آورده اند: عبد الله بن مسعود از یاران پیامبران صلی الله علیه واله اولین کسی بود که قرآن را در مکه آشکارا میان جمعیت قرائت کرد. او در تمام جنگهای پیامبر صلی الله علیه واله حضور داشت، مردی بسیار کوتاه قد بود که هر گاه میان جمعیت نشسته می ایستاد از آنها بلندتر نبود. به همین جهت، در جنگ بدر به پیامبرصلی الله علیه واله عرض کرد: من قدرت جنگیدن ندارم ممکن است دستوری بفرمایید که در ثواب جنگجویان شریک باشم؟
پیامبرصلی الله علیه واله فرمودند: میان کشتگان کار برو و اگر کسی را مانند ابوجهل بافتی که زنده است، او را به قتل برسان.
عبد الله می گوید: میان کشتگان به ابوجهل (دشمن سرسخت پیامبرصلی الله علیه واله) رسیدم که هنوز رمقی داشت، روی سینه اش نشستم و گفتم: خدا را سپاسگزارم که تو را خوار ساخت. ابوجهل چشم گشود و گفت: وای بر تو!
پیروزی با کیست؟ گفتم: پیروزی با خدا و پیامبرش است، به همین دلیل تو را می شم، آن گاه پا بر سینه اش گذاشتم، او متکبرانه گفت: ای چوپان کوچک! قدم در جای بلندی گذاشته ای، هیچ دردی بر من سخت تر از این نیست که تو قد کوتاه مرا بکشی، چرا یکی از فرزندان عبدالمطلب مرا به قتل نمی رساند؟! اکنون که می خواهی سرم را از تن جدا کنی از پایین گردن قطع کن تا در نظر محمد و اصحابش باهیبت و بزرگ جلوه نماید. گفتم: حال که چنین است من از دهان سر تو را جدا میکنم تا کوچک و حقیر جلوه کند. سرش را بریدم و چون خدمت حضرت رسول صلی الله علیه واله آوردم به پاس شکر این نعمت به سجده رفت، سپس فرمودند: ابوجهل از فرعون زمان موسی علیه السلام بدتر بود؛ چون فرعون هنگام هلاکت شدن خدا را قبول کرد؛ ولی ابوجهل هنگام مرگ از لات و عزی می خواست که او را نجات دهند.(۱)
من از روییدن خار بر لب دیوار دانستم
که ناکس، کس نمی گردد از این بالا نشینی ها
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت۱۸۰/صفحه ۱۴۷/
حجت الاسلام و المسلمین محسن قرائتی می گوید: نوجوان بودم و عازم سفر مشهد مقدس، به قهوه خانه ای رسیدیم، مردم وارد دستشویی شدند. یک نفر چند آفتابه را کنار هم چیده بود و چوب بلندی در دست داشت، هر کس می آمد آفتابه ای را بردارد، به دست او میزد و می گفت: این را برندار، آن را بردار!
پرسیدم: این آقا چرا این طوری می کند؟ گفتند: این بنده ی خدا دنبال پست و مقام می گردد، چون جایی گیرش نیامده بر آفتابه ها ریاست می کند!(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۸۲/صفحه ۱۴۸/
مسلمانان به مسابقات اسب دوانی، شتردوانی، تیراندازی و امثال اینها خیلی علاقه نشان میدادند؛ زیرا اسلام تمرین کارهایی را که دانستن و مهارت در آنها برای سربازان ضرورت دارد، سنت کرده است.
خود رسول اکرم صلی الله علیه واله که رهبر جامعه اسلامی است، عملا در این گونه مسابقات شرکت می کردند و این بهترین تشویق برای یاد گرفتن فنون سربازی بود. تا وقتی این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام عملا مسلمانان را در این امر تشویق می کردند، روح شهامت، شجاعت و سربازی در جامعه ی اسلامی محفوظ بود.
رسول اکرم صلی الله علیه واله گاهی اسب و گاهی شتر، سوار می شدند و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه می دادند. آن حضرت شتری داشت به نام «عضباء» که به دوندگی معروف بود و با هر شتری که مسابقه میداد برنده می شد.
کم کم این فکر در برخی ساده لوحان پیدا شد که شاید این شتر از آن جهت که به رسول اکرم صلی الله علیه واله تعلق دارد، از همه جلو می زند. بنابراین ممکن نیست در دنیا شتری پیدا شود که با این شتر برابری کند، تا آن که روزی یک اعرابی بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و مدعی شد حاضرم با شتر پیامبر مسابقه بدهم.
اصحاب پیامبر با اطمینان کامل برای تماشای این مسابقه ی جالب آمدند. رسول اکرم صلی الله علیه واله و اعرابی روانه شدند و از نقطه ای که قرار بود مسابقه از آن جا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچیان به حرکت درآوردند.
هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود، اما بر خلاف انتظار مردم، شتر اعرابی شتر پیامبر را پشت سرگذاشت.
آن دسته از مسلمانان که در باره ی شتر پیامبرصلی الله علیه واله عقاید خاصی پیدا کرده بودند، از این پیشامد بسیار ناراحت شدند. قیافه هاشان در هم شد. رسول اکرم صلی الله علیه واله به آنها فرمودند: این که ناراحتی ندارد، شتر من از همه ی شتران جلو می افتاد، به خود بالید و مغرور شد و پیش خود گفت: من بالادست ندارم؛ اما سنت الهی این است که روی هر دستی، دست دیگری پیدا شود و پس از هر فرازی، نشیبی برسد و هر غروری در هم شکسته شود؟
به این ترتیب رسول اکرم صلی الله علیه واله ضمن بیان حکمتی آموزنده، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت.(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۸۳/صفحه ۱۴۸ تا ۱۴۹/
بعد از آن که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله مبعوث شدند تا سه سال عدهی اندکی ایمان آوردند، پس وحی رسید که رسالت خود را ظاهر و عمومی کن و از استهزا و اذیت مشرکان پروا مکن که ما شر آنها را از تو دفع کنیم.
یکی از آنها ولید بن مغیره بود. جبرئیل ۔ ملک مقرب الهی – نزد پیامبر صلی الله علیه و اله آمد، در آن هنگام ولید از آن جا گذشت. جبرئیل گفت: این ولید پسر مغیره از استهزا کنندگان است؟
پیامبر فرموند: بلی! پس جبرئیل به پای ولید اشاره کرد. ولید کمی که رفت به مردی از خزاعه گذشت که تیر می تراشید، پایش را روی تراشه و ریزههای تیر گذاشت و ریزهی آن در پاشنه پای او رفت و پایش خونین شد؛ اما تکبرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد. چون به خانه رفت، آن قدر خون از پایش روان شد که به تشک دخترش رسید، دخترش بیدار شد و به کنیز خود گفت: چرا دهان مشک را نبسته ای؟ ولید گفت: این خون پدر تو است، آب مشک نیست، بعد وصیت کرد و به جهنم پیوست.(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۸۴/صفحه ۱۴۹/
مرد ثروتمندی با لباس های پاکیزه، خدمت پیامبراکرم صلی الله علیه و اله آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباس های کهنه وارد شد و پهلوی ثروتمند نشست.
مرد ثروتمند لباس آراسته ی خود را جمع کرد. پیامبر صلی الله علیه و اله فرمودند: ترسیدی لباست کثیف شود؟! عرض کرد: خیر! پرسید: پس چرا این عمل را انجام دادی؟
عرض کرد: همنشینی دارم که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می دهد. یا رسول الله! نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم. پیامبر صلی الله علیه و اله به فقیر فرمودند: آیا می پذیری؟
عرض کرد: نه یا رسول الله صلی الله علیه و اله ! ثروتمند گفت: چرا؟ گفت: می ترسم آنچه از تکبر و خودپسندی تو را فرا گرفته، مرا هم فرا گیرد.(۵)
دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست
جای چشم، ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۹۷/صفحه ۱۵۳ تا۱۵۴/
یک روز جمعه سلیمان بن عبد الملک (از خلفای بنی مروان) لباسی نو پوشید و خود را معطر کرد و دستور داد صندوق عمامه ی سلطنتی را بیاورند.
آن گاه آینه ای به دست گرفت و عمامه ها را بر می داشت و امتحان می کرد تا این که به یکی از آنها راضی شد. سپس به هیبت و شکل خاصی به مسجد رفت، روی منبر نشست و پیوسته خود را مرتب می کرد.
خطبهای خواند، خیلی از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه اش خودپسندی و تکبر او را گرفت و گفت:
من شهریاری جوان، بزرگی ترس آور و سخاوتمندی بسیار بخشنده ام، سپس از منبر پایین آمد و داخل قصر شد. در قصر پیش یکی از کنیزان رفت و پرسید: مرا چگونه می بینی؟
کنیز گفت: با شرافت و شادمان می بینم اگر گفته ی شاعر نبود. گفتهی شاعر را سؤال کرد، کنیز آن را خواند:
أنت نعم المتاع لوکنت تبقی
غیر أن لا بقاء للانسان
«تو خوب جنس و سرمایه ای هستی، اگر همیشه بمانی؛ اما افسوس که انسان را بقایی نیست.» سلیمان از شنیدن این شعر گریه کرد. تمام آن روز میگریست. شامگاه کنیز را خواست تاببیند چه علتی او را وادار کرد این شعر را بخواند.
کنیز قسم یاد کرد من تا امروز خدمت شما نیامده ام و هرگز این شعر را نخوانده ام و سایر کنیزان نیز تصدیق کردند. آن گاه متوجه شد این پیش آمد از جای دیگر بوده است، بسیار ترسید و طولی نکشید که با خودپسندی از دنیا رفت.؟(۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۹۸/صفحه ۱۵۴/
خسرو پرویز یکی از پادشاهانی بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله به او نامه نوشت و او را به اسلام دعوت کرد. رسول خدا صلی الله علیه و اله به وسیله ی عبدالله بن حذاقه نامه ای به دربار او فرستاد.
