سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: در آن وقت که در بصره برقعی خروج کرد و جماعتی از زنگیان و اوباش بر وی جمع آمدند و او دست گشاده کرد و جان و مال مردم را به زنگیان بخشید، أغین بن محسن از جمله ی زنگیان بود که بر برقعی مسلط شده بود. روزی آن جماعت برفتند و در بصره دختر علویه ای را بگرفتند و بیاوردند و خواستند که با وی ناحفاظی کنند. برقعی ایشان را باز نتوانست داشت. آن دختر گفت: یا امام! مرا از دست زنگیان بستان تا من تو را دعایی آموزم که شمشیر بر توکار نکند. برقعی او را نزد خود خواند و گفت: آن را به من بیاموز.
دخترک گفت: دعایی هست؛ اما تو چه دانی که این دعا مستجاب است یا نه؟ نخست شمشیر را بر من بیازمای به هر زور که داری تا چون بر من کارگر نیاید، تو یقین بدانی که این به سبب دعا است و آن گاه قدر این دعا بدانی. برقعی شمشیر بر او راند و در حال بیفتاد و از دنیا رحلت کرد. برقعی پشیمان شد و بدانست که غرض او [حفظ] عقت بوده است تا بر او زنا نرود و همه از آن حرکت پشیمان شدند و بر او آفرین گفتند!(۱)
طیران مرغ(۲) دیدی، تو ز پای بند شهوت ـ به در آی تا ببینی طیران آدمیت(۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۸۹ /صفحه ۳۶۴/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: وقتی مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه،
مستوره و با جمال و کمال و هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و زبان تطاول گشاده، به سبیل متت یاد می کرد که: تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، که من در صلاح، زبیده ی(۱) وقت و رابعه ی(۲) عهدم. مرد گفت: راست میگویی؛ اما عفاف تو به نتیجه ی عفاف من است. چون من در حضرت آفریدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد. زن خشمگین شد و گفت: هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا وسیلت صلاح و عفت نیستی،(۳) هر چه خواستمی بکردمی. مرد گفت: تو را اجازت دادم به هر جا که خواهی برو و هر چه خواهی بکن.
زن، روز دیگر خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه برون شد و تا شب بیرون بود؛ اما هیچ کس به وی التفات نکرد مگر یک مرد که چادر او را کشید و رفت. چون زن به خانه باز آمد. مرد گفت: همه روز گشتی و هیچ کس به توالتفات نکرد مگر یک کس و او نیز رها کرد. زن گفت: تو از کجا دیدی؟ گفت: من در خانه ی خود بودم؛ اما من در
عمر خود به هیچ زن نامحرم به چشم خیانت نگاه نکرده ام، مگر وقتی در کودکی که گوشه ی چادر زنی را گرفتم و در حال پشیمان شدم و رها کردم. دانستم اگر کسی قصد حرم من کند، بیش از این نباشد؛ زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است.
فایده ی این حکایت آن است که هر کس خواهد که نامحرمان در حرم او خیانت نکنند، گو نظر از حرم مسلمانان گسسته دار که حق تعالی به برکت عقت تو، اهل حرم تو را در پرده ی عقت نگاه دارد.
گفتم که: «مکن» گفت: «مکن تا نکنند» ـ این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۹۰ /صفحه ۳۶۴/
یکی از خلفای عباسی بر اهل بلخ در اثر ندادن مالیات غضب کرد و آنها را سزاوار عقوبت دید. مردی را طلبید و او را به عنوان فرماندار و حکومت آن شهر روانه کرد و تأکید کرد تا می توانی سخت گیری کن و مردم آن جا را در مضیقه ی مالی قرار ده و هیچ گونه مهربانی بر آنان روا مدار تا با وظایف خود آشنا شوند و به این وسیله مالیات دریافت گردد.
فرماندار که از خود اراده ای نداشت، تسلیم امر خلیفه شد و روانهی بلخ شد. وقتی به آن جا وارد شد، گفت: من از طرف خلیفه آمده ام و امر است که هر چه زودتر خراج اموال خود را بپردازید و هر کس نپردازد، گرفتار عقوبت است و جای او زندان خواهد بود.
با نشر
این اعلامیه، ولولهی عجیبی میان مردم برپا شد، سر و صداها زیاد شد و همه به هم ریختند و شب و روز آرام نداشتند. ضمنا فرماندار زن و بچه همراه داشت، مردم فلک زده بلخ هر چه فکر کردند راه فراری پیدا کنند، نتیجه نبخشید. بنابراین مشورت کردند که به عنوان شفاعت نزد عیال فرماندار بروند تا شاید راه چاره ای به دست آید و یک مشت زن و بچه ی سر و پا برهنه از این سختی و تهدید راحت گردند.
عده ی زیادی از زنان و بچه ها با حالی آشفته خود را به عیال فرماندار رساندند و نزد او اظهار ناراحتی کردند و حوائج خود را بیان کردند. وضع رقت بار بچه های کوچک و زن های بی سرپرست، تأثیر به سزایی در روحیه ی آن زن با ایمان ایجاد کرد و او با دیدن این منظره پیراهن مرصع به جواهر را که برای مجالس عروسی تهیه کرده بود، به شوهر خود داد و به جای مالیات مردم بلخ نزد خلیفه فرستاد که او از مردم آن شهر بگذرد. (قیمت پیراهن از مالیات بلخ زیادتر بود.)
فرماندار پیراهن را برداشت و به سمت مرکز حرکت کرد و به منزل خلیفه رفت و پیراهن مذکور را در مقابل خلیفه گذاشت و در گوشه ای نشست. خلیفه پرسید: این چیست؟
گفت: خراج و مالیات بلخ است. چون مردم از پرداخت خراج عاجز بودند، همسرم این را فرستاد تا از آنها بگذرید و در نتیجه، مردم آن جا آسوده خاطر باشند.
خلیفه وقتی از این جریان باخبر شد، دانست که مردم در اثر فقر نمی توانند مالیات بپردازند و این زن برای نجات آنان چنین عملی انجام داده است. پس به همت والای او تحسین کرد و دستور داد از مردم بلخ برای همیشه مالیات نگیرند و پیراهن را به آن زن برگرداند.
فرماندار پیراهن را به بلخ برگرداند. زن گفت: من پیراهنی را که نظر نامحرم به آن افتاده باشد، نمی پوشم. آن را بفروشید تا در بلخ مسجدی بنا کنند که مسجد کنونی بلخ از فروش همان پیراهن است. بعد از بنای مسجد، یک سوم آن پول زیاد آمد، آن را زیر یکی از ستونها پنهان کردند که هر وقت مسجد به تعمیر احتیاج پیدا کرد، از آن پول استفاده کنند.(۱)
عصمتیان را به مقام جلال ـ جلوه حرام است مگر با حلال
دیده به هر روی، نباید گشاد ـ پای به هر کوی، نباید نهاد
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۹۱ /صفحه ۳۶۵/
جوانی بسیار خوش سیما از راهی میگذشت، زنی زیبا او را دید و به وی علاقه مند شد و به او گفت: ای جوان؛ آیا شعر بلدی؟ جوان گفت: آری! زن گفت: شعرهایت را بخوان تا ببینم چگونه شعر می سرایی. جوان گفت:
ولست من النساء و لسن منّی ـ ولا أبغی الفجور إلی المماتی
ألا لاتطمعی فیما لدینا ـ ولو قد طال سیر فی الفلاتی
فإن الله یبصر فوق عرشٍ ـ و یغضب للفعال الموبقاتی
من از زنان نیستم و آنان نیز از من نیستند. من تا هنگام مرگ در پی فسق و فجور نخواهم رفت، آگاه باش ای زن! در ما طمع مکن هرچند که گردش در بیابان ها به طول انجامد؛ زیرا خداوند از بالای عرش بر اعمال ما ناظر است و از کارهای ناشایست خشمگین خواهد
شد.
زن که دید مطلبش برآورده نشد، گفت: شعر را رها کن، اگر قرآن بلدی قدری قرآن بخوان، جوان گفت: و «الزَّانِیَهُ وَالزَّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِائَهَ جَلْدَهٍ »(۱)؛ زن زناکار و مرد زناکار را صد تازیانه بزنید.
زن که یقین کرده بود به مقصود خویش نمی رسد، مأیوسانه از نزد آن جوان رفت.(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۹۶ /صفحه ۳۶۹/
جوانک شاگرد بزاز بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده است. او نمی دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه ی خرید پارچه به مغازهی آنها آمده، دلباختهی او است و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپا است.
یک روز همان زن به مغازه آمد و اجناس زیادی خرید. آن گاه به عذر این که نمی توانم آن را حمل کنم گفت: پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.
ابن سیرین که عنفوان جوانی را طی می کرد و از زیبایی نیز بی بهره نبود پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. وقتی داخل خانه شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اتاقی مجلل راهنمایی شد. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد.
پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه به اتاق آمد. ابن سیرین فهمید که دامی برایش گسترده شده است، پس به آن
زن التماس کرد. خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد و به او گفت: من خریدار اجناس شما نبودم، بلکه خریدار تو بودم. ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت؛ اما در دل زن اثر نکرد. زن که دید ابن سیرین در عقیده ی خود پافشاری می کند، او را تهدید کرد و گفت: اگر به عشق من احترام نگزاری و مرا کامیاب نسازی، الآن فریاد میکشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آن گاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.
