آورده اند: از بشر حافی پرسیدند: چرا با پای برهنه راه می روی؟ گفت:«وَاللَّهُ جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ بِسَاطًا»(۱)
ادب نباشد که بر بساط پادشاهان، با کفش (راه) روند!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۳۲/صفحه ۱۱۲/
روزی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به حمام رفت. در حمام فردی که امام را نمی شناخت از ایشان تقاضا کرد تا آن حضرت بر بدن او کیسه بکشد. امام رضا علیه السلام بیدرنگ برخاست و به بدن او کیسه کشید. پس از دقایقی برخورد محترمانه افرادی که در حمام بودند با آن حضرت، موجب شد که آن شخص امام را بشناسد، همان دم با کمال شرمندگی از امام عذرخواهی کرد؛ اما امام رضا علیه السلام دست از کار نکشید و با کمال میل به کیسه کشیدن خود ادامه داد.(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۷۸/صفحه ۱۴۶/
استاد مصباح یزدی فروتنی علامه طباطبایی را این گونه بیان می کند: در طول سی سال که افتخار درک محضر ایشان را داشتم، هرگز کلمه ی «من» از ایشان نشنیدم، در عوض عبارت «نمیدانم» را بارها از ایشان شنیدم. همان عبارتی که افراد کم مایه از گفتن آن عار دارند.(۴)
یکی قطره باران ز ابری چکید ـ خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریا است من چیستم ـ گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید ـ صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار ـ که شد نامور لؤلؤ(۵) شاهوار
بلندی از آن بافت کو پست شد ـ در نیستی کوفت تا هست شد
بلندیت باید، تواضع گزین ـ که این بام را نیست سلّم(۶) جز این
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۷۹
/صفحه ۱۴۶/
در مدینه چند نفر بیمار جذامی بودند.(۱) مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری می کردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه که از لحاظ جسمی از بیماری خود رنج می بردند، از لحاظ روحی از تنفر و انزجار مردم رنج می کشیدند و چون میدیدند دیگران از آنها تنفر دارند، خودشان با هم نشست و برخاست می کردند. یک روز هنگامی که دور هم نشسته بودند و غذا می خوردند، امام سجاد علیه السلام از آن جا عبور کرد. آنها امام را بر سر سفره خود دعوت کردند. امام معذرت خواست و فرمود: من روزه دارم، اگر چنین نبود از مرکب پایین می آمدم؛ ولی در عوض از شما تقاضا میکنم که فلان روز مهمان من باشید. حضرت این را گفت و رفت. روز موعود فرا رسید؛ امام دستور فرمود تا در خانه اش غذایی بسیار عالی بپزند. مهمانان جذامی طبق وعده ی قبلی حاضر شدند. سفره ای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام سجاد نیز در کنار همان سفره، غذای خود را صرف کرد و به هر کدام از آنها مقداری پول نیز عنایت کرد.(۲)
منبع هزار و یک حکایت
اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۸۱/صفحه ۱۴۷ تا ۱۴۸/
ملا عباس تربتی با شیخ عباس قمی سابقه ی دوستی داشت و با همدیگر صمیمی بودند. یک روز شیخ عباس قمی از بالای منبر، چشمش به ملا عباس می افتد که در گوشه ای از مجلس نشسته و به سخنانش گوش میدهد. همان وقت می گوید: ای مردم! جناب ملا عباس تشریف دارند از ایشان استفاده کنید و از منبر پایین می آید و از ملا عباس میخواهد که تا پایان ماه رمضان به جای ایشان منبر برود و در آن ماه، دیگر منبر نرفت.(۱)
ای برادر چو خاک خواهی شد ـ خاک شو پیش از آن که خاک شوی
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۸۵ /صفحه ۱۴۹/
روزی امام کاظم علیه السلام از کنار مردی سیاه پوست و زشت رو عبور کرد. حضرت به او سلام کرد و کنارش نشست و مدتی طولانی با او گرم صحبت شد. سپس به او فرمود: برای برآورده کردن نیازهایت آماده هستم. برخی از حاضران از روی تعجب به آن حضرت عرض کردند: ای پسر رسول خدا! شما با آن همه مقام و منزلت این گونه با یک سیاه پوست زشت رو صحبت می کنید! امام کاظم علیه السلام در پاسخ فرمود:{چنین نگویید!} چرا چنین برخوردی نکنم؟! او برادر و همسایه ما است و پدر ما و او حضرت آدم است {پس در پدر مشترک هستیم} و بهترین ادیان (اسلام) بین ما و او پیوند یگانگی برقرار کرده است.
از : تحف العقول ۴۱۳/ .
حجت الاسلام و المسلمین سید محمد صادق طباطبایی نقل می کند: دایی ام آقای عباس معتمدی نقل کردند که در رمضان سال ۱۳۱۸ هجری شمسی در بروجرد طبق روال همیشگی، حضرت آیت الله بروجردی در ماه های مبارک رمضان منبر می رفتند. یکی از شبهای احیا که مسجد مملو از جمعیت بود و همه منتظر ورود آقا بودند بعد از مدتی با ذکر صلوات از طرف مردم، دیدم که آقا تشریف آوردند. شخصی به نام آقای سوفی شروع کردند به مداحی، به محض ورود آقای بروجردی، اشعاری در مورد علم و علما خواندند تا این که ایشان به منبر رسیدند، مردم قیام کرده بودند و آیت الله بروجردی روی منبر نشستند و آقای سوفی داشت مداحی میکرد تا این که به اشعاری در مدح خود آیت الله بروجردی رسید. آقا در این موقع مانند کسی که هنگام شنیدن مصیبت باشند دست شان را روی صورت گرفتند و بعد از تمام شدن مداحی، بدون مقدمه فرمودند: مگر من به آقایان چه کرده ام که به من توهین میکنند {همهمه ای بین حضار به وجود آمد و متعجب از این که چه کسی به ایشان توهین کرده است؟ آیا بین راه کسی آقا را اذیت کرده؟!} آقا با اشارهی دست، مردم را ساکت کردند و فرمودند: این آقا (مداح) مطالبی را به من نسبت دادند که با من واجدم یا فاقد، اگر فاقد باشم اتصاف شخصی به وصفی که فاقد است عین اهانت است و اگر احیانا واجد باشم، بنده هر کس که باشد به جز ذوات ائمه معصومین علیهم السلام در پیشگاه خداوند مقصر است، شما کجا دیدید که از شخص مقصر تعریف کنند؟ بعد از این، شاهد چنین مطالبی نباشم. جلسه منقلب شد و بدون هیچ گونه مطلب دیگری همگی ناله و ضجه می زدند و گریه میکردند!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۸۷ /صفحه ۱۵۰/
شیخ محمد بن قاسم بن یعقوب در کتاب «روض الأخبار» نوشته است: روزی بچه ها در راه مسجد به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله گفتند: باید برای ما شتر بشوی؛ همان طور که برای حسن و حسین این کار را انجام میدهی!
رسول اکرم صلی الله علیه و آله به بلال فرمودند: به خانه برو و هر چه پیدا کردی بیاور تا من نفس خودم را از این بچه ها بخرم. بلال رفت و هشت عدد گردو آورد. حضرت گردوها را به آنها دادند و نفس خود را از بچه ها خریدند و فرمودند: خداوند رحمت کند برادرم [حضرت] یوسف را! او را به قیمت ارزان به چند درهم فروختند و مرا به هشت گردو!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۸۸ /صفحه ۱۵۰/
یکی از دانشمندان معاصر می گوید: من از همان اوقات که به تحصیل مقدمات اشتغال داشتم، نام محدث قمی(۳) را در محضر مبارک پدر بزرگوارم میشنیدم. وقتی برای تحصیل به مشهد مشرف شدم، زیارت ایشان را بسیار مغتنم می شمردم.
چند سال با این دانشمند با ایمان معاشرت داشتم و از نزدیک با مراتب علم و عمل و پارسایی و پرهیزکاری ایشان آشنا شدم و روز به روز بر ارادتم افزوده شد.
در ماه مبارک رمضان یکی از سال ها با چند تن از دوستان از ایشان خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد اقامه ی جماعت را بر معتقدان و علاقه مندان منت نهند. با اصرار و پافشاری خواهش ما را پذیرفتند و چند روز نماز
ظهر و عصر در یکی از شبستان های آن جا اقامه شد و روز به روز بر جمعیت نیز افزوده می شد.
هنوز به ده روز نرسیده بود که اشخاص زیادی اطلاع یافتند و جمعیت زیادی آمدند. یک روز پس از تمام شدن نماز ظهر به من – که نزدیک ایشان بودم . گفتند: شما امروز نماز عصر را اقامه کنید و خودشان رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند.
وقتی علت را جویا شدم، گفتند: حقیقت این است که در رکوع رکعت چهارم [نماز ظهر متوجه شدم که صدای اقتدا کنندگان که پشت سر من نماز میگذاردند (یا الله، یا الله، ان الله مع الصابرین) از محلی بسیار دور به گوش می رسد. این امر توجه مرا به زیاد بودن جمعیت جلب کرد و شادی و فرحی در من به وجود آورد و خلاصه خوشم آمد که جمعیت این اندازه است. بنابراین من برای امامت اهلیت ندارم!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۸۹ /صفحه ۱۵۱/
حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیره ی او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه پیاده راه می رفت و خود اسباب خانه اش را تهیه می کرد.
یک روز که در بازار راه میرفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی مزد قبول کرد بارش را به خانه اش برساند.
مرد یونجه را
بر پشت سلمان گذاشت و سلمان آن را برد. در راه مردی آمد و گفت: ای امیر! این را به کجا میبری؟ آن مرد فهمید که او سلمان است، به پای او افتاد و عذرخواهی کرد.
سلمان فرمود: این بار را به خانه ات رساندم، اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو نیز عهد کن تا هیچ کس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را که خودت می توانی ببری به دیگران نسپری، این کار به مردانگی تو آسیبی نمی رساند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۹۱ /صفحه ۱۵۱تا۱۵۲/
محدث قمی برای فرزند بزرگش نقل کرده است: وقتی کتاب منازل الآخره را تألیف کردم، کتاب به دست شیخ عبد الرزاق مسئله گو – که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه مسئله میگفت – افتاد. مرحوم پدرم کربلایی محمد رضا از علاقه مندان او بود. شیخ عبد الرزاق روزها کتاب «منازل الآخره» را باز می کرد و برای شنوندگان می خواند. یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: شیخ عباس! ای کاش مثل این مسئله گو میشدی و می توانستی منبر بروی و این کتاب را بخوانی. چند بار خواستم بگویم آن کتاب از آثار و تألیفات من است؛ اما هر بار خودداری کردم و چیزی نگفتم، فقط عرض کردم: دعا بفرمایید خداوند توفیقی مرحمت بفرماید.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۹۰/صفحه ۱۵۱/
فرزند شیخ عباس قمی از مرحوم سلطان الواعظین شیرازی (مؤلف کتاب شبهای پیشاور) نقل میکند: در ایامی که مفاتیح الجنان تازه منتشر شده بود، روزی در سرداب سامرا، آن را در دست داشتم و مشغول زیارت بودم. دیدم شیخی با قبای کرباس و عمامه ی کوچک نشسته و مشغول ذکر است. شیخ از من پرسید: این کتاب کیست؟ پاسخ دادم: از محدث قمی آقای حاج شیخ عباس است و شروع کردم به تعریف کردن از آن. شیخ گفت: این قدر هم تعریف ندارد، بی خود تعریف میکنی، من با ناراحتی گفتم: آقا! برخیز و از این جا برو. کسی که کنارش نشسته بود، دست زد به پهلویم و گفت: مؤدب باش، ایشان خود محدث قمی هستند.
من برخاستم با آن مرحوم روبوسی کردم و عذر خواستم و خم شدم که دست ایشان را ببوسم؛ ولی آن مرحوم نگذاشت و خم شد دست مرا بوسید و گفت: شما سید هستید.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۹۲ /صفحه ۱۵۲/
بلال حبشی از مسلمانانی بود که از نظر معنوی ترقی کرده بود، تا جایی که اذان گوی پیامبر صلی الله علیه و آله شد و حضرت به او فرمود: ای بلال! به روح ما [به وسیله ی اذان] نشاط ببخش.
پیامبر صلی الله علیه و آله او را امین بیت المال می دانست و همچون برادر تنی با او رفتار می کرد و به او می فرمود: وقتی وارد بهشت می شوم، صدای کفش تو را جلوتر از خود می شنوم، به همین خاطر، مسلمانان نزد بلال می آمدند و امتیازات و افتخاراتی را که کسب کرده بود به او تبریک میگفتند. بلال هرگز با تعریف آنان مغرور نمیشد و ستایش مردم او را عوض نمیکرد و با کمال تواضع به آنها می گفت: «من از اهالی حبشه هستم، دیروز عبد و غلام بودم.»(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۹۳/صفحه۱۵۲/
ابوذر می گوید: سلمان فارسی و بلال حبشی را دیدم که با هم حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله رسیدند. در این میان، سلمان برای احترام به پیامبر صلی الله علیه و آله ، به پاهای رسول خدا افتاد و بر آنها بوسه زد.
پیامبر صلی الله علیه و آله ضمن جلوگیری از این کار، به سلمان فرمودند: از آن کارهایی که عجم {غیر عربها} در مورد شاهان خود انجام میدهند انجام نده، من بندهای از بندگان خدا هستم، از آنچه می خورند من نیز می خورم و آن جا که مردم می نشیند من نیز می نشینم.
پانصد داستان ۱ /۱۷۶؛ به نقل از: بحار الأنوار ۷۶/ ۶۳.
محمد بن مسلم از اشراف کوفه و از اصحاب امام باقر و امام صادق علیهما السلام بود. روزی امام باقر علیه السلام به او فرمود: ای محمد! باید تواضع و فروتنی کنی.
وقتی محمد بن مسلم از مدینه به کوفه برگشت، ظرف خرما و ترازویی برداشت و جلوی مسجد جامع کوفه نشست و صدا زد: هر کس خرما می خواهد بیاید از من بخرد [تا دچار تکبر نشود.]
بستگانش آمدند و گفتند: ما را با این کار رسوا کردی. گفت: مرا به چیزی امر کردند که با آنان مخالفت نخواهم کرد و از این محل حرکت نمی کنم تا تمام خرماهایی را که در این ظرف است بفروشم.
بستگانش گفتند: حال که چنین است، کار آسیابانی را پیشه ی خود کن. وی قبول کرد و شتر و سنگ آسیابی خرید و مشغول آرد کردن گندم شد و با این عمل، خواست از بزرگ بینی نجات یابد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۹۵ /صفحه ۱۵۳/
حضرت عیسی علیه السلام به حواریین فرمود: مرا با شما حاجتی است. گفتند: چه کار کنیم؟ عیسی علیه السلام از جای
حرکت کرد و پای حواریون را شست؟ عرض کردند: یا روح الله! ما سزاوارتریم که پای شما را بشوییم.
فرمود: سزاوارترین مردم به خدمت کردن عالم است، این کار را کردم که تواضع کرده باشم، شما هم تواضع را فرا گیرید و بعد از من بین مردم فروتنی کنید آن طور که من کردم و بعد فرمود: حکمت با تواضع رشد میکند نه با تکبر، چنان که گیاه
در زمین نرم می روید نه در زمین سخت کوهستانی.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۹۶ /صفحه ۱۵۳/
مرد ثروتمندی با لباس های پاکیزه، خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباسهای کهنه وارد شد و پهلوی ثروتمند نشست.