خسرو دستور داد آن را ترجمه کنند. وقتی ترجمه کردند دید حضرت محمد صلی الله علیه و اله نام خود را بر نام او مقدم داشته است. تحمل این موضوع برای او سخت بود، پس نامه را پاره کرد و از جواب نامه خودداری کرده.
وقتی خبر پاره کردن نامه به پیامبرصلی الله علیه و اله رسید، فرمود: خدایا! تو نیز پادشاهی او را قطع فرما.
خسرو نامه ای برای پادشاه یمن (باذان) فرستاد که شنیده ام شخصی در حجاز دعوی نبوت کرده، دو نفر از مردان دلیر خود را بفرست تا او را دست بسته خدمت ما بیاورند.
باذان دو نفر را به نام «بابویه» و «خرخسره» به حجاز فرستاد و آنان نامه باذان را به پیامبر صلی الله علیه و اله دادند، ایشان فرمودند: اکنون استراحت کنید تا فردا جواب شما را بدهم. روز دیگر که شرفیاب شدند، فرمودند: به باذان بگویید دیشب هفت ساعت از شب گذشته [دهم جمادی الاولی سال هفتم هجری] پروردگارم، خسرو پرویز را به وسیلهی فرزندش شیرو به قتل رسانید و ما بر مملکت او مسلط خواهم شد. اگر تو نیز ایمان بیاوری بر محل حکومت خویش باقی می مانی.(۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۹۹/صفحه ۱۵۴ تا ۱۵۵/
در حالات مولا مقدس اردبیلی قدس سره نقل شده است: روزی یکی از زوار نجف، لباس های خود را به ایشان داد و گفت: می خواهم کثافات بین راه را از این جامه ها بزدایی تا کاملا تمیز شود، این مرد به واسطه ی ظاهر لباس های مولا که کهنه و مندرس بود او را نشناخت، ایشان هم قبول کرد و لباسهای او را شست. اتفاقا موقعی که می خواست تحویل بدهد، آن مرد ایشان را شناخت. مردم او را سرزنش می کردند، مولا آنها را منع می کرد و می گفت: حقوق برادران مؤمن ما بیش از شستن لباس است(۸) با این که به نقل از سید نعمت الله جزائری، مقدس اردبیلی به حرم حضرت امیر مؤمنان علیه السلام مشرف می شد و بدون واسطه از آن حضرت مشکل خود را رفع می کرد. در یکی از مواقع نامه ای به شاه طهماسب نوشت و به دست مردی داد که ببرد، در آن نامه سفارش شده بود که به آن مرد کمک کنند. همین که شاه طهماسب فهمید نامه از مقدس اردبیلی است به عنوان احترام، تعظیم کرد و چون نامه را خواند دستور داد کفنش را بیاورند، وقتی آوردند، نامه را داخل کفن گذاشت و گفت: این سندی برای نکیر و منکر است؛ زیرا مولا در این نامه مرا برادر خطاب کرده است، سپس نامه ی مختصری به شاه عباس اول نوشت. نامه این است: «بانی ملک عاریت عباس بداند اگرچه این مرد اول ظالم بود اکنون مظلوم مینماید چنانچه از تقصیر او بگذری شاید که حق سبحانه و تعالی از پاره ای از تقصیرات تو بگذرد. کتبه بنده شاه ولایت احمد اردبیلی.» شاه عباس نیز چنین جواب داد: «به عرض می رساند خدماتی که فرموده بودید به جان منت داشته به تقدیم رسانید، امید است این محب را از دعای خیر فراموش نکنید. کتبه کلب أستان علی – عباس »(۹)
تواضع ز گردن فرازان نکوست
گدا گر تواضع کند، خوی اوست
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۲۰۱/صفحه ۱۵۵ تا ۱۵۶/
شیخ اجل سعدی – علیه الرحمه . در کتاب نصیحه الملوک چنین حکایت کرده است: یکی مظلمه(۱۰) نزد حجاج یوسف (۱۱) برد. جوابش نگفت و التفاتش نکرد. مرد بخندید و به خنده (۱۲) همی رفت و می گفت: این از خدای متکبرتر(۱۳) است! به حجاج رسانیدند. بخواندش که: این چرا گفتی؟ گفت: از برای آن که خدا با موسی سخن گفت (۱۴) و تو را دل نمی آید که با خلق خدای سخن گویی! حجاج این سخن بشنید و انصافش بداد.(۱۵)
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد، آدمی نیست
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول /حکایت ۲۰۴/صفحه ۱۵۷/
هنگامی که حضرت نوح علیه السلام کشتی را ساخت و انواع حیوانات را در آن جای داد، الاغ از کشتی بیرون ماند.
هر چه نوح علیه السلام او را وادار میکرد سوار نمیشد، بالاخره خشمگین شد و گفت: سوار شوای شیطان!
شیطان این سخن را شنید و خود را در پی الاغ آویزان کرد و داخل کشتی شد. حضرت نوح خیال می کرد شیطان سوار نشده، همین که کشتی به حرکت در آمد چشم نوح به شیطان افتاد که در صدر کشتی نشسته بود، پرسید: چه کسی به تو اجازه داد؟ گفت: مگر تو نگفتی سوار شو ای شیطان. آن گاه گفت: ای نوح! تو بر من حقی داری و بر من نیکی کرده ای، می خواهم آن را جبران کنم. نوح پرسید: آن خدمت چه بوده؟ در پاسخ گفت:
تو دعا کردی قومت به یک ساعت هلاک شدند، اگر این کار را نمیکردی من حیران بودم با چه وسیله ای آنها را منحرف و گمراه کنم و تو مرا از این زحمت راحت کردی.
حضرت نوح علیه السلام دانست شیطان او را سرزنش میکند. او بعد از طوفان، پانصد سال گریه میکرد؛ از این رو «نوح» لقب گرفت و پیش از آن «عبد الجبار» نام داشت.
خداوند به او وحی کرد که سخن شیطان را گوش کن. نوح به شیطان گفت: آنچه می خواستی بگویی بگو.
گفت: تو را از چند خصلت نهی می کنم: اول این که از کبر پرهیز کن؛ زیرا اولین گناهی که نسبت به خداوند انجام شد همین کبر بود؛ چون پروردگار مرا امر کرد به پدرت آدم سجده کنم، اگر تکبر نمی کردم و سجده می کردم مرا از عالم ملکوت خارج نمی کردند. دوم از حرص دوری کن؛ زیرا خداوند تمام بهشت را برای پدرت آدم مباح گردانید و فقط او را از یک درخت نهی کرد؛ اما حرص، آدم را واداشت تا از آن درخت بخورد و دید آنچه باید ببیند.
سوم، هیچ گاه با زن بیگانه و اجنبی خلوت مکن؛ مگر این که شخص ثالثی با شما باشد. اگر بدون کسی خلوت کنی من در آن جا حاضر می شوم و آن قدر وسوسه می نمایم تا خطا کنی. خداوند به نوح وحی کرد که سخن شیطان را قبول کن.(۱۶)
چون ملائک گوی «لا علم لناه»
تا بگیرد دست تو «علمتنا»(۱۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول /حکایت ۲۰۸/صفحه ۱۵۹تا ۱۶۰/
هنگامی که امیر احمد بن اسماعیل سامانی بر سر عمرو لیث رفت و با یکدیگر رو به رو شدند، آن روز در سپاه عمرو هفتاد هزار سرباز مجهز و آماده وجود داشت؛ اما امیر احمد بیش از دوازده هزار مرد جنگجو نداشت و با اندیشه و تزلزل در مقابل عمرو فرود آمد.
عمرو چنان فریفته سپاه آراسته ی خود بود که متصدی آشپزخانه (خوانسالار) نزد او آمد و گفت: غذا حاضر است اگر اجازه می فرمایید بعد از صرف آن به جنگ مشغول شوید. عمرو در پاسخ گفت: اکنون این سپاه اندک را در هم میشکنیم پس از آن غذا می خوریم، سپس از جا حرکت کرد و به میدان رفت. اتفاقا اسبش او را میان سپاه امیر احمد برد و سربازان عمرو را گرفتند و بستند و سپاهش را در هم شکستند. امیر احمد دستور داد عمرو را در طویلهای زندانی کردند و تا سه روز برای او غذا نیاوردند، روز سوم یکی از نوکران خود را دید و گفت: سه روز است من غذا نخوردهام، دیگر از گرسنگی نزدیک است بمیرم.
نوکر عمرو رفت تا ظرف دیگری بیاورد؛ در این هنگام که او در پی ظرف رفته بود سگی آمد و سر داخل سطل کرد و به خوردن مشغول شد، آن مرد برگشت، سگ را نهیبی زد و حیوان از وحشت خواست سرش را از سطل خارج کند که دسته ی آن در گردنش آویخت و سطل را با غذا کشید و گریخت. عمرو شروع کرد به خندیدن.
امیر اصطبل پرسید: چرا میخندی؟ گفت: از بی اعتباری دنیا خنده ام گرفت. سه روز قبل به من گفتند که سیصد شتر وسائل آشپزخانه ات را حمل می کند، اکنون می بینم سگی آن را برداشته و می برد.(۱۸)
عیب است بزرگ، برکشیدن خود را
وز جملهی خلق، برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را (۱۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول /حکایت ۲۰۹/صفحه ۱۶۰/
ابن خلکان نقل کرده است: روزی مقاتل بن سلیمان (یکی از مشاهیر مفسران اهل سنت) میان مردم گفت: «سلونی عمّا دون العرش»؛ از غیر عرش هر چه می خواهید از من سؤال کنید. شخصی از او پرسید: آن روز که حضرت آدم علیه السلام حج به جا آورد، سرش را چگونه تراشید؟(۲۰) مقاتل حیران ماند و گفت: این سؤال از تو نیست، خداوند خواست مرا دچار ناتوانی و عجز نماید به خاطر عجبی که در نفسم به وجود آمد.
