شیخ اجل سعدی می گوید: نقل است یک بار عبد الله مبارک – از عرفا – که به غزا (جنگ) رفته بود، با کافری جنگ میکرد، وقت نماز درآمد از کافر مهلت خواست و نماز کرد. چون وقت نماز کافر درآمد، مهلت خواست تا نماز کند. چون روی به بت آورد عبد الله گفت: «این ساعت بر وی ظفر یابم». با تیغ کشیده به سر او رفت تا او را بکشد. آوازی شنید که: یا عبد الله! «أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ کَانَ مَسْئُولًا»(۱) . عبد الله بگریست. کافر سر برداشت، عبد الله را دید با تیغی کشیده و گریان. گفت: تو را چه افتاد؟ عبد الله حال بگفت که از برای تو با من عتابی(۲) چنین رفت. کافر نعره ای بزد، گفت: ناجوانمردی بود که در چنین خدای عاصی و طاغی بود که با دوست از برای دشمن عتاب کند!» در حال، مسلمان شد و عزیزی گشت در راه دین!؟(۳)
پسری را پدر وصیت کرد ـ که ای جوانمرد یادگیر این پند
هر که با عهد خود وفا نکند ـ نشود نیکنام و دولتمند
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۲۱۵/ صفحه ۱۶۶/
صفوان بن یحیی، عبد الله بن جُندَب و علی بن نُعمان که از شیعیان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و و دوستان یکدیگر بودند، در کنار خانه ی خدا با هم پیمان بستند که هر کدام زودتر از دنیا رفت، دیگری تا زمانی که زنده است علاوه بر انجام
اعمال خویش، اعمال دوستان از دنیا رفته را نیز انجام دهد. طولی نکشید که دو نفرشان از دنیا رفتند و تنها صفوان بن یحیی زنده بود و طبق آن پیمان، هر سال سه ماه روزه می گرفت و سه بار زکات میداد و هر روز صد و پنجاه و سه رکعت نماز واجب و نافله می خواند. همچنین سه سال که به حج رفت ثواب آن را یک سال برای خود و دو سال دیگر را برای آن دو نفر قرار داد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/صفحه ۱۶۶/
حضرت عیسی علیه السلام از قبرستانی میگذشت، پیرمردی را بر سر قبری مشاهده کرد. سبب این کار را پرسید، عرض کرد: من با همسرم عهد بسته بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا اجل او نیز برسد. اکنون همسرم از دنیا رفته و من بر سر قبرش نشسته ام. حضرت عیسی علیه السلام پرسید: می خواهی او را زنده کنم؟ پیرمرد عرض کرد: این کار، کمال احسان است، سپس آن زن با دعای حضرت زنده شد، پیرمرد همراه زنش به سوی صحرا رفتند تا جایی که پیرمرد خسته شد، سر بر زانوی همسرش گذاشت و خوابید. در همان لحظه، شاهزاده ای از آن جا عبور می کرد، چشمش به زن زیبایی افتاد که سر پیرمردی را روی زانو گذاشته است، گفت: تو با این زیبایی این جا چه میکنی؟ زن گفت: این پیرمرد، مرا دزدیده است. جوان گفت: پس آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا. چیزی نگذشته بود که
پیرمرد بیدار شد و از پی آنها دوید؛ ولی به آنها نرسید. بالاخره از دست آنها به پادشاه شکایت کرد.
پادشاه گفت: اگر حضرت عیسی علیه السلام تو را تصدیق کند، گفته ات را می پذیرم. عیسی علیه السلام آمد و آن زن را نصیحت کرد؛ ولی او قبول نکرد، آن گاه حضرت فرمود: پس با یکدیگر مباهله کنید (در حق هم نفرین کنید)، از هر کدام که مستجاب شد حق با اوست. پیرمرد نفرین کرد و زن در دم جان داد.(۱)
ندانی که مردان پیمان شکن ـ ستوده نباشند در انجمن
که هر کس ز گفت خود اندر گذشت ـ ره رادمردی ز خود در نوشت
شهان گفته ی خود به جا آورند ـ ز عهد و ز پیمان خود نگذرند
سپهبد کجا گشت پیمان شکن ـ بخندد بدو نامدار انجمن
بکوشید و پیمان خود نشکنید ـ پی و بیخ پیوند بد برکنید
مبادا که باشی تو پیمان شکن ـکه خاک است پیمان شکن را کفن
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/ صفحه ۱۶۶تا۱۶۷/
پیامبر اکرم و به یکی از اصحاب خویش به نام ابوهیثم بن تیهان وعده داده بود که خادمی به او بدهد، اتفاقا سه نفر اسیر نزد حضرت آوردند. پیامبر صلی الله علیه و آله دو نفر از آنها را به دیگران بخشید و یک نفر باقی ماند. در این هنگام حضرت زهرا علیها السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله ! خادمی به من بدهید، آیا اثر آسیاب را بر دستم مشاهده نمی کنید؟ پیامبر صلی الله علیه و آله به یاد وعده ای که به ابوهیثم
داده بودند افتادند و فرمودند: چگونه دخترم را بر ابوهیثم مقدم بدارم، با این که قبلا به او وعده داده بودم، اگرچه دخترم با دست ضعیفش آسیاب را می چرخاند.(۱)
منبع:کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/ صفحه ۱۶۷/
روزی معاویه بن ابی سفیان خلیفه ی مشهور اموی در کاخ خود نشسته بود. این کاخ که قبلا مقر سلاطین روم و از بناهای تاریخی و باشکوه آن عهد بود، پس از فتح کشور سوریه توسط سپاه اسلام به واسطه ی اهمیت و استحکام بنا و شکوهی که داشت، مورد توجه معاویه قرار گرفت و آن را قصر اختصاصی و مقر سلطنت خود قرار داد. سبک ساختمان کاخ طوری بود که سلاطین می توانستند از چهار سو، راههایی را که از خارج به شهر منتهی می شد، ببینند و آمد و رفت کاروان ها را زیر نظر داشته باشند و نیز، نسیم ملایم و مطبوعی داخل و خارج میشد.
آن روز معاویه در قصر نشسته بود و از یک طرف کاخ، بیابان را می نگریست. هوا بسیار گرم بود؛ به طوری که نسیمی نمی وزید و گرمای هوا بی نهایت ناراحت کننده بود. در آن حال نظر معاویه به مرد عربی افتاد که از بیرون شهر به طرف قصر می آمد و از شدت گرما و سوز تشنگی، ملتهب بود و با پای برهنه روی شن های بیابان راه می رفت.
معاویه لحظه ای به مشاهده ی او پرداخت، سپس رو به حضار کرد و گفت: آیا خداوند بدبخت تر از این مرد را که در
این موقع روز ناگزیر شده در بیابان به راه افتد، آفریده است؟ یکی از حضار گفت: شاید او برای ملاقات امیر مؤمنان اقدام به این سفر و حرکت شاق کرده و کار مهمی برایش روی داده است.
معاویه گفت: به خدا قسم اگر او کاری داشته باشد، منظورش را عملی میسازم و چنانچه ظلمی به وی رسیده باشد یاری اش میکنم. آن گاه به یکی از غلامان مخصوص کاخ دستور داد او را به قصر بیاورد.
پیشخدمت آمد و چون عرب رسید، پرسید: چه میخواهی؟ گفت: می خواهم امیر مؤمنان معاویه را ملاقات کنم. پیشخدمت هم او را نزد معاویه آورد. معاویه گفت: ای برادر عرب! کیستی؟ عرب گفت: مردی از قبیله ی بنی تمیم هستم. معاویه پرسید: چه شده که در این موقع روز آهنگ ما کرده ای؟ عرب گفت: برای شکایت آمده ام. معاویه پرسید: از چه کسی شکایت داری؟ عرب گفت: از مروان حکم، والی تو در مدینه.
سپس عرب اشعاری را که متضمن شکایت خود از مروان بود، خواند و گفت: ای معاویه! والی تو در مدینه به زور طلاق زن مرا گرفته و او را به همسری خود در آورده و بلایی بر سر من آورده که کوچکترین اثر آن، نقشه ی قتل من است؛ از این رو به تو پناه آورده ام تا به داد من برسی و انتقام مرا از او بگیری.
چون معاویه سخنان مرد عرب را شنید و دید که آتش غضب از دهانش زبانه می کشد، گفت: ای برادر عرب! داستان خود را آزادانه برایم نقل کن.
عرب گفت: ای امیر مؤمنان! من زنی داشتم که بسیار او را دوست میدارم؛ چنان به وی دل بسته ام که نمی توانم از او دست بردارم. او نیز به من وفادار است و مرا دوست می دارد. من هم تا سر حد توانایی در نگاهداری و تأمین زندگی او می کوشم تا این که سالی، روزگار من برگشت و آنچه داشتم از دست دادم و دیگر چیزی برایم نماند. در آن موقع زن با وفایم با کمال سختی روزگار را با من می گذرانید و با ناراحتی، زندگی با من را تحمل میکرد؛ ولی وقتی پدرش از وضع او و پریشانی و تهیدستی من آگاه شد، دخترش را از من گرفت و ازدواج ما را انکار کرد؛ مرا از خود راند و سخت مورد خشم و بی اعتنایی قرار داد. من هم از وی نزد والی تو مروان حکم شکایت کردم به این امید که در این ماجرا به من کمک کند و زنم را به من سپارد.
مروان، پدر زنم را احضار کرد و جریان را از وی جویا شد. او به کلی منکر ماجرا شد و گفت: به هیچ وجه این مرد را نمی شناسم. من هم وقتی چنین دیدم، گفتم: خداوند سایه ی امیر (مروان را پایدار بدارد! خود زن را احضار کنید و سخن پدرش را از وی بپرسید تا حقیقت امر کشف شود.
همین که زنم آمد و نظر مروان به او افتاد، بی نهایت تحت تأثیر زیبایی او قرار گرفت و از همان لحظه طرز گفتارش تغییر کرد و با من دشمن شد و ادعای مرا بدون جهت رد کرد، سپس دستور داد مرا به زندان افکندند. چنان از این منظره گیج و ناراحت شدم که گفتی از آسمان بیفتادم یا تندبادی به جای دوری پرتم کرد. آن گاه مروان به پدر زنم گفت: آیا ممکن است این زن را به کابین هزار دینار طلا و ده هزار درهم نقره به عقد من در آوری تا من او را از دست این عرب بیابان گرد نجات دهم؟! پدر زنم از پیشنهاد او استقبال کرد و جواب مساعد داد.
روز بعد مروان مرا از زندان بیرون آورد و در حالی که مانند شیری غضبناک برافروخته شده بود به من گفت: سعاد (زنت) را طلاق میدهی یا نه؟ گفتم: نه. او هم دستور داد عده ای از غلامانش مرا گرفتند و آن قدر زدند و شکنجه دادند که ناگزیر شدم زنم را طلاق بدهم. دوباره مرا به زندان انداختند و تا پایان عده ی زنم، در زندان نگاه داشتند. سپس مروان با زنم ازدواج کرد و چون دیگر آبها از آسیاب افتاده بود، مرا هم از زندان آزاد کردند. ای معاویه! اکنون رو به درگاه تو آورده ام تا مرا در پناه خود نگاه داری و از من دادخواهی کنی و همسرم را به من بازگردانی. آن گاه مرد عرب سه بیت شعر به این مضمون خواند: قلبم از آتش عشق او می سوزد و بدنم با اصابت این تیر بلا، زخمی برداشته که طبیبان از مداوای آن حیران هستند. آتشی در دلم روشن گشته که پیوسته شعله ور است و سرشک اشک، مانند باران از دیدگانم فرو می ریزد. اکنون غیر از خدا و تو دیگر کسی نیست که مرا از این گرفتاری نجات دهد.
در این هنگام عرب بیچاره حالش دگرگون شد و مانند مارگزیده به دور خود پیچید و لحظه ای بعد از حال رفت و بر زمین افتاد.
دوش،(۱) چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل ـ دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار
چون معاویه سخنان او را شنید و حال او را دید، گفت: پسر حَکَم از دستورات الهی تجاوز کرده است. ای مرد! داستانی برای من نقل کردی که تاکنون نظیر آن را نشنیده ام. سپس قلم و دوات و کاغذ طلبید و دستور داد نامه ای به این مضمون برای مروان حکم نوشتند: به من خبر رسیده که تو در امور دینی نسبت به زیردستان خود ظلم کرده ای با این که سزاوار است کسی که والی شهری شد، چشم خود را از شهوت رانی بپوشاند و نفس خود را سرکوب کند.
در پایان برای او نوشت: با رسیدن این نامه سعاد را طلاق بده و همراه فرستادگان من به شام بفرست. سپس نامه را مهر کرد و به دو تن از اشخاص مورد اعتماد خود به نام کمیت و نصر بن ذبیان داد و آنها را روانه ی مدینه کرد.
فرستادگان معاویه وارد مدینه شدند و نامه را به مروان حکم تسلیم کردند. مروان نامه ی معاویه را که مضمون آن از هر جهت برایش غیرمنتظره بود، خواند و گریست. سپس برخاست و نزد سعاد رفت و موضوع را به او اطلاع داد. چون نمی توانست از فرمان معاویه سرپیچی کند، ناگزیر شد که آن صید گرفتار را رها سازد و سعاد را در حضور فرستادگان معاویه، طلاق داد. آن گاه نامه ای در جواب معاویه نوشت که مضمون آن به
این قرار است: ای معاویه! تند مرو، شوهرش او را طلاق داد و من او را به عقد خود در آوردم، پس فعل حرامی نکرده ام که تو در نامه، مرا خائن و زناکار خوانده ای. اکنون مرا معذور دار که اگر تو نیز او را ببینی، مانند من به هوس می افتی. به زودی خورشید فروزانی نزد تو خواهد آمد که اگر جن و انس در حضور تو باشند، تاب نمی آورند یک لحظه در وی بنگرند.
آن گاه نامه را مهر کرد و به فرستادگان معاویه داد و آنها نیز به اتفاق سعاد رهسپار شام شدند و نامه را به معاویه تسلیم کردند. وقتی معاویه نامه را خواند، گفت: مروان، خوب اطاعت کرد؛ ولی این زن را بیش از حد ستوده است. سپس دستور داد سعاد را نزد وی ببرند تا از نزدیک او را ببیند. همین که نظرش به او افتاد، رخساری دید که تاکنون به آن زیبایی ندیده بود.
معاویه دستور داد مرد عرب را حاضر کردند، او سخت منقلب و پریشان بود. با این وصف گفت: ای مرد؛ ممکن است این زن را رها سازی تا من به عقد خود در آورم و در عوض، سه دوشیزه ی زیبا که هر کدام چون ماه تابان باشند با سه هزار اشرفی به تو بدهم و امر کنم در بیت المال حقوقی برایت مقرر دارند تا مخارج سال تو تأمین شود و از هر جهت بی نیاز شوی؟
وقتی عرب این سخنان را که از هر حیث برایش تازگی داشت از معاویه شنید، فریادی کشید و از حال رفت، به طوری که معاویه پنداشت وی در دم جان داده است؛ ولی چون دید نمرده است، گفت: ای بدبخت! چرا این قدر پریشانی و خود را ناراحت میکنی! گفت: ای معاویه! من از ظلم پسر حکم به تو پناه آورده ام؛ اکنون از ظلم توبه که پناه ببرم؟
هر چه بگندد، نمکش میزنند ـ وای به روزی که بگندد نمک
آن گاه عرب اشعاری را که از وضع رقت بار خود و وفاداری به همسرش سعاد حکایت می کرد، خواند و سپس گفت: ای معاویه! به خدا قسم اگر منصب خلافت را به من بدهی، با سعاد عوض نمیکنم. دل من با عشق او پیوندی دارد که مال و مقام دنیا به هیچ وجه جای او را نمی گیرد. معاویه که سخت دلباخته ی سعاد شده بود و حاضر نمیشد به این آسانی از وی چشم بپوشد، گفت: تو خود اقرار کردی که سعاد را طلاق داده ای و مروان هم اقرار کرد که او را طلاق داده است. اکنون من او را آزاد می گذارم، اگر نظر به دیگری غیر از تو داشت، من او را به ازدواج خود در می آوردم و چنانچه تو را خواست، به تو واگذار می نمایم. عرب گفت: قبول دارم.
معاویه به سعاد گفت: چه می گویی و کدام یک را بیشتر دوست می داری؟ معاویه را با عزت و شرافت و این کاخ های مجلل و مقام سلطنت و مال و منال دنیوی و آنچه در این جا به چشم خود می بینی یا مروان حکم والی ستمگر بی رحم یا این عرب بیابان گرد گرسنه ی بی نوا را؟ سعاد در پاسخ دو بیت زیبا خواند که ترجمه اش این است: من این عرب بیابانی را با همه ی بینوایی که دارد، می خواهم. او نزد من از تمام اقوام و همسایگانم و از تو با این دستگاه عریض و طویل سلطنت و از مروان حکم والی مدینه و هر ثروتمند صاحب درهم و دینار،
عزیزتر است. ای معاویه! هر چند پیش آمدهای روزگار و ناملایمات و سختی های ایام، او را در نظر مردم، خوار گردانیده، ولی پیوند محبت او با من ریشه دارد و قدیمی است و چیزی نیست که فراموش شود. هنوز دوستی ما کهنه نشده و به همان شور و شوق باقی است. من از هر کسی دیگر سزاوارترم که ناراحتی های زندگی با او را تحمل کنم؛ همان طور که در دوران خوشی و سعادت با وی ساختم، اکنون نیز به او وفادارم.
معاویه از عقل و درایت و وفای آن زن در شگفت ماند و در دل به او آفرین گفت و چون اصرار بیشتر برای جلب رضایت او را در حکم کوبیدن بر آهن سرد دانست، ناچار بیست هزار درهم به آن دو داد تا بروند و زندگی خود را از سر گیرند؟(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/صفحه ۱۶۷تا۱۷۱/
بیست سال قبل از بعثت درست دورانی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و بیست سال داشتند، روزی مردی از قبیله ی بنی زُبید کالایی به عاص بن وائل فروخت.
عاص کالا را تحویل گرفته بود، ولی بهای آن را نمیداد. آن مرد به ناچار بالای
کوه ابوقبیس رفت و فریاد برآورد: ای مردان به داد ستمدیده ای دور از طایفه و کسان خویش برسید، همانا احترام، شایسته ی کسی است که خود در بزرگواری تمام شد و فریبکار را احترامی نیست.
مردانی که در کنار کعبه بودند از این سخن تحریک شدند و جمعی از قبایل در خانه عبدالله بن جدعان جمع شدند و پیمان بستند که برای یاری ستمدیدگان همدست باشند و اجازه ندهند در مکه بر کسی ستم شود.
پیامبر صلی الله علیه و آله نیز در این پیمان شرکت داشتند. آن گاه حرکت کردند و پول آن مرد را به او بازگرداندند.
بعدها که رسول خدا صلی الله علیه و آله به پیامبری مبعوث شدند فرمودند: در خانه ی عبدالله بن جدعان در پیمانی حضور داشتم که اگر در اسلام به مانند آن دعوت می شدم، می پذیرفتم و اسلام جز استحکام چیزی بر آن نیفزوده است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۲۲۰/صفحه۱۷۱/
أنس بن نضر عموی انس بن مالک و خادم پیامبر صلی الله علیه و آله بود. او چون در جنگ بدر حاضر نبود به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله ! در جنگی که برای شما پیش آمد من نبودم، اگر دیگر بار جنگی پیش آمد عهد میکنم در آن شرکت کنم.
چون جنگ احد پیش آمد حاضر شد و پس از آن که میان مسلمانان شایع شد که پیامبر صلی الله علیه و آله
علیه کشته شده، بعضی گفتند: کاش نماینده ای داشتیم و نزد رئیس منافقان عبد الله بن ابیّ می فرستادیم تا برای ما از ابوسفیان امان بگیرد.
برخی دیگر دور نشسته، دست روی دست نهادند تا چه پیش آید. عده ای گفتند: حال که محمد صلی الله علیه و آله کشته شده به دین سابقتان برگردید. انس بن نضر میگفت: خدایا! از آنچه این جمعیت پیشنهاد میکنند بیزارم. بعد گفت: اگر محمد صلی الله علیه و آله کشته شده خدای محمد صلی الله علیه و آله زنده است، بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله زندگی برای چیست؟ جنگ کنید برای همان مقصودی که رسول خدا صلی الله علیه و آله جنگیدند.
سپس شمشیرش را کشید و با دشمنان طبق عهدی که کرده بود جنگید تا شهید شد. پس از شهادت نزدیک به هشتاد زخم و جای تیر و نیزه بر بدنش بود.
آن قدر جراحاتش زیاد بود که خواهرش ربیع، او را از روی سرانگشتانش شناخت.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۲۲۱/صفحه ۱۷۱/
پادشاهی به نام اساطرون – ملقب به ضیزن – در شهری کنار فرات سلطنت می کرد. او در اداره ی امور کشور خویش به اندازه ای قدرت نشان داده بود که شاپور ذوالاکتاف او را پاس میداشت. وقتی شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد. آن گاه با سپاهی مجهز، گرداگرد شهر را گرفت؛ ولی به دلیل محکم بودن حصار، از فتح آن مأیوس شد. او پیوسته بیرون شهر راه می
رفت تا شاید چاره ای برای این کار پیدا کند.
روزی دختر اساطرون از بالای حصار چشمش به قامت مردانه ی شاپور افتاد و با یک نگاه فریفته ی او شد، آن گاه پنهانی نامه ای نوشت که اگر مرا به ازدواج خود درآوری، وسیله ی تسخیر شهر را فراهم میکنم. شاپور پذیرفت، دختر پادشاه نیز شبانه وسایل ورود لشکریان را فراهم کرد. شاپور با سپاه خود شهر را فتح کرد و اساطرون را کشت، سپس دستور داد سر او را بر نیزه ای بگذارند و به مردم شهر نشان دهند.
مردم پس از مشاهده ی سر سلطان از شاپور اطاعت کردند. شهریار ایران به پیمان خود وفا کرد و با آن دختر ازدواج کرد. مدتی را با او به سر برد، شبی چشم شاپور بر پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود، پرسید: این خراش از چیست؟ دختر گفت: شب گذشته در محل استراحت من برگ مویی بوده و بدنم در اثر تماس با آن برگ، خراش برداشته است. شاپور پرسید: پدرت تو را چه اندازه به ناز پرورده که پوستی به این لطیفی پیدا کرده ای؟ دختر گفت: پدرم مرا با بهترین وسایل استراحت پرورش می داد، غذایم را مغز سر گوسفند، زرده ی تخم مرغ و عسل قرار داده بود. شاپور از شنیدن این حرف سر به زیر انداخت و به فکر فرورفت. پس از مدتی گفت: تو با پدری چنین مهربان، این گونه بی وفایی کردی، پس با من چه خواهی کرد؟! آن گاه دستور داد گیسوان دختر را بر دم اسبی سرکش بستند و میان خارستانی کشیدند تا هلاک شد و خارهای بیابان از خون آن دختر خیانت کار رنگین شد.(۱)
پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد ـ گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان؟(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۲۲۳/صفحه ۱۷۲تا۱۷۳/
روزی نعمان بن منذر (از پادشاهان عرب در زمان ساسانیان) به شکار رفته بود و در پی گورخری آنقدر اسب تاخت که از لشکر خود دور شد. شب فرا رسید، تنها میان بیابان مانده بود، ناگاه سیاهی دید، به آن طرف روانه شد، خیمه ای پلاسین مشاهده کرد که صاحب آن مردی از قبیله ی بنی طی به نام حنظله بود، همین که نعمان به آن جا رسید، گفت: آیا جایی هست که شب را بیاسایم؟ حنظله پیش آمد و گفت: جان من فدای مهمان باد! بفرمایید. نعمان پیاده شد، حنظله او را نشاند و اسبش را بست.
این خانواده ی بادیه نشین در ملک خود غیر از یک میش چیز دیگری نداشتند که با شیر ان امرار معاش می کردند. حنظله به همسر خود گفت: این مرد شخص بزرگی به نظر می رسد، چگونه از او پذیرایی کنیم؟ زن گفت: تو گوسفند را بکش، من نیز کمی آرد برای روز درماندگی ذخیره کرده ام همان را نان میسازم. حنظله نخست گوسفند را دوشید و سپس آن را کشت، آن گاه قدحی از شیر آن پر کرد و نزد نعمان آورد، سپس از گوشت آن نیز غذایی تهیه کردند و پیش نعمان آوردند.