مرد ثروتمند لباس آراسته ی خود را جمع کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: ترسیدی لباست کثیف شود؟! عرض کرد: خیر! پرسید: پس چرا این عمل را انجام دادی؟ |
عرض کرد: همنشینی دارم که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می دهد. یا رسول الله! نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم. پیامبر و به فقیر فرمودند: آیا می پذیری؟ عرض کرد: نه یا رسول الله ! ثروتمند گفت: چرا؟ گفت: می ترسم آنچه از تکبر و خودپسندی تو را فرا گرفته، مرا هم فرا گیرد.(۲)
دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست ـ جای چشم، ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۱۹۷ /صفحه ۱۵۳ تا ۱۵۴/
ورام بن ابی فراس روایت کرده است: روزی عمار دهنی پیش ابن ابی لیلی (قاضی کوفه) شهادت داد، ابن ابی لیلی به او گفت: برخیز ما تو را می شناسیم، شهادتت را قبول نمیکنیم؛ زیرا تو رافضی هستی. عمار حرکت کرد، در حالی که میلرزید، سخت گریست. ابن ابی لیلی گفت: تو مردی از اهل علم و حدیث هستی، اگر این نسبت را خوش نداری از این کار پرهیز کن تا شهادت تو را قبول کنیم. عمار گفت: به خدا سوگند!
آنچه تو خیال کردی مرا ناراحت نکرده، گریه ی من هم برای تو است و هم برای خودم؛ بر خودم گریه میکنم از این رو که مرا به مقام شریفی که از آن جمله نیستم نسبت دادی. امام صادق علیه السلام فرمود: اول کسانی که به رفض و رافضی نامیده شدند همان ساحران زمان فرعون بودند؛ چون وقتی معجزه ی حضرت موسی را دیدند دین فرعون را رها کرده، به خدا ایمان آوردند، پس رافضی کسی است که هر چیزی را که خداوند دوست ندارد، ترک کند(۱) و به آنچه خداوند امر کرده عمل نماید، چنین کسی کجا پیدا می شود؟
اما گریه ام بر تو از دلسوزی است که دروغی به این بزرگی گفتی، مرا به اسم ارجمندی که شریف ترین نام ها است نامیدی با این که اهل آن نیستم. آن اسم بزرگ را تو پست شمردی و به آن توهین کردی.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۲۰۳ /صفحه ۱۵۶تا۱۵۷/
روزی حضرت موسی علیه السلام گوسفندان حضرت شعیب علیه السلام را می چرانید، بزی از میان گوسفندان فرار کرد و خود را بر فراز کوه رسانید. حضرت موسی علیه السلام آن بز را تعقیب کرد، همین که به دستش آورد، گرد و خاک از روی آن حیوان افشاند، سرش را بوسید و به او گفت: حیوان! این قدر تو را به رنج انداختم نه از جهت قیمت و ارزش مالی تو بود، بلکه از گرگ می ترسیدم که پاره ات کند، آن گاه بز را بر شانه گرفت و به
گوسفندان رسانید، آن گاه که این اخلاق در حضرت موسی علیه السلام کامل شد، خطاب رسید: ای موسی! اکنون برای رسالت آماده شدی، با برادرت به سوی فرعون بروید و با او به آرامی و نرمی سخن بگویید شاید بترسد یا متذکر شود.
انبیا علیهم السلام دارای کمال و مقام شامخی هستند و واسطه بین خلق و خدایند. آنان باید از نظر وساطت خود را تنزل دهند تا بتوانند همانند مردم باشند و با تواضع و فروتنی میان مردم جاهل زندگی کنند؛ از این رو خداوند هیچ پیامبر صاحب کتاب را مبعوث نکرد مگر بعد از مدتی که به گوسفند چرانی اشتغال داشت تا به کمال تواضع و فروتنی آراسته شود.(۱)
جهان اگرچه ز موسی و چوب خالی نیست ـ یکی کلیم نگردد، یکی عصا نشود(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۲۰۵ /صفحه ۱۵۷/
روزی امیر مؤمنان علی علیه السلام با غلامش قنبر به بازار آمد تا پیراهنی تهیه کند، به مردی فرمود: دو پیراهن لازم دارم، آن مرد عرض کرد: یا امیر المؤمنین! هر نوع پیراهن بخواهی من دارم. همین که علی علیه السلام فهمید این شخص او را می شناسد از او گذشت و به جامه فروش دیگری رسید که پسرش مشغول خرید و فروش بود.
دو پیراهن یکی به سه درهم و دیگری به دو درهم خرید. به قنبر فرمود: جامه ی سه درهمی برای تو باشد.
عرض کرد: مولای من! این پیراهن برای شما سزاوارتر است. فرمود: تو نیز جوانی و باید آراسته باشی، از طرفی من شرم دارم از پروردگارم که خود را بر تو برتری دهم. از پیامبر اکرم صلی
الله علیه و آله شنیدم که فرمودند: از همان که می پوشید و می خورید به غلامان خود بدهید.
علی علیه السلام پیراهن را پوشید آستین آن از دستش بلندتر بود، مقدار زیادی را پاره کرد و دستور با آن برای مستمندان کلاه درست کنند. پسربچهای جلو آمد و عرض کرد: اجازه بفرمایید تا سر آستین را بدوزم، فرمود:
بگذار همین طور باشد، گذشت زمان سریع تر از آراسته کردن جامه است. پس از رفتن آن جناب، صاحب دکان آمد و خود را به حضرت رسانید و عذر خواست و عرض کرد: پسرم شما را نشناخته، تقاضا دارم سود دو جامه را که دو درهم است بگیرید.
حضرت فرمود: نخواهم گرفت؛ زیرا من و پسرت در تعیین قیمت به مقدار لازم صحبت کردیم تا به همین مقدار راضی شدیم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۲۰۶ /صفحه ۱۵۸/
هنگامی که جعفر بن ابی طالب با دیگر مهاجران در حبشه توقف کرد)، امام صادق علیه السلام فرمود: روزی نجاشی جعفر را خواست. جعفر بن ابی طالب و همراهانش او را به محلی نشسته دیدند. جعفر گفت: از مشاهده ی این وضع نگران شدیم. وقتی نجاشی(۲) وضع ما را دگرگون یافت، گفت: هم اکنون یکی از جاسوس هایم از حجاز آمد و گفت: خداوند پیامبرش را نصرت داده، دشمنانش را
از بین برده و فلانی و فلانی را نیز به قید اسارت در آورده است. این جنگ در محلی به نام بدر اتفاق افتاده است.
جعفر گفت: پادشاها! چرا با این لباس های کهنه روی خاک نشسته اید؟ پاسخ داد: در دستورات حضرت عیسی علیه السلام آمده است: از جمله حقوق خداوند بر بندگان این است که هنگام تجدید نعمتی، آنها نیز باید تجدید تواضع نمایند و اکنون چون خداوند به من نعمتی مانند حضرت محمد صلی الله علیه و آله ارزانی داشته من نیز به شکرانه ی این نعمت تواضع میکنم.
وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله این جریان را شنیدند به اصحاب خود فرمودند: صدقه دادن باعث زیاد شدن ثروت است، پس انفاق و دستگیری کنید تا خداوند شما را مشمول رحمت خویش قرار دهد. متواضع باشید تا خداوند شما را بلند مرتبه کند، بخشایش و گذشت باعث عزت می شود، از خطاهای یکدیگر بگذرید تا خداوند شما را عزیز نماید.(۱)
افتادگی آموز اگر طالب فیضی ـ هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۲۰۷ /صفحه ۱۵۸/
عده ای از اطرافیان سلطان محمود که پیوسته از تقرب ایاز رنج می بردند همیشه در فکر چاره ای بودند تا او را از نظر پادشاه بیندازند. آنها اطلاع یافتند که ای از اتاق مخصوصی دارد که در شبانه روز یک مرتبه از آن سرکشی میکند و هیچ کس تاکنون داخل آن را ندیده است.
پیش سلطان رفتند و گفتند: ایاز که این قدر مورد توجه شما است به شما خیانت می کند؛
زیرا حجره ای به خود اختصاص داده و نمی گذارد هیچ کس به آن وارد شود. او هر چه زر و جواهر به دست می آورد در آن حجره پنهان می کند. این کار خیانتی آشکار است. سلطان با این که بارها ایاز را امتحان کرده بود باز نیمه شبی دستور داد چند نفر چراغ بیفروزند و داخل آن خانه شوند تا از اسرار نهفته ی او اطلاع پیدا کنند. وقتی وارد شدند در آن جا جز پوستینی بسیار کهنه و مندرس با چارقی نیافتند. هر چه بیشتر جست و جو کردند کمتر پیدا کردند. با تعجب جریان را به عرض سلطان محمود رسانیدند. سلطان دستور داد ایاز را حاضر کردند و از او سر نگهداشتن پوستینی به آن فرسودگی و چارقی از آن بدتر را پرسید.
گفت: روزی که خدمت سلطان مشرف شدم چنین جامه ای داشتم، همان لباس را حفظ کرده ام تا ابتدای وضع خود را فراموش نکنم و پایم را از گلیمم بیرون ننهم و این همه لطف و انعام شاهنشاه را از خود ندانم.(۱)
ای برادر چو خاک خواهی شد ـ خاک شو پیش از آن که خاک شوی
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۲۱۳ /صفحه ۱۶۲/
آورده اند: شخصی ابوعثمان حیری را به مهمانی دعوت کرد. هنگامی که ابوعثمان به خانه ی میزبان رسید، میزبان گفت: ای استاد! من الآن نمی توانم از شما پذیرایی کنم، اگر می شود برگردید و بروید. ابوعثمان برگشت و به طرف منزل خود رفت. هنوز به منزل خود نرسیده بود که میزبان خود را به
وی رساند و گفت: ای استاد! مرا ببخشید، من پشیمان شدم. لطفا همین الان برای صرف ناهار به منزل من تشریف بیاورید. ابوعثمان به خانهی میزبان رسید. میزبان دوباره عذر خواست و گفت: ای استاد! من الآن نمی توانم از شما پذیرایی کنم. این جریان چهار بار تکرار شد و در هر بار ابوعثمان بدون ناراحتی از منزل میزبان برگشت. در مرتبه ی آخر میزبان به ابوعثمان گفت: ای استاد بزرگوار؛ هدف من از این کار امتحان کردن شما بود که آیا دارای اخلاق نیکو و کریمانه هستید یا خیر. آفرین بر شما با این اخلاق نیکو. واقعأ مرا ببخشید. ابوعثمان گفت: مرا برای داشتن اخلاقی که حتی در سگها نیز یافت می شود، ستایش نکن؛ زیرا سگ نیز هر گاه فرا خوانده شود، می آید و هر گاه رانده شود، برمی گردد و می رود!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۸۵۹ /صفحه۶۲۹/
سید نعمت الله جزائری در ریاض الابرار از حضرت سید الشهدا نقل می کند که آن حضرت فرمود: این فرمایش پیامبر که بعد از نماز، بهترین عملها مسرور کردن مؤمن است با وسایلی که معصیت نباشد برای من به تجربه رسید.
روزی غلامی را دیدم که با خوراک خود سگی را شریک قرار داده بود. پرسیدم: چرا چنین میکنی؟ گفت: یابن رسول الله! من محزونم و جویای سرور و شادی هستم، می خواهم با مسرور کردن این حیوان غم از دلم زدوده شود؛ زیرا بنده ی مردی یهودی هستم و مایلم از او جدا شوم. ابا عبد الله نزد آن مرد یهودی رفت و دویست دینار قیمت غلام را
با خود برد و درخواست کرد غلام را بفروشد. آن مرد عرض کرد: غلام فدای قدم مبارک شما، این بستان را نیز به او بخشیدم و دویست دینار را هم تقدیم شما می کنم. حضرت فرمود: من مال را به تو بخشیدم. مرد یهودی عرض کرد: پذیرفتم و آن را هم به غلام میبخشم. سید الشهدا فرمود: من هم غلام را آزاد کردم. دینارها و بستان را نیز به او بخشیدم. زن آن یهودی گفت: من هم اسلام می آورم و مهریه ی خود را به شوهرم می بخشم. یهودی گفت: من نیز مسلمان می شوم و این خانه را به زنم بخشیدم!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۸۶۶ /صفحه۶۳۴/
آیت الله صافی گلپایگانی می فرماید: آیت الله العظمی بروجردی برای خشم خود، نذر کرده بودند که اگر بعد از این ناراحت شوند، یک سال روزه بگیرند. اتفاقا یک بار عصبانی شده بودند؛ از این رو تمام سال را غیر از روزهایی که حرام بود، روزه گرفتند!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۸۷۳ /صفحه ۶۳۹/
آورده اند: شبی سلطان محمود غزنوی در بستر استراحت خفت و در آن شب، خواب به چشم او نیامد. با خود گفت: همانا مظلومی در سرای من به تظلم (دادخواهی) آمده و دست دادخواهی او، راه خواب را بر چشم من بسته است. آن گاه پاسبان را گفت: در اطراف خانه ی من بگردید و اگر مظلومی را یافتید، بیاورید. پاسبان اندکی تفحص کرد، کسی را نیافت. باز سلطان هر قدر سعی کرد، خواب به دیده ی او نیامد. بار دیگر او را امر کرد تجسس کند، تا سه دفعه. در مرتبه ی چهارم خود برخاست و در اطراف دولت سرای خود گشت تا گذرش به مسجد کوچکی که برای نماز خواندن امیران و غلامان در حوالی خانه ی سلطان ساخته بودند، افتاد. ناله ی زاری شنید، نزدیک رفت، دید بیچارهای سر به سجده نهاده و از سوز دل خدا را می خواند. سلطان فغان برکشید که زنهار از مظلوم! دست دادخواهی نگهداری که من از اول شب تاکنون خواب را بر خود حرام کرده ام و تو را میجویم، شکوهی مرا به درگاه پادشاه عالم نکنی که من در طلب تو نیاسوده ام. بگو تا
بر تو چه ستم شده است؟ گفت: ستمکاری به خانه ام حمله کرد، من شب به خانه ی سلطان رفتم و چون دستم به او نرسید، عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشاهان کردم. سلطان را از استماع این سخن آتش در نهاد افتاد و چون آن شخص مشخص رفته و در آن شب، جستن او مسیر نبود، فرمود: چون بار دیگر آن نابکار آید، او را در خانه گذاشته به زودی خود را به من برسان و به پاسبان خرگاه سلطانی گفت: هر وقت از روز یا شب که این شخص آمد، اگرچه من در خواب باشم، او را به من رسانید. بعد از سه شب دیگر آن بدگهر به خانه ی آن شخص رفت، بیچاره به سرعت خود را به سلطان رسانید. آن شهریار دادرس، بی توقف از جا برخاست و با چند نفر از ملازمان، خود را به منزل آن مظلوم رسانید، اول فرمود تا چراغ خاموش کردند. آن گاه تیغ از میان برکشید و آن بدبخت را به قتل رساند و چراغ را طلبید، سپس روی آن سیاه رو را ملاحظه کرد و به سجده افتاد. آن مسکین، زبان به دعا و ثنای آن خسرو معدلت آیین گشود و سبب خاموش کردن چراغ و سجده افتادن را پرسید.
سلطان گفت: چون این قضیه را شنیدم، به خاطرم گذشت که این کار یکی از فرزندان من خواهد بود؛ از این رو خود متوجه سیاست (تأدیب) او گشتم که مبادا دیگری را بفرستم، تعلل نماید و سبب خاموش کردن چراغ، این بود که ترسیدم بیگانه نباشد و شکر الهی به جا آوردم که
فرزندم به قتل نرسید و چنین عملی از اولاد من صادر نشد.
