دارم که شبی همراه با کاروانی همهی شب در راه بودم و سحرگاه در کنار جنگلی خوابیده بودم. شوریدهای که در آن سفر همراه ما بود، نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟ گفت: بلبلان را دیدم که بناله در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان (قورباغه ها) در آب و چهارپایان از داخل جنگل. اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته باشم.
دوش مرغی به صبح مینالید ـ عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را ـ مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را ـ بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست ـ مرغ تسبیحگوی و من خاموش[۱]
[۱] گلستان، باب دوم، حکایت ۲۶. این حکایت ظریف شیخ اجل، تلمیحی لطیف است به آیاتی چند از قرآن مجید که به چند مورد بارز آن اشاره میکنیم: الف_ اسرا ۴۴ ب_ نور/۴۱ ج_ جمعه/۱ ، تغابن/۱ د_ انبیا/۷۹
۴ ـ محبت به غیر خدا
یکی از علما میگفت: در مشهد مقدس به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم. یکی از طلبهها که از دوستان من بود، بیمار شد و بیماریاش به قدری شدید شد که به حالت مرگ افتاد. در این هنگام ما او را تلقین میکردیم و به او میگفتیم: بگو «لا اله الا الله»، «الله اکبر» و… اما او در پاسخ میگفت: نشکن، نمیگویم! ما تعجب کردیم؛ زیرا او طلبهی خوبی بود، راز چه بود که پاسخ ما را نمیداد و به جای آن، سخن بیربطی بر زبان میآورد؟! تا این که لحظاتی حالش خوب شد. علت را از او پرسیدیم، گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشکنم و بعد ماجرا را برای شما تعریف میکنم. ساعتش را آوردند. او گفت: من خیلی به این ساعت علاقه دارم؛ هنگام احتضار شنیدم شما به من میگویید «لا اله الا الله» و شیطان در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکشی بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود، میخواستم جواب شما را بدهم؛ اما شیطان به من میگفت: اگر لا اله الا الله بگویی، ساعت تو را میشکنم، من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او میگفتم: نشکن، نمیگویم! [۱]
[۱] قبض روح / ۱۲۶_۱۲۷. نقل است: شخص صالحی از علمای نجف مریض شد. وقتی به عیادتش رفتند درحال جان دادن بود؛ از این رو شهادتین را به او تلقین کردند. گفت:« این اول کلام است و محتاج به اثبات!» در مرحله دوم و سوم که به او تلقین کردند، روی خود را برگرداند که باعث تعجب شد. از قضا بعد از چندی بهبودی و سلامت خود را بازیافت. نزد او رفتند و علت نگفتن شهادتین را از او پرسیدند. گفت: من پنج تومان به کسی قرض دادهام و سند آن را در این صندوقچه گذاشتهام. هر وقت به من میگفتند شهادتین بگو، میدیدم مرد محاسن سفیدی در کنار صندوقچه ایستاده و میگوید اگر این کلمه را بگویی. سند را بیرون میآورم و آتش میزنم! من برای اینکه سند را آتش نزند، کلمهی شهادتین را بر زبان جاری نمیکردم تا اینکه خداوند به من تفضل نمود و حالم بهتر شد. فورا دستور دادم آن سند را پاره کنند که دلم متوجه آن نباشد، تا شیطان به واسطهی آن سند، مرا از شهادتین باز ندارد. ر.ک:همان.
۵ ـ علت تعطیلی درس!
مرحوم ملا زین العابدین سلماسی که از ملازمان و خواص علامه بحرالعلوم است اظهار میدارد که بحرالعلوم هر شب در کوچههای نجف گردش میکرد و برای بینوایان غذا میبرد. اتفاقا چند روز درس را تعطیل کرد، طلاب از من خواستند این امر را از ایشان سؤال کنم، وقتی از ایشان خواستم درس را شروع کنند و دربارهی سبب ترک تدریس سؤال کردم، پاسخ دادند: درس نمیگویم! پس از چند روز دوباره ماجرا تکرار شد و من انگیزهی ترک تدریس را سؤال کردم، علآمه فرمودند: هرگز نشنیدم که طلبهها در نیمه شب با خداوند متعال مناجات کنند و به تضرع و زاری مشغول باشند، با این که من شبها در کوچههای نجف گردش میکنم این گونه طلبهها، سزاوار نیستند که آنان را آموزش دهم؛ وقتی طلاب از گفتهی علامه، آگاه شدند همه مشغول تضرع و زاری شدند و شبها صدای گریه و مناجات آنان از هر سو بلند میشد و ایشان دوباره تدریس را آغاز کردند[۱].
[۱] قصص العلماء / ۱۷۰_۱۷۱؛ سیمای فرزانگان / ۲۲۸_۲۲۹
۶ ـ نمک شناسی سارق!
