شیخ اجل سعدی می گوید: بقالی (۱) را در می چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط. هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی. اصحاب از تعنت (آزار) وی خسته خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود. صاحبدلی در آن میان گفت: نفس را وعده دادن به طعام، آسان تر است که بقال (۲) را به درم!
ترک احسان خواجه اولی تر
کاحتمال جفای بوابان(۳)
به تمنای گوشت، مردن به
که تقاضای زشت قصابان (۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۳۴ /صفحه ۴۰۲/
گرمی هوای تابستان شدت کرده بود. آفتاب بر مدینه و باغها و مزارع اطراف مدینه به شدت می تابید.
در این حال مردی به نام محمد بن منکدر – که خود را تارک دنیا می دانست . تصادفأ به نواحی بیرون مدینه آمد، ناگهان چشمش به مرد درشت اندامی افتاد که معلوم بود در این وقت برای سرکشی و رسیدگی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه ی فربهی و خستگی به کمک چند نفر که اطرافش هستند و معلوم است کس و کارهای خود او هستند راه می رود.
با خود اندیشید: این مرد کیست که در این هوای گرم خود را به دنیا مشغول ساخته است؟! نزدیک تر شد، عجب! این مرد محمد بن علی بن الحسین (امام باقر) است! این مرد شریف، دیگر چرا دنیا را پی جویی می کند؟! لازم شد نصیحتی بکنم و او را از این روش بازدارم.
نزدیک آمد و سلام کرد. امام باقر علیه السلام نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام او را داد. مرد گفت: آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در طلب دنیا بیرون بیاید، آن هم در چنین وقتی و در چنین گرمایی، خصوصا با این اندام که حتما باید محتمل رنج فراوان بشوید؟! اگر خدای نخواسته در چنین حالی مرگ شما فرا رسد، چه وضعی برای شما پدید خواهد آمد؟! شایسته ی شما نیست که دنبال دنیا بروید و با این تن در این روزهای گرم متحمل رنج و زحمت بشوید؛ خیر، خیر، شایسته ی شما نیست.
امام باقر علیه السلام دست ها را از دوش کسان خود برداشت و به دیوار تکیه کرد و گفت: اگر مرگ من در همین حال برسد، در حال عبادت و انجام وظیفه از دنیا رفته ام؛ زیرا این کار عین طاعت و بندگی خدا است. خیال کرده ای که عبادت منحصر به ذکر و نماز و دعا است. من زندگی و خرج دارم، اگر کار نکنم و زحمت نکشم، باید دست حاجت به سوی تو و امثال تو دراز کنم. من در طلب رزق می روم که احتیاج خود را از کس و ناکس سلب کنم. وقتی باید از فرا رسیدن مرگ ترسان باشم که در حال معصیت و خلافکاری و تخلف از فرمان الهی هستم، نه در چنین حالی که در حال اطاعت امر حق هستم که مرا موظف کرده بار دوش دیگران نباشم و رزق خود را خودم به دست آورم. زاهد گفت: عجب اشتباهی کرده بودم. می خواستم او را نصیحت کنم، اکنون متوجه شدم که خودم در اشتباه بوده ام و احتیاج به نصیحت داشته ام.(۵)
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره(۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۳۵ /صفحه ۴۰۲ تا ۴۰۳/
زمانی که محمد زید علوی (۷)ولایت طبرستان را بررسی می کرد آنچه موجودی بود اول بین کسانی که با قریش نسبت داشتند قسمت می کرد و سلسلهی مراتب ایشان را نیز هر یک به جای خود محفوظ می داشت، پس از آن سهم انصار و فقها و دیگر طبقات را می داد.
در تمام این دسته ها حقوق و تسویه را مراعات می کرد. سالی بنا به عادت همیشه، مشغول تقسیم کردن خزانه بود. از قریش آل عبد مناف را مقدم می داشت و اول بنی هاشم را میداد. مردی گفت: ای سادات! مرا هم از این مال سهمی تعیین فرمایید. گفتند: تو از کدام قبیله هستی؟ گفت: از بنی عبد مناف. پرسیدند: از کدام طایفه ی آنها هستی؟ از جواب این سوال خودداری کرد و خاموش ماند. با خود گفتند: شاید از اولاد یزید باشد، سؤال کردند. گفت: آری.
به او پرخاش کردند که عجب مرد نادانی هستی با چنین نسبی از آل ابوطالب سهم خود را می خواهی و خویشتن را جزء ایشان به حساب می آوری! چند نفر از نادانان خواستند او را برنجانند و به رویش شمشیر بکشند. محمد بن زید گفت: با کشتن یک نفر خون حسین بن علی علیه السلام گرفته نخواهد شد، او را به واسطه ی این که اولاد یزید است گناهی نیست، شما را به خدا سوگند میدهم که از آزارش دست بردارید و حکایتی از من بشنوید تا باعث رفع این کدورت شود.
پدرم از پدر خود نقل می کرد: در سالی که منصور دوانیقی به حج رفته بود گوهری به او دادند که در حسن و ارزش آن متحیر ماند و گفت: کسی هرگز مانند این گوهر ندارد. یکی از سخن چینان گفت: محمد بن هشام گوهری بهتر از این دارد. منصور، ربیع حاجب (وزیر دربار) را خواست و گفت: فردا صبح که مردم در مسجد الحرام نماز خواندند تمام درهای مسجد را ببند و فقط یک در باز باشد.
چند نفر از اشخاصی که مورد اعتماد هستند بگمار تا اگر محمد بن هشام را دیدند او را گرفته، نزد من بیاورند.
فردا صبح ربیع درها را بست. محمد بن هشام فهمید که منظور از این تجسس، پیدا کردن او است. حیرت و وحشت او را فرا گرفت؛ اما برای نجات خود هیچ چاره ای به خاطرش نمی رسید.
محمد بن زید در کنار او نشسته بود، ولی پسر هشام أو را نمی شناخت. همین که اضطراب و تحیرش را دید گفت: شیخ! بسیار در وحشت و ترسی، اگر از جهتی بیمناکی بگو تا تدبیری بیندیشم. گفت: من محمد بن هشام هستم، تقاضا دارم از روی فضل و مرحمت شما نیز خود را معرفی کنید. گفت: من محمد بن زید هستم. همین که نام او را شنید ترس و وحشتش بیشتر شد؛ زیرا هشام پدر محمد را کشته بود، ترسید به انتقام خون پدر هم که باشد او را بکشد یا رسوا نماید. وقتی محمد بن زید این حال او را مشاهده کرد، سکوت را شکست و گفت:
نترس! من تو را از این گرفتاری نجات میدهم؛ اما اگر در این راه نسبت به تو بی احترامی شد اکنون عذرخواهی می کنم. محمد از او تشکر کرد و دست وی را نیز بوسید.
آن گاه محمد بن زید ردای خود را بر گردن او انداخت و با خواری تمام به طرف مسجد کشید، به طوری که چشم ربیع به او افتاد، در این موقع دست خود را بر سر و صورت محمد بن هشام گذاشت تا شناخته نشود، سپس به ربیع گفت: یا ابالفضل! این مرد شتربانی از اهل کوفه است به من چند شتر کرایه داد ولی خیانت کرد.
شترهای خود را برد و مرا پیاده گذاشت، مقداری پول از من گرفته، شهودی دارم که در خانه هستند، به نگهبانان بگو اجازه دهند این شخص خارج شود تا او را به خانه ببرم و پولم را دریافت نمایم.
ربیع دو سرهنگ را مأمور کرد تا به همراهی محمد بن زید بروند و پول را از شتربان بگیرند. همین که از مسجد خارج شدند و از محیط خطر دور شدند، محمد بن زید به محمد بن هشام گفت: خبیث؟ پول مرا بده، او هم در پاسخ گفت: میدهم، آن گاه از سرهنگان عذرخواهی کرد و گفت: این مرد اعتراف کرد اکنون شما برگردید. وقتی آنها دور شدند گفت: حالا با خوشی و سلامت برو. محمد بن هشام دست و پای او را بوسید و گفت: کرم و جوانمردی در خانواده ی پیامبر صلی الله علیه و اله است، آن گاه گوهری که داشت بیرون آورد و گفت: چون جان مرا خریدی تمنا دارم این گوهر را از من بپذیری، محمد گفت: ما از خانواده ی پیامبریم و هرگز در مقابل چنین کاری مزد نمی گیریم.
محمد بن زید پس از نقل این حکایت گفت: اگر ما از پدران خود پیروی کنیم نیکوتر است. آن مرد یزیدی را سهمی از خزانه داد و به چند نفر از غلامان نیز دستور داد که او را به ولایت وی برسانند.(۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۳۶ /صفحه ۴۰۳ تا ۴۰۵/
نقل است: آیت الله شهید شیخ فضل الله نوری در جواب سعد الدوله که نصب پرچم سفارت هلند را بر فراز خانه ی ایشان جهت در امان ماندن شیخ شهید از خطر پیشنهاد میکرد، فرمودند: آقای سعد الدوله! بیرق (پرچم) ما را باید روی سفارت اجنبی (بیگانه بزنند، چه چطور ممکن است صاحب شریعت به من که یکی از مبلغان احکام آن هستم اجازه فرماید به خارج از شریعت آن پناهنده شوم، مگر قرآن نخوانده اید؟ جزء [آیات] محکمات است می فرماید:« وَلَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکَافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلًا»،(۹) مگر آیه ی«لَا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَالنَّصَارَی أَوْلِیَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ »(۱۰) را فراموش کرده اید؟ من راضی هستم که صد مرتبه زنده شوم و مسلمانان و ایرانیان مرا مثله (قطعه قطعه کنند و بسوزانند؛ ولی پناهندهی اجنبی نشوم و بر خلاف امر شارع مقدس اسلام رفتار نکنم.(۱۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۳۷ /صفحه ۴۰۵/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: آورده اند که چون کار بقراط حکیم در حکمت بالا گرفت و حکمت خود در بسیط عالم بسط کرد، عزلت اختیار کرد و در غاری تنها بنشست و روزگار می گذرانید تا پادشاه وقت را علتی(۱۲) که پدید آمد و طبیبان از معالجت او فرو ماندند. پس رسولی نزد بقراط فرستاد و او را بخواند.
بقراط امتناع کرد و نیامد. وزیر او برفت تا مگر به قول او بیاید. چون برفت او را دید در غاری مقام کرده و لباس خود از گیاه ساخته. وزیر او را استدعا کرد. بقراط گفت: من از سر مخالطت مردمان برخاستم و عزلت اختیار کرده ام و من بعد گرد پادشاهان نخواهم گشت. هر چند جهد کرد، بقراط به وی التفات نکرد. وزیر برنجید و گفت: اگر تو خدمت ملک توانستی کرد، تو را گیاه نبایستی خورد.(۱۳) بقراط خندید و گفت: اگر تو گیاه توانستی خورد، خدمت سلطان نبایستی کرد(۱۴)
این کلمه، جان حکمت و جان موعظه است؛ یعنی هر کس بر خود پادشاه تواند بود، او را به بندگی کردن پادشاهان عار آید؟(۱۵)
به دست آهن تفته (۱۶)کردن خمیر
به از دست بر سینه، پیش امیر
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۳۸ /صفحه ۴۰۵ تا ۴۰۶/
هارون الرشید خلیفهی عباسی بسیار برامکه را دوست می داشت و آنان بیشتر در سمت وزیران و اصحاب خاص بودند. از میان آنان به جعفر برمکی بسیار علاقه داشت. بعد از هفده سال و هفت ماه عزت در سال ۱۸۹ هجری قمری به مسائلی چند، مورد غضب هارون الرشید قرار گرفتند و همگی به بدبختی و نکبت روزگار افتادند و دنیا کاملا بر آنان برگشت.
محمد بن عبدالرحمن هاشمی می گوید: روز عید قربان بود که نزد مادرم رفتم، دیدم زنی با جامه های کهنه نزد او است و با او صحبت می کند. مادرم گفت: این زن را می شناسی؟ گفتم: نه، گفت: این «عباده» مادر جعفر برمکی است.
من به جانب عباده رفتم و با او کمی صحبت کردم و پیوسته از حال او تعجب میکردم. از او پرسیدم: ای مادر؛ از عجایب دنیا چه دیدی؟ گفت: ای پسر جان! روز عیدی مثل چنین روز (عید قربان )بر من گذشت در حالی که چهار صد کنیز در خدمت من ایستاده بودند و من می گفتم که پسرم جعفر حق مرا ادا نکرده و باید کنیزان و خدمتکاران من بیشتر باشند. امروز نیز یک عید است که منتهای آرزوی من دو پوست گوسفند است که یکی را فرش و دیگری را لحاف خود کنم.
من (محمد هاشمی) پانصد درهم به او دادم و چنان خوشحال شد که نزدیک بود قالب تهی کند. گاه گاهی عباده به خانه ی ما می آمد تا از دنیا رفت.(۱۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۳۹ /صفحه ۴۰۶/
برادر آزاده جناب قاسم جعفری چنین حکایت می کند: عجب حال خوبی داشتیم، زمان اسارت را می گویم، ماه مبارک رمضان که میشد گویا رستاخیزی به پا شده است. بچه ها به مصداق آیه ی «فَاسْتَبِقُوا الْخَیْرَاتِ»(۱۸) و هر یکی سعی میکرد بیشتر از دیگران قرآن تلاوت کند؛ البته در تمام ایام سال همین جوری بود؛ اما در این ماه اسیران احساس می کردند که نسیم جان افزای مغفرت الهی روح و روانشان را به گونه زیبایی نوازش می دهد. اصلا تو گویی ندای: «وَسَارِعُوا إِلَی مَغْفِرَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ»(۱۹)به طور خاص در گوش جانشان نجوا میکرد و آنان نیز در پی اجابت کلام حق صادقانه می شتافتند.
بعضی ها را می شناختم که در طول ماه مبارک پنج بار قرآن را ختم می کردند، عده ای ده بار و گروهی دیگر پانزده بار؛ ولی فراموش نمی کنم که یکی از برادران – که ساکن کرج است و حافظ کل قرآن نیز بود . توانایی قرائت قرآن با سرعت زیاد را داشتند(۲۰) و طبق برنامه ای که برای خود آماده کرده بودند در هر صبح در مدت شش ساعت یک ختم و بعد از ظهر همان روز طی شش ساعت دیگر یک بار دیگر ختم می کرد و در کل ماه مبارک شصت بار قرآن را ختم می کرد! همین انس با قرآن بود که جمع مان را بیمه کرده بود و دیگر کسی یأس و ناامیدی به دل راه نمی داد. ذکر خدا و تلاوت کلام جانبخش او چنان اطمینان خاطری بخشیده بود که کسی از دشمن تا چنگ و دندان مسلح نمی هراسید و از تهدیدات او وحشتی نداشت، اصلا به قول آن عالم همه ی سربازان در بند امام، «آیه های قرآن» شده بودند و نتیجه ی این روحیه ی قرآنی را در رفتار و اعمالشان میدیدیم. به عنوان محسن ختام یک نمونه را بیان میکنم: در ایامی که نماز جماعت از سوی عراقی ها ممنوع شده بود برادری از بهبهان جلو ایستاد و یکصد تا یکصد و پنجاه نفر از بچه ها به او اقتدا کردند. نگهبان عراقی او را شناسایی کرد و بعد از نماز با تهدید به او گفت: حمید رضا! میدانی اسیری؟ او با بی تفاوتی پاسخ داد: آری!
عراقی ادامه داد: میدانی ذلیلی؟ حمید رضا آستین پیراهن را بالا زد و بازوان لاغر اما پولادین خود را به رخ سرباز دشمن کشید و لبخندزنان گفت: نخیر! هرگز ذلیل نیستم. من خود شاهد بودم که آن روز شوخی آن فرزند قرآن از صدها حرف جدی کاری تر افتاد و به سربازان ابلیس فهماند که عترت مخصوص خداوند و رسولش و مؤمنان است.(۲۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۰ /صفحه ۴۰۶ تا۴۰۷/
شیخ اجل سعدی می گوید: حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟ گفت:
بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را. پس به گوشه ی صحرایی به حاجتی برون رفته بودم.
خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر بساط او گرد آمده اند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد(۲۲)
منّت حاتم طایی نبرد
من او را انصاف دادم و به همت و جوانمردی، از خود برتر دیدم! (۲۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۱ /صفحه ۴۰۷/
محمد فرزند امام صادق علیه السلام شخصی شجاع و سخاوتمند بود، او یک روز در میان روزه می گرفت و معمولا گوسفندی را ذبح میکرد و مردم را مهمانی می داد. او در سال ۱۹۹ هجری قمری از مکه خروج کرد.
پس به امر مأمون خلیفه عباسی، عیسی جلودی به جنگ او آمد و سپاهش را متفرق ساخت و او را دستگیر کرد و به خراسان نزد مأمون فرستاد.
مأمون او را عفو کرد و مورد تکریم قرار داد. محمد شخصی با عزت بود و هیچ وقت تن به ذلت نمی داد.
روزی غلامان ذوالریاستین که هیزم خریده بودند، غلام محمد را زدند و این خبر به او رسید. با چوب دستی از منزل بیرون آمد و فرمود: مرگ برایت از زندگی با ذلت بهتر است. مردم به کمک او آمدند و غلامان ذوالریاستین را زدند و هیزم ها را از آنها گرفتند.
این خبر به گوش مأمون خلیفهی عباسی رسید. مأمون دستور داد ذوالریاستین نزد محمد برود و عذرخواهی کند و حق را به غلامان او بدهد.