فرمانفرمایان روزگار باید در این حکایت تأمل کنند و ببینند که به یک دادرسی که در ساعتی از آن سلطان سر زد، اکنون نزدیک به هزار سال است که نام او به واسطه ی این عمل، در چندین هزار کتاب ثبت شده است و در منابر و مساجد، این حکایت از او مذکور و خاص و عام، آفرین و دعا بر او می فرستند؛ علاوه بر فواید اخرویه و مثوبات کثیره؛ چنان که گفته اند:
گر بماند نام نیکی ز آدمی ـ به کزو ماند سرای زرنگار(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۸۷۴ /صفحه ۶۳۹/
آورده اند: سبکتگین (اولین پادشاه غزنوی) ابتدا یک غلام ترک بود و یک اسب بیشتر نداشت و هر روز به صحرا می رفت تا شکار کند. روزی بچه آهویی را در صحرا دید، آن را گرفت و همراه خود به شهر آورد.
چون مقداری راه آمد، دید مادر بچه آهو دنبال آنها می آید. پیش خود گفت: باید از این بچه آهو صرف نظر کنم. پس آن را رها کرد تا با مادرش برود.
وقتی به شهر آمد، شب در عالم خواب پیامبر را زیارت کرد، ایشان فرمودند: ای سبکتگین! خداوند به خاطر مرحمتی که در حق آن آهو کردی، به تو سلطنت خواهد بخشید؛ ولی در حق بندگان خدا همین ترحم را به جای آور، تا دولت تو را ثباتی باشد.
پس از آن خواب، کم کم کارش بالا گرفت و به خاطر ترحمی که در حق آن حیوان کرد، به سلطانی رسید.
از: جوامع الحکایات /۲۰۰
معلی بن خنیس گفت. حضرت صادق علیه السلام در یک شب بارانی از منزل به طرف ظلّه(۱) بنی ساعده حرکت کرد. من آهسته از پی ایشان رفتم، در راه چیزی از آن حضرت بر زمین افتاد، پس فرمود: «خداوندا! گمشده را به ما برگردان»، آن گاه پیش رفتم و سلام کردم. فرمود: معلی! تو هستی؟ عرض کردم: آری فدایت شوم! فرمود: جست و جو کن، هر چه پیدا کردی به من بده. من هم روی زمین دست کشیدم، متوجه شدم نان زیادی پراکنده شده است. هر چه پیدا کردم به آن حضرت تقدیم کردم، دیدم انبان بزرگی پر از نان است و آن قدر سنگین بود که برداشتنش مرا به زحمت می انداخت.
عرض کردم: اجازه فرمایید من بردارم. فرمود: من سزاوارترم، بیا با هم تا ظله ی بنی ساعده برویم. وقتی به آن جا رسیدیم عده ای خوابیده بودند. حضرت صادق علیه السلام کنار هر یک از خفتگان یک یا دو گرده نان می گذاشت و می گذشت، به همین ترتیب همه را نان داد و از ظله خارج شدیم. عرض کردم: اینها حق را می شناسند (شیعه هستند)؟ فرمود: اگر حق را می شناختند در نمک نیز به آنها کمک می کردیم.(۲) بدان که خداوند هیچ چیز را خلق نفرموده مگر این که خزانه داری جهت آن آفریده
است غیر از صدقه که خود حافظ و نگهبان آن است، پدرم (امام باقر علیه السلام ) هرگاه به فقیری صدقه می داد باز از او می گرفت، می بوسید و می بویید و دو مرتبه در دست او می گذاشت. شبانگاه صدقه دادن خشم خدا را فرو می نشاند و گناهان را محو کرده، حساب روز قیامت را آسان می کند و صدقهی روز، مال و عمر را زیاد می گرداند.
عیسی بن مریم علیه السلام از کنار دریا می گذشت، گرده ی نانی از خوراک خود را در دریا انداخت. یکی از حواریون عرض کرد: برای چه این کار را کردید با این که گرده ی نان غذای شما بود؟ فرمود: انداختم تا نصیب یکی از حیوانات دریا شود؛ زیرا این عمل نزد خداوند پاداشی بزرگ دارد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۹۱۵ /صفحه ۶۵۹/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: امام حسن مجتبی علیه السلام در سفری از مکه پیاده به مدینه می آمد، در راه پاهای مبارکش ورم کرد. همراهان عرض کردند: یابن رسول الله! اگر سوار شوید این ورم برطرف می شود و آسوده می شوید. حضرت فرمود: هرگز این کار را نخواهم کرد؛ ولی به این منزل که برسیم مرد سیاه چهره ای نزد ما خواهد آمد. او روغنی دارد که ورم پایم را برطرف می کند.
مقداری که راه پیمودند چشمشان به مرد سیاه چهره ای افتاد که از دور می آمد. حضرت به یکی از غلامان فرمود: آن کسی که می آید همان مرد سیاه است،
پیش او برو و مقداری روغن از او خریداری کن و روغن را ارزان نخر. غلام به مرد سیاه مراجعه کرد و تقاضای خرید روغن کرد. پرسید: برای چه کسی می خواهی؟ جواب داد: برای حسن بن علی علیهما السلام . گفت: مرا نزد آن آقا ببر. وقتی خدمت حضرت رسید عرض کرد: یابن رسول الله! من دوست و غلام شما هستم. هرگز قیمت روغن را نخواهم گرفت. هنگامی که از خانه خارج شدم زنم در حال زایمان بود، دعا کنید خداوند به من پسری عنایت کند که شما خانواده را دوست بدارد. امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: به خانه برگرد، خداوند پسر کاملی به تو عنایت کرده است.
آن مرد دیگر توقف نکرد و با عجله به طرف منزل برگشت. حضرت مجتبی علیه السلام آن روغن را به پایش مالید. طولی نکشید صاحب روغن باز گشت در حالی که از ولادت فرزند خود خوشحال بود و برای حضرت مجتبی علیه السلام دعا می کرد. بعد از مالیدن روغن، امام علیه السلام از جا برخاست در حالی که اثری از ورم در پای مبارکش دیده نمی شد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت ۹۴۶ /صفحه ۶۸۳/
امام صادق علیه السلام می فرماید: در نامه ی رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده است «هر گاه خدمتگزاران خود را به کاری گماردید که برای آنها دشوار است، شما هم با آنها در آن کار شرکت کنید». هر گاه پدرم (امام باقرعلیه السلام) به خدمتکاران خود دستوری میداد، به آنها می فرمود: چگونه اید؟
آن گاه می آمد و به ایشان می نگریست و اگر کار سنگین بود، می فرمود: بسم الله و همراه آنان کار میکرد و اگر کار سبک بود، آنان را به حال خود می گذاشت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/ حکایت۱۰۰۰ /صفحه ۷۱۸/
در کتاب «سفینه البحار» نقل شده است که روزی حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام از محلی عبور می کرد که به مردی سیاه چهره برخورد نمود.
امام کاظم علیه السلام نزد او رفت و مدت زیادی به گفتگو با او پرداخت. سپس فرمود: «اگر کاری داری، بگو تا برایت انجام بدهم.»
اطرافیان گفتند: «ای پسر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم – آیا سزاوار است با چنین شخصی شما نشست و برخاست داشته باشید و خواسته های او را برآورده سازید؟ در حالی که شایسته است او برای شما به انجام کاری بپردازد.»
امام موسی بن جعفر فرمود : « این فرد، بنده ای از بندگان خداوند، و برادری از برادران دینی ما می باشد، او هم فرزند پدر ما، آدم ابوالبشر است، و معتقد به بهترین دین ها، یعنی اسلام می باشد، و سزاوار نیست که بر او تکبر ورزیم، زیرا که ممکن است روزگار ما را به او محتاج کند، آنگاه او بر ما تکتبر خواهد ورزید.»(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۷۰تا۷۱/
در کتاب « سفینه البحار» نقل شده است که « محمد بن مسلم » مردی ثروتمند و از اشراف «کوفه» و از اصحاب حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السلام بود.
روزی محمد در محضر امام باقر علیه السلام بود. حضرت ضمن فرمایشاتش به محمد، فرمود. «ای محمد، باید متواضع باشی…»
چون محمد از «مدینه» به کوفه بازگشت؛ برای اینکه تکبر را از نفس خویش دور کند؛ ظرف خرمایی و ترازویی برداشت و نزدیک درب مسجد جامع کوفه نشست و صدا زد: «ای
مردم! هر کس خرما می خواهد، بیاید و از من بخرد…»
محمد گفت : « مولایم، امام محمد باقر علیه السلام به من سفارش کرده است که متواضع باشم. من هم به انجام چنین کاری اقدام کرده ام تا مبادا کبر و تکبر در خانه نفس من لانه کند. اکنون تا خرمایی که در ظرف دارم تمام نشود، به خانه باز نمی گردم.»
بستگان محمد به او پیشنهاد کردند که اگر می خواهد خرید و فروش کند، بهتر است به محلی برود که گندم آرد می کنند. او هم پذیرفت و یک شتر و سنگ آسیایی تهیه کرد و مشغول آرد کردن گندم شد.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۷۴تا۷۵/
مرحوم «میرزا محمد تقی شیرازی» مجسمه زهد و تقوا و پرهیزکاری بود. در طول زندگی اش هرگز دیده نشد که از کسی چیزی را طلب کند. حتی وقتی که در خانه، گرسنه و تشنه بسر می برد، از اهل خانه چیزی نمی خواست و مدتها به همان حال می ماند تا آنکه اهل خانه چیزی نزد وی ببرند.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۱۴/
در حالات یکی از بزرگان نوشته اند که روزی از کوچه ای میگذشت. در آن حال فردی از پشت بام منزلش بر سر او خاکستر ریخت.
! مرد مؤمن بدون اینکه به او ناسزا بگوید و فحاشی کند، گفت : « الحمدلله . حق من با آن گناهانی که مرتکب شده ام، این است که سنگ بر سرم ریزد. اما شکر خداوند را که خاکستر بر سرم ریخته شد.»(۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۰۹/
رسول خدا صلی الله علیه وآله شب پنج شنبه ای در «مسجد قبا » تشریف داشت. هنگامی که وقت افطار فرا رسید، چون آن حضرت روزه بود، خواست افطار نماید. لذا به یکی از اصحاب فرمود : «آیا در اینجا آشامیدنی هست.»
«أوس بن خولی انصاری» یک ظرف شیر که عسل در آن ریخته شده بود، خدمت حضرت برد.
رسول اکرم ظرف را گرفت و برای آنکه بنوشد، به طرف دهان برد. اما قبل از آن که میل کند، ظرف را بر زمین نهاد فرمود : « این آشامیدنی دو نوع است. و برای من یکی از آنها کافی است به همین خاطر نه آن را می نوشم ونه آن را حرام می کنم. بلکه برای خدا تواضع می نمایم و از خوردن خودداری می کنم. هرکس که برای خداوند تواضع نماید، خدا او را عزیز می کند و هر کس که تکبر ورزد، او را پست میکنند. و هر که در زندگی میانه روی کند، روزیش می دهد و هر که زیاده روی کند، خدا او را محروم می نماید. خداوند کسی را که
از مرگ زیاد یاد کند، دوست دارد.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۲۰تا۳۲۱/
مرحوم «آیت الله سید حسن ترک» از بزرگان و مراجع مهم نجف اشرف» بود. ایشان در سال ۱۲۹۱ در نجف وفات یافت. وی پس از تحصیل در «کربلا» به نجف اشرف مشرف شد و پس از مدتی مشغول تدریس درس خارج گردید.
روزی بر حسب تصادف زودتر از وقت تدریس به مسجد رفت. همانطور که تنها در مسجد نشسته بود، چشمش به فردی افتاد که سرگرم تدریس بود. سید به بحث آن مرد گوش فرا داد و در پایان از تبحر و استادی او به حیرت افتاد.
روز دیگر عمدأ زودتر از وقت مقرر به مسجد رفت و پای درس آن مرد نشست. چون شیفته درس او شده بود، چند روز دیگر این کار را تکرار کرد.
پس از تحقیق برسید معلوم شد که آن فرد، «شیخ مرتضی انصاری» است که به تازگی از سفر چهارساله اش از ایران بازگشته بود.
روز بعد سید قبل از شروع درس به شاگردانش گفت : « برای من مسلم گشته است که شیخ انصاری مرد فاضلی است و درسش برای شما مفیدتر است. به همین خاطر از امروز به بعد من و همه شما به پای درس ایشان می رویم.»
از آن روز به بعد، شهرت شیخ انصاری زیاد شد و پس از مدتی به مقام مرجعیت رسید.
پس از وفات شیخ انصاری در سال ۱۲۸۱، تدریس دروسی که شیخ می فرمود، به عهده مرحوم سید حسن ترک گذاشته شد.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۴۲تا۳۴۳/
امام حسن علیه السلام بیست مرتبه با پای پیاده به «مکه» مشرف شد. در حالی که از مدینه تا مکه هشتاد فرسخ
راه بود.
وقتی از امام علیه السلام پرسیدند چرا چنین به سفر می روید، حضرت فرمود: «خلاف ادب است که من سوار شوم.» در یک سفر که پای حضرت از شدت راه رفتن بر روی سنگ ها زخم شده بود، اطرافیان گفتند: « آقا صبر کنید تا پای شما را مداوا کنیم، آنگاه به راه خود ادامه دهید.»
حضرت فرمود: نه، بهتر است برویم. در کاروان سرای بعدی، شخص عربی اقامت دارد که دوای این زخم را به همراه دارد.»
چون به آن محل رسیدند، عربی در آنجا بود که فورا بدنبال او رفتند و گفتند: «حضرت امام حسن علیه السلام تو را می خواهد.» او هم سراسیمه به طرف حضرت دوید و سلام عرض کرد.
حضرت به او فرمود: «روغنی همراه تو است که برای معالجه زخم پای من مناسب است.»
او هم روغن را به حضرت داد و ایشان به پای خود مالیدند و بلافاصله زخم خوب شد.
آنگاه حضرت به اعرابی رو کرد و فرمود: «هر خواسته ای داری، بگو تا آن را از خدا بخواهم.»
گفت: «آقا جان، همسر من حامله است، لطفأ دعایی بفرمایید که خداوند پسری به من عطا نماید. »
امام علیه السلام به او بشارت داد: «خداوند تعالی پسری به تو عطا خواهد فرمود که از دوستان ما اهل بیت خواهد شد. »
و پس از مدتی همانطور که امام فرموده بود، اعرابی صاحب پسری شد که از محبین اهلبیت گردید.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۹۳تا۳۹۴/
حضرت یعقوب علیه السلام چون شنید پسرش در مصر بسر می برد و به حکومت رسیده است. به طرف مصر حرکت کرد.
وقتی
به نزدیک در بار یوسف علیه السلام رسید، یوسف اطرافیانش را به استقبال پدرش فرستاد و خود همچنان بر روی تخت سلطنت نشست. البته این کارش هم برای رعایت شؤون سلطنتی بود، نه پیروی از هوای نفس و جاه طلبی.
جبرئیل براو نازل شد و عرض کرد: «دستت را باز کن.»
وقتی دستش را گشود، نوری از دستش خارج شد. یوسف علت را از جبرئیل پرسید. او عرض کرد: «این نور نبوت بود که از صلب تو خارج گردید و دیگر از نسل تو کسی به نبوت نخواهد رسید. علتش هم این است که تو در برابر پدرت از تخت به زیر نیامدی .»
