خواجه نظام الملک گفت: شبی در خواب دیدم شخصی زشت رو پیدا شد، نزدیک من نشست، به همین طریق عده ای با هیولایی زشت چنان بد منظر بودند که از بوی بد آنها نزدیک بود روح از بدنم خارج شود، هر کدام از دیگری زشت تر و بد بوتر بودند، با وحشت زیاد از خواب بیدار شدم. خوابم را برای کسی بازگو نکردم، شب دوم همان اشخاص ظاهر شدند، از دیدار آنها نزدیک بود قالب تهی کنم.
شب سوم از ترس به خواب نرفتم، بیداری به نهایت رسیده بود، خواب بر من غلبه کرد، باز همان اشخاص شبهای گذشته را دیدم، ناگهان عده ای آمدند که زیبا صورت و زیبا سیرت بودند. هر یک از آنها که می آمدند یکی از زشت رویان بیرون می رفت تا تمام آنها رفتند و اشخاص زیبا جایشان را گرفتند. من از همنشینی آنها بسیار خرسند شدم. از آنها پرسیدم: شما کیستید؟ یکی از آنها گفت: ما صفات نیک توایم، آنها که رفتند صفات زشت تو بودند. اگر تو را تاب همنشینی با آنها هست مجالست شان را اختیار کن و اگر آنها را دوست نداری ما را به دوستی بگزین هر یک از ما و آنها مدت هم نشینی مان با تو تا ابد خواهد بود.(۱)
نیک معلوم شود در محشر ـ نشود هیچ حال خلق دگر
پیش آید هر آنچه بگزیند ـ آنچه ز ینجا برد همان بیند
هر چه آن کدخدای دکاندار ـ سوی خانه فرستد از بازار
آنچه باشد به خانه ی خویشش ـ در شبانگاه آورد پیشش
هر چه ز ین جا بری نگه دارند ـ در قیامت همانت پیش
آرند (۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۱۰ صفحه ۳۸۲/
هنگامی که حضرت یوسف به مقام سلطنت مصر رسید، چون در سال های قحطی عزیز مصر فوت شده بود زلیخا کم کم فقیر و کور شد، به همین دلیل بر سر راه می نشست و گدایی می کرد. به او پیشنهاد کردند خوب است از ملک بخواهی به تو عنایتی کند، سال ها به او خدمت می کردی شاید به پاس خدمات و محبت های گذشته به تو رحم کند؛ ولی باز او را از این کار منع می کردند که ممکن است به واسطه ی عشق ورزی و هواپرستی ای که نسبت به او داشتی تو را کیفر نماید.
زلیخا گفت: یوسفی را که من میشناسم این قدر کریم و بردبار است که هرگز با من آن معامله را نخواهد کرد. روزی بر سر راه او روی یک بلندی نشست. هروقت حضرت یوسف خارج میشد بسیاری از رجال و بزرگان مصر با او همراه می شدند. زلیخا همین که احساس کرد موکب یوسف نزدیک او رسیده گفت: منزه است
خدایی که پادشاهان را به واسطه ی نافرمانی، بنده میکند و بندگان را بر اثر فرمانبرداری به مقام پادشاهی می رساند. یوسف پرسید: تو کیستی؟ گفت: من همان کسی هستم که از جان تو را خدمت می کردم و لحظه ای از یادت غافل نمیشدم. اکنون کیفر عمل خود را چشیدم و نتیجه ی هواپرستی ام را دیدم. از مردم برای گذران روزانه ی خود درخواست میکنم، بعضی به من ترحم میکنند و برخی نمی کنند، اولین فرد مصر بودم بعد از عزیز و اکنون
ذلیل ترین افراد هستم.
یوسف گریست و پرسید: آیا هنوز چیزی از عشق و علاقه ی من در قلبت باقیمانده است؟ گفت: آری! به خدای ابراهیم قسم یک مرتبه نگاه کردن به صورتت برای من بیش از تمام دنیا که سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند ارزش دارد. یوسف از او رد شد و به وسیله ی شخصی پیغام داد اگر شوهر داری تو را از مال دنیا
بی نیاز می کنم و اگر نداری به ازدواج خود در می آورم.
زلیخا گفت: می دانم ملک مرا مسخره میکند آن وقت که جوان و زیبا بودم مرا از خود دور کرد، اکنون که پیر و بینوا و کور شده ام مرا می گیرد. حضرت یوسف دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته ی خود وفا کرد. شبی که خواست عروسی کند به نماز ایستاد، دو رکعت نماز خواند و خدای را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانی و شادابی زلیخا را به او باز گرداند چشمهایش شفا یافت و مانند همان زمانی شد که به او عشق می ورزید. در آن شب
را بردی محبتش در قلب من افتاد. خداوند به یوسف وحی کرد:
زلیخا راست می گوید ما نیز او را به واسطه ی علاقه و محبتی که به پیامبر ما محمد دارد دوست می داریم، خداوند به یوسف امر کرد با زلیخا ازدواج کن. (۱)پند تاریخ ۲۰۹/۲ ؛ به نقل از: المستطرف ۱۲۳/۱ .
آورده اند: در زمان های خیلی دور مرد مارگیری زندگی میکرد که کارش گرفتن مار بود. بعضی وقتها مارهایی که میگرفت به طبیبان می فروخت تا از زهر آنها دارو درست کنند. بعضی وقتها هم آنها را برای کار خودش که معرکه گیری بود استفاده می کرد.
او به روستاهای دور و اطراف می رفت و بساطش را پهن می کرد و با مارهایی که گرفته بود نمایش جالبی برگزار میکرد و مردم هم از این سرگرمی بسیار خوشحال بودند. بعد از پایان نمایش پولی به او می دادند و از این راه روزگار می گذرانید. فصل زمستان فرا رسید، دیگر مثل روزهای گرم سال مار فراوان نبود، به خاطر
همین تصمیم گرفت برای گرفتن مار به کوهستان برود. وقتی به آن جا رسید به این طرف و آن طرف
نگاه کرد تا ماری پیدا کند؛ اما خبری از مار نبود. ناگهان چشمش به اژدهایی افتاد که روی برف افتاده بود. ترس تمام وجود مارگیر را فراگرفته بود، اول فکر کرد اژدها خوابیده؛ اما وقتی خوب دقت کرد دید مرده است.
شیطان رفت در جلدش و نقشه ی عجیبی به سرش زد و گفت: خوب شد که این اژدها مرده، حالا آن را به شهر می برم و به همه نشان میدهم و بعد میگویم من آن را کشته ام، این طور شهرتم بیشتر می شود. آن وقت مردم میگویند: عجب مارگیر پردل و جرئتی!
خلاصه مرد مارگیر هر طوری بود اژدها را به شهر آورد، مردم با دیدن اژدها به وحشت افتاده بودند. مرد مارگیر سعی میکرد اژدها را به میدان اصلی شهر ببرد تا آدم های بیشتری را به سوی خودش بکشاند و پول بیشتری بگیرد. به میدان اصلی شهر رسید، پارچه ی بزرگی روی اژدها انداخت تا همه جمع شوند و کارش را شروع کند.
مردم دسته دسته خود را به میدان اصلی شهر رساندند. دیگر جای سوزن انداختن نبود؛ اما مارگیر بیچاره خبر نداشت که اژدها زنده است. اژدها به خاطر هوای سرد کوهستان به خواب رفته بود.
قبل از این که مارگیر کارش را شروع کند ناگهان متوجه شد که پارچه ی روی اژدها تکان می خورد. خیلی ترسیده بود. انگار فهمیده بود که اژدها نمرده است؛ ولی چون به مردم گفته بود من آن را کشته ام نمی توانست فرار کند.
عده ای از مردم فرار کردند و عده ای هم منتظر پایان کار ماندند. مارگیر پارچه را از سر اژدها کشید، ناگهان فهمید
اژدها زنده است. رفت به سوی اژدها که به قول خودش یک بار دیگر آن را بکشد، اژدها در یک چشم به هم زدن مارگیر را خورد. مردم شهر هم از این ماجرا درس بزرگی گرفتند.(۱)
نفس، اژدرهاست او کی مرده است ـ از غم بی آلتی، افسرده است
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۱۲ صفحه ۳۸۳/
یکی از پادشاهان علاقه ی زیادی به زنان داشت و بیشتر از وقت شبانه روز را در حرمسرا میگذرانید.
وزیرش پیوسته او را از همنشینی زیاد با بانوان بر حذر میداشت، بالاخره پادشاه سخن او را پذیرفت و از زنان کناره گرفت. یکی از کنیزان که مورد توجه پادشاه بود سبب کناره گیری را جویا شد. پادشاه گفت: فلان وزیر مرا از این عمل منصرف کرد و از شهوترانی زیاد باز داشت. کنیز گفت: ممکن است مرا به او ببخشی تا مشاهده کنی با او چه میکنم؟!
پادشاه کنیز را به وزیر بخشید. پس از آن که به خانه ی وزیر رفت بسیار مورد توجه او واقع شد؛ زیرا زیبا و دلفریب بود؛ ولی هر چه میخواست نزدیک او شود کنیز امتناع می ورزید و می گفت: به خدا سوگند ممکن نیست مگر این که یک مرتبه سوارت شوم. شراره های سوزان شهوت اختیار را از دست وزیر ربوده بود. کنیز زین و لجام روی وزیر گذاشت و میان اتاق سوارش شد. این عمل موقعی انجام گرفت که سلطان در محل مخصوصی آنها را مشاهده می کرد. در این هنگام پادشاه خارج شد و به وزیر گفت: این چه گرفتاری است که مبتلا شده ای! تو که مرا از مجالست زنان باز میداشتی؟!
وزیر گفت: من شما را می ترساندم تا به چنین بلایی گرفتار نشوی و سوار شما نشوند. اکنون با چشم خود دیدید که چیره دستی اینها به اندازه ای است که می توانند بر تمام امور زندگی مردان حکومت کنند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۱۳ صفحه ۳۸۴/
عابدی در بنی اسرائیل زندگی می کرد. زنی شبانه در خانه ی عابد را زد و گفت: مرا میهمان خودگردان. عابد گفت: بودن زن و مرد نامحرم در یک محل صحیح نیست. زن گفت: می ترسم که درندگان به من زیان رسانند.
عابد متأثر شد و زن را به منزل خود راه داد و چراغ را خاموش کرد. زن گفت: تو مرا در تاریکی وارد ساخته ای.
