عبد الله بن عباس می گوید: هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و اله به جنگ محارب و بنیانبار می رفت در محلی فرود آمد، سپاه مسلمانان نیز به دستور آن جناب همان جا توقف کردند. از لشکر دشمن هیچ کس دیده نمی شد، حضرت رسول صلی الله علیه و اله برای قضای حاجت دور از لشکریان به گوشه ای رفت. در همان حال باران شروع به باریدن کرد، وقتی آن جناب ارادهی بازگشت کرد، رود جریان شدیدی یافت و سیل جاری شد، این پیش آمد راه برگشت را برایشان بست و بین آن جناب و لشکر فاصله افتاد و تا توقف سیل تنها بدون وسیله ی دفاعی پای درختی نشست. در این هنگام حویرث بن حارث محاربی ایشان را مشاهده کرد، به یاران خود گفت: این مرد محمد است که از پیروانش دور افتاده. خدا مرا بکشد، اگر او را نکشم.
سپس به طرف آن حضرت حمله کرد، همین که نزدیک ایشان رسید گفت: چه کسی می تواند تو را از دست من نجات دهد؟ فرمودند: خداوند و در زیر لب این دعا را زمزمه کردند: «اللهم أکفنی شر ځویرث بن الحارث بما شئت»؛ خدایا! مرا از شر این دشمن به هر طریقی که می خواهی برهان.
همین که خواست شمشیر فرود آورد، فرشته ای بال برکتف او زد و به زمین افتاد و شمشیر از دستش رها شد، آن گاه حضرت آن را برداشت و فرمود: الآن چه کسی می تواند تو را از دست من رهایی بخشد؟ عرض کرد:
هیچ کس! فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را بدهم، گفت: ایمان نمی آورم؛ ولی پیمان میبندم که با تو و پیروانت جنگ نکنم و کسی را علیه تو کمک ننمایم. حضرت شمشیر را به او دادند، همین که سلاحش را گرفت، گفت: به خدا سوگند تو از من بهتری.
حضرت فرمودند: من باید از تو بهتر باشم. حویرث به طرف یاران خود برگشت و پیروان خود را از جریان باخبر کرد.(۱)
یک ذره آفتاب نمائند به روی تو
این روشن است بر همه عالم، چو آفتاب
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۱۷/صفحه ۲۱۴/
سفیان ثوری می گوید: روزی خدمت امام صادق رفتم و دیدم امام متغیر است، سبب را پرسیدم، فرمود: من نهی کرده بودم که کسی به بام خانه نرود. داخل خانه شدم و دیدم یکی از کنیزان که تربیت یکی از کودکانم را به عهده داشت کودکم را بغل گرفته و بالای نردبان است. چون نگاهش به من افتاد لرزید و کودک از دست او بر زمین افتاد و مرد. ناراحتی من به خاطر ترسی است که کنیز از من پیدا کرده، با این حال به کنیز فرمود: بر تو گناهی نیست و تو را به خاطر خدا آزاد کردم.(۲)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۷۲ /صفحه ۲۱۴/
مردی درشت استخوان و بلند قامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه ی چشمش را دریده بود، با قدم های مطمئن و محکم از بازار کوفه می گذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود. او برای آن که موجب خنده ی دوستانش را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون این که خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند، همان طور با قدم های محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همین که دور شد، یکی از دوستان مرد بازاری به او گفت: این مرد عابر را که به او اهانت کردی شناختی؟!گفت: نه، عابری بود مثل هزاران عابر دیگر که هر روز از جلوی چشم ما عبور می کنند، مگر این شخص که بود؟ دوستش گفت: عجب! نشناختی؟! این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف، مالک اشتر نخعی بود. مرد توهین کننده گفت: عجب! این مرد مالک اشتر بود؟
همین مالکی که دل شیر از بیمش آب می شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان می اندازد؟ دوستش گفت: بلی.
مرد گفت: ای وای این چه کاری بود که کردم! الآن دستور خواهد داد مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا میدوم و دامنش را میگیرم و التماس می کنم تا شاید از تقصیر من صرف نظر کند.
مرد به دنبال مالک اشتر روان شد و دید مالک راه خود را به طرف مسجد کج کرد. به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و عجز و لابه خود را معرفی کرد و گفت: من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت کردم. مالک گفت: ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو؛ زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و گمراهی و بی جهت به مردم آزار می رسانی. دلم به حالت سوخت. آمدم برایت دعا کنم و از خداوند هدایت تو را بخواهم!(۳)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۷۳/صفحه ۲۱۴تا۲۱۵/
روزی یکی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه واله، غلام خود را کتک می زد و آن غلام پی در پی می گفت: تو را به خدا نزن، به خاطر خدا عفو کن؛ ولی مولایش او را نمی بخشید و همچنان او را زیر ضربات خود قرار داده بود.
عده ای پیامبر صلی الله علیه واله را از فریاد آن غلام مطلع کردند، پیامبر صلی الله علیه واله برخاست و نزد آنها آمد. آن صحابی وقتی پیامبر را دید، دست از کتک زدن برداشت.
پیامبرصلی الله علیه واله فرمودند: او تو را به حق خدا قسم داد و تو از او نگذشتی. حالا که مرا دیدی از زدن او دست برداشتی؟ آن مرد گفت: اکنون او را به خاطر خدا آزاد کردم! پیامبر فرمودند: اگر او را آزاد نمی کردی، با صورت به آتش جهنم می افتادی؟(۴)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۷۴ /صفحه ۲۱۵/
شخصی به نام شیخ نصر الله بن مجلی که از معتمدان اهل سنت است می گوید: شبی حضرت امیر مؤمنان علی بن ابی طالب علیه السلام را در خواب دیدم، عرض کردم: یا علی! مکه را فتح می کنید و اعلام عمومی می دهید هر کس به خانه ابوسفیان وارد شود در امان است؛ ولی در روز عاشورا از طرف ابوسفیان در باره ی پسر تو ابا عبدالله و خانوادهی آن حضرت چه ستمها که روا نداشتند و چه جنایت ها که در آن روز صورت نگرفت. امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: ابیات ابن صیفی را در این باره شنیده ای؟ عرض کردم: نه. فرمود: نزد او برو و اشعاری را که در باره ی این موضوع سروده بگیر.
از خواب بیدار شدم و به طرف خانه ی ابن صیفی که از شعرای معروف بود رفتم، خواب خود را برایش بازگو کردم، از شنیدن خواب من فریادی از دل کشید و شروع کرد به گریه کردن، سپس سوگند خورد که تا این ساعت کلمه ای از این ابیات را به کسی نگفته ام، خدا را شاهد میگیرم این اشعار را در همین شب که تو در خواب دیدهای سروده ام، سپس شروع کرد به خواندن آنها:
ملکنا فکان العفو منا سجیه
فلما ملکتم سال بالدم أبطح
حللتم قثل الأسارئ و طال ما
غدونا علی أسری نعف و نصفح
فحسبکم هذا التفاوت بیننا
وکل إناء بالذی فیه ینضح
هنگامی که ما حکومت داشتیم عفو و گذشت طبیعت ما بود؛ ولی چون شما به سلطنت رسیدید خون در روی زمین چون سیل جاری گشت. شما کشتن اسیران را حلال کردید در صورتی که مدتی بود ما بر اسیران عفو و گذشت میکردیم و این فرق و تفاوت بین ما و بنی هاشم و بنی امیه کافی است، از کوزه همان برون تراود که در او است.(۵)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۷۵ /صفحه ۲۱۵تا۲۱۶
در عصر زعامت مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی، شبی از شبها که ایشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندند، بین نماز، شخصی فرزند ایشان را که بسیار فرزند شایسته ای بود، با کارد به قتل رساند.
وقتی ایشان از فوت فرزند عزیزش با خبر شد، با بردباری فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله و بعد بلند شد و نماز عشا را خواند. بعد خدمتش رسیدند و در بارهی قاتل فرزندش پرسیدند، فرمود: او را عفو کردم!(۶)
بر تو خوانم ز دفتر اخلاق
آیتی در وفاو در بخشش
هر که بخراشدت جگر به جفا
همچو کان(۷) کریم زر بخشش
کم مباش از درخت سایه فکن
هر که سنگت زند ثمر بخشش
از صدف یاد گیر نکنهی حلم
هر که برد سرت گهر بخشش(۸)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۷۷ /صفحه ۲۱۶/
جماعتی مهمان امام سجاد علیه السلام بودند. یکی از خادمان با عجله رفت تا کباب از تنور بیرون آورد، ناگهان سیخ های کباب از دستش افتاد و به سر کودک امام که زیر نردبان بود برخورد کرد و کودک از دنیا رفت.
آن خادم سخت مضطرب و متحیر ماند، امام علیه السلام فرمودند: تو این کار را به عمد نکردی، پس تو را در راه خدا آزاد کردم و امر فرمودند کودک را غسل داده، کفن و دفن کنند.(۹)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۷۸ /صفحه ۲۱۷/
چون خلافت به بنی عباس رسید، بزرگان بنی امیه فرار کردند و مخفی شدند؛ از جمله ابراهیم بن سلیمان بن عبد الملک که پیرمردی دانشمند و ادیب بود. از اولین خلیفه ی عباسی، ابوالعباس سفاح برای او امان گرفتند.
روزی سفاح به او گفت: مایلم آنچه هنگام مخفی شدنت اتفاق افتاد بگویی. ابراهیم گفت: در حیره منزلی نزدیک بیابان پنهان بودم، روزی پرچمهای سیاهی از کوفه پیدا شد، خیال کردم قصد گرفتن مرا دارند، فرار کردم و به کوفه آمدم و سرگردان در کوچه ها می گشتم که به خانه ی بزرگی رسیدم. دیدم سواری با چند غلام وارد شدند و گفتند: چه می خواهی؟ گفتم: مردی هراسانم و به شما پناه آورده ام. مرا داخل یکی از اتاق ها جای دادند و با بهترین وجه از من پذیرایی کردند. نه آنها از من چیزی پرسیدند و نه من از آنها در بارهی صاحب منزل سؤال کردم. فقط میدیدم هر روز آن سوار با چند غلام بیرون می رود و برمی گردد. روزی پرسیدم: دنبال کسی می گردید که هر روز جست و جو می کنید؟
گفت: به دنبال ابراهیم بن سلیمان که پدرم را کشته می گردیم تا مخفیگاه او را پیدا کنیم و از او انتقام بگیریم. راست می گفت، پدر صاحب خانه را من کشته بودم. گفتم: به خاطر پذیرایی از من، قاتل پدرت را به تو نشان می دهم. با بی صبری گفت: او کجا است؟ گفتم: من ابراهیم بن سلیمان هستم! گفت: دروغ می گویی، گفتم: به خدا قسم، در فلان تاریخ و فلان روز پدرت را کشتم.
فهمید راست می گویم، رنگش تغییر کرد و چشم هایش سرخ شد، سرش را پایین انداخت و پس از مدتی سر برداشت و گفت: در پیشگاه خدای عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهم گرفت، چون به تو پناه داده ام تو را نخواهم کشت. از این جا خارج شوکه می ترسم از طرف من به تو گزندی برسد. آن گاه هزار دینار به من داد. از گرفتن آن خودداری کردم و از آن جا خارج شدم، اکنون با صراحت می گویم بعد از شما، کسی را کریم تر از او ندیده ام.(۱۰)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۷۹ /صفحه ۲۱۷تا۲۱۸/
وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه واله مکه را فتح کرد عفو عمومی اعلان کرد و فقط چند نفر را مهدور الدم دانست؛ از جمله عبدالله بن زبعری که پیامبر را هجو می کرد و وحشی که عمویش حمزه را در جنگ احد کشت و عکرمه بن ابی جهل و صفوان بن امیه و هتار بن اسود که همه بعد از حضور نزد پیامبر صلی الله علیه واله عفو شدند.
هتار بن اسود کسی بود که وقتی ابوالعباس بن ربیع داماد پیامبر صلی الله علیه واله همسرش زینب دختر پیامبرصلی الله علیه واله را حامله بود به مدینه فرستاد، هبار در راه او را ترساند و بچه اش را سقط کرد و پیامبر صلی الله علیه واله خونش را مباح اعلام کرده بود.
