در جنگ جمل که به سال ۳۶ هجری در سرزمین بصره، بین سپاه علی علیه السلام و سپاه عایشه، به وقوع پیوست، نخست پس از اتمام حجت، علی علیه السلام به سپاه دشمن حمله کرد، و ارکان آن را متزلزل نمود، سپس پرچم را به دست پسرش محمد حنفیه داد و فرمود: لشکر دشمن را سرکوب کن… او با حملات قهرمانانه خود، شکست سختی بر دشمن وارد آورد….
جمعی از یاران، وقتی که شجاعت بی نظیر محمد حنفیه را دیدند، به امیر مؤمنان به عرض کردند: اگر فضائل خاصی که برای حسن و حسین علیهما السلام قرار داده شده نبود، هیچ کس را بر محمد حنفیه مقدم نمی داشتیم.
امام علیه السلام در پاسخ فرمود: «آین النجم من الشمس والقمر؛ ستاره کجا و خورشید و ماه کجا؟» (یعنی محمد حنفیه ستاره است ولی حسن و حسین خورشید و ماه هستند).
یاران عرض کردند: ما هرگز محمد حنفیه را همپایه حسن و حسین علیهما السلام نمی دانیم، امام علیه السلام فرمود: «این یقع ابنی من ابنی بنت رسول الله؛ فرزند من کجا و فرزند دختر پیامبر کجا؟» (۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۲۷۵تا۲۷۶/
جنگ جمل در بصره بین سپاه علی علیه السلام و سپاه طلحه و زبیر، در گرفت. آتش جنگ شعله ور گردید. امیر مؤمنان علی علیه السلام پسرش محمد حنفیه را طلبید و نیز خود را به او داد و فرمود: با این نیزه به دشمن حمله کن. محمد به سوی دشمن حرکت کرد، ولی در برابر گردان بنوضبه قرار گرفت و نتوانست کاری انجام دهد، عقب نشینی کرد
۱- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۲۴۵.
و به حضور پدر بازگشت. همان دم امام حسن علیه السلام نیزه را از او گرفت و به میدان شتافت و
مقداری با دشمن جنگید و بازگشت، در حالی که نیزه اش خون آلود بود.
محمد حنفیه وقتی دلاوری امام حسن علیه السلام را دریافت، صورتش سرخ شد. امام علی علیه السلام به محمد حنفیه فرمود:
الأتأنف فانه ابن النبی و انت ابن علی
سرافکنده نباش، زیرا حسن علیه السلام پسر پیامبر صلی الله علیه و اله است و تو پسر علی هستی؟.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۲۸۲/
ماهها آتش جنگ صفین شعله ور بود و سپاه علی علیه السلام با سپاه معاویه می جنگیدند.
صعصعه بن صوحان می گوید: روزی یکی از سپاهیان بی باک معاویه به نام «کرب بن صباح» که در شجاعت و اقتدار، مشهور بود به میدان تاخت و فریاد زد: چه کسی آماده است به جنگ من آید؟
یکی از سربازان سپاه علی علیه السلام به نام مرتفع بن وضاح به جنگ او رفت، ولی طولی نکشید که به دست او کشته شد.
– باز فریاد زد: چه کسی به جنگ من می آید؟
این بار «حارث بن جلاح» به جنگ او رفت، او نیز به دست کریب کشته شد.
برای بار سوم فریاد زد: کیست به جنگ من آید؟
این بار «عابد بن مسروق» به جنگ او شتافت، عابد نیز به دست او کشته شد.
کریب که با کشتن آنها، مغرور شده بود، جنازه آن سه شهید را روی هم گذاشت و بالای آن سه جنازه رفت و ایستاد و فریاد زد: من بارژ، کیست که به جنگ من بیاید؟
امام علی علیه السلام از صف خارج
۱- بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۴۵.
شد و به سوی او تاخت و فریاد زد: وای بر تو ای کریب! من تو را از عذاب سخت الهی بر حذر می دارم و به سوی سنت خدا و رسولش دعوت می کنم، وای بر تو! معاویه تو را بر آتش دوزخ وارد نکند.
کریب که مست غرور و تکبر بود، در پاسخ علی گفت: از این گفتارها بسیار شنیده ام، ما نیازی به اینها نداریم، اگر می خواهی به پیش بیا، چه کسی است که شمشیر بران مرا بخرد، شمشیری که این (جنازه ها) اثر او است؟
امام علی علیه السلام در حالی که می گفت: لا حول و لا قوه إلا بالله، به سوی کریب حرکت کرد.
پس از درگیری، چنان ضربتی بر او زد که همان دم کشته شد و در خون خود غلطید.
آن گاه امام علی الإخطاب به سپاه معاویه، فرمود: چه کسی به جنگ من می آید؟
شخصی به نام «حارث بن وداعه» به جنگ امام علی علیه السلام آمد، طولی نکشید که به دست آن حضرت کشته شد.
بار دیگر فرمود: چه کسی به جنگ من می آید؟
این بار، «مطاع بن مطلب عنسی» به میدان آمد و همان دم به دست امام کشته شد.
بار سوم فرمود: چه کسی به جنگ من می آید؟ هیچ کس جواب امام را نداد، امام علی علیه السلام آیه ۱۹۴ سوره بقره را خواند، که مفاد آن این است که در برابر تجاوز متجاوزان باید مقابله به مثل و قصاص کرد، و خداوند یار و یاور
پرهیزکاران می باشد.
در این میان عمرو بن عاص به معاویه گفت: اکنون فرصت خوبی است و علی علیه السلام سه نفر
از شجاعان و قهرمانان تو را کشته است برخیز و به میدان او برو، که من امیدوارم بر او چیره گردی و خداوند تو را بر او پیروز گرداند.
معاویه در پاسخ گفت:
والله لن ترید الا أن أقتل فتصیت الخلافه بعدی، اذهب إلیک عنی فلیس مثلی یخدع
سوگند به خدا تو چیزی جز این نمی خواهی که من با رفتن به میدان علی لا کشته شوم، و آنگاه بعد از من، مقام خلافت را تصاحب کنی، از من دور شو، افرادی مثل من گول حیله های تو را نمی خورند.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۲۴۵تا۲۴۷/
جنگ صفین، در سال ۳۶ تا ۳۸ قمری بین سپاه علی علیه السلام با سپاه معاویه، در سرزمین صفین (نواحی شام) واقع شد.
نخستین کاری که معاویه انجام داد این بود که گفت: چون عثمان را تشنه کشتند، آب را بر روی سپاه علی علیه السلام ببندید، سپاه معاویه آب را بستند.
«ابو ایوب اعور سلمی» مأمور این کار بود و قرارگاه خود را در کنار مرکز آب قرار داده بود.
این موضوع باعث شد که تشنگی بر سپاهیان علی علیه السلام چیره شود.
چندین سواره نظام، از سوی علی علیه السلام رفتند تا راه را بگشایند، ولی موفق نشدند و بازگشتند.
در این وقت امام حسین علیه السلام (که ۳۳ سال داشت) نزد پدر رفت و اجازه خواست تا همراه جمعی از رزمندگان به میدان بروند. امام علی علیه السلام اجازه داد.
آن حضرت با جمعی از سواران به سوی قرارگاه ابوایوب روانه شدند، آن چنان عرصه را بر او تنگ کردند که با همراهانش، ناگزیر
۱- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۶، ص ۲۵۰ و صفین، ص۳۵۶
گریختند و شریعه آب به دست امام حسین علیه السلام و یارانش افتاد. این نخستین فتحی بود که در جنگ صفین انجام گرفت.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۲۸۷تا۲۸۸/
روز عاشورا سپاه دشمن در مقابل امام حسین علیه السلام صف بسته بودند، تا با سپاه اندک او بجنگند. در این شرایط سخت، افرادی از دشمن ملتمسانه به امام حسین علیه السلام که عرض کردند:
آئزن علی حکم بنی عمک؛ بیا و تحت فرمان و حکومت پسر عمویت (یزید) قرار بگیر و سازش کن تا تو و همراهانت کشته نشوی.
امام در پاسخ فرمود:
لا والله لا أعطیکم بیدی إعطاء الذلیل ولا آفر فرار العبید
نه به خدا سوگند، هرگز دست دلت بیعت به سوی یزید دراز نمی کنم، و هم چون بردگان فرار نمی کنم.
سپس با صدای بلند فرمود:
با عباد الله انی عذت برتی و رنگم من گل متکر لایؤمن یوم الحساب
ای بندگان خدا! من پناه می برم به پروردگار خود و پروردگار شما از هر انسان متکبر و خودخواهی که به روز قیامت معتقد نیست.؟(۲)
منبع داستان دوستان /صفحه ۲۹۸/
شخصی در کربلا جزء سپاه عمر سعد بود. مردی از او پرسید: وای بر تو! چگونه راضی شدی تا فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و اله را در کربلا بکشی؟!
در پاسخ گفت: سنگ در زیر دندان تو باد، اگر تو هم در کربلا بودی همان کار را انجام می دادی. گروهی از یاران امام حسین علیه السلام بر سر ما ریختند، دست هایشان بر قبضه شمشیر بود و مانند شیر درنده، سواران ما را از چپ و راست می زدند. به آنها امان میدادیم نمی پذیرفتند. می خواستند یا از شربت مرگ بنوشند و یا بر مرگ چیره گردند و اگر ما دست از آنها می کشیدیم، جان همه ما را گرفته بودند.
سپس
۱- اقتباس از: نفائس الأخبار، ص ۴۱۸
۲- بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۱۹۱
گفت: ما کنا فاعلین لأ أم لک؛ ای مادر مرده! اگر جلو آنها را نمی گرفتیم، چه می شد و چه می کردیم جز این که همه ما نابود شویم؟(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۳۰۰/
امام سجاد علیه السلام فرمود: هنگامی که در روز عاشورا اوضاع بر امام حسین علیه السلام بسیار سخت شد، عده ای از اصحاب آن حضرت، دیدند که حال امام با حالات آنها فرق دارد؛ آنها هر چه بیشتر در محاصره دشمن قرار می گرفتند، ناراحت می شدند.
ولی حال امام حسین علیه السلام (و بعضی از خواص اصحاب آن حضرت) چنین بود، بلکه رنگ چهره آنها برافروخته تر می شد و اعضایشان آرام تر می گردید، در این حال بعضی به یکدیگر می گفتند: گویی این مرد (امام حسین) اصلا باکی از مرگ ندارد.
امام حسین علیه السلام به آنها رو کرد و فرمود: ای فرزندان عزیز و بزرگوار من، قدری آرام بگیرید، صبر و تحمل کنید، زیرا مرگ پلی است که شما را از گرفتاری ها و سختی ها به سوی بهشت های وسیع و نعمت های جاودان عبور می دهد.
فایکم یکره أن ینتقل من سجن إلی قصر؛
کدام یک از شما دوست ندارید که از زندانی به سوی قصری انتقال یابید.
آری مرگ برای دشمنان شما، قطعا چنان است که از قصری به سوی زندان انتقال یابند، پدرم نقل کرد که رسول اکرم صلی الله علیه و اله فرمود:
إن الدنیا سجن المؤمن وجنه الکافر، والموت جسر هؤلاء إلی جنانهم، و جسر هؤلاء إلی جحیمهم
همانا دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است و مرگ
۱- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۳، ص ۲۶۳.
پلی است که اینها (مؤمنین) را به سوی بهشت، و آنها (کافران را به سوی دوزخ می کشاند.
سپس فرمود: ما کذبت ولا کذبت، من دروغ نمی گویم، و به من دروغ گفته نشده است.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۳۰۸ تا ۳۰۹/
هنگامی که زینب کبرا علیها السلام را همراه بازماندگان شهدای کربلا وارد مجلس ابن زیاد (استاندار کوفه) نمودند، زینب علیها السلام به طور ناشناس در گوشه ای نشست.
ابن زیاد گفت: این زن کیست؟
گفتند: زینب دختر علی علیه السلام است.
ابن زیاد خطاب به حضرت زینب گفت: سپاس خداوندی که شما را رسوا کرد و دروغ شما را در گفتارتان نمایاند.
در جواب فرمود: تنها آدم فاسق، رسوا می شود و بدکار دروغ می گوید و او دیگری است، نه ما.
ابن زیاد گفت: دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟
زینب فرمود: ما رأیت إلا جمیلا جز خوبی ندیدم، اینها افرادی بودند که خداوند شهادت را برای آنها مقدر کرد، آنها به نبرد گاه خود شتافتند و به همین زودی خداوند شما را جمع می کند و محاکمه می نماید. بنگر که در آن دادگاه، پیروزی از آن کیست؟
مادرت به عزایت بنشیند ای پسر زن بدکاره.
ابن زیاد با شنیدن این سخنان به خشم آمد و با کمال گستاخی گفت:
با کشته شدن حسین گردنکش و افرادی از بستگانت که از فرمان من سرپیچی کردند، خداوند دلم را شفا داد.
زینب فرمود:
لعمری لقد قتلت کهلی وقطفت فرعی واجتثتت أصلی فإن کان هذا شفاک فقد أشفیت؛
سوگند به جانم! تو بزرگ فامیل مراکشتی، شاخه های مرا بریدی و ریشه مراکندی، اگر شفای دل تو در این است، باشد.
ابن
۱- صدوق، معانی الاخبار، ص ۲۸۸.
زیاد گفت: این زن، چه با قافیه، سخن می گوید. به جان خودم! پدرش علی علیه السلام نیز شاعری قافیه پرداز بود.
زینب فرمود: زن را با قافیه چه کار؟.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۳۱۲تا۳۱۳/
عبیدالله بن زیاد دژخیم خون آشام یزید، در کوفه بود و ماجرای کربلای خونین به دستور مستقیم او به وجود آمد، او از بی رحم ترین افراد تاریخ است.
حضرت مسلم علیه السلام نماینده امام حسین علیه السلام در یک جنگ نابرابر، در کوفه قهرمانانه جنگید تا سرانجام در حالی که سخت مجروح شده بود، توسط دژخیمان ابن زیاد اسیر شد. او را به فرمان ابن زیاد به فرمانداری نزد ابن زیاد آوردند، اینک حماسه این اسیر قهرمان را بنگرید:
مسلم علیه السلام هنگام ورود به مجلس ابن زیاد، سلام نکرد.
یکی از نگهبانان به او گفت: «به فرماندار سلام کن».
مسلم – ساکت باش وای بر تو، سوگند به خدا که او فرماندار من نیست.
ابن زیاد به اشکالی ندارد اما در هر صورت، کشته خواهی شد.
۔ اگر تو مرا بکشی، تازگی ندارد، بدتر از تو، بهتر از مرا کشته است، از این گذشته تو در شکنجه و زجرکشی و
۱- لهوف، ص ۱۶۰ – ۱۶۲. توضیح این که: سخنان حماسی و کوبنده زینب کبرا علیها السلام که از اعماق دل نورانیش برمی خاست، آنچنان موزون و مؤثر بود که ابن زیاد را به وحشت انداخت، او خواست برای لوٹ کردن گفتار زینب قلیلا و بی اثر جلوه دادن آن، زینب علیها السلام را شاعر معرفی کند، و فکرها را از گفتار سوزناک زینب علیها السلام منحرف کند، اما زینب علیها السلام این نسبت ناروا را رد کرد.
رذالت و پستی از همگان پیشی گرفته ای.
– ای مخالف سرکش، تو بر پیشوایت (یزید) خروج کرده ای و صف وحدت مسلمانان را در هم شکستی، و فتنه و آشوب برانگیختی.
– ای پسر زیاد، صف وحدت مسلمین را، معاویه و پسرش یزید درهم شکست، و فتنه و آشوب را تو و پدرت «زیاد» برپا کردید (آیا مرا تهدید به مرگ میکنی؟) من امیدوارم که خداوند مقام شهادت را به دست بدترین افراد خلق به من عنایت فرماید.
– تو در آرزوی چیزی (رهبری بودی که به آن نرسیدی و خداوند آن را به اهلش سپرد.
– ای فرزند مرجانه، چه کسی شایستگی آن را دارد؟
– یزید بن معاویه.
– سپاس خداوندی را که خودش بین ما و شما حکم فرماید.
– تو گمان کرده ای که تو را در این امور رهبری بهره ای است؟!
– سوگند به خدا نه این که گمان دارم بلکه یقین دارم.
– بگو بدانم چرا به این شهر آمدی و محیط آرام کوفه را به هم زدی و آشوب و جنگ و خونریزی به پا کردی؟
به منظور من از آمدن به این جا، این امور نبود، و باعث این امور شما بودید، چراکه منکرات و زشتیها را رواج دادید و نیکیها را دفن نموده و از بین بردید، و بدون رضای مردم بر آنان حکومت کردید، و امور خلاف دین را بر آنها تحمیل نمودید و رفتارتان همچون رفتار کرن و قیصر (شاهان ایران و روم) بود،
فاتیناهم لنا فیهم بالمعروف و ننهی عن المنکر و ندعوهم إلی حکم الکتاب والسنه وکنا آهل ذلک
ما به میان این مردم آمدیم تا آنها را امر به معروف
و نهی از منکر کرده و به سوی فرمان قرآن و سنت دعوت کنیم، که شایسته این کار می باشیم.(۱)
ابن زیاد در برابر گفتار استوار و خلل ناپذیر این اسیر قهرمان، حضرت مسلم بن دیگر یارای سخن پراکنی نداشت، ناچار به فحاشی و ناسزاگویی پرداخت و به ساحت مقدس علی علیه السلام و حسن و حسین علیهما السلام جسارت کرد.