آن شب بسیار به او خدمت کردند. وقتی روز شد جامه
اش را پوشید و بر اسب سوار شد و گفت: ای حنظله! تو در مهمانداری و خدمتگزاری کوتاهی نکردی، من پادشاه عرب نعمان بن منذرم، باید که نزد ما بیایی تا حق تو را به جا آوریم، حنظله تشکر کرد. مدتی از این جریان گذشت و در بادیه قحطی سختی پدید آمد، حنظله تنگدست شد. زنش گفت: تو بر گردن پادشاه حق داری، نزد او برو تا از فیض لطف او بهره مند شوی. حنظله به جانب نعمان حرکت کرد.
نعمان در هر سال دو روز با شرایط خاصی برای خود تعیین کرده بود. وی مکانی بنا کرده بود که به نام غریین اشتهار یافت. مشهور است که او دو ندیم داشت که در یک روز وفات کردند، روز فوت آنها را بر خود شوم می دانست و آن همان روز بؤس بود که همه ساله در آن روز با لشکرش به صحرا می رفت و جلوی غریین می ایستاد و اولین کسی را که میدید دستور کشتنش را صادر می کرد. اتفاقا روزی که حنظله خدمت نعمان رسید همان روز بؤس بود، نعمان نیز با لشکر خود در صحرا ایستاده بود، ناگاه از دور پیاده ای را دید، چون نزدیک شد و چشمش به او افتاد، حنظله را شناخت، بسیار رنجیده خاطر شد که چرا در چنین روزی آمده تا نتواند حق مهمان نوازی اش را ادا کند، گفت: آیا تو همان حنظله نیستی که در بادیه مرا مهمان کردی؟ جواب داد: آری! نعمان گفت: چرا در این روز آمده ای که روز بؤس من است؟ عرض کرد: پادشاه را بقا باد! نمیدانستم امیر در چنین روزی نظرش بر هر کس افتد او را می کشد.
نعمان گفت: به خدا اگر امروز چشمم به قابوس جگرگوشه ام بیفتد او را میکشم. اکنون حاجت خود را بخواه؛ ولی تو را زنده نخواهم گذاشت. حنظله با خود گفت: نعمتهای دنیا فدای جان من! اگر او تمام ملک خویش را به من دهد، فایده ای نخواهد داشت چون مرا می کشد. نعمان گفت: چاره ای نیست باید تو را بکشم. حنظله گفت: چون به ناچار باید مرا بکشی، چندان مهلت بده که بروم اهل و عیال خود را ببینم و کار معیشت و زندگی آنان را آماده کنم، آن گاه برمیگردم، خواهی مرا بکش و خواهی ببخش.
نعمان گفت: ضامنی بده که اگر باز نیامدی من او را به جای تو بکشم. حنظله متحیر شد. به هر کس نگاه میکرد تا شاید کسی ضامن او شود. مردی از قبیله ی بنی کلب که او را قراد بن اجدع میگفتند، چون درماندگی او را دید، گفت: من ضامنش میشوم که اگر تا سال دیگر در همین روز نیامد، هر حکم در حق من خواهی انجام بده.
نعمان، حنظله را پانصد شتر بخشید و بازگشت، همین که مدت یک سال به سر آمد، یک روز باقی مانده بود تا مدت قرارداد تمام شود، نعمان به قراد گفت: تو را از جمله ی هلاک شدگان می بینم. قراد جواب داد:
فإن یک صدر هذا الیوم ولی ـ فإن غدا لناظره قریب(۱)
صبحگاه نعمان بنا به عادت همیشه با لشکر خود به طرف غریین رفت، قراد را نیز با خود برد
و دستور داد او را برای مجازات آماده کنند. عده ای از وزیران و نزدیکان نعمان گفتند: در کشتن او عجله نکنید، صبر کنید تا روز پایان پذیرد و آخرین اشعه ی خورشید ناپدید گردد، آن گاه حکم امیر اجرا شود. نعمان دوست داشت قراد را بکشد تا حنظله زنده بماند؛ اما وقتی این سخن را از وزیران شنید، در کشتنش توقف کرد تا هنگامی که آفتاب فرو رفت و نزدیک بود آخرین اشعه ی آن ناپدید شود. دژخیم بالای سر قراد ایستاده بود و شمشیری برهنه در دست داشت، تمام همراهان نعمان منتظر پایان این پیش آمد بودند، قراد با چشم حسرت بار به اطراف خود نگاه میکرد، یک دقیقه بیشتر نمانده بود که با ناپدید شدن آخرین شعاع خورشید عمر قراد هم به سر آید، ناگاه سیاهی سواری از دور پیدا شد. نعمان به دژخیم گفت: منتظر چیستی؟ وزیران گفتند: صبر کنید تا آن شخص برسد. چیزی نگذشت مردی را دیدند که با عجله می آید، همین که نعمان او را دید گفت: ای احمق! چه چیز باعث شد که برگردی؟ حنظله گفت: وفاداری به پیمان. نعمان پرسید: داعیه ی تو بر وفاداری و حق شناسی چه بود؟ حنظله جواب داد: دین من. نعمان گفت: دین تو چیست؟ پاسخ داد: دین عیسی علیه السلام . نعمان تقاضا کرد: آن را بر من عرضه بدار، حنظله قدری از مزایای دین خود را شرح داد، نعمان گفت: این دین حق است و ما از آن غافل بوده ایم، سپس ایمان آورد و بت پرستی را ترک کرد و دستور داد غریین را خراب کردند.
دست وفا در کمر عهد کن ـ تا نشوی عهد شکن جهد کن
نیست بر مردم صاحب نظر ـ خصلتی از عهد پسندیده تر
تخم ادب چیست وفا کاشتن ـ حق وفا چیست نگهداشتن
جهد در آن کن که وفا را شوی ـ خود نپرستی و خدا را شوی
خاکدلی شو که وفایی دروست ـ ور گل انصاف گیاهی در اوست
هر هنری کان ز دل آموختند ـ پرده ی منسوج وفا دوختند
میل کسی کن که وفایت کند ـ جان هدف تیر بلدیت کند
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/صفحه ۱۷۳تا۱۷۵/
چند متهم را نزد حجاج بن یوسف آوردند، حجاج آنان را یکی پس از دیگری اعدام کرد، هنگامی که نوبت به آخری که مردی به نام «ثابت» بود – رسید، وقت نماز ظهر شد و جلسه تعطیل گشت، حجاج او را به عنبسه (رئیس شهربانی) تحویل داد که فردا مجازاتش کند. وقتی عنبسه او را به خانه ی خویش برد، ثابت گفت: امشب مرا رها کن تا بروم با خانواده ام وداع کنم، فردا صبح هنگام رفتن به مجلس حجاج نزد تو خواهم آمد. عنبسه گفت: من که تو را نمی شناسم، نشانی و ضامنی هم که از تو ندارم، از کجا مطمئن باشم که برمیگردی؟ ثابت گفت: من با تو پیمان می بندم که برگردم. عنبسه نیز دلش به حال او سوخت و او را رها کرد. عنبسه از نگرانی تا صبح خوابش نبرد و فکر نمیکرد او بیاید؛ ولی ثابت صبح زود برگشت. وقتی آنها نزد حجاج رفتند، عنبسه جریان را نقل کرد. حجاج نیز از او خوشش آمد و بدون محاکمه او را آزاد کرد. از آن روز به بعد هر گاه عنبسه چشمش به ثابت می افتاد، میگفت: آفرین بر تو ای جوانمرد قوی پیمان!(۱)
یا مرا تو جفا بیاموزی ـ یا تو را من وفا بیاموزم
یا وفا یا جفا از این دو یکی ـ یا بیاموز یا بیاموزم
با تو چندان وفا کنم صنما ـ که جهان را وفا بیاموزم
به کدامین دعات خواهم یافت ـ تا روم آن دعا بیاموزم
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/صفحه ۱۷۵/
عباس رئیس شهربانی مأمون گفت: روزی خدمت خلیفه رفتم و مردی را نزد او دیدم که با زنجیرهای سنگین بسته شده بود. مأمون گفت: عباس! این مرد را ببر، مواظب او باش مبادا از دست تو فرار کند، هر چه می توانی در نگاهداری او دقت کن. با خود گفتم: با این همه سفارش نباید او را در جایی غیر از اتاق خود زندانی کنم؛ از این رو امر کردم او را در اتاق خودم جای دهند، وقتی به منزل رفتم، از حال او و علت گرفتاری اش جویا شدم، پرسیدم: از کدام شهری؟ گفت: از دمشق. گفتم: فلان کس را میشناسی؟ پرسید: شما او را از کجا می شناسید؟ گفتم: من با او داستانی دارم. گفت: پس من حکایت خود را نمی گویم تا این که شما داستان خویش را بگویی.
گفتم: چند سال پیش در شام با یکی از فرمانداران همکاری می کردم، مردم شام بر آن فرماندار شوریدند و او به وسیله ی زنبیلی از قصر حجاج پایین آمد و با یاران خود فرار کرد، من نیز با عده ای فرار کردم. در کوچه ها میدویدم، مردم مرا تعقیب می کردند، به کوچه ای رسیدم، مردی جلوی خانه ای نشسته بود، با اجازه ی او
وارد شدم، او مرا به اتاقی برد که همسرش در آن بود و به همسرش دستور داد داخل اتاق بماند. از ترس، نمی توانستم زمین بنشینم. مردم وارد خانه شدند و مرا از او خواستند، او گفت: بروید تمام خانه را بگردید.
آنها تمام منزل را گشتند، رسیدند به اتاقی که من در آن جا بودم، ناگهان زن صاحب خانه بر آنها نهیبی زد و گفت: خجالت نمیکشید می خواهید حرمت خانه ای را بشکنید؟ وقتی مردم رفتند. زن گفت: دیگر نترس، سپس اتاقی برایم آماده کردند و من در همان جا ماندم.
روزی به او گفتم: اجازه میدهی خارج شوم و از حال غلامان خود خبری بگیرم؟ او اجازه داد؛ ولی از من پیمان گرفت که دوباره به خانه برگردم. من از منزل خارج شدم؛ ولی هیچ کدام را پیدا نکردم و به منزل برگشتم. یک روز آن مرد از من پرسید: چه خیال داری؟ گفتم: می خواهم به بغداد بروم، گفت: سه روز دیگر قافله ای به سوی بغداد حرکت می کند، من راضی نیستم تنها حرکت کنی، اگر می خواهی بروی با همان کاروان برو. من از او بسیار تشکر کردم و گفتم: با خدای خود پیمان می بندم که هرگز تو را فراموش نخواهم کرد. روز حرکت کاروان فرا رسید، با خود گفتم: چگونه این راه دراز را بدون مرکب و غذا بپیمایم، ناگهان همسرش آمد و یک دست لباس و کفش به من داد. همچنین شمشیر و کمربندی را با دست خویش به کمرم بست، سپس یک اسب و یک قاطر برایم آوردند و صندوقی که حاوی پنج هزار درهم بود به همراه یک غلام به من بخشیدند.
وقتی به بغداد رسیدم به این منصبی که اکنون دارم مشغول شدم و دیگر مجال نیافتم از او خبر بگیرم یا کسی را بفرستم از حالش جویا شوم، خیلی دوست دارم او را ملاقات کنم تا کمی از خدماتش را جبران کنم.
آن مرد گفت: خداوند بدون زحمت شخصی را که جست و جو میکردی نزد تو آورده است، من همان صاحب خانه هستم، گفت: تو اگر بخواهی به عهدت وفا کنی، من از خانواده ی خود که جدا شدم، وصیت نکردم، غلامی همراه من آمده و در فلان منزل است، فقط او را بیاور تا وصیت کنم. پرسیدم: چطور شد به این گرفتاری مبتلا شدی؟ گفت: در شام فتنه ای مانند همان شورش زمان تو واقع شد، آن گاه خلیفه لشکری فرستاد و شهر را امن کردند، مرا نیز گرفتند و به اندازه ای زدند که نزدیک بود بمیرم و بدون این که خانواده ام را ببینم وارد بغداد کردند.
من نیز در همان شب آهنگری را آوردم، زنجیرهایش را باز کردم و با او به حمام رفتم، لباسهایش را عوض کردم و کسی را فرستادم تا غلامش را بیاورد، همین که چشمش به غلام افتاد شروع کرد به وصیت کردن. من معاون خود را خواستم. دستور دادم تا ده اسب، ده قاطر، ده غلام، ده صندوق، ده دست لباس و به همین مقدار غذا برایش تهیه و او را از بغداد خارج کنند. گفت: این کار را مکن؛ زیرا گناه من نزد خلیفه بسیار بزرگ است و مرا خواهد کشت، پس من را به محل مورد اعتمادی بفرست که در همین شهر باشم تا اگر حضورم نزد خلیفه لازم شد مرا حاضر کنی. هر چه اصرار کردم که خود را نجات بده نپذیرفت. ناچار او را به محل امنی فرستادم و به معاون خود گفتم: اگر من زنده ماندم خودم وسیله ی رفتن او را فراهم میکنم؛ ولی اگر خلیفه مرا به جای او کشت او را نجات بده.
فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم که عده ای آمدند و گفتند که خلیفه آن مرد را احضار کرده است. نزد خلیفه رفتم. همین که چشمش به من افتاد گفت: به خدا قسم اگر بگویی او فرار کرده تو را میکشم. گفتم: او فرار نکرده؛ اما اجازه دهید داستان او را به عرض شما برسانم. گفت: بگو. من نیز تمام گرفتاری خود در مشق و جریان شب گذشته را برای خلیفه شرح دادم، سپس گفتم: من می خواهم به عهد خود وفا کنم، اکنون کفن خود را پوشیده ام، اگر مرا ببخشید منتی بر غلام خود گذاشته اید. مأمون همین که قصه را شنید گفت: چرا پیش از این حکایت او را به من نگفته بودی تا پاداش خوبی به او بدهم.
گفتم: یا امیرالمؤمنین! آن مرد هنوز این جا است، هر چه از او درخواست کردم خود را نجات دهد قبول نکرد و سوگند یاد کرد که تا از حال من اطلاع پیدا نکند از بغداد خارج نشود. مأمون گفت: این هم منت بزرگی است که بر تو گذاشته است. اکنون برو او را حاضر کن. من نیز رفتم و به او اطمینان دادم که دیگر خلیفه تو را نمی شد. او پس از شنیدن این خبر دو رکعت نماز خواند و بعد با هم نزد خلیفه رفتیم. مأمون نسبت به او بسیار مهربانی کرد، او را نزدیک خود نشاند و با گرمی با وی مشغول صحبت شد، سپس با هم غذا خوردیم، آن گاه خلیفه فرمانداری دمشق را به او پیشنهاد کرد، او از قبول این امر عذر خواست. آن گاه خلیفه درخواست کرد که او پیوسته از وضع شام خلیفه را مطلع سازد، او این کار را قبول کرد. سپس مأمون دستور داد ده اسب، ده غلام، ده بدره زر و ده هزار دینار به او بدهند و برای فرماندار شام نوشت که از او مالیات نگیرد و سفارش کرد که با او به خوبی رفتار کند.
او از خدمت خلیفه مرخص شد و مرتب نامه هایش به مأمون میرسید. هر وقت نامه ای می آمد خلیفه به من می گفت: نامه ای از رفیق تو آمده است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/صفحه ۱۷۶تا۱۷۷/
هنگامی که خدیجه علیها السلام مریض شد و بیماری اش شدت یافت، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به بالین او آمدند. خدیجه علیها السلام عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله ! به وصایای من گوش کن؛ اول این که اگر در حق تو کوتاهی کرده ام مرا ببخش. حضرت فرمودند: هرگز از تو کوتاهی ندیدم، تو اموالت را در راه خدا صرف کردی و در خانه ی من به مشقت افتادی. خدیجه گفت: دومین سفارشم در مورد دخترم فاطمه است. این دخترم کوچک است و بعد از من
یتیم می شود، کسی او را نیازارد؛ اما وصیت سوم را خجالت میکشم به شما بگویم، آن را به دخترم فاطمه میگویم تا به عرض شما برساند. پیامبر صلی الله علیه و آله از خانه بیرون رفت، خدیجه به فاطمه علیها السلام گفت: دخترم؛ به پدرت بگو که مادرم می گوید من از قبر میترسم، خواهش میکنم همان جامه ای را که هنگام وحی می پوشیدی کفن من قرار ده. وقتی حضرت فاطمه علیها السلام وصیت مادرش را به پدر بزرگوارش عرض کرد، حضرت صلی الله علیه و آله آن ردا را به فاطمه علیها السلام دادند تا به خدیجه علیها السلام بدهد. خدیجه علیها السلام از دیدن ردا بسیار شادمان شد. همین که از دنیا رفت پیامبر صلی الله علیه و آله او را غسل داد و خواست او را کفن کند که جبرئیل نازل شد و گفت: خداوند سلام می رساند و می فرماید: کفن خدیجه از جانب ما است؛ زیرا او مالش را در راه ما صرف کرد، سپس کفنی بهشتی تقدیم کرد. آن گاه حضرت خدیجه را ابتدا با ردای خویش و سپس با پارچه ی بهشتی کفن کرد.
در همان ایام بیماری خدیجه، اسماء بنت عمیس به عیادتش آمد و او را گریان دید، پرسید: چرا گریه میکنی در حالی که از بهترین زنان هستی و تو تمام اموالت را در راه خدا بخشیده ای؟ تو همسر پیامبری، او تو را به زبان خویش به بهشت بشارت داده، خدیجه گفت: هر زنی در شب زفاف به مادر احتیاج دارد تا اسرار خود را به او بگوید و خواسته های خویش را توسط او برآورد، فاطمه ی من کوچک است، می ترسم کسی نباشد که متکفل کارها و نیازهای او شود. اسماء گفت: من عهد میکنم که اگر تا آن وقت زنده ماندم عهده دار کارهای او شوم. اسماء می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله در شب زفاف فاطمه فرمودند: همه ی زنها خارج شوند و کسی این جا نباشد، همه بیرون رفتند. من باقی ماندم، حضرت فرمودند: تو کیستی؟ گفتم: اسماء. فرمودند: مگر نگفتم خارج شوید؟ عرض کردم: من با خدیجه پیمان بسته ام که در چنین شبی به جای او برای فاطمه مادری کنم، پیامبر صلی الله علیه و آله گریه کردند و فرمودند: تو را به خدا برای این کار ایستاده ای؟ عرض کردم: آری! آن حضرت دست خویش را بلند نمودند و برایم دعا کردند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/صفحه ۱۷۸/
وقتی یعقوب لیث به نیشابور رسید محمد طاهر حاکم آن جا بود و با یعقوب از در مخالفت وارد شد، یعقوب نیز شهر را محاصره کرد. زمامداران و ارکان دولت محمد طاهر ، پنهانی نامه هایی نوشتند و آمادگی خویش را برای فرمانبرداری از یعقوب و مخالفت با طاهر اعلام کردند؛ مگر ابراهیم حاجب که بر وفاداری اش محکم بود. همین که یعقوب شهر را فتح کرد ابراهیم را خواست و به او گفت: از چه رو همه ی بزرگان و سرداران برای من نامه نوشتند، ولی تو با آنها موافقت نکردی؟ ابراهیم گفت: مرا با شما سابقه ی دوستی و محبتی نبود تا به
وسیله ی نامه تجدید عهد کنم، از محمد طاهر نیز شکایت نداشتم تا با او مخالفت نمایم؛ اما جوانمردی به من اجازه نداد که با شکستن پیمان، حق لطف ها و خوبی های او را ضایع کنم. یعقوب گفت: تو سزاواری که مورد توجه و تربیت واقع شوی و به مقام ارجمندی برسی، آن گاه او را به درجه ای بزرگ، مفتخر گردانید و کسانی را که نسبت به ولی نعمت خویش ناسپاسی کرده بودند به انواع شکنجه ها کیفر داد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۲۲۹ /صفحه ۱۷۹/
ملا حسین واعظ کاشفی در اخلاق محسنی می نویسد: برای یکی از پادشاهان مشکلی پیش آمد، او با خدا عهد کرد که اگر کار من به نیکی پایان پذیرد هر چه پول در خزانه دارم به مستمندان می دهم، خداوند نیز خواسته ی او را برآورد. پادشاه تصمیم گرفت به پیمان خود وفا کند، خزانه دار را خواست و دستور داد موجودی را حساب کند. پس از بررسی معلوم شد پول زیادی در خزانه موجود است، امیران دولت گفتند: این همه پول را نمی توان به مستمندان پرداخت؛ زیرا مملکت از نظر مالی آشفته خواهد شد و اداره ی لشکر به این پول نیاز دارد. شاه گفت: من عهد کرده ام و خلاف آن نمیکنم.
گفتند: علما به ظاهر آیه ی «وَالْعَامِلِینَ عَلَیْهَا»(۲) استدلال میکنند و میگویند لشکریان کسانی هستند که خراج جمع میکنند و خود ایشان بنا بر این آیه یک دسته از مستحقان هستند.
پادشاه از این سخن در اندیشه شد
و پیوسته فکر میکرد. روزی کنار غرفه ای نشسته بود، ژولیده ای شبیه دیوانگان از راه می گذشت، پادشاه او را خواست و جریان پیمان را برای او بازگو کرد و گفت: نظر تو چیست؟ گفت: اگر شهریار هنگام پیمان بستن با خدا، سپاهیان را از خاطر گذرانده باشد صحیح است وگرنه نمی توان به آنها داد. شاه گفت: من در آن هنگام فقط به یاد مستمندان بودم. یکی از امیران گفت: ای دیوانه! مال بسیار است و سپاهیان نیز بی برگ و نوایند. ژولیده روی از او برگرداند و به شاه گفت: اگر دیگر با کسی که پیمان بستی کاری نداری وفا نکن؛ ولی چنانچه به او احتیاج داری به عهد خویش وفا کن. پادشاه چنان تحت تأثیر قرار گرفت که اشک از دیدگانش فرو ریخت و همان دم دستور داد اموال را بین فقیران تقسیم کنند.
وعده ها باید وفا کردن تمام ـ ور نخواهی کرد، باشی سرد و خام
وعده ی اهل کرم گنج روان ـ وعده ی نااهل شد رنج روان
در کلام خود خداوند ودود ـ امر فرموده است أوفوا بالعهود
گر نداری خوی ابلیسی بیا ـ باش محکم بر سر عهد وفا(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۲۳۰ /صفحه ۱۷۹/
شخصی غلام پرهیزکار و پارسایی داشت، زمانی سخت بیمار شد و از بهبود یافتن خود مأیوس شد، با خداوند عهد بست اگر خوب شوم به شکرانه ی سلامتی، این غلام را آزاد میکنم. خداوند هم او را شفا داد و از بستر حرکت کرد؛ ولی او غلام را آزاد نکرد. پس از مدتی دوباره بیمار شد و مانند مرتبه ی پیش در بستر افتاد. به
غلام گفت: برو طبیب را بیاور تا مرا معالجه کند. غلام خارج شد و پس از درنگ مختصری بازگشت و گفت: طبیب میگوید: من او را مداوا نمیکنم؛ زیرا به آنچه می گوید، وفا نمی کند و بر سر پیمان خود نیست. خواجه از شنیدن این سخن متنبه شد و گفت: به طبیب بگو که من از عهدشکنی توبه کردم، دیگر خلاف عهد نمیکنم. غلام گفت: طبیب نیز می گوید که تو اگر بر سر عهد و پیمانت باشی ما نیز شربت شفا را به تو ارزانی خواهیم داشت.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/صفحه ۱۸۰/
حاج میرزا خلیل تهرانی که از اطبای مشهور و دانشمندان عالی قدر شیعه است در زمان سید صاحب ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او می گوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی می کرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازه ام را پیش تو می آورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازه های دیگر فرستادیم. وقتی جنازه ها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال می کردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم.
پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را
پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازه های دیگر بود اسبها میان رباط در هم آویختند و به جنازه ها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل علیه السلام آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم.
مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق می زنند، گفتم: چه کرده که او را میزنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که می خواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/صفحه ۱۸۰تا۱۸۱/
در سالهای خیلی دور مرد بازرگانی بود که غلام وفاداری داشت. نام این غلام یوسف بود. یوسف هم در خانه و هم در تجارت
به او کمک می کرد. درستکاری غلام به مرد بازرگان ثابت شده بود.
روزی از روزها مرد بازرگان رو به زنش کرد و گفت: این آخرین باری است که یوسف را به تجارت میفرستم. زن گفت: یعنی می خواهی او را آزاد کنی؟! مرد گفت: بعد از سالها امانتداری و درست کار کردن میخواهم بعد از بازگشت از مسافرت آزادش کنم و مال و ثروت زیادی به او بدهم.