بعد از حضرت یوسف، نبوت به نسل برادرش «لاوی» منتقل شد زیرا او ادب خاصی نسبت به پدرش حضرت یعقوب داشت.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۰۵تا۴۰۶/
در حالات «مرحوم مقدس اردبیلی» (علیه الرحمه) نوشته اند که چهل سال، حتی در اوقات خواب، پاهایش را دراز نکرد وی می فرمود : خجالت میکشم در محضر خداوند عالم ، پاهایم را دراز کنم.»
همچنین نقل کرده اند که هنگام مرگ، چون مقدس اردبیلی را رو به قبله دراز کردند، گفت: «خداوندا، از تو معذرت میخواهم، مدتهاست که در محضر تو پاهایم را دراز نکرده ام ، ولی اکنون چون دستور داده ای، این کار را انجام میدهم.»
باز در مورد ایشان نقل شده است که هنگام حرف زدن، بلند حرف نمی زد چه برسد به آنکه داد بزند البته خداوند پاداش این ادب را خواهد داد. »(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۲۷/
فردی خدمت حضرت امام صادق علیه السلام شرفیاب شد و به رسم ادب، سر مبارک امام را بوسید، سپس پیشانی امام و بعد دستهای ایشان و بعد روی پای حضرت افتاد تا آنها را ببوسد. در آن حال، امام علیه السلام فریاد زد: «برای خداوند دیگر چه می خواهی انجام دهی؟ مگر نمیدانی جعفر (علیه السلام) خود عبد خداست.»
یعنی باید نهایت تذلل را فقط برای خداوند جهانیان بکار برد.(۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۲۹/
امام علی علیه السلام بسیار صدقه می داد و به مستمندان کمک مالی می کرد. شخصی به آن حضرت عرض کرد: کم تصدق الأ تمسک، چقدر زیاد صدقه میدهی، آیا چیزی برای خود نگه نمی داری؟
امام علی علیه السلام در پاسخ فرمود: آری به خدا سوگند، اگر بدانم که خداوند انجام یک واجب را قبول می کند، از زیاده روی در انفاق خودداری می کردم، ولی نمی دانم که آیا این کارهای من مورد قبول خداوند هست یا نه؟ (چون نمی دانم، آنقدر می دهم تا بلکه یکی از آنها قبول گردد).(۴)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۴/
نجاشی پادشاه حبشه بود. در آغاز بعثت، جمعی از مسلمین به سرداری «جعفر طیار» در مکه از گزند مشرکین، به حبشه پناهنده شدند. نجاشی به آنها پناه داد و بسیار به آنها مهربانی می کرد. آنها حدود پانزده سال با کمال امنیت و رفاه در حبشه زندگی کردند. پیامبر صلی الله علیه و آله نامه ای برای نجاشی فرستاد و او را به اسلام دعوت کرد. او نامه پیامبر صلی الله علیه و آله را روی چشم گذاشت و در حضور جعفر طیار علیه السلام را پذیرفت.
وقتی نجاشی از دنیا رفت، جبرئیل خبر فوت او را به رسول خدا صلی الله علیه و آله داد. ایشان بسیار متأثر شد و گریه کرد. سپس به مسلمین فرمود: برادر شما اصحمه (نجاشی) از دنیا رفت. خداوند پستی و بلندی ها را از جلو چشم پیامبر صلی الله علیه و آله برداشت و آن حضرت جنازه نجاشی را (در حبشه) دید و بر آن نماز خواند و در نماز
هفت تکبیر گفت(۱).
پس از فوت نجاشی، طولی نکشید که در کشور حبشه هرج و مرج به وجود آمد و سلطنت خاندان نجاشی، منقرض شد.
یکی از پسران او بنام «ابو نیترز» (اسیر شده بود، به یکی از تجار مکه فروخته شده بود.
امام علی علیه السلام از این موضوع اطلاع یافت و برای جبران محبت های نجاشی به مسلمین ابو نیزر را از صاحبش خرید و آزاد کرد. از آن پس نیز با کمال آسایش در حضور امام علی علیه السلام بود.
وی قامتی بلند و چهرهای زیبا داشت. هر کس او را می دید، تصور می کرد که عرب حجازی است.
هیئتی از حبشه به مدینه آمدند تا آبونیزر را با خود به حبشه ببرند و مقام پادشاهی را به او بسپرند.
او نپذیرفت و به آنها گفت: پس از آن که خداوند نعمت اسلام را بر من ارزانی داشت، دیگر به پادشاهی، اشتیاق ندارم(۲).
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۳۹/
امام علی علیه السلام در کوفه به بازار پیراهن فروش ها آمد. به یکی از آنها فرمود: ای جوان! آیا دو پیراهن به قیمت پنج درهم داری؟
جوان گفت: آری، ولی قیمت یکی سه درهم است و دیگری دو درهم می باشد، علی ؟ فرمود: آنها را بیاور.
علی علیه السلام پنج درهم را داد و آن دو پیراهن را خرید. پیراهن بهتر را به قنبر داد، قنبر عرض کرد: ای امیر مؤمنان! تو سزاوارتر به پیراهن بهتر هستی، زیرا روی منبر برای مردم خطبه می خوانی.
علی علیه السلام فرمود: ای قنبر! تو جوانی و احساسات و تمایلات جوانی
داری، و من از پروردگارم شرم می کنم که لباسی برتر از لباس تو بپوشم و بر تو برتری جویم، زیرا از رسول خدا صلیا لله علیه و آله، شنیدم که فرمود:
البسوهم مما تلبسون و اطعموهم مما تأکلون (۱)
به غلامان خود همان لباس را بپوشانید که خود می پوشید، و همان غذا را بدهید که خود می خورید.
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۴۴/
سلمان در زمان خلافت عمر استاندار مدائن بود. روزی مسافر غریبی از شام به مدائن آمد. او سلمان را نمی شناخت، ولی از قیافه ساده او گمان کرد که کارگر است. بار علفی بر دوش داشت، خسته شده بود. خطاب به سلمان گفت: ای بنده خدا بیا این بار مرا تا فلان جا ببر.
سلمان بی آنکه ناراحت شود، با کمال اشتیاق، بار علف او را به دوش کشید و به سوی مقصود حرکت کرد. در مسیر راه، مسافر غریب دید هر کس او را می بیند، احترام می کند، بعضی هم می گویند: سلام بر امیر! با خود گفت: به راستی این شخص کدام امیر است…؟! ناگهان دید جمعی آمدند تا بار علف را از او بگیرند، سپس به مسافر گفتند: مگر تو این شخص را نمی شناسی؟ ایشان استاندار مدائن، (سلمان) است. مسافر شامی، سخت شرمنده شد و به دست و پای سلمان افتاد و معذرت خواهی کرد و عاجزانه خواست او را ببخشد.
سلمان به او گفت: تا این بار را به مقصد نرسانم به تو نخواهم داد.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۱۵تا۴۱۶/
پس از فتح ایران به دست مسلمین (در عصر خلافت عمر) جمعی از اسیران ایرانی را به مدینه آوردند. عمر تصمیم گرفت زنهای آنها را به عنوان کنیز بفروشد و مردان آنها را به عنوان بنده (غلام) در اختیار عربها قرار دهد تا هنگام طواف کعبه، افراد ضعیف و پیرمردان را به دوش بگیرند و طواف دهند.
حضرت علی علیه السلام این تصمیم را نقض کرد و فرمود:
بزرگان هر قوم را احترام کنید. ایرانیان اسیر شده از
افراد بزرگوار و دانا هستند و تسلیم حکومت اسلامی شده و به اسلام گرویده اند. من از سهمیه خود و فرزندانم و سهمیه بنی هاشم، آنها را در راه خدا آزاد ساختم.
مهاجران و انصار نیز به آن حضرت اقتدا کرده و گفتند: ما نیز سهمیه خود را به شما بخشیدیم ای برادر رسول خدا!
علی علیه السلام گفت: خدایا شاهد باش که ایشان حق خود را به من بخشیدند و من پذیرفتم و اسیران ایرانی را آزاد ساختم.
وقتی عمر اوضاع را چنین دید، به حاضران گفت: علی بن ابی طالب به آزاد سازی اسیران فارس، پیشی گرفت و تصمیم مرا نقض نمود، برخیزید تا به حضور علی برویم و با او گفت و گو کنیم.
وقتی به حضور علی علیه السلام آمدند، عمر عرض کرد:
یا ابالحسن ما الذی ارغبک عن رأینا فی الأعاجم
ای ابوالحسن! چه عاملی موجب شد که از رأی و تصمیم ما در مورد عجمها سرباز زدی؟
علی علیه السلام چنین فرمود: به خاطر این که ایرانیان افراد بزرگوار و دانایی هستند و گرایش به اسلام دارند و پیامبر صلی الله علیه و آله در شأن آنها مطالبی فرموده که اگر دین در ستارۂ ثریا قرار گیرد، سلمان و قوم او (ایرانیان) به آن دست یازند و آن را در اختیار خود گیرند… بر این اساس صلاح اسلام آن است که آنها آزاد گردند و آزادانه به تقویت و گسترش اسلام بپردازند که نفع بسیار برای اسلام خواهد داشت، ولی اگر تحقیر و سرکوب گردند نتیجه معکوس دارد…(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۲۵تا۴۲۶/
امام صادق علیه السلام فرمود: خداوند به حضرت موسی بن عمران علیه السلام وحی کرد ای موسی! آیا می دانی که چرا تو را برای همکلامی خودم برگزیدم، نه دیگران را؟!
موسی علیه السلام عرض کرد: نه، راز این مطلب را نمی دانم؟!
خداوند، به او وحی کرد: ای موسی! من بندگانم را زیر و رو کردم، در میان آنها هیچ کس را در برابر خود، متواضع تر و فروتن تر، از تو ندیدم:
یا موسی إنک اذا صلیت، وضعت خدک علی التراب؛
ای موسی! تو هرگاه، نماز میگزاری، گونه خود را روی خاک می نهی و چهره ات را روی زمین می گذاری.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه۴۷۳/
مهندس میرحسین موسوی، (نخست وزیر سابق جمهوری اسلامی ایران) نقل می کرد: ما هیئت دولت هر وقت خدمت امام خمینی رحمه الله علیه می رسیدیم، تأکید می فرمود که کاری نکنید که نتوانید برای مردم توضیح دهید.
روزی به محضر امام رفتیم، از فداکاری مردم، سخن به میان آمد، امام فرمودند: این مردم خیلی از ما جلو هستند.
یکی از برادران اظهار داشت: اگر ما بگوییم دنباله رو مردم هستیم، درست است، لکن در مورد شما که چنین نیست.
امام با شنیدن این مطلب، قدری ناراحت شد و فرمود: خیر، این مردم از همه ما جلوتر هستند.
امام در سخنی در تاریخ ۵۸/۳/۴ در مورد مستضعفان از مردم خطاب به شخصیت ها فرمودند: «اگر شما کسانی را که زیر دستتان هستند، ضعیف شمردید و به أنها خدای ناخواسته تعدی کردید، شما هم مستکبر می شوید و زیردستها مستضعف».(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۲۴/
مرحوم حضرت آیه الله العظمی سید محمد تقی خوانساری، یکی از علمای وارسته، و از مراجع تقلید بود که در سال ۱۳۷۱ قمری از دنیا رفت و قبر شریفش در کنار مرقد شریف حضرت معصومه سلام الله علیها در مسجد بالاسر است.
از ویژگی های اخلاقی این مرد بزرگ این بود که شبی در کوچه ای عبور می کرد. دید کودکی گریه می کند. از او پرسید چرا گریه می کنی؟
گفت: ده شاهی پول داشتم، گم کرده ام.
آیه الله خوانساری، با چراغ دستی خود، همان جا به جست و جو پرداخت، تا پول او را پیدا کرد. کودک خوش حال شد و رفت.
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۴۵/
مرحوم آیه الله العظمی شیخ جعفر کبیر (صاحب کتاب کشف الغطا) از علمای وارسته قرن سیزدهم بود. وی در ماه رجب سال ۱۲۲۸ قمری در نجف اشرف درگذشت.
ایشان در یکی از مساجد نجف اشرف، اقامه نماز جماعت می نمود. یک روز ظهر، مسلمین در صفوف جماعت در انتظار آمدن شیخ جعفر به سر می بردند، ولی از آمدن او مأیوس شدند. برخاستند و نماز خود را فرادا خواندند.
در این وقت مرحوم شیخ جعفر به مسجد آمد، دید مردم فرادا نماز می خوانند. بسیار ناراحت شد و آنها را سرزنش کرد و گفت: آیا در میان شما یک نفر مورد اطمینان نیست که هرگاه من به مسجد نرسیدم، به او اقتدا کنید و نماز را به جماعت بخوانید؟! در این بین، تاجر نیکوکاری در گوشه ای از مسجد نماز می خواند، آیه الله شیخ جعفر به او اقتدا کرد. مردم نیز به پیروی از شیخ، صفها را منظم کرده و به
آن تاجر صالح، اقتدا نمودند. تاجر بسیار شرمنده شد، در حالی که عرق خجالت از سر و صورتش می ریخت، نماز را با زحمت به پایان رساند. بعد از نماز فوراً برخاست، ولی شیخ جعفر دست او را گرفت و اصرار کرد که باید نماز عصر را هم بخوانی.
او قبول نمی کرد، سرانجام شیخ جعفر گفت: یا باید نماز جماعت را تو بخوانی و ما به تو اقتدا کنیم، یا دویست لباس شامی برای فقرا بیاوری؟
تاجر گفت: حاضرم آن لباس ها را به این جا بیاورم. شیخ گفت: باید قبل از نماز بیاوری.
تاجر قبول کرد و شخصی را فرستاد و آنها را از مغازه اش آوردند. شیخ جعفر، آن لباس ها را بین فقرا تقسیم نمود. سپس برخاست و نماز خواند. مردم نیز نماز عصر را به امامت آیه الله شیخ جعفر خواندند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۴۸/
آیه الله العظمی سید محمد تقی خوانساری، از مراجع مجاهد و بزرگ حوزه علمیه قم بود که در سال ۱۳۷۱ قمری در قم درگذشت و قمر شریفش در قسمت شمال جنوبی مرقد حضرت معصومه در مسجد بالاسر قم قرار گرفته است.
یکی از اساتید برجسته حوزه علمیه قم دو نکته اخلاقی ذیل را از ایشان نقل کرده است:
١. چند نفر بودیم و می خواستیم خدمت حضرت آیه الله العظمی خوانساری برسیم. نزدیک منزل ایشان که رسیدیم، دیدیم ایشان به طرف منزل خود می آیند. در منزل که رسیدند سائلی آمد و به ایشان عرض کرد که من پیراهن ندارم. آقا وارد اتاق شد، ما هم پشت سر ایشان وارد اتاق شدیم. دیدیم پیراهن خود را از تن بیرون آوردند و به آن سائل دادند. سپس قبای خود را پوشید و همان طور بدون پیراهن نشست.
۲. هنگامی که بنا شد در قم نماز باران توسط ایشان خوانده شود آیه الله العظمی سید محمد حجت و آیه الله العظمی صادر، به ایشان پیام دادند که ما هم حاضریم در نماز باران شرکت کنیم.
