مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (م ۱۳۴۳ ه.ق) در سال ۱۳۲۱ هجری قمری به ایران آمدند و در زادگاه و موطن اصلی خود تبریز به ترویج دین و تهذیب مردم پرداختند. در اوایل مشروطه (۱۳۲۹ هق) به خاطر نامساعد بودن اوضاع تبریز به سوی قم هجرت کردند و در قم به ارشاد سالکان و تربیت مستعدان مشغول شدند. از زاهد عابد مرحوم حاج آقا حسین فاطمی قمی که از دوستان مرحوم ملکی بود، شنیدم که فرمود: از مسجد جمکران به منزل بازگشتم، گفتند: آقای حاج میرزا جواد، جویای حال تو شده است. فرمود: من با سابقه ی کسالتی که از ایشان داشتم، با عجله به خدمتش رفتم، به گمانم فرمود عصر جمعه بود، دیدم ایشان استحمام کرده و خضاب بسته و پاک و پاکیزه در بستر بیماری افتاده اند و آماده ی ادای نماز ظهر و عصر هستند.
در بستر شروع به گفتن اذان و اقامه کردند و دعای تکبیرات افتتاحیه را خواندند و همین که به تکبیره الإحرام رسیدند و الله اکبر گفتند، روح مقدسش از بدن اقدسش به عالم قدس پرواز کرد. آری ای عزیز! این است معنای الصلوه معراج المؤمن، این است معنای روایتی که در تفسیر قد قامت الصلوه رسیده که فرموده اند: «أی حان وقت الزیاره»: وقت دیدار فرا رسیده است. این واقعه به سال ۱۳۴۳ هجری قمری اتفاق افتاد. پیکر پاکش پس از تجهیز در قبرستان شیخان قم به خاک سپرده شد و در تاریخ وفاتش گفتند: «از جهان، جان رفت و از ملت پناه.»(۱)
مهمان بساط حور عین
۱- مقدمه ی رساله ی لقاء الله (مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی).
میباشم
هم خسته ی راه، چون جنین می باشم
امشب ز ملاقات نو من معذورم
اندوه مخور ز مؤمنین می باشم
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۶۹۲ صفحه ۵۱۸/
احمد بن حماد وزیر معتصم بود، روزی نامه ای از طرف فرمانداری رسید، یکی از کلمات آن نامه لفظ «کلاء» بود، معتصم از وزیر خود که مشغول خواندن نامه بود پرسید: کلاء چیست؟ جواب داد: نمی دانم. گفت:
خلیفه ی درس نخوانده و وزیر بیسواد، پرسید: از نویسندگان کدام یک حضور دارند؟ گفتند: محمد بن عبد الملک. محمد بن عبد الملک وارد شد، معتصم پرسید: کلاء چه معنی دارد؟ جواب داد: مطلق گیاه را کلاء می گویند اگر تر و تازه بود خلی می نامند، چنانچه خشک باشد به آن حشیش میگویند. آن گاه شروع کرد به تقسیم بندی نباتات، معتصم از فضل و دانش او خوشش آمد و او را به سمت وزارت منصوب کرد.
محمد بن عبد الملک قدرت زیادی پیدا کرد. آنچه توانست به ظلم و ستم از مردم پول گرفت و از زمان معتصم تا آخر زمان واثق وزیر بود.
ابن وهب گفت: من و ابن خضیب و بسیاری از فرمانداران در زندان محمد بن عبد الملک محبوس بودیم، پول زیادی می خواست، از نجات خود مأیوس شدیم، در آن هنگام واثق بالله سخت مریض شد، احمد بن ابی داوود قاضی پیش واثق رفت، خلیفه به او گفت: احمد! دنیا و آخرت را از دست دادم، احمد جواب داد: هرگز چنین نیست.
واثق گفت: همین گونه است، اکنون آخر عمر من است، دنیا که از دستم رفت، آخرت را نیز به واسطه ی کارهایی که کرده ام
از دست دادم، اگر می توانی چاره ای بیندیش؟ احمد گفت: محمد بن عبد الملک بسیاری از بزرگان را معزول و آنها را زندانی کرد و از مصادرهی اموال ایشان نیز چیزی حاصل نشد، چندین هزار زن و فرزند و بستگان آنها قطعأ نفرین می کنند، اگر دستور فرمایید وزیر ایشان را آزاد کند تا برای شما دعا کنند تا شاید این مرض و ابتلا رفع گردد. واثق گفت: اکنون نامه ای از طرف من بنویس تا وزیر زندانیان را آزاد کند.
احمد گفت: اگر وزیر خط مرا ببیند هرگز دستور را انجام نخواهد داد؛ ولی اگر شما به خط خود چیزی بنویسید آزادی آنها انجام می گیرد.
واثق نامه ای نوشت و آن را به یکی از درباریان داد و تأکید کرد هر جا وزیر را دید به نظر او برساند، اگر او را در راه ملاقات کرد دستور آزادی زندانیان را بنویسد. آن شخص رفت و در راه وزیر را دید که به دار الخلافه می آید، گفت: دستور خلیفه است، باید نوشته ای بدهی تا زندانیان را آزاد کنند، آن قدر سماجت کرد که وزیر آنها را آزاد کرد.
وزیر تنوری از آهن درست کرده بود که دیوارهای داخلی آن دارای میخ های آهنین بسیار تیز بود، هر کس را می خواست کیفر کند دستور میداد تنور را با چوب زیتون بیفروزند تا سرخ شود آن گاه او را در تنور می انداخت، آن بیچاره از تنگی جا و حرارت تنور و میخ های آهنین به دردناک ترین وضعی جان می داد.
بعد از درگذشت واثق، متوکل به مقام خلافت رسید و بر محمد بن عبد
الملک خشم گرفت و او را از منصب وزارت برکنار کرد و تمام اموالش را تصرف کرد و دستور داد در همان تنور زندانی اش کنند، او چهل روز در تنور بود تا هلاک شد، روز آخر عمر خود کاغذ و دواتی خواست و این دو شعر را برای متوکل نوشت:
هی السبیل فمن یوم إلی یوم
کأنه ما تراک العین فی نوم
لاتجزع عن رویدأ إنها دول
دنیا تنقل من قوم إلی قوم
دنیا گذرگاهی است که باید روز به روز آن را طی کنی؛ همانند رؤیایی که در خواب به چشمت می آید، ناراحت نباش و واگذاری این دنیا سرمایه ای است که هر روز به دست قومی نقل می شود. اتفاقا فرصت نشد متوکل این نامه را ببیند، فردا که از مضمون آن اطلاع پیدا کرد دستور داد بیرون آورند، وقتی آمدند دیدند وزیر در تنور ستم خویش جان سپرده است! (۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۶۹۳ صفحه ۵۱۸/
وقتی عثمان بن عفان اباذر را مخالف کارهای خود می دید او را به ریگستان ربذه تبعید کرد. او مدتی در آن بیابان دور از مردم زندگی کرد در حالی که ناراحتی و گرفتاری های پیاپی به او رو می آورد. پسرش در همین جا از دنیا رفت. چند گوسفند داشت که وسیله ی زندگی خود و خانواده اش بود و به آفتی از بین رفتند، همسرش نیز در آن جا وفات یافت. اباذر در این صحرای گرم با دخترکش تنها بود. دختر اباذر گفت: سه روز متوالی گذشت که از خوردنی
۱- پند تاریخ ۳/ ۱۷۳ – ۱۷۶؛ تتمه المنتهی / ۲۳۲؛ تاریخ بحیره / ۳۵۸.
چیزی به دست ما نیامد. گرسنگی قوای ما را گرفت و ضعفی عجیب روی آورد. پدرم گفت: بیا در این ریگستان جست و جو کنیم شاید گیاهی به دست آوریم. مدتی در تکاپو بودیم، چیزی پیدا نشد. در این هنگام پدرم مقداری از ریگ های بیابان را جمع کرد و سر روی آنها گذاشت. دقت کردم، دیدم چشم هایش از فروغ افتاده است، گردش مخصوصی که حاکی از حال احتضار بود. گریه ام گرفت، گفتم: پدر جان! در دل این بیابان تنها و غریب چه کنم؟
نگاهی به من کرد و گفت: دخترکم! نترس همین که من از دنیا رفتم عبا را به رویم بکش و خود بر سر راه عراق بنشین، قافله ای از راه خواهد رسید، پیش برو و بگو اباذر که از صحابه ی پیامبر بود از دنیا رفته؛ زیرا رسول خدا در راه غزوه ی تبوک این را به من خبر داده است.
دخترک گفت: در آن حال جمعی از اهالی ربذه به عیادت پدرم آمدند و گفتند: تو را چه شده است و از چه چیز می ترسی؟ جواب داد: از گناه خود. باز پرسیدند: چه میل داری؟ گفت: رحمت پروردگار را می خواهم. سؤال کردند: می خواهی برایت طبیبی بیاوریم؟ پاسخ داد: طبیب مرا بیمار کرده است. دختر گفت: همین که چشم پدرم به ملک الموت افتاد اظهار داشت: مرحبا به آن دوست که هنگام نهایت احتیاج به سویم می آید، رستگار مباد آن کس که از دیدار تو پشیمان شود. پروردگارا! مرا زودتر به جوار رحمت خویش ببر، تو خود میدانی پیوسته خواهان لقابت بوده ام و هیچ گاه مرگ
در نظرم مکروه و ناپسند نبوده است.
وقتی پدرم از دنیا رفت، عبا را بر سرش کشیده، بر سر راه قافله ی عراق نشستم. کم کم از دور عده ای به نظرم آمدند، نزدیک شدند، پیش رفتم و به آنها گفتم: مسلمانان! اباذر مصاحب و یار پیامبر از دنیا رفته است. کاروانیان فرود آمدند، آنها را به بالین پدرم آوردم، همین که چشمشان به اباذر افتاد شروع کردند به گریه کردن، آن گاه او را غسل داده، کفن کردند، سپس بر بدنش نماز خواندند و دفنش کردند. مالک اشتر نیز میان این کاروان بود.
مالک گفت: من او را میان حله ای که همراه داشتم و چهار هزار درهم قیمت داشت کفن کردم.(۱)
بستگی دل به غیر دوست، زبان است
بستن با دوست، سود هر دو جهان است
سود و زیان نیست در معامله ی عشق
عاشق صادق، بری ز سود و زیان است
درد تو در دل نهفته ایم و حکیمان
درد سرما دهند، کاین خفقان است
کرده زر کیمیای عشق تو، زردم
نسخه نویسد طبیب، کاین یرقان است
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۶۹۴ صفحه ۵۱۹تا۵۲۰/
حاج ملا عباس تربتی ، در سال ۱۲۵۰ هجری شمسی در روستای کاریزک تربت حیدریه متولد شد و در سال ۱۳۲۲ هجری شمسی وفات یافت. از جمله چیزهایی که ما (افراد خانواده) از او دیدیم و همچنان برای ما مبهم مانده، یکی این است که پدرم در روز یکشنبه بیست و چهارم مهر ماه سال ۱۳۲۲ هجری شمسی حدود دو ساعت که از طلوع آفتاب گذشته بود، درگذشت. در حالی
۱- پند تاریخ۱۹۹/۴ – ۲۰۰؛ به نقل از: حیاه القلوب ۲/ ۶۷۴.