مو بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفط کند و از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبروی او تمام می شد؛ اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. با خود گفت: باید کاری کنم که عشق این زن به نفرت تبدیل شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمیل کنم و به بهانه ی قضای حاجت از اتاق بیرون رفت و با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۹۲ /صفحه ۳۶۶ تا ۳۶۷/
شهید مرتضی مطهری می نویسد: آورده اند
که شخصی از دکان مرغ فروشی، خروسی خرید به دو قران. خروس بیشتر از آن می ارزید. وقتی به منزل رفت زنش گفت: این چیست که آورده ای؟ گفت: خروس. زن گفت: یک آدم باغیرت وقتی زن در خانه اش است خروس به خانه نمی آورد. زود صورتش را پوشاند و خودش را مخفی کرد و گفت: من هرگز حاضر نیستم در خانه ای که جنس نر وجود دارد زندگی کنم؛ پس با این خروس باید در این خانه باشد یا من و دیگر از کنج خانه بیرون نمی آیم. مرد خیلی خوشحال شد و گفت: الحمد لله! چقدر زن من با عقت است. خروس را نزد مرغ فروش برد و گفت: اگر ممکن است این را بگیرید، دو قران ما را پس بدهید. گفت: چرا؟ اتفاقا این خروس دو قران و ده شاهی می ارزد، ماده شاهی هم به شما تخفیف دادیم. مرد گفت: به هر حال من نمیخواهم. مرغ فروش گفت: اگر خیال میکنی ممکن است به تو دروغ گفته باشم، بدان که حتما بیشتر می ارزد. مرد گفت: نه به این علت نیست، می دانم بهتر است؛ ولی نمی خواهم. مرغ فروش گفت: چرا نمی خواهی؟ مرد گفت: چه کار داری؟ مرغ فروش هم لج کرد و گفت: تا علتش را نگویی، من خروس را از تو پس نمیگیرم. مرد گفت: به جای دو قران، سی شاهی بده. مرغ فروش گفت: تا راست نگویی، نمیدهم. گفت: پس یک قران به من بده. مرغ فروش گفت: باید حقیقت را بگویی. مرد گفت: حقیقت این است که زن من خیلی باعفت است و حاضر نیست یک خروس را در خانه راه بدهد. مرغ فروش زود خروس را گرفت و دو قران را به او داد و گفت: این دو قران را بگیر؛ ولی یقین داشته باش که زنت زن بد عملی است. اگر زن باعقتی بود، این جور حرف نمیزد. این حرف، حرف زنی است که اصلا عقت ندارد که این جور گزاف و به اصطلاح گز نکرده، پاره میکند. زنی که واقعا باعفت باشد، هیچ وقت از خروس رو نمی گیرد!(۱)
اگر خدای نکرده ز آدمی دوری ـ طیور(۲) بین که چسان جفت انتخاب کنند
اگر به جفت وی آرد نظر، یکی مرغی ـ به نوک، مغز سرش را برون ز قاف کنند
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی اول/حکایت ۴۹۳ /صفحه ۳۶۷/
رابعه ی عدویه میگوید: روزی بر «عتبه بن علا» وارد شدم. عتبه در زهد غرق شده بود و به عبادت مشغول بود. گفتم: برایم بیان کن که چگونه از گناه برگشتی و توبه کردی!
گفت: من در طول عمرم خیلی به زنان علاقه داشتم و حریص بودم و در بصره بیشتر از هزاران زن گرفتار من بودند. روزی از خانه بیرون رفتم، ناگهان به زنی برخورد کردم که به جز چشمانش چیزی آشکار نبود. گویا از قلب من آتش افروخته شد، با او سخن گفتم؛ ولی او با من حرفی نزد. به او گفتم: وای بر تو! من عتبه هستم که بیشتر زنان بصره عاشق من هستند و با تو سخن می گویم و تو سخن نمی گویی. گفت: از من چه میخواهی؟ گفتم: می خواهم مرا مهمان نمایی. جواب داد: ای مرد! من که در
حجاب و پوشش هستم، چگونه مرا دوست میداری؟ گفتم: چشمان تو مرا فریب داده است. گفت: راست گفتی، من از آنها غافل شدم. اگر دست برنمیداری، پس بیا تا حاجت تو را برآورم.
همراه او رفتم تا داخل خانه شد و من داخل خانه شدم؛ ولی چیزی از اسباب خانه ندیدم. گفتم: چرا خانه از اسباب خالی است؟ گفت: اسباب این خانه را انتقال داده ایم، خداوند می فرماید: «تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ»(۱) ؛ این خانه ی آخرت است و آن را برای کسانی که در زمین، بلندی و فساد نمیکنند قرار دادیم و پایان نیکو برای پرهیزکاران است.
اکنون ای مرد! حذر کن از این که بهشت را به دنیا بفروشی و حوریه های بهشتی را به زنان.
گفتم: از این پرهیزکاری درگذر و حاجت مرا بده. گفت: اکنون از این کار نمیگذری؟ گفتم: نه.
پس به خانه ی دیگری رفت و مرا گذاشت. دیدم پیرزنی در آن است و آن دختر فریاد زد که آب برایم بیاور تا وضو بگیرم و تا نصف شب نماز خواند و من در فکر بودم که چه کنم. پس فریاد زد: قدری پنبه و ظرفی بیاورید. پیرزن برای او برد.
بعد از ساعتی ناگهان پیرزن فریاد کشید و گفت: «إنا لله وإنا إلیه راجعون ولا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم.» ناگهان دیدم آن دختر چشمان خود را با کارد بیرون آورده و بر روی پنبه گذاشته و درون ظرف است و چشمانش با پیه در حرکت بود و آن پیرزن آن دو چشم را نزد من
آورد و گفت: شیفته ی هر آنچه بودی، بگیر! خدای بر تو مبارک نکند. تو ما را سرگردان کردی؛ خدا تو را سرگردان کند. ما ده زن بودیم که او بیرون می رفت و مایحتاج ما را می خرید. وقتی سخن پیرزن را شنیدم، غش کردم و آن شب را با فکر سپری کردم و به منزلم رفتم و چهل روز در منزل بیمار شدم و این، سبب توبه ی من شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۹۴ /صفحه ۳۶۷ تا ۳۶۸/
نقل شده است: مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام می رسید. روزی شخصی علتش را از او پرسید. گفت: ای مرد! داستان من از اسرار است و باید این ست بین من و خدای متعال باقی بماند. آن شخص او را قسم داد و گفت: دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی.
گفت: در اول جوانی بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود. روزی زنی و کنیزی در دکان من آمدند و مقداری پارچه خریدند، وقتی قیمت آنها را حساب کردم برخاستند و گفتند: ای جوان! این پارچه ها را تا منزل ما بیاور تا قیمت آنها را به تو بدهیم.
من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم. وقتی رسیدیم ایشان داخل شدند و من مدتی بیرون ماندم.
بعد از ساعتی مرا به داخل خانه دعوت کردند، وقتی داخل شدم دیدم آن منزل از فرشهای نفیس و پرده های الوان و ظرفهای قیمتی زینت شده است، مرا نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند. بعد آن زن چادر
از سر برداشت، دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل چنین زنی را ندیده بودم، او خود را به انواع جواهرات و لباسهای قیمتی و زیبا آراسته بود، آمد کنار من نشست و با ناز و کرشمه با من سخن گفت. بعد طعام آوردند، سپس به من گفت: ای جوانمرد؛ غرض من از خریدن پارچه به دست آوردن تو بود.
وقتی چشمم به او افتاد و مهربانی هایی از او دیدم شیطان وسوسه ام کرد، نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود. در این هنگام الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تلاوت کرد: «وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوَی»وأما من خاف مقام ربه ونهی النفس عن الهوی فإن الجثه هی المأوی»(۱) ؛ و اما کسی که از مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهی کرد، بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود.
در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک خود را به گناه آلوده نکنم. آن زن مشغول عشوه گری شد؛ اما من توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم. چون او مرا بی میل دید به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند، دست و پای مرا محکم بستند و روی زمین انداختند. بعد از آن به من گفت: یا مرا به مرادم می رسانی با تو را به هلاکت میرسانیم، حال کدام را اختیار می کنی؟
گفتم: اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی مرتکب این عمل زشت نمیشوم و
دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم.
آنها به طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: باید حیله ای به کار ببرم و خود را از دست شان نجات دهم. فریاد زدم: مرا نزنید، دست و پای مرا باز کنید من راضی شدم. مرا باز کردند، من هم راه دستشویی را از آنان سؤال کردم، داخل شدم و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم.
وقتی آن زن و کنیزان نزد من می آمدند، من هم با دست آلوده به طرف ایشان می رفتم و آنان می گریختند. در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم، آن گاه خود را به آبی رساندم، جامه های خود را شستم و غسل کردم. ناگاه شخصی آمد لباس های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم، سپس بوی خوشی به من مالید و گفت: ای پرهیزکار! چون تو پا بر نفس خود نهادی و از آتش روز جزا ترسیدی، تو را از این بلا نجات دادیم. آن گاه گفت: دل خوش دار که این لباس هرگز کهنه و چرک نمی شود و این بوی خوش هرگز از تو برطرف نمی گردد. از آن روز تاکنون نه لباسم چرک شده و نه بوی خوش از بدنم برطرف گردیده است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۹۸ /صفحه ۳۷۰ تا ۳۷۱/
در بنی اسرائیل یک جوان خیاط زندگی می کرد که بسیار زیبا و خوش صورت بود به طوری که هر زنی او را میدید فریفته ی او می شد.