یوسف بعد از شنیدن این حرفها بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت برای آخرین بار هم امانتداری اش را به او ثابت کند.
روز بعد کشتی آماده حرکت شد، مرد بازرگان آخرین سفارش ها را به یوسف کرد و گفت: من مطمئن هستم که موفق می شوی و همه ی پارچه ها را می فروشی، کشتی آرام آرام از ساحل دور شد. یوسف تنها به فکر بازگشت بود.
بعد از دو روز کشتی به میانه های راه رسید، ناگهان کسی با صدای بلند فریاد زد: طوفان، طوفان! کشتی از شدت طوفان به این طرف و آن طرف میرفت تا سرانجام واژگون شد و یوسف به داخل دریا افتاد. دیگر متوجه چیزی نشد، بعد از مدتی بیدار شد و دید سوار تکه چوبی است که آرام آرام او را به ساحل می برد. وقتی به ساحل رسید خود را به هر زحمتی که بود از آب بیرون کشید و کشان کشان به زیر سایه درختی رساند که در آن نزدیکی بود. بعد از خوردن میوه آن درخت به خواب رفت، وقتی بیدار شد گویا خستگی از تنش بیرون رفته بود،
تصمیم گرفت به راه بیفتد، مقداری میوه جمع کرد و به راه افتاد، بعد از چند روز راه رفتن از دور دروازه ی شهر را مشاهده کرد، بسیار خوشحال شد.
وقتی به دروازه ی شهر رسید ناگهان عده ای او را با احترام بسیار به سمت مرکز شهر بردند و او را به تخت شاهی نشاندند.
یوسف بسیار متعجب شد، نمی دانست که خواب است یا بیدار؛ اما انگار همه چیز واقعی بود. توی همین فکرها بود که چشمش به جوانی افتاد و انگار او را می شناخت، او را صدا زد و گفت: من تو را می شناسم این طور نیست؟ جوان گفت: چرا همین طور است. اسم من شمس است و تو را می شناسم. یوسف گفت: بگو ببینم ماجرا چیست؟
شمس گفت: راستش هر سال مردم در این روز بیرون شهر منتظر می مانند و اولین نفری که وارد شهر شود او پادشاه آن کشور است؛ اما بعد از یک سال درست همان روز او را بیرون می کنند و این کار همچنان ادامه دارد.
یوسف به شمس دستور داد بعضی از صنعتگران و کشتی سازان را به بهانه ی تجارت به بیرون از شهر ببرد تا مشغول ساخت کشتی شوند. بعد از این که ساخت کشتی تمام شد آن وقت دستور داد هر چیز با ارزش که هست سوار کشتی کند تا بعد از پایان پادشاهی سوار آن شود و به سوی جزیره ای که شمس میدانست برود.
از آن سو بازرگان روزها به امید بازگشت غلامش هر روز به کنار دریا می آمد؛ اما خبری از یوسف نبود. نیامدن یوسف از یک طرف و حرف های زن بازرگان از طرف دیگر او را بیشتر عذاب می داد تا این که بازرگان از آمدن یوسف ناامید شد؛ اما ته دلش امیدوار بود.
ماه ها از این ماجرا گذشت تا این که بر اثر زلزله ای شهر مرد بازرگان به کلی از بین رفت، از طرفی مدت پادشاهی یوسف به پایان رسید و مأموران بر سرش ریختند و او را سوار الاغ کردند و آرام آرام از شهر دور کردند. یوسف به شمس گفت: حالا باید بروی به آن شهر و بازرگان و زنش را پیدا کنی و به این جا بیاوری، شمس رفت و بعد از گشتن زیاد آن دو را پیدا کرد و به جزیره آورد. یوسف به محض دیدن ارباب و زنش به استقبال آنها رفت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.
مرد بازرگان نگاهی به یوسف کرد و به زنش گفت: نگفتم یوسف….
زن ارباب از حرف هایی که زده بود ناراحت شد. بعد از این ماجرا همه با هم به درگاه خدا دعا کردند و در کنار هم در آن جزیره خوش آب و هوا زندگی دوباره ای را شروع کردند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/ صفحه ۱۸۱/
امام باقر علیه السلام فرمود: مردی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و رسید و از آزار همسایه ی خویش شکایت کرد. حضرت رسول و او را به شکیبایی امر کردند، پس از چندی برای مرتبه ی دوم شرفیاب شد و جریان گذشته را تکرار کرد، باز هم او را به صبر امر کردند. در مرتبه ی سوم که از آزار همسایه ی خویش اظهار دلتنگی کرد، پیامبر و به او فرمودند: صبحگاه جمعه که
مردم برای گزاردن نماز جمعه می روند اسباب و لوازم زندگی را از خانه خارج کن و میان راه بگذار تا هر کس برای نماز از آن جا میگذرد ببیند. اگر کسی از تو پرسید برای چه این کار را کرده ای بگو از آزار فلانی.
آن مرد به دستور آن حضرت عمل کرد، هنوز چیزی نگذشته بود که همسایه اش پیش او آمد، التماس کرد که اسباب و اثاث را به خانه برگرداند و گفت: من با خدا پیمان می بندم که دیگر تو را نیازارم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/ حکایت ۲۳۷ /صفحه ۱۸۶/
ابراهیم ساربان یکی از شیعیان و دوستان ائمه علیهم السلام بود. برای کاری خواست نزد علی بن یقطین برود. ابراهیم مردی شتربان و علی بن یقطین وزیر هارون الرشید بود، علی بن یقطین به ابراهیم اجازه ی ورود نداد. همان سال پس از مدتها علی برای حج مسافرت کرد و خواست خدمت موسی بن جعفر علیه السلام شرفیاب شود، حضرت اجازه ی ورود ندادند، هر چه صبر کرد رخصت نیافت، روز دوم آن حضرت را بیرون خانه ملاقات کرد و عرض کرد: ای سید! تقصیرم چه بود که مرا راه ندادید؟
فرمود: به جهت آن که تو مانع ورود برادرت ابراهیم ساربان شدی! پس حج تو قبول نمی شود تا ابراهیم را راضی کنی.
علی بن یقطین عرض کرد: من ابراهیم را در این هنگام چگونه ملاقات کنم، او در کوفه و من در مدینه ام. فرمود: شامگاه تنها به بقیع میروی بدون این که کسی
از غلامان و همراهان تو متوجه شود، در آن جا شتری آماده خواهی یافت، بر آن شتر سوار میشوی، به کوفه خواهی رسید. او اول شب به بقیع رفت، همان شتری که حضرت فرموده بود در آن جا دید، سوار شد و در اندک زمانی به خانه ی ابراهیم ساربان رسید، شتر را خوابانید و در را کوبید، ابراهیم پرسید: کیستی؟ گفت: علی بن یقطین. ابراهیم گفت: علی بن یقطین بر در خانه ی ساربان چه می کند؟ گفت: بیرون بیا که پیش آمد بزرگی واقع شده است و او را سوگند داد که اجازه ی ورود بدهد.
ابراهیم اجازه داد، او داخل شد و گفت: ای ابراهیم! مولای من از پذیرفتن عملم امتناع ورزیده مگر آن که تو از من خشنود شوی. گفت: خدا از تو خشنود شود. علی بن یقطین صورت خود را بر خاک گذاشت و ابراهیم را قسم داد که پا روی صورتش بگذارد و با پای خود روی او را بمالد. ابراهیم نپذیرفت، آنقدر سوگند داد و اصرار ورزید تا قبول کرد، ساربان پای خود را بر صورت وزیر گذاشت و گونه ی او را با پای خشن خود مالید. علی در آن هنگام میگفت: خدایا! تو گواه باش که ابراهیم از من راضی شد. آن گاه بیرون آمد و سوار شتر شد و همان شب به مدینه برگشت و شتر را بر در خانه ی موسی بن جعفر علیه السلام خوابانید. حضرت به او اجازه ی ورود داد. رضایت ابراهیم را پذیرفت و علی شادمان شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۲۳۹ /صفحه ۱۸۷تا۱۸۸/
در آن هنگام که مشرکان، پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام را محاصره کرده بودند و اثری از مسلمانان فراری نبود، چشم پیامبر صلی الله علیه و آله به ابودجانه افتاد.
فرمودند: ابودجانه! من بیعت خود را از تو پس گرفتم به سلامت بیرون شو و به هر جا که می خواهی برو؛ اما علی از من است و من از اویم.
ابودجانه با گریه گفت: به خدا سوگند هرگز خود را از بیعت تو رها نمیکنم.
حضرت رسول صلی الله علیه و آله از مشاهده ی قطرات اشک ابودجانه بر او رقت کردند و اجازه ی مبارزه دادند. از یک طرف علی علیه السلام و از طرف دیگر ابودجانه شروع کردند به پیکار با کفار. ابودجانه از کثرت جراحت بر زمین افتاد، علی علیه السلام او را برداشت و خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. ابودجانه عرض کرد: یا رسول الله واله صلی الله علیه و آله! آیا بیعت خویش را به انجام رساندم؟ آن حضرت فرمودند: آری و در حق او دعا کردند. باز علی علیه السلام یک تنه به جنگ رفت و آنقدر کوشید که بدن مبارکش نود زخم برداشت و شانزده مرتبه بر زمین افتاد که چهار مرتبه جبرئیل به صورت مردی نیکو صورت آن حضرت را از زمین برداشت، ناگاه پیامبر صلی الله علیه و آله مشاهده کردند که پاهای علی علیه السلام میلرزد، سیلاب اشک از دیده فرو ریختند و عرض کردند: پروردگارا! مرا وعده دادی که دین خود را غالب گردانی اگر بخواهی، بر تو دشوار نیست.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/ حکایت ۳۵۸ /صفحه ۲۶۹/
نسیبه دختر کعب که او را امّ عماره می گفتند به اتفاق شوهر خود غزینه و دو پسرش عمار و عبدالله در جنگ احد حاضر بود، نسیبه مشکی به دوش داشت و مجاهدان را آب میداد. هنگامی که مشاهده کرد حمله ی کفار بر پیامبر صلی الله علیه و آله تکرار شد، مشک را از دوش انداخت و خود را پیش روی پیامبر صلی الله علیه و آله سپر قرار داد تا سیزده زخم برداشت. یکی از آن جراحات چنان کاری بود که پس از جنگ یک سال آن را معالجه می کرد. این زخم را ابن قمئه به او زد با این همه نسیبه از پای ننشست و چند ضربت بر ابن قمئه زد؛ ولی چون او دو زره بر تن داشت کارگر نیفتاد و از پیش نسیبه فرار کرد، نسیبه می گوید: من سپر نداشتم.
در آن وقت که مردم فرار می کردند و از اطراف پیامبر صلی الله علیه و آله میگریختند، چشم حضرت به یک نفر افتاد که در حال فرار است، فریاد زدند: اکنون که فرار میکنی سپر خود را بیفکن.
آن مرد سپر خود را انداخت، نسیبه سپر او را برداشت و مردانه در برابر پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاد. در این هنگام کافری رسید و زخمی به نسیبه فرود آورد. ام عماره آن زخم را با سپرگردانید و با یک ضرب اسبش را از پای در آورد، پیامبر
صلی الله علیه و آله عبد الله را به کمک مادرش فراخواند.
عبد الله پیش آمد و به اتفاق مادرش آن کافر را کشتند، در همان زمان مشرک دیگری رسید و عبد الله را جراحتی رسانید. نسیبه با عجله زخم فرزند را بست و گفت: برخیز و در کار جنگ تأخیر مکن، سپس خودش به آن کافر حمله کرد و زخمی بر پای او زد که از پای در آمد. پیامبر صلی الله علیه و آله چنان خندیدند که دندان های عقب دهان مبارکشان آشکار شد، فرمودند: قصاص کردی، خدا را شکر که تو بر دشمن ظفر یافتی. خداوند شما را از طرف خانواده ی پیامبر صلی الله علیه و آله خیر دهد، موقعیت تو در این جنگ بسی از دیگران بهتر بود.
نسیبه عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! از خدا بخواه که در بهشت ما را ملازم شما گرداند. فرمودند: خدایا! اینها را در بهشت رفیق من قرار ده. نسیبه می گوید: در جنگ مسیلمه ی کذاب حاضر بودم، پسرم عبد الله نیز با من بود، همین که لشکر مسیلمه به حدیقه الموت که قبلا آن جا را حدیقه الرحمن می گفتند، پناه بردند بر در حدیقه جنگ سختی در گرفت، ابودجانه ی انصاری شهید شد و بالاخره پرچم خالد بن ولید بلند شد، مسلمانان خود را در حدیقه انداختند من نیز با آنها وارد شدم و دنبال مسیلمه گشتم، ناگاه یکی از کافران شمشیری بر من زد و یک دست مرا قطع کرد. به خدا سوگند با وجود آن زخم بازنگشتم؛ اما پس از لحظه ای همان مرد را کشته دیدم، پسرم عبد الله بالای سر او ایستاده بود و شمشیر خود را از خونش پاک میکرد، سجده ی شکر به جا آوردم و به مداوای جراحاتم مشغول شدم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۳۵۹ /صفحه ۲۷۰/
عمرو بن جموح مردی لنگ بود. چهار پسر او همانند پیلی تناور در جنگ احد در رکاب پیامبر صلی الله علیه و آله بودند. عمرو خواست برای جنگ از مدینه خارج شود، به او گفتند: چهار پسر تو در جهادند روا نیست با پای لنگ به جنگ بروی. گفت: روا است که پسران من به بهشت روند و من چون زنان در خانه بنشینم، آن گاه به طرف اُحد حرکت کرد و دست به آسمان دراز کرد و گفت: پروردگارا! مرا به خانه باز مگردان.
وقتی خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و رسید آن جناب فرمودند: خداوند جهاد را از تو برداشته. عرض کرد: می خواهم اکنون با پای لنگ به بهشت بروم. پس آهنگ جنگ کرد و جان خود را در راه پیکار گذاشت. بعد از او پسرش خلاد شهید شد. آن گاه برادر زنش عبدالله بن عمرو بن حزام به دست سفیان بن عبد شمس شهید شد.
هند همسر عمرو بن جموح پس از پایان جنگ به اُحد آمد و جسد برادر خود عبدالله بن عمرو بن حزام و شوهر خویش عمرو بن جموح و پسرش خلاد را بر شتری گذاشت و روانه ی مدینه شد. در راه عایشه با جمعی از زنان با او برخورد
کردند، از پیامبر صلی الله علیه و آله سؤال کردند، هند گفت: خدا را سپاس که رسول خدا صلی الله علیه و آله سلامت است، دیگر مصیبت هر چه سخت باشد بر ما آسان است. پرسیدند: بار شتر چیست؟
گفت: جسد پسر و برادر و شوهرم. وقتی به آخر ریگستان رسید، شتر خوابید. هر چه هند سعی کرد از جایش تکان نخورد. خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و جریان را عرض کرد، آن جناب فرمودند: شوهرت هنگام بیرون شدن از خانه چه گفت؟ عرض کرد: وقتی از خانه خارج میشد رو به قبله کرد و گفت: خدایا! مرا دیگر به خانواده ام برمگردان و شهادت را نصیبم فرما.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: ای انصار؛ میان شما جماعتی هستند که خدا را به هر چه قسم دهند رد نمی کند و عمرو از آن دسته بود، ای هند! فرشتگان بر سر برادرت عبدالله بال گسترده اند و نگاه می کنند که در کجا دفن می شود. شوهر و پسر و برادرت در بهشت رفیق یکدیگرند، هند عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! از خدا بخواه که من نیز با ایشان باشم.
قبر عبدالله و عمرو در أحد در معبر سیل قرار داشت. زمانی سیلی آمد و قبر آنها را برد. عبدالله را دیدند که دست روی جراحت خود گذاشته بود، همین که دستش را برداشتند خون از جای جراحت خارج شد، به ناچار دست او را به جای خود گذاشتند.
جابر می گوید: پس از چهل و شش سال پدرم را در قبر بدون تغییر جسد یافتم، مثل این که در خواب بود.
گیاه حُرمُل که روی ساقهایش ریخته بودند تازه بود، خواستم بوی خوشی بر بدنش بریزم، اصحاب گفتند: او را به حال خودش بگذار و تغییری مده.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۳۶۰ /صفحه ۲۷۱/
عبدالله بن حذاقه از کسانی است که در اسلام سبقت گرفت و به حبشه مهاجرت کرد. رومیان او را با عده ای از مسلمانان اسیر کردند و نصرانیت را بر وی عرضه داشتند: اما او امتناع ورزید. دیگ بزرگی از روغن زیتون را جوش آوردند، یکی از اسیران را آوردند و به او گفتند: یا دین ما را قبول کن یا در این روغن انداخته میشوی. او از قبول نصرانیت امتناع ورزید و او را در دیگ انداختند. چیزی نگذشت که استخوان هایش روی روغن پدیدار شد.
عبدالله را پیش آوردند و نصرانیت را بر او عرضه کردند. قبول نکرد، دستور دادند او را در دیگ بیندازند. او شروع کرد به گریه کردن. بزرگ رومیان گفت: اگر ترسیده او را برگردانید. عبدالله گفت: شما خیال کردید از این روغن جوشیده ترسیدم، نه! گریه ام برای این است که فقط یک جان دارم و با همان یک جان چنین معامله ای میکنند، ای کاش به تعداد موهای بدنم جان می داشتم و آن را در راه خدا فدا میکردم.
رومیان از سخن او در شگفت شدند، رئیس نصرانیان گفت: سر مرا ببوس تا آزادت کنم؛ قبول نکرد، پیشنهاد کرد نصرانیت را قبول کن تا دخترم را به ازدواج تو در آورم و مملکتم
را با تو قسمت کنم؛ باز هم امتناع ورزید. گفت: سرم را ببوس تا هشتاد نفر از مسلمانان را با تو آزاد کنم. گفت: اکنون که به واسطه ی یک بوسه ی من هشتاد نفر آزاد می شوند حاضرم، آن گاه پیش رفت و سر او را بوسید. آنها هم هشتاد نفر از مسلمانان را با عبدالله آزاد کردند. وقتی به مدینه وارد شدند، عمر سر عبدالله را بوسید.
اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله گاهی با عبدالله شوخی می کردند و می گفتند: سر کافری را بوسیدی! می گفت: خدا به واسطه ی این بوسه هشتاد نفر از مسلمانان را آزاد کرد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۳۶۲/صفحه۲۷۲/
عبد الله ذوالبجادین پسر یتیمی بود که از نظر ثروت دنیا چیزی نداشت. در کودکی تحت تکفل عموی خود به سر می برد تا این که بزرگ شد. از توجه عمویش دارای ثروت زیادی شد، تعدادی گوسفند، شتر، غلام و کنیز به هم رسانید. او را در جاهلیت عبدالعُزّی مینامیدند، مدتی بود تمایل وافری داشت که اسلام بیاورد؛ ولی از ترس عموی خود هیچ اظهار نمیکرد؛ چون او مردی خشن و متعصب بود. این خاطره از قلب عبد الله بیرون نمی رفت، راهی نیز برای رسیدن به آن پیدا نمی کرد. بالاخره آنقدر گذشت تا این که حضرت رسول صلی الله علیه و آله از جنگ حنین برگشتند و به جانب مدینه رهسپار شدند. عبد العُزّی دیگر نتوانست صبر کند، نزد عموی خود رفت و گفت: مدتها بود
می خواستم اسلام بیاورم، انتظار داشتم شما هم اسلام بیاورید، اکنون که از شما خبری نشد من تصمیم گرفته ام به مسلمانان پیوسته، ایمان بیاورم.
عمویش گفت: اگر چنین کاری بکنی آنچه به تو داده ام پس میگیرم، برهنه ات میکنم. عبد العُزّی گفت: اسلام آوردن را بر ثروت دنیا ترجیح می دهم. عمویش گفت: حالا که مصممی، پس دست از اموال من بردار. به اندازه ای به او سخت گرفت که لباسهایش را نیز از تنش خارج کرد.
عبد العُزّی جریان اسلام آوردن خود را به مادرش گفت و تقاضای لباس کرد تا پوشیده خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله شرفیاب شود. مادر مهربانش چون لباسی نداشت که به فرزند دلبند خود دهد به ناچار گلیمی راه راه (که عرب آن را بجاد می گوید) به او داد. عبد الله گلیم را از وسط پاره کرد، نیمی را بر شانه انداخت و نیم دیگر را همانند إزار (لنگ) به کمر بست و با صدق و صفا به طرف مدینه آمد.
هنگام سحر به مدینه رسید، داخل مسجد شد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله که همیشه صبحگاه پس از نماز در مسجد جست و جو میکردند و از حال اصحاب صفّه (کسانی که در مدینه غریب بودند و از خود خانه ای نداشتند) خبر می گرفتند. آن روز چشم پیامبر صلی الله علیه و آله به تازه واردی افتاد که با وضع مخصوصی خود را پوشانیده بود، جلو آمدند و
پرسیدند: تو کیستی؟ گفت: نام من عبد العُزّی است و از فلان قبیله ام. فرمود: تو را عبد الله ذوالبجادین نام میگذارم، میهمان من باش.
عبد الله در جمله ی میهمانان آن حضرت به سر می برد و به تعلیم قرآن اشتغال داشت.
در آن هنگام که مردم آماده ی جنگ تبوک بودند، عبد الله خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و درخواست کرد دعا فرمایند خداوند او را در راه دین شهادت روزی کند، فرمودند: پوست درختی بیاور. عبد الله پاره ای از پوست درخت سمره آورد، آن حضرت پوست را بر بازوی او بستند و فرمودند: خداوندا! خون عبد الله را بر کافران حرام گردان. عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! غرض من این نبود، میل داشتم جزء جانبازان و شهدای دین باشم.
فرمودند: هر کس جزء لشکریان برای جنگ خارج شود چنانچه در راه بیمار شود و به همان بیماری از دنیا رود او نیز در زمره ی شهیدان است.
عبد الله در رکاب آن جناب عازم تبوک شد و چون سپاهیان اسلام در آن جا منزل گرفتند او مریض شد و تب کرد و بعد از از چند روز از دنیا رفت. در شب دفن عبد الله، بلال مؤذن چراغی به دست گرفت، حضرت رسول داخل قبر او شدند و بدنش را در قبر گذاشتند و فرمودند: خدایا! من از عبد الله راضی ام، تو نیز از او راضی باش. عبد الله بن مسعود این سخن را که شنید گفت: ای کاش من صاحب این قبر بودم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۵۲۶ /صفحه ۳۹۳/
مالک بن قیس مشهور به ابوخیثمه از یاران رسول خدا صلی الله
علیه و آله بود و در بسیاری از جنگ ها شرکت داشت. او و چند نفر از رفتن به جنگ تبوک خودداری کردند. بعد از ده روز از حرکت رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی تبوک، در گرمای شدید تابستان، از بیرون به خانه آمد و میان باغی که برای دو همسر خود ساخته بود نشست. آنان آب خنک آماده و غذای مطبوعی تهیه کردند و دیوارهای سایبان را آب پاشیدند تا هوای داخل آن خنک باشد. وقتی ابوخیثمه نظری به آب سرد و غذا و همسران زیبا انداخت به یاد رسول خدا صلی الله علیه و آله افتاد و نفسش به او گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله در گرما و سختی باشد و من در راحتی و آسایش باشم، این روا نیست، بعد گفت: منافق در دین شک می کند؛ ولی نفسم به همان جهتی که دین توجه می کند رو می آورد.
آن گاه وسائل سفر را آماده کرد و با شتر به سوی جنگ تبوک رهسپار شد. در راه با عمیر بن وهب رفیق شد، وقتی نزدیک اردو و خیمه پیامبر صلی الله علیه و آله رسید به عمیر گفت: من از همراهی پیامبر سر باز زده ام، بگذار برای عذرخواهی تنها نزد ایشان بروم.
شخصی به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: کسی از راه می رسد! پیامبر فرمودند: خدا کند ابو خیثمه باشد!
چون نزدیک شد و شتر را خوابانید، پیامبر فرمودند: از تو همین انتظار را داشتم، آن گاه او داستان حرکت و حدیث نفس خود را به عرض پیامبر صلی الله علیه و آله رسانید و پیامبر در باره اش دعا فرمودند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/ حکایت ۸۱۷ /صفحه ۵۹۶/
روزی فتحعلی شاه قاجار به قم نزد میرزای قمی آمد. وی ارادت زیادی به آن مرجع بزرگ داشت و هر وقت به قم می آمد، به زیارتش می رفت، میرزا نیز ناگزیر میشد گاهی با او هم صحبت شود. ایشان همواره او را نصیحت می کرد. روزی به ریش بسیار بلند فتحعلی شاه دست کشید و فرمود: ای پادشاه! کاری نکنی که این ریش فردای قیامت به آتش جهنم بسوزد.