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آوردهاند که یکی از دزدان آسیای میانه در حیلهگری سرآمد همکاران خود بود. به نیشابور آمد و خواست که در آن جا مالی و نعمتی به دست آورد. به تفحص و تجسس مردم مشغول شد و معلوم کرد که خزانهی ملک مؤید کجا است. پس حیلهها کرد و به طریقی که دانست و توانست نقابی زد و به خزانه رفت و از پول و جواهر هر چه توانست برداشت و به در راهرو آورد و در شب تاریک آن جا چیزی دید که روشنایی میزد، گمان برد که شاید گوهر شب چراغ که میگویند این است. درست آن بود که برگیرم که سبب توانگری من خواهد بود. پس چون آن را برداشت، بسیار بزرگ بود. مرد متحیر شد که این چه چیز است و به لمس دست معلوم نشد که چیست. زبان بر آن جا نهاد تا مگر به حس چشایی معلوم گردد. چون بدید که تختهای نمک بود آن را به جایگاه باز بنهاد و از آن زر هیچ برنگرفت و بازگشت و رفت.
روز بعد به ملک مؤید خبر رساندند که دیشب به خزانه دستبرد زدهاند و دزد به سر طلاها رفته؛ اما هیچ نبردهاند. ملک در شهر ندا فرمود که هر کس این کار کرده است از مجازات ما در امان است، فقط بیاید و بگوید که چرا وقتی بر طلاها مسلط شده بود چرا هیچ از آن برنداشته؟ آن جوان چون از منادی چنان شنید، خدمت ملک مؤید رفت و گفت: این کار را من کردهام به تنهایی. ملک مؤید گفت: چرا زر نبردی؟ گفت: چیزی دیدم در آن جا سپید و روشن، گمان بردم که شاید گوهر شب چراغ است. چون معلوم شد، نمک بود، با خود گفتم: چون نمک شاه چشیدم، حق را آن به جا آوردن در مذهب مردی و مروت واجب بود، به مقدار کمی یا زیاد از آن دل نسپردم و از آن گذشتم!
ملک مؤید چون این سخن از مرد بشنید، او را آفرین گفت و سپهسالاری لشکر خود به او داد و آن جوان از افراد سرشناس شهر نیشابور شد!»[۱]
[۱] جوامع الحکایات /۲۶۱.
۷ ـ دعا و اجابت فوری!
روزی فتحعلی شاه قاجار به قم نزد میرزای قمی آمد. وی ارادت زیادی به آن مرجع بزرگ داشت و هر وقت به قم میآمد، به زیارتش میرفت، میرزا نیز ناگزیر میشد گاهی با او هم صحبت شود. ایشان همواره او را نصیحت میکرد. روزی به ریش بسیار بلند فتحعلی شاه دست کشید و فرمود: ای پادشاه! کاری نکنی که این ریش فردای قیامت به آتش جهنم بسوزد.
آن روز با هم در اتاقی نشسته بودند. فتحعلی شاه دید جوانی بسیار باادب و باجمال، چای و… میآورد و از آنها پذیرایی میکند. از میرزا پرسید: این جوان چه نسبتی با شما دارد؟
میرزا گفت: پسر من است، فتحعلی شاه که شیفتهی جمال و کمال جوان شده بود به میرزا گفت: دختری دارم، دوست دارم که همسر پسر شما شود؟
میرزا فرمود: ارتباط من با شما درست نیست، از این تقاضا بگذر. فتحعلی شاه اصرار کرد و گفت: باید حتما این کار عملی شود. میرزا ناچار فرمود: پس یک شب به ما مهلت بده تا فکر کنیم. فتحعلی شاه یک شب مهلت داد.
نیمههای آن شب، میرزا برای نماز شب برخاست، در آغاز نماز عرض کرد: خدایا! من میدانم که این وصلت باعث میشود که محبت من به تو کم گردد. اگر این وصلت ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان. مشغول رکعت دوم نمازشب بود که همسرش آمد و گفت: پسرت دل درد گرفته است. در رکعت چهارم بود که همسرش آمد و گفت: حال پسرت خیلی خراب است. سرانجام در قنوت رکعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند که پسرت از دنیا رفت.
میرزای قمی پس از نماز به سجده افتاد و شکر خدا را به جای آورد که از این بن بست نجات یافته است و در نتیجه مشکل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد.
جالبتر این که میرزای قمی در نامهای به شاه نوشت: من مختصر محبت و ارتباطی هم که با تو داشتم آن را هم بریدم. من از تو متنفرم و پنج شنبه از دنیا خواهم رفت. نامه را هم مهر کرد و برای شاه فرستاد.
از قضا نامه زودتر از پنج شنبه به دست فتحعلی شاه رسید. فورا دستور داد کالسکهی او را آوردند، سوار شد و به سوی قم حرکت کرد تا با میرزا دیدار کند. به علی آباد قم که رسید، خبر رحلت میرزای قمی را شنید، دستور داد جنازه را دفن نکنند تا به قم برسد. خود را کنار جنازهی میرزای قمی رساند و گریه و زاری کرد و گفت: ای میرزا! تو مرا رد کردی؛ ولی من تو را دوست دارم.[۱]
[۱] کرامات علما /۴۳ به نقل از داستانها و پندها ۳/ ۵۰.
۸ ـ سفر از عشق دروغ به عشق راستین!