روزی چند جامه دوخت تا
آنها را بفروشد و زندگی خود و خانواده اش را تأمین کند. پادشاه آن شهر، دختری بسیار خوش اندام و زیبا داشت. آن دختر روزها بالای قصر می آمد و اطراف را تماشا می کرد، روزی چشمش به آن خیاط افتاد که از کنار قصر عبور می کرد. فریفته ی او شد و او را به عنوان خرید لباس به قصر خود دعوت کرد. هنگامی که جوان داخل قصر شد، دختر او را به عمل منافی عفت دعوت کرد؛ اما جوان قبول نکرد و گفت: از خدا می ترسم. دختر گفت: چاره ای نداری مگر این که از من اطاعت کنی. جوان چون دید چاره ای ندارد، اجازه گرفت تا به بام قصر رود و خود را شست و شو دهد.
دختر گفت: اشکالی ندارد به شرط این که لباس های دوخته ی خود را کنار من بگذاری تا یقین پیدا کنم که برمیگردی.
جوان لباس ها را گذاشت و به بام قصر رفت و خود را از بام رها کرد تا دامنش به گناه آلوده نشود.
چون نیت جوان خالص بود و از ترس خدا این عمل را انجام داد خداوند به جبرئیل امر کرد که فورا او را بگیرد و آهسته بر زمین گذارد.
وقتی جبرئیل أن جوان را روی زمین گذاشت، جوان به خانه رفت، همسرش پرسید: امشب برای غذا چه آورده ای؟
در جواب گفت: امروز لباس ها را نسیه فروختم، فردا پول لباس ها را می پردازند، امشب را با گرسنگی تحمل کنید تا فردا پولی به دست آورم و برای شما غذا تهیه کنم. بعد به همسرش گفت: برو تنور را روشن کن که
همسایگان فکر کنند ما در حال پختن نان هستیم.
زن هم تنور را روشن کرد و کنار شوهرش نشست. در این هنگام یکی از همسایگان داخل خانه شد که از ایشان آتش بگیرد. دید مقداری نان داخل تنور است و نزدیک است که بسوزد. فریاد زد: شما مشغول صحبت هستید در حالی که نان های داخل تنور نزدیک است بسوزد.
همسر آن جوان با تعجب سر تنور آمد و دید مقداری نان پخته در تنور است. آنها را از تنور بیرون آورد و نزد شوهر رفت و حقیقت را جویا شد. جوان نیز آن داستان را برای او بیان کرد و گفت: این نتیجه ی پاکدامنی و اطاعت از پروردگار است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۹۹ /صفحه ۳۷۱تا۳۷۲/
وقتی حضرت یوسف علیه السلام پادشاه شد و در قصر خود نشسته بود، جوانی با لباس های کهنه، از پای قصر او عبور می کرد. جبرئیل آمد و عرض کرد: ای یوسف! این جوان را می شناسی؟ فرمود: نه، عرض کرد: این همان طفلی است که وقتی زلیخا پیراهنت را از پشت گرفت و پاره شد و عزیز مصر سر رسید، زلیخا گفت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و عذاب نیست.
تو گفتی: او مرا با اصرار به سوی خود دعوت کرد و من از این اتهام بیزارم. پس این طفل به عنوان شاهد از خانواده ی آن زن به سخن آمد و شهادت داد که اگر پیراهن او از پشت پاره شده باشد، آن زن دروغ می
گوید وگرنه، او از راستگویان است. چون عزیز مصر دید پیراهن از پشت پاره شده است، از تو رفع اتهام کرد و گفت: این حیله ی زنانه است.(۱) در واقع به خاطر شهادت همین جوان، طهارت تو ثابت و تهمت ناروا از تو دور شد.
حضرت یوسف علیه السلام فرمودند: او را بر من حقی است، او را بیاورید. وقتی او را حاضر کردند امر کرد او را تمیز نمایید. لباس های فاخر به او بپوشانید و هر ماه برای او حقوقی مقرر نمود و در حق او بسیار اکرام کرد.
جبرئیل تبسم کرد. یوسف پرسید: آیا در حقش کم احسان کرده ام که تبسم کردی؟ عرض کرد: نه! تبسم من از این جهت بود که تو در حق این جوان که شهادت حقی داد، این همه احسان کردی، پس خداوند کریم در حق بنده ی مؤمن خود که تمام عمر بر او شهادت حق داده است، چه قدر احسان خواهد فرمود.(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۵۰۱ /صفحه ۳۷۳/
فخر المحققین سید محمد اشرف سبط سید الحکما میرداماد در کتاب «فضائل السادات» از کتاب «مدهش» ابن جوزی نقل می فرماید که مردی از پرهیزکاران وارد مصر شد. آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد. با خود گفت: این شخص یکی از بزرگان است. پیش رفت، سلام کرد و گفت: تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده،
در باره ی من دعایی بکن. آهنگر این حرف را که شنید گریست و گفت: گمانی که در باره ی من کردی صحیح نیست، من از پرهیزکاران و صالحان نیستم، پرسید: انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا نیست! گفت: صحیح است؛ ولی دست من هم سببی دارد. آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود.
آهنگر گفت: روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم، زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم جلو آمد و اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد. من دل بر خسار او بستم و شیفته ی جمالش شدم و گفتم: اگر راضی شوی کام از تو بگیرم هر چه احتیاج داشته باشی برمی آورم. او با حالتی که حاکی از تأثر فوق العاده بود گفت: از خدا بترس، من اهل چنین کاری نیستم. گفتم: در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو. او نیز برخاست و رفت، طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت: بدان که تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم. من دکان را بستم و با او به خانه رفتم. وقتی وارد اتاق شدیم در را قفل کردم، پرسید: چرا قفل میکنی؟ گفتم: میترسم یک نفر اطلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود. در این هنگام چون برگ بید به لرزه افتاد و قطرات اشک چون ژاله از دیده بارید، گفت: پس چرا از خدا نمی ترسی؟ پرسیدم: تو از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتادی؟ گفت: هم اکنون خدا شاهد و ناظر ما است، چگونه نترسم؟ با قیافه ای بسیار تضرع آمیز گفت: ای مرد! اگر مرا رها کنی به عهده می گیرم خداوند پیکر تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند. دانه های اشک او با التماس عجیبش در من تأثیر به سزایی کرد، از تصمیم خود منصرف شدم و احتیاجاتش را برآوردم. او نیز با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت.
همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت بر سر داشت به من فرمود: یا هذا! جزاک الله عنّا خیراً. گفتم: شما کیستید؟ فرمود: من مادر همان دخترکم که نیازمندی او را به سوی تو کشانید و تو از ترس خدا رهایش کردی، اکنون از خداوند می خواهم که تو را در آتش دنیا و آخرت نسوزاند. پرسیدم: آن زن از کدام خانواده بود؟ گفت: از بستگان رسول خداونه بود، آن گاه سپاس و شکر فراوانی کردم، به همین جهت حرارت أتش در من اثر ندارد!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت۵۲۷ /صفحه ۳۹۴/
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط از معلومات رسمی حوزوی برخوردار نبود. باز شدن دیده ی برزخی او حکایتی شبیه ماجرای ابن سیرین دارد که در اثر مخالفت با هوای نفس و رهیدن از دام شهوت، مورد عنایت خاص الهی قرار می گیرد و شاید همین نقطه ی آغاز حرکت او به سوی کمال مطلق باشد. از خود آن بزرگوار در این باره نقل شده است: در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته ی من شد و سرانجام در خانه ای خلوت
مرا به دام انداخت. با خود گفتم: رجبعلی! خدا می تواند تو را امتحان کند، بیا این بار تو خدا را امتحان کن!