اما حضرت مسلم علیه السلام فریاد زد: تو و پدرت (پدرانت) به این ناسزاها سزاوارید نه ما و علی علیه السلام و فرزندانش، ای دشمن خدا هر کار می کنی بکن.
ابن زیاد که در آتش خشم و کینه، شعله ور شده بود، به یکی از دژخیمانش به نام «بکر بن حمران»، دستور داد، حضرت مسلم علیه السلام را به بالای قصر ببرد و گردنش را بزند، او نیز همین فرمان را اجرا کرد.(۲)
منبع داستان دوستان /صفحه ۳۱۵تا۳۱۷/
در کوفه (در عصر حکومت یزید) آموزگاری زندگی می کرد که به «کثیر معلم» معروف بود. او آموزگاری شجاع و زبردست بود. پس از ماجرای شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش در کربلا، روزی خواست در مدرسه آب بیاشامد، ولی به یاد لب تشنه امام حسین علیه السلام افتاد و گفت: لعن الله من حال بینک و بین ماء الفرات؛ ای حسین!
خداوند لعنت کند کسانی که بین تو و آب فرات، جدایی افکندند و تو را لب تشنه کشتند.
پسر «سنان
۱- و این فراز به خوبی نشان دهنده انگیزه و عامل اصلی قیام امام حسین علیه السلام و نهضت فراموش نشدنی عاشورا است که امر به معروف و نهی از منکر بوده است.
۲- اقتباس از : لهوف، ص ۵۵ – ۵۸.
بن انس»(۱) که از شاگردان او بود، سخت ناراحت شد و به او اعتراض کرد که چرا قاتلان حسین علیه السلام را لعن کردی؟ من دیگر در این جا نمی مانم. برخاست تا از مدرسه خارج شود، کثیر معلم جلو او را گرفت که نگذارد بیرون رود. اما او خود را به دیوانگی زد و سرش را به دیوار کوبید. سرش شکست و با سر و صورت خون آلود از مدرسه خارج شد و با همان وضع نزد پدرش آمد و گفت: امروز معلم، قاتلان حسین علیه السلام را لعنت کرد، من به او اعتراض کردم، با چوب بر سر من زد و سرم را شکست.
سنان بن انس، پسرش را با همان وضع نزد ابن زیاد استاندار ستمگر عراق آورد و جریان را به او گفت.
ابن زیاد دستور داد، «کثیر معلم» را دستگیر کردند و پس از کتک زدن، به زندان افکندند.
کثیر از این پیش آمد نهراسید. در همان زندان در فکر طرح براندازی حکومت یزیدیان افتاد. با مختار که در زندان بود، ملاقات می کرد. در صدد فراهم کردن
آزادسازی مختار شد. از آن جا که عبدالله پسر عمر بن خطاب شوهر خواهر مختار بود، همین معلم نامه ای برای عبدالله در مورد ترتیب آزادی مختار نوشت. نامه به دست عبدالله رسید. او برای یزید نامه نوشت و یزید نیز دستور آزادی مختار را داد.(۲)
مختار پس از برنامه ریزی و سیع، پرچم قیام بر ضد یزیدیان را برافراشت و بر آنها پیروز شد و
۱- سنان بن انس از پیش تازان لشکر دشمن، در قتل امام حسین علیه السلام بود.
۲- اقتباس از: جامع النورین، ص ۲۳۱ و ۲۳۲
همه آنها را مجازات کرد.
منبع داستان دوستان /صفحه ۳۱۸تا۳۱۹/
زهیر بن قین یکی از یاران دلاور امام حسین علیه السلام در کربلا بود. وقتی حضرت عباس عازم میدان بود، زهیر نزد آن حضرت آمد و عرض کرد: ای پسر امیر مؤمنان!
می خواهم حدیثی را به یاد تو بیاورم.
عباس علیه السلام فرمود: حدیث خود را بگو که وقت تنگ است.. زهیر گفت: ای ابوالفضل! هنگامی که پدرت خواست با مدرت ام البنین ازدواج کند، به برادرش عقیل که نسب شناس بود فرمود: برای من بانویی که از دودمان شجاع باشد خواستگاری کن، تا خداوند فرزند شجاعی از او به من بدهد تا بازو و یاور فداکار فرزندم حسین ع گردد. ای عباس، پدرت تو را برای امروز خواست، بنابراین در حفظ حرم امام حسین علیه السلام کوتاهی نکن.
عباس علیه السلام با شنیدن این گفتار، آن چنان پراحساس شد که با شدت پا در رکاب اسب نهاد، به طوری که تسمه رکاب قطع شد و فرمود: ای زهیرا در چنین روزی میخواهی مرا تشجیع کنی و نیرو ببخشی، سوگند به خدا جانبازی خود را آن چنان به تو بنمایانم که هرگز نظیر آن را ندیده باشی.
عباس علیه السلام پس از این سخن به سوی میدان دشمن تاخت، آن چنان به دشمن حمله کرد که گویی شمشیرش، آتشی است که در نیزار افتاده است تا این که صدنفر از قهرمانان دشمن را کشت.
در این هنگام یکی از شجاعان دشمن به نام «مار دبن صدیف تغلبی» که کلاه خود محکم بر سر داشت و دو زره با حلقه های تنگ پوشیده بود، برای مبارزه با عباس علیه السلام آمد،
در حالی که نیزه بلندی در دست داشت و نعره او بر سراسر میدان پیچیده بود، خود را به نزدیک عباس رسانید و گفت:
یا غلام ارحم نفسک، واغمد حسامک، وأظهر للناس استسلامک، فالسلامه آولی لک من الندامه
ای جوان! به خودت رحم کن، و شمشیرت را در غلاف کن و آشکار تسلیم شود، چرا که سلامتی برای تو بهتر از پشیمانی است.
حضرت عباس علیه السلام چنین پاسخ داد:
ای دشمن خدا و رسول، من آماده نبرد و بلا هستم و با توکل به خدای بزرگ، صبر می کنم، چرا که من پیوند با رسول خدا صلی الله علیه و اله دارم و برگی از درخت نبوت هستم. کسی که در چنین دودمانی باشد هرگز تسلیم طاغوت نمی شود، زیر پرچم حاکم ستمگر در نمی آید و از ضربات شمشیر نمی هراسد. من پسر علی علیه السلام هستم از نبرد با هم آوردان، عاجز نیستم….
یکی از اشعار رجز او این بود:
لأتجز عن فکل شیء هالک
حاشا لمثلی أن یکون بجازع
ای مارد! استوار باش و بدان که هر چیزی فانی است، هرگز مثل من، بی تابی نخواهد کرد.
در این هنگام «مارد» نیزه بلند خود را به سوی حضرت عباس حواله کرد، آن حضرت نیزه او را گرفت و آن چنان کشید که نزدیک بود مارد از پشت اسب به زمین واژگون شود. او ناگزیر نیزه خود را رها کرد و دست به شمشیر برد.
حضرت عباس علیه السلام نیزہ مارد را تکان داد و فریاد زد: ای دشمن خدا از درگاه خداوند امیدوارم که تو را با نیزه خودت، به جهنم واصل کنم.
آن گاه عباس علیه السلام آن نیزه را
در کمر اسب مارد فرود آورد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمین انداخت و از این حادثه، خجالت زده شد. در لشکر دشمن اضطراب و ولوله افتاد، شمر بر سر لشکر خود فریاد زد: ویلکم ادر کوا صاحبکم قبل أن یفتل، وای بر شما، صاحب خود را قبل از آن که کشته شود دریابید.
یکی از جوانان بی باک دشمن سوار بر اسب شد و خود را به مارد رسانید، مارد فریاد زد: ای جوان قبل از ورود در هاویه جهنم، شتاب کن.
آن جوان همین که نزدیک شد، حضرت عباس علیه السلام نیزه را بر سینه او زد و او را کشت و بر اسبش سوار گردید. در این هنگام پانصد نفر برای نجات مارد از دست عباس علیه السلام به میدان روانه شدند، ولی نیزه را بر گلوی مارد فرود آورد که مارد بر زمین افتاد و گوش تا گوش او بریده شد و به هلاکت رسید. سپس آن حضرت بر دشمن حمله کرد و هشتاد نفر از آنها را کشت و بقیه آنها فرار کردند.
امام صادق علیه السلام در وصف شجاعت عباس علیه السلام می گوید:
أشهد انک لم تهن ولم تنکل وأعطیت غایه المجهود؛
گواهی میدهم که تو سستی و ناتوانی نکردی و نهایت تلاش را در برابر دشمن مبذول نمودی.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۳۲۱تا۳۲۳/
عبدالله بن حذافه از یاران دلاور رسول خدا صلی الله علیه واله از طایفه بنی سهم و از دودمان قریش بود. وی در یکی از جنگ های مسلمانان با رومیان، همراه هشتاد نفر، اسیر سپاه روم
۱- اقتباس از: شیخ محمد باقر بیرجندی، کبریت الاحمر ، ص۳۸۷
شد.
روزی آنها را نزد قیصر، (شاه روم) بردند. قیصر به عبدالله (که رئیس اسیران مسلمان بود) این پیشنهادات را کرد .
اگر دین مسیحیت را بپذیری تو را آزاد می کنم.
عبدالله نپذیرفت. قیصر دستور داد تا یکی از آنها را در میان روغن داغ افکندند.
گوشت هایش از استخوانهایش جدا گردید. پس از این شکنجه، به عبدالله پیشنهاد کرد:
اگر آیین مسیحیت را نپذیری تو را نیز دچار این سرنوشت می کنیم.
عبدالله نپذیرفت، او را نزدیک دیگ آوردند. قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد. قیصر دستور داد او را برگرداندند. به او گفت: چرا گریه می کنی؟ از اسلام برگرد، تا آزادت کنم.
عبدالله گفت: گریه ام از ترس مرگ نیست، بلکه گریه ام از این رو است که کاش به اندازه موهای بدنم جان داشتم و آنها را در راه دین خدا فدا می کردم.
قیصر از شجاعت و همت بلند عبدالله، شگفت زده شد و پیشنهاد کرد: اگر دین مسیحیت را بپذیری، دخترم را همسر تو میکنم و نیمی از کشورم را در اختیار تو می گذارم. عبدالله این پیشنهاد را نیز رد کرد.
قیصر گفت: سر مرا ببوس تا تو را آزاد کنم، عبدالله نپذیرفت. قیصر گفت: اگر سر مرا ببوسی، تو و تمام اسیران مسلمان را آزاد خواهم کرد.
عبدالله گفت: اکنون که آزادی دیگران در پیش است، حاضرم سرت را ببوسم. او سر قیصر را بوسید و همه اسیران آزاد شدند.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۱۷تا۴۱۸/
«شرطه الخمیس» افرادی بودند که با علی علیه السلام پیوند ناگسستنی برقرار نمودند و با نظام خاصی تا سر حد شهادت در آمادگی کامل برای دفاع
۱- اقتباس از: اسدالغابه، ج ۳، ص ۱۴۳
از حریم علی علیه السلام به سر می بردند. از این رو آنها را «خمیس» می گفتند که به پنج گروه تقسیم شده بودند:
۱.گروه پیش جنگ، ۲. گروه مراقب قلب لشگر، ۳. گروه مراقب طرف راست لشگر،۴. گروه مراقب طرف چپ لشگر، ۵. گروه ذخیره.
این سازمان قبل از خلافت علی علیه السلام تحت نظر آن حضرت پی ریزی شد و اعضای مرکزی آن افرادی مانند: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، جابر بن عبدالله انصاری و … بودند. در زمان خلافت علی علیه السلام به پنج هزار تا شش هزار نفر رسیدند.
أصبغ بن نباته از پارسایان وارسته بود. سابقه بسیار نیکی در اسلام داشت و در عصر خلافت علی علیه السلام سال خورده بود. وی از افراد جدی و سرشناس سازمان «شرطه الخمیس» به شمار می آمد.
از او پرسیدند: چرا شما را شرطه الخمیس می گویند؟
در پاسخ گفت: ما در حضور امیر مؤمنان علی علیه السلام متعهد شدیم تا خود را در راه او فدا کنیم. آن حضرت نیز فتح و پیروزی را برای ما ضمانت کرد.
ابوالجارود می گوید: به ضیغ گفتم: مقام حضرت علی علیه السلام نزد شما چگونه است؟
پاسخ داد: منظورت چیست؟ ولی همین قدر بدان که شمشیر های ما همواره همراه ما است، حضرت علی به قتل هر که اشاره کند، آن را خواهیم کشت.
آن حضرت به ما فرموده: من با شما در مقابل جانبازی شما) طلا و نقره را شرط نمی کنم و شرط و عهد شما جز کشته شدن در راه حق نیست، در میان بنی اسرائیل، چنین افرادی به عهد و پیمان خود وفا کردند، خداوند نیز مقام پیامبری قوم را
به آنها داد، شما نیز چنین ارزشی دارید، جز این که پیامبر نمی باشید.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۲۶تا۴۲۷/
هنگامی که حضرت علی علیه السلام زمام امور خلافت را به دست گرفت، دنیاپرستان آتش افروز با آن حضرت مخالفت کرده و جنگ جمل را پدید آوردند. پس از جنگ جمل، معاویه ( که در شام حکومت می کرد) داعیۂ خلافت داشت و خود را برای جنگی بزرگ (صفین) با سپاه علی علیه السلام آماده ساخت. در آستانه این جنگ که در سال ۳۶ قمری واقع شد، نامه های متعددی بین علی علیه السلام و معاویه رد و بدل شد.
روزی یکی از آزادمردان به نام «آشؤد بن عرفجه» در مجلس معاویه، فریاد زد:
هان ای معاویه! این چیست که هر روز نقشه میکشی؟ گاهی نامه می نویسی، زمانی مردم را با نامه هایت می فریبی، موقعی شرحبیل (یکی از سران )را برای تحریک مردم، مأمور می سازی! بدان که این امور سودی به حال تو ندارد.
فاحذر الیوم صؤله الأسد الورد
إذا جاء فی رجأل الهیجاء
امروز بر حذر باش از توانمردی و شکوه شیر زرد، آن هنگام که با دلاور مردان میدان کارزار فرا رسد.
این شعر حماسی، پوزه مغرور معاویه را به خاک مالید و چون مشتی آهنین پوزه او را شکست.
با شنیدن این شعر، آتش خشم، دل تیره معاویه را فرا گرفت و فریاد زد: ای پسر عرفجه، این شیر زرد کیست که ما را از او می ترسانی؟!
اسود گفت: مگر او را نمی شناسی، او علی بن ابی طالب علیه
۱- اعیان الشیعه، ج ۱(واژه شیعه)؛ تنقیح المقال، ج ۱، ص ۱۹۵ و بحارالانوار، ج ۴۲، ص ۱۵۱ – ۱۵۲.
السلام است که برادر رسول خدا صلی الله علیه واله و پسر عمو و شوهر دختر او، و پدر هر دو فرزند او و وصی و وارث علم او است. همان کس که در جنگ بدر، عموی تو «عتبه، و دایی تو «ولید» و عموی مادر تو «شیبه» و برادر تو «حنظله» را با شمشیر آب دارش به سوی دوزخ روانه ساخت.
معاویه آن چنان در خشم فرو رفت که یک پارچه خشم گردید و نعره ای که از دل ناپاکش برمی خاست، بر سر او کشید و به دژخیمانش گفت: این دیوانه ناکس را دستگیر کنید.
دژخیمان او را گرفتند، ولی شرحبیل به معاویه گفت: دستور بده ابن عرفجه را آزاد کنند، چرا که او مرد فاضل و بزرگی است و خویشاوندانش از فرمان او اطاعت می کنند. اگر او را آزاد نکنی، من بیعتم را با شما قطع می کنم.
معاویه گفت: گرچه گناه او بزرگ است ولی او را به خاطر تو میبخشم. به این ترتیب او آزاد گردید.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۴۰تا۴۴۱/
بسر بن ارطاه یکی از دژخیمان خون آشام معاویه بود که به دستور او به قتل وغارت مردم پرداخت، تا مردم را از پیروی حکومت علی علیه السلام باز دارد و به سوی معاویه متوجه سازد اما سرانجام علی علیه السلام او را نفرین کرد و دیوانه شد و با حال بسیار بد، از دنیا رفت.
بسر، با سپاه خود به یمن رفت (در آن هنگام یمن در قلمرو حکومت علی علیه السلام بود).
عبیدالله بن عباس نیز فرماندار علی ما در آنجا بود. عبیدالله خود
۱- اقتباس از: ناسخ التواریخ، ج ۱، ص ۳۲۹
را پنهان ساخت و از یمن بیرون آمد. بشر وارد منزل او شد، و دو کودک او را سر برید!
