zeinabianzeinabianzeinabianzeinabian
  • خانه
  • نظرات و ایده ها و سوالات
  • کتاب ها
    • امید در ناامیدی
    • یادم کن تا یادت کنمیادم کن تا یادت کنم
    • پاداش و مکافات عملپاداش و مکافات عمل
  • مسئولیت
    • گروه آموزش
    • گروه اسکن
    • گروه تایپ و ویرایش
    • مدیر گروه
    • گروه شبکه های اجتماعی
  • درباره ما
  • کاربری
    • نام نویسی
    • ورود

پاداش و مکافات عمل

  • صفحه نخست
  • نوشته ها
  • پاداش و مکافات عمل
  • پاداش و مکافات عمل
یادم کن تا یادت کنم
دسامبر 3, 2018
حجاب و پوشش در داستان های اسلامی
جولای 21, 2019
منتشر شده توسط استاد حسینی اصفهانی در دسامبر 8, 2018
دسته بندی
  • پاداش و مکافات عمل
برچسب ها

۱ ـ فقر بعد از عدم ترحم

روزی مرد جوانی نشسته بود و با همسرش غذا می خورد و پیش روی آنان مرغی بریان قرار داشت. در این هنگام گدایی به خانه‌ی آنان آمد و چیزی خواست. جوان از خانه بیرون آمد و با خشونت تمام، سائل را از در خانه راند. مرد محتاج نیز راه خود را گرفت و رفت.

پس از مدتی چنان اتفاق افتاد که همان جوان، فقیر و تنگدست شد و همسرش را نیز طلاق داد. زن هم بعد از او با مرد دیگری ازدواج کرد.

از قضا روزی آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا می خورد. مرغ بریان پیش روی آنان بود، ناگهان گدایی در خانه را به صدا درآورد و تقاضای کمک کرد.

مرد به همسرش گفت: برخیز و این مرغ بریان را به این سائل بده! زن از جا برخاست و مرغ بریان را گرفت و به سوی در خانه رفت، ناگهان مشاهده کرد سائل، همان شوهر نخستین او است، مرغ را به او داد و با چشم گریان برگشت! شوهر سبب گریه‌ی همسرش را پرسید. زن گفت: این گدا، شوهر اول من است و سپس داستان خود را با سائل پیشین که شوهرش او را آزرده بود، بیان کرد. وقتی زن حکایت خویش را به پایان آورد، شوهر دومش گفت: ای زن! به خدا سوگند، آن گدا نیز خود من بودم![۱]

از مکافات عمل غافل مشو ـ گندم از گندم بروید، جو ز جو

[۱] پند تاریخ ۴/ ۱۳۰ به نقل از ثمرات الاوراق

۲ ـ گربه به آتش کشیده شده!

از مرحوم آیت الله بهاء الدینی نقل شده است: اوایل حکومت رضا خان، شبی از شب‌ها او وارد شهر قم شد و در کوچه‌ها و خیابان‌ها رفت‌و‌آمد می کرد. او برای ترساندن مردم، دو جوان را دستگیر کرد و بدون آن که کاری کرده باشند دستور داد آنان را در مقابل دیدگان مردم به قتل برسانند. بنده از این کار زشت و کشتار ناجوانمردانه‌ی این مرد وحشی (رضا شاه)، بسیار ناراحت شدم؛ ولی از این که چرا این دو جوان انتخاب شدند، در حیرت بودم. با خود گفتم: باید حساب و علتی در کار باشد که این دو جوان به قتل رسیدند. تحقیق کردم و از افرادی در باره یکی از آن دو نفر سؤالاتی کردم. آنان در جواب گفتند: آن دو جوان، روز قبل از این حادثه، گربه‌ای را گرفته بودند و برای تفریح و خنده نفت بر سر حیوان ریختند و آن را زنده زنده آتش زدند و این گونه بود که فردای آن روز به دست ظالمی دیگر به سزای عمل خود رسیدند!؟[۱]

[۱] پند خوبان ۱/ ۲۳۵.

۳ ـ هر چه کنی به خود کنی

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده‌اند که در عهد رسالت سید المرسلین چون آیه (ان أحسنتم أحسنتم لأنفسکم و ان أسأتم فلها) نازل شد، یکی از یاران رسول خدا (ص) شیفته معنای آیه شد و شب و روز این آیه را می خواند. یکی از جهودان را بر وی حسد آمد و آتش حسد در نهاد او افروخته گشت و گفت: باش تا من این کار را بر خلق ظاهر کنم. پس قدری حلوا درست کرد و زهر در آن ریخت و به آن مرد داد تا آن را بخورد. مرد آن را گرفت و به صحرا بیرون آمد، دو جوان را دید که از سفر می‌آمدند و خستگی سفر در ایشان ظاهر گشته بود. آن صحابی به ایشان گفت: نان و حلوا میل دارید؟ گفتند: بلی. مرد نان و حلوا پیش ایشان بنهاد، در حال خوردند و مردند. آن خبر در مدینه افتاد، او را گرفتند و پیش سید آوردند. رسول از وی پرسید: آن نان و حلوا از کجا آوردی؟ گفت: مرا فلان زن جهود داده است. آن زن را طلبیدند؛ وقتی آمد آن دو جوان را دید و هر دو پسران او بودند که به سفر رفته بودند. زن جهود به دست و پای رسول افتاد و گفت: صدق این گفتار برای من معلوم شد که من اگرچه بد کردم با خود کردم و آن به من بازگشت و حقیقت معنی آن آیه بر من روشن شد[۱]!

[۱] جوامع الحکایات / ۲۷۷ ـ ۲۷۸.

۴ ـ گواهی مرغان بر قاتلان

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می‌نویسد: در اخبار ملوک اوایل مسطور است که پادشاهی بود از پادشاهان یونان، نام او ترروس بود و در آن روزگار حکیمی برخواسته بود از حکما، نام او ابیقس که در حکمت از جمله‌ی حکمای یونان سرآمد بود. آن ملک این حکیم را به حضور پادشاه می آورد. در راه جماعتی از دزدان به او رسیدند و بر گمان آن که شاید با وی مالی گرانبها است، قصد کشتن او کردند. او گفت: اگر غرض شما از کشتن من مال است، به شما بخشیدم، مال ببرید و مرا بگذارید.