ایشان در پاسخ آن پیام فرمودند: شما شرکت نکنید من نماز باران را می خوانم، اگر خداوند دعای ما را مستجاب کرد و باران آمد، مردم آن را به حساب همه روحانیت می گذارند و موجب عزت و عظمت روحانیت می شود و اگر باران نیامد مردم این را به حساب من می گذارند، اما موقعیت شما محفوظ می ماند. بگذارید اگر لطمه ای به وجه؛ کسی وارد شد، آن من باشم و وجهه و موقعیت شما برای اسلام) محفوظ بماند(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۵۱تا۵۵۲/
یکی از شاگردان آیه الله العظمی بروجردی می گفت: در منزل اندرونی آقای بروجردی در محضر آن بزرگوار بودم. در منزل بیرونی مجلسی بود و در آن مجلس، شخصی با صدای بلند گفت: برای سلامتی امام زمان و آیه الله بروجردی، صلوات! در همان حال ایشان در حیاط قدم می زد. با شتاب و ناراحتی به طرف در بیرونی آمد و با عصا محکم به در زد، به طوری که آقایانی که آن جا بودند، ترسیدند. چند نفر به طرف در اندرونی رفتند که ببینند چه خبر است؟
آیه الله بروجردی فرمود: چه کسی بود که نام مرا در کنار نام مبارک امام زمان علیه السلام آورد، او را از خانه بیرون کنید.
منبع داستان دوستان/صفحه
۵۷۰/
یکی از ویژگی های آیه الله العظمی بروجردی به مبارزه با خرافات و هم چنین حساسیت شدید در برابر منکرات بود.
روزی آیه الله بروجردی در حال ورود به حرم امام رضا علیه السلام بود. آخوندی را دید که برای احترام به حضرت رضا علیه السلام به سجده افتاد، آقا با دیدن این صحنه شدید ناراحت شد و فرمود: این چه کاری است که می کنی؟ تو با این عملت، مرتکب دو گناه می شوی:
١. سجده برای غیر خدا.
۲. روحانی هستی و چنین کاری را انجام می دهی و این سبب می شود که دیگران هم از تو پیروی کنند.
یکی از علما نقل کرد: روزی مرحوم بروجردی از خانه اش بیرون آمد. یکی از زوار که پیر مرد بود، جلو آقا آمد و روی پای ایشان افتاد تا ببوسد و اظهار ادب کند. آیه الله بروجردی، این کار را حرام می دانست و معتقد بود شرک است، از این رو شدید عصبانی شد و در همین حال فریاد می زد: این عمل شرک است و حرام است. بعد چند قدمی که رفتند، برگشتند و پیر مرد را خواستند، ابتدا با نرمی به او فرمودند: این کار، اشتباه و شرعا حرام است.
بعد دستور داد: به پیر مرد پول بدهند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۷۸تا۵۷۹/
او روغن زیتون می فروخت و در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در مدینه زندگی می کرد. آن حضرت را بسیار دوست می داشت، به گونه ای که هر وقت صبح می خواست به سوی محل کارش برود، نخست به محضر رسول خدا
صلی الله علیه و آله می رفت و سپس به فروشگاه خود روانه می شد.
روزی پس از دیدار پیامبر، به محل کار خود رفت، ولی اندکی نگذشت که شتابان به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت، وقتی حضرت او را دید، با دست به او اشاره کرد که بنشین. او نشست، رسول خدا صلی الله علیه و آله به او فرمود: چرا امروز برای دومین بار این جا آمدی؟
گفت: ای پیامبر اسلام! سوگند به خدایی که تو را به راستی به پیامبری فرستاد، یاد تو آن چنان قلبم را فرا گرفت که نتوانستم به سوی محل کارم بروم، بی اختیار بازگشتم، تا بار دیگر تو را زیارت کنم. پیامبر صلی الله علیه و آله برای او دعا کرد و فرمود: به خیر باشد.
این رفت و آمد هم چنان ادامه داشت، ولی چند روز گذشت، اما هیچ خبری از او نشد. آن حضرت از یاران پرسید: فلانی کجاست؟ خبری از او نیست.
شخصی عرض کرد: ما نیز مدتی است که او را ندیده ایم.
پیامبر صلی الله علیه و آله برخاست و همراه یاران به محل کار او روانه شدند، اما او را ندیدند. از همسایگان جویای حال او شدند، عرض کردند: ای رسول خدا! او از دنیا رفت او در نزد ما شخص امانت دار و راستگو بود، ولی یک کارناپسند داشت و آن این که چشمش پشت سر زنان بود.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
رحمه الله والله لقد کان یحبنی حبا لو کان نخاساً لغفرالله له؛
خداوند او را بیامرزد، سوگند به خدا او به گونه ای مرا دوست داشت که اگر (فرضاً) نخاس (فروشنده انسان غیر برده) می بود، خداوند او را می آمرزد و می بخشد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۶۸تا۶۶۹
روزی شیخ ابوسعید (متوفی ۴۴۰ ه ق) با جمعی از مریدان از کوچه ای عبور می کردند، زنی مقداری خاکستر از پشت بام انداخت. مقداری روی لباس شیخ ابوسعید افتاد. شیخ ناراحت نشد، ولی همراهان عصبانی شدند و خواستند آن زن را سرزنش کنند.
شیخ ابوسعید به همراهان گفت: آرام باشید، کسی که سزاوار آتش بود، با او به اندکی خاکستر قناعت کردند، بنابراین بسی جای شکر است.
حاضران از سخن پر معنای او، خوشحال شدند و تحت تأثیر قرار گرفتند.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۷۵تا۶۷۶/
پیامبر صلی الله علیه و آله روزه گرفته بود. شب پنجشنبه در مسجد قبا می خواست افطار کند، به حاضران فرمود: آیا از نوشیدنی ها چیزی هست؟.
أوس بن خولی (از مسلمانان مدینه)، ظرف دوغ مخلوط به عسل را به حضور آن حضرت آورد.
پیامبر صلی الله علیه و آله چون مقداری از آن را به دهان گذاشت و چشید، کنار گذاشت و فرمود: من این غذا را نمی خورم، و آن را تحریم هم نمی کنم، ولی به خاطر خدا نمی خورم، زیرا هر کس در برابر خدا تواضع کند، خداوند مقام او را بالا می برد و هر که تکبر نماید، خداوند او را پایین می آورد. هر کس که در معاش زندگی، قناعت و میانه روی کند، خداوند روزی او را تأمین می نماید و هر کس اسراف و ول خرجی کند، خداوند او را (از نعمت هایش) محروم می سازد و کسی که همواره به یاد مرگ باشد، خداوند او را دوست می دارد.(۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۷۹تا۶۸۰/
در روایت آمده است: رسول خدا صلی الله علیه و آله با جمعی از اصحاب خود، در خانه اش غذا می خوردند، سائلی معلول و فلج به در خانه آن حضرت آمد، پیامبر صلی الله علیه و آله به او اجازه ورود داد. وقتی وارد شد چون نمی توانست بنشیند، پیامبر صلی الله علیه و آله او را روی زانوی خود نشاند و سپس به او فرمود: «از غذا بخور».
مردی از قریش که در مجلس حاضر بود، از دیدن این بیمار مفلوک، اظهار تنفر و انزجار کرد، مدتی
نگذشت که همین قریشی مغرور به همین درد، مبتلا شد و جان سپرد.
نیز نقل شده است: پیامبر صلی الله علیه و آله غذا می خورد، در این هنگام، سیاه چهره ای که بیماری آبله گرفته بود، و پوست زخم های آبله بدنش جدا شده بود، به حضور رسول اکرم صلی الله علیه و آله آمد، او نزد هر شخصی می نشست، آن شخص از نزد او برمی خاست و به کنار می رفت.
پیامبر صلی الله علیه و آله برخاست و او را در کنار خود نشاند و احترام شایانی به او نمود.(۱)
من روی ندیدم به همه کشور خوبی ـ کو خوب تر از طلعت زیبای تو باشد
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۹۳/
ابو امامه می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که عصا در دست داشت به سوی ما آمد، ما همه به احترام او یک جا برخاستیم و اظهار ادب نمودیم.
حضرت، ما را از این کار نهی کرد و فرمود: آن گونه که عجم ها بر می خیزند و به همه دیگر احترام می کنند. بر نخیزید.@@پاورقی نا خوانا@@
امام علی علیه السلام نیز در مسیر حرکت به جنگ صفین از شهر «اَنبار » گذشت. کدخداهای این شهر برای احترام، از مرکب های خود پیاده شدند و در پیشاپیش آن حضرت شروع به دویدن کردند.
امام علی علیه السلام شدیداً آنها را از این کار نهی کرد و فرمود: چقدر زیانبار است مشقتی که مجازات الهی در پی دارد(۲)!
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۹۹/
ابن مسعود (یکی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله ) می گوید: روزی دیدم پیامبر صلی الله علیه و آله با مردی صحبت می کند، ولی هیبت پیامبر صلی الله علیه و آله آن چنان آن مرد را فراگرفته است که رعشه بر اندام شده بود.
پیامبر صلی الله علیه و آله به او رو کرد و فرمود:
هون علیک قلست بملک إثنما اَنا ابن امرئه کانت تأکل القد؛
آرام بگیر، من شاه نیستم، من فرزند زنی هستم که از ظرف) پوستی غذا می خورد(۳)
ابوذر نیز می گوید: سلمان و بلال حبشی را دیدم که به سوی پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند، وقتی به آن حضرت رسیدند، ناگهان سلمان بر قدم رسول خدا صلی الله علیه و آله افتاد و آن را بوسید، پیامبر
صلی الله علیه و آله به سلمان فرمود:
یا سلمان لاتصنع بی ما تصنع الا عاجم بملوکها أنا عبد من عبید الله آکل مما یأکل العبد وأقعد کما یقعد العبد
ای سلمان! آن گونه با من رفتار مکن که عجم ها با شاهان خود رفتار می کنند، من بنده ای از بندگان خدا هستم، هم چون بنده، می خورم و مینشینم.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۲۰تا۹۲۱/
یکی از ارادتمندان و شاگردان علامه سید محمد حسین طباطبایی می گوید:
مدت چهل سال در حسرت اقتدا به استاد به هنگام نماز بودم. هیچ گاه نشد که اجازه دهند در نماز به ایشان اقتدا کنم و غصه ی یک نماز جماعت به امامت استاد علامه طباطبایی در دلم مانده بود تا این که در یکی از ماه های مبارک شعبان به هنگام تشرف به مشهد در منزل ما وارد شدند.
موقع نماز مغرب برای ایشان و همراهی که پرستار و مراقب ایشان بود سجاده پهن کردم و از اتاق شان خارج شدم. پیش خود گفتم: هرگاه استاد نماز را آغاز کردند، وارد اتاق میشوم و به ایشان اقتدا می کنم.
حدود یک ربع بعد همراه شان مرا صدا کرد و گفت: استاد نشسته و منتظرند که شما بیایید و نماز بخوانید. عرض کردم: من اقتدا می کنم. استاد گفتند: ما اقتدا می کنیم!
عرض کردم: چهل سال است از شما تقاضا نموده ام که یک نماز با شما بخوانم. استدعا میکنم بفرمایید نماز را شروع کنید. با تبسم ملیحی فرمودند: یک سال دیگر هم روی آن چهل سال! بالاخره دیدم ایشان بر جای خود محکم نشسته و منتظر من هستند.
عرض کردم:
بنده مطیع شما هستم، اگر امر بفرمایید اطاعت می کنم. فرمودند: امر که چه، عرض میکنم. برخاستم و نماز مغرب را به جای آوردم و بعد از چهل سال علاوه بر آن که نتوانستم یک نماز به ایشان اقتدا کنم، در چنین دامی هم افتادم که استاد به من اقتدا فرمایند. خدا می داند که تواضع ایشان، سنگ و جماد را هم از شدت خجالت ذوب می کرد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۱۶ /صفحه۴۱/
روزی حضرت استاد حسن زاده آملی از خیابان ارم قم عبور می کردند که فردی بچه به بغل به ایشان رسیده، سلام کرد. استاد جواب سلام را داد، آن مرد خم شد که دست مبارک آقا را ببوسد و بوسید، استاد ناراحت شدند و فرمودند: این چه کاری است که می کنید، باید دست این بچه ی معصوم و بی گناه را بوسید. سپس استاد خم شدند و دست بچه را بوسیدند.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۳۶ /صفحه ۲۲۶/
بلال حبشی از مسلمانانی بود که از نظر معنوی ترقی کرده بود تا جایی که اذان گوی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) شد و آن حضرت می فرمود: ای بلال ( به وسیله ی اذان) به روح ما نشاط ببخش. پیامبر (صلی الله علیه و آله) او را امین بر بیت المال نمود و همچون برادر تنی با او رفتار می کرد و به او می فرمود: وقتی وارد بهشت می شوم، صدای کفش تو را جلوتر از خودم می شنوم، آن وقت که در سرزمین سرسبز بهشت راه می روی.
بر این اساس مسلمانان نزد بلال می آمدند و امتیازات و افتخاراتی را که کسب کرده بود به او تبریک می گفتند.
بلال هرگز از تعریفات آنان دچار غرور نمی شد و ستایش مردم اخلاق او را عوض نمی کرد. او با کمال تواضع در پاسخ آنها می گفت: من از اهالی حبشه هستم، دیروز عبد و غلام بودم.
های شنیدنی ج ۴، ص ۱۷۳.
عارف سالک. آیت الله حاج سید حسین فاطمی در کتاب جامع الدر(۱) می نویسد:
خبری (حدیثی) است مشهور که «اگر کسی تواضع کند برای شخص غنی، یعنی صاحب مال و ثروت {فقط به خاطر ثروتش نه به خاطر انسان دوستی، همنوع یا برادر دینی بودن و…} دو ثلث {دو سوم } ایمانش {از بین} می رود.»
(سر) این حدیث را از ابوعلی دقاق پرسیدند، در جواب گفت: انسان مرکب از سه چیز است: قلب، زبان و جوارح (اعضا)، پس اگر کسی به زبان و جوارح {دو سوم از وجودش} فروتنی نمود برای شخص غنی، دو سوم ایمانش از بین می رود و اگر قلب هم با زبان و اعضا موافق بود، تمام ایمانش از بین می رود.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت۲۴۱ /صفحه ۲۲۹تا۲۳۰/
امام علی (علیه السلام) می فرماید: فاعتبروا بما کان من فعل الله بإبلیس إذ أحبط عمله الطویل و جهده الجهید و کان قد عبد الله سته آلاف سنه لایدری أ من سنی الدنیا أم سنی الآخره عن کبر ساعه واحده فمن بعد إبلیس یسلم علی الله بمثل معصیته کلا ما کان الله سبحانه لیدخل الجنه بشرأ بأمر أخرج به منها ملکاً إن حکمه فی أهل السماء و أهل الأرض لواحد و ما بین الله وبین أحد من خلقه هواده فی إباحه حمی حرمه علی العالمین.
پس، از آن معاملت که خداوند با ابلیس کرد عبرت بگیرید. آن همه اعمال نیکویش را باطل گردانید و آن همه سعی و کوشش او را بی ثمر ساخت. ابلیس شش هزار سال خدا
را عبادت کرد، حال از سال های دنیا بود یا سال های آخرت(۱) کس نداند، ولی یک لحظه تکبر ورزید. بعد از ابلیس چه کسی ممکن است که از این گونه نافرمانی ها در برابر ذات احدیت در امان ماند؟
هرگز خداوند انسانی را به بهشت نمی برد که مرتکب عملی شده باشد که ملکی را به سبب آن از بهشت رانده است. حکم او بر اهل آسمان ها و مردم روی زمین یکسان است و میان خدا و هیچ یک از بندگانش مصالحه ای نیست(۲) که چیزی را که بر همه ی جهانیان حرام کرده بر آن بنده، مباح نموده باشد.(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۴۳ /صفحه ۲۳۰تا۲۳۱/
روزی بهلول بر خلیفه وارد شد، دید خلیفه بر تخت پادشاهی خود نشسته و دیگران ایستاده اند. بهلول خطاب به خلیفه فریاد زد و گفت: السلام علیک یا الله!