که نماز صبحش را همچنان که خوابیده بود، خواند و حالت احتضار بر او دست داد و پایش را به سوی قبله دراز کرد و تا آخرین لحظه هوشیار بود و آهسته کلماتی میگفت. مثل این که متوجه جان دادن خودش بود و آخرین پرتو روح با کلمه لا اله الا الله از لبانش برخاست.
درست در روز یکشنبه هفته پیش از آن، بعد از نماز صبح رو به قبله خوابید و عبایش را روی چهره اش کشید.
ناگهان مانند آفتابی که از روزنه ای بر جایی بتابد یا مثل این که نورافکنی را متوجه جایی کنند، روی پیکرش سر تا پا نورانی شد و رنگ چهره اش که به سبب بیماری زرد گشته بود، شفاف شد؛ چنان که از زیر عبای نازکی که بر رخ کشیده بود، دیده می شد. تکانی خورد و گفت: سلام علیکم یا رسول الله ! شما به دیدن این بنده ی بی مقدار آمده اید؟! پس از آن درست مانند این که کسانی یک یک به دیدنش می آیند بر حضرت امیرالمؤمنین و یکایک ائمه معصومین تا امام دوازدهم سلام می کرد و از آمدن آنها اظهار تشکر میکرد.
آن گاه بر حضرت فاطمه زهرا و سپس بر حضرت زینب علیه سلام کرد و در آن لحظه خیلی گریست و گفت: بی بی زینب! من برای شما خیلی گریه کرده ام. پس بر مادر خود سلام کرد و گفت: مادرم! از تو ممنوم که به من شیر پاک دادی. این حالت تا دو ساعت بعد از طلوع آفتاب ادامه داشت. پس از آن، روشنی و نوری که بر پیکرش می تابید از
بین رفت و به حالت عادی بازگشت و باز رنگ چهره ی آقا به همان حالت زردی بیماری عود کرد و درست در یکشنبه هفته ی دیگر به حالت احتضار در آمد و دو ساعت حالت احتضار را گذرانید و در تربت در همان اتاق و در همان محلی که بسیار نماز شب می خواند و العفو العفو می گفت و گریه می کرد، از دنیا رفت و به آرامی تسلیم گشت و جنازه اش به مشهد مقدس منتقل شد و در آخرین غرفه ی صحن نوی امام رضا به خاک سپرده شد و چنان که وصیت کرده بود، این آیه بر سنگ قبرش که بر دیوار آن غرفه نصب شده نوشته شد:ً«وَکَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ »(۱) و زیر آن نوشته شد: مرقد بنده ی صالح خدا، عالم عامل، مرحوم حاج شیخ عباس تربتی پسر مرحوم ملا حسین علی کاریزکی که هفتاد و اندی سال عمر خود را به درستی و پاکی و زهد و عبادت و ترویج دین و خدمت به نوع گذرانید و در تاریخ ۲۴ مهر سال ۱۳۲۲ هجری شمسی به رحمت ایزدی پیوست و سر بر این آستان نهاد. خدا او و همه ی اهل ایمان را بیامرزد.
فرزندش مرحوم حسینعلی راشد می گوید: در یکی از روزهای ایام هفته به ایشان گفتم: ما از پیامبران و بزرگان چیزهایی به روایت می شنویم و آرزو میکنیم ای کاش خود ما میفهمیدیم! اکنون از شما که نزدیک ترین کس به ما هستید، چنین حالتی دیده میشود. دلم میخواهد بفهمم که این چه بود؟ (یعنی این که به پیامبر و ائمه و
۱- کهف / ۱۸.
فاطمه زهرا و بعد حضرت زینب سلام دادی و بسیار گریستی، چگونه دیدی و کیفیتش چگونه بود؟ ایشان سکوت کرد و چیزی نگفت. دوباره و سه باره با عبارت های دیگر تکرار کردم. باز سکوت کرد. بار چهارم یا پنجم بود که گفت: اذیتم نکن حسینعلی. گفتم: قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم. گفت: من نمی توانم به تو بفهمانم، خودت برو و بفهم. این حالت برای من و مادر و خواهرم و عمه ام همچنان مبهم باقی ماند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۶۹۵ صفحه ۵۲۱/
راغب اصفهانی در محاضرات الادباء می نویسد: روزی حَجاج از منزل به سوی مسجد جامع خارج شد، ناگاه صدای ضجه و ناله ی جمعیت زیادی را شنید، پرسید: این ناله ها از چیست؟ گفتند: صدای زندانیان است که از حرارت آفتاب مینالند. گفت: به آنها بگویید «اخسأؤوا فیها ولاتکلمون»(۲)
زندان حجاج سقف نداشت و هر گاه یکی از آنها با دست خود یا وسیله ای سایبان درست میکرد زندانبانان او را با سنگ میزدند. خوراکشان نان جو بود که با ریگ مخلوط می کردند و آبی بسیار تلخ به ایشان می دادند.
حجاج به ریختن خون مردان پاک به ویژه سادات علاقه ی فراوانی داشت. به طوری که نقل شده است یک صاع
۱- پاسداری از دین / ۵۹۶.
۲- این آیه در سوره مؤمنون آیه ی ۱۱۰ خطاب به اهل جهنم است که تقاضای خارج شدن می کنند، به آنها گفته می شود: دور شوید و سخن نگویید ( کلمه ی اخسا در راندن سگ استعمال می شود، معادل چخ در فارسی).
است.(۱)روضات الجنات / ۱۳۳.
۱- آرد برای او آوردند که از خون سادات و نیکان آسیاب شده بود و با همان آرد روزه ی خود را افطار می کرد. این جانی خون آشام پیوسته افسوس می خورد که چرا در کربلا نبوده تا در ریختن خون شهدا شرکت کند. خداوند روح خبیث او را در سن پنجاه و سه سالگی به سوی جهنم فرستاد. آن زمان در شهری به نام واسط مسکن داشت. آن شهر از بناهای آن سفاک بود که بیش از نه ماه نتوانست در آن جا زندگی کند. ابن خلکان می گوید: حجاج به مرض أکله (خوره) مبتلا شد. طبیبی برایش آوردند، دستور داد مقداری گوشت بر سر نخ کنند، آن گوشت را بلعید. وقتی گوشت را بیرون آورد، کرم های زیادی به آن چسبیده بود. بالاخره خداوند سرمای شدیدی بر بدنش مستولی کرد به طوری که منقل های پر از آتش را در اطرافش می گذاشتند، پوست بدنش می سوخت؛ ولی گرم نمی شد. هنگام مرگ به حسن بصری از شدت ناراحتی و گرفتاری شکایت کرد، حسن به او گفت: چقدر گفتم متعرض سادات و نیکان مشو و به جان این بی گناهان رحم کن، تو قبول نکردی؟ گفت: حسن نمی گویم از خدا بخواه که به من فرج دهد و عذابم نکند؛ میگویم از خدا بخواه مرا زودتر قبض روح کند تا بیش از این مبتلا نباشم.
و مردان پاکدامن. وزیر چاپلوس برای خوش آیند او گفت: هر چه امیر تاکنون انجام داده با دلیل و برهان بوده است. حجاج گفت: اگر در روز قیامت هم آزادانه حکومت کنم و تو نیز وزیر من باشی این دلیل ها و
برهانها رواج دارد؛ اما آنچه مسلم است پیکر تو و من در آتش های گداخته و سوزان جهنم برای همیشه خواهد سوخت(۱).
بسی بر نیاید که بنیاد خود
بکند آن که بنهاد بنیاد بد
خرابی کند مرد شمشیرزن
نه چندان که آه دل پیرزن
چراغی که بیوه زنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۶۹۶ صفحه ۵۲۲/
شهید ثانی (شیخ زین الدین الجبعی العاملی) از مفاخر و اعیان علمای امامیه و از اکابر و متبحران فقهای اثنی عشریه و فقیه اصولی، محدث رجالی، مفسر، ادیب، نحوی، لغوی، حکیم، متکلم، قاری، طبیب و… بود.
ولادت ایشان در سال ۹۱۱ و شهادتش در ۹۶۶ بود. ایشان در پنجاه و پنج سالگی به فیض شهادت نائل آمد.
سبب شهادتش موافق قول مشهور و آنچه شیخ حر عاملی از بعضی مشایخ خود شنیده و به خط بعضی دیگر نیز دیده آن است که دو نفر برای رفع مرافعه خدمت شهید ثانی آمدند و شهید حکم لازم را صادر کرد و طبیعی است که حکم به سود طرفی و بر زیان طرف دیگر صادر می شود.
از این رو آن طرف دعوا که حکم علیه او بود، ناراحت و خشمگین شد و نزد قاضی شهر صیدا شکایت برد.
قاضی برای احضار شهید، مأموری به قریه ی «جبع» فرستاد و چون شهید در همه اوقات تنها زندگی
۱- پند تاریخ ۳/ ۱۶۶-۱۶۳ .
میکرد و در باغی بیرون شهر به تألیف شرح لمعه مشغول بود و در اتمام کتاب مزبور اهتمام داشت، بعضی از اهل شهر به مأمور جلب شهید گفتند: مدتی است که ایشان به مسافرت رفته اند؛ از این رو مأمور به انجام مأموریت خویش موفق نشد. وقتی شهید از جریان اطلاع یافت با این که بارها به حج رفته بود، دوباره به منظور اختفا در محملی پرده دار و سرپوشیده به قصد حج عازم بیت الله الحرام گشت. قاضی که خود را در توطئه علیه شهید شکست خورده می دید، دست از پیگیری برنداشت، نامه ای به سلطان روم نوشت که در دیار شام، شخصی از اهل بدعت ظاهر شده که بیرون از مذاهب چهارگانه اهل سنت است و خود مذهبی جداگانه دارد.
پس سلطان شخصی را مأمور جلب شهید کرد تا شهید در دربار سلطانی حاضر شود و با علمای اهل سنت مباحثه و مذاکره کند و پس از اطلاع از حقیقت مذهب او، حکم مقتضی موافق مذهب خود را در باره ی او اجرا نماید. مأمور دربار چون به «جبع» رسید و از مسافرت شهید به مکه اطلاع یافت، به دنبال مأموریت خود به سوی مکه حرکت کرد و در اثنای راه به شهید رسید و مأموریت خود را به عرض رسانید. شهید فرمود: اگر موافقت کنی، عمل حج را انجام دهیم از حکم سلطان سرپیچی نخواهم کرد. آن شخص نیز راضی شد و همراه شهید بود تا آن که اعمال حج را انجام داد و به اتفاق هم عازم قسطنطیه – که پایتخت حکومت وقت بود – شدند. وقتی وارد خاک روم شدند
کسی از مأمور دربار، جویای حال شهید شد. او گفت: این شخص، یکی از علمای شیعه است و مأمورم او را نزد سلطان ببرم. آن شخص گفت: دور نیست که در محضر سلطان از اذیت و آزار تو که در راه به او وارد شده شکایت کند و دوستانش گفتار او را تأیید کنند و سرانجام حاکم تو را به اعدام محکوم کند. بهتر آن است که او را کشته، سرش را نزد سلطان ببری.