عابد چراغ را روشن کرد، مقدار کمی که نشست، شهوت بر او غالب شد و چون بر نفس خویش ترسید، انگشت کوچک خود را به سوی آتش گرفت و آن را سوزاند و هر وقت شهوت بر او غلبه میکرد، یکی از انگشتان خود را می سوزاند تا این که هر پنج انگشت خود را سوزاند. هنگامی که صبح شد، به زن گفت: بیرون برو که تو میهمان بدی برای من بودی!؟(۲)
لک الف معبود مطاع امره ـ دون الإله و تدعی التوحیدا(۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۱۴ صفحه ۳۸۵/
یکی از پادشاهان هند، وزیر فهمیده ای داشت و بدون صلاحدید او کاری انجام نمیداد. پادشاه از دنیا رفت و پسرش جانشین او شد. او در کارهای خود با وزیر مشورت نمی کرد و به گفته هایش اهمیت نمیداد.
روزی وزیر به او گوشزد کرد که پدرت بدون تصویب و صلاحدید من کاری نمیکرد. ممکن است در انجام امور پیش آمدهای ناگوار و غیر قابل جبران پیش آید. شاه برای امتحان سؤالی از او کرد تا مقداری دانش و تجربه اش را بیازماید، پرسید: خواسته های دل و هواهای نفسانی قوی تر است یا تربیت نفس؟
وزیر گفت:
خواهش نفس چیره تر است.
پس از چندی پادشاه مجلسی تهیه کرد که عده ای از رجال حضور داشتند. سفرهای ترتیب داد که انواع خوراکی ها در آن وجود داشت، چند گربه را طوری تربیت کرده بود که شمع ها را در دست ها گرفته، به این وسیله مجلس را روشن نگه میداشتند. در این هنگام پادشاه به وزیر گفت: مشاهده کن تربیت مقدم است یا طبیعت (یعنی طبیعت گربه ها رو آوردن به غذا و رها کردن شمع ها است؛ اما بر اثر تربیت، وظیفه ی دشوار خود را انجام میدهند). وزیر کمی شرمنده شد و گفت: اگر اجازه دهید فردا شب جواب سؤال را میدهم. شاه قبول کرد.
شب بعد وزیر به غلامش دستور داد چند موش تهیه کند، موش ها را به نخ های محکمی بست همین که مجلس مانند شب قبل آراسته شد و همه مشغول غذا خوردن شدند، وزیر موش ها را از آستین خارج کرد و میان سفره رها کرد گربه ها به محض این که چشمشان به موشها افتاد، شمعها را به زمین انداخته، در پی موشها دویدند. نزدیک بود اتاق آتش بگیرد. در این هنگام وزیر گفت: اکنون آشکار شد که طبیعت، بر تربیت غلبه پیدا میکند. پادشاه اقرار کرد و پس از آن واقعه در کارها با وزیر مشورت می کرد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۱۵ صفحه ۳۸۵/
آورده اند: واثق بالله عباسی رغبت زیادی به جماع(۲) داشت. از طبیب مخصوص خود دارویی برای زیاد شدن قوه ی باه خواست. طبیب
گفت: جماع زیاد بدن را نابود میکند، من میل ندارم که شما زود فرسوده شوید.
واثق گفت: چاره ای نیست باید تقویت شوم. طبیب دستور داد که گوشت سبع(۱) را هفت مرتبه با سرکه ای که از شراب به عمل آمده بجوشاند و بعد از شراب به مقدار سه درهم (۵۴ نخود) میل کند. واثق مطابق دستور او عمل نکرد و از آن مقدار تجاوز کرد و به زودی به مرض استسقا مبتلا شد.
طبیبان اتفاق کردند بر این که باید شکم او شکافته شود، بعد او را در تنوری که به آتش زیتون تافته بنشانند، این کارها را کردند، سه ساعت از آب خوردن جلوگیری کردند؛ اما واثق همچنان فریاد می کرد و آب می خواست تا آن که در بدنش آبله هایی پیدا شد هر یک به اندازه ی یک خربزه، او را از تنور بیرون آوردند،
پیوسته میگفت مرا به تنور برگردانید اگر نه، خواهم مرد. باز او را داخل تنور کردند.
آن ورمها منفجر شدند، آبی از آنها بیرون آمد و واثق را از تنور خارج کردند در حالی که بدنش سیاه شده بود و پس از ساعتی هلاک شد. همین که وفات یافت پارچه ای روی او کشیدند. مردم مشغول بیعت کردن با متوکل شدند و از جنازه ی واثق غافل شدند، ناگهان از داخل باغ چند موش خارج شدند و چشم هایش را بیرون آوردند و کسی متوجه این پیش آمد نشد، تا او را غسل دادند.(۲)
اگر لذت ترک لذت بدانی ـ دگر لذت نفس لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی ـ گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت ـ گر از چنبر آز بازش رهانی
و لیکن تو را صبر عنقاه(۱) نباشد ـ که در دام شهوت به گنجشک مانی
چنان می روی ساکن و خواب در سر ـ که میترسم از کاروان باز مانی
نصیحت همین است جان برادر ـ که اوقات ضایع مکن تا توانی
همه عمر سختی کشیده است سعدی ـ که نامش برآمد به شیرین زبانی
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۱۶ صفحه ۳۸۶/
منصور دوانیقی حال عبد الله بن مروان(۲) را از ربیع پرسید. ربیع گفت: در زندان امیرمؤمنان به سر می برد.
منصور گفت: شنیده ام پادشاه نوبه هنگامی که عبد الله به دیار او رفته بود، حرف هایی به او گفته بود، می خواهم آنها را از خودش بشنوم. امر کرد حاضرش کنند. وقتی وارد شد اجازه ی نشستن داد. نشست در حالی که صدای حلقه های زنجیر شنیده می شد. منصور گفت: می خواهم سخنی را که بین تو و پادشاه نوبه گذشته از خودت بشنوم.
گفت: ما به خاک نوبه وارد شدیم، چند روز در آن جا بودیم تا این که خبرها به پادشاه رسید. فرش و لوازم و آذوقه ی فراوانی برایمان فرستاد و منزل های وسیع و زیبایی به ما اختصاص داد. خودش با پنجاه نفر از همراهان و درباریان به منزل ما آمد. من از او استقبال کردم و صدر مجلس را برایش خالی کردم؛ ولی ننشست.
او در محلی که فرش نداشت، روی زمین نشست پرسیدم:
چرا روی فرش نمی نشینید؟ گفت: من پادشاهم و حق پادشاه آن است هنگامی که نعمت تازه ای
برای خود دید نسبت به خدا و عظمت او تواضع کند، اکنون من هم نعمت تازه ی خدا را که شما به مملکت من آمده و پناه آورده اید شکرگزاری میکنم و تواضع می نمایم. بعد ساکت شد، من حرفی نزدم، مدتی به حالت سکوت ماند، چوب کوچکی در دست داشت که آن را به زمین می زد. درباریانش بالای سر او با سلاح ایستاده بودند.
آن گاه رو به من کرد و گفت: چرا شراب خوردید با این که خوردن آن در کتاب شما ممنوع است؟ گفتم:اطرافیان ما از روی نادانی مرتکب این کار می شدند. گفت: چرا زراعت های مردم را زیر پای چهار پایان خود نابود کردید؟ مگر فساد در کتاب و دین شما حرام نیست؟ گفتم: عمال ما از روی جهالت به آن کار اقدام می کردند. گفت: چرا حریر و دیبا و طلا می پوشید با این که در دین شما جایز نیست؟ گفتم: طایفه ای از عجم نویسنده ی ما بودند، آنها که اسلام اختیار کردند بنا به عادت سابق خود از پوشیدن این قبیل جامه ها خودداری نمی کردند در صورتی که ما این عمل را ناپسند و مکروه میداریم.
چندی خاموش شد و گفت: کسان ما، عمال ماء اتباع ما، نویسندگان ما، واقع مطلب این نیست که تو اظهار میکنی؛ بلکه شما قومی بودید که محرمات خدا را حلال و از منهیات او خودداری نمی کردید، به زیر دستان ستم روا میداشتید؛ از این رو خداوند لباس عزت را از تن شما
کند و جامه ی ذلت و خواری بر شما پوشانید. خدا را در باره ی شما غضب و انتقامی است که هنوز به آخر نرسیده است. می ترسم در خاک من عذاب الهی متوجه شما گردد، آن گاه بلای شما دامن مرا نیز بگیرد. صلاح این است که به هر چیز احتیاج دارید بگیرید و از خاک من بیرون شوید، مهمانی سه روز بیشتر نمی شود.
در پایان زاد و برگی از او گرفتیم و از مملکتش خارج شدیم. آن گاه منصور تعجب کرد و امر کرد دوباره او را به زندان برگردانند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۱۷ صفحه ۳۸۷/
ابن شهر آشوب در مناقب می نویسد: زنی بادیه نشین در ابواء خدمت حضرت مجتبی علیه السلام رسید. در آن حال امام حسن مشغول نماز بود. پس نماز را کوتاه کرد و فرمود: کاری داشتی؟ گفت: آری. پرسید: حاجت تو چیست؟ گفت: من زنی بی شوهرم، به این مکان وارد شده ام و مایلم از شما کام بگیرم. فرمود: از من دور شو، می خواهی مرا با خودت در آتش جهنم بسوزانی. آن زن پیوسته در صدد دل بردن از آن جناب بود. حضرت در حال گریه فرمود: دور شو وای بر تو! کم کم گریه ی آن جناب شدید شد، زن حال امام مجتبی را که مشاهده کرد او هم شروع کرد به گریه کردن امام حسین علیه السلام وارد شد و دید برادرش با این زن هر دو گریه می کنند، سیلاب اشک امام حسن چنان برادر را تحت تأثیر قرار
داد که او هم شروع کرد به گریه کردن، عده ای از اصحاب حضرت آمدند، هر کدام آن حال را مشاهده می کردند گریه آنها را فرا می گرفت تا این که صدایی از گریه های ایشان بلند شد. زن بادیه نشین خارج شد، اصحاب نیز متفرق شدند. مدتی از آن پیش آمد گذشت. حسین بن علی به خاطر عظمت و جلالت برادر خویش سبب گریه را نپرسید، نیمه شبی که امام حسن علیه السلام خوابیده بود ناگاه بیدار شد و گریه آغاز کرد. حسین بن علی علیه السلام پرسید: چه شده است؟ فرمود: خوابی دیده ام، از آن جهت گریه میکنم. تفصیل خواب را جویا شد. فرمود: پس تا زنده ام به کسی مگو، یوسف صدیق را در خواب دیدم، مردم برای تماشای او جمع شده بودند. من هم جلو رفتم او را تماشا می کردم همین که زیبایی اش را دیدم، گریه ام گرفت.