سپس به خداوند عرض کردم: خدایا! این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن! آن گاه به سرعت از دام گناه می گریزد و بی درنگ دیده ی برزخی او روشن می شود و آنچه را که دیگران نمی بینند و نمی شنوند، می بیند و می شنود!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۷۶۶ /صفحه ۵۷۱/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که یکی از سلاطین وقت پسری در غایت کیاست و نهایت لطافت داشت و پدر، جهان روشنی در وی می دید(۲) و ملک و دولت را برای او می خواست. چون نوبت پادشاهی از پدر به وی رسید و پدر در زیر تخت و پسر بالای تخت(۳)، پسر را از اطراف، دشمنان برخاستند و جهان بر وی تنگ کردند. پسر دانست که طاقت مقاومت با ایشان نخواهد داشت. قدری از نفایس خزینه بر گرفت و با جمعی خواص روی به گریز نهاد و لباس پادشاهانه بدل کرد و تجارت بر امارت اختیار(۴) کرد تا به شهری رسید و بر در آن شهر نزول کرد. با یکی از غلامان خود به سبیل تفرج به شهر در آمد و در بازارها گذری کرد. ناگاه به دکانی رسید، مردی را دید در دکان نشسته و بساطی
پاکیزه گسترده و کتاب های بسیار در پیش خود نهاده. جوان پیش او رفت و سلام کرد و جوابی خوب شنید. پس مدتی نزد وی بنشست و از او سؤال کرد: خواجه چه کار کند؟ مرد گفت: من سخن فروشم. شاهزاده متعجب شد. گفت: متاعی شایسته است؛ اما خریدار نیست. گفت: محتاج در جهان بسیار است. هر کس را سعادت و اقبال همراهی کند، از این متاع من امتناع نکند و به بهایی که بفروشم بخرد. شاهزاده هزار دینار بداد و گفت: مرا سخنی بفروش. مرد حکیم گفت: «زنهار تا در راه در جایی پست فرو نیایی الآ در بلندی!» شاهزاده گفت: دیگر بگوی. گفت: این سخن را بها دادی، اگر دیگر خواهی بها ده. شاهزاده با خود گفت: این سهل سخنی(۱) بود؛ اما باشد که سخنی مهم تر از این بگوید. هزار دینار دیگر بداد. گفت: «زینهار تا در امانت خیانت نکنی!» شاهزاده گفت: بگوی. گفت: سیم ده تا بگویم. گفت: این هزار دیگر بستان. چون زر بستند، گفت: «زینهار تا روز نیک را روز بد ندهی!» شاهزاده از پیش او بازگشت و با خود گفت: این سخنان مرا به چه کار آید. در این اندیشه برون رفت. خیل او کوچ کرده بودند. بر عقب ایشان بشتافت، دید که ایشان بنه در دامن کوه زده بودند. گفت: هزار دینار داده ام که تا بلندی بینی بر پستی فرو میای. این سخن بی فایده نباشد. بر بالا فرود آمد. همراهان دیگر کاهلی کردند و چون روز به آخر رسید ناگاه سیلی عظیم در
آمد و رخت و دستور ایشان ببرد و او با خیل به سلامت بماند.
شاهزاده گفت: این سخن باری ده هزار دینار ارزید.
به راه افتادند، به شهری رسیدند. شاهزاده برفت تا مسکنی طلبد و نزول کند. ناگاه آوازها شنید که گفتند: امیر شهر میگذرد. شاهزاده نگاه کرد، بندهای دید از بندگان خود که پدرش آن ولایت را به او داده بود. تیز در وی نگریست و او را بشناخت و چون به خیمه ی خود نزول کرد کس فرستاد و شاهزاده را بخواند و پیش او برخاست و گفت: ملک را باید در تصرف أورد و تاج بر سر نهاد تا من پیش تخت کمربندم. شاهزاده گفت: من از سر این برخاسته(۱) و با غربت عزلت گرفته ام. گفت: اکنون با من موافقت کن تا من به نیابت تو کار سازم.(۲) شاهزاده همان جا مقام ساخت و ملک بر وی می گشت(۳) تا این که وقتی برای او سفری پیش آمد و به شاهزاده التماس کرد که پیوسته از احوال خانه ی من تفحص کن تا من مراجعت نمایم.
روزی در سرای امارت نشسته بود، زن امیر ولایت در بام بود و به او می نگریست. چون شاهزاده جمالی لایق داشت، زن امیر شیفته ی او شد و به خدمت او رقعه ها نوشت و او را به سوی خود دعوت کرد. اگرچه میل طبیعی داعی قبول شهوت آمد(۴)، اما با خود گفت: هزار دینار
داده ام که در امانت خیانت نکنم. زن چون از وصال او نومید شد، تهدیدها نوشت و گفت: اگر با من سر در نیاری(۱)، دمار از نهاد تو بر آرم. شاهزاده التفات نکرد. وقتی امیر ولایت برسید و زن را بدید، زن به وی گفت: تو مرا به کسی سپردی که چند بار پیغام داد و مرا به خدمت دعوت کرد و من امتناع کردم، او گفت: اگر با من نسازی شوهر تو را هلاک میکنم. آن گاه چندان از این نوع بگفت که آتش غضب او را شعله ور ساخت. در حال رقعه ای نوشت و گفت: نزد کوتوال حصار ببر و جواب آن بیار و باید که به نفس خود بدان قیام نمایی.(۲) شاهزاده آن را گرفت و روی به قلعه آورد. در راه جماعتی از دوستان را دید که به عشرت مشغول بودند. چون او را بدیدند پیش او آمدند و ملاطفت در میان آوردند که با ما موافقت کن. او گفت: مرا به مهمی فرستاده اند و رقعهای داده اند تا به کوتوال حصار برم. گلی (کچل بود که میان زن امیر و شاهزاده واسطه بود. آن گل حاضر بود، گفت: اگر خداوند این رقعه به من دهد، من به احتیاط بروم و جواب باز أورم. شاهزاده اندیشید که «هزار دینار داده ام و این آموخته ام که روز نیک را به روز بد مده.» از اسب پایین آمد و نامه را به گل داد و خود به نشاط مشغول شد. گل برفت و نامه برسانید. کوتوال در حال سر گل
ببرید و خدمت امیر فرستاد. امیر چون سر گل بدید، تعجب کرد و گفت: شاید در این سری از اسرار الهی است. تفحص کرد و شاهزاده را بخواند و حال پرسید. شاهزاده سوگند یاد کرد و نوشته های زن را به وی داد و گفت: من بی گناهم کل واسطه ی این کار بود که سزای خود بیافت.
معلوم شد که هر یک از این کلمات چون گوهرهای شب افروز می ارزد و هیچ کس بر خریدن حکمت زیان نمی کند و مرد عاقل آن است که سخن حکمت به جان و دل قبول کند و استماع نماید تا سعادت دو جهان یابد!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۳۶ /صفحه ۶۱۱/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که در روزگار نوشروان دو مرد بیامدند و بر درگاه او بایستادند. یکی به آواز بلند گفت: بد مکن و بد میندیش و دیگری گفت: نیکی کن و نیکی اندیش، تا تو را نیکی آید پیش. نوشروان فرمود: واعظ اول را هزار دینار بدهید و دوم را دو هزار. خواص و ندیمان از حضرت ملک سؤال کردند که هر دو کلمه را یک معنی بود، در صلت و إنعام ایشان تفاوت به چه سبب بود؟ گفت: این یکی (دومی) همه نیکی گفت و آن دیگری (اولی بدی یاد کرد و هیچ نیکی بهتر از دوستی نیکان نیست و هیچ بدی، بهتر از دوستی بدان نیست!(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۵۳ /صفحه ۶۲۶/
آورده اند: شبی سلطان محمود غزنوی در بستر استراحت خفت و در آن شب، خواب به چشم او نیامد. با خود گفت: همانا مظلومی در سرای من به تظلم (دادخواهی) آمده و دست دادخواهی او، راه خواب را بر چشم من بسته است. آن گاه پاسبان را گفت: در اطراف خانه ی من بگردید و اگر مظلومی را یافتید، بیاورید. پاسبان اندکی تفحص کرد، کسی را نیافت. باز سلطان هر قدر سعی کرد، خواب به دیده ی او نیامد. بار دیگر او را امر کرد تجسس کند، تا سه دفعه. در مرتبه ی چهارم خود برخاست و در اطراف دولت سرای خود گشت تا گذرش به مسجد کوچکی که برای نماز خواندن امیران و غلامان در حوالی خانه ی سلطان ساخته بودند، افتاد. ناله ی زاری شنید، نزدیک
رفت، دید بیچارهای سر به سجده نهاده و از سوز دل خدا را می خواند. سلطان فغان برکشید که زنهار از مظلوم! دست دادخواهی نگهداری که من از اول شب تاکنون خواب را بر خود حرام کرده ام و تو را می جویم، شکوهی مرا به درگاه پادشاه عالم نکنی که من در طلب تو نیاسوده ام. بگو تا بر تو چه ستم شده است؟ گفت: ستمکاری به خانه ام حمله کرد، من شب به خانه ی سلطان رفتم و چون دستم به او نرسید، عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشاهان کردم. سلطان را از استماع این سخن آتش در نهاد افتاد و چون آن شخص مشخص رفته و در آن شب، جستن او مسیر نبود، فرمود: چون بار دیگر آن نابکار آید، او را در خانه گذاشته به زودی خود را به من برسان و به پاسبان خرگاه سلطانی گفت: هر وقت از روز یا شب که این شخص آمد، اگرچه من در خواب باشم، او را به من رسانید. بعد از سه شب دیگر آن بدگهر به خانه ی آن شخص رفت، بیچاره به سرعت خود را به سلطان رسانید. آن شهریار دادرس، بی توقف از جا برخاست و با چند نفر از ملازمان، خود را به منزل آن مظلوم رسانید، اول فرمود تا چراغ خاموش کردند. آن گاه تیغ از میان برکشید و آن بدبخت را به قتل رساند و چراغ را طلبید، سپس روی آن سیاه رو را ملاحظه کرد و به سجده افتاد. آن مسکین، زبان به دعا و ثنای آن خسرو معدلت آیین گشود و سبب خاموش کردن چراغ و سجده افتادن را پرسید.
سلطان گفت: چون این قضیه را شنیدم، به خاطرم گذشت که این کار یکی از فرزندان من خواهد بود؛ از این رو خود متوجه سیاست (تأدیب) او گشتم که مبادا دیگری را بفرستم، تعلل نماید و سبب خاموش کردن چراغ، این بود که ترسیدم بیگانه نباشد و شکر الهی به جا آوردم که فرزندم به قتل نرسید و چنین عملی از اولاد من صادر نشد.