گویند: روزی منصور دوانیقی نشسته بود، مگسی بر صورت او نشست آن را پرانید، دو مرتبه بازگشت، برای دومین بار او را پرانید، باز آمد، آنقدر این عمل تکرار شد که منصور آزرده شد و گفت: ببینید چه کسی در این جا است، گفتند: مقاتل بن سلیمان. دستور داد او را داخل کنند. همین که وارد شد پرسید: آیا میدانی خداوند از چه رو مگس را خلق کرده است. مقاتل بی درنگ گفت: برای این که ستمگران و متکبران را کوچک نماید. منصور ساکت شد و چیزی نگفت.(۲۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول /حکایت ۲۱۰/صفحه ۱۶۰ تا ۱۶۱/
احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی که از علما و دانشمندان عصر خویش بود، بالاخره بعد از مراسله هایی که بین او و امام رضا علیه السلام رد و بدل شد و سؤالاتی که کرد و جواب هایی که شنید، به امامت آن حضرت ایمان آورد. روزی به امام گفت: میل دارم هنگامی که مانعی در کار نیست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حکومت اشکالی به وجود نمی آورد، شخصأ به خانه ی شما بیایم و از محضر شما استفاده کنم. یک روز آخر وقت، امام رضا علیه السلام مرکب شخصی خود را فرستاد و بزنطی را نزد خود فرا خواند. آن شب تا نیمه های شب به سؤال و جواب های علمی گذشت. بزنطی دائما مشکلات خویش را می پرسید و امام جواب می داد. بزنطی از این موقعیت که نصیبش شده بود به خود می بالید و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. شب گذشت و موقع خواب شد. امام خدمتکار را طلبید و فرمود: همان بستر شخصی مرا که خودم در آن می خوابم بیاور و برای بزنطی بگستران تا استراحت کند.
این اظهار محبت بیش از اندازه در بزنطی مؤثر افتاد. پرنده ی خیالش به پرواز در آمد. در دل با خود می گفت الآن در دنیا کسی از من سعادتمندتر و خوشبخت تر نیست. این منم که امام مرکب شخصی خود را برایم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. این منم که امام نیمی از شب را تنها با من نشست و سؤالات مرا پاسخ داد. به علاوه، این منم که چون موقع خوابم رسید، امام دستور داد بستر شخصی خود را برای من بگسترانند؛ پس چه کسی در دنیا از من سعادتمندتر و خوشبخت تر خواهد بود؟
بزنطی سرگرم این خیالات بود و دنیا را زیر پای خود می دید که ناگهان امام رضا علیه السلام در حالی که دستها را به زمین عمود کرده بود و آمادهی برخاستن و رفتن بود، با جمله ی «یا احمد!» بزنطی را مخاطب قرار داد و رشته ی خیالات او را پاره کرد، آن گاه فرمود: هرگز آنچه را که امشب برای تو پیش آمد مایهی فخر و مباهات خویش بر دیگران قرار نده؛ زیرا صعصعه بن صوحان که از یاران علی بن ابیطالب علیه السلام بود مریض شد، علی علیه السلام به عیادت او رفت و بسیار به او محبت کرد، دست خویش را از روی مهربانی بر پیشانی صعصعه گذاشت؛ ولی همین که خواست از جا حرکت کند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود: هرگز این امور را مایه ی فخر و مباهات خود قرار نده. من تمام اینها را به خاطر تکلیف و وظیفه ای که متوجه من است، انجام دادم و هرگز نباید کسی این گونه امور را کمالی برای خود فرض کند.(۲۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول /حکایت ۲۱۴ /صفحه ۱۶۳/
مردی از سفر حج برگشت و سرگذشت سفر خود و همراهانش را برای امام صادق علیه السلام تعریف می کرد، وی یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که چه مرد بزرگواری بود، ما به مراهی مرد شریفی چون او مفتخر بودیم، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای می رفت و سجاده ی خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد. امام پرسید: پس چه کسی کارهای او را انجام میداد و حیوان او را تیمار می کرد؟ گفتند: البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. امام فرمود: بنابراین همه ی شما از او برتر بوده اید!(۲۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول /حکایت ۸۵۶ /صفحه ۶۲۸/
ابوجهل، اخنس و ابوسفیان تصمیم گرفتند بی آن که دیگری بفهمد، شبانگاه در پناه تاریکی و مخفیانه کنار دیوار منزل پیامبرصلی الله علیه واله راه بروند و آیات قرآن را بشنوند.
هر سه نفر، آیات را جداگانه شنیدند و توی راه به همدیگر برخورد کردند و خودشان را سرزنش کردند که چرا جذب قرآن شده اند، پس پیمان بستند که دیگر این کار را تکرار نکنند؛ اما شب بعد، جاذبه ی قرآن آنها را وادار کرد که در اطراف خانه ی پیامبر گوش فرا دهند. دوباره در برگشت به هم رسیدند و خودشان را سرزنش کردند که چرا این پیمان را شکستند.
روز که شد، اخنس عصا به دست، به منزل ابوسفیان و سپس به منزل ابوجهل رفت و در باره ی قرآن با هم صحبت کردند، تا مبادا آنها دست از جاهلیت بردارند.
ابوجهل که بیشتر از آن دو به مرام جاهلیت و تکبر و ریاست دنیا تعصب داشت، گفت: سوگند می خوریم که به محمد ایمان نیاوریم [اگرچه صوت قرآنش انسان را به خود جذب کند.](۲۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول /حکایت ۸۹۵ /صفحه ۶۵۰/
روزهای دوشنبه و پنج شنبه که مأمون برای رسیدگی به کارهای مردم می نشست، حضرت رضا علیه السلام را درطرف راست خود می نشاند. محمد بن سنان گفت: در یکی از همان روزها من خدمت علی بن موسی الرضا علیه السلام بودم، به مأمون گفتند: مردی از صوفیه دزدی کرده است.
دستور داد او را حاضر کردند، همین که چشمش به او افتاد، آثار زهد و پارسایی از لباس و جامه هایش آشکار بود و اثر سجده در پیشانی او مشاهده می شد. گفت: چه زشت است با این ظاهر نیکو و آثار زهد چنین عمل زشت و قبیحی انجام داده ای؟
آن مرد گفت: این عمل را از روی اضطرار انجام داده ام؛ چون حق مرا از خمس و غنیمت ندادی مجبور شدم دزدی کنم. مأمون گفت: تو در خمس و غنیمت چه حقی دارد؟ گفت: خداوند خمس را در این آیه به شش قسمت تقسیم می کند:«وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبَی وَالْیَتَامَی وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ إِنْ کُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَی عَبْدِنَا یَوْمَ الْفُرْقَانِ یَوْمَ الْتَقَی الْجَمْعَانِ » (۲۵)، در آیه ی غنیمت نیز این گونه تقسیم کرده است: «مَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَی رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَی فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبَی وَالْیَتَامَی وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ کَیْ لَا یَکُونَ دُولَهً بَیْنَ الْأَغْنِیَاءِ مِنْکُمْ »(۲۶) ، من نیز هم ابن سبیل هستم و هم فقیر و تو حق مرا ندادی.
مأمون گفت: می خواهی با یاوه سراییهایت حدی از حدود خدا را دربارهی دزد ترک کنم. آن مرد گفت: اول خودت را پاک کن و حد بر خود جاری نما، آن گاه به دیگری بپرداز و اقامه ی حد نما. مأمون رو به علی بن موسی الرضا علیه السلام کرد و پرسید: شما چه می فرمایید؟ آن حضرت فرمود: این مرد می گوید تو دزدی کردهای من هم دزدی کرده ام.
مأمون از جواب حضرت رضا علیه السلام بی اندازه خشمگین شد و رو به آن مرد گفت: به خدا قسم دستت را جدا خواهم کرد؛ مرد گفت: چگونه دست مرا قطع میکنی با این که بنده ی من هستی؟ مأمون پرسید: من از کجا بنده ی تو شده ام؟ گفت: زیرا مادرت را از بیت المال مسلمانان خریداری کرده اند و تو بندهی همه مسلمانان هستی که در شرق و غرب جهان زندگی میکنند تا زمانی که آزادت کنند و من تو را آزاد نکرده ام، از طرفی متصدی خمس شده ای و حق آل پیامبر صلی الله علیه واله را نمی دهی و از حق من و امثال من نیز جلوگیری میکنی. دیگراین که کسی که نا پاک است نمی تواند مانند خود را پاک کند. آن کسی که حدی بر گردنش است نمی تواند حد خدا را بر دیگری جاری نماید؛ مگر این که اول بر خود جاری کند، خداوند در این آیه می فرماید: «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْکِتَابَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ »(۲۷)؛ مردم را به نیکی وادار می کنید؛ ولی خود را فراموش کرده اید با این که کتاب خدا را می خوانید، آیا اندیشه و تعقل نمی کنید؟
مأمون به حضرت رضا عرض کرد: چه می فرمایید؟ آن حضرت فرمود: خداوند در قرآن به پیامبر اکرم عاله می فرماید: و فلله الحجه البالغه ج ۲، استدلال رسا و محکم برای خدا است. این حجت و استدلال همان است که اگر به جاهلی هم برسد آن را با جهلش در می یابد. چنان که عالم نیز با علم و دانش خود متوجه آن می شود. دنیا و آخرت با استدلال و برهان استوار است، این مرد برای تو خوب استدلال کرد.