وقتی خبر آمدن ذوالریاستین را به محمد دادند، فرمود: باید روی خاک بنشیند، نه روی فرش. وقتی ذوالریاستین امد، تعارف کرد که بنشیند، اما او روی زمین نشست و روی فرش ننشست و از محمد عذرخواهی کرد و حق را به غلامان او داد.(۲۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۲ /صفحه۴۰۷ تا ۴۰۸/
ابواسحاق کاتب گفت: روزی پیش وزیر، ابومحمد مهلبی بودم، دربان وارد شد و برای سید مرتضی اجازه ی ورود خواست، وزیر اجازه داد. وقتی سید مرتضی وارد شد، برای احترام او از جا حرکت کرد و تواضع کرد و او را پهلوی خود روی تشک نشانید و پس از پایان گفت و گو، ایشان را مشایعت کرد.
ساعتی نگذشت که دربان برای سید رضی برادر سید مرتضی اجازه ی ورود خواست. در آن هنگام وزیر مشغول نوشتن نامه ای بود، یک مرتبه نامه را انداخت و مانند اشخاص وحشت زده از جا حرکت کرد تا از سید استقبال کند، پس دست او را گرفت و در جای خود نشانید و در مقابل ایشان با کمال ادب و احترام نشست و به گفتارش گوش می داد تا این که سید رضی از جا حرکت کرد و خارج شد، وزیر او را مشایعت کرد، پس از آن که بازگشت و مجلس کمی خلوت شد گفتم: اجازه می فرمایید از شما سؤالی بکنم؟
گفت: شاید می خواهی در مورد رفتارم سؤال کنی؟!گفتم: آری! گفت: چندی پیش دستور دادیم فلان نهر را حفر نمایند، سید مرتضی در محل آن نهر باغستانی داشت، سهمیهی حفر او حدود شانزده درهم می شد، مدتی با من توسط چند نامه مکاتبه می کرد که از این مقدار تخفیف دهم، اما برادرش سید رضی اخلاقی غیر از او دارد، هنگامی که شنیدم خداوند به سید رضی نوزادی داده است طبقی با هزار دینار برای او فرستادم، قبول نکرد.
گفته بود: وزیر میداند که من از هیچ کس چیزی قبول نمیکنم. دو مرتبه برگراندم و گفتم: این وجه را برای قابله فرستادم، باز رد کرد و جواب داده بود: وزیر میداند که زنان ما نمی گذارند هنگام زایمان، زنان غریبه به آنها رسیدگی کنند، پیرزنهای خودمان از عهده ای این امور برمی آیند، آنها هم پول قبول نمی کنند. برای مرتبه ی سوم برگرداندم و پیغام دادم: پس میان طلاب تقسیم کنید.
موقعی این طبق رسیده بود که طلاب اطراف سید نشسته بودند و پیغام مرا به عرض ایشان رساندند.
فرموده بود: اکنون طلاب حاضرند، هر کس هرچه می خواهد بردارد. هیچ کدام دست نزده بودند مگر یک نفر از آنها که دیناری برداشته بود و مقداری از آن را جدا کرده و بقیه ی دینار را در طبق گذاشته بود. سید از او پرسید:
چرا این کار را کردی؟ جواب داده بود: شبی احتیاج به روغن چراغ داشتم خادم هم نبود مجبور شدم از فلان بقال قرض کنم، این مقدار را برداشتم برای قرضی که به بقال داشتم. طلابی که خدمت سید تحصیل می کردند در مدرسه ای بودند که رضی خودش آن را ساخته بود و آن مدرسه را دار العلم می نامید.
همین که سید این جریان را شنید همان وقت دستور داد به تعداد طلاب کلید بسازند و به هر کدام یک کلید بدهند تا هر وقت احتیاج داشتند خودشان لوازم مورد نیازشان را بردارند و منتظر خادم نشوند، آن گاه طبق را به همان حال برگرداند. با این اخلاق چگونه چنین شخصی را احترام نکنم.(۲۵)
گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد(۲۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۳ /صفحه ۴۰۸ تا ۴۰۹/
بعد از این که اهل کوفه هزاران نامه برای امام حسین علیه السلام نوشتند که به کوفه بیاید در مسیر راه از مکه به کوفه، اخبار زیادی به امام رسید به ویژه از بی وفایی مردم کوفه و شهادت نایب خاصش مسلم بن عقیل.
مردی از کوفه پس از اعمال حج می گوید:(۲۷) در مسیر رفتن به کوفه، به چند خیمه برخورد کردم و سؤال کردم: این خیمه ها متعلق به کیست؟ گفتند: حسین بن علی علیه السلام. با اشتیاق به خیمه ی اختصاصی امام رفتم و عرض کردم: پدر و مادرم فدای تو باد، ای فرزند دختر پیامبر؛ چه انگیزه ی تو را به این بیابان بی آب و علف کشانده است؟
امام فرمود: از طرفی بنی امیه مرا تهدید و از طرفی مردم کوفه مرا دعوت کردند و این نامه های اینان است؛ ولی همین مردم کوفه مرا به قتل خواهند رساند و چون دست به این جنایت بزنند، خداوند کسی را بر آنها مسلط خواهد کرد که آنها را به قتل برساند و خوار و ذلیل شان کند.(۲۸)
تحقق ذلت مردم کوفه، بعد از قتل امام به ظهور پیوست. پس از جریان عاشوراء عده ای به عنوان توابین قیام کردند و درگیری و کشتار بسیار شد. بعد از آن مختار قیام کرد؛ ولی بدترین دوران، تاریخ بیست ساله ای بود که حجاج بن یوسف ثقفی فرمانروای خون خوار، آن قدر آنها را تحت فشار قرار داد و آدم کشت و زندانی ها را شکنجه داد که مصداق خواری و ذلتی که امام فرموده بود، به ظهور پیوست. تعداد افرادی که در این مدت به دست او کشته شدند، به صد و بیست هزار نفر رسید وقتی حجاج مرد، پنجاه هزار نفر مرد و سی هزار زن در زندانش بودند.
نقل کرده اند: روزی او دستور داد همه ی مردم کوفه، برای جنگ به بصره بروند و هر کس که نرفت، او را گردن زدند. پیرمردی گفت: ای امیر؛ من پیر و ضعیف هستم، آیا فرزند جوانم به جای من به جنگ برود؟
حجاج دستور داد سر او را از بدنش جدا کردند. مردم کوفه وقتی این صحنه را دیدند، از ترس چنان شتاب می کردند که از بالای پل چندین نفر به درون فرات افتادند و غرق شدند.(۲۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۴ /صفحه ۴۰۹/
امام حسین در بارهی عبید الله بن زیاد که از طرف یزید، مأمور کشتن او شد، فرمود: همانا زنازاده ی فرزند زنازاده، مرا میان کشته شدن و ذلت مخیر گردانید؛ اما ذلت و خواری از ما دور است.
کلام امام به دو خانواده ی خوار و پست اشاره دارد که در تاریخ به تواتر نوشته اند: عبید الله پسر مرجانه زن فاحشه ی بوده که معلوم نیست از نطفه کیست، ولی زیاد او را فرزند خود خواند.
موقعی که معاویه در شام بالای منبر رفت و زیاد را یک پله پایین تر نشاند، زیاد را برادر خود خواند و جمعی از مردم شام گواهی دادند. ابومریم سلولی از میان آنها برخاست و گفت: در ایام جاهلیت شراب فروشی داشتم، ابوسفیان پیش من آمد و مقداری شراب و غذا خرید و خورد و گفت: برایم فاحشهای بیاورید. نزد سمیه مادر زیاد که همسر عبید بود، رفتم و از مقام ابوسفیان تعریف کردم و از او خواستم پیش ابوسفیان بیاید. گفت: وقتی عبید با گوسفندانش از صحرا آمد و غذا خورد و خوابید، من می آیم؛ بعد از زمان کوتاه آمد و تا صبح نزد ابوسفیان بود.
روزی از سمیه پرسیدم: ابوسفیان چه طور بود؟ گفت: خوب رفیقی است، اگر گند زیر بغلش نباشد.
این جمله، زیاد را ناراحت کرد و گفت: به مادران مردان فحش مده که به مادرت فحش می دهند.
معاویه از منبر پایین آمد. آن قدر به او اعتراض کردند که شعرا اشعاری علیه وی، مبنی بر برادر خواندن زیاد سرودند. ابن مفرغ می گوید: عجیب است که سه نفر به نام زیاد، نافع و ابوبکره از رحم یک مادرند؛ اما یکی می گوید پدرم، قریشی است، دیگری می گوید پدرم فلان شخص است و سومی می گوید وابسته به عرب هستم.(۳۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۵ /صفحه ۴۱۰/
واقدی می نویسد: ابراهیم مهدی عموی مأمون در ری ادعای خلافت کرد. مردم با او بیعت کردند. یک سال و یازده ماه و دوازده روز خلیفه بود تا این که مأمون برای دفع او حرکت کرد و داخل ری شد. در آن هنگام ابراهیم می گوید: مأمون برای دستگیری من صد هزار درهم جایزه قرار داده بود، من از ترس نمیدانستم چه کنم، یک روز ظهر در هوای گرم از خانه خارج شدم. در حال ترس و وحشت حرکت می کردم ناگاه خود را در کوچه ای بن بست دیدم. با خود گفتم: اگر برگردم، هر کس مرا ببیند در شک خواهد افتاد، چشمم به غلامی افتاد که بر در خانه ای ایستاده بود، جلو رفتم و گفتم: آیا در منزل شما جایی هست که یک ساعت در آن جا بگذرانم؟
گفت: آری! در را باز کرد، داخل شدم اتاق تمیزی داشت که از حصیر و فرش پوشیده شده بود. چند پشتی تمیز از چرم در یک طرف اتاق دیده می شد. در این موقع که مرا وارد اتاق کرد خودش در را بست و خارج شد.
با خود گفتم: حتما فهمیده برای پیدا کردن من جایزه قرار داده اند، رفت تا اطلاع دهد. در وحشت عجیبی به سر می بردم.
طولی نکشید غلام برگشت و به وسیله ی حمالی هر چه احتیاج داشتم آورد و گفت: مولای من! غذایی که به دست غلامی سیاه تهیه شود ممکن است شما میل نفرمایید؛ چون شغل من حجامتگری است.(۳۱) اگر زحمت نیست خودتان تهیه کنید. گرسنگی مرا ناراحت کرده بود، به اندازه ای که مرا کفایت می کرد غذا درست کردم و خوردم، پرسید: آیا شراب میل دارید؟ گفتم: بی میل نیستم، ظرف شرابی سربسته با مقداری میوه و آجیل آورد.
کیسه ی دیناری که همراهم بود به او دادم و گفتم: این پول را بردار و صرف احتیاجات خود کن، اگر گرفتاری ام رفع شد بیش از این به تو خواهم داد.
غلام گفت: هرگز این پول را قبول نخواهم کرد. با این که سنگینی کیسه مرا ناراحت کرده بود آن را برداشتم و به طرف در رفتم تا خارج شوم، غلام گفت: همین جا باشید تا خداوند فرجی برساند. برگشتم؛ ولی خواهش کردم از همان کیسه خرج کند؛ اما قبول نکرد.
چند روزی در آن جا بودم، دیگر خسته شدم و نخواستم بیش از این مزاحم او باشم، یک روز که برای کاری از منزل خارج شده بود، لباس زنانه پوشیدم و نقاب زدم و از آن جا بیرون آمدم. نزدیک پلی رسیدم. خواستم از پل بگذرم یکی از سربازان مرا شناخت، به من چسبید و گفت: این همان کسی است که مأمون در طلب او است. از ترس او را با اسبش میان رود انداختم و با عجله فرار کردم، مردم برای نجاتش جمع شدند. خود را به خانه ای رساندم که زنی بر در آن ایستاده بود.
گفتم: خانم اجازه می دهید، داخل شوم و خون مرا بخرید؟ آن زن اجازه داد، مرا به اتاقی راهنمایی کرد، برایم غذا آورد و گفت: نترس هیچ کس تو را ندید، طولی نکشید در منزل با شدت کوبیده شد، همین که زن در را باز کرد دیدم همان کسی که او را به رود انداخته بودم وارد شد، خون از سر و رویش میریخت، زنش پرسید: چه شده است؟ گفت: نزدیک بود به ثروت مهمی برسم؛ ولی نشد. جراحت های سرش را بست و او را در بستر خوابانید، آن گاه پیش من آمد و گفت: گمان می کنم قضیه مربوط به شما است. گفتم: بلی. گفت: نترس، اشکالی ندارد.
سه روز آن جا ماندم. روز سوم گفت: من از این مرد می ترسم، اگر اطلاع پیدا کند دیگر چاره ای برای تو نیست، خوب است خود را نجات دهی. از آن زن تا شب مهلت خواستم، شب با لباس زنانه خارج شدم. به خانه ی کنیز سابقم رفتم، همین که چشمش به من افتاد، خدا را شکر کرد و به عنوان تهیه کردن وسایل پذیرایی فورا از منزل خارج شد، طولی نکشید که با ابراهیم موصلی و عده ای از سربازانش برگشت و مرا به او تسلیم کرد، مرا با همان لباس زنانه پیش مأمون بردند.
به خلیفه سلام کردم، گفت: خدا سلامتت ندارد، گفتم: تو در قصاص و کیفر مثل من حق داری؛ ولی گذشت و عفو بهتر برای شما است. گذشت شما خیلی بزرگ است؛ زیرا گناه من با اهمیت بود، پس از آن اشعاری خواندم (مضمون اشعار در طلب عفو و پوزش از خیانت بود). همین که مأمون سرش را بلند کرد دو مرتبه اشعاری خواندم (آن اشعار هم مانند اشعار اول بود) در این هنگام متوجه شدم قیافه ی مأمون عوض شد، مثل این که دلش سوخت، آثار عفو در صورتش نمایان شد.
سپس رو به پسرش عباس و برادرش ابواسحاق و بقیهی خواص کرد و گفت: چه رأی می دهید؟ همه رأی به کشتنم دادند؛ ولی در کیفیت قتل اختلاف داشتند. مأمون به احمد بن ابی خالد گفت: تو چه میگویی؟ احمد گفت: امیر المؤمنین! اگر او را بگشی مانند خود کسی را کشته ای؛ ولی اگر عفو کنی کسی این چنین نکرده که از شخصی چون او بگذرد.
مأمون سرش را پایین انداخت و شروع کرد به فکر کردن، پس از مختصر زمانی، شعری خواند که از مضمون اشعار دریافتم که من را می بخشد، یک مرتبه نقاب زنانه از صورت برداشتم و با صدای بلند گفتم: الله اکبر! به خدا امیر المؤمنین از من گذشت. مأمون گفت: دیگر نترس تو را بخشیدم. دستور داد خلعتی برایم آوردند. پس از آن گفت: عمو جان! دیدی ابواسحاق و عباس به قتل تو رأی دادند. گفتم: آنها به صلاح شما رأی دادند؛ ولی شما به بزرگواری خود کاری انجام دادید، مأمون گفت: عمو جان! تو را بخشیدم و نگذاشتم منت کسی بر گردنت باشد، آن گاه سجدهای طولانی کرد. وقتی سر برداشت گفت: می دانی برای چه سجده کردم؟
گفتم: به شکر پیروزی بر دشمن. گفت: سپاسگزاری کردم که خداوند عفو را به من الهام کرد، اکنون مایلم جریان مخفی شدن خود را شرح دهی که در این مدت چه بر سرت آمد.
سپس آنچه بر من گذشته بود، شرح دادم. دستور داد کنیز را حاضر کنند. او در خانه اش منتظر جایزه نشسته بود. وقتی آمد، مأمون پرسید: چرا این معامله را با آقای خود کردی؟ گفت: برای جایزه. پرسید: بچه یا شوهر داری؟ گفت: نه، دستور داد او را دویست تازیانه زدند و به زندان ابد محکومش کرد. سپس فرمان داد آن سرباز و زنش را با مرد حجامتگر آوردند. از سرباز نیز همان سؤال را کرد و همان جواب را شنید، گفت: تو باید حجامتگر شوی، شخصی را مأمور کرد مراقب او باشد تا در دکان حجامی بنشیند و خون گرفتن را بیاموزد و به این کار اشتغال ورزد. زنش را بسیار احترام کرد، دستور داد او را داخل قصر خودش ببرند، گفت: چنین زنی باهمت و کفایت برای کارهای بزرگ لازم است، آن گاه به حجامتگر گفت: آنچه از عزت نفس و شرافت تو شنیدم موجب آن است که تو را اکرام نمایم، سپس خانه ی سرباز را به وی داد و حقوق سالیانه ی سرباز را به اضافه ی هزار دینار برایش تعیین کرد و او تا آخر عمر از این نعمت برخوردار بود.(۳۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۶ /صفحه ۴۱۱ تا ۴۱۳/
شدید (برادر شداد) از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، نقل کرده اند: در زمان او به طوری مردم در آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود، از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچ کس برای رفع خصومت به دار القضا نیامد. روزی به شدید گفت: من حقوق قضاوت را نمی گیرم؛ زیرا در این یک سال قضاوتی نکرده ام. پادشاه گفت: ما تو را به این کار منصوب کرده ایم، کسی مراجعه کند یا نکند فرقی به حال تو ندارد.