وی در فتح مکه نزد پیامبر صلی الله علیه واله آمد و از بدی عملش نسبت به دختر پیامبر صلی الله علیه واله ابراز پشیمانی و عذرخواهی کرد و گفت: یا رسول الله صلی الله علیه واله ! ما از اهل شرک بودیم، خداوند به وسیله ی شما ما را هدایت کرد وازهلاکت نجات داد، از جهل من درگذر و مرا عفو کن!
پیامبرصلی الله علیه واله فرمودند: تو را بخشیدم، خداوند به تو احسان کرد که به اسلام هدایتت کرد؛ زیرا با قبول اسلام، گذشته ها محو می شود.(۱۱)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۸۰/ صفحه ۲۱۸/
جنایتکاری نسبت به یکی از پادشاهان عرب جرم زیادی مرتکب شده بود، او چند نفر از بستگان پادشاه را کشته بود، روزی با پای خود پیش پادشاه آمد، پادشاه گفت: در شگفتم با این جنایت بزرگ که کردهای چگونه جرئت کردی با پای خود پیش من آیی و از کیفر نترسیدی؟ گفت: با خود فکر کردم هر چه گناه و خیانت من بزرگ باشد عفو و بخشش پادشاه از آن بیشتر است و به امید بخشایش به پیشگاه ملوکانه شرفیاب شدم.
سخن او در دل شاه تأثیر کرد و او را بخشید.
یکی از نزدیکان در پنهانی به شاه گفت: بر چنین دشمن دلیر و سرسختی ظفریافتی؛ ولی با چند جمله اش فریب خوردی و از انتقام صرف نظر کردی. پادشاه گفت: فکر کردم اگر از او انتقام بگیرم دلم تسلی می یابد و خرسند می شوم؛ اما اگر او را ببخشم هم دل او شاد می شود و هم نام نیکی از خود باقی می گذارم.(۱۲)
ما از گناه خصم (۱۳) تجاوز کنیم از آنک
در عفو لذتی است که در انتقام نیست
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۸۱ /صفحه ۲۱۸/
امیر اسماعیل سامانی اولین کسی بود که از ملوک سامانی، اقتدار و عظمت پیدا کرد. وی مردی بسیار پسندیدہ سیرت و دارای اخلاقی شایسته بود. امیر اسماعیل ابتدا از طرف برادر خود امیر نصر سامانی در بخارا حکومت می کرد، هنوز چیزی از مدت حکومتش نگذشته بود که به واسطهی عدالت و دادگری و حسن رفتار با رعیت دل مردم را به سوی خود متوجه کرد به طوری که از اطراف و جوانب آوازهی رعیت نوازی او شنیده می شد. کم کم دامنه ی حکومتش وسعت یافت، بعضی از فتنه جویان میان دو برادر را تیره کردند و امیر نصر را علیه برادر خود برانگیختند.
امیر لشکری فراوان از سمرقند برای سرکوبی اسماعیل حرکت داد، پس از رو به رو شدن دو لشکر و مبارزهی دو سپاه، امیر نصر مغلوب شد و فرار کرد، ولی به دست یکی از سربازان امیر اسماعیل گرفتار شد، او را دست بسته نزد برادر کوچکتر، اسماعیل سامانی آوردند. همه گمان داشتند فورا دستور کشتنش را خواهد داد؛ اما همین که چشم امیر سامانی به برادر بزرگتر از خود افتاد از اسب پیاده شد و با کمال احترام پیش رفت و رکاب او را بوسید. این گذشت چنان بی سابقه بود که امیر نصر خیال کرد او را مسخره می کند.
دستور داد خیمه و خرگاه مرتبی رو به روی خیمه ی خودش برای او اختصاص دهند، سپس رو به برادر خود کرد و گفت: تو همان برادر بزرگتر من هستی و من همان خدمتگزار کوچکم، اگر بخارا را به من ارزانی داری منت دارم وگرنه هر چه رأی و فرمان تو باشد انجام خواهم داد. امیر نصر از رفتار برادر خود شرمنده گشت.
امیر اسماعیل با احترام او را روانهی سمرقند کرد و در سال ۲۷۹ هجری وفات یافت؛ از این رو تمام ماوراء النهر در اختیار امیر اسماعیل در آمد.(۱۴)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۸۲/صفحه ۲۱۹/
سید نعمت الله جزایری در کتاب نوادر الاخبار از برقی، از بعضی صحابه نقل کرد که امام صادق علیه السلام فرمود:
در بنی اسرائیل عابدی ریاکار و متظاهر بود، به داوود پیامبرصلی الله علیه و اله وحی رسید که فلان عابد ریاکار است. پس از چندی عابد از دنیا رفت، داوود علیه السلام بر جنازه ی او حاضر نشد. چهل نفر از بنی اسرائیل جمع شدند و هنگام تهیه ی وسایل تکفینش می گفتند: خدایا! ما جز خوبی از او ندیده ایم، تو دانایی به واقع امر. خداوند عابد را به همین شهادت آمرزید.
خداوند به داوود علیه السلام وحی کرد: چه چیز تو را وادار کرد که بر جنازهی عابد حاضر نشدی؟ عرض کرد:
پروردگارا! سببش اطلاع من از ریاکاری اش بود که تو خود خبر دادی. خطاب رسید: ای داوود! چهل نفر به خوبی او گواهی دادند، من از کردارش گذشتم و او را عفو کردم با این که از باطنش خبر داشتم.
محدث بزرگوار سید نعمت الله می گوید: شاید شیخ جلیل معاصر، علامه مجلسی صاحب بحار الأنوار، به همین حدیث استناد کرده استحباب شهادت چهل مؤمن را به نیکی و خوبی در کفن برادر مؤمن خود و من خودم از کسانی بودم که در حال حیات علامه مجلسی بر کفن ایشان شهادت نوشتم. در کتاب شرح تهذیب سید آمده است: روز جمعه ای علامه مجلسی در مسجد جامع اصفهان به منبر تشریف برده بودند تا مردم را موعظه نمایند، ابتدا عقاید خود را در مورد ایمان و توابع آن اعتراف کردند، سپس گفتند: ای مردم! اعتقاد من این است، خواهش میکنم آنچه شنیدید بر کفن من گواهی دهید، سپس کفن خودشان را به مسجد آوردند و مردم گواهی خویش را بر آن نوشتند.(۱۵)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۸۳ /صفحه ۲۱۹تا۲۲۰/
امام صادق علیه السلام فرمود: علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام هر گاه ماه مبارک رمضان میشد، غلامان و کنیزان خود را در موارد مخالفت و سرپیچی تأدیب نمیکرد، هر چه از آنها سر میزد در دفتری با قید تاریخ یادداشت می کرد، تا شب آخر ماه در آن شب همه را گرد خود جمع میکرد و از روی یادداشت به هر یک از آنها که سرپیچی کرده بودند می فرمود: در فلان روز و فلان ساعت فلان کار را نکردی من به تو چیزی نگفتم و آن غلام یا کنیز اعتراف می کرد.
وقتی از همه اقرار میگرفت در وسط آنها می ایستاد و می فرمود: آنچه میگویم با صدای بلند بگویید: «یا علی بن الحسین إن ربک قد أحصی علیک کل ما أحصیت علینا و لدیه کتاب ینطق علیک بالحق لایغادر صغیره ولا کبیره ممّا أتیت و عملت»؛ ای علی بن الحسین! پروردگارت آنچه کردهای ثبت و ضبط نموده و همان طوری که تو کردار ما را ثبت کردی نزد او نوشته ای است که گواهی کردار گذشته ی تو است، هیچ عمل کوچک و بزرگی از تو یافت نمی شود که در آن دفتر نباشد، پس ما را عفو فرما و ببخش چنانچه امیدواری خدای توانا تو را ببخشد. به یاد آور هنگامی را که با خواری در پیشگاه عدل الهی می ایستی. آن خدایی که به اندازه ی دانه ی خردلی ستم روا نمیدارد، همان مقدار را در روز واپسین به حساب می آورد.
آن گاه به غلامان می فرمود: من از شما گذشتم. آیا شما هم مرا بخشیدید و از کوتاهی هایی که نسبت به شما کرده ام چشم پوشی کردید؟ من مالکی بد و پست و ستمگرم؛ ولی در تحت قدرت ملکی دادگر و بخشاینده و با فضل و احسانم.
غلامان عرض میکردند: آقای ما! با این که هرگز به ما بدی نکرده ای تو را بخشیدیم، سپس می فرمود بگویید: «اللهم أعف عن علی بن الحسین کما عفا عنا فأعتقه من النار کما أعتق رقابنا من الرق»؛ خدایا! از علی بن الحسین بگذر چنانچه از ما گذشت و او را از آتش جهنم آزاد کن همان طور که ما را از بندگی آزاد کرد.
آن گاه در روز عید فطر به همه ی آنها مقدار زیادی که از مردم بی نیاز باشند مال میداد و مرخص می کرد.
هر سال آخر ماه حدود بیست نفر کم یا بیشتر از غلامان و کنیزان خود را آزاد می کرد.(۱۶)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۸۶ /صفحه ۲۲۱/
صاحب کتاب نور العین از تفسیر کاشفی نقل می کند: مرد صالحی بیست هزار درهم مقروض بود و هیچ وسیله ای برای پرداخت آن نداشت. روزی طلبکاری با شدت هر چه تمام تر قرض خود را مطالبه کرد و آنقدر سخت گرفت که مرد مقروض، گریان و افسرده به خانه رفت. این مرد همسایه ای یهودی داشت، همین که او را با وضعی پریشان مشاهده کرد گفت: تو را به حق دین اسلام سوگند می دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتی؟!
جریان را برایش شرح داد. یهودی داخل منزل خود شد و بیست هزار درهم برایش آورد و گفت: اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولی همسایه ی یکدیگریم، شایسته نیست همسایهی من به رنج قرض گرفتار باشد.
او نیز آن پول را برداشت و نزد طلبکار آورد. طلبکار از این سرعت در پرداخت تعجب کرد و پرسید: از کجا تهیه کردی؟ او نیز جریان را برایش نقل کرد، در این موقع طلبکار داخل منزل شد و سند بدهکاری او را آورد و گفت: من از یک یهودی کمتر نیستم، سندت را بگیر، من طلبم را به تو بخشیدم و هرگز مطالبه نخواهم کرد.
طلبکار همان شب در خواب دید قیامت برپا شده و نامه های اعمال در حرکت است، بعضی نامهی عملشان به دست راست و برخی به دست چپ قرار می گیرد، در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و به او اجازه دادند بدون حساب وارد بهشت شود. پرسید: چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم؟ گفتند:
وقتی تو جوانمردی کردی و سند آن مرد صالح را پس دادی، ما چگونه نامهی عملت را ندهیم با این که رحمان و رحیم هستیم، همان طور که از حساب او گذشتی ما هم از حساب تو می گذریم.(۱۷)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۲۸۷ /صفحه ۲۲۱تا۲۲۲/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند: امیر نصر احمد سامانی معلمی داشت که در آن وقت که او خرد بود به او قرآن تعلیم میداد و چوب بسیار می زد و امیر نصر پیوسته می گفت: هر گاه به پادشاهی رسم، سزای این معلم بکنم. چون امیر نصر به پادشاهی رسید، شبی از آن معلم یادش آمد. همه شب در اندیشه انتقام او بود. خادمی را بفرمود که از بستان ده چوب آبی (چوب درخت به) بیار و خادمی دیگر را فرمود که استاد را حاضر کن. برفت و معلم را بطلبید. معلم از وی پرسید: سلطان چه می کرد و از منش چون یاد آمد؟ خادم گفت: غلامی را فرمود که از بستان ده چوب آبی بیاورد و مرا گفت: تو برو و معلم را حاضر کن. معلم دانست که در بند انتقام وی است. در راه که می آمد به دکان میوه فروشی بر گذشت، درستی (سکه ای از زر) بداد و از وی آبی (میوه ی به) خوب بستند و در آستین کرد و چون نزد امیر نصر آمد، [امیر] از آن چوب آبی یکی برگرفت و بجنبانید و گفت: در این چه می گویی؟ معلم دست در آستین کرد و آن آبی، بیرون کشید و گفت:
زندگانی پادشاه دراز باد، این میوه به این لطیفی، از وی زاده است. سلطان چون این لطف (سخن لطیف) از وی بدید، به غایت خوشش آمد و او را تشریف (جامهی نو و خلعت فاخر فرمود و او را مشاهره (حقوق ماهیانه) معین کرد و در مدت حیات وی، زندگانی در فراغت و خوشدلی گذرانید!(۱۸)
پادشاهی، پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جوړ استاد، به ز بهر پدر(۱۹)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۸۵۵ /صفحه ۶۲۷/
مغیره پسرعموی پیامبر صلی الله علیه واله و برادر رضاعی و همسن آن حضرت بود. او قبل از بعثت علاقه ی فراوانی به پیامبر داشت؛ اما وقتی پیامبر صلی الله علیه واله مبعوث شد، از دشمنان حضرت شد.