گوهرشاد خانم (همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازندهی مسجد معروف، گوهرشاد مشهد، پیش از ساختن مسجد به دست اندرکاران گفت: از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرفهای آب و علف بگذارید، مبادا که حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد. از زدن حیوانات پرهیز کنید. ساعات کار باید معین باشد و مزد، مطابق زحمت داده شود. نسبت به کارگران و بناها با محبت و نرمی سخن گفته شود، مبادا کسی رنجیده شود. خانههای اطراف را به قیمت مناسب بخرید؛ چرا که مسجد محل عبادت است.
خود گوهرشاد خانم، بیشتر وقتها جهت هدایت و سرکشی حاضر میشد و دستورات لازم را میداد.
روزی یکی از کارگران به طور ناگهانی صورت او را دید و عاشق او شد؛ اما در این باره هیچ چیزی نمیتوانست بگوید و مریض شد.
به خانم گزارش دادند: یکی از کارگران که با مادرش زندگی میکند، مریض شده است. او به عیادتش رفت و علت را جویا شد. مادر کارگر جوان گفت: او عاشق شما شده است. خانم با این که عروس شاهزاده بود، اما هیچ ناراحت نشد!
به مادر جوان گفت: باشد، وقتی من از همسرم جدا شدم، با او ازدواج میکنم؛ ولی باید صداق و مهریهی مرا قبل از ازدواج بپردازد و آن این است که چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره عبادت کند و جوان پذیرفت، چند روز از پی عشق او عبادت کرد، ولی با توجه خاص امام رضا (ع) تغییر حال داد، همان واقعیتی که گوهرشاد خانم به آن واقف بود.
پس از چهل روز از حالش جویا شد، جوان به فرستادهی خانم گفت: به خاطر لذتی که در اطاعت و بندگی (حقیقی) یافتهام ، از لذت نفس شهوانی پرهیز کردهام![۱]
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۷۳ ـ ۷۴ به نقل از نظام خانواده در اسلام /۳۱۰.
۹ ـ در خانه أم سلمه
شبی رسول اکرم نیز در خانهی ام سلمه بود. نیمههای شب ام سلمه متوجه شد رسول اکرم در بستر نیستند. حسادت زنانه، او را وادار کرد تا تحقیق کند. از جا حرکت کرد و به جستوجو پرداخت. دید که رسول اکرم (ص) در گوشهای تاریک ایستاده، دست به آسمان بلند کرده، اشک میریزند و میگویند: خدایا! چیزهای خوبی که به من دادهای از من نگیر، خدایا! مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا! مرا به سوی بدیهایی که از آنها نجات دادهای، برنگردان. خدایا! مرا هیچ گاه به اندازهی یک چشم بر هم زدن به خود وامگذار.
شنیدن این جملهها با آن حالت، لرزه بر اندام امسلمه انداخت. رفت در گوشهای نشست و شروع کرد به گریستن. گریهی امسلمه به قدری شدید شد که رسول اکرم (ص) آمدند و از او پرسیدند: چرا گریه میکنی؟
ام سلمه گفت: چرا گریه نکنم؟! تو با آن مقام و منزلتی که نزد خدا داری این چنین از خداوند ترسانی و از او میخواهی که تو را یک لحظه به خودت وانگذارد، پس وای به حال مثل من!
پیامبر فرمودند: ای ام سلمه! چطور میتوانم نگران نباشم؟! یونس پیامبر یک لحظه به خود واگذاشته شد و آن بلا به سرش آمد![۱]
[۱] داستان راستان ۱/ ۱۳۷ ـ ۱۳۸ به نقل از بحار الانوار ج ۶ باب مکارم اخلاقه و سیره و سننه
۱۰ ـ اجتناب تو از گناه و سایه آسمانی
امام صادق (ع) فرمود: زنی در کشتی نشسته بود و آن کشتی غرق شد. آن زن به وسیلهی تخته پارهای خود را نجات داد و به جزیرهای رسانید.
مردی در آن جزیره بود که دزدی میکرد. چون آن زن زیبا را مشاهده کرد گفت: تو از انسانها هستی یا از جنیان؟ گفت: از انسانها. کشتی ما غرق شد و من خود را به وسیلهی تخته ای با هزاران زحمت به این جزیره رساندم.
مرد با شتاب نزد زن آمد و او را در آغوش گرفت. زن چون بید به خود میلرزید. مرد گفت: چرا میلرزی؟ از چه کسی میترسی، این جا که کسی نیست؟ زن گفت: از خدایی که ناظر ما است، میترسم!
گفت: آیا تا به حال مانند این عمل، انجام دادهای؟ زن گفت: نه. گفت: وای بر من که بارها این عمل بد را بدون ترس و بااختیار انجام دادهام؛ ولی تو که یک بار هم انجام ندادهای این گونه میترسی!؟
دزد این حرف را گفت و از اعمال گذشتهاش استغفار کرد و به سوی آبادی حرکت کرد. در راه مرد عابدی با او همراه شد و چون آفتاب تابان و گرما شدید بود، عابد دعا کرد و آن دزد که توبه کرده بود آمین گفت. ناگهان ابری بر سر آنها سایه افکند، تا آن که به دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند.