پس از جریان صلح امام حسن علیه السلام ، روزی تصادفأ عبیدالله و بشر بن ارطاه نزد معاویه بودند، عبیدالله بن عباس فرصت را غنیمت شمرد و به معاویه گفت:
آیا تو به این مرد لعین و پست دستور دادی تا فرزندان مرا بکشد؟
معاویه گفت: نه.
بشر خشمگین شد و شمشیرش را بر زمین کوبید و گفت: ای معاویه! شمشیرت را بگیر، تو آن را به من دادی و گفتی مردم را بکشم، من آن چه تو می خواستی انجام دادم.
معاویه گفت: تو مرد ضعیفی هستی، شمشیرت را جلو کسی انداختی که دیروز فرزندانش را کشته ای.
عبیدالله گفت: ای معاویه تو خیال میکنی که من بشر را به جای یکی از فرزندانم خواهم کشت؛ او پست تر و حقیر تر از این است. من اگر بخواهم خونبهای فرزندانم را بگیرم می بایست، یزید و عبدالله (فرزندان تو را به قتل رسانم.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۴۶تا۴۴۷/
زید بن امام سجاد علیه السلام از مردان شجاع و انقلابی عصر خود بود که نهضتی عظیم بر ضد طاغوت های اموی به وجود آورد و سرانجام به شهادت رسید.
یکی از پسران او «عیسی» است. این پسر شیر دل نیز به راه پدر رفت و پرچم مخالفت با منصور دوانیقی (دومین طاغوت عباسی) را برافراشت.
پس از منصور، مهدی عباسی بر مسند خلافت نشست، وی خواست از راه تطمیع، عیسی را از مخالفت باز دارد.
عیسی در این وقت در مخفی گاه زندگی می کرد، مأمورین
۱- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۲، ص ۱۸.
مهدی عباسی در شهرها اعلام کردند که عیسی در امان است، به اضافه عطایای فراوانی که از طرف خلیفه به او داده خواهد شد.
وقتی که این خبر به عیسی بن زید رسید، به دو دوست همرزمش «جعفر احمر» و «صباح زعفرانی» گفت: سوگند به خدا اگر یک شب با ترس بخوابم، برای من بهتر از همه عطایای او و همه دنیاست.
به حسن بن صالح، همرزم دیگرش هم گفت: سوگند به خدا یک ساعت ترس آنها از من که در نتیجه از ناحیه من، رعب و وحشتی بر دل آنها افکنده می شود، موجب رعایت حقوق مظلومان خواهد گردید و همین وحشت آنها از قیام من باعث کنترل آنها و کاهش طغیانشان خواهد شد و این بازتاب، برای من بهتر از همه این وعده هاست.
عیسی علیه السلام در خفا از دنیا رفت، حسن زعفرانی (چریک همرزمش )دو کودک او را سرپرستی می کرد.
حسن زعفرانی می گوید: به حسن بن صالح (همرزم دیگر عیسی) گفتم: چه مانعی دارد که ما خود را آشکار کنیم و خبر فوت عیسی را به مهدی عباسی برسانیم، تا او از فکر عیسی، راحت شود و ما نیز در امان بمانیم؟
حسن بن صالح که شاگرد مکتب عیسی بود در پاسخ گفت: نه به خدا سوگند، هرگز چشم دشمن را به مرگ ولی خدا، فرزند پیامبر صلی الله علیه و الله روشن نمیکنم، اگر من یک شب به حالت ترس به سر برم، برایم بهتر است از این که یک سال به جهاد و عبادت بپردازم.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۴۸تا۴۴۹/
جنگ جمل اولین جنگ بزرگ در
۱- مقاتل الطالبیین ، ص ۲۹۶ و ۳۰۴.
زمان خلافت علی علیه السلام است که بیعت شکنان در سال ۳۵ هجری در بصره به وجود آوردند. طلحه و زبیر، از آتش افروزان و رهبران این جنگ بودند.
محمد فرزند طلحه، به تحریک عایشه، به میدان نبرد رفت و «معکر بن حدیره» را از پای در آورد. سپس به پایگاه خود بازگشت و برای بار دوم با کمال غرور به سوی میدان آمد، این بار مالک اشتر، در برابر محمد بن طلحه قرار گرفت.
طلحه تا این منظره را دید، سریع دست پسرش را گرفت و گفت: ارجع عن هذا الاسد الضاری؛ فرزندم برگرد و با این شیری که پی صید می گردد، رو به رو مشو.
محمد به سفارش پدر، توجه نکرد و آماده جنگ با مالک اشتر شد. در حین جنگ ناگهان نیز، مالک را بالای سر خود دید، آن چنان وحشت کرد، که همان جا پا به فرار گذاشت. مالک او را دنبال کرد و با نیزه ضربت سنگینی بر پشت او وارد ساخت که از اسب به زمین افتاد. مالک خواست او را به قتل برساند، اما او از مالک خواهش کرد که او را ببخشد.
مالک نیز او را بخشید و او را سوار بر مرکبش کرده و روانه قوم خود نمود، ولی همان ضربت، او را از پای درآورد و همان روز بر اثر آن، درگذشت.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۴۹تا۴۵۰/
عبدالله بن زبیر، از شجاعان زیرک عرب به شمار می آمد. او در جنگ جمل، جزء سپاه دشمن بود.
عبدالله به میدان تاخت و مبارز طلبید. مالک اشتر به میدان رفت و فریاد زد:بیا که خوب آمدی!
عایشه از
۱- سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۸۶
حال خواهرزاده اش «عبدالله» جویا شد، به او گفتند: عبدالله در برابر مالک اشتر قرار گرفته است.
عایشه فریاد زد: وای بر اسماء، بی چاره خواهرم اسماء، مگر کسی که به جنگ مالک برود. زنده بر می گردد؟!
در این وقت، مالک با ضربه ای، عبدالله را به زمین کوبید و روی سینه اش نشست. عباد الله در شیطنت و زیرکی معروف بود، وقتی خود را در زیر پنجه پرقدرت مالک اشتر دید، فریاد زد: أقتلونی و مالکا، مرا با مالک بکشید. دراین گیرودار، لشکر بصره، برای نجات عبدالله، هجوم کردند. عبدالله نیز با حیله گری خاصی از چنگال مالک گریخت. ولی زخم های سنگینی بر بدنش وارد شده بود.
پس از آن، «عبدالرحمان بن عتاب» که از اشراف قریش بود، به میدان مالک آمد.
مالک او را کشت. پس از او «حکیم بن حزام» به میدان آمد، بر اثر ضربه مالک، از اسب به زمین غلطید و سپس برخاست و فرار کرد.
ترس و وحشت، در سپاه دشمن افتاد، عایشه فریاد زد:
ایها الناس علیکم بالصبر فانما یصبر الاحرار؛
ای مردم! صبر و استقامت کنید، آزادگان، تحمل و صبر می کنند.(۱)
سرانجام در این جنگ، سپاه علی علیه السلام پیروز شد، در حالی که پنج هزار شهید داد. ازسپاه دشمن نیز سیزده هزار نفر کشته شد.(۲)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۵۰تا۴۵۱/
زبیر بن عوام پسر عمه رسول خدا صلی الله علیه و اله بود، زیرا مادرش صفیه دختر عبدالمطلب بود، از طرفی بیر برادر زاده خدیجه مایع بود، زیرا «عوام» برادر خدیجه بود.
زبیر بیست فرزند داشت. معروف ترین و
۱- ناسخ التواریخ (حضرت علی علیه السلام )، ج ۱، ص ۱۶۸
۲- تتمه المنتهی، ص ۱۲.
بزرگ ترین آنها عبد الله بود که در سال ۶۴ هجری در مکه ادعای خلافت کرد. سرانجام در سال ۷۳ هجری در مکه توسط سپاه عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) محاصره شد و به هلاکت رسید. او گرچه با بنی امیه دشمن بود و با آنها می جنگید ولی با علی علیه السلام و آل علی علیه السلام نیز دشمنی می کرد، تا آنجا که امام علی علیه السلام او را مشئوم (بدسرشت) خواند و فرمود:
مازال الزبیر رجلا منا اهل بیت حتی نشا ابنه المشئوم، عبدالله؛
زبیر همواره مردی از ما اهل بیت علیهم السلام بود تا آن هنگام که پسر ناشایسته اش عبد الله، بزرگ شد.
روزی عبدالله بن زبیر سخنرانی می کرد. در ضمن سخنرانی از علی علیه السلام بدگویی نمود. این خبر به محمد حنفیه (یکی از پسران امام علی علیه السلام) رسید. سراسیمه به مجلس سخنرانی او آمد و دید عبدالله گرم سخن است.
محمدبن حنفیه با فریادهای خود، سخنرانی او را به هم زد و خطاب به مردم گفت:
شاهت الوجوه اینتقص علی و انتم حضورا….
زشت باد روی ها! آیا در این مجلس از عنی بدگویی می شود و شما حضور دارید واعتراض نمی کنید؟
علی علیه السلام دست خدا و صاعقه ای از فرمان خدا برای سرکوب کافران و منکران بود، او آنها را به جهت کفر شان کشت. دشمنان با او دشمنی کردند و حسادت ورزیدند و هنوز پسر عمویش رسول خدا زنده بود که بر ضد او توطئه می کردند. بعد از پیامبر صلی الله علیه و اله کینه های دشمنان آشکار گردید، بعضی حقش را غصب کردند وعدهای تصمیم به
قتل او گرفتند، و برخی به او ناروا گفتند. سوگند به خدا جز کافری که ناسزاگویی به رسول خدا صلی الله علیه و اله را دوست می دارد، به علی علیه السلام ناسزا نمی گوید، آنان که زمان پیامبر صلی الله علیه و اله بوده اند اکنون زنده اند و می دانند که به علی علیه السلام فرمود:
لأ یحبک إلا مؤمن و لا یبغضک إلا منافق؛
تو را جز مؤمن دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد.
« وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ »(۱)
و به زودی آنان که ستم کردند می دانند که بازگشتشان به کجاست؟
عبدالله بن زبیر بار دیگر به ادامه سخن پرداخت و گفت: در چنین مواردی پسران فاطمه باید سخن بگویند و دفاع آنها مقبول است، ولی محمد حنفیه چه می گوید؟
محمد حنفیه گفت: ای پسر أم رومان!، چرا من حق سخن ندارم، افتخار نام حضرت فاطمه علیها السلام نصیب من نیز هست، زیرا او مادر دو برادرم حسن و حسین علیهما السلام می باشد. اما سایر فاطمه ها! بدان که من نواده فاطمه دختر عمران بن عائذبن مخزوم، جده رسول خدا صلی الله علیه و اله هستم. من پسر فاطمه بنت اسد، سرپرست رسول خدا صلی الله علیه و اله و قائم مقام مادر او هستم. سوگند به خدا اگر حضرت خدیجه دختر څویلد نبود، من از بنی اسدبن عبدالعزی (که اجداد پدری تو هستند)، کسی را باقی نمی گذاشتم مگر این که استخوانش را خرد می کردم.
سپس برخاست و به عنوان اعتراض مجلس عبدالله بن زبیر را ترک کرد.(۲)
منبع
۱- شعرا (۲۶) آیه ۲۲۷.
۲- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۶۲
داستان دوستان /صفحه ۴۵۵تا۴۵۷/
حضرت عباس علیه السلام در جنگ صفین حدود چهارده سال داشت، ولی هر کس قد رشید او را می دید چنین تصور می کرد که هیجده یا بیست ساله است.
در یکی از روزهای جنگ از پدر اجازه گرفت تا به میدان جنگ دشمن برود، امام علی علیه السلام نقابی بر روی او افکند تاکسی او را نشناسد. آن چنان در میدان، جولان داد که گویی همه میدان چون گویی در حیطه قدرت او است. سپاه شام از حرکت های پر صلابت او دریافت که جوانی شجاع و قویدل به میدان آمده است. مشاورین نظامی معاویه به مشورت پرداختند تا هم آورد رشیدی را به میدان او بفرستند، ولی رعب و وحشت عجیبی که بر آنها چیره شده بود، نتوانستند تصمیم بگیرند. سرانجام معاویه یکی از شجاعان لشکرش به نام ابن شعثا را که می گفتند قادر است که با ده هزارجنگجوی سواره بجنگد، به حضور طلبید و به او گفت: به میدان این جوان ناشناس برو و با او جنگ کن.
ابن شعثا گفت: ای امیر، مردم مرا قهرمانی می دانند که در برابر ده هزار جنگجو می جنگم، چگونه شایسته است که مرا به جنگ با این کودک روانه سازی!!
معاویه گفت: پس چه کنم؟
جواب داد: من هفت پسر دارم، یکی از آنها را به جنگ او می فرستم تا او را بکشد.
آن گاه یکی از فرزندانش را به میدان او فرستاد. طولی نکشید که به دست آن جوان کشته شد. فرزند دومش را فرستاد، باز کشته شد. فرزند سوم و چهارم تا هفتمش را +فرستاد، همه آنها به دست آن جوان
ناشناس به هلاکت رسیدند.
در این هنگام خود ابن شعثا به میدان تاخت و فریاد زد:
ایها الشاب قتلت جمیع أؤلأدی، والله لآنکلن آباک وأمک
ای جوان تو همه پسرانم را کشتی، سوگند به خدا پدر و مادرت را به عزایت می نشانم.
سپس حمله کرد و بین آن دو ضربات شمشیر رد و بدل شد. در این هنگام آن جوان چنان ضربه بر ابن شعثا زد که او را دو نصف کرد و به پسرانش ملحق ساخت. حاضران از شجاعت او تعجب کردند، در این هنگام، علی علیه السلام فریاد زد: ای فرزندم! برگرد که ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند. او بازگشت، امیر مؤمنان علیه السلام به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش برداشت و بین دو چشمش را بوسید. حاضران نگاه کردند دیدند حضرت عباس علیه السلام است: فنظروا الیه واذا هو قمر بنی هاشم العباس بن امیرالمؤمنین.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۵۷تا۴۵۸/
میثم می گوید: مولایم علی علیه السلام در مورد مرگ من فرمود: روزی فرا می رسد که عبیدالله بن زیاد خون خوار و کافر، تو را به دار می آویزد….
تا این که روزی از نخلستان با آن حضرت عبور می کردم نخلی را به من نشان داد و فرمود: ای پسر یحیی! چوبه دار تو، از چوب این درخت است!
لذا گاه گاهی کنار آن نخل می روم و نماز می خوانم و با آن، انس و الفت خاصی دارم.
مولایم به من آموخت تا در برابر مصایب و
۱- بیرجندی، الکبریت الاحمر، (به نقل از: معالی السبطین، ج ۱، ص ۴۳۸).بیرجندی، الکبریت الاحمر، (به نقل از: معالی السبطین، ج ۱، ص ۴۳۸).
آزار حکام جور، صبور باشم. این درس از من که غلام تیره بخت بودم کوهی استوار، ساخت.
برادر! هم اکنون وقت آن است که خبر دیگری را به تو بگویم. در آن کوچه ای که به میدان دارالاماره منتهی می شود، نخلی وجود دارد که من نامم را بر آن حک کرده ام.
اگر چوبه داری را دیدی، با دقت به آن بنگر، اگر نام مرا یافتی، بدان که روز موعود فرا رسیده و آغاز آسایش و عروج من به اعلا علیین است.
مدتی از این ماجرا گذشت. یزید، عبیدالله بن زیاد را استاندار کوفه کرد. وی به کوفه آمد و از همان آغاز مردم کوفه را سخت ترساند.
اما میثم تمار با کمال قدرت و شجاعت در برابر او ایستاد و بارها علیه او عمل کرد سرانجام به دستور ابن زیاد میثم را روی همان چوبه دار بردند. او در همان جا به افشاگری پرداخت. ابن زیاد دستور داد پس از قطع دست و پای میثم، زبان او را نیز
بریدند. او در بالای دار به شهادت رسید و بدنش هم چنان در بالای دار ماند، تا این که خرمافروشان کوفه، شبانه بدن او را دفن کردند. قبر شریف میثم، بین نجف اشرف و کوفه در «جامع مراد» است.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۴۶۳تا۴۶۴/
شهید آیه الله سید حسن مدرس ( که توسط دژخیمان رضاشاه در تبعیدگاه خواف در دهم آذر ماه ۱۳۱۷ شمسی هنگام افطار روز ۲۷ ماه رمضان ۱۳۵۶
۱- اقتباس از: محمد حسین مظفر، میثم التمار، ترجمه نگارنده (میثم در ۲۲ ذیحجه سال ۶۰ هجری، ده روز قبل از ورود امام حسین علیه السلام به کربلا به شهادت رسید).
قمری به شهادت رسید) از آزادمردان بی بدیل تاریخ است.
شب هنگام، «یزدان پناه» از جانب رضاخان پهلوی، ده هزار تومان نزد مدرس آورد و گفت: بگیر و ساکت باش.
مدرس پاسخ داد:« پول را زیر تشک بگذار و برو به اربابت رضاخان بگو تا دینار آخر، خرج نابودی تو خواهد شد. اگر رضا داد که هیچ وگرنه بیا و از همان جا که پول را گذاشتی بردار و برو».