وقتی سپاه پیامبر برای فتح مکه به آن سرزمین آمد، مغیره و عبد الله بن امیه از مکه خارج شدند و خود را به سرزمین «نبق» محل استقرار ارتش پیامبر صلی الله علیه واله رساندند و اجازه ی حضور خواستند؛ ولی پیامبر به آنها اجازه ندادند.
مغیره بسیار متأثر شد و گفت: اگر پیامبر صلی الله علیه واله به من اجازه ی ملاقات ندهد، دست پسر بچه ام را می گیرم و سر به بیابان می گذارم تا از گرسنگی و تشنگی بمیریم.
وقتی این سخن او را به پیامبر رساندند، ایشان اجازه ی ملاقات دادند. وقتی شرفیاب شد و اسلام آورد، از شرمندگی سر را بلند نمی کرد تا این که امیرالمؤمنین به او فرمود: وقتی حضور پیامبر صلی الله علیه واله رسیدی، همان کلمات برادران یوسف را که در قرآن نقل شده است، بخوان تا پیامبر صلی الله علیه واله شما را ببخشد؛ زیرا پیامبرصلی الله علیه واله از یوسف کمتر نیست.
مغیره دستور امیرالمؤمنین علیه السلام را اجرا کرد و وقتی نزد پیامبر آمد، این آیه را خواند: «سوگند به خدا که خداوند تو را بر ما مقدم داشت و ما مقصر و خطاکار بودیم.»(۲۰)
پیامبر صلی الله علیه واله فرمودند: امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست، خداوند شما را می بخشد و رحم خدا از همه بیشتر است. سپس مغیره، اشعاری از روی عذرخواهی خواند و پیامبر نه وه بهشت را به او بشارت داد و انسانی وارسته شد تا جایی که سه روز قبل از مرگش، قبر خود را با دست خود کند و آماده ی مرگ شد.(۲۱)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۹۰۵ /صفحه ۶۵۵/
از شیخ جعفر شوشتری نقل است: روزی حاکم بروجرد به دیدار سید مرتضی پدر سید بحرالعلوم رفت.
هنگام مراجعت به حیاط خانه که رسید، سید بحرالعلوم را دید، سید مرتضی، علامه را که هنوز کودک بود، به حاکم معرفی کرد و حاکم نیز بسیار به او محبت و مهربانی کرد و رفت.
سید بحرالعلوم رو به پدرش عرض کرد: باید مرا از این شهر بیرون بفرستی؛ زیرا می ترسم هلاک شوم.
پدرش گفت: مگر چه شده است؟
گفت: چون از وقتی حاکم نسبت به من اظهار مهربانی کرد، قلبم به طرف او مایل شد و گویا در دلم محبتی نسبت به او پیدا شده و آن بغض و عداوتی که باید نسبت به حاکم داشته باشم ندارم. همین امر سبب هجرت سید بحرالعلوم از بروجرد شد!(۲۲)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۹۰۹ /صفحه ۶۵۷/
حضرت صادق علیه السلام به فرزند خود محمد صلی الله علیه و اله فرمود: پسر جان! چقدر از مخارج زیاد آمده است؟ عرض کرد:
چهل دینار. پس او را امر کرد از منزل خارج شود و آن مبلغ را صدقه بدهد. گفت: در این صورت دیگر چیزی نخواهد ماند. فرمود: آن را صدقه بده، به طور قطع خداوند عوض آن را خواهد داد، هر چیزی کلیدی دارد و صدقه کلید روزی است. اکنون آن چهل دینار را صدقه بده. محمد امر امام علیه السلام را انجام داد. بیش از ده روز نگذشت که از محلی چهار هزار دینار برای آن حضرت رسید. آن گاه فرمود: پسر جان! برای خدا چهل دینار دادیم خداوند چهار هزار دینار عوض آن را داد.(۲۳)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۹۲۵ /صفحه ۶۶۷/
یکی از پادشاهان، مسخره ای (دلقک) داشت که با تقلید از اشخاص باعث انبساط خاطر شاه می شد. شاه سنی بود؛ ولی وزیرش مردی ناصبی و دشمن خاندان نبوت علیهم السلام بود. زمانی پادشاه به سفر رفت و وزیر را به جای خود نشاند. وزیر میدانست دلقک از دوستان علی علیه السلام است، روزی او را خواست و گفت: باید برای من از علی بن ابی طالب علیه السلام تقلید کنی. او هر چه عذر آورد، پذیرفته نشد، عاقبت از روی ناچاری یک روز مهلت خواست.
روز بعد با لباس اعراب در حالی که شمشیری بر کمر داشت وارد شد، جلوی وزیر آمد و با لحنی جدی و آمرانه گفت: به خدا و پیامبر و خلافت بلافصل من ایمان بیاور؛ وگرنه گردنت را می زنم، وزیر به خیال این که شوخی می کند، سخت خندید.
دلقک جلوتر آمد و با لحنی جدی تر سخنان خود را تکرار کرد و مقداری شمشیر را از نیام خارج کرد.
خندهی وزیر شدیدتر شد. بالاخره در مرتبه ی سوم پیش آمد و تمام شمشیر را از نیام کشید و سخنان خود را تکرار کرد. وزیر در حالی که غرق در خنده بود ناگاه متوجه شد شمشیری بران بر فرقش فرود آمد و با همان ضربت مرد. .
دلقک فرار کرد، پادشاه دستور داد او را پیدا کنند، وقتی حاضر شد جریان را برای پادشاه نقل کرد و پادشاه از عمل او خندید و او را بخشید.(۲۴)
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۹۷۲ /صفحه ۷۰۲/
چوپان با خود میگفت: چه کنم؟! أثار شوم گرگ در به هلاکت رساندن گوسفندان آشکار است. چاره ای جز انتقام نیست. پس به طرف مزرعه روانه شد. در این هنگام مادرش او را دید و به او گفت: این متجاوز گوسفندان ما را دزدیده است، حتما قوی و نیرومند است، حمله می کند و می کشد؛ از آزار این حیوان بر حذر باش. چوپان در مسیر گرگ دامی قرار داد، پس از مدتی حیوان در دام افتاد. چوپان گرگ را گرفت و دمش را آتش زد. گرگ به سوی مزرعه فرار کرد. آتش دم گرگ باعث شد محصولات شعله ور شده، همه در آتش بسوزد و به تلی از خاکستر تبدیل شود. چوپان ناراحت و غمگین شد. مادرش او را در این حال دید و گفت: فرزندم! ناراحت نباش، این سرمشق و عبرت است. انتقام، شمشیری دولبه است؛ مراعات اصول اخلاقی حتی در انتقام گرفتن نیز امر مهمّی است.
آغاز حکایتم به انجام رسید
المنه لله که به اتمام رسید
منبع کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ،جلد اول/حکایت ۱۰۰۱ /صفحه ۷۱۸/
داستان عجیب و شیرینی راجع به «ابن مسعود» و « ابوجهل » است. در «مکه معظمه » که عده مسلمین کم بود، سورۂ « الرحمن » نازل شد. پیامبر اکرم صلی الله علیه واله به عده ای از مسلمانان رو کرد و فرمود: کدامیک از شما حاضرید بروید و این سوره را بر مشرکین بخوانید؟
امیرالمؤمنین علیه السلام در آنجا نبود، ابن مسعود گفت: من حاضرم
عبد الله بن مسعود از مسلمانان پاکدامن بلکه قبول کننده ولایت علی علیه السلام و شیعه وی است، بنده خدا کو چک و ضعیف الجثه بود، مسخره اش می کردند.
رسول خدا می دانست که ابن مسعود، طاقت این کار را ندارد، فرمود بنشین.
دوباره حضرت فرمود: کدامتان حاضرید این سوره را ببرید و بر مشرکان بخوانید؟
باز ابن مسعود گفت: من
مرتبه سوم، رسول خدا صلی الله علیه واله قبول کرد. ابن مسعود به مسجد آمد. در آنجا ابوجهل و دیگران نشسته بودند، با رشادت شروع به خواندن کرد. ابوجهل معظل نکرد، فقط یک سیلی به این بیچاره زد، صورت و گوشش زخم شد و خون جاری گردید و به سختی به زمین افتاد.
بعد از ساعتی که به هوش آمد، بلندش کردند و پیش رسول خدا صلی الله علیه واله بردند.
رسول اکرم صلی الله علیه واله فرمود: چطور شده؟
گفت: ابوجهل یک سیلی زده، أینطور به سرم آمد.
رسول خدا صلی الله علیه واله فرمود: من گفتم نرو، چون طاقت نداری.
در این موقع پیامبرصلی الله علیه واله تبسمی کرد ولی سرش را نفرمود تا آخر کار. آخرش کی بود؟ در سال دوم هجری، به هنگامی که لشکر ابوجهل به مدینه حمله کرد، در «بدر» با مسلمین جنگیدند و فتح با مسلمین شد. مسلمانان عده ای از آنها را کشتند و هفتاد نفر را اسیر کردند. در این جبهه جنگ، از کسانی که کشته شدند، ابوجهل بود.
پیغمبر خدا دید، ابن مسعود نشسته است و نمی تواند به میدان جنگ برود، چون کوچک و ضعیف است. حضرت به وی فرمود:
کاری می گویم بکن که خیلی شیرین است. رسول خدا صلی الله علیه واله یادش داد، فرمود: شمشیر بردار، به میدان جنگ برو، هر کافری را که دیدی افتاده و زخم کاری خورده و مردنی است، سرش را ببر.
ابن مسعود اطاعت کرد، شمشیر را برداشت و به جبهه جنگ رفت. همین طور تماشا می کرد، بیند کجا کافری افتاده، برود سرش را از تن جدا کند، که زحمتی هم نداشته باشد. یک دفعه چشمش به ابوجهل افتاد. دید همان ابوجهل کذایی افتاده، زخم کاری هم خورده، لکن خرو پفی می کند.
ابن مسعود، از صدای او ترسید، که اگر برود برای بریدن سر، ممکن است او حرکتی کند و ابن مسعود را از بین ببرد. از همان دورها، نیزه ای را که دستش بود، دراز کرد و سر نیزه را گذاشت در گلویش و فشار داد، دید که ابوجهل نمی تواند تکان بخورد و کاملا مناسب سر بریدن است. نزدیک آمد، دید کارش خلاص است، فقط منتظر است که ابن مسعود، با کمال آسانی سرش را ببرد.
و چقدر ابن مسعود کوچک، و ابوجهل بزرگ بوده که می گویند: به سختی رفت بالا و روی سینه اش نشست. مردک، یک دفعه چشمش را باز کرد، زبانش را بیرون آورد و گفت: ای بچه چوپان! – این مردک در نفس آخرش هم چه کبری به خرج می دهد. آی بچه چوپان! از جای سختی بالا رفته ای.
جناب ابن مسعود هم فرمود: آمده ام برای اینکه خلاصت کنم.
گفت: وقتی مرا کشتی و نزد صاحبت رفتی، از قول من به
وی بگو: حالا که می خواهم بمیرم، از تو کسی نزد من بدتر نیست.
من دشمن ترین مردم با تو هستم.
وقتی که ابن مسعود، ماجرا را به رسول خدا صلی الله علیه واله گفت، پیامبر فرمود: او بدتر از فرعون است. فرعون وقتی می خواست غرق بشود گفت: ایمان آوردم (۲۵). ولی این بدبخت، مرگ را که می بیند، کفرش بیشتر می شود.