یوسف به سوی من توجه کرد و گفت: برادرم! چرا گریه میکنی پدر و مادرم فدایت باد؟ گفتم: به یاد آوردم جریان تو را با زن عزیز مصر که چه رنج و مشقتی کشیدی، به زندان افتادی، پیر کهنسال یعقوب در فراق تو چه دید [با تمام این گرفتاری ها تحت تأثیر هوای نفس واقع نشدی برای آن گریه می کنم و در شگفتم از نیروی تو که چه اندازه خودداری کردی. یوسف گفت: چرا تعجب نمی کنی از خودت در مورد آن زن بادیه نشین که او در ابواء با تو برخورد کرد، چه حالی پیدا کردی، دیدی چگونه اشک میریختی.
بحار الانوار ج ۱۰، احوال امام حسن علیه السلام
در سوره ی مبارکه ی حشر آیه ی شانزده و هفده آمده است: «کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ – فَکَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِی النَّارِ خَالِدَیْنِ فِیهَا وَذَلِکَ جَزَاءُ الظَّالِمِینَ» مرحوم طبرسی صاحب تفسر مجمع البیان ذیل این آیه می نویسد: در بنی اسرائیل عابدی به نام برصیصا زندگی می کرد که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و به جایی رسیده بود که مالی دیوانگان با دعایش بهبود می یافتند.
زنی از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد. برادرانش او را نزد عابد آوردند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود، خواهر را در جایگاه عابد گذاشتند و خودشان برگشتند. شیطان موقعیتی پیدا کرد و پیوسته عابد را وسوسه می کرد و جمال زن را در نظرش جلوه می داد. بالاخره نتوانست خود را نگه دارد و با او جمع شد. زن از عابد حمل برداشت. همین که برصیصا فهمید حامله شده از ترس رسوایی او را کشت و دفن کرد، شیطان بعد از این پیش آمد، نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را شرح داد و محل دفن را هم نشان داد. همه ی برادرها اطلاع یافتند، کم کم داستان منتشر شد تا به پادشاه رسید. شاه با عده ای پیش عابد رفت و از جریان جویا شد، برصیصا تمام کردار خود را اقرار کرد.
شاه دستور داد او را به دار بیاویزند، همین که از چوبه ی دار بالا برده شد شیطان به صورت مردی نزد او آمد و گفت: آن کسی که تو را به این ورطه انداخت من بودم، اکنون اگر نجات می خواهی باید از من اطاعت کنی، عابد پرسید: چه اطاعتی؟ شیطان گفت: یک مرتبه مرا سجده کن. گفت: چگونه سجده کنم؟ گفت: من به یک اشاره قناعت می کنم. برصیصا با سر اشاره کرد و در آخرین لحظات زندگی کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگی اش خاتمه دادند.
خداوند در آیه ی گذشته به همین داستان اشاره می نماید. ترجمه ی آیه: مانند شیطان که به انسان گفت کافر شو همین که کفر اختیار کرد شیطان گفت: از تو بیزارم! من از پروردگار عالمیان می ترسم. سرانجام کار هر دو آتش جهنم است برای همیشه می سوزند، این است کیفر ستمکاران.(۱)
هر که با پاکدلان صبح و مسایی دارد ـ دلش از پرتو اسرار صفایی دارد
زهد با نیت پاک است نه با جامه ی پاک ـ ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
سوی بت خانه مرو پند برهمن مشنو ـ بت پرستی مکن این ملک خدایی دارد
گوهر وقت بدین خیرگی از دست مده ـ آخر این در گرانمایه بهایی دارد
صرف باطل نکند عمر گرامی پروین ـ آن که چون پیر خرد راهنمایی دارد(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۱۹ صفحه ۳۸۸/
مردی عاشق کنیز همسایه ی خود شد. خدمت امام صادق علیه السلام آمد و جریان را به عرض ایشان رساند. آن حضرت فرمود: هر وقت او را دیدی بگو: «اللهم أسألک من فضلک»؛ خداوندا! [او را از فضل و
لطف تو میخواهم. مدتی گذشت، اتفاقأ صاحب کنیز اراده ی مسافرت کرد. نزد همان همسایه آمد و تقاضا کرد کنیزش
را به رسم امانت پیش او بگذارد. در جواب گفت: من مردی مجردم، میل ندارم کنیز تو پیش من باشد.
آن مرد گفت: مانعی ندارد، کنیز را برایت قیمت میکنم تو از او به نحو حلال بهره برداری کن. بعد از بازگشت تو را مخیر می کنم یا پول او را میدهی با خودش را برمی گردانی. این پیشنهاد را پذیرفت. پس از چندی خلیفه خواستار کنیزی شد، توصیف همان کنیز را پیش خلیفه کردند. او را به قیمت بسیار زیاد به خلیفه فروخت. پس از بازگشت آن مرد از مسافرت تمام پول را به او رد کرد؛ ولی صاحب کنیز نگرفت و گفت: این مال به تو تعلق دارد و من بیش از مقداری که همان اول برای کنیز تعیین کرده ام برنمی دارم. بر اثر مخالفت با هوای نفس به مقصود نیز رسید.(۱)
مراد هر که برآری، مطیع امر تو گشت ـ خلاف نفس که فرمان دهد، چو بافت مراد(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۲۰ صفحه ۳۸۹/
مرد کافری در بازار بغداد می آمد، مردم گرد او جمع می شدند و او به آنها خبر می داد از آنچه در منزل یا نیت خود داشتند. این جریان را به موسی بن جعفر علیه السلام عرض کردند، حضرت به صورت ناشناس به آن محل حاضر شد. به یکی از همراهان خود فرمود: چیزی در نیت بگیر
تخم حیوانی را در دست خود گرفتند و از آن مرد سؤال می کنند، نصرانی می گوید در تمام عالم نظر انداختم فقط آشیانه ی مرغی که دو تخم در آن بود تغییر کرده بود و یک تخم نیست.(۱)پند تاریخ ۲/ ۲۳۳ – ۲۳۴؛ به نقل از : کشکول بحرانی / ۳۵۸.
آقا سید محمد فشارکی (استاد مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائری) گفت: بعد از وفات مرحوم حاج میرزا حسن شیرازی (میرزای بزرگ پدرم توسط من به مرحوم آقا میرزا محمد تقی شیرازی (میرزای کوچک) پیغام داد که اگر ایشان خودشان را از من اعلم میدانند تقلید زن و بچه ی خود را به ایشان رجوع دهم، چنانچه مرا اعلم میدانند تقلید زن و بچه ی خود را به من ارجاع دهند. فرمود: وقتی این پیغام را بردم میرزا تأملی کرد و گفت: خدمت آقا عرض کن خودشان چگونه میدانند. من این سؤال را خدمت آقا عرض کردم، ایشان فرمود:
به میرزا عرض کن شما چه چیز را در اعلمیت میزان قرار میدهید؟ اگر دقت نظر میزان باشد شما اعلم هستید، اگر فهم عرفی میزان باشد من اعلمم. پیغام را آوردم، فرمود: خودشان کدام یک از اینها را میزان قرار می دهند؟ من به پدرم عرض کردم، آقا تأملی کرد و گفت: بعید نیست دقت نظر میزان باشد. آن گاه فرمود:
عموما از میرزا تقلید کنیم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۲۳ صفحه ۳۹۱/
امام صادق علیه السلام غلامی داشت که هر گاه سواره به مسجد تشریف می برد، غلام استر ایشان را نگه میداشت تا مراجعت فرماید. اتفاقا یک روز که افسار استر را به دست گرفته بود چند مسافر از خراسان آمدند، یکی از آنها پیش غلام آمد و گفت: میل داری من به جای تو غلام امام صادق علیه السلام شوم و تو به جای من صاحب اموال و ثروت من بشوی؟
غلام
گفت: باید از حضرت تقاضا کنم و اجازه بگیرم شاید موافقت بفرماید. خدمت آن حضرت رفتم و عرض کردم: شما سابقه ی خدمتکاری مرا نسبت به خود می دانید. مدت زیادی است که نزد شما هستم. اگر خداوند از نظر مالی پیش آمد خوبی برای من ایجاد کند آیا جلوگیری می فرمایید؟ حضرت فرمود: من از خودم میدهم چه رسد که دیگری را منع کنم. غلام داستان مرد خراسانی و خواهش او را به عرض رسانید، حضرت فرمود: اگر تو نسبت به خدمت ما بی میل شده ای مانعی نیست؛ اما چون مدتی است پیش ما هستی تو را یک نصیحت میکنم آن گاه خواستی برای مختاری.
فرمود: روز قیامت رسول اکرم صلی الله علیه و آله به نور جلال خدا چنگ می زند. علی علیه السلام نیز به حضرت رسول تمسک دارد، ائمه به امیرمؤمنان متمسک می شوند، شیعیان ما نیز به ما وابسته خواهند بود، هر کجا ما داخل شویم آنها هم وارد می شوند. غلام تأملی کرد و گفت: پس من از خدمت شما جایی نمیروم در همین خدمتگزاری هستم و آخرت را بر دنیا مقدم میدارم. بیرون شد تا تصمیم خود را به خراسانی بگوید، همین که چشم خراسانی به او افتاد گفت: از قیافه ی تو آشکار است که انقلابی پیدا کرده ای؛ زیرا با آن وضعی که رفتی برنگشتی. آن گاه غلام، سخن حضرت را نقل کرد و او را خدمت آن حضرت برد و دوستی و ولای خراسانی را قبول فرمود و به غلام نیز هزار اشرفی داد.
۱۲۰.(۱)شیخ بهایی
امام باقر علیه السلام فرمود: زنی هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل برخورد کرد و آنها را با قیافه ی به ظاهر آراسته ی خود فریفت. یکی از جوانان به دیگری گفت: اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد. زن آلوده این سخن را شنید و گفت: به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمیگردم.
