در جنگ احد آن گاه که مسلمانان از دو طرف مورد حمله ی کفار واقع شدند رو به فرار نهادند. زید بن اسید به عبدالله بن مسعود گفت: شنیده ام که روز أحد غیر از علی و ابودجانه و سهل بن حنیف کسی نزد پیامبر نمانده بود و بعد از ساعتی عاصم بن ثابت و طلحه بن ثابت آمدند، این خبر حقیقت دارد؟
ابن مسعود گفت: آری! پرسید: ابوبکر و عمر کجا بودند؟ گفت: ایشان نیز به گوشه ای رفته بودند و در روز سوم خدمت آن سرور شرفیاب شدند.(۱)
اما به نقل از ناسخ التواریخ وقتی مسلمانان رو به فرار نهادند، علی علیه السلام متوجه شد که هیچ کس کنار پیامبر صلی الله علیه و آله نمانده، شتافت، ابتدا به عمر بن خطاب و چندین نفر دیگر رسید و بر آنها بانگ زد که بیعت را شکستید و پیامبر را تنها گذاشتید به طرف جهنم فرار میکنید! عمر خودش می گوید: علی را دیدم شمشیری پهن در دست داشت که مرگ از آن می چکید، چشم هایش از خشم مانند دو کاسه ی خون بود و چون دو ظرف روغن زیتون که به آتش شعله ور شده باشد میدرخشید. فهمیدم که با یک حمله تمامی ما را نابود میکند. پیش رفتم و گفتم: یا ابالحسن! تو را به خدا دست از ما بدار، عرب عادت دارد گاهی می گریزد و گاهی حمله می کند، آن گاه که حمله کرد فرار را جبران می نماید. علی علیه السلام از ما رد شد؛ ولی هر وقت حالت خشم او را به خاطر می آورم می ترسم.
علی علیه
۱- روضه الصفا
السلام در آن گیر و دار می گوید: از فرار مسلمانان چنان مرا حزن و اندوه فرا گرفت که نتوانستم خودداری کنم، پیش روی حضرت رسول صلی الله علیه و آله مشغول مبارزه شدم، ناگاه به عقب توجه کردم، پیامبر را ندیدم، گمان بردم که به آسمان صعود کرده است، از دوری و مفارقت او، شمشیر را شکسته، دل به مرگ دادم بر مشرکان حمله کردم، یک مرتبه پیامبر را دیدم که افتاده بود، تا چشمش بر من افتاد پرسید: مردم چه کردند؟ گفتم: از جنگ روی برتافته، شما را تنها گذاشتند.
فرمودند: تو چرا نرفتی؟ عرض کردم: من از شما پیروی کردم. در این هنگام دسته ای از کفار به پیامبر صلی الله علیه و آله حمله کردند، ایشان فرمودند: علی اینها را باز دار و من از راست و چپ میزدم تا رو به فرار گذاشتند، حملات شدید و پی در پی کفار برای از بین بردن پیامبر صلی الله علیه و آله و دفاع علی علیه السلام کار را به جایی رساند که شمشیرش شکست، خدمت پیامبر علیه السلام آمد و جریان را عرض کرد، آن جناب ذوالفقار را به او دادند، در این جا جبرئیل میان آسمان و زمین می گفت: «لافتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار»، پیامبر فرمودند: یا علی! این صدا را می شنوی؟ من از شادی موفقیت گریستم و خدا را شکر کردم.
آن هنگام که علی علیه السلام یک تنه از پیامبر دفاع می کرد و دسته های مختلف حمله کنندگان را با شمشیر شرربار خود فراری می داد، جبرئیل به پیامبر اکرم صلی الله علیه و
آله عرض کرد: یا رسول الله ! این کمال و جوانمردی است که علی انجام می دهد، پیامبر فرمودند: او از من است و من از اویم. جبرئیل گفت: من هم از شما دو نفرم.
علی علیه السلام در این جنگ نود و چند زخم برداشت و آن قدر ضربه ها سخت بود که چهار مرتبه هنگام دفاع بر زمین افتاد، باز از جای برمی خاست و مانند شیر حمله می کرد.
در جنگ خندق که عمرو بن عبدود پیوسته مبارز می طلبید و هیچ کس جرئت پیش رفتن نداشت، سه مرتبه علی علیه السلام جلو رفت و از پیامبر اجازه خواست، آن حضرت اجازه نمی داد به واسطه ی گریه هایی که حضرت فاطمه علیها السلام بعد از جنگ احد برای جراحت های علی علیه السلام کرده بود و می گفت: نزدیک بود از این دلیری تو، حسن و حسین یتیم شوند.
پس از پایان جنگ أحد مشغول معالجه ی جراحات شد و آن گونه بود که هنگام بخیه زدن و دوختن، فاصله ی بین دو زخم پاره می شد و نخ به جایی بند نمیگردید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به عیادت علی علیه السلام آمد و او را همچون گوشت کوفته ای روی بستر دید، قطرات اشک از چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله جاری شد، دو زن جراح پیش آمدند و عرض کردند: ما از معالجه ی علی علیه السلام مأیوسیم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۳۵۴ صفحه ۲۶۶/
عبد الرحمن بن غنمه گفت: برای عیادت فرزند معاذ بر او وارد شدیم، او را
۱- پند تاریخ ۵/ ۱۳۷ – ۱۴۰.
بر بالین فرزندش نشسته دیدیم، آن جوان در حال احتضار بود، ما نتوانستیم خودداری کنیم، صدای گریه مان بلند شد، آن گاه معاذ با خشونت ما را از گریه بازداشت و گفت: ساکت باشید! به خدا سوگند خودش می داند صبر بر این پیش آمد محبوب تر است نزد من از تمام جنگهایی که در خدمت پیامبر کرده ام، شنیدم که پیامبر فرمودند: هر کس فرزندی
داشته باشد و آن فرزند فوت شود، اگر در مصیبتش صبر کند و ناراحت نشود خداوند فوت شده را به مکانی بهتر از محل اول می برد و در مقابل این پیش آمد مصیبت زده را مورد رحمت و مغفرت خود قرار می دهد. مختصر زمانی گذشت، صدای مؤذن بلند شد و در همین هنگام جوان از دنیا رفت. ما برای انجام نماز حرکت کردیم، وقتی برگشتیم دیدیم او را غسل داده و کفن کرده اند، مردم جنازه اش را برده بودند خود را به آنها رساندیم، به معاذ گفتیم: خداوند تو را رحمت کند، چرا صبر نکردی ما به جنازه ی پسر برادر مان حاضر شویم؟ گفت: به ما دستور داده اند دفن را تأخیر نیندازیم.
هنگامی که خواست خارج شود دستش را گرفتم تا از قبر بیرونش آورم. امتناع ورزید و گفت: این امتناع من نه از جهت این است که نیرومندم بلکه دوست ندارم کسی خیال کند دست مرا برای ضعفی که از مصیبت فرزند بر من وارد شده گرفته ای. به منزل خود برگشت، روغن استعمال کرد و چشمش را سرمه کشید، لباس خود را عوض کرد و در آن روز بیشتر تبسم می کرد و به
همان نیتی که داشت، گفت: «إنا لله وإنا إلیه راجعون»، پس
جبران آنچه فوت شده نزد خداوند است.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۳۵۵ صفحه ۲۶۷/
در آن هنگام که مشرکان، پیامبر صلی الله علیه و آله و علی را محاصره کرده بودند و اثری از مسلمانان فراری نبود، چشم پیامبر به ابودجانه افتاد.
فرمودند: ابودجانه! من بیعت خود را از تو پس گرفتم به سلامت بیرون شو و به هر جا که می خواهی برو؛ اما علی از من است و من از اویم.
ابودجانه با گریه گفت: به خدا سوگند هرگز خود را از بیعت تو رها نمیکنم.
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله از مشاهده ی قطرات اشک ابودجانه بر او رقت کردند و اجازه ی مبارزه دادند. از یک طرف علی و از طرف دیگر ابودجانه شروع کردند به پیکار با کفار. ابودجانه از کثرت جراحت بر زمین افتاد، علی علیه السلام او را برداشت و خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. ابودجانه عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله آیا بیعت خویش را به انجام رساندم؟ آن حضرت فرمودند: آری و در حق او دعا کردند. باز علی یک تنه به جنگ رفت و آنقدر کوشید که بدن مبارکش نود زخم برداشت و شانزده مرتبه بر زمین افتاد که چهار مرتبه جبرئیل به صورت مردی نیکو صورت آن حضرت را از زمین برداشت، ناگاه پیامبر صلی الله علیه و آله مشاهده کردند که پاهای علی علیه السلام
میلرزد، سیلاب اشک
۱- پند تاریخ ۲/ ۱۷۶ – ۱۷۷؛ به نقل از: الانوار النعمانیه / ۳۲۳.
از دیده فرو ریختند و عرض کردند: پروردگارا! مرا وعده دادی که دین خود را غالب گردانی اگر بخواهی، بر تو دشوار نیست(۱).
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۳۵۸ صفحه ۲۶۹/
نسیبه دختر کعب که او را ام عماره می گفتند به اتفاق شوهر خود غزینه و دو پسرش عمار و عبد الله در جنگ احد حاضر بود، نسیبه مشکی به دوش داشت و مجاهدان را آب میداد. هنگامی که مشاهده کرد حمله ی کفار بر پیامبر تکرار شد، مشک را از دوش انداخت و خود را پیش روی پیامبر سپر قرار داد تا سیزده زخم برداشت. یکی از آن جراحات چنان کاری بود که پس از جنگ یک سال آن را معالجه می کرد. این زخم را ابن قمئه به او زد با این همه نسیبه از پای ننشست و چند ضربت بر ابن قمئه زد؛ ولی چون او دو زره بر
تن داشت کارگر نیفتاد و از پیش نسیبه فرار کرد، نسیبه می گوید: من سپر نداشتم.
در آن وقت که مردم فرار می کردند و از اطراف پیامبر صلی الله علیه و آله میگریختند، چشم حضرت به یک نفر افتاد که در حال فرار است، فریاد زدند: اکنون که فرار میکنی سپر خود را بیفکن.
آن مرد سپر خود را انداخت، نسیبه سپر او را برداشت و مردانه در برابر پیامبر ایستاد. در این هنگام کافری رسید و زخمی به نسیبه فرود آورد. ام عماره آن زخم را با سپرگردانید و با یک ضرب اسبش را از پای در آورد، پیامبر عبد الله را
۱- پند تاریخ۱۴۰/۵ – ۱۴۱؛ به نقل از: ناسخ التواریخ۳۵۷/۱ .
به کمک مادرش فراخواند.
عبد الله پیش آمد و به اتفاق مادرش آن کافر را کشتند، در همان زمان مشرک دیگری رسید و عبد الله را جراحتی رسانید. نسیبه با عجله زخم فرزند را بست و گفت: برخیز و در کار جنگ تأخیر مکن، سپس خودش به آن کافر حمله کرد و زخمی بر پای او زد که از پای در آمد. پیامبر چنان خندیدند که دندان های عقب دهان مبارکشان آشکار شد، فرمودند: قصاص کردی، خدا را شکر که تو بر دشمن ظفر یافت. خداوند شما را از طرف خانواده ی پیامبر خیر دهد، موقعیت تو در این جنگ بسی از دیگران بهتر بود.
نسیبه عرض کرد: یا رسول الله ! از خدا بخواه که در بهشت ما را ملازم شما گرداند. فرمودند: خدایا!
اینها را در بهشت رفیق من قرار ده. نسیبه می گوید: در جنگ مسیلمه ی کذاب حاضر بودم، پسرم عبد الله نیز با من بود، همین که لشکر مسیلمه به حدیقه الموت که قبلا آن جا را حدیقه الرحمن می گفتند، پناه بردند بر در حدیقه جنگ سختی در گرفت، ابودجانه ی انصاری شهید شد و بالاخره پرچم خالد بن ولید بلند شد، مسلمانان خود را در حدیقه انداختند من نیز با آنها وارد شدم و دنبال مسیلمه گشتم، ناگاه یکی از کافران شمشیری بر من زد و یک دست مرا قطع کرد. به خدا سوگند با وجود آن زخم بازنگشتم؛ اما پس از لحظه ای همان مرد را کشته دیدم، پسرم عبد الله بالای سر او ایستاده بود و شمشیر خود را از خونش پاک میکرد، سجده ی شکر به جا
آوردم و به مداوای جراحاتم مشغول شدم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۳۵۹ صفحه ۲۷۰/
عمرو بن جموح مردی لنگ بود. چهار پسر او همانند پیلی تناور در جنگ احد در رکاب پیامبر بودند.
عمرو خواست برای جنگ از مدینه خارج شود، به او گفتند: چهار پسر تو در جهادند روا نیست با پای لنگ به جنگ بروی. گفت: روا است که پسران من به بهشت روند و من چون زنان در خانه بنشینم، آن گاه به طرف أحد حرکت کرد و دست به آسمان دراز کرد و گفت: پروردگارا! مرا به خانه باز مگردان.
وقتی خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله رسید آن جناب فرمودند: خداوند جهاد را از تو برداشته. عرض کرد:
می خواهم اکنون با پای لنگ به بهشت بروم. پس آهنگ جنگ کرد و جان خود را در راه پیکار گذاشت. بعد از او پسرش خلاد شهید شد. آن گاه برادر زنش عبدالله بن عمرو بن حزام به دست سفیان بن عبد شمس شهید شد.
هند همسر عمرو بن جموح پس از پایان جنگ به أحد آمد و جسد برادر خود عبدالله بن عمرو بن حزام و شوهر خویش عمرو بن جموح و پسرش خلاد را بر شتری گذاشت و روانه ی مدینه شد. در راه عایشه با جمعی از زنان با او برخورد کردند، از پیامبر سؤال کردند، هند گفت: خدا را سپاس که رسول خدا سلامت است، دیگر مصیبت هر چه سخت باشد بر ما آسان است. پرسیدند: بار شتر چیست؟
گفت: جسد پسر و برادر و شوهرم. وقتی به
۱- پند تاریخ۱۴۱/۵ – ۱۴۳؛ به نقل از: روضه الصفا ۱۱۲/۲ .
آخر ریگستان رسید، شتر خوابید. هر چه هند سعی کرد از جایش تکان نخورد. خدمت پیامبر رسید و جریان را عرض کرد، آن جناب فرمودند: شوهرت هنگام بیرون شدن از خانه چه گفت؟ عرض کرد: وقتی از خانه خارج میشد رو به قبله کرد و گفت: خدایا! مرا دیگر به خانواده ام برمگردان و شهادت را نصیبم فرما.
پیامبر فرمودند: ای انصار؛ میان شما جماعتی هستند که خدا را به هر چه قسم دهند رد نمی کند و عمرو از آن دسته بود، ای هند! فرشتگان بر سر برادرت عبدالله بال گسترده اند و نگاه می کنند که در کجا دفن می شود. شوهر و پسر و برادرت در بهشت رفیق یکدیگرند، هند عرض کرد: یا رسول الله ! از خدا بخواه که من نیز با ایشان باشم.
قبر عبدالله و عمرو در أحد در معبر سیل قرار داشت. زمانی سیلی آمد و قبر آنها را برد. عبدالله را دیدند که دست روی جراحت خود گذاشته بود، همین که دستش را برداشتند خون از جای جراحت خارج شد، به ناچار دست او را به جای خود گذاشتند.
جابر می گوید: پس از چهل و شش سال پدرم را در قبر بدون تغییر جسد یافتم، مثل این که در خواب بود.
گیاه حُرمُل که روی ساقهایش ریخته بودند تازه بود، خواستم بوی خوشی بر بدنش بریزم، اصحاب گفتند: او را به حال خودش بگذار و تغییری مده.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۳۶۰صفحه ۲۷۱/
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با سربازان مسلمان به
۱- پند تاریخ ۱۴۳/۵ – ۱۴۵؛ به نقل از: ناسخ التواریخ ۱/ ۳۴۴ و ۳۱۷.
سرکوبی جمعیتی از اهل کتاب که هنوز قبول جزیه نکرده بودند، تشریف بردند، در این پیکار زنی اسیر شد. حضرت رسول صلی الله علیه و آله هنگام مراجعت شبی در راه خوابیدند و نگهبانی آن شب را به عمار یاسر و عباد بن بشر واگذار کردند. این دو سرباز ارجمند یک شب نگهبانی را بین خود تقسیم کردند نصف اول نصیب عباد بن بشر شد و در نصف آخر شب قرار شد عمار یاسر پاسبانی کند. عمار به خواب رفت، عباد بن بشر وقت را غنیمت شمرد و به نماز مشغول شد. از طرفی مرد یهودی که زنش اسیر مسلمانان شده بود به تعقیب آنان آمده بود. در این هنگام که عباد بن بشر به نماز ایستاده بود آن یهودی در فکر شد آسیبی به پیامبر برساند و زن خود را فراری دهد. خیال می کرد نگهبانان لشکر هم به خواب رفته اند؛ چون هیچ کس را در حال نگهبانی نمی دید. عباد بن بشر را که به نماز ایستاده بود تشخیص نمیداد که انسان است یا درخت و برای این که از طرف او مطمئن شود تیری به سویش پرتاب کرد، تیر بر پیکر عباد وارد شد. این
سرباز خداپرست اهمیتی نداد و نماز خود را ادامه داد. تیر دیگری آمد و بر پیکر عباد وارد شد؛ اما باز نمازش را قطع نکرد، تیر سوم که بر بدن عباد وارد شد نماز خود را کوتاه تر کرد تا تمام شود.
آن گاه عمار را بیدار کرد، همین که عمار بیدار شد دید سه تیر بر بدن عباد وارد شده است. او را سرزنش کرد که چرا
در تیر اول بیدارم نکردی؟ گفت: آن وقت در نماز سوره ی کهف را شروع کرده بودم میل نداشتم آن سوره را ناتمام بگذارم، اگر نمی ترسیدم از این که دشمن بر سرم برسد و صدمه ای به پیامبر برساند هرگز نمازم را کوتاه نمی کردم؛ اگرچه جانم از دست می رفت.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۳۹۷ صفحه ۲۹۷/
در جنگ یرموک، هر روز عده ای از مسلمانان به جنگ می رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، سالم یا زخمی به پایگاه های خود برمیگشتند و کشته ها و مجروحان در میدان جا می ماندند.
حذیفه عدوی می گوید: در یکی از روزها پسرعمویم با دیگر سربازان به میدان رفت؛ ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبی برداشتم و روانه ی رزمگاه شدم، به این امید که اگر زنده باشد، آبش بدهم.
پس از جست و جو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب می خواهی؟ به اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او بر زمین افتاده بود، آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می خواهد.
پسرعمویم به من اشاره کرد که برو اول به او آب بده. پسرعمویم را رها کردم و به بالین دومی رفتم، او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می خواهی؟ به اشاره فهماند که: بلی. در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد. هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم؛ ولی در همان لحظه جان سپرد.
۱- پند تاریخ۲۱۷/۵ – ۲۱۸.
برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مرده بود. امدم نزد پسرعمویم دیدم او هم از دنیا رفته است!(۱)
خواهی که دل شکسته پیش تو کشم
وین صید هم از تو جسته پیش تو کشم
این لاشه ی دل، مرکب جان، آخر عمر
بگشایم و تنگ بسته پیش تو کشم
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۶۵۶ صفحه۴۹۰/
ابومحمد ازدی می گوید: هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانان گمان کردند که نصاری آن را آتش زده اند و آنها نیز منازل و خانه های مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد کسانی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
آن گاه به شکل قرعه نوشتند: کشته شدن، جدا شدن دست و تازیانه زدن. سپس قرعه ها را بین آنان تقسیم کردند تا هر حکمی به هر کس تعلق گرفت، عمل کنند.
یکی از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل در آمد و شروع کرد به گریه کردن. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می رسید، از وی سؤال کرد: چرا گریه میکنی و اضطراب داری؟ گفت:
ما در راه دین مان خدمت کرده ایم و از مرگ نمی ترسیم؛ اما مادری پیر دارم که من تنها فرزندش هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد می میرد.
چون آن جوان این ماجرا را شنید، بعد از کمی تأمل گفت: من مادر ندارم و علاقه ای نیز به کسی ندارم،
حکم خود را به من بده و
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۸۷/۱ – ۸۸؛ جوامع الحکایات /۲۰۴.
من نیز حکم تازیانه ی خود را به تو میدهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی. پس از عوض کردن حکم ها، آن جوان ایثارگر کشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۶۵۹ صفحه ۴۹۱/
وقتی کفار قریش متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله عهد بستند که از جان ایشان حفاظت کنند، برکید و کینه آنها نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله افزوده شد و تصمیم گرفتند که از هر قبیله، مردی دلاور با شمشیری برنده آماده شوند و همگی شبی (اول ماه ربیع الاول) کمین کنند، چون پیامبر به خواب رود، بر او وارد شوند و سرش را از تن جدا کنند.
خداوند پیامبرش را از این قضیه آگاه کرد. پیامبر به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: مشرکان قصد دارند امشب مرا به قتل برسانند و خداوند امر کرده از این جا هجرت کنم، تو در جای من بخواب تا ندانند من هجرت کرده ام، تو چه میگویی؟
عرض کرد: یا رسول الله ! آیا شما به سلامت خواهی ماند؟ فرمودند: بلی. امیرالمؤمنین علیه السلام خندان شد و سجده شکر به جای آورد، سپس عرض کرد: شما به هر سو که خدا مأمور گردانیده بروید، جانم فدای شما باد و چه می خواهید امر فرمایید که به جان قبول میکنم و از خدا توفیق می طلبم.
آن گاه پیامبر علی را در بغل گرفتند و بسیار گریستند و او را به خدا سپردند.
جبرئیل دست پیامبر
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۸۶/۱ -۸۷؛ به نقل از: المستطرف۱۵۷/۱
را گرفت و از خانه بیرون آورد و به غار ثور رفت. امیرالمومنین علیه السلام در جای پیامبر خوابید و ردای حضرت را پوشید. کفار خواستند شبانه هجوم بیاورند، ابولهب که یکی از آنان بود گفت: شب بچه ها و زنان خوابیده اند، بگذارید صبح شود، چون صبح شد ریختند در خانه پیامبر ، یک مرتبه علی علیه السلام از رختخواب برخاست و صدا زد.
آنها گفتند: یا علی! محمد کجا است؟ فرمود: شما او را به من سپرده بودید؟ خواستید او را بیرون کنید، او خود بیرون رفت. پس دست از علی برداشته، به جست و جوی پیامبر شتافتند(۱). در حقیقت با این ایثار علی جان پیامبر به سلامت ماند و خداوند این آیه را در شأن علی علیه السلام نازل کرد: «از مردم کسانی هستند که نفس خویش را در راه خشنودی خدا می فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است.»(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۶۶۰ صفحه ۴۹۱/
مالک بن قیس مشهور به ابوخیثمه از یاران رسول خدا وه بود و در بسیاری از جنگ ها شرکت داشت. او و چند نفر از رفتن به جنگ تبوک خودداری کردند. بعد از ده روز از حرکت رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی تبوک، در گرمای شدید تابستان، از بیرون به خانه آمد و میان باغی که برای دو
۱- پیامبر سه روز در غار ثور بودند، روز چهارم به سوی مدینه حرکت کردند و روز دوازدهم ربیع الاول سال سیزدهم بعثت وارد مدینه شدند و مبدا تاریخ مسلمانان از این هجرت شروع شد.
۲- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۸۸ – ۸۹
همسر خود ساخته بود نشست. آنان آب
خنک آماده و غذای مطبوعی تهیه کردند و دیوارهای سایبان را آب پاشیدند تا هوای داخل آن خنک باشد.
وقتی ابوخیثمه نظری به آب سرد و غذا و همسران زیبا انداخت به یاد رسول خدای راه افتاد و نفسش به او گفت:
رسول خدا در گرما و سختی باشد و من در راحتی و آسایش باشم، این روا نیست، بعد گفت: منافق در دین شک می کند؛ ولی نفسم به همان جهتی که دین توجه می کند رو می آورد آن گاه وسائل سفر را آماده کرد و با شتر به سوی جنگ تبوک رهسپار شد. در راه با عمیر بن وهب رفیق شد، وقتی نزدیک اردو و خیمه پیامبر رسید به عمیر گفت: من از همراهی پیامبر سر باز زده ام، بگذار برای عذرخواهی تنها نزد ایشان بروم.
شخصی به پیامبر عرض کرد: کسی از راه می رسد! پیامبر فرمودند: خدا کند ابو خیثمه باشد!
چون نزدیک شد و شتر را خوابانید، پیامبر فرمودند: از تو همین انتظار را داشتم، آن گاه او داستان حرکت و حدیث نفس خود را به عرض پیامبر رسانید و پیامبر در باره اش دعا فرمودند(۱).
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۱۷ صفحه ۵۹۶/
پس از پایان جنگ احد و بازگشت پیامبر به طرف مدینه، مردان و زنان از هر قبیله بر سر راه آمده بودند و خدا را برای سلامتی پیامبر سپاسگزاری می کردند. از قبیله بنی عبد الأشهل مادر سعد بن معاذ جلوتر از دیگران می آمد. در این هنگام عنان
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۵۳۷، به نقل از: سیره ی ابن هشام ۱۶۳/۴
اسب پیامبر در دست سعد بود. عرض کرد: یا رسول الله ! مادر من است که خدمت می رسد. حضرت فرمودند: آفرین بر او.
مادر سعد نزدیک شد، پیامبر به خاطر شهادت فرزندش عمرو بن معاذ به او تسلیت گفتند. عرض کرد:
یا رسول الله ! همین که شما را به سلامت مشاهده کردم، هیچ مصیبت و ناراحتی دیگری بر من اثر نخواهد کرد و دشوار نخواهد بود.
اسب پیامبر نزدیک زنی از انصار رسید که شوهر و پدرش کشته شده بودند. مسلمانان به او تسلیت گفتند و او در جواب آنها گفت: پیامبر چطور است؟ گفتند: آن طور که خواسته ی تو است، بحمد الله سلامت است. گفت: مایلم خودم ایشان را ببینم و تقاضا کرد آن حضرت را نشانش بدهند. همین که چشمش به پیامبران افتاد گفت: یا رسول الله سلامتی شما هر مصیبتی را هر چند بزرگ باشد کوچک و آسان می نماید.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۷۸ صفحه ۶۴۲/
قزمان فرزند حارث، کسی بود که وقتی به پیامبر عرض کردند او در لشکر مسلمانان أحد با دشمنان می جنگد، فرمودند: او از اهل جهنم است. اصحاب تعجب کردند. وقتی علت را پرسیدند، فرمودند: او منافق و اهل دوزخ است.
قزمان عده ای از دشمنان، از جمله: خالد بن اعلم و ولید بن عاص را کشت؛ ولی عاقبت بر اثر زخم های زیاد مجروح شد و او را به خانه بردند.
مردم گفتند: خوش به حال تو که در راه خدا جنگیدی! او گفت: من به خاطر قوم خود و تعصبی
۱- پند تاریخ ۳۵/۶ ؛ به نقل از: ناسخ التواریخ ۳۸۹/۱ ؛ ابن اثیر ۱۰۷/۲ .
که داشتم جنگیدم نه به خاطر اسلام، آن گاه شمشیر را بر سینه ی خود فرو برد و به جهنم واصل شد.
وقتی فرموده ی پیامبر بر اصحابش روشن شد، خدمت آن حضرت رسیدند و گفتند: گواهی میدهیم به راستی که شما پیامبر الهی هستید.
پیامبر فرمودند: بعید نیست شخصی کردارش، مانند کردار اهل بهشت باشد؛ ولی خودش از اهل جهنم باشد و دیگری اعمالش، همچون اعمال اهل جهنم باشد؛ ولی اهل بهشت شود که هنگام مرگ نصیبش میگردد(۱).
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۹۸ صفحه ۶۵۱/
میثم، غلام زنی از بنی اسد بود که علی علیه السلام او را خرید و آزاد کرد. پرسید: اسمت چیست؟ گفت: سالم.
فرمود: پیامبر اکرم به من خبر داده که پدر و مادرت نام تو را میثم گذاشته اند. آن گاه کنیه اش را ابوسالم نهاد.
میثم کم کم به مقامی بس ارجمند رسید و به اندازه ای که استعداد داشت علی علیه السلام او را با اسرار و حقایق و علوم پنهانی آشنا کرد. ابوخالد تمار گفت: یک روز جمعه با میثم سوار یکی از کشتی های زیاد بودیم. بادی سهمناک وزید. میثم بیرون رفت، نگاهی به اطراف کرد و گفت: کشتی خود را محکم ببندید؛ زیرا باد بسیار شدید است، معاویه بن ابی سفیان مرده است.