پس آن مأمور پرشقاوت تحت تأثیر سخنان آن فرد خبیث قرار گرفت و بر خلاف دستور سلطان که به زنده حاضر کردن شهید صادر شده بود، در محلی از ساحل دریا آن حضرت را شهید و سر مبارکش را از پیکر مطهرش جدا کرد. گروهی از ترکمن ها که در آن نواحی بودند در آن شب نوری دیدند که بین زمین و آسمان در رفت و آمد است. چون نزدیک آمدند بدن پاک شهید را دیدند که روی زمین افتاده است. پس آن جسد شریف را دفن و قبه ای روی آن بنا کردند و آن شقی نیز سر شهید را نزد سلطان برد. سلطان از کار او سخت برآشفت و دستور قتل مأمور را صادر کرد و او را به کیفر جنایتش در این دنیا رسانید. «وَلَعَذَابُ الْآخِرَهِ أَشَدُّ وَأَبْقَی »**۱
علامه مجلسی در کتاب بحار الأنوار نقل کرده که شیخ حسین فرمود: من و استادم شهید ثانی در حالی که سوار بودیم، به محلی از استامبول رسیدیم. من دیدم که رنگ شهید تغییر کرد و چهره اش دگرگون شد، فرمود: به زودی در این مکان خون باعظمتی ریخته خواهد شد
و زمانی نگذشت که خون پاک آن حضرت در همان مکان ریخته شد.
صاحب روضات الجنات از یکی از مدارک نقل میکند: شبی که فردای آن، شهید به فیض شهادت نایل شد، در خواب دید نوری بدن او را احاطه کرده و آسمان را نورافشانی می کند. پس دید نامه ای روی سینه اش قرار دارد و بر آن نامه نوشته شده است: «رب انی مغلوب فانتصر»(۱)؛ پروردگارا! مرا که در دست دشمنان اسیر و گرفتارم، یاری فرما. آن گاه دید روی دیگر آن نامه نوشته شده است: «إن کنت عبدی فاصطبر»؛ اگر بنده ی منی، شکیبا باش!(۲)
قفس بدن رها کن، طلب هوای ما کن
طیران در آن هوا کن، که تو مرغ آن هوایی
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۶۹۷ صفحه ۵۲۳/
ابن سکیت دانشمند بزرگ و شجاع شیعه، معاصر متوکل عباسی بود. متوکل از جانیان و بی رحمان بنام روزگار بود. متوکل به وقت مستی و شرابخواری کارهای بسیار زشتی انجام میداد. از جمله شیر گرسنه ای را به جان بی گناهی می انداخت و گاهی مار خطرناکی را در آستین افراد جای می داد و بسیاری از اوقات کوزه و سبوهای پرعقرب را به فرمان او در مجلسش میشکستند تا عقرب ها به جان مردم بیفتند! ابن سکیت از ائمه شعر، ادب، نحو، لغت و حامل لوای علوم عربیه و از ثقات و افاضل امامیه ی بغداد و مورد تصدیق و توثیق علمای رجال و با خبر از علوم قرآنی و از شاگردان فراء، ابن الأعرابی و ابوعمرو شیبانی بود
۱- برگرفته از: قمر۱۰.
۲- تعلیم و تعلم از دیدگاه امام خمینی / ۱۰.
و چهارده تألیف در علوم مختلف داشت. او نسبت به امیر مؤمنان علی علیه السلام بسیار عشق می ورزید و از خواص اصحاب حضرت جواد و حضرت هادی علیها السلام بود. یک روز متوکل از او پرسید: دو فرزند مرا بیشتر دوست داری یا حسن و حسین فاطمه را؟!
ابن سکیت در برابر این موجود باطل باکمال شجاعت و به خاطر حفظ دینش فریاد زد: قنبر غلام علی نزد من از تو و پسرانت برتر است. متوکل دستور داد زبان او را از پس حلقش بیرون کشند و غلامان، وی را زیر پای خود لگدمال کنند. ابن سکیت پس از تحمل این مصیبت به رضوان الهی واصل شد و درس حفظ دین را گرچه به قیمت از دست رفتن دنیا تمام شود، برای ما به یادگار گذاشت! (۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۶۹۸ صفحه ۵۲۴/
گویند: در روز فوت(۲) حضرت آیت الله العظمی سید محمد حجت (م ۱۳۱۰-۱۳۷۲ق) ایشان مکرر می پرسیدند: آیا ظهر شده است؟ تا این که دو ساعت پیش از فوتشان – در حالی که جمعی از علما و آیت الله سید احمد زنجانی حاضر بودند – فرمودند: مهر مخصوص مرا بشکنید (تا کسی از آن سوء استفاده نکند) ماندن این شهر دیگر لزومی ندارد. بعضی از حاضران در مورد شکستن مهر ایشان، تردید داشتند، به ایشان عرض کردند: آقا! استخاره بفرمایید اگر خوب آمد، مهر را می شکنیم. قرانی را به دست آیت الله حجت دادند، ایشان استخاره کردند همین که قرآن را باز کردند فرمودند: «إنا لله
۱- عرفان اسلامی ۹۷/۹ .
۲- دوشنبه، سوم جمادی الاولی، سال ۱۳۷۲ ه ق.
وإنا إلیه راجعون»(۱)، حاضران تعجب کردند و با خود گفتند: مگر چه آیه ای آمده است؟ آقا قرآن را به آیت الله زنجانی دادند. ایشان و حاضران دیدند که در اول سطر صفحه ی سمت راست قرآن این آیه شریفه آمده است:«له دعوه الحق!»(۲) آن مرحوم از فراست و کیاستی که داشتند از این آیه دریافته بودند که مرگشان حتمی و نزدیک است؛ بنابراین مهر را شکستند. آن بزرگوار در همان لحظه فرمودند: اندکی تربت پاک حسینی بیاورید. تربت آوردند، آن را بر زبان گذاشتند و فرمودند:
آخرین توشه ی من از دنیا تربت حسین است سپس دعوت حق را لبیک گفت!(۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۰ صفحه ۵۲۶/
در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است: جوانی در اوقات نماز بالای مأذنه ی مسجد اذان میگفت. یک روز در حال اذان گفتن به خانه های اطراف مسجد نظر انداخت، ناگهان نگاهش به دختر زیبایی افتاد. دل به او داد، پس از اذان در آن خانه را کوبید. صاحب خانه در را باز کرد. جوان گفت: اگر دخترتان را به شوهر میدهید، من مایلم. صاحب خانه گفت: ما «آسوری» مذهب هستیم، اگر مذهب ما را انتخاب کنی، دخترم را به ازدواج تو در می آورم. جوان که به زیبایی و جمال دختر دل بسته بود از پذیرش شرط پدر دختر استقبال کرد. از اسلام دست برداشت و به شرک روی آورد. اما در روز عقد دختر، از بالای پله
۱- بقره / ۱۵۶، ترجمه: ما از آن خداییم و به سوی او باز می گردیم.
۲- رعد/۱۴، ترجمه: دعوت حق از آن او است.
۳- حکایت های شنیدنی ۱/ ۱۴۴-۱۴۵
های خانه با سر به زمین افتاد و به هلاکت ابدی دچار شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۱ صفحه ۵۲۶/
می گویند: نادر شاه در اواخر عمرش اضطراب عجیبی داشت و خوابش نمیبرد. حسنعلی معین الممالک نسبت به او خیلی نزدیک بود و نادر شاه بعضی از اسرار خود را به او میگفت. روزی از نادر شاه سؤال میکند که چرا این قدر مضطرب و وحشت زده ای؟ گفت: میگویم به شرطی که به هیچ کس نگویی، حقیقتش این است که قبل از رسیدن به سلطنت، یک شب در خواب دیدم دو مأمور مرا با احترام به محلی که امامان در آن هستند آوردند. آقایی که بزرگ آنها بود، تا من نزدیک شدم، شمشیری را به کمرم بست و فرمود: تو را می فرستم برای
اصلاح ایران، به شرط این که با بندگان خدا خوش رفتاری کنی. این را فرمود و من از خواب بیدار شدم. از فردا زمینه ی پیشرفت من پیش آمد تا حالا که می بینی هند را هم فتح کرده ام و ایران را از شر افغان نجات داده ام ولی وا اسفا! در آخر چه اشخاصی را که چشمشان را بیرون آورد و چه بی گناهانی را که کشت. او گفت: شب گذشته در خواب دیدم آن دو مأمور مرا نزد آن آقا بردند، تا حضورش رسیدم بر من نهیب زد و فرمود: آیا باید چنین رفتار کنی؟ آن گاه شمشیر را از کمرم باز کردند و مرا با توسری بیرون
۱- نظام خانواده در اسلام / ۱۷۹؛ به نقل از: ژوح الجنان و روح الجنان (تفسیر ابو الفتوح رازی).
انداختند و صبح همان شب یک دفعه کودتا شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۲ صفحه ۵۲۶/
مرحوم ثقه الاسلام نوری در کتاب کلمه ی طیبه، داستان عجیبی نقل کرده است. ایشان می فرماید: در زمان علامه پدرم، سید جلیلی از سادات طالقان به رشت می آمد و تجار رشت از بابت سهم سادات به او کمک می کردند. در این سال، وضع تجارت خوب شده بود. این سید بزرگوار هم دویست اشرفی طلا – که در آن زمان، خیلی بود(۲) . آماده کرده بود، خواست از رشت حرکت کند و اول به قریه ی نور نزد پدرم بیاید. موقعی که حرکت کرد در راه یک دزد به این سید ساده می رسد و از احوالش می پرسد. سید هم کاملا سفره ی دلش را باز می کند.
دزد می بیند طمعه ی خوبی است، به فکر می افتد که سید را در جای خلوتی پیدا کند و پول های او را بگیرد. سید بیچاره هم خبر از جایی ندارد! دزد می پرسد: تا کجا می خواهی تشریف ببری؟ سید می گوید: تا قریه ی نور. دزد می گوید: اتفاقا من هم می خواهم به نور بروم. هر دو همسفریم. در راه به لب دریا می رسند. چند ماهیگیر برای گرفتن ماهی چادر زده بودند، این دو نفر برای رفع خستگی کنار ماهیگیرها
۱- آدابی از قرآن / ۳۸۲.
۲- لطیفه: پدر بزرگی برای نوه هایش از خاطراتش چنین نقل می کرد: سال ۱۳۲۵ با دو نفر دعوایم شد که هر دو نفرشون رو، لت و پار کردم. البته عزیزان من! اون سال ها دو نفر، خیلی بود!