آن روز با هم در اتاقی نشسته بودند. فتحعلی شاه دید جوانی بسیار باادب و باجمال، چای و… می آورد و از آنها پذیرایی می کند. از میرزا پرسید: این جوان چه نسبتی با شما دارد؟
میرزا گفت: پسر من است. فتحعلی شاه که شیفته ی جمال وکمال جوان شده بود به میرزا گفت: دختری دارم، دوست دارم که همسر پسر شما شود؟
میرزا فرمود: ارتباط من با شما درست نیست، از این تقاضا بگذر. فتحعلی شاه اصرار کرد و گفت: باید حتما این کار عملی شود. میرزا ناچار فرمود: پس یک شب به ما مهلت بده تا فکر کنیم. فتحعلی شاه یک شب مهلت داد.
نیمه های آن شب، میرزا برای نماز شب برخاست، در آغاز نماز عرض کرد: خدایا! من میدانم که این وصلت باعث می شود که محبت من به تو کم گردد. اگر این وصلت ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان. مشغول رکعت دوم نمازشب بود که همسرش آمد
و گفت: پسرت دل درد گرفته است. در رکعت چهارم بود که همسرش آمد و گفت: حال پسرت خیلی خراب است. سرانجام در قنوت رکعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند که پسرت از دنیا رفت.
میرزای قمی پس از نماز به سجده افتاد و شکر خدا را به جای آورد که از این بن بست نجات یافته است و در نتیجه مشکل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد.
جالب تر این که میرزای قمی در نامه ای به شاه نوشت: من مختصر محبت و ارتباطی هم که با تو داشتم آن را هم بریدم. من از تو متنفرم و پنج شنبه از دنیا خواهم رفت. نامه را هم مهر کرد و برای شاه فرستاد. از قضا نامه زودتر از پنج شنبه به دست فتحعلی شاه رسید. فورا دستور داد کالسکه ی او را آوردند، سوار شد و به سوی قم حرکت کرد تا با میرزا دیدار کند. به علی آباد قم که رسید، خبر رحلت میرزای قمی را شنید. دستور داد جنازه را دفن نکنند تا به قم برسد. خود را کنار جنازه ی میرزای قمی رساند و گریه و زاری کرد و گفت: ای میرزا! تو مرا رد کردی؛ ولی من تو را دوست دارم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۸۶۲ /صفحه ۶۳۱/
هفتاد سال قبل از میلاد رسول اکرم صلی الله علیه و آله در نجران مردی مشهور به ذونواس پادشاهی می کرد، وی در دربار خود ساحر بسیار زبردستی داشت. وقتی آن ساحر پیر شد به
پادشاه گفت: من عمرم سپری شده است. پسر بچه ای را تعیین کنید تا به او سحر بیاموزم، پادشاه نیز پسرکی را به نام عبدالله بن تامر تعیین کرد.
عبدالله هر روز برای آموزش سحر به خانه ی ساحر می رفت، در راه او راهبی خوش آواز بود. گه گاه نزد راهب میرفت. از آن روز هر وقت می خواست نزد معلم برود ساعتی را با راهب میگذارنید.
معلم او را به علت تأخیر می آزرد؛ اما او هنگام برگشتن به خانه، سری به راهب میزد و ساعتی خدمت او می ماند. پدرش نیز او را برای تأخیر کتک می زد. عبدالله آزار ساحر و پدر را به راهب گفت و درخواست چاره کرد. راهب گفت: هر وقت نزد معلم رفتی بگو پدرم مرا نگه می دارد و چون نزد پدر آمدی بگو معلم مرا نگه داشت.
روزی در راه مار بزرگی دید که راه را بر مردم مسدود کرده بود، سنگی برداشت و به سوی مار پرتاب کرد و گفت: خدایا! اگر راهب بر حق است این ما را با همین سنگ بکش. مار با همان سنگ کشته شد. وقتی نزد راهب رفت جریان را شرح داد، راهب گفت: تو دارای مقام ارجمندی هستی؛ اگر این بار گرفتار شدی، نشانی مرا مده.
کم کم مقام عبدالله به جایی رسید که بیماران با دعای او شفا می یافتند. پادشاه پسر عمویی داشت که چشم او نابینا بود، وقتی داستان عبد الله و کشتن مار و شفای بیماران را شنید به او مراجعه کرد. عبدالله گفت: اگر خداوند چشمت را خوب کند به او ایمان می آوری؟ جواب داد: آری.
عبد الله عرض کرد: خدایا! اگر راست میگوید چشمش را شفا ده و همان دم شفا یافت. وقتی نزد پادشاه آمد از دیدن چشم او تعجب کرد، جریان را پرسید، جواب نداد، بالاخره پس از اصرار زیاد عبد الله را معرفی کرد. او را آوردند. پادشاه گفت: سحر تو به این جا رسیده که کور را خوب میکنی؟
گفت: من او را شفا نداده ام، خداوند هر کس را بخواهد شفا می دهد. پادشاه آن قدر عبد الله را شکنجه داد تا راهب را معرفی کرد. راهب را حاضر کردند، پادشاه او را بین برگشتن از عقیده و کشته شدن مخیر کرد. راهب از اعتقاد خود برنگشت و او را با اره دو نیم کردند، پسر عموی خود را نیز مخیر کرد؛ او هم برنگشت و کشته شد. عبدالله را به برگشتن از اعتقاد امر کرد قبول نکرد، مأموران عبد الله در راه به بلایی آسمانی نابود شدند. او برگشت و پادشاه برای مرتبه دوم نیز نتوانست او را بکشد. عبد الله گفت: تو نمی توانی مرا بکشی؛ مگر این که أهل مملکت را جمع کنی و در حضور آنها تیری به سوی من پرتاب کنی به شرط این که در آن حال بگویی: به نام پروردگار این پسر.»
پادشاه این کار را انجام داد و عبدالله کشته شد؛ ولی عده ی زیادی با شنیدن داستان های عبدالله و دیدن این جریان، به پروردگار او ایمان آوردند. پادشاه که از رواج کیش و دین آن پسر میترسید، دید آن دین خود به خود به وجود آمد، پس دستور داد دروازه ی شهر را ببندند و خندق هایی
حفر کنند و در آنها آتش بیفروزند و طرفداران عبدالله را بیاورند و هر کس از کیش او برگشت آزادش کنند و هر کس امتناع ورزید او را در آتش اندازند. از آن افراد زنی ایمان آورده بود که سه پسر داشت. دو پسرش را پیش چشمش میان شعله های فروزان آتش انداختند، پسرک شیرخواری در آغوش داشت. مأموران، شیر خوار را از آغوش مادر جدا کردند تا در آتش اندازند. پادشاه به آن زن گفت: از اعتقاد خود برگرد و گرنه تو و بچه ات را به آتش می سوزانم.
مادری که داغ دو جوان دیده بود، دید که اکنون این فرزندش را نیز می خواهند در آتش اندازند. ناگاه احساسات و عواطف مادری اش چنان تحریک شد که در دل گفت خوب است از اعتقاد خود برگردم تا بچه ی شیرخوارم را به آتش نسوزانند. ناگهان کودک بی زبان به قدرت پروردگار زبانش باز شد و گفت: مادر جان! از کیش خود دست برمدار، به تو ناراحتی نخواهد رسید.
در تفسیر برهان ذیل آیه ی «قُتِلَ أصحاب الأُحدود» که از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده است: زنی که کودکی یک ماهه در آغوش داشت نزدیک آتش آمد. ناگاه دلش بر کودک شیرخوار خود سوخت و در تصمیم خویش مردد شد. صدای شیر خوار بلند شد: مادرم! مترس و خود را با من در آتش انداز، به خدا سوگند این عمل در راه خدا چیزی نیست. این سخن مادر را مصمم کرد و در حالی که کودک را در آغوش داشت خود را در آتش افکند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت
۸۷۷ /صفحه ۶۴۱/
پس از پایان جنگ اُحُد و بازگشت پیامبر صلی الله علیه و آله به طرف مدینه، مردان و زنان از هر قبیله بر سر راه آمده بودند و خدا را برای سلامتی پیامبر صلی الله علیه و آله سپاسگزاری می کردند. از قبیله بنی عبد الأشهل مادر سعد بن معاذ جلوتر از دیگران می آمد. در این هنگام عنان اسب پیامبر صلی الله علیه و آله در دست سعد بود. عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! مادر من است که خدمت می رسد. حضرت فرمودند: آفرین بر او.
مادر سعد نزدیک شد، پیامبر صلی الله علیه و آله به خاطر شهادت فرزندش عمرو بن معاذ به او تسلیت گفتند. عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله ! همین که شما را به سلامت مشاهده کردم، هیچ مصیبت و ناراحتی دیگری بر من اثر نخواهد کرد و دشوار نخواهد بود.
اسب پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک زنی از انصار رسید که شوهر و پدرش کشته شده بودند. مسلمانان به او تسلیت گفتند و او در جواب آنها گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله چطور است؟ گفتند: آن طور که خواسته ی تو است، بحمد الله سلامت است. گفت: مایلم خودم ایشان را ببینم و تقاضا کرد آن حضرت را نشانش بدهند. همین که چشمش به پیامبر صلی الله علیه و آله افتاد گفت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! سلامتی شما هر مصیبتی را هر چند بزرگ باشد کوچک و آسان می نماید.
۳۸۹ / ۱ ؛ ابن اثیر ۱۰۷ / ۲ .
وقتی امام حسین علیه السلام با یزید بیعت نکرد و کوفیان به ایشان قول همکاری دادند، امام نامه ای برای پنج نفر از بزرگان بصره نوشتند و به وسیله ی سلیمان بن زرین برای آنها فرستادند.
یزید بن مسعود یکی از بزرگان بصره بود. وقتی نامه ی امام را برای یاری خواند، قبیله ی بنی تمیم، بنی حنظله و بنی سعد را گرد آورد و به آنها گفت: ای بنی تمیم: موقعیت من نزد شما چیست؟ گفتند: تو ستون فقرات مایی و بر همه از نظر شرافت برتری داری. سپس جریان یاری کردن امام حسین علیه السلام را مطرح کرد و در مذمت یزید مطالب زیادی گفت. آنها گفتند: ما از فرمان تو پیروی می کنیم.
بنی حنظله گفتند: ما تیرهای تو ایم و تو را با شمشیرهای خود یاری می کنیم و بدن های خود را سپر تو خواهیم کرد!
قبیله ی بنی عامر گفتند: ما فرزندان پدر تو و هم پیمانان تو ایم، اختیار ما به دست تو است.
قبیله ی بنی سعد گفتند: بدترین چیزها نزد ما مخالفت با تو و بیرون شدن از حلقه ی فرمان تو است.
همه ی آنها فرمان برداری از یزید بن مسعود را قبول کردند. این قبیله های متعصب از امامت امام حسین علیه السلام و یاری او هیچ سخن نگفتند؟
یزید بن مسعود نامه ای برای امام حسین علیه السلام نوشت و در آن متذکر شد که من در اطاعت از شما رهبر الهی هستم و قبیله ی بنی تمیم و بنی سعد و دیگر قبایل، در انتظار شما هستند.
چون نامه ی او به امام رسید، حضرت فرمود: خدایا! او را از هراس در امان بدار و در روزی که کام ها در التهام عطش میسوزد او را سرافراز و سیراب گردان.
در این دعا، صحبت از قبیله های متعصب یاد شده نیست، فقط دعا برای یزید بن مسعود است. یزید بن مسعود در حال عزیمت به کربلا بود که خبر شهادت امام و یارانش را به او رساندند. او تا آخرین لحظه ی عمرش به خاطر توفیق نیافتن به یاری امام حسین و افسوس میخورد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۸۹۹ /صفحه ۶۵۲/
دمیری در حیاه الحیوان می نویسد: روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و در مسافرت به شخصی برخوردند و میهمان او شدند. آن شخص بسیار از حضرت پذیرایی کرد. هنگام حرکت فرمودند: چنانچه خواسته ای از ما داشته باشی از خداوند درخواست میکنیم آرزویت را برآورده سازد. عرض کرد: از خداوند بخواهید به من شتری بدهد که اسباب و لوازم زندگی ام را برآن حمل کنم و چند گوسفند که از شیر آنها بگیرم. فرمودند: ای کاش همت این مرد نیز مانند عجوزه بنی اسرائیل بود و از ما می خواست که خیر دنیا و آخرت را برایش بخواهیم. عرض کردند: داستان پیرزن بنی اسرائیل چیست؟ آن حضرت فرمودند: هنگامی که حضرت موسی خواست با بنی اسرائیل از مصر به طرف شام برود راه را گم کردند.
حضرت موسی ترسید
در سرگردانی گرفتار شوند، اصحاب خود را جمع کرد و پرسید: آیا شما به مردم مصر وعده ای داده اید که با رفتن از این شهر خلف وعده شود؟ گفتند: بله، از پدران خود شنیده ایم وقتی حضرت یوسف در حال احتضار بود از مصریان تقاضا کرد هر وقت خواستند به شام بروند جنازهی او را همراه خود ببرند و کنار قبر پدرش یعقوب به خاک بسپارند. اجداد ما نیز قبول کردند. حضرت موسی فرمود: برگردید و به وعده ی خود وفا کنید؛ وگرنه هرگز از این سرگردانی نجات نخواهید یافت.
آنها به مصر بازگشتند. حضرت موسی از هر کس محل قبر یوسف را پرسید اظهار بی اطلاعی می کرد، به آن حضرت اطلاع دادند عجوزه ای است که ادعا دارد از قبر یوسف باخبر است. دستور داد او را احضار کنند. آن زن گفت: به حضرت موسی علیه السلام عرض کنید اگر به علم من محتاج است او باید پیش من بیاید؛ زیرا ارزش دانش چنین اقتضا می کند. پیغام پیرزن را به موسی رساندند. موسی او را تصدیق کرد و از همت عالی و نظر بلند او در شگفت شد و نزد آن زن آمد. عجوزه گفت: یا موسی! علم قیمت دارد، من سالها است این مطلب را در سینه ی خود پنهان کرده ام و در صورتی برای شما اظهار می کنم که سه حاجت مرا برآوری. حضرت فرمود: حاجت های خود را بگو.
گفت: اول آن که جوان شوم، دوم به ازدواج شما در آیم و سوم، در آخرت نیز افتخار همسری شما را داشته باشم. حضرت موسی از بلند همتی پیرزن که سعادت دنیا و آخرت را می خواست متعجب شد، آن گاه از خداوند درخواست کرد و هر سه حاجت او برآورده شد.
پیرزن محل قبر را به حضرت موسی نشان داد.(۱) موسی تابوت را بیرون آورد و در شش فرسخی بیت المقدس محلی که به خلیل قدس معروف است رو به روی قبر یعقوب و کنار قبر حضرت ابراهیم دفن کرد.(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۹۳۹ /صفحه ۶۷۶/
میثم، غلام زنی از بنی اسد بود که علی علیه السلام او را خرید و آزاد کرد. پرسید: اسمت چیست؟ گفت: سالم. فرمود: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به من خبر داده که پدر و مادرت نام تو را میثم گذاشته اند. آن گاه کنیه اش را ابوسالم نهاد.
میثم کم کم به مقامی بس ارجمند رسید و به اندازه ای که استعداد داشت علی علیه السلام او را با اسرار و حقایق و
علوم پنهانی آشنا کرد. ابوخالد تمار گفت: یک روز جمعه با میثم سوار یکی از کشتی های زیاد بودیم. بادی سهمناک وزید. میثم بیرون رفت، نگاهی به اطراف کرد و گفت: کشتی خود را محکم ببندید؛ زیرا باد بسیار شدید است، معاویه بن ابی سفیان مرده است.
یک هفته گذشت، جمعه ی دیگر پیکی از طرف شام آمد و خبر آورد که معاویه فوت شده است و مردم با پسرش یزید بیعت کردند. وقتی تاریخ فوتش را پرسیدم گفت: روز جمعه گذشته.
میثم پیوسته شب و روز خود را با علی علیه السلام می گذراند. او می گفت: شبی با امیرالمؤمنین علیه السلام از کوفه خارج و وارد مسجد جعفی شدیم، آن حضرت رو به قبله ایستاد و چهار رکعت نماز خواند، آن گاه دستهای خود را بلند کرد و این دعا را خواند: «الهی کیف أدعوک و قد عصیتک وکیف لا أدعوک و قد عرفتک و حبک فی قبلی مکین مددت إلیک یدأ بالذنوب مملوه و عینا بالرجاء ممدوده …»؛ پرودگارا! چگونه تو را بخوانم با این که نافرمانی کرده ام و چگونه نخوانم در حالی که تو را شناخته ام و محبت تو در قلبم استوار است. خدایا! دستهای پر از گناهم را به سویت دراز میکنم و چشم های امیدوارم را به سویت میگشایم. پس سر به سجده برد و صد مرتبه «العفو» گفت، آن گاه سر از سجده برداشت و رفت، من هم از پی آن حضرت رفتم، سپس در بیابان روی زمین خطی کشید و فرمود: میثم! از داخل این خط خارج نشوی.
این را گفت و از من جدا شد و به طرف دیگر بیابان رفت. شب تاریکی بود، با خود گفتم: اگر مولایم را در این بیابان با دشمنان فراوانی که دارد تنها بگذارم، چه عذری در پیشگاه خدا و پیامبر دارم، وای بر من!
از خط عبور کردم و به طرف ایشان رفتم، مقداری که گذشتم علی علیه السلام را دیدم که سر داخل چاهی کرده بود و سخن می گفت و از چاه نیز جواب خارج می شد، در این هنگام متوجه من شد و فرمود: کیستی؟ عرض کردم: منم میثم. با حالت اعتراض فرمود: مگر من به تو نگفتم از داخل خط بیرون نیایی؟
گفتم: مولای من! ترسیدم از دشمنان به شما گزندی برسد، طاقت نیاوردم که شما را تنها بگذارم. فرمود: سخنان مرا شنیدی؟ عرض کردم: نه. آن گاه این اشعار را خواند:
وفی الصدر لبانات ـ إذا ضاق لها صدری
نکت الأرض ب الکف ـ وأبدیت لها سرّی
فمهما تنبث الأرض ـ فذاک النبث من بذری
یعنی: در سینه ام اندوه فراوانی است، هر گاه افسرده و دل تنگ می شوم زمین را با دست خود می شکافم و رازهای دلم را با زمین می گویم و در دل او پنهان می کنم. این گیاه که از دل زمین می روید، بذر آن را من افشانده ام و بذرش، آه و سوز و گداز من است.
روزها علی علیه السلام از مسجد که خارج می شد پیش میثم می آمد و با او صحبت می کرد. روزی فرمود: میثم! تو را بشارت دهم؟ عرض کردم: چه بشارتی؟ فرمود: تو را به دار می آویزند. گفت: مولای من! آیا در آن روز بر فطرت اسلام و عقیده و مذهبم ثابت هستم؟ فرمود: آری.
قاضی نور الله
در مجالس المؤمنین می نویسد: علی علیه السلام به میثم فرمود: روزی که عبید الله بن زیاد تو را امر کند که از من بیزاری بجویی چه خواهی کرد؟ عرض کرد: به خدا سوگند این کار را نمی کنم. فرمود: اگر نکنی به دارت می آویزد. گفت: صبر خواهم کرد، این مقدار ناراحتی در راه خدا زیاد نیست. فرمود: اگر شکیبا و ثابت قدم باشی، در روز رستاخیز با من خواهی بود.
هنگامی که عبید الله، میثم را گرفت به او گفتند: این مرد یکی از محبوب ترین اشخاص نزد علی علیه السلام بود. ابن زیاد از روی تمسخر گفت: این مرد که عجمی است و درست سخن نمی گوید. پاسخ دادند: آری. از میثم پرسید: پروردگارت کجا است؟ جواب داد: در کمینگاه ستمگران است و تو نیز یکی از آنهایی. گفت: تو با این زبانت هر چه می خواهی میگویی، بگو ببینم علی علیه السلام در مورد معامله ی من با تو چه خبر داده است؟
گفت: ایشان به من فرمود که تو مرا به دار می آویزی و من دهمین نفری هستم که به دار آویخته می شوم و چوبه ی دار من از همه ی آنها کوتاه تر است. ابن زیاد گفت: من با آنچه علی خبر داده مخالفت خواهم کرد. میثم گفت: هرگز نمی توانی؛ زیرا آنچه علی علیه السلام فرموده، از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیده و پیامبر از جبرئیل و جبرئیل هم از طرف خدا خبر داده است. عبید الله، میثم را زندانی کرد، مختار بن ابی عبیده ی ثقفی نیز با او زندانی بود، به مختار گفت: تو نجات خواهی یافت و برای گرفتن انتقام خون حسین بن علی علیه السلام قیام خواهی کرد و ابن زیاد را که قاتل من است، خواهی کشت. روزی عبید الله امر کرد مختار را از زندان بیرون آوردند تا او را بکشد، در همین هنگام نامه ای از طرف یزید رسید که مختار را رها کند.
سپس امر کرد میثم را به دار بیاویزند. هنگامی که او را جلوی خانه ی عمرو بن حریث به دار آویختند، عمرو می گفت: به خدا سوگند میثم پیوسته به من گوشزد می کرد که من همسایه ی تو خواهم شد و من خیال میکردم در نظر دارد خانه ی ابن مسعود یا دیگری را خریداری کند. عمرو بن حریث به کنیزش دستور داد زیر چوبه ی دار میثم را تمیز کند و آب بپاشد. مردم گرد چوبه ی دار جمع شدند و میثم شروع کرد به نشر فضائل علی علیه السلام و اولادش.
به ابن زیاد خبر دادند این مرد شما را رسوا کرد، پس دستور داد او را لجام کردند تا سخن نگوید. روز سوم نیزه ای بر پیکر میثم زدند و خون از بینی و دهانش جاری شد و از دنیا رفت. هفت نفر از خرمافروشان شبانه آمدند و بدن میثم را با همان چوبه برداشتند و داخل جویی که متعلق به بنی مراد بود دفن کردند و چوبه ی دار را در خرابه ای انداختند. صبحگاه که بدن میثم را ندیدند به جست و جو پرداختند و هر چه تفحص کردند، اثری پیدا نشد.(۱)
مردانه
وار گر ببرندم به پای دار ـ مردانه جان دهم که جهان، پایدار نیست
علوّ فی الحیاه و فی الممات ـ الحق أنت إحدی المعجزات
کأن الناس حولک حین قاموا ـ وفود نداک أیام الصلات
کأنک قائم فیهم خطیبا ـ و کلهم قیام للصلات
مددت یدیک نحوهم أحتفالا ـ کمَدِّهما إلیهم بالهباتِ
و لمّا ضاق بطنُ الأرض عن أن ـ تضمَّ علاک من بعد الممات
و لم أرَ قبلَ جذعِک قطُّ جذعاً ـ تمکّنَ مِن عناق المکرماتِ
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/حکایت ۹۴۱ /صفحه ۶۷۷/
مسلم مجاشعی جوانی از اهل مدائن بود که در زمان فرمانداری حذیفه بن یمان در مدینه به او گرایید. او به وسیله ی حذیفه، از دوستان فدایی امیرالمؤمنین شد. امیرالمؤمنین در جنگ جمل برای اتمام حجت با مردم بصره و لشکر عایشه، قرآنی به دست گرفت و فرمود: کیست که این قرآن را بر این مردم عرضه کند و آنان را به حکم آن بخواند؟
مسلم، قرآن را از امام گرفت و به میدان رفت. امام در این هنگام فرمود: همانا این جوان از کسانی است که خداوند دل او را از هدایت و ایمان پر کرده است؛ اما او کشته می شود و من به خاطر ایمانش به او علاقه ی فراوان دارم و این لشکر پس از کشتن او رستگار نمی شوند.