عابد که دید ابر بر سر دزد سایه افکنده است. برگشت و نزد او رفت و گفت: چگونه این مقام را نزد خدا پیدا کردهای که ابر بر سرت سایه افکنده است؟ مرد داستان خود را گفت، عابد گفت: الآن خداوند به خاطر بازگشت از اعمال بد و به خاطر کارهای خوب و استغفارت، این مقام را به تو عنایت کرده است.[۱]
[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۵۳ ـ۵۴ به نقل از لئالی الاخبار /۴۴.
۱۱ ـ انفاق به او و پاداش بسیار بزرگ از او
از ابوحمزه ثمالی روایت شده است: مردی از فرزندان یکی از پیامبران، ثروت زیادی داشت و همه را در راه خدا انفاق میکرد. فرزندش به مادر خود گفت: پدرم چه کرده که همه میگویند خدا رحمتش کند؟
مادرش گفت: آدم صالحی بود و به فقیران انفاق میکرد. پسر گفت: پس مال پدرم چه شد؟ گفت: بیشترش را انفاق کرد. پسر گفت: تو مال غیر را انفاق کردی و من تو را به خاطر این کار بخشیدم. اکنون چه قدر ثروت داریم؟ گفت: صد درهم. پس آن را گرفت و گفت: خداوند این صد درهم را برکت میدهد.
از خانه خارج شد و در راه دید جنازهای افتاده است. پس با هشتاد درهم آن، خرج کفن و دفن آن جنازه کرد و گفت: اگر خدا بخواهد به این بیست درهم باقی مانده برکت میدهد..
در راه مردی نزد او آمد و گفت: میخواهی تو را به فضل و کرم الهی راهنمایی کنم تا هرچه نصیب تو شود، سود آن را با من نصف کنی؟ گفت: بلی.
گفت: در راه به خانهای عبور میکنی، تو را مهمان میکنند، در آن جا گربهی سیاهی است، آن را به بیست درهم از خادم خریداری کن. بعد گربه را سر ببر و مغز سرش را بیرون بیاور و به فلان شهر که سلطانش کور شده است ببر و بگو من چشم سلطان را علاج میکنم. .
چون هر کس مدعی علاج میشود و نمیتواند دستور میدهند او را به دار بزنند. تو هیچ نترس و تا سه روز، هر روزی یک میل از مغز گربه به چشم سلطان بکش. در این صورت او خوب میشود.
پسر آنچه او گفت، انجام داد و سلطان بینا شد، آن گاه سلطان دختر خود را به ازدواج او در آورد و او مدتی در أن جا ماند.
سپس همسرش را با اموالی زیاد رهسپار منزل مادر کرد. در راه همان مرد را دید و به او گفت: بنا شد، سود را نصف کنی و الان به وعدهات عمل کن. پسر گفت: مال عیبی ندارد، همسرم را چه کار کنم؟ آن مرد گفت: تو به عهدت وفا کردی، من فرشتهای هستم که خدا مرا فرستاده بود تا جزای احسانت به آن جنازهای را که روی زمین بود، بدهم و خداوند جزای تو را داد.[۱]
[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۸۹ ـ ۹۰ به نقل از منتخب التواریخ /۸۱۷.
۱۲ ـ ترحم غلامی شکارچی به حیوان و رسیدن به سلطنت
آوردهاند: سبکتکین (اولین پادشاه غزنوی) ابتدا یک غلام ترک بود و یک اسب بیشتر نداشت و هر روز به صحرا میرفت تا شکار کند. روزی بچه آهویی را در صحرا دید، آن را گرفت و همراه خود به شهر آورد.
چون مقداری راه آمد، دید مادر بچه آهو دنبال آنها میآید. پیش خود گفت: باید از این بچه آهو صرفنظر کنم. پس آن را رها کرد تا با مادرش برود. و وقتی به شهر آمد، شب در عالم خواب پیامبر (ص) را زیارت کرد، ایشان فرمودند: ای سبکتکین! خداوند به خاطر مرحمتی که در حق آن آهو کردی، به تو سلطنت خواهد بخشید؛ ولی در حق بندگان خدا همین ترحم را به جای آور، تا دولت تو را ثباتی باشد.
پس از آن خواب، کم کم کارش بالا گرفت و به خاطر ترحمی که در حق آن حیوان کرد، به سلطانی رسید.[۱]
[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۲۶۹ به نقل از لطائف الطوائف /۳۹۵.
۱۳ ـ حب و بغض تنها برای خدا
از شیخ جعفر شوشتری نقل است: روزی حاکم بروجرد به دیدار سید مرتضی پدر علامه سید بحرالعلوم رفت. هنگام بازگشت به حیاط خانه که رسید، سید بحرالعلوم را دید، پدرش ایشان را که هنوز کودک بود، به حاکم معرفی کرد و حاکم نیز بسیار به او محبت و مهربانی کرد و رفت.