اما بعد، ابوجهل نگاه کرد، دید کارد گاو کشی که دست ابن مسعود است، گند است و خود وی هم که زوری ندارد کله گنده این مرد را ببرد، فهمید که با شکنجه سرش بریده می شود، گفت: ابن مسعود، کاردت مناسب سر من نیست، آنرا دور بینداز و با شمشیر خودم، سرم را ببر.
ابن مسعود هم، شمشیر او را برداشت، اجمالا سرش را برید و از سینه اش پائین آمد. حالا که فتح کرده، می خواهد سر ابوجهل را با خود ببرد، اما زورش نمی رسد، ناچار شد رفت و کارد گاو کشی خودش را آورد و گوش ابوجهل را سوراخ کرد، بندی پیدا کرد، آنرا در گوش وی کشید. آن طناب را گرفته و کشید تا جلوی رسول خدا صلی الله علیه واله آورد. رسول خدا صلی الله علیه واله تبسمی کرد و فرمود:
یادت می آید، روزی که همین ابوجهل به تو سیلی زد و گوشت را خون آلود کرد. حالا تو هم امروز، خوب گوشش را زخم کردی. این مکافات باید برای ناظرین عبرت شود و ایمان مردم بیشتر گردد تا بشر بداند کره خاک صاحب دارد، مثل کره های دیگر مالک دارد، اگر خداوند از ظالمان انتقام نکشد، خودش ظالم است، همانطور که خداوند در حدیث قدسی می فرماید:
«اگر از ظالم انتقام نگیرم، خودم ظالم هستم.»(۲۶)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۵۱ تا۱۵۵/
مرحوم «شیخ محمد کاظم شیرازی » می فرمود: در سفری که میرزای بزرگ، عازم شیراز بود من هم همراه ایشان بودم. در راه چون شب فرا می رسید و قافله آرامش پیدا می کرد، ایشان در یک چادر خصوصی، تنها می نشست و کسی را نمی پذیرفت و یک ساعت را تک و تنها در تاریکی می گذرانید.
یک بار من از ایشان سؤال کردم: در این یکساعت چه می کنید؟
ایشان گفتند: وقتی به شیراز رسیدیم به شما می گویم.
وقتی وارد شیراز شدیم، دوباره از وی پرسیدم، ایشان گفتند:
آن یک ساعت را برای محاسبه اعمال روزانه ام اختصاص داده ام، تا اگر بدی کرده ام، جبران نمایم و توبه و استغفار کنم و اگر کار خوبی انجام داده ام، از خداوند بخاطر توفیقی که داده است، شکر گذاری نمایم.
عجیب تر آنکه، به هنگامی که من به زیارت مکه و مدینه رفته بودم، چشم میرزای بزرگ آب آورد، به همین دلیل، چشم ایشان را میل زدند، وقتی که از سفر برگشتم، به عیادت ایشان رفتم و حال وی را پرسیدم. ایشان از من تشکر و از خداوند سپاس گذاری و شکر نعمت نمود ولی من احساس کردم که دردی دارد که از آن درد به خود می پیچد ولی نمی گوید.
من از ایشان خواهش کردم که درد خود را بگویند.
ایشان فرمودند: سوگند یاد کن تا وقتی که پزشک من زنده است، در این باره حرفی نخواهی زد.
من هم سوگند یاد کردم، پس از آن، ایشان فرمود: آن موقع که پزشک عمل میل زدن را انجام داد، من فهمیدم که وی اشتباه کرده و چشم من کور شده است، ولی اگر آن موقع می گفتم، عقیده مردم از وی سلب می شد و شاید مردم نسبت به او اهانت می کردند.
از این جهت به وی گفتم، از عمل شما راضیم و به او نگفتم که چشمم نمی بیند.
و بعد از مدتی، چشم دیگر ایشان، آب آورد، دکتر « و ولد » انگلیسی – که بعضی معتقدند میرزا را او مسموم کرد – را به نزد ایشان آوردند، هر چه اطرافیان اصرار کردند که چشم دیگر خود را نیز به وی بدهید تا معالجه کند، میرزا قبول نکرد و گفت: « من به عنوان یک روحانی مسلمان معرفی شده ام، از این رو، راضی نیستم که بگویند یک مسلمان او را کور کرد و یک مسیحی انگلیسی او را معالجه نمود. »
از این جهت، آن بزرگوار از معالجه چشم کور صرف نظر کرد، در نتیجه چشم دیگر ایشان را میل زدند که دو سه ماه پس از آن رحلت نمود.(۲۷)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۲۰۸ و ۲۱۰/
روزی حضرت مسیح علیه السلام با یکی از اطرافیانش از بیابانی گذر می کردند. حضرت مسیح سه عدد نان جو در اختیار داشت که به همراهش سپرد تا نگهدارد.
و پس از مدتی راه پیمودن، نزدیک غروب آفتاب در محلی متوقف شدند تا مدتی استراحت کنند. حضرت مسیح علیه السلام از همراهش خواست آن نان ها را بیاورد تا بخورند و گرسنگی شان رفع شود.
وی که شخصی مال دوست و گدا طبع بود، یکی از نان ها را در راه برای خودش پنهان کرده بود. وقتی فرمایش حضرت مسیح را شنید، دو عدد نان آورد و نزد ایشان گذاشت.
حضرت مسیح چون دو عدد نان را دید، به همراهش فرمود :
« مگر نزد تو سه عدد نان نبود؟ »
او که متوجه کار زشت خود بود، قسم یاد کرد که فقط دو عدد نان در اختیار داشته است.
پس از ساعتی حضرت مسیح و دوستش به راه افتادند. در بین راه حضرت مسیح علیه السلام آیاتی از خداوند را به مرد همراهش نشان داد، تا او را متنبه وهوشیار کند.
آندو همانطور که می رفتند کم کم گرسنگی آنها را به زحمت انداخت تا اینکه حضرت مسیح به آهویی که در بیابان می چرید، اشاره کرد و آهو نزد ایشان رفت ایشان هم آهو را ذبح کرده با دوستش خوردند.
و پس از اینکه دست از غذا کشیدند، حضرت مسیح باز اشاره ای به آهو نمود و او را زنده کرد و آهو از آنجا دور شد. سپس رو کرد به همراهش و فرمود : «تو را قسم می دهم به خدایی که این معجزه را آشکار کرد، بگو یک عدد نان دیگر اکنون کجاست؟»
او گفت: «ای پیامبر خدا، به همین خدایی که این معجزه را آشکار کرد، قسم یاد می کنم که من نمی دانم !»
در جای دیگر حضرت مسیح به سه عدد خشت گلی نگاه کردند و آن آجرها تبدیل به طلا شدند، سپس به همراهش فرمود: «یک از آجرهای طلا مال من ودوعدد دیگر متعلق به کسی که یک عدد نان نزد اوست.»
تا این جمله از دهان پیامبر خدا خارج گشت، ناگهان او گفت:
« آن نان نزد من است. » بعد نان را از کیسه ای که همراهش بود، خارج کرد و در برابر حضرت مسیح قرار داد و بدین وسیله باطن خود را ظاهر کرد؟(۲۸)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۵تا۲۶/
« زمخشری» صاحب «تفسیر کشاف» و از علمای اهل سنت از یک پا محروم بود. خودش گفته بود علت این امر به واسطه نفرین مادرش بوده است.
و یک روز هنگام کودکی از دیواری بالا رفت تا از لانه گنجشک بچه گنجشکی را بیرون آورد. گنجشک برای فرار از چنگ زمخشری تلاش کرد، اما زمخشری پایش را گرفت و کشید تا اینکه باعث جدا شدن پای گنجشک شد.
زمخشری پای گنجشک را به مادرش نشان داد، مادر زمخشری از روی ناراحتی و سوز دل ناله ای سرداد و گفت : « الهی بی پا شوی.»
بعدها در اثر حادثه ای، زمخشری یک پای خود را از دست داد.(۲۹)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۹۹تا۱۰۰/
در سال ۱۲۲۹ هجری در شهر« کاشان» یکی از مأموران خزانه، از سید فقیری مطالبه مالیات می کند، اما سید فقیر به او می گوید پولی برای پرداخت مالیات ندارد.
مأمور خزانه با عصبانیت به او می گوید: «باید مالیات بدهی، در غیر اینصورت مجازات خواهی شد. »
سید با لحنی آرام به او می گوید: «ای مرد، از جد من شرم کن و چنین با من سخن مگو. »
اما مأمور با بی احترامی و بی حیایی می گوید: «این حرفها سودی ندارد، اگر جد تو می تواند، یا پولی برایت تهیه کند یا شر مرا از سر تو کوتاه کند. و اگر هم تا فردا پول خود را آماده نکنی تو را تا سر در نجاست فرو خواهم کرد.»
شب هنگام، مأمور خزانه به پشت بام منزلش رفت تا بخوابد. از قضا نیمه شب برای قضای حاجت خواست از بام پایین بیاید، ولی چون خواب آلود بوده، از بالا به پائین پرت شد. اتفاقا همان جایی افتاد که یک چاه مستراح بود و او با سر به داخل چاه فرو رفت.
صبح وقتی می آیند او را از چاه بیرون بیاورند، می بینند که از بس در چاه دست و پاه زده است، دهان و شکمش پر از نجاست شده ومرده است.
«این سزای کسی است که به خاندان رسالت توهین و بی احترامی می کند.» (۳۰)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۴۶ و ۱۴۷/
روزی یک زن مسلمان در حالی که به شدت ناراحت بود، به خدمت رسول اکرم صلی الله علیه واله رسید و عرض کرد: «من گناهی انجام داده ام که می خواهم توبه نمایم. من به کنیزی که در خانه ام هست، فحش و نسبت زنا داده ام. حالا چه باید کنم؟»
حضرت با پریشانی خاطر فرمود : « آماده باش که خداوند تلافی نماید.»
زن بسیار ترسید و گفت: «اکنون باید چه کنم تا به عذاب الهی گرفتار نشوم؟ »
حضرت فرمود: «تنها راه این است که به سراغ کنیز بروی و ازاو رضایت بخواهی .»
زن به منزل رفت و تازیانه ای برداشت و به کنیز داد و گفت :
« من فلان روز به تو فحش دادم، اکنون اگر می خواهی با این تازیانه بر بدن من بزن و مرا مؤاخذه کن و یا مرا عفو نما .»
کنیز به او احترام گذارد و عفوش کرد. زن هم احسان نمود و او را آزاد ساخت.(۳۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۵۷تا۲۵۸/
روزی جناب مالک اشتر یار و ارادتمند حضرت علی علیه السلام، در حالی که لباس ساده ای بر تن داشت، از بازار عبور می کرد.
و یکی از مردم که ایشان را نمی شناخت، خواست مالک را اذیت کند. لذا آشغالی به طرف ایشان پرت کرد. اما مالک چیزی به او نفرمود و عبور کرد.
وقتی جناب مالک از آنجا دور شد، مردمی که شاهد این اتفاق بودند، به آن مرد گفتند، آیا دانستی که به چه کسی توهین کرده ای؟»
گفت : نه
گفتند: «او مالک اشتر سردار لشکر امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود.»
آن مرد از این جمله بسیار وحشت کرد و ترسید که مبادا مالک بخواهد از او انتقام گیرد. به همین خاطر فورا به دنبال ایشان دوید تا معذرت خواهی نماید.
وقتی سراغ مالک را گرفت، گفتند به مسجد رفته است. او وارد مسجد شد ولی مالک را در حال نماز یافت. وقتی مالک از نماز فارغ شد، آن مرد خود را بر روی پای مالک انداخت و از او معذرت خواهی نمود و خواست که پای مالک را ببوسد.
مالک او را بازداشت و علت را پرسید.
او گفت: « از جسارتی که مرتکب شده ام، عذر می خواهم .»
اما مالک با لحنی آرام به او فرمود : « هیچ نترس، که من به تو آسیبی نخواهم رساند. به خدا سوگند به این خاطر به مسجد آمده ام تا ازدرگاه الهی برای تو طلب مغفرت و آمرزش نمایم.»
مرد بسیار شرمنده شد و از کار خود پشیمان گردید.(۳۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۶۳تا۲۶۴/
در کتاب « انوار النعمانیه » ذکر شده است که در خانه شخصی یک مار چند بچه زائیده بود. روزی وقتی مار از محل خود دور شده بود، صاحب منزل روی بچه های مار، ظرفی را قرار داد و محبوس کرد و برای اینکه عکس العمل مار را ببیند، از گوشه ای شاهد ماجرا شد.