یک هفته گذشت، جمعه ی دیگر پیکی از طرف شام آمد و خبر آورد که معاویه فوت شده است و مردم با پسرش یزید بیعت کردند. وقتی تاریخ فوتش را پرسیدم گفت: روز جمعه گذشته.
میثم پیوسته شب و روز خود را با
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱۶۰/۲-۱۶۱: به نقل از: پیامبر و یاران ۱/ ۲۵۰.
علی علیه السلام می گذراند. او می گفت: شبی با امیرالمؤمنین علی علیه السلام از کوفه خارج و وارد مسجد جعفی شدیم، آن حضرت رو به قبله ایستاد و چهار رکعت نماز خواند، آن گاه دست های خود را بلند کرد و این دعا را خواند: «الهی کیف أدعوک و قد عصیتک وکیف لا أدعوک و قد عرفتک و حبک فی قبلی مکین مددت إلیک یدأ بالذنوب مملوه و عینا بالرجاء ممدوده …»؛ پرودگارا! چگونه تو را بخوانم با این که نافرمانی کرده ام و چگونه نخوانم در حالی که تو را شناخته ام و محبت تو در قلبم استوار است. خدایا! دستهای پر از گناهم را به سویت دراز میکنم و چشم های امیدوارم را به سویت میگشایم. پس سر به سجده برد و صد مرتبه «العفو» گفت، آن گاه سر از سجده برداشت و رفت، من هم از پی آن حضرت رفتم، سپس در بیابان روی زمین خطی کشید و فرمود: میثم! از داخل این خط خارج نشوی.
این را گفت و از من جدا شد و به طرف دیگر بیابان رفت. شب تاریکی بود، با خود گفتم: اگر مولایم را در این بیابان با دشمنان فراوانی که دارد تنها بگذارم، چه عذری در پیشگاه خدا و پیامبر دارم، وای بر من!
از خط عبور کردم و به طرف ایشان رفتم، مقداری که گذشتم علی را دیدم که سر داخل چاهی کرده بود و سخن می گفت و از چاه نیز جواب خارج می شد، در این هنگام متوجه من شد و فرمود: کیستی؟ عرض کردم:
منم میثم. با حالت اعتراض فرمود: مگر من به تو
نگفتم از داخل خط بیرون نیایی؟
گفتم: مولای من! ترسیدم از دشمنان به شما گزندی برسد، طاقت نیاوردم که شما را تنها بگذارم. فرمود:
سخنان مرا شنیدی؟ عرض کردم: نه. آن گاه این اشعار را خواند:
وفی الصدر لبانات
إذا ضاق لها صدری
نکت الأرض بالکف
وأبدیت لها سری
فمهما تنبث الأرض
فذاک النبت من بذری
یعنی: در سینه ام اندوه فراوانی است، هر گاه افسرده و دل تنگ می شوم زمین را با دست خود می شکافم و رازهای دلم را با زمین می گویم و در دل او پنهان می کنم. این گیاه که از دل زمین می روید، بذر آن را من افشانده ام و بذرش، أه و سوز و گداز من است.
روزها علی علیه السلام از مسجد که خارج می شد پیش میثم می آمد و با او صحبت می کرد. روزی فرمود: میثم! تو را بشارت دهم؟ عرض کردم: چه بشارتی؟ فرمود: تو را به دار می آویزند. گفت: مولای من! آیا در آن روز بر فطرت اسلام و عقیده و مذهبم ثابت هستم؟ فرمود: آری.
قاضی نور الله در مجالس المؤمنین می نویسد: علی علیه السلام به میثم فرمود: روزی که عبید الله بن زیاد تو را امر کند که از من بیزاری بجویی چه خواهی کرد؟ عرض کرد: به خدا سوگند این کار را نمی کنم. فرمود: اگر نکنی به دارت می آویزد. گفت: صبر خواهم کرد، این مقدار ناراحتی در راه خدا زیاد نیست. فرمود: اگر شکیبا و ثابت قدم باشی، در روز رستاخیز با من خواهی بود.
هنگامی که عبید الله، میثم را گرفت به او گفتند: این مرد یکی از محبوب ترین اشخاص نزد علی علیه
السلام بود.
ابن زیاد از روی تمسخر گفت: این مرد که عجمی است و درست سخن نمی گوید. پاسخ دادند: آری. از میثم پرسید: پروردگارت کجا است؟ جواب داد: در کمینگاه ستمگران است و تو نیز یکی از آنهایی. گفت: تو با این زبانت هر چه می خواهی میگویی، بگو ببینم علی علیه السلام در مورد معامله ی من با تو چه خبر داده است؟
گفت: ایشان به من فرمود که تو مرا به دار می آویزی و من دهمین نفری هستم که به دار آویخته می شوم و چوبه ی دار من از همه ی آنها کوتاه تر است. ابن زیاد گفت: من با آنچه علی خبر داده مخالفت خواهم کرد. میثم گفت: هرگز نمی توانی؛ زیرا آنچه علی فرموده، از پیامبر شنیده و پیامبر از جبرئیل و جبرئیل هم از طرف خدا خبر داده است. عبید الله، میثم را زندانی کرد، مختار بن ابی عبیده ی ثقفی نیز با او زندانی بود، به مختار گفت: تو نجات خواهی یافت و برای گرفتن انتقام خون حسین بن علی علیه السلام قیام خواهی کرد و ابن زیاد را که قاتل من است، خواهی کشت. روزی عبید الله امر کرد مختار را از زندان بیرون آوردند تا او را بکشد، در همین هنگام نامه ای از طرف یزید رسید که مختار را رها کند.
سپس امر کرد میثم را به دار بیاویزند. هنگامی که او را جلوی خانه ی عمرو بن حریث به دار آویختند، عمرو می گفت: به خدا سوگند میثم پیوسته به من گوشزد می کرد که من همسایه ی تو خواهم شد و من خیال میکردم
در نظر دارد خانه ی ابن مسعود یا دیگری را خریداری کند. عمرو بن حریث به کنیزش دستور داد زیر چوبه ی دار میثم را تمیز کند و آب بپاشد. مردم گرد چوبه ی دار جمع شدند و میثم شروع کرد به نشر فضائل
علی و اولادش.
به ابن زیاد خبر دادند این مرد شما را رسوا کرد، پس دستور داد او را لجام کردند تا سخن نگوید. روز سوم نیزه ای بر پیکر میثم زدند و خون از بینی و دهانش جاری شد و از دنیا رفت. هفت نفر از خرمافروشان شبانه آمدند و بدن میثم را با همان چوبه برداشتند و داخل جویی که متعلق به بنی مراد بود دفن کردند و چوبه ی دار را در خرابه ای انداختند. صبحگاه که بدن میثم را ندیدند به جست و جو پرداختند و هر چه تفحص کردند، اثری
پیدا نشد.(۱)
مردانه وار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که جهان، پایدار نیست
علؤ فی الحیاه و فی الممات
الحق أنت إحدی المعجزات
کأن الناس حولک حین قاموا
وفود نداک أیام الصلات
ک أنک قائم فیهم خطیبا
و کلهم قیام للصلات
مددت یدیک نحوهم أحتفالا
کمدهما الیهم بالهبات
و لماضاق بطن الأرض عن أن
تضم علاک من بعد الممات
و لم أقبل جذعک قط جذعا
تمکن من عناق المکرمات
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۹۴۱ صفحه ۶۷۷ تا ۶۷۹/
محمد بن ابی حذیفه پسردایی معاویه بود؛ ولی یکی از یاران و طرفداران امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار می رفت و معاویه او را به همین دلیل دستگیر کرد و مدتی به زندان انداخت. یک روز با
۱- پند تاریخ ۱۷۰/۴-۱۷۵: به نقل از: مجالس المؤمنین۳۰۷/۱
اطرافیان خود مشورت کرد که اگر صلاح میدانید محمد بن ابی حذیفه را از زندان خارج کنیم و امر کنیم علی را سب کند تا از گرفتاری زندان راحت گردد.
همه موافقت کردند. دستور داد او را از زندان بیاورند. وقتی حاضر شد معاویه گفت: محمد! هنوز وقت آن نرسیده که دست از محبت و پشتیبانی علی برداری و از این گمراهی برگردی؟ مگر نمیدانی عثمان مظلوم کشته شد و عایشه و طلحه و زبیر به خون خواهی او قیام کردند؛ چون علی پنهانی مردم را به ریختن خون عثمان وادار کرده بود. ما میخواهیم انتقام خون او را بگیریم. محمد بن ابی حذیفه گفت: معاویه! تو میدانی من از همه ی خویشان به تو نزدیک ترم و بهتر از همه به حال تو آشنایی دارم؟ معاویه تصدیق کرد. گفت: با این خصوصیات، به خدا سوگند قاتل عثمان را جز تو نمیدانم؛ زیرا هنگامی که عثمان، تو و امثال تو را به حکومت منصوب کرد، مهاجر و انصار پیوسته پیشنهاد می کردند که شما را از حکومت عزل نماید و ریشه ی ظلم را قطع کند و او هم از برکنار کردن شما امتناع می ورزید. طلحه و زبیر نیز از کسانی بودند که مردم را به کشتن عثمان تشویق می کردند.
معاویه! خدا را گواه میگیرم از هنگامی که در جاهلیت و اسلام تو را می شناسم هیچ گونه تغییری نکرده ای و اسلام از هیچ نظر در تو چیزی از محاسن و فضایل اخلاقی زیاد نکرده و ذره ای از کردار ناپسندت نکاسته است.
تو مرا به خاطر حب علی علیه السلام سرزنش میکنی در حالی
که سپاهیان و هواداران امیرالمؤمنین که همه از مردم شب زنده دار و پیوسته روزه گیر بودند از مهاجران و انصار بودند؛ اما اطرافیان تو را مردمانی منافق و دورو تشکیل داده اند، آزاد شدگانی که از ترس، اسلام آورده اند و بندگانی که از قید بردگی رهایی یافته اند. تو آنها را در دین شان فریب دادی و گوهر ایمان شان را گرفتی و ایشان نیز دنیای تو را پسندیده، از آن راه فریب دادند.
به خدا سوگند برای همیشه علی را در راه خدا و پیامبرش دوست دارم و با تو دشمنم و برای خدا و پیامبر تا جان در بدن دارم در این عقیده ثابت و استوارم. معاویه دستور داد او را به زندان برگردانند و آن قدر زندانی بود تا از دنیا رفت.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۹۴۲ صفحه ۶۸۰/
زید بن حارثه غلام پیامبر بود و در زمان جاهلیت قبل از بعثت حضرت رسول به همراه مادرش برای دیدار اقوام خود به طرف قبیله ی بنی معن می رفت. چند نفر از سواران بنی قین زید را در راه اسیر کردند و برای فروش به بازار عکاظ بردند.
زید در آن هنگام هشت ساله بود. خدیجه همسر پیامبر او را از مال خود خرید و به حضرت رسول بخشید. زید مدتی در خدمت آن حضرت بود. هیچ یک از بستگانش از او اطلاعی نداشتند تا این که چند نفر از قبیله ی کلب که زید از همان قبیله بود او را شناختند. پدر زید به نام حارثه بن شراحیل به وسیله ی همین
۱- پند تاریخ۱۹۵.۱۹۳/۴ ؛ به نقل از: مجالس المؤمنین۲۹۵/۱
مسافران از محل پسر خود اطلاع یافت، وقتی حارثه از محل زید خبر یافت با برادر خود کعب به مکه آمدند و خدمت پیامبر رسیدند و عرض کردند: ای پسر عبدالمطلب! ما برای درخواست و حاجتی خدمت تو
آمده ایم، بر ما منت بگذار، قیمت پسرمان را بگیر و او را به ما برگردان. حضرت پرسیدند: پسر شما کیست؟
جواب دادند: زید بن حارثه. فرمودند: ممکن است کار دیگری بکنید، اختیار را به دست خود زید بدهید، اگر مایل بود با شما بیاید بدون دریافت قیمت او را به شما خواهم بخشید و در صورتی که بخواهد بماند او را به شما نمیدهم. آنها راضی شدند و پیامبر را نیز بر این پیشنهاد ستودند.
حضرت رسول زید را صدا زدند. وقتی زید نزدیک آمد فرمودند: اینها را می شناسی؟ عرض کرد: آری!
این یکی پدرم حارثه و آن دیگری عمویم کعب است. فرمودند: مرا نیز می شناسی و مدتی با من بوده ای، اکنون اگر مایلی به همراه پدرت برو و چنانچه خواستی با من باش. عرض کرد: هرگز از خدمت شما نمی روم، افتخار خدمتگزاری شما را بر همه کس ترجیح میدهم؛ زیرا شما هم پدر و هم عموی من هستید.
حارثه و برادرش، زید را سرزنش کردند که تو بندگی و بردگی را بر آزادی و خانواده ی خود ترجیح میدهی؟
او با صراحت در جواب آنها گفت: من از این مرد چیزهایی دیده ام که هیچ کس را بر او مقدم نخواهم داشت.
در این هنگام پدر زید میان قریش فریاد برداشت: گواه باشید که زید فرزند من نیست. وقتی پیامبر این جریان را مشاهده کردند با صدای بلند
فرمودند: برای من نیز گواه باشید که زید فرزند من است. از آن روز او را زید بن محمد نامیدند و پیامبر به اندازه ای به او علاقه پیدا کرد که به زید الحب لقب یافت.
زید به مقامی بس ارجمند رسید. در مراسم برادری که حضرت رسول و بین مسلمانان برقرار کردند زید را با حمزه بن عبدالمطلب برادر کردند و پیوسته در تمام مراحل یکی از فدائیان جانباز و مردان : دلاور و با استقامت به شمار می آمد. در جنگ موته در همان سپاهی که حضرت رسول به طرف شام فرستادند زید را به سمت امیر لشکر و سپهداری منصوب کردند و فرمودند: اگر زید کشته شد جعفر بن ابی طالب امیر شما است و اگر او نیز شهید شد، عبدالله بن رواحه پرچمدار و امیر خواهد بود. در این جنگ زید بن حارثه و جعفر بن
ابی طالب به درجه ی شهادت رسیدند.
حضرت صادق علیه السلام فرمود: وقتی خبر شهادت جعفر بن ابی طالب و زین به پیامبر رسید، هر گاه داخل منزل می شدند سخت گریه می کردند و می فرمودند: این دو مونس و هم سخن من بودند و هر دو با هم رفتند.
در روایت دیگری آمده است که وقتی خبر شهادت زید به آن حضرت رسید، به طرف منزل او رفتند. همین که چشم دخترک یتیم زید به آن حضرت افتاد با صدای بلند گریه کرد و به طرف آن حضرت آمد و حضرت رسول نیز چنان سخت گریستند که سیلاب اشک ایشان با آه های جان سوز آمیخته بود که بعضی از صحابه از روی دلسوزی
عرض کردند: یا رسول الله! این چه گریه ای است؟ فرمودند: این آه های سوزان و اشک های جاری از شدت علاقه ی دوست به دوست سرچشمه می گیرد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۹۴۳ صفحه ۶۸۰ تا ۶۸۲/
هنگامی که در جنگ احد آتش پیکار فرو نشست مسلمانان، مجروحان و کشته شدگان خود را جست و جو می کردند، حضرت رسول فرمودند: کدام یک از شما مرا از حال سعد بن ربیع مطلع می کند؟ مردی گفت:
من او را پیدا خواهم کرد. آن حضرت محلی را نشان دادند و فرمودند: آن طرف را جست و جو کن، سعد همان جا افتاده و بر پیکرش دوازده نیزه وارد شده است، سلام مرا به او برسان.
گفت: به همان طرف که حضرت دستور داده بودند رفتم، سعد را یافتم، او را صدا زدم، جواب نداد، مرتبه ی دوم گفتم: سعد! پیامبر از تو جویا شده است. همین که نام پیامبر را شنید همانند جوجه ی نیمه جانی سر از خاک برداشت و گفت: راست میگویی؟! رسول خدا زنده است؟
آن مرد گفت: وقتی سعد از زنده بودن پیامبر سؤال کرد، جواب داد: آری! خود آن حضرت مرا فرستاده که سلام ایشان را به تو برسانم و هم ایشان فرمودند که دوازده نیزه بر بدن تو وارد شده است. او از شنیدن خبر سلامتی پیامبر رمقی گرفت و گفت: الحمد لله. اکنون برو و سلام مرا به انصار برسان و به آنها بگو سعد گفت: قسم به پروردگار! اگر خاری به بدن پیامبر وارد شود هیچ گونه
۱- پند تاریخ ۱۹۵/۴-۱۹۸؛ به نقل از : اسدالغابه ۲۲۵/۲-۲۲۶؛ سفینه البحار ۸۷۵/۱
عذری در پیشگاه خدا نخواهید داشت؛ اگرچه چشمتان باز و در رگهای شما خون جریان داشته باشد.
در این هنگام نفس عمیقی کشید و مانند شتری که نحر کرده باشند خون از گلویش جاری شد و از دنیا رفت. خدمت پیامبر آمدم و گفتار سعد را به عرض آن حضرت رساندم. حضرت فرمودند: خداوند سعد را رحمت کند! ما را در زمان حیات یاری کرد، اکنون نیز هنگام مرگ برای ما سفارش کرد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۹۴۴ صفحه ۶۸۲/
اسحاق بن عمار گفت: حضرت صادق علیه السلام فرمود: روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پس از نماز صبح در مسجد چشمش به جوانی افتاد که خستگی خواب او را فرا گرفته بود و گاهی از غلبه ی خواب، چشم بر هم می گذاشت و سرش به طرف پایین متمایل می شد. وی اندامی لاغر و چشمانی فرو رفته داشت. چهره ی زردش از شب زنده داری فراوان حکایت می کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمودند: چگونه ای و با چه حال صبح کرده ای؟ عرض کرد: با حالت یقین نسبت به امر آخرت.
حضرت رسول صلی الله علیه و آله از شنیدن این سخن تعجب کردند زیرا مقام بزرگی را ادعا می کرد. فرمودند: هر یقینی حقیقتی دارد، آثار یقین تو چیست؟ پاسخ داد: آنچه مرا افسرده کرده و به شب زنده داری واداشته و روزهای گرم تابستان به تشنگی شکیبایی ام انداخته، علامت یقین من است و مرا به دنیا و آنچه در آن است بی
۱- پند تاریخ ۱۹۸/۴ – ۱۹۹: به نقل از: حیاه القلوب ۳۷۰/۲ .
میل کرده، اکنون گویا روز قیامت را با چشم مشاهده می کنم که مردم برای حساب آماده شده اند و من میان آنهایم. بهشتیان را نیز می بینم که از نعمت های آن جا برخوردارند و بر تکیه گاه های بهشتی تکیه کرده اند، جهنمیان را نیز می بینم که میان شراره های آتش فریاد می زنند و کمک می خواهند. یا رسول الله ! اکنون صدایی که از التهاب و خرمن های آتش جهنم برمی آید در گوشم طنین انداز است.
پیامبر به اصحاب فرمودند: این مرد بنده ای است که خداوند قلبش را به نور ایمان روشن کرده است، پس رو به جوان کردند و فرمودند: بر همین حال ثابت باش. عرض کرد: یا رسول الله ! دعا کن خداوند شهادت را نصیبم فرماید. پس از دعای رسول خدا طولی نکشید که در یکی از جنگ ها به شهادت رسید.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۹۴۷ صفحه ۶۸۴/
«عمرو بن جموح» از اصحاب حضرت خاتم الانبیاء محمد صلی الله علیه و آله و سلم بود و چهار پسر داشت. خود وی سالها بود
شل شده و قدرت حرکت زیاد نداشت، تا اینکه « جنگ احد» برپا شد.
چهار پسر عمرو آماده حرکت شدند، پیرمرد شل گفت: امروز روزی است که من هم باید با این پای شل به میدان جهاد بیایم، در
حالی که قرآن می گوید: جهاد بر افراد شل واجب نیست. پیرمرد می خواهد به میدان جهاد برود اما پسرانش ممانعت می کنند، پدر که ناراحت شده است خدمت رسول خدا (صلی
۱- پند تاریخ ۲۱۰/۴ – ۲۱۲؛ به نقل از: اصول کافی ۲ / ۵۳.
الله علیه و آله) می آید و می گوید: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) من می خواهم به کمک شما بیایم و جانم را فدا کنم، اما پسرانم نمی گذارند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: چهار پسرت که می روند، کافی است.
پیرمرد گریه کرد و گفت: آرزو دارم با این پای ناتوان به بهشت بروم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پسرها فرمود: چکارش دارید؟ بگذارید به آرزویش برسد.
پیرمرد با پای شل، شمشیر بدست گرفت و یکی از پسرهایش نیز به او کمک کرد، دو نفری خودشان را به لشکر دشمن زدند و
کشتند، تا خودشان شهید گردیدند.
زن بزرگوارش خبردار شد که شوهرش کشته شده، شتری کرایه کرد و به جبهه رفت، شوهرش، پسرش و برادرش را که کشته
شده بودند، برداشت و روی شتر گذاشت تا به مدینه بیاورد. دلش خوش بود که شوهرش به آرزویش رسیده، بنابراین گریه و فریاد نکرد. چون خود زن، شوق بهشت داشت، خدا را شکر می کرد که فرزندش زودتر به وعده الهی رسیده است.
زن رشید، با این منظره عجیب و سه کشته روی شتر به حضرت فاطمه سلام الله علیها رسید. حضرت پرسید: «از پیغمبر چه خبر؟»
زن گفت: بشارت باد بر شما و من و همه مسلمانان، زیرا که حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) کشته نشده است. جان همه ما فدای حضرت
محمد (صلی الله علیه و آله) نزدیک شهر مدینه که رسیدن زن دید شتر حرکت نمی کند، هر کار کرد شتر حرکت نکرد. به زحمت شتر را برگرداند به طرف احد، یکدفعه دید که شتر زرنگ و سرحال شده است،
تا خواست او را به طرف بقیع بر گرداند، دو باره شتر حرکت نکرد
زن حیران شد، شتر را همانجا بست و خودش را به نبی اکرم (صلی الله علیه و آله) رسانید و جریان را به عرض رساند. رسول خدا که عالم به
غیب است فرمود: موقعی که شوهرت از خانه بیرون آمد، چه گفت؟
زن، فکری کرد و گفت: شوهرم سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا ، کاری کن که دیگر خانه ام را نبینم و از معرکه جنگ برنگردم.
پیامبر فرمود: در میان انصار، کسانی هستند که دعایشان را خداوند اجابت می کند، شوهر تو یکی از آنهاست که خداوند آرزویش را برآورده کرده است. شتر، او را به بقیع نمی برد، او را رها کن تا به هر جا که می خواهد برود.
زن برگشت و بند شتر را باز کرد. شتر به طرف میدان جنگ باز گشت، و زن، عزیزانش را در احد به خاک سپرد، همان جایی که اینک قبور شهدای احد است.
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۶۴تا۱۶۶/
«عمیر بن حمام انصاری » در جنگ بدر، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنید که فرمود:
بپاخیزید و بسوی بهشت بشتابید، بهشتی که وسعت آن به
اندازه آسمان و زمین است.
عمیر پرسید: به وسعت آسمان و زمین؟
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: آری، به وسعت آسمان ها و زمین.
عمیر گفت: به به!
رسول خدا فرمود : چه شد که شادی کردی؟
گفت: شاید من هم داخل آن شوم.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: شما از اهل آن خواهید بود.
عمیر با شنیدن این جمله، چند دانه خرما برداشت و مشغول خوردن
شد، سپس گفت:
«اگر من زنده بمانم، تا این خرماها تمام شود، زیاد عمر کرده ام.» .
خرما خوردن را رها کرد و مشغول پیکار شد تا شهید گردید(۱).
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۴۱تا۲۴۲/
چند ماه قبل، جوانی را که در جبهه به شهادت رسیده بود، به شیراز آوردند.
پس از آن که مراسم تدفین و تجهیز او به پایان رسید، برادرش تصمیم گرفت، برای گرفتن انتقام خون او به جبهه برود.
و یک شب قبل از حرکت، شهید به خواب خواهرش رفت و گفت : « به برادرم بگو اگر به جبهه می رود رفتنش برای تلافی خون من نباشد.)
وقتی برای من این ماجرا را نقل کردند، از قدرت حیات آن شهید بسیار شگفت زده شدم که چگونه او از نیت برادرش آگاه شده و برادرش را از آن کار منع کرده است.
این قصد عیبی ندارد، لکن نزد خدا هم اجری ندارد. جهاد وقتی ارزشمند است که برای خدا باشد نه برای انتقام. « من» باید کنار رود و
«نیت خدایی» باید جایگزین آن شود.(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۹۳تا۱۹۴/
« عبدالله بن حذاقه » در نبرد مسلمانان با رومیان اسیر شد.
رئیس مسیحیان به عبدالله پیشنهاد کرد که مسیحی شود. اما عبدالله خواسته او را نپذیرفت.
چون رهبر مسیحیان پافشاری عبدالله را دید، دستور داد یکی از مسلمانان را نزد وی برده و به او پیشنهاد مسلمان شدن نمایند و اگر قبول نکرد، او را در دیگی پر از روغن داغ بیندازند تا عبدالله عبرت بگیرد.
لحظه ای بعد تمام گوشت و استخوان بدن آن اسیر مسلمان روی دیگ آمد و بوی گوشت پخته در فضا پر شد.
و برای بار دوم، به عبدالله پیشنهاد کردند که مسیحی شود، باز او نپذیرفت. وقتی رئیس مسیحیان چنین دید، دستور داد عبدالله را در دیگ روغن بیاندازند.
وقتی عبدالله را
۱- قلب سلیم – جلد ۲-صفحه ۴۸۹
۲- عدل – صفحه ۲۵۸
به طرف دیگ روغن بردند، شروع به گریه کرد و اشک از صورتش جاری شد. رئیس مسیحیان پنداشت که عبدالله از سماجت خود دست برداشته و توبه کرده است و قصد دارد مسیحی شود.
لذا دستور داد او را باز گردانند. سپس از عبدالله پرسید: «چرا گریه میکنی، آیا می خواهی تو را عفو نمایم؟ »
عبدالله پاسخ داد: «گریه من برای شکنجه شدن و کشته شدن نیست، بلکه برای این است که چرا من یک جان در بدن دارم تا در راه
خدا کشته شوم و بیشتر از این توفیق ندارم. من آرزو دارم که به شماره موهای بدنم جان داشتم و کشته می شدم و باز زنده می گردیدم و دوباره در راه خدا جان می سپردم.»
رئیس مسیحیان که از این سخنان سخت شگفت زده شده بود، تصمیم گرفت عبدالله را آزاد نماید. به این خاطر به او پیشنهاد کرد که
مسیحی شود و در عوض افتخار همسری با دختر وی را بدست آورده و در نصف دارایی او شریک شود.
اما پایمردی عبدالله مانع از آن شد که پیشنهاد او را بپذیرد. تا اینکه وی به عبدالله گفت: «من از تمام شرایط و پیشنهادات خود
گذشتم اما برای اینکه شما را آزاد کنم فقط یک شرط را با تو در میان میگذارم و اگر بپذیری، تو و هشتاد نفر از دوستانت را رها خواهم ساخت و آن شرط اینست که سر مرا ببوسی !»
عبدالله وقتی دید رئیس مسیحیان به این مسئله راضی شده است، آن کار را انجام داد و با هشتاد نفر از مسلمانان به ((مدینه )) بازگشت.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های
۱- معراج – صفحه ۱۳۴
شهید دستغیب/صفحه ۳۵۶تا۳۵۷/
در یکی از جنگ هایی که رسول خدا صلی الله علیه وآله همراه لشکر اسلام بود، شبی، پیامبر نگهبانی از لشکر را به عهده «عمار یاسر» و «عباد بن بشر» قرار داد.
آن دو نفر چنین با یکدیگر قرار گذاشتند که تا نصف شب نگهبانی با عباد و نصف دیگر شب به عهده عمار یاسر باشد. به این ترتیب عمار به گوشه ای رفت و خوابید و عباد به پاسداری مشغول شد.
مدتی گذشت، همه جا ساکت و آرام بود، به طوری که عباد به فکر افتاد از فرصت استفاده نموده، به عبادت و نماز بپردازد.
در حین نماز، یکی از افراد دشمن به لشکر مسلمانان نزدیک شد و تیری به سوی عباد پرتاب کرد. تیر به عباد برخورد نمود، ولی او دست از نماز برنداشت. تا اینکه عباد نماز را مختصر کرد و به پایان برد. آنگاه عباد را از خواب بیدار نمود.