سید بحرالعلوم رو به پدرش عرض کرد: باید مرا از این شهر بیرون بفرستی؛ زیرا میترسم هلاک شوم. پدرش گفت: مگر چه شده است؟
گفت: چون از وقتی حاکم نسبت به من اظهار مهربانی کرد، قلبم به طرف او مایل شد و گویا در دلم محبتی نسبت به او پیدا شده و آن بغض و عداوتی که باید نسبت به حاکم داشته باشم ندارم. همین امر سبب هجرت سید بحرالعلوم از بروجرد شد![۱]
[۱] امام زمان (ع) و سید بحرالعلوم /۲۰ به نقل از کلمه طیبه (محدث نوری)/۱۹۷ سیمای فرزانگان ۳/ ۱۰۹.
۱۴ ـ یاد خدا توفیق برای انجام هر خیر
علت این که حاجیان در سه جا از سرزمین منی به شیطان سنگ میزنند (رمی جمرات) این است که وقتی حضرت ابراهیم در خواب دید که خداوند میفرماید: «اسماعیل را ذبح کن» بدون آن که جریان را به اسماعیل بگوید به فرزندش فرمود: پسرم طناب وکارد را بردار تا به دره برویم و مقداری هیزم تهیه کنیم.
آن گاه شیطان به صورت پیرمردی سر راه ابراهیم آمد و گفت: چه کار میخواهی بکنی؟ گفت: میخواهم امر خدا را انجام بدهم؛ اما ابراهیم او را شناخت و طرد کرد.
وسوسه شیطان در ابراهیم اثر نکرد، پس نزد اسماعیل آمد و جریان کشتن را به اسماعیل گفت. اسماعیل فرمود: برای چه؟ گفت: پنداشته که پروردگارش او را به این کار دستور داده است. فرمود: اگر امر خدا باشد قبول میکنم. شیطان برای وسوسه نزد هاجر مادر اسماعیل رفت و جریان را گفت. هاجر فرمود: علاقهای که ابراهیم به اسماعیل دارد او را از این کار باز میدارد، شیطان گفت: او خیال میکند خدا به او دستور داده است.
هاجر فرمود: اگر خدا گفته باشد ما تسلیم او هستیم، سپس شیطان دور شد و نتوانست ابراهیم را از این دستور الهی باز دارد. به همین دلیل ابراهیم در سه جا سنگ به طرف شیطان انداخت تا دور شود و خدا به خاطر این عمل، آن را سنت قرار داد تا حاجیان آن را انجام دهند.[۱]
[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۵۴۹ ـ۵۵۰، به نقل از تاریخ انبیاء ۱/ ۶۹.
۱۵ ـ به یاد من باشی من یاد توام
حضرت صادق (ع) با عدهای که کالای زیادی برای فروش با خود میبردند در سفری همراه بود، بین راه اطلاع دادند که دزدان در فلان محل برای غارت کردن کاروان اجتماع کردهاند. همراهان از شنیدن این خبر به طوری آشفته شدند که آثار ترس در صورتشان آشکارا دیده میشد. امام (ع) فرمود: ناراحتی شما از چیست؟ عرض کردند: سرمایه و کالای تجارتی داریم، میترسیم از دست بدهیم، اجازه میدهید در اختیار شما بگذاریم، اگر راهزنان بدانند آن اموال متعلق به شما است شاید چشم طمع نداشته باشند.
حضرت فرمود: از کجا میدانید؟ شاید آنها برای سرقت اموال من آمده باشند، در این صورت بیجهت سرمایهی خود را از دست دادهاید. عرض کردند: چه کنیم؟ صلاح میدانید کالای خود را در زمین پنهان کنیم؟ فرمود: این کار بیشتر باعث تلف شدن آن است؛ زیرا ممکن است کسی مطلع شود و آنها را بردارد یا هنگام بازگشت جایش را پیدا نکنید. گفتند: پس چه باید کرد؟ فرمود: بسپارید به کسی که آن را از هر گزند و آسیب نگه میدارد و افزایش سرشاری نیز به هر قسمت از آن کالا میدهد، به طوری که هر قسمت آن بیشتر از دنیا و آنچه در آن است ارزش پیدا کند و هنگامی به شما باز دهد که به آن احتیاج دارید. سؤال کردند: آن شخص کیست؟ فرمود: پروردگار جهان.
پرسیدند: چگونه به خدا بسپاریم؟ فرمود: بر فقیران و مستمندان صدقه دهید. گفتند: این جا بیچاره و مستمندی نیست که به آنها بدهیم. فرمود: تصمیم بگیرید یک سوم از اموال خود را صدقه بدهید تا خداوند بقیه را از پیشآمدی که میترسید نگه دارد. آنها تصمیم گرفتند این کار را انجام دهند. فرمود: اکنون به راه خود ادامه دهید. و مقداری آمدند، دزدها آنها را دیدند، همراهان حضرت را ترس فرا گرفت، حضرت فرمود: دیگر از چه میترسید با این که در پناه خداوند هستید؟! همین که چشم راهزنان به حضرت صادق (ع) افتاد پیاده شدند دست آن حضرت را بوسیدند و عرض کردند: دیشب پیامبر اکرم (ص) را در خواب دیدیم، ما را امر کرد که امروز خود را به شما معرفی کنیم، اکنون خدمتتان هستیم تا از گزند دشمنان و راهزنان ایمن باشید. حضرت فرمود: به شما نیازی نداریم، کسی که ما را از شما نگهداری کرد از گزند آنها نیز حفظ خواهد کرد. مسافران به سلامت راه را طی کردند و یک سوم از کالای خود را صدقه دادند و کالای آنها با سود فراوانی فروخته شد، به یکدیگر گفتند: برکت حضرت صادق چقدر زیاد بود. امام (ع) فرمود: اکنون سود و برکت سودا کردن با خدا را فهمیدید و پس از این به همین روش ادامه دهید.[۱]
[۱] پند تاریخ ۴ / ۱۲۱ ـ ۱۲۲ به نقل از کلمه طیبه / ۲۶۲.