ایشان به سخن وی التفات نکردند و خواستند که او را هلاک کنند. بیچاره در آن تحیر به هر طرفی می نگریست تا مگر ناصری یا معینی پیدا آید. البته هیچ کس را ندید. دسته‌ای درنا در هوا می‌پریدند و بانگ می‌کردند. او آواز داد که «ای درناها! بدانید که من در این بیابان به دست این ظالمان گرفتار شده‌ام و ناصری و معینی ندارم، شما انتقام من و خون من را از این جماعت طلب کنید!»

طایفه‌ی دزدان چون این فصل شنیدند، خندیدند و گفتند: بیچاره را عقل نیست و در کشتن شخص بی‌خرد،‌ گناهی بر گردن کشنده نیست. پس او را کشتند و مال او را قسمت کردند. چون خبر کشته شدن او به اهل شهر رسید، خیلی ناراحت شدند و بر مرگ او بسیار تأسف خوردند و پیوسته طالب آن بودند تا بر کشندگان او دست یابند. هر چه بیشتر جستجو کردند، کمتر یافتند، تا آخر الأمر بعد از مدتی برای اهل یونان عیدی بود و اهالی آن خطه در معابد و هیاکل تجمع کرده بودند و از اطراف و نواحی، مردم در آن گردهمایی حاضر شده وکشندگان آن حکیم نیز در آن جمع داخل بودند و در هر گوشه نشسته بودند، در اثنای آن حال، فوجی از پرندگان درنا در هوا پدید آمدند و بر سر آن طایفه پرواز میکردند و آواز سر میدادند، چنان که از سر و صدای آن‌ها در آن صباح، اوراد و اذکار بر حکمای عهد مشوش شد. یکی از آن دزدان در روی دیگری بخندید و بر مسخره‌کنان گفت: «همانا که این درناها خون ابیقس میطلبند!»

یکی از اهل شهر که در جوار ایشان بود، این کلمه بشنید و دیگری را از آن حال خبر داد. بیدرنگ به حضرت پادشاه خبر رساندند و آن طایفه را گرفتند و بازجویی واجب دیدند تا اقرار کردند، پس آن‌ها را قصاص کردند و آن درناها انتقام آن حکیم را گرفتند؛

و سر این معنی آن است که آن حکیم اگر چه ظاهرا درناها را خطاب می کرد، اما از راه معنی از آفریدگار ایشان نصرت می خواست و امید به حضرت او داشت که خون او هدر نکند. کمال رحمت الهی امید او را وفا گردانید و همان پرندگان درنا را سبب قصاص گشندگان کرد تا عاقلان جهان را کمال قدرت آفریدگار و جلال حکمت پروردگار تعالی، معلوم گردد![۱]

[۱] جوامع الحکایات /۲۷.

۵  ـ پیرمرد و مکافات!

روزی حضرت موسی (ع) از محلی عبور می کرد، به چشمه‌ای کنار کوه رسید، با آب آن وضو گرفت، بالای کوه رفت تا نماز بخواند در این هنگام اسب سواری به آن جا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد، او هنگام رفتن کیسه‌ی پول خود را فراموش کرد ببرد. بعد از او چوپانی رسید، کیسه را مشاهده کرد و برداشت.

بعد از چوپان پیرمردی بر سر چشمه آمد، آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود، دسته هیزمی روی سر داشت، هیزم را یک طرف نهاد و برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جست و جو کرد؛ ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه کرد، او هم اظهار بی اطلاعی کرد، بین أن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید، بالاخره اسب سوار آن قدر پیرمرد را زد که جان داد.

حضرت موسی (ع) عرض کرد: پروردگارا! این چه پیش‌آمدی بود، عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت؛ اما پیرمرد مورد ستم واقع شد. خطاب رسید: موسی همین پیرمرد پدر آن اسب سوار را کشته بود بین این دو قصاص انجام شد، همچنین پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه‌ی پول همان کیسه مقروض بود و از این رو به حق خود رسید. من از روی عدل و دادگری حکومت میکنم.[۱]

[۱] پند تاریخ ۳/ ۱۶۱.

۶ ـ شب اول قبر

علامه طباطبایی از میرزا علی آقا قاضی نقل کردند که ایشان فرمودند: در نجف اشرف نزدیک منزل ما، مادر یکی از دخترهای افندی‌ها فوت کرد.

این دختر در مرگ مادرش بسیار گریه می‌کرد و با تشییع‌کنندگان تا قبر مادر آمد. آنقدر ناله کرد که تمام جمعیت منقلب شدند. قبر که آماده شد و خواستند مادر را در قبر گذارند، دختر فریاد زد که من از مادرم جدا نمی‌شوم، هر چه خواستند او را آرام کنند مفید واقع نشد.

«صاحبان عزا» دیدند اگر بخواهند دختر را به اجبار جدا کنند بدون شک خواهد مرد، بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوی بدن مادر، درون قبر بماند؛ ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند و فقط روی آن را با تخته‌ای بپوشانند و سوراخی هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، پهلوی مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند که ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفید شده است!

علت را پرسیدند، گفت: شب هنگام دیدم دو نفر از ملائکه آمدند و در دو طرف او ایستادند و شخص محترمی هم آمد و وسط آنها ایستاد. دو فرشته مشغول سؤال از عقاید او شدند و او جواب می‌داد. از توحید سؤال کردند، جواب داد: خدای من واحد است. از نبوت سؤال کردند، جواب داد: پیامبر من محمد بن عبد الله (ص) است. سؤال کردند: امامت کیست؟ آن مرد محترم که وسط آنها ایستاده بود گفت: من امام او نیستم! در این حال آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش به آسمان زبانه می‌کشید و من از وحشت، به این حال که می‌بینید درآمده‌ام.