می نشینند تا برای رفع خستگی چای بخورند. ماهی گیرها هم آن دزد را می شناختند؛ زیرا از آنها باج میگرفت. سید بیچاره را هم می شناختند. مقداری که می نشینند، دزد بلند می شود و می رود. وقتی دور می شود، ماهیگیرها به سید می گویند: سید! رفیقت را از کجا پیدا کردی؟ میگوید: هم سفرم است. می پرسند: آیا او را میشناسی؟ میگوید:
آدم خوبی است. آنها می گویند: این دزد است! سید بیچاره می ترسد و می گوید: از کجا می دانید؟ می گویند: از ما باج میگیرد! سید می گوید: به خاطر جدم به دادم برسید. آنها می گویند: ما هیچ کاری نمی توانیم بکنیم مگر این که وقتی آمد تو به یک بهانه ای فرار کنی، ما او را مشغول میکنیم تو خودت را به جنگل برسان. دزد برگشت و نشست. مقداری گذشت سید هم به بهانه ی تطهیر رفت. مقداری گذشت و ماهیگیرها هم دزد را مشغول کردند. پس از چند ساعت دزد می فهمد که اینها کلاه سرش گذاشته اند و طعمه را فراری داده اند. آنها
را تهدید می کند و می گوید: من خودم را به سید میرسانم، لختش میکنم و او را میکشم. بعد هم می آیم به حساب شما می رسم. دزد سوار بر اسب میشود و به جنگل می رود. سید بیچاره خودش را به جنگل می رساند.
هوا تاریک می شود، صدای جانوران وحشتناک به گوش می رسد. سید از ترس جانوران از درختی بالا می رود.
دزد هم به راهی که سید بیچاره رفته بود، می آید و نزدیک همان درخت می نشیند. چیزی می
خورد و می خوابد که صبح سید را دنبال کند. سید بیچاره هم از آن بالا می بیند، ساعتی از خواب این دزد می گذرد، شغالی زوزه میکشد، یک دفعه با صدای این شغال بیست تا شغال از اطراف جنگل جمع می شوند؛ ولی آهسته آهسته که دزد از صدای پایشان بیدار نشود. همه دور این یکی جمع می شوند، دیدند همان استادکل است که زوزه کشیده بود، میرود جلو، اینها همه آهسته آهسته دنبالش میروند، اول تفنگ دزد را به دندانش می گیرد و می آورد، سپس پوستی را که دزد رویش کشیده بود، میکنند و می خورند. سپس تفنگ را در گودالی می اندازند و با چنگالشان روی آن خاک می ریزند و شمشیر دزد را هم برمی دارند و در جایی زیر خاک پنهان می کنند. بعد زین اسبش را هم می برند بدون این که دزد بیدار شود. بعد تمام شغالها کم کم می آیند تا نزدیکش. یک دفعه همه به او حمله میکنند و فقط استخوانهایش را باقی می گذارند. صبح که شد، سید از درخت پایین می آید و شمشیر و تفنگ دزد را برمی دارد، زین اسب را هم روی اسب می گذارد و به سوی قریه ی نور حرکت میکند!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۳ صفحه ۵۲۷/
یزید بن معاویه بن ابی سفیان خلیفه ی جنایتکار اموی که فاجعه ی کربلا به دستور او پدید آمد، در سال ۲۵ هجری تولد یافت. جوانی میگسار، سگباز و اهل بوزینه بازی و عیاشی بود. وقتی معاویه مرد، با او به عنوان خلافت
۱- آدابی از قرآن / ۶۸-۷۱
بیعت کردند. معاویه پیش از مرگش، از افراد بسیاری بر ولیعهدی او بیعت گرفته بود. یزید اندیشه های الحادی داشت و به مبدأ و معاد بی عقیده بود. بی بند و بار و اهل عیش و طرب بود. در زمان او فسق و فجور به والیان هم گسترش یافت و آوازه خوانی در مکه و مدینه آشکار شد و مردم به شرابخواری علنی پرداختند.
وقتی سید الشهدا با اصرار ولید و مروان برای بیعت با یزید مواجه شد به فسق او شهادت داد و فرمود: یزید، فاسق، شرابخوار و آدمکش است که آشکارا گناه می کند و کسی همچون من با کسی مثل او بیعت نخواهد کرد.
این شناخت سید الشهدا از یزید، سابقه داشت. روزی در یک جلسه، آن حضرت در پاسخ معاویه که از یزید ستایش کرد، برخاست و زشتی ها و مفاسد یزید را بر شمرد و به معاویه به خاطر بیعت گرفتن از این و آن برای پسرش یزید، اعتراض کرد.
یزید نیز همچون پدرش، به حیف و میل بیت المال و کشتن انسان های با ایمان و ایجاد فساد در دستگاه حکومت می پرداخت. او برای والی مدینه نوشت که به زور از سید الشهدا بیعت بگیر و اگر نپذیرفت، گردن او را بزن. برای سرکوبی هواداران امام حسین که با مسلم بن عقیل در کوفه بیعت کرده بودند، ابن زیاد را به ولایت کوفه گماشت و به کشتن امام فرمان داد. ابن جوزی در باره ی او گفته است: «چگونه قضاوت می کنید در باره ی مردی که سه سال حکومت کرد، در سال اول حسین را به شهادت رساند و در
سال دوم مردم مدینه را دچار وحشت ساخت و آن را برای لشکریان خود مباح گرداند و در سال سوم، خانه ی خدا را با منجنیق سنگباران و ویران کرد»، سپس به حادثه ی کربلا و واقعه ی حره اشاره دارد که مردم مدینه در سال ۶۳ هجری بر ضد والی اموی قیام کردند. او و دیگر امویان را از شهر بیرون کردند و این پس از آن بود که فساد و آلودگی و جنایات یزید
بر آنان آشکار شد. یزید هم مسلم بن عقبه را با لشکری برای قتل عام مردم فرستاد. در سال ۶۴ هجری نیز همان سپاه برای سرکوب قیام عبد الله بن زبیر به مکه هجوم بردند و با منجنیق به مسجد الحرام و حرم خدا حمله کردند. کعبه و مسجد الحرام سوختند و ویران شدند و عده ای نیز کشته شدند. ننگ ها و آلودگی های یزید، بیش از آن است که در این مختصر بگنجد. یزید، سه سال و هشت ماه حکومت کرد و در سال ۶۴ هجری در «حوارین» از اطراف دمشق مُرد و در «باب الصغیر» دمشق دفن شد(۱).
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۴ صفحه ۵۲۸/
به مختار خبر رسید که ابن زیاد در شام به تهیه سپاه عظیم پرداخته و برای تسخیر کوفه حرکت کرده است (بعضی نوشته اند تعداد سپاه او هشتاد هزار نفر بود). مختار سپاه خود را به فرماندهی ابراهیم بن مالک اشتر برای جلوگیری از سپاه ابن زیاد حرکت داد. طولی نکشید که در سرزمین موصل، سپاه اندک ابراهیم، سپاه عظیم ابن زیاد را شکست داد
۱- فرهنگ عاشورا / ۵۱۵.
و از دو طرف، افراد بسیاری کشته شدند.
در این جنگ، «ابن زیاد» به دست ابراهیم بن مالک اشتر کشته شد، به دستور ابراهیم سر از بدن او و چند نفر از سران شام جدا کردند و نزد مختار آوردند، ناگاه دیدند مار کوچکی پیدا شد و از تمام سرها گذشت تا این که به سر ابن زیاد رسید، گاهی از بینی او می رفت و از گوش او بیرون می آمد و گاهی از بینی او می رفت و از گلوی او بیرون می آمد، به قدری آن مار، این کار را تکرار کرد که مورد تعجب حاضران شد.
سپس مختار سر ابن زیاد را به مدینه برای محمد بن حنفیه فرستاد و محمد بن حنفیه آن را نزد امام سجاد آورد، امام سجاد در آن وقت مشغول غذا خوردن بود، پس سجدهی شکر به جا آورد و فرمود:
حمد و سپاس خداوند را که انتقام خون مرا از دشمنم گرفت و خداوند جزای خیر به مختار عنایت فرماید.
هنگامی که ما را بر ابن زیاد وارد کردند دیدم غذا می خورد و سر بریدهی پدرم در کنار او است، عرض کردم:
خدایا! مرا نمیران تا سر بریده ابن زیاد را به من نشان دهی.
امام صادق علیه السلام می فرماید: پس از حادثه ی دلخراش کربلا هیچ زنی از بنی هاشم خود را آرایش نکرد و به مدت پنج سال در خانه ی بنی هاشم دودی [جهت پخت غذا] به هوا برنخاست تا آن که ابن زیاد [آن مرد خبیث] به هلاکت رسید.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۵ صفحه ۵۲۹/
منهال
۱- سوگنامه ی آل محمد / ۵۴۲.
بن عمرو – که از اهالی کوفه بود – میگوید: برای انجام حج به مکه رفتم، سپس در مدینه به حضور امام سجادعلیه السلام مشرف شدم، آن حضرت به من فرمود: حرمله بن کاهل اسدی، چه کار میکند؟ گفتم: زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دست های خود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! داغی آهن را به او بچشان، خدایا! داغی آتش را به او بچشان منهال می گوید: به کوفه بازگشتم، دیدم مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده است. دوستی داشتم که چند روز مهمان من بود؛ از این رو نتوانستم با مختار تماس بگیرم، بعد از چند روز بر مرکب خود سوار شدم و به دیدار مختار رفتم، او را بیرون خانه اش ملاقات کردم، به من گفت: ای منهال! چرا نزد ما و زیر پرچم ما نمی آیی و به ما تبریک نمیگویی و در قیام ما شرکت نمیکنی؟ گفتم: من به مکه رفته بودم… با هم گرم صحبت شدیم تا به میدان ناسه کوفه رسیدیم، دیدم مختار در انتظار کسی است، همان جا توقف کرد و معلوم شد محل اختفای حرمله را به او گزارش داده اند و او کسانی را برای دستگیری حرمله فرستاده است.
چندان طول نکشید که دیدم جمعی با شدت عمل، حرمله را می آورند و چند نفر جلوتر نزد مختار آمدند و گفتند: ای امیر؛ بشارت باد که حرمله دستگیر شد. حرمله را نزد مختار آوردند، مختار به حرمله گفت: سپاس خداوندی را که مرا بر تو مسلط کرد، سپس فریاد زد: الجزار، آهای قطع کننده! جزار آمد، مختار
به او گفت:
دستهای حرمله را قطع کن، او چنین کرد، سپس گفت: پاهایش را قطع کن، او این دستور را نیز اجرا کرد.
سپس مختار فریاد زد: آتش بیاورید.
آن گاه آتش و نی آوردند و آن را روشن کردند، وقتی شعله ور شد، حرمله را در آن آتش افکندند و سوزاندند.
گفتم: سبحان الله! مختار گفت: ذکر خدا خوب است؛ ولی تو چرا تسبیح گفتی؟ گفتم: در مسافرت حج به محضر امام سجاد رفتم، جویای حال حرمله شد، گفتم: او در کوفه زنده است، دست به آسمان بلند کرد و فرمود:
خدایا! داغی آهن و آتش را به او بچشان.
مختار گفت: آیا به راستی این سخن را از امام سجاد شنیدی؟ گفتم: آری به خدا. مختار از مرکب خود پیاده شد و دو رکعت نماز خواند و سجده های طولانی انجام داد و سپس گفت: علی بن الحسین نفرین هایی کرد و خداوند نفرین های او را به دست من اجرا کرد و روزه ی شکر به جا آورد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۶ صفحه ۵۳۰/
حکومت بنی امیه بیش از هشتاد و چند سال طول نکشید و در این مدت، چهارده تن از حکام بنی امیه به حکومت رسیدند. حکومت بعضی از آنان بیش از دو ماه ادامه نیافت؛ ولی چنان ظلم و ستمی بر مردم به ویژه بنی هاشم روا داشتند که تاریخ به خاطر ندارد.