پس از یک سال دو نفر نزد قاضی آمدند، یکی از آنها گفت: من از این مرد زمینی خریده ام، داخل زمینش گنجی پیدا شده است، اکنون هر چه به او میگویم گنج را تصرف کن قبول نمی کند. فروشنده گفت: من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام، پس گنج متعلق به خریدار است. قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختر دارد و دیگری پسر، آن گاه آنها را به ازدواج هم در آورد و گنج متعلق به هر دوی آنها شد و به این وسیله اختلاف بین آنها رفع شد.(۳۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۷ /صفحه ۴۱۳/
ابن ابی عمیر مرد ثروتمندی بود که پانصد هزار درهم سرمایه داشت. شیخ صدوق در علل الشرایع از علی بن ابراهیم و او از پدرش نقل میکند که ابن ابی عمیر به بزازی اشتغال داشت و از مردی ده هزار درهم طلبکار بود. پس از چندی سرمایه اش تمام شد به طوری که فقیر شد، شخصی که به او بدهکار بود خانهی مسکونی خود را به ده هزار درهم فروخت و پول آن را به در خانه اش آورد، ابن ابی عمیر بیرون آمد، پول ها را به او داد و گفت: این طلب تو است. پرسید: این مال را از کجا تهیه کرده ای؟ گفت: خانه ام را برای پرداخت قرض خود فروخته ام، ابن ابی عمیر گفت: ذریح محاربی از حضرت صادق علیه السلام نقل کرد که آن جناب فرمود: انسان به جهت قرض، خانه ی خود را ترک نمی کند. این پول ها را بردار، من به چنین مالی نیاز ندارم با این که به خدا سوگند اکنون به یک درهم از آن احتیاج دارم؛ اما از این پول ها همان یک درهم را هم برنمی دارم.(۳۴)
چندان که مروت است در دادن
در ناستدن(۳۵)، هزار چندان است(۳۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۸ /صفحه ۴۱۳/
یزید پس از آن که تصمیم گرفت اهل بیت سید الشهدا علیه السلام را به مدینه بفرستد، نعمان بن بشیر را با سی مرد برای حفظ شئون اهل بیت علیهم السلام و فرستاد و گفت: همیشه خانواده ی حسین جلو حرکت کنند، هر جا فرود آمدید به اندازهای فاصله بگیرید که اگر یکی از آنها برای احتیاج یا وضو بیرون رفت، صدای ایشان به شما برسد.
نعمان بیش از آنچه یزید دستور داده بود مراعات می کرد تا به مدینه رسیدند. فاطمه دختر امیرالمؤمنین (ام کلثوم) به خواهر خود زینب علیها السلام گفت: این مرد به ما احسان کرد، اگر مایل باشید در قبال نیکی و احسانش چیزی به او بدهیم.
زینب علیها السلام فرمود: چیزی نداریم که به او بدهیم مگر زیورهای خود. آن گاه دو دستبند و بازوبندی را که داشتند برای نعمان فرستادند و از کمی جایزه پوزش خواستند و افزودند: این مختصر پاداشی است که برای ما امکان داشت. نعمان قبول نکرد و گفت: اگر این کار را برای دنیا کرده بودم از این مقدار کمتر هم کافی بود؛ ولی به خدا سوگند آنچه کردم برای خدا و نسبت شما به پیامبر اکرم صلی الله علیه واله بود. (۳۷)
..
٢. الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب.
ص: ۴۱۴
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۴۹ /صفحه ۴۱۴/
کمیت یکی از شعرای عالی قدر و مدیحه سرای کم نظیر ائمه ی طاهرین علیهم السلام است. علامه ی بزرگ عبد الحسین امینی که با رنج فراوان در سالیان دراز اسناد حقانیت شیعه را از لابلای کتب اهل سنت خارج کرد و با قلم توانای خود به دنیای امروز در صفحات پرارج «الغدیر»(۳۸) معرفی کرده است، در جلد دوم کتاب خود از مروج الذهب مسعودی نقل می کند: کمیت وارد مدینه شد، شبانگاه به حضور امام باقرعلیه السلام شرفیاب شد و قصیده ی میمیه ی خود را که در مدح این خاندان سروده بود به عرض رسانید تا به این بیت رسید:
وقتیل بالطف غودر منهم
ما بین غوغاء أمه و طغام
امام باقرعلیه السلام از شنیدن این بیت گریست و فرمود: کمیت! اگر مالی نزد ما بود به تو میدادیم؛ ولی آنچه پیامبرصلی الله علیه واله در باره ی حسان بن ثابت گفت من نیز در باره ی تو میگویم: تا زمانی که از ما دفاع می کنی در حمایت روح القدس باشی. آن گاه از خدمت آن جناب خارج شد و نزد عبد الله بن حسن رفت و اشعار خود را برای او خواند. عبد الله گفت: باغستانی دارم که به چهار هزار دینار خریدهام و این سند آن است، سپس قباله ی مالکیت آن را به کمیت داد و زمین را به او بخشید.
کمیت گفت: پدر و مادرم فدایت باد! اگر برای غیر شما شعری بسرایم منظورم رسیدن به آمال مادی و دنیوی است؛ ولی به خدا سوگند آنچه برای شما بگویم نظری جز خدا ندارم. عبد الله آن قدر اصرار ورزید تا کمیت قبول کرد و قباله را برداشت و رفت، پس از چند روز نزد عبد الله آمد و گفت: مرا خدمت شما نیاز و حاجتی است. عبد الله گفت: هر حاجت داشته باشی برآورده می سازم. کمیت پرسید: هر چه باشد؟ گفت: آری! گفت:
درخواست می کنم این قباله را بگیری و سند را تقدیم کرد، عبد الله قبول کرد. عبد الله بن معاویه که با دو واسطه به جعفر بن ابی طالب می رسد از جا حرکت کرد، جامه ای از پوست برداشت و چهار طرف آن را به چهارفرزند [یا غلامانش] داد و همراه آنان به خانه های بنی هاشم رفت.
گفت: ای بنی هاشم! اکنون کمیت در زمانی که مردم از فضائل شما دم فرو بسته اند در مدحتان شعری سروده و با این کار از جان خویش گذشته است، هر چه برایتان امکان دارد به او جایزه دهید. آن گاه هر کس به اندازه ی قدرت خود از درهم و دینار در آن جامه ریخت، دسته ای از زنان نیز زیورهای خود را میان جامه انداختند. در مجموع صد هزار درهم برای کمیت جمع آوری شد. عبد الله همه را پیش کمیت آورد و گفت:
کمیت! به اندازه ی توانایی برایت آورده ایم، از تو عذر میخواهیم؛ زیرا ما در زمان قدرت دشمنان مان واقع شده ایم، این مقدار را جمع کرده ایم، چنانچه مشاهده میکنی زیور زنان نیز میان آنها است، با همین مال وضع زندگی ات را سامان بده.
کمیت گفت: پدر و مادرم فدایتان! زیاد عطا فرمودید، غرض از مدح شما جز خدا و پیامبرصلی الله علیه واله نبود، این اموال را به صاحبان شان رد کنید، من از شما بهرهی دنیوی نمیگیرم. عبد الله هر چه سعی کرد تا شاید کمیت را راضی کند، نپذیرفت و رد کرد.(۳۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۵۰ /صفحه ۴۱۴ تا ۴۱۵/
بشار مکاری گفت: در کوفه خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف شدم، آن جناب مشغول خوردن خرما بود، فرمود: بشار! بیا جلو و خرما بخور. عرض کردم: در راه که می آمدم منظره ای دیدم که مرا سخت ناراحت کرد.
اکنون گریه گلویم را گرفته و نمی توانم چیزی بخورم، بر شما گوارا باد. فرمود: به حقی که مرا بر تو است سوگند می دهم پیش بیا و میل کن. نزدیک رفتم و شروع کردم به خوردن.
پرسید: در راه چه دیدی؟ عرض کردم: یکی از مأموران را دیدم که با تازیانه بر سر زنی میزد و او را به سوی زندان و دارالحکومه میکشاند. آن زن با حالتی ناراحت کننده فریاد می کرد: «المستغاث بالله و رسوله»؛ اما هیچ کس به فریادش نرسید. حضرت پرسید: از چه رو این طور او را میزدند؟ عرض کردم: من از مردم شنیدم آن زن در راه پایش لغزیده و به زمین خورده است و در آن حال گفته: «لعن الله ظالمیک یا فاطمه»؛ خدا ظلم کنندگان به تو را لعنت کند ای فاطمه علیها السلام ! حضرت صادق از شنیدن این موضوع آن قدر اشک ریخت که دستمال و محاسن مبارک و سینه اش تر شد.
فرمود: بشار! با هم به مسجد سهله برویم و برای نجات این زن دعا کنیم، یکی از اصحاب خود را نیز فرستاد تا به دارالحکومه برود و خبری از او بیاورد. وارد مسجد شدیم، هر یک دو رکعت نماز خواندیم، آن گاه حضرت صادق دست های خود را بلند کرد و دعایی خواند و به سجده رفت، طولی نکشید سر برداشت و فرمود:
حرکت کن برویم، او را آزاد کرده اند. در راه با مردی که او را برای خبرگیری فرستاده بودند برخورد کردیم، آن جناب جریان را پرسید، گفت: زن را آزاد کردند، از وضع آزاد شدنش سؤال کرد. گفت: من در آن جا بودم، دربانی او را داخل برد و پرسید: چه کرده ای؟ گفته بود: من زمین خوردم و گفتم: «لعن الله ظالمیک یا فاطمه»، امیر دویست درهم به او داد و تقاضا کرد او را حلال کند و از جرمش بگذرد؛ ولی آن زن قبول نکرد. آن گاه آزادش کردند.
حضرت فرمود: از گرفتن دویست درهم امتناع ورزید؟ عرض کرد: آری! با این که به خدا سوگند کمال احتیاج را دارد. حضرت از داخل کیسه ای هفت دینار خارج کرد و فرمود: این هفت دینار را برایش ببر و سلام مرا به او برسان. بشار گفت: به خانه ی آن زن رفتیم، سلام حضرت را به او رساندیم، گفت: شما را به خدا قسم ایا حضرت صادق علیه السلام به من سلام رسانیده است؛ جواب دادیم: آری! از شنیدن این موهبت بیهوش شد، ایستادیم تا به هوش آمد، دینارها را به او دادیم، گفت: از حضرت بخواهید آمرزش کنیز خود را از خداوند بخواهد.
پس از بازگشت، جریان را به عرض أمام علیه السلام رساندیم، آن حضرت به گفته ی ما گوش فرا داده بود و در حالی که می گریست، برایش دعا می کرد.(۴۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۵۱ /صفحه ۴۱۵ تا۴۱۶/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: مردی از اصحاب حضرت رسول صلی الله علیه واله در تنگدستی قرار گرفت و از نظر مخارج روزانه بسیار در مضیقه بود. روزی زنش به او گفت: خوب است خدمت پیامبر صلی الله علیه واله بروی و از ایشان تقاضای کمکی کنی. آن مرد خدمت پیامبرصلی الله علیه واله آمد، همین که چشم آن حضرت به او افتاد فرمود: هر کس از ما چیزی درخواست کند به او می دهیم؛ اما کسی که شرافت نفس داشته باشد و در حال احتیاج، خود را بی نیاز نشان دهد خدا او را غنی خواهد کرد.
مرد پس از شنیدن این سخن با خود گفت: منظور پیامبر صلی الله علیه واله از این جمله من هستم. او از همان جا برگشت و جریان را برای زن خود بازگو کرد. زنش گفت: به ایشان بگو آن گاه ببین چه میفرماید. برای مرتبه ی دوم آمد، باز همان جمله را شنید، در سومین مرتبه که برگشت و سخن پیامبر را شنید نزد یکی از دوستان خود رفت و کلنگی از او به عاریه گرفت و تا شامگاه هیزم جمع کرد. شب بازگشت و هیزم را به پنج سیر آرد فروخت.
آن گاه نانی تهیه کرد و با زن خود خورد، فردا تلاش بیشتری کرد و بیشتر از روز پیش هیزم آورد. همین طور هر روز مقدار زیادتری می آورد تا توانست یک کلنگ بخرد، چندی گذشت و بر اثر فعالیت و بی نیازی پولی تهیه کرد و دو شتر و یک غلام خرید و کم کم یکی از ثروتمندان شد.
روزی خدمت رسول اکرم صلی الله علیه واله شرفیاب شد و جریان را به ایشان عرض کرد. پیامبرصلی الله علیه واله فرمودند: من که گفتم «من سألنا أعطیناه و من استغنی أغناه الله»(۴۱)
دست طلب چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش(۴۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۵۲،/صفحه۴۱۶/
لقمان حکیم که معاصر حضرت داوود علیه السلام بود، در ابتدای کارش بنده یکی از بزرگان بنی اسرائیل بود. روزی مالکش وی را به سر بریدن گوسفندی امر کرد و گفت: بهترین اعضایش را برایم بیاور. لقمان گوسفندی کشت و دل و زبانش را نزد خواجه آورد. پس از چند روز دیگر خواجه به او گفت: گوسفندی سر ببر و بدترین اعضایش را بیاور. لقمان گوسفندی کشت و دل و زبانش را نزد خواجه برد. خواجه گفت: به حسب ظاهر این دو نقیض یکدیگرند! لقمان فرمود: اگر دل و زبان با یکدیگر موافقت کنند بهترین اعضا و اگر مخالفت کنند بدترین اعضا هستند. خواجه از این سخن خوشش آمد و او را آزاد کرد!(۴۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۱۵ /صفحه ۵۹۵/
مردی از سفر حج برگشت و سرگذشت سفر خود و همراهانش را برای امام صادق علیه السلام تعریف می کرد، وی یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که چه مرد بزرگواری بود، ما به همراهی مرد شریفی چون او مفتخر بودیم، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای می رفت و سجاده ی خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد. امام پرسید: پس چه کسی کارهای او را انجام میداد و حیوان او را تیمار می کرد؟ گفتند: البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. امام فرمود: بنابراین همه ی شما از او برتر بوده اید!(۴۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۵۶ /صفحه ۶۲۸/
شیخ اجل سعدی می گوید: در شهر بندری اسکندریه ی مصر، بر اثر خشکسالی شدید آن چنان آذوقه و خوراک کم شد که گویی درهای آسمان بسته شده و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته است. با این وضع پارسایان تهی دست، با خطر سختی مواجه شدند.
قحطی و خشکسالی به قدری زیاد بود که دود آتش دل خلق، به صورت ابر و باران در نیامد و باران اشک خلق، به صورت سیلاب نشد.
در این سال قحطی، مردی ثروت بسیار داشت و برای خودنمایی سفره می گسترانید. عده ای از پارسایان از شدت تهی دستی تصمیم گرفتند کنار سفرهای او بروند. در این مورد برای مشورت نزد من آمدند. من با تصمیم آنها موافقت نکردم و گفتم: شیر، نیم خورده ی سگ را نمی خورد، اگرچه در غار از گرسنگی بمیرد! به خدا پناه باید برد از این که به خاطر گرسنگی نزد آدم فرومایه رفت.
اگر فریدون به نعمت و ملک رسد، آدم بی هنر در صف او نشمار که آدم نا کسی است. لباس ابریشم و حریر بافته بر تن نااهل، مانند سنگ درخشنده، کبود رنگ و طلای خالص است که بر نقش دیوار بی جان نمایان است.(۴۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۸۰ /صفحه ۶۴۳/
علت این که حاجیان در سه جا از سرزمین منی به شیطان سنگ می زنند(رمی جمره)(۴۶)این است که وقتی حضرت ابراهیم در خواب دید که خداوند می فرماید: «اسماعیل را ذبح کن»(۴۷) بدون آن که جریان را به اسماعیل بگوید به فرزندش فرمود: پسرم طناب وکارد را بردار تا به دره برویم و مقداری هیزم تهیه کنیم.
آن گاه شیطان به صورت پیرمردی سر راه ابراهیم آمد و گفت: چه کار می خواهی بکنی؟
گفت: می خواهم امر خدا را انجام بدهم؛ اما ابراهیم او را شناخت و طرد کرد.
وسوسه شیطان در ابراهیم اثر نکرد، پس نزد اسماعیل أمد و جریان کشتن را به اسماعیل گفت. اسماعیل فرمود: برای چه؟ گفت: پنداشته که پروردگارش او را به این کار دستور داده است. فرمود: اگر امر خدا باشد قبول می کنم. شیطان برای وسوسه نزد هاجر مادر اسماعیل رفت و جریان را گفت. هاجر فرمود: علاقه ای که ابراهیم به اسماعیل دارد او را از این کار باز می دارد، شیطان گفت: او خیال می کند خدا به او دستور داده است.
هاجر فرمود: اگر خدا گفته باشد ما تسلیم او هستیم، سپس شیطان دور شد و نتوانست ابراهیم را از این دستور الهی باز دارد. به همین دلیل ابراهیم در سه جا سنگ به طرف شیطان انداخت تا دور شود و خدا به خاطر این عمل، آن را سنت قرار داد تا حاجیان آن را انجام دهند.(۴۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۱۴ /صفحه ۶۵۹/
یسع بن حمزه گفت: خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم و با ایشان صحبت می کردم. عده ی زیادی حضور داشتند که از مسائل دینی حلال و حرام سؤال می کردند، در این هنگام مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و پس از سلام عرض کرد: یابن رسول الله! مردی از دوستداران شما و اجدادتان هستم، از سفر حج برمی گردم، مقداری پول برای بازگشت به وطن داشتم گم شد. اکنون تقاضا دارم به من کمک کنید تا به شهر خود برگردم و چون خداوند نعمت را به من ارزانی داشته (ثروتمندم) صدقه به من نمی رسد، أن مبلغ را از طرف شما در آن جا صدقه می دهم.