خلیفه گفت: من الله نیستم. بهلول گفت: السلام علیک یا جبرئیل! خلیفه گفت: من جبرئیل هم نیستم.
بهلول گفت: الله که نیستی، جبرئیل هم که نیستی، پس برای چه آن بالا نشسته ای، بیا پایین و میان جمع بنشین!
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۴۴ /صفحه ۲۳۱/
مروی است که خداوند به حضرت موسی (علیه السلام) وحی فرمود: هر گاه برای مناجات آمدی، کسی که خودت را از او بهتر و بالاتر می دانی، همراهت بیاور. حضرت موسی (علیه السلام) هر فردی از بشر را که نگریست جرأت نکرد بگوید من از او بهترم، پس بشر را رها کرد و در اصناف حیوانات ملاحظه نمود تا رسید به سگ جرب داری، با خود گفت این را همراه می برم، بندی به گردن آن حیوان انداخت و همراه خود برد، چون قدری راه رفت پشیمان شد، بند را باز کرد و حیوان را رها نمود. چون به محل مناجات رسید، خداوند فرمود: کجا است آنچه به تو امر کردیم؟ موسی (علیه السلام) فرمود: خداوندا! کسی را بدتر از خود نیافتم.
خداوند فرمود: به عزت و جلالم سوگند، اگر کسی را آورده بودی، نامت را از دیوان پیغمبری پاک می کردم.(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت۲۴۵ /صفحه ۲۳۱/
استاد مصباح یزدی فروتنی علامه طباطبایی را این گونه بیان می کند: در طول سی سال که افتخار درک محضر ایشان را داشتم، هرگز کلمه ی «من» از ایشان نشنیدم، در عوض عبارت «نمی دانم» را بارها از ایشان شنیدم. همان عبارتی که افراد کم مایه از گفتن آن عار دارند!(۵)
یکی قطره باران ز ابری چکید ـ خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریا است من چیستم ـ گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید ـ صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار ـ که شد نامور لؤلؤ(۱) شاهوار
بلندی از آن یافت کو پست شد ـ در نیستی کوفت تا هست شد
بلندیت باید، تواضع گزین ـ که این بام را نیست سلّم (۲) جز این
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت۲۴۷ /صفحه ۲۳۲/
در مدینه چند نفر بیمار جذامی بودند. مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری می کردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه که از لحاظ جسمی از بیماری خود رنج می بردند، از لحاظ روحی از تنفر و انزجار مردم رنج می کشیدند و چون می دیدند دیگران از آنها تنفر دارند، خودشان با هم نشست و برخاست می کردند. یک روز هنگامی که دور هم نشسته بودند و غذا می خوردند، امام سجاد علیه السلام از آن جا عبور کرد. آنها امام را بر سر سفره خود دعوت کردند. امام معذرت خواست و فرمود: من روزه دارم، اگر چنین نبود از مرکب پایین می آمدم؛ ولی در عوض از شما تقاضا می کنم که فلان روز مهمان من باشید. حضرت این را گفت و رفت. روز موعود فرا رسید؛ امام دستور فرمود تا در خانه اش غذایی بسیار عالی بپزند. مهمانان جذامی طبق وعده ی قبلی حاضر شدند. سفرهای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام سجاد نیز در کنار همان سفره، غذای خود را صرف کرد و به هر کدام از آنها مقداری پول نیز عنایت کرد.(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت۲۴۹ /صفحه ۲۳۳تا۲۳۴/
ملا عباس تربتی با شیخ عباس قمی سابقه ی دوستی داشت و با همدیگر صمیمی بودند. یک روز شیخ عباس قمی از بالای منبر، چشمش به ملا عباس می افتد که در گوشه ای از مجلس نشسته و به سخنانش گوش می دهد. همان وقت می
گوید: ای مردم! جناب ملا عباس تشریف دارند از ایشان استفاده کنید و از منبر پایین می آید و از ملا عباس می خواهد که تا پایان ماه رمضان به جای ایشان منبر برود و در آن ماه، دیگر منبر نرفت.(۱)
ای برادر چو خاک خواهی شد ـ خاک شو پیش از آن که خاک شوی
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۵۳ /صفحه۲۳۶تا۲۳۷/
روزی امام کاظم علیه السلام از کنار مردی سیاه پوست و زشت رو عبور کرد. حضرت به او سلام کرد و کنارش نشست و مدتی طولانی با او گرم صحبت شد. سپس به او فرمود: برای برآورده کردن نیازهایت آماده هستم. برخی از حاضران از روی تعجب به آن حضرت عرض کردند: ای پسر رسول خدا! شما با آن همه مقام و منزلت این گونه با یک سیاه پوست زشت رو صحبت می کنید! امام کاظم علیه السلام در پاسخ فرمود: (چنین نگویید!) چرا چنین برخوردی نکنم؟! او برادر و همسایه ما است و پدر ما و او حضرت آدم است (پس در پدر مشترک هستیم) و بهترین ادیان {اسلام} بین ما و او پیوند یگانگی برقرار کرده است.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۵۴ /صفحه ۲۳۶تا۲۳۷/
شیخ محمد بن قاسم بن یعقوب در کتاب «روض الأخیار» نوشته است: روزی بچه ها در راه مسجد به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله گفتند: باید برای ما شتر بشوی؛ همان طور که برای حسن و حسین این کار را انجام می دهی!
رسول اکرم صلی الله علیه و آله به بلال فرمودند: به خانه برو و هر چه پیدا کردی بیاور تا من نفس خودم را از این بچه ها بخرم. بلال رفت و هشت عدد گردو آورد. حضرت گردوها را به آنها دادند و نفس خود را از بچه ها خریدند و فرمودند: خداوند رحمت کند برادرم (حضرت) یوف را! او را به قیمت
ارزان به چند درهم فروختند و مرا به هشت گردو!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۵۶ /صفحه۲۳۷تا۲۳۸/
محدث قمی برای فرزند بزرگش نقل کرده است: وقتی کتاب منازل الآخره را تألیف کردم، کتاب به دست شیخ عبد الرزاق مسئله گو – که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه مسئله می گفت – افتاد. مرحوم پدرم کربلایی محمد رضا از علاقه مندان او بود. شیخ عبد الرزاق روزها کتاب «منازل الآخره» را باز می کرد و برای شنوندگان می خواند. یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: شیخ عباس! ای کاش مثل این مسئله گو میشدی و می توانستی منبر بروی و این کتاب را بخوانی. چند بار خواستم بگویم آن کتاب از آثار و تألیفات من است؛ اما هر بار خودداری کردم و چیزی نگفتم، فقط عرض کردم: دعا بفرمایید خداوند توفیقی مرحمت بفرماید.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۵۸ /صفحه ۲۳۹/
حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام، امیر {فرماندار} بود. سیرهی او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه پیاده راه می رفت و خود اسباب خانه اش را تهیه می کرد.
یک روز که در بازار راه می رفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی مزد قبول کرد بارش را به خانه اش برساند.
مرد یونجه را بر پشت سلمان گذاشت و سلمان آن را برد. در راه مردی آمد و گفت: ای امیر! این را به کجا می بری؟ آن مرد فهمید
که او سلمان است، به پای او افتاد و عذرخواهی کرد.
سلمان فرمود: این بار را به خانه ات رساندم، اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو نیز عهد کن تا هیچ کس را به بیگاری {عمل بدون دستمزد} نگیری و چیزی را که خودت می توانی ببری به دیگران نسپری، این کار به مردانگی تو آسیبی نمی رساند. (۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۵۹ /صفحه ۲۳۹/
ابوذر می گوید: سلمان فارسی و بلال حبشی را دیدم که با هم حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله رسیدند. در این میان، سلمان برای احترام به پیامبر صلی الله علیه و آله به پاهای رسول خدا افتاد و بر آنها بوسه زد.
پیامبر صلی الله علیه و آله ضمن جلوگیری از این کار، به سلمان فرمودند: از آن کارهایی که عجم (غیر عربها در مورد شاهان خود انجام می دهند انجام نده، من بندهای از بندگان خدا هستم، از آنچه می خورند من نیز می خورم و آن جا که مردم می نشینند من نیز می نشینم.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۶۱ /صفحه ۲۴۰/
حضرت عیسی علیه السلام به حواریین فرمود: مرا با شما حاجتی است. گفتند: چه کار کنیم؟ عیسی علیه السلام از جای حرکت کرد و پای حواریون را شست! عرض کردند: یا روح الله! ما سزاوارتریم که پای شما را بشوییم.
فرمود: سزاوارترین مردم به خدمت کردن عالم است، این کار را کردم که تواضع کرده باشم، شما هم تواضع را فرا گیرید و بعد از من بین مردم فروتنی کنید آن طور که من کردم و بعد فرمود: حکمت با تواضع رشد می کند نه با تکبر، چنان که گیاه در زمین نرم می روید نه در زمین سخت کوهستانی.(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۶۲ /صفحه ۲۴۰تا۲۴۱/
در حالات مولا مقدس اردبیلی قدس سره نقل شده است: روزی یکی از زوار نجف، لباس های خود را به ایشان داد و گفت: می خواهم کثافات بین راه را از این جامه ها بزدایی تا کاملا تمیز شود، این مرد به واسطه ی ظاهر لباس های مولا که کهنه و مندرس بود او را نشناخت، ایشان هم قبول کرد و لباس های او را شست. اتفاقا موقعی که می خواست تحویل بدهد، آن مرد ایشان را شناخت. مردم او را سرزنش می کردند، مولا آنها را منع می کرد و می گفت: حقوق برادران مؤمن ما بیش از شستن لباس است(۴) با این که به نقل از سید نعمت الله جزائری، مقدس اردبیلی به حرم حضرت امیر مؤمنان علیه السلام مشرف می شد و بدون واسطه از
آن حضرت مشکل خود را رفع می کرد. در یکی از مواقع نامه ای به شاه طهماسب نوشت و به دست مردی داد که ببرد، در آن نامه سفارش شده بود که به آن مرد کمک کنند. همین که شاه طهماسب فهمید نامه از مقدس اردبیلی است به عنوان احترام، تعظیم کرد و چون نامه را خواند دستور داد کفنش را بیاورند، وقتی آوردند، نامه را داخل کفن گذاشت و گفت: این سندی برای نکیر و منکر است؛ زیرا مولا در این نامه مرا برادر خطاب کرده است، سپس نامه ی مختصری به شاه عباس اول نوشت. نامه این است: «بانی ملک عاریت عباس بداند اگرچه این مرد اول ظالم بود اکنون مظلوم می نماید چنانچه از تقصیر او بگذری شاید که حق سبحانه و تعالی از پاره ای از تقصیرات تو بگذرد. کتبه بنده شاه ولایت احمد اردبیلی.» شاه عباس نیز چنین جواب داد: «به عرض می رساند خدماتی که فرموده بودید به جان منت داشته به تقدیم رسانید، امید است این محب را از دعای خیر فراموش نکنید. کتبه کلب آستان علی – عباس.»(۱)
تواضع ز گردن فرازان نکوست ـ گدا گر تواضع کند، خوی اوست
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۶۶ /صفحه ۲۴۲تا۲۴۳/
ورام بن ابی فراس روایت کرده است: روزی عمار دهنی پیش ابن أبی لیلی (قاضی کوفه) شهادت داد، ابن ابی لیلی به او گفت: برخیز ما تو را می شناسیم، شهادتت را قبول نمی کنیم؛ زیرا تو رافضی هستی. عمار حرکت کرد، در حالی که می لرزید، سخت گریست. ابن ابی لیلی
گفت: تو مردی از اهل علم و حدیث هستی، اگر این نسبت را خوش نداری از این کار پرهیز کن تا شهادت تو را قبول کنیم. عمار گفت: به خدا سوگند! آنچه تو خیال کردی مرا ناراحت نکرده، گریه ی من هم برای تو است و هم برای خودم؛ بر خودم گریه میکنم از این رو که مرا به مقام شریفی که از آن جمله نیستم نسبت دادی. امام صادق علیه السلام فرمود: اول کسانی که به رفض و رافضی نامیده شدند همان ساحران زمان فرعون بودند؛ چون وقتی معجزه ی حضرت موسی علیه السلام را دیدند دین فرعون را رها کرده، به خدا ایمان آوردند، پس رافضی کسی است که هر چیزی را که خداوند دوست ندارد، ترک کند(۱) و به آنچه خداوند امر کرده عمل نماید، چنین کسی کجا پیدا می شود؟
اما گریه ام بر تو از دلسوزی است که دروغی به این بزرگی گفتی، مرا به اسم ارجمندی که شریف ترین نام ها است نامیدی با این که اهل آن نیستم. آن اسم بزرگ را تو پست شمردی و به آن توهین کردی.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۲۶۹ /صفحه ۲۴۴تا۲۴۵/
روزی حضرت موسی علیه السلام گوسفندان حضرت شعیب علیه السلام را می چرانید، بزی از میان گوسفندان فرار کرد و خود را بر فراز کوه رسانید. حضرت موسی علیه السلام آن بز را تعقیب کرد، همین که به دستش آورد، گرد و خاک از روی آن حیوان افشاند، سرش را بوسید
و به او گفت: حیوان! این قدر تو را به رنج انداختم نه از جهت قیمت و ارزش مالی تو بود، بلکه از گرگ می ترسیدم که پاره ات کند، آن گاه بز را بر شانه گرفت و به گوسفندان رسانید، آن گاه که این اخلاق در حضرت موسی علیه السلام کامل شد، خطاب رسید: ای موسی! اکنون برای رسالت آماده شدی، با برادرت به سوی فرعون بروید و با او به آرامی و نرمی سخن بگویید شاید بترسد یا متذکر شود.
انبیا علیهم السلام دارای کمال و مقام شامخی هستند و واسطه بین خلق و خدایند. آنان باید از نظر وساطت خود را تنزل دهند تا بتوانند همانند مردم باشند و با تواضع و فروتنی میان مردم جاهل زندگی کنند؛ از این رو خداوند هیچ پیامبر صاحب کتاب را مبعوث نکرد مگر بعد از مدتی که به گوسفند چرانی اشتغال داشت تا به کمال تواضع و فروتنی آراسته شود.(۱)
جهان اگر چه ز موسی و چوب خالی نیست ـ یکی کلیم نگردد، یکی عصا نشود(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت۲۷۰ /صفحه ۲۴۵/
استاد شهید مرتضی مطهری در کتاب سیری در سیره نبوی می نویسد: در حدود سال دهم هجرت که برو بیای پیامبر زیاد و شهرت آن حضرت در همه جا پیچیده بود، روزی یک عرب بیابانی خدمت پیامبر آمد. وقتی می خواست با پیامبر حرف بزند، بر اساس آن چیزهایی که شنیده بود، رعب پیامبر او را گرفت و زبانش به لکنت افتاد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ناراحت شد که چرا باید کسی از دیدن ایشان
زبانش به لکنت بیفتد؛ لذا فورا او را در آغوش گرفت و فشرد که بدنش بدن او را لمس کند و فرمود: ای برادر! مطلبت را آسان بگو: از چه می ترسی؟! من از آن پادشاهان زورگویی که تو خیال کردهای نیستم. من پسر آن زنی هستم که با دست خودش از پستان بز شیر می دوشید؛ من مثل برادر تو هستم؛ هر چه می خواهد دل تنگت بگو!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۴۴۸ /صفحه ۳۶۹/
شیخ محمد بن قاسم بن یعقوب در کتاب «وض الأخبار» نوشته است: روزی بچه ها در راه مسجد، پیامبر اکرم را گرفته و گفتند: باید برای ما شتر بشوی؛ همان طور که برای حسن و حسین شتر می شوی!