مدرس می گوید: اگر من درباره بسیاری از اسرار، آزادانه اظهار عقیده می کنم و هر حرف حقی را بی پروا می زنم، برای آن است که چیزی ندارم و از کسی هم نمی خواهم. اگر شما هم بار خود را سبک و توقع را کم کنید آزاد می شوید. باید جان انسان از هرگونه قید و بند آزاد باشد تا مراتب انسانیت و آزادگی خود را حفظ نماید.
هنگامی که مدرس در قمشه درس می خواند، یکی از ثروتمندان نزد او آمد و خواست قطعه زمینی را به او بدهد.
مدرس با این که در نهایت فقر و تهیدستی به سر می برد، به او گفت: مگر شما در میان فامیل خود فقیر نداری؟
– چرا، فقیر داریم.
. چرا آن قطعه زمین را به آنها نمی بخشی؟
. می خواهم به شما ببخشم.
– بهتر است آن زمین را به خویشان فقیر خودت ببخشی.
میرزای شیرازی در مورد مدرس گفته است: این سید (مدرس) پاکدامنی اجدادش را دارا است و در هوش و فراست، گاهی مرا به تعجب می افکند، و قوه قضاوت او در حد کمال و نهایت درست کاری و تقوا است.
قهرمان آزادی، داستان هایی از زندگی مدرس .
افغانستان) توسط دژخیمان رضاخانی به شهادت رسید.افغانستان) توسط دژخیمان رضاخانی به شهادت رسید.شهید قهرمان آیه الله سید حسن مدرس به یکی از طاغوتچه های زمانش که عنوان فرمانفرما» داشت، مطالبی گفته بود و انتقاد سختی به او نموده بود.
فرمانفرما به وسیله یکی از دوستان «مدرس» چنین پیام فرستاد:
«خواهش می کنم، حضرت آیه الله این قدر، پاروی دم ما نگذار».
مدرس به پیام رسان گفت: به فرمانفرما در پاسخ بگویید: «حدود دم حضرت والا باید معلوم شود، زیرا من هر کجا پا می گذارم، دم حضرت والاست».(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۵۸۳/
رضاخان در زمان سلطنت احمد شاه قاجار، سردار سپه بود و در رأس قدرت نظامی ایران قرار داشت. سید حسن مدرس یکی از نمایندگان مجلس بود. او در مجلس نوبت گرفت که در چند جلسه، سردار سپه را به سبب خلاف کاری هایش (که از خودخواهی خاص او ریشه گرفته بود) استیضاح کند.
در جریان استیضاح، روزی سردار سپه (رضاخان) برای
۱- حسین مکی، مدرس قهرمان آزادی، ج ۲، ص ۸۴۲ آیه الله سید حسن مدرس به سال ۱۲۸۷ ه.ق در سرابله کچوان توابع اردستان به دنیا آمد و در ۲۷ رمضان ۱۳۵۶ در سن ۶۹ سالگی در زندان خواف (واقع در مرز خراسان وافغانستان) توسط دژخیمان رضاخانی به شهادت رسید. معروف است گویند: یک بار به دستور رضاخان، مدرس را ترور کردند، مدرس مجروح شد، او را به بیمارستان بردند، رضاخان شخصی را به عنوان عیادت نزد مدرس فرستاد، او کنار بستر مدرس آمد و گفت: «سردار سپه رضاخان) می پرسند حال شما چطور است؟ مدرس در پاسخ گفت: «به بعضی ها بگویید. به کوری چشم دشمنان، مدرس زنده است
جواب دادن به مجلس آمد و قبل از شروع جلسه، در ایوان مجلس ایستاد تا صدای زنده باد و مرده باد مزدوران خود را بشنود.
در همین وقت، مدرس آمد، مزدوران سردار سپه، تا او را دیدند، فریاد زدند: زنده باد سردار سپه! مدرس با بی اعتنایی عصای خود را به زمین زد و گردنش را کج کرد که مثلا باشد چه می شود؟!
بعد مزدوران فریاد زدند: مرده باد مدرس! در این جا مدرس، قد علم کرد و متوجه جمعیت تماشاچی شد و گفت: ای مردم! بگویید: زنده باد مدرس.
اثر حرف و جاذبه این سید قوی دل، آن چنان جمعیت را منقلب کرد، که همه فریادزدند: زنده باد مدرس.
بعد برای این که مدرس، اظهار قدرت بیشتر کند، بار دیگر به جمعیت رو کرد و گفت: ای مردم بگویید: مرده باد سردار سپه!
این بار مردم بیش از قبل مجذوب شکوه معنوی سید شدند و پیاپی فریاد برآوردند: مرده باد سردار سپه!
مدرس، پس از این پیروزی از پله های مجلس بالا رفت و در بالکن یقه سردار سپه را گرفت و به مردم رو کرد و گفت: ای مردم، صد بار بگویید مرده باد سردار سپه! و صد بار بگویید: زنده باد مدرس!
جمعیت از رشادت و دلیری سید، به هیجان آمده، هم صدا فریاد زدند: مرده باد سردار سپه، زنده باد مدرس.
سردار سپه از این اهانت، سخت برآشفت و با سید گلاویز شد. گویی می خواست او را از بالکن به زیر بیندازد، که مقام الملک مانع شد و سردار سپه از مجلس بیرون رفت.(۱)
منبع داستان
۱- اقتباس از : حسین مکی مدرس قهرمان آزادی، ج ۲، ص ۴۸۷.
دوستان /صفحه ۵۸۴تا۵۸۵/
دکتر مدرسی (نوه سید حسن مدرس) می گوید: مرحوم شهید سید حسن مدرس نامه ای نوشته بود. وقتی نامه را روی زمین گذاشت، آن را خواندم، در آن نامه نوشته بود:
«شهریارا، خدا دو چیز به من نداد، یکی ترس و دیگری طمع، هر کس همراه اسلام باشد، من با او همراهم».
از آن جا که من از اعضای خانواده آن مرحوم بودم، پرسیدم: آقا! این نامه را برای چه کسی نوشته اید؟
فرمود: برای احمدشاه.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۵۸۵/
آیه الله شیخ محمد بافقی در سال ۱۲۵۰ شمسی در روستای «بافق» (ده فرسخی یزد) دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در مدارس یزد به پایان رسانید. پس از آن، چهارده سال در حوزه علمیه یزد به ادامه تحصیل پرداخت. سپس به نجف اشرف رفت و در محضر آخوند خراسانی و سید محمد کاظم یزدی، بهره های علمی برد. در سال ۱۲۸۶ شمسی، در حوزه علمیه قم به تدریس پرداخت. در سال ۱۳۰۱ (دو سال پس از کودتای رضا پهلوی) پیشنهاد بازسازی حوزه علمیه قم را به مرجع عظیم الشأن تقلید آیه الله العظمی آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری داد.
او مجاهد نستوه و مبارزی دلاور بود. با سخنرانی و اعلامیه، مردم را بر ضد حکومت دیکتاتوری رضاخان می شوراند. سرانجام توسط خود رضاخان در حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام دستگیر شد. نخست در زندان شهربانی بود و پس از چند ماه به شهر ری تبعید گردید. ایشان در سال ۱۳۲۲ در ۷۲ سالگی در تبعیدگاه خود به لقاء الله پیوست. قبر شریفش، در مسجد بالاسر در جوار
۱- اقتباس از : مدرس، سی سال شهادت، ص ۳۸.
مرقد مطهر حضرت معصومه علیها السلام کنار قبر آیه الله شیخ عبدالکریم حائری می باشد.
حضرت امام خمینی (ره) در درس اخلاق خود، وقتی می خواست فرد مجاهد و پرهیزکار حقیقی را یاد کند، ایشان را معرفی می کرد و می فرمود: هر کس بخواهد در این عصر، مؤمنی را دیدار کند که شیاطین، تسلیم او و به دست وی ایمان می آورند، مسافرتی به شهر ری کند، و بعداز زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام ، مجاهد بافقی را زیارت کند. سپس این شعر معروف را زمزمه می کرد:
چه خوش بود که برآید زیک کرشمه دوکار
و زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار
خود امام خمینی در آن هنگام هر ماه، یکی دو بار به شهر ری تبعیدگاه او می رفت. در همان وقت در راستای جهاد و مبارزه، گام بر می داشت و مجاهدان وارسته را تأیید می کرد.
وقتی خواهر رضاخان از دنیا رفت، جنازه او را به کنار مرقد حضرت عبدالعظیم علیه السلام آوردند. همه اجتماع کرده بودند، رضاخان به مرحوم بافقی (در تبعیدگاه ری) گفت: بیا بر جنازه خواهرم نماز بخوان.
مرحوم بافقی نیز در کنار آن جمع بود، خودش نقل کرد: وقتی همه جمع شدند، گفتم من بر جنازه او نماز نمی خوانم.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۵۸۷تا۵۸۸/
امام خمینی (ره) در ضمن بیانات خود، فرمود: من قصه ای از مرحوم حاج آقا روح الله فلک الافلاک، آقای حاج آقا روح الله (کمالوند) می فرمود: من از آن کسی که رئیس ارتش آن جا و آقای کاشانی
۱- برگزیده از: شهدای روحانیت شیعه، ج ۱، ص ۱۵۵ و مجله حوزه سال ۳، شماره ۴، ص ۴۰ و ۴۷.
هم تحت نظر او بود و محبوس بود، (من حالا وقتی می گویم محبوس در زمان رضاخان، شما خیال می کنید مثل حبس های عادی زمان های دیگر بود، البته پسرش هم مثل پدر بود، لکن آن کسی که گرفتار می شد اگر از اشخاص عادی بود هم چو مرعوب می شد که در حبس یک کلمه ای که بر خلاف مثلا دولت یا آن کسی که در آن جا هست، بزنند امکان نداشت برایشان).
مرحوم حاج آقا روح الله گفتند: من از آن رئیس ارتش که در آن جابود و من هم بودم و آقای کاشانی، آن شخص شروع کرد صحبت کردن و رو کرد به آقای کاشانی که:
آقا! شما چرا خودتان را (قریب به این معانی) به زحمت انداختید؟ آخر شما چرا در سیاست دخالت می کنید؟ سیاست شأن شما نیست، چرا شما دخالت می کنید؟ از این حرف ها شروع کرد گفتن.
آقای کاشانی به او فرمودند: خیلی خری!
شما نمی دانید که این کلمه در آن وقت. مساوی با قتل بود، ایشان گفتند: تو خیلی خری، اگر من در سیاست دخالت نکنم، کی دخالت بکند؟(۱)
البته در فرازی از اعلامیه آیه الله کاشانی در سی ام تیر ماه ۱۳۳۱ بر ضد قوام السلطنه، نخست وزیر محمدرضا شاه آمده: «توطئه تفکیک دین از سیاست که قرون متمادی سرلوحه برنامه انگلیس ها بوده و از همین راه، ملت مسلمان را از دخالت درسرنوشت و امور دینی و دنیوی باز می داشته است، امروز سر لوحه این مرد جاه طلب
۱- صحیفه نور، ج ۱۳، ص ۲۱۷ و ۲۱۶ (بیانات امام در جمع ائمه جمعه در تاریخ ۵۹/۱۰/۰۳).
(قوام) قرار گرفته است . »(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۵۹۲تا۵۹۳/
سعید بن جبیر از دانشمندان پارسا و محققان بزرگ شیعه و از شاگردان برجسته امام سجاد علیه السلام بود در کوفه میزیست و از تابعین و از طایفه اسدی بود.
حجاج بن یوسف ثقفی او را دستگیر کرد و در سال ۹۵ قمری در ۴۹ سالگی، به شهادت رساند. قبر شریفش در «واسط» (بین کوفه و بصره) است.
هنگامی که سعید را در مکه دستگیر کردند، وی را به واسط نزد حجاج أوردند.
بین او و حجاج، چنین گفت و گو شد:
حجاج گفت: تو شقی هستی نه سعید.
گفت: سعید مادرم به من آگاه تر است، او مرا سعید نامید.
– نظر تو درباره «ابو بکر و عمر» چیست؟ آیا در بهشتند یا در دوزخ؟
– هرگاه وارد بهشت شدم و اهل بهشت را دیدم آگاه می شوم که چه کسی در آن جا است و اگر وارد دوزخ شدم می فهمم چه کسی در جهنم است.
– نظر تو درباره خلفا چیست؟
– من نگهبان و وکیل مدافع آنها نیستم.
– کدام یک از آنها را بیشتر دوست داری؟
– هر کدام را که آفریدگار من خدا، بیشتر دوست بدارد.
– کدام یک از آنها را خداوند بیشتر دوست دارد؟
– آگاهی به این موضوع در نزد کسی است که به آشکار و پنهان، آگاهی دارد.
– نمی خواهی مرا تصدیق کنی؟
– (فعلا) روا نمی دانم که تو را تکذیب کنم.
– هرگونه کشتن را می خواهی برای خود انتخاب کن.
– بلکه هر نوع کشتن را تو می خواهی برای خودت انتخاب کن، زیرا هر گونه که مرا بکشی همان
۱- زندگی نامه آیه الله کاشانی، ص ۵۸.
گونه قصاص می شوی.
حجاج دستور داد دژخیمانش سر از بدن سعید جدا کنند، سعید به قبله متوجه شد و این آیه را خواند:
«وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ »(۱)
من روی خود را به سوی کسی کردم که آسمانها و زمین را آفریده، من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم.
حجاج دستور داد، سعید را از جهت قبله برگرداندند، او گفت: « فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه» (۲) و به هر سو رو کنید، خدا آن جا است.
حجاج گفت: سعید را دمر کنید، او را چنین کردند، گفت:
«مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَهً أُخْرَی » : (۳)
ما شما را از خاک آفریدیم و در آن باز می گردیم و از آن نیز بار دیگر شما را بیرون می آوریم.
حجاج، دیگر مهلت نداد و او را به شهادت رساند. آخرین سخن سعید این بود:
اللهم لاتسلطه علی احد یقتله بعدی؛ خداوندا! حجاج را بعد از من بر احدی مسلط نکن که او را بکشد.
این نفرین سعید، به اجابت رسید. حجاج بعد از شهادت سعید پانزده روز بیشتر زندگی نکرد و پس از آن به هلاکت رسید.(۴)
منبع داستان دوستان /صفحه۵۹۳تا۵۹۵/
در زمانهای قدیم، از طرف حکومت وقت اعلام شد: هر کس که در میدان جنگ از خود شجاعت و ایثار نشان داده است، در هر کجا هست با آوردن مدارک، ثبت نام نماید تا به او جایزه و مقام بدهیم.
پیره زنی این اعلام را شنید و مشتاق جایزه شد، لذا زره جنگی پوشید و کلاه جنگی بر
۱- انعام (۶) آیه ۷۹
۲- بقره (۲) آیه ۱۱۵
۳- طه (۲۰) ایه ۵۵
۴- سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۲۱
سر نهاد و اشعاری را که جنگجویان قهرمان در میدان جنگ برای رجز می خوانند، یاد گرفت و تکرار کرد. پس از تمرین های لازم و آمادگی ظاهری، با همان کلاه و لباس جنگی به مرکز اداره ثبت نام ارتش رفت، تا نامش را در لیست قهرمانان جنگ ثبت نمایند.
مسئولان ارتش به او گفتند: برای امتحان، کلاه و لباس جنگی را از خود دور کن و در همین جا با یکی از شجاعات جنگ جو پیکار کن، تا در این زورآزمایی، درجه توان و رشادت تو را به دست آوریم و بدانیم که سزاوار چه جایزه ای هستی.
همین که کلاه و لباس جنگی را از تنش بیرون آورد، دیدند پیره زن فرتوتی است.
به او گفتند: تو با این قیافه به این جا آمده ای تا شاه و امرای ارتش را مسخره کنی؟! باید مجازات گردی، به فرمان رئیس ارتش او را زیر پای فیل افکندند تا مجازات گردد و لاف بیجا نزند.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۶۶۳تا۶۶۴/
وقتی مرحوم شیخ فضل الله نوری را به جرم مخالفت با مشروطه به پای دار بردند، قبل از آن که ریسمان به گردن او بیفکنند، یکی از رجال وقت با عجله برای او پیغام داد، که شما همین الان هم مشروطه را امضا کنید نجات می یابید.
ایشان در پاسخ فرمود: من دیشب، رسول خدا صلی الله علیه واله را در خواب دیدم که فرمود:
فردا مهمان من هستی، بنابراین من چنین امضایی نخواهم کرد.(۲)
منبع داستان دوستان /صفحه ۷۵۶تا۷۵۷/
حجاج بن یوسف ثقفی (استاندار خونخوار عبدالملک بن مروان اموی) روزی به اطرافیان گفت: دوست دارم مردی از اصحاب ابو تراب – علی علیه السلام – را به قتل رسانم و با خون او به پیشگاه خداوند تقرب جویم!
یکی از حاضران گفت: من کسی را سراغ ندارم که بیشتر از قنبر غلام آزاد شده علی با علی علیه السلام مصاحب و رفیق همراز بوده باشد.
حجاج دستور داد قنبر را احضار کنند، دژخیمان او قنبر را نزد حجاج آوردند.