هنگام شب به محل عابد رفت، در را کوبید و گفت: زنی بی پناهم، امشب مرا در خانه ی خود جای ده، عابد امتناع ورزید، زن گفت: چند جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی آنها مرا اذیت خواهند کرد. وقتی عابد این حرف را شنید به او اجازه ی ورود داد، همین که داخل خانه شد لباسش را درآورد و قامت زیبای خویش را در مقابل او جلوه داد، چشم عابد به اندام دلفریب او افتاد و چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این هنگام ناگاه به خود آمد
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۲۵ صفحه ۳۹۲/
عبد الله ذوالبجادین پسر یتیمی بود که از نظر ثروت دنیا چیزی نداشت. در کودکی تحت تکفل عموی خود به سر می برد تا این که بزرگ شد. از توجه عمویش دارای ثروت زیادی شد، تعدادی گوسفند، شتر، غلام و کنیز به هم رسانید. او را در جاهلیت عبد الغی مینامیدند، مدتی بود تمایل وافری داشت که اسلام بیاورد؛ ولی از ترس عموی خود هیچ اظهار نمیکرد؛ چون او مردی خشن و متعصب بود. این خاطره از قلب عبد الله بیرون نمی رفت، راهی نیز برای رسیدن به آن پیدا نمی کرد. بالاخره آنقدر گذشت تا این که حضرت رسول صلی الله علیه و آله از جنگ حنین برگشتند و به جانب مدینه رهسپار شدند. عبد العزی دیگر نتوانست صبر کند، نزد عموی خود رفت و گفت: مدتها بود می خواستم اسلام بیاورم، انتظار داشتم شما هم اسلام بیاورید، اکنون که از شما خبری نشد من تصمیم گرفته ام
به مسلمانان پیوسته، ایمان بیاورم.
عمویش گفت: اگر چنین کاری بکنی آنچه به تو داده ام پس میگیرم، برهنه ات میکنم. عبد العزی گفت:
اسلام آوردن را بر ثروت دنیا ترجیح می دهم. عمویش گفت: حالا که مصممی، پس دست از اموال من بردار. به اندازه ای به او سخت گرفت که لباس هایش را نیز از تنش خارج کرد.
عبد العزی جریان اسلام آوردن خود را به مادرش گفت و تقاضای لباس کرد تا پوشیده خدمت پیامبر شرفیاب شود. مادر مهربانش چون لباسی نداشت که به فرزند دلبند خود دهد به ناچار گلیمی راه راه (که عرب آن را بجاد می گوید به او داد. عبد الله گلیم را از وسط پاره کرد، نیمی را بر شانه انداخت و نیم دیگر را همانند إزار (لنگ) به کمر بست و با صدق و صفا به طرف مدینه آمد.
هنگام سحر به مدینه رسید، داخل مسجد شد، پیامبر اکرم که همیشه صبحگاه پس از نماز در مسجد جست و جو میکردند و از حال اصحاب صقه (کسانی که در مدینه غریب بودند و از خود خانه ای نداشتند) خبر می گرفتند. آن روز چشم پیامبر و به تازه واردی افتاد که با وضع مخصوصی خود را پوشانیده بود، جلو آمدند و پرسیدند: تو کیستی؟ گفت: نام من عبد العزی است و از فلان قبیلهام. فرمود: تو را عبد الله ذوالبجادین نام میگذارم، میهمان من باش. عبد الله در جمله ی میهمانان آن حضرت به سر می برد و به تعلیم قرآن اشتغال داشت.
در آن هنگام که مردم آماده ی جنگ تبوک بودند، عبد الله خدمت پیامبر آمد و درخواست کرد
دعا فرمایند خداوند او را در راه دین شهادت روزی کند، فرمودند: پوست درختی بیاور. عبد الله پاره ای از پوست درخت سمره آورد، آن حضرت پوست را بر بازوی او بستند و فرمودند: خداوندا! خون عبد الله را بر کافران حرام گردان. عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله ! غرض من این نبود، میل داشتم جزء جانبازان و شهدای دین باشم.
فرمودند: هر کس جزء لشکریان برای جنگ خارج شود چنانچه در راه بیمار شود و به همان بیماری از دنیا رود او نیز در زمره ی شهیدان است.
عبد الله در رکاب آن جناب عازم تبوک شد و چون سپاهیان اسلام در آن جا منزل گرفتند او مریض شد و تب کرد و بعد از از چند روز از دنیا رفت. در شب دفن عبد الله، بلال مؤذن چراغی به دست گرفت، حضرت رسول داخل قبر او شدند و بدنش را در قبر گذاشتند و فرمودند: خدایا! من از عبد الله راضی ام، تو نیز از او راضی باش. عبد الله بن مسعود این سخن را که شنید گفت: ای کاش من صاحب این قبر بودم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۲۶ صفحه ۳۹۳/
فخر المحققین سید محمد اشرف سبط سید الحکما میرداماد در کتاب «فضائل السادات» از کتاب «مدهش» ابن جوزی نقل می فرماید که مردی از پرهیزکاران وارد مصر شد. آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد. با خود
گفت: این شخص یکی از بزرگان است. پیش رفت، سلام کرد و گفت: تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده، در باره ی من دعایی بکن. آهنگر این حرف را که شنید گریست و گفت: گمانی که در باره ی من کردی صحیح نیست، من از پرهیزکاران و صالحان نیستم، پرسید: انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا نیست؟
گفت: صحیح است؛ ولی دست من هم سببی دارد. آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود.
آهنگر گفت: روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم، زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم جلو آمد و اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد. من دل بر خسار او بستم و شیفته ی جمالش شدم و گفتم:
اگر راضی شوی کام از تو بگیرم هر چه احتیاج داشته باشی برمی آورم. او با حالتی که حاکی از تأثر فوق العاده بود گفت: از خدا بترس، من اهل چنین کاری نیستم. گفتم: در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو. او نیز برخاست و رفت، طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت: بدان که تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم. من دکان را بستم و با او به خانه رفتم. وقتی وارد اتاق شدیم در را قفل کردم، پرسید:
چرا قفل میکنی؟ گفتم: میترسم یک نفر اطلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود. در این هنگام چون برگ بید به لرزه افتاد و قطرات اشک چون ژاله از دیده بارید، گفت: پس چرا از خدا نمی ترسی؟ پرسیدم: تو از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتادی؟ گفت: هم اکنون خدا شاهد و ناظر ما است، چگونه نترسم؟ با قیافه ای بسیار تضرع آمیز گفت: ای مرد! اگر مرا رها کنی به عهده می گیرم خداوند پیکر تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند.
دانه های اشک او با التماس عجیبش در من تأثیر به سزایی کرد، از تصمیم خود منصرف شدم و احتیاجاتش را برآوردم. او نیز با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت.
همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت بر سر داشت به من فرمود: یا هذا! جزاک الله عنا خیرا گفتم: شما کیستید؟ فرمود: من مادر همان دخترکم که نیازمندی او را به سوی تو کشانید و تو از ترس خدا رهایش کردی، اکنون از خداوند می خواهم که تو را در آتش دنیا و آخرت نسوزاند. پرسیدم: آن زن از کدام خانواده بود؟ گفت: از بستگان رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، آن گاه سپاس و شکر فراوانی کردم، به همین جهت حرارت آتش در من اثر ندارد(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۲۷ صفحه ۳۹۴/
حنظله بن ابی عامر جوانی از قبیله ی خزرج بود و در آن شبی که فردایش مبارزه ی اجدا اتفاق افتاد با دختر عبدالله بن ابی سلول ازدواج کرد. آن شب، زفاف این عروس و داماد بود. حنظله خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و برای انجام مراسم زفاف اجازه خواست
که حضرت همان شب را به او مهلت دهند. این آیه در آن حال بر پیامبر نازل شد: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَإِذَا کَانُوا مَعَهُ عَلَی أَمْرٍ جَامِعٍ لَمْ یَذْهَبُوا حَتَّی یَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِینَ یَسْتَأْذِنُونَکَ أُولَئِکَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ فَإِذَا اسْتَأْذَنُوکَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ …»(۱) پیامبر به او اجازه دادند. صبحگاه این جوان برومند به اندازه ای برای رساندن خود به لشکرگاه عجله داشت
که غسل نکرده با حال جنابت خواست از منزل خارج شود، در این هنگام نوعروس پی چهار نفر از مردان انصار فرستاد، وقتی آمدند آنها را در حضور حنظله گواه گرفت که بین او و شوهرش آمیزش انجام شده است.
حنظله خارج شد و از آن زن پرسیدند: این گواه گرفتن را از چه رو انجام دادی؟ گفت: دیشب در خواب دیدم آسمان شکافته شد و حنظله داخل آن شکاف گردید و آن شکاف بسته شد، پس دانستم شوهرم شهید می شود؛ از این رو خواستم بر وقوع زناشویی گواهی داشته باشم.
حنظله داخل سپاه مسلمانان شد، ابوسفیان را دید که سوار اسبی میان دو سپاه جولان میدهد. حمله ای جوانمردانه کرد، شمشیری بر پشت اسبش فرود آورد و ابوسفیان بر زمین افتاد. در این هنگام فریاد کرد:
قریش! به دادم برسید، اکنون حنظله مرا
کشت و فرار کرد، حنظله او را تعقیب کرد، یکی از سپاهیان با او رو به رو شد و نیزه ای بر حنظله وارد کرد، آن جوان دلیر با همان زخم کاری که منجر به شهادتش شد صاحب نیزه را تعقیب کرد و او را به وسیله ی شمشیر از پا در آورد. آن گاه بین عده ای از سپاهیان اسلام بر زمین افتاد. پیامبراکرم در پایان جنگ فرمودند: ملائکه را مشاهده کردم بین آسمان و زمین با ظرفهای زرین حنظله را غسل میدادند، به همین جهت به حنظله ی غسیل الملائکه مشهور شد.(۱)
مرغ روحم که طائر قدس است ـ زین قفس رها شود چه شود؟
چون حجاب من از من است اگر ـ این من از من جدا شود چه شود؟(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۲۸ صفحه ۳۹۵/
وقتی حضرت رسول مکه را فتح کردند، خبر به هوازن رسید که پیامبر خیال دارد با شما جنگ کند. بزرگان هوازن نزد مالک بن عوف آمدند و او را رئیس خود قرار دادند و اموال و زنان و بچه های خویش را همراه آوردند تا دل از همه چیز بشویند و با تمام نیرو جنگ کنند. این لشکر حرکت کرد تا به اوطاس(۳) رسید. به پیامبر خبر دادند که هوازن در اوطاس جمع شده اند. آن حضرت مردم را به جهاد دعوت کردند و عده ی نصرت و غنیمت دادند.