حضرت فرمود: بنشین! خدا تو را بیامرزد، آن گاه با مردم سخن گفت تا متفرق شدند و من و سلیمان جعفری و خثیمه با آن مرد باقی ماندیم. آن گاه علی بن موسی الرضا علیه السلام فرمود: اجازه می دهید وارد (اندرون) شوم! سلیمان عرض کرد: بفرمایید. حضرت داخل شد و پس از ساعتی تشریف آورد، در اتاق را بست و دست مبارک خود را از بالای در بیرون آورد و فرمود: خراسانی کجا است؟ عرض کرد: در خدمتم. فرمود: این دویست دینار را بگیر برای مخارجت، به این پول تبرک بجو و از طرف من نیز صدقه مده. اکنون خارج شوکه نه من تو را ببینم و نه تو مرا.
خراسانی رفت و حضرت رضا علیه السلام خارج شد. سلیمان عرض کرد: فدایت شوم! به او بذل و بخشش زیادی فرمودید، علت این که پشت در پنهان شدید چه بود؟ فرمود: نخواستم خواری درخواست را در صورتش مشاهده کنم، نشنیده ای گفتار پیامبر صلی الله علیه واله را که فرمودند: کسی که کار نیک را پنهانی انجام دهد پاداشش با هفتاد حج برابر است و شخصی که آشکارا گناه کند در پیشگاه خداوند خوار و مطرود است؛ اما آن که در پنهان گناهی از او سر زند او آمرزیده می شود. پیشینیان گفته اند:
متی أته یومأ لأطلب حاجه
رجعت إلی أهلی و وجهی بمائه
هر گاه برای درخواستی نزد او میروم، به سوی خانواده ی خود برمیگردم در حالی که آبرویم حفظ شده است.(۴۹)
دست طلب چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش(۵۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۲۴ /صفحه ۶۶۶ تا۶۶۷/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: عده ای از انصار خدمت پیامبرصلی الله علیه واله آمدند و پس از سلام عرض کردند: یا رسول الله صلی الله علیه واله! حاجتی داریم. فرمودند: حاجت شما چیست؟ گفتند: درخواست بزرگی است. فرمودند: هر چه هست بگویید.
گفتند: می خواهیم بهشت را برای ما ضمانت کنید. پیامبرصلی الله علیه واله سر برداشت و فرمودند: ضمانت می کنم به شرط این که از احدی چیزی نخواهید. آنها پس از این، چنان بر شرط خود پا بر جا بودند که اگر در مسافرت هنگام سواری شلاق یکی از آنها می افتاد از ترس سؤال و درخواست به کسی نمی گفت آن را بدهد، پیاده می شد و برمی داشت.(۵۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۲۸ /صفحه ۶۶۸ تا۶۶۹/
یکی از مؤمنین از بازار عبور می کرد. وقتی نزدیک مغازه قصابی رسید، قصاب او را صدا کرد و گفت: «مگر نمی خواهی گوشت بگیری که چنین با عجله رد می شوی؟»
قصاب وقتی پاسخ منفی مرد مؤمن را شنید، گفت: «اما من امروز گوشت خوبی دارم، که از روزهای قبل مناسب تر است.»
و مرد مؤمن به قصاب گفت که به علت نداشتن پول، نمی تواند گوشت بخرد.
قصاب هم جوانمردی کرد و گفت: «ایرادی ندارد، من به تو نسیه جنس می فروشم. هروقت پول تهیه کردی، قرض خودت را پرداخت کن .»
اما شخص عابد و پرهیزکار از گرفتن گوشت خودداری کرد و گفت: « به جای آنکه به شما قول بدهم که بعد پول را بپردازم، به شکم خود وعده می دهم که بعدا گوشت برایش تهیه کنم !»
« تحمل کردن مشکلات و سختی ها، ارزشمندتر و بهتر از آن است که انسان از دیگران قرض کرده، و مشکلات خود را برطرف نماید. »(۵۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۶تا۴۷/
در «بصره» شخصی بود که «مرد معطر» لقب یافته بود. این جوان که بسیار زیباروی بود، همیشه بدون اینکه عطر به خود بزند، معطر و خوشبو بود، و هرجا که می رفت بوی عطر او فضا را پر می کرد، بطوری که باعث شهرت او در شهر شده بود.
علت خوشبو شدن وی را چنین نقل کرده اند که این جوان روزی، از پدرش سرمایه ای درخواست کرد که با آن به کسب و کار بپردازد.
و پدرش هم مقداری طلا و جواهر و کالاهای دیگر در اختیار وی گذارد. و او در بازار مشغول به کار شد.
یک روز پیرزنی به حجره اش رفت و اجناس زیادی را خرید و سپس به او گفت: «ای جوان، تو نیرومند و قوی هستی و من پیرزنی ناتوان و فرسوده، اگر به من کمک کنی و این اجناس را به منزل من برسانی بسیار به من لطف کردی.»
مغازه دار قبول کرد و با پیرزن به راه افتاد. چون به منزل پیرزن رسید، داخل شد و پیرزن هم بدون اینکه جوان متوجه شود، در را از پشت قفل کرد و به او گفت: « لطفا این اجناس را به طبقه بالا ببر. جوان بالا رفت و داخل یک اطاق شد. در آنجا زنی را دید و زن از او تقاضای زنا کرد. و به او گفت: « غرض از آوردن تو به اینجا همین است.»
جوان با دیدن این وضع برای فراز از گناه از زن خواست که اجازه دهد به مستراح رفته و بازگردد. وقتی به آنجا رفت، سرتا پای خود را آغشته به کثافات کرد و بازگشت.
وقتی وارد اطاق شد زن که از دیدن او بسیار متنفر شده بود، او را از خود دور کرد و به خدمتکارش دستور داد جوان را از خانه اش بیرون کند.
جوان به خانه اش رفت و خود را شستشو داد.
شب چون خوابید، در عالم رؤیا فرشته ای به دیدار او رفت و گفت: «خداوند از کار امروز تو راضی و خشنود گشت.» بعد با دست تمام بدنش را مسح کرد و آن را معطر گردانید.
« در برابر یک ساعت که خود را متعفن کرد، خداوند به او عزتی داد که همیشه معطر شد.»(۵۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۸۵تا۸۶/
مرحوم «میرزا محمد تقی شیرازی» مجسمه زهد و تقوا و پرهیزکاری بود. در طول زندگی اش هرگز دیده نشد که از کسی چیزی را طلب کند. حتی وقتی که در خانه، گرسنه و تشنه بسر می برد، از اهل خانه چیزی نمی خواست و مدتها به همان حال می ماند تا آنکه اهل خانه چیزی نزد وی ببرند.(۵۴)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۱۴/
روزی «حسین بن ابوالعلاء» از بزرگان و اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام، برای انجام مناسک حج به سوی «مکه» حرکت کرد. در راه هر روز گوسفندی را می خرید و دوستانش را اطعام می نمود.
پس از فراغت از اعمال حج، به «مدینه» رفت و خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف شد.
وقتی سلام کرد، حضرت پس از جواب دادن به او فرمود: «وای بر تو ای حسین ! با این کار، تو مؤمنین را ذلیل کردی .»
حسین عرض کرد: «آقا، مگر چه خطایی از من سر زده است ؟ »
حضرت صادق علیه السلام فرمود : «شنیده ام در بین راه سفر به بیت الله الحرام روزی یک گوسفند می خریدی و قربانی می کردی.»
عرض کرد: «خدای من گواه است که در این امر هیچ غرضی، مگر رضای خداوند در کار نبود. »
امام علیه السلام فرمود: «می دانم، ولی فکر نکردی که بین افرادی که در قافله شما بودند، ممکن است کسی باشد که توان انجام دادن آن کار را نداشته باشد و بخاطر همین، خجالت زده و شرمگین شده باشد؟»
حسین بن ابوالعلاء که متوجه اشتباه خود شده بود، توبه کرد و از خدمت حضرت مرخص شد.(۵۵)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۱۹تا۲۲۰/
روز عاشورا سپاه دشمن در مقابل امام حسین علیه السلام صف بسته بودند، تا با سپاه اندک او بجنگند. در این شرایط سخت، افرادی از دشمن ملتمسانه به امام حسین علیه السلام عرض کردند:
انزل علی حکم بنی عمک؛ بیا و تحت فرمان و حکومت پسر عمویت (یزید) قرار بگیر و سازش کن تاتو و همراهانت کشته نشوی.
امام در پاسخ فرمود:
لا والله لا أعطیکم بیدی إعطاء الذلیل ولا آقر فرار العبید
نه به خدا سوگند، هرگز دست دلت بیعت به سوی یزید دراز نمی کنم، و هم چون بردگان فرار نمی کنم.
سپس با صدای بلند فرمود:
با عباد الله انی عذت بربی و ربکم من گل متکبر لایؤمن بیوم الحساب
ای بندگان خدا! من پناه می برم به پروردگار خود و پروردگار شما از هر انسان متکبر و خودخواهی که به روز قیامت معتقد نیست.(۵۶)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۹۸/
وصف شجاعان کربلا از زبان دشمن
شخصی در کربلا جزء سپاه عمر سعد بود. مردی از او پرسید: وای بر تو! چگونه
راضی شدی تا فرزندان رسول خدا را در کربلا بکشی؟!
در پاسخ گفت: سنگ در زیر دندان تو باد، اگر تو هم در کربلا بودی همان
کار را انجام می دادی. گروهی از یاران امام حسین ع بر سر ما ریختند،
دست هایشان بر قبضه شمشیر بود و مانند شیر درنده، سواران ما را از چپ
و راست می زدند. به آنها امان میدادیم نمی پذیرفتند. می خواستند یا از شربت مرگ
بنوشند و یا بر مرگ چیره گردند و اگر ما دست از آنها می کشیدیم، جان همه ما را
گرفته بودند.
سپس گفت: ما کنا فاعلین لأ أم لک؛ ای مادر مرده! اگر جلو آنها را نمی گرفتیم، چه
می شد و چه می کردیم جز این که همه ما نابود شویم؟۲
عمر بن سعد را بهتر بشناسید
حضرت مسلم بن عقیل را دستگیر کردند و نزد ابن زیاد آوردند.
پس از آن که حضرت مسلم * یقین کرد که او را خواهند کشت، خواست وصیت
کند، در آن جا عمر بن سعد را دید، به او فرمود: «بین من و تو خویشاوندی هست،
١. الغدیر، ج ۱، ص ۱۹۸ و احتجاج طبرسی، ج ۲، ص ۱۹.
٢. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۳، ص ۲۶۳. |
ص: ۳۰۰
۱- در برخی نسخه ها: قصابی
۲- در برخی نسخه ها: قصاب.
۳- بواب: دربان.
۴- گلستان / باب سوم، حکایت ۸.
۵- داستان راستان ۱/ ۹۹ – ۱۰۲؛ به نقل از: بحار الأنوار (چاپ کمپانی) ۸۲/ ۱۱ (حالات امام باقر).
۶- سعدی
۷- محمد بن زید بن اسماعیل برادر سید حسن داعی کبیر است که پس از داعی در سال ۲۷۱ جانشین او شد و در سال ۲۸۷ با محمد بن هارون سردار اسماعیل سامانی جنگ کرد و کشته شد.
۸- پند تاریخ ۳/ ۱۰۹ – ۱۱۲.
۹- نساء / ۱۴۱، ترجمه: و خداوند هرگز کافران را بر مؤمنان تسلطی نداده است.
۱۰- مائده / ۵۱، ترجمه: یهود و نصاری را ولی او دوست و تکیه گاه خود انتخاب نکنید.
۱۱- مردان علم در میدان عمل۴/ ۳۳۱ – ۳۳۲؛ به نقل از: مکتوبات و اعلامیه ها پیرامون شیخ شهید ۲/ ۳۶۲.
۱۲- یعنی بیماری
۱۳- در چند سطر پیش آمده: «لباس خود از گیاه ساخته »و در این جا «خوردن گیاه» مطرح شده است، ظاهرأ مغایرت دارد؛ مگر این که بگوییم هم لباسش از گیاه بوده و هم خوراکش.
۱۴- شیخ اجل سعدی گوید: دو برادر بکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازو، نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت، رهایی یابی که خردمندان گفته اند نان خود خوردن و نشستن، به که کمر شمشیر ززین به خدمت بستن. گلستان / باب اول، حکایت ۳۶
۱۵- جوامع الحکایات / ۲۸۴.
۱۶- تافته، سرخ.
۱۷- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲۴۱/۱ ؛ به نقل از: تتمه المنتهی / ۱۸۱.
۱۸- بقره / ۱۴۸، مائده / ۴۸، ترجمه: در نیکیها و اعمال خیر بر یکدیگر سبقت جویید.
۱۹- آل عمران / ۱۳۳، ترجمه: و شتاب کنید برای رسیدن به آمرزش پروردگارتان.
۲۰- این شیوه تندخوانی آیات را، «تحریر» (حدر یا ځدیر) می نامند.
۲۱- ماهنامه ی بشارت شماره ی۳/ ۲۸ – ۲۹.
۲۲- این مصرع را شرطی بخوانید نه خبری.
۲۳- گلستان / باب سوم، حکایت ۱۳.
۲۴- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۲۵۹ – ۲۶۰؛ به نقل از: سفینه البحار ۱/ ۳۱۷ .
۲۵- پند تاریخ ۳/ ۱۱۲ – ۱۱۶؛ به نقل از: روضات الجنات / ۵۷۷. آنچه در این جا لازم است ذکر شود توضیحی است که عالم جلیل مرحوم سید نعمت الله جزائری در ذیل این داستان در کتاب مقامات النجاه خود نوشته است، می فرماید: گویا وزیر ابی محمد فخر الملک مهلبی معنای بلندهمتی را نمی دانسته که به سید مرتضی این گونه نسبت می دهد، در صورتی ممکن بود ایرادی به سید وارد شود که از مال خود وزیر درخواست چنین مقداری را نماید و حال این که عمل سید مرتضی دلیل است بر بلندهمتی او؛ زیرا از کار بی فایده نسبت به ملک خود جلوگیری کرده است، بلکه اگر این تدارک را نمی کرد و سهمیه را بر سایر مالکان تحمیل می کرد ابراد بر او وارد بود چنانچه در حدیث وارد شده است: مؤمن باید در حفظ مال خود حریص باشد تا آن که مال را در راه خدا و طاعت او انفاق نماید، همان طور که ابوطالب بن عبد المطلب جد سید همین طور بود، وقتی میهمانی بر او وارد می شد با کسی درخواست بذا، و بخشش می کرد آن، شتران یا گوسفندان را با چوپانش به او می بخشید. چگونه می شود این سخنان را به سید مرتضی نسبت داد با این که در شرح حال ایشان نوشته اند: کتابهایی را به قیمت ده هزار دینار خرید. هنگامی که آنها را ورق می زد پشت جلد کتابی این شعر را مشاهده کرد: وقد تحوج الحاجات یا أم مالک إلی بیع أوراق بهن ضنین منظور از شعر این است که احتیاج، مرا به فروش این کتاب ها واداشت با این که مایل نبودم. سید فورا دستور داد کتاب ها را به صاحبش رد کنند و پول را به او بخشید. کجا است همت ایشان و همت وزیر که هزار دینار برای مثل سید رضی بفرستد و آن را زیاد فرض کند و از بازگشت هزار دینار نیز خوشحال گردد. پند تاریخ ۳/ ۱۱۵ ؛ به نقل از: روضات الجنات
۲۶- سعدی
۲۷- مثیر الاحزان /۲۱
۲۸- امام علیه السلام فرمود:.. ذلیل تر از کهنه پارهی کنیزان (پارچه ای که زنان در ایام عادت ماهیانه استفاده می کنند و به خون آلوده می شود).
۲۹- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۲۶۲ ؛ به نقل از: مروج الذهب (مسعودی) ۳/ ۱۳۷
۳۰- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۲۶۳ – ۲۶۴؛ به نقل از: الغدیر ۱۰ / ۲۲۳
۳۱- حجامتگر یا حجام: خونگیر.
۳۲- پند تاریخ ۳/ ۱۱۶ – ۱۲۲؛ به نقل از: ثمرات الأوراق
۳۳- پند تاریخ ۳/ ۱۲۲؛ به نقل از: روضه الصفا (احوال حضرت هودی علیه السلام).
۳۴- پند تاریخ ۳/ ۱۲۳؛ به نقل از: تتمه المنتهی /۲۱۷.
۳۵- نگرفتن.
۳۶- انوری
۳۷- پند تاریخ ۳/ ۱۲۳- ۱۲۴؛ به نقل از: مقتل خوارزمی ۲/ ۷۵.
۳۸- الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب.
۳۹- پند تاریخ ۳/ ۱۲۴-۱۲۷.
۴۰- پند تاریخ۱۲۷/۳ – ۱۲۸؛ به نقل از: بحار الانوار ۱۱ / ۲۵۵.
۴۱- پند تاریخ ۳/ ۱۲۹ – ۱۳۰؛ به نقل از: وافی ۲/ ۱۳۹.
۴۲- صائب.
۴۳- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۵۳۶ – ۵۳۷، به نقل از: طرائق الحقایق ۱ / ۳۳۶.
۴۴- داستان راستان ۱ / ۳۶-۳۷
۴۵- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۵۰ – ۵۱: به نقل از: حکایت های گلستان / ۱۵۹.
۴۶- بن علت را مرحوم صدوق از امام کاظم علیه السلام نقل کرده است.
۴۷- صافات /۱۰۲
۴۸- یکصد موضوع، پانصد داستان ۴۹۰/۱-۵۵۰ : به نقل از: تاریخ انبیاء ۶۹/۱
۴۹- پند تاریخ ۴/ ۱۳۰ – ۱۳۳؛ به نقل از: فروع کافی ۴/ ۲۴.