عمار دید که تیرهایی بر بدن عباد نشسته و خون زیادی از بدنش رفته است. به او گفت: « چرا در همان وقتی که تیر اول به بدن تو نشست، مرا بیدار نساختی؟»
عباد گفت: «ای عمار، در نماز سوره کهف را می خواندم، به همین خاطر راضی نشدم این سوره را ناتمام بگذارم. و اگر نمی ترسیدم که دشمن مرا از پای درآورد و به رسول خدا حمله برد و من در وظیفه ام کوتاهی کرده باشم، هیچگاه از تمام کردن نماز و از خواندن سوره کهف دست برنمی داشتم، هر چند به قیمت جانم تمام می شد.»
و سپس هر دو حرکت کردند و دشمن را از لشکر اسلام دور ساختند.
سلیم، جلد اول – صفحه ۲۰۰
وقتی که حضرت سیدالشهداء علیه السلام در راه سفر به «کربلا» به محلی به نام «حاجز» رسید، نامه ای به «مسلم بن عقیل » و شیعیان «کوفه» نوشت.
حضرت امام حسین علیه السلام نامه را به «قیس بن مسهر» سپرد و او را به طرف کوفه روانه کرد.
چون قیس بن مسهر به کوفه رسید، مأموران حکومت او را دستگیر کردند، اما قیس به سرعت نامه امام حسین علیه السلام را پاره پاره کرد و آن را در دهان گذاشت و قورت داد تا به دست مأموران حکومت نرسد و اسرار حضرت فاش نشود .
قیس را به مقر حکومت بردند. در آنجا «پسر زیاد» نامه را از قیس طلب کرد. قیس فرمود: «نامه را پاره کرده ام تا تو ندانی امام علیه السلام چه نوشته است.))
پسر زیاد گفت: «نامه برای چه کسی نوشته شده بود ؟ »
قیس فرمود: «برای مردمی که نام آنان را نمیدانم.»
پسر زیاد گفت: «یا باید مرا از آنچه میدانی، آگاه کنی و یا باید به مسجد بروی و به امام خود دشنام دهی .»
قیس به مسجد رفت و در بالای منبر، خطاب به مردم فرمود: «ای مردم ! امام حسین علیه السلام، بهترین خلق خدا و فرزند فاطمه زهرا، دختر رسول گرامی می باشد. من از حاجز به نمایندگی ایشان
آمده ام تا شما را برای یاری او دعوت کنم، اینک بسوی او بشتابید. پس درود خدا بر امیرالمؤمنین علیه السلام و پسرش ، ولعنت خدا بر پسر زیاد و پدرش باد. )
و پسر زیاد، فرمان داد
قیس بن مسهر را از پشت بام قصر به پایین پرت کنند.
وقتی او را به زیر انداختند، هنوز حرکتی در بدنش بود که «عبدالملک بن عمیر» سر از تنش جدا کرد.
و چون خبر شهادت قیس بن مسهر به امام حسین علیه السلام رسید، چشمانشان پر از اشک شد و این آیه از قرآن را تلاوت کردند: «از ایشان کسانی هستند که قتلشان رسیده و از ایشان کسانی هستند که قتلشان می رسد.»(۱)
سپس دست به دعا برداشتند: «پروردگارا بهشت را جایگاه آنان قرارده و ایشان را در جایگاه رحمت و ثواب خود، که ذخیره فرموده ای گرد آور. »(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۴۲۵تا۴۲۶/
یکتایی خداگواهی بدهد، داخل بهشت می گردد.
حضرت علی علیه السلام برخاست و گفت: ای رسول خدا! پدر و مادرم به فدایت! چگونه کلمه «لا إله إلا الله» را به طور خالص بگوید و گواهی به یکتایی خدا از روی اخلاص بدهد که چیز دیگری با آن مخلوط نباشد؟
پیامبرصل الله علیه و اله فرمود: اگر انسان دلبسته دنیا باشد و آن را از راه نامشروع تحصیل کند کردارشان، مانند جباران (طاغوتیان سرکش) می باشد، کسی که گواهی به یکتایی خدا بدهد، ولی چیزی از این امور در او نباشد، بهشت برای او خواهد بود.(۳)
از عجایب آفرینش
محدث قمی می گوید: از بعضی از صیادان مورد اطمینان، چنین نقل شده است:
من در مدتی که برای صید و شکار به صحرا می رفتم. روزی دیدم مرغ بلند گردن « حباری» (شبیه مرغابی) با
۱- ۱. سوره ص آیه ۲۳
۲- ۲. گناهان کبیره – جلد اول – ۴۹۷
۳- ۱. بحار الانوار، ج ۷۶، ص ۳۶۰.
یک مار افعی. درگیر شده است. هر وقت این مرغ مغلوب
می شد و زهر مار به بدن او می رسید، کنار می آمد و در آن صحرا از گیاه خاصی (کاهوی بیابانی) می خورد و بار دیگر به جنگ افعی می رفت.
من رفتم و آن گیاه را کندم و با خود بردم. سپس نگاه کردم دیدم، آن مرغ به سراغ آن گیاه آمد، اما آن را نیافت سپس به زمین افتاد و جان داد. دانستم که آن مرغ با این گیاه، خود را در مقابل اثر زهر کشنده، حفظ می کرده است.(۱)
پیش بینی خارپشت
خارپشت نیروی شامه قوی دارد، به گونه ای که از راه دور، حرکت باد و طوفان را احساس می کند.
منبع داستان دوستان/صفحه صفحه ۲۵(وسط صفحه)/
روی هم نمی گذارم، مگر این که گمان می کنم مهلت برای رسیدن پلکها روی هم نباشد و پلکهایم را پس از روی هم گذاردن، بر نمی دارم مگر این که گمان می کنم که دیگر مهلت روی هم گذاشتن به من داده نشود و لقمه ای در دهان نمی گذارم مگر آن که گمان می برم که به حلقومم نرسد و همان دم جان بسپرم.
یا بنی آدم إن ثم تعقلون فعوا انفسکم من الموتی….؟
ای فرزندان آدم! اگر درست بیندیشید خود را آماده مرگ می کنید، سوگند به خدا، به آن چه از طرف خدا، وعده داده شده اید، فرا خواهد رسید، و شما قادر بر جلوگیری آن نیستید.
متلاشی کردن باند اشرار
ابوذر به
۱- ۲. سفینه البحار، ج ۱، ص ۳۸۶ و فخر رازی، تفسیر کبیر، ج ۲۴، ص ۱۱.
۲- ا. مجموعه ورام، ج ۱، ص ۲۷۱ – ۲۷۲.
محضر رسول خدا آمد و گفت: دوست ندارم دائما در مدینه سکونت کنم، آیا اجازه میدهی من و برادر زاده ام به سرزمین «مزینه» برویم و در آن جا سکونت کنیم؟
پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: نگران آن هستم که به آن جا بروی، و باند اشرار به شما هجوم بیاورند و برادر زاده ات را بکشند، آن گاه پریشان نزد من بیایی و بر عصایت تکیه کنی و بگویی
برادر زاده ام را کشتند و گوسفندهایم را غارت کردند.
ابوذر گفت: ان شاء الله که چنین نمی شود. رسول خدا صل الله علیه واله به او اجازه داد. آنها به سرزمین مزینه کوچ کردند.
طولی نکشید که گروه شروری از قبیله بنی فزاره که در میانشان عیینه بن حصن نیز بود، به آنها حمله کردند و گوسفندها و چهارپایانشان را غارت نمودند. برادر زاده ابوذر را کشتند و همسر را به اسارت بردند.
ابوذر باکمال ناراحتی و پریشانی، حضور پیامبر آمد و بر عصای خود تکیه کرد و گفت: خدا و رسول خدا راست گفت، دام ها و اموال ربوده شد و برادر زاده ام کشته گردید و اینک در برابر تو در حال تکیه بر عصا ایستاده ام.
پیامبر صل الله علیه و اله برای سرکوبی باند اشرار بی درنگ، گروهی از مسلمین شجاع را به سوی آنها فرستاد. این گروه ورزیده به جست و جو پرداختند و آنها را یافتند.
گوسفندان و چهار پایان را گرفتند و جمعی از مشرکینی که در آن باند بودند، کشتند.
بعد از پیروزی به مدینه بازگشتند .(۱)
اصحاب پیامبر در کنار کهف
روزی انس بن مالک، (صحابی معروف پیامبر
۱- . روضه الکافی، ص ۱۲۶.
صل الله علیه واله ) در بصره حدیث نقل می کرد و شاگردان بسیاری به دورش حلقه زده بودند. یکی از آنها پرسید: شنیده ایم شخص با ایمان
بیماری «برص» نمی گیرد، ولی علت چیست که شما مبتلا به این بیماری هستی و لکه ها سفید این بیماری را در شما مشاهده میکنم؟
انس بن مالک از این پرسش، رنگ پریده شد و قطرات اشک از چشمانش سرازیر گردید و گفت: آری، نفرین بنده صالح مرا مبتلا به این بیماری کرده است.
حاضران اصرار کردند تا جریان خود را بازگو کند. انس بن مالک گفت: با جمعی در محضر رسول خدا بودیم. فرش مخصوصی از یکی از روستاهای مشرق زمین به حضور آن حضرت آوردند. ایشان آن را پذیرفت و روی زمین پهن کردیم و جمعی از اصحاب به امر آن حضرت بر روی آن نشستیم. علی بن ابی طالب علیه السلام نیز بود. علی علیه السلام به باد امر کرد، آن فرش از زمین برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را کنار غار اصحاب کهف پیاده نمود.
علی علیه السلام به ما فرمود: برخیزید و بر اصحاب کهف سلام کنید. همه اصحاب، از جمله ابوبکر و عمر، سلام کردند، ولی جواب سلام نشنیدند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۵تا۱۶۶/
ابی بن خلف (از سران شرک و کفر) به پیامبر گفت: من اسبی دارم که هر روز به او علف میدهم تا چالاک شود و سوار بر آن شده و تو را بکشم.
پیامبر فرمود: بلکه به خواست خدا، من تو را می کشم.
هنگامی که جنگ احد رخ داد، ابی بن خلف می گفت: محمد کجاست؟ اگر او نجات
یابد من نجات نیابم.
سرانجام آن حضرت را یافت و به او حمله کرد. گروهی از مسلمین جلو او را گرفتند. پیامبر صل الله علیه واله به مسلمین فرمود: بگذارید جلو بیاید. او به پیش آمد، پیامبر صل الله علیه واله
نیزه «حارث بن صمه» را گرفت و به او حمله کرد. او بر اثر وحشت، از اسب بر زمین افتاد و نعره می کشید و می گفت: محمد مرا کشت.
یارانش دور او را گرفتند و گفتند: این زخم، خراشی بیش نیست، چرا بی تابی می کنی؟
گفت: آری، اگر این زخم از دو دودمان «ربیعه» و «مضر» بر من وارد می شد، حق با شما بود.
ابی بن خلف، پس از این ضربه، یک روز بیشتر زنده نبود و سرانجام به هلاکت
رسید.(۱)
اجرای دستور دین
پیامبرصل الله علیه و اله در یکی از سفرها به یاران فرمود: زید و ما زید؟!، جندب و ما جندب؛
زید، به راستی چه زید؟! جندب، به راستی چه جندب؟!
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۷۱/
عمار یاسر، یکی از سران و اعضای مرکزی سازمان «شرطه الخمیس» بود، او از یاران مخصوص پیامبرصل الله علیه واله و علی علیه السلام بود.
پیامبرصل الله علیه واله درباره عمار فرمود: ایمان، سراپای عمار را فرا گرفته و با گوشت بدنش آمیخته شده است.
روزی به او فرمود: «تقتلک الفئه الباغیه و آخر زادک ضیاخ من لبنی؛ پس از چند سالی گروه متجاوز (سپاه معاویه) ترا می کشند و آخرین غذای تو در دنیا، شیر مخلوط به آب است».
عمار یاسر در زمان خلافت علی علیه السلام از سرداران سپاه آن حضرت در جنگ جمل
۱- ۱. کحل البصر (ط بیروت)، ص ۹۰.
و صفین بود. در جنگ صفین ۹۴ سال داشت، ولی مانند قهرمان جوانی با دشمن می جنگید.
حبه عرنی می گوید: عمار چند لحظه قبل از شهادت، به جمعی از یاران گفت: آخرین روزی دنیوی مرا بدهید، مقداری شیر مخلوط به آب برایش آوردند. از آن نوشید و سپس گفت:
امروز با دوستانم (محمدصل الله علیه واله و حزبش)، ملاقات خواهم کرد:
والله لو ضربونا حتی بلغونا تعفای هکر لعلنت إلینا علی الحق، سوگند به خدا اگر دشمنان ما
را آن چنان ضربه بزنند که همچون شاخه های خشک نخل سرزمین هجر(۱) بریده بریده
شویم، یقین دارم که ما بر حق هستیم.
این مرد بزرگ در یکی از روزهای جنگ به میدان شتافت و با دشمن جنگید، سرانجام بر اثر ضربه نیزه از پشت اسب به زمین افتاد و به شهادت رسید.
شب فرا رسید، علی علیه السلام در کنار کشته ها می گشت، چشمش به پیکر به خون طپیده عمار افتاد، منقلب شد و قطرات اشک از دیدگانش جاری گشت. در کنار پیکر او نشست، سر عمار را به بالین گرفت و با قلبی آکنده از اندوه و چشمی پر از اشک، این اشعار را در سوگ عمار خواند:
آیا مؤ کم هذا الفژ عنوه قلشت تبقی لی خلیل خلیل
ألا أیها الموت الذی لشت تارکی آرخنی فقد آق گل خلیل
أراک بصیره بالذین أحثهم کأنک تمضی نحوهم بدلیل
ای مرگ، چه بسیار موجب جدایی اجباری می شوی، چرا که برای من هیچ دوستی باقی نگذاشتی، الا ای مرگ که قطعا سراغ من نیز می آیی، مرا راحت کن که همه
۱- ۱. هجر شهری در حدود بحرین است که دارای نخلستان های بسیار می باشد.
دوستانم را از دستم گرفتی،
تو را نسبت به این دوستانم تیز بین می بینم، که گویی چراغ به دست، دنبال آنها میگردی.(۱)
و به روایتی فرمود: کسی که خبر شهادت عمار را بشنود و متأثر نگردد، بهره ای از اسلام ندارد.
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۰۳تا۲۰۵/
ابوبصیر گوید: از امام صادق علیه السلام پرسیدم ماجرای وادی یابس (بیابان شنزار) که سوره عادیات در مورد ستودن جنگاوران قهرمان اسلام نازل شده که در این وادی، (در سال هشتم هجرت) جنگیدند چیست؟
امام صادق فرمود: اهالی بیابان یابس که دوازده هزار نفر سواره نظام بودند با هم، پیمان مرگ بستند که همه دست به دست هم دهند و محمد و علی را بکشند.
جبرئیل جریان را به رسول اکرم که اطلاع داد، رسول اکرم نخست ابوبکر و سپس عمر را با سپاهی به سوی آنها فرستاد و آنها بی نتیجه بازگشتند.
پیامبر صل الله علیه واله این بار علی علیه السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوی وادی یابس گسیل داشت.
حضرت علی با سپاه خود سرازیر وادی شدند، به دشمن خبر رسید که سپاه اسلام به فرماندهی علی روانه میدان هستند. دویست نفر از مردان مسلح دشمن، به میدان تاختند(۲) علی علیه السلام با جمعی از اصحاب به سوی آنها رفتند، آنها گفتند شما کیستید و ازکجا آمده اید؟ و چه تصمیمی دارید؟
علی علیه السلام در پاسخ فرمود: من علی بن ابی طالب پسر عموی رسول خدا صل الله علیه و اله و
۱- ١. سفینه البحار، ج ۲، ص۲۷۶ – ۲۷۷.
۲- ۱. چون در این جنگ اسیران دشمن را با طناب بستند و آوردند آن را «ذات السلاسل، گویند.
برادر او و رسول او به سوی شما هستم، شما را گواهی به یکتایی خدا و بندگی و رسالت
محمد صل الله علیه و اله دعوت می کنم، اگر ایمان بیاورید، در نفع و ضرر، شریک مسلمین هستید.
آنها گفتند: سخن تو را شنیدیم، آماده جنگ باش و بدان که ما تو و اصحاب تو را خواهیم کشت.
علی علیه السلام به آنها فرمود: وای بر شما، مرا به بسیاری جمعیت خود و پیوند خود تهدید می کنید؟ بدانید ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما کمک می جوییم
ولا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم.
دشمن به پایگاه های خود بازگشت و مستقر شد، علی علیه السلام نیز همراه اصحاب به پایگاه خود رفته و مستقر شدند، وقتی که شب شد، علی علیه السلام دستور داد مسلمانان حیوانات خود را آماده کنند و افسار و زین و جهاز شتران را مهیا کنند و در آماده باش کامل برای حمله صبح گاهی به سر برند.
وقتی که سفیده سحر دمید، علی علیه السلام با اصحاب خود نماز خواند، سپس به سوی دشمن شبیخون زد و آن چنان آنها را غافل گیر کرد که هنگام درگیری نمی فهمیدند که مسلمین از کجا بر آنها آن چنان سریع دست یافتند، و آنها زیر دست و پای سواران سلحشور اسلام در آمدند، هنوز دنباله سپاه اسلام نرسیده بودند که پیشتازان اسلام،دشمن را به هلاکت رسانده و علی علیه السلام شخصا هفت نفر از دلاوران پیشتاز دشمن را از پای درآورد، در نتیجه زنان و کودکانشان اسیر شدند و اموالشان به دست مسلمین درآمد.
جبرئیل امین پیروزی علی علیه
السلام و سپاه اسلام را به پیامبر صل الله علیه و اله خبر داد، آن حضرت به منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی، مردم مسلمان را از فتح مسلمین باخبر کرد، و به آنها اطلاع داد که تنها دو نفر از مسلمین به شهادت رسیده اند.
پیامبرصل الله علیه و اله و همه مسلمین از مدینه بیرون آمده و به استقبال علی علیه السلام شتافتند و در یک فرسخی مدینه با سپاه علی علیه السلام رو به رو شدند، حضرت علی هنگامی که پیامبر
را دید از مرکب پیاده شد، پیامبر نیز از مرکب پیاده شد و بین دو چشم علی علیه السلام را بوسید، مسلمانان استقبال کننده نیز مانند پیامبرصل الله علیه و اله از مقام علی علیه السلام تجلیل کردند. غنائم
جنگی و اسیران و اموال دشمن به تماشای مسلمین گذاشته شد.
جبرئیل امین نازل شد و سوره عادیات (صدمین سوره قرآن را به میمنت این پیروزی نازل کرد: «و الغادیات ضبحه، فالموریات قدحا، قالمغیرات صبحه، فان بیر تقعه ، فوسطن به جمعا ….
اشک شوق از چشمان پیامبر صل الله علیه و اله سرازیر شد، و در این جا بود که آن گفتار معروف را به علی علیه السلام فرمود:
یا علی لولا آن آشف آن تقول فیک طوائف من امتی ما قالت التصارئ فی المسیح عیسی بن مریم لقلت فیک الیوم مقالا لاتمم بملاء من الناس إلا أخدوا التراب من
تخت قدمیک
ای علی، اگر نمی ترسیدم که گروهی از امت من مطلبی را که مسیحیان در باره حضرت مسیح علیه السلام گفته اند، درباره تو بگویند، در حق تو سخن می گفتم که از هر
کجا عبور کنی
خاک زیر پای تو را برای تبرک برگیرند.(۱)
در آغاز سوره عادیات که به مناسبت این پیروزی نازل شده پنج سوگند است که در پنج آیه آمده و ترجمه آن را در این جا می آوریم:
سوگند به اسبان دونده که به سوی میدان نفس زنان به پیش می روند، و بر اثر برخود سم آنها به سنگ ها، برق از آنها می جهد، و صبحگاهان برق آسا بر دشمن حمله می برند و با
حرکت سریع خود ذرات غبار را در فضا می پراکنند و دشمن را در حلقه محاصره قرار می دهند، پس دسته جمعی به قلب دشمن حمله ور می شوند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۱۲تا۲۱۵/
در سال ۳۶ هجری، جنگ جمل بین سپاه علی علیه السلام و سپاه عایشه در سرزمین بصره، در گرفت. امیر مؤمنان علی علیه السلام بر اثر شدت حمله های پی در پی، چندین بار، شمشیرش خم شد و هر بار آن را راست می کرد و سپس می جنگید. اصحاب و فرزندان و مالک اشتر به آن حضرت عرض کردند: جنگ را به ما واگذار. ولی حضرت، جوابی نمی داد.
تا این که یک بار هم چون شیر خروشید و حمله قهرمانانه کرد و جمعیت دشمن را در هم ریخت و سپس بازگشت، در این وقت، اصحاب همان پیشنهاد را تکرار کردند که جنگ را به ما واگذار و افزودند: اگر آسیب بینی، دین اسلام از بین می رود.
امام علی علیه السلام در پاسخ فرمود:
والله ما أرید بما ترون الا وجه الله والدار الآخره؛
سوگند به
۱- ا. بحار الانوار، ج ۲۱، ص ۶۶ – ۷۹ و ارشاد مفید، ص ۸۴ – ۸۶
خدا، فقط برای خدا و آخرت (و تقویت دین) می جنگیم و تنها برای خدا نبرد میکنم و خشنودی او را میخواهم.
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۲۰/
ماهها آتش جنگ صفین شعله ور بود و سپاه علی علیه السلام با سپاه معاویه می جنگیدند.
صعصعه بن صوحان می گوید: روزی یکی از سپاهیان بی باک معاویه به نام «کریب بن صباح» که در شجاعت و اقتدار، مشهور بود به میدان تاخت و فریاد زد: چه کسی آماده است به جنگ من آید؟
یکی از سربازان سپاه علی علیه السلام به نام مرتفع بن وضاح به جنگ او رفت، ولی طولی نکشید که به دست او کشته شد.
– باز فریاد زد: چه کسی به جنگ من می آید؟
این بار «حارث بن جلاح» به جنگ او رفت، او نیز به دست کریب کشته شد.
برای بار سوم فریاد زد: کیست به جنگ من آید؟
این بار «عابد بن مسروق» به جنگ او شتافت، عابد نیز به دست او کشته شد.
کریب که با کشتن آنها، مغرور شده بود، جنازه آن سه شهید را روی هم گذاشت و بالای آن سه جنازه رفت و ایستاد و فریاد زد: من بارژ، کیست که به جنگ من بیاید؟
امام علی علیه السلام از صف خارج شد و به سوی او تاخت و فریاد زد: وای بر تو ای کریب! من تو را از عذاب سخت الهی بر حذر می دارم و به سوی سنت خدا و رسولش دعوت می کنم، وای بر تو! معاویه تو را بر آتش دوزخ وارد نکند.
کریب که مست غرور و تکبر بود، در پاسخ علی علیه السلام گفت: از این گفتارها بسیار
شنیده ام، ما نیازی به اینها نداریم، اگر می خواهی به پیش بیا، چه کسی است که شمشیر بران مرا بخرد، شمشیری که این (جنازه ها) اثر او است؟
امام علی علیه السلام در حالی که می گفت: لا حول و لا قوه إلا بالله، به سوی کریب حرکت کرد.
پس از درگیری، چنان ضربتی بر او زد که همان دم کشته شد و در خون خود غلطید.
آن گاه امام علی علیه السلام الإخطاب به سپاه معاویه، فرمود: چه کسی به جنگ من می آید؟
شخصی به نام «حارث بن وداعه» به جنگ علی علیه السلام آمد، طولی نکشید که به دست آن حضرت کشته شد.
بار دیگر فرمود: چه کسی به جنگ من می آید؟
این بار، «مطاع بن مطلب عنسی» به میدان آمد و همان دم به دست امام کشته شد.
بار سوم فرمود: چه کسی به جنگ من می آید؟ هیچ کس جواب امام را نداد، امام علی علیه السلام آیه ۱۹۴ سوره بقره را خواند، که مفاد آن این است که در برابر تجاوز متجاوزان باید مقابله به مثل و قصاص کرد، و خداوند یار و یاور پرهیزکاران می باشد.
در این میان عمرو بن عاص به معاویه گفت: اکنون فرصت خوبی است و علی علیه السلام سه نفر از شجاعان و قهرمانان تو را کشته است برخیز و به میدان او برو، که من امیدوارم بر او چیره گردی و خداوند تو را بر او پیروز گرداند.
معاویه در پاسخ گفت:
والله لن ترید الا أن أقتل فتیت الخلاقه بعدی، اذهب إلیک عتی فلیش ملی یخدع
سوگند به خدا تو چیزی جز این نمی خواهی که من با رفتن
به میدان علی علیه السلام کشته شوم، و آنگاه بعد از من، مقام خلافت را تصاحب کنی، از من دور شو، افرادی مثل من گول حیله های تو را نمی خورند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۴۵تا۲۴۷/
پیامبر علیه السلام پس از نماز به طرف جمعیت رو کرد و فرمود: ای مردم! از طریق وحی به من خبر رسیده، سه نفر از کافران به بت های لات و عزا سوگند یاد کرده اند تا مرا بکشند. در میان شما کیست که داوطلبانه به سوی آنها برود و آنها را قبل از آن که به مدینه برسند، نابود کند؟
حاضران به هم دیگر نگاه کردند و در جواب دادن به رسول خدا صل الله علیه واله در ماندند.
پیامبر صل الله علیه واله فرمود: گمان می کنم علی پسر ابو طالب در میان شما نیست.
یکی از مسلمین به نام عامر بن قتاده برخاست و گفت: امشب علی علیه السلام مبتلا به تب شده و نتوانسته در نماز شرکت نماید. به من اجازه بده بروم و پیام شما را به او برسانم.
عامر به حضور علی علیه السلام رفت و جریان را بازگو کرد.
امام علی علیه السلام سراسیمه حضور پیامبر صل الله علیه و اله آمد و عرض کرد: ای رسول خدا جریان چیست؟
پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: این فرستاده پروردگارم است که به من خبر داده است که سه نفر از کافران، هم سوگند شده اند تا مرا بکشند. به خدای کعبه موفق نمی شوند. اکنون شخصی لازم است تا جلو آنها را بگیرد.
حضرت
۱- ۱. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۶، ص ۲۵۰ و صفین، ص۳۵۶
علی علیه السلام عرض کرد: من برای جلوگیری از آنها آماده ام.
پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: لباس و زره و شمشیر من را بپوش. آن گاه علی علیه السلام را سوار بر اسب خود نموده و او را به چند فرسخی مدینه فرستاد.
امام علی علیه السلام از مدینه بیرون رفت. سه روز از جریان گذشت ولی هیچ خبری از آن حضرت نشد. فاطمه سلام الله علیها نگران شد و دست حسن و حسین علیه السلام را گرفت و به حضور
رسول خدا صل الله علیه واله آمد و گفت: احتمالا این دو کودک یتیم شده اند، پیامبر با شنیدن این سخن، بی اختیار گریه کرد. سپس به مردم فرمود: هر کس از علی علیه السلام خبر بیاورد، او را
به بهشت مژده می دهم.
مردم با جدیت به جست و جو پرداختند. تا این که عامر بن قتاده، خبر سلامتی علی را به پیامبر صل الله علیه و اله رسانید. پیامبرصل الله علیه واله به استقبال علی علیه السلام شتافت، دید می آید در
حالی که دو اسیر و یک سر بریده و سه شتر و سه اسب را با خود می آورد. آن گاه پیامبر صل الله علیه و اله به علی علیه السلام فرمود: جریان سفر را خودت شرح بده تا گواه بر قوم گردی.
حضرت علی علیه السلام فرمود: در بیابان دیدم سه نفر سوار بر شتر می آیند، وقتی که مرا دیدند فریاد زدند: تو کیستی؟
گفتم: من علی، پسر عموی رسول خدا صل الله علیه و اله می باشم.
گفتند: ما کسی را به عنوان رسول خداوند نمی شناسیم و برای ما
فرق نمی کند که ترا بکشیم یا محمد را.
صاحب این سر بریده با شدت به من حمله کرد و ضربه هایی بین من و او رد و بدل شد. در این میان باد سرخی وزید، صدای تو را از میان آن باد شنیدم که فرمودی زره او را از ناحیه گردن کنار زدم، گردنش را بزن و من گردنش را زدم.
