سدید الدین محمد عوفی در کتاب جوامع الحکایات و لوامع الروایات می نویسد: عبدالله جابر روایت می کند که در سفری از اسفار به خدمت سید ابرار می رفتم؛ زنی پیش سید آمد و کودکی خرد در کنار گرفته بود، پیغمبر او را بستد و پیش خود بر زین کوهه(۱) نشاند و معوذتین (۲) بخواند و بر او دمید و گفت: «دور شو ای دشمن خدای از او که من رسول خدایم» و به مادرش باز داد. چون مصطفی از آن سفر بازگشت و بدان جا رسید، همان زن پیش آمد و دو گوسفند هدیه آورد و گفت: یا رسول الله! به برکټ لفظ مبارک تو، پسر من صحت یافت. پیغمبر او را جوابی به خوبی بگفت و یک گوسفند قبول کرد و او را در مقابله آن صلتی داد و بفرمود از آن گوسفند، طعام ساختند، چون حاضر آوردند از آن تناول نکرد و هیچ نخورد و بر لفظ مبارک راند که ً« لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا »(۳)؛ یعنی: من به نیکویی مکافات نطلبم و احسان به مجازات نجویم.(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۲۳ صفحه ۴۱۴/
عبد الله گوید: گویی به پیامبر(صلی الله علیه و آله) می نگرم که همچون پیامبری از پیامبران بود که قومش او را زدند و خونینش کردند و او در حالی که خون ها را از چهره اش می زدود، می گفت:
«خدایا! از قوم من درگذر که آنها نمی دانند.»
۱- کوهان.
۲- سوره فلق و ناس
۳- انسان، ۹
۴- یعنی: «احسان من به جهت دریافت پاداش نیست». جوامع الحکایات، ص ۴۳.
به نقل از: صحیح بخاری ج ۶، ص ۲۵۳۹ و….
در جنگ خندق نبرد سختی بین علی (علیه السلام) و عمرو بن عبدود از شجاعان کم نظیر عرب درگرفت. در نبرد طولانی و سخت، عمرو فرصتی پیدا کرد و شمشیر خود را بر سر امیرالمؤمنین فرود آورد و به آن حضرت جراحتی رسانید، امیرالمؤمنین(علیه السلام) چون شیر زخم خورده، شمشیری بر پای او زد و پای او را قطع کرد. عمرو بر زمین افتاد، حضرت بر سینه اش نشست، عمرو گفت: «یا علی! قد جلست منی مجلسا عظیما؛ ای علی! در جای بزرگی نشسته ای.» آن گاه گفت: چون مرا گشتی جامه از تن من باز مکن، حضرت فرمود:
این کار بر من خیلی آسان است.
ابن ابی الحدید و دیگران گفته اند: چون امیرالمؤمنین (علیه السلام) از عمرو ضربت خورد چون شیر خشمناک بر عمرو شتافت و با شمشیر سر پلیدش را از تن جدا کرد و بانگ تکبیر برآورد، مسلمانان از صدای تکبیر علی (علیه السلام) دانستند که عمر و کشته شده است. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «ضربت علی در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قیامت.»
پس از درگیری خواهر عمرو، وقتی بر بالین او رسید، دید زره عمرو را که مثل آن در عرب پیدا نمی شد با سایر اسلحه و جامه از تن عمرو بیرون نیاورده اند، گفت:
«ما قتله إلا کفو کریم؛ برادر مرا نکشته است مگر مردی کریم.» سپس پرسید: کیست کشنده ی برادر من؟ گفتند: علی بن ابی طالب. آن گاه خواهر
عمرو دو بیت زیر را سرود:
لو کان قاتل عمرو غیر قاتله
لکنت ابکی علیه آخر الابد
لکن قاتله من لایعاب به
من کان یدعی ابوه بیضه البلد
یعنی: اگر کشنده ی عمرو، غیر کشنده ی او (یعنی علی ) بود، هر آینه گریه می کردم بر او تا آخر الزمان. لیکن کشنده ی برادرم عمرو کسی است که به او عیب گرفته نمی شود.
برادرم عمرو به دست کسی کشته شد که پدرش مهتر و سرور مردم بود.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۲۵ صفحه ۴۱۴تا۴۱۵/
در خبر است که: پیامبر روزی با جمعی نشسته بود. شخصی در آمد و گفت: با رسول الله! در فلان خانه مردی و زنی به فساد مشغولند. فرمود: ایشان را طلب باید داشت و تفحص کردن. چند کس از صحابه، در احضار ایشان دستوری خواستند. هیچ یک را اجازت نداد. امیرالمؤمنین علی در آمد. فرمود که: یا علی! تو برو و ببین تا این حال راست است یا نه. امیرالمؤمنین علیه السلام برفت. چون به در خانه رسید، چشم بر هم نهاد و در اندرون رفت و دست بر دیوار می کشید تا گرد خانه برگردید و بیرون آمد. چون پیش پیامبر رسید، گفت: یا رسول الله! گرد آن خانه برآمدم، هیچ کس را در آن جا ندیدم.
پیامبر به نور نبوت بیافت که: یا علی أنت فتی هذه الأمه؛ یعنی ای علی! تو جوانمرد این امتی(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۲۶ صفحه ۴۱۵تا۴۱۶/
امام علی در جنگ صفین شنید که یاران او شامیان را دشنام می دهند، فرمود: من خوش ندارم که شما دشنام دهنده باشید؛ اما اگر کردارشان را تعریف و حالات آنان را بازگو میکردید، به سخن راست نزدیک تر و عذرپذیرتر بود. خوب بود به جای دشنام آنان، میگفتید: خدایا! خون ما و آنها را حفظ کن. بین ما و آنان اصلاح فرما و آنان را از گمراهی به راه راست هدایت کن؛ تا آنان که جاهلند، حق را بشناسند و آنان که با حق می ستیزند، پشیمان شده به حق بازگردند.
۱- منتهی الآمال ج ۱، ص ۱۷۱.
۲- دویست داستان تاریخی از صد کتاب، ص ۲۳۸؛ به نقل از: تحفه الإخوان.
خطبه ی ۲۰۶. نکته: ظاهره دشنام دهندگان، حجر بن عدی و عمرو بن حمق بودند.
شخصی از خلیفه ی به حق پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)، امام علی علیه السلام پرسید: چرا حق خود (یعنی امامت ) را دیر طلب کردی؟ امام علی(علیه السلام)در پاسخ فرمود: مرد را سرزنش نکنند که چرا حقش را با تأخیر می گیرد؛ بلکه سرزنش در آن جاست که آنچه حقش نیست، بگیرد!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۲۸ صفحه ۴۱۶/
پس از آن که ابن ملجم مرادی، حضرت علی علیه السلام را با ضربت شمشیر زهرآگین به شدت مجروح ساخت و آن حضرت در بستر شهادت قرار گرفت، حضرتش در وصیت نامه ای خطاب به امام حسن و امام حسین(علیهم السلام)سفارشات مهمی فرمود که قمستی از آن چنین است:
ای فرزندان عبدالمطلب! مبادا پس از من دست به خون مسلمین فرو برید و دست به کشتار بزنید و بگویید امیرمؤمنان کشته شد؛ بدانید جز کشنده ی من کسی دیگر نباید کشته شود.