بنی امیه در این دروان کوتاهی که حاکمانش پی در پی عوض می شدند آرامش نداشتند؛ زیرا از هر سو با قیام ها و شورش ها درگیر بودند و در هر قیام
۱- سوگنامه ی آل محمد / ۵۳۴.
و شورشی، گروه دیگری را به قتل می رساندند و منفورتر و منفورتر می شدند. مرحوم علامه شوشتری در جلد ششم شرح نهج البلاغه اش داستان عبرت انگیزی نقل می کند و
می نویسد: هنگامی که مروان، آخرین خلیفه ی بنی امیه کشته شد، عامر بن اسماعیل به خانه ای که در آن مروان و زنانش بودند حمله کرد، آنها درها را بستند و فریاد و شیون بلند کردند. عامر مردی را که از آنها مراقبت میکرد گرفت و در بارهی خانوادهی مروان سؤال کرد، او گفت: مروان به من دستور داده اگر کشته شدم
گردن تمام دختران و کنیزانم را بزن تا به دست دیگران نیفتند؛ ولی من چنین کاری را نکردم.
در این حال دو دختر مروان را نزد عامر آوردند. او سفارش کرد سرِ مروان را در دامن دختر بزرگترش بگذارند و به او گفت: این کار در برابر کاری است که شما با سر «یحیی بن زید» کردید که سر او را در دامان مادرش گذاشتید و بعد همه ی آنان را به قتل رساند!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۷ صفحه ۵۳۰/
آورده اند: وقتی نصر بن احمد وارد نیشابور شد و تاج بر سر گذاشت و مردم به حضور او می رسیدند، در این هنگام خیالات غرورآمیز به قلبش خطور کرد و به حاضران گفت: کسی هست که آیه ای از قرآن بخواند؟ مردی شروع کرد به خواندن قرآن، تا به این آیه رسید: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ » (۲)در آن روز (قیامت) سلطنت از آن کیست؟ امیر از تخت خود
۱- پیام امام امیر المؤمنین (علیه السلام) ۲۰۰/۶ .
۲- غافر / ۱۶.
پایین آمد، تاج را از سر برداشت و برای خدای تعالی سر به سجده گذاشت و گفت:
خدایا! ملک و سلطنت از آن تو است نه من.(۱)
کیست در این دایره ی دیرپای
کو(۲) لمن الملک زند جز خدای(۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۸ صفحه ۵۳۱/
ابوالفضائل مجتهدی (فرزند مرحوم آیت الله سید محمود امام جمعه ی زنجان) نقل کرده اند: مرحوم شهید سید مجتبی نواب صفوی به جهت فشارهای سیاسی روز، فراری بود. در جریان فرار و اختفا در یک روز سرد زمستان خود را از طریق بی راهه از شهر اردبیل به زنجان رساند و وارد منزل پدرم شد و دست کم دو شبانه روز
در اتاقی خاص از حیاط اندرونی دور از چشم اغیار، مهمان ما بود. من نیز از جانب پدرم مأمور پذیرایی و انجام دستورات و حوایج وی بودم. یک روز اول صبح که شهید نواب در حال عزیمت به تهران بود از پدرم استخاره خواست. پدرم با قرآن استخاره کرد و با دیدن آیه ی مورد نظر به مرحوم نواب فرمودند: استخاره ظاهرا مربوط به جنگ و ستیز و کشت و کشتار است، خوب است. میشی؛ ولی خود نیز کشته خواهی شد. بعد که از پدرم در این باره سؤال کردم فرمودند: آیه ی استخاره «فَقَاتِلُوا أَئِمَّهَ الْکُفْرِ…»(۴) بود و من این معنا را از کلمه ی «قاتلوا» استنباط کردم که از باب مفاعله و بین دو طرف است و حاکی از زد و خورد
۱- قصه های قرآن / ۱۰۷؛ به نقل از: تفسیر نیشابوری ج ۳، ذیل تفسیر آیه ی مذکور.
۲- مخفف که او.
۳- نظامی
۴- توبه /۱۲، ترجمه: با پیشوایان کفر، پیکار کنید.
متقابل و کشتن و کشته شدن است!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۰۹ صفحه ۵۳۱/
مرحوم سید نعمت الله جزائری نقل کرده است: وقتی خدمت آقا سید علی خان – از علمای معاصر شیخ بهایی – رسیدم دیدم محاسن مبارکش سفید است. پرسیدم: چرا شما محاسن خود را خضاب نمیکنید؟ فرمود:
خواستم تفسیری بر قرآن مجید بنویسم. در این خصوص با قرآن استخاره کردم، این آیه ی شریفه آمد: «وَإِنَّ لَهُ عِنْدَنَا لَزُلْفَی وَحُسْنَ مَآبٍ »۳** پس دانستم اجلم نزدیک شده است؛ از این رو شروع به نوشتن تفسیر مختصری کردم و ترک خضاب کردم تا با ریش سفید خداوند را ملاقات نمایم!۴**
من موی خویش را نه از آن میکنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه۵**
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۱۰ صفحه ۵۳۲/
علامه طباطبایی از میرزا علی آقا قاضی نقل کردند که ایشان فرمودند: در نجف اشرف نزدیک منزل ما، مادر یکی از دخترهای افندی ها فوت کرد.
این دختر در مرگ مادرش بسیار گریه می کرد و با تشییع کنندگان تا قبر مادر آمد. آنقدر ناله کرد که تمام جمعیت منقلب شدند. قبر که آماده شد و خواستند مادر را در قبر گذارند، دختر فریاد زد که من از مادرم جدا نمی شوم، هر چه خواستند او را آرام کنند مفید واقع نشد.
«صاحبان عزا» دیدند اگر بخواهند دختر را به اجبار جدا کنند بدون شک خواهد مرد، بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوی بدن مادر، درون قبر بماند؛ ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند و فقط روی آن را با تخته
۱- مردان علم در میدان عمل ۲۴۲/۲ – ۲۴۳
ای بپوشانند و سوراخی هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، پهلوی مادر خوابید، فردا آمدند و سر پوش را برداشتند که ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفید شده است؟
علت را پرسیدند، گفت: شب هنگام دیدم دو نفر از ملائکه آمدند و در دو طرف او ایستادند و شخص محترمی هم آمد و وسط آنها ایستاد. دو فرشته مشغول سؤال از عقاید او شدند و او جواب می داد. از توحید سؤال کردند، جواب داد: خدای من واحد است. از نبوت سؤال کردند، جواب داد: پیامبر من محمد بن عبد الله
است. سؤال کردند: امامت کیست؟ آن مرد محترم که وسط آنها ایستاده بود گفت: من امام او نیستم! در این حال آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش به آسمان زبانه می کشید و من از وحشت، به این حال که می بینید درآمده ام.
مرحوم قاضی فرمودند: چون طایفه این دختر، سنی مذهب بودند و این واقعه مطابق عقاید شیعه واقع شده است، آن دختر شیعه شد و تمام طایفه ی او نیز که از افندی ها بودند به برکت این دختر، شیعه شدند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۵۴ صفحه ۵۶۴/
در کتاب سیاده الأشراف آمده است: از چیزهایی که بینی حسودان را به خاک می مالد این است که موقع شهادت امام حسین علیه السلام بنی امیه دوازده بچه
۱- هزار و یک حکایت خواندنی ۱۹/۳ – ۲۰ : به نقل از: داستان هایی از پدر و مادر / ۱۱۸.
در گهواره های طلایی و نقره ای داشتند و از آن حضرت به غیر از علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام نمانده بود، ولی حالا کمتر شهر و دهی است که در آن عده ی زیادی از اولاد حسین پیدا نشود و از بنی امیه احدی زنده نمانده است!(۱)
از ظلم، شد معاویه را نسل منقطع
وز عدل ماند نسل علی زنده در جهان
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۷۸۳ صفحه ۵۷۹/
دکتر حاج حسین توکلی از شاگردان عارف بالله شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند: روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم. سوار ماشین شدم، میدان فردوسی یا پیش تر از آن ماشین نگه داشت. جمعیتی بالا آمدند. سپس دیدم راننده زن است. نگاه کردم دیدم همه زن هستند. همه یک شکل و یک لباس! دیدم بغل دستم هم زن است!
خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام. این اتوبوس کارمندان است.
اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد. آن زن که پیاده شد، همه مرد شدند! با این که ابتدا بنا نداشتم نزد شیخ بروم، از ماشین که پیاده شدم [جهت روشن شدن قضیه ] پیش مرحوم شیخ رفتم. قبل از این که حرفی بزنم، فرمود: دیدی همه مردها زن شده بودند؛ چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند!
بعد فرمود: وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم می شود؛ ولی محبت امیرالمؤمنین باعث نجات می شود. چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود تا ببیند آنچه را که دیگران نمی بینند
۱- وقایع الایام (خیابانی) /۴۱۳
و بشنود آنچه را دیگران نمی شنوند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۸۱۰ صفحه ۵۹۲/
نقل است: میرزا وحید از شعرای مشهور و وزیر مقتدر پادشاه بود. وی ثروت و دولت بسیار داشت و خداوند اولاد بسیار به او عطا فرموده بود و نظر قرب او به سلطان در نظر مردم مهاب و معرز بود و همیشه نسبت به قرآن به خلاف ادب گفت و گو می کرد و بر آیات بحث و اعتراض می کرد. روزی در مجمع عام که جمعی از علما وفضلا و طلبه(۲) نیز حاضر بودند، میرزا وحید گفت: خدا در قرآن می فرماید: «وَلَا رَطْبٍ وَلَا یَابِسٍ إِلَّا فِی کِتَابٍ مُبِینٍ»(۳) من نیز یکی از رطب و یابس (تر و خشک) هستم و حال آن که ذکر من مطلق در قرآن نیامده است.
هیچ یک از حضار در جواب او سخنی نتوانستند گفت. یکی از فقیران طلبه که در صف نعال(۴) نشسته بود گفت:
میرزا! چرا ذکر شما در قرآن نشده و حال آن که چند آیه در خصوص شما نازل شده است، هر گاه مرخص فرمایید، بخوانم. میرزا وحید گفت: بخوان. گفت: أعوذ بالله من الشیطان الرجیم «ذَرْنِی وَمَنْ خَلَقْتُ وَحِیدًا – وَجَعَلْتُ لَهُ مَالًا مَمْدُودًا – وَبَنِینَ شُهُودًا – وَمَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِیدًا – ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ – کَلَّا إِنَّهُ کَانَ لِآیَاتِنَا عَنِیدًا – سَأُرْهِقُهُ صَعُودًا – إِنَّهُ فَکَّرَ وَقَدَّرَ –
۱- کیمیای محبت / ۱۷۶.
۲- طلبه (بر وزن فعله) جمع است نه مفرد.
۳- انعام / ۹. ترجمه: و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد جز این که در کتابی آشکار (کتاب علم خدا) ثبت است.
۴- صف نعال: درگاه و پایین مجلس.
فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ – ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ – ثُمَّ نَظَرَ – ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ – ثُمَّ أَدْبَرَ وَاسْتَکْبَرَ – فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ یُؤْثَرُ -إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ – سَأُصْلِیهِ سَقَرَ – وَمَا أَدْرَاکَ مَا سَقَرُ – لَا تُبْقِی وَلَا تَذَرُ- لَوَّاحَهٌ لِلْبَشَرِ- عَلَیْهَا تِسْعَهَ عَشَرَ»
کند. نوزده نفر از فرشتگان عذاب بر آن گمارده شده اند.(۱)الخزائن / ۴۴ – ۴۵: رنگارنگ ۲/ ۴۹۵ – ۴۹۶. نکته: با توجه به این که نام این شخص «وحید» بوده و این کلمه تنها یک بار در قرآن به کار رفته (سوره مدثر آیدی ۱۱) و با توجه به مطالب دیگری که در این حکایت آمده و شرح حال او. باید به فردی که این آیات را در جواب میرزا و حید»، قرائت کرده. احسنت و آفرین گفت و شاید بتوان ادعا کرد که هیچ آیدی دیگری تا این اندازه مؤثر واقع نمی شد.
یکی از علما میگفت: در مشهد مقدس به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم. یکی از طلبه ها که از دوستان من بود، بیمار شد و بیماری اش به قدری شدید شد که به حالت مرگ افتاد. در این هنگام ما او را تلقین میکردیم و به او می گفتیم: بگو «لا اله الا الله»، «الله اکبر» و… اما او در پاسخ می گفت: نشکن، نمی گویم! ما تعجب کردیم؛ زیرا او طلبه ی خوبی بود، راز چه بود که پاسخ ما را نمی داد و به جای آن، سخن بی ربطی بر زبان می آورد؟! تا این که لحظاتی حالش خوب شد. علت را از او پرسیدیم، گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشکنم و بعد
۱- گویند: به محض شنیدن این آیات لرزه بر اندام «میرزا وحید» افتاد و رنگ او زرد شد و تب شدیدی بر وی عارض شد و بعد از سه روز وفات یافت!
ماجرا را برای شما تعریف میکنم. ساعتش را آوردند. او گفت: من خیلی به این ساعت علاقه دارم؛ هنگام احتضار شنیدم شما به من می گویید «لا اله الا الله» و شیطان در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکشی بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود، می خواستم جواب شما را بدهم؛ اما شیطان به من می گفت: اگر لا اله الا الله بگویی، ساعت تو را می شکنم، من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او می گفتم: نشکن، نمیگویم!
بهتر شد. فورا دستور دادم آن سند را پاره کنند که دلم متوجه آن نباشد. تا شیطان به واسطه ی آن سند، مرا از شهادتین باز ندارد. ر.ک: همان.
معاویه بن وهب می گوید: ما به جانب مکه رفتیم، با ما پیرمردی بود که عبادت می کرد؛ اما در مذهب تشیع نبود، پسر برادرش که از شیعیان بود با او همراه بود، آن پیرمرد بیمار شد، من به پسر برادر او گفتم: کاش دین حق را بر او عرضه می کردی تا خدای تعالی او را با ولایت و مذهب حق از دنیا ببرد.
همراهان گفتند: بگذارید که بر آن حال و مذهبش بمیرد. پسر برادر او صبر نکرد و به عمویش گفت: ای عمو! مردم بعد از پیامبر مرتد شدند، مگر گروهی اندک که با امیرالمؤمنین علیه السلام بودند، با این که خلافت از جانب پیامبر قبلا منصوب شده بود.
پیرمرد بعد از شنیدن این کلمات، نفسی کشید و گفت: من بر این مذهب شدم و بعد مرد.
معاویه بن وهب می گوید: ما داخل شهر مدینه شدیم و حضور امام صادق علیه السلام رسیدیم. «علی بن سری» یکی از همراهان ما داستان را برای ایشان نقل کرد. امام فرمود: او اهل بهشت است. علی بن سری تعجب کرد و گفت: او از هیچ چیز این مذاهب باخبر نبود و حکمی را نمی دانست و فقط در آن ساعت که روح از بدنش مفارقت می کرد قبول کرد. امام فرمود: از او چه می خواهید، قسم به خدا او داخل بهشت است.
به نقل از: خزینه الجواهر /۳۱۲
مرد سقایی در شهر بخارا سی سال به خانه ی زرگری آب می برد و هیچ رفتار بدی از او دیده نشد. یک روز که سقا به منزل زرگر آب برد و چشم او به دست زن زرگر افتاد به وسوسه افتاد و دست او را بوسید. ظهر زرگر وارد منزل شد. عیالش گفت: امروز تو در دکان چه کار بدی کردی؟ گفت: هیچ. زن اصرار کرد و مرد زرگر گفت:
زنی برای خرید دستبند به دکانم آمد و من خوشم آمد و به وسوسه، بازوی او را گرفتم و او را بوسیدم. زن گفت:
الله اکبر! مرد گفت: چرا تکبیر گفتی؟ زن جریان سقا و بوسیدن او را نقل کرد و گفت: اثر وضعی عمل تو باعث شد سقایی که سی سال با چشم پاک به خانه ی ما رفت و آمد داشت، این کار را بکند!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۹۱۰ صفحه ۶۵۷/
گویند: عابدی هفتاد سال خدا را عبادت کرد، شبی در عبادتگاه خود مشغول راز و نیاز بود، زنی آمد و درخواست کرد اجازه دهد شب را در آن جا به سر برد تا از سرما محفوظ بماند. عابد امتناع ورزید، زن اصرار کرد، باز نپذیرفت، آن گاه زن مأیوس شد و برگشت، در این هنگام چشم عابد به اندام موزون و جمال دلفریب او افتاد. هر چه خواست خود را نگه دارد ممکن نشد، از معبد بیرون آمد و او را برگردانید و هفت شبانه روز با او به سر برد.
شبی به یاد عبادت ها و
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۵۴۹/۱ : به نقل از : منتخب التواریخ / ۸۱۳
مناجات های چندین ساله اش افتاد و بسیار افسرده شد و به اندازه ای اشک ریخت که از حال رفت. وقتی زن ناراحتی عابد را مشاهده کرد گفت: تو خدا را با غیر من معصیت نکرده ای، اگر با او از در توبه در آیی شاید قبول کند، مرا نیز یادآوری کن.
عابد از عبادتگاه بیرون رفت و سر به بیابان گذاشت. شب فرا رسید، به خرابهای پناه برد، در آن خرابه دو نفر کور زندگی می کردند که هر شب راهبی دو گرده نان به وسیله ی غلامش برای آنها می فرستاد. غلام راهب آمد، به هر کدام یک گرده نان داد. یکی از نان ها را عاید معصیت کار گرفت. کوری که به او نان نرسیده بود گریست و گفت: امشب باید گرسنه به سر برم. غلام گفت: دو گرده نان را بین شما تقسیم کردم.
عابد با خود اندیشید که من سزاوارترم گرسنه باشم. این مرد مطیع و فرمانبردار است؛ ولی من معصیت کار و نافرمانم. سزایم این است که گرسنه باشم، آن گاه نان را به صاحبش داد و آن شب را بدون غذا به سر برد.
رنج و ناراحتی فراوان و شدت گرسنگی توان را از او ربوده بود و در حال مرگ بود. خداوند به عزرائیل امر کرد روح او را قبض کند. وقتی از دنیا رفت فرشته های عذاب و ملائکه ی رحمت در باره اش اختلاف کردند، فرشتگان رحمت مدعی بودند که مردی عاصی بود؛ ولی توبه کرده است و ملائکه عذاب میگفتند: معصیت کرده است، ما مأمور او هستیم. خداوند خطاب کرد: عبادت هفتاد ساله ی او را با
معصیت هفت روزه اش بسنجید. وقتی سنجیدند معصیتش افزون شد، آن گاه امر کرد معصیت هفت روزه را با گرده نانی که دیگری را بر خود مقدم داشت مقابله کنید، سنجیدند و به خاطر ایثار و انفاق آن گرده نان ثواب آن افزون گشت و ملائکه رحمت امور او را عهده دار شدند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد اول/حکایت ۹۲۰ صفحه ۶۶۳/
داستانی در کتاب «مصابیح القلوب» نوشته «سبزواری» نقل شده است که شب جمعه در شهر «یزد» در عالم رؤیا مردگان را دیدم که به هر مرده ای هدیه ای رسیده و شادمان است.
او در میان آنان، یک نفر را دیدم که افسرده حال و دست خالی، گوشه ای نشسته است. دلم به حالش سوخت و نزدیکش رفتم و احوالش را جویا شدم. گفت: «این ارواح را که می بینی، همگی اهل یزد هستند. و امشب که شب جمعه است، زنده ها برایشان خیرات و مبرات کرده اند. اما من اهل یزد نیستم و از قضای روزگار از یزد عبور می کردم که مریض شدم و در همین جا مرگم فرا رسید. من فرزندی ندارم که برایم خیرات کند. البته همسری داشتم که پس از مرگم با شخص دیگری ازدواج کرد و دیگر مرا فراموش کرده است. به همین خاطر هدیه ای برایم نیاورده اند.»
به او گفتم: «آیا من می توانم برای تو کاری انجام دهم؟ »
گفت: «شوهر همسرم اکنون در فلان جای بازار مغازه آهنگری دارد، به سراغ او برو و آدرس خانه اش را بگیر و سپس پیغام
۱- پند تاریخ ۱۲۲/۴ ۔ ۱۲۴: به نقل از : کلمه ی طیبه / ۳۲۱.
مرا به همسرم برسان و بگو که مرا فراموش نکند.»
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، به همان آدرس مراجعه کردم و نشانی منزل آهنگر را گرفتم. وقتی به در خانه او رفتم، همسر آن مرد آمد و ماجرا را به او باز گفتم. وی بسیار ناراحت شد و حرف مرا تصدیق کرد. آنگاه گردنبند طلایی را آورد و از من خواست در راه خیر مصرف کنم. تا ثواب آن به روح آن مرحوم برسد. من آن را فروختم و به وسیله پول آن، چند گرسنه را سیر کردم و چند نفر برهنه را پوشانیده.
شب جمعه بعد، دوباره آن مرد را در خواب دیدم که از سایر مردگان شادتر و هدایای بیشتری دارد. تا مرا دید. دعا کرد و گفت:
«خدا تو را جزای خیر دهد که مرا میان ارواح سرافراز نمودی.»
غرض این است که شب های جمعه خیرات را برای اموات فراموش نکنید، تا خداوند هم به وسیله آن خیرات، آنان را سرافراز نماید.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۱۲تا۴۱۳/
یکی از اصحاب پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم، «سعد بن معاذ» بود. وی فردی صالح و پرهیزکار بود، هر دعایی می کرد، از جانب خداوند اجابت میشد.
سعد بن معاذ در جنگ خندق شرکت کرد و اتفاقا در بین جنگ به گلویش تیری خورد و مجروح شد. وی بلافاصله از خدا خواست که خدایا به من عمری بده تا غلبه اسلام و مسلمین را بر یهودیها و «بنی قریظه» ببینم. تا این دعا را کرد، خونی که از گلویش می آمد، قطع شد و دعایش به
۱- آدابی از قرآن صفحه ۳۷۷
اجابت رسید.