سپس باد زردی وزید، صدای تو را از میان آن شنیدم که فرمودی زره او را از ناحیه رانش کنار زدم، بر ران او بزن! ضربه ای به ران او زدم و سرش را از بدنش جدا نمودم.
وقتی که او را کشتم، این دو نفر اسیر (دو رفیق او) گفتند: رفیق ما را که توان مقابله با هزار سواره داشت را کشتی، اکنون ما تسلیم هستی. ما شنیده ایم که محمد شخص مهربان و دلسوز است، در کشتن ما شتاب مکن، ما را زنده نزد او ببر تا او حکم کند.
پیامبر صل الله علیه واله فرمود: ای علی! صدای اول را که شنیدی صدای جبرئیل بود و صدای دوم، صدای میکائیل بود. اکنون یکی از آن دو اسیر را نزد من بیاور. یکی از آن دو اسیر را نزد پیامبر صل الله علیه و اله آورد.
پیامبر به او فرمود بگو: لا إله إلاالله، معبودی جز خدای یکتا نیست.
او در پاسخ گفت:
النقل جبل ابی قبیں آت إلی من أن أقول هذه الکلمه،
نقل کوه ابو قبیس برای من بهتر از آن است که این کلمه را بگویم.
پیامبرصل الله علیه و اله به علی علیه السلام فرمود: او را کنار ببر و گردنش را بزن. علی
علیه السلام نیز فرمان آن حضرت را اجرا کرد.
سپس فرمود: اسیر دوم را بیاور. علی علیه السلام او را آورد. پیامبرصل الله علیه و اله که به او فرمود بگو: لا إله إلا الله، گفت: مرا نیز به رفیقم ملحق سازید.
پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: گردنش را بزن.
در این هنگام جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای محمد صل الله علیه و اله ، پروردگارت سلام می رساند و می فرماید: این شخص را نکش زیرا او دارای دو خصلت نیک است: او در میان قوم خود سخاوت دارد، دارای اخلاق نیک است.
پیامبر به علی علیه السلام فرمود: دست نگه دار که فرستاده خدا چنین می گوید. وقتی که آن مشرک از علت تأخیر قتل آگاه شد، گفت: آری سوگند به خدا هیچ گاه بابرادری که دارم مالک یک درهم نشده ام و هیچگاه در میدان جنگ، پشت به جنگ ننموده ام و من گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و محمد رسول خدا است.
سپس پیامبر فرمود:
هذا ممن جره حسن خلقه و سخائه إلی جنات النعیم؛
این شخص از آن افرادی است که حسن خلق و سخاوتش او را به بهشت پرنعمت کشانید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۵۸تا۲۶۰/
جنگ جمل در بصره بین سپاه علی علیه السلام و سپاه طلحه و زبیر، در گرفت. آتش جنگ شعله ور گردید. امیر مؤمنان علی علیه السلام پسرش محمد حنفیه را طلبید و نیزه خود را به او داد و فرمود: با این نیزه به دشمن حمله کن. محمد به سوی دشمن حرکت کرد، ولی
۱- ۱. خصال صدوق، ج ۱، ص ۴۶ و امالی صدوق، ج ص ۶۴.
در برابر گردان بنوضبه قرار گرفت و نتوانست کاری انجام دهد، عقب نشینی کرد و به حضور پدر بازگشت. همان دم امام حسن علیه السلام نیزه را از او گرفت و به میدان شتافت و مقداری با دشمن جنگید و بازگشت، در حالی که نیزه اش خون آلود بود.
محمد حنفیه وقتی دلاوری امام حسن علیه السلام را دریافت، صورتش سرخ شد. امام علی علیه السلام به محمد حنفیه فرمود:
الأتأنف قانه ابن البی و آن اب علی
سرافکنده نباش، زیرا حسن علیه السلام پسر پیامبر صل الله علیه و اله است و تو پسر علی هستی؟ (۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۸۲/
در شب عاشورا حسین علیه السلام و یارانش تا صبح مناجات و ناله می کردند، و زمزمه آنها هم چون آوای بال زنبور عسل، شنیده می شد، برخی در رکوع و جمعی در سجده، گروهی ایستاده و بعضی نشسته مشغول عبادت بودند.
در آن شب ۳۲ نفر از سپاه عمر سعد که گذارشان به خیمه های حسین علیه السلام افتاد، به آن حضرت پیوستند.(۲) امام حسین علیه السلام در لحظات آخر عمر فرمود:
صبرا علی قضائک یا رب، لا إله بسواک یا غیاث المستغیثین؛
بر تقدیر تو صبر می کنم ای پروردگار من! معبودی جز تو نیست ای پناه پناه آورندگان! (۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۸۷ /
جنگ صفین، در سال ۳۶ تا ۳۸ قمری بین سپاه علی علیه السلام با سپاه معاویه، در سرزمین صفین (نواحی شام) واقع شد.
نخستین کاری که معاویه انجام داد این بود که گفت: چون عثمان را تشنه کشتند، آب را بر روی سپاه علی علیه السلام ببندید، سپاه معاویه آب را بستند.
«ابو ایوب اعور سلمی» مأمور این کار بود و قرارگاه خود را در کنار مرکز آب قرار داده بود.
این موضوع باعث شد که تشنگی بر سپاهیان علی علیه السلام چیره شود. چندین سواره نظام، از سوی علی علیه السلام رفتند تا راه را بگشایند، ولی موفق نشدند و بازگشتند.
در این وقت امام حسین علیه السلام (که ۳۳ سال داشت) نزد پدر رفت و اجازه خواست تا همراه جمعی از رزمندگان به میدان بروند. امام علی علیه السلام اجازه داد.
آن حضرت با جمعی از سواران به سوی قرارگاه ابوایوب روانه شدند،
۱- ٣. بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۴۵.
۲- ۲. سید بن طاووس، لهوف، ص ۹۴.
۳- ٣. اسرار الشهاده ، ص ۴۲۳
آن چنان عرصه را بر او تنگ کردند که با همراهانش، ناگزیر گریختند و شریعه آب به دست امام حسین علیه السلام و یارانش افتاد.
این نخستین فتحی بود که در جنگ صفین انجام گرفت.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۸۷تا۲۸۸/
هلال بن نافع گوید: (در روز عاشورا) همراه سربازان عمر سعد، کنار عمر سعد ایستاده بودم، ناگهان یکی فریاد برآورد: ای امیر، مژده باد به تو، این شمر است که حسین علیه السلام را کشته است.
هلال گوید، از میان لشکر عمر سعد بیرون آمدم، و به بالین حسین علیه السلام آمده و ایستادم، «سوگند به خدا هرگز کشته آغشته به خونی را زیباتر و نورانی تر از او ندیدم، زیرا من آن چنان، مات و محو نور و جمال آن صورت درخشان بودم که از اندیشه قتل او غافل گشتم»، حسین علیه السلام در آن حال، آب خواست، شنیدم مردی از دشمن می گفت: سوگند به خدا آب نخواهی نوشید تا به جایگاه سوزان دوزخ وارد شوی و از آب گرم آن بنوشی.
شنیدم امام حسین علیه السلام در پاسخ او فرمود: وای بر تو نه دوزخ جای من است و نه آب گرم آن را می نوشم، بلکه من بر جدم رسول خدا وارد می گردم و در کنار او در پیشگاه خدای قادر خواهم بود، و از آب بهشت خواهم نوشید، و شکایت در مورد شما را به آن حضرت خواهم برد… هنوز امام با آنان سخن می گفت که دسته جمعی به آن حضرت حمله کرده و سرش را از بدنش جدا کردند.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۹۱تا۲۹۲/
سعد و ابو الحتوف دو فرزند حارث بن سلمه انصاری، دو نفر از افراد گمراه و از گروه ضاله خوارج بودند. این دو نفر از کوفه همراه سپاه عمر سعد برای جنگ با امام حسین علیه السلام به کربلا آمده بودند.
در روز عاشورا، پس
۱- ١. اقتباس از: نفائس الأخبار، ص
۲- ۱. لهوف، ص ۱۲۸.
از شهادت اصحاب امام حسین علیه السلام ناگهان شنیدند، امام استغاثه می کند و می فرماید: «هل من ناصر ینصرنی».
گویی این ندا، جرقه نوری بود که بر قلب سعد و ابو الحتوف تابید و آنها را که تا آن وقت (بعد از ظهر عاشورا) جزء یاران و سپاهیان عمر سعد بودند، عوض کرد، آنها به هم گفتند: ما معتقدیم، فرمانی جز فرمان خدا نیست و نباید از کسی که از خدا پیروی نمی کند، اطاعت کرد، و این پسر پیامبر صل الله علیه و اله است که ما فردای قیامت چشم شفاعت به او داریم، چگونه به ندای او پاسخ ندهیم و او را تنها در میان جمعی از اهل و عیال بی سرپرست بگذاریم….
آنها در همان لحظه با اراده آهنین، راه بهشت را برگزیدند و از جهنم یزیدی فرار کرده و با سرعت به حضور امام حسین علیه السلام شرف یاب شدند، و در کنار آن حضرت با دشمن به جنگ پرداختند و پس از کشتن جمعی از دشمن، با هم در یک مکان به شهادت رسیدند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۹۳تا۲۹۴/
سید بن طاووس گوید: راویان حدیث گویند: «هنگامی که یک سال از عمر مبارک امام حسین علیه السلام گذشت، دوازده فرشته به صورت های گوناگون به محضر رسول خدا صل الله علیه واله آمدند، یکی به صورت شیر، دومی به صورت گاو، سومی به صورت اژدها و چهارمی به صورت انسان و هشت فرشته دیگر به صورت دیگر که با چهره های برافروخته و چشم های گریان و بالهای گسترده بودند
۱- ۱. اقتباس از: فرسان الهیجاء، ج ۱، ص ۲۷ و ۱۵۶.
و عرض کردند: ای محمدصل الله علیه واله به فرزندت حسین علیه السلام پسر فاطمه آن خواهد آمد که از ناحیه قابیل (یکی ازفرزندان آدم) به هابیل رسید، و مانند پاداش هابیل به حسین علیه السلام داده خواهد شد، و بر عهده قاتل او همان بار گناهی است که بر قاتل هابیل هست.
و در همه آسمان ها فرشته مقربی نبود، مگر این که به محضر حسین علیه السلام رسیده و همه پس از عرض سلام، مراتب تسلیت خود را عرض کرده و از پاداش عظیمی که به آن حضرت داده می شود، خبر دادند، و خاک قبرش را به رسول خدا صل الله علیه و اله نشان میدادند، و آن بزرگوار عرض می کرد: خداوندا خوار کن کسی را که حسین علیه السلام را خوار کند و بکش آن را که حسین را بکشد و قاتلش را به آرزویش نرسان.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۹۴/
از حضرت زینب سلام الله علیها نقل شده است که فرمود: نیمه شب عاشورا به خیمه برادرم حضرت عباس علیه السلام رفتم، دیدم جوانان بنی هاشم کنار او حلقه زده اند و آن حضرت باآنها مذاکره می کند و می فرماید: ای برادرانم و ای پسر عموهایم؛ فردا هنگامی که جنگ با دشمن شروع شد، شما باید پیش قدم شوید و ابتدا به میدان بروید، تا مبادا مردم بگویند بنی هاشم ما را به یاری دعوت کردند ولی زندگی خود را بر مرگ ما ترجیح دادند.
جوانان بنی هاشم با کمال اشتیاق گفتند: ما مطیع فرمان تو هستیم.
زینب سلام الله علیها می گوید: از آن جا که به
۱- ٢. لهوف، ص ۱۵ – ۱۶.
خیمه حبیب بن مظاهر رفتم، دیدم اصحاب (غیر بنی هاشم) را به دور خود جمع کرده و با آنها سخن می گوید، از جمله می فرماید: ای یاران، فردا که جنگ شروع شد، شما باید نخستین افرادی باشید که به میدان رزم بروید، مبادا بگذارید بنی هاشم زودتر از شما به میدان بروند، زیرا بنی هاشم، سادات و بزرگان ما هستند، ما باید خود را فدای آنها کنیم.
اصحاب گفتند: القول قولک؛ سخن تو درست است. و به آن وفا کردند و زودتر از بنی هاشم به میدان رفته و به شهادت رسیدند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ،۳۰۳ تا۳۰۴/
بریر بن خضیر از پارسایان روزگار و معلمین قرآن و از شیعیان خالص امام علی علیه السلام از قبیله همدان در کوفه بود. او در ماجرای کربلا، به سپاه امام حسین علیه السلام پیوست تا این که در روز عاشورا پس از فداکاری بی نظیر شربت شهادت نوشید.
او در کربلا به امام حسین علیه السلام عرض کرد: ای پسر رسول خدا، خداوند بر ما منت نهاد که در رکاب تو بجنگیم و بدن های ما قطعه قطعه گردد، ما برای وصول به شفاعت جدت در قیامت، در رکاب تو کشته خواهیم شد.(۲)
حضرت سکینه سلام الله علیها می گوید: شب نهم محرم، آب درخیام امام حسین علیه السلام تمام شد و ظرفها و مشکها خشکید، تشنگی برماغالب شد، تمنای یک جرعه آب می کردیم، ولی نمی یافتیم. نزد عمه ام زینب سلام الله علیها رفتم بلکه آبی بیابم، وقتی به خیمه اش رفتم دیدم برادر کوچکم عبدالله شیر
۱- ۱.کبریت الاحمر، ص ۴۷۹
۲- ۲. مقتل الحسین مقرم، ص ۳۰۱ و ۲۳۱.
خوار در آغوش او است و از شدت عطش زبان خود بیرون آورده است. عمه ام گاه می ایستد و گاه می نشیند، گریه گلویم را گرفت، ولی برای این که عمه ام آزرده نشود، آرامش خود را حفظ کردم. به من فرمود: چرا گریه می کنی؟
گفتم: برای برادر شیر خوارم میگریم، فرمود: برخیز تا به خیمه های عموها و پسر عموها برویم، شاید آبی ذخیره کرده باشند.
به خیمه های آنها رفتیم، حدود بیست کودک به دنبال ما آمدند و همه از ما آب می خواستند. در این هنگام بریر بن خضیر که همراه سه نفر از اصحابش بود، گریه کودکان را شنید، پرسید: این گریه برای چیست؟
شخصی به او گفت: کودکان حسین علیه السلام از شدت تشنگی می گریند.
بریر به اصحاب خود رو کرد و گفت: آیا رواست که در دست ما شمشیر باشد و کودکان رسول خدا از تشنگی جان بدهند، در این صورت مادرانمان به عزایمان بنشینند. سوگند به خدا! چنین وضعی را تحمل نمی کنیم.
مردی از اصحاب گفت: به نظر من هر یک از ما یکی از این کودکان را برداریم و کنار آب فرات ببریم تا آب بیاشامند.
بریر گفت: این نظریه درست نیست، زیرا ممکن است درگیری به وجود آید و خدای ناکرده به این کودکان آسیبی برسد. بلکه بهتر است که مشکی برداریم و آن را پر از آب کنیم، اگر توانستیم، آن را به خیام می آوریم، و اگر دشمنان با ما جنگیدند ما نیز با آنها می جنگیم و خود را فدای حسین علیه السلام و دختران رسول خدا صل الله علیه واله می کنیم.
اصحاب، نظریه بریر
را پذیرفتند. مشکی برداشته همراه بریر روانه آب فرات شدند و خود را در تاریکی به آب رسانیدند، یکی از دشمنان فریاد زد: شما کیستید؟
بریر گفت: من بریر هستم، آمده ایم تا آب بیاشامیم.
گفت: از آب بیاشامید، ولی حق ندارید قطره ای از آب را برای حسین ببرید.
بریر گفت: وای بر شما، ما آب بنوشیم، ولی حسین علیه السلام و دختران رسول خدا از تشنگی بمیرند؟ هرگز چنین نخواهد شد، سپس به اصحاب خود رو کرد و گفت: هیچ کدام از شما آب ننوشید و بیاد تشنگان خیام باشید.
یکی از اصحاب گفت: سوگند به خدا، آب ننوشم تاجگرهای کودکان رسول خدا از آب، خنک شود.
آن گاه بریر ، مشک را پر از آب کرد و از شریعه فرات بیرون آمد، در همین هنگام سپاه دشمن، سر راه آنها را گرفتند. درگیری شروع شد، بریر به اصحاب خود فرمود: نظر من این است که یکی از ما مشک آب را از این میان بیرون برده و به خیام برساند و ما با دشمن می جنگیم. یکی از اصحاب این مأموریت را پذیرفت، مشک را به دوش گرفت تا به خیام برساند، در این هنگام تیری به بند مشک خورد و در گلوی او فرو رفت و بند مشک را به گلوی او دوخت، خون از گلوی او سرازیر شد. او با دستش تیر را از گردنش بیرون آورد، در حالی که می گفت: حمد و سپاس خداوند را که گردنم را فدای مشک و مشک را فدای کودکان حسین علیه السلام کرد.
بریر هم چنان می جنگید و دشمن را موعظه می کرد. امام حسین علیه
السلام صدای بریر را شنید و فرمود: گویا صدای بریر را می شنوم که دشمن را موعظه میکند، و آل همدان را به کمک می طلبد.
در این هنگام دوازده نفر از یاران حسین علیه السلام به کمک بریر شتافتند و او را از دست دشمنان نجات دادند. بریر خوشحال بود که مقداری آب به خیام آورده، ولی وقتی که مشک را به زمین گذاردند، تشنگان آن چنان به سوی مشک هجوم آوردند که سر مشک باز شد و آب به زمین ریخت، بریر به سر و صورتش می زد و با ناله و آه می گفت:
وای به من در مورد جگر های سوخته دختران رسول خدا …(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۰۴تا۳۰۶/
امام سجاد علیه السلام فرمود: هنگامی که در روز عاشورا اوضاع بر امام حسین علیه السلام بسیار سخت شد، عده ای از اصحاب آن حضرت، دیدند که حال امام علیه السلام با حالات آنها فرق دارد؛
آنها هر چه بیشتر در محاصره دشمن قرار می گرفتند، ناراحت می شدند.
ولی حال امام حسین علیه السلام (و بعضی از خواص اصحاب آن حضرت) چنین بود، بلکه رنگ چهره آنها برافروخته تر می شد و اعضایشان آرام تر می گردید، در این حال بعضی به یکدیگر می گفتند: گویی این مرد (امام حسین) اصلا باکی از مرگ ندارد.
امام حسین علیه السلام به آنها رو کرد و فرمود: ای فرزندان عزیز و بزرگوار من، قدری آرام بگیرید، صبر و تحمل کنید، زیرا مرگ پلی است که شما را از گرفتاری ها و سختی ها به سوی بهشت های وسیع
۱- ۱. معالی السبطین ، ج ۱، ص۳۲۱-۲۱۹ .
و نعمت های جاودان عبور می دهد. فایکم یکره أن ینتقل من بیجی إلی قصر؛ کدام یک از شما دوست ندارید که از زندانی به سوی قصری انتقال یابید.
آری مرگ برای دشمنان شما، قطعا چنان است که از قصری به سوی زندان انتقال یابند، پدرم نقل کرد که رسول اکرم صل الله علیه واله فرمود:
إن الدنیا سجن المؤین وجه الکافر، والموت چشر هؤلاء إلی جنانهم، وشر هؤلاء إلی جحیمهم
همانا دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است و مرگ پلی است که اینها (مؤمنین) را به سوی بهشت، و آنها (کافران) را به سوی دوزخ می کشاند. سپس فرمود: ما گیر ولا تربت، من دروغ نمی گویم، و به من دروغ گفته نشده است.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۰۸/
عبیدالله بن زیاد دژخیم خون آشام یزید، در کوفه بود و ماجرای کربلای خونین به دستور مستقیم او به وجود آمد، او از بی رحم ترین افراد تاریخ است.
حضرت مسلم علیه السلام نماینده امام حسین علیه السلام در یک جنگ نابرابر، در کوفه قهرمانانه جنگید تا سرانجام در حالی که سخت مجروح شده بود، توسط دژخیمان ابن زیاد اسیر شد. او را به فرمان ابن زیاد به فرمانداری نزد ابن زیاد آوردند، اینک حماسه این اسیر قهرمان را بنگرید:
مسلم علیه السلام هنگام ورود به مجلس ابن زیاد، سلام نکرد.
یکی از نگهبانان به او گفت: «به فرماندار سلام کن».
مسلم – ساکت باش وای بر تو، سوگند به خدا که او فرماندار من نیست.
ابن زیاد به اشکالی ندارد اما در هر صورت، کشته خواهی شد.
۔ اگر تو مرا بکشی، تازگی ندارد، بدتر از تو،
۱- ۱. صدوق، معانی الاخبار، ص ۲۸۸.
بهتر از مرا کشته است، از این گذشته تو در شکنجه و زجرکشی و رذالت و پستی از همگان پیشی گرفته ای.
– ای مخالف سرکش، تو بر پیشوایت (یزید) خروج کرده ای و صف وحدت مسلمانان را در هم شکستی، و فتنه و آشوب برانگیختی
– ای پسر زیاد، صف وحدت مسلمین را، معاویه و پسرش یزید درهم شکست، و فتنه و آشوب را تو و پدرت «زیاد» برپا کردید (آیا مرا تهدید به مرگ میکنی؟) من امیدوارم که خداوند مقام شهادت را به دست بدترین افراد خلق به من عنایت فرماید.
– تو در آرزوی چیزی (رهبری بودی که به آن نرسیدی و خداوند آن را به اهلش سپرد.
– ای فرزند مرجانه، چه کسی شایستگی آن را دارد؟
– یزیدبن معاویه.
– سپاس خداوندی را که خودش بین ما و شما حکم فرماید.
– تو گمان کرده ای که تو را در این امور (رهبری) بهره ای است؟!
– سوگند به خدا نه این که گمان دارم بلکه یقین دارم.
– بگو بدانم چرا به این شهر آمدی و محیط آرام کوفه را به هم زدی و آشوب و جنگ و خونریزی به پا کردی؟
به منظور من ازآمدن به این جا، این امور نبود، و باعث این امور شما بودید، چراکه منکرات و زشتیهارارواج دادید ونیکی هارا دفن نموده و از بین بردید، و بدون رضای مردم بر آنان حکومتکردید،امورخلاف دین را برآنها تحمیل نمودید و رفتارتان همچون رفتار کسری و قیصر(شاهان ایران و روم) بود، فایناهم ینام فیهم بالمعروف وتنهی عن المنکر وتدعوهم إلی محکم الکتاب والشئه وکتا آهل ذلک
ما به میان این مردم آمدیم تا آنها را امر به
معروف و نهی از منکر کرده و به سوی فرمان قرآن و سنت دعوت کنیم، که شایسته این کار می باشیم.(۱)
ابن زیاد در برابر گفتار استوار و خلل ناپذیر این اسیر قهرمان، حضرت مسلم علیه السلام دیگر یارای سخن پراکنی نداشت، ناچار به فحاشی و ناسزاگویی پرداخت و به ساحت مقدس علی علیه السلام و حسن و حسین علیه السلام جسارت کرد.
اما حضرت مسلم فریاد زد: تو و پدرت (پدرانت) به این ناسزاها سزاوارید نه ما و علی علیه السلام و فرزندانش، ای دشمن خدا هر کار میکنی بکن.
ابن زیاد که در آتش خشم و کینه، شعله ور شده بود، به یکی از دژخیمانش به نام «بکر بن حمران»، دستور داد، حضرت مسلم را به بالای قصر ببرد و گردنش را بزند، او نیز همین فرمان را اجرا کرد.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۱۵تا۳۱۷/
ام البنین دارای چهار پسر بود: عباس، عبدالله، عثمان و جعفر. این چهار نفر در روز عاشورا به شهادت رسیدند.
نخست عبدالله در (۲۵ سالگی) به شهادت رسید. سپس جعفر (در ۱۹ سالگی) وبعد عثمان (در ۲۱ سالگی) به شهادت رسیدند. حضرت عباس نیز در ۳۵ سالگی به شهادت رسیدند.
هنگامی که ابن زیاد، شمر را به کربلا می فرستاد، عبدالله بن ابی محل بن حزام (پسر دایی حضرت عباس) نزد ابن زیاد بود، از او خواست تا امان نامه ای برای فرزندانعمه اش (أم
۱- ۱. و این فراز به خوبی نشان دهنده انگیزه و عامل اصلی قیام امام حسین ع و نهضت فراموش نشدنی عاشورا است که امر به معروف و نهی از منکر بوده است.
۲- ۲. اقتباس از : لهوف، ص ۵۵ – ۵۸.
البنین) بنویسد. ابن زیاد این پیشنهاد را پذیرفت و امان نامه ای نوشت و به غلام خود داد تا به پسران أم البنین برساند.
غلام به کربلا آمد و امان نامه را به آنها رسانید، ولی آنها گفتند: ما نیازی به امان شما نداریم، امان خدا بهتر از امان فرزند سمیه است.
بار دیگر در روز نهم محرم (تاسوعا) شمر که خویشاوندی ای با أم البنین داشت، به سوی خیام امام حسین علیه السلام آمد و فریاد زد: پسران خواهر ما کجا هستند؟!
آنها پاسخ شمر را ندادند، امام حسین علیه السلام فرمود: گرچه شمر، فاسق است، ولی جوابش را بدهید.
حضرت عباس به شمر علیه السلام گفت: چه کار داری؟
شمر گفت: انتم یا بنی أختی آیون قلا تقتلوا انفسکم مع آخیم الحسین؛ ای پسران خواهرم، شما در امان هستید، خود را در کنار برادر تان حسین علیه السلام به کشتن ندهید.
در جواب او گفتند: لعن الله و لعن آمائک آثؤمنا وابن رشول الله لأ آمان له؛
خداوند تو و امان تو را لعنت کند، آیا به ما امان می دهی ولی به پسر رسول خدا صل الله علیه و اله امان نمی دهید.
امام حسین علیه السلام شب عاشورا یاران خود را دور هم جمع کرد و به آنها فرمود: من به شما اجازه دادم و بیعت شما را برداشتم. شما می توانید دست اهل خانه خود را بگیرید و در تاریکی شب، از این دیار بروید، زیرا دشمن تنها قصد کشتن من را دارد.
در پاسخ گفتند:
ولم تفعل ذلک؟ یتبقی بعدک؟ لأ آزانا الله ذلک أبدأ چرا ما از این جا برویم؟ آیا برای این که بعد از
تو زنده بمانیم؟ خداوند هرگز ما را چنین نمی یابد که دست از تو بر داریم، خدا آن روز را نیاورد که ما از تو جدا گردیم .(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۱۹تا۳۲۰/
پس از آن که به فرمان ابن زیاد، حضرت مسلم علیه السلام و حضرت هانی علیه السلام به شهادت رسیدند، سر آنها را از بدن جدا کردند و جسد مطهرشان را به طنابی بستند و جمعی بی رحم و مزدور، آن جسدها را روی خاک در کوچه و بازار کوفه می کشاندند.
یکی از شیعیان شجاع علی علیه السلام به نام «حنظله بن مژه همدانی» سوار بر مرکب خود از آن جا عبور می کرد، وقتی آن منظره را دید به آن جمعیت مزدور خطاب کرد و گفت:
وای بر شما ای اهل کوفه! گناه این مرد چیست که جنازه او را این گونه می کشانید؟
جواب دادند: این مرد، خارجی است و از تحت فرمان امیر، یزیدبن معاویه خارج شده است.
حنظله گفت: شما را به خدا بگویید نام این شخص چیست؟
گفتند: مسلم بن عقیل من پسر عموی امام حسین علیه السلام است.
حنظله گفت: وای بر شما وقتی که شما می دانید او پسر عموی امام حسین علیه السلام است، چرا او را کشتید و جنازه اش را کشان کشان، می برید؟
سپس حنظله شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و به آنها حمله کرد و فریاد می زد: لأخیر فی الحیاه بعدک یا سیدی؛ ای سرور من بعد از تو، خیری در زندگی نیست.
وی هم چنان با آنها جنگید تا آن که چهارده نفر از آنها را
۱- ١. اعیان الشیعه، ج ۴، ص ۱۲۹ و ۱۳۰.
کشت، سرانجام از هر سو احاطه شد و به شهادت رسید، ریسمانی به پای او بستند و جنازه اش را تا میدان گناسه کوفه کشاندند و به آن جا افکندند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۰تا۳۲۱/
زهیر بن قین یکی از یاران دلاور امام حسین علیه السلام در کربلا بود. وقتی حضرت عباس عازم میدان بود، زهیر نزد آن حضرت آمد و عرض کرد: ای پسر امیر مؤمنان!