رسول اکرم به بلال فرمود: به خانه برو و هر چه پیدا کردی بیاور تا من نفس خودم را از این بچه ها بخرم.
بلال رفت و هشت عدد گردو آورد؛ حضرت گردوها را به آنها داد و نفس خود را از بچه ها خریداری کرد و فرمود: خداوند رحمت کند برادرم (حضرت) یوسف را؛ او را به قیمت ارزان به چند درهم فروختند و مرا به هشت گردو.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۴۴۹ /صفحه ۳۶۹/
در سال دوم هجرت به پیامبر صلی الله علیه و آله خبر رسید که کاروانی از مشرکان مکه به سوی شام می روند. پیامبر به همراه یکصد و پنجاه نفر برای سرکوبی آن گروه توطئه گر از مدینه حرکت کردند و به سرزمین «شیره» رسیدند و در آن جا به جست و جو پرداختند ولی به مشرکان دست نیافتند. پیامبر صلی الله علیه و آله و همراهان در حدود یک ماه در آن سرزمین ماندند.
روزی حضرت علی علیه السلام و عمار یاسر در آن سرزمین در زیر سایه درختان خرما رفته و به استراحت پرداختند. رسول خدا صلی الله علیه و آله به بالین آنان آمد و بیدارشان کرد. آنها بیدار شده و برخاستند در حالی که لباس های خاک آلود خود را تکان می دادند. در این هنگام پیامبر صلی الله علیه و
آله به علی علیه السلام رو نموده و فرمود: ای ابوتراب! یعنی ای پدر خاک! این لقب در حقیقت بیانگر خاکی بودن و تواضع حضرت علی علیه السلام است و پیامبر صلی الله علیه و آله این لقب را برای آن حضرت پسندید.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۴۵۰ /صفحه ۳۶۹تا۳۷۰/
روزی امام علی علیه السلام در باره ی حقوق متقابل رهبری و مردم – در صحرای صفین – برای مردم خطبه ایراد می فرمود تا بدین جا رسید که فرمود: هیچ کس هر چند قدر او در حق بزرگ و ارزش او در دین بیشتر باشد، بی نیاز نیست که او را در انجام حق یاری رسانند و هیچ کس گرچه مردم او را خوار شمارند و در دیده ها بی ارزش باشد، کوچک تر از آن نیست که کسی را در انجام حق یاری کند یا دیگری به یاری او برخیزد. همین که سخن امام علی علیه السلام بدین جا رسید، یکی از یاران آن حضرت به پا خاست و با سخنی طولانی امام
را ستود و حرف شنوی و اطاعت از امام را اعلام داشت. امام علی علیه السلام پس از پایان یافتن سخنان آن مرد، با کمال بزرگواری چنین فرمود: کسی که عظمت خدا در جانش بزرگ و منزلت او در قلبش والاست، سزاوار است که هر چه جز خدا را کوچک شمارد و از او سزاوارتر کسی است که نعمت های خدا را فراوان در اختیار دارد و به خوان احسان خدا نسشته است؛ زیرا نعمت خدا بر کسی بسیار نگردد جز آن که حقوق الهی بر او فراوان باشد.
ای مردم! از پست ترین حالات زمامداران در نزد صالحان، این است که گمان برند آنها (زمامداران) دوستدار ستایشند و کشورداری آنان بر کبر و خودپسندی استوار باشد و خوش ندارم در خاطر شما بگذرد که من ستایش را دوست دارم و خواهان شنیدن آن می باشم. سپاس خدا را که چنین نبودم و اگر ستایش را دوست میداشتم، آن را رها می کردم به خاطر فروتنی در پیشگاه خدای سبحان و بزرگی و بزرگواری که تنها خدا سزاوار آن است.
گاهی مردم ستودن افرادی را برای کار و تلاش روا می دانند اما من از شما میخواهم که مرا با سخنان زیبای خود نستایید(۱) تا از عهدهی وظایفی که نسبت به خدا و شما دارم، برآیم و حقوقی که مانده است بپردازم و واجباتی که بر عهده ی من است و باید انجام گیرد، ادا کنم.
پس با من چنان که با پادشاهان سرکش سخن می گویند، حرف نزنید و چنان که از آدم های خشمگین کناره
می گیرند، دوری نجویید و با ظاهرسازی با من رفتار نکنید و گمان نبرید که اگر حقی به من پیشنهاد دهید بر من گران آید یا در پی بزرگ نشان دادن خویشم زیرا کسی که شنیدن حق یا عرضه شدن عدالت بر او مشکل باشد، عمل کردن به آن برای او دشوارتر خواهد بود. پس از گفتن حق یا مشورت در عدالت خودداری نکنید؛ زیرا خود را برتر از آن که اشتباه کنم و از آن ایمن باشم، نمی دانم مگر آن که خداوند مرا حفظ فرماید.(۱) پس همانا من و شما بندگان مملوک پروردگاریم که جز او پروردگاری نیست. او مالک ما و ما را بر نفس خود اختیاری نیست. ما را از آنچه بودیم خارج و بدانچه صلاح ما بود، در آورد. به جای گمراهی، هدایت و به جای کوری، بینایی به ما عطا فرمود.(۲)
منبع هزار و یک حکایت
اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۴۵۱ /صفحه ۳۷۰تا۳۷۱/
در زمان خلافت علی (علیه السلام) در کوفه، زره آن حضرت گم شد؛ پس از چندی در نزد یک مسیحی پیدا شد. علی او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که این زره از آن من است؛ نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام.
قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می گویی؟ مسیحی گفت: این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را نیز تکذیب نمی کنم ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضی رو کرد به علی و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است؛ بنابراین بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.(۱)
علی علیه السلام خندید و گفت: قاضی راست می گوید؛ اکنون می بایست من شاهد بیاورم، ولی من شاهد ندارم. قاضی روی این اصل که مدعی، شاهدی ندارد به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد.
ولی مرد مسیحی که خود بهتر می دانست زره مال چه کسی است، پس از آن که چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت و گفت:
این روش حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از آن علی است. طولی نکشید که او را دیدند در حالی که مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی علیه السلام در جنگ نهروان می جنگد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۴۵۲ /صفحه ۳۷۱تا۳۷۲/
حسن بن علی – علیهما السلام – را گذری بر بینوایان افتاد که پاره های نان پیش رو داشتند و می خوردند. امام را دعوت به طعام خویش نمودند. امام با آنان نشست و نان خورد. آن گاه سوار بر مرکب شد و فرمود: «اِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ مَنْ کَانَ مُخْتَالًا فَخُورًا»(۲)؛ یعنی: «خداوند کسی را که متکبر و فخر فروش است، دوست نمی دارد».(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۴۵۳ /صفحه ۳۷۲/
روزی امام کاظم (علیه السلام) از کنار مردی سیاه پوست و زشت رو عبور نمود. حضرت به او سلام کرده و کنارش نشست و مدتی طولانی با او گرم صحبت شد. سپس به او فرمود: برای برآورده کردن نیازهایت آماده هستم. برخی از حاضران از روی تعجب به آن حضرت عرض کردند: ای پسر رسول خدا! شما با آن همه مقام و منزلت این گونه با یک سیاه پوست زشت رو صحبت می کنید ( و گرم گرفته اید)! امام کاظم در پاسخ فرمود: (چنین نگویید) چرا چنین برخوردی نکنم؟! او برادر ما و همسایه ما است و پدر ما و او حضرت آدم است ( پس در پدر مشترک هستیم و بهترین ادیان ( یعنی اسلام) بین ما و او پیوند یگانگی برقرار نموده است.(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۴۵۴ /صفحه ۳۷۲تا۳۷۳/
مردی از اهالی بلخ می گوید: من در سفر خراسان همراه حضرت رضا علیه السلام بودم؛ روزی آن حضرت سفره ی غذا طلبید همه غلامان از سیاه و سفید را کنار سفره جمع نمود. من عرض کردم: فدایت شوم مناسب تر بود که سفره اینها را جداگانه بیندازید. آن حضرت در پاسخ فرمود: مه إنّ الرّب تبارک و تعالی واحد و ألأم واحد و الأب واحد و الجزاء بالأعمال: ساکت باش. همانا خدای همه ی ما یکی است؛ مادر ما یکی است؛ پدر ما یکی است و پاداش هر کسی بستگی به کردار او دارد».
ص ۲۳۰؛ به نقل از: انوار البقیه.
روزی حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثنا – به حمام رفت. در حمام فردی که امام را نمی شناخت از ایشان تقاضا کرد تا آن حضرت بر بدن او کیسه بکشد. امام رضا بی درنگ برخاست و به کیسه کشیدن بدن او مشغول شد. پس از دقایقی برخورد محترمانه افرادی که در حمام بودند با آن حضرت، موجب شد که آن شخص امام را بشناسد؛ همان دم با کمال شرمندگی به عذرخواهی بسیار از آن حضرت پرداخت؛ اما امام رضا(علیه السلام) دست از کار نکشید و با کمال میل به کیسه کشیدن خود تا پایان ادامه داد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۴۵۶ /صفحه ۳۷۳/
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط می گوید: یکی از رفقا نقل می کرد که وقتی آقا شیخ مرتضی زاهد را درون قبر گذاشته بودند، جناب شیخ (رجبعلی خیاط) فرمودند: بلافاصله از جانب خدای متعال خطاب رسید به نکرین: {دو فرشته به نام های نکیر و منکر} این بنده را به من واگذار کنید، کاری به کار ایشان نداشته باشید… او در عمرش به خاطر من با خلق متواضع و فروتن بود و ذره ای در خود احساس کبر و غرور نداشت.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/ حکایت ۸۲۳ /صفحه ۶۴۷/
یکی از شاگردان شیخ می گفت: یکی از رفقا نقل کرد: وقتی آقا شیخ مرتضی زاهد را درون قبر گذاشته بودند، جناب شیخ فرمود:
بلافاصله ، از جانب خدای متعال ، به نکیر و منکر ، خطاب رسید: این بنده را به من واگذار کنید. کاری به کار او نداشته باشید… او در عمرش به خاطر من با خلق . متواضع بود و ذره ای در خود، احساس غرور نداشت.
منبع کیمیای محبت/صفحه ۹۴/
کاظما تاکی به خواب غفلتی ـ فکر خود کن تاکه داری مهلتی
کاظما عمرت هدر شد در خیال ـ شرم بادت از خدای لایزال
کاظما برخیز و فکر راه کن ـ توشه ای از بهر خود همراه کن
کاظما از بی خودی سوی خود آی ـ خرده خرده روی کن سوی خدای
ونیز آن مرحوم در مقام راز و نیاز با خداوند سروده است:
الهی تو شاهی وما بنده ایم ـ به شاهّی توجمله ما زنده ایم
تو پروردگار و همه بنده ات ـ توفیاضی و جمله شرمنده ات
زفیض وجودت وجود همه ـ زتوگشته پیدا نمود همه
الهی الهی فقیر توام ـ به هرجا روم دستگیرتوام
نباشد مرا از توراه گریز ـ ندارم زحکم توجای ستیز
به جنت مرا گر درآری عطا است ـ به دوزخ گرم می فرستی سزاست (۳)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۴۶۱/
زید بن ثابت ( از صحابه رسول الله صلی الله علیه وآله) برجنازه ای نماز خواند پس استر او را آوردند تا سوار شود و برگردد. ابن عباس رکاب استر را گرفت تا زید سوار شود زید گفت ای پسر عم رسول خداصلی الله علیه وآله چنین مکن. ابن عباس گفت به ما امر شده که به علماء و بزرگان تواضع کنیم. پس زید دست ابن عباس را بوسید وگفت به ما هم امر شده به اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه وآله تواضع کنیم (۴).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۹۷تا۹۸/
مرحوم شیخ عبدالکریم حائری رحمه الله علیه نقل کرده اند که : مرحوم میزرا محمد تقی شیرازی رضوان الله علیه ، که از مراجع بسیار بزرگ بودند عادت داشتند که هیچ وقت به کسی فرمان نمی دادند حتی یک وقت ایشان مریض بودند و خانواده ایشان برایشان غذائی تهیه کرده بودند و بچه ها آن را آورده و نزدیک درب اطاق گذاشته و رفته بودند ایشان هم که مریض و بستری بودند، نمی توانستند بلند شوند وقتی خانواده شان که بیرون رفته بودند برگشتند، دیدند غذا سرد شده و ایشان میل نکرده اند، علت آن این بود که آن مرحوم پیش خود فکر کرد که اگر بخواهد آن غذارا بخورد مستلزم آن است که یکی از بچه ها را صدا کند تا بیاید و به او کمک نماید.
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۱۶/
حاج میرزا مسیح تهرانی، از بزرگان تهران وعالم و حاکم شرع وقت بوده است. می گویند روزی ایشان سوار بر الاغش بوده از کوچه ای عبور می کرده است زن فاحشه ای به او رسیده می گوید: حاج میرزا مسیح! من همینطوری هستم که دیده می شوم و همه می دانند که زن هرجائی هستم آیا توهم همین طوری که ظاهرت نشان می دهد هستی؟!
می گویند حاج میرزا مسیح آن قدر تحت تأثیر این حرف قرار می گیرد که بعد از آن اصلا از خانه در نیامد و در کارهای مردم و قضاوت دخالت نکرد (۵)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۵۴/
استاد حسن زاده عاملی در مقدمه کتاب انیس الموحدین مرحوم ملا مهدی نراقی نوشته است: مرحوم استادماعلامه حاج سیدمحمدحسین طباطبائی سید مرحوم بحرالعلوم و ابن فهد صاحب عده الداعی وسید بن طاووس صاحب اقبال را از کمل میدانست و می فرمود اینها کامل بودند، آن وقت می نویسد:
علامه نراقی یکی از تألیفاتش را برای سید بحرالعلوم به نجف ارسال می دارد و او را چنین خطاب می کند:
الاقل لسکان ذاک الحمی ـ هنیئاً لکم فی الجنان الخلود
أفیضواعلینا من الماء فیضاً ـ فنحن عطاش و انتم ورود
یعنی: ای پیک، به ساکنان آن حمی (یعنی حرم مرتضوی) بگو خلود در بهشت شما را گوارا باشد برما آبی افاضه کنید که ما تشنه وشما سیرابید. (ناظر به آیه ی پنجاهم سوره اعراف است). سید بحرالعلوم در پاسخ، این ابیات را برای مرحوم نراقی می فرستد:
الأقل لمولیً یری من بعید ـ جمال الحبیب بعین الشهود
لک الفضل من غائب شاهد ـ علی شاهدً غائب بالصدود
فنحن علی الماء نشکوالضماء ـ وانتم علی بعدکم بالورود
یعنی : ای قاصد، به آقائی که از دورجمال دوست را به چشم شهود می بیند بگو: تورا که غائب حاضری براین حاضر غائب فضل و برتری است، زیرا که ما در کنار آب از تشنگی می نالیم و شما با آنکه دورید وارد برآبید. مرحوم سید، علامه نراقی را بسبب حضور و توجه و مراقبت، غائب شاهد می خواند، و خود را بسبب اعراض و عدم حضور، شاهدغائب!