مأمون دستور داد او را آزاد کردند و چند روز از مردم کناره گرفت و به فکر از بین بردن حضرت رضا علیه السلام افتاد تا آن حضرت را مسموم کرد.(۲۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول /حکایت ۹۵۶ /صفحه ۶۹۰ تا ۶۹۱/
در کتاب «سفینه البحار» نقل شده است که روزی حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام از محلی عبور می کرد که به مردی سیاه چهره برخورد نمود.
امام کاظم علیه السلام نزد او رفت و مدت زیادی به گفتگو با او پرداخت. سپس فرمود: «اگر کاری داری، بگو تا برایت انجام بدهم.»
اطرافیان گفتند: «ای پسر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم – آیا سزاوار است با چنین شخصی شما نشست و برخاست داشته باشید و خواسته های او را برآورده سازید؟ در حالی که شایسته است او برای شما به انجام کاری بپردازد.»
امام موسی بن جعفر فرمود : « این فرد، بنده ای از بندگان خداوند، و برادری از برادران دینی ما می باشد، او هم فرزند پدر ما، آدم ابوالبشر است، و معتقد به بهترین دین ها، یعنی اسلام می باشد، و سزاوار نیست که بر او تکبر ورزیم، زیرا که ممکن است روزگار ما را به او محتاج کند، آنگاه او بر ما تکتبر خواهد ورزید.»(۲۹)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۷۰تا۷۱/
در کتاب « سفینه البحار» نقل شده است که « محمد بن مسلم » مردی ثروتمند و از اشراف «کوفه» و از اصحاب حضرت امام محمد باقرو امام جعفر صادق علیهما السلام بود.
روزی محمد در محضر امام باقرعلیه السلام بود. حضرت ضمن فرمایشاتش به محمد، فرمود. «ای محمد، باید متواضع باشی…»
چون محمد از «مدینه» به کوفه بازگشت؛ برای اینکه تکبر را از نفس خویش دور کند؛ ظرف خرمایی و ترازویی برداشت و نزدیک درب مسجد جامع کوفه نشست و صدا زد: «ای مردم! هر کس خرما می خواهد، بیاید و از من بخرد…»
و محمد گفت : « مولایم، امام محمد باقر علیه السلام به من سفارش کرده است که متواضع باشم. من هم به انجام چنین کاری اقدام کرده ام تا مبادا کبر و تکبر در خانه نفس من لانه کند. اکنون تا خرمایی که در ظرف دارم تمام نشود، به خانه باز نمی گردم.»
بستگان محمد به او پیشنهاد کردند که اگر می خواهد خرید و فروش کند، بهتر است به محلی برود که گندم آرد می کنند. او هم پذیرفت و یک شتر و سنگ آسیایی تهیه کرد و مشغول آرد کردن گندم شد.»(۳۰)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۷۴تا۷۵/
در کتاب «شرح صحیفه» از «عمر بن شبیه » نقل شده است :
در «مکه معظمه» بین «صفا» و «مروه» بودم. مردی را دیدم سواربر شتری است و غلامانش مردم را از پیش روی او دور می کنند تا مبادا مزاحمتی برای سوار ایجاد کنند.
پس از مدتی به شهر «بغداد» رفتم، همان سوار را دیدم که با پای برهنه و موی ژولیده و صورتی کثیف، در جایی ایستاده بود، مدتی به او نگریستم، تا اینکه او گفت: «چرا اینطور به من خیره شده ای؟»
گفتم : « چه شد که به این روزگار سیاه افتادی؟»
گفت: «در جایی که همه مردم فروتنی داشتند، من تکبرکردم، پس خداوند مرا در این شهر که همه مردم بلند پروازی می کنند، ذلیل کرد.»(۳۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۳۷تا۱۳۸/
در حالات جناب «دانیال» نوشته اند که حاکم آن زمان، (بخت النصر» او را دستگیر کرد. بخت النصر دستور داد گودال عمیقی حفر کنند و او را داخل آن پرت کنند. سپس امر کرد شیر درنده ای را در گودال رها سازند. همچنین فرمان داد کسی به گودال نزدیک نشود وغذایی برای دانیال نفرستد.
خداوند به پیغمبری وحی فرستاد که برای دانیال غذا ببرد.
وی آنجا رفت و هنگامی که بالای گودال رسید و درب آن را برداشت، ملاحظه کرد که در قعر گودال، شیر درنده در کمال خشوع وخضوع مقابل دانیال نشسته است.
وقتی خوراک را به او رساند، دانیال گفت: «سپاس خدایی را که بندۂ شکر گزارش را فراموش نمی فرماید.»(۳۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۰۸تا۲۰۹/
هنگامی که «حجاج بن یوسف » – که لعنت خدا هماره بر او باد در مسافرتش به «یمن» در راه خیمه زده بود، جوان چوپانی را در هوای گرم دید که سرش را زیر شکم گوسفندی قرار داده بود تا قدری از حرارت و گرمای آفتاب، دور بماند.
حجاج با دیدن این منظره، متأثر شد و به غلامانش دستور داد جوان را به خیمه بیاورند.
غلامان نزد جوان رفتند و او را احضار کردند. او گفت با امیر کاری ندارد! هر چه غلامان اصرار کردند، جوان نپذیرفت، تا اینکه عاقبت او را به زور نزد حجاج بردند.
حجاج با دیدن او گفت: «تو را در این هوای گرم دیدم و ناراحت شدم ؛ بیا زیر سایه و در خیمه ما استراحت کن.»
جوان پاسخ داد: «من مأمور حفظ گوسفندان هستم و نمی توانم در اینجا بمانم .»
حجاج گفت: « پس بنشین غذایی بخور و بعد اگر می خواهی برو. »
چوپان در جواب گفت : «غذا هم نمی توانم بخورم، زیرا جای دیگری وعده دارم.»
حجاج پرسید: «جای دیگر؟ مگر بهتر از اینجا هم جایی هست؟»
چوپان پاسخ داد: «آری»
حجاج سؤال کرد : «آیا بهتر از طعام سلطنتی هم یافت می شود ؟ »
چوپان گفت : « بلی، بهتر از آن هم هست.»
حجاج که سخت آشفته خاطر شده بود، صدایش را بلند کرد و گفت : « مگر کجا می خواهی بروی؟»
چوپان پاسخ داد : « من امروز مهمان خداوند جهانیان هستم. روزه دار مهمان خداوند است.»
چوپان با این سخن حجاج را بهت زده و ساکت کرد و حجاج که سخت در برابر سخنان او درمانده شده بود، مأیوسانه به چوپان گفت :
« بسیار خوب، اگر می توانی امروز نزد ما بمان و روزه ات را افطار کن و فردا به سراغ کار خود برو. »
چوپان به سرعت پاسخ داد: «می پذیرم، به شرطی که سندی بنویسی و زنده بودن مرا در روز بعد، امضاء نمایی .»
حجاج که دید از این راه حرفش به جایی نمی رسد ، گفت : « این حرف ها را کنار بگذار، چنین خوراک پاک و لذیذی که در آشپزخانه سلطنتی من طبخ می شود، هیچ جای دیگری یافت نمی شود. چرا اینقدرنادانی و از روزی خود چشم می پوشی.»
چوپان با یک سخن دیگر حجاج را مغلوب کرد و از خیمه او بیرون رفت : «ای حجاج، آیا تو این غذاها را پاک گردانیده و لذیذ قرار داده ای ؟ »(۳۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۶۷تا۲۶۹/
مرد کوتاه قدی که از یاران حضرت عیسی علیه السلام به شمار می آمد، در یکی از مسافرت ها، آن حضرت را همراهی می کرد، تا اینکه به رودی رسیدند.
حضرت عیسی با یقین و ایمان کامل، نام خدا را بر زبان جاری کرد و روی آب قدم گذاشت و از آن عبور کرد.
مرد کوتاه قد چون حضرت عیسی را در آن حال دید، نام خدا را برد و به دنبال حضرت حرکت کرد. پس از مقداری راه پیمودن روی آب، حسد و خودبینی آن مرد را فرا گرفت و او را با خود فکر کرد : «اکنون این عیسی روح الله است که بر روی آب راه میرود و من هم بر روی آب راه می پیمایم آیا او را بر من برتری است؟»
تا این فکر به ذهن او خطور کرد، از حالت عادی خارج شد و به زیر آب رفت. ناگهان فریاد زد و از حضرت عیسی کمک طلبید.
حضرت دست او را گرفت و بالا آورد. سپس به او فرمود : «ای مرد، چه گفتی که به زیر آب فرو رفتی ؟»
مرد کوتاه قد، ماجرا را برای ایشان تعریف کرد. آنگاه حضرت به او فرمود : « خود را در مقامی قرار دادی که خداوند تو را در آنجا قرار نداده است. به این جهت مورد خشم الهی واقع شدی. اکنون از آنچه گفتی به درگاه خداوند توبه نما .»
آن مرد از گناهی که مرتکب شده بود، توبه نمود و خداوند مقامی را که داشت، به او بازگردانید!(۳۴)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۲۲تا۳۲۳/
«صفیه » پس از آن که پدرش «حی بن اخطب » از بزرگان یهود، در قلعه «خیبر» کشته شد، مسلمان گردید و خود داوطلب ازدواج با رسول خدا صلی الله علیه وآله شد و این افتخار هم نصیب او گردید.
از هنگامی که صفیه به خانه پیامبر اکرم پا گذاشت، «عایشه » و «حفصه » همسران دیگر پیامبر، او را «یهودی)) خطاب می کردند.
صفیه که از تمسخر و استهزاء آندو بسیار ناراحت بود، خدمت پیامبر شکایت نمود.