مسلم سپاهیان دشمن را به حکم قرآن دعوت کرد؛ ولی آنها دست راستش را قطع کردند، او قرآن را به دست چپ گرفت، دست چپ او را نیز قطع کردند. او قرآن را با دستهای بریده بر سینه چسبانید و خون بر آن جاری بود که سپاه دشمن یک باره بر او حمله کردند و او را قطعه قطعه کردند و شکمش را دریدند!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد ۱/ حکایت ۹۷۹/صفحه ۷۰۵/
لابد، اسم جناب «سعید بن جبیر» را شنیده اید. ایشان در سن چهل و نه سالگی شهید گردید. در زمان خودش از بزرگترین علما وفقها بود. مخصوصا در تفسیر قرآن استاد بود، زیرا مقدار زیادی از عمرش را نزد « ابن عباس» به تحصیل این علم گذرانیده بود. آنچه را که «ابن عباس» از امیرالمومنین علیه السلام یاد گرفته بود، جناب سعید از او اخذ می کرد.
گاهی در شبهای زمستان، دو رکعت نماز می خواند که در رکعت اول ۱۵ جزو قرآن مجید و در رکعت دوم پانزده جزو دیگر را تلاوت می کرد. یعنی قرآن مجید را در دو رکعت نماز، ختم می کرد.
علمای اهل سنت نوشته اند که، در زمان خودش، هر مسلمانی در مشرق و مغرب عالم محتاج علم او بود. در زهد هم ضرب المثل بود، با این عظمت شأن، از جمله شاگردان حضرت امام زین العابدین علیه السلام بوده و هر چه داشت از مقامات علمی و معنوی، یا از حضرت داشت و یا از ابن عباس گرفته بود، یعنی در حقیقت از حضرت علی علیه السلام داشت.
وی، هرگاه که در مدینه بود، نمازش را به حضرت سجاد علیه السلام اقتدا می کرد و در مجالس، هر کجا که اسم آن حضرت می آمد، زبان به مدح و ثنای حضرت می گشود. براثر این امر، «مروانیان » می دیدند هر کار می کنند که نور اهل بیت را خاموش کنند،
نور دیگری ظاهر می شود. «میثم» را کشتند، «عمار» را کشتند، «رشید هجری» را کشتند، سایرین را کشتند، بلکه نور ولایت را خاموش کنند. یک مرتبه دیدند مثل سعید بن جبیر، عالم بلند مرتبه، مداح اهل بیت عصمت و طهارت شده، به «حجاج » ملعون که حرص عجیبی در کشتن دوستان اهل بیت داشت، خبر دادند که ، جناب سعید به حج مشرف شده است.
حجاج ملعون، بیست نفر را مأمور گرفتن ایشان کرد و رئیسی هم برای آنها معین نمود و جایزه بزرگی تعیین کرد و قسم خورد که اگر سعید را نیاورند، زنهایشان را طلاق دهد.
مأموران، در راه مکه – که جناب سعید به آنجا پناهنده شده بود عقبش می گشتند، تا در راه به دیر راهبی رسیدند، در تاریخ اهل سنت نوشته شده است که: وقتی به دیر رسیدند، به راهب گفتند: سعید بن جبیر را در این اطراف ندیدی؟
راهب گفت: او را نمی شناسم.
وضعش را برای راهب بیان کردند، گفت: بلی، چنین شخصی از این راه رفت، او را تعقیب کنید تا او را بیابید.
آن راه را پیمودند تا به صحرایی رسیدند، سعید را دیدند که روی خاک ها افتاده و دارد با خداوند قاضی الحاجات، مناجات می کند. بطوری تحت تأثیر واقع شدند که نزدیک نرفتند تا نمازش
تمام شد. آنوقت جلو رفتند و سلام کردند و گفتند: خواسته حجاج را اجابت کن.
فرمود: آیا اجباری است؟
گفتند: بله، اجباری و حتمی است.
فرمود:إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ. (۱)
سپس با آنها برگشت تا به دیر راهب رسیدند، آنوقت
نزدیک شب بود، راهب گفت: این صحرا خطرناکست، دو شیر نر و ماده، هنگام غروب در این صحرا پیدا می شوند، اگر بشری را بیابند، فورا او را از بین می برند، پس داخل دیر بیائید.
از آنها قبول کردند، اما حضرت سعید نیامد، هر کاری کردند او نیامد. گفتند: آیا می خواهی فرار کنی؟
فرمود: نه، نمی خواهم فرار کنم. اما چون اینجا خانه مشرک است، من به خانه مشرک قدم نمی گذارم.
گفتند: اگر طعمه شیر شدی، ما جواب حجاج را چه بدهیم؟
اینجاست که معنی ایمان و غنای باطنی، معلوم می شود، فرمود: خداوند با من است و از من نگهداری می کند.
قضیه را به راهب گفتند؛ گفت: پس تیرها را در کمان بگذارید، اگر شیرها آمدند، فورا آنها را بزنید.
حالا، جناب سعید بیرون است و مرگ هم ظاهرا نزدیک است. اول مغرب بود، خواست نماز بخواند یک مرتبه شیر ماده آمد و بطرف جناب سعید رو کرد.
سعید، بدون اینکه کوچکترین تزلزلی در او پیدا شود، به نماز ایستاد، که موجب حیرت راهب شد. شیر صبر کرد تا نماز سعید تمام شد، آن وقت سرش را روی پاها و خاک مقابل سعید مالید. بعد به اشاره جناب سعید کنار رفت تا ایشان نماز نافله بخواند، در این موقع شیر نر آمد و به همان نحو عمل کرد. بهر صورت تا اذان صبح این دو شیر پاسبان سعید بودند و صبح صورتشان را به خاک مالیدند و رفتند.
صبح، راهب آمد و با کمال معذرت از جناب سعید خواهش کرد که او را به دین اسلام مشرف گرداند و همانجا مسلمان شد و مقداری از احکام اسلام را هم یاد گرفت. عجیب آنکه، آن بیست نفر هم خود را روی پاهای سعید انداخته و می گفتند: ما نمی دانیم چه کنیم، مجبوریم شما را ببریم. اما برما منت گذارید و با ما پیش حجاج بیائید.
بالجمله، سعید را آوردند، شب به شهر رسیدند، سعید فرمود: امشب را نیز به من مهلت دهید، چون شب آخر عمر من است، و من به یاد تنگی و وحشت قبر افتاده ام، می خواهم تدارکی برای فردا شبم کنم.
یکی از آنها گفت: اگر از دست ما فرار کرد، دو باره چگونه او را پیدا کنیم؟
اما یکی دیگر گفت: ما سعید را شناخته ایم. در این مدت حتی یک لقمه از نان ما نخورد، کار حرام از او ندیدیم، غیر از عبادت کاری نمی کرد.
سپس از وی پرسیدند: آیا قول می دهی که فرار نکنی؟
فرمود: قسم هم می خورم.
بالاخره یکی از آنها ضامن شد. سعید لب آب آمد، غسل کرد و تا صبح به نماز و مناجات مشغول بود، اول طلوع فجر، جناب سعید آمد، او را نزد حجاج بردند. حجاج برای یافتن بهانه قتل، از او پرسید: عقیده ات راجع به عمر و ابوبکر چیست؟
سعید برای اینکه، بهانه دست دشمن ندهد، تقیه نموده فرمود: من چه می دانم که ابوبکر و عمر در بهشتند یا نه. من که به بهشت نرفته ام.
حجاج پرسید: علی علیه السلام بهتر است یا عمر و ابوبکر؟
سعید، باز هم از سر تقیه گفت: هر که نزد خداوند مقرب تر است، بهتر می باشد.
حجاج دید، نمی تواند بهانه ای از او بگیرد، گفت: بگو ببینم، چطور ترا بکشم؟
فرمود: هرطور که دلت می خواهد،
زیرا خداوند همان گونه تلافی خواهد کرد.
حجاج دستور داد او را لب شط برده و بکشند، سعید خندید پرسید: خنده تو برای چیست؟
فرمود: تعجب من از صبر و حلم خدا و جرأت و جسارت تو است.
سپس دعا کرد و گفت: خدایا، بعد از من نگذار حجاج کس دیگری را بکشد.
و همین طور هم شد، یعنی حجاج به بلاهایی دچار شد که پانزده روز پس از شهادت سعید، در گذشت و به درک واصل شد.
سعید در وقت شهادت خواند: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ (۱). قُلْ إِنَّ صَلَاتِی وَنُسُکِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ لَا شَرِیکَ لَهُ وَبِذَلِکَ أُمِرْتُ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِینَ (۲)
حجاج امر کرد: رویش را از قبله برگردانید.
سعید فورا خواند: فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ (۳) .»
حجاج گفت: سرش را بر خاک بگذارید.
سعید فورا خواند: مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَهً أُخْرَی(۴).»
حجاج بی حیا گفت: چرا
مهلتش می دهید، زود خلاصش کنید.
سرانجام، سر این مظلوم را جدا کردند. آری، با سعادت زندگی کرد و سعادتمندانه مرد. چه اسم با مسمایی داشت، در دنیا سعید بود، در هنگام مرگ هم سعید، و در آن عالم هم که معلوم است. این است نمونه افرادی که غنای حقیقی و سرمایه واقعی نصیبشان شده است(۱) .
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب(ره) /صفحه ۱۳۹تا۱۴۰/
مرحوم « حاج اکبر نواب » نقل می کرد:
یک روز عید قربان به دیدن استاندار رفتم، به مناسبتی او از سفیر انگلیس نقل کرد: «هنگامی که در «لندن» ساکن بودم، سگی همیشه همراه داشتم، یک روز خواستم از منزل خارج شوم که این سگ هم همراه من آمد، اما چون راه دور بود. او را رد کردم تا به خانه بروم ولی او باز به دنبال من می آمد، تا اینکه در خارج از شهر به درختی رسیدم. در آنجا مدتی استراحت کردم و سپس خواستم به رفتن ادامه دهم، اما سگ جلوگیری کرد و نگذاشت. هر چه از سر راهم دورش کردم، سودی نبخشید. تا اینکه مجبور شده با شلیک چند گلوله به طرفش به رفتن ادامه دهم.
پس از طی مسافت زیادی متوجه شده کیف خود را در جایی که مشغول استراحت بودم، جا گذاشته ام، خیلی ناراحت شدم، زیرا علاوه بر پول، مقدار زیادی از اسناد مهم دولتی در کیف قرار داشت.
و دانستم که سگ بیچاره فهمیده است من کیف را جا گذاشته ام و به همین دلیل جلوی مرا گرفته است. با این حال به سرعت به همان محل بازگشتم، چون به زیر
درخت رسیدم، کیف را نیافتم. بیشتر ناراحت شدم، به فکر افتادم که سراغ سگ بروم و ببینم در چه حال است.
را به محلی که به او تیر زده بودم، رفتم، اما سگ هم در آنجا نبود، فقط اثر خونی که از بدن او رفته بود، را روی زمین دیدم، آن را گرفتم و پس از طی مسافتی به سگ رسیدم که به داخل یک گودال کنار جاده رفته و کیف را هم به دندان گرفته و مرده بود، و به این وسیله کیف را از دستبرد دزدان دور داشته بود.)
« اینجاست که باید اهل ایمان بکوشند در وفاداری، کمتر از سگی نباشند.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/صفحه ۱۱۸ تا۱۱۹/
مرحوم «آیت الله بلادی» از یکی از دوستانش که در کشور «فرانسه» تحصیل می نمود، نقل می کرد:
در «پاریس» خانه ای کرایه کردم و سگی را برای پاسبانی به خانه بردم. شبها که از خانه خارج می شدم، سگ بیرون در می ماند تا من باز گردم و آنوقت داخل خانه می آمد.
یک شب مراجعتم به منزل طول کشید و اتفاقا شب بسیار سردی بود. در هنگام بازگشت به علت سرما، همه جای بدنم را پوشانده بودم و فقط چشمان خود را برای دیدن باز گذاشته بودم.
هنگامی که به در منزل رسیدم، سگ مرا نشناخت و به من حمله کرد، ولی زود چهره خود را باز کردم و او را صدا زدم تا سگ مرا رها کرد.
چون داخل منزل رفتم، سگ پشت در ایستاد و هر چه اصرار کردم، داخل منزل نیامد.
صبح روز بعد، وقتی از خانه خارج شدم،
دیدم که سگ مرده است. دانستم که از شدت حیاء جان داده است.
اینجاست که باید هر یک از ما، به سگ نفس خود خطاب کنیم : «راستی چقدر بی حیایی که از پروردگارت حیاء نمیکنی!»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/صفحه ۱۲۰ تا۱۲۱/
مرحوم «میرزا مهدی خلوصی » نقل کرده است که در زمان « میرزا محمد حسین یزدی» در باغ یکی از سران دولت، مجلس جشن مفصلی بر پا شده بود. در آن مجلس بعضی از تجار، ملبس به لباس روحانیت شده، در مجلسی که انواع فسق و فجور انجام می شد شرکت کردند.
خبر تشکیل مجلس را خدمت میرزای یزدی نقل کردند. او بسیار ناراحت شد.
روز جمعه در «مسجد وکیل» پس از نماز عصر به منبر رفته، پس از گریه بسیار خطاب به بازاریان گفت: «ای کسانی که همیشه حامی روحانیت بودید، چرا به مجلسی که علنا فسق و فجور انجام می شد و آشکارا محرمات الهی را مرتکب می شدند، رفتید و بجای اینکه آنان را نهی کنید، در کارشان شرکت کردید؟ شما جگر مرا سوراخ کردید، دل مرا آتش زدید. بدانید اگر من از این غصه بمیرم، مرگ من به عهده شما خواهد بود.)
سپس از منبر پائین آمده، به سوی منزل رهسپار گردید.
شب همان روز، میرزا در نماز جماعت حاضر نشد، به همین علت برای جویا شدن از احوال او به منزلش رفتیم. وقتی به منزل رسیدیم، گفتند که میرزا در بستر افتاده و تب شدیدی عارضش شده است.
روز به روز تب میرزا شدید تر می شد، بطوری که اطباء از معالجه اش اظهار عجز نمودند
و گفتند: « باید میرزا محل سکونتش را عوض کند و به یک جای خوش آب و هوا منتقل شود، شاید حالش بهتر گردد.
مرحوم میرزا را طبق راهنمایی پزشکان به باغ خوش آب و هوایی بردند.
در همان ایام، یک نفر هندی، به شیراز آمده بود و مشهور بود که او هر چه از آینده خبر دهد واقع می شود. به همین خاطر پدرم او را به مغازه اش آورد تا از حالات مرحوم میرزا با خبر شود.
پدرم برای اینکه امر مرحوم میرزا مخفی بماند به مرد هندی گفت: «من اموالی در کاروان تجاری دارم که به کشور دیگری می رود، اگر می توانی به وسیله علومی که می دانی به من خبر بده که آیا به سلامت به مقصد می رسد یا نه؟»
پدرم ظاهر این خواسته را بیان کرد و در باطن خویش، نیت کرد که آیا مرحوم میرزا حالش بهبود می یابد یا نه.
مرد هندی، شروع کرد به حساب نمودن، اما گاهگاهی در حالت حیرت و تعجب ساکت می ماند، تا اینکه به پدرم گفت: «شما مرا متحیر ساخته اید! جوابی که می خواهید بدست نمی آید، زیرا شما در دل، مطلبی را نیت کرده ای که با آنچه گفته ای تفاوت دارد !»
پدرم گفت : « مگر من چه نیتی کرده ام؟»
مرد هندی پاسخ داد: «نیت شما این است که الآن یکی از زاهد ترین و نیکوکارترین افراد روی زمین بیمار است، و می خواهی بدانی که عاقبت امر او چیست؟ اما بدان که این فرد تا شش ماه دیگر از دنیا خواهد رفت.»
پدرم برای اینکه مطلب. فاش نشود، زود به مرد
هندی مبلغی داد و اورا از مغازه خارج کرد. پس از شش ماه هم مرحوم میرزا بجوار رحمت حق رفت.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۱۹۹تا۲۰۱/
«عبدالله بن حذاقه» در نبرد مسلمانان با رومیان اسیر شد. رئیس مسیحیان به عبدالله پیشنهاد کرد که مسیحی شود. اما عبدالله خواسته او را نپذیرفت.
چون رهبر مسیحیان پافشاری عبدالله را دید، دستور داد یکی از مسلمانان را نزد وی برده و به او پیشنهاد مسلمان شدن نمایند و اگر قبول نکرد، او را در دیگی پر از روغن داغ بیندازند تا عبدالله عبرت بگیرد.
لحظه ای بعد تمام گوشت و استخوان بدن آن اسیر مسلمان روی دیگ آمد و بوی گوشت پخته در فضا پر شد.
و برای بار دوم، به عبدالله پیشنهاد کردند که مسیحی شود، باز او نپذیرفت. وقتی رئیس مسیحیان چنین دید، دستور داد عبدالله را در دیگ روغن بیاندازند.
وقتی عبدالله را به طرف دیگ روغن بردند، شروع به گریه کرد و اشک از صورتش جاری شد. رئیس مسیحیان پنداشت که عبدالله از سماجت خود دست برداشته و توبه کرده است و قصد دارد مسیحی شود.
لذا دستور داد او را باز گردانند. سپس از عبدالله پرسید: «چرا گریه میکنی، آیا می خواهی تو را عفو نمایم؟ »
عبدالله پاسخ داد: «گریه من برای شکنجه شدن و کشته شدن نیست، بلکه برای این است که چرا من یک جان در بدن دارم تا در راه خدا کشته شوم و بیشتر از این توفیق ندارم. من آرزو دارم که به شماره موهای بدنم جان داشتم و کشته می شدم و باز زنده می
گردیدم و دوباره در راه خدا جان می سپردم.»
رئیس مسیحیان که از این سخنان سخت شگفت زده شده بود، تصمیم گرفت عبدالله را آزاد نماید. به این خاطر به او پیشنهاد کرد که مسیحی شود و در عوض افتخار همسری با دختر وی را بدست آورده و در نصف دارایی او شریک شود.
اما پایمردی عبدالله مانع از آن شد که پیشنهاد او را بپذیرد. تا اینکه وی به عبدالله گفت: «من از تمام شرایط و پیشنهادات خود گذشتم اما برای اینکه شما را آزاد کنم فقط یک شرط را با تو در میان میگذارم و اگر بپذیری، تو و هشتاد نفر از دوستانت را رها خواهم ساخت و آن شرط اینست که سر مرا ببوسی !»
عبدالله وقتی دید رئیس مسیحیان به این مسئله راضی شده است، آن کار را انجام داد و با هشتاد نفر از مسلمانان به (( مدینه )) بازگشت.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۳۵۶تا۳۵۷/
هنگامی که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم معاهده صلح حدیبیه را با «سهیل بن عمرو» نماینده قریش می نوشتند، قبل از اینکه امضاء شود، «جندل» پسر سهیل بن عمرو در حالی که پایش در زنجیر بود، خود را به مسلمانان رساند و تسلیم آنان شد.
سهیل به پیامبر عرض کرد: «یکی از مواد صلح نامه این است که اگر کسی از ما به مسلمانان پناهنده شود، او را به ما برگردانید، حال باید پسر مرا پس دهید.»
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم به علت عهدی که بسته بودند، به ناچار سخن سهیل را پذیرفتند ولی از قریش
خواستند که او را اذیت نکنند و آزاد بگذراند.
آنگاه حضرت از جندل خواستند که به میان قریش برگردد.
جندل گفت: «اما ای مسلمانان، من دیگر مشرک نیستم و یک مسلمان چگونه به میان مشرکین برود.»
حضرت رسول خدا به او فرمودند: ای جندل، به میان قریش باز گرد و صبر کن، و از خداوند بخواه که گشایشی در کار تو ایجاد نماید. ما چون پیمان بسته ایم، ناچاریم که تو را بازگردانیم.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۵۰۸تا۵۰۹/
عرب بادیه نشینی شترش گم شده بود. سوگند خورد که وقتی آن را پیدا کرد، فقط به یک درهم بفروشد. سرانجام پس از جست و جو، شترش پیدا شد. از سوگند خود پشیمان گشت و با خود گفت: چنین شتری را به یک درهم بفروشم؟! آیا حیف نیست؟
از طرفی می خواست سوگندش را نشکند، تصمیم گرفت تا گربه ای را به گردن شتر خود آویزان کند و آن را با گربه بفروشد. بعد از این کار فریاد می زد: چه کسی شتری را می خرد به یک درهم و گربه ای را به صد درهم؟ ولی این دو را باهم می فروشم.
شخصی به او رسید و گفت: چه ارزان بودی ای شتر، اگر این گردن بند را بر گردن نداشتی؟!(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۱/
یکی از شعرهای زیبای شیخ بهایی داستان عابد و سگ است:
عابدی در کوه لبنان بُد مقیم ـ در بُن غاری چو اصحاب رَقیم
روی دل از غیر حق برتافته ـ گنج عزت را ز عُزلت یافته
روزها می بود مشغول صیام(۳) ـ یک تهِ نان می رسیدش وقت شام
نصف آن، شامش بُدی نصفی سحور ـ وز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همین منوال حالش میگذشت ـ نامدی از کوه هرگز سوی دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیف(۴) ـ شد ز جوع آن پارسا زار و نحیف
کرده مغرب را ادا وانگه عشا ـ دل پر از وسواس و در فکر عشا
بس که بود از بهر قوتش اضطراب ـ نه عبادت کرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زان مقام دل پذیر ـ بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه به قرب آن جَبَل(۱) ـ اهل آن قریه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد ـ گبر او را یک دو نان جو بداد
عابد آن نان بِستُد و شکرش بگفت ـ وز وصول طُعمه اش خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر ـ تا کند افطار بر خُبز شعیر(۲)
در سرای گبر بد گرگین(۳) سگی ـ مانده از جوع(۴) استخوانی و رگی
پیش او گر خط پرگاری کشی ـ شکل نان بیند بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر ـ خُبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب(۵) در دنبال عابد پو گرفت ـ از پی او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند ـ پس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پی آمدش ـ تا مگر بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر دادش روان ـ تاکه باشد از عذابش در امان
کلب، آن نان دگر را نیز خورد ـ پس روان گردید از دنبال مرد
هم چو سایه از پی او می دوید ـ عَفّ عَفّ می کرد و رختش می درید
گفت عابد چون بدید این ماجرا ـ من سگی چون تو ندیدم بی حیا
صاحبت غیر دو نان چیزی نداد ـ و آن دو را خود بِستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست؟ ـ وین همه رختم دریدن بهر چیست؟
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال ـ بی حیا من نیستم چشمت بمال
هست از وقتی که بودم من صغیر ـ مسکنم ویرانه این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنم ـ خانه اش را پاسبانی می کنم
گه به من از لطف نانی میدهد ـ گاه مشت استخوانی می دهد
گاه از یادش رود اطعام من ـ از مجاعت(۶)
تلخ گردد کام من
روزگاری بگذرد کاین ناتوان ـ نه زِ نان یابد نشان نه زاستخوان
گاه هم باشد که این گبر کهن ـ نان نیابد بهر خود نه بهر من
چون که بر درگاه او پرورده ام ـ رو به درگاه دگر ناورده ام
هست کارم بر در این پیر گبر ـ گاه شکر نعمت او گاه صبر
تو که نامد یک شب نانت به دست ـ در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو بر تافتی ـ بر در گبری روان بشتافتی
بهرنانی دوست را بگذاشتی ـ کرده ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف ای مرد گُزین ـ بی حیاتر کیست من یا تو ببین؟
مرد عابد زین سخن مدهوش شد ـ دست خود بر سر زد و بی هوش شد
ای سگ نفس بهایی یاد گیر ـ این قناعت از سگ آن گبر پیر
بر تو گر از صبر نگشاید دری ـ از سگ گرگین گبران کمتری(۱).
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۳تا۸۵/
عبدالله بن انیس، اصحاب خاص رسول اکرم صلی الله علیه و آله و از سربازان رشید اسلام به شمار میرفت. وقتی به پیامبر صلی الله علیه و آله خبر رسید که «خالد بن سفیان هَذلی» در «نخله» یا «عرنه» برای جنگ با مسلمانان، در صدد جمع آوری لشکر و اسلحه است. پیامبر صلی الله علیه و آله عبدالله بن انیس را به حضور طلبید و به او فرمود: تو را مأمور می کنم که بروی و خالد را به قتل برسانی.
عبدالله عرض کرد: ویژگی های خالد را برای من بیان کن تا او را بشناسم و سپس او را به قتل رسانم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اولاً، دیدن او شیطان را در
ذهن انسان مجسم می کند و ثانیاً، با دیدن او لرزه بر اندام می افتد.
عبدالله، شمشیر خود را برداشت و حرکت کرد. به صورت ناشناس نزد خالد رفت. دید او در صدد یافتن منزل برای چند زن است.
عبدالله می اندیشید که چگونه او را غافلگیر کند.