مردم با میل به سپاه پیامبر پیوستند، رسول خدا پرچم بزرگ را به دست امیرمؤمنان علیه السلام دادند و
با دوازده هزار نفر برای جنگ هوازن آماده شدند، ده هزار نفر از لشکریان خود آن حضرت بودند که در رکابش مکه را فتح کرده بودند و دو هزار نفر از مکه و اطراف بودند. لشکر پیامبر نزدیک هوازن رسید، در این موقع مسلمانان لشکر فراوان خود را که مشاهده کردند، بر خود بالیدند که ما دیگر مغلوب نخواهیم شد.
مالک بن عوف به سپاه خود گفت: هر کسی خانواده ی خود را پشت سرش جای دهد. میان شکاف های این دره پنهان شوید، غلاف شمشیر خود را بشکنید و همین که سفیدی صبح نمایان شد حمله کنید.
محمد قوه با کسی که نیکو جنگ کند رو به رو نشده است، هنگامی که پیامبر به نماز صبح را خواندند از اوطاس سرازیر شدند، دره گود بود و سراشیبی زیادی داشت، بنوسلیم در مقدمه و طلایه ی لشکر بودند، در این موقع دسته های هوازن از هر طرف دره یکباره به آنها حمله کردند و بنوسلیم فرار کردند و دیگران هم از پی آنها فراری شدند، به طوری که با پیامبر صلی الله علیه و آله بیش از ده نفر نماند. نسیبه دختر کعب مازنیه بر صورت فراری ها خاک می باشید و می گفت: کجا فرار می کنید؟
امیرمؤمنان علی علیه السلام در مقابل پیامبر شمشیر می زد، همین که پیامبر فرار و هزیمت لشکر را مشاهده فرمودند قاطر خود را به طرف علی راندند و دیدند علی شمشیر بر دست گرفته و چون سربازی جانباز مشغول دفاع کردن است. حضرت رسول به عباس که صدایی بس غرا و بلند داشت فرمودند: صدا بزن یا اصحاب سوره
البقره و یا اصحاب بیعه الشجره! کجا فرار میکنید؟ به یاد آورید پیمانی را که با پیامبر بستید.
در آن هنگام از اطراف دره چنان مشرکان حمله کردند و کار را بر پیامبر و اصحابش دشوار کردند که حضرت دستها را به سوی آسمان بلند کردند و گفتند: «اللهم لک الحمد و إلیک المشتکی و أنت المستعان اللهم ان تهلک هذه العصابه لم تعبد و إن شئت أن لاتعبد لاتعبد.»
خدایا! تو پشتیبان و کمک مایی، اگر این جمعیت را هلاک کنی پرستش نمیشوی، اگر بخواهی پرستش نشوی خواسته خواسته ی تو است.
صدای عباس میان دره پیچید. تمام مسلمانان فهمیدند، غلاف های شمشیر خود را شکستند و صدا زدند:
لبیک و باز گشتند؛ ولی خجالت می کشیدند گرد پیامبر بیایند؛ از این رو اطراف پرچم جمع شدند و مبارزه کردند.
حضرت رسول به عباس فرمودند: اینها کیستند؟ عرض کرد: اینها انصارند. پیامبر پا در رکاب کردند و این رجز را خواندند:
انا النبی لا أکذب ـ أناب عبد المطلب
چیزی نگذشت که هوازن فرار کردند و خداوند غنائم بیشماری نصیب مسلمانان کرد. زنان و فرزندان آنها را اسیر کردند و این آیه در باره ی جنگ حنین نازل شد: «لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَوَاطِنَ کَثِیرَهٍ وَیَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئًا وَضَاقَتْ عَلَیْکُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّیْتُمْ مُدْبِرِینَ »(۱) خداوند یاری کرد شما را در موارد زیادی و در روز حنین که از انبوه جمعیت به خویش بالیدید آن زیادی لشکر شما را بی نیاز نکرد، در تنگنای زمین واقع شدید با آن وسعتش، آن گاه پشت کرده و فرار کردید.
در جنگ حنین شش هزار نفر زن
و مرد اسیر شدند، چهل هزار گوسفند به دست آمد و رسول خدا معادل بیست و چهار هزار شتر و چهار هزار اوقیه(۱) طلا بین مهاجر و انصار تقسیم کردند.
قریش چون تازه اسلام اختیار کرده بودند به واسطه ی دلخوشی و تشویق مقدار زیادتری به آنها بخشید.
در خبری آمده است که غنائم حنین را به قریش و بنی امیه و اهل مکه دادند و برای انصار مقدار کمی گذاشتند که بعضی از انصار خشمگین شدند. این خبر به پیامبر رسید، میان ایشان فریاد کردند که جمع شوید و فرمودند: بنشینید و غیر از انصار کس دیگری این جا نباشد، همین که نشستند، حضرت تشریف آوردند، امیرمؤمنان نیز پشت سر آن حضرت بود، هر دو وسط انصار نشستند، سپس رسول خدا فرمودند: من چیزی از شما می پرسم جواب دهید، گفتند: به دیده ی منت. فرمودند: شما کم بودید و خداوند شما را به واسطه ی من زیاد کرد، عرض کردند: بلی، فرمودند: با یکدیگر دشمن بودید و خداوند به واسطه ی من بین شما محبت انداخت. گفتند: آری، منت خدا و پیامبر بر گردن ما است.
آن گاه حضرت ساکت شدند، پس از سکوت کوتاهی فرمودند: چرا شما جواب هایی که دارید نمیگویید؟
گفتند: چه جواب بگوییم پدر و مادرمان فدایت باد! فرمودند: اگر بخواهید شما هم می گویید تو هم موقعی آمدی که از قومت طرد شده بودی، ما به تو پناه دادیم، هنگامی آمدی که از قوم و خویشانت ترسان بودی، ما تو را تأمین دادیم، زمانی آمدی که تو را تکذیب کرده بودند ما تصدیقت کردیم.
در
این هنگام صدای انصار به گریه بلند شد. عده ای از بزرگان آنها حرکت کردند و دست و پای پیامبر را بوسیدند و عرض کردند: از خدا و پیامبرش راضی شدیم، اکنون اموال ما را نیز میان آنها تقسیم فرما، به خدا قسم اگر بعضی سخنی گفته باشند نه از باب دشمنی و غیظ بوده، بلکه خیال کرده بودند مورد غضب شما واقع شده اند یا کوتاهی از آنها سرزده است، از گناه خود توبه کردند، یا رسول الله ! شما هم برای آنها طلب مغفرت فرما.
پیامبر فرمودند: خداوندا! انصار و فرزندان آنها و فرزندان فرزندانشان را ببخش. سپس فرمودند: ای گروه انصار! آیا راضی نیستید دیگران با گوسفند و متاع دنیا به وطن برگردند؛ ولی شما برگردید در حالی که در سهم و نصیبتان پیامبر او باشد؟ عرض کردند: چرا راضی شدیم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۲۹ صفحه ۳۹۶/
خسرو پرویز یکی از زمامدارانی بود که پیامبر اکرم برای او نامه نوشتند و ایشان را به اسلام دعوت کردند. هنگامی که عبد الله بن حذاقه نامه ی رسول خدا را به بارگاه خسرو رسانید پادشاه ایران دستور داد آن را ترجمه کنند، وقتی ترجمه شد، خسرو پرویز دید پیامبراکرم نام خود را بر نام او مقدم داشته است.
این موضوع بر او گران آمد و نامه را پاره کرد و به عبد الله هیچ توجهی نکرد، همچنین از جواب دادن نیز خودداری کرد، وقتی این خبر به پیامبر رسید فرمودند: خدایا! تو نیز پادشاهی او را قطع فرما۔پس از شکست یزدجرد، دو
دختر از او اسیر شدند و آنها را به مدینه آوردند. زنان مدینه به تماشای آنها می آمدند، ایشان را وارد مسجد پیامبر کردند، عمر خواست صورت شهربانو را باز کند تا مشتریان تماشا کنند، شهربانو زیر دست او زد و به پارسی گفت: صورت پرویز سیاه باد، اگر نامه ی رسول خدا را پاره نمیکرد دخترش به چنین وضعی دچار نمی شد. عمر چون زبان او را نمی فهمید خیال کرد دشنام می دهد، تازیانه از کمر کشید تا او را بزند، امیر مؤمنان علی پیش آمد و فرمود: آرام باش! او به تو کاری ندارد، جد خود را دشنام میدهد، سپس گفته ی شهربانو را برایش ترجمه کرد و عمر آرام گرفت.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۳۰ صفحه ۳۹۸/
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: روزی حضرت موسی نشسته بود، شیطان با
کلاهی رنگارنگ نزد او آمد، همین که به موسی علیه السلام نزدیک شد کلاه را از سر برداشت و در مقابلش ایستاد و سلام کرد. حضرت موسی علیه السلام پرسید: تو کیستی؟ گفت: شیطان. گفت: خدا تو را همسایه ی کسی نکند. بگو ببینم چه گناهی است که هر گاه از آدمی سر بزند، تو بر او مسلط میشوی؟ شیطان گفت: گناه عجب است، آدمی در آن زمان از خودش راضی می شود و کارهایش را بزرگ میشمارد و گناه او در نظرش کوچک می آید.
آن گاه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: خداوند به داوود وحی کرد: ای داوود! گناهکاران را بشارت ده و پرهیزکاران را بترسان. عرض کرد: خداوندا! چگونه گناه کار را بشارت دهم و پرهیزکار را بترسانم؟
خطاب رسید: ای داوود! گناه کاران را بشارت ده که من توبه ی آنان را می پذیرم و پرهیزکاران را بترسان که مبادا به عمل خود مغرور و دچار عجب شوند؛ زیرا بنده ای نیست که اعمال خود را به مرحله ی حساب درآورد؛ مگر این که هلاک شود.(۱)
سخن ماند از عاقلان یادگار ـ ز سعدی همین یک سخن گوش دار
گنه کار اندیشناک از خدای ـ بسی بهتر از عابد خودنمای
که آن را جگر خون شد از سوز درد ـ که این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی ـ سرافکندگی به ز کبر و منی
بر این استان عجز و مسکینی ات ـ به از طاعت و خویشتن بینی ات
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۳۱ صفحه ۳۹۹/
انس بن مالک گفت: در زمان پیامبر اکرم مردی بود که ما از عبادت و کوشش او در نماز
تعجب میکردیم. نام او و کیفیت عبادتش را به پیامبر عرض کردیم، او را نشناختند، هیکل و قواره اش را شرح دادیم، باز نشناختند، در همین بین خودش از راه رسید، عرض کردیم: همین مرد است.