پس از پیروزی اسلام بر یهود، ناگهان از همانجا که در جنگ خندق تیر خورده بود، خون جاری شد و سعد به شهادت رسید.
در تشییع جنازه سعد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله شرکت کرد و فرمود: «ملائکه در تشییع سعد شرکت کرده اند.» و خود حضرت هم او را در قبر گذاشت و سنگ قبر را روی او چید. پس از آن، مادر سعد خطاب به او گفت: «ای سعد، بهشت برتو گوارا باشد. پس از این سخن اصحاب دیدند که بدن پیامبر لرزید. از حضرت علت را پرسیدند، فرمود:
الان سعد در فشار قبر قرار گرفت.»
از یکی از ائمه علیهم السلام پرسیدند: «چرا سعد با آنکه اهل ایمان و انجام واجبات و ترک محرمات بود، در قبر مورد فشار قرار گرفت. »
حضرت فرمود: «او با اهل خانه اش بدخلق و بدرفتار بوده است.»
«هر که میخواهی باش، عادل روزگار، مجتهد زمان، بالاخره بعد از این دنیا، حسابی در کار است.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۴۹تا۴۵۰
شخصی برای امام حسین نامه ای فرستاد و در ضمن آن نامه نوشت: ای آقای من خیر دنیا و آخرت چیست، آن را به من بیاموز.
امام حسین در پاسخ نامه او نوشت:
به نام خداوند بخشنده مهربان، اما بعد، کسی که خواستار خشنودی خدا باشد هر چند موجب ناخشنودی مردم گردد، خداوند رابطه او را با مردم، سامان می دهد و کسی که خشنودی مردم را در آن جا که موجب خشم خدا است طلب کند، خداوند او را به مردم واگذار می کند.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۴/
نوجوانی یهودی در مدینه همواره به حضور رسول خدا می آمد. رابطه اش با آن حضرت خصوصی شده بود و پیامبر او را برای پیام رسانی به اطراف مدینه می فرستاد و….
پیامبر چند روز او را ندید. از اصحاب احوال او را جویا شد، گفتند: او در بستر مرگ قرار گرفته و گویی آخرین روز او در دنیاست.
پیامبر به همراه چند نفر از اصحاب، به خانه او رفت. او بیهوش بود.
رسول خدا او را صدا زد، نوجوان یهودی، چشم هایش را گشود و عرض کرد:
«لبیک یا أبا القاسم».
حضرت به او فرمود: به یکتایی خدا و رسالت من از جانب خدا، گواهی بده.
نوجوان به پدرش نگاه کرد و چیزی نگفت.
پیامبر یه بار دوم او را به یکتایی خدا و رسالت خود دعوت کرد.
او باز پدر خود را دید و چیزی نگفت.
پیامبر برای بار سوم او را تلقین به شهادتین نمود.
او به پدرش توجه کرد، پدرش به زبان آمد و گفت: فرزندم، ملاحظه مرا نکن!
اختیار با خودت است هر چه می خواهی بگو.
در این هنگام، نوجوان گفت:
أشهد أن
۱- آدابی از قرآن – صفحه ۳۲۹
۲- مشکاه الانوار، ص ۳۲.
لا إله الا الله و انّک رسول الله
گواهی میدهم که معبودی جز خدای بی همتا نیست و قطعا تو، رسول و فرستاده خدا هستی.
سپس جان به جان آفرین تسلیم نمود.
رسول خدایه به پدرش فرمود: از میان ما بیرون برو. سپس به اصحاب فرمود تا بدن آن نوجوان تازه مسلمان را غسل دادند و کفن کردند، و جسدش را به حضور پیامبر آورده. آن حضرت بر آن نماز خواند. پس از پایان مراسم دفن، پیامبر به خانه خود بازگشت، در حالی که می فرمود:
الحمد لله الذی انجابی الیوم نسمه من النار؛
حمد و شکر خداوندی را که امروز به دست من، انسانی را از آتش دوزخ، نجات داد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۷۳تا۱۷۴/
در عصر خلافت علی علیه السلام غلام سیاهی به حضور امیرمؤمنان علی علیه السلام آمد و عرض کرد: من دزدی کرده ام مرا پاک کن (یعنی با اجرای حد دزدی که بریدن چهارانگشت دست راست در مرحله اول هست حکم خدا را جاری فرما).
امیر مؤمنان علیه السلام فرمود: شاید دزدی تو در غیر جرز (بر وزن فسق) باشد (چون یکی از شرایط دزدی که باید دستش را برید آن است که دزدی او در محل محفوظی باشد مثل جیب یا دکانی که درش قفل است و… که به آن «حرز» می گویند، سپس علی توجه خود را از او برگرداند.
او برای بار دوم اعتراف کرد و گفت: من دزدی کرده ام (دزدی در حرز) مرا پاک کن.
امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: شاید دزدی تو به مقدار حد نصاب (یعنی به اندازه چهار نخود و نیم طلای مسکوک یا به اندازه قیمت آن) نباشد،
۱- طبرسی، مشکاه الانوار، ص ۳۹۲.
سپس علی علیه السلام توجه خود را از او برگرداند.
غلام سیاه برای بار سوم اقرار کرد که: من دزدی کرده ام.
وقتی که علی علیه السلام یافت که او راست می گوید و شرایط دزدی ای که «حد» دارد، در این دزدی هست، چهار انگشت دست او را از بیخ برید و حکم الهی را جاری
نمود.
غلام سیاه از خدمت علی علیه السلام مرخص شد، (در کوچه یا میدان و یا بازار) کنار مردم آمد و با احساسات پاک و با شور و نشاط به مدح علی علیه السلام پرداخت(۱) و گفت:
قطع یمینی امیرالمؤمنین، وأمام المتقین، وقائد الغرالمحجلین، ویعسوب الدین، وسید الوصیین و…….
دست راستم را برید، امیرمؤمنان و پیشوای پرهیزگاران، و سرور و پیشتاز پیش قراولان، رئیس دین و سید اوصیای الهی.
او به همین عنوان به مدیحه سرایی ادامه می داد و هم چنان در شأن علی علیه السلام سخن می گفت.
امام حسن و امام حسین، از آن جا رد می شدند، از جریان آگاه شده و مدیحه سرایی غلام سیاه را شنیدند و سپس به حضور پدر بزرگوارشان علی آمده و جریان را به
عرض رساندند، علی علیه السلام شخصی را به سوی او فرستاد و فرمود به او بگو هم اکنون نزد
۱- به نقل بعضی «ابن کواء که از منافقین سرشناس کوفه بود، پس از اطلاع از این موضوع، از فرصت سوء استفاده کرد و خواست آن غلام سیاه را وادار به سرزنش علی علیه السلام کند، با وضعی تحریک آمیز از او پرسید: «دستت را چه کسی برید؟!» او در پاسخ به مدیحه سرایی علی علیه السلام پرداخت و پوزه آن منافق را به خاک مالید.
من بیاید.
فرستاده علی علیه السلام نزد غلام سیاه رفت و پیام علی علیه السلام را رساند، او باکمال شور و شوق به حضور علی علیه السلام آمد.
علی علیه السلام به او فرمود: من دست تو را قطع کردم ولی تو مرا مدح می کنی؟!
غلام سیاه عرض کرد: ای امیرمؤمنان! مرا با اجرای حد الهی پاک ساختی، پیوند حب و دوستی با تو در گوشت و خونم آمیخته است، اگر تو مرا قطعه قطعه کنی، از
حب قلبی ام که به تو دارم ذره ای نمی کاهد.
حضرت علی علیه السلام (دید حیف است که چنین فرد پاک و مخلصی، دست بریده باشد) از امداد غیبی الهی استمداد کرده و دعا کرد، و انگشت های قطع شده او را به محل قطع گذاشت و از خدا خواست که دست او به حالت اول برگردد، دعای علی علیه السلام مستجاب شد و دست غلام سیاه، موزون شده و به صورت اول «سالم» گردید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۲۱تا۲۲۲/
در زمانهای قدیم سلمانی معروفی بود که سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح می کرد. روزی به بازار رفت، دید پیر مردی در مغازه ساده ای نشسته و قلم و کاغذی
دارد ولی چیز دیگری در مغازه نیست. تعجب کرد که این پیر مرد چه می فروشد. نزد او رفت و گفت:
ای آقا! شما چه می فروشید؟
پیر مرد: من حکیم هستم و پند می فروشم.
سلمانی گفت: پند چیست؟ آن را به من بفروش.
حکیم جواب داد: پند فروختن من مجانی نیست، بلکه صد اشرفی مزد آن است.
سلمانی پس از این دست و
۱- قطب راوندی الخرائج، ص ۸۵ و بحار الانوار، ج ۴۱، ص ۲۰۳.
آن دست کردن، راضی شد که صد اشرفی به او بدهد، حکیم صد اشرفی را گرفت و این پند را روی کاغذ نوشت:
اکیس الناس من لم یرتکب عملا حتی یمیز عواقب مایجری علیه؛
زرنگ ترین انسانها کسی است که کاری را انجام ندهد، مگر این که نتیجه آن را تشخیص دهد.
سلمانی آن پند نوشته شده را گرفت و چون برایش گران تمام شده بود، بسیار به آن ارزش می داد. همواره آن را تکرار می کرد و در هر جا که مناسب بود می نوشت، حتی
در صفحه سنگ مخصوص خود که تیغ سلمانی خود را با آن سنگ تیز می کرد، نوشت.
در همین روزها، نخست وزیر طبق دسیسه مرموزی، نزد سلمانی آمد و گفت: من از خارج آمده ام و یک تیغ طلایی تیز و خوبی برای تو به هدیه آورده ام، زیرا شما سر و
صورت شاه را اصلاح می کنید، خوب است از این به بعد با این تیغ سرو صورت او را اصلاح نمایید. (دسیسه نخست وزیر این بود که آن تیغ را به ماده سمی مسموم کرده
بود، و می خواست آن سم را به طور مرموزی وارد خون شاه کند و او را بکشد).
سلمانی خوش حال شد و هنگام اصلاح سر و صورت شاه، تیغ اهدایی نخست وزیر را به دست گرفت و در همین حال چشمش به پند حکیم افتاد. با خود گفت: ما
هیچ گاه به این پند عمل نکردیم، خوب است یک بار به آن عمل کنیم، آن پند می گوید:
قبل از هر کاری، نتیجه آن را بررسی کن، من که با این تیغ هنوز کسی را اصلاح نکرده ام، پس
نتیجه آن را نمی دانم، بنابراین باید از اصلاح سر و صورت شاه خودداری کنم.
همین تحیر و سردرگمی سلمانی، شاه را در فکر فرو برد و جریان را از او پرسید و او داستان پند حکیم و تیغ نخست وزیر را بیان کرد.
شاه فهمید که نخست وزیر می خواسته او را به وسیله آن تیغ، مسموم کند. مجلسی از رجال کشور تشکیل داد و نخست وزیر را در آن مجلس آورد و به سلمانی فرمان
داد تا نخست سر و صورت آن افرادی که گمان بد به آنها می برد و سپس سر و صورت نخست وزیر را بتراشد و اصلاح کند.
سلمانی فرمان شاه را اجرا کرد، طولی نگذشت که همه آنها مسموم شدند.