می خواهم حدیثی را به یاد تو بیاورم. عباس علیه السلام فرمود: حدیث خود را بگو که وقت تنگ است.
زهیر گفت: ای ابوالفضل! هنگامی که پدرت خواست با مادرت ام البنین ازدواج کند، به برادرش عقیل که نسب شناس بود فرمود: برای من بانویی که از دودمان شجاع باشد خواستگاری کن، تا خداوند فرزند شجاعی از او به من بدهد تا بازو و یاور فداکار فرزندم حسین علیه السلام گردد. ای عباس، پدرت تو را برای امروز خواست، بنابراین در حفظ حرم امام حسین علیه السلام کوتاهی نکن.
عباس علیه السلام با شنیدن این گفتار، آن چنان پراحساس شد که با شدت پا در رکاب اسب نهاد، به طوری که تسمه رکاب قطع شد و فرمود: ای زهیر! در چنین روزی میخواهی مرا تشجیع کنی و نیرو ببخشی، سوگند به خدا جانبازی خود را آن چنان به تو بنمایانم که هرگز نظیر آن را ندیده باشی.
عباس علیه السلام پس از این سخن به سوی میدان دشمن تاخت، آن چنان به دشمن حمله کرد که گویی شمشیرش، آتشی است که در نیزار افتاده است تا این که صدنفر از قهرمانان دشمن را کشت.
در این هنگام
۱- ا. معالی السبطین . ج ۱، ص ۲۴۴.
یکی از شجاعان دشمن به نام «مار دبن صدیف تغلبی» که کلاه خود محکم بر سر داشت و دو زره با حلقه های تنگ پوشیده بود، برای مبارزه با عباس علیه السلام آمد، در حالی که نیزه بلندی در دست داشت و نعره او بر سراسر میدان پیچیده بود، خود را به نزدیک عباس رسانید و گفت:
یا غلام احم نفسک، والخیذ حسامک، وأظهر التای استسلامک، قالسلامه آولی لک من الندامه
ای جوان! به خودت رحم کن، و شمشیرت را در غلاف کن و آشکار تسلیم شود، چرا که سلامتی برای تو بهتر از پشیمانی است.
حضرت عباس علیه السلام چنین پاسخ داد:
ای دشمن خدا و رسول، من آماده نبرد و بلا هستم و با توکل به خدای بزرگ، صبر میکنم، چرا که من پیوند با رسول خدا صل الله علیه و اله دارم و برگی از درخت نبوت هستم. کسی که در چنین دودمانی باشد هرگز تسلیم طاغوت نمی شود، زیر پرچم حاکم ستمگر در نمی آید و از ضربات شمشیر نمی هراسد. من پسر علی علیه السلام هستم از نبرد با هم آوردان،
عاجز نیستم….
یکی از اشعار رجز او این بود: لأتجز عین فکل شیء هالک خاشا لمثلی أن یکون بجازع
ای مارد! استوار باش و بدان که هر چیزی فانی است، هرگز مثل من، بی تابی نخواهد کرد.
در این هنگام «مارد» نیزه بلند خود را به سوی حضرت عباس حواله کرد، آن حضرت نیزه او را گرفت و آن چنان کشید که نزدیک بود مارد از پشت اسب به زمین واژگون شود. او ناگزیر نیزه خود را رها کرد و دست به شمشیر برد.
حضرت عباس علیه
السلام نیزه مارد را تکان داد و فریاد زد: ای دشمن خدا از درگاه خداوند امیدوارم که تو را با نیزه خودت، به جهنم واصل کنم.
آن گاه عباس علیه السلام آن نیزه را در کمر اسب مارد فرود آورد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمین انداخت و از این حادثه، خجالت زده شد. در لشکر دشمن اضطراب و ولوله افتاد، شمر بر سر لشکر خود فریاد زد: ویلکم آذر گوا ضاجبکم قبل أن یفتل، وای بر شما، صاحب خود را قبل از آن که کشته شود دریابید.
یکی از جوانان بی باک دشمن سوار بر اسب شد و خود را به مارد رسانید، مارد فریاد زد: ای جوان قبل از ورود در هاویه جهنم، شتاب کن.
آن جوان همین که نزدیک شد، حضرت عباس نیزه را بر سینه او زد و او را کشت و بر اسبش سوار گردید. در این هنگام پانصد نفر برای نجات مارد از دست عباس علیه السلام به میدان روانه شدند، ولی نیزه را بر گلوی مارد فرود آورد که مارد بر زمین افتاد و گوش تا گوش او بریده شد و به هلاکت رسید. سپس آن حضرت بر دشمن حمله کرد و هشتاد نفر از آنها را کشت و بقیه آنها فرار کردند.
امام صادق علیه السلام در وصف شجاعت عباس علیه السلام می گوید: أشهد انک لم تهن ولم تنکل وأغطیت غایه المجهود؛
گواهی میدهم که تو سستی و ناتوانی نکردی و نهایت تلاش را در برابر دشمن مبذول نمودی.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۱تا۳۲۳/
در ماجرای جنگ تبوک
۱- ١. اقتباس از: شیخ محمد باقر بیرجندی، کبریت الاحمر ، ص ۱۳۸۷
(در سال نهم هجرت) مسلمانان طبق فرمان اکید پیامبر صل الله علیه واله بسیج شدند و برای جلوگیری از دشمن به سوی سرزمین تبوک (نواحی شام) حرکت کردند. سه نفر از مسلمانان به نام مراره، هلال و کعب بن مالک بدون عذر، از رفتن به جبهه سر باز زدند.
هنگامی که لشکر اسلام، به مدینه بازگشت، پیامبر صل الله علیه واله دستور داد: هیچ کسی حقندارد با این سه نفر، تماس بگیرد.
این دستور، تأدیب اجتماعی بود و آنها در فشار اجتماعی سختی قرار گرفتند و سرانجام توبه کردند و با نزول آیه ۱۱۷ و ۱۱۸ سوره توبه، قبولی توبه آنها اعلام گردید.
وقتی خبر در فشار قرار گرفتن این سه نفر به همه جا پیچید، پادشاه غسان (مسیحی) توسط یکی از بازرگانان مسیحی، مخفیانه برای کعب، نامه نوشت و او را به پیوستن به کشور خود، دعوت کرد. کعب که شب و روز باگریه و زاری، از خدا می خواست تا توبه اش را قبول کند، روزی در مدینه عبور می کرد، ناگهان دید یکی از بازرگانان مسیحی شام، سراغ او را می گیرد، به او گفت: کعب من هستم.
بازرگان مسیحی، نامه ای به او داد. کعب نامه را باز کرد، پادشاه غسان، در آن چنین نوشته است:
ای کعب! به من خبر رسیده که رهبر شما (پیامبر) به تو ستم نموده، در صورتی که خدا تو را در هیچ سرزمینی بی ارزش ننموده است، به ما بپیوندید که با شما برادری و برابری می کنیم.
وقتی آن نامه را خواند. گریه کرد و گفت: کار من به این جا کشیده شده و آن قدر پایین آمده که
بیگانه در دین من طمع نموده است و می خواهد مرا مسیحی کند. آن گاه برای اظهار تنفر از آن دعوت، نامه را در میان آتش تنور انداخت و سوزانید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۱۴تا۴۱۵/
«شرطه الخمیس» افرادی بودند که با علی علیه السلام پیوند ناگسستنی برقرار نمودند و با نظام خاصی تا سر حد شهادت در آمادگی کامل برای دفاع از حریم علی علیه السلام به سر می بردند. از این رو آنها را «خمیس» می گفتند که به پنج گروه تقسیم شده بودند:
۱.گروه پیش جنگ، ۲. گروه مراقب قلب لشگر، ۳. گروه مراقب طرف راست لشگر، ۴. گروه مراقب طرف چپ لشگر، ۵. گروه ذخیره.
این سازمان قبل از خلافت علی علیه السلام تحت نظر آن حضرت پی ریزی شد و اعضای مرکزی آن افرادی مانند: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، جابر بن عبدالله انصاری و …… بودند. در زمان خلافت علی علیه السلام به پنج هزار تا شش هزار نفر رسیدند.
أصبغ بن نباته از پارسایان وارسته بود. سابقه بسیار نیکی در اسلام داشت و در عصر خلافت علی علیه السلام سال خورده بود. وی از افراد جدی و سرشناس سازمان «شرطه الخمیس» به شمار می آمد.
از او پرسیدند: چرا شما را شرطه الخمیس می گویند؟
در پاسخ گفت: ما در حضور امیر مؤمنان علی علیه السلام متعهد شدیم تا خود را در راه او فدا کنیم. آن حضرت نیز فتح و پیروزی را برای ما ضمانت کرد.
ابوالجارود می گوید: به اصبغ گفتم: مقام حضرت علی علیه السلام نزد شما چگونه است؟
پاسخ داد: منظورت چیست؟ ولی همین قدر بدان
۱- ۱. اقتباس از: قصه های قرآن، ص ۵۴۴.
که شمشیر های ما همواره همراه ما است، حضرت علی علیه السلام به قتل هر که اشاره کند، آن را خواهیم کشت.
آن حضرت به ما فرموده: من با شما (در مقابل جانبازی شما) طلا و نقره را شرط نمی کنم و شرط و عهد شما جز کشته شدن در راه حق نیست، در میان بنی اسرائیل، چنین افرادی به عهد و پیمان خود وفا کردند، خداوند نیز مقام پیامبری قوم را به آنها داد، شما نیز چنین ارزشی دارید، جز این که پیامبر نمی باشید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۲۶تا۴۲۷/
ربیع بن خثیم، معروف به خواجه ربیع، (مرقد شریفش در مشهد واقع شده) از اهالی کوفه و از قبیله تمیم بود. او از پارسایان و اصحاب امام علی به شمار می آمد و از جانب آن حضرت به مرزهای کشور اسلامی آن روز رفت و به پاسداری از مرزها پرداخت. گاهی والی آن حضرت در ری و قزوین و زمانی در آذربایجان بود.
وقتی جنگ صفین رخ داد، امام علی علیه السلام برای والیان خود نامه نوشت و آنها را به کمک دعوت نمود. خواجه ربیع با چهار هزار نفر از مردم ری با تجهیزات جنگی به سمت صفین حرکت کرد.
امام علی علیه السلام که در انتظار آنها به سر می برد، با رسیدن آنها دستور حمله را صادر کرد.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۴۳تا۴۴۴/
در جنگ جمل که بین سپاه علی علیه السلام و سپاه طلحه و زبیر، در بصره در سال ۳۶ هجرت واقع شد، در سپاه علی علیه السلام سه برادر به نام زید و سبحان و صعصعه (فرزندان صوحان) از دلاور مردان سلحشور بودند، به گونه ای که پرچم امیر مؤمنان علی علیه السلام در دست «سحبان» بود، وقتی او به شهادت رسید، برادرش زید، پرچم را به دست گرفت و مبارزه نمود تا به شهادت رسید، پس از او برادرش، صعصعه، پرچم را به دست گرفت و به نبرد ادامه داد.
وقتی علی علیه السلام کنار جسد پاک زید آمد، فرمود: رحمک الله یا رد کنت فی المؤته، عظیم المعونه؛
ای زید خدا تو را مشمول رحمتش قرار دهد، تو مردی کم خرج (و بی اعتنا به
۱- ١. اعیان الشیعه، ج ۱(واژه شیعه)؛ تنقیح المقال، ج ۱، ص ۱۹۵ و بحارالانوار، ج ۴۲، ص ۱۵۱ – ۱۵۲.
۲- ۱. بهجه الآمال، ج ۴، ص ۱۳۷.
زرق و برق دنیا ) بودی، و یاری تو به دین بسیار بود.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۴۷ تا ۴۴۸/
جنگ جمل اولین جنگ بزرگ در زمان خلافت علی علیه السلام است که بیعت شکنان در سال ۳۵ هجری در بصره به وجود آوردند. طلحه و زبیر، از آتش افروزان و رهبران این جنگ بودند.
محمد فرزند طلحه، به تحریک عایشه، به میدان نبرد رفت و «معکر بن حدیر» را از پای در آورد. سپس به پایگاه خود بازگشت و برای بار دوم با کمال غرور به سوی میدان آمد، این بار مالک اشتر، در برابر محمد بن طلحه قرار گرفت.
طلحه تا این منظره را دید، سریع دست پسرش را گرفت و گفت: ارجع عن هذا الاسد الضاری؛ فرزندم برگرد و با این شیری که پی صید می گردد، رو به رو مشو.
محمد به سفارش پدر، توجه نکرد و آماده جنگ با مالک اشتر شد. در حین جنگ ناگهان نیزه مالک را بالای سر خود دید، آن چنان وحشت کرد، که همان جا پا به فرار گذاشت. مالک او را دنبال کرد و با نیزه ضربت سنگینی بر پشت او وارد ساخت که از اسب به زمین افتاد. مالک خواست او را به قتل برساند، اما او از مالک خواهش کرد که او را ببخشد.
مالک نیز او را بخشید و او را سوار بر مرکبش کرده و روانه قوم خود نمود، ولی همان ضربت، او را از پای درآورد و همان روز بر اثر آن، درگذشت.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۴۹تا۴۵۰/
عبدالله بن زبیر، از شجاعان زیرک عرب به شمار می آمد. او در جنگ جمل، جزء سپاه دشمن بود.
عبدالله به میدان تاخت و مبارز طلبید. مالک اشتر به میدان
۱- ۱. تتمه المنتهی، ص ۱۲.
۲- ۱. سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۸۶
رفت و فریاد زد:بیا که خوب آمدی!
عایشه از حال خواهرزاده اش «عبدالله» جویا شد، به او گفتند: عبدالله در برابر مالک اشتر قرار گرفته است.
عایشه فریاد زد: وای بر اسماء، بی چاره خواهرم اسماء، مگر کسی که به جنگ مالک برود. زنده بر می گردد؟!
در این وقت، مالک با ضربه ای، عبدالله را به زمین کوبید و روی سینه اش نشست. عبد الله در شیطنت و زیرکی معروف بود، وقتی خود را در زیر پنجه پرقدرت مالک اشتر دید، فریاد زد: أقتلونی و مالکه، مرا با مالک بکشید. در این گیرودار، لشکر بصره، برای نجات عبدالله، هجوم کردند. عبدالله نیز با حیله گری خاصی از چنگال مالک گریخت. ولی زخم های سنگینی بر بدنش وارد شده بود.
پس از آن، «عبدالرحمان بن عتاب» که از اشراف قریش بود، به میدان مالک آمد. مالک او را کشت. پس از او «حکیم بن حزام» به میدان آمد، بر اثر ضربه مالک، از اسب به زمین غلطید و سپس برخاست و فرار کرد. ترس و وحشت، در سپاه دشمن افتاد، عایشه فریاد زد:
ایها الناش علیکم بالبر فائما یضر الاحرار؛
ای مردم! صبر و استقامت کنید، آزادگان، تحمل و صبر می کنند.(۱)
سرانجام در این جنگ، سپاه علی علیه السلام پیروز شد، در حالی که پنج هزار شهید داد. از سپاه دشمن نیز سیزده هزار نفر کشته شد.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۵۰تا۴۵۱/
جنگ صفین بود، «عمروعاص» به جنگ مالک اشتر آمد، اما به دست مالک زخمی شد و از میدان گریخت.
جوانی از «آل حمیر» که بسیار «عمروعاص» را
۱- ۱. ناسخ التواریخ (حضرت علی )، ج ۱، ص ۱۶۸.
۲- ۲. تتمه المنتهی، ص ۱۲.
دوست داشت با خشم وشتاب، برای انتقام گیری از مالک، پرچم به دست گرفت و چون برق به سوی مالک روانه شد.
مالک به او اعتنا نکرد و به پسرش ابراهیم گفت: اینک هم سال تو در میدان است، به جنگ او برو.
ابراهیم چون هژیر در مقابل جوان مغرور قرار گرفت. بین آنها جنگ سختی در گرفت، سرانجام ابراهیم با نیزه آن چنان بر او کوبید که در دم جان داد. آن گاه ابراهیم با پیروزی به نزد پدر بازگشت.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۵۱/
قیس بن سعد بن عباده، از سرداران شجاع و مخلص صدر اسلام بود. در عصر پیامبر تا آخرین توان خود به دفاع از حریم اسلام پرداخت و بعد از آن حضرت، همواره با علی علیه السلام بود. وی در میان یاران علی علیه السلام محبوبیت خاصی داشت.
یکی دیگر از سرداران شجاع و دلاور اسلام «محمد بن حنفیه» (فرزند علی علیه السلام) بود. مادرش «خوله» نام داشت و در شجاعت و رشادت، زبان زد خاص و عام بود.
پس از شهادت امیر مؤمنان علیه السلام معاویه هم چنان بر تخت خلافت تکیه زد و زمام امپراطوری اسلامی را به دست گرفت. در مقابل، امپراطوری اسلامی، امپراطوری روم» (ترکیه فعلی) قرار داشت.
امپراطوری روم دو نفر از برجستگان ارتش خود را برای قدرت نمایی، نزد معاویه (امپراطور اسلام) فرستاد. او پیش خود گمان می کرد که یکی از آن دو نفر.
نیرومندترین شخص جهان است و دیگری قد بلند ترین انسان روی زمین می باشد. به معاویه پیام داد: بنگر در بین سپاه تو کسی هست که
۱- ٣. ناسخ التواریخ، (حضرت علی ع)، ج ۲، ص ۳۶۴.
بر این دو نفر (یکی در نیرو و دیگری در بلندی) برتری داشته باشد؟ اگر چنین فردی پیدا کردی من فلان مقدار هدایا برای تو می فرستم. به علاوه چند نفر از اسیران اسلام را آزاد می نمایم. اما اگر چنین فردی در ارتش خود نیافتی، سه سال بین من و تو، قانون صلح و آتش بس، برقرار باشد.
این پیام همراه با آن دو نفر، به معاویه رسید. معاویه پس از اطلاع از پیام و دیدن آن دو، دوستان خود را به حضور طلبید و از آنها خواست که دو نفر را که توان برتری و پیروزی بر این دو قهرمان کشور روم را دارند معرفی کنند.
البته گزارش گرانی هم از روم آمده بودند تا جریان را به امپراطوری خود گزارش دهند.
دوستان معاویه پس از گفت و گو و تبادل نظر در مورد شخص قدرتمند گفتند: ما کسی جز «محمد بن حنفیه» فرزند علی بن ابی طالب علیه السلام یا عبدالله بن زبیر، سراغ نداریم.
در مورد انسان خوش قامت هم جز «قیس بن سعد» نیافتند، زیرا طول قامتش هیجده وجب و عرض بدنش پنج وجب بود. به دستور معاویه، ترتیب کار داده شد و روز معینی اعلام گردید. محمد بن حنفیه نیز طبق دعوت معاویه حضور یافت. قیس بن سعد هم در این مانور نمایشی حاضر شد. هدف این دو نفر که از هواداران علی علیه السلام بودند، پیشرفت اسلام و پیروزی توحید بود، گرچه به نام دیگری تمام شود.
معاویه، جریان را به محمد حنفیه گفت و او نیز آمادگی خود را اعلام کرد.
طولی نکشید که مرد پولادین روم و محمد حنفیه در برابر یک
دیگر قرار گرفتند.
محمد حنفیه به قهرمان رومی گفت: یا تو بنشین یا من می نشینم، سپس دستت را به من بده تا تو را از زمین بلند کنم، و یا من دستم را به تو می دهم، تو مرا از زمین بلند کن.
هر کدام دیگری را بلند کرد، پیروز است قهرمان رومی، آمادگی خود را اعلام کرد. طبق درخواست او ابتدا محمد حنفیه به زمین نشست و دست خود را به دست رومی داد. رومی، هر چه سعی کرد تا محمد حنفیه را حرکت دهد و از زمین بلند کند، نتوانست و طولی نکشید که اظهار عجز کرد و مغلوب شد. گزارشگران رومی، پیروزی محمد حنفیه را تصدیق و اعلام کردند.
سپس محمد حنفیه به قهرمان رومی گفت: اکنون نوبت تو است، قهرمان رومی نشست. محمد دست رومی را گرفت و با یک تکان شدید، او را از جای کند و در هوا نگه داشت و سپس او را به زمین افکند.
هلهله حاضران بلند شد و محمد حنفیه به افتخار پیروزی بر رقیب نائل گردید.و معاویه از این دیدار، بسیار خوش حال و شادمان شد.
در بخش دوم مسابقه نیز غول پیکر رومی، شرمنده و مغلوب شد و هیچ راهی برای گریز از این شرمندگی نداشت و فهمید که:
دست بالای دست بسیار است در جهان فیل مست بسیار است
گزارشگران و ناظران رومی، ماجرای شکست شرم آور قهرمانان خود را به امپراطور روم گزارش دادند و او نیز به وعده خود عمل کرد و اسیران اسلامی را به همراه هدایای نفیسی به سوی دمشق (مرکز خلافت معاویه) فرستاد.
۸، ص ۱۰۳ و الغدیر، ج ۲، ص ۱۰۸ و ۱۰۹.
جنگ جمل در سال ۳۵ هجری در بصره، بین سپاه طلحه و زبیر با سپاه علی علیه السلام رخ داد. عمروبن یثربی از قهرمانان سپاه دشمن بود و چند نفر از یاران علی علییه السلام را به شهادت رساند. در عین حال عطش خون ریزی و جنگ با پیروان علی علیه السلام را داشت و هم چون غولی بی باک به میدان می تاخت.
یک بار با نعره های بلند به سوی میدان آمد و مبارزطلبید. مالک اشتر چون شیر، به سوی او آمد و بر او حمله کرد. او بانیزه اش، از اسب به زمین غلطید. چون پیکر سنگینی داشت، نتوانست فرار کند. گروهی که مراقب حفظ جان او بودند، آمدند تا او را از دست مالک نجات دهند، در این گیر و دار یکی از سپاهیان علی علیه السلام به نام «عبد الرحمان بن طود» به او حمله کرد و نیزه ای به او زد. او برای بار دوم نقش بر زمین شد. سپس یکی دیگر از سپاهیان علی علیه السلام پای او را گرفته، کشان کشان نزد علی علیه السلام آورد. او به تضرع و زاری پرداخت و طلب عفو کرد.
علی علیه السلام او را رها ساخت، ولی بر اثر ضربات سنگینی که خورده بود در بستر مرگ افتاد.
از او پرسیدند: قاتل تو کیست؟ گفت: آن گاه که با مالک اشتر رو به رو شدم، او را ده برابر خود یافتم و آن گاه که در برابر عبد الرحمان قرار گرفتم، با اینکه مجروح بودم، خود را
ده برابر او یافتم و سرانجام ضعیف ترین افراد سپاه علی علیه السلام مرا اسیر کرد و نزد او برد. بعد از آن طولی نکشید که جان سپرد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۵۴/
حضرت عباس علیه السلام در جنگ صفین حدود چهارده سال داشت، ولی هر کس قد رشید او را می دید چنین تصور می کرد که هیجده یا بیست ساله است.
در یکی از روزهای جنگ از پدر اجازه گرفت تا به میدان جنگ دشمن برود، امام علی علیه السلام نقابی بر روی او افکند تاکسی او را نشناسد. آن چنان در میدان، جولان داد که گویی همه میدان چون گویی در حیطه قدرت او است. سپاه شام از حرکت های پر صلابت او دریافت که جوانی شجاع و قوی دل به میدان آمده است. مشاورین نظامی معاویه به مشورت پرداختند تا هم آورد رشیدی را به میدان او بفرستند، ولی رعب و وحشت عجیبی که بر آنها چیره شده بود، نتوانستند تصمیم بگیرند. سرانجام معاویه یکی از شجاعان لشکرش به نام ابن شعثا را که می گفتند قادر است که با ده هزار جنگجوی سواره بجنگد، به حضور طلبید و به او گفت: به میدان این جوان ناشناس برو و با او جنگ کن.
ابن شعثا گفت: ای امیر، مردم مرا قهرمانی می دانند که در برابر ده هزار جنگجو می جنگم، چگونه شایسته است که مرا به جنگ با این کودک روانه سازی!!
معاویه گفت: پس چه کنم؟
جواب داد: من هفت پسر دارم، یکی از آنها را به جنگ او می فرستم تا او را بکشد.
آن گاه یکی از
۱- ۱.نواسخ التواریخ،حضرت علی علیه السلام،ج۱ ،ص ۱۵۹-۱۶۱.
فرزندانش را به میدان او فرستاد. طولی نکشید که به دست آن جوان کشته شد. فرزند دومش را فرستاد، باز کشته شد. فرزند سوم و چهارم تا هفتمش را فرستاد، همه آنها به دست آن جوان ناشناس به هلاکت رسیدند.
در این هنگام خود ابن شعثا به میدان تاخت و فریاد زد: ایها الا قتلت جمیع أؤلأدی، والله لآنگل آباک وأقک ای جوان تو همه پسرانم را کشتی، سوگند به خدا پدر و مادرت را به عزایت می نشانم.
سپس حمله کرد و بین آن دو ضربات شمشیر رد و بدل شد. در این هنگام آن جوان چنان ضربه بر ابن شعثا زد که او را دو نصف کرد و به پسرانش ملحق ساخت. حاضران از شجاعت او تعجب کردند، در این هنگام، علی علیه السلام فریاد زد: ای فرزندم! برگرد که ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند. او بازگشت، امیر مؤمنان علیه السلام به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش برداشت و بین دو چشمش را بوسید. حاضران نگاه کردند دیدند حضرت عباس علیه السلام است: فنظروا الیه واذا هو قمر بنی هاشم العباس بن امیرالمؤمنین.
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۵۷تا۴۵۸/
پس از واقعه عاشورا، امام سجاد علیه السلام و بازماندگان به مدینه بازگشتند. در نزدیکی مدینه، بشیر طبق دستور امام سجاد علیه السلام به مدینه وارد شد و شهادت شهدا و ورود امام سجاد علیه السلام را به مردم مدینه خبر داد. همه مردم از زن و مرد، کوچک و بزرگ با آه و ناله به استقبال بازماندگان شهدا شتافتند.
امام سجاد علیه السلام در حالی که دستمالی در دست داشت، بر
کرسی نشست و بی اختیار گریه کرد، مردم نیز صدا به گریه بلند کردند.
امام خطبه ای خواند و مردم را از جریان عاشورا و کربلا با خبر کرد، و فرمود: فعند الله نحتسب فیما أصابنا و ما بلغ بنا فانه عزیز ذانتقام
آن چه برای ما رخ داده به حساب خدا منظور می داریم که او توانا و انتقام گیرنده است.
در این هنگام «صوحان بن صعصعه» برخاست و از این که بر اثر پادرد شدید نتوانسته در کربلا شرکت نماید، عذرخواهی کرد.
امام سجاد عذر او را پذیرفت و از حسن نیت او تشکر کرد و فرمود: خدا پدرت را رحمت کند؟ (۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۴۴/
مرحب از قهرمانان دلاور یهودیان عصر پیامبر صل الله علیه و اله بود. تجربه های فراوانی در جنگ ها به دست آورده بود. قبل از جنگ خیبر (که در سال هفتم هجری بین اسلام و یهودیان خیبر در گرفت) در خواب دید، شیری بر او حمله کرد و او را تار و مار نمود.
از این رو، خاطره تلخی از «نام شیر» در ذهنش بود. هنگامی که جنگ خیبر در گرفت، مرحب از قلعه خیبر، بیرون آمد و در میدان جولان داد و مبارز طلبید.
حضرت علی علیه السلام به میدان او رفت، و در پاسخ رجز او، چنین رجز خواند: انا الذی تنی أتی حیدره لی غابات گریه المنظره أکیلهم بالشیف کل الشندره
من کسی هستم که مادرم مرا «حیدر» نامید، هم چون شیر جنگل ها، خشن و خشمگین نسبت به دشمن هستم، شما را در می نوردم و طومار عمرتان را در هم
۱- ۲. سید بن طاووس، لهوف، ص ۲۰۲.
می پیچم.
مرحب، تا نام حیدر (شیر) را شنید، به یاد خوابش افتاد و همان جا لرزید.
حضرت علی علیه السلام شمشیری بر فرق او وارد آورد و او را به هلاکت رساند. بعد از او سه قهرمان دیگر یهود به میدان آمدند، آن حضرت آنها را نیز کشت. سرانجام یهودیان خیبر، تسلیم شدند و قلعه های خیبر ، (که پایگاه مهم و وسیعی برای دشمن بود) به دست علی علیه السلام و یارانش فتح شد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۵۶/
عاصم بن ثابت از انصار و اصحاب نزدیک پیامبر صل الله علیه واله بود. او دلاور مردی شیر دل و تیراندازی چیره دست بود. او را «ابن ابی الافلح» می خواندند.