فرمانفرمایان روزگار باید در این حکایت تأمل کنند و ببینند که به یک دادرسی که در ساعتی از آن سلطان سر زد، اکنون نزدیک به هزار سال است که نام او به واسطه ی این عمل، در چندین هزار کتاب ثبت شده است و در منابر و مساجد، این حکایت از او مذکور و خاص و عام، آفرین و دعا بر او می فرستند؛ علاوه بر فواید اخرویه و مثوبات کثیره؛ چنان که گفته اند:
گر بماند نام نیکی ز آدمی ـ به کزو ماند سرای زرنگار(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۷۴ /صفحه ۶۳۹ تا ۶۷۰/
امام صادق علیه السلام فرمود: زنی در کشتی نشسته بود و آن کشتی غرق شد. آن زن به وسیله ی تخته پاره ای خود را نجات داد و به جزیرهای رسانید.
مردی در آن جزیره بود که دزدی میکرد. چون آن زن زیبا را مشاهده کرد گفت: تو از انسان ها هستی یا از جنیان؟ گفت: از انسانها. کشتی ما غرق شد و من خود را به وسیله ی تخته ای با هزاران زحمت به این جزیره رساندم.
مرد با شتاب نزد زن آمد و او را در آغوش گرفت. زن چون
بید به خود می لرزید. مرد گفت: چرا میلرزی؟ از چه کسی می ترسی، این جا که کسی نیست؟ زن گفت: از خدایی که ناظر ما است، می ترسم!
گفت: آیا تا به حال مانند این عمل، انجام دادهای؟ زن گفت: نه. گفت: وای بر من که بارها این عمل بد را بدون ترس و اختیار انجام داده ام؛ ولی تو که یک بار هم انجام نداده ای این گونه می ترسی!
دزد این حرف را گفت و از اعمال گذشته اش استغفار کرد و به سوی آبادی حرکت کرد. در راه مرد عابدی با او همراه شد و چون آفتاب تابان و گرما شدید بود، عابد دعا کرد و آن دزد که توبه کرده بود آمین گفت. ناگهان ابری بر سر آنها سایه افکند، تا آن که به دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند.
عابد که دید ابر بر سر دزد سایه افکنده است. برگشت و نزد او رفت و گفت: چگونه این مقام را نزد خدا پیدا کردهای که ابر بر سرت سایه افکنده است؟ مرد داستان خود را گفت، عابد گفت: الآن خداوند به خاطر بازگشت از اعمال بد و به خاطر کارهای خوب و استغفارت، این مقام را به تو عنایت کرده است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۸۲ /صفحه ۶۴۴/
از حضرت امام صادق علیه السلام نقل شده است که پادشاهی در قوم «بنی اسرائیل» به سر می برد. یک روز پادشاه، قاضی شهر را فراخواند و از او خواست تا فرد مورد اعتمادی را برای انجام مأموریتی مهم
به وی معرفی کند.
قاضی گفت : « من غیر از برادرم کسی را که مورد اعتماد باشد، نمی شناسم. »
پادشاه پذیرفت و قاضی برادرش را نزد او برد.
برادر قاضی از رفتن به مأموریت شاهانه خودداری کرد و گفت :
«من همسر دارم و نمی توانم او را بدون سرپرست رها کنم و بروم. و او هم راضی به این کار نمی باشد.»
قاضی قبول کرد در مدتی که برادرش در شهر نیست، عهده دار سر پرستی خانواده اش شود و برادرش هم با این شرط خواسته پادشاه را پذیرفت.
برادر قاضی از شهر رفت، اما همسر او از تنهایی بسیار ناراحت بود. گاهگاهی، قاضی به خانه برادرش رفت و از همسرش می پرسید آیا کاری دارد یا خیر.
روزی قاضی برای انجام کارهای برادرش به خانه او رفت. چون چشمش به همسر برادر افتاد، از حسن جمال او شگفت زده شد و او را به طرف خود خواند. اما زن که بسیار متقی و با ایمان بود از وسوسه های شیطانی به خداوند پناه برد. قاضی به او گفت: «اگر از خواسته من اجتناب ورزی، به پادشاه خبر می دهم که تو زنا کرده ای ». ولی زن گفت : « آنچه می توانی انجام ده، زیرا که از گناه بدور خواهم بود.»
قاضی به نزد پادشاه رفت و گفت : « همسر برادرم زنا کرده است و پس از تحقیق، این عمل برای من ثابت گشته است.» پادشاه دستور داد که حد شرعی را در مورد زن جاری نمایند. قاضی بار دیگر به نزد همسر برادرش رفت و گفت : «پادشاه امر کرده است تو را سنگسار کنم، حال
چه می گویی، آیا دعوت مرا اجابت میکنی یا خیر؟ اگر نپذیری مجبور می شوم تو را از بین ببرم.»
زن باز گفت : « هر چه می خواهی انجام ده، گناه نکردن برای من بسیار نیکوتر از عذاب دوزخ است.».
قاضی زن را به میدان شهر آورد و در گودالی انداخت و به مردم گفت : این زن مرتکب عمل خلافی گردیده است که طبق فرمان پادشاه باید سنگسار گردد.» سپس دستور داد او را سنگسار کنند.
شب هنگام که همگان از میدان شهر دور شدند، زن به زحمت خود را از گودال بالا کشید و راهی بیابانها شد.
در راه به دیر و عبادتگاهی رسید، و از خستگی نزدیک درب آن به روی زمین افتاد و به خواب رفت.
در آن دیر راهبی زندگی میکرد؛ چون صبح شد، از دیر بیرون آمد، چون زن را دید، از او احوالش را پرسید. زن هم او را از ماجرا با خبر کرد.
عابد به زن اجازه داد تا در عبادتگاهش استراحت نماید. او هم با خوشحالی وارد دیر شد.
عابد فرزندی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، پسرش را به زن سپرد تا او را به خوبی تربیت کند.
عابد یک نفر را به عنوان وکیل دردیر گماشته بود تا کارهایش را انجام دهد. وکیل چون آن زن را دید، توجه اش به او جلب شد، و خواسته اش را با او در میان نهاد. اما زن از این کار به خدا پناه برد. هر چه وکیل اصرار نمود، سوی نبخشید تا اینکه وکیل گردن پسر عابد را شکست و نزد عابد رفت و گفت : «این زن بدکار به من نظر سوء
داشت، اما چون من خواسته اش را اجابت نکردم، تهدید کرد که فرزندت را مجروح نماید و این کار را هم کرد.»
عابد زن را احضار کرد و از او خواست که دیر را ترک کند. هر چه زن گفت که مرتکب گناهی نشده است، سودی نبخشید و بالاخره عابد به به او بیست درهم داد و گفت: «این پول را توشه راه خود بنما و به خدا پناه ببر.»
زن در حالی که هوا بسیار تاریک بود از دیر خارج شد و در بیابان سرگردان گردید. صبح روز بعد به دهکده ای رسید که شخصی را در آنجا بردار کرده بودند، اما هنوز رمقی در او یافت می شد.
ماجرا را از اهالی پرسید، آنان گفتند: «این شخص بدهکار است و در آبادی ما قانونی است که اگر کسی بدهی خود را نپردازد، بردار کشیده خواهد شد.»
زن از آنان پرسید که او چه مقدار بدهکار است. گفتند بیست درهم. زن بیست درهمی را که از عابد گرفته بود، از جیب خود بیرون آورد و به آنان داد و با این کار باعث نجات مرد از مرگ شد.
وقتی آن مرد را از بالای دار به پایین آوردند، به زن گفت : « هیچکس بیش از تو بر من لطف و مرحمت نکرده است. من زندگی خود را مدیون تو هستم. و اینک جز تو به هیچکس دیگر نمی توانم پناه ببرم؛ هرجا می روی مرا هم به عنوان غلام، با خود ببر.
هردو به راه افتادند. تا اینکه به دریایی رسیدند. « دوکشتی را دیدند که کنار دریا لنگر انداخته اند. مرد به زن گفت : «تو اینجا بنشین
تا من به نزد دریانوردان بروم و از آنان غذایی بگیرم.»
وقتی به نزد آنان رفت، پرسید : « در کشتی های شما چه چیزی یافت می شود؟ »
گفتند: « در یک کشتی کالاهای تجارتی و جواهرات و عطریات است. این کشتی متعلق به ماست و به وسیله آن امرار معاش میکنیم و بسیار ارزشمند است و یک کشتی دیگر هم وسیله سفر ماست.»
مرد گفت: «ارزش کشتی تجارتی شما چقدر است؟ آیا به اندازه چیزی که همراه من است ارزش دارد؟»
آنان گفتند: «مگر نزد تو چه چیزی می باشد؟»
گفت : « همراه من کنیزی است که به زیبایی آن تا به حال شما ندیده اید. حال من حاضرم این کنیز را به شما بفروشم. اگر خواهان این کنیز هستید، یکی از شما برود و او را از نزدیک ببیند. اگر خواستید، آنگاه معامله را انجام خواهیم داد.»
