کریم خان زند هر روز از صبحگاه تا چاشت برای دادخواهی ستمدیدگان می نشست و به شکایت مردم رسیدگی می کرد. یک روز مرد حیله گری نزد او آمد، همین که خواست وارد شود، چنان گریه کرد که دل شهریار به حال او سوخت. هر چه می خواست سخن بگوید، گریه به او مجال نمیداد. پادشاه دستور داد او را به آسایشگاه ببرند تا کمی آرام بگیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست؛ او را نزد شاه آورند. کریم خان قبل از آن که به خواسته اش رسیدگی کند، از او دلجویی کرد، آن گاه از کارش پرسید. مرد حیله گر گفت: من کور مادرزاد بودم. عمر خود را تا چندی پیش به همان وضع گذراندم تا این که روزی افتان و خیزان به آرامگاه پدر شما رفتم، در آن جا دست توسل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از ایشان خواستم دو چشمم بینا شود. سپس آنقدر گریه کردم که بی حال شدم و در همان حال به خواب رفتم، در عالم خواب مردی جلیل القدر را مشاهده کردم که به بالین من آمد و دست بر چشمانم گذاشت، او گفت: من ابوالوکیل پدر کریم خان زند هستم. چشم تو را شفا دادم، اکنون با خاطری آسوده حرکت کن. از خواب بیدار شدم، چشم هایم بینا شده بودند و جهان تاریک برایم روشن شده بود. این گریه ی من برای ستایش و سپاسگزاری بود. شرفیاب شدم تا به عرض برسانم که فرزند چنین پدری هستید و چون زندگی تازه ای یافتم به پیشگاه شما آمدم تا خود را برای همیشه جزو دوستداران شما معرفی کنم و عرض کنم که از هیچ گونه خدمتگزاری دریغ ندارم.
پس از آن که سخن آن مرد تمام شد، کریم خان امر کرد دژخیم را حاضر کنند. وقتی دژخیم آمد، دستور داد چشمهای او را بیرون آورد. کسانی که در بارگاه حضور داشتند، برای آن مرد تقاضای گذشت و عفو کردند و عرض کردند که او به امید کرم کریم آمده است. کریم خان از این کار منصرف شد؛ ولی فرمان داد او را به چوب بستند.
آن گاه شهریار گفت: پدرم تا وقتی زنده بود، در گردنه ی بید سرخ دزدی میکرد، زمانی که من به این مقام رسیدم، عده ای چاپلوس برای خوش آیند من بر آرامگاهش مقبره ای ساختند و آن جا را عیناق ابوالوکیل نامیدند، اکنون توای دروغگوی چاپلوس! او را صاحب کرامت معرفی میکنی؟! ای کاش چشمهایت را در می آوردم، تا برای مرتبه ی دوم چشمهایت را از او می گرفتی؟(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۵۶ /صفحه ۳۴۲/
معروف است وقتی معلم لویی چهاردهم برای او شیمی تدریس می کرد، چنین گفته است: اکسیژن و هیدروژن کمال افتخار را دارند که در حضور اعلی حضرت با یکدیگر ترکیب شده و تولید آب نمایند!؟(۲)
تغاری بشکند، ماستی بریزد
شود دنیا به کام کاسه لیسان
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۵۷ /صفحه ۳۴۲/
امام علی علیه السلام در آن سخترانی (۳) که در صحرای صین ایراد کرد، چنین فرمود:
… من ناخوش دارم که در پندار شما چنین آید که من خواهان ثنا و ستایشم و سپاس خدا را که چنین نیستم. اگر هم دوست می داشتم که مرا بستایند به سبب فروتنی در برابر پروردگارم آن را ترک می کردم؛ زیرا تنها او است که سزاوار عظمت و کبریا است. بسیار اتفاق افتد که مردم پس از انجام کار مهمی که کرده اند، خواهند که آنان را بستایند، ولی مرا به سبب فرمانبرداری ام از خدا و رفتار نیکویی که با شما داشته ام، به نیکی مستایید؛ زیرا هنوز حقوقی است که من ادای شان نکرده ام و فرایضی بر گردن من است که باید آنها را بگزارم.
آن سان که با جباران سخن می گویید، با من سخن مگویید و از من پنهان مدارید آنچه را که مردم خشمگین هنگام خشمشان پنهان می دارند. همچنین با چاپلوسی و تملق با من برخورد نکنید و مپندارید که گفتن حق بر من گران می آید و نخواهم که مرا بزرگ انگارید؛ زیرا هر کس شنیدن حق بر او گران آید یا نتواند اندرز کسی را در باب عدالت بشنود، عمل کردن به حق و عدالت بر او دشوارتر است. پس با من از گفتن حق یا رأی زدن به عدل باز نایستید؛ زیرا من در نظر خود بزرگتر از آن نیستم که مرتکب خطا نشوم و در اعمال خود از خطا ایمن باشم؛ مگر آن که خدا مرا در آنچه با نفس من رابطه دارد، کفایت کند؛ زیرا او تواناتر از من به من است. ما و شما بندگانی هستیم در قبضه ی قدرت پرور دگاری که پرورش دهنده ای جز او نیست. او صاحب اختیار ما است در آنچه خود به آن اختیار نداریم. او است که ما را از آنچه در آن غوطه وریم، بیرون میکشد و به راهی که صلاح ما در آن است، می برد. او بود که ما را پس از گمراهی، هدایت کرد و پس از نابینایی، بینایی بخشید! (۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۵۸ /صفحه ۳۴۳/
روزی ابوامامه باهلی (۵)بر معاویه وارد شد، معاویه او را پهلوی خود نشاند، دستور داد غذا آوردند، با دست خود لقمه در دهان ابوامامه گذاشت. پس از صرف غذا با دست خود سر و محاسن او را معطر کرد، سپس یک کیسه طلا نزد ابوامامه گذاشت و پس از انجام همه این کارها گفت: تو را به خدا من افضل و بهترم یا علی بن ابی طالب؟ ابوامامه گفت: اگر قسم هم نمیدادی راستش را میگفتم. به خدا قسم علی از تو بافضیلت تر و کریم تر است، اسلامش با سابقه تر و خویشاوندی اش با رسول خدا صلی الله علیه واله نزدیک تر است و نسبت به مشرکان سختگیرتر و زحمات و خدماتش به اسلام از تو بیشتر است. ای معاویه! میدانی علی کیست؟ او پسر عموی رسول خدا صلی الله علیه واله و شوهر سیده النساء و پدر حسن و حسین سید جوانان اهل بهشت علیهم السلام و برادر زاده ی حمزه سید الشهدا و برادر جعفر ذوالجناحین أست، تو چگونه خود را با چنان شخصیتی برابر می کنی؟! ای معاویه! خیال می کنی به جهت محبت و طعام و احسانت، تو را بر علی ترجیح خواهم داد؟!