درست بنگرید، اگر من از ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پا و
۱- لایعاب المره بتأخیر حقه إنما یعاب من أحد ما لیس له. نهج البلاغه (دشتی)، ص ۶۶۷، حکمت ۱۶۶. نکته: امام علی علیه السلام همان کسی است که هنگام بیعت مردم با عثمان – در روز شورا- چنین فرمود: «ما را حقی است که اگر به ما داده شود ( چه خوب) وگرنه بر پشت سواران سوار شویم و برای گرفتن آن برانیم؛ هر چند شب روی به طول انجامد. ( لنا حق فإن أعطیناه و إلا رکبنا أعجاز الإبل و إن طال السری). نهج البلاغه (دشتی)، ص ۶۲۷ – ۶۲۶، حکمت ۲۲
دیگر اعضای او را مبرید. من از رسول خدا شنیدم که فرمود: بپرهیزید از بریدن اعضای مرده؛ هر چند سگ دیوانه باشد.(۱)
به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا (۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت۵۲۹ صفحه ۴۱۶/
هنگامی که در اواخر سال سی و پنجم هجری، امیرمؤمنان علی علیه السلام زمام امور خلافت را به دست گرفت، نخستین گروهی که بیعت شکنی کردند و پرچم مخالفت بر ضد علی علیه السلام برافراشتند، ناکثین بودند که در رأس آنها طلحه، زبیر و عایشه قرار داشتند و جنگ عظیمی به نام جنگ جمل را در بصره بر ضد حکومت امام علی برپا نمودند. عایشه با کینه و دشمنی شدید مردم را بر ضد علی (علیه السلام) میشورانید و آتش جنگ را شعله ورتر می ساخت و در پایان، سپاه امام علی پیروز شدند. در این جنگ از سپاه امام علی پنج هزار نفر شهید شدند و از سپاه عایشه، سیزده هزار نفر کشته شدند.
آری، جنگ با آن همه تلفات پایان یافت، ولی از جوانمردی و بزرگواری مثال زدنی امام علی در این مورد آن بود که نه تنها نسبت به عایشه کینه توزی نکرد و انتقام نگرفت، بلکه حریم او را کاملا حفظ کرد به گونه ای که در تاریخ آمده که دو نفر از یاران علی(علیه السلام)در صدد آن بودند نسبت ناروا به عایشه بدهند که حضرت علی پس از اطلاع دستور داد به هر کدام از آن دو یکصد تازیانه بزنند.
مدتی پس از پایان جنگ، علی
۱- نهج البلاغه (دشتی)، ص ۵۶۱، نامهی ۴۷.
۲- شهریار.
، عایشه را با بهترین روش روانه ی مدینه کرد تا آن جا که برای حفظ حریم عفاف او تا چند کیلومتر او را بدرقه کرد؛ آن حضرت بیست زن را مأمور کرد تا لباس مردانه بپوشند و عمامه بر سر بنهند و شمشیر بر گردن بیاویزند و در ظاهر به عنوان بیست پاسدار مرد، عایشه را به سوی مدینه رهسپار کنند.
وقتی عایشه به یکی از نقاط بین راه رسید، با گفتار نامناسب از علی یاد کرد و گفت:
علی با سپاهیان و محافظان مرد خود که بر من گماشت، حرمت عفت مرا هتک نمود، ولی هنگامی که به مدینه رسیدند، آن بیست زن مردنما عمامه را از سر گرفتند و لباس مردانه ی خود را در آوردند و به عایشه گفتند: ما زن بودیم که علی ما را نگهبان تو نموده بود، پس علی حریم عفت تو را رعایت کرد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۳۰ صفحه ۴۱۷/
امام علی در دستور انسان ساز خود به لشکریانش پیش از رویارویی با دشمن در جنگ صفین چنین فرمود: با دشمن جنگ را آغاز نکنید تا آنها شروع کنند؛ زیرا بحمد الله حجت با شماست و آغازگر جنگ نبودنتان تا آن که دشمن به جنگ روی آورد، حجت دیگری بر حقانیت شما خواهد بود. اگر به اذن خدا شکست خوردند و گریختند آن کس را که پشت کرده، نکشید و آن را که قدرت دفاع ندارد، آسیب نرسانید و مجروحان را به
۱- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، صص ۱۵۰ – ۱۴۹؛ به نقل از: الامام علی صوت العداله الانسانیه ج ۱، ص ۸۲
قتل نرسانید. زنان را با آزار دادن تحریک نکنید هر چند آبروی شما را بریزند یا امیران شما را دشنام دهند که آنان در نیروی بدنی و روانی و اندیشه کم توانند. در روزگاری که زنان مشرک بودند، مأمور بودیم دست از آزارشان برداریم و در جاهلیت اگر مردی با سنگ یا چوب دستی به زنی حمله می کرد، او و فرزندانش را سرزنش می کردند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۳۱ صفحه ۴۱۷تا۴۱۸/
ائمه ی هدی – علیهم السلام همگی افرادی دارای طبع بلند و صفای باطن بودند و به هیچ وجه روحیه کینه توزی نداشتند. در این رابطه به داستان زیر توجه کنید:
پس از جنگ جمل، جمعی از سران سپاه دشمن، مانند مروان و … که نهایت دشمنی را با امام علی(علیه السلام)نمودند، در جلسه ای به گرد هم نشستند و به بررسی اوضاع پرداختند. یکی از آنها گفت: سوگند به خدا ما به این مرد ( امام علی ) ظلم کردیم و بیعت او را بدون عذر موجهی شکستیم. به خدا سوگند برای ما آشکار شد که بعد از رسول خدا روش هیچ کس مانند روش نیک آن حضرت نبود. عفو و بخشش او نیز بعد از رسول خدا بی نظیر
بوده است. برخیزید به حضورش برویم و از اعمال بد خود عذرخواهی کنیم تا ما را ببخشد.
آن گروه برخاستند و به در خانه امام علی علیه السلام نشستند. امام علی علیه السلام به آنها رو کرد و فرمود: خوب توجه کنید. من بشری مانند شما هستم؛ با شما سخنی دارم؛ از من بشنوید؛
۱- نهج البلاغه (دشتی)، ص ۴۹۵، نامه ی ۱۴.
اگر حق بود مرا تصدیق کنید وگرنه آن را رد کنید و نپذیرید. شما را سوگند به خدا، آیا می دانید که رسول خدا هنگامی که رحلت کرد، من نزدیک ترین و بهترین شخص به او بودم و بعد از او بهترین شخص نسبت به مردم بودم؟ حاضران همگی گفتند: آری تصدیق
می کنیم.
امام علی علیه السلام فرمود: شما از من روی گرداندید و با ابوبکر بیعت نمودید. من به خاطر حفظ وحدت و یکپارچگی مسلمین تحمل کردم. سپس ابوبکر، مقام خلافت را برای عمر قرار داد. باز من تحمل کردم؛ با این که می دانید من نزدیک ترین و بهترین مردم به خدا و رسولش بودم. صبر کردم تا او کشته شد و در بستر وفات مرا یکی از شش نفر قرار داد. باز تحمل کردم و به تفرقه و اختلاف مسلمین دامن نزدم. سپس با عثمان بیعت کردید و
سرانجام به او یورش برده و او را کشتید؛ در صورتی که من در خانه نشسته بودم، نزد من آمدید و با من بیعت کردید، چنان که با ابوبکر و عمر بیعت کردید. شما نسبت به بیعت آنها وفا کردید ولی بیعت مرا شکستید. چه باعث شد که بیعت آنها را نشکستید ولی بیعت مرا شکستید؟
حاضران – که سخت شرمنده شده بودند – عرض کردند: یا امیرالمؤمنین! شما مانند بنده صالح خدا، حضرت یوسف باش که به برادرانش فرمود: « لَا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ »(۱) «امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست؛ خداوند شما را می بخشد و او مهربان ترین مهربانان است.»
امام علی(علیه السلام)با کمال بزرگواری و صفای
۱- یوسف، ۹۲
باطن به آنها رو کرد و فرمود: « لَا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ». امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست.