یکی از ملوانان به محلی که زن در آنجا بود رفت و او را مشاهده کرد. سپس به کشتی بازگشت و به دوستانش گفت : « من هرگز مانند این کنیز ندیده ام. اگر می پذیرید، او را به قیمت هزار درهم از این مرد بخریم.»
مرد هم پذیرفت و هزار درهم گرفت و از آنجا دور شد.
ملوانان به نزد زن رفتند و از او خواستند سوار کشتی شود. زن از انجام خواسته آنان خوددای کرد. آنها گفتند که او را به هزار درهم خریده اند و او باید به همراه ایشان برود. زن به آنان گفت که کنیز نیست و کسی حق فروختن او را نداشته است. اما آنان گفتند که این حرفها سودی ندارد و یا باید به همراهشان
برود و یا به زور او را خواهند برد.»
زن به ناچار برخاست و به کشتی رفت. آنان زن را سوار بر کشتی ای که پر از کالا و طلا و جواهرات بود، کردن و خود به کشتی دیگر رفتند.
همانطور که دو کشتی در حال حرکت بود، خداوند باد شدیدی را در دریا ایجاد کرد و به این وسیله کشتی ای که ملوانان در آن بودند، در دریا غرق شد و زن با کشتی پر از جواهر نجات یافت و کشتی او کنار جزیره ای در گل نشست.
زن وارد آن جزیره شد، پس از مدتی جستجو درخت میوه ای و چشمه آبی را پیدا کرد و با خود گفت: «از این چشمه آب می نوشم و از این درخت هم غذا می خورم و در همین جا به عبادت می پردازم.»
خداوند تعالی به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی فرستاد که نزد پادشاه برود. و بگوید در فلان جزیره، زنی زندگی میکند که اگر کسی نزد او از اعمال خود توبه کند، گناهانش به وسیله او بخشیده خواهد شد. همچنین از او بخواهد با اطرافیان زن و کسانی که گناهکار هستند به آن جزیره بروند. پادشاه با عده ای به آن جزیره رفت و زن را پیدا کرد و به او گفت: «به نزد تو آمده ایم تا از گناهان خویش توبه کنیم، زیرا شنیده ایم که اگر نزد تو اعتراف کنیم، آمرزیده خواهیم شد.
گناه در برابر خداوند امری جداگانه است.
تو درخواست می کنم که غفران مرا از خداوند مسئلت کنی .»
زن برای او طلب مغفرت کرد و از او خواست به سوی پادشاه و آن مرد برود و نزد آنان بنشیند.
لحظه ای بعد مردی آمد که صورت راهب و عابد را داشت. او داستان خود را برای زن، بیان کرد و بعد گفت: «من آن زن را در هنگام شب از معبد خود بیرون راندم؛ می ترسم که وی گرفتار درندگان شده، هلاک گردیده باشد. برای من آمرزش بخواه.»
زن برای او آمرزش خواست و به او گفت به سوی پادشاه و آن مرد و قاضی برود و کنار آنان بنشیند.
سپس وکیل عابد آمد و ماجرای خود را باز گفت و طلب آمرزش خواست.
زن هم برای او طلب مغفرت کرد و بسوی آنان او را روانه کرد.
بعد از او مردی که بردار کشیده شده بود، آمد و ماجرا تعریف کرد. زن هم برای او آمرزش خواست.
پس از لحظه ای زن رو کرد به مردی که گفته بود زنش را از دست داده و گفت: « من همسر تو هستم، هر آنچه را که شنیدی ماجرای من است. اینک من این کشتی و بارش را که پر از طلا و جواهرات و کالاهای قیمتی می باشد، به تو می بخشم و در مقابل می خواهم که مرا آزاد بگذاری تا در این جزیره به عبادت خداوند مشغول باشم. حال من به هیچ کدام از شما احتیاجی ندارم و از همه می خواهم که مرا به حال خود بگذارید.»
شوهر خواسته او را پذیرفت و کشتی را در اختیار گرفت و سپس با پادشاه و همراهانش
از جزیره خارج شدند (۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۹۱تا۹۸/
« علامه مجلسی » در جلد ششم کتاب «بحارالانوار» روایتی از امام صادق علیه السلام نقل کرده است : عابدی در میان بنی اسرائیل بود که «جریح» نام داشت.
روزی وی در گوشه ای مشغول عبادت بود که مادرش، برای کاری او را صدا زد. ولی جریح اعتنایی نکرد و به ذکر و عبادتش ادامه داد.
و برای بار سوم، وقتی ما در جریح، پسرش را خواند و او اعتناد نکرد، دست به دعا برداشت و از خداوند خواست تا همانطور که پسرش به او بی اعتنایی کرده است، خداوند هم او را به حال خودش واگذارد.
فردای آن روز، زن فاسدی از بنی اسرائیل، خانه ای در کنار خانه عابد خریداری کرد و در آنجا ساکن شد.
مدتی بعد وی دارای فرزندی شد و فرزندش را به عابد نسبت داد.
به تدریج در میان مردم شایع شد که عابد مشهور، مرتکب عمل گناه شده است. روزی مردم در اطراف منزل او جمع شدند و به او دشنام دادند.
پس از آن، مردم در حالی که بسیار عصبانی بودند به خانه عابد هجوم آوردند و او را بیرون کشیده، به باد کتک گرفتند. سپس وی را به محکمه بردند.
حاکم شهر چون جمعیت را دید، برایش مسلم شد که حرف آنان صحت داد و دستور داد که وی را بدار زنند.
این خبر به مادر جریح رسید، وی به پای چوبه دار رفت و ناله بسیار کرد. آن گاه که جریح مادرش را کنار دار دید، فریاد برآورد که ای مادر، چرا ناله میکنی؟ این گرفتاری
من به خاطر نفرین تو بود که گفتی خدا مرا یاری نکند و مرا به خودم واگذارد، و حال این بلا بر سرم آمده است.
از این سخن جریح باعث تعجب همگان شد تا اینکه درصدد برآمدند در این باره تحقیق کنند.
مردم از پای دار به جریح گفتند: «اگر طفل چند روزه ای که میگویند تو پدرش هستی، به پاکدامنی تو گواهی دهد، ما می پذیریم و تو را آزاد می کنیم.»
بچه شیرخوار را به پای چوبه دار آوردند و جریح به او گفت : «ای آفریده خدا، اینکه به اذن خداوند به همگان بگو که فرزند کیستی ؟» کودک به سخن آمد و گفت: «من از نطفه فلان چوپان که در فلان محل زندگی می کند، هستم.» خبر به حاکم رسید، وی به پای چوبه دار آمد و دستور داد عابد را آزاد کنند و جریح با احترام به خانه اش بازگشت.
« خداوند او را به خاطر بی اعتنایی به مادرش در همین دنیا تنبیه کرد تا باعث تنبه و بیداری او گردد، سپس به وی کمک فرمود و وی را از مرگ نجات داد تا باعث غفران وی گردد.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۳۰تا۱۳۲/
أم سلمه یکی از همسران رسول خدا صلی الله علیه و آله می گوید: در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله بودم، یکی از همسرانش به نام میمونه نیز آن جا بود. در این هنگام مرد نابینایی به نام ابن أم مکتوم» به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد، پیامبر صلی الله علیه و آله به من و میمونه
فرمود: إحتجبا منه؛ حجاب خود را در برابر ابن أم مکتوم رعایت کنید.
پرسیدم: ای رسول خدا، آیا او نابینا نیست؟ بنابراین حجاب ما چه معنایی دارد؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
آققمیا وان آنها، الشما تبصرانه؛
آیا شما نابینا هستید؟ آیا شما او را نمی بینید؟(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۵۴تا۵۵/
روزی جوانی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و با کمال گستاخی گفت: ای پیامبر خدا! به من اجازه می دهی زنا کنم؟
با گفتن این سخن، فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند، ولی پیامبر با کمال ملایمت و اخلاق نیک به آن جوان فرمود: نزدیک بیان جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر صلی الله علیه و آله نشست. پیامبر از او پرسید: آیا دوست داری کسی با مادر تو چنین کند؟ گفت: نه، فدایت شوم. فرمود: همین طور مردم راضی نیستند با مادرشان چنین شود. بگو ببینم آیا دوست داری با دختر تو چنین کنند؟ گفت: نه، فدایت شوم. فرمود: همین طور مردم دربارهی دختران شان راضی نیستند. بگو ببینم آیا برای خواهرت چنین می پسندی؟ جوان گفت: نه، فدایت شوم [جوان از سؤال خود پشیمان شد.]
پیامبر صلی الله علیه و آله دست بر سینه ی آن جوان گذاشت و در حق او دعا کرد و فرمود: خدایا! قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگی بی عفتی حفظ کن. از آن به بعد، زشت ترین کار در نزد آن جوان، زنا بود.
۳، ص ۱۳۷.
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: در آن وقت که در بصره برقعی خروج کرد و جماعتی از زنگیان و اوباش بر وی جمع آمدند و او دست گشاده کرد و جان و مال مردم را به زنگیان بخشید، آغین بن محسن از جمله ی زنگیان بود که بر برقعی مسلط شده بود. روزی آن جماعت برفتند و در بصره دختر علویه ای را بگرفتند و بیاوردند و خواستند که با وی ناحفاظی کنند. برقعی ایشان را باز نتوانست داشت. آن دختر گفت: یا امام! مرا از دست زنگیان بستان تا من تو را دعایی آموزم که شمشیر بر تو کار نکند. برقعی او را نزد خود خواند و گفت: آن را به من بیاموز.