سپس برخاست و از نزد معاویه بیرون رفت، معاویه کیسه ای طلا را از پی او فرستاد، ولی ابوامامه نپذیرفت و گفت: به خدا قسم یک دینار هم از او قبول نمی کنم؟(۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۵۹ /صفحه ۳۴۳/
جویریه بن مسهر می گوید: به دنبال امیر مؤمنان علیه السلام می دویدم؛ امام علی متوجه من شدند و فرمودند:
هلاک نشدند این احمقان (خلفای دنیا پرست) مگر به واسطه ی صدای کفش متملقانی که به دنبالشان راه می روند!؟(۷)
علم علی نه قال و مقال است عن فلان
بل علم او چو درّ یتیم(۸) است بی نظیر(۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۰ /صفحه ۳۴۴/
هشام بن عبد الملک، خلیفهی اموی در ایام خلافت خود به قصد حج وارد مکه شد. دستور داد یکی از کسانی را که زمان رسول خدا صلی الله علیه واله را درک کرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نایل شده است حاضر کنند تا از او در مورد آن روزگاران سؤالاتی بکند. به او گفتند: از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه واله کسی باقی نمانده است. هشام گفت: پس یکی از تابعین را حاضر کنید تا از محضرش استفاده کنیم. آن گاه طاووس یمانی را حاضر کردند. وقتی طاووس وارد شد، کفشهای خود را جلوی هشام روی فرش درآورد. وقتی هم که سلام کرد بر خلاف معمول که هر کس سلام میکرد و میگفت «السلام علیک یا امیر المؤمنین» به «السلام علیک» قناعت کرد و «أمیر المؤمنین» را بر زبان نیاورد. به علاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه ی نشستن نشد در حالی که معمولا در حضور خلیفه می ایستادند تا خلیفه اجازه ی نشستن بدهد. از همه بالاتر این که طاووس به عنوان احوال پرسی گفت: ای هشام! حالت چطور است؟
رفتار طاووس، هشام را سخت خشمناک ساخت و به او گفت: این چه کاری است که در حضور من کردی؟
طاووس گفت: چه کرده ام؟! هشام گفت: چرا کفش هایت را در حضور من درآوردی؟ چرا مرا با عنوان امیرالمؤمنین خطاب نکردی؟ چرا بدون اجازه ی من نشستی؟ چرا این گونه توهین آمیز از من احوال پرسی کردی؟
طاووس گفت: کفش هایم را در حضور تو در آوردم، برای این که من روزی پنج بار کفش هایم را در حضور خداوند در می آورم و او از این جهت بر من خشم نمی گیرد. تو را به عنوان امیر همهی مؤمنان نخواندم، چون واقعا تو امیر همهی مؤمنان نیستی؛ زیرا بسیاری از اهل ایمان از امارت و حکومت تو ناراضی اند، پس تو را به نام خودت خواندم؛ زیرا خداوند، پیامبران خود را در قرآن به نام می خواند؛ مانند: «یا داوود!»(۱۰)، «یا یحیی!»(۱۱) و «یا عیسی!»(۱۲) و این کار، توهینی به مقام آنان به شمار نمی آید؛ بر عکس، خداوند ابولهب را بانیه – نه به نام – یاد کرده است (۱۳)و اما این که گفتی چرا در حضور تو پیش از اجازه نشستم، برای این که از امیر مؤمنان علی بن ابی طالب شنیدم که فرمود: اگر می خواهی مردی از اهل آتش را ببینی، به کسی نظر کن که خودش نشسته است و مردم در اطراف او ایستاده اند.
سخن طاووس که به این جا رسید، هشام گفت: ای طاووس! مرا موعظه کن. طاووس گفت: از امیر مؤمنان علی بن ابی طالب علیه السلام شنیدم که در جهنم مارها و عقربهایی است بس بزرگ و آن مارها و عقربها مأمور گزیدن امیری هستند که با مردم به عدالت رفتار نمی کند.