حجاج با خشم و تندی گفت: تو قنبر هستی؟ همان غلام آزاد کرده علی.
قنبر گفت: آری، خدا مولای من است و علی علیه السلام امیر مؤمنان و ولی نعمت من می باشد.
حجاج گفت: آیا از دین علی بیزاری می جویی؟!
قنبر گفت: مرا به دینی که بهتر از دین علی علیه السلام باشد راهنمایی کن.
حجاج گفت: من تو را خواهم کشت، اینک خودت بگو چگونه دوست داری تو را بکشم؟
قنبر فرمود: چگونگی قتل من اکنون در دست توست، ولی هرگونه که مرا کشتی همان گونه تو را خواهم کشت و قصاص می کنم، و امیر مؤمنان علی علیه
۱- محجه البیضاء، ج ۶، ص ۳۳۷.
۲- فاجعه قرن، ص ۱۶۳
السلام به من خبر داده که از روی ظلم سرم را از پیکرم جدا می کنند، در حالی که جرمی مرتکب نشده ام.
حجاج خونخوار دستور داد قنبر یار شیفته و عاشق علی علیه السلام را گردن زدند (۱)و او به این ترتیب در برابر بی رحم ترین افراد روزگار، ایستادگی کرد و با کمال صلابت از حریم مولایش علی علیه السلام دفاع نمود و حسرت تسلیم در برابر حجاج را در دل سیاه حجاج گذاشت، آری:
خرمن آتش نبندد راه بر عزم خلیل
نوح را آسیمه سر، طوفان دریا کی کند؟
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۸۷تا۷۸۸/
حر بن یزید ریاحی اولین فرمانده قوای دشمن، در روز عاشورا توبه کرد و به سپاه امام حسین علیه السلام پیوست.
او پسری داشت به نام علی، هنگامی که څر خود را بین بهشت و دوزخ دید، به پسرش گفت:
پسرم من طاقت آتش دوزخ را ندارم، بیا به سوی حسین علیه السلام برویم و او را یاری کنیم و در پیشگاهش جان بازی کنیم، شاید خداوند مقام پر ارج شهادت را نصیب ما کند که در این صورت به سعادت ابدی پیوسته ایم……..
گفتار څر در فرزند اثر کرد، به گونه ای که پسر، بی درنگ پاسخ مثبت داد و هم چون پدرش، سعادت ابدی را برگزید.
څر، او را نزد امام حسین علیه السلام برد و او در حضور امام توبه کرد و اجازه رفتن به میدان و جان بازی گرفت.
پسر تر همراه پدر، با دشمن می جنگید و پس از کشتن ۲۴ یا ۷۰ نفر به شهادت رسید و مرغ روحش به سوی بهشت پر گشود.
حر از شهادت
۱- کشف الغمه، ج ۱، ص ۳۸۳.
پسر، شادمان شد و گفت: حمد و سپاس خداوندی را که افتخار شهادت در راه حسین علیه السلام را نصیب تو قرار داد.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۷۸۸/
یکی از فرزندان مالک اشتر «اسحاق» نام داشت و در کربلا جزء یاران امام حسین علیه السلام بود. در روز عاشورا، پس از شهادت حبیب بن مظاهر، صدای اما حسین علیه السلام را شنید که می فرمود:
من یبرز الی هولاء الملعونین؛ کیست که به جنگ این مردم لعنت شده برود؟
اسحاق، با شنیدن این ندا، آماده پیکار شد. در حالی که به یاران امام، روحیه می داد و آنها را به جنگ تشویق می کرد، چنین شعار می داد:
تفسی فداکم طاعنوا وجالدوا
حتی یبان منکم المجاهد
وأرجل تنبعها سواعد
فی تصر مولای الحسین العابد
بذاک آؤصانی الکمی الوالد
جانم به فدای شما، به صحنه جنگ روید و بجنگید و پیکار کنید تا مرد مجاهد و پیکارگر در میان شما، شناخته شود. گام های خود را پیاپی در یاری امام حسین علیه السلام به کمک و مساعدت هم در آورید، که به همین مطلب پدر شجاع من (مالک اشتر) مرا سفارش نموده است.
نوشته اند: صدها نفر از دشمن به دست اسحاق، زخمی و کشته شدند. وی پس از جانبازی های بی دریغ و مخلصانه خود، به شهادت رسید.(۲)
منبع داستان دوستان /صفحه ۷۸۹تا۷۹۰/
کاروان امام حسین علیه السلام از مکه به سوی عراق حرکت کردند. هنگامی که به سرزمین «حاجز» رسیدند، نامه حضرت مسلم علیه السلام به امام حسین علیه السلام رسید که در آن نوشته شده بود، مردم استقبال خوبی از ما کردند و همه منتظرشما هستند….
امام حسین علیه السلام نامه ای برای جمعی از شیعیان کوفه نوشت، و آن نامه را به «قیس بن مسهر صیداوی» داد تا آن را در کوفه به
۱- القول السدید بشأن حر الشهید، ص ۱۲۱ – ۱۲۵.
۲- فاضل در بندی، اسرار الشهاده ، ص ۲۵۵.
سران شیعه برساند. در آن نامه چنین آمده بود:
بسم الله الرحمان الرحیم. از جانب حسین علیه السلام به برادران با ایمان، سلام بر شما، خداوند یکتا را سپاس میگویم، اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید که گویای نیکی رأی شما و اجتماع و انسجام شما برای یاری ما و مطالبه حق ما بود. از درگاه خداوند می خواهم که کار ما را به نیکی سامان بخشد و بزرگترین پاداش را به شما عنایت فرماید. من روز سه شنبه هشتم ذیحجه از مکه بیرون آمدم، هنگامی که نامه رسان من (قیس) نزد شما آمد، منسجم گردید و آماده شوید، که به خواست خدا در همین ایام به سوی شما خواهم آمد. سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد.
قیس به سوی کوفه حرکت کرد تا به قادسیه رسید. در آن جا توسط مأمورین تحت فرماندهی حصین بن نمیر دستگیر شد و او را نزد ابن زیاد آوردند. او در مسیر راه نامه امام حسین علیه السلام را در آورد و پاره پاره کرد. هنگامی که او را نزد ابن زیاد آوردند. ابن زیاد گفت: تو کیستی؟
قیس گفت: مردی از شیعیان امیر مؤمنان علی علیه السلام هستم.
– چرا آن نامه را پاره کردی؟
– تا به آن چه در آن نوشته شده بود، آگاه نگردی.
– نامه از طرف چه کسی و برای چه کسی بود؟
– نامه از طرف امام حسین علیه السلام به جمعی از مردم کوفه بود.
– نام آن جمع چیست؟
– نام آنها را نمی دانم.
ابن زیاد خشمگین شد و به قیس گفت: بالای این بلندی برو، و به کذاب پسرکذاب، حسین
بن علی علیهما السلام ناسزا بگو.
قیس بالای بلندی (در دارالاماره) رفت و پس از حمد و ثنا گفت: ای مردم! این حسین بن علی علیه السلام پسر فاطمه علیها السلام بهترین خلق خدا است و من فرستاده او به سوی شما هستم، در منزلگاه حاجز از او جدا شده ام، دعوت امام را اجابت کنید. سپس ابن زیاد و پدرش را لعنت کرد و برای علی علیه السلام طلب آمرزش نمود.
ابن زیاد دستور داد، قیس را به بالای دارالاماره بردند و از همان جا به زمین افکندند. به این ترتیب او به شهادت رسید. (۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۷۹۹تا۸۰۰/
در عصر خلافت منصور دوانیقی، حسین بن علی بن حسن مثلث در روز هشتم ذیحجه سال ۱۶۹ قمری، با جمعی از باران و بستگان خود، بر ضد طاغوتیان بنی عباس قیام کرد، و در سرزمین فخ (حدود یک فرسخی مکه) به شهادت رسیدند، از این رو حسین بن علی بن حسن مثلث، به «شهید فخ» معروف گردید.
امام جواد علیه السلام فرمود: برای ما اهل بیت بعد از کربلا، قتلگاهی بزرگ تر از «ق» دیده نشده است.(۲)
از آن جا که جمله «حی علی خیر العمل» در اذان، شعار شیعیان بود، حسین بن علی (شهید فخ) قیام خود را با این شعار، شروع کرد. فرمانا۔ ار مادینه که از طرف منصور دوانیقی منصوب شده بود، در مسجد النبی نشسته بود، و مؤذن بر فراز مناره مسجد اذان می گفت. شهید فخ شمشیر به دست از مناره بالا رفت و به من گفت: بگو: «ځئ علی خیر العمل»، مؤذن
۱- ابن نما، مثیر الاحزان، ص ۴۳.
۲- مروج الذهب، ج ۴، ص ۱۸۵
وقتی شمشیر او را دید فریاد زد: «حین علی خیر العمل» . فرماندار وقتی که این جمله را شنید، احساس کرد یکی از علوی ها قیام کرده است، وحشت زده شد، خواست بگوید: درهای مسجد را ببندید، گفت: استرها را ببندید!!؟(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۸۰۱/
جنگ خندق در سال پنجم هجرت، واقع شد و مشرکان حدود یک ماه مدینه را محاصره کردند، ولی با وجود خندق، نتوانستند کاری از پیش ببرند. با این که طوایف مختلف یهود مدینه و اطراف آن، به آنها قول مساعدت داده بودند، با از دست دادن پنج نفر از قهرمانان خود (عمرو بن عبدود، نوفل بن عبدالله و…) عقب نشینی کرده و به سوی مکه برگشتند.
«صفیه» دختر عبدالمطلب (عمه پیامبر صلی الله علیه و اله) با حسان بن ثابت (شاعر معروف) و دیگران در قلعه «فارع» از جایگاه های امن مدینه به سر می بردند. پیامبرصلی الله علیه و اله نیز با سایر مسلمانان در کنار خندق، مراقب دشمن بودند.
صفیه می گوید: ناگهان دیدم یک یهودی در اطراف قلعه ماست و گویا برای شناسایی آمده است. ترسیدیم که او مشرکان را از محل مخفی ما باخبرکند.
به حسان بن ثابت گفتم: به سوی این یهودی برو و او را به هلاکت برسان.
احسان (که شخصی ترسو بود) گفت: ای دختر عبدالمطلب! می دانی که اهل این کار نیستم و مرا برای این کار نساخته اند!
صفیه می گوید: خودم از قلعه بیرون آمده و ستون چوبی خیمه را به دست گرفتم و با آن، یهودی را کشتم.
به قلعه باز گشتم و به حسان گفتم: برو و لباس و
۱- مقاتل الطالبیین ، ص ۴۴۶
اشیای مقتول را برای خودت بردار.
حسان گفت: من نیازی به آنها ندارم.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۸۲۳تا۸۲۴/
سمیه کنیز ابوجهل بود، او حقانیت اسلام را دریافت و در همان آغاز بعثت، قبول اسلام کرد، ابو جهل آن قدر به او تازیانه زد که از اسلام برگردد، او هم چنان استوار و راسخ در عقیده اسلام باقی ماند.
أبو جهل روزی او را به قدری زد که بی هوش به زمین افتاد، پس از مدتی به هوش آمد، ولی گفت: آیین من همان آیین محمد صلی اله علیه واله است.
وقتی که ابوجهل با سرسخت ترین شکنجه ها نتوانست شمیه را از آیین حق باز دارد، تصمیم گرفت او را به قتل برساند.
او را کنار خانه کعبه آورد، مشرکان مکه اجتماع کردند، در برابر مردم به او گفت: دو راه در پیش داری: برگشتن از اسلام با کشتن، ولی سمیه حاضر نشد از دین اسلام باز گردد.
ابوجهل در حضور مردم نیزه خود را به شدت در سینه «سمیه» فرو کرد که از پشتش بیرون آمد، و به این ترتیب به شهادت رسید. (۲)به نقل دیگر: به دستور ابوجهل، دو شتر آوردند و هر پای او را به یک شتر بستند و شترها را بر خلاف هم راندند و آن بانوی شجاع دو شقه شد و به شهادت رسید.
۱- شیخ طوسی، امالی، به نقل از: بحار الانوار (ط قدیم)، ج ۶، ص ۵۳۸.
۲- روزی عمار به رسول خدا صلی الله علیه واله عرض کرد: «مادرم را با سخت ترین شکنجه کشتند، آن حضرت به او فرمود: «خدا به تو صبر بدهد، خداوندا هیچ کس از دودمان یاسر را عذاب مکنه.
کتاب ویرژیل، ص ۷۷ و سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۶۴
میت بن زید اسدی از شعرای بزرگ و از حماسه سرایان سلحشور و آگاه شیعه است که از امام باقر و امام صادق علیه السلام بهره ها جست و همواره با اشعار پر معنای خود به حمایت از آنها بر می خاست، آن هم در روزگاری که طاغوت های اموی، صداها را درسینه ها و نفس ها را در گلوها خفه کرده بودند.
او به حدی از لیاقت رسید که امام باقرعلیه السلام درباره او فرمود:
لاتزال مؤیدا بروح القدس ما دمت تقول فیناء
همیشه از طرف روح القدس ما دمت باشی، تا هنگامی که در شأن ما سخن می گویی.(۱)
استاندار ستم گر کوفه – خالد بن عبدالله قسری – که از طرف هشام بن عبدالملک دهمین خلیفه اموی در استان عراق، حکومت می کرد، نقشه عجیبی را طرح و اجرا کرد که «میت» را به قتل برساند، به جرم این که امامان را مدح و ستمگران را افشا می کرد.
نقشه استاندار در مورد قتل کمیت، عملی نشد. ولی مأموران دژخیم استاندارد او را دستگیر و روانه زندان کردند.
کمیت در زندان دریافت که او را اعدام خواهند کرد، مخفیانه برای همسرش پیام داد و او را از جریان آگاه نمود.
همسر کمیت که دختر عموی او بود و از طایفه بنی اسد (که به شجاعت و وفا معروف می باشند) این نقشه را برای فراری دادن کمیت از زندان کشید:
در یکی از
۱- مجالس المؤمنین، ج ۲، ص ۴۹۸
روزهای ملاقات، لباس های کمیت را به تن کرد و لباس ها و نقاب خود را به شوهر پوشاند، یکی – دو بار او را ورانداز کرد و گفت: هیچ معلوم نیست، فقط مردانگی شانه هایت پیداست آن هم عیبی ندارد، به نام خدا خارج شو.
کمیت همراه دو زن دیگر از زندان بیرون آمد و کسی از مأموران متوجه نشد، جمعی از جوانان بنی اسد که از دور مراقب کمیت بودند، او را به یکی از نقاط کوفه بردند و سالم به منزل مخفی رساندند.
اما در زندان، وقتی زندانبانها، کمیت را صدا زدند جوابی نشنیدند وارد زندان شدند تا از او خبری بگیرند، ناگهان با زنی روبه رو شدند که لباس های «کمیت» را بر تن کرده و کمیت را فراری داده است.
مأموران با کمال ناراحتی، جریان را به استاندار کوفه خبر دادند، استاندار، همسرشجاع کمیت را احضار کرد و او را سخت تهدید نمود که باید شوهرت را تحویل دهی، در این کشمکش، جمعی از جوانمردان بنی اسد نزد استاندار آمده و به حمایت از همسر شجاع کمیت پرداختند، سرانجام، استاندار، احساس خطر کرد و این بانوی شیر دل را آزاد نمود.
اما دشمن زخم خورده دست برنداشت، و در کمین کمیت بود، چند سال از این ماجرا گذشت.
سر انجام ضمن توطئه ای، جمعی از دژخیمان بنی امیه به او حمله کرده و او را به شهادت رساندند، فرزند کمیت به نام «مستهل» گوید: هنگام شهادت پدرم حاضر بودم، سه بار گفت: «اللهم آل محمد» (خدایا دودمان پیامبر) تا این که در راه آرمان آنها شربت شهادت نوشید.
به این ترتیب «کمیت بن زید اسدی»، شاعر
آگاه و مسئول قرن دوم هجرت، که اشعار پر حماسه اش، آتشی بر خرمن هستی طاغوت ها می افکند، عروس شهادت را در آغوش گرفت.
وی در سال ۶۰ هجری متولد شد و به سال ۱۲۶ در سن ۶۶ سالگی در زمان خلافت مروان بن محمد به شهادت رسید.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۸۲۵تا۸۲۷/
میثم تمار از یاران باوفای امام علی علیه السلام بود. ابن زیاد دستور داد او را ده روز قبل از ورود امام حسین علیه السلام به کربلا، به دار آویختند.
او همسر دلاوری داشت که در راه اسلام، بسیار ثابت قدم و استوار بود. برای مثال:
به دستور ابن زیاد، جنازه های حضرت مسلم علیه السلام و هانی و حنظله بن مره را بدون غسل و کفن در میدان ناسه کوفه انداخته بودند و کسی جرئت نداشت آنها را به خاک بسپارد.