مرحوم قاضی فرمودند: چون طایفه این دختر، سنی مذهب بودند و این واقعه مطابق عقاید شیعه واقع شده است، آن دختر شیعه شد و تمام طایفه‌ی او نیز که از افندی‌ها بودند به برکت این دختر، شیعه شدند.[۱]

[۱] هزار و یک حکایت خواندنی ۳/ ۱۹ ـ ۲۰ به نقل از داستان هایی از پدر و مادر /۱۱۸.

۷ ـ عثمان بن مظعون و نهری از آب که عمل اوست

مسلمانان در مدینه دو گروه بودند، ساکنان اصلی و کسانی که به مناسبت هجرت رسول اکرم (ص) به مدینه، از خارج به مدینه آمده بودند. آنها که از خارج آمده بودند «مهاجرین» و ساکنان اصلی «انصار» خوانده می‌شدند. مهاجرین چون از وطن، خانه، مال، ثروت و احیانا از زن و فرزند دست شسته و عاشقانی پاکباخته بودند، سر و سامان، زندگی و خانمانی از خود نداشتند. انصار برادران دینی خود را در خانه های خود پذیرایی می‌کردند. حساب مهمان و میزبان در کار نبود؛ حساب یگانگی و یکرنگی بود. آنها را شریک مال و زندگی خود محسوب می‌کردند و احیانا آنها را بر خویشتن مقدم می‌داشتند.

عثمان بن مظعون یکی از مهاجرین بود که از مکه آمده بود و در خانه‌ی یکی از انصار می‌زیست. عثمان در آن خانه مریض شد. افراد خانه، مخصوصا «أم علای انصاری» که از زنان با ایمان بود و از ابتدا با رسول خدا بیعت کرده بود، صمیمانه از عثمان پرستاری می‌کردند. بیماری عثمان روز به روز شدیدتر شد و عاقبت به همان بیماری از دنیا رفت. افراد خانه کاملا به قدرت ایمان و پایه‌ی عمل عثمان بن مظعون پی برده و دانسته بودند که او یک مسلمان واقعی بود. میزان علاقه و محبت رسول اکرم (ص) را نیز نسبت به او به دست آورده بودند. برای هر فرد عادی کافی بود که به موجب این دو سند، شهادت بدهد که عثمان اهل بهشت است.

در حالی که مشغول تهیه‌ی مقدمات کفن و دفن بودند، رسول اکرم (ص) وارد شدند. ام علاء همان وقت رو کرد به جنازه‌ی عثمان وگفت: رحمت خدا شامل حال تو باد ای عثمان! من اکنون شهادت می‌دهم که خداوند تو را به جوار رحمت خود برد.

تا این کلمه از دهان أم علاء خارج شد، رسول اکرم (ص) فرمودند: تو از کجا فهمیدی که خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد؟! أم علاء گفت: یا رسول الله ! من همین طوری گفتم وگرنه من چه می‌دانم.

پیامبر (ص) فرمودند: عثمان رفت به دنیایی که در آن جا همه‌ی پرده‌ها از جلوی چشم برداشته می‌شود. البته من در باره‌ی او امید خیر و سعادت دارم؛ اما به تو بگویم، من که پیامبرم در باره‌ی خود یا یکی از شما این چنین اظهار نظر قطعی نمی‌کنم!

أم علاء از آن پس در باره‌ی احدی این چنین اظهار نظر نکرد. در باره‌ی هر کس که میمرد، اگر از او می‌پرسیدند، میگفت: فقط خداوند می‌داند او فعلا در چه حالی است.

پس از مدتی که از مرگ عثمان گذشت، أم علاء او را در خواب دید در حالی که نهری از آب جاری به او تعلق داشت. خواب خود را برای رسول اکرم (ص) نقل کرد. رسول اکرم (ص) فرمودند: آن نهر، عمل او است که همچنان جریان دارد.[۱]

[۱] داستان راستان ۲ /۲۵۲ ـ ۲۵۵ به نقل از أسد الغابه ۵/ ۶۰۴.

۸ ـ یا یهودی بمیر یا نصرانی!

شیخ اسماعیل جاپلقی که مقیم تهران است از شیخ حسن وکیل عراقی نقل کرد که او گفت: شبی در خواب دیدم یک نفر در حال احتضار است و ما به عیادت او رفته ایم و از علمای عراق آقا نور الدین و آقای حاج محمد خان و آقای سید احمد تشریف دارند. دیدم دو نفر طرف پای محتضر نشسته‌اند و به او می‌گویند: یا یهودی بمیر یا نصرانی، آنها اصرار می‌کنند، آقایان هم چیزی نمی‌گویند. بالاخره او گفت: نصرانی می‌میرم و از دنیا رفت.

از خواب بیدار شدم، صبح به طرف منزل آن شخص رفتم ببینم چه خبر است. وقتی رسیدم هیچ خبری نبود و برگشتم. در بازگشت یکی از دوستان به من گفت: فلانی (همان شخص که در خواب دیده بودم) مریض است بیا برویم از او عیادت کنیم. من خبر مریضی او را تا آن وقت نشنیده بودم. وقتی وارد شدم دیدم حضار مجلس همان‌هایی هستند که دیشب در خواب دیده بودم. آن سه نفر آقایان نامبرده از علما تشریف داشتند؛ ولی آن دو نفر را که دو طرف پای او نشسته بودند، ندیدم.

مریض همان روز از دنیا رفت، پرسیدم: تارک حج بود؟ گفت: نه. گفتم: زکات نمی‌پرداخت؟ گفت: بلی. معلوم شد که همین طور بوده است؛ چون در روایت است که هر کس یک قیراط از زکاتش را ندهد، او را مخیر می‌کنند که با یهودی بمیرد یا نصرانی!