دخترک گفت: دعایی هست؛ اما تو چه دانی که این دعا مستجاب است یا نه؟ نخست شمشیر را بر من بیازمای به هر زور که داری تا چون بر من کارگر نیاید، تو یقین بدانی که این به سبب دعا است و آن گاه قدر این دعا بدانی. برقعی شمشیر بر او راند و در حال بیفتاد و از دنیا رحلت کرد. برقعی پشیمان شد و بدانست که غرض او [حفظ] عفت بوده است تا بر او زنا نرود و همه از آن حرکت پشیمان شدند و بر او آفرین گفتند!(۱)
طیران مرغ(۲) دیدی، تو ز پای بند شهوت ـ به در آی تا ببینی طیران آدمیت (۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۶۲۹ /صفحه ۴۹۶/
در کتاب حیاه الحیوان نوشته شده است: گوزن، عاشق مار است و از خوردن گوشت مار لذت
می برد. گاهی در روزهای گرم تابستان آن قدر می دود تا به ماری برسد.
آن گاه مار را گرفته و از سمت دمش شروع به خوردن می کند. هوا گرم است، گوزن هم دویده و عرق کرده و گوشت مار هم گرم است، در نتیجه گوزن به شدت تشنه می شود و خودش را به آب می رساند.
خداوند به طور تکوینی به گوزن ها الهام کرده است که اگر در این هنگام آب بنوشند، سم مار که در بدن آنهاست، رقیق شده و آنها را به کشتن می دهد. بنابراین با این که تشنگی گوزن را به سختی آزار می دهد، از نوشیدن آب خود داری می کند؛ ولی از روی بیچارگی نعره و داد می زند و به خاطر فشاری که به خودش وارد می کند، اشک در چشمانش ظاهر می شود.
زیر چشمان گوزن، دو گودی کوچک قرار دارد که اشک ها در آن جمع شده، جامد و براق می شود. این اشک ها پادزهر و بسیار قیمتی هستند و علاج هر نوع مار گزیدگی اند.
خداوند دانا و حکیم با الهام تکوینی این درس را به گوزن ها آموخته است تا آن ها جان خود را از مرگ نجات دهند.
به راستی اگر لطف خدا نبود، گوزن ها چگونه می فهمیدند که باید از نوشیدن آب، خودداری کنند؟
جوان هم زمینه ی گناه برایش پیش بیاید، یک جا فشار نفس و فشار شهوت مثل فشار تشنگی گوزن است. می بینید اگر آب بخورد، باید بمیرد، مؤمن هم می بیند اگر گناه کند، راه جهنم را باید پیش بگیرد. ای جوانی که می ترسی، می لرزی می بینی یک جا فشار شهوت، یک جا راه جهنم. بگو یا الله! پناه به خدا ببر. اگر اشکت ریخت در آن حال قیمتی می شود. در آن حال بیچارگی و فشار گناه یک دفعه داد بزنی به حال زار خودت، دردت دوا می شود. دعای غریق بعد از نماز شب خیلی خوب است. قیاغوثاه ثم واغوثاه بک یا الله من هوی قد غلبنی و من عدو قد أستکلب علی(۱)؛ یعنی: خدایا! به دادم برس، خدایا! سگ نفس به من حمله می کند و می خواهد مرا به سوی گناه بکشاند.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۶۳۰ /صفحه ۴۹۶تا۴۹۷/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: وقتی مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه، مستوره و با جمال و کمال و هرگز خیانتی از وی ظاهر
نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و زبان تطاول گشاده، به سبیل منت یاد می کرد که: تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، که من در صلاح،
زبیده ی(۳) وقت و رابعه ی (۴) عهدم. مرد گفت: راست می گویی؛ اما عفاف تو به نتیجه ی عفاف من است. چون من در
حضرت آفریدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد. زن خشمگین شد و گفت: هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا وسیلت صلاح و عفت نیستی،(۱) هر چه خواستمی بکردمی. مرد گفت: تو را اجازت دادم به هر جا که خواهی برو و هر چه خواهی بکن.
زن، روز دیگر خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه برون شد و تا شب بیرون بود؛ اما هیچ کس به وی التفات نکرد مگر یک مرد که چادر او را کشید و رفت. چون زن به خانه باز آمد. مرد گفت: همه روز گشتی و هیچ کس به تو التفات نکرد مگر یک کس و او نیز رها کرد. زن گفت: تو از کجا دیدی؟ گفت: من در خانه ی خود بودم؛ اما من در عمر خود به هیچ زن نامحرم به چشم خیانت نگاه نکرده ام، مگر وقتی در کودکی که گوشه ی چادر زنی را گرفتم و در حال پشیمان شدم و رها کردم. دانستم اگر کسی قصد حرم من کند، بیش از این نباشد!
زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است.
فایده ی این حکایت آن است که هر کس خواهد که نامحرمان در حرم او خیانت نکنند، گو نظر از حرم مسلمانان گسسته دار که حق تعالی به برکت عفت تو، اهل حرم تو را در پرده ی عفت نگاه دارد.
گفتم که: «مکن» گفت: «مکن تا نکنند،
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس (۲)
منبع هزار و یک
حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۶۳۱ /صفحه ۴۹۷تا۴۹۸/
روزی زنی پاکدامن و زیبا از منزلش خارج شد. او می خواست به حمامی که به «منجاب» مشهور بود، برود؛ اما راه را نمی شناخت. مقداری راه رفت و خسته شد. در این هنگام دید مردی جلوی در منزل خود ایستاده است. راه حمام را از او پرسید. مرد گفت:حمام همین جا است و به خانه ی خویش اشاره کرد. وقتی زن داخل شد، در را از پشت سر بست. وقتی زن مطلب را فهمید و دانست که مرد او را فریب داده است، با کمال میل و رغبت آمادگی خود را ابراز کرد و به آن مرد گفت: برو مقداری عطر و خوردنی تهیه کن و زود برگرد.
مرد چون زن را با مقصود خود موافق یافت، برای خرید از منزل بیرون رفت. زن در اولین فرصت از خانه خارج شد و خود را نجات داد. مرد پس از مراجعت با منظره ی غیر مترقبه ای رو به رو شد و این پیشامد به قدری او را ناراحت ساخت که حساب نداشت؛ حتی هنگام مردن نیز آن را فراموش نمی کرد. نقل شده است در حال احتضار و جان دادن به او می گفتند: بگو «لا إله إلا الله»، در جواب می گفت:
یا رُبَّ قائلهٍ یوماً و قد تبعت ـ أینَ الطریقُ إلی حمّامِ مَنجاب
یعنی: چه شد آن زنی که خسته شده بود و می گفت «حمام منجاب کجا است؟!(۱)
سال ها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب ـ لعل گردد در بدخشان باعقیق اندر یمن
ماه ها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک ـ شاهدی را حلّه گردد یاشهیدی را کفن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع ـ عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
نفس تو جویای کفر است و خرد، جویای دین ـ گر بقا خواهی به دین آی، ار فنا خواهی به تن
هر چه بینی جز هوی، آن دین بود بر جان نشان ـ هر چه یابی جز خدا، آن بت بود در هم شکن
چون برون رفت از تو حرص، آن گه دراید در تو دین ـ چون در آید در تو دین، آنگه برون شد اهرمن
با دو قبله دوره ی توحید نتوان رفت راست ـ یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۶۳۷/صفحه ۵۰۳تا۵۰۴/
در تاریخ نگارستان مذکور است که: میر داماد از دانشمندان عصر صفویه است که در دانش و بینش یگانه روزگار خویش بود، در ایام جوانی در اصفهان در مدرسه ای ساکن بود و دانش می آموخت روزی شمه ای از مرتبت و پاکی او در نزد شاه عصر گفت و گو شده بود برای آزمایش وی دوشیزه ای را وادار کردند که هنگام شب در فصل زمستان به مدرسه برود و میر داماد را بیازماید. او نیز خود را بیاراست و چون پاسی از شب گذشت به مدرسه رفت و در حجره ی میرداماد را کوبید او بیرون آمده گفت: چه بود؟ دخترک گفت: از کلبه ی خود دور افتاده و امشب به حجره ی تو پناه آورده ام و خود مشغول مطالعه و حاضر کردن درس خویش شد. آن دوشیزه خود را به بهانه هایی به میر داماد
نشان می داد و عشوه گری می کرد ولی میر داماد اصلا به او توجه نمی کرد و هر گاه از این حرکات بی آرام می شد، انگشتی از خود را بالای چراغ می گرفت و می سوزانید تا مشغول خود شده باشد. همچنین تا پنج انگشت خویش سوخت و از دوشیزه چشم دوخت. بامدادان که دخت پرده نشین چرخ آغاز عشوه گری کرد و جهان را فروغ داد، دخترک از حجره ی میر داماد بیرون آمد و واقعه را به شاه گفت. گویند: شاه دختر را به او داد و آوازه ی پاکی میر داماد به جهان افتاد.
با امانت چو راست پیشه شوی ـ بگذری از بشر، فرشته شوی(۱)
..