وقتی مار به محلش بازگشت، دید بچه هایش زندانی شده اند.
فهمید که صاحبخانه این کار را کرده است. مار قدری در اطراف خود گردش کرد تا اینکه به ظرف شیری برخورد. سر خود را داخل ظرف کرد و شیری را که در آن بود، خورد و بعد آن را با سم خود مخلوط کرده، دوباره در ظرف ریخت. چند بار این عمل را تکرار نمود تا کاملا رنگ شیر تغییر کرده و مسموم شد.
آن شخص فهمید که مار می خواهد انتقام بگیرد. چند لحظه بعد که مار از آنجا دور شده بود، آن شخص ظرفی را که روی بچه های مار گذاشته بود برداشت و آنان را آزاد نمود.
چون مار فهمید بچه هایش آزاد شده اند، به سراغ همان ظرف شیر رفت و قسمتی از بدن خود را درون آن نمود و بیرون آورد و آنقدر سعی کرد تا شیر را کثیف و آلوده سازد تا کسی نتواند آن را بخورد .(۳۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۱۰تا۳۱۱/
مرحوم «نوری» در کتاب «دارالسلام» نقل کرده است که در منزل یکی از علمای «نجف اشرف» کبوتری زندگی می کرد که بسیار مورد علاقه عالم بود. در آنجا گاهگاهی گربه ای هم رفت و آمد داشت.
از قضا روزی گربه به کبوتر حمله کرد و او را به دندان گرفت و فرار کرد. هر چه بچه ها به دنبالش دویدند، فایده ای نبخشید.
عالم که از مرگ کبوتر و فقدان او متاثر شده بود، اغلب اوقات عصایی را کنار دستش می گذاشت تا در صورت دیدن گربه، او را تنبیه کند.
اتفاقا گربه از ترس چند روز به آنجا نرفت. تا اینکه روزی آهسته آهسته وارد خانه شد و به اطاق عالم رفت. مرد عالم بلافاصله عصایش را برداشت و پشت پرده اطاق پنهان شد.
ص: ۵۶۵
۱- پند تاریخ ۲/ ۹۰ – ۹۳؛ به نقل از: تفسیر ابوالفتوح، ذیل تفسیر سوره نساء.
۲- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۳۶۱ -۳۶۰ ؛ به نقل از: منتهی الامال ۲/ ۱۲۸.
۳- داستان راستان ۱/ ۹۱ – ۹۳؛ به نقل از : سفینه البحار، (ماده شتر).
۴- داستان راستان ۱/ ۹۱ – ۹۳؛ به نقل از : سفینه البحار، (ماده شتر).
۵- پند تاریخ ۲ / ۸۹-۹۰ : به نقل از: دار السلام ۳۱۵
۶- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۳۶۰ ؛ به نقل از : سیمای فرزانگان / ۳۳۶.
۷- کان: معدن.
۸- ابن یمین
۹- منتهی الامال ۲/ ۴. در جلد یازدهم بحار الانوار نوشته شده که امام علیه السلام روز عید فطر کنیزان و غلامان را جمع می کرد و از بدی های آنان می گذشت و به آنها انعام می داد و عده ای را آزاد می کرد و آخر کار می گفت: به خدا بگویید علی بن الحسین را عفو کن همان طور که از ما گذشت!
۱۰- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۳۶۱ – ۳۶۲: به نقل از: پند تاریخ ۲/ ۹۲
۱۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۳۶۲ – ۳۶۳؛ به نقل از : سفینه البحار ۱/ ۴۱۲.
۱۲- پند تاریخ ۲ /۹۷ -۹۸؛ به نقل از: اخلاق محسنی.
۱۳- خصم: دشمن.
۱۴- پند تاریخ ۲/ ۹۸ – ۹۹؛ به نقل از: اخلاق روحی.
۱۵- پند تاریخ ۲/ ۱۰۳ -۱۰۴؛ به نقل از: روضات الجنات / ۱۲۱.
۱۶- پند تاریخ ۲ / ۱۱۱-۱۰۹ ؛ به نقل از: بحار الأنوار ۱۱/ ۲۲.
۱۷- پند تاریخ ۲ / ۱۱۱ -۱۱۲؛ به نقل از: دار السلام ۲/ ۱۹۵.
۱۸- جوامع الحکایات ۱۴۹.
۱۹- سعدی
۲۰- یوسف /۹۱.
۲۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۲۶۶- ۲۶۷ ؛ به نقل از : سفینه البحار ۱/ ۶۳۲.
۲۲- امام زمان علیه السلام و سید بحرالعلوم/ ۲۰: به نقل از : کلمه ی طبیه ( محدث نوری) /۱۹۷؛ سیمای فرزانگان ۳/ ۱۰۹
۲۳- پند تاریخ ۴/ ۱۳۴- ۱۳۵؛ به نقل از: کافی ۴ /۱۰
۲۴- پند تاریخ ۵/ ۱۰۶ – ۱۰۷؛ به نقل از: الخزائن (نرافی )
۲۵- سوره یونس – آیه ۹۰
۲۶- معارفی از قرآن ۔ صفحات ۱۵۹ تا ۱۶۲
۲۷- داستانهای شگفت – صفحه ۱۴
۲۸- معارفی از قرآن – صفحه ۱۰۴
۲۹- ایمان، جلد اول – صفحه ۲۱۳
۳۰- گناهان کبیره، جلد اول – ۹۷
۳۱- بندگی راز آفرینش، جلد دوم – صفحه ۵۳۸
۳۲- قلب سلیم، جلد دوم – صفحه ۲۸۴
۳۳- توحید صفحه ۳۳۰
چون گربه گوشه اطاق نشست، عالم درب اطاق را بسته به طرف گر به حمله کرد.
گربه که خود را در خطر دید، به روی کتابخانه پرید و از طرفی به طرف دیگر فرار کرد.
خلاصه وقتی دید نجات نمی یابد، به طرف یک «قرآن» که روی کتابخانه بود رفت و دست و سرش را روی آن گذاشت. و بدینوسیله به مرد عالم فهماند که به قرآن پناهنده شده است.
مرد عالم هم چون این عمل را از گربه مشاهده کرد، درب اطاق را باز کرد و گربه هم به آهستگی از اطاق خارج شد.
از آن به بعد دیگر آن گربه از منزل عالم چیزی ندزدید و خیانتی از او دیده نشد.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۶۵تا۵۶۶/
حاج شیخ عباس قمی» در کتاب «الکنی والألقاب » در ضمن حالات «محمد بن دعلج » حکایتی نقل می فرماید:
«یکی از بزرگان » گوید که یک روز جمعه، برای شرکت در نماز جمعه، راهی مسجد شدم. در مسجد فردی را دیدم که قبل از نماز سخت به عبادات مشغول بود و نمازهای نافله را به جای می آورد. تا اینکه ظهر شد و امام جماعت، خطبه های نماز را خواند.
وقتی نماز شروع شد، دیدم که همان شخص بلند شد و ایستادن ولی اقتدا نکرد و سپس برجای خویش نشست تا اینکه نماز به پایان رسید.
نزدیکش رفتم و پرسیدم: «من شما را نمی شناسم، راستی بگو چرا پیش از خطبه های نمازسرگرم نمازهای مستحبی بودی ولی از اقامه نماز جماعت خودداری ورزیدی؟»
او که انتظار شنیدن سوال مرا نداشت، گفت: «از این سؤال درگذر و مرا از جواب دادن نیز معاف دار!»
اما چون اصرار مرا دید گفت: «مدت زمانی است که کسب و کارم دچار رکود و ورشکستی شده است. به همین خاطر خانه نشین شده بودم و از ترس تعقیب طلبکاران، کمتر از خانه بیرون می آمدم. امروز با خود گفتم بروم در نماز جمعه شرکت کنم. تا صدای مؤذن بلند شد، برخاستم و همینطور که به اطراف خود نگاه می کردم در نزدیکی خود ابن دعلج را دیدم؛ چون مقداری پول به او بدهکار بودم، از ترس لباس خود را نجس کردم و وضویم باطل شد. از جهتی چون صفوف بسیار فشرده و به هم متصل بود نتوانستم از مسجد خارج بشوم به ناچار نشستم.»
چون سخنان این مرد را شنیدم نزد محمد بن دعلج رفتم و پرسیدم:
« آیا از فلان شخص طلبی داری؟»
گفت: «آری»
سپس ماجرای آن شخص را برایش تعریف کردم. ابن دعلج هم آقایی کرد و سند بدهکاری آن مرد را باطل کرد، همچنین ده هزار درهم برای بهبود وضع مالی برایش فرستاد.»(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۶۰۲تا۶۰۳/
«محدث نوری» از یکی از علمای بزرگ اصفهان به نام «حاج سید محمد» نقل کرده است که یکسال پس از فوت پدرم، شبی او را در عالم رؤیا دیدم و احوالش را پرسیدم. او گفت: «تاکنون گرفتار بودم ولی حالا راحت شده ام !»
عرض کردم: «عجیب است، سبب گرفتاری شما چه بود؟»
فرمود: «هجده قران به مشهدی رضا، سقای محله، بدهکار بودم و یادم هم رفته بود وصیت کنم که بدهی مرا به او پرداخت نمایند، به این سبب از هنگامی که مردم تا به حال گرفتار بودم، تا اینکه دیروز، مشهدی رضا، مرا حلال کرد و از گرفتاری نجات پیدا کردم.»
و پس از اینکه چنین خوابی دیدم، به برادرانم در اصفهان نامه نوشتم و از آنان خواستم که به سراغ مشهدی رضا بروند و بدهی پدرم را بپردازند. آنان هم به دنبال مشهدی رضا رفتند.
مشهدی رضا هم موضوع را تایید کرد و گفت: «من هجده قران از پدرتان طلبکار بودم، اما پس از مرگ آن بزرگوار، چون سندی نداشتم پول خود را مطالبه نکردم. تا اینکه یک سال گذشت و این فکر به نظرم رسید که هر چند مرحوم کوتاهی کرد و به من سندی نداد و وصیت هم نکرد. ولی بخاطر جدش او را حلال می کنم تا در آن دنیا گرفتار نباشد.»
فرزندان مرحوم، هجده قران بدو پرداختند، ولی سقاباشی نپذیرفت و گفت: ««چیزی را که بخشیده ایم، دیگر نباید پس بگیریم.»(۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۶۱۰تا۶۱۱/
در جریان فتح مکه (در سال هشتم هر بار دسته)، پیامبر صلی الله علیه واله تمام امکانات، و تاکتیک ها را به کار برد که مکه بدون خونریزی، فتح شود و قداست و حرمت این سرزمین امن، محفوظ بماند. سپاه اسلام، شهر را محاصره کردند، ولی در گردانی که تحت فرماندهی خالد بن ولید که در یکی از نواتی مرکه وارد شهر می شد، بر اثر بی انضباطی خالد، چند نفرکشت شدند.
از آن جا که پیامبر صلی الله علیه واله به خالد فرموده بود، به صورت دعوت کننده وارد مکه شود، نه به عنوان «جنگ جو».
ولی خالد، با قبیله بنی جذیمه، برخورد شدید کرد و آنها را تحریک نمود خالد فریاد زد: اسلحه ها را به زمین بگذارید و تسلیم شوید، در این صورت کاری با شما نداریم.
آنها چنین کردند، ولی خالد به قول خود وفا نکرد و دستور داد: جمعی از آنها را دست بسته به قتل برسانند.
وقتی این خبر به پیامبر رسید، بسیار ناراحت شد و دست به آسمان بلند کرد و عرض نمود:
اللهم إنی آبرء إلیک مما صنع خالد بن الولید
خداوندا، من در پیشگاه تو از عمل خالد بن ولید، بیزاری می جویم.(۴)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۵۸تا۱۵۹/
یکی از جنگ های بزرگی که در سال هشتم هجرت در سرزمین ځنین واقع شده جنگ «ځنین» است. در این جنگ بزرگ ترین پیروزی نصیب مسلمانان شد و غنایم فراوانی به دست آوردند.
مالک بن عوف» بیش از سی هزار نفر بر ضد مسلمانان جمع کرد و آنها را برای جنگ با مسلمانان بسیج نمود. ولی همین شخص بعد از شکست یارانش، به سوی «طائف» فرار کرد و خود را از مهلکه نجات داد.