او در جنگ احد، افراد بسیاری از کفار را کشت، از جمله «مسافع و جلاس» پسران طلحه بن ابی طلحه ( پرچم دار سپاه کفر).
مادر این دو پسر به نام «سلافه» در میدان جنگ بود. وقتی که پسرانش به زمین افتادند به بالین آنها آمد و از آنها پرسید: چه کسی شما را کشت؟ آنها گفتند: تیراندازی که می گفت: من ابن ابی الافلح هستم. پس از جنگ، سلافه نذر کرد که اگر بر عاصم دست یابد در «کاسه سرش» شراب بنوشد!! و اعلان کرد: هر کس سر عاصم را برایم بیاورد، صد شتر به او جایزه میدهم.
مدتی گذشت و پیامبر صل الله علیه واله چند مأمور مخفی را به سرپرستی عاصم به مکه فرستاد تا اخبار را گزارش دهند.
این شش نفر به سرپرستی عاصم، به سوی مکه حرکت کردند. از
۱- ۱. حیاه الحیوان دمیری (ط مصر)، ج ۱، ص ۲۷۴ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۹۳
منزل گاه «عسفان» هم گذشتند. مشرکان از حرکت این گروه با خبر شدند و صد نفر تیرانداز در تعقیب آنها فرستاند. سرانجام در دامنه کوهی با آنها برخورد کردند. تیراندازی از دو طرف شروع شد. عاصم هر چه تیر داشت همه را به سوی دشمن پرتاب کرد. سپس نیزه اش را به دست گرفت و با دشمن جنگید تا این که نیزه اش شکست، اما با شمشیر خود بسیاری از آنها را کشت تا بالاخره به شهادت رسید و بقیه نیز به استثنای دو نفر کشته شدند.
عاصم هنگام شهادت، چنین دعا کرد: اللهم انی حمیت دینک تنذر النهار فأخم لحمی آخر النهار؛ خداوندا من از آغاز روز، از دین تو حمایت کردم، پس در آخر روز از جسدم حمایت کن
چون می دانست که مشرکان قریش دشمنی و کینه سختی با او دارند.
دشمنان طمعکار، پیش دستی می کردند تا سر عاصم را از بدن جدا کرده و برای سلافه» ببرند و صد شتر جایزه بگیرند. وقتی نزدیک جسد عاصم رفتند، دیدند زنبوران عسل مانند قطعه ابر، جنازه عاصم را احاطه نمودند.
ناگزیر عقب نشینی کردند و با خود گفتند: وقتی که شب فرا رسد، زنبورها می روند، آن گاه می رویم و سر عاصم را از بدنش جدا میکنیم.
شب فرا رسید، ولی باران و سیل به راه افتاد. آنها در آن شب طوفانی و رعد و برق، هرچه دنبال جسد عاصم گشتند، آن را نیافتند.
از آن پس، این شهید شجاع و عارف دل سوخته، «حمی البور» (حمایت شده زنبور) خوانده می شد.(۱)
منبع داستان
۱- ۱. سیره ابن هشام، ج ۳، ص ۷۹ و سیره حلبیه، ج ۳، ص ۸۸
دوستان/صفحه ۷۶۵تا۷۶۷/
جون برده ای بود که حضرت علی علیه السلام او را از صاحبش خرید و به ابوذر غفاری بخشید، او در خدمت ابوذر بود. پس از وفات ابوذر در تبعیدگاه ربذه، نزدامام حسن علیه السلام بود و پس از شهادت ایشان با کاروان حسینی از مدینه به کربلا آمد.
جون، در روز عاشورا حضور امام حسین علیه السلام آمد و اجازه خواست تا با دشمن بجنگد، امام به او فرمود:
ای جون، تو برای آسایش زندگی به ما پیوسته ای، اینک آسایشی در میان نیست، اجازه داری که از این جا بروی و خود را از معرکه جنگ نجات دهی.
جون گفت: ای پسر پیامبر! آیا سزاوار است که من هنگام رفاه کنار سفره شما بنشینم و اکنون شما را رها سازم؟ بدن من بدبو، خاندانم ناشناخته و رنگ بدنم سیاه است، به من لطفی کن. آیا می خواهی شایستگی بهشت را نیابم و بدنم خوش بو و سفید و خاندانم شریف نگردند؟! سوگند به خدا! از شما جدا نمی شوم، تا خون سیاه من با خون شما در آمیزد.
وقتی امام حسین علیه السلام به آمادگی روحی او را دریافت، به او اجازه داد.
جون چون قهرمانی عاشق به سوی میدان تاخت و پیاپی بر دشمن حمله می کرد و می جنگید، ۲۵ نفر را به هلاکت رساند و آنگاه به شهادت رسید.
امام حسین علیه السلام به بالین او آمد و در کنار جسد پاک و به خون طپیده اش چنین دعا کرد: «خدایا چهره جؤن را زیبا و پیکرش خوش بو گردان و او را با محمد و آلش محشور فرما و بین
آنها آشنایی بیشتر عطا کن».
به برکت دعای امام، آن چنان بدنش خوش بو شد که در قتلگاه بوی خوش پیکر او خوش بوتر از مشک و عنبر بود.(۱)
امام سجاد علیه السلام نیز فرمود: «قبیله ای که پیکرهای شهدای کربلا را دفن کردند، بعد از ده روز، بدن جون را یافتند که بوی مشک از آن ساطع بود».(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۷۷تا۷۷۸/
اسماء بنت عمیس، در آغاز، همسر «جعفر بن ابی طالب» برادر علی علیه السلام بود و از او چند کودک داشت، جعفر طیار در جنگ موته که در سال هشتم هجرت در سرزمین شام واقع شد، به شهادت رسید.
اسماء و فرزندانش، هنوز آگاه نبودند، پیامبر صل الله علیه و اله پس از اطلاع به خانه «اسماء» آمد، اسماء در آن روز چهل پوست (برای درست کردن فرش از آنها) دباغی کرده بود و آرد خانه را خمیر نموده بود تا نان بپزد و صورت کودکانش را می شست.
اسماء می گوید: وقتی با رسول خدا صل الله علیه واله رو به رو شدم، آن حضرت فرمود: ای اسماء فرزندان جعفر کجایند؟ آنها را به حضور پیامبر آوردم، پیامبر صل الله علیه واله آنها را به سینه اش چسبانید و نوازش داد، سپس قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد و گریه کرد، اسماء عرض کرد: ای رسول خدا! گویا از جعفر برای شما خبری آمده است؟
فرمود: آری او همین امروز کشته شد.
اسماء می گوید: برخاستم و صیحه زدم و گریستم، زن ها اطراف مرا گرفتند، رسول خدا صل
۱- ۱. اقتباس از: مقتل الحسین مقرم، ص ۳۰۴ و مقتل العوالم، ص ۸۸
۲- ٢. نفائس الأخبار، ص ۲۴۳.
الله علیه و اله می فرمود: ای اسماء نگو از هجر و فراق چه کنم؟ به سینه ات دست نزن.
سپس رسول خدا صل الله علیه و اله از خانه خارج شد و بر دخترش فاطمه زهرا سلام الله علیها وارد گردید، فاطمه زهرا سلام الله علیها می فرمود: «واعماه» (وای پسر عمویم را از دست دادم).
سپس فرمود: علی مثل جعفر فلتنک الباکیه؛ برای مثل جعفر، سزاوار است گریه کننده بگرید» آن گاه فرمود: برای خانواده جعفر غذایی تهیه کرده و برایشان ببرید، آنها امروز به سوگ جعفر علیه السلام نشسته اند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۸۴تا۷۸۵/
یکی از علمای برجسته قرن چهارم، فیلسوف و شاعر سترگ ابوالحسن، ابن الحسین بلخی است که به سال ۳۲۵ هجری قمری از دنیا رفت.
شاعر معروف «رودکی» در سوگ او گفت: از شمار دو چشم یک تن کم و از شمار خرد، هزاران بیش نقل می کنند: روزی وی تنها نشسته بود و به مطالعه کتاب، اشتغال داشت، شخص بی سوادی نزد او رفت و گفت: دیدم تو تنها هستی آمدم تا همدم داشته باشی.
او در پاسخ گفت: اکنون تنها شدم. (یعنی آن گاه که مشغول مطالعه بودم، در فکرم، افکار گوناگون علما در جولان بود، و با جمعیتی سر و کار داشتم، ولی اینک که تو از علم بهره ای نداری و این جا آمده ای، من تنها هستم).
و از اشعار ابن الحسین است:
اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه(۲)
منبع داستان
۱- ۱. بحار الانوار، ج ۲۰، ص ۶۳.
۲- ۱. اقتباس از: الکنی و الالقاب ، ج ۲، ص ۳۹۱
دوستان/صفحه ۷۸۵تا۷۸۶/
یکی از شخصیت های جمهوری اسلامی ایران می گفت: پدر و مادر چند شهید نزدم آمدند، در ضمن گفت و گو، پدر گفت: در جریان حمله مزدوران بعثی به خرمشهر به منظور دفاع از کیان اسلام و اطاعت از فرمان امام امت خمینی بت شکن، فرزند اولم شهید شد، او را با دست خود به خاک سپردم.
فرزند دومم از من اجازه جنگ با متجاوزین خواست، اجازه دادم، رفت و نبرد قهرمانانه کرد و به شهادت رسید، او را نیز با دست خود به خاک سپردم.
پسر سومم نیز همین گونه رفت و به شهادت رسید، او را با دست خودم به خاک سپردم.
به همسرم گفتم: مبادا بی تابی کنی و اشک بریزی که این، «سرمایه گذاری» در راه اسلام است، به خاطر خدا باید صبر کنیم، تا پاداشمان محفوظ باشد.
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۸۶/
حجاج بن یوسف ثقفی (استاندار خونخوار عبدالملک بن مروان اموی) روزی به اطرافیان گفت: دوست دارم مردی از اصحاب ابو تراب – علی علیه السلام را به قتل رسانم و با خون او به پیشگاه خداوند تقرب جویم! یکی از حاضران گفت: من کسی را سراغ ندارم که بیشتر از قنبر غلام آزاد شده علی علیه السلام با علی علیه السلام مصاحب و رفیق همراز بوده باشد.
حجاج دستور داد قنبر را احضار کنند، دژخیمان او قنبر را نزد حجاج آوردند.
حجاج با خشم و تندی گفت: تو قنبر هستی؟ همان غلام آزاد کرده علی قنبر گفت: آری، خدا مولای من است و علی علیه السلام امیر مؤمنان و ولی نعمت من می باشد.
حجاج گفت: آیا از دین علی بیزاری می جویی؟!
قنبر گفت: مرا
به دینی که بهتر از دین علی علیه السلام باشد راهنمایی کن.
حجاج گفت: من تو را خواهم کشت، اینک خودت بگو چگونه دوست داری تو را بکشم؟
قنبر فرمود: چگونگی قتل من اکنون در دست توست، ولی هرگونه که مرا کشتی همان گونه تو را خواهم کشت و قصاص می کنم، و امیر مؤمنان علی علیه السلام به من خبر داده که از روی ظلم سرم را از پیکرم جدا می کنند، در حالی که جرمی مرتکب نشده ام.
حجاج خون خوار دستور داد قنبر یار شیفته و عاشق علی علیه السلام را گردن زدند(۱) و او به این ترتیب در برابر بی رحم ترین افراد روزگار، ایستادگی کرد و با کمال صلابت از حریم مولایش علی علیه السلام دفاع نمود و حسرت تسلیم در برابر حجاج را در دل سیاه حجاج گذاشت، آری:
خرمن آتش نبندد راه بر عزم خلیل نوح را آسیمه سر، طوفان دریا کی کند؟
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۸۷تا۷۸۸/
حر بن یزید ریاحی اولین فرمانده قوای دشمن، در روز عاشورا توبه کرد و به سپاه امام حسین ع پیوست.
او پسری داشت به نام علی، هنگامی که حر خود را بین بهشت و دوزخ دید، به پسرش گفت:
پسرم من طاقت آتش دوزخ را ندارم، بیا به سوی حسین علیه السلام برویم و او را یاری کنیم و در پیشگاهش جان بازی کنیم، شاید خداوند مقام پر ارج شهادت را نصیب ما کند که در این صورت به سعادت ابدی پیوسته ایم…….. گفتار حر در فرزند اثر کرد، به گونه ای که پسر، بی درنگ پاسخ مثبت داد
۱- ۱. کشف الغمه، ج ۱، ص ۳۸۳.
و هم چون پدرش، سعادت ابدی را برگزید.
حر، او را نزد امام حسین علیه السلام برد و او در حضور امام توبه کرد و اجازه رفتن به میدان و جان بازی گرفت.
پسر حر همراه پدر، با دشمن می جنگید و پس از کشتن ۲۴ یا ۷۰ نفر به شهادت رسید و مرغ روحش به سوی بهشت پر گشود.
حر از شهادت پسر، شادمان شد و گفت: حمد و سپاس خداوندی را که افتخار شهادت در راه حسین علیه السلام را نصیب تو قرار داد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۸۸/
آغاز سال چهارم هجرت بود. پیامبر صل الله علیه و اله چهل نفر از رجال علمی و تبلیغی مسلمان را برای ارشاد مردم منطقه «نجد» با سرپرستی «منذر» به آن منطقه رهسپار نمود.
پیامبر صل الله علیه و اله نامه ای نوشت که مضمون آن، دعوت «عامر بن طفیل» (یکی از سران نجد) به آیین اسلام بود، و آن نامه را به یکی از مسلمانان داد تا به او برساند.
از یک سو نامه به دست «عامر» رسید و از سوی دیگر خبر سپاه تبلیغی اسلام (مرکب از چهل نفر) به منطقه نجد به عامر گزارش شد.
عامر که طاغوت چه ای مغرور بود، نه تنها نامه رسول خدا صل الله علیه و اله را نخواند، بلکه نامه رسان را کشت و از عشایر و قبایل اطراف خواست تا «سپاه تبلیغ» را به محاصره در آورند.
سپاه تبلیغی اسلام، نه تنها مبلغان زبردست بلکه شجاع و رزمنده نیز بودند، آنها تسلیم شدن را برای خود ننگ دانستند، لذا دست به قبضه شمشیر
۱- ٢. القول السدید بشأن حر الشهید، ص ۱۲۱ – ۱۲۵.
بردند و با محاصره کنندگان جنگیدند و تا سر حد شهادت از خود دفاع کردند. همه آنها در این درگیری به شهادت رسیدند، جز «کعب بن زید »که با بدن مجروح، خود را به مدینه رساند و جریان را اطلاع داد، این فاجعه جان سوز به «فاجعه بئر معونه» معروف است، زیرا منزلگاه سپاه مبلغین اسلام در منطقه نجد، کنار «چاه معونه» بود.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۸۹/
یکی از فرزندان مالک اشتر «اسحاق» نام داشت و در کربلا جزء یاران امام حسین بود. در روز عاشورا، پس از شهادت حبیب بن مظاهر، صدای امام حسین علیه السلام را شنید که می فرمود: من یبرز الی هولاء الملعونین؛ کیست که به جنگ این مردم لعنت شده برود؟
اسحاق، با شنیدن این ندا، آماده پیکار شد. در حالی که به یاران امام، روحیه می داد و آنها را به جنگ تشویق می کرد، چنین شعار می داد:
نفسی فداکم طاعنوا وجالدوا حتی یبان منکم المجاهد وأرجل تتبعها سواعد فی نصر مولای الحسین العابد بذاک آؤصانی الکم الوالد
جانم به فدای شما، به صحنه جنگ روید و بجنگید و پیکار کنید تا مرد مجاهد و پیکارگر در میان شما، شناخته شود. گام های خود را پیاپی در یاری امام حسین علیه السلام به کمک و مساعدت هم در آورید، که به همین مطلب پدر شجاع من (مالک اشتر) مرا سفارش نموده است.
نوشته اند: صدها نفر از دشمن به دست اسحاق، زخمی و کشته شدند.
وی پس از جانبازی های بی دریغ و مخلصانه خود، به شهادت رسید.
۱- ١. اقتباس از: مغازی واقدی، ج ۱، ص ۳۶۴ و ۳۴۹.
اسرار الشهاده ، ص ۲۵۵.
در زمان خلافت ابوبکر، مالک بن نویره (از اصحاب خاص رسول خدا) که در میان خاندان خود در سرزمین بطاح (چند فرسخی مدینه) بود، سوار بر مرکب خود شد و به سوی مدینه رهسپار گردید. روز جمعه (پنجمین روز رحلت رسول خدا صل الله علیه و اله) وارد مسجد شد، دید ابوبکر از طایفه «تیم» بر پله منبر ایستاده است (و خطبه نماز جمعه می خواند). مالک گفت: این شخص از طایفه تیم است؟!
گفتند: آری. گفت: پس وصی رسول خدا صل الله علیه و اله که آن حضرت ما را به پیروی از آن وصی و دوستی با او در غدیر و…) امر کرد کجاست؟
مغیره بن شعبه گفت: تو غایب بودی و ما در این جا حضور داشتیم، و حادثه ای بعد از حادثه ای واقع می شود! مالک گفت:
والله ما حدث شییء ولکنکم خنتم الله و رشوله سوگند به خدا! هیچ امری حادث نشده، ولی شما به خدا و رسولش خیانت کرده اید.
سپس نزد ابوبکر آمد و گفت: ای ابوبکر! چرا بر منبر رسول خدا صل الله علیه و اله بالا رفته ای اما وصی رسول خدا روی زمین نشسته است؟
ابوبکر گفت: این اعرابی که بر پشت پاشنۀ خود، ادرار می کند را از مسجد بیرون کنید.
عمر همراه قنفذ و خالد بن ولید برخاستند و مالک را با لگد و اهانت از مسجد بیرون کردند.
مالک سوار بر مرکب خود شد و به سوی بطاح برگشت، در حالی که این اشعار را می خواند:
أطعنا رسول الله ما کان بیننا فیاقوم ما شأنی و شأن آبی
بکر
اذا مات بکر قام بکر (عمر) مکانه فتلک و بیت الله قاصمه الظهر
یذب ویغشاه العثار کانما یجاهد جما آؤ یقوم علی قبر
فلو قام بالأمر الوصی علیهم اقمنا و لو کان القیام علی الجمر
ما از پیامبر صل الله علیه و اله تا وقتی که در بین ما بود، اطاعت کردیم. پس ای مسلمانان! کار من و ابو بکر به کجا می انجامد؟ (من به چه دلیل با او بیعت کنم؟) وقتی که ابوبکر مرد، عمر به جای او خواهد بود، سوگند به کعبه! این موضوع کمرشکن است. عمر از ابوبکر دفاع میکند و لغزش های او را می پوشاند که گویی با جمعیتی جهاد می کند یا در کنار قبری عزا به پا کرده است، ولی اگر وصی پیامبر صل الله علیه و اله و قیام کند، ما با قیام او هم صدا هستیم، هرچند بر روی شعله های آتش باشیم.
مالک به وطن رسید. پس از رسمیت یافتن خلافت ابوبکر و تسلط او بر اوضاع، ابو بکر خالد بن ولید را به حضور طلبید و گفت: تو شاهد بودی که مالک در ملأعام، چگونه به ما اعتراض کرد و اشعاری بر ضد ما خواند، اکنون بدان که ما از مکر و حیله او در امان نیستیم. تو را مأمور می کنم تا با جمعی به سوی او بروی و با او و همراهان او جنگ کنی. به هر شکلی آنها را بگش و زنانشان را اسیر کن، زیرا آنها مرتد شده اند و زکات نمی دهند.
خالد بالشکری عازم بطاح شد. وقتی مالک بن نویره فهمید که لشکری به سوی او می آید، اسلحه خود را
برداشت و مهیای دفاع گردید.
خالد از راه مکر و حیله وارد شد و به مالک گفت: من به تو امان میدهم، مالک به امان او اعتماد نکرد، خالد سوگندهای عظیمی یاد کرد که قصد نیرنگ ندارد.
مالک به سوگندهای او اعتماد کرد، حتی خالد و لشکرش را مهمان خود نمود، ولی پس از گذشتن پاسی از شب، خالد با چند نفر از همراهانش با کمال ناجوانمردی به اتاق مالک ریختند و او را کشتند. در همان شب خالد با همسر مالک (ام تمیم) همبستر گردید و سر مالک را جدا کرد و در میان دیگی انداخت.
سپس زنهای طرف دار مالک را اسیر کرده و به اتهام ارتداد به مدینه آورد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۹۲تا۷۹۴/
هنگامی که امام علی علیه السلام از شهادت مظلومانه مالک بن نویره و اسارت زنان خاندان او با خبر شد، بسیار رنجیده خاطر و اندوهگین گردید و گفت: وإنا لله إنا إلیه راجعون ، سپس در مرثیه او اشعاری خواند:
اصبر قلیلا فبعد العشر تیسیر وکل أمر له وقت و تقدیر
و للمهیمین فی حالاتنا نظر وفؤق تدبیرنا لله تدبیر
اندکی صبر کن که بعد از دشواری و رنج، نوبت آسانی و آرامش فرا می رسد و برای هرکاری وقت و اندازه ای است. خداوند قادر به احوال ما آگاهی دارد و بالاتر از تدبیر ما تدبیر الهی است. از سوی دیگر، هنگامی که این خبر به ابوبکر رسید، موضوع را نادیده گرفت.
ابو قتاده انصاری جزء لشگر خالد بود. وقتی که جنایت هولناک خالد را مشاهده کرد، بسیار رنجیده شد. با شتاب خود را به مدینه رسانید و نزد
۱- ۱. محدث قمی، بیت الاحزان، ص ۸۰
ابوبکر رفت و همه جریان را به او گزارش داد. ابوبکر گفت: خالد به اموال و ثروت عرب، با نیرنگ دستبرد زده و با فرمان من مخالفت کرده است.
هنگامی که خالد به مدینه آمد، عمر با او برخورد خشن کرد و به او اعتراض نمود.
او به خانه ابوبکر رفت و با نیرنگ مخصوص خود عذرخواهی کرد. ابو بکر عذر او را پذیرفت و از قصاص او چشم پوشید’.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۹۴تا۷۹۵/
سعد بن ربیع در جنگ احد دلاورانه به میدان تاخت و تا آخرین نفس جنگید تا به شهادت رسید.
بعد از جنگ احد، پیامبر صل الله علیه واله به حاضران فرمود: کیست که از سعد برای من خبر بیاورد؟ من او را در فلان نقطه میدان دیدم که دوازده نفر از نیزه داران دشمن او را محاصره کرده بودند و با هم می جنگیدند. ابی بن کعب گفت: من می روم. او به میدان شتافت و به جست و جو پرداخت.
ناگهان بدن به خون غلطیده سعد را در میان کشتگان یافت. سعد هنوز زنده بود. گفت: ای سعد! پیامبر صل الله علیه واله جویای حال تو است.
سعد تا نام مبارک پیامبر صل الله علیه واله را شنید، آرام گفت: آیا پیامبر زنده است؟ ابی گفت: آری.
سعد گفت: سلام مرا به پیامبر صل الله علیه واله برسان و از قول من به انصار بگو مبادا بیعت عقبه را فراموش کنید. سوگند به خدا! تا وقتی که چشم شما باز و بسته می شود و
۱- محدث قمی بیت الحزان ص ۸۰ و۸۱ ماجرای غم انگیز قتل مالک توسط خالد در کتب اهل تسنن نیز آمده است.
یک نفر از شما زنده است، اگر خاری به پای پیامبر صل الله علیه واله برود، شما در پیشگاه خدا مسئولید. سپس آهی کشید و به شهادت رسید.
أبی نزد پیامبر باز گشت و خبر شهادت و نیز آخرین سخن سعد را گزارش داد. پیامبر فرمود:
رحم الله غدأ نصرنا حیا و آؤضی بنا میتا خداوندا، سعد را رحمت کند که تا زنده بود ما را یاری کرد و هنگام مرگ به حمایت از ما سفارش نمود.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۹۵تا۷۹۶/
پیامبر صل الله علیه واله در شأن زید بن صوحان فرمود: زید، چه زید! و سپس فرمود: یک دست او قبل از خودش به بهشت می رود و سپس خودش به آن، می پیوندد.
در سال های اول خلافت علی علیه السلام ، بیعت شکنان، جنگ جمل را در بصره بر ضد ایشان به راه انداختند.
زید از یاران مخلص امام علی علیه السلام و از مجاهدان بزرگ اسلام به شمار می آمد. یک دستش در جنگ نهاوند، از بدن جدا شده بود و در جنگ جمل با یک دست در رکاب امیر مؤمنان علی علیه السلام با دشمن جنگید تا به شهادت رسید. او قبل از شهادت، به علی علیه السلام عرض کرد: من در این جنگ کشته می شوم. امام به او فرمود: از کجا می گویی؟
عرض کرد: در خواب دیدم که دست بریده ام از آسمان فرود آمد و مرا به طرف بالا می کشاند.
وقتی که علی علیه السلام کنار جنازه زید آمد، فرمود: رحمک الله یا زید قد کنت خفیف المئونه عظیم المعونه
ای
۱- ۱. بحار الانوار (ط قدیم)، ج ۶، ص ۴۹۷
زید خدا تو را رحمت کند، تو آدم کم خرجی بودی و در عین حال پشتیبان نیرومند دین به شمار می آمدی.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۹۷تا۷۹۸/
شخصی به نام سعد، سیاه چهره و بدقیافه بود، اما سیرتی زیبا و فکری بلند و روحی سرشار از عشق به خدا داشت.
او را سعد الاسود (سعد سیاه ) می خواندند. به سن جوانی رسید و مشتاق ازدواج بود، ولی به دلیل فقر و زشتی، کسی به او زن نمی داد. به حضور پیامبر صل الله علیه و اله آمد و در این باره با آن حضرت صحبت کرد.
پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: از جانب من به خانه عمروبن وهب برو و به او بگو پیامبر صل الله علیه و اله دختر شما را به ازدواج من در آورده است.
سعد نیز پیام آن حضرت را به او ابلاغ کرد. عمرو به او اعتنا نکرد و با کمال بی احترامی او را از خانه اش راند، ولی دخترش که دوشیزه ای زیبا و فهمیده بود، به سعد گفت: اگر پیامبر صل الله علیه و اله مرا به ازدواج تو در آورده، من به این ازدواج خشنود هستم.
سپس به پدرش گفت: هر چه زودتر به حضور پیامبر صل الله علیه و اله برو و رضایت خود را اعلام کن و تا وحی الهی نازل نشده و رسوا نشده ای عذرخواهی نما.
عمرو ابن وهب ناگزیر به حضور پیامبر صل الله علیه و اله آمد. پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: تو فرستاده مرا رد کرده
۱- ۱. الغدیر، ج ۹، ص ۴۲ و قاموس الرجال، ج ۴، ص ۲۵۶.
ای؟ گفت: آری، ولی اکنون استغفار و توبه می کنم.
پیامبر به سعد گفت: اکنون نزد همسر خود برو. سعد برای این که با دست خالی پیش نوعروس نرفته باشد، به بازار رفت تا اندکی از وسایل عروسی خریداری کند و با خود ببرد. هنگامی که مشغول خریداری بود شنید منادی پیامبر صل الله علیه و اله فریاد می زند: برای جهاد حرکت کنید.
اوهمان دم به جای خرید وسایل عروسی، شمشیر و نیزه و اسبی خرید و باشتاب به سوی جبهه رفت به شدت بادشمن جنگید تا سرانجام به شهادت رسید. پیامبرصل الله علیه و اله
سر او را به دامن گرفت. سپس اسب و اسلحه او را به عنوان ارث برای همسرش فرستاد و پیام داد که خداوند در بهشت دختر بهشتی را همسر سعد گردانید: قد زوجه الله خیرا من فتاتکم و هذا میراثه .(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۹۸تا۷۹۹/
کاروان امام حسین علیه السلام از مکه به سوی عراق حرکت کردند. هنگامی که به سرزمین
حاجز» رسیدند، نامه حضرت مسلم علیه السلام به امام حسین علیه السلام رسید که در آن نوشته شده
بود، مردم استقبال خوبی از ما کردند و همه منتظر شما هستند….