۹ ـ نیت بد پادشاه و رفع برکت از زمین

روزی قباد پدر انوشیروان به کار رفته بود. دنبال گورخری رفت از لشکر جدا شد و تشنه شد. از دور خیمه‌ای دید و به طرف آن رفت و گفت: مهمان نمی‌خواهید؟ پیرزنی جلو آمد و از او استقبال کرد و مقداری شیر و غذا نزد قباد نهاد. بعد از آن، ساعتی خوابید. وقتی از خواب بیدار شد، شب نزدیک شد و آن جا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پیرزن به دخترک دوازده ساله خود گفت: گاو را بدوش و شیر آن را نزد مهمان بگذار.

دخترک شیر زیادی از گاوها دوشید و چون قباد این بدید، به ذهنش آمد که اینان از عدل ما در صحرا نشسته‌اند، خوب است قانونی بگذاریم که هفته‌ای یک بار برای سلطان شیر بیاورند، هیچ ضرری نمی‌بینند و خزانه‌ی دولت هم زیاد می‌شود. قباد نیت کرد که وقتی به پایتخت رسید این کار را انجام دهد.

مادر هنگام سحر دختر را بیدار کرد که گاو را بدوشد. دختر برخاست و مشغول شد؛ اما دید گاوها شیر ندارند. گفت: مادر! سلطان نیت بدی کرده، برخیز و دعا کن.

پیرزن دعا کرد و قباد از پیرزن علت را جویا شد. پیرزن در جواب کم شیر دادن گاوها در سحر گفت: وقتی سلطان نیت بد کند، برکت و خیر از زمین می‌رود. .

قباد گفت: درست گفتی، من نیتی کرده بودم الان از آن نیت گذشتم. پس دختر بلند شد و گاوها را دوشید و شیر بسیار از آنها به دست آمد![۱]

[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۱ /۵۱۵ ـ ۵۱۶ به نقل از جوامع الحکایات /۷۰.

۱۰ ـ کیفر حرام خواری

حجت الاسلام و المسلمین استاد قائمی فرمودند: پیرمرد مستی را ملاقات کردم. او از گذشته‌ی خود صحبت می‌کرد که در جوانی در تجارت با شخصی مشغول کسب و کار بودم و بعد از مدتی از هم جدا شدیم. این گذشت، روزی در راه اصفهان در یکی از کاروان سراها شب را به صبح می‌رساندم که شب در عالم خواب صحرای محشر را دیدم و بعد از حساب مرا به طرف بهشت می‌بردند، شخصی را دیدم که سراپا در آتش بود. وقتی نزدیک‌تر آمدم، دیدم همان رفیق دوران تجارتم است. تا چشمش به من افتاد، ایستاد و گفت: یادت می‌آید در زمان شراکت ما دو تومان از من نزد تو مانده بود؟ من که متعجب و ترسان شده بودم بعد از کمی فکر کردن دیدم که درست می‌گوید؛ ولی من فراموش کرده بودم. به او گفتم: بله؛ ولی این جا دار پاداش است نه دار عمل و از من کاری ساخته نیست و پولی ندارم که به تو بدهم. او نیز گفت: پس باید به اندازه‌ی یک سکه‌ی دو تومانی روی بدن شما آتش بگذارم. وقتی او انگشت شصت خود را روی قوزک پایم گذاشت ناگهان با صدای بلندی از خواب بیدار شدم و دیدم که از همان محل چرک و خون می‌آید که به شدت درد داشت و بالاخره مرا نزد عالم شهر بردند و جریان را تعریف کردم. ایشان فرمودند: مقداری پول برای رد مظالم بده و من نیز چنین کردم. الآن بعد از گذشت چندین سال اگر پایم را در جای گرمی قرار دهم بازهم جایش درد می‌کند.

۱۱ ـ تصویری از قیامت

روزی پیامبر اکرم (ص) به سلمان و ابوذر درهمی دادند. سلمان درهم خود را صدقه داد؛ ولی ابوذر آن را برای خانواده‌اش خرج کرد. روز بعد خدمت پیامبر برای رسیدند، پیامبر به دستور دادند آتشی را بیفروزند و سنگی را بر آن بگذارند، همین که سنگ گرم شد و حرارت آتش در دل آن اثر کرد، به سلمان و ابوذر فرمودند: هر کدام با پای برهنه بالای این سنگ بروید و حساب دقیق درهم دیروز را بیان کنید. سلمان بیدرنگ و بدون ترس پا بر سنگ گذاشت و و گفت: آن یک درهم را در راه خدا صدقه دادم. وقتی نوبت ابوذر شد ترس او را فرا گرفت و از این که با پای برهنه روی سنگ داغ برود و تفصیل مصرف یک درهم را بیان کند، نگران بود. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: ابوذر! از تو گذشتم، زیرا تاب تحمل گرمای این سنگ را نداری و حسابت به طول می‌انجامد؛ ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ، داغ تر و تابش آفتاب قیامت از شعله‌های فروزان آتش، سوزان‌تر است. سعی کن با حساب پاک و دامنی به معصیت نیالوده، وارد صحرای محشر شوی.[۱]

ای که تو را گشته جهل، مشت و گریبان ـ  چشم بپوشیده‌ای ز دین و ز ایمان

هیچ نیندیشی از عذاب قیامت ـ  هیچ نپرهیزی از شراره‌ی نیران

رفته به گوشت که کردگار کریم است ـ  صاحب عفو است و لطف و رحمت و احسان

لیک ندانی که میکشد سوی دوزخ ـ  معصیت خالق و اطاعت شیطان

گرچه کند روز رستخیز شفاعت ـ  آن که رسول است و برگزیده‌ی یزدان

راه چنان رو که روز حشر ندارد ـ  خجلت، اگر خواست از برای تو غفران

راه ابوجهل کی تو را برساند ـ  سوی مقامی که رفت بوذر و سلمان

[۱] پند تاریخ ۱/ ۱۹۰ به نقل از خزینه الجواهر /۳۵۶.