طاووس این را گفت و به سرعت از مجلس بیرون رفت !(۱۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۱ /صفحه ۳۴۴/
شخصی نزد مرحوم آیت الله حاج شیخ ابراهیم کلباسی آمد و از آخوندی که در ده آنها آمده بود، تعریف زیادی کرد و گفت: او چنان توجه مردم را به خود جلب کرده که همه ی اقشار او را دوست دارند. مرحوم کلباسی وقتی این تعریف را درباره ی آن مبلغ شنید، امر فرمود تا او را احضار کردند. وقتی حاضر شد مرحوم کلباسی با عصای خویش چند ضربه به او زد و فرمود: ای مردکا معلوم می شود که تو در آن روستا هیچ تبلیغ دین نمیکنی و احکام شرع را به مردم نمی رسانی و همهی عمر خود را صرف جلب توجه مردم به سوی خود می کنی و با چاپلوسی و تملق، همه ی مردم را از خودت راضی نگاه می داری و اگر تبلیغ دین می کردی، چون کلام حق تلخ است و اجرای قوانین حق بر خلاف میل مردم است، قهرأ بعضیها از تو ناراضی می شدند چنانچه اکثر مردم از اولیای خدا ناراضی بودند و آنها را به سخت ترین بلاها مبتلا می کردند. پس تو علاوه بر این که حق را اجرا نکرده ای، چاپلوسی مردم را هم کرده ای و بر اثر این دو عمل زشت، باید تعزیر و تأدیب شوی.
مرحوم کلباسی دوباره چند ضربه عصا بر آن شیخ زد و او را از تبلیغ دین و لباس روحانیت منع کرد و فرمود:
هرگز مثل شما مردم چاپلوس، اهلیت تبلیغ دین را ندارند، وجود شما در لباس روحانیت، موجب هتک حرمت این مقام شامخ و اهانت به روحانیت است؟(۱۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۲ /صفحه ۳۴۵/
معاویه به عده ای از صحابهی رسول خدا صلی الله علیه و اله به عنوان هدیه، پول می داد؛ اما در واقع رشوه می داد تا به نفع او احادیثی جعل کنند و در مذمت اهل بیت علیهم السلام مطالبی بگویند(۱۶) تا جایی که در یک حدیث جعلی، جایزه ی بزرگی به ابوهریره داد و فرمانداری مدینه را به او بخشید. نوشته اند: صورت معاویه کم مو بود و نوع بنی امیه برخلاف بنی هاشم خوش قیافه نبودند. ابوهریره که پول های معاویه شکم او را پر کرده بود، گاهی مطالبی می گفت که اصلا تناسبی نداشت و ناموزون بود. از جمله روزی به عایشه (دختر طلحه) که به زیبایی و جمال مشهور بود، نظر انداخت و گفت: سبحان الله! خانواده ات چه نیکو تو را پرورده اند. به خدا سوگند هرگز صورتی زیباتر از روی تو ندیدم، مگر صورت معاویه، موقعی که بر منبر رسول خدا صلی الله علیه و اله می نشیند.(۱۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۳ /صفحه ۳۴۶/
بنی امیه به انتشار دین اسلام اهمیت نمی دادند و هدفشان از پیروزی ها تنها کسب غنیمت و اموال بود؛ از این رو در زمان آنان، انتشار اسلام در جاهای دوردست مانند ترکستان و هند متوقف ماند، در صورتی که مردم آن نواحی به اسلام تمایل داشتند؛ اما بد رفتاری خلفای اموی آنان را از اسلام بیزار میکرد و همین که مختصر محبتی میدیدند، مسلمان می شدند، ولی با دیدن بیداد مأموران متنفر شده، مرتد می گشتند.
عدّه ای چاپلوس و در عین حال مستبد و ستمگر در دستگاه بنی امیه گرد آمدند که با انواع تملق گویی و چاپلوسی خلفای بنی امیه را بیش از آنچه بودند، خود کام و ستمگر می ساختند. اولین آنان حجاج بن یوسف ثقفی بود که خلیفه را «خلیفه الله» خواند و خلافت را از نبوت برتر شمرد. همان گونه که عمال خلیفه نسبت به خلیفه چاپلوسی می کردند، دیگران هم در بارهی عمال خلیفه به تملق گویی می پرداختند و آنان را نسبت به اهانت به اسلام، جری می ساختند.
می گویند: خالد قسری (عامل هشام) مردی بی اطلاع بود. او قرآن نمی دانست و اگر آیه ای را از حفظ می خواند با چند غلط همراه بود. روزی وی برای مردم خطابه خواند در اثنای آن چند غلط از او سر زد به طوری که سراسیمه خطابه را متوقف کرد؛ اما در آن میان یکی از همان افراد چاپلوس و متملق فریاد زد: ای امیر؛ از چه هراس داری؟ بی جهت نگران مشو؛ مرد عاقل که قرآن حفظ نمی کند. قرآن حفظ کردن کار احمقان است؟
خالد از این سخن جان تازه ای گرفت و گفت: راست گفتی، خدا تو را بیامرزد!’(۱۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۴ /صفحه ۳۴۶تا ۳۴۷/
روزی ناصر الدین شاه به مازندران می رفت. در نزدیکی مقصد وقتی سر از پنجره بیرون آورد، دریا را مشاهده کرد، با تعجب از یکی از همراهان پرسید: آن چیست؟ آن شخص با چاپلوسی تعظیمی کرد و عرض کرد: قربان! بحر خزر، شرفیاب شده است!؟ (۱۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۵ /صفحه ۳۴۷/
علی بن اصمع در محلی از بصره دزدی کرد، او را گرفتند و پیش امام علی علیه السلام بردند، حضرت شاهد خواست، چون شهود حاضر شدند و شهادت دادند حضرت امر کرد چهار انگشت دست راستش را بریدند، پرسیدند: چرا دستش را از مچ نبریدی؟ فرمودند: سبحان الله! اگر از مچ بریده میشد هنگام از جا برخاستن به چه تکیه می کرد؟ چگونه نماز می خواند؟ چگونه غذا می خورد؟
چون حجاج بن یوشف والی بصره شد، علی بن اصمع نزد او رفت و گفت: ای امیر! پدرم مرا عاق کرده و علی نامیده! تو این ستم را از من برطرف ساز و نام دیگری برایم بگذار! حجاج گفت: برای تقرب، خوب وسیله ای پیدا کرده ای، تو را متصدی بامهای دار الاماره کردم و هر روز برایت دو دانگ فلوس، مزد معین کردم.