سپس فرمود: ولی در میان شما مردی هست ( اشاره به مروان) که اگر با دستش با من بیعت کند، با پایش آن را می شکند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۳۲ صفحه ۴۱۸تا۴۱۹/
یکی از اهداف امامان شیعه – علیهم السلام . در ازدواج های مکرر، این بود که ازدواج بین مسلمین رواج یابد و زنان دارای همسر گردند و از مفاسد جنسی جلوگیری به عمل آید.
چرا که زن بی شوهر، هم خودش در خطر انحراف است و هم اگر بر فرض خود او بتواند پاک زندگی کند، افراد سبک سر او را به خاطر این که سرپرستی ندارد، مورد آزار و اذیت قرار داده و برای او ایجاد مزاحمت می نمایند و خدای ناکرده هدف امامان از ازدواج های متعدد، به هیچ وجه شهوت رانی نبوده است. در این راستا به داستان ذیل توجه کنید:
در تاریخ آمده است که عبد الله بن عامر بر اثر دسیسه ی معاویه برای آن که همسر زیبای او بتواند با یزید ازدواج کند و عروس معاویه گردد، همسرش ام خالد را طلاق داد، ولی قبل از آن که معاویه اقدام کند، امام حسن مجتبی علیه السلام با ام خالد ازدواج کرد. این ازدواج، ازدواجی صوری و ظاهری بود؛ چرا که ام خالد زن زیبایی بود و هوسبازان با نیرنگ خود می خواستند او را
۱- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، صص ۱۵۲ – ۱۵۰؛ به نقل از: الامام علی بن ابی طالب، من الصحیفه، ص ۴۸۷.
همسر یزید کنند و از این راه او را به فساد بکشانند. امام حسن علیه السلام برای جلوگیری از انحراف ام خالد با او ازدواج کرد. پس از مدتی عبد الله بن عامر که از کار خود پشیمان شده بود، برای گرفتن امانتی که نزد همسر سابقش ام خالد داشت به خانه ی امام
حسن(علیه السلام)آمد. امام حسن(علیه السلام)به او فرمود: من با همسر سابق تو به خاطر حفظ او ازدواج کرده ام و او را پاک و سالم به عنوان امانت نگاه داشته ام و امروز این امانت را به تو برمی گردانم. عبد الله شاد شد و امام حسن مجتبی(علیه السلام)ام خالد را طلاق داد و به عقد ازدواج مجدد عبد الله در آورد و عبد الله همسر خود را به خانه اش بازگردانید.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۳۳ صفحه۴۱۹تا۴۲۰/
روزی امام حسن مجتبی(علیه السلام)حین غذا خوردن، جلوی سگی که در نزدیکی ایشان ایستاده بود، چند لقمه غذا انداخت. کسی گفت: یابن رسول الله! اجازه می دهید سگ را دور کنم؟ حضرت فرمود: به آن حیوان کاری نداشته باش! من از پروردگارم حیا می کنم که جانداری به غذای من نگاه کند و من آن را از خود برانم و غذایش ندهم.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۳۴ صفحه ۴۲۰
آورده اند که: معاویه کنیز بسیار زیبایی را به صد هزار درهم خرید و به اطرافیان خود رو کرد و گفت: این کنیز برای چه کسی شایسته است؟ گفتند: برای شما. معاویه گفت: درست نگفتید؛ بلکه این بانو برای حسین بن علی علیه السلام شایسته است؛ زیرا این زن هم دارای شرافت و معرفت و شخصیت است و هم بین من و پدر حسین اختلافاتی وجود داشت، امید آن که با اهداء این کنیز به او اختلاف ما برطرف شود.
۱- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، ص ۱۱-۱۰؛ به نقل از: امام حسن (علیه السلام) پرچمدار صلح و آزادی، ص ۳۹.
۲- داستان های بحار الانوار ج ۱، ص ۷۱؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۳، ص ۳۵۲.
منصرف سازد و ….(۱)فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۱، صص
۱- معاویه با طرح این دسیسه سیاسی، کنیز را همراه اموال بسیار و لباس های فاخر به حضور امام حسین فرستاد. امام حسین(علیه السلام)دید کنیز زیبایی است، پرسید: اسمت چیست؟ کنیز گفت: «هوی»، یعنی «آرزو یا عشق». امام حسین(علیه السلام)فرمود: «خودت هم مثل نامت، هوی (و هوس) هستی». سپس امام حسین علیه السلام از او پرسید: آیا چیزی حفظ هستی؟ کنیز گفت: «آری، قرآن بخوانم یا شعر؟!» امام حسین(علیه السلام)فرمود: قرآن بخوان. کنیز این آیه را خواند: «وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لَا یَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَهٍ إِلَّا یَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّهٍ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا یَابِسٍ إِلَّا فِی کِتَابٍ مُبِینٍ »؛ «کلیدهای غیب تنها نزد خداست و جز او کسی آن را نمی داند؛ او آنچه را که در خشکی و دریاست می داند. هیچ برگی از درختی نمی افتد، مگر این که از آن آگاه است و نه هیچ دانه ای در مخفیگاه زمین و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد، جز این که در کتاب آشکار (کتاب علم خدا) ثبت است». امام حسین علیه السلام از او خواست شعری بخواند. کنیز این شعر عبرت انگیز را خواند: أنت نعم الفتی لو کنت تبقی غیر أن لا بقاء للانسان یعنی: «تو جوان نیک و زیبایی اگر بقا داشتی، ولی بقایی برای انسان نیست.» امام حسین علیه السلام سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گریه کرد. آن گاه به آن کنیز با معرفت رو کرد و فرمود: تو را آزاد کردم و هر چه معاویه فرستاده مال خودت باشد.
۸۳ – ۱۸۱ به نقل از: دراسات و بحوث فی التاریخ و الاسلام ج ۱، ص ۱۵۵
در سرگذشت عالم مجاهد شهید آیت الله حاج شیخ محمد تقی بافقی آورده اند: ایشان در حمام، شخصی را مشغول تراشیدن ریش خود دیدند، به او گفتند: چرا ریش ات را می تراشی؟ آن شخص، که سرهنگ ارتش پهلوی بود، با عصبانیت به صورت مرحوم شیخ
سیلی نواخت. حاج شیخ بدون درنگ طرف دیگر صورت خود را پیش آورد و گفت: یک سیلی هم به این طرف بزن، ولی ریش ات را نتراش؟
سرهنگ از این خلق خوش متعجب شد و از دلاک [کیسه کش] پرسید: ایشان کیست؟
دلاک، مرحوم شیخ را معرفی کرد. سرهنگ سراسیمه شد و از ایشان عذر خواهی و توبه
کرد و سرانجام از مخلصین و ارادتمندان ایشان گشت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۳۰۱ صفحه ۲۷۰/
امام سجاد علیه السلام باغ سرسبزی داشت که یکی از غلامانش متصدی اداره باغ بود. یک روز آن حضرت به باغ آمده، دید در اثر کوتاهی غلام، بیشتر درخت های باغ از بین رفته و مزارع خشک شده است؛ لذا با تازیانه خویش کمی او را ادب کرد ولی بعدا به شدت ناراحت شد؛ غلام را احضار نمود و بدن خود را برهنه کرده، تازیانه را به دست غلام داد و با اصرار از او خواست که قصاص کند ولی غلام به هیچ وجه حاضر به قصاص نشد. لذا آن حضرت با آزاد کردن غلام و بخشیدن باغ به او، تنبیه وی را جبران کرد.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۳۶ صفحه ۴۲۱/
عبد الملک بن مروان، بعد از بیست و یک سال حکومت استبدادی در سال ۸۶ هجری از دنیا رفت. بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آن که از نارضایی های مردم بکاهد، بر آن شد که در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعدیلی بنماید.