همسر دلاور میثم تمار، تصمیم گرفت آنها را به خاک بسپارد. در آخر شب، مخفیانه جنازه ها را به خانه خود منتقل نمود و نصف شب آنها را دور از چشم دژخیمان ابن زیاد، کنار مسجد اعظم کوفه، با همان وضع به خاک سپرد و هیچ کس جز همسر هانی بن عروه که همسایه اش بود، از این ماجرا مطلع نشد.(۲)
منبع داستان دوستان /صفحه ۸۳۵/
بانویی به نام بکاره از دودمان هلالی، بانوی شجاع و طرفدار امام علی علیه السلام بود که در مدینه سکونت داشت. رنجها و مصایب روزگار، او را فرتوت و نابینا کرده کرده بود، اما قلب بینا و جوان داشت. روزی معاویه در عصری که در اوج قدرت بود وارد مدینه گردید، بکاره در یکی از مجالس معاویه شرکت نمود، بین معاویه و او چنین گفت و گو شد:
معاویه گفت: ای خاله! حالت چطور است؟
بکاره جواب داد: خوب است، ای رئیس!
معاویه گفت: روزگار، تو را پژمرده کرده است.
بکاره گفت: آری روزگار فراز و نشیب دارد، کسی که عمر طولانی کند، پیر می شود و کسی که
۱- الغدیر، ج ۲، ص ۲۱۱ – ۲۱۲؛ الدرجات الرفیعه، ص ۵۷۴ و الاغانی، ج لما ۱، ص ۱۳۰.
۲- معالی السبطین ، ج ۱، ص ۲۴۵.
مرد، مفقود می گردد.
عمروعاص، مشاور اصلی معاویه، خواست معاویه را بر ضد این بانو تحریک کند، گفت: سوگند به خدا همین زن اشعاری را در مدح علی علیه السلام و ذم تو (معاویه) خوانده است.
مروان نیز که در آن جا حاضر بود، شعر دیگری خواند و به او نسبت داد.
سعید بن عاص نیز گفت: سوگند به خدا بکاره همین اشعار را خواند.
معاویه نسبت به بکاره، پرخاشگری و جسارت کرد.
بکاره با کمال صلابت گفت: ای معاویه! روش تو، چشمم را نابینا کرد و زبانم را کوتاه نمود، آری سوگند به خدا این اشعار را من گفته ام و از تو پوشیده نیست.
معاویه خندید و گفت: در عین حال این امور، ما را از نیکی کردن به تو بازنمی دارد، هر حاجتی داری بیان کن تا برآورم.
بکاره گفت: اکنون هیچ نیازی به تو ندارم. سپس بی آن که کوچکترین اعتنایی به اطرافیان پول پرست معاویه کند، از آن مجلس با کمال عزت و سرافرازی بیرون آمد.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۸۳۹تا۸۴۰/
سهل خراسانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و از روی اعتراض گفت: چرا با این که حق با تو است، نشسته ای و قیام نمیکنی. حال صد هزار نفر از شیعیان تو هستند که به فرمانت شمشیر را از نیام بر می کشند و با دشمن تو خواهند جنگید.
امام علیه السلام برای این که عملا جواب او را داده باشد، دستور داد تنوری را آتش کنند و سپس به سهل فرمود: برخیز و میان شعله های آتش تنور بنشین.
سهل گفت: ای آقای من! مرا در آتش سوزان، حرفم را پس
۱- الحلقات الذهبیه، ج ۱، ص ۵۳
گرفتم، شما نیز از سخنتان بگذرید، خداوند به شما لطف و مرحمت کند.
در همین میان یکی از یاران راستین امام صادق علیه السلام به نام هارون مگی به حضور آن حضرت رسید. امام علیه السلام به او فرمود: کفشت را کنار بینداز و میان آتش تنور بنشین. هارون مکی بی درنگ میان آتش تنور نشست. امام علیه السلام رو به سهل نمود و از اخبار خراسان برای او مطالبی فرمود، آن چنان که گویی خود آن حضرت از نزدیک در خراسان ناظر اوضاع بوده است.
پس از مدتی آن حضرت به سهل فرمود: برخیز و درون تنور را ببین. چون سهل به تنور نگاه کرد، دید هارون مکی چهار زانو میان آتش نشسته است. امام علیه السلام به سهل فرمود: در خراسان چند نفر مثل این شخص(هارون مکی) وجود دارد؟ سهل خراسانی عرض کرد:
سوگند به خدا، حتی یک نفر در خراسان، مثل این شخص وجود ندارد.
امام علیه السلام فرمود: من خروج و قیام نمی کنم در زمانی که حتی پنج نفر یار راستین برای ما پیدا نشود. ما خود به وقت قیام، آگاه تر هستیم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۷۷۶ صفحه ۶۱۷تا۶۱۸/
صبح عاشورا امام حسین علیه السلام دستور داد خیمه ها را زدند – یکی از خیمه ها را برای شستشو و نظافت تعیین گردید.
بریر با عبدالرحمان انصاری در کنار خیمه نظافت ایستاده بودند تا سیدالشهداء علیه السلام بیرون آید و آنها برای نظافت و استعمال نوره یکی پس از دیگری وارد شوند.
بریر در این موقعیت
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ج ۱، ص ۷۰؛ به نقل از: سفینه البحار ج ۲، ص ۷۱۴.
حساس با عبدالرحمن به شوخی پرداخت و کاری می کرد که ایشان را بخنداند.
عبدالرحمن گفت:
ای بریر! مزاح میکنی و میخندی؟ اکنون وقت مزاح و خنده نیست.
بریر در پاسخ گفت:
تمام خویشاوندانم می دانند که من اهل مزاح و سخن باطل نبوده ام، نه در جوانی و نه در پیری.
اما این شوخی و خنده را که اکنون میکنم به خاطر مژدۂ آن نعمتی (بهشت) است که در پیش داریم و به آن خواهیم رسید.
سوگند به خدا! که بین ما و هم آغوشی با حوریان بهشتی هیچ فاصله ای نیست جز این که یک حمله از طرف دشمن بشود و ما جان خویش را در یاری فرزند رسول خدا فدا کنیم چه قدر دوست دارم هر چه زودتر انجام گیرد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۷۷تا۷۸/
کاروان امام حسین علیه السلام از منزلگاه قصر بنی مقاتل به سوی کربلا حرکت کرد مقداری راه طی شد. امام حسین علیه السلام در حالی که سوار بر اسب بود اندکی به خواب رفت.
سپس بیدار شد، دو یا سه بار فرمود:
انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین
فرزندش علی بن حسین (علی اکبر) روی به پدر نمود و عرض کرد:
پدرجان! سبب این استرجاع و حمد چه بود؟
امام فرمود:
سواری در خواب بر من ظاهر شد و گفت:
اهل این کاروان می روند ولی مرگ ایشان را تعقیب می کند.
من فهمیدم خبر مرگ به ما داده میشود.
علی عرض کرد:
پدر جان! مگر ما بر حق نیستیم؟
امام حسین فرمود:
پسرم! سوگند به خدای که بازگشت بندگان به سوی او است ما بر حقیم.
علی عرض کرد:
بنا بر این باکی از مرگ نیست.
امام فرمود:
فرزندم!
۱- بحارالانوار: ج ۴۵، ص ۱
خداوند بهترین پاداش را که از سوی پدر به فرزند مقرر فرموده، به تو عنایت کند. (۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۸۳تا۸۴/
روز عاشو را چون جنگ شدت گرفت و کار بر حسین علیه السلام بسیار سخت شد، بعضی از اصحاب آن حضرت دیدند برخی از یاران امام علیه السلام در اثر شدت جنگ و با مشاهده بدن های قطعه قطعه شده دوستانشان و فرا رسیدن وقت شهادت و جانبازی آنها، رنگ چهره شان دگرگون گشته است و لرزه بر اندام آنان افتاده و ترس دلهایشان فراگرفته است. اما خود سید الشهدا و تعداد از خواص یارانش بر خلاف آنها هر چه فشار بیشتر، و مرحله شهادت نزدیکتر میشود رنگ صورتشان درخشنده تر گشته و سکون و آرامش بیشتر می یابند. بعضی از این شهامت فوق العاده تعجب کرده به امام حسین اشاره کرده، به یکدیگر می گفتند:
به حسین نگاه کنید که ابدا از مرگ و شهادت باکی ندارد.
امام حسین علیه السلام متوجه گفتارشان شده، فرمود:
ای بزرگ زادگان قدری آرام بگیرید! صبر و شکیبایی پیشه کنید! چون مرگ پلی است که شما را از گرفتاریها و سختیها عبور داده و به بهشت های پهناور و نعمتهای جاودانی می رساند.
واما برای دشمنانتان پلی است که از قصر به زندان می رساند. و کدامیک از شما نخواهد از یک زندان به قصر مجلل منتقل گردد.
پدرم از پیامبر صلی الله علیه واله برایم نقل کرد: که می فرمود:
دنیا برای مؤمنان همانند زندان و برای کافران همانند بهشت است.
و مرگ پلی است که مؤمنان را به بهشتشان، و کافران را به جهنمشان می رساند. آری،
۱- بحارالانوار: ج ۴۳، ص ۳۷۹
نه دروغ شنیده ام و نه دروغ می گویم.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۸۵تا۸۶/
یکی از فرزندان امام حسن علیه السلام به نام عمرو با کاروان امام حسین به کربلا آمد و چون کودک بود (۱۱) سال داشت کشته نشد و با کاروان اسرا به مدینه بازگشت.
وقتی اسیران کربلا را در شام به کاخ یزید وارد کردند، چشم یزید به عمر و پسر امام حسن افتاد و به او گفت:
آیا با فرزندم خالد کشتی میگیری؟
عمرو گفت:
نه. ولکن یک چاقو به پسرت بده و یک چاقو به من بده که باهم بجنگیم، تا بدانی که کدام یک از ما شجاعتر است.
یزید از شنیدن سخن قهرمانانه، آن هم از یک کودک اسیر، تعجب کرد و گفت:
خاندان نبوت چه کوچک و چه بزرگشان همواره با ما دشمنی می کنند.
سپس این شعر را خواند:
این خویی است که من از اخزم سراغ دارم آیا از مار جز مار متولد می شود.(۲)
منظور یزید این بود که آقازاده، شاخه ای از درخت نبوت است که چنین شجاعانه سخن می گوید.(۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۶۹تا۷۰/
هنگامی که کاروان امام حسین علیه السلام در مسیر خود به سوی کوفه به منزلگاه حاجز رسید، این نامه را به مردم کوفه نوشت:
به نام خداوند بخشنده و مهربان… نامه مسلم بن عقیل به من رسید و نوشته است شما با هماهنگی و رأی نیک در راه یاری ما خاندان بوده و آماده مطالبه حق ما می باشید. از خداوند می خواهم که همه آینده مرا به خیر نموده و شما را
۱- بحارالانوار: ج ۶، می ۱۵۴ و ج۴۴، ص ۲۹۷
۲- شنشنه اعفها من اخزم هل تلد حیه الأ الحیه این جمله در میان عربها ضرب المثل است معمولا به افراد شجاع و زیرک گفته می شود.
۳- بحارالانوار: ج ۴۵، ص ۱۴۳.
موفق گرداند، خداوند بر همه شما ثواب و اجر بزرگ عنایت فرماید و من هم روز سه شنبه، هشتم ذی حجه، از مکه به سوی شما حرکت کرده ام، جلوتر سفیر خودم را فرستادم، با رسیدن نامه من به سرعت کارهای خود را سر و سامان دهید و من به زودی وارد خواهم شد.
نامه را به قیس مهر صیداوی داد و او را به سوی کوفه فرستاد.
قیس با شتاب به سوی کوفه حرکت نمود ولی در قادسیه حصین پسر نمیر – که آن سامان را تحت کنترل داشت . او را دستگیر کرد، خواست او را تفتیش کند قیس نامه امام حسین را و پراکنده نمود. حصین او را نزد ابن زیاد فرستاد. وقتی که قیس به نزد ابن زیاد وارد شد، ابن زیاد پرسید:
تو کیستی؟
قیس پاسخ داد:
من یکی از شیعیان امیرمؤمنان علی علیه السلام و فرزندان او هستم. ابن زیاد: چرا نامه را پاره کردی؟
قیس: تا ندانی که در نامه چه نوشته شده است.
ابن زیاد: نامه را چه کسی برای چه شخصی نوشته است؟
قیس: نامه از امام حسین علیه السلام به جمعیتی از مردم کوفه بود که نام آنها را نمی دانم.
ابن زیاد خشمگین شد و گفت: هرگز از تو دست برنمی دارم مگر اینکه نام آنها را که نامه برایشان فرستاده شده بگویی، یا بالای منبر بروی و بر حسین و پدر و برادرش لعن بگویی و گرنه قطعه قطعه ات خواهم کرد.
قیس گفت: نامهای آنان را نخواهم گفت. ولی برای لعن کردن حاضرم.
قیس بالای منبر رفت، پس از حمد و ثنا و درود بر خاندان پیامبر و لعن بر ابن زیاد و
بنی امیه گفت: مردم کوفه! من سفیر امام حسین علیه السلام به سوی شما هستم، کاروان امام علیه السلام را در منزلگاه حاجز گذاشتم دعوت او را اجابت کنید!
زیاد آنچنان غضبناک شد دستور داد قیس را بالای دار العماره برده و از همانجا به زمین انداختند و استخوانهای بدنش خورد شد. اندکی رمق داشت یکی از دژخیمان ابن زیاد به نام عبدالملک پسر عمیر سرش را از بدن جدا کرد و بدین گونه قیس به شهادت رسید (ره).(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۷۵تا۷۷/
حره دختر حلیمه سعدیه (خواهر شیری پیامبر صلی الله علیه و اله ) روزی بر حجاج بن یوسف جنایتکار وارد شد و در کنار وی قرار گرفت.
حجاج از طرز ورود و بی اعتنایی حره فهمید او بانوی شجاع است، کمی تامل کرد، آنگاه پرسید:
تو دختر حلیمه سعدیه هستی؟
حره در پاسخ او گفت:
فراسه من غیر مؤمن : هوشیاری است از غیر مؤمن، خوب تشخیص دادی ولی تشخیص خوب از امتیازات مؤمن است نه تو.
حجاج گفت:
خواست خدا بود تو به اینجا آمدی. شنیده ام تو علی را بر ابوبکر، عمرو عثمان، برتری می دهی؟
حره گفت:
هرکس چنین نسبتی به من داده دروغ گفته است، زیرا من علی را نه تنها از آنان ( سه خلیفه) برتر می دانم، بلکه او را بر آدم، نوح، لوط، ابراهیم، داود، سلیمان و عیسی بن مریم بالاتر می دانم.
حجاج: وای بر تو افزون بر اینکه او را از صحابه بهتر می دانی بر هفت پیغمبر الوالعزم نیز فضیلت میدهی، چنانچه این مطلب را با دلیل اثبات نکنی گردنت را می زنم.
حره: من برتری نمی
۱- بحارالانوار: ج ۴۳، ص ۳۷۱.
دهم، بلکه خداوند علی را بر آنها فضیلت داده است. در قرآن درباره آدم می فرماید:
« وَعَصَی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَی »(۱): آدم عصیان ( ترک اولی) کرد و گمراه شد.
اما در باره علی علیه السلام (و خانواده آن حضرت) می فرماید :« وَکَانَ سَعْیُکُمْ مَشْکُورًا »سورۂ نساء، آیه ۲۲: کوشش شما مورد ستایش است.
حجاج: آفرین بر بیان تو ای حره! قبول کردم، اکنون بگو، به چه دلیل او را بر نوح و لوط برتری می دهی؟
حره: خداوند او را برتری داده، قرآن می گوید:(۲) خداوند زن نوح و زن لوط را مثل میزند برای کسانی که کافر شدند که همسر آن دو زن، پیغمبر بودند و به آن دو بزرگوار خیانت کردند. اگرچه همسران آن دو، پیغمبر بودند. اما راه گریزی از کیفر خدا نداشتند، لذا گفتیم به آنها با جهنمیان وارد آتش شوید.
ولکن همسر علی علیه السلام ، فاطمه دختر پیامبر است که خشنودی او خشنودی خداست ، و خشم او خشم خداست. اگر فاطمه از کسی راضی نباشد خداوند از او راضی نمی شود.
حجاج گفت: احسنت، بسیار خوب! قبول کردم. امابه چه دلیل او را بر پدر انبیاء ابراهیم خلیل برتری می دهی؟
حره گفت: خداوند او را در این آیه برتر می داند، می فرماید: «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِی الْمَوْتَی قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلَی وَلَکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی (۳)»هنگامی که ابراهیم گفت: خدایا! به من نشان بده
۱- سوره طه، آیه ۱۲۱.
۲- ضرب الله مثلا للذین کفروا إمرأه نوح و إمرأه لوط کانتا تحت عبدین من عبادنا فخانتا هما فلم یغنیا عنهما من الله شیئا و قیل ادخلاالنار مع الداخلین
۳- سوره بقره، آیه ۲۶۰
چگونه مردگان را زنده می کنی؟ فرمود: مگر ایمان نیاورده ای؟! عرض کرد: چرا، ولی می خواهم قلبم آرامش یابد.