اگر از آن مقدار تجاوز کنی، دستور می دهم آنچه را که علی بن ابی طالب از دستت باقی گذاشته، ببرند!؟(۲۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۶ /صفحه ۳۴۷/
حدود صد سال بعد از سلطنت آلفرد در انگستان، پادشاهی به نام «کانوت» سلطنت میکرد. کانوت از تبار دانمارکی هایی بود که زمانی به انگلستان حمله کرده؛ ولی اکنون از ستیزه جویی و ناآرامی دست برداشته و تابع حکومت شده بودند.
بزرگ ترین مشکل کانوت، چاپلوسی و تملق درباریان بود که گویی پایان نداشت. هر زمان که او مهمانی عمومی داشت و درباریان به حضورش می رسیدند، بارانی از کلمات ستایش آمیز بر او می بارید. یکی از آنها جلو می آمد و می گفت: تو بزرگ ترین مردی هستی که تاکنون دنیا به خود دیده است.
دیگری با صدای بلند فریاد میکشید: ای پادشاه بزرگ در تاریخ عالم کسی به قدرت و عظمت تو نبوده و نخواهد بود.
پادشاه که مردی دانا و آگاه بود، هر روز از آن چاپلوسان بیشتر متنفر میشد. روزی کنار ساحل قدم میزد، تمام افسران سپاه و وزیران با او بودند. طبق معمول هر یک از آنان به نوبت شروع به تملق گویی کردند. پادشاه احساس کرد وقت آن رسیده است تا درس خوبی به آن جماعت چاپلوس بدهد. پس دستور داد صندلی او را نزدیک دریا ببرند و کنار آب قرار دهند. وقتی چنین کردند از آنان پرسید: آیا من بزرگترین مرد دنیا هستم؟
درباریان یک صدا فریاد کشیدند: ای شاه عالم! از تو بزرگ تر در دنیا کسی وجود ندارد.
سپس پرسید: آیا همه ی موجودات از من اطاعت می کنند؟ یکی از درباریان به نمایندگی از بقیه پاسخ داد:
در دنیا چیزی وجود ندارد که جرئت داشته باشد فرمان شما را اطاعت نکند. هر گاه اراده کنید همه دنیا در پیشگاه اعلی حضرت به خاک افتاده، شما را تعظیم می کنند.
پادشاه دور اندیش در حالی که به امواج خروشان دریا مینگریست گفت: آیا دریا هم فرمان مرا اطاعت می کند؟
درباریان ساکت ماندند؛ اما لحظاتی بعد یکی از آن میان گفت: شما فرمان دهید، بدون شک اطاعت خواهد کرد. کانوت از روی صندلی برخاست. رو به دریا کرد و با کمال قدرت فریاد کشید: ای دریا! به تو دستور می دهم که جلوتر نیایی. ای امواج! از غلتیدن باز ایستید. ای دریا؛ از این پس حق نداری آب بر پاهای من بریزی.
درباریان ساکت ماندند؛ اما دریا آرام نشد. ناگهان موج بلندی جلو آمد و چون به ساحل رسید، آن چنان آب فراوانی با خود آورد که لباس های پادشاه را نیز خیس کرد.
پادشاه رو به درباریان کرد و گفت: دیدید که او به فرمان من نبود. شما خود این حقیقت را می دانستید که هیچ کدام از موجودات روی زمین به فرمان من نیستند. ذلت و عترت کسی هم در دست من نیست. شما ای افسران و وزیران! از چاپلوسی و تملق دست بردارید. ستایش های بیهوده موجب می شود که اشخاص نادان به تدریج سخنان شما را بپذیرند.
آن گاه تاج از سر برداشت و گفت: من دیگر این تاج را بر سر نخواهم گذاشت. فقط یک پادشاه بزرگ در جهان وجود دارد که تمام قدرتها در دست او است و او کسی است که بر دریا فرمان می راند. او خدای جهان و آفریدگار همه کس و همه چیز است. باید از او اطاعت کنید و او را بپرستید که پرستش تنها سزاوار او است.(۲۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۷ /صفحه ۳۴۷ تا ۳۴۸ /
گویند: در منزل حاکمی، مجلس روضه خوانی برقرار بود. یکی از چاپلوسان وارد مجلس شد و بی پروا پشت به منبر کرد و در مقابل حاکم، زانو زد. حاکم با اشاره به او فهماند که پشتش به منبر است؛ ولی او با صدای بلند گفت: منبر ما و قبله ی ما، حضرت حاکم هستند. در همان حال خبر رسید که حاکم از مقامش عزل شده است.
آن مرد فورا رو به منبر و پشت به حاکم کرد و گفت: پشت کردن به منبر حضرت سید الشهدا معصیت و بی ادبیاست!(۲۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۸ /صفحه ۳۴۸/
شخصی به نام محفن نزد معاویه آمد. معاویه از او پرسید: از کجا می آیی؟ محفن برای به اصطلاح خوش رقصی و خوش آمد معاویه و دریافت جایزهی او، از در چاپلوسی وارد شد و گفت: از نزد علی که بخیل ترین فرد عرب است! معاویه با این که دشمن سرسخت امام علی بود، نتوانست این تهمت ناجوانمردانه را تحمل کند به او گفت: ای نادان! چگونه علی بخیل ترین مرد عرب است؟! سوگند به خدا اگر علی دارای دو اتاق باشد که یکی از آن اتاق ها پر از کاه و دیگری پر از طلا باشد، اتاق طلای او بر اثر انفاق او زودتر از اتاق کاه خالی می گردد؟؟(۲۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۶۹ /صفحه۳۴۹/
گویند: روزی لویی چهاردهم از یکی از درباریان پرسید: ساعت چند است؟ او هم تعظیمی کرد و جواب داد: هر ساعتی که میل مبارکتان باشد! (۲۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۷۰ /صفحه ۳۴۹/
در روزگاران گذشته، پادشاهی جوان، عادل و خیرخواہ حکومت می کرد که هیچ گاه قدمی بر خلاف عدالت برنمی داشت.