پیامبر با شنیدن این مسئله، بسیار ناراحت شد و او را دلداری داد و فرمود : « چرا به آنان نگفتی که پدرت هارون و عمویت موسی است و همسر محمد مصطفی (صلی الله علیه وآله ) هستی؟»
پیامبر با این خبر افتخارآفرین او را شادمان کرد و تمسخر آندو را بی اثر نمود.(۳۵)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۳۲۷ تا ۳۲۸/
« سلطان محمود غزنوی غلامی به نام «ایاز» داشت و به این غلام بسیار علاقمند بود. تا جایی که علاقه زیاد سلطان به وی باعث حسادت نزدیکان سلطان شده بود.
روزی به سلطان گزارش دادند که ایاز ذخائر گنجینه های تو را می دزدد و در محلی پنهان می سازد و به همین خاطر اتاقی ساخته و درب آن را همیشه قفل می نماید و هیچکس را به آن راه نمی دهد. فقط گاهی اوقات خودش تنها وارد آن اطاق می شود و آنچه را دزدیده است به آنجا برده، باز می گردد.»
سلطان محمود سخن آنان را باور نمی کرد، ولی برای اینکه به آنها بفهماند ایاز شخص خطا کاری نیست، دستور داد مأمورین در اتاق را شکسته و آنجا را جستجو کنند و هر چه یافتند به نزدش ببرند.
مأمورین دستور سلطان را اجرا کردند و درب اتاق را شکسته، وارد آنجا شدند. اما در آنجا جز یک دست لباس و کفش و پوستین کهنه چیزی پیدا نکردند. سپس کف اتاق را کندند شاید چیزی پیدا کنند، اما باز موفق نشدند.
ماجرا را با سلطان در میان نهادند، سلطان ایاز را احضار کرد و از او توضیح خواست. ایاز گفت : « حقیقت مطلب این است که من قبل از رسیدن به مقام ملازمت با شما، یک خارکن بیش نبودم. اکنون کارم به جایی رسیده است که همنشین سلطان شده ام. و برای اینکه یادم نرود قبلا چه کاره بودم، لباس خارکنی را در اتاق گذاشته و به آنجا می روم و لباس را بر تن میکنم و بر خودم بانگ می زنم تا مغرور نشوم و فریفته مقام تازه نگردم.»(۳۶)
*
*
*
پاورقی:
ص: ۳۴۱
۱- یکصد موضوع پانصد داستان ۱۶۹/۱ – ۱۷۰؛ به نقل از : سفینه البحار۱ /۲۰۰ ؛ پند تاریخ ۳/ ۳۳- ۳۴
۲- دخاطرات از زبان حجت الاسلام محسن قرائتی ۲۲/۱.
۳- داستان راستان ۱۰۲-۱۰۰/۲ ؛ به نقل از: بحار الانوار۱۴/۶۳ ؛ وسائل الشیعه ۲/ ۴۷۲
۴- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۱۷۱؛ به نقل از: منتهی الآمال ۳۶/۱
۵- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۱۷۱ – ۱۷۲؛ به نقل از: اصول کافی ج ۲، باب فضل فقراء المسلمین.
۶- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱۷۳-۱۷۲/۱ ؛ به نقل از: پند تاریخ ۳/۳۷
۷- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۱۷۳؛ به نقل از: داستان ها و پندها ۲/ ۱۲۶.
۸- روضات الجنات / ۲۳
۹- پند تاریخ ۷/۳-۹
۱۰- دادخواهی، شکایت.
۱۱- حجاج بن یوسف ثقفی یکی از سفاکان و جناینکاران تاریخ است که اکثر لذت او در ریختن خونها بود. بیست سال امارت کرد، اشخاصی را که به وسیله او به قتل رسیدند، شمارش کردند غیر از آن هایی که در جنگ ها کشته شدند، یکصد و بیست هزار نفر بودند. موقع مرگ پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در زندان او محبوس بودند که شانزده هزار نفرشان عریان بودند. مردان و زنان را در یک جا حبس می کرد. غذای آنها نانی بود از آرد جو مخلوط با نمک و خاکستر! بالاخره در سن ۵۴ سالگی به سال ۹۵ در شهر واسط به درک واصل شد.
۱۲- بعضی از نسخه ها: مرد، رنجیده.
۱۳- یکی از صفات و اسماء حسنای الهی، صفت (تکبر» است؛ همان گونه که در آبهی ۲۳ سوره ی مبارکه ی حشر از خداوند با صفت «متکبر» یاد شده است. نکته قابل توجه آن است که صفت مذکور از صفات اختصاصی خدای سبحان است که اگر در مخلوقی یافت شود، از زشت ترین صفات آن مخلوق به شمار می آید و به این جهت خداوند در چند آیه به متکبران وعده ی عذاب داده است. ر.ک: نحل / ۲۹، مر ۶۰، ۷۲، غافر / ۳۵
۱۴- اشاره به آیه ی « وَکَلَّمَ اللَّهُ مُوسَی تَکْلِیمًا» نساء / ۱۶۴، ترجمه: و خداوند با موسی سخن گفت. همچنین اشاره به آیه ی«وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ » ؛ أعراف / ۱۴۳، ترجمه: و هنگامی که موسی به میعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت. همچنین ر.ک: بقره / ۲۵۳
۱۵- کلیات سعدی ۴/ ۱۴ (نصیحه الملوک).
۱۶- پند تاریخ ۳/ ۳۱-۳۰ ؛ به نقل از: الأنوار النعمانیه / ۸۱
۱۷- اقتباس از: بقره / ۳۲
۱۸- پند تاریخ ۳/ ۳۴ – ۳۵؛ به نقل از: تاریخ بحبره.
۱۹- أبی منصور انصاری.
۲۰- روزی متوکل عباسی فقها را جمع کرد و از آنها سؤال کرد: چگونه سر حضرت آدم را[ برای مناسک حج] تراشیدند؟ همه متحیر ماندند، در این هنگام امام دهم حضرت هادی علیه السلام وارد مجلس شد، پرسید: یابن رسول الله! سر آدم را با چه تراشیدند؟ فرمود: «حدثنی أبی عن جدی عن أبیه عن جده عن أبیه قال ان الله أمر جبرئیل ان ینزل بیاقوته من یاقوت الجنه فنزل بها فمسح بها رأس آدم فتناثر الشعور منه»؛ خداوند جبرئیل را مامور کرد که به وسیله ی یکی از یاقوت های بهشت سر آدم را بتراشد.
۲۱- پند تاریخ ۳/ ۳۱-۲۹به نقل از: تتمه المنتهی / ۱۱۹
۲۲- داستان راستان ۱/ ۱۵۴ – ۱۵۷؛ به نقل از: بحار الأنوار ۱۴/۱۲ .
۲۳- داستان راستان ۱ / ۳۶-۳۷
۲۴- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۱۵۹. به نقل از : سیره ی ابن هشام ۱/ ۳۳۷ .
۲۵- الانفال /۴۱
۲۶- حشر/ ۷
۲۷- بقره/ ۴۴
۲۸- پند تاریخ ۵/ ۳۰۔ ۳۳: به نقل از : بحار الانوار ۱۲/ ۸۵ .
۲۹- گناهان کبیره، جلد دوم – ۲۰۸
۳۰- گناهان کبیره، جلد دوم – ۲۰۸
۳۱- گناهان کبیره، جلد دوم – ۱۹۸
۳۲- سرای دیگر – صفحه ۴۹۳
۳۳- أدابی از قرآن – صفحه ۲۱
۳۴- قلب سلیم، جلد دوم – صفحه ۱۰
۳۵- آدابی از قرآن – صفحه ۱۷۴
۳۶- اخلاق اسلامی – صفحه ۲۳
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه۳۴۰تا۳۴۱/
لشکر «سفاح» از «خراسان» به «عراق » رفت تا جنگ را شروع کند. «مروان حمار» آخرین خلیفه اموی، لشکر خویش را از شام حرکت داد.
و پس از آن که هر دو لشکر به هم رسیدند و در برابر یکدیگر صف آرایی کردند؛ چند لحظه قبل از شروع جنگ، مروان حمار به گوشه ای رفت تا قضای حاجت نماید. چون از اسب به زیر آمد، اسبش شیهه ای کشید و وحشت زده به طرف لشکر پا به فرار گذاشت.
لشکریان مروان چون اسب او را دیدند، گفتند که حتما مروان کشته شده است. در نتیجه همگی از صحنه جنگ گریختند.
مروان بدبخت چون ماجرا را دید، به تنهایی از محل جنگ فرار کرد و به دهکده ای پناه برد. خلاصه لشکر او شکست خورد و عاقبت خودش هم کشته شد.
« مشهور است که حکومت مروان به واسطه چنان عملی از بین رفت: «ذهبت الدوله ببوله»، یک حکومتی که هزار ماه پابرجا بود، بواسطه ادرار کردن امیر لشکر از هم پاشیده شد!.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۶۶تا۳۶۷/
یکی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه واله به نام «ثابت بن قیس» چون گوشش سنگین بود، همیشه وقتی به مسجد می رفت، برای شنیدن سخنان حضرت، نزدیک ایشان می نشست.
یک روز ثابت وارد مسجد شد، اما نماز شروع شده بود، به همین خاطر به ناچار در صف آخر ایستاد. پس از نماز از جای خود برخاست و به طرف پیامبر اکرم رفت.
مردم چون می دانستند ثابت گوشش سنگین است، به او جایی دادند، اما فردی که نزدیک حضرت رسول نشسته بود، به علت نا آشنایی با ثابت از دادن جا به وی خودداری کرد.