رسول اکرم صلی الله علیه واله هنگام تقسیم غنایم و دیدن اسیران، با جمعی از خویشان مالک بن عوف (که اسیر شده بودند ملاقات کرد، از آنها پرسید:
رئیس اینها (مالک بن عوف) کجاست؟
گفتند: به طائف گریخته و به قبیله ثقیف پیوسته است.
رسول اکرم صلی الله علیه واله فرمود: به او خبر بدهید که اگر نزد ما بیاید و مسلمان شود، خویشان او را که اسیر شده اند، آزاد می کنم و اموالش را به او باز می گردانم. به علاوه صد شتر به او خواهم داد.
این خبر را به مالک بن عوف دادند، او در خفا خود را به پیامبر صلی الله علیه واله رساند و در سرزمین «جعرانه» با آن حضرت ملاقات نمود و مسلمان شد.
پیامبر صلی الله علیه واله به وعده خود وفا نمود و او نیز به اسلام وفادار ماند. سپس پیامبر صلی الله علیه واله او را رئیس قومش کرد. او همراه قومش با مشرکان ثقیف جنگید و آنها را آن چنان در تنگنا قرار داد که ناگزیر بر فرمان اسلام، گردن نهادند.(۵)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۳/
ابوذر به محضر رسول خدا صلی الله علیه و اله آمد و گفت: دوست ندارم دائما در مدینه سکونت کنم، آیا اجازه میدهی من و برادر زاده ام به سرزمین «مزینه» برویم و در آن جا سکونت کنیم؟
پیامبر صلی الله علیه و اله فرمود: نگران آن هستم که به آن جا بروی، و باند اشرار به شما هجوم بیاورند و برادر زاده ات را بکشند، آن گاه پریشان نزد من بیایی و بر عصایت تکیه کنی و بگویی برادر زاده ام را کشتند و گوسفندهایم را غارت کردند.
ابوذر گفت: ان شاء الله که چنین نمی شود. رسول خدا صلی الله علیه و اله به او اجازه داد. آنها به سرزمین مزینه کوچ کردند.
طولی نکشید که گروه شروری از قبیله بنی فزاره که در میانشان عیینه بن حصن نیز بود، به آنها حمله کردند و گوسفندها و چهارپایانشان را غارت نمودند. برادر زاده ابوذر را کشتند و همسر را به اسارت بردند.
ابوذر باکمال ناراحتی و پریشانی، حضور پیامبر صلی الله علیه و اله آمد و بر عصای خود تکیه کرد و گفت: خدا و رسول خدا راست گفت، دام ها و اموال ربوده شد و برادر زاده ام کشته گردید و اینک در برابر تو در حال تکیه بر عصا ایستاده ام.
پیامبرصلی الله علیه و اله برای سرکوبی باند اشرار بی درنگ، گروهی از مسلمین شجاع را به سوی آنها فرستاد. این گروه ورزیده به جست و جو پرداختند و آنها را یافتند.
گوسفندان و چهار پایان را گرفتند و جمعی از مشرکینی که در آن باند بودند، کشتند.
بعد از پیروزی به مدینه بازگشتند .(۶)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۵تا۱۶۶/
در سال هفتم هجرت، مسلمین به فرمان پیامبر صلی الله علیه و اله برای فتح خیبر و دژهای یهود، بسیج شدند. سرانجام با کشته شدن «مرحب» (قهرمان معروف یهود) به دست امام علی علیه السلام، قلعه های خیبر فتح گردید.
خواهر مرحب تصمیم گرفت تا رسول خدا صلی الله علیه و اله را مسموم کند. او مقداری گوشت و پاچه گوسفند را پخت و سپس بازهر مسموم کرد و برای حضور رسول خدا صلی الله علیه و اله برد.
رسول خدا با همراهان از آن گوشت و پاچه گوسفند خوردند، ولی هنگام خوردن، رسول خدا صلی الله علیه و اله متوجه شد و به همراهان فرمود: از خوردن غذا دست بردارید. سپس شخصی را به سوی آن زن یهودی فرستاد تا او را بیاورد.
پیامبر صلی الله علیه و اله به آن زن فرمود: آیا تو این گوشت گوسفند را با زهر مسموم نموده ای؟
زن گفت: چه کسی تو را به این راز خبر داد؟
به همین لقمه پاچه که در دستم هست خبر داد.
آری من آن را مسموم کردم.
به منظورت چه بود؟
-با خود گفتم: اگر او پیامبر باشد، این گوشت مسموم به او آسیب نمی رساند وگرنه ما از دستش راحت می شویم.
پیامبر صلی الله علیه و اله آن زن را نه تنها مجازات نکرد، بلکه او را با کمال بزرگواری بخشید.
البته آثار زهر هم چنان در بدن آن حضرت باقی ماند و گاهی او را بیمار و بستری می کرد. سرانجام آن حضرت بر اثر شدت همان زهر از دنیا رفت.(۷)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۸۰/
هنگامی که پیامبر اسلام دعوتش را در مکه آشکار کرد، مشرکان از راه های گوناگونی کارشکنی می کردند، ولی نتیجه نمی گرفتند. سرانجام برای مصالحه نزد ابوطالب (عموی پیامبر صلی الله علیه و اله) آمدند و گفتند: برادرزاده تو به خدایان ما ناسزا می گوید و عقاید جوانان ما را فاسد کرده و بین ما تفرقه افکنده است. ما برای مصالحه به این جا آمده ایم، به او بگو اگر کمبود مالی دارد، آن قدر از ثروت دنیا برای او جمع کنیم که ثروتمندترین مرد قریش گردد و اگر ریاست می خواهد، ما حاضریم او را رئیس خود گردانیم.
ابوطالب پیشنهاد مشرکان را به آن حضرت ابلاغ کرد، پیامبرصلی الله علیه و اله فرمود:
لو وضعوا الشمس فی یمینی والقمر فی یساری، ما آردته، ولکن کلمه یعطونی، یملکون بها العرب و تدین بها العجم ویکونون ملوکا فی الجنه؛
اگر آنها خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند، من به آن تمایل ندارم، ولی به جای اینها، در یک جمله با من موافقت کنند، تا در پرتو آن جمله بر عرب حکومت کنند و غیر عرب نیز در آیین آنها در آیند، و در آخرت سلاطین بهشت گردند.
ابوطالب پیام پیامبر را به آنها ابلاغ کرد، آنها گفتند: یک جمله که سهل است اگر ده جمله هم باشد می پذیریم، بگو آن چیست؟
پیامبر صلی الله علیه و اله پیام داد که آن جمله این است:
تشهدون آن لاإله إلاالله و آنّی رسول الله: گواهی دهید که معبودی جز خدای یکتا نیست، و من رسول خدا هستم.
مشرکان، از شنیدن این سخن سخت وحشت و تعجب کردند و گفتند: آیا ما ۳۶۰ خدا را رها کنیم و تنها به سراغ یک خدا برویم، به راستی چه چیز عجیبی؟!
آیات چهارم تا هفتم سوره صاد در این باره نازل گردید، که در آیه پنج از زبان مشرکان می فرماید:
«أَجَعَلَ الْآلِهَهَ إِلَهًا وَاحِدًا إِنَّ هَذَا لَشَیْءٌ عُجَابٌ »
آیا او (پیامبر) به جای آن همه خدایان، یک خدا قرار داده، به راستی چنین قراردادی عجیب و شگفت آور است.(۸)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۸۱تا۱۸۲/
امیر مؤمنان علی علیه السلام در کوفه به بازار خرمافروشان رفت. در آن جا کنیزی گریه می کرد، از او پرسید: چرا گریه می کنی؟
گفت: صاحب من یک درهم به من داده تا خرما بخرم. آمدم و از این مرد (اشاره به خرمافروش) خرما خریدم و نزد صاحبم بردم. او آن خرما را نپسندید و گفت: آنها را پس بده. آمده ام، اما این خرمافروش قبول نمی کند.
امام علی علیه السلام به خرمافروش فرمود: ای بنده خدا! این زن، خدمتکار است و تقصیری ندارد، پولش را به او بده و خرمای خود را بگیر.
مرد خرمافروش که علی علیه السلام را نمی شناخت، برخاست و با عصبانیت اعتراض کرد.
مردم به او گفتند: این شخص امیر مؤمنان علی علیه السلام است. خرما فروش، سخت متأثر شد و رنگش پرید، و بی درنگ در هم زن را به او داد، سپس به علی علیه السلام عرض کرد: ای امیر مؤمنان! از من راضی باش، معذرت می خواهم.
امام علی علیه السلام فرمود: هرگاه خودت را اصلاح کنی و حقوق مردم را بپردازی، از تو خشنود خواهم بود.(۹)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۳۵تا۲۳۶/
پس از جنگ جمل که با شکست دشمن پایان یافت، جمعی از دشمنان که مروان نیز در میان آنها بود، گرد هم نشستند و یکی از آنها گفت: سوگند به خدا ما به این مرد (علی علیه السلام) ظلم کردیم، و بیعت با او را بدون عذر شکستیم. به خدا سوگند برای ما آشکار شد که بعد از رسول خدا صلی الله علیه واله روش هیچ کسی مانند روش آن حضرت نبود، عفو او نیز بعد از رسول خدا صلی الله علیه واله بی نظیر بوده است. برخیزید به حضورش برویم و از اعمال بد خود عذرخواهی کنیم تا او ما را ببخشد.
سپس برخاستند و به در خانه علی علیه السلام آمدند. وقتی در محضر علی علیه السلام نشستند، امام به آنها فرمود: خوب توجه کنید! من بشری مثل شما هستم، اکنون با شما سخنی دارم.
شما را به خدا سوگند! آیا میدانید که رسول خدا صلی الله علیه واله هنگامی که رحلت کرد من نزدیک ترین شخص به او بودم و بعد از او بهترین شخص نسبت به مردم بودم؟
گفتند: آری تصدیق می کنیم.
علی علیه السلام فرمود: شما از من روی گرداندید و با ابوبکر بیعت نمودید، من برای حفظ وحدت و یک پارچگی مسلمین، تحمل کردم. سپس ابوبکر مقام خلافت را به عمر واگذار کرد باز تحمل کردم ، با این که می دانید من نزدیک ترین افراد به خدا و رسولش بودم. او کشته شد و در بستر وفات، مرا یکی از شش نفر قرار داد. باز تحمل کردم و به تفرقه و اختلاف مسلمین دامن نزدم، سپس با عثمان بیعت کردید و سرانجام به او یورش بردید و او را کشتید. در صورتی که من در خانه ام نشسته بودم، نزد من آمدید و با من بیعت کردید چنان که با ابوبکر و عمر بیعت کردید. شما نسبت به بیعت آنها وفا کردید، ولی بیعت مرا شکستید، چرا؟
حاضران (که سخت شرمنده شده بودند) عرض کردند: شما مانند بنده صالح حضرت یوسف باش که به برادرانش فرمود:
«لَا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ »(۱۰)
امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست، خداوند شما را می بخشد و أرحم الراحمین است.
امام علیه السلام با کمال بزرگواری به آنها فرمود: لا تثریب علیکم الیوم.
سپس فرمود: ولی در میان شما مردی هست (اشاره به مروان) که اگر با دستش با من بیعت کند، با پایش آن را می شکند.(۱۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۵۶تا۲۵۷/
در جنگ احد، «طلحه بن ابی طلحه» قهرمان و پرچم دار رشید و غول پیکر دشمن به میدان تاخت، امام علی علیه السلام به جنگ او رفت و درگیری شدیدی پدید آمد و سرانجام طلحه به دست علی علیه السلام کشته شد.
هنگامی که طلحه با علی علیه السلام روبه رو شد فریاد زد: یا قضم
شخصی از امام صادق علیه السلام پرسید: چرا دشمن، علی علیه السلام را با این لقب (قضم) خواند؟
امام صادق علیه السلام فرمود: در آغاز بعثت، در مکه مشرکان به پیامبرصلی الله علیه واله آزار می رساندند، ولی هنگامی که ابوطالب (پدر علی) همراه پیامبر صلی الله علیه و اله بود، جرئت جسارت به پیامبرصلی الله علیه و اله نداشتند، تا این که مشرکان عده ای از کودکان را واداشتند تا به سوی پیامبر صلی الله علیه واله سنگ پرانی کنند. هنگامی که آن حضرت از خانه بیرون می آمد، کودکان سنگ و خاک به طرف او می انداختند.