۱۲ ـ مکافات عمل نه شومی دوران

یکی از یاران امام دهم (ع) گفت: خدمت حضرت هادی (ع) رسیدم، در حالی که در مسیر راه انگشتم مجروح شده بود و سواری از کنارم گذشت و صدمه ای به شانه‌ام زد و در وسط جمعیتی گرفتار شدم و به سبب آن لباسم پاره شد.

آن روز را به فال بد گرفتم و گفتم: ای روز بد! خدا مرا از شر تو حفظ کنند، عجب روز شومی هستی! امام (ع) سخنم را شنید و فرمود: تو با ما ارتباط داری و چنین می‌گویی؟! روز که گناهی ندارد، چرا آن را گناهکار می‌شمری؟! از شنیدن این سخن به خود آمدم و به خطای خود پی بردم و عرض کردم: مولای من! اکنون از خدا طلب آمرزش می‌کنم. امام (ع) فرمود: هنگامی که کیفر اعمال شما در این روزها دامانتان را می‌گیرد، روزها چه گناهی دارند که آن را شوم می‌شمرید؟![۱]

[۱]  یکصد موضوع،‌ پانصد داستان ۲/ ۱۶۶ ـ ۱۶۷ به نقل از تفسیر نمونه ۲۳/ ۴۶.

۱۳ ـ پاداش پذیرایی از سگ

سید نعمت الله جزائری در ریاض الابرار از حضرت سید الشهدا (ع) نقل می‌کند که آن حضرت فرمود: این فرمایش پیامبر که بعد از نماز، بهترین عمل‌ها مسرور کردن مؤمن است با وسایلی که معصیت نباشد برای من به تجربه رسید.

روزی غلامی را دیدم که با خوراک خود سگی را شریک قرار داده بود. پرسیدم: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: یابن رسول الله! من محزونم و جویای سرور و شادی هستم، می‌خواهم با مسرور کردن این حیوان غم از دلم زدوده شود؛ زیرا بنده‌ی مردی یهودی هستم و مایلم از او جدا شوم. ابا عبد الله نزد آن مرد یهودی رفت و دویست دینار قیمت غلام را با خود برد و درخواست کرد غلام را بفروشد. آن مرد عرض کرد: غلام فدای قدم مبارک شما، این بستان را نیز به او بخشیدم و دویست دینار را هم تقدیم شما می‌کنم. حضرت فرمود: من مال را به تو بخشیدم. مرد یهودی عرض کرد: پذیرفتم و آن را هم به غلام می‌بخشم. سید الشهدا (ع) فرمود: من هم غلام را آزاد کردم. دینارها و بستان را نیز به او بخشیدم. زن آن یهودی گفت: من هم اسلام می‌آورم و مهریه‌ی خود را به شوهرم می‌بخشم. یهودی گفت: من نیز مسلمان می‌شوم و این خانه را به زنم بخشیدم![۱]

[۱] پند تاریخ ۲/ ۵۶ به نقل از بحار الانوار ۱۰/ ۱۴۵.

۱۴ ـ نیک نامی سلطان محمود غزنوی

آورده‌اند: شبی سلطان محمود غزنوی در بستر استراحت خفت و در آن شب، خواب به چشم او نیامد. با خود گفت: همانا مظلومی در سرای من به تظلم (دادخواهی( آمده و دست دادخواهی او، خواب را بر چشم من بسته است. آن گاه پاسبان را گفت: در اطراف خانه‌ی من بگردید و اگر مظلومی را یافتید، بیاورید. پاسبان اندکی تفحص کرد، کسی را نیافت. باز سلطان هر قدر سعی کرد، خواب به دیده‌ی او نیامد. بار دیگر او را امر کرد تجسس کند، تا سه دفعه. در مرتبه‌ی چهارم خود برخاست و در اطراف دولت سرای خود گشت تا گذرش به مسجد کوچکی که برای نماز خواندن امیران و غلامان در حوالی خانه‌ی سلطان ساخته بودند، افتاد. ناله‌ی زاری شنید، نزدیک رفت، دید بیچاره‌ای سر به سجده نهاده و از سوز دل خدا را می‌خواند. سلطان فغان برکشید که زنهار از مظلوم! دست دادخواهی نگهداری که من از اول شب تاکنون خواب را بر خود حرام کرده‌ام و تو را میجویم، شکوه‌ی مرا به درگاه پادشاه عالم نکنی که من در طلب تو نیاسوده‌ام. بگو تا بر تو چه ستم شده است؟ گفت: ستمکاری به خانه‌ام حمله کرد، من شب به خانه‌ی سلطان رفتم و چون دستم به او نرسید، عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشاهان کردم. سلطان از استماع این سخن آتش در نهاد افتاد ولی چون آن شخص مشخص رفته بود و در آن شب، یافتن او امکان‌پذیر نبود، فرمود: چون بار دیگر آن نابکار آید، او را در خانه گذاشته به زودی خود را به من برسان و به پاسبان سلطانی گفت: هر وقت از روز یا شب که این شخص آمد، اگرچه من در خواب باشم، او را به من رسانید. بعد از سه شب دیگر آن بدگهر به خانه‌ی آن شخص رفت، بیچاره به سرعت خود را به سلطان رسانید. آن شهریار دادرس، بی توقف از جا برخاست و با چند نفر از ملازمان، خود را به منزل آن مظلوم رسانید، اول فرمود تا چراغ خاموش کردند. آن گاه تیغ از میان برکشید و آن بدبخت را به قتل رساند و چراغ را طلبید، سپس روی آن سیاه‌رو را ملاحظه کرد و به سجده افتاد. آن مسکین، زبان به دعا و ثنای آن خسرو معدلت آیین گشود و سبب خاموش کردن چراغ و سجده افتادن را پرسید.