وقتی فرمایشات پیامبر به پایان رسید، ثابت نزد آن فرد رفت و با ناراحتی به او گفت: «آیا تو فرزند فلان زن بدکاره هستی ؟»
او که مادرش پس از ظهور اسلام، مسلمان شده بود، با توهین ثابت نزد پیامبر و مسلمانان بسیار شرمگین شد. اما بلافاصله از سوی خداوند آیه ای نازل شد و مؤمنین را از نام بردن یکدیگر با القاب زشت نهی فرمود. (۲)(۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۹۵تا۳۹۶/
حضرت یعقوب علیه السلام چون شنید پسرش در مصر بسر می برد و به حکومت رسیده است. به طرف مصر حرکت کرد.
وقتی به نزدیک در بار یوسف علیه السلام رسید، یوسف اطرافیانش را به استقبال پدرش فرستاد و خود همچنان بر روی تخت سلطنت نشست. البته این کارش هم برای رعایت شؤون سلطنتی بود، نه پیروی از هوای نفس و جاه طلبی.
جبرئیل براو نازل شد و عرض کرد: «دستت را باز کن.»
وقتی دستش را گشود، نوری از دستش خارج شد. یوسف علت را از جبرئیل پرسید. او عرض کرد: «این نور نبوت بود که از صلب تو خارج گردید و دیگر از نسل تو کسی به نبوت نخواهد رسید. علتش هم این است که تو در برابر پدرت از تخت به زیر نیامدی .»
بعد از حضرت یوسف، نبوت به نسل برادرش «لاوی» منتقل شد زیرا او ادب خاصی نسبت به پدرش حضرت یعقوب داشت.(۴)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۰۵تا۴۰۶/
جناب «بلال» مؤذن رسول خدا صلی الله علیه و آله بود. وی بسیار لاغر اندام و ضعیف الجثه بود. همچنین مقداری لکنت زبان داشت.
پیامبر اکرم پس از فتح «مکه» به بلال فرمود به پشت بام کعبه برود و اذان سردهد. بلال به فرمایش پیامبر عمل نمود و اذان رسایی سرداد.
تا صدای اذان بلند شد، «عقبه » ملعون که یکی از دشمنان پیامبر اکرم بود به همراه یک نفر دیگر، بلال را مورد تمسخر قرار دادند.
ابوسفیان در جمع آنان حاضر بود، خواست از آنان تأسی جوید و سخنی بگوید که ترسید و گفت: «من چیزی نمی گویم، می ترسم خدای محمد (صلی الله علیه وآله) به او خبر دهد و اسباب زحمت ما را فراهم نماید. »
جبرئیل علیه السلام از سوی خداوند تبارک و تعالی بر پیامبر اکرم نازل شد و ماجرا را خبر داد. رسول خدا هم آنان را احضار کرد و آنچه هریک از آنان در باره بلال گفته بودند، برملا ساخت.
سپس این آیه از قرآن را تلاوت فرمود: «ای مردم، ما همه شما را نخست از مرد و زنی آفریدیم و آنگاه شما را به شعبه های بسیار وفرق گوناگون تقسیم کردیم تا یکدیگر را بشناسید. براستی بزرگوارترین شما نزد خدا با تقواترین شما است و خدا کاملا آگاه است.» (۵)–(۶)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۰۷تا۴۰۸/
فردی به نام «سمره بن جندب » که بسیار قلدر و هتاک بود، درخت نخلی داشت که در خانه یکی از انصار بود.
وی هرگاه میخواست سراغ درختش برود، بدون اینکه به اهل آن خانه خبر دهد، وارد خانه می شد.
تا اینکه روزی صاحبخانه که از این امر ناراحت شده بود، از او خواست هنگام ورود به خانه ساکنین منزل را مطلع سازد. اما وی در جواب گفت: «من چون صاحب درخت هستم، حق عبور دارم و دوست ندارم اجازه بگیرم.»
مرد انصاری ناچار خدمت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله شرفیاب شد و از سمره شکایت نمود. پیامبر سمره را احضار نمود و موضوع را با وی در میان نهاد. اما او با گستاخی گفت: «درخت خرما متعلق به من است و من حق دارم به درخت خود سرکشی کنم.»
پیامبر به او فرمود: «آیا حاضری این نخل را با نخل دیگری معاوضه نمایی؟»
چون سمره نپذیرفت، پیامبر پیشنهاد دیگری به وی فرمود: «این نخل را به دو نخل دیگر بفروش.»
سمره باز امتناع نمود، تا اینکه پیامبر به او پیشنهاد کرد آن نخل را با ده نخل دیگر در مکان دیگر معاوضه کند. اما او باز پاسخ منفی داد.
پیامبر اکرم چون پافشاری غیرمنطقی او را دید، فرمود: «در کار تو چیزی جز ضرر وجود ندارد. در اسلام هم نه زیر بار ضرر رفتن جایزاست و نه ضرر رساندن . »
سپس دستور فرمود نخل سمره را از خانه مرد انصاری قطع کند و به او تحویل دهند.(۷)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۲۵تا۵۲۶/
جابر بن عبدالله انصاری» نقل کرده است که روزی رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم از محلی گذر می فرمود و شخص مصروعی را دید که عده ای از مردم دورش اجتماع نموده بودند.
حضرت علت اجتماع آنان را سؤال فرمود:
عرض کردند: «این مرد مصروع، دیوانه است و مردم می خواهند او را تماشا کنند. »
رسول خدا صلی الله علیه وآله نگاهی به آن فرد کرد، سپس فرمود: «این شخص دیوانه نیست، آیا می خواهید شما را از دیوانه حقیقی آگاه نمایم ؟ »
گفتند: «آری، ای رسول خدا »
فرمود: «دیوانه حقیقی آن است که با تکبر راه رود و به خاطر خود پسندی پائین لباس خود را می نگرد و پهلوهای خود را با حرکت دوش برای خویش حرکت می دهد. چنان شخصی دیوانه حقیقی است ولی این مرد فقط به بیماری مبتلا است.»(۸)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۵۶تا۵۵۷/
مرد توانگری در حالیکه جامه فاخری بر تن داشت، خدمت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم شرفیاب شد.
چند لحظه بعد، فقیری که لباس کهنه و مندرسی پوشیده بود، به خانه حضرت رفت و کنار مرد توانگر، خدمت حضرت زانوی ادب بر زمین نهاد.
و مرد توانگر که لباسش زیر پای فقیر قرار گرفته بود. لباسش را کنار زد و از فقیر فاصله گرفت.
رسول خدا صلی الله علیه وآله به او فرمود: «ترسیدی از فقر او چیزی به تو بچسبد؟»
مرد توانگر عرض کرد: خیر
حضرت فرمود: «پس چه چیز تو را وادار نمود که چنین کاری انجام دهی؟»
مرد در حالی که متوجه اشتباه خود شده بود، معذرت خواست و عرض کرد: «ای رسول خدا، این شیطان است که هر زشتی را برای آرایش میدهد و هر زیبایی را برایم زشت جلوه می دهد. من از کار خور توبه می نمایم و حاضرم نصف دارایی خود را به این مرد بدهم .»
رسول خدا صلی الله علیه وآله به فقیر فرمود: «آیا مالش را می پذیری؟»
عرض کرد: خیر
مرد توانگر پرسید: چرا؟
فقیر گفت: «برای اینکه می ترسم در دل من آنچه در دل تو بود، وارد شود. می ترسم آنچه از کبر و غرور و بلندپروازی و خوار کردن بندگان خدا که به واسطه ثروت زیاد در دل جای می گیرد، مرا هم گرفتار نماید. (۹)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۶۷تا۵۶۸/
چهار نفر در مسجد نماز می خواندند. در این هنگام مؤذن مسجد، بعد از گفتن اذان وارد شد. یکی از آنها در نماز به او گفت: ای مؤذن آیا وقت اذان شده بود که اذان گفتی؟
دومی گفت: آهای! در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.
سومی نیز به دومی گفت: طعنه مزن، خودت نیز در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.
چهارمی گفت: شکر خدا که من در نماز، حرف نزدم.
آن چهارم گفت حمد الله که من
درنیفتادم به چه، چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیب گویان، بیشتر گم کرده راه ؟(۱۰)
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۰/
فخرفروشی!
امام صادق ع فرمود: دو نفر در نزد حضرت علی به همدیگر افتخار و
فخرفروشی (در مورد نیاکان خود می کردند.
امام علی لا به آنها فرمود: آیا شما به پیکرهای پوسیده و روح های در میان آتش،
می شود.
٢. اینک.
٣. اقتباس از : مشوی، ج ۱، ص ۷۵.
ص: ۱۱۸
۱- معارفی از قرآن – صفحه ۸۹
۲- سوره حجرات آیه ۱۱
۳- آدابی از قرآن- صفحه ۲۰۰
۴- عدل – صفحه ۳۶۷
۵- سوره حجرات آیه ۱۳
۶- آدابی از قرآن – صفحه ۳۵۷
۷- ایمان، جلد اول – صفحه ۲۱۷
۸- قلب سلیم، جلد دوم – صفحه ۸۷
۹- قلب سلیم، جلد دوم – صفحه ۶۶
۱۰- بحار (ط قدیم)، ج ۶، ص ۷۴۶
معاد
و ۱۱۹
افتخار می کنید؟!
سپس فرمود: اگر دارای عقل باشی، دارای خوی و تملق انسانی خواهی بود. اگر
دارای تقوا و پرهیزکاری باشی، صاحب کرامت و بزرگواری هستی. اگر عقل و تقوا
نداشته باشی بدان که الاغ بهتر از تو است و تو بر هیچ کس امتیازی نداری.
هم چنین نقل شده است که مردی به حضور رسول خدا آمد و گفت: من فلان
بن فلان… هستم (تا ۹ نفر از اجداد خود را شمرد و به تب خود افتخار کرد).
پیامبر فرمود: «آما إنک عاشرهم فی التار، اما تو دهمین نفر از آنها هستی که در
آتش دوزخ میباشی».۲
ورق برگشته!