فرمودند: شما توصیف شخصی را می کنید که در پیشانی اش مهر شیطان است. آن شخص پیش آمد؛ ولی سلام نکرد. پیامبر به او فرمودند: تو را به خدا سوگند میدهم راست بگو وقتی به این جمع رسیدی با خود نگفتی میان اینها یک نفر از من بهتر نیست؟!
جواب داد: صحیح است. سپس برای ادای نماز رهسپار شد. پیامبر فرمودند چه کسی این مرد را می کشد؟ ابوبکر پیشنهاد حضرت را پذیرفت و برای کشتن او عازم شد. وقتی وارد مسجد شد دید مشغول نماز است، با خود گفت: سبحان الله! مردی را در حال نماز بکشم با این که پیامبر از کشتن نمازگزاران نهی فرموده اند، پس منصرف شد و بیرون آمد. پیامبر پرسیدند: چه کردی؟ گفت: خوشم نیامد او را در حال نماز بکشم؛ چون شما از کشتن نمازگزاران نهی کرده اید.
دوباره فرمودند: چه کسی او را می کشد؟ عمر از جای حرکت کرد. وقتی رسید او را در حال سجده یافت و گفت: ابوبکر از من بهتر است (او اقدام نکرد) و برگشت، حضرت رسول پرسیدند: چه کردی؟ گفت: او را در حال سجده دیدم و از کشتنش صرف نظر کردم. برای سومین بار حضرت سؤال کرد: چه کسی او را می کشد.
حضرت علی علیه السلام عرض کرد: من. پیامبر فرمودند: اگر او را پیدا کردی!
وقتی علی علیه السلام وارد مسجد شد مشاهده کرد خارج شده
است، پس برگشت. پیامبر پرسیدند: چه شد؟
عرض کرد: بیرون رفته بود، آن حضرت فرمود: اگر کشته میشد دو نفر از امت من با یکدیگر اختلاف نمی کردند.
علامه عبد الحسین امینی می نویسد: صاحب این داستان ذوالثدیه رئیس خوارج و مؤسس جنگ نهروان بود که به دست خود علی علیه السلام کشته شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۵۳۲ صفحه ۳۹۹/
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط از معلومات رسمی حوزوی برخوردار نبود. باز شدن دیده ی برزخی او حکایتی شبیه ماجرای ابن سیرین دارد که در اثر مخالفت با هوای نفس و رهیدن از دام شهوت، مورد عنایت خاص الهی قرار می گیرد و شاید همین نقطه ی آغاز حرکت او به سوی کمال مطلق باشد. از خود آن بزرگوار در این باره نقل شده است: در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته ی من شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: رجبعلی! خدا می تواند تو را امتحان کند، بیا این بار تو خدا را امتحان کن!
سپس به خداوند عرض کردم: خدایا! این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!
آن گاه به سرعت از دام گناه می گریزد و بی درنگ دیده ی برزخی او روشن می شود و آنچه را که دیگران نمی بینند و نمی شنوند، می بیند و می شنود!(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۷۶۶ صفحه ۵۷۱/
آیت الله صافی گلپایگانی می فرماید: آیت الله العظمی بروجردی برای خشم خود، نذر کرده بودند که اگر بعد از این ناراحت شوند، یک سال روزه بگیرند. اتفاقا یک بار عصبانی شده بودند؛ از این رو تمام سال را غیر از روزهایی که حرام بود، روزه گرفتند!(۳)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۸۷۳ صفحه ۶۳۹/
روزی شخصی نزد پسر عُمر آمد و گفت: من نذر کرده ام که یک روز از صبح تا شب بالای کوه حراء برهنه بایستم. پسر عمر گفت: اشکالی ندارد، برو و نذرت را ادا کن. آن گاه آن شخص نزد ابن عباس رفت و جریان را گفت. ابن عباس به او گفت: ای مرد؛ مگر نماز نمی خوانی؟
آن مرد گفت: می خوانم. ابن عباس گفت: پس می خواهی برهنه نماز بخوانی؟ آن مرد گفت: نه. ابن عباس گفت: مگر چنین عهدی نکرده ای؟ شیطان خواسته است تو را به بازی بگیرد، آن گاه خودش و سربازانش به ریش تو بخندند.
آن مرد که از آن صحبت به خود آمده بود و از آن نذر پشیمان شده بود گفت: حال چه کنم؟ ابن عباس گفت:
برو، یک روز معتکف شو و کفاره ی عهدی را که بسته ای بده. آن مرد برگشت و سخن ابن عباس را برای پسر عمر نقل کرد.
پسر عمر گفت: ابن عباس حرف درستی زده است، هیچ یک از ما نمی توانیم استنباط های فقهی او را داشته باشیم(۴).
منبع کتاب هزار و یک
حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۸۸۱ صفحه ۶۴۳/
فضل بن ربیع میگوید: یک سال با هارون الرشید، خلیفه ی عباسی به مکه رفتم، او گفت: بنده ی پاک و خوب خدا را می خواهم. پس اول نزد عبد الرزاق، بعد نزد سفیان بن عتبه و در آخر نزد فضل بن عتبه رفتیم و در خانه ی او را زدیم.
گفت: کیستید؟ گفتیم: خلیفه به دیدن شما آمده است؟ گفت: امیر را با ما چه کار است؟ گفتیم: خودش می خواهد خدمت شما برسد. پس در را گشود و در گوشه ای نشست.
هارون الرشید گفت: ای فضل! مرا پندی بده. گفت: ای امیر: پدرت (جد شما عباس) عموی محمد مصطفی صلی الله علیه و آله بود. از وی درخواست کرد که او را بر قومی امیر کند.
پیامبر فرمودند: ای عمو! من تو را بر خودت امیر کردم؛ یعنی نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعت و عبادت خلق است. جزای امیری بر مردم در روز قیامت، جز ندامت نیست.
هارون الرشید گریست و گفت: ای فضل! هیچ قرض داری؟!گفت: آری در طاعت خدا بسیار تقصیر کرده ام و آن قرض است! هارون گفت: قرض مردم را می گویم! گفت: حمد و سپاس خدای را که مرا نعمت بسیار داده و گله ای از او ندارم تا از بندگانش قرض کنم.
هارون از خانه ی فضل بیرون آمد و در حالی که گریه میکرد گفت: فضل با پاکیزگی نفس، به دنیا پشت کرده و از خلق بی نیاز گشته است(۱).
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۸۹۳
صفحه ۶۴۹/
امیر منطقه ی تلمسان به نام یحیی بن یغان (دایی محی الدین عربی) با لشکر خود به راهی می رفت.
خدمت یکی از اولیا رسید و عرض کرد: آیا نماز خواندن با این لباسی که من پوشیده ام، درست است؟! او تبسم کرد. امیر پرسید: چرا تبسم کردی؟
فرمود: از جهل تو تعجب کردم که این سؤال را کردی! سگ وقتی در مردار می افتد، سیر از آن می خورد، آن گاه سر تا پای خود را از زمین برمی دارد که قطرات بول به وی نرسد. شکم تو از حرام و مظالم پر شده است و هیچ ناراحتی نداری، آن وقت از من در باره ی لباس نماز سؤال میکنی؟
امیر گریست و حکومت را ترک کرد و ملازم آن ولی خدا شد. امیر سه روز مهمان آن مرد خدا بود. بعد به او ریسمانی و تبری داد و گفت: برو از بیابان، هیزم جمع کن و بفروش و صرف زندگی خود کن. او نیز هیزم جمع میکرد و به بازار می برد و می فروخت و زندگی اش را می گذارند. مردم که قبلا این امیر و حاکم را دیده بودند و حال، او را این گونه می نگریستند، گریه می کردند که چه طور از منصب و مال دست کشیده و به تزکیه و عزت نفس مشغول شده است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۸۹۴ صفحه ۶۵۰/
علت این که حاجیان در سه جا از سرزمین منی به شیطان سنگ می زنند (رمی جمره)
نقل کرده است.(۱) صافات /۱۰۲(۲)یکصد موضوع، پانصد داستان ۵۴۹/۱-۵۵۰ ؛ به نقل از: تاریخ انبیاء ۶۹/۱ .
مفضل بن بشیر می گوید: همراه قافله ای به سفر حج میرفتیم. در راه به قبیله ای از اعراب چادر نشین
رسیدیم. ضمن بحث و گفت و گو در باره ی آن قبیله، شخصی گفت: در این قبیله، زنی است که در زیبایی و جمال نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی مهارتی عجیب دارد.
ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا، بهانه ای جز معالجه ی مارگزیدگی وجود نداشت.
جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن، فریفته جمال وی شده بود، تکه چوبی از روی زمین برداشت و پای خود را با آن چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد. سپس به عنوان درمان زخم مار به خانه ی آن زن رفتیم و او را از زیبایی مانند خورشید، درخشان دیدیم.
آن جوان، خراش پای خود را نشان داد و گفت: این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش مرا گزیده است و اکنون می خواهم که آن را مداوا کنی.
زن زیباروی، نگاهی به خراش پای جوان انداخت و پس از معاینه گفت: این زخم مار نیست؛ ولی از چیزی که به ادرار مار آلوده بوده، خراش برداشته و این آلودگی، بدن را مسموم کرده و علاج پذیر نیست و من اینطور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مرد.
جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهروی، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود.
سرانجام وقتی خورشید به میان آسمان رسید، جوان بلهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیه ی آن چوب آلوده پیدا کرده بود دیده از جهان فرو بست و قربانی نگاه هوس آلود خود شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱/حکایت ۹۹۲ صفحه ۷۱۲/
در «امالی صدوق » روایت شده است که:
روزی، رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم، در سایه درختی نشسته بودند و هوا بسیار گرم بود. ناگاه شخصی آمد و لباس های روی خود را کند و در آن زمین داغ، برابر آفتاب سوزان به زمین غلتید. گاهی پشت، گاهی شکم و گاهی پیشانی خود را بر زمین می مالید و می گفت: ای نفس بچش که عذاب الهی از این عظیم تر است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او نظر می فرمود. وقتی که مرد جامه های خود را پوشید و خواست مراجعت کند رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) او را طلبید و فرمود: چه چیز ترا به این کار واداشت.