۵۰- صائب
۵۱- پند تاریخ ۱۳۵/۴ ؛ به نقل از: فروع کافی ۰۲۱/۴
۵۲- فاتحه الکتاب — ۱۹۴
۵۳- معارفی از قرآن – صفحه ۹۱
۵۴- بندگی راز آفرینش، جلد اول صفحه ۱۱۵
۵۵- معراج – صفحه ۲۹۵
۵۶- بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۱۹۱.
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۰۰/
در آن هنگام که بازماندگان شهدای کربلا را همراه با سرهای بریده شهیدان به کوفه آوردند و به مجلس عبیدالله بن زیاد وارد نمودند، مختار هم چنان در زندان به سر می برد.
ابن زیاد برای این که دل مختار را بسوزاند، دستور داد او را از زندان به مجلس خود بیاورند. مختار را کشان کشان با وضع اسف باری به مجلس ابن زیاد آوردند.
هنگامی که وارد مجلس شد، دریافت که امام حسین علیه السلام کشته شده و اهل بیت او اسیر شده اند و سر بریده امام در میان طشت است. بسیار ناراحت شد و از شدت غم، بی هوش گردید، وقتی به هوش آمد، با کمال شجاعت بر سر ابن زیاد فریاد کشید: ای حرام زاده! به زودی دمار از روزگار شما در می آورم و ۳۸۰ هزار نفر از بنی امیه را خواهم کشت.
ابن زیاد خشمگین شد و به قتل او فرمان داد.
حاضران می دانستند که کشتن مختار صلاح نیست و تشنج تازهای ایجاد می کند، لذا به ابن زیاد گفتند: کشتن مختار موجب بروز فتنه عظیم می گردد و صلاح نیست. ابن زیاد از کشتن مختار منصرف شد و دستور داد او را به زندان باز گرداندند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۴/
کاروان حسینی، از مکه به سوی عراق رهسپار بودند، وقتی به منزلگاه «ذو حسم» رسیدند، به سپاه هزار نفری حربن یزید ریاحی» برخورد نمودند که از طرف عبیدالله بن زیاد برای جلوگیری امام و یارانش از ورود به کوفه، حرکت کرده بودند.
پس از گفت و گوهای بسیاری که بین امام و حر، رد و بدل شد، سرانجام «حر» به صورت خیرخواهی گفت:
انی اذکرک الله فی نفسک، فانی آشهد لئن قاتلت لتقتلن
به خاطر خدا مراقب جانت باش، زیرا من گواهی میدهم که اگر با این گروه، جنگ کنی کشته می شوی.
امام حسین علیه السلام در پاسخ فرمود: آفبالموت تخوفنی، آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ اگر مرا بکشید، آیا برای شما مرگ نیست؟ من همان چیزی می گویم که یکی از مسلمانان قبیله اوس که می خواست در جنگی به یاری رسول خدا صلی الله علیه واله بشتابد و پسر عمویش به او گفت: کجا می روی، کشتن در کار است؟ در پاسخ گفت:
سامضی وما بالموت عار علی الفتی
اذا ما نوی حقه وجاهد مسلما
وواسی الرجال الصالحین بنفسه
وفارق مثبورا وخالف مجرما
فان عشت لم اندم و آن مت لم الم
کفی بک ذلا أن تعیش و ترغما
من از این راه که در پیش گرفته ام می روم و مرگ در راه هدف عار و ننگ نیست ؛ مرگی که بر اساس نیت پاک و پیکار مخلصانه اسلامی انجام گیرد.
مرگ همگام مردان صالح، که جانشان را ایثار می کنند و خط خود را از خط گمراهان و گنه کاران جدا ساخته اند.
آری من حرکت می کنم، اگر زنده بمانم، پشیمان نیستم و اگر کشته شوم مورد ملامت نخواهم بود. ذلت و ننگ برای تو است که زنده بمانی و سرافکنده باشی.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۳۲تا۳۳۳/
محدث کبیر، شیخ حر عاملی در کتاب «الجواهر السنیه فی الأحادیث القدسیه » می نویسد: شیخ صدوق [یا چند واسطه ] از حفص بن غیاث نخعی قاضی نقل می کند که حفص می گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که می فرمود: حضرت موسی در حال مناجات با پروردگار بود که ابلیس به سراغش آمد، در این هنگام یکی از فرشتگان به ابلیس گفت: به او که در این حال است و مشغول مناجات با پروردگارش، چه امیدی داری؟
ابلیس پاسخ داد: همان امیدی را دارم که به پدرش آدم در بهشت داشتم.(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۱۸۶ /صفحه ۱۸۶/
از حلیمه سعدیه روایت شده که گفت: وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه واله که یک ساله شد، لب به سخن گشود و کلامی فرمود که خوب تر از آن نشنیده بودم؛ فرمود: قدوس قدوس نامت العیون و الرحمن لا تأخذه سنه ولا نؤم؛ یعنی خدا پاک و منزه از هر نقصی است؛ چشمها به خواب رفتند و او را چرت و خواب فرا نمی گیرد.
حلیمه در ادامه می گوید: زنی به من مشتی خرما به عنوان صدقه داد؛ از او گرفتم و آن حضرت که در سن سه سالگی بود، آن صدقه را رد کرد و فرمود: یا أم لا تأکلی الصدقه فقد عظمت نعمتک و کثر خیرک فإنی لا آکل صدقه؛ یعنی ای مادر! صدقه نخور؛ زیرا درهای نعمت بر روی تو باز شده و خیر فراوانی به تو رسیده است و من هرگز صدقه نمی خورم.
حلیمه می گوید: به خدا قسم بعد از شنیدن آن دیگر از کسی صدقه قبول نکردم.(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۸۸ /صفحه ۳۹۴/
امام علی بن ابی طالب در نهج البلاغه در بارهی راه و رسم زندگی پیامبر اسلام و پیروی کردن از آن بزرگوار چنین می فرماید: پس به پیامبر پاکیزه و پاک خود اقتدا کن که راه و رسم او الگویی است برای الگوطلبان و مایه فخر و بزرگی است برای کسی که خواهان بزرگواری باشد و محبوب ترین بنده نزد خدا کسی است که از پیامبرش پیروی کند و گام بر جایگاه قدم او نهد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه واله از دنیا چندان نخورد که دهان را پر کند و به دنیا با گوشه چشم نگریست.
دو پهلویش از تمام مردم فرو رفته تر و شکمش از همه خالی تر بود. دنیا را به او نشان دادند؛
اما نپذیرفت و چون دانست خدا چیزی را دشمن می دارد، آن را دشمن داشت و چیزی را که خدا خوار شمرده، آن را خوار انگاشت و چیزی را که خدا کوچک شمرده، کوچک و ناچیز می دانست. اگر در ما نباشد جز آن که آنچه را خدا و پیامبرش دشمن می دارند، دوست بداریم یا آنچه را خدا و پیامبرش کوچک شمارند، بزرگ بداریم برای نشان دادن دشمنی ما با خدا و سرپیچی از فرمان های او کافی بود.
همانا پیامبرصلی الله علیه واله بر روی زمین می نشست و غذا می خورد و چون برده، ساده می نشست و با دست خود کفش خود را وصله می زد و جامه خود را با دست خود می دوخت و بر الاغ برهنه (بی پالان) می نشست و دیگری را پشت سر خود سوار می کرد. پرده ای بر درب خانه او آویخته بود که نقش و تصویرها در آن بود، به یکی از همسرانش فرمود: این پرده را از برابر چشمان من دور کن که هر گاه نگاهم به آن می افتد، به یاد دنیا و زینت های آن می افتم.
پیامبرصلی الله علیه واله با دل از دنیا روی گرداند و یادش را از جان خود ریشه کن کرد و همواره دوست داشت تا جاذبه های دنیا از دیدگانش پنهان ماند و از آن لباس زیبایی تهیه نکند و آن را قرارگاه دایمی خود نداند و امید ماندن در دنیا نداشته باشد پس یاد دنیا را از جان خویش بیرون کرد و دل از دنیا برکند و چشم از دنیا پوشاند.
و چنین است کسی که چیزی را دشمن دارد، خوش ندارد به آن بنگرد با نام آن نزد او بر زبان آورده شود. در زندگانی رسول خدا صلی الله علیه واله برای تو نشانه هایی است که تو را به زشتی ها و عیب های دنیا راهنمایی کند؛ زیرا پیامبرصلی الله علیه واله با نزدیکان خود گرسنه بسر می برد و با آن که مقام و منزلت بزرگی داشت، زینت های دنیا از دیده او دور ماند. پس تفکرکننده ای باید با عقل خویش به درستی اندیشه کند که آیا خدا محمد صلی الله علیه والهرا به داشتن این صفات اکرام فرمود یا او را خوار کرد؟ اگر بگوید خوار کرد، دروغ گفته و بهتانی بزرگ زده است و اگر بگوید او را اکرام کرد، پس بداند خدا کسی را خوار شمرد که دنیا را برای او گستراند و از نزدیک ترین مردم به خودش دور نگهداشت. پس پیروی کننده باید از پیامبرصلی الله علیه واله پیروی کند و به دنبال او راه رود و قدم بر جای قدم او بگذارد وگرنه از هلاکت ایمن نمی باشد که همانا خداوند محمد صلی الله علیه واله را نشانه قیامت و مژده دهنده بهشت و ترساننده از کیفر جهنم قرار داد.
پیامبر با شکمی گرسنه از دنیا رنت و با سلامت جسم و جان وارد آخرت شد و کاخ های مجلل نساخت (سنگی بر سنگی نگذاشت) تا جهان را ترک گفت و دعوت پروردگارش را پذیرفت.
وه! چه بزرگ است متنی که حدا با بعثت پیامبر بر ما نهاده و چنین نعمت بزرگی به ما عطا فرمود. رهبر پیشتازی که باید او را پیروی کنیم و پیشوایی که باید راه او را تداوم بخشیم.
به خدا سوگند آن قدر این پیراهن پشمین را وصله زدم که از پینه کننده آن شرمسارم.
یکی به من گفت: آیا آن را دور نمی افکنی ؟! گفتم: از من دور شو؛ صبحگاهان رهروان شب ستایش می شوند.(۵)(و آینده از آن استقامت کنندگان است).
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۸۹ /صفحه ۳۹۴تا۳۹۵/
عصر خلافت امیرمؤمنان علی علیه السلام بود. یکی از شیعیان نقل می کند که: آن حضرت را دیدم در حالی که مقداری خرما خریده و با خود به سوی خانه می برد. بعضی از افراد عرض کردند: ای امیرمؤمنان! اجازه بفرمایید تا ما آن را برای شما تا منزلتان بیاوریم. آن حضرت در پاسخ فرمود: (از محبت شما بسیار متشکرم)؛ شخص عیالمند به حمل بار خود از دیگران سزاوارتر است.(۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۰ /صفحه ۳۹۶/
ابن عباس می گوید: در سرزمین «ذی قاره» (۷)) به خدمت امام علی علیه السلام رفتم. آن حضرت در حال پینه زدن کفش خود بود. تا مرا دید، فرمود: قیمت این کفش چقدر است؟ گفتم:
بهایی ندارد. فرمود: به خدا سوگند، همین کفش بی ارزش نزد من از حکومت بر شما محبوب تر است، مگر این که حقی را با آن بپا دارم یا باطلی را دفع نمایم. آن گاه آن حضرت از خیمه بیرون آمد و برای مردم خطبه (۸) خواند.(۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۱ /صفحه ۳۹۶/
روزی شرایط زندگی بر علی علیه السلام و افراد خانواده آن حضرت از نظر معاش زندگی بسیار تنگ شد. امام علی به نیت کارگری از خانه بیرون آمد و جویای کار شد ولی در مدینه کاری پیدا نکرد. سرانجام از مدینه بیرون رفت و در یک و نیم فرصخی مدینه به روستای کوچکی رسید در آن جا دید بانویی خاک را الک کرده و منتظر کارگر است. نزد او رفت و پس از صحبت، قرار بر آن شد که آن حضرت آب بیاورد و آن خاک را گل کرده و برای دیوارکشی آماده سازد و برای هر دلو آب یک عدد خرما دستمزد بگیرد.
آن روز امام علی شانزده دلو آب از چاه بیرون کشید و بر روی خاکها ریخت و آن بانو شانزده عدد خرما به او اجرت داد. حضرت علی پس از اتمام کار و گرفتن اجرت، به مدینه بازگشت و ماجرای آن روز را برای پیامبر اکرم صلی الله علیه واله تعریف نمود. آن گاه به اتفاق پیامبر و افراد خانواده نشستند و آن خرماها را که با زحمت فراوان بدست آمده بود، میل نمودند و گرسنگی آن روزشان برطرف گردید.(۱۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۲ /صفحه ۳۹۶تا۳۹۷/
شخصی به امام حسین علیه السلام گفت: در وجود تو یک نوع کبر و بزرگ نمایی دیده می شود!
امام حسین علیه السلام در پاسخ فرمود: هرگز چنین نیست. مقام کبریایی مخصوص ذات پاک خداست؛ ولی در من «عزت» وجود دارد و خداوند می فرماید: «وَلِلَّهِ الْعِزَّهُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ»(۱۱)، یعنی: «عزت مخصوص خدا و رسول و مؤمنان است.(۱۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۳ /صفحه ۳۹۷/
روزی امام باقرعلیه السلام در یکی از نواحی بیرون مدینه در هوای داغ به بیل زدن و آماده کردن زمین مزرعه اشتغال داشت و بر اثر کار و گرمای زیاد هوا، عرق از پیشانی مبارکش سرازیر بود. شخصی به نام محمد بن منکدر می گوید: به حضور آن حضرت رفتم و سلام کردم در حالی که به زحمت مشغول کار بود، جواب سلامم را داد. عرض کردم: خدا کار تو را سامان بخشد آیا سزا است که بزرگی از بزرگان قریش در این هوای سوزان سرگرم دنیاطلبی شود؟! اگر در همین حال اجل تو فرا رسد، چه کار خواهی کرد؟
امام باقرعلیه السلام در پاسخ من فرمود: هر گاه مرگ به سراغم آید و من در همین حال باشم، در حال اطاعت خداوند به سراغم آمده است که به وسیله کار، معاش خود و افراد خانواده را تأمین می کنم و از تو و دیگران بی نیاز می شوم و من از آن می ترسم که هنگام فرا رسیدن اجل، مشغول گناه باشم.(۱۳)
محمد بن منکدر عرض کرد: راست گفتی خدایت تو را رحمت کند؛ آمده بودم تو را موعظه کنم، ولی تو مرا موعظه کردی.(۱۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۴ /صفحه ۳۹۷/
امام صادق علیه السلام جامه ی زبر کارگری بر تن و بیل در دست داشت و در بوستان خویش سرگرم بود. چنان فعالیت کرده بود که سراپایش غرق عرق بود. در این حال، ابوعمرو شیبانی وارد شد و امام را در آن تعب و رنج مشاهده کرد؛ پیش خود گفت شاید علت این که امام شخصا بیل به دست گرفته و متصدی این کار شده، این است که کسی دیگر نبوده و امام از روی ناچاری، خودش دست به کار شده است. جلو آمد و عرض کرد: این بیل را به من بدهید، من انجام می دهم.
امام فرمود: نه، من اساسأ دوست دارم که مرد برای تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد.(۱۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۵ /صفحه ۳۹۸/
یکی از خلفا به دل درد شدیدی مبتلا شد. بختیشوع – که از پزشکان ماهر آن عصر بود – برای درمان به بالین خلیفه آمد و پس از معاینه، معجونی از دارو درست کرد و به خلیفه داد.
خلیفه آن دارو را مصرف نمود؛ ولی خوب نشد. بختیشوع که از درمان خلیفه ناامید شده بود، گفت: آن چه مربوط به علم پزشکی بود، همان بود که انجام دادم؛ بنابراین درد شما با برنامه طبی درمان نمی شود و همچنان ادامه خواهد داشت، مگر این که شخصی که دعایش به استجابت می رسد و در پیشگاه خدا مقامی دارد، برایتان دعا کند تا بهبودی حاصل نمایید. خلیفه به یکی از دربانان گفت: موسی بن جعفر را به این جا بیاور. او رفت و امام کاظم علیه السلام را به حضور خلیفه آورد. مأمور خلیفه در طی میسر، راز و نیاز و دعای امام کاظم علیه السلام را می شنید. همان دم درد خلیفه برطرف شد و شفا یافت. خلیفه به امام عرض کرد: به حق جدت پیامبر مصطفی صلی الله علیه واله بگو بدانم برای من چگونه دعا کردی؟ امام کاظم علیه السلام فرمود: گفتم اللهمّ کما أریته ذل معصیته فأره عز طاعتی؛ «خدایا! همان گونه که نتیجهی ذلت بار گناه خلیفه را به وی نشان دادی، نتیجه عزت بخش اطاعتم (از تو) را به او بنمایان». به این ترتیب در همین فرصت نیز امام اولا خلیفه را گناهکار خواند و ثانیا به او فهماند که به خاطر گناه و انحراف، در ذلت و بیچارگی است و آن حضرت به خاطر اطاعت پروردگار، عزیز و ارجمند است.(۱۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۶ /صفحه ۳۹۸/
در آن هنگام که امام کاظم علیه السلام در زندان بسیار سخت «سندی بن شاهک» بود، هارون روزی حاجب (وزیر دربارش) را به زندان نزد امام فرستاد و توسط ربیع به آن حضرت چنین پیغام داد: من ربیع را مأمور کردم تا هر گونه غذایی که خواستی برای تو آماده سازد؛آنچه میل داری بدون مضایقه از او بخواه.
ربیع به زندان رفت دید امام مشغول نماز است، صبر کرد تا نماز امام تمام شود ولی همین که نماز امام تمام می شد بی درنگ برمی خاست و به نماز دیگر مشغول می شد.