سلطان گفت: چون این قضیه را شنیدم، به خاطرم گذشت که این کار یکی از فرزندان من خواهد بود؛ از این رو خود متوجه تأدیب او گشتم که مبادا دیگری را بفرستم، تعلل نماید و سبب خاموش کردن چراغ، این بود که ترسیدم بیگانه نباشد و شکر الهی به جا آوردم که فرزندم به قتل نرسید و چنین عملی از اولاد من صادر نشد. فرمانفرمایان روزگار باید در این حکایت تأمل کنند و ببینند که به یک دادرسی که در ساعتی از آن سلطان سر زد، اکنون نزدیک به هزار سال است که نام او به واسطه‌ی این عمل، در چندین هزار کتاب ثبت شده است و در منابر و مساجد، این حکایت از او مذکور و خاص و عام، آفرین و دعا بر او می‌فرستند؛ علاوه بر فواید اخرویه و ثواب بسیار؛ چنان که گفته‌اند:

گر بماند نام نیکی ز آدمی ـ به کزو ماند سرای زرنگار

۱۵ ـ پاداش برتر بر انفاق بیشتر

ملا صالح برغانی برادر شهید ثالث گفت: شبی در خواب دیدم که پیامبر اکرم (ص) در جایی نشسته و علما خدمت آن حضرت نشسته‌اند و ابن فهد حلی بر همه مقدم‌تر است.

تعجب کردم؛ زیرا علمای مشهور و مراجع بزرگ‌تر از او نیز وجود داشتند.

علت را از رسول خدا ، سؤال کردم. پیامبر عنوان فرمودند: وقتی مردم فقیر نزد علما می‌روند، از مالی که سهم آنها است می‌گیرند و اگر از این مال نزد علما نباشد، چیزی نمی گیرند؛ اما ابن فهد کسی بود که هرگز از انفاق محروم نمی‌کرد. اگر از مال فقیران نزدش نبود، از مال شخصی خودش به آنها انفاق می‌کرد، به همین دلیل رتبه و مقام او از دیگر علما برتر است.[۱]

[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۸۵ ـ ۸۶ به نقل از قصص العلماء /۱۹.

۱۶ ـ جنگجوی در لشکر اسلام و جهنمی

قزمان فرزند حارث، کسی بود که وقتی به پیامبر (ص) عرض کردند او در لشکر مسلمانان  احد با دشمنان می‌جنگد، فرمودند: او از اهل جهنم است. اصحاب تعجب کردند. وقتی علت را پرسیدند، فرمودند: او منافق و اهل دوزخ است.

قزمان عده ای از دشمنان، از جمله: خالد بن اعلم و ولید بن عاص را کشت؛ ولی عاقبت بر اثر زخم‌های زیاد مجروح شد و او را به خانه بردند.

مردم گفتند: خوش به حال تو که در راه خدا جنگیدی. او گفت: من به خاطر قوم خود و تعصبی که داشتم جنگیدم نه به خاطر اسلام، آن گاه شمشیر را بر سینه‌ی خود فرو برد و به جهنم واصل شد.

وقتی فرموده‌ی پیامبر (ص) بر اصحابش روشن شد، خدمت آن حضرت رسیدند و گفتند: گواهی می‌دهیم به راستی که شما پیامبر الهی هستید.

پیامبر فرمودند: بعید نیست شخصی کردارش، مانند کردار اهل بهشت باشد؛ ولی خودش از اهل جهنم باشد و دیگری اعمالش، همچون اعمال اهل جهنم باشد؛ ولی اهل بهشت شود که هنگام مرگ نصیبش می‌گردد.[۱]

[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۱۶۰ ـ ۱۶۱ به نقل از پیامبر و یاران ۱/ ۲۵۰.

۱۷ ـ اثر وضعی گناه

مرد سقایی در شهر بخارا سی سال به خانه‌ی زرگری آب می‌برد و هیچ رفتار بدی از او دیده نشد. یک روز که سقا به منزل زرگر آب برد و چشم او به دست زن زرگر افتاد به وسوسه افتاد و دست او را بوسید. ظهر زرگر وارد منزل شد. عیالش گفت: امروز تو در دکان چه کار بدی کردی؟ گفت: هیچ. زن اصرار کرد و مرد زرگر گفت: زنی برای خرید دستبند به دکانم آمد و من خوشم آمد و به وسوسه، بازوی او را گرفتم و او را بوسیدم. زن گفت: الله اکبر! مرد گفت: چرا تکبیر گفتی؟ زن جریان سقا و بوسیدن او را نقل کرد و گفت: اثر وضعی عمل تو باعث شد سقایی که سی سال با چشم پاک به خانه‌ی ما رفت و آمد داشت، این کار را بکند![۱]

[۱] یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۵۴۹ به نقل از منتخب التواریخ /۸۱۳.

۱۸ ـ نیکی به پندار

حضرت صادق (ع) فرمود: شنیدم مردم مردی را بسیار می‌ستایند و احترامش می‌کنند. میل داشتم به طور ناشناس او را ببینم، اتفاقا روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند؛ ولی او از آنها کناره میگرفت، با پارچه‌ای صورت خود را تا بینی پوشانده بود و پیوسته در صدد بود از مردم جدا شود، بالاخره از کنار مردم رفت، من کارهایش را زیر نظر داشتم، به دکان نانوایی رسید، در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشت و از آن جا گذشت. به میوه فروشی رفت، از او نیز دو انار سرقت کرد.

در شگفت شدم که چرا این مرد دزدی می‌کند، بالاخره در راه به مریضی رسید و همان دو نان و دو انار را به او داد. من او را تعقیب کردم تا از شهر خارج شد، خواست در آن جا وارد خانه‌ای شود، گفتم: بنده‌ی خدا! آوازه‌ی تو را شنیده بودم، مایل بودم تو را از نزدیک ببینم؛ ولی از تو چیزی دیدم که بی‌میل شدم.