منبع مردان علم در میدان عمل/ صفحه ۱۷۸/
آقای حسین تهرانی می گوید: مرحوم علامه طباطبائی آن قدر متواضع و مؤدب و در حفظ آداب اسلامی سعی داشت که من کرارا خدمتشان عرض کردم: آخر این درجه از ادب و ملاحظات شما ما را بی ادب می کند شما را به خدا فکری به حال ما بکنید.
از قریب چهل سال پیش تا به حال دیده نشد ایشان در مجلس به متکا یا بالش تکیه بزنند بلکه پیوسته در مقابل واردین مؤدب و قدری جلوتر از دیوار می نشستند. من شاگرد ایشان بودم و بسیار به منزل ایشان می رفتم و به مراعات ادب می خواستم.
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۸۵تا۱۸۶/
شهید مطهری نقل می کند: مرحوم آیه الله سید حسین کوه کمره ای رحمت الله علیه که از شاگردان صاحب جواهر و مجتهدی مشهور ومعروف بوده برطبق معمول در ساعت معینی در یکی از مسجدهای نجف اشرف درس می گفته یک روز به علتی قبل از ساعت مقرر تشریف آوردند در مسجد نشستند تا شاگردها جمع گردند ولی دید در یک گوشه مسجد شیخ ژولیده ای با چند شاگرد نشسته درس می گوید مرحوم سید حسین سخنان او را خوب گوش داد با کمال تعجب احساس کرد که این شیخ ژولیده فوق العاده محققانه درس می گوید، روز دیگر عمدا زودتر تشریف آورده در گوشه ای نشست و به درس آن شیخ ژولیده خوب گوش داد پس از چند روزیقین پیدا کرد که این شیخ از خودش خوب تر درس می گوید و اگر شاگردانش بدرس او حاضر شوند بیشتر می توانند استفاده کنند، روز دیگر که شاگردان آمدند و جمع شدند، گفت: رفقا امروز می خواهم مطلب تازه ای به شما بگویم، این شیخ که در آن گوشه مسجد درس می گوید از من شایسته تر است برای تدریس و خود من هم از او استفاده می کنم همه باهم می رویم به درس او. از آن روز در حلقه شاگردان شیخ ژولیده که چشمهایش اندکی تراخم داشت و آثار فقر در او دیده می شد درآمد، این شیخ ژولیده مرتضی انصاری بود که بعدها معروف شد و استاد المتأخرین لقب یافت، شیخ در آن وقت تازه از سفر چند ساله خود به مشهد و اصفهان وکاشان برگشته بود. چنین حالتی در هرکس باشد مصداق بارز وجه الله است(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/ صفحه ۱۸۷/
در کتاب «مرگی درنور» آورده است: استادم حضرت آقای محمود شهابی در کلاس درس در دانشکده حقوقی فرمودند در شبی از شبها که همه به خواب رفته بودند طلبه ای حلقه در منزل آخوند را چندین بار می کوبد. همسر این طلبه می خواسته وضع حمل کنند و چون این طلبه درنجف تهی دست و تنها بوده و منزل قابله را نمی دانسته از این رو به منزل آخوند آمده بود تا کمک بگیرد. طولی نکشید که کسی در را باز کرد وقتی در باز شد طلبه دید آقای آخوند خودش هست که شالی سفید بر سر بسته وقلمی بالای گوش راست خود گذارده. طلبه از فرط تعجب و شرمندگی سلام کردن را فراموش کرد. آخوند فرمود سلام علیکم چه فرمایشی دارید چه کمکی می توانم بکنم ؟ طلبه جوان بعد از اظهار انفعال
از ایجاد این مزاحمت، جریان را شرح داد و با کمال فروتنی خواهش کرد که مستخدم منزل آخوند او را به خانه قابله راهنمائی نماید. آخوند فرمود: نه مستخدم نمی تواند بیاید او الآن خواب است من خودم می آیم. طلبه جوان اصرار کرد که مستخدم را بیدار کنید آقای آخوند به او فرمود وقت کارمستخدم به پایان رسیده اوتاساعت معینی از شب باید کار کنند و الآن وقت استراحت اوست، یک دقیقه تأمل کنید من خودم می آیم. اندکی بعد آخوند در حالی که عبائی به دوش انداخته و فانوسی به دست گرفته بود از منزل بیرون آمد و همراه آن طلبه راهی دراز را طی کرد و از چندین کوچه و پس کوچه گذشت تا به منزل قابله رسید. قابله را دم درخواست ومشکل را برای او بازگو کرد و سپس بعنوان راهنما در حالی که فانوس را در دست داشت جلو افتاد وطلبه و قابله را به منزل بیماررسانید و آنگاه خود به منزل بازگشت و اندکی بعد مقداری پول و شکر وقند و پارچه برای طلبه فرستاد. محصل جوان می گوید بعد از آن شب من هر وقت چشمم به آقای آخوند می افتاد از شدت خجالت سرم را پائین می انداختم اما این مرد بزرگ بیش از پیش بمن محبت می کرد ومثل این بود که اصلا برای من کاری نکرده است(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۵۵تا۲۵۶/
مردی از اهالی بلخ می گوید:
در سفر خراسان در خدمت امام رضا علیه السلام بودم، روزی سفره غذا انداختند و امام همه غلامان و خدمتگزاران خود حتی سیاهان
را بر سر سفره نشانید تا با آنها غذا بخورند.
عرض کردم:
فدایت شوم! بهتر است برای اینان سفره جداگانه می انداختند.
امام فرمود:
ساکت باش! خدای همه ما یکی است، پدر و مادرمان نیز یکی است و پاداش بستگی به عمل اشخاص دارد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۱۳۸/
روزی حضرت خضر از بازار بنی اسرائیل میگذشت ناگاه چشم فقیری به او افتاد و گفت:
به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد؟
خضر گفت:
من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.
فقیر گفت:
بوجه الله لما تصدّقت علیّ؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند میدهم! به من کمک کن! من در سیمای شما خیر و نیکی می بینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی.
خضر گفت:
تو مرا به امر عظیم (وجه خدا قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی.
فقیر: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟
خضر: تو مرا به وجه خدا (خدای بزرگ) قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن!
فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهار صد درهم فروخت.
خضر علیه السلام مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کار واگذار نمی کرد.
خضر: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمیکنی؟
خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی.
خضر: من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست.
خریدار: حال که چنین است این سنگها را از
اینجا به فلان جا ببر!
با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد.
خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت:
آفرین بر تو!کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد.
روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت:
من تو را درستکار میدانم می خواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش، با خانواده ام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیر مرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است.
خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست.
خریدار: حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم.
خریدار به سفر رفت، خضر به تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود.
خریدار که از سفر برگشت، دید که خضر خشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است، بسیار تعجب کرد و گفت:
تو را به وجه خدا سوگند می دهم که بگویی تو کیستی و چه کاره ای؟
حضرت خضر گفت:
-چون مرا به وجه خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم:
فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت.
اکنون به شما می گویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتی که می
تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست، تنها استخوانهای صورتش می مانند که وقت حرکت صدا میکنند (فقط با اسکلت در محشر ظاهر می شود.)
خریدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت:
مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.
خضر گفت : طوری نیست. چون تو مرا نگهداشتی و درباره ام نیکی نمودی.
خریدار: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستی ام در اختیار شماست.
خضر: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم.
خریدار: تو آزاد هستی!
خضر: خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۲۲۱تا۲۲۴/
امام صادق علیه السلام می فرماید:
خداوند دو فرشته را مأمور بندگان خود قرار داده که به حالات آنها رسیدگی کنند، اگر دیدند کسی نسبت به دیگران تواضع و فروتنی نشان می دهد مأمورند که او را بالا ببرند و در جامعه مطرح و بزرگش کنند و اگر دیدند تکبر می کند و خودش را بزرگ نشان می دهد، وظیفه دارند که او را به زمین بکوبند و خوار و ذلیلش کنند. و این یکی از کارهای خداوند است که آدم متکبر در همین دنیا ذلیل و آدم متواضع سربلند باشد.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/ صفحه ۱۴۷/
روزی مردی نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و حاجتی داشت، خواست صحبت کند، هیبت و شکوه رسول خدا آنچنان مرد را فرا گرفت که رعشه بر اندام او افتاد.
پیغمبر به او فرمود: هوّن علیک فلست بملک:
آرام بگیر از چه می ترسی من پادشاه نیستم، من فرزند زنی هستم که در ظرف پوست غذا می خورد.(۲)
من مثل برادر شما هستم هرچه می خواهی بگو».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۲۸/
اباذر می گوید:
سلمان و بلال حبشی وقتی که به محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسیدند،ناگهان سلمان خود را بر قدمهای پیغمبر انداخت و آنان را بوسید.
رسول خدا به سلمان فرمود: لا تصنع بی بما صنع اَلا عاجم بملوکها:
ای سلمان! آن گونه با من رفتار نکن که عجم ها با شاهان خود رفتار میکنند (خود را ذلیلانه به پای شاهان می اندازند)، من بنده ای از بندگان خدا هستم، همانند بندگان می خورم و مثل آنها می نشینم.(۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۲۹/
روایت کرده اند که روزی رسول اکرم حضرت محمد صلی الله علیه وآله و سلم با عده ای از اصحاب و پیروانش در سفر بود. آن حضرت دستور داد که برای ناهار، گوسفندی را ذبح نموده و غذا بپزند.
شخصی گفت: «کشتن و ذبح کردن آن با من.»
دیگری گفت: «پوست کندن گوسفند با من. »
سومی عرض کرد: «پختن آن هم به عهده من. »
حضرت فرمود: «هیزم جمع کردن و درست کردن آتش نیز به عهده من.»
اصحاب عرض کردند: «یا رسول الله، ما خودمان هیزم جمع می کنیم و دوست نداریم که شما را به زحمت بیندازیم.»
حضرت پاسخ داد: «می دانم، ولی دوست ندارم که خودم را بر شما برتری دهم. بدرستی که خداوند کراهت دارد از بنده اش وقتی ببیند که او خودش را بر دوستانش ترجیح داده است.»
و نیز روایت شده است که مردم مدینه، هر روز بعد از نماز صبح، ظرف های آب خود را می آوردند که آن حضرت دست خود را داخل آن کند تا آب متبرک شود، و چه بسا که هوا
سرد بود و حضرت در هوای سرد، دست داخل آب می نمود و اظهار ناراحتی نمی فرمود .
روزی رسول اکرم و «حذیفه یمانی» می خواستند در بیرون «مدینه» غسل کنند. حذیفه، پارچه ای را با دستش گرفت و آن را حایل قرار داد تا آن بزرگوار غسل نمود. سپس حضرت آن پارچه را گرفت و برای حذیفه حایل کرد تا او غسل نماید.
حذیفه از لطف و بزرگواری رسول خدا، شرمنده شد و عرض کرد: «پدر و مادرم فدای شما باد. چنین نکنید.»
پیامبر بزرگوار ما، نپذیرفت و فرمود: «هرگاه دو نفر با هم باشند، هرکدام که بیشتر دوستدار دیگری باشد، نزد خداوند محبوب تر است.»
کنیزی در راه به پیامبر اکرم رسید و از بداخلاقی اربابش شکایت نمود و از پیامبر درخواست کرد که سفارش وی را به اربابش بنماید.
آن حضرت به همراه کنیز به خانه اربابش رفت و ارباب به پاس این افتخار، کنیز را در راه خداوند آزاد کرد.
امیر المؤمنین حضرت علی سلام الله علیه از قول پیامبر فرمود: «هر مسلمانی به گروهی از مسلمانان خدمت کند، خداوند به عدد آنان، در بهشت به او خادم عنایت خواهد فرمود.»(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۵۸تا۱۶۰/
روزی نجّاشی(۲)، پادشاه حبشه، جعفر بن ابی طالب و مسلمانان دیگر را که به حبشه مهاجرت کرده بودند، به حضور طلبید.
جعفر بن ابی طالب می گوید:
هنگامی که بر او وارد شدیم، دیدیم که با لباس کهنه در اطاق خود روی خاک نشسته است.
وقتی او را در آن حال دیدیم نگران شدیم که آسیبی روانی
به ایشان رسیده باشد. حالمان دگرگون شد، هنگامی که پریشانی را در قیافه ما دید، گفت:
سپاس خداوندی را که به حضرت محمد یاری نمود و چشم مرا روشن ساخت، آیا مایلید به شما مژده ای بدهم؟
جعفر: چرا؟
پادشاه: یکی از گزارشگرانم هم اکنون از سرزمین شما آمد و به من خبر داد که پروردگار جهان پیامبر خود، حضرت محمد صلی الله علیه و آله را کمک کرد و بر دشمنانش پیروز ساخت و گروهی از آنان از قبیل فلان و فلان اسیر گشته و گروهی دیگر به نامهای فلان، فلان و فلان کشته شدند و جنگ در محلی که به نام بدر معروف بود، واقع شد.
جعفر بن ابی طالب از پادشاه پرسید:
چرا لباس کهنه پوشیده اید؟
گفت: ای جعفر! یکی از دستوراتی که خداوند بر عیسی علیه السلام فرستاده این است که هر وقت خداوند نعمتی تازه به بنده اش عطا نمود و او را مورد محبت خویش قرار داد، بنده هم باید در مقابل این رحمت الهی سپاسگزار باشد و اظهار فروتنی نماید.
اکنون که خداوند پیامبرش را یاری نموده و بر دشمنانش پیروز ساخته است، بدین جهت من در برابر این نعمت بزرگ شکسته نفسی می کنم!
هنگامی که سخنان پادشاه حبشه به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله رسید، به یاران خود فرمود:
به راستی صدقه در راه خدا باعث فزونی مال و ثروت می شود. بنابراین در راه خدا احسان کنید و کارهای نیک انجام دهید خداوند شما را رحمت کند.
و شکسته نفسی مقام انسان را بالا می برد پس شکسته نفس باشید تا خداوند درجه ی شما را بالا برد.
و عفو و گذشت بر
عزت صاحبش می افزاید، پس از لغزش و خطای مردم چشم پوشی کنید تا خداوند شما را عزیز و سرافراز نماید.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/ صفحه ۱۷۸تا۱۷۹/
رسول خدا در کنار کعبه بود. عده ای از اصحاب در محضرش بودند.
حضرت به خانه خدا نگاهی کرد و فرمود:
آفرین به خانه خدا! چقدر مقام ارجمندی داری؟
آنگاه فرمود:
والله للمؤمن أعظم حرمه منک: ولی به خدا سوگند! احترام مؤمن بالاتر از احترام تواست. زیرا خداوند یک چیزی را برای تو حرام شمرده( یعنی توهین به تو ولی برای مومن سه چیز را حرام شمرده است:
ماله و دمه و ان یظن به ظن السوء: ۱- مالش را، ۲- خونش را، ۳- و گمان بد بردن به او را.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/ صفحه ۲۴/
از امام حسین پرسیدند: کیف أصبح یابن رسول الله!: چگونه صبح کردی؟ حالت چه طور است ای پسر پیامبر خدا!؟
فرمود: اصبحت: صبح کردم در حالی که چنین هستم:
١۔ خداوند در بالای سرم. بر تمام اسرار من آگاه است.
۲- دوزخ در جلوام قرار گرفته است.
۳- مرگ پشت سرم می باشد.
۴- در گرو عمل خویشتنم
۵- هر چه را دوست دارم به دست نمی آورم.
۶- هر چه را خوش ندارم قادر بر جلوگیری اش نیستم.
۷-کارها در دست دیگری است، اگر خواست مرا شکنجه میکند و اگر نخواست از من می گذرد.
بنابراین چه کسی از من فقیر و نیازمندتر است.(۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/ صفحه ۱۱۷/