سلمانی هم به جایزه و افتخار بزرگی نائل آمد و دریافت که آن پند حکیم بیش از صد اشرفی ارزش داشته است:
پند حکیم عین صواب است و محض خیر
فرخنده بخت آن که به سمع رضا شنید
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۶۱تا۶۶۲/
امام علی(علیه السلام) در راه برگشت از جنگ صفین هنگامی که به قبرستان پشت دروازه ی کوفه رسید، رو به مردگان کرد و فرمود:
یا أهل الموحشه و المحال المقفره و القبور المظلمه یا اهل التربه یا اهل الغربه یا اهل الوحده یا اهل الوحشه انتم لنا فرط سابق و نحن لکم تبع لاحق اما الدور فقد سکنت و اما الازواج فقد نکحت و اما الاموال فقد قسمت هذا خبر ما عندنا فما خبر ما عندکم؟ [ثم التفت الی اصحابه فقال :] اما لو اذن لهم فی الکلام لاخبروکم ان خیر الزاد التقوی.
برای ساکنان خانه های وحشت زا و محله های خالی و گورهای تاریک،
ای خفتگان در خاک، ای غریبان، ای تنها شدگان، ای وحشت زدگان، شما پیش از ما رفتید و ما در پی شما روانیم و به شما خواهیم رسید. اما خانه های تان، دیگران در آن سکونت گزیدند و اما زنان تان با دیگران ازدواج کردند و اما اموال شما در میان دیگران تقسیم شد، این خبری است که ما داریم، حال شما چه خبر دارید؟ ( سپس به اصحاب خود رو کرد و فرمود:) بدانید که اگر اجازه ی سخن گفتن داشتند، به شما خبر می دادند که بهترین توشه، تقوا است.»(۱)
لعمرک ما الإنسان إلا بدینه
فلا تتری القوی اتکا علی الحسب
لقد رفع الإسلام سلمان فارس
وقد وضع الشرک الشریف أبا لهب(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/صفحه ۳۰تا۳۲/
در میان بنی اسرائیل عابدی بود به نام «برصیصا که زمانی طولانی عبادت کرده بود، و به آن حد از مقام قرب رسیده بود که بیماران روانی را نزد او می آوردند و با
۱- نهج البلاغه، حکمت ۱۳۰. نکته: در قرآن کریم می خوانیم: «وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی وَاتَّقُونِ یَا أُولِی الْأَلْبَابِ» (بقره،۱۹۷)، ترجمه: «و زاد و توشه تهیه کنید و بهترین زاد و توشه، پرهیزگاری است و از (مخالفت) من بپرهیزید، ای خردمندان!»
۲- به جان تو، انسان ارزشی ندارد جز به دینش، پس تقوا و پرهیزگاری را به خاطر تکیه بر حسب و نسب و خاندانت ترک مکن. همان گونه که اسلام باعث رفعت مقام سلمان فارسی شد [که حسب و نسبی نداشت] و (برعکس) فرد دارای شرافت اجتماعی، همچون ابولهب به خاطر شرک، پست شد [و حسب و نسب خود را از دست داد]
دعای او سلامتی شان را باز می یافتند، روزی زن جوانی را از یک خانواده ی باشخصیت برادرانش نزد او آوردند، و بنا شد مدتی بماند تا شفا یابد، شیطان در این جا به وسوسه گری مشغول شد، و آن قدر صحنه را در نظر او زینت داد تا آن مرد عابد به او تجاوز کرد! چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار شده و از آن جا که گناه همیشه سرچشمه ی گناهان عظیم تر است) زن را به قتل رسانید، و در گوشه ای از بیابان دفن کرد! برادرانش از این ماجرا باخبر شدند که مرد عابد دست به چنین جنایت هولناکی زده، این خبر در تمام شهر پیچید، و به گوش امیر رسید، او با گروهی از مردم حرکت کرد تا از ماجرا با خبر شود، هنگامی که جنایات عابد مسلم شد او را از عبادتگاهش فرو کشیدند، پس از اقرار به گناه دستور داد او را به دار بیاویزند، هنگامی که بر بالای چوبه ی دار قرار گرفت، شیطان در نظرش مجسم شد، گفت: من بودم که تو را به این روز افکندم! و اگر آن چه را میگویم اطاعت کنی موجبات نجات تو را فراهم خواهم کرد! عابد گفت چه کنم؟ گفت: تنها یک سجده برای من کنی، کافی است! عابد گفت: در این حالت که می بینی، توانایی ندارم: شیطان گفت:
اشاره ای کفایت می کند، عابد با گوشه ی چشم، یا با دست خود، اشاره ای کرد و به شیطان سجده کرد و در دم جان سپرد و کافر از دنیا رفت!(۱)
منبع
۱- قصه های قرآن ( صحفی)، ص ۴۲۶.
هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۷۹۹ صفحه ۶۳۱تا۶۳۲
عبد صالح حاج یحیی مصطفوی اقلیدی که در سفر حج و زیارت عتبات مصاحبت ایشان نصیب شده بود، نقل کرد که یکی از اخبار اصفهان به نام سید محمد صحاف ارادت و علاقه ی زیادی به مرحوم سید زین العابدین اصفهانی داشت و چون یک سال از فوت مرحوم سید زین العابدین گذشت، شب جمعه ای آن مرحوم را در خواب دید که در بستانی وسیع و قصری رفیع است و در آن انواع فرش های حریر و استبرق و ریاحین و گل های رنگارنگ و انواع خوردنی ها و آشامیدنی ها و جوی های آب و خلاصه انواع لذایذ و بهجت های موجود. سید محمد صحاف مبهوت می شود و می فهمد که عالم برزخ است و آرزو می کند که در آن مقام باشد.
پس به جناب سید می گوید: شما در چنین مقامی در کمال بهجت و آسایش هستید و ما در دنیا گرفتار هزاران ناملایمات و ناراحتی می باشیم، خوب است مرا نزد خود در این مقام جای دهید. جناب سید می فرماید: اگر مایلی با ما باشی، هفته ی دیگر شب جمعه منتظر شما هستم.
سید محمد صحاف از خواب بیدار می شود و یقین می کند که یک هفته از عمرش بیش تر نمانده است، پس سرگرم اصلاح کارهایش می شود، بدهی هایش را می پردازد و وصیت های لازمه اش را به اهلش می نماید. بستگانش می گویند این چه حالتی است که عارضت شده؟ می گوید: خیال سفری طولانی دارم.
خلاصه روز پنج شنبه آنها را با خبر می کند
و می گوید: امروز روز آخر عمر من است و امشب به منزل خود می روم. می گویند: تو در کمال صحت و سلامتی هستی. میگوید:
وعده ی حتمی است، شب را نمی خوابد و تا صبح به دعا و استغفار مشغول می شود و اهلش را وا می دارد استراحت کنند.
پس از طلوع فجر که به بالینش می آیند، می بینند سید محمد صحاف رو به قبله خوابیده و از دنیا رفته است.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۰۲ صفحه ۷۱۴تا۷۱۵/
فرعون، دلقکی داشت که از کارها و سخنان او لذت می برد و می خندید. روزی به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردی را دید که لباس های ژنده بر تن، عبایی کهنه بر دوش و عصایی بر دست دارد. پرسید: تو کیستی؟ گفت: من پیامبر خدا موسی هستم که از طرف خداوند برای دعوت فرعون به توحید آمده ام.
دلقک از همان جا بازگشت، لباسی شبیه لباس موسی پوشیده و عصایی هم به دست گرفت و نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزا سخن گفتن حضرت موسی (علیه السلام) را تقلید کرد. آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامی که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را با لشکرش در رود نیل غرق ساخت، آن مرد تقلیدگر را نجات داد.
موسی(علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردی، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: ای موسی! من کسی را که به دوستانم شبیه شود، عذاب نمی کنم. اگر چه بر خلاف آنها باشد.
۱- داستان های شگفت
بخیران عالم، ج ۱؛ به نقل از: انوار نعمانیه، ص ۳۵۴
مردی خدمت رسول خدا رسید و عرض کرد:
به من نصیحتی بفرما؟
رسول خدا فرمود:
اگر بگویم عمل می کنی؟
مرد گفت: آری!
حضرت دو بار دیگر این سؤال را تکرار کرد و در هر بار مرد جواب داد: بلی!
پیامبر گرامی پس از آن که از او قول محکمی گرفت و او را به اهمیت مطلب متوجه ساخت، فرمود:
– به تو سفارش میکنم:
هرگاه خواستی کاری انجام دهی، عاقبت و سر انجام آن را در نظر بگیر اندیشه کن! اگر سرانجامش هدایت و نجات است پس انجام بده وگرنه از آن بپرهیز! و آن را انجام مده!
یعنی اگر رضای خدا در آن کار باشد، بجای آور و اگر رضای خدا نباشد رهایش کن !(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۳۵/
مرد مؤمنی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد:
یا رسول الله! من پیر مرد سالخورده ام، از انجام نماز، روزه، حج و جهاد ناتوانم، دیگر نمی توانم از عهدۀ عبادت هایم برآیم، به من کلام سودمندی بیاموز و وظیفه ام را سبک نما!
حضرت فرمود:
دوباره مطلبت را بگو!
مرد سه بار تقاضای خود را تکرار نمود.
رسول خدا فرمود:
آنچه در اطراف تو از درخت و کلوخ بود بر ضعف و ناتوانی تو گریست.
اینک برای جبران ناتوانیت بعد از نماز صبح، ده بار بگو:
«سبحان الله العظیم و بحمده و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم»
براستی خداوند بوسیله آن تو را از کوری، دیوانگی، خوره، فقر و ورشکستگی نجات می بخشد.
پیر مرد عرض کرد:
یا رسول الله! این برای دنیا است، برای آخرت چه؟
فرمود: مدام بگو؛ اللهم اهدنی من عندک وافض علی من فضلک وانشر
۱- بحار: ج ۱۴، ص ۷۰
علی من رحمتک وأنزل علی من برکاتک: خدایا! مرا از جانب خود هدایت نما! و از فضل و احسانت بر من بیفشان! و از رحمت و برکاتت بر من به پراکن!
سپس پیامبر فرمود: اگر این پیر مرد – که سالها عبادت کرده و اکنون ناتوان است . این ذکر را ادامه دهد و عمدا ترک نکند در هشت بهشت به روی وی باز می شود و از هرکدام خواست وارد بهشت می گردد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۲۸تا۲۹/
روزی اصحاب در کنار وجود مقدس پیامبر گرد آمده بودند. رسول خدا به آنها فرمود:
آیا می خواهید به شما از زیرک ترین زیرکها و احمق ترین احمقها خبر دهم؟
همه با اشتیاق عرض کردند: آری.
حضرت فرمود:
زیرک ترین زیرکها کسی است که پیش از مرگ خود را به حساب بکشد و کردار نیک برای پس از مرگ انجام دهد.
و احمق ترین احمق ها کسی است که از هوس های نامشروع پیروی کند و در عین حال از درگاه خدا آروزی آرزوها (بهشتی شدن) را بکند.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۴۲/
۱- ب: ج ۸۶ ص ۱۹.
۲- ب: ج۷۰ – ص۶۹