روزی با درباریان خود به قصد گردش از شهر خارج شد. در راه به دو نفر از عالمان برجسته برخورد کردند که لباسی کهنه بر تن داشتند.
پادشاه جوان با دیدن آنها، بی درنگ از اسب پیاده شد و خود را به پای آنها انداخت و نسبت به آنان محبت و احترام بسیار کرد و التماس دعا گفت.
درباریان چاپلوس و نادان از رفتار پادشاه ناراحت شدند و در صدد برآمدند که به او گوشزد کنند.
به دنبال این اندیشه با برادر سلطان تماس گرفتند و قضیه را با او در میان گذاشتند و از وی خواستند که درباره این موضوع با برادرش صحبت کند.
وقتی برادر شاه، این پیام را به او رسانید و وی را نصیحت کرد، شاه تصمیم گرفت برادر و درباریان را از حقیقت مطلب آگاه سازد و علت آن احترام را بر ایشان روشن کند.
بنابراین دستور داد چهار صندوق از چوب ساختند، دو عدد از آنها را با ورق طلا روکوبی کرد و دو صندوق دیگر را قیر اندود کردند، سپس دستور داد صندوق های قیری را پر از طلا و جواهر و صندوق های طلایی را پر ازلجن وکثافات کردند و در آنها را بستند. آن گاه براد و درباریان را به حضور طلبید.
وقتی همه حاضر شدند، پادشاه گفت: مقصود من از احضار شما این است که این صندوق ها را قیمت کنید و به من بگویید ارزش صندوقهای طلایی بیشتر است یا صندوقهای قیری؟
پادشاه گفت: به نظر من این صندوق های قیری، چندین برابر صندوق های طلایی ارزش دارند؛ زیرا اینها دارای باطن عالی هستند.
درباریان که در مقابل سخن پادشاه جوان، مات و مبهوت شده بودند، حرفی نزدند؛ اما در دل او را خام و نادان پنداشتند و خیال های باطلی نسبت به وی کردند که: عجبا! این مرد عقل خود را از دست داده، پس در این صورت تکلیف مردم و مملکت چه می شود؟
جوان دانش دوست و واقع بین دستور داد سر صندوق ها را باز کنند. حاضران با کمال تعجب دیدند میان صندوقهای قیری، جواهرات بسیار قیمتی است و برعکس، صندوق های طلایی از کثافات پر است!
تمام درباریان و برادر سلطان، گفته پادشاه جوان را تصدیق کردند و حق را به وی دادند و فهمیدند که احترام آن دو عالم، به خاطر دانش و کمال درونی آنان بوده است؟(۲۵)
ما درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۹۳ /صفحه ۷۱۳ تا ۷۱۴/
حجاج بن یوسف ثقفی (نماینده عبدالملک در عراق ) از ظالمان و خونخواران کم نظیر تاریخ است. دشمنی او با علی علیه السلام و آل علی آن چنان بود که نام شیعه علی علیه السلام برای کشتن کفایت می کرد.
هشام بن کلبی می گوید، پدرم نقل کرد: طایفه «بنی أود» (تیره ای از بنی سعد)، به فرزندان و همسران خود، سب و ناسزاگویی به علی علیه السلام را می آموختند.
مردی از دسته عبدالله بن ادریس بن هانی، نزد «حجاج» رفت. هنگام گفت وگو سخنی گفت که حجاج ناراحت شد و بر سر او فریاد کشید.
او وحشت کرد و برای این که از مجازات حجاج در امان بماند شروع به چاپلوسی نمود و گفت:
ای امیر مؤمنان! به من این نسبت را نده ( که مثلا از دوستان علی علیه السلام هستم) هیچ کس، نه از قریش و نه از ثقیف به فضایل ما نمی رسد و مانند ما نیست.
به شما چه فضیلتی دارید؟
– عثمان هیچ گاه در مجلس ما به بدی یاد نمی شود.
به دیگر چه؟
. در میان ما کسی که از فرمان امیر خروج کند، نیست.
– دیگر چه؟
– در میان ما هیچ کس در جنگ ها در سپاه علی شرکت ننموده است. تنها یک نفرشرکت نموده است که از چشم ما ساقط شده و ارزشی ندارد.
. دیگر چه؟
– هیچ مردی از ما با دختر یا زنی ازدواج نکرده، مگر این که نخست پرسیده که آیا علی علیه السلام را دوست دارد و او را ستایش می کند یا نه؟ اگر علی علیه السلام را دوست داشته باشد ویا او را ستایش کند، با او ازدواج نخواهد کرد.
۔ دیگر چه؟
– در میان ما اگر پسری به دنیا آید، نام علی، حسن یا حسین بر او نمی نهند و اگردختر بود نام فاطمه بر او نمی گذارند.
– دیگر چه؟
-زنی از ما هنگام ورود امام حسین علیه السلام به کربلا نذر کرد که اگر کشته شود، یک گاو یا گوسفند، قربانی کند و وقتی او کشته شد، به نذرش وفا کرد.