۱۶ ـ پاسخ گرفتار ندادی، برایت گرفتاری آوردم
ابوحمزه ثمالی گفت: نماز صبح جمعهای را با حضرت زین العابدین (ع) خواندم. ایشان پس از نماز به قصد منزل حرکت کردند، من هم خدمتشان بودم. وقتی به منزل رسید کنیزی داشتند به نام سکینه، او را خواستند و فرمودند: مبادا مستمند و فقیر را که به در خانهی ما میآید مأیوس برگردانی، حتما هر کس آمد غذایش بدهید؛ زیرا امروز جمعه است.
عرض کردم: آقا! همهی کسانی که میآیند مستحق نیستند. فرمودند: ثابت (اسم ابوحمزه) میترسم بعضی مستحق باشند و از در خانهی ما محروم شوند، آن گاه بر ما خانواده نازل شود آنچه بر خانوادهی یعقوب نازل شد، پس سؤالکنندگان را غذا بدهید.
حضرت یعقوب هر روز گوسفندی میکشت، مقداری خودشان مصرف میکردند و بقیه را صدقه میدادند. مردی مؤمن و بامنزلت نزد خداوند، روزهدار ولی مستمند از در خانهی آنها گذشت، افطار شب جمعه بود، گفت: سائلی غریب و گرسنهام، از زیادی غذای خود به من بدهید. آنها میشنیدند؛ ولی از وضع او خبر نداشتند و گفتهاش را اجابت نکردند.
شب فرا رسید. فقیر مأیوس شد و گریست و آن شب با همان حال خوابید و گرسنگی خود را به خدا شکایت کرد. فردا را نیز روزه گرفت و خدا را با شکیبایی ستایش کرد؛ اما یعقوب و خانوادهاش با شکم سیر خوابیدند و از غذایشان هم زیاد ماند. خداوند صبح آن شب به یعقوب وحی کرد: بندهی ما را خوار کردی به طوری که باعث خشم من شد و سزاوار تأدیب و نزول بلا و گرفتاری شدی که از طرف من نسبت به خود و خانوادهات نازل میشود.
یعقوب! به درستی که محبوبترین پیامبران نزد من آن کسی است که بر مستمندان رحم کند، آنها را به خود نزدیک کند، غذایشان بدهد و پشتیبان و پناه ایشان باشد. یعقوب! دیشب به بندهی ما رحم نکردی. او هنگام افطار به خانهات آمد و درخواست کرد که غریب و بینوایم؛ اما او را غذا ندادی و او با اشک جاری بازگشت و شکایت گرسنگی خود را به من کرد، امروز نیز روزه است. دیشب شما سیر بودید و غذایتان زیاد آمد. یعقوب! میدانی دوستانم را به کیفر و گرفتاری، زودتر از دشمنانم مبتلا میکنم، این هم به واسطهی حسن نظر من به آنها است؛ اما دشمنان را پس از هر خطا فورا گرفتار نمیکنم تا متوجه استغفار نشوند، آنها را خورده خورده میگیرم. اکنون به عزتم سوگند تو و فرزندانت را گرفتار میکنم و بر شما مصیبتی نازل خواهم کرد و با کیفر خود شما را میآزارم، آمادهی ابتلا شوید و به آنچه بر شما نازل میکنم راضی و شکیبا باشید.
ابوحمزه به حضرت زین العابدین (ع) عرض کرد: فدایت شوم یوسف خواب خود را در کدام شب دید؟ فرمود: همان شبی که یعقوب و خانوادهاش سیر خوابیدند و آن فقیر گرسنه خوابید. صبحگاه که خواب را برای پدر نقل کرد با آن وحی که شده بود یعقوب افسرده گشت و به یوسف گفت: برادران خود را از این خواب مطلع نکن، میترسم نیرنگ کنند؛ اما یوسف داستان خواب را به برادران خود گفت و گرفتاری آنها شروع شد.[۱]
[۱] پند تاریخ ۴/ ۱۲۷ ـ ۱۲۹، به نقل از بحار الانوار (چاپ آخوندی) ۱۲/ ۲۷۲.
۱۷ ـ چرا دعاها مستجاب نمیشود؟!