هنگام نماز عصر، فرصتی به دست آمد، عبدالله با خود گفت: اگر من نماز عصر را به طور معمول بخوانم، فرصت از دست می رود، به طرف خالد حرکت کرد وقتی به خالد رسید، خالد رسید: تو کیستی؟!
عبدالله گفت: مرد عربی هستم، شنیده ام شما در صدد جمع آوری لشگر برای جنگ با مسلمین هستی، آمده ام که تو را کمک کنم.
خالد گفت: آری چنین تصمیم دارم.
وقتی خالد از عبدالله مطمئن شد، عبدالله ناگهان او را غافل گیر کرده و با شمشیر به او حمله کرد. او را کشت و فوراً به سوی مدینه حرکت نمود. وقتی به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله رسید، گیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:أَفَلَجَ الوّجهُ: چهره ات نشان پیروزی می دهد.
عبدالله جریان را گفت، پیامبر صلی الله علیه و آله خوش حال شد، او را به منزل برد و عصایی به وی هدیه داد. هنگامی که عبدالله از خانه پیامبر صلی الله علیه و آله بیرون آمد، مردم از او پرسیدند: این عصا چیست؟ گفت: این عصا را پیامبر صلی الله علیه و آله به من اهدا کرده و فرموده: این عصا را با خود داشته باش، گفتند خوب است به محضر رسول اکرم صلی الله علیه و آله برگردی و بپرسی که این عصا را برای چه به من داده ای؟
عبدالله به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله بازگشت و همین سؤال را کرد، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این عصا در روز قیامت نشانه ای بین من و تو است، من در آن روز، با این نشانه، تو را می شناسم.
عبدالله همواره عصا را همراه داشت تا وقت مرگ که وصیت نمود آن عصا را در کفنش بگذارند.
عبدالله برای جاودانه ماندن این خاطره، اشعاری در این مورد سرود و خواند؛ از جمله دو شعر زیر:
وقُلتُ له خذها بِضَربَهِ ماجِدٍ ـ حنیفٍ علی دینِ النَّبی محمدٍ
و کُنتُ اذا هَمَّ النّبی بکافرٍ ـ سَبَقت الیه باللسان و بالید
به خالد گفتم: بگیر ضربت مرد شریف یکتاپرستی را که بر دین پیامبر خدا محمد صلی الله علیه و آله، استوار است و هرگاه پیامبر صلی الله علیه و آله را در مورد کافری تصمیم گرفت، من با زبان و عمل در اطاعت از فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله پیشی گرفتم.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۱تا۱۶۳/
انس بن مالک گوید: در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله نشسته بودم، ناگهان علی علیه السلام وارد شد، پیامبر صلی الله علیه و آله به آن حضرت فرمود: چه موجب شده یادی از ما کردی؟
علی علیه السلام عرض کرد: آمده ام بر شما سلام کنم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل همین جاست، به من خبر داد: خداوند بزرگ فاطمه علیها السلام را به عقد ازدواج تو در آورد و در مورد این ازدواج از هزار هزار (یک میلیون) فرشته گواهی گرفت، و خداوند متعال به «درخت طوبی» (بزرگترین درخت بهشت) فرمان
داد تا بر روی آن فرشتگان دُرّ و یاقوت نثار کند، و آن درخت از این فرمان، اطاعت کرد.
حوریان بهشتی از آن دُرّ و یاقوت ها، برگرفتند و آنها تا روز قیامت، این (جواهرات ذی قیمت و گران مایه) را به هم هدیه می دهند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۸۸/
سال پنجم قمری، جنگ خندق رخ داد. به پیامبر صلی الله علیه و آله خبر رسید که بالغ بر ده هزار نفر از طوایف مختلف کفار با ساز و برگ نظامی، برای سرکوبی مسلمین به سوی مدینه می آیند. پیامبر صلی الله علیه و آله بی درنگ با اصحاب خود مشورت کرد. در این میان سلمان فارسی پیشنهاد حفر خندق را داد، یعنی در اطراف مدینه یا در خط مقدم جبهه خندقی کنده شود که دشمن نتواند از آن عبور کند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله این پیشنهاد را پذیرفت و مسلمانان را گروه گروه کرد، و کندن هر قسمت را به طور عادلانه بین گروهها تقسیم نمود. شخص پیامبر صلی الله علیه و آله نیز در میان یک گروه، به کندن خندق مشغول گردید.
مسلمانان بر اثر محاصره مدینه از طرف دشمن، از نظر غذا سخت در مضیقه بودند.
امام رضا علیه السلام از پدران خود نقل می کند که حضرت علی علیه السلام فرمود: ما در کندن سنگر همراه رسول خدا بودیم، ناگهان فاطمه زهر صلی الله علیه و آله آمد و تکه ای نان آورد و به پیامبر صلی الله علیه و آله داد، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این چیست؟
عرض کرد: قرص نانی برای حسن و حسین،
پختم و مقداری از آن را برای شما آوردم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آما إنَّهُ أَوَّلُ طَعامٍ دَخَلَ فَمُ أَبیکَ مُنذُ ثَلاثٍ؛ بدان که این مقدار نان، نخستین غذایی است که پس از سه روز (گرسنگی) در دهان پدرت قرار می گیرد.»(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۸۹تا۱۹۰/
پس از جنگ اُحد، حضرت علی علیه السلام در حالی که هشتاد زخم به بدنش وارد شده بود به مدینه برگشت و بستری شد.
پیامبر صلی الله علیه و آله به عیادت علی علیه السلام رفت. وقتی آن حضرت علی علیه السلام را در آن حال دید، قطرات اشک از دیدگانش جاری شد. پس از احوال پرسی، دو زن جراح که از طرف پیامبر صلی الله علیه و آله مأمور مداوای علی علیه السلام شده بودند به رسول اکرم صلی الله علیه و آله عرض کردند: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله ما در مورد علی علیه السلام احساس خطر می کنیم، چرا که پارچه های زخم بندی را داخل هر زخمی که می گذاریم، از شکاف زخم دیگر بیرون می آید.
روایت شده: آن حضرت زخم هایش را کتمان می کرد و به کسی نمیگفت و می فرمود: شکر و سپاس خدای را که در جنگ نگریختم و پشت به دشمن نکردم.
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۰۸/
یکی از شهیدان کربلا «محمدبن بشر حضرمی» است. در آغاز شب عاشورا که هر یک از اصحاب با کلماتی، وفاداری خود را به امام حسین علیه السلام ابراز می داشتند، به او خبر رسید که پسرت در مرز ری، به اسارت دشمن در آمده است.
محمد گفت: پاداش مصیب پسرم و خودم را از درگاه خدا می طلبم.
امام حسین علیه السلام سخن او را شنید و به او فرمود: خدا تو را رحمت کند، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو و برای آزادی پسرت، کوشش کن،
محمد بن بشر گفت: اَکَلَثنِی السُّباعُ حَیّاً اِن فارَقتُکَ، درندگان مرا زنده بخورند
اگر از تو جدا کردم.
امام حسین علیه السلام چند لباس که از برد یمانی بود و هزار دینار قیمت داشت، به او داد و فرمود: این لباس ها را به پسر دیگرت بده، تا با دادن این لباس ها به دشمن برادرش را از اسارت دشمن، آزاد سازد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۰۷/
ام البنین دارای چهار پسر بود: عباس، عبدالله، عثمان و جعفر.
این چهار نفر در روز عاشورا به شهادت رسیدند.
نخست عبدالله در (۲۵ سالگی) به شهادت رسید. سپس جعفر (در ۱۹ سالگی) و بعد عثمان (در ۲۱ سالگی) به شهادت رسیدند. حضرت عباس علیه السلام نیز در ۳۵ سالگی به شهادت رسیدند.
هنگامی که ابن زیاد، شمر را به کربلا می فرستاد، عبدالله بن ابی محل بن حزام (پسر دایی حضرت عباس) نزد ابن زیاد بود، از او خواست تا امان نامه ای برای فرزندان عمه اش (أم البنین) بنویسد. ابن زیاد این پیشنهاد را پذیرفت و امان نامه ای نوشت و به غلام خود داد تا به پسران أم البنین برساند.
غلام به کربلا آمد و امان نامه را به آنها رسانید، ولی آنها گفتند: ما نیازی به امان شما نداریم، امان خدا بهتر از امان فرزند سُمیّه است.
بار دیگر در روز نهم محرم (تاسوعا) شمر که خویشاوندی ای با أم البنین داشت، به سوی خیام امام حسین علیه السلام آمد و فریاد زد: پسران خواهر ما کجا هستند؟!
آنها پاسخ شمر را ندادند، امام حسین علیه السلام فرمود: گرچه شمر، فاسق است، ولی جوابش را بدهید.
حضرت عباس علیه السلام به شمر گفت: چه کار داری؟
شمر گفت:
اَنتُم
یا بَنی اُختی آمِنُونَ فَلا تَقتُلوا اَنفُسَکُم مَعَ آخِیکُمُ الحُسَینِ؛
ای پسران خواهرم، شما در امان هستید، خود را در کنار برادر تان حسین علیه السلام به کشتن ندهید.
در جواب او گفتند:
لَعَنَکَ الله وَ لَعَنَ آمانَکَ آتُؤمِنُنا وَابنُ رَسُولِ الله لا آمانَ لَهُ؛
خداوند تو و امان تو را لعنت کند، آیا به ما امان می دهی ولی به پسر رسول خدا علیه السلام، امان نمی دهید.
امام حسین علیه السلام شب عاشورا یاران خود را دور هم جمع کرد و به آنها فرمود: من به شما اجازه دادم و بیعت شما را برداشتم. شما می توانید دست اهل خانه خود را بگیرید و در تاریکی شب، از این دیار بروید، زیرا دشمن تنها قصد کشتن من را دارد.
در پاسخ گفتند:
وَلَم تَفعَل ذلِکَ؟ لِنَبقی بَعدَکَ؟ لأ آزانا اللهُ ذلِکَ اَبَداً؛
چرا ما از این جا برویم؟ آیا برای این که بعد از تو زنده بمانیم؟ خداوند هرگز ما را چنین نمی یابد که دست از تو بر داریم، خدا آن روز را نیاورد که ما از تو جدا گردیم (۱) .
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۱۹تا۳۲۰/
در آن هنگام که بازماندگان شهدای کربلا را همراه با سرهای بریده شهیدان به کوفه آوردند و به مجلس عبیدالله بن زیاد وارد نمودند، مختار هم چنان در زندان به سر می برد.
ابن زیاد برای این که دل مختار را بسوزاند، دستور داد او را از زندان به مجلس خود بیاورند. مختار را کشان کشان با وضع اسف باری به مجلس ابن زیاد آوردند.
هنگامی که وارد مجلس شد، دریافت که امام حسین علیه السلام کشته شده و
اهل بیت او اسیر شده اند و سر بریده امام در میان طشت است. بسیار ناراحت شد و از شدت غم، بی هوش گردید، وقتی به هوش آمد، با کمال شجاعت بر سر ابن زیاد فریاد کشید: ای حرام زاده! به زودی دمار از روزگار شما در می آورم و ۳۸۰ هزار نفر از بنی امیه را خواهم کشت.
ابن زیاد خشمگین شد و به قتل او فرمان داد.
حاضران می دانستند که کشتن مختار صلاح نیست و تشنج تازه ای ایجاد می کند، لذا به ابن زیاد گفتند: کشتن مختار موجب بروز فتنه عظیم میگردد و صلاح نیست. ابن زیاد از کشتن مختار منصرف شد و دستور داد او را به زندان باز گرداندند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۴/
طبق روایات متعدد، دفن امام معصوم علیه السلام توسط امام دیگر انجام می گیرد.(۲)
بر این اساس، امام رضا علیه السلام هنگام شهادت پدرش، امام موسی بن جعفر علیه السلام از مدینه به بغداد رفت و او را پس از غسل و کفن، دفن کرد.
در آن زمان عده ای بودند که این موضوع را باور نداشتند. حضرت رضا علیه السلام به یکی از این افراد به نام «علی ابن ابی حمزه» فرمود:
آیا حسین بن علی علیه السلام امام بود یا نه؟!
گفت: امام بود.
– چه کسی متصدی دفن آن حضرت گردید؟
– علی بن الحسین، امام سجاد علیه السلام .
– امام سجاد علیه السلام در این هنگام کجا بود؟
– آن حضرت در این هنگام، در زندان کوفه بود و بی آن که زندانبان ها متوجه شوند، از زندان
بیرون آمد و به کربلا رفت.
– کسی که این امکان را به امام سجاد علیه السلام داد که از زندان کوفه به کربلا برود و جسد مطهر پدرش را دفن کند، به من نیز امکان رفتن به بغداد را خواهد داد، با این که من در
زندان و اسارت نیستم.
هنگامی که امام سجاد علیه السلام (روز سیزدهم محرم سال ۶۱ قمری) به کربلا آمد، دید جمعی از بنی اسد حیران و سرگردان در کنار پیکرهای پاره پاره شهدا ایستاده اند و بدنها را نمی شناسند.
امام سجاد علیه السلام بدنها را به آنها شناساند و دستور داد هرکدام را به نحوی به خاک سپردند. زنهای بنی اسد در حالی که دست به صورت می زدند، بلند می گریستند و مردان بنی اسد در دفن شهدا کمک می کردند.
در آخر کار، امام سجاد علیه السلام کنار جسد مطهر امام حسین علیه السلام آمد و آن را به آغوش گرفت و گریه جانسوزی کرد. سپس به تنهایی بدن را برداشت و در میان قبر گذاشت.
وقتی بدن پدر را در لحد قبر قرار داد، خم شد و صورتش را روی رگهای بریده گلوی امام حسین علیه السلام نهاد و فرمود: خوشا به سعادت آن زمینی که جسد پاک تو را در بر گرفت، دنیا بعد از تو تاریک است. آخرت به نور تو درخشان می باشد. شبها بعد از تو با دشواری صبح می گردد. اندوه ما از فراق تو همیشگی است. تا آن هنگام که خداوند افراد خاندانت را به تو ملحق سازد، آخرین سلامم بر تو ای فرزند رسول خدا و رحمت و برکات خدا بر تو باد.
منبع
داستان دوستان/صفحه ۳۴۲تا۳۴۴/
در ماجرای جنگ تبوک (در سال نهم هجرت) مسلمانان طبق فرمان اکید پیامبر صلی الله علیه و آله بسیج شدند و برای جلوگیری از دشمن به سوی سرزمین تبوک (نواحی شام) حرکت کردند. سه نفر از مسلمانان به نام مراره، هلال و کعب بن مالک بدون عذر، از رفتن به جبهه سر باز زدند.
هنگامی که لشکر اسلام، به مدینه بازگشت، پیامبر صلی الله علیه و آله دستور داد: هیچ کسی حق ندارد با این سه نفر، تماس بگیرد.
این دستور، تأدیب اجتماعی بود و آنها در فشار اجتماعی سختی قرار گرفتند و سرانجام توبه کردند و با نزول آیه ۱۱۷ و ۱۱۸ سوره توبه، قبولی توبه آنها اعلام گردید.
وقتی خبر در فشار قرار گرفتن این سه نفر به همه جا پیچید، پادشاه غسان (مسیحی) توسط یکی از بازرگانان مسیحی، مخفیانه برای کعب، نامه نوشت و او را به پیوستن به کشور خود، دعوت کرد. کعب که شب و روز باگریه و زاری، از خدا می خواست تا توبه اش را قبول کند، روزی در مدینه عبور می کرد، ناگهان دید یکی از بازرگانان مسیحی شام، سراغ او را می گیرد، به او گفت: کعب من هستم.
بازرگان مسیحی، نامه ای به او داد. کعب نامه را باز کرد، پادشاه غسان، در آن چنین نوشته است:
ای کعب! به من خبر رسیده که رهبر شما (پیامبر) به تو ستم نموده، در صورتی که خدا تو را در هیچ سرزمینی بی ارزش ننموده است، به ما بپیوندید که با شما برادری و برابری می کنیم.
وقتی آن نامه را خواند. گریه کرد و گفت: کار من به این جا کشیده شده و آن قدر پایین آمده که بیگانه در دین من طمع نموده است و می خواهد مرا مسیحی کند. آن گاه برای اظهار تنفر از آن دعوت، نامه را در میان آتش تنور انداخت و سوزانید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۱۴تا۴۱۵/
عبدالله بن حذافه از یاران دلاور رسول خدا صلی الله علیه و آله از طایفه بنی سهم و از دودمان قریش بود. وی در یکی از جنگ های مسلمانان با رومیان، همراه هشتاد نفر، اسیر سپاه روم شد.
روزی آنها را نزد قیصر، (شاه روم) بردند. قیصر به عبدالله (که رئیس اسیران مسلمان بود) این پیشنهادات را کرد اگر دین مسیحیت را بپذیری تو را آزاد می کنم.
عبدالله نپذیرفت. قیصر دستور داد تا یکی از آنها را در میان روغن داغ افکندند. گوشت هایش از استخوانهایش جدا گردید. پس از این شکنجه، به عبدالله پیشنهاد کرد:
اگر آیین مسیحیت را نپذیری تو را نیز دچار این سرنوشت می کنیم.
عبدالله نپذیرفت، او را نزدیک دیگ آوردند. قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد. قیصر دستور داد او را برگرداندند. به او گفت: چرا گریه می کنی؟ از اسلام برگرد، تا آزادت کنم.
عبدالله گفت: گریه ام از ترس مرگ نیست، بلکه گریه ام از این رو است که کاش به اندازه موهای بدنم جان داشتم و آنها را در راه دین خدا فدا می کردم.
قیصر از شجاعت و همت بلند عبدالله، شگفت زده شد و پیشنهاد کرد: اگر دین مسیحیت را بپذیری، دخترم را همسر تو میکنم و نیمی از کشورم را در اختیار تو می گذارم. عبدالله این پیشنهاد
را نیز رد کرد.
قیصر گفت: سر مرا ببوس تا تو را آزاد کنم، عبدالله نپذیرفت. قیصر گفت: اگر سر مرا ببوسی، تو و تمام اسیران مسلمان را آزاد خواهم کرد.
عبدالله گفت: اکنون که آزادی دیگران در پیش است، حاضرم سرت را ببوسم. او سر قیصر را بوسید و همه اسیران آزاد شدند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۱۷تا۴۱۸/
نام او «افلح» یا «یسار» بود و با بلال حبشی، از بردگان أمیه بن خلف بودند که به اسلام گرویدند.
أمیه بن خلف، بندی به پای ابو فُکیهه می بست و دستور می داد او را عریان روی ریگ های داغ و سوزان حجاز می کشاندند. روزی او را با این وضع شکنجه داد و نیمه حال به بیابان افکند. در آن جا حشره ای از لانه اش بیرون آمد و آمیه از روی جسارت به او گفت: خدای تو این است؟
ابوفکیهه پاسخ داد: خدای من «ألله» است که خدای من و تو و این حشره است.
أمیه خشمگین شد و طنابی به گلوی او انداخت و کشید تا او را خفه کند. برادرش أبّیّ بن خلف به امیه گفت: بیشتر او را شکنجه بده تا محمد صلی الله علیه و آله بیاید و با سحر و جادو او را نجات دهد. چندان ابوفکیهه را شکنجه دادند که گمان بردند مرده است، ولی او مرده بود و هم چنان استقامت کرد.
او مدتی غلام خاندان بنی عبدالدار بود، آنها سنگ بزرگی روی سینه او نهادند، ولی هرگز تسلیم خواسته های مشرکان نشد و سرانجام با مسلمین به مدینه مهاجرت کرد و قبل از جنگ بدر،
از دنیا رفت (۱) .
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۱۸/
ربیع بن خُثَیم، معروف به خواجه ربیع، (مرقد شریفش در مشهد واقع شده) از اهالی کوفه و از قبیله تمیم بود. او از پارسایان و اصحاب امام علی علیه السلام به شمار می آمد و از جانب آن حضرت به مرزهای کشور اسلامی آن روز رفت و به پاسداری از مرزها پرداخت. گاهی والی آن حضرت در ری و قزوین و زمانی در آذربایجان بود.
وقتی جنگ صفین رخ داد، امام علی علیه السلام برای والیان خود نامه نوشت و آنها را به کمک دعوت نمود. خواجه ربیع با چهار هزار نفر از مردم ری با تجهیزات جنگی به سمت صفین حرکت کرد. امام علی علیه السلام که در انتظار آنها به سر می برد، با رسیدن آنها دستور حمله را صادر کرد.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۴۳تا۴۴۴/
کاسبی بود در بازار کاشان، به شاگرد خود گفت: اگر مشتری آمد و قیمت جنس را پرسید و من دروغ گفتم، تو تف بینداز به صورت من. قرار ما این است، اگر این کار را کردی نصف مغازه ام را به تو می دهم و اگر سکوت کنی، اخراجت میکنم!(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۶۲ /صفحه ۷۹/
عمار یاسر می گوید: قبل از آن که محمد صلی الله علیه و آله به پیامبری برسد، مدتی گوسفندان مردم مکه را برای چرانیدن به دامنه ی کوه و دشت می برد. من نیز در آن روزگار چوپان بودم. روزی با آن حضرت عهد کردیم که فردای آن روز با هم گوسفندهایمان را به بیابان بین دو کوه – که علفزار بود – ببریم. فردای آن روز من دیر کردم. دیدم محمد گوسفندانش را به بیابان مورد نظر رسانده ولی آنان را از چریدن در آن علفزار باز می دارد. عرض کردم: چرا گوسفندان را از آن سرزمین باز می داری؟ حضرت محمد فرمود: من با تو عهد و پیمان بسته بودم که با هم به صحرای علفزار برویم؛ از این رو دوست نداشتم گوسفندانم را از قبل از رسیدن تو به چراگاه ببرم.(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۸۴ /صفحه ۳۹۲/
رسول خدا صلی الله علیه و آله همراه مردی بود. آن مرد خواست به جایی برود. رسول خدا صلی الله علیه و آله کنار سنگی توقف کرد و به او فرمود: من در همین جا منتظرت هستم تا بیایی. آن مرد رفت.
مدتی گذشت و آن مرد نیامد. نور خورشید بالا آمده و به طور مستقیم بر پیامبر می تابید. اصحاب عرض کردند: ای رسول خدا! از این جا به زیر سایه ای
بروید. آن حضرت در پاسخ فرمود: من با او عهد کرده ام که به همین جا بیاید نه جای دیگر.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۴۸۵ /صفحه ۳۹۲/
هنگامی که صلح تحمیلی بین امام حسن علیه السلام و معاویه برقرار شد. امام حسن به این پیمان و قرارداد وفاداری کرد. امام حسین علیه السلام نیز تا معاویه زنده بود، به این قرارداد و پیمان نامه احترام گذاشت و بر خلاف آن رفتار نکرد با این که آن حضرت حدود ده سال پس از امام حسن در عصر معاویه می زیست.
عالم بزرگ شیخ مفید ( متوفای ۴۱۳ ق) می نویسد: امام حسین علیه السلام پس از شهادت امام حسن علیه السلام ، مردم را به سوی امامت خود دعوت نمی کرد؛ به خاطر تقیه و نیز به خاطر صلحی که با معاویه انجام شده بود؛ زیرا امام حسین علیه السلام بر خود لازم می دانست که به آن پیمان صلح وفا کند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۴۸۶ /صفحه ۳۹۲تا۳۹۳/
امام سجاد علیه السلام و از شخصی ده هزار درهم به عنوان قرض مطالبه نمود. او گفت: در مقابل این پول قرضی که میدهم وثیقه و گرو می خواهم. امام سجاد علیه السلام نخی از عبای مبارک خویش جدا نموده، به او داد و فرمود: این نخ در نزد تو وثیقه باشد. آن شخص از چنان وثیقه ناچیزی اظهار ناراحتی کرد. امام سجاد علیه السلام فرمود: آیا من به عهدی که می کنم باوفاتر هستم یا حاجب بن زاره؟ او گفت: تو باوفاتر هستی.
امام سجاد علیه السلام فرمود: با این که حاجب بن زاره کافر بود، عهد او با وثیقه نهادن یک کمان چوبی کم
ارزش در برابر یکصد درهم پذیرفته شد. آیا عهد من با وثیقه قرار دادن یک نخ از عبایم وفا نمی شود؟ آن شخص از سخنان آن حضرت قانع شد و ده هزار درهم به آن حضرت قرض داد و یک نخ از عبای آن حضرت را به عنوان وثیقه گرفت و در جعبه کوچکی نگه داشت. مدتی بعد وضع مالی امام رونق گرفت. آن حضرت پول طلبکار را نزدش برد و فرمود: وثیقه را بده تا پولت را بدهم. او عرض کرد: وثیقه نخ را گم کرده ام. امام فرمود: در این صورت مال خود را از من نگیر. آیا مثل من عهد خود را سبک می شمرد؟!