امام حسین علیه السلام نامه ای برای جمعی از شیعیان کوفه نوشت، و آن نامه را به «قیس بن
مسهر صیداوی» داد تا آن را در کوفه به سران شیعه برساند. در آن نامه چنین آمده بود:
بسم الله الرحمان الرحیم. از جانب حسین علیه السلام به برادران با ایمان، سلام بر شما،
خداوند یکتا را سپاس میگویم، اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید که گویای
نیکی
۱- اسد الغابه ،جلد۲،ص ۶۸ و ۶۹.
رأی شما و اجتماع و انسجام شما برای یاری ما و مطالبه حق ما بود. از درگاه
خداوند می خواهم که کار ما را به نیکی سامان بخشد و بزرگترین پاداش را به شما
عنایت فرماید. من روز سه شنبه هشتم ذیحجه از مکه بیرون آمدم، هنگامی که
نامه رسان من (قیس) نزد شما آمد، منسجم گردید و آماده شوید، که به خواست خدا
در همین ایام به سوی شما خواهم آمد. سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد.
قیس به سوی کوفه حرکت کرد تا به قادسیه رسید. در آن جا توسط مأمورین تحت فرماندهی
حصین بن نمیر دستگیر شد و او را نزد ابن زیاد آوردند. او در مسیر راه نامه امام حسین علیه السلام را
در آورد و پاره پاره کرد. هنگامی که او را نزد ابن زیاد آوردند. ابن زیاد گفت: تو کیستی؟
قیس گفت: مردی از شیعیان امیر مؤمنان علی علیه السلام هستم.
– چرا آن نامه را پاره کردی؟
– تا به آن چه در آن نوشته شده بود، آگاه نگردی.
– نامه از طرف چه کسی و برای چه کسی بود؟
– نامه از طرف امام حسین من به جمعی از مردم کوفه بود.
– نام آن جمع چیست؟
– نام آنها را نمی دانم.
ابن زیاد خشمگین شد و به قیس گفت: بالای این بلندی برو، و به کذاب پسر کذاب، حسین بن علی علیه السلام ناسزا بگو. قیس بالای بلندی (در دارالاماره) رفت و پس از حمد و ثنا گفت: ای مردم! این
حسین بن علی علیه السلام پسر فاطمه سلام الله علیها بهترین خلق خدا است و من فرستاده او به سوی شما هستم، در منزلگاه حاجز از
او جدا شده ام، دعوت امام را اجابت کنید. سپس ابن زیاد و
پدرش را لعنت کرد و برای علی علیه السلام طلب آمرزش نمود.
ابن زیاد دستور داد، قیس را به بالای دارالاماره بردند و از همان جا به زمینافکندند. به این ترتیب او به شهادت رسید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۷۹۹تا۸۰۰/
در عصر خلافت منصور دوانیقی، حسین بن علی بن حسن مثلث در روز هشتم ذیحجه سال ۱۶۹ قمری، با جمعی از یاران و بستگان خود، بر ضد طاغوتیان بنی عباس قیام کرد،
و در سرزمین فخ (حدود یک فرسخی مکه) به شهادت رسیدند، از این رو حسین بن علی بن حسن مثلث، به «شهید فخ» معروف گردید.
امام جواد؟ فرمود: برای ما اهل بیت بعد از کربلا، قتلگاهی بزرگ تر از «فخ» دیده نشده است. (۲)
از آن جا که جمله «حی علی خیر العمل» در اذان، شعار شیعیان بود، حسین بن علی (شهید فخ) قیام خود را با این شعار، شروع کرد. فرماندار مدینه که از طرف منصور دوانیقی منصوب شده بود، در مسجد النبی نشسته بود، و مؤذن بر فراز مناره مسجد اذان می گفت. شهید فخ شمشیر به دست از مناره بالا رفت و به من گفت: بگو: «حی علی خیر العمل»، مؤذن وقتی شمشیر او را دید فریاد زد: «حی علی خیر العمل» فرماندار وقتی که این جمله را شنید، احساس کرد یکی از علوی ها قیام کرده است، وحشت زده شد، خواست بگوید: درهای مسجد را ببندید، گفت: استرها را ببندید!!؟(۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۰۱/
تعداد سپاه اسلام در جنگ بدر ۳۱۳ نفر بود، ولی جمعیت دشمن از هزار نفر هم تجاوز می کرد. مسلمانان در این جنگ با از دست دادن ۲۲ نفر شهید و با کشتن هفتاد نفر از دشمن (و هفتاد اسیر) جنگ را به پایان رساندند.
۱- ۱. ابن نما، مثیر الاحزان، ص ۴۳.
۲- ۲. مروج الذهب، ج ۴، ص ۱۸۵.
۳- ٣. مقاتل الطالبیین ، ص ۴۴۶.
۸۴(۱)۱. مجمع البیان، ج ۹، ص ۲۵۲.
أحنف بن
۱- روزی پیامبر صل الله علیه واله با گروهی از مسلمین در «صفه» (سکوی بزرگ در کنار مسجد النبی) نشسته بودند. پیامبر صل الله علیه واله همواره به یارانی که درجنگ بدرشرکت کرده بودند، احترام شایانی می کرد. در این هنگام گروهی از رزمندگان، وارد شدند، وسلام کردند، پیامبرصل الله علیه واله پاسخ سلام آنها راداد. رزمندگان هم چنان سرپای خود ایستاده بودند، تا حاضران به آنها جا دهند، ولی هیچ کس تکان نخورد. این موضوع، پیامبر صل الله علیه واله را ناراحت کرد، به اطرافیان فرمود: جا به جا شوید تا آنها هم بنشینند. منافقان که از هر فرصتی بر ضد اسلام استفاده می کردند، گفتند: پیامبر صل الله علیه و اله رسم عدالت را رعایت نکرد، کسانی که عاشقانه در کنار آنحضرت نشسته بودند، به خاطر افرادی که بعدا وارد مجلس شدند، بلند کرد! این سوء استفاده منافقان، ممکن بود، در بعضی از افراد ناآگاه اثر سوء بگذارد. در رد آنها آیه یازدهم سوره مجادله نازل شد که خداوند می فرماید: یا ایها الذین آمنوا اذا قیل لکم تفسحوا فی المجالس فافسحوا یفسح الله لکم واذا قیل انشروا فانشروا یرفع الله الذین آمنوا منکم والذین أوتوا العلم درجات والله بما تعملون خبیر ؛ ای کسانی که ایمان آورده اید، هنگامی که به شما گفته شود مجلس را وسعت بخشید (و به تازه واردان جا بدهید.) وسعت بخشید، خداوند بهشت را برای شما وسعت می بخشد، و هنگامی که گفته شود برخیزید، برخیزید، خداوند، ایمان آورندگان و بهره مندان از علم و آگاهی را درجات عظیمی می بخشد.
قیس (از مسلمانان برازنده و معروف صدر اسلام) در بصره میزیست و به علم و حلم و درایت، شهرت داشت.
او در جنگ جمل ( که در سال ۳۶ هجری در بصره به وقوع پیوست) به حضور امیر مؤمنان علی علیه السلام آمد و درباره جنگی که بیعت شکنان دنیاپرست تحمیل کرده
بودند، کسب تکلیف کرد و مخلصانه به علی علیه السلام عرض کرد:
یکی از دو کار از من ساخته است: یا با دویست نفر جنگ جو در رکاب شما با دشمن بجنگم، یا شش هزار نفر را از حمایت و طرف داری طلحه و زبیر (آتش افروزان جنگ جمل) باز دارم. هر کدام را بخواهی آماده ام!
امام علی می فرمود: بازداشتن شش هزار نفر از سپاه دشمن، برای ما بهتر از همراهی دویست نفر است.
احنف به وعده خود وفا کرد و در بازداشتن مردم از پیوستن به سپاه دشمن، به فعالیت پرداخت.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۱۱تا۸۱۲/
بعضی از افراد برای عدم حضور در جنگ خندق (سال پنجم هجرت)، بهانه تراشی می کردند. یکی از بهانه های آنها این بود که خانه ما حفاظ ندارد، ما مجبوریم برای حفظ خانه خود از دزدها و اشرار، در خانه بمانیم. آیه سیزده سوره احزاب نازل شد و بر این گونه بهانه تراشی ها و توجیه های واهی، خط بطلان کشید. فرمود:
و یستأذن فریق منهم النبی یقولون ان بیوتنا عؤره و ما هی بعوره ان یریدون الا فرارا
گروهی از آنان از پیامبر صل الله علیه و اله اجازه بازگشت می خواستند و می گفتند خانه های ما بدون حفاظ است، در حالی
۱- ۱. سفینه البحار، ج ۱، ص ۳۵۱.
که بدون حفاظ نبود، آنها فقط می خواستند از جنگ فرار کنند.
یکی از منافقین به نام «جدبن قیس»، عدم حضور خود را در جنگ تبوک (سال نهم هجرت)، چنین توجیه کرد: به پیامبرصل الله علیه واله گفت: اجازه بده من در جنگ شرکت نکنم،
زیرا علاقه شدیدی به زنان دارم، مخصوصا اگر چشمم به دختران رومی بیفتد ممکن است دل از دست بدهم و شیفته آنها گردم و همین کار مرا از وظیفه شرعی (جهاد) باز دارد. در رد این توجیه، آیه ۴۹ سوره توبه نازل گردید:
و منهم من یقول ائذن لی ولا تفتنی الا فی الفتنه سقطوا و إن جهنم لمحیطه بالکافرین؛
بعضی از آنها (منافقین) می گویند به من اجازه (عدم شرکت در جهاد) بده و ما را دست خوش گناه (فریفتگی به دختران رومی) مساز، اینها هم اکنون به فتنه و گناه سقوط کرده اند و جهنم، کافران را احاطه نموده است.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۱۲تا۸۱۳/
ابوامامه (یکی از مسلمین صدر اسلام) می گوید: در حضور پیامبر صل الله علیه واله بودم، شخصی به محضر آن حضرت آمد و پرسید:
به نظر شما مردی با دشمنان اسلام می جنگد به این هدف که هم پاداش معنوی ببرد و هم شهرتی کسب کند، آیا نبرد او درست است؟!
پیامبر صل الله علیه واله فرمود: چنین کسی هیچ پاداشی نخواهد داشت.
سپس فرمود: خداوند، تنها عمل خالص را می پذیرد و عمل ناخالص در پیشگاه او فاقد هرگونه ارزش است. فقط عملی که در آن هدف الهی باشد، دارای پاداش خواهد بود.
هم چنین از رسول اکرم صل الله علیه و اله سؤال شد: شخصی
۱- ۱. مجمع البیان، ذیل آیات مذکور.
برای اظهار شجاعت خود با دشمن می جنگد، دیگری از روی تعصبات (قبیلگی یا نژادی) می جنگد و فردی از روی ریا
نبرد می کند، ارزش کدام بیشتر است؟(۱) آن حضرت فرمود: تنها آن کس که برای اعلای کلمه الله (برتری و پیروزی حق) می جنگد، فی سبیل الله است و ارزشمند می باشد.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۱۳/
یکی از مسئولان می گفت: در جزیره آزاد شده «فاو» بودم، اندکی با رزمنده ای مخلص از سپاه، هم صحبت شدم.
به او گفتم: چه مدت است که در جبهه ها هستی؟
– پنج سال.
– قصد داری تاکی بمانی؟
– تا انقلاب حضرت مهدی (عج).
– پس از پیروزی کجا می روی؟
– به سوی قدس، برای آزادسازی بیت المقدس.
– اگر فرصتی به دست آمد و به محضر امام خمینی و رفتی چه می گویی؟
– برای چه خدمت امام بروم؟ مگر من چه کار کرده ام که لیاقت شرف یابی به حضور او را داشته باشم.
۔ اگر بر فرض، موفق شدی و به محضر ایشان رفتی، چه می گویی؟
. نخست دستش را می بوسم و سپس می گویم ای امام عزیز، جانم به فدای تو باد!
تو با انقلاب و قیام خودت، قلب پیامبر صل الله علیه و اله را شاد کردی… دعا کن که ما هم چنان که با دشمن برون می جنگیم، با دشمن درون (هوای نفس) نیز بجنگیم و بر آن پیروز شویم.
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۱۳تا۸۱۴/
یعقوب لیث (مؤسس سلسله صفاریان در قرن سوم) شخصی شجاع بود. او با نبردهای پی گیر خود، سرزمین وسیع ایران آن روز را تحت سلطه خود در آورد و سلسله عباسیان را از صحنه برانداخت. قبل از آن که به سلطنت برسد و قسمتی از ایران را از دست عباسیان بیرون آورد، با دوستان جوان خود در سیستان در شهر زرنخ، گرد هم نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.
یکی گفت: زیباترین لباس، اطلس است. دیگری گفت: نیکوترین کلاه، از دیبای رومی است. سومی گفت: خوش ترین مناظر، منظره
۱- ۲. مسند احمد، ج ۴، ص ۱۳۹۲
۲- ۲. مسند احمد، ج ۴، ص ۱۳۹۲
دل انگیز صحرا، کنار گیاهان و گل و آب است.
چهارمی گفت: عالی ترین سایه، سایه درخت بید است. پنجمی گفت: خوش نواز ترین نغمه ها، نغمه بلبل است. وقتی نوبت به یعقوب رسید، گفت:
زیباترین لباس زره (لباس جنگی) است. و نیکوترین کلاه، «کلاه خود» ( کلاه آهنین جنگی) است. خوش ترین مناظر ، منظره میدان جنگ و نبرد با ظالمان است. عالی ترین سایه، سایه شمشیر است. و خوشنواز ترین صدا ها صدای اسب در میدان نبرد است .
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۱۴تا۸۱۵/
سال دوم هجرت سپاه اسلام با ۳۱۳ نفر به فرماندهی پیامبر صل الله علیه واله برای جنگ با دشمن، به سرزمین بدر روانه شدند. سپاه دشمن بیش از هزار نفر با تجهیزات کافی بودند.
مأمور اطلاعاتی دشمن به نام «عمیر بن وهب» برای شناسایی سپاه اسلام، مخفیانه به درون سپاه رخنه کرد و سپس بازگشت و چنین گزارش داد: همراهان محمد حدود سیصد نفر یا اندکی بیشترند، ولی روحیه آنها به گونه ای است که گویی مرگ را بر پشت شتران خود حمل می کنند. چهره هایشان مانند افعی است که از تشنگی نمی میرد، آنها کشته نشوند مگر این که به تعداد کشته های خود از شما بکشند، در این صورت خیری نخواهد بود.(۱)
گرچه مشر کین به این گزارش اهمیتی ندادند، ولی به زودی معلوم شد که گزارش عمیر درست بوده است، زیرا سپاه اسلام در جنگ بدر، بیست و دو نفر شهید دادند، ولی هفتاد نفر از دشمن را کشتند و هفتاد نفر از آنها را اسیر نمودند
۱- ۱. کامل ابن اثیر، ج ۲، ص ۸۰ و کحل البصر، ص ۸۱-۸۴
و با پیروزی کامل به مدینه بازگشتند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۱۵تا۸۱۶/
قرار بود یکی از فداییان اسلام به نام «مظفر ذوالقدر»، «علاء»، نخست وزیر دیگر شاه را که پیمان استعماری با حکومت بغداد بسته بود، ترور کند، ولی تیر ذوالقدر به او اصابت نکرد و جان سالم به در برد.
شهید واحدی برای تکمیل کار ذوالقدر، به اهواز رفته تا از آن جا به بغداد برود و «علاء» را که در آن وقت در بغداد بود، به قتل برساند، ولی در اهواز شناسایی و دستگیر شد و به تهران منتقل گردید. در آن زمان تیمور بختیار (دژخیم جنایت کار) فرمانده نظامی شاه بود. وی را نزد او بردند، شهید واحدی در اولین برخورد، مورد اهانت بختیار قرار گرفت، ولی مردانه ایستاد و دفاع کرد. در این بگو مگوی شدید، شهید واحدی صندلی را از زمین بلند کرد و با شدت به طرف سپهبد تیمور بختیار، پرتاب کرد. آن جنایت کار نیز شهید واحدی را هدف تیر قرار داد و او را در سال ۱۳۳۳ شمسی در ۲۵ سالگی به شهادت رساند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۱۹/
جنگ خندق در سال پنجم هجرت، واقع شد و مشرکان حدود یک ماه مدینه را محاصره کردند، ولی با وجود خندق، نتوانستند کاری از پیش ببرند. با این که طوایف مختلف یهود مدینه و اطراف آن، به آنها قول مساعدت داده بودند، با از دست دادن پنج نفر از قهرمانان خود (عمرو بن عبدود، نوفل بن عبدالله و…) عقب نشینی کرده و به سوی مکه برگشتند.
«صفیه» دختر عبدالمطلب (عمه پیامبر صل الله علیه و اله ) با حسان بن ثابت (شاعر معروف) و دیگران در قلعه «فارع» از جایگاه های امن مدینه
به سر می بردند. پیامبر نیز با سایر مسلمانان در کنار خندق، مراقب دشمن بودند. صفیه می گوید: ناگهان دیدم یک یهودی در اطراف قلعه ماست و گویا برای شناسایی آمده است. ترسیدیم که او مشرکان را از محل مخفی ما باخبر کند.
به حسان بن ثابت گفتم: به سوی این یهودی برو و او را به هلاکت برسان.
حسان (که شخصی ترسو بود) گفت: ای دختر عبدالمطلب! می دانی که اهل این کار نیستم و مرا برای این کار نساخته اند!
صفیه می گوید: خودم از قلعه بیرون آمده و ستون چوبی خیمه را به دست گرفتم و با آن، یهودی را کشتم.به قلعه باز گشتم و به حسان گفتم: برو و لباس و اشیای مقتول را برای خودت بردار.
حسان گفت: من نیازی به آنها ندارم.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۲۳تا۸۲۴/
سمیه کنیز ابوجهل بود، او حقانیت اسلام را دریافت و در همان آغاز بعثت، قبول اسلام کرد، ابو جهل آن قدر به او تازیانه زد که از اسلام برگردد، او هم چنان استوار و راسخ در عقیده اسلام باقی ماند. ابو جهل روزی او را به قدری زد که بی هوش به زمین افتاد، پس از مدتی به هوش آمد، ولی گفت: آیین من همان آیین محمد صل الله علیه و اله است.
وقتی که ابوجهل با سرسخت ترین شکنجه ها نتوانست سمیه را از آیین حق باز دارد، تصمیم گرفت او را به قتل برساند.
او را کنار خانه کعبه آورد، مشرکان مکه اجتماع کردند، در برابر مردم به او گفت: دو
۱- ۱. شیخ طوسی، امالی، به نقل از: بحار الانوار (ط قدیم)، ج ۶، ص ۵۳۸.
راه در پیش داری: برگشتن از اسلام یا کشتن، ولی سمیه حاضر نشد از دین اسلام باز گردد.
ابوجهل در حضور مردم نیزه خود را به شدت در سینه «سمیه» فرو کرد که از پشتش بیرون آمد، و به این ترتیب به شهادت رسید.(۱) به نقل دیگر: به دستور ابوجهل، دو شتر آوردند و هر پای او را به یک شتر بستند و شترها را بر خلاف هم راندند و آن بانوی شجاع دو شقه شد و به شهادت رسید.؟
شوهرش یاسر قبلا به شهادت رسیده بود، فرزند او عمار یاسر است که در جنگ صفین شهید شد.
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۲۴تا۸۲۵/
حنظله(۲) ، جوان مخلص و دلاوری بود که روز اول عروسی خود در جنگ احد به میدان رفت و با دشمنان جنگید تا به شهادت رسید. هنگام تشییع جنازه او، پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: می بینم که فرشتگان با ظرفها و آب بهشت او را غسل می دهند، از این رو به «غسیل الملائکه» معروف گردید.
او همسر قهرمانی به نام جمیله داشت. پس از مدتی پسری از او متولد شد، نام او را عبدالله گذاشتند. او نیز راه پدر را پیشه خود ساخت و همواره مدافع اسلام بود، تا وقتی که ماجرای دلخراش «حره» بعد از واقعه کربلا در مدینه پیش آمد. یزید
۱- ۱. روزی عمار به رسول خدا(ص) عرض کرد: «مادرم را با سخت ترین شکنجه کشتند، آن حضرت به او فرمود: «خدا به تو صبر بدهد، خداوندا هیچ کس از دودمان یاسر را عذاب مکن.
۲- ۲. پدر حنظله به نام ابو عامر راهب، مسیحی بود پدر زنش نیز رهبر منافقان بود.
در سال ۶۳ قمری اواخر ماه ذیحجه به مأمورین خون خوار خود دستور داد تا مردم مدینه را قتل عام کنند، زیرا آنها به یزید اعتراض کرده بودند که چرا امام حسین علیه السلام و یارانش را کشته است.
در این فاجعه غم بار، هفت صد مرد از مفسران بزرگ قرآن کشته شدند. تسلط یزیدیان آن چنان بود که هیچ کس قدرت مقابله با آنها را نداشت. در چنین شرایطی، عبدالله بن حنظله، با جمعیت اندکی آماده مقابله و درگیری با لشگر خون خوار یزید شدند. او مردم را به جنگ دعوت می کرد، برادر مادریش محمدبن ثابت، و هشت پسر خودش را یکی پس از دیگری به جنگ با یزیدیان فرستاد و همه آنها به شهادت رسیدند. سرانجام خود عبدالله به میدان رفت و در یک جنگ نابرابر، به شهادت رسید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۳۱تا۸۳۲/
میثم تمار از یاران باوفای امام علی علیه السلام بود. ابن زیاد دستور داد او را ده روز قبل از ورود امام حسین علیه السلام به کربلا، به دار آویختند.
او همسر دلاوری داشت که در راه اسلام، بسیار ثابت قدم و استوار بود. برای مثال: به دستور ابن زیاد، جنازه های حضرت مسلم علیه السلام و هانی و حنظله بن مره را بدون غسل و کفن درمیدان کناسه کوفه انداخته بودند و کسی جرئت نداشت آنها را به خاک بسپارد.
همسر دلاور میثم تمار، تصمیم گرفت آنها را به خاک بسپارد. در آخر شب، مخفیانه جنازه ها را به خانه خود منتقل نمود و نصف شب
۱- ١. سفینه البحار، ج ۱، ص ۲۴۲ و کامل بن اثیر، ج ۳، ص ۴۱۸.
آنها را دور از چشم دژخیمان ابن زیاد، کنار مسجد اعظم کوفه، با همان وضع به خاک سپرد و هیچ کس جز همسر هانی بن عروه که همسایه اش بود، از این ماجرا مطلع نشد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۳۵/
مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر، هر دو از طایفه بنی اسد بودند و در کوفه سکونت داشتند. در عصر خلافت امام علی علیه السلام از یاران صمیمی آن حضرت به شمار می آمدند.
هنگامی که حضرت مسلم علیه السلام به نمایندگی از امام حسین علیه السلام به کوفه آمد، این دو نفر در بیعت گرفتن از مردم برای آن حضرت کو شش فراوان کردند. وقتی عبیدالله بن زیاد وارد کوفه شد و مردم را از حکومت یزید ترسانید، و حضرت مسلم علیه السلام را به شهادت رسانید، بنی اسد در این شرایط سخت، مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر را از گزند دژخیمان ابن زیاد مخفی نمودند. آن گاه مخفیانه خود را به کربلا رساندند و به سپاه امام حسین علیه السلام ملحق شدند و سرانجام به شهادت رسیدند.حبیب بن مظاهر، که بیش از ۷۵ سال داشت و از اصحاب پیامبر صل الله علیه و اله به شمار می آمد، در کوفه منتظر فرصت مناسبی بود تا خود را به سپاه امام حسین علیه السلام برساند.
او همسر متعهد و قهرمانی داشت، که بسیار علاقمند بود تا شوهرش به فیض عظمای یاری امام حسین علیه السلام نائل گردد.
حبیب سعی داشت کسی از مخفیگاه و تصمیم او در محلق شدن به سپاه امام حسین علیه السلام آگاه نگردد، حتی
۱- ۱. معالی السبطین ، ج ۱، ص ۲۴۵.
تصمیم خود را به همسرش نیز نمی گفت، تا مبدأ شیوع پیدا کند.
امام حسین علیه السلام با کاروان خود از مکه به سوی عراق حرکت می کردند، در همین وقت برای حبیب نامه ای نوشت.
روزی حبیب کنار همسرش بود، در خانه را زدند، حبیب برخاست و پشت در رفت. قاصدی را دید که نامه امام حسین علیه السلام برای او آورده است، نامه را گرفت و نزد همسرش بازگشت و آن نامه را خواند، چنین نوشته بود: این نامه ای است از حسین، فرزند علی بن ابی طالب علیه السلام به سوی مرد داناحبیب بن مظاهر، اما بعد: ای حبیب تو خویشاوندی مرا با پیغمبر صل الله علیه و اله میدانی و از هر کس ما را بهتر می شناسی. تو مرد بلند طبع (آزاده) و غیرت مندی هستی، پس در یاری ما کوتاهی نکن که در روز قیامت جدم رسول خدا صل الله علیه و اله پاداش تو را خواهد داد. حبیب می خواست کسی از نامه و تصمیم او برای رفتن یاری امام حسین علیه السلام مطلع نشود، تا مبادا جاسوسان، جریان او را گزارش بدهند. لذا وقتی بستگان او پس از اطلاع از نامه، پرسیدند: اکنون چه قصد داری؟ او تقیه کرد و گفت: من پیر شده ام و از من کاری ساخته نیست. همسرش گمان کرد که حبیب از رفتن برای یاری امام حسین علیه السلام سهل انگاری می کند، به او گفت: گویا برای رفتن به سوی کربلا برای یاری حسین علیه السلام تمایل نداری؟! حبیب که می خواست همسرش را امتحان کند، گفت: آری تمایل ندارم. همسرش
گریه کرد و گفت: ای حبیب! آیا سخن پیامبر صل الله علیه و اله را در شأن امام حسین علیه السلام فراموش کرده ای که فرمود: ولدائ هذان سیدا شباب أهل الجنه وهما امامان قاما اوقعدا…
دو پسرم این دو نفر (حسن و حسین) دو آقای جوانان اهل بهشت هستند و این دو ، دو امام می باشند خواه قیام کنند و خواه قیام نکنند.
نامه امام حسین علیه السلام به تو رسیده و تو را به یاری می طلبد، آیا جواب مثبت نمی دهی؟
حبیب گفت: ترس آن دارم که بچه هایم یتیم شوند و تو بیوه گردی. همسر گفت: ما به بانوان و دختران یتیمان بنی هاشم اقتدا میکنیم، خداوند ما را کافی است.
وقتی که حبیب، همسرش را آماده یافت، حقیقت را به او گفت، و برای او دعای خیر کرد. هنگام حرکت حبیب، همسرش به او گفت: من درخواستی از تو دارم. حبیب گفت: چیست؟
همسر گفت: وقتی به محضر امام حسین علیه السلام رسیدی دستها و پاهایش را به نیابت از من ببوس و سلام مرا به او برسان.
حبیب وقتی که اخلاص و محبت همسرش را دریافت، خاطرش آرام گرفت و به او گفت: همسرم! آسوده باش، چشمت را روشن خواهم کرد و این ریش سفید را با خون گلویم رنگین می نمایم، خاطرت آرام باشد.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۳۵تا۸۳۷/
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: آورده اند: ملکی ( پادشاهی) بود در کرمان، در غایت کرم و مروت ( جوانمردی) و عادت او آن بود
۱- ۱. معالی السبطین . ج ۱، ص ۳۷۰ و ۳۷۱ و فرسان الهیجاء، ج ۱، ص ۹۱.
که هر کس از غربا به شهر او می رسید، سه روز مهمان او می بود و نان می خورد. وقتی لشکر عضد الدوله بیامد و او طاقت مقاومت ایشان نداشت. در حصار رفت و هر صبح که برآمدی (خورشید طلوع می کرد) جنگی کردی عظیم سخت و خلقی را بکشتی و چون شب درآمدی (خورشید غروب می کرد)، مبلغی (مقداری) طعام را بفرستادی به نزدیک خصمان ( دشمنان)، چنان که لشکر خصم را کفایت بودی. عضدالدوله رسول فرستاد و گفت: این چیست که تو می کنی؟ روز، ایشان را می کشی و شب، به ایشان طعام می دهی؟! [ملک کرمان] گفت: جنگ کردن، اظهار مردی است و نان دادن، اظهار جوانمردی. ایشان (لشکر عضد الدوله) اگرچه خصم من اند، اما در این ولایت، غریب اند و چون غریب باشند در این ولایت مهمان باشند و جوانمردی نباشد که مهمان را بی برگ ( بدون غذا) بگذارند. عضد الدوله گفت: کسی را که چنین مروت بود، ما را با او حرب (جنگ) کردن، خطا است. [ملک کرمان] از در حصار برخاست و بدین مروت و مردی، خلاص یافت!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۱۲۱صفحه ۱۴۰تا۱۴۱/
هنگامی که در جنگ احد آتش پیکار فرو نشست مسلمانان، مجروحان و کشته شدگان خود را جست و جو می کردند. حضرت رسول صل الله علیه واله فرمودند: کدام یک از شما مرا از حال سعد بن ربیع مطلع می کند؟ مردی گفت: من او را پیدا خواهم کرد. آن حضرت محلی را نشان دادند و فرمودند: آن طرف را جست و
۱- ٢. جوامع الحکایات، ص ۲۱۶.