ولی مولای من علی علیه السلام ، در این باره سخنی فرموده که دوست و دشمن این سخن را از او نقل کرده اند. که فرمود: «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا»: اگر از جلوی چشمم تمام پردها برداشته شود چیزی بر یقین من افزوده نمی شود، چنین سخنی را کسی قبل از علی علیه السلام و بعد از او نگفته است.
حجاج: احسنت یا حره! آفرین بر تو ای حره بسیار خوب. حالا بگو، به چه دلیل او را برتر از موسی کلیم الله می دانی؟
حره: وقتی که به موسی خبر دادند طرفداران فرعون تصمیم دارند که وی را به قتل برسانند. «فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ »(۱) موسی از مصر خارج شد و به سوی مدین رفت. در حالی که ترسان بود، که به او برسند و به قتلش برسانند.
ولی علی علیه السلام در لیله المبیت در رختخواب پیغمبر خوابید بدون آنکه ترس و واهمه داشته باشد در حالی که صد در صد خطر داشت، خداوند به عنوان قدر دانی از آن بزرگوار این آیه را نازل نمود. «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ »(۲) برخی از مردم جان خود را در مقابل رضای خدا می فروشند.
حجاج: احسنت ، آفرین بر تو ای حره! اما چگونه او را از داود بالاتر می دانی؟
حره: خداوند با این آیه او را از داود بالاتر می داند می فرماید: «یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا
۱- سورۂ قصص، آیه ۲۱.
۲- سوره بقره آبه ۲۰۷
تَتَّبِعِ الْهَوَی فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ »(۱): ای دارد! تو را در روی زمین جانشین قرار دادم، میان مردم به راستی حاکم باش و از هوای نفس پیروی منما که گمراه می شوی.
حجاج پرسید:
قضاوت داود در چه موضوع بود؟
حره گفت: دو نفر پیش داود آمدند که یکی باغستانی از انگور داشت و دیگری گلهای گوسفند. صاحب باغ مدعی بود که این مرد گوسفندانش را در باغ من رها کرده و انگور را چرانده و شکایت به داود کرد.
داود گفت:
گوسفندها را می فروشند معادل زبانی که به باغ وارد شده می دهند تا باغ به صورت اول برگردد.
سلیمان پسر داود گفت: نه، پدر! صاحب باغ از منافع گوسفند از قبیل شیر و پشم استفاده می کند. تا ضررش جبران گردد.
خداوند در این آیه می فرماید: «فَفَهَّمْنَاهَا سُلَیْمَانَ »(۲) . چون در این قضاوت اشتباه پیش آمده بود – ما حکم آن جریان را به سلیمان آموختیم.
ولی مولای من علی علیه السلام فرمود: از من سؤال کنید از بالای عرش و از زیر آن، پیش از آن که مرا از دست دهید. در روز فتح خیبر خدمت پیامبر رسید پیامبر روی به حاضرین نموده ، فرمود: از همه شما داناتر و واردتر به احکام قضاوت، علی است.
حجاج: آفرین بر تو ای حره! خوب دلیل آوردی . اما به چه علت او را بر سلیمان برتر می دانی؟
حره: خداوند در این آیه او را برتری داده، می فرماید: «قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِی وَهَبْ لِی مُلْکًا لَا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ
۱- سوره ص آیه ۲۶
۲- ما حکم داوری را به سلیمان یاد دادیم.
بَعْدِی »(۱) خدایا مرا سلطنتی بده که شایسته دیگری بعد از من نباشد.
ولی مولای ما امیرالمؤمنین گفت: طلقتک یا دنیا ثلاثا لا حاجه لی الیک :
دنیا! من تو را سه طلاقه کردم، نیازی به تو ندارم.
حجاج: آفرین! بر تو ای حره! اکنون بگو، به چه دلیل او را از عیسی برتر می دانی؟
حره: خداوند در این آیه به او برتری داده، به عیسی بن مریم میگوید:(۲)
آیا تو به مردم گفتی که من و مادرم را دو خدا، جز خدای یگانه، انتخاب کنید؟
عیسی گفت: من هی تو، من حق ندارم آنچه را که شایسته من نیست بگویم، اگر چنین سخنی را گفته باشم تو میدانی، تو از آنچه در روح و جان من است آگاهی و من از آنچه در ذات (پاک) تو است آگاه نیستم. زیرا تو با خبر از تمام اسرار و پنهانیها هستی، جز آنکه تو دستور دادهای نگفته ام.
روی این حساب، قضاوت را در باره آنان که عیسی و مادرش را دو خدا می دانند، تا روز قیامت به تأخیر انداخت.
اما امیر المؤمنین علی علیه السلام گروه نصریه (۳)را که به خدایی علی علیه السلام قائل بودند ! مجازاتشان کرد و قضاوت را به قیامت نگذاشت.
این ها فضایل علی اعلیه السلام است که قابل مقایسه با فضایل دیگران نمی باشد.
حجاج: احسنت یا حره ! آفرین بر تو ای حره !که از عهده جواب خوب بر آمدی! اگر چنین نبود تو را می کشتم.
سپس جایزه ای به او داد و با احترام او را به
۱- سوره ص، آیه ۳۵
۲- سوره مریم، آیه ۱۱۹.
۳- خلاصه سخنان نصریه این است که ائمه را روح لاهوتی می دانند.
منزل خود برگرداند. رحمت خداوند بر چنین بانویی باد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۷۱تا۷۷/
ولید بن عقبه که از جانب عثمان استاندار مدینه بود، قسمتی از زمین زراعتی امام حسین را تصرف کرد و از این لحاظ به حق آن حضرت تجاوز نمود، امام حسین به ولید اعتراض کرد، هنگامی که احساس کرد ولید در زورگویی اصرار دارد، شال سر او را از سرش برداشت و به گردنش پیچاند و محکم کشید به طوری که نزدیک بود ولید خفه شود.
مروان از این شجاعت امام حسین در برابر زورگو، آنچنان تحت تأثیر قرار گرفت رو به ولید کرد و گفت:
یالله نا رئیت کالیوم جرأه رجل علی امیږ
سوگند به خدا! تا امروز ندیدم مردی این چنین به رئیس خود جرأت و صلابت داشته باشد.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۲۳/
حجاج بن یوسف دو نفر از غلامان علی علیه السلام را دستگیر کرد، به یکی از آنان دستور داد از علی بیزاری بجوی!
غلام گفت: اگر بیزاری نجویم چه میکنی؟ حجاج ناراحت شد و گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم اکنون انتخاب کن دو دستت را جدا کنم یا دو پایت را؟ غلام گفت: هر طور بکنی همان طور کشته خواهی شد، هر کدام را تو مایلی انتخاب کن.
– خیلی زبان آوری، بگو آفریننده ی تو کجا است؟
– او در کمینگاه ستمگران است.
حجاج با کمال بی رحمی دستور داد دستها و پاهایش را بریده و به دار بیاویزند. آنگاه رفیق او را آوردند، حجاج به او گفت: تو چه می گویی؟ غلام پاسخ داد: هر چه رفیقم گفت. حجاج گفت:گردنش را بزنید و او را نیز به دار بیاویزید.(۳)و چنین کردند.
منبع داستان
۱- بحارالانوار: ج ۴۶ ص ۱۳۴
۲- بحارالانوار : ج ۴۴، ص ۱۹۱
۳- حارالانوار: ج ۴۹، ص ۱۴۰.
های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۱۷۴/
عبدالرحمن بن عوف میگوید:
در جنگ بدر در صف مسلمانان به جانب راست و چپ می نگریستم ناگاه دیدم در میان دو کودک کم سن و سال (حدود کمتر از ۱۴ سال) قرار گرفته ام، یکی از آن دو کودک به من گفت:
ای عمو ابوجهل (۱) را می شناسی.
گفتم: آری میشناسم، برادر زاده! با ابوجهل چه کار داری؟
گفت: به من گفته اند که او به پیغمبر اسلام صلی الله علیه و اله دشنام داده است.
سوگند به خدا! که جانم در تحت قدرت اوست، اگر ابوجهل را بشناسیم تا او را نکشیم آرام نمی گیریم.
سپس کودک دیگر نیز این حرف را زد. من از جرأت و شهامت این دو کودک سخت تعجب کردم. طولی نکشید ناگهان أبو جهل را دیدم که در میدان تاخت و تاز می کند، او را به آن دو کودک نشان دادم.
آنها مثل برق به سوی ابوجهل حمله بردند و با شمشیری که در دست داشتند او را کشتند.
آنگاه به محضر پیامبر خدا بازگشتند و خبر کشته شدن ابوجهل را به حضرت دادند.
رسول خدا به آنها فرمود:
ایکما قتله: کدامیک از شما او را کشته است؟
هر یک از آن دو گفتند: من کشتم.
حضرت فرمود: آیا شمشیرهای خود را از خون پاک نموده اید؟
گفتند: نه.
پیامبر خدا شمشیرهای آنها را نگاه کرد، دید
۱- ابوجهل از سران دشمنان سرسخت پیامبر صلی الله علیه و اله ، در میدان جنگ بدر که در سال دوم هجری واقع شد، حضور داشت و با تلاش و کوشش فراوان مشرکان را بر ضد مسلمان میشورانید ولی سر انجام در جنگ بدر به دست دو کودک کشته شد.
هر دو به خون رنگین است.
فرمود:
کلاکما قتله: هر دوی شما او را کشته اید.
این دو کودک هر دو «معاذ» نام داشتند( معاذ بن عمرو و معاذ بن عفراء) و حدود ۱۴ سال داشتند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۱۷۶تا۱۷۷/
آورده اند بعد از خاتمه دوره هفتم روحانی مبارز سید حسن مدرس از رئیس شهربانی وقت پرسید. در دوره ششم من قریب چهارده هزار رأی داشتم در این دوره( دوره هفتم) اگر از ترس شما کسی به من رأی نداد پس آن رأیی که من خودم به خودم دادم کجا رفت؟!
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۸۰/
روزی مدرس در میدان توپخانه جلو درشکه چی را گرفت و گفت تا جعفرآباد کاخ رضاخان) چند می بری؟ درشکه چی جواب داد: سه قران، مدرس جواب داد سه قران! هرگز رضاخان سه قران نمی ارزد!
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۸۰/
آورده اند شب هنگام یزدان پناه از جانب رضاخان ده هزارتومان پول آورد که بگیر وهیچ مگو) پاسخ شنید: بگزار زیر تشک و برو به اربابت بگو تادینار آخر خرج نابودی تو خواهد شد اگر رضا داد که هیچ وگرنه بیا و از همانجا بردار و برو!
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۸۰/
روزی عده ای از طلاب به حضور مدرس رفته و اظهار داشتند چرا باید عمامه توسط رضا خان مزدور به زور تبدیل به کلاه گردد و چاره چیست؟ مدرس گفت اختلاف من بارضا قلدر برسرکلاه و عمامه نیست من با اساس این دستگاه مخالفم (۲).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۸۱/
در جریان استیضاح دولت توسط مدرس روزی رضا خان پالانی برای اداء توضیح به مجلس آمد و پیش از تشکیل جلسه درایوان ایستاد تا صدای زنده باد و مرده باد مزدوران خود را بشنود درهمین اثنا مدرس سر رسید… مأمورین فریاد زدند زنده باد سردارسپه. مدرس بابی اعتنایی عصای خود را بر زمین زد سرش را کج کرد که مثلا باشد چه می شود؟ مزدوران صدا در آوردند: مرده باد مدرس در اینجا مدرس قدعلم کرد و گفت: مردم بگوئید زنده باد مدرس مردم همه بی اختیارگفتند زنده باد مدرس.
مجددا فرمود بگویید مرده باد سردارسپه همه فریاد کشیدند مرده بادسردارسپه سپس از پله های مجلس بالا رفت و در بالکن یقه رضاخان را گرفت رو به مردم کرد گفت مردم بگویید صد بار مرده باد سردار سپه صد بار زنده باد مدرس! جمعیت از رشادت و دلیری سید به هیجان آمده همانطور فریاد زدند صد بار مرده باد سردارسپه صد بار زنده باد مدرس. به سبب این حرکت سیدسردارسپه با حال خشم از ساختمان مجلس بیرون رفت رئیس مجلس مؤتمن الملک گفت: پس معلوم شد آقای رئیس الوزراء استعفا داده و حاضر برای استیضاح نیستند.
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۸۱/
آورده اند قاطعیت و مقاومت مدرس در مقابل سردار سپه باعث نگرانی بسیاری از روشنفکران وابسته منجمله سوسیالیستها شده بود. و در حول و حوش لزوم نرمش نشان دادن او سخن می گفتند. بالأخره نماینده ای را که با مدرس هم آشنایی داشته نزد مدرس می فرستند. نماینده سوسیالیست در حضور سید از خدمتهای رضا خان زیاد حرف می زند و از اینکه او
۱- ج ۱۹، ص ۳۲۷.
۲- (نقل از کتاب حکایتهایی از سید حسن مدرس).
توانسته به کشور آرامش و امنیت بدهد و سرکشها را سرکوب کند… سخن می گوید.
سید با کمال خونسردی پاسخ داد سگ هرقدر که خوب باشد همینکه پای بچه صاحب خانه را گرفت دیگر به درد نمی خورد و باید از خانه بیرونش کرد آن نماینده دوباره به سخنش ادامه داد، سید دوباره پاسخ داد که باید ریشه فسا درا هر چه زودتر کند(۱)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۸۲/
هنگامی که سلیمان میرزا لیدر حزب سوسیالست سنگ طرفداری سردار سپه و جمهوری را به سینه می زد، مدرس متلک شیرینی گفته و به او چنین پیغام داد:
به شاهزاده از قول من بگویید این قدر سنگ طرفداری سردارسپه و جمهوری را به سینه نزند در صورت جمهوری شدن ایران تنها فائده ای که می برد این است که میرزا را از دمش بر می دارند به سرش می زنند و سلیمان میرزا می شود میرزا سلیمان!
آورده اند، فرستاده دولت انگلیس پیغام آورد: اگرما دست از رضا خان برداریم شما نیز دست از مخالفت با او بر می دارید؟ مدرس گفت وقتی شما او را رها کنید تازه من او را می چسبم.
مدرس در مهاجرتش به کشور عثمانی روزی با وزراء واعیان دولت عثمانی ملاقات داشته (اتاق ملاقات اتاق مبلمان و مجلل بوده) مدرس به محض ورود بر زمین می نشیند وزراء هم قهر به احترام مدرس از روی مبلها پایین آمده در حضور مدرس روی زمین می نشینند.
چاقوکشان رضاخان جلو مجلس جمع شده و شعار می دادند (مرگ برمدرس) مدرس جوابشان داد: اگر مدرس بمیرد دیگر
۱- (نقل از حکایتهایی از زبان سرخ روحانی شهید مدرس)
کسی به شما پول نمی دهد(تا علیه او شعار بدهید).
روزی در سفر اصفهان رضاخان ضمن اشاره به قشون از مدرس پرسید آیا در این مسافرت چیز بخصوصی جلب توجه شما نکرد؟ (لابد منتظر بود که مدرس از جلال وجبروت لشکر اصفهان بگوید) ولی مدرس گفت چرا یک چیز خیلی جلب توجهم کرد و آن این بود که در تمام ایران مردم از شما می ترسند و از شما بدشان می آید در صورتی که از من نمی ترسند و مرا دوست دارند.
سپس شرح مهربانی و فداکاری یک نفر چوپان را نقل می کند که چگونه در راه به کمک اتومبیل شکسته آنها شتاف وتنها پوستین خودش را به مدرس داده تاصبح از او نگهداری نمود و صبح شیرگرم برایش آورد مدرس گفت سردار اگر شما را در نصف شب در آن بیابان گیر می آورد نمی دانم چه رفتاری با شما می کرد(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۸۲تا۲۸۳/
شهید مدرس نسبت به فرمانفرما مطالبی گفته و انتقاد کرده و ایراد گرفته بود. فرمانفرما بوسیله یکی از دوستان مدرس که با او نزدیک بوده به مدرس پیغام می دهد که: خواهش می کنم حضرت آیت الله اینقدر پاروی دم من نگذارد. مدرس جواب می دهد به فرمانفرما بگویید حدود دم حضرت والا باید معلوم شود. زیرا من هرکجا پا می گذارم دم حضرت والا آنجاست!
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۹۰/
یک روز رضا شاه یقه پیراهن کرباسی مدرس را گرفت و گفت سید از من چه می خواهی ؟ مدرس بالهجه اصفهانیش جواب داد: می خواهم کوتونباشی .