– دیگر چه؟
– از میان ما کسی هست که وقتی به او گفته شد از علی علیه السلام بیزاری بجوی، جواب مثبت داد و حتی افزود از حسن و حسین نیز بیزاری می جویم.
۔ دیگر چه؟
– امیر مؤمنان، عبدالملک به ما این افتخار را داد و گفت: انتم الشعار دون الدثار، انتم الانصار بعد الانصار؛ شما لباس زیرین من (از خواص من) هستید، نه لباس ظاهری من، شما یاران بعد از باران من می باشید.
۔ دیگر چه؟
– در کوفه هیچ خاندانی، ملاحت و خوشرویی «بنی آود» را ندارد.
هشام می گوید، پدرم گفت: خداوند این نعمت ملاحت را از آنها سلب کرد.(۲۶)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۷۰تا۶۷۲/
روزی ناصرالدین شاه قاجار با گروهی از درباریان به دیدن «طاق کسری» از آثار انوشیروان در مدائن رفتند. ناصرالدین شاه از همراهان پرسید: به نظر شما من عادل ترم یا انوشیروان؟!
آنها دیدند اگر بگویند تو، دروغ گفته اند و اگر بگویند انوشیروان، خطرناک است.
در سکوت فرو رفتند و چیزی نگفتند. ناصرالدین شاه پس از مکث طولانی گفت: من خودم به این سؤال پاسخ می دهم؛ من خیلی از انوشیروان عادل ترم.
درباریان چاپلوس همگی از این پاسخ نفس راحتی کشیدند و یک صدا گفتند:
صحیح است، کاملا همین طور است که می فرمایید.
شاه با حالتی طعن آلود، گفت: شما بی آنکه منتظر بمانید تا من دلایلم را ذکر کنم، حرفم را تصدیق می کنید و این کار احمقانه است، اکنون من دلیل های خود را ذکر می کنم.
پس از لحظاتی گفت: انوشیروان دارای وزیری دانشمند و آگاه مثل بوذرجمهر بود که هر وقت از عدالت منحرف می شد به او گوشزد می کرد و او را از انحراف باز می داشت، ولی وزیر مشاور من شماها هستید که همیشه سعی دارید که مرا از جاده صاف، منحرف سازید. بنابراین من در همین حدی هم که مانده ام جای تعجب است و اگر نسبت انوشیروان و راهنمایی های وزیرش را با نسبت من و مشاورهایی که شما باشید، بسنجید، من ولو عادل نباشم ولی از انوشیروان عادل ترم.(۲۷)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۵۴تا۸۵۵/
مردی اعرابی به حضور پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله آمد و گفت: مگر نه این است که تو از جهت والدین از همه ی ما بهتر و از جهت اولاد از همه ما شریف تری؟ در ایام جاهلیت بر ما مقدم بودی و هم اکنون در اسلام نیز رئیه ما هستی.
رسول اکرم صلی الله علیه و اله از این سخنان که بوی چاپلوسی و تملق از آن به مشام می رسید، خشمگین شد و به اعرابی فرمود: یا أعرابی کم دون لسانک من حجاب؛ زیانت پشت چند حجاب و مانع قرار دارد؟ اعرابی جواب داد: دو حجاب، یکی لب ها و دیگری دندان ها.
پیامبرصلی الله علیه و اله فرمود: فما کان فی واحد هذین ما یرد عنا غرب لسانک هذا؟؛ هیچ یک از این دو مانع، نتوانست تیزی زبان تو را از ما بگرداند و دور سازد؟!
سپس فرمود: أما إنه لم یعط أحد فی دنیاه شیئأ هو اضرّله فی آخره من طلاقه لسانه؛ به یقین، بین تمام آنچه که در دنیا به شخص عطا شده است، هیچ چیز برای آخرت او زیان بارتر از طلاقت زبان و نفوذ کلام نیست.
سپس آن حضرت برای این که آن مرد را ساکت کند و به آن صحنه ی ناراحت کننده خاتمه دهد، به امام علی علیه السلام فرمود: قم فاقطع لسانه؛ برخیز و زبانش را قطع کن.
علی علیه السلام حرکت کرد، چند درهمی به وی داد و خاموشش ساخت.
سخن رسول اکرم صلی الله علیه و اله به قدری شدید و تکان دهنده بود که حاضران، تصور کردند علی علیه السلام زبان آن مرد را قطع خواهد کرد، ولی پیشوای اسلام با ادای این جمله ی تند از طرفی مراتب ناراحتی و عدم رضایت خود را از گفته های وی آشکار ساخت و از طرف دیگر به همهی حضار فهماند که تملق و چاپلوسی از عیوب بزرگ اخلاقی است و مسلمانان باید جدا از این خوی ذلت بار و موهن برحذر باشند.(۲۸)
تغاری بشکند، ماستی بریزد
شود دنیا به کام کاسه لیسان
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۹ /صفحه ۵۰تا۵۱/
در زمان حکومت مأمون – خلیفهی عباسی – در یکی از سال ها خشک سالی شد و زراعت های مردم در کم آبی سختی قرار گرفت، مأمون در یکی از روزهای جمعه به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام پیشنهاد داد تا آن حضرت جهت بارش باران و رفاه مردم چارهای بیندیشد.
امام علیه السلام فرمود: بایستی مردم سه روز (شنبه، یک شنبه و دوشنبه) را روزه بگیرند و در سومین روز جهت دعا و نیایش به درگاه پروردگار متعال عازم بیابان گردند.