پرسید: چه دیدی؟ گفتم: از نانوا دو گرده نان و از میوه فروش دو انار دزدیدی. پرسید: تو کیستی؟ پاسخ دادم: مردی از اهل بیت پیامبر (ص) . از وطنم سؤال کرد، گفتم: مدینه است. گفت: شاید تو جعفر بن محمد بن علی بن الحسین هستی؟ جواب دادم: آری. گفت: این نسبت برای تو چه سودی دارد که جاهلی و علم جدت را واگذاشته‌ای؟ پرسیدم: از چه رو؟ گفت: زیرا از قرآن اطلاع نداری، خداوند می‌فرماید: «هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر پاداش می‌گیرد و کسی که کار زشتی انجام دهد مطابق همان کیفر را می‌بیند!»

من دو نان و دو انار دزدیدم در این صورت چهار گناه کرده‌ام؛ ولی چون آنها را انفاق کردم و به آن مریض دادم به دلیل همان آیه، چهل حسنه دارم. وقتی چهار از چهل کسر شود، سی و شش حسنه‌ی دیگر طبکار می‌شوم، به او گفتم: مادرت به عزایت بنشیند! تو نسبت به کتاب خدا جاهل هستی؛ زیرا خداوند می‌فرماید:

«همانا خداوند از پرهیزکاران قبول می‌کند.» تو دو نان و دو انار دزدیدی و چهار گناه کردی و چون بدون اجازه‌ی صاحبش به دیگری دادی، چهار گناه دیگر نیز به آن اضافه شد. پس نگاهی دقیق به من کرد و او را گذاشتم و رد شدم.[۱]

[۱] پند تاریخ ۴ /۱۱۶ ـ ۱۱۷ به نقل از الانوار النعمانیه /۹۱.

۱۹ ـ کیفر و پاداش عمل

حضرت صادق (ع) فرمود: مردی یهودی از محلی که پیامبر اکرم (ص) با اصحاب نشسته بودند، گذشت و گفت: «السام علیک»، آن حضرت پاسخ داد: «علیک»؛ بر تو باد. اصحاب عرض کردند: این مرد گفت: مرگ بر شما باد. حضرت فرمود: من هم گفتم: بر تو باد. سپس فرمود: این شخص را مار سیاهی می‌گزد و می‌میرد.

یهودی به راه خود رفت، پشته‌ی بزرگی هیزم جمع‌آوری کرد و طولی نکشید که بازگشت. وقتی خواست از محل پیامبر (ص) بگذرد به او فرمود: پشته‌ات را زمین بگذار. او هیزم را بر زمین نهاد، دیدند مار سیاهی چوبی را به دندان گرفته است. از او سؤال فرمودند: امروز چه کردی؟ عرض کرد: کاری نکردم، هیزم را که جمع کردم دو گرده نان داشتم، یکی را خوردم و دیگری را به مستمندی صدقه دادم. پیامبر (ص) فرمودند: با همان صدقه از مرگش جلوگیری شد، صدقه مرگ ناگهانی و ناروا را از انسان بر می‌گرداند.[۱]

تا توانی به جهان، خدمت محتاجان کن ـ به دمی با درمی یا قلمی با قدمی

[۱] پند تاریخ ۴/ ۱۲۰ به نقل از فروع کافی ۴/ ۵.

۲۰ ـ رفع نحوست و رسیدن به خیر با صدقه

حضرت صادق (ع) فرمود: قرار بود زمینی بین من و مردی تقسیم شود. آن مرد از علم نجوم اطلاعی داشت، پس کار را به تأخیر می‌انداخت تا ساعتی را انتخاب کند که به اعتقاد خودش آن ساعت برای او خوب و برای من بد است، بالاخره روز و ساعتی که در نظر داشت رسید، زمین تقسیم شد؛ ولی به نفع من تمام شد. منجم از روی ناراحتی دست خود را بر یکدیگر زد و گفت: هرگز مانند امروز ندیده بودم. پرسیدم: مگر چه شده است؟ جواب داد: من مردی منجم هستم، در ساعت خوبی بیرون آمدم و ساعت بد را برای شما اختیار کردم، اکنون می‌بینم کار برعکس شد. گفتم: می‌خواهی حدیثی به تو بیاموزم که پدرم به من فرمود؟

گفت: بگو. گفتم: پیامبر اکرم (ص) فرمودند: هر کس مایل است خداوند نحوست روزش را رفع کند صبحگاه آن روز صدقه بدهد و اگر می‌خواهد نحوست شبش از بین برود، سرشب صدقه دهد. من ابتدای حرکت و خارج شدن خود را با صدقه شروع کردم. این صدقه دادن برایت از علم نجوم بهتر است.[۱]

[۱] پند تاریخ ۴ /۱۲۴ ـ ۱۲۵ به نقل از کافی ۴/ ۷.

۲۱ ـ چهل دینار صدقه و چهل هزار دینار پاداش

حضرت صادق (ع) به فرزند خود محمد فرمود: پسر جان! چقدر از مخارج زیاد آمده است؟ عرض کرد: چهل دینار. پس او را امر کرد از منزل خارج شود و آن مبلغ را صدقه بدهد. گفت: در این صورت دیگر چیزی نخواهد ماند. فرمود: آن را صدقه بده، به طور قطع خداوند عوض آن را خواهد داد، هر چیزی کلیدی دارد و صدقه کلید روزی است. اکنون آن چهل دینار را صدقه بده. محمد امر امام را انجام داد. بیش از ده روز نگذشت که از محلی چهار هزار دینار برای آن حضرت رسید. آن گاه فرمود: پسر جان! برای خدا چهل دینار دادیم خداوند چهار هزار دینار عوض آن را داد.[۱]

[۱] پند تاریخ ۴ /۱۳۴ ـ ۱۳۵ به نقل از کافی ۴/ ۱۰.

۲۲ ـ حفظ جان فرزند با صدقه

محمد بن عمر بن یزید گفت: به حضرت رضا (ع) عرض کردم: تاکنون دو پسرم فوت شده‌اند، اکنون پسر کوچکی دارم. فرمود: برایش صدقه بده. وقتی خواستم حرکت کنم فرمود: هر چه خواستی صدقه بدهی به همان پسر بده و بگو با دست خودش به مستمند بدهد؛ اگرچه تکه‌ی نان یا مشتی از خوردنی یا چیز دیگر باشد؛ زیرا هر چیزی که در راه خدا داده شود در صورتی که با نیت خالص باشد، هر چند کم باشد نزد خداوند زیاد است.