عمرو بن شیبه می گوید: در مراسم حج، دیدم شخصی متکبرانه بین صفا و مروه
حرکت می کند و غلامان اطراف او را گرفته اند.
پس از مدتی در بغداد شخص ژولیده و غبارآلودی را دیدم که رنج روزگار کمرش
را خم کرده و او را به بی چارگی و دریوزگی افکنده است. خوب به قیافه او نگاه کردم،
دریافتم که این شخص همان مردی است که چند سال پیش در کنار کعبه، متکبرانه
حرکت می کرد و نوکران و چاکران، او را با جلال و جبروت، حرکت می دادند، به او
گفتم: تو همان شخص نیستی؟!
گفت: آری، من همان شخص هستم!
گفتم: چه شد که این گونه بی چاره شده ای؟!
گفت: من در جایی که به فرمان خدا همه مردم، تواضع و فروتنی می کردند، تکبر
ورزیدم. از این رو به این روزگار افتاده ام!
—
.. وسائل الشیعه، ج ۱۱، ص ۳۳۵.
٢. وسائل الشیعه، ج ۱۱، ص ۳۳۵.
ص: ۱۱۹
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۱۸تا۱۱۹/
عمرو بن شیبه می گوید: در مراسم حج، دیدم شخصی متکبرانه بین صفا و مروه حرکت می کند و غلامان اطراف او را گرفته اند.
پس از مدتی در بغداد شخص ژولیده و غبارآلودی را دیدم که رنج روزگار کمرش را خم کرده و او را به بی چارگی و دریوزگی افکنده است. خوب به قیافه او نگاه کردم، دریافتم که این شخص همان مردی است که چند سال پیش در کنار کعبه، متکبرانه حرکت می کرد و نوکران و چاکران، او را با جلال و جبروت، حرکت می دادند، به او گفتم: تو همان شخص نیستی؟!
گفت: آری، من همان شخص هستم!
گفتم: چه شد که این گونه بی چاره شده ای؟!
گفت: من در جایی که به فرمان خدا همه مردم، تواضع و فروتنی می کردند، تکبر ورزیدم. از این رو به این روزگار افتاده ام!
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۱۹/
گاهی پیامبر صلی الله علیه واله می خواست تفریح و اظهار شادمانی کند. به ابوذر می فرمود:
جریان گرویدن خود را به اسلام برای ما بازگو کن.
ابوذر گفت:
ما در میان دودمان خود، بتی داشتیم که نامش «نُهْمْ» بود. مدت ها آن را پرستش می کردیم. روزی کاسه شیری بر سر آن بت ریختم. همین که از بت غافل شدم، سگی گرسنه از راه رسید و شیرها را لیسید. پس از آن پای خود را بلند نمود و به آن بت ادرار کرد، همان دم به بت بی علاقه شدم و این اشعار را خطاب به بت گفتم:
الأ یا نُهْمْ، إنی قد بدألی
مدی شرف یبعد منک قربا
رأیت الکلب سامک خط جید؛
فلم یمنع قفاک الیوم کلبا
هان ای بت «نُهْمْ» برایم آشکار شد که تو از شرافت و ارزش به دور هستی و همین باعث دوری من از تو گشت، چرا که دیدم سگی بر تو بالا رفت و تو را لیسید، سپس بر تو ادرار کرد و تو نتوانستی خود را از اهانت سگ باز داری تا بر گردنت ادرار نکند.
وقتی همسرم (أم ذر) این سخن را شنید ناراحت شد و به من گفت: گناه بزرگی مرتکب شدی که می خواهی پرستش «بت نُهْمْ» را ترک کنی!
جریان ادرار کردن سگ را برایش گفتم. او نیز هم چون من از بت متنفر شد و به من گفت:
الأفابغنا ربا کریما
جوادا فی الفضائل یابن وهب
فما من سامه کلب حقیر
فلم یمنع یدأه لنا بر
فما عبد الحجاره فهو غأو
رکیک العقل لیس بذی لبیب
ای پسر وهب! برای ما خدایی بجوی که کریم و بزرگوار و بخشنده و با ارزش باشد. آن بتی که سگ پستی بالای او رود و او نتواند آن را از خود باز دارد، خدا نیست. آن کسی که در برابر سنگ، سجده میکند و به پرستش آن می پردازد، گمراه و بی خرد و نادان است.
پیامبر صلی الله علیه واله به ابوذر فرمود: آری «ام ذر» به راستی سخن درستی گفت، که جز مردم گمراه و بی خرد در برابر سنگ، سجده نمی کنند.
منبع داستان دوستان/ صفحه ۱۵۰تا۱۵۱/
شخصی نزد امام سجاد علیه السلام آمد و به آن حضرت جسارت کرده و ناسزا گفت.
امام سجاد علیه السلام سکوت کرد و سخنی به او نگفت. او رفت.
امام به همراهان فرمود: شنیدید که این مرد، با من چگونه برخورد کرد! اینک دوست دارم، با من نزد او برویم تا بنگرید جواب او را چگونه خواهم داد!
اصحاب با امام حرکت کردند، آن حضرت در مسیر راه، مکرر این آیه را می خواند:
«وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظ»(۱)، از ویژگی های پرهیزکاران این است که خشم خود را فرو می برند.
همراهان دریافتند که امام با او برخورد شدید نخواهد کرد.
به در خانه او رسیدند. امام او را صدا زد و او در حالی که تصور می کرد با برخورد شدید أمام رو به رو خواهد شد از منزل بیرون آمد. امام علیه السلام به او فرمود:
برادرم! اگر آنچه به من گفتی در من وجود دارد، از درگاه خدا طلب آمرزش می کنم و اگر در من وجود ندارد، از خدا می خواهم که تو را بیامرزد.
آن مرد عرض کرد: آنچه گفتم در وجود تو نیست، بلکه من به آن سزاوارترم.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۳۵تا۳۳۶/
احمد بن محمد بن ابو نصر بزنطی از شاگردان اصحاب خاص امام رضا علیه السلام شبی در محضر امام بود، وقتی خواست برود، حضرت به او فرمود: بستر مرا بیاورید و برای احمد بگسترانید تا بخوابد.
احمد بر بستر امام خوابید. در این هنگام در قلبش گذشت و به خود بالید که کیست مانند من؟ در خانه «ولی خدا» و بر خواب گاه او!
حضرت فرمود: ای احمد! امیرمؤمنان علی علیه السلام از «صعصعه بن صوحان» عیادت کرد و به وی فرمود: «مرا موجب افتخار بر قوم خود قرار مده و تواضع کن تا خدا مقام تو را بلند فرماید.»
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۸۲/
حواریون (یاران خاص) حضرت عیسی علیه السلام چون پروانه به دور حضرت عیسی علیه السلام حلقه زده بودند. از آن حضرت پرسیدند:
ای آموزگار سعادت، به ما بیاموز که چه چیزی سخت ترین و دشوارترین چیزها است؟
عیسی علیه السلام فرمود: سخت ترین امور، غضب و خشم خدا است.
– چگونه از غضب خدا دور گردیم و مشغول آن نشویم؟
– نسبت به هم دیگر، غضب نکنید.
به علت و منشأ غضب چیست؟
– منشأ غضب، تکبر و خودمحوری، و کوچک شمردن مردم است.(۳)
منبع داستان دوستان/صفحه۴۷۰/
شخصی بر اسب خود سوار بود و به نهری رسید، هر چه کرد، اسب از آب رد نشد.
از اسب پیاده شد و به میان آب رفت. دریافت که عمق آب بیشتر از نیم متر نیست. افسار اسب را کشید، اسب حرکت نکرد. هر چه به پشت و شکم اسب زد که از آن آب بگذرد، اسب حرکت نکرد. هم چنان تلاش می کرد که با ضربه و فشار، اسب را از نهر رد کند، ولی اسب حرکت نمی کرد. در این هنگام شخصی آمد و به صاحب اسب گفت:
من پیشنهاد می کنم که اگر به آن عمل کنی، اسب از نهر می گذرد؟ پیشنهاد من این است که آب را گل آلود کن، آن گاه اسب از نهررد می شود.
او همین کار را کرد، اسب به راحتی از نهر گذشت.
تعجب کرد و پرسید: راز این موضوع چیست؟
گفت: وقتی که آب، صاف بود، اسب عکس خود را در آب می دید، برای خودننگ میدانست که پایش را روی خودش بگذارد، از این رو حرکت نمی کرد، ولی هنگامی که آب گل آلود شد، خود را ندید تا خود بینی اش موجب توقف او شود!!
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۳۴ تا ۶۳۵/
دو نفر مرد در حضور علی علیه السلام بودند و پدران و اجداد خود را توصیف می کردند و به وجود آنها افتخار می نمودند.
علی علیه السلام به آنها فرمود: آیا شما به جسدهای پوسیده و روح هایی که در دوزخ هستند، افتخار می کنید؟!
اگر شما دارای عقل باشید، صاحب نیرو هستید و اگر با تقوی و پرهیزکارباشید دارای کمال هستید، و إلا فالحمار خیر منکها، وگرنه الاغ از شما برتر است. (۴)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۵۲/
در قرآن در آخرین آیه سورۂ ملک می خوانیم:
«قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْرًا فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِمَاءٍ مَعِینٍ »
ای پیامبر (به کافران) بگو اگر آب های مورد استفاده شما در زمین فرو رود، چه کسی می تواند آب جاری در دسترس شما قرار دهد؟!
بعضی از مفسران نقل کرده اند یکی از کوردلان کار، هنگامی که این آیه را شنید، گفت: مردان قوی پنجه و کلنگهای تیز، آب را از اعماق زمین بیرون می کشند. (اینکه غصه ندارد).