پیامبرصلی الله علیه و اله از این جریان رنج آور به علی علیه السلام ( که در آن زمان حدود سیزده سال داشت) شکایت کرد.
علی علیه السلام عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا، هر گاه از خانه بیرون رفتی ما نیز با خود بیرون ببر .
روزی با هم از خانه بیرون آمدند، کودکان مشرکین طبق معمول به سری پیامبرصلی الله علیه و اله سنگ پرانی کردند.
علی علیه السلام به سوی آنها حمله کرد و گوش و بینی و عضله صورت آنها را می گرفت و فشار می داد. کودکان بر اثر درد شدید گریه می کردند و به خانه خود باز می گشتند.
پدرانشان می پرسیدند: چرا گریه می کنید؟
در پاسخ می گفتند: قضمنا علی قمنا علی؛ علی ما را گوش مانی و….. داد. از این رو علی من را به عنوان «قضم» یاد کردند، یعنی گوش مال دهنده و در هم کوبنده.(۱۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۶۳تا۲۶۴/
عمر بن عبدالعزیز (هشتمین خلیفه بنی امیه)، نیک سیرت و پاک روش بود.
هنگامی که بر مسند خلافت نشست، «میمون بن مهران» را فرماندار جزیره کرد.
میمون بن مهران نیز شخصی به نام «علاثه» را بخشدار «قرقیسار»نمود.
علاثه برای او چنین نوشت: در این جا دو مرد هستند با هم نزاع و کشمکش دارند یکی می گوید: علی علیه السلام بهتر از معاویه است، دیگری می گوید: معاویه بهتر از علی علیه السلام است.
میمون بن مهران جریان را برای عمر بن عبدالعزیز نوشت و از او تقاضای داوری کرد. وقتی نامه به دست او رسید، در پاسخ نوشت: از قول من برای علاثه (بخشدار قرقیسار) بنویس: آن مردی که می گوید: معاویه از علی علیه السلام بهتر است، به درگاه مسجد جامع ببرد و صد تازیانه به او بزند و سپس او را از آنجا تبعید کند.
به آن شخص احمق صد تازیانه زدند و سپس گریبانش را گرفتند و کشان کشان او را از دروازه ای که «باب الدین» نام داشت، بیرون کردند.(۱۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۷۱تا۲۷۲/
پس از فتح ایران به دست مسلمین (در عصر خلافت عمر) جمعی از اسیران ایرانی را به مدینه آوردند. عمر تصمیم گرفت زنهای آنها را به عنوان کنیز بفروشد و مردان آنها را به عنوان بنده (غلام) در اختیار عرب ها قرار دهد تا هنگام طواف کعبه،
افراد ضعیف و پیرمردان را به دوش بگیرند و طواف دهند.
حضرت علی علیه السلام این تصمیم را نقض کرد و فرمود:
بزرگان هر قوم را احترام کنید. ایرانیان اسیر شده از افراد بزرگوار و دانا هستند و تسلیم حکومت اسلامی شده و به اسلام گرویده اند. من از سهمیه خود و فرزندانم وسهمیه بنی هاشم، آنها را در راه خدا آزاد ساختم.
مهاجران و انصار نیز به آن حضرت اقتدا کرده و گفتند: ما نیز سهمیه خود را به شما بخشیدیم ای برادر رسول خدا!
علی علیه السلام گفت: خدایا شاهد باش که ایشان حق خود را به من بخشیدند و من پذیرفتم و اسیران ایرانی را آزاد ساختم.
وقتی عمر اوضاع را چنین دید، به حاضران گفت: علی بن ابی طالب به آزاد سازی اسیران فارس، پیشی گرفت و تصمیم مرا نقض نمود، برخیزید تا به حضور علی برویم و با او گفت و گو کنیم.
وقتی به حضور علی علیه السلام آمدند، عمر عرض کرد:
یا آبالحسن ما الذی ارغبک عن رأینا فی الأعاجم
ای ابوالحسن! چه عاملی موجب شد که از رأی و تصمیم ما در مورد عجم ها سرباز زدی؟
علی علیه السلام چنین فرمود: به خاطر این که ایرانیان افراد بزرگوار و دانایی هستند و گرایش به اسلام دارند و پیامبر صلی الله علیه واله در شأن آنها مطالبی فرموده که اگر دین در ستارۂ ثریا قرار گیرد، سلمان و قوم او (ایرانیان) به آن دست یازند و آن را در اختیار خود گیرند…
بر این اساس صلاح اسلام آن است که آنها آزاد گردند و آزادانه به تقویت و گسترش اسلام بپردازند که نفع بسیار برای اسلام خواهد داشت، ولی اگر تحقیر و سرکوب گردند نتیجه معکوس دارد…(۱۴)
منبع داستان دوستان/صقحه ۴۲۵ تا ۴۲۶/
مفضل بن عمر می گوید: همراه دوستان برای ملاقات با امام صادق علیه السلام به در خانه آن حضرت رسیدیم. می خواستیم اجازه ورود بگیریم که پشت در شنیدیم آن حضرت سخنی می گوید، ولی عربی نبود. خیال کردیم به زبان سریانی است. سپس آن حضرت گریه کرد و ما هم از گریه او به گریه افتادیم. آن گاه غلام آں حضرت بیرون آمد و اجازه ورود داد.
ما به محضر امام صادق علیه السلام رسیدیم. پس از احوال پرسی، به امام عرض کردم: ما پشت در شنیدیم که شما سخنی غیر عربی و ظاهرا سریانی، تکلم می کردی، سپس گریه کردی و ما هم با شنیدن صدای گریه شما به گریه افتادیم.
امام صادق علیه السلام فرمود: آری من به یاد الیاس افتادم که از پیامبران عابد بنی اسرائیل بود. همان دعایی که او در سجده می خواند، می خواندم.
سپس حضرت آن دعا و مناجات) را به لغت سریانی، پشت سرهم خواند، که سوگند به خدا هیچ کشیش و اسقفی را ندیده بودم که همانند ایشان بخواند، و بعد آن را برای ما به عربی ترجمه کرد و فرمود: الیاس در سجودش چنین مناجات می کرد:
آتراک معذبی وقد أظمأت لک هواجری، آتراک معذبی وقد عفرت لک فی التراب وجهی، آتراک معذبی وقد اجتنبت لک المعاصی، اتراک معذبی وقذ اسهرت لک لیلی؛
خدایا آیا به راستی تو را بنگرم که مرا عذاب کنی، با این که روزهای داغ به خاطر تو (با روزه گرفتن) تشنگی کشیدم؟! آیا تو را بنگرم که مرا عذاب کنی، در صورتی که برای تو، رخسارم را (در سجده) به خاک مالیدم؟!، أیا تو را بنگرم که مرا عذاب کنی با آن که به خاطر تو، از گناهان دوری گزیدم؟!، آیا تو را ببینم که مرا عذاب کنی با این که برای تو.
شب را به عبادت به سر بردم؟!
خداوند به الیاس وحی کرد: سرت را از خاک بردار که من تو را عذاب نمی کنم.
الیاس عرض کرد: ای خدای بزرگ، اگر بعد از این سخن ( که تو را عذاب نمی کنم) مرا عذاب کردی چه کنم؟! مگر نه این است که من بنده تو و تو پروردگار من هستی.
باز خداوند به او وحی کرد:
ارفع راسک فانی غیر معذبک، انی اذا وعدت وعدأ وفیت به
سرت را از سجده بردار که من تو را عذاب نمی کنم و وعده ای که داده ام به آن وفا خواهم نمود.(۱۵)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۷۲تا۴۷۳/
شخصی در بستر مرگ بود، دستور داد همه بستگان و دوستانش کنار بسترش بیایند تا او از همه آنها حلالیت بطلبد. این کار انجام شد و در آخر گفت: شتر سواری مرا نیز بیاورید تا از او حلالیت بطلبم. شترش را آوردند، او دستی بر گردن و صورت شتر کشید و گفت: من مدت ها بر تو سوار می شدم، تو برای من زحمت فراوان کشیدی، اگر در این مدت از من آزار و زحمتی دیدی و در علوفه تو کوتاهی کردم، مرا ببخش و حلال کن.
شتر گفت: هر چه آزار و بدی به من کردی همه را بخشیدم، مگر این گناه را که گاهی افسار مرا به پالان الاغی می بستی و خودت سوار بر الاغ می شدی و مرا به دنبال الاغ می بردی، مردم نگاه می کردند و می دیدند که جلودار من الاغی شده است. من
هرگز این گناه تو را نمی بخشم، تو چرا به من بی احترامی نمودی. مگر نمی دانستی که مقدم داشتن نادان و ابله بر بزرگ و دانا، جنایتی نابخشودنی است!
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۹۹/
آورده اند که بهرام پادشاه روزی به همراه لشکریانش برای شکار به صحرا رفت. پس از مدتی به حیوانی برخورد و برای شکارش از لشکریان دور افتاد. در راه چشمش به چوپانی افتاد که زیر سایه ی درختی استراحت می کرد. پادشاه برای قضای حاجت از اسب پیاده شد و به چوپان گفت: مواظب اسبم باش تا برگردم. چوپان که چشم او را دور دید، با چاقویی مشغول جدا کردن تسمه های طلایی دهنهی اسب شد، در همین حال نگاه پادشاه به چوپان افتاد، خود را به تغافل زد و چندان کار خود را طولانی کرد تا چوپان از عمل فارغ شود.
سپس پادشاه دو دست خود را بر چشمانش گرفت و به چوپان گفت: در چشمم خار و خاشاک رفته و نمی توانم جایی را ببینم، تو لطف کن و اسب را برایم بیاور.
چوپان، اسب پادشاه را برایش آورد و پادشاه سوار بر اسب به لشکریانش پیوست و به مأمور نگهداری اسبان گفت: من تزیینات طلایی افسار این اسب را به شخصی هدیه داده ام، مبادا کسی را متهم به دزدی کنی.
مرد چوپان، دزد حرفه ای نبود و آن مقدار طلا هم برای پادشاه ارزشی نداشت. اگر عمل چوپان را به رویش می آورد و در بازگشت دستور می داد او را دستگیر کنند، طلاها را پس بگیرند و به جرم دزدی مجازاتش کنند، نه تنها ابروی چوپان بر باد می رفت بلکه خود پادشاه نیز با این عمل، کوچک می شد ولی با چشم فرو بستن و تغافل کردن، راز چوپان را محافظت کرد و ارزش انسانی خویش را نیز بالا برد.(۱۶)
منبع هزار حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۲ /صفحه ۶۲/
قبعثری در عصر حجاج بن یوسف زندگی می کرد. او مردی بود تحصیلکرده و ادیب.
روزی با چند نفر از دوستان در یکی از باغ های خارج شهر مجلس انسی داشتند. در خلال گفت و گوها سخن از حجاج به میان آمد، قبعثری به طور کنایه جملاتی چند درباره ی حجاج گفت و مراتب نارضایتی خود را از وی ابراز کرد.
این خبر به گوش حجاج رسید، تصمیم گرفت قبعثری را به جرم گفته هایش کیفر دهد؛
از این رو احضارش کرد و با تندی به او گفت: لاحملنک علی الأدهم؛ یعنی: «زندانیات می کنم و زنجیر بر پایت می نهم.» ( کلمه ی آدهم در لغت عرب به معانی متعددی آمده است، از جمله پایبند زندانی و اسب سیاه).
قبعثری که ادیب و باهوش بود، منظور حجاج را به خوبی درک کرده بود و می دانست که او را به زندان و غل و زنجیر تهدید کرده است، ولی برای رهایی از خطر، تغافل کرد و معنایی را که فهمیده بود به روی خود نیاورد و چنین وانمود کرد که از کلمه ی آدهم معنای اسب سیاه را فهمیده است؛ لذا با تبسم گفت: مثل الأمیر یحمل علی الأدهم و الأشهب؛ یعنی:
البته شخص مقتدر و صاحب مقامی چون امیر، می تواند اشخاص را مشمول عنایت خود قرار دهد و آنان را با اسب سیاه و سفید روانه نماید.» (آشهب به اسب سفید رنگی اطلاق می شود که رگه هایی سیاه داشته باشد.)