سرانجام وثیقه پیدا شد و امام نیز با پس گرفتن آن، پول طلبکار را پرداخت کرد.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۴۸۷ /صفحه ۳۹۳/
یکی از دوستان شیخ ، نقل می کند: یکی از شاگردان شیخ ، بچه دار نمی شد. هر چه این در و آن در زد، فایده نداشت، تا این که در مجلسی که من هم حضور داشتم، از جناب شیخ، چاره جویی کرد و گفت: فرزندی می خواهم که پس از مرگ ، ثمره ای از من باشد.
شیخ فرمود:
بعد، جوابت را می دهم.
مدتی گذشت. من از پاسخی که شیخ
، بعدا به او داده بود، اطلاعی نداشتم، تا این که آن شخص ، مرا به ولیمه ای دعوت کرد. گفتم: موضوع ولیمه چیست؟ پاسخ داد: خداوند به ما دختری داده است. من به یاد آن مجلسی که با شیخ داشتیم ، افتادم و گفتم: دعای شیخ ، مستجاب شد؟ پاسخ داد: با شرط و شروط! گفتم: چه طور؟
گفت: ما را متعهد کرد که همه ساله، روز تولد بچه، یک گوساله ببریم روستای امام زاده ابو الحسن (روستایی در کنار شهر ری)، ذبح کنیم و به اهل آن جا بدهیم، و اکنون ، موعد اول آن تعهد است.
تا هفت سال ، این کار ادامه داشت. سال هشتم، پدر آن دختر ، خارج از کشور بود و به تعهد خود عمل نکرد. همان سال ، بچه فوت کرد!
پس از این حادثه، او خیلی ناراحت بود. یک بار که می خواستم به مجلس شیخ بروم ، به او گفتم: آماده ای امشب به خانه جناب شیخ برویم؟ گفت: بله. من زودتر از او رفتم و خدمت شیخ، عرض کردم: فلانی به خاطر مرگ دخترش حالش خوب نیست.
شیخ فرمود:
چه کنم؟! مگر نخستین شرط مسلمانی، وفای به عهد نیست؟ ایشان به تعهد خود، عمل نکرد.
بعد ، دوست ما آمد. شیخ ، قدری با او مزاح کرد و فرمود:
ناراحت نباش! خداوند، در عوض، چند قصر در بهشت به تو عنایت کرده. فقط مواظب باش آنها را خراب نکنی!
منبع کیمیای محبت/صفحه ۹۶تا۹۷/
حاجی میرزا علی نقی قزوینی حکایت می کرد که: یکی از بازرگانان شاهرود از من خواهش کرد که از حاج شیخ قدس سره دعایی بگیرم که به برکت آن،
خداوند فرزند پسری به وی عطا فرماید. حاج شیخ فرمودند: نذر کند، پس از آنکه دارای پسری شد، مبلغ سی تومان بدهد. پس از اندک زمانی، خداوند پسری به آن مرد عنایت کرد، ولی وی از دادن آن مبلغ استنکاف ورزید. خواستم از پول خود نذر آن مرد را ادا کنم، اما حاج شیخ از نیت قلبی من آگاه شدند و فرمودند: هر که پسر خواسته باید پول را بدهد. به تو ارتباطی ندارد. یکبار دیگر که به آن مرد یاد آوری کردم، گفت: خواست پروردگار بوده که فرزندی به من مرحمت کند، به کسی مربوط نمیشود، تا یکروز که حاج شیخ برای امری به تجارتخانه من تشریف آورده بودند جریان را به ایشان عرض کردم، فرمودند: مانعی ندارد، پسر من از خودم و پول او هم متعلق به خود او باشد. چند روزی گذشت، نامه ای از آن شخص دریافت داشتم که نوشته بود: پسرم پیش از ظهر فلان روز در دامنم نشسته بود، ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای، به زمین افتاد و مرد. چون دقت کردم متوجه شدم درست در همان ساعت که حاج شیخ آن مطلب را فرمودند، فرزند آن مرد نیز افتاده و مرده است.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۳۰ /صفحه ۶۴/
مرحوم میرزا محمد آل آقا پسر مرحوم آیت ا… حاج میرزا عبدالله چهل ستونی تعریف می کرد شخصی بود در دالان مدرسه خیرات خان که مغازه اسلحه فروشی داشت و یک غده بسیار بزرگی در سر و گردن او پیدا شده بود. روزی من به همراه حضرت شیخ به نخودک میرفتیم، این مرد نیز از شهر پشت سر حضرت شیخ می آمد و مرتب میگفت یا شیخ یا مرا شفا دهید یا بکشیدم و ایشان جوابی نمیدادند تا به اواسط راه که رسیدیم حضرت شیخ برگشته خم شدند و در گوش او آهسته سخنی گفتند. مرد بلند گفت قبول دارم و تعهد می کنم. سپس فرمودند: پس تو را خواهم کشت عرض کرد بکشید. از مرکبی که سوار بودند پیاده شده به مرد دستور دادند تا کنار جاده لب گودالی بنشیند آنگاه چاقوئی از جیبشان در آورده پوست گردن او را شکافتند و غده را خارج نمودند. از شکاف چرک و خون بسیاری آمد. با پهنای چاقو روی زخم را مالیدند تا هر چه چرک بود خارج شود بعد آب دهان خود را به محل زخم انداخته با چاقو روی آن را مالیدند و فرمودند: حالا با دستمال روی آن را ببند و برو و بعد از چند روز آثار زخم کاملا از بین رفته بود. چند سال از این موضوع گذشت پس از فوت مرحوم شیخ آن مرد را دیدم که مجددا مرضش عود کرده بود. از او پرسیدم که آنروز حضرت شیخ به گوش تو چه گفتند که تو جواب دادی متعهد می شوم. گفت: من با خانمهای شوهردار رابطه نامشروع داشتم و ایشان فرمودند اگر تعهد کنی بعد از این دنبال این کارها نروی تو را معالجه میکنم و بعد فرمودند اگر دیگر مرتکب چنین عمل زشتی شوی مرض تو عود خواهد کرد و خواهی مرد و من قبول کردم. بعد از چندین سال شیطان مرا اغوا نمود و مرتکب چنین معصیتی شدم و میدانم از این مرض خواهم مرد و چیزی نگذشت که او فوت کرد.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/حکایت ۸۷ /صفحه ۱۰۸/
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سحرگاه به شخصی وعده داد که در کنار تخته سنگ بزرگی منتظر آن شخص باشد، آن مرد رفت و برنگشت، تا این که آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، اصحاب دیدند حضرت از شدت گرما سخت ناراحت است. عرض کردند:
یا رسول الله! پدر و مادرمان به فدایت باد! اگر تغییر مکان داده به سایه تشریف ببری بهتر است.
پیامبر اسلام حاضر نشد جایش را عوض کند و فرمود:
من به آن شخص وعده داده ام در این مکان منتظرش باشم و اگر نیامد تا هنگام مرگ اینجا خواهم بود تا روز قیامت از همین مکان برانگیخته شوم.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۲۲/
روزی حسین علیه السلام به عیادت اسامه بن زید که در بستر بیماری افتاده بود، رفت. شنید اسامه می گوید:
وای از این غم که من دارم!
امام علیه السلام به او فرمود:
برادر چه غم داری؟
عرض کرد: قرضم، که شصت هزار درهم است.
حسین علیه السلام فرمود:
قرضت به عهده من، آن را ادا می کنم.
عرض کرد:
می ترسم پیش از ادا بمیرم.
فرمود:
نمی میری تا من آن را از جانب تو ادا کنم!
پیش از آن که اسامه وفات کند، امام علیه السلام وام او را پرداخت نمود.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۸۸/
مردی از ابوعمرو فرزند علا حاجتی خواست. ابو عمرو وعده داد حاجت او را بر آورده سازد. اتفاقا مانعی پیش آمد او نتوانست به وعده خود عمل کند. مرد ابو عمرو را دید و گفت:
ابوعمر! تو به من وعده دادی ولی وفا نکردی. ابوعمر: درست است. اکنون بگو بینم کدام یک از ما بیشتر ناراحت و غمگین هستیم، من یا تو؟
مرد: البته که من، چون حاجتم برآورده نشد.
ابوعمرو: نه، چنین نیست، بلکه من بیشتر از تو ناراحت و غمگینم.
مرد:
– چرا و چگونه؟
أبوعمرو: برای این که من به تو وعده دادم حاجتت را بر آورده سازم، تو به خاطر وعده من شب را با شادی و سرور گذراندی، اما من شب را در فکر و غم انجام وعده به سر بردم که چگونه به وعده خود وفا کنم و قضا و قدر مانع از آن شد و اینک به دیدار یکدیگر رسیدیم، تو مرا با دیده حقارت می بینی و من تو را با چشم بزرگواری و حقا سزاوار است من بیشتر از
تو غم و غصه بخورم.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۱۹۰تا۱۹۱/
حسین بن مصعب می گوید:
از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود:
سه چیز است که همه مسلمان باید آنها را انجام دهند و هیچ کس در ترک آنها عذری نمی تواند داشته باشد، و خداوند به کسی اجازه ترک آنها را نداده است.
۱. احسان به پدر و مادر، خواه نیکوکار باشند یا بدکار.
٢. وفا به عهد، آن کس خواه نیکوکار باشد یا بدکار.
٣. اداء امانت، خواه صاحب امانت نیکوکار باشد یا بدکار.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/صفحه ۱۴۱/
وقتی که پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله این دعوتش را در مکه آشکار کرد گروهی از سران قریش نزد عموی پیامبر، آمدند و گفتند:
ای ابوطالب! برادرزاده تو ما را سبک مغز می خواند، خدایان ما را ناسزا میگوید، عقاید جوانان ما را فاسد کرده و در میان ما اختلاف افکنده است.
اگر کمبود مالی دارد ما آن قدر ثروت در اختیارش میگذاریم که ثروتمندترین مرد قریش گردد.
ابوطالب پیشنهاد مشرکان را به پیامبر رساند. رسول خدا فرمود:
اگر آنها خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و بگویند دست از هدف خود بردار، هرگز نمی پذیرم. ولی به جای این همه وعده ها یک جمله مرا عمل کنند تا در پرتو آن به عرب حکومت کنند و غیر عرب نیز آئین آنها را بپذیرد، در آخرت فرمانروای بهشت باشند.(۳)
ابوطالب پیام حضرت را به مشرکان ابلاغ نمود.
گفتند: یک جمله سهل
است ما حاضریم ده جمله بپذیریم، بگو آن جمله چیست؟
پیامبر توسط حضرت ابو طالب به آنها پیام داد آن جمله این است:
تشهدون أن لا اله الا الله و انی رسول الله:
گواهی دهید که معبودی جز خداوند یکتا نیست و من پیامبر خدا هستم. مشرکان از این پیام سخت به وحشت افتادند، گفتند:
ما سیصد و شصت خدا را ترک کنیم و یک خدا بپذیریم، به راستی این سخن تعجب آور است!
در این وقت این آیات نازل شد:(۱) «مشرکان مگه تعجب کردند که پیامبری از همان نژاد عرب برای پند آنان آمده و آن کافران گفتند: او ساحر دروغگو است … و این ادعای محمد در توحید و یگانگی جز بافندگی چیزی دیگر نیست».
به این ترتیب پیامبر بزرگ اسلام با هیچ وعده ای دست از هدف خود برنداشت تا پیروز گشت و به ما نیز این درس داد که در راه هدف استقامت داشته باشیم».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۳۴تا۳۵/
جنگ احد یکی از جنگ های بسیار سختی بود که سال سوم هجرت در کنار کوه احد، بین سپاه اسلام و سپاه کفر درگرفت.
در این جنگ هفتاد نفر از سپاه اسلام به شهادت رسیدند و تعدادی مجروح گشتند.
یکی از مجروحین خود پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله بود، دندانهای پیشین آن حضرت شکست و کلاه آهنین که در سرش بود در اثر ضربه های دشمن خورد شد…
جنگ که پایان یافت، پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه برگشت. فاطمه زهرا آب حاضر کرد و خون سر و صورت پیامبر
صلی الله علیه و آله را می شست و علی علیه السلام با سپر خود آب می ریخت.
هنگامی که فاطمه علیها السلام دریافت با شستن خون زخم بدن پیامبر صلی الله علیه و آله نه تنها قطع نمی شود بلکه بیشتر می گردد، قطعه حصیری را سوزاند و خاکسترش را روی زخمهای بدن پیامبر ریخت و آنگاه خون بند آمد.(۱)
آری، زهرای مرضیه در تمام صحنه ها در خدمت اسلام بود.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۰۶/
در جنگ احد هنگامی که حلقه محاصره مشرکان بر پیامبر و مسلمانان تنگ تر گشت، مسلمانان از صحنه فرار کردند. تنها علی علیه السلام و ابودجانه در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله باقی ماندند.
پیامبر صلی الله علیه و آله به ابودجانه فرمود:
ابودجانه! من بیعت خود را از تو برداشتم تو هم برگرد و از میدان جنگ بیرون برو، اما علی از من و من از اویم.
ابودجانه در کنار پیامبر نشست و زار زار گریست، سپس سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
به خدا سوگند! هرگز خود را از بیعت تو رها نخواهم کرد، من با شما بیعت کرده ام. آیا شما را تنها بگذارم و بروم؟!
آنگاه گفت:
فَاِلی مَن اَنصَرِفُ یا رَسولَ الله! اِلی زوجَهٍ تَموتُ او وَلَدٍ یموتُ او دارٍ تَخرِب وَ مالٍ یَفنی وَ آجَلٍ قَد اِقتَرَبَ: به کجا برگردم، به سوی زنم که به زودی خواهد مرد، یا به طرف خانه ام که خراب خواهد شد، یا به جانب مالی که فانی خواهد شد، یا به سوی مرگی که نزدیک است فرا رسد.
پیامبر صلی الله علیه و آله از
مشاهده قطرات اشک که از مژگان ابودجانه به شدت می ریخت بر او محبت نمود و اجازه مبارزه داد. از یک سو علی علیه السلام و از سوی دیگر ابودجانه با دشمنان جنگیدند، ابودجانه بر اثر کثرت زخم های تن به زمین افتاد، علی علیه السلام جسد او را برداشت محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد، ابودجانه سیمای پیامبر صلی الله علیه و آله را که دید، عرض کرد:
یا رسول الله! آیا بیعت خویش را به انجام رسانیدم؟
حضرت فرمود: آری، و در حق او دعای خیر نمود.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۲۰۵تا۲۰۶/
سال نهم هجری به مسلمانان خبر رسید که امپراطور روم قصد حمله به مدینه را دارد، پیغمبر صلی الله علیه و آله همه مسمانان را برای جنگ فرا خواند و بسیج عمومی اعلام فرمود.
و با لشکر حدود سی هزار نفر سواره و پیاده به سوی تبوک
و تهیه ی مخارج سالانه بسیار حساس بود. لشکر کشی در این جنگ به قدری سخت بود که آن را جیش العسره: لشکرکشی طاقت فرسا نامیدند.
با ما سخن نمی گوید، خوب است ما نیز از یکدگیر جدا شویم.
بدنبال آن هر کدام به سویی رفته و گریه و ناله و توبه شان شدت یافت و پنجاه شبانه روز این کار ادامه یافت تا آیه ای(۱) بر پیغمبر آمد و خداوند توبه آنها را قبول کرد.(۲)
هنگامی که آنان خبر قبولی توبه شان را دریافتند، شادمان شده به شهر و خانواده شان بازگشتند و مردم همه، با گرمی از آنان استقبال نمودند.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۳۴تا۳۶/
شخصی از اویس قرنی(۳) پرسید: حالت چگونه است؟
اویس در پاسخ گفت: چگونه می شود حال کسی که وارد صبح می شود امید ورود به شب را ندارد و آنگاه که شب می کند امید دیدن صبح را ندارد، او را مژده ی بهشت داده اند ولی برای بهشتی شدن کاری نمیکند و از آتش دوزخ ترسانده اند ولی از عوامل گرفتاری
آتش پرهیز نمیکند.
به راستی در دنیا مرگ و مشکلات آن، یادآوری گرفتاری های پس از مرگ و روز قیامت، برای مؤمن شادی نمی گذارد، با پرداخت حقوق الهی، طلا و نقره برای ما نمی ماند، دفاع از حق، دوستی برای انسان نمی گذارد.
هنگامی که امر به معروف و نهی از منکر می کنیم، به ما فحش می دهند، مجرم و گناهکار می دانند، و در این راه افراد فاسد را دور خود جمع کرده از آنان کمک میگیرند.
ولی ولله لا یمنعنا ذالک ان نقوم فیهم بحق الله: به خدا سوگند! آنان با این طرفندها نمی توانند مانع شوند و ما باتمام توان در راه پیاده کردن حق در جامعه خواهیم کوشید.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۱۷۵/
شخصی در بیابان اصفهان مردی را کشت و برای مخفی کردن جنایتش، جسد او را در میان چاه انداخت.
سگ مقتول کنار آن چاه می رفت، خاک اطراف آن را می کند، کنار میریخت و هر وقت شخص قاتل را می دید به او حمله می نمود و صدای عوعو بلند می کرد.
کارهای سگ باعث شد که اولیای مقتول، درون چاه رفته و جنازه ی مقتول را پیدا کردند. آنگاه نسبت به کسی که سگ بادیدن او شدیداً پارس میکرد ظنین شده، دستگیرش کردند و او نیز به جنایت قتل آن شخص اقرار کرد.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۱۹۲/
«ثَعلبه» مردی زاهد و پرهیزکار بود و در میان مردم به عبادت و زهد مشهور شده بود. روزی او به حضور رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم شرفیاب شد و از تهیدستی خود شکایت کرد و التماس کنان از پیامبر خواست که از خدا بخواهد او را توانگر سازد. پیامبر او را نصیحت فرمود که از این خواسته بیجا منصرف شود و بر فقر خود صبر کند، زیرا توانگر همیشه در خطر لغزش و گمراهی می باشد. اما اگر به آنچه که دارد، قناعت نماید و شکر گذاری کند، بهتر از این است که مال بسیار داشته و ناسپاسی کند.
آنگاه پیامبر به او فرمود: «به خدا قسم اگر بخواهم کوه ها طلا و نقره شوند و با من حرکت نمایند، حق تعالی خواسته ام را اجابت می فرماید، اما می دانم که عاقبت فقر، خیر است و عاقبت ثروت شر. ای ثعلبه! به رسول خدا اقتدا کن.»
ثعلبه نصیحت آن حضرت را نپذیرفت
و روز دیگر نیز همان خواسته را تکرار کرد و عرض نمود: «یا رسول الله، من عهد می بندم با خداوند که اگر مال فراوانی به من دهد، حقوق افراد مستحق را بپردازم و صله رحم نمایم.»
بالاخره آن قدر ثعلبه التماس و اصرار کرد که پیامبر برای او دعا نمود و توانگریش را از خداوند خواست. پروردگار مهربان و بخشنده نیز به گوسفندهای او برکت داد و آنها را زیاد کرد. به طوری که او نتوانست پنج نماز را در شهر «مدینه» به پیامبر اقتدا کند و فقط نمازهای صبح و شام را با پیامبر برگزار می نمود.
کم کم گوسفندان او زیاد شدند و وی مجبور گردید به مراتعی که در خارج از مدینه قرار داشتند برود و در نتیجه دوری راه، فقط نماز جمعه را به پیامبر اقتدا می نمود. باز هم گوسفندانش بیشتر شده و او به کمبود چراگاه دچار گردید، در نتیجه به سرزمینی دور از مدینه رفت و از نماز جمعه نیز محروم گردید.
و روزی پیامبر اکرم احوال ثعلبه را پرسید که چرا در نماز حاضر نمی شود. اصحاب عرض کردند: «او به قدری گوسفند دارد که در هیچ چراگاهی نمی گنجد، در نتیجه به سرزمینی دور دست رفته و در آنجا مانده است.» . .
حضرت سه بار فرمود: «وای بر ثعلبه »
چون آیه زکات نازل شد، حضرت آیه را برای یکی از اصحاب قرائت فرمود و او و شخص دیگری را برای گرفتن زکات از ثعلبه و مردی از قبیله «بنی سلیم» مامور فرمود.
آن دو نفر ابتدا نزد ثعلبه رفته و آیات زکات را برای او قرائت نمودند و مطالبه
زکات کردند. دوستی مال دنیا باعث شد که ثعلبه طغیان کند. او گفت: «آنچه پیامبر از ما می خواهد زکات نیست، مالیات است. بنابراین زکات نداده و گفت: «بروید و چند روز دیگر بیائید تا من کمی فکر کنم!»
آن دو نفر نزد مرد «سُلیمی» رفتند و آیه قرآن و نامه پیامبر را براو خواندند. آن مرد گفت: «شنیدم و امر خداوند و رسولش را اطاعت نمودم.» آنگاه به میان شتران خود رفت و بهترین آنها را انتخاب کرد و آورد و گفت: «این ها را نزد رسول خدا ببرید. »
آن دو مرد گفتند: «رسول خدا به ما امر نفرموده که بهترین مال را بستانیم.»
آن مرد پاسخ داد: «حاشا که من جز بهترین مالم را به خدا و رسولش دهم.»
آن دو مرد شتران را گرفته و نزد ثعلبه بازگشتند. ثعلبه باز حرف های سابق خود را تکرار نمود و از دادن زکات خودداری کرد. آن دو نفر به مدینه بازگشتند و ماجرای ثعلبه را به عرض پیامبر رسانیدند. پیامبر فرمود: «وای بر ثعلبه » و مردِ سُلیمی را دعای خیر فرمود. در این موقع آیات زیر از جانب خداوند نازل گردید: «از منافقین کسانی هستند که با خدا عهد بستند اگر به آنها از فضلش مالی دهد، حتما صدقه می دهیم و زکاتش را می پردازیم و از جمله نیکوکاران و شایستگان در اطاعت دستورات الهی می گردیم. پس چون خداوند از فضلش مال بسیاری به آنها داد، بخل کردند و از عهدی که با خدا بسته بودند، اعراض کردند. این بخل و پیمان شکنی نفاقی را در دلشان به وجود آورد که از بین نمی رود تا روزی که جزای عمل خود را ببینند، به سبب آنکه با خدا عهدشکنی کردند و دروغ گفتند.»(۱) (۲)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۱۹۴تا۱۹۷/
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم با شخصی قرار گذاشتند که یکدیگر را در مکانی معینی، کنار سنگی ملاقات نمایند. رسول اکرم، زودتر از موعد مقرر در محل حاضر شده و کنار سنگ توقف کردند و منتظر آمدن آن فرد شدند. زمان مقرر فرا رسید، اما آن مرد نیامد.
از چند ساعت گذشت. خورشید به وسط آسمان رسید و گرمای سوزان آن به بدن مبارک رسول خدا آزار رسانید. عده ای از اصحاب، پیامبر را در آن حالت دیده و عرض کردند که از اینجا حرکت بفرمائید زیرا آفتاب بسیار سوزان است. پیامبر در جواب ایشان فرمود: «نمی توانم به جای دیگری بروم. چون در اینجا با کسی قرار گذاشته ام.»
چند ساعت دیگر گذشت تا بالاخره آن مرد رسید. حضرت به او فرمود: «اگر نیامده بودی از اینجا حرکت نمی کردم تا مرگم فرا می رسید.»(۳)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۲۰۰تا۲۰۱/
در سال ششم هجری، گروهی از اعراب که از قبیله «عونیه» بودند، به حضور رسول اکرم صلی الله علیه وآله شرفیاب شده و اسلام آوردند. پس از آن، مدتی در مدینه ماندند و ملازمت رسول خدا را اختیار کردند، اما آب و هوای مدینه به ایشان نساخت و پس از مدتی به شدت بیمار شدند. پیامبر اکرم به ایشان دستور داد که از مدینه خارج شده و به نزدیک کوه «عیر» بروند و مدتی را در آنجا به سر برند و از شیر شتران بخورند تا سلامتی خود را به دست آورند.
گروه تازه مسلمان قبیله «عونیه» به دامنه کوه «عیر» رفتند
و چند روزی در آنجا ماندند تا سلامت خود را به دست آوردند. اما یک روز صبح، همگی مرتد شده، پانزده شتر از شتران رسول خدا صلی الله علیه و آله را دزدیدند و به طرف قبیله خود گریختند.