جو کن، سعد همان جا افتاده و بر پیکرش دوازده نیزه وارد شده است، سلام مرا به او برسان.
مرد می گوید: به همان طرف که حضرت دستور داده بودند رفتم، سعد را یافتم، او را صدا زدم، جواب نداد، بار دوم گفتم: سعد! پیامبر صل الله علیه و اله از تو جویا شده است. همین که نام پیامبر را شنید، مانند جوجهی نیمه جانی سر از خاک برداشت و گفت: راست می گویی؟! رسول خدا زنده است؟
وقتی سعد از زنده بودن پیامبر صل الله علیه و اله سؤال کرد؛ جواب دادم: آری! خود آن حضرت مرا فرستاده که سلام ایشان را به تو برسانم و هم ایشان فرمودند که دوازده نیزه بر بدن تو وارد شده است. او از شنیدن خبر سلامتی پیامبر صل الله علیه و اله رمقی گرفت و گفت: الحمد لله. اکنون برو و سلام مرا به انصار برسان و به آنها بگو سعد گفت: قسم به پروردگار، اگر خاری به بدن پیامبر صل الله علیه و اله وارد شود، هیچ گونه عذری در پیشگاه خداوند نخواهید داشت؛ اگرچه چشم تان باز و در رگ های شما خون جریان داشته باشد.
در این هنگام سعد نفس عمیقی کشید و مانند شتری که نحر شده باشد، خون از گلویش جاری شد و از دنیا رفت. من خدمت پیامبر صل الله علیه و اله آمدم و گفتار سعد را به عرض آن حضرت رساندم. آن حضرت فرمودند: خداوند سعد را رحمت کند! ما را در زمان حیات یاری کرد، اکنون نیز هنگام مرگ برای ما سفارش کرد.
۱۹۸؛ به نقل از: حیاه القلوب ج ۲، ص ۳۷۰.
اولین جنگی که در دوران زمامداری امیرالمؤمنین علی علیه السلام اتفاق افتاد، جنگ جمل بود.
لشکر علی علیه السلام در این نبرد پیروز شد و جنگ خاتمه یافت ، یکی از اصحاب حضرت که در جنگ شرکت داشت، گفت:
دوست داشتم برادرم در این جا بود و می دید چگونه خداوند شما را بر دشمن پیروز نمود. او نیز خوشحال می شد و به اجر و پاداش نایل می گشت.
امام علیه السلام فرمود:
آیا قلب و فکر برادرت با ما بود؟
گفت: آری!
امام علیه السلام فرمود: بنابراین او نیز در این جنگ همراه ما بوده است.
آنگاه افزود: نه تنها ایشان بلکه آنها که در صلب پدران و در
رحم مادرانشان هستند، اگر در این نبرد با ما هم فکر و هم عقیده
باشند، همگی با ما هستند که به زودی پا به جهان گذاشته و ایمان
و دین به وسیله آنان نیرو می گیرد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه۴۰/
وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در میان لشکر امام حسین علیه السلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت: فرزند عزیزم! به یاری فرزند رسول خدا قیام کن.
وهب در پاسخ گفت: اطاعت می کنم. و کوتاهی نخواهم کرد. سپس به سوی میدان حرکت کرد.
در میدان جنگ پس از آنکه رجز خواند و خود را معرفی نمود به دشمن حمله کرد و سخت جنگید. بعد از آنکه عده ای را کشت به جانب مادر و همسرش برگشت. در مقابل مادر ایستاد و گفت:
– ای مادر! اکنون از من راضی شدی؟
مادرش گفت: من از تو راضی نمی شوم، مگر اینکه در پیش روی امام
۱- بحار: ج ۳۲، ص ۲۴۵ و ج۱۰۰، ص ۹۶
حسین علیه السلام کشته شوی.
همسر وهب گفت: تو را به خدا سوگند! که مرا در مصیبت خود داغدار منما.
مادر وهب گفت: فرزندم! گوش به سخن این زن مده. به سوی میدان حرکت کن و در پیش روی فرزند پیغمبر علیه السلام بجنگ تا شهید شوی تا فردای قیامت برای تو شفاعت نماید.
وهب به میدان کارزار برگشت و رجز می خواند که مطلع آن چنین’ است:
– « إنی زعیم لک ام وهب بالطعن فیهم تاره و الضرب…». |
۱- ای مادر وهب! من گاهی با نیزه و گاهی با شمشیر زدن در میان اینها تو را نگهداری میکنم.
۲- ضربت جوانی که به پروردگارش ایمان آورده است تا اینکه تلخی جنگ را به این گروه ستمگر بچشاند.
٣- من مردی هستم، قدرتمند و شمشیر زن و در هنگام بلا، سست و ناتوان نخواهم شد. خدای دانا برایم کافی است.
و با تمام قدرت می جنگید تا اینکه نوزده نفر سوار و بیست نفر پیاده از لشکر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهایش قطع شد. در این وقت همسرش عمود خیمه را گرفت و به سوی وهب شتافت در حالی که می گفت: ای وهب! پدر و مادرم فدای تو باد. تا می توانی در راه پاکان و خاندان پیامبر بجنگ.
وهب خواست که همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند. همسرش دامن وهب را گرفت و گفت:
– من هرگز باز نمی گردم تا اینکه با تو کشته شوم.
امام حسین علیه السلام که این میظره را مشاهده کرد، به آن زن فرمود:
– خداوند جزای خیر به شما دهد و تو را رحمت کند. به سوی زنان برگرد. زن برگشت سپس وهب به
جنگ ادامه داد تا شهید شد. –
رحمه الله علیه- همسر وهب پس از شهادت او بی تابانه به میدان دوید و خونهای صورت وهب را پاک می کرد که چشم شمر به آن بانوی باوفا افتاد و به غلام خود دستور داد تا با عمودی که در دست داشت بر او زد و شهیدش نمود. این اولین بانویی بود که در لشکر امام حسین علیه السلام روزعاشورا شهید شد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۲ /، ۸۳تا۸۵/
معاویه چون می دانست بیشتر مردم عراق شیعیان علی علیه السلام هستند زیاد پدر عبیدالله را استاندار عراق نمود
۱- ١- بحار:ج ۴۵، ص ۱۶ در خبر دیگر آمده است: وهب نصرانی بود. او با مادرش بوسیله امام حسین ع مسلمان شدند و روز عاشورا ۲۴ نفر پیاده و ۱۲ نفر سوار از لشکر دشمن به درک فرستاد. سپس او را اسیر کردند. نزد عمر بن سعد بردند. ابن سعد گفت: عجب شجاعت و قدرت فوق العاده داشتی! سپس دستور داد: گردن وهب را زدند و سر مبارکش را به سوی لشکر امام حسین ع انداختند. مادر وهب سر او را برداشت و بوسید. آن گاه به طرف لشکر ابن سعد انداخت. سر مبارک به مردی خورد و او را کشت. سپس مادر وهب عمود خیمه را به دست گرفت و به دشمن حمله کرد و دو نفر از آنان را به هلاکت رساند. امام حسین ع به مادر وهب فرمود: برگرد! زیرا جهاد برای زن جایز نیست. مادر وهب در حالی برگشت که می گفت: خدا! امید مرا ناامید مکن. امام علیه السلام به او فرمود: خداوند تو را ناامید نخواهد کرد و فرزندت در کنار پیغمبر خواهد بود.
و دستور داد هواداران علی را در هر کجا یافتند دستگیر نموده نزد وی بفرستند تا آنها را با بدترین شکنجه به قتل برسانند.
روزی فرمان داد رشید هجری را – که از شاگردان برجسته و شیعه مخلص امیرالمؤمنین علیه السلام بود – دستگیر کنند و به نزدش بفرستند.
رشید پس از این دستور پنهان شد.
روزی ابی ارا که با گروهی از دوستان خود در حیاط نشسته بود، رشید هجری آمد و وارد خانه وی شد. ابی ازا که بسیار ترسید، برخاست و به دنبال او وارد خانه شد و گفت: وای بر تو! چرا مرا به کشتن دادی و فرزندانم را یتیم نمودی و همه ما را نابود کردی.
رشید پرسید:
برای چه؟
ابی ارا که گفت:
چون تو تحت تعقیب هستی و مأموران زیاد در جستجوی تو می باشند. اکنون تو وارد خانه من شدی، آنان که نزد من بودند تو را دیدند ممکن است گزارش بدهند.
رشید گفت:
نگران مباش! هیچکدام از آنان مرا ندیدند.
ابی اراکه از شنیدن این پاسخ بسیار ناراحت شد و گفت:
مرا مسخره می کنی؟
فوری رشید را گرفت و دستهایش را از پشت بست و توی اطاق انداخت و درش را بست. سپس نزد دوستانش آمد و گفت: گمان می کنم هم اکنون پیر مردی به خانه ام وارد شد.
گفتند: ماکسی را ندیدیم.
ابی اراکه سؤالش را تکرار نمود، همگی گفتند:
ماکسی را ندیدیم به خانه شما وارد شود.
ابی ارا که ساکت شد دیگر چیزی نگفت.
اما می ترسید از اینکه کسی او را ببیند و به دستگاه گزارش دهد.
برای اطمینان خاطر به سوی مجلس زیاد حرکت نمود تا بداند آیا متوجه شده اند، رشید در خانه وی است
یا نه. چنانچه آگاه شده باشند خود رشید را به آنان تسلیم کند. وارد مجلس زیاد شد و سلام کرد و نشست و مشغول صحبت شد.
اندکی گذشته بود، دید رشید سوار استر او شده، به سوی مجلس زیاد می آید. تا چشمش به او افتاد رنگش پرید، سخت وحشت نمود، خود را باخت و مرگ را در نظرش مجسم نمود.
رشید از استر پیاده شد و به زیاد سلام کرد. زیاد به پاخاست، او را به آغوش گرفته بوسید و خیر مقدم گفت و با مهر و محبت حال او را پرسید که چگونه آمدی ؟ آنان که در وطنند حالشان چگونه است؟ مسافرت برایتان چگونه گذشت؟ سپس با عطوفت دست بر ریش وی کشید و از محاسنش گرفت.
رشید اندکی نشست و برخاست و رفت.
ابی ارا که از زیاد پرسید:
این شخص که بود؟
زیاد پاسخ داد:
او یکی از برادران اهل شام ماست، که برای دیدارم آمده است.
ابی ارا که از مجلس زیاد بیرون آمد هنگامی که وارد خانه اش شد، دید رشید در همان حال که او را گذاشته بود، دست بسته در خانه است با تعجب به رشید گفت:
من این علم و دانش را که از تو دیدم هرچه می خواهی انجام بده! و هر وقت خواستی به منزل ما بیا!(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۱۷۵تا۱۷۷/
وقتی که جعفر طیار در جنگ شهید شد، خبرش به مدینه رسید.
پیامبر خداونه صل الله علیه و اله به منزل جعفر تشریف آورد، به همسر وی (اسماء بنت عمیس) فرمود: کودکان جعفر را بیاور!
رسول گرامی کودکان را در آغوش گرفت و آنها را بویید و
۱- ا- بحار: ج ۴۳، ص ۱۴۰.
گریست. عبدالله فرزند جعفر میگوید:
خوب به خاطر دارم آن روز که پیغمبر نزد مادرم آمد، مادرم گفت: یا رسول الله! جعفر به شهادت رسید؟
فرمود : آری و خبر شهادت پدرم را به او داد، در آن لحظه که دست محبت بر سر من و برادرم می کشید اشک از دیدگانش میریخت و درباره پدرم دعا می نمود.
سپس به مادرم فرمود: ای اسماء! مایلی به تو مژده بدهم.
عرض کرد: آری پدر و مادرم فدایت باد.
فرمود: خدای بزرگ در عوض بازوان (قلم شده) جعفر دو بال به او عنایت فرمود تا در بهشت پرواز کند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۳۸/
هنگامی که جنگ احد به پایان رسید. سعد بن ربیع از یاران فداکار پیامبر اسلام در جنگ احد زخمی شد و به روی زمین افتاد.
پس از آن که آتش جنگ فرو نشست، پیامبر صل الله علیه و اله فرمود:
کدام یک از شما می تواند مرا از حال سعد آگاه سازد.
مردی گفت:
من به جستجوی او می روم. پیامبر به محلی اشاره کرد و فرمود:
آنجا را جستجو کن!
مرد می گوید:
من به آن محل رفتم. دیدم سعد در میان کشته شدگان افتاده است صدا زدم یا سعد! پاسخ نداد. بار دیگر صدا زدم و گفتم: سعد! پیامبر خدا از حال تو جویا است.
وقتی که نام پیامبر را شنید مانند جوجه نیمه جان سر از زمین برداشت و گفت: راست می گویی هنوز پیامبر زنده است؟
گفتم: آری، به خدا سوگند! خود حضرت فرمود: سعد با دوازده زخم روی زمین افتاده است.
سعد گفت: خدا را شکر که همین طور است. پیامبر راست می گوید دوازده زخم نیزه
۱- ١. ب: ج ۸۲، ص ۹۲.
بر بدنم وارد شده است.
اینک وقتی که برگشتی سلام مرا به پیامبر برسان و به یاران آن حضرت بگو: سعد گفت:
به خدا سوگند! عذری در پیشگاه خداوند نخواهید داشت اگر خاری به پیکر پیامبر برسد در حالی که شما زنده هستید.
سپس سعد نفس عمیقی کشید، مانند شتری که کشته باشند، خون از گلویش بیرون ریخت و چشم از جهان فرو بست.
محضر پیامبر برگشتم و سخنان سعد را به حضرت رساندم.
حضرت فرمود:
خداوند سعد را رحمت کند در دوران زندگی اش مرا یاری کرد و اکنون نیز موقع مرگ مرا سفارش می کند. (۱)
جنگ احد یکی از جنگ های بسیار سختی بود که سال سوم هجرت در کنار کوه احد، بین سپاه اسلام و سپاه کفر درگرفت.
در این جنگ هفتاد نفر از سپاه اسلام به شهادت رسیدند و تعدادی مجروح گشتند.
یکی از مجروحین خود پیامبر اسلام صل الله علیه و اله بود، دندانهای پیشین آن حضرت شکست و کلاه آهنین که در سرش بود در اثر ضربه های دشمن خورد شد…
جنگ که پایان یافت، پیامبرصل الله علیه واله به مدینه برگشت. فاطمه زهرا آب حاضر کرد و خون سر و صورت پیامبر صل الله علیه واله را می شست و علی علیه السلام با سپر خود آب می ریخت.
هنگامی که فاطمه سلام الله علیها دریافت با شستن خون زخم بدن پیامبر صل الله علیه واله نه تنها قطع نمی شود بلکه بیشتر می گردد، قطعه حصیری را سوزاند و خاکسترش را روی زخمهای بدن پیامبر ریخت و آنگاه
۱- ا. چون در میدان جنگ از طرف دشمن اعلان شده بود پیامبر کشته شده است. ب: ج ۲۲. ص ۶۲.
خون بند آمد.
آری، زهرای مرضیه در تمام صحنه ها در خدمت اسلام بود.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۰۶/
میثم تمار یار وفادار علی علیه السلام سوار بر اسب از نزدیک محلی که جمعی از طایفه بنی اسد در آن نشسته بودند، عبور می کرد. در این حال حبیب بن مظاهر را دید که او نیز سوار بر اسب بود، هر دو به یکدیگر نزدیک شدند تا حدی که گردن اسب هایشان به هم می خورد و گفت و گویی طولانی کردند.
در آخر حبیب بن مظاهر خطاب به میثم گفت:
گویا پیرمردی خربزه فروش را می بینم که در راه عشق و محبت خاندان پیامبرصل الله علیه و آله او را به دار آویخته اند و بر چوبه دار شکم او را پاره می کنند.
میثم هم گفت:
من هم مرد سرخ رویی را که گیسوان بلندی دارد می شناسم، برای یاری
فرزند رسول خدا، حسین بن علی علیه السلام ، به کربلا می رود و کشته می شود و سربریده اش را در کوفه می گردانند. آنان پس از این گفت و گو، از هم جدا شدند.
کسانی که آنجا بودند و این گفت و گو را شنیده بودند و به خیال خودشان، درباره دروغ های آن دو نفر صحبت می کردند که رشید هجری از راه رسید و از آنان سراغ میثم و حبیب را گرفت، به او گفتند:
همین جا بودند و چنین و چنان گفتند و سپس از هم جدا شده و رفتند.
رشید گفت:
خداوند میثم را رحمت کند، فراموش کرد که این مطلب را هم اضافه کند
که به آورنده سر بریده حبیب
۱- ١. ب: ج ۲۲، ص ۳۱.
در کوفه صد درهم بیشتر جایزه می دهند و آنگاه آن سر را در شهر می گردانند.
حاضران به یکدیگر گفتند:
این یکی ، از آنان هم دروغگوتر است. ولی طولی نکشید که میثم را بر در خانه عمر بن حریث بر فراز چوبه دار آویخته دیدند و سر حبیب بن مظاهر را هم به کوفه آوردند و آنچه را که آن روز گفته شد، به چشم خود دیدند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۹۵تا۱۹۶/
در واقعه جمل علی علیه السلام طرفداران عایشه را از شروع جنگ بر حذر داشت. آنان گوش ندادند حضرت به خداوند شکایت کرد که مردم نافرمانی می کنند، قرآن را به دست گرفت و فرمود:
کیست قرآن را به دست گیرد و در مقابل لشکر دشمن، این آیه، و ان طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فاصلحوابینهما) را برای مردم بخواند؟ جوانی به نام مسلم مشاجعی از جای برخاست و عرض کرد: من آیه را برای مردم می خوانم.
حضرت فرمود: اگر چنین کنی دست راستت را قطع می کنند! مسلم اظهار تمایل کرد و اعلان آمادگی نمود.
فرمود: دست چپت را نیز می برند؟
گفت: مایلم.
فرمود: خودت را هم شهید می کنند؟
گفت: شهادت من در راه خدا چیزی نیست، زهی افتخار من که در اینراه جانبازی کنم. آنگاه جوان قرآن را به دست گرفت و در برابر لشکر عایشه (۲)
ایستاد و مردم را به خدا دعوت کرد، دست راستش را قطع کردند، قرآن را به دست چپ گرفت آن دستش را نیز بریدند، قرآن را
۱- ب : ج ۴۵، ص ۹۲.
۲- ١- حجرات آیه : ۹. هر گاه دو گروه از مؤمنین جنگیدند، شما اصلاح شان کنید.
به دندان گرفت، سرانجام دشمنان از هر طرف حمله کردند و او را به شهادت رساندند.
مادر داغدیده اش در عین حال که فداکاری جوانش را نظاره می کرد این اشعار را سرود:
یارب ان مسلما أتاهم بمصحف ارسله مولاهم
یتلوا کتاب الله لا یخشاهم فرملوه رملت لحاهم
بار خدایا سرورمان علی علیه السلام مسلم را قرآن به دست به سوی دشمن
فرستاد تا پندشان دهد. ولی از خدا بی خبران تیربارانش کردند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۱۹۹تا۲۰۰/
روزی در حضور پیامبر اسلام صل الله علیه واله او از زید بن صوحان سخنی به میان
آمد حضرت درباره اش فرمود:
زید، به راستی چه زید! سپس فرمود:
یک دست او قبل از خودش به بهشت می رود.
در جنگ نهاوند یکی از دستهایش در راه خدا قطع شد.(۲) حدود چهل
سال گذشت، در دوران خلافت امیر مؤمنان جنگ جمل پیش آمد، لشکر علی علیه السلام همراه حضرت برای دفاع حق با دشمنان جنگید.
زید از یاران وفادار علی علیه السلام بود با یک دست در جنگ جمل در کنار حضرت با دشمن جنگید و به شهادت رسید.
وقتی که علی علیه السلام کنار جسد به خون آغشته زید آمد، بالای سرش نشست و فرمود: رحمک الله یا زید! قد کنت خفیف المؤنه عظیم المعونه: ای زید! خدا تو را رحمت کند تو آدم کم توقع بودی و در عین حال پشتیبان نیرومند دین به شمار می آمدی.
زید در آن حال سرش را بلند کرد و عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین! خداوند به شما جزای خیر عنایت کند. به خدا سوگند من شما را نشناختم مگر
۱- ب : ج ۳۲ ص ۱۷۴.
۲- ب: ج ۱۸، ص ۱۱۲ و همان ص ۱۳۱
این که خدا شناس واقعی، و در کتاب الهی حکیم و عالی مقام بودی و خداوند در وجود شما بزرگ بود!(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۲۰۳تا۲۰۴/
حجاج بن یوسف دو نفر از غلامان علی (ع) را دستگیر کرد، به یکی از آنان دستور داد از علی بیزاری بجوی!
غلام گفت: اگر بیزاری نجویم چه میکنی؟ حجاج ناراحت شد و گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم اکنون انتخاب کن دو دستت را جدا کنم یا دو پایت را؟ غلام گفت: هر طور بکنی همان طور کشته
خواهی شد، هر کدام را تو مایلی انتخاب کن.
– خیلی زبان آوری، بگو آفریننده ی تو کجا است؟
– او در کمینگاه ستمگران است.
حجاج با کمال بی رحمی دستور داد دستها و پاهایش را بریده و به دار بیاویزند. آنگاه رفیق او را آوردند، حجاج به او گفت: تو چه میگویی؟ غلام پاسخ داد: هر چه رفیقم گفت. حجاج گفت:گردنش را
بزنید و او را نیز به دار بیاویزید. و چنین کردند.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/ صفحه ۱۷۴/
در زمان های قدیم، «آنطاکیه» شهر بزرگی در «آسیای صغیر» بود که دوازده میل طول داشت و جمعیت زیادی در آن زندگی می کردند. مردم این شهر، افرادی گمراه و ستمگر بودند. آنها ستاره پرست و بت پرست بودند. خداوند برای ارشاد و راهنمایی آنان، سه رسول را مأمور کرد که به انطاکیه بروند و فطرت زنگار گرفته مردم را بیدار نموده و آنان را به توحید و یکتاپرستی دعوت کنند.
سه رسول به شهر رفتند و شروع به دعوت و تبلیغ مردم نمودند. آنها از گوشه ای به گوشه دیگر می رفتند و برای مردم صحبت می کردند، آنان را به توحید دعوت می نمودند، و معاد و بازگشت به
۱- پ – ب: ج ۲۳، ص ۲۱۱ و ج ۳۲، ص ۱۸۷ و ج ۳۷، ص ۲۳۳
۲- ۱- بحار: ج ۳، ص ۴۹. ۲.ب: ج ۴۹، ص ۱۴۰.
سوی خداوند را به آنان تذکر می دادند و از عذاب الهی می ترسانیدند. مدتی گذشت. در این مدت فقط چهل نفر به آن ها ایمان آوردند، اما اکثر مردم به مخالفت با رسولان پرداخته و به آزار و اذیت ایشان و پیروانشان پرداختند و بالاخره نیز، پیامبران و دیگر ایمان آورندگان را دستگیر نمودند، سپس گردن هایشان را سوراخ کرده و بند از آن گذرانیده و آنان را به دار آویختند تا به تدریج و با شکنجه به شهادت برسند. در شهر انطاکیه، مرد با ایمان و نیکوکاری به نام «حبیب نجار» زندگی می کرد. او به رسولان ایمان آورده، اما عقیده خود را پنهان داشته بود. او با نجاری، زندگی خود را می گذارنید. وی هر روز
درآمد خود را نصف می کرد. نصف آن را به فقیران صدقه می داد و نصف دیگرش را برای خانواده اش خرج می کرد. وقتی حبیب نجار خبردار شد که پیامبران و دیگر مؤمنین را به دار آویخته اند، خود را به میدان شهر رسانید و به مردمی که جمع شده و به تماشای دار زدن پیامبران ایستاده بودند، گفت: «ای مردم، از پیامبران پیروی کنید، پیامبرانی که از شما پاداشی نمی خواهند و طمعی ندارند و خودشان هدایت شده اند. چرا خداوند یگانه را نمی پرستید؟ خداوندی که شما را از نیستی پدید آورده است و به سوی او بازگشت می کنید. اما مردم به جای اینکه از گفته های وی پند گیرند و از خواب
غفلت بیدار شوند، به حبیب نجار حمله کردند و او را زیر کتک گرفتند و به قدری او را کتک
زدند که دل و روده اش بیرون ریخت. سپس او را خفه کرده و در چاه انداخته و سر چاه را پر کردند.
عده ای می گویند که او را دستگیر کرده و بدنش را از وسط سرش تا پائین نصف کردند. و عده ای دیگر نوشته اند که گردنش را سوراخ کرده و او را با بند به صلیب کشیدند.
آخرین کلامی که حبیب قبل از مرگش بر زبان آورد، این بود که رو به پیامبران کرد و گفت: «همانا من به پروردگارتان ایمان آورده ام، پس شما شاهد باشید.)
خداوند نیز به او پاداشی شایسته داد. به محض اینکه روح از بدین شریفش خارج شد، از جانب خداوند ندا رسید که: «داخل بهشت شو» (۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۲۷۹تا۲۸۱/
در جنگ صفین دو نفر از اصحاب شجاع و با وفای حضرت علی علیه السلام به نام حجر بن عدی و عمرو بن حمق به مردم شام لعن و ناسزا می گفتند: این خبر به علی علیه السلام رسید. حضرت آنها را احضار نمود و فرمود: زبان خود را کنترل کنید و از دشنام گویی پرهیز نمایید. ۔ مگر ما بر حق نیستیم و پیروان معاویه بر باطل نیستند؟ . آری، ما بر حق و آنها بر باطلند.
– پس چرا اجازه نمیدهی ما به آنان دشنام بگوییم؟ – من خوش ندارم که شما فحش دهنده و ناسزاگو شناخته شوید. بلکه مناسب است به جای فحش و ناسزا، کارهای زشت آنها را فاش کنید و بگویید روش آنها چنین و چنان است
۱- ۱. مراد از بهشت، بهشت برزخی است. ۲. قلب قرآن صفحه ۸۵
و کارهایشان، این گونه و آنگونه است و به جای لعن و دشنام بگویید: خدایا خونهای آنها و خونهای ما را حفظ کن و بین ما و آنان صلح و سازش برقرار فرما، و آنان را از گمراهی هدایت فرما تا نادانشان حق را بشناسند و از انحراف و کج روی دست بکشند. انتخاب چنین روش را من بیشتر دوست دارم و برای شما نیز بهتر است. آن دو بار پاکباز گفتند: یاامیرالمؤمنین نصیحت شما را از جان و دل می پذیریم و شیوهی تو را روش خود می سازیم.(۱) چقدر زیباست همه پیروان آن امام بزرگوار این شیوه را روش خود سازند و از فحش و ناسزا و حرفهای رکیک حتی به دشمنان بپرهیزند و زبان خویش را پاک نگه دارند.
منبع داستان های بحارالانوار جلد ۹/صفحه ۵۳تا۵۴/
هاشم مرقال در جنگ صفین مقدار زیادی از لشکر معاویه را به هلاکت رساند و پهلویش از نیزه ای مردی که از اهل شام بود شکاف خورد و نقش بر زمین شد، در آن حال پیکر عبید الله فرزند عمر را دید که در نزدیکی وی روی خاک افتاده بود.
هاشم کشان کشان خود را به پیکر نحس عبیدالله رساند و یکی از پستانش را محکم به دندان گرفت.
طولی نکشید یکی از همرزمان هاشم زخمی شد و در نزدیکی او به روی خاک افتاد. ناگاه او نیز پیکر نحس عبید الله را در نزدیکی دید و خود را به او رساند و پستان دیگر او را محکم به گاز گرفت و هر دوی آنان در حالی که پستانهای عبیدالله را محکم به
۱- ١. ب: ج ۳۲، ص ۳۹۹.
دندان گرفته بودند روی سینه او جان باخته و شهید شدند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد ۹/صفحه ۱۹۶/
۱- ب: ج ۲۳، ص ۳۷.