روزی ابراهیم ادهم از بازارهای بصره عبور میکرد، مردم اطرافش را گرفتند و گفتند: ابراهیم! خداوند در قرآن مجید فرموده: (أدعونی أستجب لکم ) ، مرا بخوانید جواب میدهم شما را، ما او را میخوانیم؛ ولی دعای ما مستجاب نمیشود. ابراهیم گفت: علتش آن است که دلهای شما به واسطهی ده چیز مرده است. پرسیدند: آنها چه چیزهایی هستند؟ گفت:
۱. خدا را شناختید؛ ولی حقش را ادا نکردید. ۲. قرآن را تلاوت کردید؛ ولی به آن عمل نکردید. ٣. با پیامبر(ص) دوستی کردید؛ ولی با فرزندانش دشمنی کردید. ۴. ادعا کردید با شیطان دشمن هستید؛ ولی در عمل با او موافقت کردید. ۵. میگویید به بهشت علاقهمندید؛ اما برای وارد شدن به آن کاری انجام نمیدهید. ۶. گفتید از آتش جهنم میترسید؛ ولی بدنهای خود را در آن افکندید. ۷. به عیب گویی مردم مشغول شدید؛ ولی از عیبهای خود غافل ماندید. ۸. گفتید دنیا را دوست ندارید؛ ولی با حرص آن را جمع میکنید. ۹. مرگ را قبول دارید؛ ولی خویشتن را برای آن مهیا نمیکنید. ۱۰. مردگان را دفن میکنید، اما از آنها عبرت و پند نمیگیرید. [۱]
ای یکدلهی صد دله، دل یکدله کن ـ صراف وجود باش و خود را چله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما ـ گر کام تو بر نیاید آن گه گله کن
[۱] پند تاریخ ۴/ ۱۵۲ ـ ۱۵۳ به نقل از روضات الجنّات
۱۸ ـ پاک و پاکیزه یادم کن تا پاسخ دهم!
حضرت صادق (ع) فرمود: عابدی از بنیاسرائیل سه سال پیوسته دعا میکرد تا خداوند به او پسری عنایت کند؛ ولی دعایش مستجاب نمیشد. روزی عرض کرد: خدایا! من از تو دورم که سخنم را نمیشنوی یا نزدیکی؛ ولی جوابم را نمیدهی؟
در خواب به او گفتند: سه سال است خدا را با زبانی که به فحش و ناسزا آلوده است میخوانی، اگر میخواهی دعایت مستجاب شود فحش و ناسزا را رها کن، از خدا بترس، قلبت را از آلودگی پاک کن و نیت خود را نیکو گردان.
حضرت صادق (ع) فرمود: او به دستورات عمل کرد، آن گاه خداوند دعای او را اجابت کرد و پسری به او داد.[۱]
[۱] اصول کافی ۲/ ۳۲۵ ـ۳۲۶.
۱۹ ـ قلب تو خانه من
حضرت صادق (ع) فرمود: روزی حضرت موسی (ع) پیروان خود را موعظه میکرد، یکی از شنوندگان چنان تحت تأثیر گفتار موسی قرار گرفت که از جا حرکت کرد، پیراهن خود را چاک زد. خداوند به حضرت موسی وحی کرد: به او بگو پیراهنت را چاک نزن، قلبت را برایم بشکاف.
حضرت صادق (ع) در پایان گفتار خود فرمود: یک روز حضرت موسی (ع) به مردی از پیروان خود برخورد کرد که در حال سجده بود، از آن جا رد شد. پس از انجام دادن کار خود برگشت و باز او را در حال سجده دید، به آن مرد گفت: اگر حاجت تو به دست من بود برآورده میکردم.
به موسی خطاب شد: اگر آن قدر سجده کند که گردنش قطع شود از او نمیپذیرم مگر این که قلب خود را پاک کند؛ آنچه من دوست دارم او نیز دوست بدارد و از آنچه نسبت به آن بیمیلم او هم بیمیل شود.[۱]
[۱] پند تاریخ ۴/ ۱۶۱ ـ ۱۶۲ به نقل از روضه کافی /۱۲۸ ـ ۱۲۹.
۲۰ ـ علی به یاد خدا و خدا به یاد علی
عثمان بن عفان سیستانی گفت: در جستوجوی علم و دانش از سیستان خارج شدم و به بصره رفتم. پیش محمد بن عباد، بزرگ و رئیس قبیله رفتم و گفتم: مردی غریبم که از راه دور برای استفاده از دانش تو آمدهام. پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: سیستان.
گفت: سیستان مرکز خوارج؟ گفتم: اگر خارجی بودم از مثل تو جویای علم و دانش نمیشدم! گفت: اکنون میل داری داستانی برایت نقل کنم تا وقتی به وطن خود بازگشتی مردم را به این داستان تذکر دهی؟ گفتم: آری.
گفت: من همسایهای بسیار پرهیزکار و مقید به عبادات داشتم. شبی گفت: در خواب دیدم مثل این که از دنیا رفتهام و مرا دفن کردهاند، هنگام قیامت رسید، برای حساب و گذشتن از صراط آماده شدم، در این حال بر حوض کوثر گذشتم، چشمم به پیامبر اکرم (ص ) افتاد که در کنار حوض نشسته بودند، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) نیز دوستان خود را سیراب میکردند. پیش رفتم و از حضرت امام حسن تقاضای آب کردم؛ اما ایشان امتناع کردند، از امام حسین درخواست کردم، ایشان نیز خودداری کردند.