مخصوصا در مقام جلب رضایت مردم مدینه – که یکی از دو شهر مقدس مسلمین و مرکز تابعین و باقیماندگان صحابه پیغمبر و اهل فقه و حدیث بود – برآمد. از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی پدر زن عبدالملک را – که قبلا حاکم و فرماندار مدینه بود و ستم ها کرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را می کردند – از کار برکنار کرد. هشام بن اسماعیل، در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد کرده بود. سعید بن
۱- مجاهد شهید آیت الله حاج شیخ محمد تقی بافقی، ص ۸۴- ۸۳
۲- بحار الانوار ج ۴۲، ص ۹۶.
مسیب، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت، شصت تازیانه زده بود و جام های درشت بر وی پوشانده، بر شتری سوارش کرده، دور تا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی علیه السلام و
مخصوص مهتر و سرور علویین، امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام بیش از دیگران بد رفتاری کرده بود. ولید هشام را معزول ساخت و به جای او عمر بن عبدالعزیز، پسر عموی جوان خود را که در میان مردم به حسن نیت و انصاف معروف بود، حاکم مدینه قرارداد.
عمر برای باز شدن عقده ی دل مردم، دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان نگاه دارند و هر کس که از هشام بدی دیده یا شنیده، بیاید و تلافی کند و داد دل خود را بگیرد.
مردم دسته دسته می آمدند؛ دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود که نثار هشام بن اسماعیل می شد. خود هشام بن اسماعیل، بیش از همه نگران امام علی بن الحسین(علیه السلام)و علویین بود.
با خود فکر می کرد انتقام علی بن الحسین(علیه السلام)در مقابل آن همه ستم ها و سب و لعن ها نسبت به پدران بزرگوارش، کمتر از کشتن نخواهد بود. ولی از آن طرف، امام به علویین فرمود: خوی ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آن که ضعیف شد، انتقام بگیریم؛ بلکه بر عکس اخلاق ما این است که به افتادگان کمک و مساعدت کنیم.
هنگامی که امام با جمعیت انبوه علویین به طرف هشام بن اسماعیل می آمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند. هر لحظه
انتظار مرگ را می کشید. ولی برخلاف انتظار وی، امام طبق معمول که مسلمانی به مسلمانی می رسد، با صدای بلند فرمود: «سلام علیکم» و با او
مصافحه کرد و بر حال او ترحم. به او فرمود: اگر کمکی از من ساخته است، حاضرم. بعد از این جریان، مردم مدینه نیز شماتت به هشام را موقوف کردند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۳۷ /صفحه ۴۲۱تا۴۲۲/
امام باقر علیه السلام می فرماید: من و گروهی در حضور پدرم امام سجاد بودیم، ناگهان آهویی از صحرا آمد و در چند قدمی پدرم ایستاد و ناله کرد.
حاضران به پدرم گفتند: این آهو چه می گوید؟ پدرم فرمود: می گوید بچه ام را فلانی صید کرده، از روز گذشته تا حال شیر نخورده، خواهش میکنم آن را از او گرفته و نزد من بیاور تا به او شیر بدهم.
امام سجاد شخصی را نزد صیاد فرستاد و به او پیام داد آهو بچه را بیاور. او آهو بچه را آورد، آهوی مادر تا بچه اش را دید چند بار دستهایش را به زمین کوبید و آه جانکاه و غم انگیزی کشید و بچه اش را شیر داد. سپس امام سجاد از صیاد خواهش کرد که بچه آهو
را آزاد کند. صیاد قبول کرد. امام آهو بچه را از او گرفت و به مادرش بخشید؛ آهو با همهمه خود سخنی گفت و همراه بچه اش به سوی صحرا رفتند. حاضران به امام سجاد گفتند:
«آهو چه گفت؟» امام فرمود: «برای شما در پیشگاه خدا دعا
۱- داستان راستان ج ۱، ص ۲۱۲ – ۲۱۰؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۱۷.
کرد و پاداش نیک از برای شما طلبید.»(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۳۸ صفحه ۴۲۲تا۴۲۳،
پنجمین اختر فروزان آسمان امامت و ولایت امام محمد بن علی بن الحسین (علیه السلام) لقبش باقر است. باقر یعنی شکافنده. به آن حضرت باقر العلوم می گفتند یعنی شکافنده دانش ها.
روزی مردی مسیحی به صورت سخریه و استهزا کلمه «باقر» را تصحیف کرد به کلمه «بقر» (یعنی گاو) و به آن حضرت گفت: أنت بقر یعنی تو …!». امام بدون آن که از خود ناراحتی نشان دهد و اظهار عصبانیت کند، با کمال سادگی (= صفای باطن) و خونسردی گفت: نه.
من بقر نیستم من باقرم مسیحی گفت: تو پسر زنی هستی که آشپز بود. امام فرمود: شغلش این بود؛ عار و ننگی به شمار نمی آید.
مسیحی گفت: مادرت سیاه و بی شرم و بد زبان بود. امام فرمود: اگر این نسبت ها که به مادرم می دهی، راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد و اگر این نسبت ها دروغ است، خداوند از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی.
مشاهده این همه حلم از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد، کافی بود تا انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بکشاند. مرد مسیحی بعدا مسلمان شد.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۵۳۹ صفحه ۴۲۳/
امام صادق (علیه السلام) می فرماید: در نامه ی رسول خدا آمده است «هر گاه خدمتگزاران خود را به کاری گماردید که بر آنها دشوار است، شما هم با آنها در آن
۱- داستان دوستان ج ۴، ص ۲۸۸؛ به نقل از: الاختصاص (شیخ مفید)، ص ۲۹۹.
۲- داستان راستان ج ۱، ص ۱۷؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۱، ص ۸۳
کار شرکت جویید». پدرم (امام باقر) هر گاه به خدمتکاران خود دستوری می داد، به آنها می فرمود: چگونه اید؟ آن گاه می آمد و به ایشان می نگریست و اگر کار سنگین بود، می فرمود: بسم الله و همراه آنان کار می کرد و اگر کار سبک بود، آنان را به حال خود می گذاشت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۴۰صفحه ۴۲۴/
صفوان جمال می گوید: بین امام صادق علیه السلام و عبدالله بن حسن مثنی معروف به عبدالله محض، سخنی خشن به میان آمد به گونه ای که سر و صدا بلند شد و مردم اجتماع کردند. شب بود و آنها با این وضع، از یکدیگر جدا شدند.(۲)
صفوان در ادامه می گوید: صبح آن شب برای انجام کاری، از خانه بیرون آمدم دیدم امام صادق در خانه عبدالله بن حسن ایستاده است و می فرماید: ای کنیز! به ابومحمد (=عبدالله بن حسن) بگو بیاید. کنیز رفت و خبر داد، عبدالله از خانه بیرون آمد همین که چشمش به چهره امام صادق افتاد، عرض کرد: ای اباعبدالله! چرا صبح زود به این جا آمده ای؟! امام
۱- اهل بیت در قرآن و حدیث ج ۱، ص ۴۵۷
۲- گویا چنین بوده که عبد الله می خواسته از امام (علیه السلام) برای پسرش محمد بن عبد الله جهت قیام بر ضد طاغوت زمان، بیعت بگیرد، ولی امام(علیه السلام) به دلیل برخی مسایل، حاضر به آن بیعت نشده بود. در باره ی تفصیل مطلب مذکور ر.ک: اصول کافی ج ۱، ص ۳۶۶-۳۵۸، کتاب الحجه باب «ما یفصل به بین دعوی المحق و المبطل فی أمر الامامه» ح ۱۷.