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۱۱ /صفحه ۷۲۳تا۷۲۴/
حضرت علی علیه السلام می فرماید:
در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم، فرمود:
به من بگویید بهترین و پسندیدہ ترین چیز برای یک زن مسلمان چیست؟
ما همگی از پاسخ درست عاجز ماندیم.
سپس از خدمت حضرت بیرون آمدیم و من به خانه برگشتم، قضیه را به فاطمه اطلاع دادم.
زهرای مرضیه اظهار داشت:
بهترین چیز برای یک زن مسلمان آن است که مردهای نامحرم را نبیند و مردهای اجنبی هم او را نبینند.
آنگاه خدمت پیامبر اسلام برگشتم و پاسخ فاطمه را به حضرت رساندم. پیغمبر صلی الله علیه و آله از شنیدن جواب به قدری خوشحال شد که فرمود: «انَّ فاطمه بضعه مئی»
حقا فاطمه پاره تن من و جزء وجود من است.
ص ۲۳۸. با تفاوت
ظاهرا پرسش رسول اکرم برای اظهار عظمت حضرت فاطمه (س) بوده . بدین جهت علی (علیه السلام) پاسخ پرسش را در مجلس بیان نکرد (م)
در آخرین روزهای زندگی، زهرای مرضیه به اسماء(۱) دختر عمیس فرمود:
اسماء! من این عمل را زشت میدانم که جنازه را روی چهار چوب می گذارند و پارچه ای روی جنازه زنان می اندازند، به سوی قبرستان می برند زیرا اندام او از زیر پارچه نمایان است و هر کسی از حجم و چگونگی او آگاه می شود.
اسماء گفت:
من در حبشه چیزی دیدم، اکنون شکل آن را به تو نشان می دهم. آنگاه چند شاخه تر خواست. شاخه ها را خم کرد و پارچه ای روی آنها کشید.- به صورت تابوت کنونی در آورد-
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود:
– چه چیز (تابوت) خوبی است. زیرا جنازه ای که در میان آن قرار گیرد تشخیص داده نمی شود که جنازه زن است، یا جنازه مرد.(۲)
آری زهرای اطهر راضی نبود پس از مرگ نیز نامحرمی حجم بدن او را ببیند.
منبع داستان های
بحارالانوار جلد۴/ صفحه ۵۸تا۵۹/
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روزی نزد دختر گرامی اش فاطمه آمد، او را اندوهگین دید. از او پرسید:
دختر عزیزم چرا غمگینی؟
فاطمه سلام الله علیها پاسخ داد:
پدر جان! روز قیامت را به یاد آوردم که مردم در آن روز برهنه برانگیخته می شوند.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
دخترم! براستی آن روز، روز بسیار سهمگینی است. ولی فرشته وحی (جبرئیل) از جانب خداوند به من خبر داد که:
آن روزی که زمین شکافته می شود نخستین کسی که از دل خاک بر می خیزد، من خواهم بود، پس از من جدت حضرت ابراهیم و سپس همسر گرانقدر تو، امیرمؤمنان. آنگاه خدای مهربان جبرئیل را با هزار فرشته به سوی تو می فرستد و بر فراز آرامگاهت هفت قبه از نور زده می شود.
سپس اسرافیل با سه جامه نور در بالای سرت می ایستد و تو را با نهایت احترام ندا می دهد که:
ای دختر گرانقدر محمد! برخیز که روز برانگیخته شدن تو است؟
و شما در نهایت امنیت و آرامش و در پوشش کامل برمی خیزی.
اسرافیل آن جامه های بهشتی را به تو میدهد و تو آنها را می پوشی. آنگاه فرشته دیگری به نام زوقاییل مرکبی از نور که زمام آن لؤلؤ تازه است و بر پشت آن کجاوه ای از طلا نصب است برای شما می آورد و تو با شکوه و جلال بر آن مرکب می نشینی و زوقاییل مهار آن را می کشد در حالی که پیشاپیش تو هفتاد هزار فرشته اند و در دست هرکدامشان پرچم های تسبیح و ستایش است.
و هنگام حرکت تو به سوی
محشر هفتاد هزار حوریه به استقبال تو می آیند، با نظاره کردن بر تو خوشحالی میکنند و در دست هرکدام از آنها وسیله خوشبو کننده ای از نور می باشد که فضا را عطرآگین می سازد و بر سرشان تاجهایی از گوهر ناب است که با زبرجد سبز آراسته شده اند. (۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۷۴تا۷۵/
شخصی محضر امام صادق علیه السلام رسید و عرض کرد:
طاعت و عملهای من ضعیف، و روزهام کم شده است، ولی حرامی نخورده و از راه نامشروع اطفاء شهوت نکرده ام.
حضرت در پاسخ فرمود:
کدام تلاش در راه بندگی خدا برتر از عفت (پرهیزکاری) در مقابل شکم و بی بندوباری جنسی است.(۲)
عفت یکی از بهترین و بالاترین راه اطاعت و بندگی خداوند است بندگان الهی بیشتر دقت کنند.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۴۸/
دانیال پیامبر، پسر یتیمی بود که نه پدر داشت و نه مادر، پیرزنی از بنی اسرائیل سرپرستی او را به عهده گرفت و تربیتش نمود.
در آن زمان مرد صالحی زندگی می کرد که دارای زن زیبا و خوش قامت بود. وی با پادشاه وقت رابطه ای نزدیک داشت و گاه و بیگاه نزد شاه می رفت.
روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد نیازمند شد که به مأموریتی بفرستد. به دو نفر از قاضی ها دستور داد چنین فردی را پیدا کنند. هر دو قاضی آن مرد صالح را به شاه معرفی کردند. پادشاه وی را به مأموریت فرستاد.
مرد هنگام حرکت نزد آن دو قاضی رفت، همسر خود را که زنی بسیار پاکدامن، پرهیزگار بود، به آنان سپرد و تقاضا کرد از احوال همسرش با خبر شوند.
روزی هر دو قاضی برای احوالپرسی به خانه ی او رفتند، چشمان ناپاکشان به زن زیبای مرد صالح افتاد، فریفته ی او شدند. آنچنان دل باختند در همان حال درخواست همبستری نمودند. زن به شدت امتناع ورزید و هرچه کوشیدند زن را راضی کنند سودی نبخشید. گفتند:
اگر نیاز
ما را برطرف نکنی، نزد پادشاه شهادت به زنا میدهیم و سنگسارت خواهند کرد.
زن باز هم زیر بار نرفت. و گفت: هرچه می خواهید انجام دهید. آن دو نزد پادشاه آمده، گفتند:
زن آن مرد صالح زنا کرده و ماشاهد عمل زشت او هستیم. شاه بسیار ناراحت شد و گفت:
شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز صبر کنید، روز سوم سنگسارش خواهیم کرد.
بدنبال آن، جارچی ها در شهر اعلام کردند که فلان روز، زن فلانی به جرم عمل زشت زنا سنگسار خواهد شد. و همه از قضیه مطلع گشتند. .
پادشاه پنهانی به وزیر گفت:
در این ماجرا تو چه فکری میکنی. من خیال نمیکنم این زن خلافی را مرتکب شده باشد. وزیر نیز گفته ی شاه را تأیید کرد.
روز سوم وزیر از منزل بیرون آمد، در کوچه قدم می زد، دانیال پیامبر کودکی خردسالی بود، با عدهای کودکان بازی میکرد وزیر او را نمی شناخت.
چشم دانیال که به وزیر افتاد بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت:
بچه ها من به جای پادشاه هستم. سپس یکی را به منزله ی زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای آن دو قاضی تعیین نمود.
آنگاه مقداری خاک روی هم ریخت، بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاهی نشست و شمشیری هم از نی به دست گرفت، به بچه ها گفت:
این دو قاضی را از هم جدا کنید، یکی را در فلان محل و دیگری را در محل فلان نگهدارید.
آنگاه یکی از قاضی ها را به حضور خواست و گفت:
در باره ی این زن چه میدانی؟ راست بگو اگر دروغ بگویی تو را با
این شمشیر می کشم
قاضی گفت: من شهادت می دهم که زناکرده.
دانیال: چه روزی؟
مرد: فلان روز.
– با چه کسی؟
– با فلان پسر فلان.
– در کجا؟
– در فلان محل.
دستور داد این قاضی را به محل خود برده دومی را آوردند.
دانیال: بگو بدانم در باره ی این زن چه می دانی؟ باید راستش را بگویی و اگر دروغ بگویی با این شمشیر سرت را از بدن جدا میکنم.
هرچه پرسید قاضی دوم برخلاف اولی جواب داد. رو به بچه ها کرد و گفت:
الله اکبر! این دو قاضی دروغ می گویند، باید هر دو کشته شوند. وزیر که تماشاگر صحنه بود و چگونگی قضاوت دانیال را دید، با شتاب نزد پادشاه رفت، آنچه را که دیده بود شرح داد.
پادشاه فوری آن دو قاضی را حاضر کرده و هر دو را از هم جدا کرد. از آنها توضیح خواست. هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. حقیقت آشکار شد.
پادشاه دستور داد مردم جمع شدند و هر دو قاضی را به جرم خیانت اعدام کردند.(۱)
بدین گونه دانیال پیغمبر روش کشف حقیقت را در برخی موارد به مردم آموخت. و زن پاکدامن نجات یافت ، خائن نیز به کیفر اعمال خود رسید.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۲۱۹تا۲۲۲/