آن گاه به حضرت رسول (ص) عرض کردم: مردی از امت شمایم، خدمت امام حسن (ع) و امام حسین (ع) رسیدم و تقاضای آب کردم؛ اما آنها امتناع کردند، پیامبر (ص) فرمودند: اگر نزد امیرالمؤمنین هم بروی، به تو آب نخواهد داد.
گریهام گرفت و با اشک جاری عرض کردم: من مردی از امت شما و شیعیان علی (ع) هستم، فرمودند: تو همسایهای داری که علی را لعنت میکند. چرا او را نهی نمیکنی؟ گفتم: یا رسول الله! من مردی ضعیفم و نیرویی ندارم و آن مرد از اطرافیان سلطان است. در این هنگام پیامبر ما کاردی به من دادند و فرمودند: اکنون برو با همین کارد او را بکش. کارد را گرفتم و به طرف منزل آن مرد رفتم. وقتی به در خانهاش رسیدم دیدم باز است، داخل شدم او در بستر خوابیده بود. همان دم او را کشتم و خدمت پیامبر (ص) بازگشتم در حالی که آن کارد به خون او آغشته بود، فرمودند: کارد را بده. تقدیم کردم. در این موقع به امام حسن (ع) فرمودند مرا آب بدهد. آن گاه جامی آب به من داد؛ اما اکنون نمیدانم آن را آشامیدم یا نه.
با وحشت و هراس از خواب بیدار شدم. آمادهی نماز شدم و همین که هوا روشن شد صدای نالهی زنان همسایه بلند شد، از کنیزم پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: فلانی در بسترش کشته شده است. پس از ساعتی مأموران آمدند و عدهای از همسایگان را به اتهام شرکت در قتل او گرفتند. در این هنگام من پیش امیر رفتم و خود را معرفی کردم و گفتم: کسانی را که به جرم این جنایت گرفتهاید همه بیتقصیر هستند؛ زیرا این عمل از من صادر شده است.
امیر گفت: چه میگویی؟ تو نزد ما هرگز به چنین کاری متهم نمیشوی. آن گاه داستان خوابم را برایش شرح دادم. امیر گفت: هیچ کس مجرم نیست![۱]
[۱] پند تاریخ ۵/ ۱۸ ـ۲۰ به نقل از دار السلام ۲/ ۲۲۶.
۲۱ ـ چو قرآن بخوانند دیگر خموش
یکی از علما میگفت: با عدهای برای مراسم حج به مکه مشرف شدیم. در مدینه یک نفر از ما، در گذشت. پس از دفن، مجلس ترحیمی تشکیل دادیم و یکی از قاریان اهل تسنن را برای خواندن قرآن به مجلس دعوت کردیم. قاری آمد و نشست؛ اما قرآن نمیخواند. به او گفتیم: بخوان!
گفت: شما مشغول حرف زدن هستید، تا ساکت نشوید قرآن نمیخوانم. همه ساکت شدیم؛ ولی باز دیدیم نمیخواند. گفت: نشستن شما متناسب با مجلس قرآن نیست؛ از این رو همه دو زانو نشستیم، دیدیم باز قرآن را شروع نمیکند. گفتیم: بخوان!
قاری گفت: هنوز مجلس برای قرائت قرآن مهیا نشده است؛ زیرا در دست بعضی چای و سیگار است. چای و سیگار را کنار گذاشتیم، آن گاه قاری سنی آیهای از قرآن را تلاوت کرد و مجلس را ترک کرد. آیهای را که تلاوت کرد این بود: (وإذا قرئ القرآن قاستمعوا له وأنصتوا لعلکم ترحمون) هنگامی که قرآن خوانده میشود به آن گوش فرا دهید و ساکت باشید، باشد که مشمول رحمت پروردگار قرار گیرید![۱]
چو قرآن بخوانند دیگر خموش ـ به آیات قرآن فرا دار گوش
پیش بینایان خبر گفتن خطاست ـ کان دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو ـ بهر این آمد خطاب «أنصتوا»
[۱] قصه های قرآن /۱۷ ـ۱۸ به نقل از جهاد با نفس ۱/ ۲۲۳.
۲۲ ـ خشتهای طلا و نقره
روایت شده است که حضرت محمد مصطفی (ص) فرمودند: شبی که مرا به معراج میبردند، جمعی از فرشتگان را دیدم که در قسمتی از زمین بهشت عمارتی میساختند، خشتی از طلا و خشتی از نقره و در اثنای بنا کردن توقفی میکردند و باز به آن مشغول میشدند. سبب این را از ایشان پرسیدم. گفتند: تا نفقه (خرجی) به ما نرسد ما به این عمل مشغول نمیشویم. گفتم: نفقه شما چه چیز است؟ گفتند: «سبحان الله و الحمد لله ولا اله الا الله و الله اکبر»، هر گاه بندهی مؤمن این را بگوید و گوینده تسبیحات أربعه شود، ما به بنا ساختمان سازی مشغول میشویم و اگر از آن خودداری نماید، ما نیز از ساختن دست برمیداریم.[۱]
[۱] منهج الصادقین ۱/ ۳۳۷ ذیل تفسیر آیه ۱۵۲ سوره مبارکه بقره