پس چون روز سوم فرا رسید، حضرت به همراه جمعیتی انبوه به صحرا رفتند، سپس امام علیه السلام بالای بلندی رفت و پس از حمد و ثنای الهی اظهار داشت: پروردگارا! تو حق ما اهل بیت را عظیم و گرامی داشته ای، اینک مردم به تبعیت از فرمانت به تو روی آورده و متوسل شده اند و به امید رحمت و فضل تو به این جا آمده اند و آرزوی بخشش و احسان تو را دارند. خداوندا! بر آن ها باران رحمت و برکت خود را فرو فرست تا سیراب و بهره مند گردند.
در همین لحظه ناگهان باد، شروع به وزیدن گرفت و ابری ظاهر گشت و صدای رعد و برق عجیبی در فضا پیچید و مردم حالتی شادمانه به خود گرفتند. آن حضرت جمعیت را مخاطب قرار داد و فرمود: آرام باشید، این ابر برای شما نیامده است، مأموریت او جای دیگری است.
پس از آن، ابر دیگری نمایان شد و این بار نیز مردم شادمان شدند، همچنین امام علیه السلام فرمود: آرام باشید، این ابر مأموریتش برای جمعیت و سرزمینی دیگر است. و به همین منوال تا ده مرتبه ابر آمد و حضرت چنین می فرمود.
تا آن که در یازدهمین مرحله، امام علیم اظهار نمود: این ابر برای شما آمده است، اکنون شکرگزار خداوند متعال باشید و برخیزید به خانه های تان بازگردید تا به منازل خود وارد نشوید، باران نخواهد بارید.
امام جواد علیه السلام در ادامه ی روایت می فرماید: تا زمانی که مردم به خانه های شان نرفتند، ابر از باریدن خودداری کرد؛ اما به محض آن که مردم داخل خانه های خود شدند، باران به قدری بارید که تمام رودها و نهرها پر از آب شد و مردم می گفتند: این از برکت وجود مقدس فرزند رسول خدا صلی الله علیه واله است.
بعد از آن، امام رضا علیه السلام در جمع مردم حضور یافت و ضمن سخنرانی مهمی فرمود: ای مردم! احکام و حدود الهی را رعایت کنید و همیشه در تمام حالات شکرگزار نعمت ها و رحمت های خداوند باشید، معصیت و گناه مرتکب نشوید، اعتقادات و ایمان خود را نسبت به خداوند و رسول و ائمه ی اطهار تقویت نماید و نسبت به حقوقی که بر عهده ی یکدیگر دارید بی توجه نباشید و آن ها را رعایت کنید، نسبت به یکدیگر دلسوز و مهربان باشید و بدانید که دنیا وسیله ای است برای عبور به جهانی دیگر که ابدی و جاوید می باشد. سپس امام جواد علیه السلام افزود: بعد از این جریان، عده ای از سخن چینان دنیاپرست و چاپلوس نزد مأمون رفتند و گفتند: این شخص – بعنی امام رضا علیه السلام با این سحر و جادویش همه را شیفته ی خود کرده است و مردم را علیه خلیفه و دستگاه حکومت تحریک می کند. مأمون شخصی را فرستاد تا حضرت رضا علیه السلام را نزد وی آورد و چون حضرت وارد مجلس مأمون شد، یکی از وزرای حکومت ( به نام حمید بن مهران) به امام خطاب کرد و گفت: تو با بارش باران، ادعاهایی کرده ای؛ چنانچه در کار خود صادق و از آن مطمئن هستی، دستور بده تا این دو شیری که بر پردهی خلیفه نقاشی شده اند، زنده شوند.
امام رضا علیه السلام بانگ برآورد: ای دو شیر درنده! این شخص فاجر را نابود کنید که اثری از او باقی نماند. ناگهان آن دو عکس به دو شیر حقیقی درآمدند و آن وزیر سخن چین و دروغگو را دریده و بلعیدند، بدون آن که قطره خونی از او بر زمین بریزد. آن گاه اظهار داشتند: یابن رسول الله! اجازه می فرمایی مأمون را نیز به دوستش ملحق کنیم؟
مأمون با شنیدن این سخن بی هوش شد و روی زمین افتاد و چون او را به هوش آوردند، دو مرتبه آن دو شیر گفتند: یابن رسول الله! اجازه بفرما تا او را نیز نابود کنیم؟
آن حضرت فرمود: خیر، مقدرات الهی باید انجام پذیرد و سپس به آن دو شیر دستور فرمود تا به جای خود باز گردند و آن ها نیز به حالت اولیه ی خویش باز گشتند.
مأمون به امام رضا علیه السلام گفت: الحمد لله که مرا از شر این شخص – حمید بن مهران – نجات بخشیدی.(۲۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۱۰۱ /صفحه ۱۱۷تا۱۱۹/
عربی بادیه نشین نزد پیامبر صلی الله علیه واله آمد و گفت:
یا رسول الله ! شما بهترین ما از جهت پدر و مادر وگرامی ترین ما از لحاظ فرزندان و پدران، هم در جاهلیت و هم در اسلام هستی.
پیامبر صلی الله علیه واله از تملق و چاپلوسی آن عرب خشمگین شد و فرمود:
ای اعرابی! زبان تو چند حجاب دارد؟
عرب: دو حجاب؛ لبها و دندانها.
پیامبرصلی الله علیه واله فرمود:
آیا یکی از اینها کافی نیست که جلوی تملق زبانت را بگیرد؟
سپس فرمود:
نعمت هایی را که خداوند در دنیا به انسان داده هیچ کدام به اندازه آزادی زبان به او صدمه نمی زند.
آنگاه فرمود:
یا علی! برخیز زبان او را قطع کن!
مردم خیال کردند که زبان عرب را با برندهای قطع خواهد کرد.
ولی ناگاه دیدند علی علیه السلام چند درهم به آن عرب داد و او را آزاد نمود.(۳۰)
ص: ۴۵
۱- پند تاریخ ۱/ ۲۴۴؛ به نقل از: اخلاق روحی / ۷۴.