او شب خوابید، آب سیاه، چشم های او را فرا گرفت، در این حال صدایی شنید که می گوید: آن مردان قوی پنجه و کلنگهای تیز را بیاور تا این آب را از چشم تو بیرون کشند؟! (۵)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۴۹/
منصور دوانیقی ( خلیفه عباسی ) به امام صادق علیه السلام نوشت:
چرا مانند دیگران نزد ما نمی آیی و با ما نمی نشینی؟
امام علیه السلام در پاسخ نوشت:
ما از دنیا چیزی نداریم که برای آن از تو بترسیم و تو نیز از فضایل و امور آخرت چیزی نداری که به خاطر آن به تو امیدوار باشیم، نه تو در نعمتی هستی که بیایم به تو تبریک بگویم و نه خود را در بلا و مصیبت میبینی که بیایم به تو تسلیت دهم. پس چرا نزد تو بیایم؟!
منصور نوشت:
بیایید ما را نصیحت کنید!
امام علیه السلام جواب داد:
هرکس اهل دنیا باشد تو را نصیحت نمیکند و هرکس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد.(۶)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/ صفحه ۱۰۸/
روزی امام موسی بن جعفرعلیه السلام را در بغداد به یکی از کاخ های باشکوه هارون وارد کردند.
هارون که مست قدرت و سلطنت بود، به کاخ اشاره کرد و گفت:
این کاخ از آن کیست؟
– نظر هارون این بود که عظمت و جلال خویش را به رخ حضرت بکشد.-
امام باکمال بی اعتنایی به کاخ پر تجمل وی فرمود:
این خانه، خانه فاسقان است؛ همان افرادی که خداوند درباره آنها می فرماید:
به زودی کسانی را که در روی زمین به ناحق کبر می ورزند از (درک و فهم) آیات خود منصرف می سازم به طوری که هرگاه آیات الهی ببینند ایمان نمی آورند و اگر راه هدایت و کمال ببیند آن را انتخاب نمی کنند. اما هرگاه راه گمراهی ببیند آن را پیش می گیرند همه اینها به خاطر آن است که آنان آیات ما را تکذیب نموده و از آن غفلت کردند.(۷) (تو نیز ای هارون از آنان هستی که در برابر حق تکبر ورزیده و جبهه گرفته اند.)
هارون از این پاسخ سخت ناراحت شد. از امام پرسید:
پس در واقع این خانه، خانه کیست؟
حضرت فرمود:
این خانه در حقیقت از آن شیعیان ما است اکنون دیگران (شما) با زور آن را گرفته اند و برایشان باعث آزمایش و امتحان است.
هارون گفت:
اگر این کاخ از آن شیعیان است، چرا صاحبش آن را از ما نمی گیرد؟
امام فرمود:
این خانه از صاحب اصلیش در حال عمران و آبادی گرفته شده است، هرگاه توانست آن را آباد کند پس خواهد گرفت. (۸)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۱۲۶تا۱۲۷/
امام صادق علیه السلام می فرماید:
خداوند دو فرشته را مأمور بندگان خود قرار داده که به حالات آنها رسیدگی کنند، اگر دیدند کسی نسبت به دیگران تواضع و فروتنی نشان می دهد مأمورند که او را بالا ببرند و در جامعه مطرح و بزرگش کنند و اگر دیدند تکبر می کند و خودش را بزرگ نشان می دهد، وظیفه دارند که او را به زمین بکوبند و خوار و ذلیلش کنند. و این یکی از کارهای خداوند است که آدم متکبر در همین دنیا ذلیل و آدم متواضع سربلند باشد.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۴۷/
روزی مردی نزد پیغمبرصلی الله علیه و اله آمد و حاجتی داشت، خواست صحبت کند، هیبت و شکوه رسول خدا آنچنان مرد را فرا گرفت که رعشه بر اندام او افتاد.
پیغمبر به او فرمود: هون علیک فلست بملک:
آرام بگیر از چه می ترسی من پادشاه نیستم، من فرزند زنی هستم که در ظرف پوست غذا می خورد.(۹)
«من مثل برادر شما هستم هرچه می خواهی بگو».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۲۸/
اباذر می گوید:
سلمان و بلال حبشی وقتی که به محضر رسول خدا صلی الله علیه و اله رسیدند،
ناگهان سلمان خود را بر قدمهای پیغمبر انداخت و آنان را بوسید.
رسول خدا به سلمان فرمود: لا تصنع بی بما ضنع ألا غاجم بملوکها:
ای سلمان! آن گونه با من رفتار نکن که عجم ها با شاهان خود رفتار می کنند ( خود را ذلیلانه به پای شاهان می اندازند)، من بندهای از بندگان خدا هستم، همانند بندگان می خورم و مثل آنها می نشینم.(۱۰)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۲۹/
هنگامی که خداوند با موسی سخن گفت و او را هم سخن خویش قرار داد و تورات را بر او فرستاد و معجزه های گوناگون در اختیار او گذاشت، موسی به خویشتن بالید و با خود گفت:
گمان نمیکنم خداوند کسی را از من داناتر آفریده باشد. در این موقع پروردگار به جبرئیل وحی کرد پیش از آنکه موسی با این خودپسندی هلاک شود او را دریاب، بگو در آنجا که در دریا به هم می رسند (تنگه) مرد عابدی است او را پیروی کن و از دانش بیاموز.
جبرئیل پیام پروردگار را به موسی رساند، موسی علیه السلام فهمید این دستور الهی به خاطر آن فکری است که در نفس او پیدا شد و به خویشتن بالید.
موسی علیه السلام به همراه وصی خود، یوشع بن نون، به سوی آن تنگه حرکت کرد، تا به همان تنگه رسید، در آنجا دید خضر مشغول عبادت است.
موسی به خضر گفت:
آیا اجازه می دهی همراه تو باشم و از آنچه آموخته ای به من بیاموزی؟
خضر در پاسخ گفت:
إنک لن تستیع معی صبرا
تو هرگز تحمل همراهی مرا نداری. چون من به کاری مأمور شده ام که تو طاقت آن را نداری، و تو را نیز به کاری گمارده اند که من طاقتش را ندارم.
موسی گفت:
چرا، من می توانم صبر و تحمل داشته باشم.
خضر: وکیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا
چگونه تاب می آوری در مقابل چیزی که از حقیقت آن بیخبری.
موسی: ستجدنی إنشاء الله صابرا:
انشاء الله مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری نافرمانی تو را نخواهم کرد.
خضر: اگر همراه من آمدی باید هر چه دیدی از من نپرسی تا خودم علتش را بیان کنم.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۲۱۸تا۲۱۹/
روایت شده است که خداوند به حضرت موسی علیه السلام وحی فرمود: «این بار وقتی که برای مناجات می آیی، کسی که خودت را از او برتر و بالاتر می دانی، با خودت بیاور.»
حضرت موسی شروع به جستجو نمود، اما به هر کدام از مردم که توجه نمود، جرأت نکرد که خودش را از او برتر بداند، به ناچار به سراغ حیوانات رفت و شروع به جستجو در میان آنها نمود تا اینکه به سگ مریضی رسید که بیماری گری داشت. با خودش گفت: «این را همراه خودم می برم.»
طنابی به گردن سگ بست و او را همراه خود برد. چون قدری راه رفت، پشیمان شد. بند را باز کرد و سگ را رها نمود.
وقتی که به محل مناجات رسید، خداوند وحی فرمود: «آیا کسی را که امر کرده بودیم، با خود آوردی؟»
حضرت موسی عرض کرد: «خداوندا، چنین کسی را نیافتم .»
خداوند فرمود: «به عزت و جلالم سوگند، اگر کسی را می آوردی، نامت را از دیوان پیامبران پاک می کردم.»(۱۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۵۴تا۲۵۵/
مسلمانان در محضر رسول خدا صلی الله علیه و اله اجتماع کرده بودند، حضرت در ضمن سخنرانی فرمود:
ألا إختبر گم بشرار کم: آیا مایلید از بدترین انسان به شما خبر دهم؟
گفتند: بلی! یا رسول الله خبر بده.
پیامبر: آن کس که خیرش به دیگران نرسد، غلامش (زیر دستش را بزند، و همیشه علاقه داشته باشد تنها غذا بخورد، مبادا کسی در کنار سفره ی طعام او بنشیند.
حاضران می پنداشتند، از این شخص بدتر کسی نیست.
حضرت فرمود:
از این بدتر هم هست، می خواهید او را معرفی کنم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله! معرفی فرما.
پیامبر: بدتر از او، کسی است که مردم نه امیدی به خیرش دارند و نه از شرش در امانند.
اصحاب گمان کردند خداوند بدتر از چنین فرد، کسی را نیافریده است.
پیامبر فرمود: می خواهید از این بدتر را به شما نشان دهم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله نشان بده.
پیامبر: آدمی که بسیار فحش دهد، لعن و نفرین کند و ناسزا گوید. هرگاه از مسلمانان نزد او نام برده شود، از بدگویی او کوتاهی نکند و هر کس نام او را بشنود، لعن و نفرینش کند.(۱۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۳۵تا۳۶/
۱- آل عمران (۳) آیه ۱۳۴
۲- اعلام الوری، ص ۲۵۶.
۳- سفینه البحار، ج ۲، ص ۳۱۸
۴- بحارالانوار، ج ۷۰، ص ۹۱.
۵- تفسیر روح الجنان، ج ۱۱، ص ۱۹.
۶- بحارالانوار: ج ۴۷، ص ۱۸۴.
۷- سوره اعراف: آیه ۱۴۹.
۸- بحارالانوار: ج ۴۸، ص ۱۳۸
۹- ۱۶: ص ۲۲۹.
۱۰- بحارالانوار ج ۷۶، ص ۶۳
۱۱- قلب سلیم – جلد دوم – صفحه ۹۲
۱۲- بحارالانوار: ۷۲، ص ۱۰۷