عرض کرد: خوف خدا. من به نفس خود این گرمی را چشانیدم که بداند عذاب الهی از این سخت تر است و تاب آن را ندارد.
پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: در آن چیزی که سزاوار ترسیدن است، از خدا ترسیدی، و پروردگار به تو بر فرشتگان مباهات فرمود.
سپس، رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) به اصحاب فرمود: نزدیک این مرد روید تا برای شما دعا کند.
چون اصحاب، از وی طلب دعا کردند، گفت: «خداوندا، امر همه ما را به هدایت جمع فرما و تقوا را توشه ما گردان و جایگاه ما را در بهشت قرار بده.»
– صفحه ۴۵۳
روزی یکی از فضلاء در مجلس بحث «شیخ مرتضی انصاری» به ایشان عرض کرد: «دیشب در عالم رؤیا خوابی دیده ام که ارتباط به شما دارد، اما خجالت میکشم که خدمتتان عرض کنم. »
و چون شیخ انصاری اجازه داد، او گفت: «در خواب شیطان را دیدم که طناب های نازک و ضخیمی در دست داشت و عبور می کرد. از او پرسیدم: این طناب ها چیست و چه استفاده ای از اینها میکنی؟»
گفت: «این طناب ها برای به دام انداختن و فریفتن مؤمنین است.»
از او پرسیدم: «چرا ضخامت طناب ها با یکدیگر اختلاف دارد؟»
پاسخ داد: «طناب های نازک برای افرادی است که از ایمان کمتری بهره دارند و طناب های گلفت برای به دام انداختن علماء و بزرگان دین می باشد. از جمله، این طناب بزرگ که می بینی پاره شده است، برای به دام انداختن شیخ مرتضی انصاری است. دیروز با هر مشقتی که بود، او را به دنبال خود در بازار کشانیدم، اما ناگهان او طناب را پاره کرد و از دست من گریخت.»
شیخ انصاری تبسمی کرد و فرمود : « آن ملعون راست گفته است. دیروز چند مهمان به منزل ما آمدند. اهل منزل از من خواستند که مقداری میوه برای میهمانان بگیرم. اما پولی در اختیار نداشتم، به ناچار مقداری پول ایرانی که نزد من امانت گذاشته شده بود را برداشتم و به طرف بازار رفتم تا آن را نزد مغازه دار گرو بگذارم تا هنگامی که پول تهیه کردم، بدهم و پول ایرانی را پس بگیرم.
در راه همانطور که می رفتم، ناگهان به این فکر افتادم و گفتم :
« مرتضی ! شاید چند لحظه دیگر از دنیا رفتی، آنوقت چگونه قرض خود را ادا می کنی ؟»
دیگر به راه خود ادامه ندادم و به خانه بازگشتم و پول را به جای اولش قرار دادم. »
آن فاضل محترم گفت: «من از شیطان پرسیدم که طنابی که مرا با آن می کشی کدام است؟ »
شیطان نگاهی به من افکند و گفت: «تو نیازی به طناب ندارید زیرا با یک اشاره به دنبال من می آیی ! »(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۷تا۲۸/
مدتها قبل فردی نقل می کرد در خانه ای، هنگام شب، اهالی خانه به تماشای یک فیلم جنایی نشسته بودند.
اهالی منزل پس از صرف شام به رختخواب رفتند تا استراحت کنند. نیمه شب مادر در اثر فیلمی که دیده بود، دچار اختلال روانی شده و کاردی از آشپزخانه برداشته، در شکم شوهرش فرو کرد.
قبل از اینکه صبح فرا رسد شوهر از دنیا رفت و چون خبر به کلانتری رسید، مأمورین به منزل رفته و زن را دستگیر کرده و به زندان بردند.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۵۴/
در کتاب « منتخب التواریخ» نقل شده است: « مرحوم کلباسی از مراجع بزرگ و مقیم شهر اصفهان بود. روزی یکی از همسایگانش که فردی هتاک و خوشگذران بود در منزلش عروسی بر پا کرده بود. در این مجلس مطرب ها ساز و آواز سرداده، باعث ناراحتی مرحوم کلباسی شده بودند.
مرحوم کلباسی برای همسایه پیغام فرستاد که این سر و صدا را ساکت کند. اما همسایه بجای پذیرفتن و ترتیب اثر دادن، به مرحوم توهین کرد و گفت : « هیچ کاری نمی تواند بکند، من در خانه ام عروسی دارم و…»
مرحوم کلباسی، چون بی احترامی همسایه را دید شب هنگام در مسجد، روی منبر از همسایه اش به نزد خداوند شکایت کرد و گفت :
خدایا من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم، اما تو می توانی و قادر هستی…)
در همان شب، همسایه به مرض شدیدی گرفتار شد و تا صبح طول نکشید که به درک واصل شد.(۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان
های شهید دستغیب/صفحه ۲۹۰تا۲۹۱/
مرحوم «آیت الله سید حسن ترک» از بزرگان و مراجع مهم نجف اشرف» بود. ایشان در سال ۱۲۹۱ در نجف وفات یافت. وی پس از تحصیل در «کربلا» به نجف اشرف مشرف شد و پس از مدتی مشغول تدریس درس خارج گردید.
روزی بر حسب تصادف زودتر از وقت تدریس به مسجد رفت.
همانطور که تنها در مسجد نشسته بود، چشمش به فردی افتاد که سرگرم تدریس بود. سید به بحث آن مرد گوش فرا داد و در پایان از تبحر و استادی او به حیرت افتاد.
روز دیگر عمدأ زودتر از وقت مقرر به مسجد رفت و پای درس آن مرد نشست. چون شیفته درس او شده بود، چند روز دیگر این کار را تکرار کرد.
پس از تحقیق پرسید معلوم شد که آن فرد، «شیخ مرتضی انصاری» است که به تازگی از سفر چهارساله اش از ایران بازگشته بود.
روز بعد سید قبل از شروع درس به شاگردانش گفت : « برای من مسلم گشته است که شیخ انصاری مرد فاضلی است و درسش برای شما مفیدتر است. به همین خاطر از امروز به بعد من و همه شما به پای درس ایشان می رویم.)
از آن روز به بعد، شهرت شیخ انصاری زیاد شد و پس از مدتی به مقام مرجعیت رسید.
پس از وفات شیخ انصاری در سال ۱۲۸۱، تدریس دروسی که شیخ می فرمود، به عهده مرحوم سید حسن ترک گذاشته شد.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۴۲تا۳۴۳/
حرث بن صعصعه، چند دوست صمیمی داشت به طوری که از آنها جدا نمی شد.
در یکی از سفرهای تفریحی، همه آنها جز یکی
بودند. حرث، سگ باوفائی نیز داشت.
آن که به سفر نرفته بود، با همسر حرث بن صعصعه هم بستر گردید و به دوستش خیانت نمود، اما سگ حرث به آنها حمله کرد و هر دو را کشت.
وقتی حرث از سفر بازگشت جریان را دریافت، آن گاه این دو شعر را سرود:
فیا عجبا للخُل یهتک حرمتی ـ و یا عجبا للکلب کیف یصون
وما زال یرعی ذمتی و یحوطنی ـ ویحفظ عرسی والخلیل یخون
عجبا از دوست که در غیاب من به ناموس من بی حرمتی می کند، و شگفتا از سگ که ناموس مرا محافظت می نماید. همواره وفادار و نگهبان من و حافظ ناموس من می باشد، ولی دوستم به من خیانت می نماید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۸۷تا۶۸۸/
بز کوهی نری برای پیدا کردن علف، روی قله های کوه ها از این سو به آن سو می رفت، به قدری چابک و تیزهوش بود که برای نجات از چنگال صیاد، از بالای کوه ها حرکت می کرد. هر کس او را می دید، با خود می گفت: چنین حیوان تیزهوش و تیز پروازی هرگز طعمه صیاد نمی شود.
ناگاه از بالای قله کوه، چشمش به بز کوهی ماده ای افتاد که بر بالای قله کوه دیگر می چرید. مستی شهوت آن چنان چشمان او را خیره و کور کرد که فاصله زیاد بین دو کوه را، فاصله اندکی تصور کرد و با جهش بسیار تندی از بالای قله بلند کوه، به سوی بز کوهی ماده روانه شد، ولی با همین سرعت در میان دره عمیق و وحشتناک بین دو کوه سرنگون گردید:
باشد اغلب صید این بز این چنین ـ ورنه چالاکی است چُست و خصم بین
رستم ارچه با سر و سبلت بود ـ دام پاگیرش یقین شهوت بود(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۸۸/
شرک زدایی از جان و دل، نخستین گام در راه رسیدن به حقیقت توحید است. از این رو، در شعار اصلی توحید، یعنی: «لا إله إلا الله» ، نفی خدایان دروغین، بر اثبات خدای راستین ، تقدم یافته است.
اکنون باید دید که : شرک چیست؟ مشرک کیست؟ و آیا شرک ، تنها اعتقاد به خدا بودن جمادات است ؟ و آیا مشرکان، تنها کسانی هستند که اعتقاد به بت های بی جان دارند، یا مسئله ، چیز دیگری است؟
شرک ، در برابر توحید است و اعتقاد داشتن به نیروهای خیالی و مؤثر بودن آنان در هستی و پرستش آنان در برابر مؤثر حقیقی، یعنی خداوند یکتاست.
موحد، هیچ چیز را جز خداوند یگانه ، در نظام هستی، مؤثر نمی داند و چیزی را جز او نمی پرستد؛ نه بت های بی جان و نه بت های جاندار را.
مشرک ، کسی است که جز خدای یکتا، دیگری را نیز در هستی مؤثر می داند و از غیر او اطاعت می کند؛ گاه جمادات را می پرستد، گاه از زورمداران اطاعت می کند و گاه ، بنده هوای نفس خویش است و گاه ، هر سه را بردگی می نماید.
این آیه مبارک ، به دسته سوم: «أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ» (سوره فرقان، آیه ۴۳)(۱)سوره جاثیه، آیه ۲۳.(۲)ر.ک : ص ۱۹۵ «دو ریالی، در پاسخ به “یا الله!” » (۳)مصراع مشهوری است از مثنوی مولوی .(۴)صحیفه امام، ج ۲۲، ص ۳۴۸
با این بت بزرگ پیروز شود، به بالاترین پیروزی ها دست یافته است.