چون خبر کُفرِ آنها به گوش مردم مدینه رسید، «یسار» که غلام پیامبر بود و عده ای از مسلمانان، به تعقیب آنها پرداختند و بالاخره به آنها رسیده و شروع به مبارزه با ایشان نمودند ولی چون تعداد کفّار زیاد بود، مسلمانان مغلوب و اسیر گردیدند.
کفّار ، یَسار را دستگیر کردند و سپس دست و پای او را بریده و خار در چشم و زبان او فرو نمودند و بالاخره وی را با شکنجه به شهادت رسانیدند.
وقتی رسول خدا از این ماجرا آگاه گردید، «کُریز» را به تعقیب ایشان فرستاد. کُریز همه کفّار را دستگیر ساخت و ایشان را دست بسته نزد پیامبر آورد. در این موقع آیه زیر از جانب خداوند نازل شد:
«جزای کسانی که با خدا و پیغمبرش می جنگند و در زمین فساد می کنند، این است که کشته شوند، یا به دار آویخته گردند و یا دست ها و پاهایشان برعکس بریده شود یا تبعید شوند. این رسوایی آنها در دنیاست و در آخرت برای شان عذاب بزرگی آماده شده است.»(۱)
و پس از نزول آیه فوق، پیامبر دستور داد که ایشان را دار بزنند تا دیگر کسی به فکر خُدعه و نیرنگ بر علیه مسلمانان نیفتد.(۲)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۲۳۱تا۲۳۲/
روزی «ابوجهل» همراه یک نفر
یهودی خدمت پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت و بیشرمانه گفت: «تا کی می خواهی به این جسارت ها ادامه دهی؟ تا کی می خواهی به بت های ما توهین کنی؟ اگر آنچه را که از تو می خواهیم برآورده نسازی، ترا خواهیم کشت.». .
رسول اکرم فرمود: «هر چه بخواهید برایتان می آورم.»
ابوجهل با یهودی مشورت کرد که از او چه بخواهیم که نتواند برآورده کند؟ یهودی گفت: «اگر آن چیزی که ما می خواهیم، زمینی باشد، او با سحر و جادو آن را انجام خواهد داد. ولی سحر او در خارج از زمین اثری ندارد.»
ابوجهل به پیامبر عرض کرد: «اگر ماه را دو نیمه کنی به شما ایمان می آوریم و با شما بیعت می کنیم.» رسول خدا از ایشان پیمان گرفت. چهارده تن از سران قریش نیز اعلام کردند که در صورت دو نیمه شدن ماه به پیامبر ایمان خواهند آورد.
در این موقع «جبرئیل» از جانب خداوند نازل شد و عرض کرد: «خداوند می فرماید : ماتمام افلاک و ستارگان را در اختیار شما قرار داده ایم و آنچه را که بخواهی انجام می دهیم. »
پیامبر خوشحال گردید. بنابراین شب چهاردهم را که قرصِ ماه کامل است، برای انجام معجزه معین فرمود. در آن شب، رسول خدا به همراه ابوجهل و سایر مشرکان و چند تن از مؤمنین از کوه «ابوقبیس» بالا رفتند. پس از اینکه دوباره در این مورد عهد و پیمان بستند، رسول اکرم با انگشت مبارک خود به ماه اشاره نمود و آنرا دو نیم ساخت.
نیمی از ماه در جای خود مانده بود و نیمی دیگر از آن دور شده و فاصله گرفته بود، به طوری که کوه «حراء» میان دو نیمه ماه فاصله افکنده بود.
پیامبر به مشرکان فرمود: «آیا می بینید؟»
مشرکان عرض کردند: «بلی می بینیم، آن را به وضع سابق خود بازگردانید.»
پیامبر اشاره ای فرمود و دو نیمه ماه به هم چسبید. آنگاه رسول اکرم از ایشان خواست که ایمان بیاورند. آن یهودی که این معجزه را پیشنهاد کرده بود، فورا ایمان آورد، اما ابوجهل و سایر مشرکین در گمراهی و ضلالت باقی مانده و ایمان نیاوردند.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۲۳۵تا۲۳۶/
قرآن کریم، حضرت ابراهیم را ستوده و می فرماید: «ابراهیم کسی است که به عهد خود وفا نمود.» حضرت ابراهیم عهد کرده بود که جز از خداوند یکتا، از کس دیگر تقاضایی ننماید و همچنین عهد کرده بود که هرگز فقیری را از خود نراند.
روزی، فرشته ای از جانب خداوند نازل شد و به حضرت ابراهیم سلام کرد و گفت: «من از طرف خداوند مأمورم که لباس امامت را به کسی بپوشانم که خداوند او را دوست خود قرار داده و وی را دوست دارد.»
حضرت ابراهیم فرمود: «آن شخص کیست؟»
فرشته گفت: «با او چه کار داری ؟ »
حضرت ابراهیم پاسخ داد: «می خواهم دوست خدا را بشناسم و خاک پایش را توتیای چشمم کنم.»
فرشته گفت: «دوست خداوند تو هستی. من از طرف خداوند مأمورم به تو بگویم که تو «خلیل الرحمن» هستی.»
حضرت ابراهیم پرسید: «به چه دلیل خداوند افتخار دوستی خود را به من داده است؟»
فرشته عرض کرد: «به چند دلیل. اولا اینکه تو به عهدت وفا نمودی
و غیر از خدا، از کسی چیزی نخواستی. ثانیاً فقیران را از خانه ات رد نکردی.»
از جانب خداوند به حضرت ابراهیم امر شده بود که باید مهمان داری کنی. به همین دلیل اگر آن حضرت روزی مهمان نداشت از خوردن خودداری می کرد تا شخصی رابیابد که با او هم غذا شود.
خانه آن حضرت در بیرون شهر قرار داشت. گاهی آن حضرت تا یک فرسخ راه می رفت تا کسی را پیدا کند تا با وی هم غذا شود و اگر کسی را پیدا نمی کرد، آن روز را روزه می گرفت.
نکته دیگر در وفای به عهد حضرت ابراهیم این بود که در سن نود سالگی دارای فرزندی به نام «اسماعیل» شد. خداوند به او امر کرد که باید زن و فرزندت را در مکه بگذاری و خودت تنها باز گردی. در آن زمان، مکه بیابانی خشک ولم یزرع و خالی از جمعیت بود.
حضرت ابراهیم اطاعت کرد و زن و فرزندش را به مکه برد و مشک آبی نزد آنها گذاشت. بعد دست به دعا بلند کرد و عرض نمود: «خداوندا، به تو توکل کردم و پسرم و مادرش را در جایی که هیچ آبادی وآبی نیست، رها کردم. خداوندا، تو دل خلق را متوجه ایشان کن.»
پس از آن، حضرت زن و فرزندش را در بیابان رها کرد و رفت.
مورد دیگر از وفای به عهد ابراهیم، این بود که وی همسری به نام «ساره» داشت. او بچه نمی زائید و خیلی هم بداخلاق بود. از طرف خداوند به حضرت ابراهیم امر شده بود که باید با وی مدارا کنی.
یک سال از رها کردن «هاجر» و «اسماعیل» در بیابان، گذشته بود. حضرت ابراهیم نزد ساره رفت و فرمود: «اجازه می دهی که به دیدن هاجر و اسماعیل بروم.»
ساره گفت: «اجازه می دهم، به شرط آنکه در آنجا پایت را از رکاب پائین نیاوری و پس از دیدن آنها، فورا برگردی.»
حضرت ابراهیم هم به عهدش وفا کرد و بدون اینکه از مرکبش پیاده شود، برگشت. این وفای به عهد به خاطر ساره نبود، بلکه به دلیل فرمان خداوند بود که می بایستی ساره را عزیز بدارد.
مورد دیگر وفای به عهدش این بود که وقتی او را در آتشی که یک فرسخ دریک فرسخ بود، انداختند، جبرئیل نزد او رفت و گفت: اگر حاجتی داری، بگو تا آن را برآورده سازم.»
حضرت ابراهیم گفت: «حاجت دارم ولی آن را جز به خداوند به کس دیگری نمی گویم.»
مورد دیگر آنکه، از جانب خداوند به وی فرمان رسید که پسرت اسماعیل را در راه ما قربانی کن. حضرت ابراهیم بدون هیچ تردیدی، کارد را بر گلوی فرزندش گذاشت. اما کارد نبرید. حضرت ابراهیم از این حادثه محزون شد و گفت: «شاید خداوند این قربانی را از من نپذیرفته است.»
از جانب خداوند ندا رسید: «قربانی ات را پذیرفتیم.» و سپس قوچی برای ایشان فرستاده شد تا به جای اسماعیل، قربانی شود.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۲۴۰تا۲۴۳/
هنگامی که فرعون مصر ادعای خدایی کرد و شروع به آزار و اذیت «بنی اسرائیل» نمود، خداوند حضرت موسی را به پیامبری برگزید و او را به سوی فرعون فرستاد. فرعون مردی مغرور، لجوج، خودخواه و ظالم بود. حضرت موسی برای
ارعابِ فرعون، معجزاتی انجام داد.
از اولین معجزه حضرت موسی، عصایش بود. هنگامی که موسی عصا را به زمین می انداخت، عصا اژدها می شد. اولین بار، در قصر فرعون، موسی عصا را به زمین انداخت. عصا به اژدهایی تبدیل شد و می خواست قصر فرعون را ببلعد که فرعون التماس کنان از حضرت موسی خواست که عصا را به حالت اولش برگرداند.
فرعون می پنداشت که حضرت موسی ساحر است. بنابراین مبارزه ای بین او و دیگر ساحران ترتیب داد. در روز مسابقه، ساحران، ریسمان های خود را بر زمین افکندند. ریسمان ها به مار تبدیل شدند. آنگاه حضرت موسی عصایش را به زمین انداخت، عصا اژدها شد و تمام مارها را بلعید. ساحران پی بردند که حضرت موسی فرستاده خدا بوده و جادوگر نمی باشد، بهمین دلیل به او ایمان آوردند.
و بار دیگر، فرعون عده ای را مأمور کرد که وقتی حضرت موسی خواب است، عصا را بدزدند، وقتی دزدها به عصا نزدیک شدند، عصا ناگهان به اژدها تبدیل شد و به آنها حمله کرد. آنها از ترس گریخته و نزد فرعون رفتند و گفتند: «موسی خواب است، اما صاحبِ عصا بیدار است.»
دومین معجزه الهی حضرت موسی «یَدِ بیضای» او بود. هنگامی که حضرت موسی دست در بغل کرده و بیرون می آورد، نوری مانند مهتاب از دستش طالع می گردید.
حضرت موسی با این دو معجزه به سراغ فرعونیان رفت تا آنان را به توحید و یکتا پرستی دعوت نماید. ولی فرعونیان لجاجت نموده و ایمان نیاوردند. در نتیجه حضرت موسی از آنان خواست که قوم بنی اسرائیل را رها سازند تا آنها را از مصر بیرون برد، بازهم فرعون مخالفت نمود. «هامان» وزیر فرعون استدلال می کرد که اگر بنی اسرائیل رها گردیده و به دور حضرت موسی جمع گردند، طغیان نموده و سلطنت فرعون را به خطر خواهند انداخت.
معجزه بعدی حضرت موسی، طغیان رودخانه نیل بود. وقتی حضرت موسی عصایش را به نیل زد، رودخانه طغیان کرده و تمام سرزمین مصر را فرا گرفت. کشتزارها نابودند شدند و بسیاری از خانه های فرعونیان خراب گشتند، ولی به خانه های بنی اسرائیل آسیبی نرسید. وقتی بلا زیاد شد، فرعون برای حضرت پیغام فرستاد که اگر آب رودخانه را برگردانی، بنی اسرائیل را آزاد می کنم. حضرت موسی، دو باره عصایش را به رودخانه زد و سیل آرام گرفت، اما فرعون به وعده اش وفا نکرد. در نتیجه حضرت موسی چهارمین معجزه خود را انجام داد.
معجزه چهارم، فرستادن ملخ های بسیار به سوی فرعونیان بود. ملخ ها تمام گیاهان را نابود کرده و ضررهای زیادی به آنها رسانیدند، اما به بنی اسرائیل آسیب نرساندند. دو باره فرعون عاجز گردیده و از حضرت موسی تقاضای کمک کرد. دریای رحمت حضرت موسی به جوشش آمد و از خداوند خواست که جلوی ملخ ها را بگیرد.
ملخ ها نابود شدند، چند سال دیگر گذشت اما بازهم فرعون بنی اسرائیل را آزاد نکرد. پس از مدتی خداوند پنجمین آیه و نشانه عذاب خود را برای فرعونیان فرستاد. خداوند «شپش» را بر آل فرعون مسلط کرد. شپش ها، بدن فرعونیان را می گزیدند و آن ها را می آزردند، به طوری که بدن هایشان مانند آبله زده ها زخمی شده بود و خواب راحت از چشمانشان رخت بر بسته بود.
شپش در تمام لباس ها و ظرف ها و غذاهایشان نیز داخل شده بود. به طوری که هرگاه غذا می خوردند و یا آب می نوشیدند، به همراه آن، مقداری شپش را نیز فرو می دادند. پس از چند روز فرعونیان به تنگ آمدند. باز هم فرعون برای حضرت موسی پیام فرستاد که اگر شپش ها برطرف شوند، او بنی اسرائیل را رها خواهد ساخت. بازهم دل حضرت موسی به رحمت آمد و از خداوند خواست که شپش ها را برطرف سازد.
شپش ها نابود شدند و فرعونیان آسوده گردیدند، ولی باز هم فرعون وعده اش را عملی نساخت و بنی اسرائیل را رها نکرد.
چند سال دیگر گذشت. فرعونیان هنوز ایمان نیاورده و روز به روز به ظلم و آزار خود نسبت به بنی اسرائیل می افزودند. آنها از مهلتی که خداوند برایشان مقرر کرده بود، به خود مغرور شده بودند. بنابراین برای تنبه و بیداری آنان، خداوند ششمین آیه و عذاب خود را بر آنها فرستاد. این بار «قورباغه» ها بر آنان مسلط شدند. تمام خانه ها، ظرف ها، لباس ها و آب ها پر از قورباغه گردید، به طوری که قورباغه از سر و کول آنان بالا می رفت و خواب و بیداری را برآنان حرام می کرد. باز هم فرعونیان متوجه عجز و ناتوانی خود شده و دست به دامان موسی گردیدند و یک بار دیگر وعده آزادی بنی اسرائیل را دادند. عذاب برطرف گردید، اما فرعون خودخواه تر و نادان تر از آن بود که به عاقبت کار بیندیشد و به وعده اش وفا کند.
پس از چند سال، خداوند هفتمین آیه و عذاب خود را بر آنان نازل کرد. این بار تمام آب ها خون آلود گردیدند، به طوری که دیگر آبی برای آشامیدن باقی نماند. فرعونیان هر آبی را به دهان خود نزدیک می کردند و یا در دهان خود می ریختند، فورا تبدیل به خون می گردید. حتی وقتی فرعون برگ درختان و گیاهان را می جوید تا آب آنها را فرو دهد، آب دهانش به خون تبدیل می گردید. باز هم فرعونیان به تنگ آمدند و دست به دامان حضرت موسی شده و وعده همیشگی خود را تکرار کردند. به دستور خداوند، عذاب برطرف گردید، اما هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که فرعون روزهای تلخ عذاب را از یاد برد و وعده اش را به بوته فراموشی سپرد.
چند سال دیگر از مهلتی که به قوم ستمکار داده شده بود، گذشت.
خداوند برای تنبّه مشرکان، هشتمین آیه و معجزه خود را نازل فرمود. این بار قحطی و خشکسالی سرزمین مصر را فرا گرفت از آسمان قطره ای باران نبارید و ابرها، نعمت باران را از مردم دریغ کردند و خورشید، گرمای سوزان خود را بر زمین مسلط کرد. آب رودخانه ها خشکید. گیاهان پژمرده شده و خشکیدند. حیوانات از گرسنگی و تشنگی مردند و مردم مصر به فلاکت و بدبختی افتادند. گرسنگی مردم را از پا درآورد و آنچه اندوخته بودند، به پایان رسید و روزهای سخت گرسنگی، تشنگی و بیماری آغاز شد.
از مدتی دیگر به همین ترتیب گذشت، تا اینکه فرعون به زانو درآمد و التماس کنان از حضرت موسی خواست که از خداوند بخواهد عذاب را برطرف نماید و باز هم قول داد که به وعده قدیمی رهایی بنی اسرائیل عمل خواهد کرد. قحطی برطرف گردید و باران رحمت الهی نازل شد. فرعونیان ازسختی رَستند و دو باره نعمت های الهی آنان را به غفلت و غرور کشید.
چند سال بعد، نهمین معجزه و آیه الهی نازل شد. این بار «تگرگ های سرخِ درشت»، تمام محصول مشرکان را از بین برد و ثروت آنان را نابود ساخت و بسیاری از فرعونیان را به هلاکت رسانید. یک بار دیگر، به درخواست فرعون و با وعده آزادی قوم بنی اسرائیل، عذاب از آنان برطرف گردید. اما وضع زندگی مستضعفان روز به روز سخت تر و غیرقابل تحمل تر می گردید و آنان روز به روز رنج و درد بیشتری را متحمل می شدند.
پس از اینکه چهل سال از رسالت حضرت موسی گذشت، آن حضرت از هدایت فرعون و فرعونیان مأیوس شده و آنان را نفرین کرد و فرمود: «پروردگارا، این فرعونیان به سبب ثروتی که دارند، سرکش شده اند و به دیده حقارت و بندگی به بنی اسرائیل می نگرند. خداوندا، اموالشان را از بین ببر. »
پس از این نفرین تمام ثروت های طبیعی مشرکان به سنگ تبدیل گردید. آنگاه خداوند به موسی اجازه داد که بنی اسرائیل را شب هنگام از مصر خارج نماید.
و در شب موعود، همه بنی اسرائیل از خانه های خود گریخته و کنار رود نیل جمع شدند. وقتی فرعون از فرار بنی اسرائیل مطلع گردید، سپاه یک میلیون و ششصد هزار نفری خود را به تعقیب ایشان فرستاد و خود در پیشاپیش سپاه به راه افتاد.
وقتی لشکر فرعون از دور نمایان گردید، بنی
اسرائیل به گریه و جزع افتادند و به حضرت موسی خرده گرفتند که تو ما را هلاک خواهی کرد. حضرت موسی آنان را دلداری داد و فرمود: «وعده خداوند حق است و ما به سلامت از آب رد خواهیم شد. »
یوشع – که بعدها جانشین حضرت موسی گردید – وارد آب گردید و قدم زنان از روی آب گذشت. اما دیگران از ترس غرق شدن، وارد آب نگردیدند.
وقتی فرعونیان نزدیک تر شدند، حضرت موسی عرض کرد:
«خداوندا، به جاهِ حضرت محمد صلی الله علیه و آله و خاندان گرامیش، دریا را بشکاف و ما را نجات بده.»
از سوی خداوند ندا رسید که: «عصایت را به آب بزن.»
حضرت موسی عصایش را به آب زد. آب دریا شکافته شد و دوازده راه، آشکار گردید تا دوازده قبیله بنی اسرائیل از آن عبور نمایند. اما بنی اسرائیل بهانه آورده و گفتند: «راه ما لجن آلود است و ممکن است پایمان در گل فرو رود.» باز هم حضرت موسی دعا کرد، راه عبور آنان خشک شد و بنی اسرائیل با ترس و لرز، از رودخانه عبور کردند.
وقتی فرعونیان کنار رود نیل رسیدند، از این معجزه حیران شدند. فرعون برای تشجیع لشکریان گفت: «دریا به دستور من شکافته شده است و ما باید آنها را دنبال نمائیم.» در همین هنگام اسب فرعون رم کرد و به سرعت به طرف رود رفت و به دنبال او لشکریانش نیز وارد رودخانه شدند. وقتی همگی آنان به وسط رودخانه رسیدند، ناگهان آب رود به هم آمد و فرعونیان در آب غرق شدند.
و فرعون، هنگامی که مرگ خود را نزدیک دید، ظاهراً توبه کرد و گفت: «به آن خدایی که بنی اسرائیل به او گرویده اند، ایمان آوردم.»
اما جبرئیل با لجن دهان او را پر کرد و فرمود: «الان دیگر وقت توبه نیست. خداوند به تو چهل سال مهلت داد ولی تو به سرکشی و طغیانت افزودی. حالا که عذاب را مشاهده می کنی، توبه فایده ای ندارد.»
و به هرصورت، فرعون که سراپا زره پوشیده و سنگین شده بود، در آب غرق گردید ولی خداوند برای عبرت آیندگان، جسد او را از آب بیرون انداخت.
این عذاب دنیوی آل فرعون بود. اما عذاب برزخی آنها بقدری زیاد و وحشتناک است که قابل تصور نیست.(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب(ره)/ صفحه ۲۴۶تا۲۵۳/
رسول خدا صلی الله علیه و آله هنگام اعزام سپاه به جنگ موته، لشکر را تا محلی بدرقه کرد و در آنجا دستوراتی را داد و فرمود:
۱- به نام خدا بجنگید و دشمنان خدا و مسلمانان را بکشید.
۲-گروهی را در سر زمین شام خواهید دید که از مردم کناره گرفته و در صومعه ها مشغول عبادتند، متعرض آنان نباشید.
٣- و گروه دیگری را می بینید که شیطان در سرهایشان برای خود لانه ساخته، سرهای این گروه را از تن جداکنید.
۳- هرگز زنان و کودکان شیر خوار و پیر مردان از کار افتاده را نکشید.
۴- درختان را قطع نکنید.
۵- و ساختمان ها را ویران نسازید.
پس از دستورات پیامبر، سپاه اسلام به سوی جبه حرکت نمود. در این وقت، عبد الله بن رواحه، که از فرماندهان لشکر بود، خواست با پیغمبر صلی الله علیه و آله وداع کند، عرض
کرد:
یا رسول الله ! مرا موعظه ای فرما که همواره به یاد داشته باشم. حضرت فرمود:
عبدالله! تو فردا وارد سرزمینی خواهی شد که در آنجا خدا را کمتر سجده می کنند. ۱- فأکثر السجود: تو بیشتر سجده کن و نماز را بپا دار (هرگز همرنگ جماعت مباش).
۲۔ و اذکر الله: خدا را همیشه به یاد داشته باش و ذکر خداکن که این کار تو را در رسیدن به خواسته ات (پیروزی بر دشمن) یاری می کند.
عبدالله خواست حرکت کند گفت:
یا رسول الله! این نصیحت ها دو تا شد، خدا یکی است و فرد را دوست می دارد، نصیحت سومی را نیز بفرمایید.
٣- ای پسر رواحه! هرگز در انجام کار خیر ناتوان مباش. إن أسَأَتَ عَشرأً أَن تُحُسِنَ واحِدَهً: اگر ده گناه انجام دادی حداقل یک عمل خیر هم در کنارش بجا بیاور تا گناهانت بیشتر از ثوابت نباشد.
عبدالله گفت: یا رسول الله! این نصیحت ها برایم کافی است. آنگاه به سوی جبه حرکت کرد و شهید شد.(۱)
آری انسان نباید کاری کند که گناهش بیشتر از ثوابش گردد. با اینکه برای یک عمل نیک ده ثواب، ولی هر گناهی فقط یک گناه نوشته می شود. امام سجاد می فرماید:
وای بر آن کس که یگان او بر دهگانش افزون گردد.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۳۳تا۳۴/
علی علیه السلام به جابر بن عبدالله انصاری فرمود:
ای جابر استواری دین(۲) با چهار نفر است:
١۔ عالمی که به علم خود عمل کند.
۲- جاهلی که در یادگرفتن کوتاهی نکند.
٣- ثروتمندی که در بخشش بخل نورزد.
۴- فقیری که آخرت خود را
به دنیا نفروشد.
هرگاه عالم به علم خود عمل نکند، جاهل از فراگرفتن دانش سر باز می زند.
و هنگامی که ثروتمند در بخشش بخل ورزد، تهیدست آخرتش را به دنیایش می فروشد.
و این چهار پایه که خراب شد کاخ فضیلت و انسانیت ویران می گردد. جابر! کسی که نعمت های فراوان خدا به او روی آورد، دست های نیاز مردم بیشتر به سویش دراز می گردد. چنانچه حقوق واجب الهی را بپردازد، خداوند نعمت ها را بر او پایدار می کند.
و اگر حقوق واجب الهی را نپردازد، خداوند نعمت ها را از او می گیرد و به دیگری می دهد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد ۱۰/صفحه ۸۹/