خداوند می‌فرماید: هر کس به اندازه‌ی ذره‌ای کار نیک انجام دهد پاداش آن را می‌بیند و هر کس به قدر ذره‌ای کار بد بکند، جزایش را خواهد دید، همچنین می‌فرماید: هر کس به کار دشوار و سخت (کنایه از مخالفت با هوای نفس) وارد نشده است نمی‌داند آن کار دشوار چیست؟! آزاد کردن بنده یا غذا دادن در روز گرسنگی به یتیمی که خویشاوند باشد یا مستمندی که خاک نشین است.

فرمود: خداوند می‌داند همه‌ی مردم نمی توانند بنده آزاد کنند؛ از این رو غذا دادن به یتیم و مسکین را با آزاد کردن بنده برابر کرده است. باز تکرار فرمود که از طرف فرزندت صدقه بده.[۱]

[۱] پند تاریخ ۴/ ۱۳۳ ـ ۱۳۴ به نقل از فروع کافی ۴/ ۴.

۲۳ ـ پاداش بزرگ کار نیکوتر

مردی برای امام حسن (ع) هدیه‌ای آورده بود. آن حضرت به او فرمود: آیا می‌خواهی بیست هزار درهم به تو بدهم یا بابی از علم را برایت بگشایم که به وسیله‌ی آن بر فلان مرد که ناصبی و دشمن ما است غلبه پیدا کنی و شیعیان را از دست گفتار او نجات دهی؟ اگر آنچه بهتر است انتخاب کنی من هم بین دو جایزه جمع می‌کنم؛ اما در صورتی که در انتخاب اشتباه کنی به تو اجازه می‌دهم یکی را برای خود برگزینی.

عرض کرد: ثواب من در این است که ناصبی را مغلوب کنم و شیعیان ضعیف را نجات بدهم، آیا این با همان بیست هزار درهم مساوی است؟ حضرت فرمود: ثواب آن، بیست هزار برابر بیشتر از تمام دنیا است. گفت: در این صورت چرا انتخاب کنم أن قسمتی را که ارزشش کمتر است؟؟

حضرت مجتبی (ع) فرمود: نیکو انتخاب کردی، آن گاه آن را به او آموخت و بیست هزار درهم را نیز به او داد و از خدمت حضرت مجتبی (ع) مرخص شد. وی در قریه‌‌ای با آن مرد ناصبی بحث کرد و او را مغلوب کرد. این خبر به حضرت امام حسن (ع) رسید. روزی اتفاقا خدمت حضرت رسید، حضرت به او فرمود: هیچ کس مانند تو سود نبرد؛ زیرا در درجه اول، دوستی خدا، دوم دوستی پیامبر (ص) و علی (ع)، سوم دوستی عترت طیبین آن دو، چهارم دوستی ملائکه و پنجم دوستی برادران مومن خود را به دست آوردی و به عدد هر مومن و کافر پاداشی داری، هزار برابر بهتر از دنیا، پس گوارا باد بر تو گوارا.[۱]

[۱] پند تاریخ  ۵/ ۵۲ به نقل از احتجاج طبرسی

۲۴ ـ تمسخر اولیای الهی و هلاکت

یکی از پادشاهان، مسخره‌ای (دلقک) داشت که با تقلید از اشخاص باعث انبساط خاطر شاه می‌شد. شاه سنی بود؛ ولی وزیرش مردی ناصبی و دشمن خاندان نبوت (ص) بود. زمانی پادشاه به سفر رفت و وزیر را به جای خود نشاند. وزیر میدانست دلقک از دوستان على است، روزی او را خواست و گفت: باید برای من از علی بن ابیطالب (ع) تقلید کنی. او هر چه عذر آورد، پذیرفته نشد، عاقبت از روی ناچاری یک روز مهلت خواست. و روز بعد با لباس اعراب در حالی که شمشیری بر کمر داشت وارد شد، جلوی وزیر آمد و با لحنی جدی و آمرانه گفت: به خدا و پیامبر و خلافت بلافصل من ایمان بیاور؛ وگرنه گردنت را می‌زنم. وزیر به خیال این که شوخی می‌کند، سخت خندید.

دلقک جلوتر آمد و با لحنی جدی تر سخنان خود را تکرار کرد و مقداری شمشیر را از نیام خارج کرد. خنده‌ی وزیر شدیدتر شد. بالاخره در مرتبه‌ی سوم پیش آمد و تمام شمشیر را از نیام کشید و سخنان خود را تکرار کرد. وزیر در حالی که غرق در خنده بود ناگاه متوجه شد شمشیری بران بر فرقش فرود آمد و با همان ضربت مرد.

دلقک فرار کرد، پادشاه دستور داد او را پیدا کنند، وقتی حاضر شد جریان را برای پادشاه نقل کرد و پادشاه از عمل او خندید و او را بخشید.[۱]

[۱] پند تاریخ ۵/ ۱۰۶ ـ ۱۰۷ به نقل از الخزائن (نراقی)

اشتراک گذاری
0
استاد حسینی اصفهانی
استاد حسینی اصفهانی
حضرت آیت الله سید مرتضی حسینی اصفهانی، محقق ارجمند و توانا در علوم حوزوی میباشند. این سایت توسط شاگردان و دوستداران ایشان طراحی و راه اندازی شده است و به توصیه ی ایشان هر محقق دیگری اگر نیاز به چنین سایتی داشت تیم فنی سایت زینبیان این کار را به صورت رایگان انجام خواهد داد. برای اطلاعات بیشتر به شماره ی 09196070718 پیامک دهید

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

وبلاگ پاسخگویی به شبهات

فرهنگ قرآن

حدیث:



تمامی حقوق محفوظ است