فرمود: من دیشب آیه ای از قرآن را تلاوت می کردم که آن آیه مرا پریشان ساخت. عبد الله پرسید: کدام آیه؟ امام فرمود: این آیه«وَالَّذِینَ یَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَیَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَیَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ » (۱)
عبد الله بن حسن گفت: راست فرمودی، گویا من هرگز این آیه را در کتاب خدا (قرآن مجید) نخوانده بودم؛ سپس دست بر گردن هم نهاده و گریه کردند. بدین ترتیب، امام صادق به آیه قرآن و دستور آن احترام نموده
۱- رعد، ۲۱، ترجمه: و آنها که پیوندهایی را که خدا دستور به برقراری آن داده، برقرار می دارند (و صله رحم می کنند) و از پروردگارشان می ترسند و از بدی حساب ( روز قیامت) بیم دارند.
شدم.(۱)حکایت های شنیدنی ج ۲، صص ۱۱۸ – ۱۱۶؛ به نقل از: اصول کافی ج ۲، ص ۱۵۵ (باب صله ی رحم، ح ۲۳).
امام صادق علیه السلام در یکی از سفرها از شهر «حیره» به سوی شهر «سالحین» – که در چهار فرسخی غربی بغداد قرار داشت – رهسپار شد. دو نفر از اصحاب آن حضرت به نام های مرازم و مصادف نیز همراه ایشان بودند. در آغاز شب به کنار دروازه ی شهر سالحین رسیدند. دروازه بان شهر مانع ورود آنان به شهر شد. امام صادق بسیار اصرار کرد تا اجازه ورود را اخذ کند، ولی نگهبان اجازه نداد.
در این هنگام مصادف عصبانی شد و به امام عرض کرد: این شخص (اشاره به نگهبان) سگی است که شما را رنجانید؛ بیم آن می رود که شما را از این جا براند و مانع ورودتان شود. اکنون ما همراه شما و با شما هستیم و از ناحیه ی منصور دوانقی نیز خاطری آسوده داریم که به ما آزار نرساند؛ آیا اجازه می فرمایید گردن این نگهبان را بزنیم و جنازه اش را در رود بیندازیم؟!
امام صادق علیه السلام به مصادف فرمود: خویشتن داری کن و چنین برخورد نکن. ولی مصادف همچنان در تقاضای خود اصرار می کرد و مرازم نیز با او همراهی می نمود. پاسی از شب گذشته بود که نگهبان اجازه داد و آنان وارد شهر شدند. در این هنگام امام صادق
۱- و با خواندن آن، پسرعموی خود «عبدالله بن حسن» را از خواب غفلت بیدار نمود و هر دو آشتی کردند.
علیه السلام به مرازم و مصادف فرمود: این روش (رفق و مدارا ) بهتر است یا آنچه شما گفتید ( که او را بکشیم)؟ مرازم گفت: این روش بهتر است. آن گاه حضرت فرمود: همانا انسان گاهی از
ذلت کوچک مدارا کردن خارج می شود، ولی همین عمل او را در ذلت بزرگ وارد می سازد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۴۲ صفحه ۴۲۵/
سفیان ثوری که یکی از زهد فروش های عصر امام صادق(علیه السلام)بود، در مسجدالحرام امام صادق علیه السلام را دید که لباس گران قیمت در تن دارد. با خود گفت سوگند به خدا نزدش رفته و او را سرزنش می کنم. در پی این فکر نزد امام صادق(علیه السلام)رفت و گفت: ای پسر رسول خدا!
رسول خدا چنین لباسی را نپوشید و همچنین علی و هیچ کدام از پدرانت چنین لباسی بر تن نکردند. امام صادق(علیه السلام)در پاسخ فرمود: رسول خدا در عصری بود که فقر و تنگدستی همه جا را فرا گرفته بود و آن حضرت مطابق شرایط آن زمان، چنان لباسی می پوشید ولی دنیا بعد از آن عصر نعمت هایش را در همه جا فرو ریخت. شایسته ترین افراد به بهره مندی از این نعمت، نیکان هستند. آن حضرت در ادامه سخن پس از خواندن آیه ای از قرآن(۲)
چنین فرمود: ما سزاوارتر به بهره مندی از عطایای خداوند هستیم ولی ای سفیان ثوری! آنچه را که از لباس ظاهری می بینی آن را برای حفظ آبرو در
۱- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۲، صص ۱۸۱ – ۱۸۰؛ به نقل از: فروع کافی ج ۸ ص ۸۷
۲- أعراف، ۳۲
نزد مردم پوشیده ام. در این هنگام امام صادق علیه السلام دست سفیان را گرفت و به سوی خود کشانید؛ سپس لباس ظاهر خود را بالا زد و لباس زیرین خود را که زبر و خشن بود به سفیان نشان داد و فرمود: این لباس خشن را برای (رام کردن) نفس خود پوشیده ام و آن لباس ظاهر را که دیدی برای مردم بر تن کرده ام. آن گاه امام لباس سفیان را گرفت و دید که لباس ظاهری او زبر و خشن است ولی لباس زیرین او نرم است؛ لذا به او فرمود: اما تو این لباس خشن را برای ( خودنمایی) نزد مردم پوشیده ای ولی آن لباس نرم را در زیر لباس خشن برای آسایش جان خود پوشیده ای(۱) ( تا مردم بگویند که سفیان زاهد است و بی اعتنا به دنیا).
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۴۳ صفحه ۴۲۵تا۴۲۶/
روایت شده که سفیان ثوری بر امام صادق(علیه السلام) وارد شد و رخسار ایشان را دگرگونه یافت؛ دلیل آن را جویا شد. حضرت فرمود: «آنها را از این که بالای بام بروند، نهی کرده بودم؛ ولی هنگام ورود دیدم کنیزی از کنیزکان که یکی از فرزندان مرا پرورش می دهد، از نردبان بالا می رود؛ در حالی که کودک را هم در آغوش دارد. همین که مرا دید، به لرزه افتاد و سرگشته شد و کودک به زمین سقوط کرد و مرد.
دگرگونی رخسارم نه به سبب مرگ کودک، بلکه به
۱- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۱، صص ۲۴۲ – ۲۴۲؛ به نقل از: فروع کافی ج ۶، ص ۴۲۲
سبب رعبی و هراسی است که آن کنیز را فرا گرفت»! امام پیشتر دو بار به آن کنیز فرموده بود: «تو در راه خدا آزادی و هیچ باکی بر تو نیست.»(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۴۴ صفحه ۴۲۶/
علی بن عیسی گوید: مردی خدمت امام نهم حضرت جواد رسید و عرض کرد «به قدر مروت خود به من بخششی کن». حضرت فرمود: توان آن را ندارم. آن مرد گفت: پس به قدر مروت من بخشش کن. امام فرمود: این شدنی است؛ ای غلام! صد دینار به او بده.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۴۵ صفحه ۴۲۷/
آورده اند که: روزی امام دهم حضرت هادی علیه السلام به جهت انجام کاری از سامرا به قریه ای در اطراف آن رفته بود. اعرابیی از حال آن حضرت جویا شد. به او گفتند که آن حضرت در فلان مکان است. اعرابی به خدمت آن حضرت شرفیاب شد. حضرت خطاب به او فرمود: ای برادر! حاجت تو چیست؟ اعرابی گفت: من مردی از اعراب کوفه ام که دوستدار خاندان عصمت و طهارت به ویژه جد شما علی بن ابی طالب هستم. اکنون وام های سنگین و قرض بسیار تاب و تحمل را از من سلب نموده و بجز شما کسی را نیافتم تا از او به جهت ادای دین کمک بطلبم. حضرت فرمود: ناراحت نباش و امید خود را از دست مده؛ ان شاء الله امورت به خوبی اصلاح خواهد شد. آن گاه حضرت او را به منزل خویش مهمان نمود. چون صبح شد فرمود: از تو خواهشی دارم، تو را به خدا سوگند می دهم که مخالفت نکنی. اعرابی گفت: مخالفت نمیکنم و هر آنچه بفرمایی به دیده ی منت می پذیرم. امام بر برگه ای
۱- اهل بیت در قرآن و حدیث ج ۱، ص ۴۵۷؛ به نقل از : مناقب ابن شهر آشوب ج ۴، ص ۲۷۴
۲- اهل بیت در قرآن و حدیث ج ۱، ص ۴۵۱؛ به نقل از: کشف الغمه ج ۳، ص ۱۵۸.