سرانجام ربیع در آخرین جمله یکی از نمازهای امام، به پیش آمد و پیام هارون را به امام کاظم ابلاغ نمود. آن حضرت بی آن که به ربیع توجهی کند، فرمود: اموالم در نزد من حاضر نیست تا از آن بهرمند گردم و خداوند نیز مرا فردی سائل ( = درخواست کننده) از خلق نیافریده است. سپس بی درنگ برخاست و به نماز ایستاد.
ربیع نزد هارون بازگشت و آنچه دیده و شنیده بود به وی گزارش نمود. هارون به ربیع گفت: نظرت در باره موسی بن جعفر چیست؟ ربیع پاسخ داد: اگر دایره ای بر زمین کشیده شود و موسی بن جعفر داخل آن گردد و آن گاه بگوید که از آن خارج نمی شوم، هرگز از آن خارج نمی گردد. هارون گفت: راست می گویی ای ربیع.(۱۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۷ /صفحه ۳۹۹/
در آن هنگام که امام کاظم علیه السلام در زندان و در شرایط سخت بود، هارون وزیر خود یحیی بن خالد برمکی را طلبید و به او چنین دستور داد: به زندان برو و موسی بن جعفر را از غل و زنجیر آزاد و سلام مرا به او برسان و بگو که پسر عمویت (هارون) می گوید قبلا من سوگند یاد کرده ام که تو را آزاد نسازم تا آن که اقرار کنی که با من بد رفتار کرده ای و بدین جهت از من درخواست عفو نمایی. اقرار تو موجب ننگ برای تو نیست و درخواست تو از من موجب نقص و عیب تو نخواهد بود. این پیام رسان من یحیی بن خالد مورد اطمینان من و وزیر من است؛ از او درخواست عفو کن به مقداری که مرا از مسؤولیت سوگند ( عدم آزادی تو) برهاند. آن گاه به سلامت به هر جا که می خواهی برو. یحیی به زندان رفت و پیام هارون را به حضرت کاظم رساند. امام کاظم علیه السلام به یحیی چنین فرمود: ای اباعلی! مرگ من فرا رسیده و بیش از یک هفته بیشتر در دنیا نخواهم ماند. از جانب من به هارون بگو: روز جمعه فرستاده من نزد تو می آید و آنچه را (در مورد وفات من) دیده به تو خبر می دهد و تو به زودی در فردای قیامت در پیشگاه عدل الهی زانو بر زمین می نهی و در آن جا روشن خواهد شد که ظالم و ستمگر (و بد رفتار) کیست. همان گونه که آن حضرت فرموده بودند، حضرتش در روز جمعه به لقاء پروردگار پیوست. به این ترتیب آن حضرت در سخت ترین شرایط با کمال صلابت در برابر هارون ستمگر ایستاد و حتی یک کلمه تقاضا نکرد و مرگ با عزت را بر زندگی ذلت بار ترجیح داد.(۱۸)(زیرا او فرزند خلف همان شهیدی بود که فرمود: هیهات منا الذله).
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۸ /صفحه ۳۹۹تا۴۰۰/
امام کاظم علیه السلام در زمینی که متعلق به شخص خودش بود مشغول کار و اصلاح زمین بود.
فعالیت زیاد، عرق امام را از تمام بدنش جاری ساخته بود. علی بن ابی حمزه بطائنی در این وقت سر رسید و عرض کرد: قربانت گردم! چرا این کار را به عهده دیگران نمی گذاری؟
حضرت فرمود: چرا به عهده دیگران بگذارم؟ افراد از من بهتر همواره از این کارها می کرده اند.
بطائنی پرسید: مثلا چه کسانی؟ حضرت فرمود: رسول خدا و امیر مؤمنان و همه پدران و اجدادم. اساس کار و فعالیت در زمین از سنن پیغمبران و اوصیای پیغمبران و بندگان شایسته خداوند است. (۱۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹۹ /صفحه ۴۰۰/
یکی از اصحاب حضرت رضا علیه السلام می گوید: پول بسیاری به حضور آن حضرت بردم ولی آن حضرت شادمان نشد. من غمگین شدم و با خود گفتم «چنان پول هنگفتی نزد آن حضرت می برم، ولی ایشان شادمان نمی شود!» امام وقتی مرا غمگین یافت، به غلامش فرمود: آفتابه و تشت بیاور. غلام آن را حاضر کرد. آن گاه خود آن حضرت روی تخت نشست و به غلام فرمود: آب بریز. غلام آب می ریخت در این هنگام دیدم از لای انگشتان آن حضرت، تکه های طلا میان تشت می ریزد! امام رضا رو به من کرد و فرمود: کسی که چنین قدرتی دارد (که از لای انگشتان طلا می ریزد) به پولی که تو برایش آورده ای، اعتنایی ندارد تا خوشنود شود!(۲۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۰ /صفحه ۴۰۰تا۴۰۱/
محمد بن ریان می گوید: مأمون عباسی – هفتمین حکمران عباسی – پس از شهادت امام رضا علیه السلام می خواست امام جواد علیه السلام را جزو اطرافیان خود نموده و ایشان را به عنوان یکی از رجال دنیا طلب و از مشاوران مخصوص حکومت طاغوتی خویش معرفی نماید. مأمون برای دستیابی به این هدف، نقشه ها کشید و روش های گوناگونی به کار برد، ولی نتیجه ای نگرفت. تا این که نقشه ای دیگر را اجرا کرد و آن نقشه این بود که هنگام فرستادن دخترش ام الفضل به عنوان عروس به خانه ی زفاف حضرت جواد علیه السلام، دویست نفر از زیباترین کنیزکان خود را طلبید و به هر یک از آنها جامی داد که داخل آن گوهری (مثلا یک سکه طلا) بود تا هنگامی که حضرت جواد علیه السلام بر روی صندلی دامادی نشستند، آن دختران زیبارو یکی پس از دیگری پیش بیایند و آن گوهر را به حضرت نشان دهند تا آن حضرت آن گوهرها را بردارند. آن دختران چنین کردند؛ ولی حضرت جواد علیه السلام به هیچ یک از آن دختران و گوهرها، توجهی نفرمود.(۲۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۱ /صفحه ۴۰۱/
مرد به گذشته ی پرمشقت خویش می اندیشید؛ به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانهی زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر می کرد که چگونه یک جمله ی کوتاه – فقط یک جمله – که در سه نوبت پرده ی گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند، نجات داد.
او یکی از صحابهی رسول اکرم صلی الله علیه واله بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم صلی الله علیه واله شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند. با همین نیت رفت؛ ولی قبل از آن که حاجت خود را بگوید، این جمله از زبان رسول اکرم صلی الله علیه واله به گوشش خورد: «هر کس از ما کمکی بخواهد، ما به او کمک می کنیم، ولی اگر بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند، خداوند او را بی نیاز می کند».
آن روز چیزی نگفت و به خانه ی خویش برگشت. باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود رو به رو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم صلی الله علیه واله حاضر شد. آن روز هم همان جمله را از آن حضرت شنید [هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد، خداوند او را بی نیاز می کند.]
این دفعه نیز بدون این که حاجت خود را بگوید، به خانه برگشت و چون خود را همچنان در چنگال فقر، ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم صلی الله علیه واله رفت. باز هم لب های رسول اکرم صلی الله علیه واله به حرکت در آمد و با همان آهنگ – که به دل، قوت و به روح، اطمینان می بخشید – همان جمله را تکرار کرد.
مرد این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیش تری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی خارج شد با قدم های مطمئن تری راه می رفت. با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت؛ به خدا تکیه می کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده، استفاده می کنم و از او می خواهم که مرا در کاری که پیش می گیرم موفق گرداند و بی نیاز سازد. با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزم جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه ای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد. روزی رسول اکرم صلی الله علیه واله به او رسید و تبسم کنان فرمود: «نگفتم هر کس از ما کمکی بخواهد، ما به او کمک می دهیم؛ ولی اگر بی نیازی بورزد، خداوند او را بی نیاز می کند؟»(۲۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۲ /صفحه ۴۰۲تا۴۰۳/
روزی از روزها همین که رسول اکرم صلی الله علیه واله و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند، تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را سر بریده و آماده کنند. یکی از اصحاب گفت: سر بریدن گوسفند با من. دیگری گفت: کندن پوست آن با من. سومی گفت: پختن گوشت آن با من. بدین ترتیب هر یک از اصحاب کاری را بر عهده گرفتند. رسول اکرم صلی الله علیه واله نیز فرمود: جمع کردن هیزم از صحرا با من. جمعیت خطاب به آن حضرت یک صدا گفتند: یا رسول الله! شما زحمت نکشید و راحت بنشینید ما خودمان با کمال افتخار همه این کارها را انجام می دهیم. رسول اکرم فرمود: می دانم که شما انجام می دهید ولی خدا دوست نمی دارد که بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قایل شده باشد. سپس آن حضرت به طرف صحرا رفت و به مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد.(۲۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۳ /صفحه ۴۰۳/
ابو ایوب انصاری – میزبان پیامبر در مدینه – می گوید: شبی برای آن حضرت غذایی همراه پیاز و سیر آماده کردیم و به حضور ایشان بردیم. پیامبر از آن غذا میل نفرمود و آن را رد کرد. ما جای انگشتان آن حضرت را در آن غذا ندیدیم. من بی تابانه به حضورش رفته و عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت! چرا از آن غذا نخوردی و جای دست شما در آن غذا نبود تا با خوردن آن قسمت، طلب برکت کنیم؟ رسول اکرم صلی الله علیه واله در پاسخ من فرمود: آری.
غذای امروز «سیر» داشت و چون من در اجتماع شرکت می کنم و مردم از نزدیک با من تماس گرفته و با من سخن می گویند، از خوردن چنین غذایی معذورم. ابو ایوب می گوید:
ما آن غذا را خوردیم و از آن پس چنان غذایی برای پیامبرصلی الله علیه واله آماده نکردیم.(۲۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۴ /صفحه۴۰۳تا۴۰۴/
نقل شده است که: پیامبر اکرم صلی الله علیه واله همراه با اصحاب خویش در اتاقی نشسته بودند که ناگاه جریر بن عبد الله – که فرد باشخصیتی بود به وارد شد؛ اما جایی برای نشستن نیافت، لذا در آستانه ی در نشست. حضرت رسول، عبای خود را برداشته به او داد تا بر روی آن بنشیند. جریر عبای پیامبر را گرفت و بوسید و به پیامبر برگرداند و گفت: من روی لباس شما نمی نشینم. امیدوارم همان گونه که مرا احترام کردید، خداوند شما را گرامی بدارد. آن گاه حضرت خطاب به حاضران فرمود: إذا أتاکم کریم قوم فأکرموه «هر گاه شخص محترمی نزد شما آمد، او را احترام کنید».(۲۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۵ /صفحه ۴۰۴/
علی علیه السلام هنگامی که به سوی کوفه می آمد، وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند.
کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور می کند؛
به اسقبالش شتافتند. هنگامی که مرکب علی به راه افتاد، آنها در جلو مرکب علی شروع کردند به دویدن. علی آنها را طلبید و پرسید: چرا می دوید، این چه کاری است که می کنید؟!
گفتند: این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود می کنیم.
این سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمول بوده است.
امام فرمود: این کار، شما را در دنیا به رنج می اندازد و در آخرت به شقاوت می کشاند.
همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار می کند، خودداری کنید. به علاوه این کارها چه فایده ای به حال آن افراد دارد؟(۲۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۶ /صفحه ۴۰۴/
یکی از نیازمندان به نام حارث، شبی به محضر حضرت علی علیه السلام رفت و در خلال گفتگو عرض کرد: نیازی دارم. امام علیعلیه السلام به او فرمود: آیا مرا برای بیان حاجت خود شایسته می دانی؟ حارث گفت: آری البته؛ خدا به شما جزای خیر دهد. ناگهان آن حضرت برخاست و چراغ را خاموش کرد و با مهر و محبت مخصوص، خود را به حارث نزدیک نمود و فرمود: آیا می دانی چرا چراغ را خاموش کردم؟ از این رو خاموش کردم تا بدون ملاحظه و اظهار شرمندگی هر چه در دل داری بگویی و من خواری احتیاج (ذلت سؤال) را در چهره تو نبینم. اکنون هر نیازی داری، بیان کن که من از رسول خدا صلی الله علیه واله شنیدم که فرمود: هر گاه حوائج مردم در دل دیگری سپرده شد، یک امانت الهی است که باید ( برای حفظ آبروی شخص نیازمند )آن را افشا نکند که (تنها) در این فرض به پاداش آن خواهد رسید.(۲۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۷ /صفحه ۴۰۴تا۴۰۵/
عایشه همسر رسول اکرم در حضور آن حضرت نشسته بود که مردی یهودی وارد شد.
هنگام ورود به جای «سلام علیکم» گفت: «السام علیکم». یعنی مرگ بر شما! طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد، او هم به جای سلام، گفت: «السام علیکم». معلوم بود که تصادفی نیست. نقشه ای است که با زبان، رسول اکرم را آزار دهند. عایشه سخت خشمناک شد و فریاد برآورد که: مرگ بر خود شما و …. رسول اکرم فرمود: ای عایشه! ناسزا مگو. ناسزا اگر مجسم گردد، بدترین و زشت ترین صورت ها را دارد. نرمی و ملایمت و بردباری روی هر چه گذاشته شود، آن را زیبا می کند و زینت می دهد و از روی هر چیزی برداشته شود، از قشنگی و زیبایی آن می کاهد. چرا عصبی و خشمگین شدی؟ عایشه گفت: مگر نمی بینی یا رسول الله که این ها با کمال وقاحت و بی شرمی به جای سلام چه می گویند؟! پیامبر فرمود:
چرا؛ من هم در جواب گفتم «علیکم» (بر خود شما)؛ همین مقدار کافی بود.(۲۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۸ /صفحه ۴۰۵/
در آن ایام شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز به استثنای قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد.
در خارج این شهر دو نفر یکی مسلمان و دیگری کتابی [یهودی یا مسیحی یا زردشتی] روزی در راه به یکدیگر برخوردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی به جایی در همان نزدیکی. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.
راه مشترک با صمیمیت در ضمن صحبت ها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند؛ مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود، نرفت و از این طرف که او می رفت، آمد لذا از او پرسید: مگر تو نگفتی که می خواهی به کوفه بروی؟ مسلمان گفت: چرا. کتابی پرسید: پس چرا از این طرف می آیی؟
راه کوفه که از آن طرف است. مسلمان گفت: می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت همراهی کنم؛ پیغمبر ما فرموده هر گاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند، حقی بر یکدیگر پیدا می کنند. اکنون تو حقی بر من پیدا کرده ای. من به خاطر این حق که بر گردن من داری، می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.
کتابی گفت: اوه! پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده است.
تعجب و تحسین مرد کتابی در آن هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد که این رفیق مسلمانش کسی نیست جز خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام. طولی نکشید که همین مرد کتابی مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت.(۲۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰۹ /صفحه ۴۰۵تا۴۰۶/
فقیری از انصار برای تقاضای کمک نزد امام حسین علیه السلام آمد؛ امام قبل از آن که او سخنی بگوید، فرمود: ای برادر انصاری! چهرهی خود را از ذلت تقاضا کردن حفظ کن و حاجت خود را در صفحه ای بنویس. من به خواست خدا آنچه را که مایه ی شادمانیت است به تو خواهم داد. او در کاغذی چنین نوشت: فلان کس، پانصد دینار از من طلب دارد و اصرار می کند که آن را بپردازم. شما با او صحبتی کنید و از او بخواهید تا هنگام تمکن، برای بازپرداخت بدهی به من مهلت دهد.
امام حسین علیه السلام آن نوشته را خواند، سپس به خانه ی خود رفت و کیسه ای محتوی هزار دینار [معادل ده هزار] درهم آورد و به او داد و فرمود: پانصد دینار را به طلبکار بده و بقیه اش را در سایر نیازمندی هایت مصرف کن و هیچ گاه حاجت خود را جز نزد یکی از سه شخص دیندار، جوانمرد یا انسان پاک سرشت، اظهار مکن؛ زیرا شخص دیندار آبروی تو را حفظ می کند و شخص جوانمرد به خاطر جوانمردی اش، حیا می کند که تو را ناامید سازد و انسان پاک سرشت، شرافتش مانع می شود که تو را دست خالی برگرداند و می داند که تو دوست نداری آبرویت ریخته شود.(۳۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۰ /صفحه ۴۰۶تا۴۰۷/
آورده اند: مردی به در سرای امام حسن مجتبی علیه السلام – آمد و گفت: ای پسر پیامبرا من چهارصد درهم بدهکارم. امام حسن علیه السلام دستور فرمود تا چهارصد دینار(۳۱) به او دادند، سپس آن حضرت گریان وارد خانه شد. پرسیدند: چرا می گریید؟ فرمود: از آنچه اندر تفحص (۳۲) حال این مرد کردم تا وی را به ذل (۳۳) سؤال (۳۴) آوردم.(۳۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۱ /صفحه ۴۰۷/
آورده اند که: مادر امام سجاد علیه السلام به نام شهربانو شاه زنان – که دختر یکی از پادشاهان عجم به نام یزدگرد بود . هنگام ولادت و زایمان آن حضرت از دنیا رفت و بعد از آن زن دیگری سرپرستی و پرورش حضرت را عهده دار شد و آن حضرت او را مادر می نامید.