۲- قهقهه /۱۰۱.
۳- موضوع سخنرانی حقوق متقابل رهبری و مردم» است.
۴- نهج البلاغه، ترجمه دشتی / ۴۴۰، خطبه ی ۲۱۶.
۵- ابوامامه با هلی نامش صدی بن عجلان است. وی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه واله برد و در شام سکونت داشت. معاویه برایش نگهبان گذاشته بود و در سال ۸۶ هجری در شام از دنیا رفت.
۶- سفینه البحار۶۶۹/۱ پس از شهادت علی علیه السلام، معاویه تلاش می کرد مقام و موقعیت و محبت آن حضرت را نیز از دلها بیرون ببرد؛ از این رو به هر وسیله ای متوسل می شد. به بعضی پول می داد و احترام ظاهری می کرد. عده ای را می کشت و نقل فضائل آن حضرت را قدغن می کرد؛ ولی موفق نشد و فضائل علی شرق و غرب را فرا گرفت.
۷- . روضه ی کافی / ۲۴۱، حدیث ۳۳۱. ادامه ی حکایت: آن گاه حضرت از جویریه بن مسهر پرسید: برای چه آمده ای؟ عرض کرد: آمده ام از شما معنای شرف و مروت و عقل را بپرسم. امام علیه السلام فرمود: کسی که سلطان او را شریف بدارد، با شرافت است و مروت، عبارت است از آراستن معیشت و اصلاح زندگی و کسی که از خدا بترسد و پرهیزکار باشد، خردمند است
۸- در یثیم: مروارید ناشفته و در صدف تنها.
۹- ناصر خسرو.
۱۰- یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ ، ص / ۲۶.
۱۱- یَا یَحْیَی خُذِ الْکِتَابَ بِقُوَّهٍ مریم/ ۱۲
۱۲- إِذْ قَالَ اللَّهُ یَا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ اذْکُرْ نِعْمَتِی عَلَیْکَ وَعَلَی وَالِدَتِکَ ؛ مائده / ۱۱۰.
۱۳- تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ؛ مسد /۱
۱۴- داستان راستان ۲/ ۲۳۷ – ۲۴۰؛ به نقل از : سفینه البحار، (ماده ی طوس).
۱۵- منهاج السّرور با یکصد و ده حکایت / ۵۷.
۱۶- معاویه جمعی از صحابه و تابعین را اجیر کرد تا در بدگویی از علی علیه السلام أخبار و احادیث را جعل کنند و برای این کار مزد قابل توجهی معین کرد. آنان هم روایاتی که مورد پسند معاویه بود، وضع می کردند: ابوهریره، عمرو عاص، مغیره بن شعبه و عروه بن زبیر از آن اشخاص بودند. از جمله روایاتی که ابو هریره جعل کرد و در واقع بی اساس است، این داستان است: علی علیه السلام در حیات رسول اکرم صلی الله علیه و اله از دختر ابو جهل خواستگاری کرد، چون پیامبر از جریان اطلاع بافت ناراحت و خشمگین شد، به منبر رفت و در خطبه ای فرمود: به خدا قسم دختر دشمن خدا با دختر ولی خدا در یک خانه جمع نمی شوند، فاطمه پاره تن من است؛ مرا ناراحت می کند آنچه او را ناراحت می کند، اگر علی می خواهد با دختر ابوجهل ازدواج کند، باید از دختر من جدا شود؛ آن وقت هر چه دلش می خواهد، بکند. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۴/ ۶۴)
۱۷- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲۷۳ ؛ به نقل از: پیامبر و یاران ۱۶۵
۱۸- هزار و یک حکایت قرآنی / ۳۷۵؛ به نقل از: سرگذشت های تلخ و شیرین قرآن ۱۳۳-۱۳۲/۳
۱۹- قهقهه /۱۰۱.
۲۰- الکنی و الالقاب ۲/ ۳۴. این جریان باعث عداوت این خاندان با امیر مؤمنان شد. اصمعی معروف . عبد الملک بن قریب – نوادهی علی بن اصمع از علی منحرف بود. ابوالعیناء می گوید: در تشییع جنازه ی اصمعی بودیم که ابوقلابه شاعر حبیش بن عبد الرحمن) این دو بیت را که در باره ی اصمعی گفته بود برایم خواند: لعن الله أعظما حملوها نحو دار البلی علی خشبات أعظمأ بیغض النبی و أهل ال بیت و الطیبین و الطیبات
۲۱- هزار و یک حکایت خواندنی۳/ ۱۴-۱۵ ؛ به نقل از: هزار و یک حکایت تاریخی، ج ۴.
۲۲- قهقهه / ۱۰۲.
۲۳- بیست و پنج اصل از اصول اخلاقی امامان / ۶۰
۲۴- قهقهه /۱۰۱.
۲۵- هزار و یک حکایت خواندنی ۱ /۱۰۱-۱۰۰؛ به نقل از : دنیای جوانان / ۳۶۹
۲۶- بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۱۱۹.
۲۷- مجله اطلاعات به نقل از: تاریخ ایران، با سرپرستی سایکس (باید توجه داشت که نسبت عدالت به انوشیروان ازدروغ های مشهور است).
۲۸- اخلاق از نظر همزیستی و ارزش های انسانی (گفتار فلسفی) ج ۱، ص ۱۹۷؛ به نقل از: معانی الأخبار، ص ۱۷۱.
۲۹- چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا علیه السلام ؛ به نقل از: عیون اخبار الرضا علیه السلام ج ۲، ص ۱۷۰.
۳۰- بحارالانوار: ج ۲۲، ص ۸۹
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۴۵/