چنین نوشت: «من علی بن محمد به این مرد فلان مقدار بدهکارم.»(۱) امام پس از امضا کردن برگه به اعرابی فرمود: این برگه را بگیر و هنگامی که من به سامرا رفتم، نزدم بیا و در حضور جمعیت با لحنی تند و خشن قرض خود را (با استناد به این برگه ) از من درخواست کن و خطاب به من بگو که چرا تا به حال قرضت را پرداخت نکرده ای؟! ای اعرابی! مبادا از این عمل (به خاطر خجالت از من) سر باز زده و مخالفت نمایی. اعرابی پذیرفت و برگه را از آن حضرت گرفت. هنگامی که امام دهم به سامرا رفت، اعرابی (طبق سفارش آن حضرت) نزد ایشان رفت و در حضور جمعیت که برخی از وزرای خلیفه وقت متوکل نیز حاضر بودند – برگه مذکور را در دست گرفته و با لحنی تند طلب خود را از آن حضرت مطالبه نمود. امام نیز با او با مدارا سخن می گفت و معذرت خواهی می نمود و وعده می فرمود که به زودی طلب او
۱- شاید بتوان عمل امام(علیه السلام) را این گونه توجیه نمود که آن حضرت به همانند سایر معصومین – با آن کرامت، شفقت و بزرگواریی که داشت، وقتی به کسی وعده ای داد و چیزی را به گردن گرفت، گویی واقعا بدهکار است و لذا آن مرد حق مطالبه داشت چنان که مطالبه هم نمود. توجیه دیگر شاید این باشد که این عمل آن حضرت، در واقع از باب انشا بود نه اخبار و همان گونه که می دانید در انشا، صدق و کذب معنی نداشته و محتمل نیست.
را ادا می نماید. حاضران این جریان را برای خلیفه نقل کردند؛ متوکل برای آن حضرت سی هزار درهم فرستاد.
چون آن مال را آوردند حضرت با کمال بزرگواری تمامی آن را به مرد اعرابی مرحمت نمود و فرمود: از این مال، قرض خود را بپرداز و بقیه ی آن را نیز برای اهل و عیال خویش هزینه کن و عذر ما را بپذیر! اعرابی گفت: ای فرزند رسول خدا! به خدا سوگند من کمتر از یک سوم این مقدار را امید داشتم؛ لکن خدای تعالی خود داناتر است که رسالت خود را در چه خاندانی قرار دهد. آن گاه اعرابی مال را برداشت و با شادمانی از محضر مبارک آن بزرگوار مرخص شد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۴۶ صفحه ۴۲۷تا۴۲۸/
روزی علی علیه السلام گردنبندی در گردن دخترش زینب مشاهده کرد، فهمید که گردنبند مال خود او نیست. پرسید: این را از کجا آورده ای؟ دختر جواب داد: آن را از بیت المال به عنوان «عاریه مضمونه» گرفته ام؛ ( یعنی به امانت گرفته ام و ضمانت داده ام آن را پس بدهم).
علی علیه السلام فورا مسئول بیت المال را حاضر کرد و فرمود: تو چه حقی داشتی این را به دختر من بدهی؟ عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! این را به عنوان عاریه از من گرفته که برگرداند؟
حضرت فرمود: به خدا قسم اگر غیر از این بود، دست دخترم را می بریدم.(۲)
منبع هزار و یک حکایت
۱- کشف الغمه ج ۳، صص ۲۳۱۔ ۲۳۰.
۲- حکایت ها و هدایت ها در آثار شهید آیت الله مطهری، ص ۶۱؛ به نقل از: پیرامون انقلاب اسلامی، ص ۱۰۶.
اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۵۸صفحه ۴۳۹/
روزی حضرت علی علیه السلام از کنار دکان قصابی میگذشت. قصاب به آن حضرت عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! گوشت های بسیار خوبی آورده ام؛ اگر می خواهید ببرید. فرمود: الآن پول ندارم. عرض کرد: من صبر می کنم، پولش را بعدأ بدهید.
فرمود: من به شکم خود می گویم که صبر کند، اگر نمی توانستم به شکم خود بگویم، از تو می خواستم که صبری کنی؛ ولی حالا که می توانم، به شکم خود می گویم که صبر کند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۵۹ صفحه ۴۳۹/
او با این که خلیفه بود، مانند یک فرد عادی به بازار آمد تا برای خود و غلامش قنبر پیراهن خریداری کند. مقابل اولین مغازه پارچه فروشی توقف کرد. مغازه دار گفت: یا امیرالمؤمنین! بفرمایید هر چه می خواهید ما داریم. علی چون فهمید مغازه دار او را شناخته، از این که مبادا ملاحظه او را بکند، از آن مغازه گذشت تا رسید به مغازه جوانی نورس و از او دو پیراهن خرید؛ یکی را به سه درهم و دیگری را به دو درهم و جمع پنج درهم پرداخت و رفت.
در بین راه رو به غلامش قنبر کرد و فرمود: لباس سه درهمی مال توست؛ بگیر آن را.
غلام عرض کرد: آقا! شما که منبر می روید و برای مردم سخنرانی می فرمایید، شایسته تر است که لباس بهتر و گرانتر را بپوشید.
علی فرمود: نه، تو از من جوانتری و شور و شوق جوانی بر سر داری؛ تو باید
۱- حکایت ها و هدایت ها در آثار شهید آیت الله مطهری، ص ۶۴؛ به نقل از: گفتارهای معنوی، ص ۲۶۲.
جامه بهتر را بپوشی. وانگهی من از خدایم شرم دارم که بر تو برتری بجویم. من شنیده ام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمود: «از همان لباسی که خودتان می پوشید، به غلامان خود بپوشانید و از همان خوراکی که خودتان می خورید به آنها بخورانید». آن گاه پیراهن را در تن کرده، آستین را کشید چون آستین پیراهن بلند بود، به مغازه آن جوان برگشته و دستور داد آن را بریده تا برای فقرا کلاهی باشد. جوان مغازه دار گفت: تشریف بیاورید تا اطراف قسمت جدا شده ی آستین را بدوزم. فرمود: آن را رها کن؛ کار از این زودتر می گذرد. در همان اثنا پدر جوان که صاحب اصلی دکان بود از راه رسید، او علی را شناخت؛ دو درهم آورد و گفت: آقا! ببخشید، پسر من شما را نمی شناخت این دو درهم سود آن پیراهن است، من از شما سود نمی خواهم آن را بگیرید.
حضرت فرمود: من نمیگیرم ما حرفهایمان را زده ایم من چانه زدم و او چانه زد و سرانجام هر دو بر این مبلغ توافق کردیم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۵۶۱ صفحه ۴۴۰تا۴۴۱/
سعید بن حسن به محضر امام باقر(علیه السلام) آمد، آن حضرت از او پرسید: آیا در میان شما این روش هست که یکی از شما حضور برادر دینی اش برود و دست در کیسه (جیب) او کند و به اندازه ی نیاز از پول آن بردارد و صاحبش از این کار جلوگیری ننماید؟ سعید عرض کرد:
نه،
۱- داستان انسان ها، ص ۵۴؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۰، ص ۳۲۴.
چنین فردی را سراغ ندارم.