نقل شده است امام سجاد علیه السلام با این زن در یک کاسه غذا نمی خورد، وقتی به آن حضرت عرض کردند: شما که نیکوکارترین مردم هستید، چرا با این مادر هم غذا نمی شوید در حالی که او دوست دارد با شما هم غذا شود؟ امام سجاد علیه السلام در پاسخ فرمود: أکره أن تسبق یدی إلی ما سبقت إلیه عینها فأکون عاقا لها؛ یعنی: نمی پسندم دست من به لقمه ای پیشی بگیرد که او پیش از من به آن نظر افکنده است و در نتیجه با این عمل خاطر او را آزرده سازم و عاق او گردم.(۳۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۲ /صفحه ۴۰۷/
از تلاش های امام سجاد علیه السلام که هم جنبه ی دینی داشت و هم سیاسی، توجه ایشان به قشری بود که به ویژه در عصر امویان مورد شدید ترین فشارهای اجتماعی بوده و از محروم ترین طبقات جامعه ی اسلامی در قرون اولیه به شمار می رفتند؛ این قشر بردگان و کنیزکان اعم از ایرانی، رومی، مصری و سودانی بودند که متحمل سخت ترین کارها شده و از طرف اربابان مورد اهانت های شدید قرار می گرفتند. امام سجاد علیه السلام همانند امیر المؤمنین علیه السلام – که با برخورد اسلامی خویش بخشی از موالی عراق را به سمت خویش جذب کرد – کوشید تا حیثیت اجتماعی این قشر را بالا برد.
یک بار که آن حضرت کنیزکی را آزاد کرد و به عقد خویش درآورد، عبد الملک بن مروان که قصد عیب جویی و استهزای امام را داشت، ایشان را به خاطر این ازدواج مورد سرزنش قرار داد که چگونه تن به چنین کاری داده است. امام سجاد علیه السلام در پاسخ با ذکر آیه ی «لَقَدْ کَانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ»(۳۷) به سیره ی پیامبر اکرم صلی الله علیه واله در مورد «صفیه» اشاره کرد و همچنین یادآور شد که پیامبرصلی الله علیه واله ، دختر عمه ی خویش را به زید بن حارثه داد و بدین ترتیب امام سجاد علیه السلام سیره ی حسنهی پیامبر را که نزد امویان بدین روز افتاده بود، مجددا احیا نمود.(۳۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۳ /صفحه ۴۰۸/
مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود؛ فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی، او را آزار می داد. یک روز در محضر امام صادق علیه السلام لب به شکایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد و گفت: فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور آن را ادا کنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم، بیچاره شدم. متحیرم، گیج شده ام، به هر در بازی می روم به رویم بسته می شود. در آخر از امام تقاضا کرد در باره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته او بگشاید. امام صادق علیه السلام به کنیزکی که آن جا بود فرمود: برو آن کیسه اشرفی که منصور برای ما فرستاده بیاور. کنیزک رفت و فوراکیسه اشرفی را حاضر کرد. آن گاه آن حضرت به مفضل بن قیس فرمود: در این کیسه چهارصد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.
مفضل عرض کرد: مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم، این نبود. مقصودم فقط خواهش دعا بود. امام صادق علیه السلام فرمود: بسیار خوب، دعا هم میکنم؛ اما این نکته را به تو بگویم که هرگز سختیها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن؛ زیرا اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار شکست یافتهای. در نظرها کوچک می شوی. شخصیت و احترام تو از میان می رود. (۳۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۴ /صفحه ۴۰۸تا۴۰۹/
شاید کسی گمان نمی برد که آن دوستی بریده شود و آن دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند، روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از آن اندازه که به نام اصلی خودش بشناسند، به نام دوست و رفیقش می شناختند. معمولا وقتی که می خواستند از او یاد کنند، توجه به نام اصلی اش نداشتند و می گفتند: «رفیق ….
آری او به نام «رفیق امام صادق علیه السلام» معروف شده بود، ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند، غلام سیاهپوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حرکت می کرد؛ در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه کرد؛ غلام را ندید. بعد از چند قدم دیگر، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند؛ باز هم غلام را ندید. سومین بار به پشت سر نگاه کرد؛ هنوز هم از غلام – که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود – خبری نبود. برای مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را دید؛ با خشم به وی گفت: «مادر فلان! کجا بودی؟»
تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق علیه السلام به علامت تعجب دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود: «سبحان الله! به مادرش دشنام میدهی؟ به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟! من خیال می کردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری؛ معلومم شد در تو ورع و تقوایی وجود ندارد.»
گفت: یا بن رسول الله! این غلام اصلا سندی است و مادرش هم از اهل سند است.
خودت میدانی که آنها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به اوتهمت ناروا زده باشم.»
حضرت فرمود: «مادرش کافر بوده که بوده؛ هر قومی سنتی و قانونی در امر ازدواج دارند. وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند، عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شوند.»
امام بعد از این بیان به او فرمود: «دیگر از من دور شو.» بعد از آن، دیگر کسی ندید که امام صادق علیه السلام با او راه برود تا این که مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت.(۴۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۵ /صفحه ۴۰۹تا۴۱۰/
امام صادق علیه السلام با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه ی یکی از خویشاوندان می رفتند. در بین راه بند کفش آن حضرت پاره شد، به طوری که کفش به پای حضرتش بند نمی شد. امام علیه السلام کفش را به دست گرفته و با پای برهنه به راه افتاد. ابن ابی یعفور که از بزرگان صحابهی آن حضرت بود، فورا کفش خویش را از پا در آورد، بند کفش را باز و دست خود را به سوی امام دراز کرد تا آن بند را به امام بدهد تا امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه را طی کند.
امام علیه السلام با حالت خشمناک روی خویش را از وی برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود: اگر یک سختی برای کسی پیش آید، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختی سزاوارتر است؛ معنا ندارد که حادثه ای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری رنج آن را متحمل شود.(۴۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۶ /صفحه ۴۱۰/
یکی از اصحاب حضرت رضا علیه السلام به نام احمد بن محمد بن ابی نصر، به آن حضرت عرض کرد: قربانت گردم! برای اسماعیل بن داوود نامه ای سفارشی بنویس تا مرا ( از اموال دنیا) بهرمند سازد. امام رضا علیه السلام خطاب به احمد فرمود: دریغم می آید که از او و امثال او چیزی تقاضا کنی، ولی در عوض بر اموال من تکیه کن و خود را بی نیاز ساز.(۴۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۷ /صفحه ۴۱۰/
یسع بن حمزه می گوید: در مجلس حضرت رضا علیه السلام بودم؛ جمعیت بسیاری در مجلس حضور داشتند و از آن حضرت سؤال می کردند و از احکام حلال و حرام می پرسیدند و امام رضا پاسخ آنها را می داد. در این میان، ناگهان مردی بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد و سلام کرد و به امام هشتم عرض کرد: «من از دوستان شما و پدر و اجداد پاک شما هستم؛ در سفر حج، پولم تمام شده و خرجی راه ندارم تا به وطنم برسم. اگر امکان دارد، خرجی راه را به من بدهید تا به وطنم برسم، خداوند مرا از نعمت هایش برخوردار نموده است، وقتی به وطن رسیدم، آنچه به من داده اید معادل آن، از جانب شما صدقه می دهم، چون خودم مستحق صدقه نیستم.»
امام رضا علیه السلام به او فرمود: بنشین، خدا به تو لطف کند. سپس امام رو به مردم کرد و به پاسخ سؤال های آنها پرداخت.
پس از مدتی مردم همه رفتند و تنها آن مرد مسافر و من و سلیمان جعفری و خثیمه در خدمت امام ماندیم. امام به ما فرمود: اجازه می دهید به خانه ی اندرون بروم؟ سلیمان عرض کرد: «خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است.»
حضرت برخاست و وارد حجره ای شد و پس از چند دقیقه بازگشت و از پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراسانی کجاست؟ خراسانی برخاست و گفت: این جا هستم.
امام از بالای در دستش را به سوی مسافر دراز کرد و فرمود: این مقدار دینار را بگیر و خرجی راه خود را با آن تأمین کن و این مبلغ مال خودت باشد؛ دیگر لازم نیست از جانب من معادل آن را صدقه بدهی، برو که نه تو مرا ببینی و نه من تو را ببینم.
مسافر خراسانی، پول را گرفت و رفت. سلیمان به امام رضا علیه السلام عرض کرد: «فدایت گردم که عطا کردی و مهربانی فرمودی؛ ولی چرا هنگام پول دادن به مسافر، خود را نشان ندادی و پشت در، خود را مستور نمودی؟! امام در پاسخ فرمود: مخافه أن أری ذل السؤال فی وجهه لقضائی حاجته؛ «از آن ترسیدم که شرمندگی سؤال و درخواست را در چهره ی او بنگرم؛ از این رو که حاجتش را بر می آورم»، آیا سخن رسول خدا صلی الله علیه واله را نشنیده ای که فرمود: المستتر بالحسنه تعد سبعین حجه و المذیع بالسیئه مخذول و المستتر بها مغفور له؛ «پاداش آن کس که کار نیکش را می پوشاند، معادل پاداش هفتاد حج است و آن کس که آشکارا گناه می کند، مورد طرد خداست و آن کس که گناهش را می پوشاند، (در صورت توبه) مورد آمرزش خدا قرار می گیرد.»(۴۳)
١.
ص: ۴۱۱
۱- ملا حبیب الله کاشانی، تذکره الشهداء، ص ۴۰۴.
۲- ارشاد مفید، ص ۲۰۴؛ اعلام الوری، ص ۲۳۰؛ تاریخ طبری، ج ۴، ص ۳۲۵ و مقتل الحسین مقرم، ص ۲۱۵ و ۲۱۶ ناگفته نماند که امام حسین علیه السلام در جریان کربلا، مکرر این اشعار را خوانده و هدف خود را بیان نموده است.
۳- کلیات احادیث قدسی (ترجمه ی الجواهر السنیه فی الأحادیث القدسیه)، ص ۱۱۵.
۴- قطره ای از دریای فضائل اهل بیت (ترجمه کتاب نفیس القطره) ج ۱، ص ۱۳۷؛ به نقل از: کنز الفوائد ج ۱، ص ۱۶۸
۵- نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، ص ۳۰۱، ۳۰۳، خطبه ی ۱۶۰. نکته: «صبحگاهان رهروان شب ستایش می شونده ( فعند الصباح یحمد القوم السری) ضرب المثلی عربی است که معنایش این است که آینده از آن استقامت کنندگان است
۶- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، ص ۲۰۳؛ به نقل از: مجموعه ورام ج ۱، ص ۲۳.
۷- محلی نزدیک بصره
۸- خطبه ی ۳۳ نهج البلاغه.
۹- نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، ص ۸۵ ابتدای خطبهی ۳۳.
۱۰- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۱، ص ۱۷۴-۱۷۳؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۱، ص ۳۳.
۱۱- منافقون. ۸
۱۲- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، ص ۲۰۸؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۴، ص ۱۹۸.
۱۳- أو جائنی الموت وأنا علی هذه الحال جائنی و أنا فی طاعه من الله عز و جل….
۱۴- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۱، ص ۱۷۱ – ۱۷۰؛ به نقل از: فروع کافی ج ۵، ص ۷۴ نکته: نظیر این داستان درباره ی امام صادق علیه السلام نیز نقل شده است. همان، ص ۷۶.
۱۵- داستان راستان ج ۱، ص ۱۶۴؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۱۲۰
۱۶- بیست و پنج اصل از اصول اخلاقی امامان، صص ۲۰۲- ۲۰۱؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۸، ص ۱۴۰.
۱۷- بیست و پنج اصل از اصول اخلاقی امامان، ص ۲۰۳ ۲۰۲؛ به نقل از: انوار البهیه، ص ۳۰۳.
۱۸- داستان راستان ج ۱، ص ۶۷؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۲۶۶.
۱۹- داستان راستان ج ۱، ص ۶۷؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۲۶۶.
۲۰- بیست و پنج اصل از اصول اخلاقی امامان، ص ۲۲۰؛ به نقل از: اصول کافی ج ۱، ص ۴۹۱.
۲۱- فرازهای برجسته از سیره ی امامان شیعه ج ۲، ص ۱۶۴- ۱۶۳؛ به نقل از: اصول کافی ج ۱، ص ۴۹۵ – ۴۹۴.
۲۲- داستان راستان ج ۱، ص ۲۹ – ۲۷؛ به نقل از: اصول کافی ج ۲، ص ۱۳۹، باب القناعه.
۲۳- داستان راستان ج ۱، ص ۱۴؛ به نقل از:کحل البصر، ص ۶۸
۲۴- بیست و پنج اصل از اصول اخلاقی امامان، ص ۲۸۹ – ۲۸۸؛ به نقل از: سیره ابن هشام ج ۲، ص ۱۴۴.
۲۵- احترام و تکریم، ص ۱۲۲؛ به نقل از: آداب دوستی و معاشرت (ملا محسن فیض).
۲۶- داستان راستان ج ۱، ص ۴۰؛ به نقل از: نهج البلاغه، حکمت ۳۷.
۲۷- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، ص ۲۱۸؛ به نقل از: وافی ج ۶، ص ۵۹
۲۸- داستان راستان ج ۱، ص ۱۲۹- ۱۲۸؛ به نقل از: وسائل الشیعه ج ۲، ص ۲۱۲.
۲۹- داستان راستان ج ۱، ص ۱۶- ۱۵؛ به نقل از: اصول کافی ج ۲، ص ۶۷۰
۳۰- بیست و پنج اصل از اصول اخلاقی امامان، ص ۲۷؛ به نقل از: تحف العقول، ص ۲۸۱. نکته: نظیر این داستان در باره ی امام علی علیه السلام نیز نقل شده است. فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، ص ۲۱۷، بحار الانوار ج ۷۴، ص ۴۰۷
۳۱- یعنی ده برابر؛ زیرا هر یک دینار، ده درهم است همان گونه که هر یک تومان، ده ریال است.
۳۲- تحقیق
۳۳- خواری
۳۴- درخواست
۳۵- دویست داستان تاریخی از صد کتاب، ص ۲۰۱؛ به نقل از: کشف المحجوب.
۳۶- قطره ای از دریای فضائل اهل بیت (ترجمه ی کتاب نفیس القطره) ج ۱، ص ۴۸۶؛ به نقل از: مناقب ابن شهر آشوب ج ۴، ص۱۶۲
۳۷- احزاب، ۲۱، ترجمه: مسلما برای شما در زندگی رسول خدا صلی الله علیه واله سرمشق نیکویی بود.
۳۸- تاریخ سیاسی اسلام ج ۲، ص ۵۵۹؛ به نقل از: طبقات الکبری ج ۵، ص ۲۴.
۳۹- داستان راستان ج ۲، ص ۱۲۴؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۱۱۴.
۴۰- داستان راستان ج ۱، ص ۱۴۲ -۱۴۱؛ به نقل از: وسائل الشیعه ج ۲، ص ۴۷۷
۴۱- داستان راستان ج ۱، ص ۱۱۲؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۱۱۷.
۴۲- بیست و پنج اصل از اصول اخلاقی امامان، ص ۲۰۵؛ به نقل از: وسائل الشیعه ج ۶، ص ۳۹۴
۴۳- داستان دوستان ج ۲، ص ۵۹؛ به نقل از : سفینه البحار ج ۱، ص ۴۱۸.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۸ /صفحه ۴۱۰تا۴۱۱/
محمد بن یحیی بن ابی عباد می گوید: عمویم روایت نموده که روزی حضرت رضا علیه السلام با آن که عادت به نطم اشعار و روایت آنها نمی پرداخت، این اشعار را خواند:
کلنا نأمل مدا فی الأجل
و المنایا هازئات بالأمل
لایغرنک* أباطیل المنی
و ألزم القصد و دع عنک العلل
إنما الدنیا کظل زائل
حل فیها راکب ثم آرتحل(۱)
عموی محمد بن یحیی گوید: من از حضرت پرسیدم: این اشعار از کیست؟ حضرت فرمود: از یکی از عراقی های شما. عرض کردم: اشعار مزبور را «أبو العتاهیه» به نام خود انشاد می کرد. حضرت رضا علیه السلام فرمود: نام او را بگو و این لقب را که حاکی از حماقت است و شایسته ی مقام او نیست (۲)، بر زبان نیاور؛ زیرا خدای – تعالی – فرموده: «وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ »(۳) ممکن است خود او این لقب را بشنود و از شنیدن آن ناراحت شود.(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۱۹ /صفحه ۴۱۲/
راه و روش جبارانهی خلفای اموی و بعد از آنها خلفای عباسی در سایر طبقات مردم اثر کرده بود. مردم تدریجا راه و رسمی که اسلام برای زندگی و معاشرت معین کرده بود را از یاد می بردند؛ سیرت و رفتار ساده و برادرانه رسول اکرم و علی مرتضی و نیکان صحابه از خاطرها محو می شد. مردم آنچنان به راه و روش جبارانه خلفا خو گرفته بودند که کم کم احساس زشتی هم نسبت به آن نمی کردند.