منبع کیمیای محبت/صفحه ۱۳۶تا۱۳۷/
یکی از کشتی گیر های معروف آن زمان به نام «اصغر آقا پهلوان»، نقل کرده که: یک روز مرا بردند نزد جناب شیخ. ایشان ، به بازوی من زد و فرمود:
اگر خیلی پهلوانی، با نفس خودت ، گشتی بگیر در حقیقت، شکستن بت نفس ، اولین و آخرین گام در دودن شرک و رسیدن به حقیقت توحید است.
پای بر سر خود نه ، دوست را در آغوش آر ـ تا به کعبه وصلش، دوری تو یک گام است
گر ز خویشتن رستی، با حبیب پیوستی ـ ور نه تا ابد میسوز، کار و بار تو خام است.
و شاید این ، معنای نزدیک بودن راه تا رسیدن به خداست، که ابو حمزه ثمالی ، در دعا، از زبان سید الساجدین لا نقل می کند:
و أن الراحل إلیک قریب المسافه.(۱) ـ سالک به سوی تو، راهش نزدیک است.
و به گفته لسان الغیب ، حافظ شیرازی:
تا فضل و عقل بینی ، بی معرفت نشینی ـ یک نکته ات بگویم، خود را مبین که رستی.
ظاهرا جناب شیخ، برای گفتن همین نکته به شخص بزرگی همچون سردار کابلی ، مأمور می شود به کرمانشاه سفر کند که حکایت آن، در پی می آید .
منبع کیمیای محبت/صفحه ۱۳۸/
آیه الله فهری ، از مرحوم حاج غلام قدسی نقل کردند: سالی جناب شیخ به کرمانشاه آمد. یک روز به من فرمود: «به منزل سردار کابلی
هندی قدیم و جدید، ترکی ، عبری ، انگلیسی و لاتین ، تسلط داشت (ر.ک: ریحانه الأدب).
یکی از فرزندان شیخ ، نقل می کند: شخصی از اهالی هندوستان به نام «حاج محمد» ، همه ساله یک ماه می آمد ایران. در راه مشهد، برای نماز از قطار پیاده می شود و در گوشه ای به نماز می ایستد. موقع حرکت قطار، هر چه دوستان و اطرافیان به او می گویند که: «سوار شو! الآن قطار راه می افتد!» ، اعتنایی نمی کند و با قدرت روحی ای که داشته، نیم ساعت ، مانع از حرکت قطار می شود. وقتی از مشهد بر می گردد ، خدمت شیخ می رسد. جناب شیخ به او می فرماید:
هزار بار استغفار کن!
او می گوید: برای چه؟
شیخ می فرماید:
کار خطایی کردی.
گفت: چه خطایی؟ به زیارت امام رضا علیه السلام رفتیم . شما را هم دعا کردیم.
شیخ فرمود:
قطار را آن جا نگه داشتی. خواستی بگویی من بودم که..! دیدی شیطان
، گولت زد؟!
تو حق نداشتی چنین کاری بکنی.
منبع کیمیای محبت/صفحه ۱۳۹تا۱۴۰/
رسول خدا به منزل همسرش ام سلمه وارد شد، بوی خوش به مشام حضرت رسید فرمود:
حولاء (نام زن عطر فروش) به خانه شما آمده است؟
ام سلمه عرض کرد:
آری، آمده است و شکایت از شوهر خود دارد، و می گوید:
شوهرش او را رها کرده و به نزد او نمی آید. در این وقت حولاء، از در وارد شد و گفت:
پدر و مادرم فدای تو باد! شوهرم از من روی برگردانیده و به من توجهی نمی کند.
حضرت فرمود:
ای حولاء! عطر بزن و خودت را در خانه بیشتر خوشبو کن، شاید او را به خویشتن جلب کنی.
حولاء گفت:
هیچ بوی خوشی نمانده، مگر آنکه خود را با آن خوشبو کردم و باز از من کناره گیری می کند.
حضرت فرمود:
او نمی داند که اگر به تو روی آورد و آشتی کند چه ثوابهایی برایش حاصل می گردد.
حولاء گفت:
یا رسول الله! اگر همسرم به من روی آورد و آشتی کند چه ثوابهایی برایش نوشته می شود؟
پیامبر فرمود:
هنگامی که او جهت آشتی به سوی تو گام بر می دارد، دو فرشته اطراف او را می گیرند، و ثوابش مانند ثواب کسی است که با شمشیر در راه خدا جهاد می کند. و در موقع هم بستری، گناهانش مانند برگ خزان فرو می ریزد، آنگاه که غسل می کند همه گناهانش بخشیده شده، و گناهی در پرونده اعمال او باقی
نمی ماند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/صفحه۳۷/
روزی اصحاب در کنار وجود مقدس پیامبر گرد آمده بودند. رسول خدا به آنها فرمود:
آیا می خواهید به شما از زیرک ترین زیرک ها و احمق ترین احمق ها خبر دهم؟
همه با اشتیاق عرض
کردند: آری.
حضرت فرمود:
زیرک ترین زیرک ها کسی است که پیش از مرگ خود را به حساب بکشد و کردار نیک برای پس از مرگ انجام دهد.
و احمق ترین احمق ها کسی است که از هوس های نامشروع پیروی کند و در عین حال از درگاه خدا آروزی آرزوها (بهشتی شدن) را بکند(۱).
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۴۲
«ایاز» در ابتداغلام سلطان بود و در اثر زیرکی و فداکاری، مقرب ترین و نزدیک ترین فرد نزد «سلطان محمود » گردید. این امر باعث حسادت وزیران و در باریان گردید و آن ها به فکر افتادند هرطور که شده، ایاز را نزد سلطان خوار گردانند.
ایاز حجره ای داشت که همیشه در آن بسته و قفل زده بود و کسی را به داخل آن راه نمی داد. هر روز صبح، قبل از اینکه ایاز نزد سلطان برود، وارد این اتاق می شد، مدتی در آنجا می ماند و سپس بیرون آمده، در را قفل کرده و به قصر سلطان می رفت.
عده ای از حسودان، نزد سلطان محمود رفتند و گفتند: «ایاز» مقدار زیادی جواهر و طلا از خزانه سلطنتی دزدیده و در اتاقی جمع کرده است و هر روز صبح به آن اتاق می رود، جواهرات و طلاهایش را می شمرد و سپس بیرون می آید و هیچکس را به آن اتاق راه نمی دهد.»
آنقدر گفتند که سلطان به شک افتاد. بنابر این دستور داد یک روز بعد از اینکه ایاز به قصر آمد، عده ای از مأموران با بیل و کلنگ به خانه ایاز رفته، در را شکسته و هر چه طلا و جواهریافتند، برای سلطان
بیاورند.
مأموران طبق نقشه عمل کردند. با کلنگ، قفل در را شکستند و وارد اتاق شدند. اما در اتاق جز پوستین و کفش کهنه چیز دیگری نیافتند. مشکوک شدند که حتما جواهرات باید مخفی شده باشد، به همین دلیل شروع به کندن زمین نمودند، اما چیزی نیافتند. به ناچار، پوستین و کفش را نزد سلطان بردند. سلطان فهمید که در باریان حسادت ورزیده و سعایت کرده اند. بنابراین سلطان آنها را احضار کرد و گفت:
«اگر ایاز از شما راضی نشود و شما را نبخشد، من شما را مجازات خواهم کرد.»
در باریان به پای ایاز افتادند و از او عذرخواهی کردند. ایاز گفت: «اگر سلطان شما را ببخشد من نیز از گناه شما می گذرم. »
آن گاه سلطان از ایاز پرسید: «سر اینکه هر روز صبح به آن اتاق می رفتی و خلوت می کردی، چه بود ؟ »
ایاز پاسخ داد: «قبل از اینکه من غلام سلطان شوم، مردی تهیدست و فقیر بودم و از مال دنیا فقط همین کفش و پوستین را داشتم.
وقتی که نزد سلطان مقرب شدم، آنها را در اتاقی گذاشتم و هر روز صبح به دیدن آنها می رفتم تا نفسم سرکش نشود و به خود مغرور نگردد و از یاد خداوند غفلت نکند.)
غرض از نقل این داستان آن است که انسان باید همیشه حالت اولیه اش را به خاطر داشته باشد و بداند که خداوند او را از نطفه گندیده و ناچیزی آفریده است و هر چه دارد، بخشش خداوند به اوست و انسان از خودش چیزی ندارد.»(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید
دستغیب /صفحه ۳۴تا۳۶/
مردی شعبده باز از هندوستان نزد متوکل، خلیفه عباسی، آمده بود، که حقه (۱) بازی هایی می کرد، بسیار عجیب و بی سابقه.
روزی متوکل به او گفت: میل دارم امام هادی را شرمنده کنی، و اگر این کار را انجام دادی هزار دینار (یا صد دینار طلا) به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول کرد و دستور داد گرده های نان نازک بپزند و بر سر سفره ی طعام بنهند.
متوکل حضرت را بر سر سفره نشانید و مرد هندی هم در کنار حضرت نشست. تکیه گاهی در سمت چپ متوکل قرار داشت که روی آن عکس شیری کشیده شده بود. و طرف دیگر آن شعبده باز نشسته بود.
حضرت دست به طرف نان برد که بردارد، شعبده باز نیرنگی به کار برد و نان به هوا پرید.
حضرت بار دیگر دست دراز کرد نان دیگری بردارد، آن هم به هوا پرید.
متوکل و حاضران به عنوان تفریح و استهزاء می خندیدند، و آن حضرت را به خیال خام خود شان، شرمنده و خفیف می نمودند.
پس از چند بار تکرار عمل شعبده باز، امام غضبناک شد، دست مبارک بر روی همان نقش شیر نهاده و فرمود:
بگیر این دشمن خدا را! فورا شیر جسم شد، از جای جست و مرد شعبده
باز را بلعید، دوباره برگشت و در همان پشتی مثل اول شد.
حاضران همه متحیر شدند.
در این وقت امام از جای بلند شد تا تشریف ببرد. متوکل عرض کرد:
خواهش میکنم بنشینید و این مرد را برگردانید.
حضرت فرمود: به خدا سوگند! هرگز او را نخواهی دید. تو قصد داری که دشمنان خدا را بر دوستانش مسلط و چیره کنی.
از آن پس مرد هندی شعبده باز، تا ابد دیده نشد.(۱)
منبع داستان-های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۱۷۳/