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۹۱/
شهید آیت الله سعیدی نقل می کردند که. خدمت حضرت آیت الله العظمی امام خمینی عرض کردم: شما راتنها می گذارند. امام فرمود: اگرجن وانس یک طرف باشند ومن یک طرف همین است که می گویم.(۲)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۹۲تا۲۹۳/
شب آخری که امام در پاریس بودند به نزدیکانشان که در پاریس بودند گفتند من دست بیعتم را از شما برداشتم راضی نیستم که یکی از شما به زحمت بیافتد فردا خودم تنها به ایران می روم چون اگر کاری داشته باشند با من دارند و کسی با شما کاری ندارد شماها اگر از کشورهای دیگر آمده اید ودرس و یا کار دیگری دارید می توانید سرکارتان برگردید اگر انشاء الله برنامه ای شد که می آیید ایران.(۳)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۹۳/
یکی از ویژگیهای مبرزوکاملا محسوس ومشهور مرحوم آیت الله العظمی حاج آقا حسین قمی عدم تسلیم وحتی عدم سکوت آن مرحوم در مقابل اعمال و قوانین خلاف شرع دولت وقت و به ویژه دیکتاتور زمان رضان خان پهلوی بود، قبل از آنکه وارد شرح برخی از مقابله ها و مبارزات آن مرحوم علیه پهلوی بشویم تذکرنکته مهمی را برای روشن شدن اهمیت آن مبارزات و درک موقعیت خاص زمان لازم می دانیم و آن نکته این است که در زمان حکومت و سلطنت رضاخان اصولا جوحاکم بر جهان جو استبدادی و حکومت مطلقه افرادی دیکتاتور ومطلق العنان بود، در آن زمان شوروی دچارسفاکی مانند استالین بود، ایتالیا زیر چکمه های موسولینی می لرزید آلمان گرفتار دیوانه ای زنجیری مانند هیتلر بود .
ترکیه عرصه تاخت و تازه فردی خود باخته همچون کمال آتاترک بود و در ایران نیز عامل شناخته شده انگلیس (رضاخان) حکومت می کرد و در آن زمان نظریه شیوع حالت خاص استبداد و دیکتاتوری در جهان هرکس در هر کشوری به هر عنوانی در برابر این
۱- (حکایتهایی از شهید مدرس )
۲- مجله پیام انقلاب، شماره ۱۰۴
۳- زن روز، شماره ۹۵۳
خونخوار ظالم می ایستاد عملا از جان خود گذشته بود و مسئله تبعید و زندان از مجازاتهای بسیار ساده تلقی می شد این شجاعت و اخلاص شخص آیت الله حاج آقا حسین قمی رحمه الله علیه بود که او را پیشگام نهضت و قیام کرد و وجود این صفت عالی در ایشان هر فرد منصفی را به قبول صفت شجاعت وتحسین وی وا می دارد.
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۹۴/
یعقوب بن اسحاق بن سکیت یکی از علماء معروف بوده است و در علم لغت و شعر وادبیات زبان عرب از هر جهت استاد، لذا متوکل از او خواست که فرزندان او را تعلیم و تربیت نماید او هم قبول کرد روزی ابن سکیت و متوکل باهم نشسته بودند که فرزندان متوکل «معتر» و «مؤید» از کنار آنها عبور کردند در این هنگام متوکل رو کرد بطرف ابن سکیت وگفت: چگونه می دانی مرا با این دو فرزندم نسبت به علی وفرزندانش حسن و حسین آیا ما را بهتر می دانی یا آنها را؟ ابن سکیت بدون پروا و ترس با آن قدرت ایمان و نیروی ولایت جواب داد: قنبر غلام علی علیه السلام بهتر از تو و فرزندان تو است. متوکل ملعون از این جواب چنان غضبناک و خشمگین شد که دستورداد مأمورین جلاد زبان او را از پشت سرش کشیدند و شکمش را پاره کردند. رحمه الله علیه (۱)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۳۱۳تا۳۱۴/
آیه الله صدوقی می فرماید: از زمان غیبت کبری به این طرف که روحانیت مسؤولیت عهده دار شده بیش از اندازه شهید داده است و بقدری از علمای بزرگ و روحانیون مذهب جعفری شهید شده اند که بعضی هایشان را نتوانسته اند نام ببرند بروید کتاب (شهیدان راه فضیلت) مرحوم علامه امینی صاحب الغدیر را مطالعه کنید، کسانی که از روحانیت اسلام شهید شده اند یکی دوتا نبوده و در صدر مشروطیت آن قدر از روحانیون شهید شده اند که آن هم حساب ندارد. هرکس از روحانیت در هر دوره ای که با سلاطین عصر
۱- روضات الجنات ج۸، ص۰۲۱۸
خودش رو برو می شد و می خواست نگذارد آنها برخلاف اسلام عملی انجام دهند، یا کشته می شد و یا تبعیدش می کردند وقتی محمدرضا مصدر امرشد هرکس گوشه وکنار با او درگیری داشت یا زندانش کرد یا از بین برد و شاید کسانی که روحانی و غیر روحانی بدست او از بین رفتند و نامشان بگوش ما نخورده صد برابر کسانی باشند که ما اطلاع داریم آنها را محمدرضا شاه کشته است.
آیه الله شهید شیخ حسین غفاری مردی بود محکم و در راه امام استوار به اوگفتند بیا و دست از تبعیت خمینی بردار، او در جواب گفت: خداوند همه شما را ریشه کن کند من بیایم دست از مرد شریفی مثل خمینی بردارم که حیثیتم محفوظ باشد و بتوانم چهار صباحی یک لقمه نانی بخورم، و بعد دست به محاسنش برد و گفت این محاسنی که در اثر مخالفت با آقای خمینی مرجع تقلید من باقی باشد محاسن نیست و مساوی (به معنی بدیها و کردار زشت) است. خلاصه با آن شکنجه ها او را به شهادت رساندند. پاهایش را با مته سوراخ کردند و تا زانو در روغن زیتون جوشان گذاشتند و بر پیشانیش هم مته گذاشتند. وقتی جنازه او را به خانواده اش دادند، عیال محترمه اش چندین جای بدنش را بخیه زد تا توانستند او را ببرند ومختصر غسل بدهند و دفن کنند.
سید بزرگوار شهید سعیدی را هم زیر شکنجه کشتند و خیلی از اشخاص را که شاید نامشان به گوشتان نخورده کشتند، و اگر یکی دو سال دیگر قیام امام خمینی نبود محمد رضاشاه دیگر اثری از اسلام
باقی نمی گذاشت نمونه اش این که تاریخ اسلام را به تاریخ شاهنشاهی تبدیل کرد، محرمات و فحشاء و منکرات همه جارا گرفته بود روحانیت هم تا آنجا که می توانست حرفشان را می زد. مثلا مرحوم طالقانی مدتها در زندان بود مرحوم مطهری ومرحوم بهشتی هم همینطور…(۱)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۳۱۴تا۳۱۵/
حجه الاسلام سعیدی یک بار در اوائل ورود به تهران دستگیر و به زندان قزل قلعه افتاد و سپس به زندان قصر منتقل شد و پس از مدتی آزاد گشت ولی همواره درطول آزادی هم به جهت فعالیتهای خستگی ناپذیرش دستگیر و باز جوئی می شد در بازجوئیها با کمال شهامت عقائد خود را بخصوص علاقه و پیروی شدیدش را از امام خمینی ابراز می داشت و حتی یک بار که تهدیدش کردند به قتل فرمود بخداقسم اگر مرا بکشید و خونم را بزمین بریزید در هر قطره خون من نام مقدس خمینی را خواهید دید، و این برای مزدوران آریامهری سخت دردناک بود. ولی اوعاشق حق بود و عشق حرکت زا است و زندگی او سراسر همه تحرک.
او بارها در نمازهای خود خصوصا در نمازشب از خداوند طلب شهادت می کرد.
یک شب در عالم رؤیا می بیند که عازم منزل امام خمینی است سرراه به منزل علامه طباطبائی می رسد علامه طباطبائی او را به درون منزل می خواند و می فرماید:
در عالم خواب وجود مقدس حسین علیه السلام را دیدم که فرمود به سعیدی بگوئید بیا ما منتظر توهستیم مرحوم سعیدی پس از خواب این رؤیارا در پشت کتاب مواعظ العددیه بخط خود می
۱- سرگذشت های ویژه امام – ج۳.
نویسد و بخاطر این خواب سجدۂ شکر بجا می آورد(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۳۱۵تا۳۱۶/
تا خداوند یارویاورماست
تا کلام خدای داورماست
رهنما تاعلی وآل علی است
خاتم الانبیاء پیمبرماست
تا که عشق و شهادت و ایمان
دررگ وخون وقلب و پیکرماست
تا قوانین محکم اسلام در
تمام امور محورماست
از گزند حوادث دوران
در امان خلق ماوکشورماست
بیمه خالقیم و بی باکیم
حافظ ما خدای اکبرماست
با سلاح دعا نبرد کنیم
مسجد وکارخانه سنگرماست
دست غیبی بما کند یاری
صاحب الامر میرلشکرماست
ما غلام امام منتظریم
آن غلامی که شاه نوکر ماست
مابه دشمن همیشه پیروزیم
سربلند امت مظفرماست
مرد جنگیم کزرشادت ما
لرزه برقلب خصم کافرماست
همه جا صحبت از شجاعت ماست
شیردل ارتش دلاورماست
می کنند از وطن نگهداری
همه مانند مالک اشتر ماست
ملت ما زخون کفن پوشند
خاک میدان جنگ بسترماست
پایداریم در ره قرآن
سایه حق همیشه برسرماست
خوردن شربت شهادت به
زعسل، همچو شیرمادر ماست
وحدت مسلمین اگرباشد
شرق وغرب جهان مسخرماست
حامی ماعلی ولی خدا
فاتح جنگ بدر و خیبرماست
بهرکوبیدن سردشمن
نوجوانان ماچو بوذرماست
از ره کربلا به امرخدا
سفرقدس در برابرماست
این همه قدرت وشکوه و جلال
از تدابیر وفکررهبرماست
آن خمینی که مرجعی است بزرگ
قطرۂ کوچکی زکوثرماست
هرکه درانقلاب اسلامی
هرچه کرده است ثبت دفتر ماست
آنکه برانقلاب بدبین است
کورمحشور، روزمحشرماست
گوحسینی که مزد اشعارت
با خداوند حی وداورماست
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۳۱۸تا۳۱۹/
عبدالله بن سلیمان می گوید:
منصور دوانیقی یکی از مال خود بنام (شیبه بن غفال) را فرماندار مدینه ساخت. شیبه روز جمعه در مسجد پیامبرصلی الله علیه واله بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و گفت:
علی بن ابی طالب میان مسلمانان اختلاف انداخت و با مؤمنین جنگید و خواست حکومت را به دست بگیرد و نگذارد به اهلش برسد. ولی خداوند او را از حکومت محروم ساخت و در آرزوی
۱- مجله پیام انقلاب شماره ۹۸.
خلافت از دنیا رفت و پس از او فرزندانش در فتنه انگیزی دنباله روی او بوده و خواهان حکومتند، بدون آن که شایستگی داشته باشند، بدین جهت هرکدام در یک گوشه زمین کشته می شوند و در خون خود می غلطند.
سخنان شیبه بر مردم بسیار گران آمد، اما هیچ کس نتوانست چیزی بگوید. در این وقت مردی که پیراهن پشمین بر تن داشت از جا برخاست و گفت:
ما خدا را ستایش می کنیم و بر پیامبر او و همه انبیاء درود می فرستیم.
آنچه از خوبیها گفتی، ما سزاوار آنها هستیم و آنچه از زشتی برزبان آوردی، تو و آنکس که تو را به اینجا فرماندار گمارده (منصور) به آن سزاوار ترید.
ولی آگاه باش! درست دقت کن! تو که بر مرکب دیگری سوار شده ای و نان دیگری را می خوری، سرافکندگی و شرمساری سزاوار توست.
سپس رو به مردم کرد و گفت:
آیا شما را آگاه نسازم چه کسی میزان اعمالش در قیامت سبکتر و از همه بیشتر زیانکار خواهد بود؟
آنکس که آخرتش را به دنیای دیگری بفروشد و این فرماندارفاسق چنین است. (او آخرت خود را به دنیای منصور فروخته است.)
مردم همه آرام شدند و فرماندار بدون آن که چیزی بگوید، از مسجد خارج شد.
آنگاه پرسیدم: این شخص که در برابر فرماندار چنین کوبنده سخن گفت، کیست؟
گفتند: امام جعفر بن محمد صادق است(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۱۱۴تا۱۱۵/
قرآن می فرماید: «کسانی که کافرند، پول هایشان را خرج می کنند تا از راه خدا جلوگیری کنند. پس این پول ها را خرج می کنند، اما حسرت برایشان است، زیرا شکست
۱- بحار الانوار: ج ۴۷، ص ۱۶۵
می خورند. »(۱)
پیش از جنگ «احزاب» ثروتمندان مکه گرد هم جمع شدند و تصمیم گرفتند که لشکری عظیم تهیه کرده و کار مسلمانان را یکسره کنند. آنها می خواستند به «مدینه» حمله کرده و اهالی آن را قتل عام و اموالشان را غارت نمایند. آنها از قبایل مختلف کمک خواستند. به زودی دوازده هزار نفر در «مکه» جمع شده و آماده حمله به مدینه شدند.
دوازده هزار سپاهی تا آن زمان در میان اعراب سابقه نداشت.
از این رو کار در تأمین خرج و تهیه غذای آنان به زحمت افتادند.
بالاخره قرار شد، هر روز یکی از ثروتمندان مگه هزینه لشکر را تأمین نماید.
لشکر دوازده هزار نفری کقاربه مدینه حمله کرد. خداوند نیز پیامبر را از تصمیم دشمنان آگاه ساخت و به وی وعده فتح و پیروزی داد.
رسول اکرم با اصحابش به مشورت نشست که چگونه از مدینه در برابر کفار دفاع نمایند. «سلمان فارسی» گفت: «در ایران رسم براین است که اگر قشون زیادی به محلی حمله کنند، برای اینکه از شبیخون آنها جلوگیری کنند، دور شهر خندق حفر می کنند.»
رسول خدا صلی الله علیه و آله این رأی را پسندید و دستور فرمود که دور مدینه خندق بکنند و هر چهل متر را به دست ده نفر سپرد. در آن موقع، تابستان بود و مسلمانان روزه بودند. فقر و گرسنگی در میان مسلمانان بیداد می کرد و آنان زندگی را در کمال سختی می گذرانیدند. خود رسول اکرم نیز مشغول حفر خندق شد.
سلمان همان طور که کلنگ می زد به سنگ بزرگی رسید و برای درآوردن سنگ، اطرافش را کند، اما نتوانست سنگ
۱- سوره انفال آیه ۳۹
را جابجا کند، دیگران هم نتوانستند و به ناچار به رسول خدا پناه بردند.
پیامبر کلنگ به دست گرفت و به طرف سنگ رفت. مرتبه اول که کلنگ را فرود آورد، برقی جستن کرد. پیامبر فرمود:
«الله اکبر، خداوند قصرهای حیره و مدائن را نشانم داد.»
بار دوم نیز برقی جستن کرد. پیامبر تکبیر گفت و فرمود:
«قصرهای سرخ امپراطور روم را خداوند به من نشان داد.»
بار سوم نیز برق از زمین جستن کرد. پیامبر پس از تکبیر فرمود: «صنعا- پایتخت یمن – و قصرهای آن را به من نشان دادند و جبرئیل» به من خبر داد که این سه دولت به تصرف مسلمانان در می آید.»
این خبر، در وقتی بود که مسلمانان در منتهای فقرو تنگدستی و گرسنگی و ضعف زندگی می کردند. به همین دلیل، منافقان، پیامبر را مسخره کردند و گفتند: «اکنون پیامبر در برابر دوازده هزار لشکر عاجز شده است، او چطور می تواند از پس دو امپراطوری نیرومند ایران و روم برآید؟»
اما این شگفتی ندارد، ملک خداست، خداوند به هرکس بخواهد، می دهد و از هر کس بخواهد، پس می گیرد.
خندق آماده شد. وقتی کار به مدینه رسیدند، با خندقی که مسلمانان گنده بودند، مواجه گشتند و چون تا آن روز خندق ندیده بودند، متحیر ماندند. بالاخره پس از چند روز، «عمرو بن عبدود» که شجاع ترین فرد در میان کفار بود، به اتفاق چند نفر دیگر با اسب از روی خندق پریدند و در آن طرف فرود آمده و مسلمانان را به مبارزه طلبیدند. مسلمانان که همگی «عمرو» را می شناختند، جرأت رفتن به میدان را نداشتند. پیامبر اکرم سه بار از مردم
خواست که به مبارزه با «عمرو» برخیزند و در این سه بار فقط امیرالمؤمنین علی علیه السلام اعلام آمادگی کرد. سپس امیر مؤمنان به میدان رفت و در میان تعجب و حیرت همگان، «عمرو» را به قتل رسانید. این کار روحیه کار را ضعیف کرد و در بین سران قریش اختلاف انداخت.
آن شب، خداوند مسلمین را یاری فرمود. بادتند برخاست.
طوفان تمام خیمه های کار را از جا کند و حیوانات و اسب هایشان را فراری داد. رمل ها و ریگها در چشمان آنها فرو می رفت. دیگ های بزرگ غذایشان را باد واژگون کرد. طوری وضع بر کار سخت گردید که همه آنان شبانه مجبور به فرار شدند.
روز بعد، کفار فرسنگ ها از مدینه دور شده بودند. آنها پول گزافی خرج کردند، اما جز حسرت و افسوس نصیبی نبردند.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۷۷تا۱۸۰/
۱- نبوت صفحه ۱۱