امام باقر(علیه السلام) فرمود: بنابراین، برادری در کار نیست. سعید عرض کرد: در این صورت، ما در هلاکت هستیم؟ امام باقر(علیه السلام) فرمود: عقل این مردم هنوز تکمیل نشده است (یعنی تکلیف، بستگی به درجات عقل دارد و با اختلاف درجات عقل، تکلیف نیز مختلف می شود ).(۱)
عرض میکنم: شاید بتوان این فرمایش امام(علیه السلام) را در مورد رفیق و دوست نیز جاری دانست، شاید.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۴۹ صفحه ۷۴۷تا۷۴۸/
مورچه ای را دیدند که با زورمندی، کمر همت بسته و ملخی ده برابر خود را برداشته و با خود می برد، تعجب زده گفتند: این را ببین، با این ناتوانی چه بار سنگینی را با خود برداشته و می برد!
مورچه وقتی سخن آنها را شنید، خندید و گفت: مردان، بار را با نیروی همت و بازوی غیرت و جوانمردی، می کشند نه با قوت تن و چاقی بدن.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۵۲ صفحه ۷۴۸/
دعای جوانی به دام افتاده که: «خدایا ! مرا برای خودت تربیت کن» ، در آن فضای هیجان انگیز ، مستجاب شد و جهشی در زندگی معنوی این جوان سعادتمند، پدید آورد که انسان های ظاهربین و سطحی نگر ، قادر به درک آن نیستند. رجبعلی ، با این جهش، ره صدساله را یک شبه طی کرد و شد: «شیخ رجبعلی خیاط».
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه ، مسئله آموز صد مدرس شد.
در نخستین گام از تربیت الهی، چشم و گوش معنوی این جوان ، باز شد و اینک در باطن جهان و در ملکوت عالم ، چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند و آواهایی می شنید که دیگران نمی شنیدند. این تجربه باطنی، موجب شد که شیخ، اعتقاد پیدا کند که:
اخلاص»، موجب باز شدن چشم و گوش «دل» است. لذا به شاگردانش تأکید می کرد:
اگر کسی برای خدا کار کند، چشم و گوش قلب او باز می شود.
منبع کیمیای محبت/صفحه۷۱/
در این جا، این سؤال پیش می آید که : مگر قلب، چشم و گوش دارد؟ و مگر انسان ، قادر است با وسیله ای جز چشم و گوش ظاهری، چیزی را ببیند یا صدایی را بشنود؟
پاسخ ، این است که: آری ، چنین است و احادیث اسلامی – که شیعه و سنی ، آنها را نقل کرده اند نیز به این سؤال ، پاسخ مثبت داده اند. در این جا برای نمونه به چند روایت ، اشاره می کنیم.
۱- داستان ها و پند ها، ج ۳؛ به نقل از: اصول کافی ج ۲، ص ۱۷۴ (باب حق المؤمن علی أخیه).
۲- داستان ها و پند ها، ج ۶؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۷، ص ۴۱.
۳۳۳۶.(۱)میزان الحکمه ، ج۹ ، ص ۵۱۳، باب ۳۳۳۵، ح ۱۷۰۶۳.(۲)میزان الحکمه ، ج۹ ، ص ۵۱۵، باب ۳۳۳۶، ح ۱۷۰۷۱.(۳)میزان الحکمه ، ج۹ ، ص ۵۱۵، باب ۳۳۳۶، ح ۱۷۰۷۴.
یکی از ارادتمندان
۱- رسول خدا می فرماید: ما من عبد إلا و فی وجهه عینان یبصر بهما أمر الدنیا ، و عینان فی قلبه یبصر بهما أمر الآخره ، فإذا أراد الله بعبد خیرأ فتح عینیه اللتین فی قلبه ، فأبصر بهما ما وعده بالغیب ، فآمن بالغیب علی الغیب.
۲- هیچ بنده ای نیست ، جز این که دو چشم در صورت او وجود دارد که با آنها امور دنیا را می بیند و دو چشم در دلش که با آنها أمور آخرت را مشاهده می کند. هر گاه خداوند، خوبی بنده ای را بخواهد، دو چشم دل او را می گشاید، که به وسیله آنها وعده های غیبی او را می بیند و با دیده های غیبی، به غیب، ایمان می آورد. و در حدیثی دیگر از آن بزرگوار ، نقل شده است: لولا تمزع قلوبکم و تزیدکم فی الحدیث لسمعتم ما أسمع.
۳- اگر پراکندگی دل ها و پرگویی های شما نبود، بی گمان، آنچه را من میشنوم ، شما نیز می شنیدید. همچنین امام صادق علیه السلام می فرماید: إن للقلب أذنین : روح الإیمان یسار بالخیر ، و الشیطان یسار بالشر، فأیهما ظهر علی صاحبه غلبه.
شیخ ، از ایشان نقل می کند که فرمود:
اسم پسرم برای سربازی در آمده بود. می خواستم دنبال کار او بروم که زن و مردی برای حل اختلاف ، نزد من آمدند. ماندم تا قضیه آن دو را فیصله دهم. بعد از ظهر ، پسرم آمد و گفت: نزدیک پادگان ، به چنان سردردی مبتلا شدم که سرم متورم شد.
دکتر آن جا معاینه ام کرد و مرا از خدمت، معاف دانست. همین که از پادگان بیرون آمدم، دیگر هیچ اثری از ورم و سردرد نبود!
شیخ ، در پایان افزود:
ما رفتیم کار مردم را درست کنیم، خدا هم کار ما را درست کرد.(۱)
منبع کیمیای محبت/صفحه۱۸۲/
مرحوم مدرس می گفت: اگر من نسبت به بسیاری از اسرار آزادانه اظهار عقیده می کنم و هر حرف حقی را بی پروا می زنم برای آن است که چیزی ندارم و از کسی هم نمی خواهم اگر شما هم بار خود را سبک کنید و توقع کم کنید آزاد می شوید. باید جان انسان از هرگونه قیدوبندی آزاد باشد تا مراتب انسانیت و
آزادگی خویش را حفظ نماید.
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۲۷۹/
متوکل از پست ترین خلفاء بنی عباس بود. وی تنها خلیفه ای است که به حضرت زهرا توهین کرده و انگیزه قتل وی نیز همین مطلب شده است.
منتصر از پدرش متوکل شنید که حضرت فاطمه زهرا را دشنام می دهد و ناسزا می گوید. از دانشمندی (امام) پرسید:
کیفر کسی که به حضرت فاطمه سلام الله علیها دشنام میدهد چیست؟
دانشمند جواب داد:
کشتن چنین فردی واجب است. ولی بدان که هرکس پدرش را بکشد عمرش کوتاه خواهد شد.
منتصر گفت:
من از کوتاهی عمرم که در راه اطاعت و فرمان برداری خدا باشد باکی ندارم.
به دنبال آن منتصر پدرش را کشت و پس از آن بیشتر از هفت ماه، زنده نماند.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۱۸۲/
گروهی از اسیران کافر را به حضور پیامبر اسلام آوردند.
پیامبر دستور داد همه را اعدام کنند، به جز یک نفر، که مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
مرد با تعجب پرسید: برای چه تنها مرا آزاد کردی!؟
فرمود: جبرئیل امین، به من خبر داد که در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد که خداوند و پیامبرش آنها را دوست می دارند.
۱۔ آنکه نسبت به ناموس خودت دارای غیرت شدید هستی.
۲- از صفت سخاوت، بذل و بخشش برخورداری
٣- اخلاق خوب داری.
۴- همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمیگویی.
۵- مرد شجاع و دلیری هستی.
مرد اسیر که سخنان پیامبر را با حالات درونی خود مطابق یافت به حقانیت اسلام پی برد، مسلمان شد و تا آخرین لحظه در عقیده پاک خود باقی ماند.(۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۲۴/
در زمان خلافت علی کنیزی از قصابی گوشت خرید.