حجاج برای توضیح مقصود خود گفت: أردت الحدید؛ یعنی: « چه می گویی؟ منظورم (از آدهم) آهن (و زنجیر) بود (نه اسب سیاه ).» اتفاقا کلمه ی حدید نیز در لغت عرب معانی متعددی دارد، از جمله آهن و هوش و ذکاوت.
قبعثری بار دیگر تغافل کرد و بلافاصله گفت: الحدیث خیر من البلید؛ یعنی: «البته، اسب باهوش بهتر از اسب کودن است.»
قبعثری با این تغافل ادیبانه و کم نظیر که آمیخته با تکریم و احترام بود، وضع را به کلی دگرگون کرد و نه تنها خشم حجاج را فرو نشاند و خود را از قید و بند و زندان حفظ کرد بلکه مهر او را به خویشتن جلب نمود و از عطایایش نیز برخوردار شد.(۱۷)
منبع هزار حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۳ /صفحه ۶۲تا۶۳/
روزی هارون الرشید به شکار می رفت، گذرش به باغی افتاد که بسیار سرسبز و خرم بود، توجهش به آن جلب شد و از اطرافیان پرسید: این باغ از آن کیست؟ گفتند: متعلق به مردی مجوسی است. هارون گفت: آن را بفروشد تا بخریم. وزیر گفت: بارها به او پیشنهاد خرید داده ایم، ولی نفروخته است.
هارون پرسید: چه باید کرد که این باغ، از آن ما بشود؟ وزیر گفت: راهش این است که خلیفه در بازگشت از شکار، به این باغ فرود آید، هنگامی که مالک باغ به حضور می رسد، خلیفه از او سؤال کند که این باغ متعلق به کیست، او نیز به احترام مقام خلافت خواهد گفت که به هارون الرشید خلیفهی مسلمین تعلق دارد. ما نیز از فرصت استفاده کرده، به اقرار او گواهی میدهیم، قیمت باغ را می پردازیم و جوایزی نیز بر آن می افزاییم و باغ، ملک خلیفه خواهد شد.
هارون برنامه ی پیشنهادی را اجرا کرد، در بازگشت از شکار، وارد باغ شد. مرد مجوسی پیش دوید و مراتب ادب و احترام را به جای آورد. هارون پرسید: این باغ مال کیست؟ مرد مجوسی قیافه ی پند و اندرز به خود گرفت، از بی وفایی دنیا حرف زد و گفت:
این باغ، دیروز ملک پدرم بود، امروز متعلق به من است و نمی دانم فردا از آن چه کسی خواهد بود.
سخن مرد مجوسی در هارون اثری عمیق گذاشت، لذا او را تحسین کرد و گفت: آفرین بر تو، با این سخنان باغ خود را حفظ کردی و ما را نیز پند و اندرز دادی.
مرد مجوسی از آداب و رسوم، آگاه بود و می دانست هنگامی که هارون از او می پرسد این باغ از آن کیست؟ باید بگوید متعلق به خلیفه ی مسلمین است، ولی از دانسته ی خود تغافل کرد و خویشتن را از این راه و رسم، ناآگاه جلوه داد و بر اثر این تغافل مؤدبانه و به موقع، مشکلی که پیش آمده بود، حل شد و تغافل کننده از نتیجه ی مثبت و مفید آن برخوردار گردید.(۱۸)
منبع هزار حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۴ /صفحه ۶۳تا۶۴/
آورده اند: در زمان مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطا – رضوان الله علیه – که یکی از علمای بزرگ نجف اشرف بود، قحطی عجیبی شد و مردم محتاج باران شدند. به حضورشیخ آمده، از ایشان درخواست کردند که دعا کند. شیخ جعفر به حرم مطهرامیر
المؤمنین علیه السلام آمد و کنار ضریح مقدس شروع به دعا و تضرع و زاری نمود و عرض کرد:
مولای من! مردم محتاج باران هستند و با این همه نماز و دعا، خداوند اثری بر دعاهای مردم نمی گذارد، از خداوند بخواه عنایتی بفرماید.
در اثر دعا و زاری بسیار کنار ضریح خوابش برد. علی علیه السلام کنار بالینش تشریف آوردند و فرمودند: ای شیخ جعفر! مردی قهوه چی به فلان نام، بین راه کوفه و نجف است، نزد او برو و بگو بیاید در مراسم دعا شرکت کند تا خدا باران رحمتش را بر مردم نازل کند.
شیخ جعفر از خواب بیدار شد و آمد بین راه کوفه و نجف، دید قهوه خانه ای در آن جا است و مرد قهوه چی را یافت، رفت داخل قهوه خانه نشست تا شب شد، قهوه چی خواست درب قهوه خانه را ببندد که شیخ فرمود: امشب می خواهم میهمان تو باشم، مرد قبول کرد. شیخ شب را تا صبح بیدار بود تا ببیند مرد قهوه چی چه عملی انجام می دهد که تا این اندازه مورد عنایت حضرت امیر المؤمنین علیه السلام است.
صبح شد، کاشف الغطا دید مرد قهوه چی فقط نماز عادی خودش را می خواند و دائم الذکر هم نیست و خلاصه به قدر متعارف عبادت می کند. شیخ نزد قهوه چی آمد و فرمود:
ای مرد! توجه کن که مولا علی علیه السلام تو را وسیلهی استجابت دعای مردم قرار داده است.
علت این قدر و منزلت تو چیست؟
قهوه چی گفت: من شاگرد قهوه چی بودم، مادرم می گفت آرزو دارم تو را داماد کنم.
پولی جمع کردم و به مادرم دادم و او نیز دختری را برایم خواستگاری کرد. مقدمات عروسی مهیا شد، شب زفاف دیدم عروس خیلی وحشت زده است، گفتم: چرا این قدر ناراحتی؟ عروس گفت: «ماجرایم را نقل می کنم، می خواهی مرا بکشی، بکش و می خواهی ببخشی، ببخش. من سرمایه ی بکارتم را از دست داده ام و حالا حامله هستم و هیچ کس جز خدا این راز را نمی داند.»
من گفتم: خداوندا! حالا بهترین فرصت است که برای رضای تو از این موضوع صرف نظر کنم و پردهی آبروی این زن را ندرم، یا ستار العیوب! ای کسی که روی عیوب و بدی ها پرده می پوشانی! ای خدا، تو هم روی عیب ما را بپوشان و از سر تقصیر ما درگذر.
من هیچ نگفتم، مگر این که به همسرم قول دادم که همان گونه که تا به حال کسی این مطلب را ندانسته، از این به بعد هم کسی آن را نخواهد دانست. فردا صبح از همسرم (و ماجرای شب زفاف ) اظهار رضایت کردم و تاکنون با آن زن زندگی می کنم و احدی جز خدا از این ماجرا خبر ندارد.
شیخ جعفر کاشف الغطا می گوید: ای مرد! به حق خدا عملی بزرگ انجام دادی و به پیشگاه خدا تسلیم نمودی، حالا بیا و دعا کن که مولا علی علیه السلام فرموده دعای تو مستجاب است.
قهوه چی دست به سوی آسمان بلند کرد و عرض کرد: پروردگارا! مردم محتاج رحمت تو هستند، آقا علی علیه السلام پیغام داده که من دعا کنم، از پیشگاه باعظمت تو برای خود و مردم طلب عفو می کنم و درخواستم این است که باران رحمت خویش را بر ما نازل فرمایی.
هنوز دست های مرد قهوه چی بلند بود که ابرها در آسمان ظاهر شد و باران شدیدی بارید.(۱۹)
منبع هزار حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۷ /صفحه ۶۸تا۶۹/
شیخ اجل سعدی می گوید: یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته. عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالت، مستقبح (شرمگاه او نظر کرد. جوان از خواب مستی سر برآورد و گفت: «إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَامًا »(۲۰)؛ هنگامی که با لغو و بیهودگی برخورد کنند، بزرگوارانه از آن می گذرند.
إذا رأیت أثیما کن ساترا و حلیمه
یا من تقبح أمری لم لاتمر کریم(۲۱)
متاب ای پارسا! روی از گنهکار
به بخشایندگی در وی نظر کن
اگر من ناجوانمردم به کردار
تو بر من چون جوانمردان گذر کن (۲۲)
منبع هزار حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۴۹ /صفحه ۷۰/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: و از فضائل عادات و محاسن سیر نظام الملک حسن اسحاق رحمه الله، آن بود که هر گاه تحفه ای خدمت او می آوردند، هر کس که آن جا بود از آن، نصیب می کرد.
روزی یکی از باغبانان سه خیار باولنگ نزد او تحفه آورد. نظام الملک یکی از آن بخورد، تلخ بود و دو دیگر بخورد و هیچ کس را از آن، نصیب نداد و آورنده ی آن را تشریف(۲۳) و صد دینار زر بداد و او باز گشت.
یکی از خاصان که نزد وی گستاخ تر بود، از او سؤال کرد: «سبب چه بود که از این نوباوه(۲۴)، حاضران محروم ماندند و ما را از آن، نصیب نکردی؟» گفت: «از آن که خیار او هر سه بچشیدم؛ تلخ بود» گفتم: اگر کسی را دهم، به مرارت(۲۵) آن، صبر نکند، بگوید که تلخ است و آن بیچاره از تحفه ی خود شرم زده شود. مرا حیا، مانع آمد که کسی تحفه نزد من آورد و محروم و شرم زده گردد و به مرارات آن خیار صبر کردم تا عیش آن بی چاره، تلخ نگردد!(۲۶)
منبع هزار حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۵۰ /صفحه ۷۰/
۱- فاتحه الکتاب – صفحه ۱۲۹
۲- رازگویی و قرآن صفحه ۴۵
۳- بهشت جاودان – صفحه ۲۸۸
۴- خوئی شرح نهج البلاغه، ج ۲۰، ص ۲۲۲.
۵- سیره ابن هشام، ج ۴، ص۱۳۳ (به نقل از: دراسات فی ولایه الفقیه، ج ۲، ص ۷۹۵).
۶- روضه الکافی، ص ۱۲۶
۷- سنن ابی داود، ج ۲، ص ۴۸۱.
۸- نور الثقلین، ج ۴، ص ۴۴۲ به نقل از تفسیر علی بن ابراهیم ذیل آیات فوق.
۹- بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۴۸.
۱۰- یوسف (۱۲) آیه ۹۲
۱۱- الامام علی بن ابی طالب. من حبه عنوان الصحیفه ، ص ۴۸۷
۱۲- بحارالانوار، ج ۲۰، ص ۵۲
۱۳- مجموعه ورام، ج ۲، ص ۸۶.
۱۴- اقتباس از : طبری، دلائل الامامه ، ص ۸۱ و ۸۲ و نفس الرحمان، ص ۱۴۴.
۱۵- کافی (ط آخوندی)، ج ۱، ص ۲۲ (باب ان الائمه عندهم جمیع الکتب، حدیث ۲).
۱۶- اخلاق از نظر همزیستی و ارزش های انسانی (گفتار فلسفی) ج ۱، ص ۴۱۸؛ به نقل از: المستطرف ج ۱، ص ۱۱۶.
۱۷- اخلاق از نظر همزیستی و ارزش های انسانی (گفتار فلسفی) ج ۱، ص ۴۲۹؛ به نقل از: لغت نامه دهخدا، ص ۲۴۸۶ ( اسلوب الحکیم)
۱۸- اخلاق از نظر همزیستی و ارزش های انسانی ( گفتار فلسفی) ج ۱، ص ۴۳۰؛ به نقل از: جوامع الحکایات، ص ۳۷۴.
۱۹- کرامات العلویه، ج ۱
۲۰- فرقان، ۷۲.
۲۱- هر گاه گنه کاری را دیدی، عیب پوش و بردبار باش؛ ای کسی که کارم را تقبیح می کنی؟ چرا بزرگوارانه برخورد نمی کنی او خود، مرتکب رفتار زشت می شوی؟
۲۲- گلستان، باب دوم، حکایت ۳۹
۲۳- خلعت، جامه ی نو
۲۴- نوبر
۲۵- تلخی
۲۶- جوامع الحکایات، ص ۱۷۴.