امام صادق علیه السلام روزی خواست به حمام برود. صاحب حمام طبق سنت و عادت معمول که در مورد محترمین و شخصیتها رایج شده بود، عرض کرد: اجازه بده حمام را برایت قرق کنم. امام صادق علیه السلام فرمود: نه، لازم نیست. حمامی گفت: چرا؟ امام صادق علیه السلام فرمود:
مؤمن سبکبارتر از این حرف ها است.(۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۲۰ /صفحه ۴۱۲تا۴۱۳/
فقیری به محضر امام صادق علیه السلام آمد. آن حضرت چهارصد درهم به او داد. فقیر تشکر کرد و رفت. امام کسی را از پی وی فرستاد تا بیاید. فقیر آمد. امام علیه السلام نگین انگشتری به او داد و فرمود: این نگین ده هزار درهم ارزش دارد، هنگامی که نیازمند شدی آن را به همین مبلغ بفروش. فقیر عرض کرد: چرا این مبلغ را با مبلغ اول به صورت یکجا به من ندادید و دوباره مرا احضار نمودید؟ امام صادق علیه السلام از قول رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمود: بهترین صدقه آن است که موجب بی نیازی انسان نیازمند گردد.(۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۲۱ /صفحه ۴۱۳/
ابو جعفر هاشمی – از شاگردان برجسته امام جواد و امام هادی علیهما السلام . می گوید: به حضور امام هادی علیه السلام رفتم. یکی از کودکان آن حضرت نزد ایشان آمد و گلی را که در دست داشت، به آن حضرت داد؛ آن حضرت گل را از آن کودک گرفت و بوسید و بر روی چشمانش نهاد؛ سپس آن را به کودک برگردانید. آن گاه رو به من نمود و فرمود: کسی که یک شاخه گل را بگیرد و آن را بر چشمان خود بنهد و سپس بر محمد و امامان علیهم السلام صلوات و درود بفرستد، خداوند متعال همانند ریگ بیابان «عالج» برای او ثواب می نویسد و به همین اندازه گناهان او را محو و نابود می نماید.(۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۲۲ /صفحه ۴۱۳/
راوی می گوید: از امام کاظم علیه السلام شنیدم که فرمودند: مردی در میان بنی اسراییل زندگی می کرد که مدت چهل سال خدا را عبادت کرده بود، روزی گوسفندی را برای قربانی به قربانگاه آورد اما مورد قبول واقع نشد. در این هنگام با خود گفت: این قربانی را برای نفس خود انجام داده بودم، پس عدم پذیرش آن تقصیر خودم بود. در این لحظه خدا به او الهام کرد: مذمت و سرزنش کردن خودت از چهل سال عبادتی که انجام دادهای برتر است. (۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۸۰۷ /صفحه ۶۳۸/
عالم بزرگ و آزاده، شرف دین و عزت اسلام، گردآورنده نهج البلاغه مرحوم سید رضی، محمد بن حسین موسوی، از هیچ کس صله و جایزه قبول نمی کرد، تا آنجا که هدیه های پدر خود را نیز رد می کرد پادشاهان آل بویه هرچه کردند تا از ایشان عطا و صله ای قبول کند نپذیرفت. دوست داشت که خود و شاگردانش مورد عزت و احترام باشند و همه مردم حرمت آنان رانگاه بدارند و با بی نیازی و آقائی زندگی کنند.
آورده اند که خداوند به وی فرزندی داد، ابوغالب فخر الملک وزیر بهاء الدوله هدیه ای برای او فرستاد و پیغام داد که چون در اینگونه اوقات دوستان برای یکدیگر هدیه می فرستند من این هدیه را برای قابله فرستادم، امید است بپذیرید. سید رضی رد کرد و بدونامه ای نوشت و از جمله در آن نامه نوشت بر احوال خانواده ما زن بیگانه ای آگاه نمی گردد همیشه پیرزنان خودما قابلگی می کنند نه زنان بیگانه و این پیرزنان نیز نه اجرتی می گیرند ونه صله ای.
این واقعه را مؤلف قصص العلماء از قول خود وزیر با تفصیل بیشتری نوشته که گفته خداوند پسری به سید رضی داد من هزار دینار در طبقی گذاشته بعنوان هدیه و چشم روشنی برای او فرستادم سیدرضی آن وجه را رد کرد، و گفت: وزیر می داند که من از هیچ کس هدیه قبول نمی کنم باردیگر آن طبق را فرستادم و گفتم این وجه را برای آن مولود فرستادم دخلی بشما ندارد، باز پس فرستاد و گفت: کودکان ما نیز چیزی از کسی قبول نمی کنند، بارسوم فرستادم و گفتم این مبلغ را به قابله بدهید این بارنیز باز گردانید، و گفت: وزیر می داند که زنان ما را زن بیگانه قابلگی نمی کند، بلکه قابله ایشان از زنان خود ما هستند که اینان نیز چیزی از کسی قبول نمی کنند برای بار چهارم آن مبلغ را فرستادم و گفتم این مبلغ را بین طلابی تقسیم کنید که در محضر شما درس می خوانند، سیدرضی فرمود: طلاب همه حاضرند هرکس هر مقدار احتیاج دارد از این پول بردارد، آنگاه یکی از طلاب برخاست فقط یک دینار برداشت و قدری از آن برید و آن بریده را در نزد خود نگهداشت و باقیمانده را در همان طبق گذاشت، سید رضی پرسید چرا چنین کردی؟ گفت دیشب برای روغن چراغ احتیاج پیدا کردم و کلید در خزانه شما که وقف برطلاب است نبود از این جهت از بقال نسیه روغن چراغ گرفتم اکنون قدری از این دینار برداشتم که قرضم را بدهم. سرانجام آن طبق را رد کردند و نپذیرفتند، آری این گونه بودند عالمان ربانی و طلاب روحانی و با این عزت نفس و بلند همتی و آزادگی و آزاده طبعی وسرافرازی زندگی می کردند.
نقل شده که پس از این قضیه سیدرضی برای هرکدام از طلاب کلید علیحده تهیه فرمودند که هرکس هرموقع هرمقداری که احتیاج دارد از بیت المال بر می داشت و طلاب هم هیچ وقت بیش از ضروریات اولیه و مخارج یومیه خود برنمی داشتند. ابواسحق ابراهیم بن احمد که قرآن را به سید تعلیم داده بود خانه ای به سید هبه کرد سید گفت من از کسی چیزی قبول نمی کنم حتی از پدرم قبول نکردم تا چه رسد به تو اوگفت: حق من به تو از حق پدرت بیشتر است مرادش تعلیم قرآن بود پس سید به احترام قرآن آن خانه را قبول کرد(۹)
آری عالم دینی ومرد روحانی باید طبع بلند داشته باشد و به پستی نگراید طلبه وعالم باید مقام روحی و متاع معنوی خود را در برابر آنچه در دست مردم دنیا داراست پست نکند و چشم بدست مردم نباشد.
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۲۹تا۱۳۱/
در زمان مرحوم «کنی» می خواستند کاخ سلطنتی بسازند مسجدی در محل کاخ واقع بود که به نقشه ساختمان نقص وارد می کرد. لذا شاه از علمای دربار استفتاء کرد که مسجد را خراب کنند و داخل به ساختمان سلطنتی کنند و در عوض زمین دیگری برای مسجد معین کنند چند نفر از علمای دربار اجازه دادند بعد بخدمت مرحوم آقای کنی آمدند و اجازه خواستند که ایشان کتبا اجازه بدهند. آقای کنی فرمود: فردا به دربار آمده و در همانجا امضاء می کنم. شاه و درباریان از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند. فردا که شد شاه دستور داد که مقدمات پذیرائی را فراهم نمایند. از آمدن مرحوم کنی به دربارجنب وجوش غریبی در دربار مشاهده می شد، تا آنکه آقای کنی تشریف آوردند. شاه شخصأ مشغول پذیرائی شد، بعد طومار را که راجع به خراب کردن مسجد بود در میان سینی گذاشته با قلم و دوات آوردند در مقابل آقای کنی به زمین گذاشتند که به امضای ایشان برسد.
مرحوم کنی طومار را برداشت و ملاحظه کرد و در ذیل آن چیزی نوشت و امضاء کرد و فوری بلند شد شاه و درباریان آقارا با کمال احترام بدرقه نمودند. بعد شاه با خوشحالی زیاد آمد طومار را برداشت، دستخط آقای کنی را خواند دید نوشته: «الم ترکیف فعل ربک بأصحاب الفیل»! از این موضوع شاه زیاد ناراحت شد لذا ساختمان قصر به تأخیر افتاد. ولی در همان روزی که آقای کنی فوت کرد، در همان روز مشغول خراب کردن مسجد شدند (در انتهای خیابان باب همایون که به عمارتهای سلطنتی وصل بود) (۱۰)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۳۱تا۱۳۲/
سلطان وقت عراق مکرر از شیخ محمد صاحب شرح استبصار، پسر شیخ حسن صاحب معالم دعوت کرد، او قبول نکرد، بعضی از دوستان به او عرض کردند اگر تشریف نمی برید اق جواب نامه سلطان را بنویسید. فرمود: اگر کاغذ بنویسم، بدون دعابنویسم توهین تلقی می شود و اگر با دعا بنویسم در اخبار از دعا کردن به امثال ایشان نهی داریم. بعد که خیلی در این باره اصرار نمودند بعد از تأمل فرمود:
حدیثی وارد شده که جائز است دعا کردن به این گونه اشخاص به طلب هدایت کردن. پس نامه ای به سلطان نوشت که در ضمن نامه از خداوند برای او طلب هدایت کرد (۱۱)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۳۲/
شیخ ابراهیم ابن حسن ابن خاتون عاملی صاحب قصص الأنبیاء از طریق شیعه، یکی از علماء و دانشمندانی است که منسوب به آل خاتون است. آل خاتون یکی از خانواده های قدیمی علم و دانشند که در جبل عامل بوده اند. خاتونی که این خانواده علمی را به او نسبت می دهند، دختر یکی از پادشاهان ایوبی است. هنگامی که این پادشاه از جبل عامل می گذشت چون به قریه «امید» رسید در آنجا فرود آمد در آن قریه جد این علماء که نسبت به آل خاتون دارند زندگی می کرد عالمی بسیار پارسا بود. تمام ساکنین به دیدن پادشاه رفتند مگر آن دانشمند. پادشاه پیش اوفرستاد و علت ترک ملاقات را جویا شد آن دانشمند جوابی داد که مطابق آن روایت نیز رسیده، فرمود: «اذارایتم الملوک علی أبواب العلماء فنعم الملوک ونعم العلماء واذارایتم العلماء علی أبواب الملوک فبس العلماء وبئس الملوک » یعنی: هرگاه دیدید پادشاهان را بردر علماء هم علماء وهم ملوک نیکویند ولی اگر علما را بردر پادشاهان دید یدهم علماءوهم پادشاهان بدهستند. پادشاه ایوبی از این جواب خوشش آمد و مقام آن دانشمند در نظرش بزرگ آمد و همین سبب شد که دخترش را که خاتون نام داشت به ازدواجش درآورد. علمانی که به آل خاتون مشهورند و علمای بسیاری هستند که به شماره نمی آیند به همین جهت به «خاتونی» ملقب شده اند.(۱۲)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۳۲تا۱۳۳/
در سالهای اول مرجعیت مرحوم آیه الله بروجردی اعلی الله مقامه الشریف روزی یکی از بازاری های معروف ومتدین تهران مبلغ زیادی پول بابت وجوه شرعیه به شکل یک حواله روی تکه کاغذی نوشته بود و به وسیله شخصی که به قم می آمد، خدمت آقا فرستاد، تکه کاغذرا که بدست آقا دادند، ایشان آن را به کناری انداختند و فرمودند: «دیگر از این نوع وجوهات برای ما نفرستید، شما خیال می کنید دارید سرما منت می گذارید. روحانیت شریفتر وعزیزترومحترم تر از این است که این چنین مورد توهین قرارگیرد».
این افتخاری است که روحانیت شیعه، هیچگاه بخاطر مزایای مادی و دنیوی به دولتها وقدرتها نچسبیده است و حتی در جهت کسب آن پیش مردم نیز دست دراز نکرده است، بلکه این خود مردم بوده اند که بنا بر اعتقادشان همواره دیون شرعی خویش را به روحانیت تقدیم می داشته اند .(۱۳)
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۱۴۶/
یکی از تجار متدین یک قواره قبایی برای آقای وحید بهبهانی هدیه آورده بود.
چون شنیده بود که آقا از کسی هدیه و مالی قبول نمی کند در این خصوص با آقایان مذاکره کرد، گفتند حاج ملا رضا استرابادی شاگرد آقاست و آقا او را دوست دارد، اگر این پارچه را بوسیله او به خدمت آقا بفرستی شاید قبول کند. آن شخص تاجر نزد حاج ملارضا آمده التماس کرد که حاجت او را برآورد، حاج ملا رضا عذر آورد که آقا قبول نمی کند، تاجر گفت اگر تو این کار را انجام بدهی و آقا هدیه مرا قبول کند قول می دهم که یک قدک قباهم بشما بدهم. حاج ملارضا فکر کرد گفت من می برم اگر قبول کرد چه بهتر و اگر هم قبول نکرد ضرری نکرده ام پارچه را برداشت نزدیک های ظهر آمد در منزل آقا را دق الباب کرد، آقا خودش آمد در را باز کرد فرمود این موقع گرما چه کار داری؟ عرض کرد: قدک قبائی است فلان تاجر برای شما هدیه کرده و التماس کرده که شما قبول بفرمائید. فرمود: ملارضا من فکر کردم مسئله علمی مشکلی داری که این موقع گرما آمده ای و مراهم از کارم معطل کردی برو بده به صاحبش مگر نمی دانی من از کسی چیزی قبول نمی کنم. این را فرمود و در را بست. من عرض کردم آقایک عرض کوچکی دارم فرمود: چیست؟ عرض کردم: آن مرد به من وعده داده که اگر شما این هدیه را قبول کنید یک قواره قباهم بمن بدهد پس اگر شما قبول نکنید تکلیف قبای من چه می شود؟ آن وقت فرمود:
این را قبول می کنم به شرط آنکه پس از این اینگونه شفاعتها را قبول نکنی (۱۴).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۳۸تا۲۳۹/
یکی از خلفاء عباسی دل درد شدیدی داشت. بختیشوع که خود نصرانی، و از پزشکان ماهر آن عصر بود، برای معالجه به بالین آن خلیفه آمد و پس از معاینه، معجونی از دارو درست کرد و به خلیفه داد ولی خوب نشد بختیشوع که از معالجه او ناامید شده بود، گفت:
آنچه مربوط به علم پزشکی بود، همین بود که انجام دادم.
بنابراین درد تو با برنامه طبی، معالجه نمی یابد و ادامه دارد، مگر شخصی که دعایش مستجاب می شود، برای تو دعا کند.
خلیفه به یکی از نگهبانان خود گفت:
موسی بن جعفر را به اینجا بیاور. او رفت و امام کاظم علیه السلام را آورد. مأمور شنید که حضرت در بین راه مشغول راز و نیاز شد و دعایی خواند، همان دم درد خلیفه برطرف شد و شفا یافت. پس از آنکه امام علیه السلام به نزد خلیفه وارد شد، به امام گفت:
تو را به حق جدت پیامبر مصطفی صلی الله علیه واله سوگند می دهم، بگو بدانم درباره من چه دعایی کردی؟
امام کاظم علیه السلام فرمود:
گفتم: اللهم ما أریته ذل معصیه فاره عز طاعتی
خدایا! همان طور که نتیجه ذلت و خواری گناه خلیفه را به او نشان دادی، نتیجه عزت و شرافت اطاعت مرا نیز نشان بده.(۱۵)
آری، استجابت دعا و نیایش از آثار اطاعت و بندگی است، همچنان که ذلت و گرفتاری معمولا از آثار عصیان و گناهمی باشد.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/صفحه ۱۵۶ تا۱۵۷/
۱- همه ی ما در آرزوی عمری طولانی هستیم و حال آن که مرگ ها، آرزوها را به مسخره گرفته و ریشخند می نمایند. مبادا آرزوهای باطل و دور و دراز شما را مغرور سازد. میانه روی در کار را از دست نداده و علت های واهی را بی اثر بدان و از خود دور ساز. بدان و متوجه باش که دنیا همچون سایه ای فناپذیر است که برای لحظاتی سواره ای در زیر آن سایه قرار گرفته و سپس کوچ می نماید.
۲- نام شاعر «ابو اسحاق اسماعیل بن قاسم بن مؤید بن کیسان عنزی ولانی عینی» است، ملقب به «ابو العتاهیه» و این عنوان لقب وی بوده، نه این که کنیه اش باشد. عتاهیه به معنی انسان بی خرد، بی عقل و سرگشته است.
۳- حجرات، ۱۱، ترجمه: و با القاب زشت و ناپسند یکدیگر را یاد نکنید.
۴- روضات الجنات ج ۲، ص ۱۵۲ – ۱۵۱؛ به نقل از: عیون أخبار الرضا علیه السلام
۵- داستان راستان ج ۲، ص ۲۴۵؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۱۱۷.
۶- بیست و پنج اصل از اصول اخلاقی امامان، صص ۶۱- ۶۰؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۷، ص ۶۱
۷- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، صص ۲۶۶ – ۲۶۵؛ به نقل از: سفینه البحار ج ۲، ص ۶۴۲
۸- النور المبین فی قصص الانبیاء و المرسلین، ص ۶۴۹؛ به نقل از: اصول کافی ( کلینی) ج ۲، ص ۷۳.
۹- فوائد الرضویه. ص ۴۹۴.
۱۰- (سالنامه نور دانش سال ۱۳۲۵).
۱۱- (منتخب التواریخ ص۸۵ نقل از مستدرک ).
۱۲- الکنی والألقاب محدث قمی، ج ۱، ص ۲۶۸.
۱۳- پیرامون انقلاب اسلامی، ص ۱۹۵، – به نقل حکایتها وهدایتها..
۱۴- زندگانی وحید بهبهانی بقلم علی دوانی ص ۱۷۲
۱۵- بحارالانوار: ج ۴۸، ص ۱۴۰.