قصاب گوشت خوبی به او نداد و به اعتراض کنیز توجهی نکرد.
کنیز گریه کنان از مغازه قصاب بیرون آمد و به سوی خانه حرکت نمود. در بین راه چشمش به امیرمؤمنان علی افتاد به حضور آن بزرگوار رفت و از قصاب شکایت نمود.
امیرمؤمنان همراه کنیز نزد قصاب رفت، قصاب را موعظه کرد که بر اساس حق و انصاف رفتار کند و فرمود:
ینبغی أن یکون الضعیف عندک بمنزله القوی فلا تظلم الجاریه
سزاوار است که افراد ضعیف در پیش تو همانند افراد قوی باشند هرگز به به این کنیز ستم نکن!
قصاب که علی را نمی شناخت و فکر می کرد که وی آدمی معمولی است خشمناک شد و دست بلند کرد
۱- «إن تنصروا الله ینصرکم» .
۲- بحار: ج ۲۰، ص ۱۳۰.
۳- بحار: ج ۱۸، ص ۱۰۸ و ج ۱۹، ص ۳۸۳ و ج ۷۱، ص ۳۸۴.
که آن حضرت را بزند و با شدت گفت: برو بیرون تو چه کاره ای؟
علی دیگر چیزی نگفت و رفت.
شخصی گفتار قصاب را به علی شنید و علی را می شناخت نزد قصاب آمد، گفت:
این آقا را شناختی؟
قصاب گفت:
نه، او چه کسی بود؟
آن مرد گفت:
او آقا امیرمؤمنان علی علیه السلام است.
قصاب تا این را شنید سخت ناراحت شد که چرا به مقام ارجمند علی جسارت کرده است، ناراحتی او به حدی رسید که بی اختیار همان دستش را که به سوی علی علیه السلام بلند کرده بود، قطع کرد. دست بریده را برداشت با آه و ناله خدمت حضرت علی علیه السلام آمد و عذر خواهی کرد.
دل پر مهر علی به حال قصاب سوخت او را دعاکرد و از خداوند خواست دست او را خوب کند، و دعایش مستجاب شد. (۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/صفحه ۶۴تا۶۵/
رسول خدا هنگام اعزام سپاه به جنگ موته، لشکر را تا محلی بدرقه کرد و در آنجا دستوراتی را داد و فرمود:
– به نام خدا بجنگید و دشمنان خدا و مسلمانان را بکشید.
۲-گروهی را در سر زمین شام خواهید دید که از مردم کناره گرفته و در صومعه ها مشغول عبادتند، متعرض آنان نباشید.
٣- و گروه دیگری را می بینید که شیطان در سرهایشان برای خود لانه ساخته، سرهای این گروه را از تن جداکنید.
۳- هرگز زنان و کودکان شیر خوار و پیر مردان از کار افتاده را نکشید.
۴- در ختان را قطع نکنید.
۵- و ساختمان ها را ویران نسازید.
پس از دستو رات پیامبر، سپاه اسلام به سوی جبه حرکت نمود.
در این وقت، عبد الله
۱- ب: ج ۴۱، ص ۲۰۳.
بن رواحه، که از فرماندهان لشکر بود، خواست با پیغمبر وداع کند، عرض کرد:
یا رسول الله ! مرا موعظه ای فرما که همواره به یاد داشته باشم.
حضرت فرمود:
عبدالله! تو فردا وارد سرزمینی خواهی شد که در آنجا خدا را کمتر سجده می کنند. فأکثر السجود: تو بیشتر سجده کن و نماز را بپا دار (هرگز همرنگ جماعت مباش).
۔ و اذکر الله: خدا را همیشه به یاد داشته باش و ذکر خداکن که این کار تو را در رسیدن به خواسته ات (پیروزی بر دشمن) یاری می کند.
عبدالله خواست حرکت کند گفت:
یا رسول الله! این نصیحت ها دو تا شد، خدا یکی است و فرد را دوست می دارد، نصیحت سومی را نیز بفرمایید.
٣- ای پسر رواحه! هرگز در انجام کار خیر ناتوان مباش. إن أسات عشرأ أن تحسن واحده: اگر ده گناه انجام دادی حداقل یک عمل خیر هم در کنارش بجا بیاور تا گناهانت بیشتر از ثوابت نباشد.
عبدالله گفت: یا رسول الله! این نصیحت ها برایم کافی است.
آنگاه به سوی جبه حرکت کرد و شهید شد. (۱)
آری انسان نباید کاری کند که گناهش بیشتر از ثوابش گردد. با اینکه برای یک عمل نیک ده ثواب، ولی هر گناهی فقط یک گناه نوشته می شود. امام سجاد می فرماید:
وای بر آن کس که یگان او بر دهگانش افزون گردد.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۳۳تا۳۴/
در زمان خلافت عمر، اسیری را آوردند و از او خواستند تا اسلام را بپذیرد، ولی او قبول نکرد، عمر دستور داد اورا بکشند.
اسیر گفت: تشنه ام مرا عطشان نکشید. ظرفی پر از آب برایش آوردند.
اسیر: در
۱- ب: ج ۲۱، ص ۶۰.
امانم آب بخورم؟
عمر: آری، در امان هستی.
اسیر آب را نخورد و به زمین ریخت.
عمر گفت: او را بکشید، چون حیله گر است.
علی در مجلس حضور داشت، فرمود:
نمی توانید او را بکشید، چون به او امان دادید.
عمر: با او چگونه رفتار کنیم؟
حضرت: با قیمت عادلانه به یکی از مسلمانها بفروش.
عمر: چه کسی او را می خرد؟
حضرت: من خریدارم.
عمر : مال تو باشد.
اسیر به وسیله علی مسلمان شد. حضرت او را آزاد کرد و او همیشه در مسجد مشغول عبادت بود تا از دنیا رفت. (۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۹۲/
در جنگ جمل عایشه سوار بر شتر بود و مردم را بر ضد علی علیه السلام می شورانید. هنگامی که علی پیروز شد، به او زیاد احترام نمود.
بیست نفر زن را دستور داد لباس مردان پوشیدند و عمامه گذاشته، مسلح شدند. به عنوان بیست پاسدار
۱- ب: ج ۴۱، ص ۲۵۰. در حدیثی آمده است که نام این اسیر هرمزان بود. هنگامی که ابولؤلؤ عمر را ضربت زد، عبید الله پسر عمر، به خیال اینکه هرمزان او را کشته است، وارد مسجد شد و او را کشت. خبر که به عمر رسید. گفت: اشتباه کردی. ابولؤلؤ به من ضربت زد و هرمزان غلام آزاد کرده علی علا است. سپس وصیت کرد، عبیدالله را قصاص کنند.! ولی عمر که از دنیا رفت و عثمان خلیفه شد، عبید الله را قصاص نکرد. امام علی علیه السلام فرمود: اگر من خلیفه می شدم، او را میکشتم. پس از کشته شدن عثمان عبیدالله در شام به معاویه پیوست، و در جنگ صفین در حالی که دو شمشیر حمایل داشت، علی علیه السلام او را کشت.
مرد، عایشه را با کمال رعایت عفت، به سوی مدینه همراهی کردند. در بین راه عایشه با گفتار نامناسب درباره ی آن حضرت می گفت:
علی بیست نفراز سپاهیان مرد را با من همراه نمود و مرا هتک حرمت کرده، حجابم را از بین برد.
وقتی که به مدینه رسیدند، زنها عمامه و لباس مردانه ی خود را در آوردند و به عایشه گفتند:
ما همه زن بودیم که جهت حفظ و حراست، علی ما را پاسدار تو نموده بود (۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۹۳
۱- ب: ج ۴۱، ص ۱۴۵.