آنها چند جمله ای از اسلام شنیده بودند و قبل ازاینکه حقایق همه جانبه اسلام را بررسی کنند و درست درک نمایند روش باطلی پیش گرفته بودند ( مانند بسیاری از افراد زمان ما ) آنان در اثر غروری که پیدا کرده بودند حتی حاضر نبودند معارف اسلام را آنچنان که هست از رهبران دینی ( امامان ) فرا بگیرند ، اینان به قدری کج اندیش شده بودند که حتی امام را در اشتباه دانسته و با او خرده گیری میکردند ( مثل منافقین زمان ما ) و ممکن است گفته شود آنان انسانیت درستی نداشته و فقط برای ریاکاری و فریب دادن افراد بی اطلاع و ظاهر بین این روش را پیش گرفته بودند .
در تاریخ اسلام اینان نمونه های فراوانی داشتند مانند حسن بصری یا خوارج نهروان در زمان امیرالمؤمنین و بعضی از اصحاب امام حسن علیه السلام که وقتی آن حضرت روی مصالحی با معاویه صلح کرد به آن حضرت توهین می کردند و میگفتند امام حسن ( العیاذ بالله) کافر و مشرک شده و کشتن او لازم است و بر اثر همین فکر غلط تصمیم داشتند آن حضرت را به قتل برسانند از این رو سجاده را از زیر پایش کشیدند و شمشیر به ران آن بزرگوار زدند که به استخوان رسید (۱) و از آن حضرت به دلیل کننده مؤمنین تعبیر می نمودند .
جمعی از این افراد هم در زمان امام جعفر صادق علیه السلام بودند و در هر زمانی اینان هستند .
عباد بصری
یکی از این قماش افراد عباد بصری بود که خود را زاهد جلوه می داد، امام صادق علیه السلام فرمود : من در حال طواف خانه کعبه بودم ، ناگاه دیدم کسی لباس مرا می کشد وقتی به او متوجه شدم دیدم عباد بصری است ، گفت : ای جعفر ابن محمد تو هم با اینکه از اولاد علی هستی اینجور لباس می پوشی ؟ ( از اینکه امام لباس آبرومندانه ای پوشیده بود تعجب می کرد ) .
حضرت به او فرمود : وای بر تو من این لباس را به یک دینار و کمی زیاد تر خریدم و وضع زمان علی علیه السلام (در اثرفقرعمومی ) طوری بود که آن حضرت اگر لباس ساده و ارزان هم می پوشید مانعی نداشت و زشت نمی نمود ولی امروز که همه مردم لباسهای جالب و خوب می پوشند ( چون وضع أغلب مردم خوب شده ) اگر من آنطور لباس ( که زمان علی علیه السلام میپوشید ند) بپوشم به من می گویند تو هم مثل عباد بصری ریا کاری و برای فریب ظاهر سازی می کنی) (۲).
و روزی همین عباد بصری لباس کهنه و بد ریختی که هر بیننده را متنفر می کرد بتن کرده دید همه به او نگاه میکنند و می خندند و عیب می گیرند و بخاطر لباسهای افتضاح و زننده او مسخره اش می کردند ولی او پیش خود فکر میکرد من زاهد و بی علاقه دنیا هستم و اعتراض آنها مانعی ندارد و توقعی نداشت که امام صادق علیه السلام هم باو اعتراض کند ، ولی برخلاف انتظارش وقتی محضر امام صادق علیه السلام شرفیاب شد امام به او فرمود :
ای عباد این لباس ها چیه پوشیده ای؟
عباد گفت: ای اباعبد الله شما هم این لباس را بر من عیب می گیری ؟
امام صادق علیه السلام فرمود : بلی پیغمبر صلی الله علیه واله فرمود : هر کس لباس شہرت( انگشت نما ) در دنیا بپوشد خداوند در روز قیامت لباس خواری به او می پوشد .
عباد که مردی بی خرد و نادان به مقام امام بود و حاضر نبود سلیقه و فکر کج خود را ترک کند به امام صادق علیه السلام عرض کرد : چه کسی این حدیث را از پیغمبر صلی الله علیه واله برای شما نقل کرده است ؟
امام فرمود : ای عباد مرا متهم (به د روغ) می کنی؟ به خدا قسم این حدیث را پد رانم از رسول خدا صلی الله علیه واله نقل کرده اند (۳).
و نظیر این داستان میان سفیان ثوری و امام صادق علیه السلام نیز اتفاق افتاد و امام او را نکوهش کرد (۴).
اینها یک سری مردمی بودند بی اندازه به عبادت وفکر و شخصیت خویش مغرور و حتی حاضر نبودند از امام و رهبر واقعی هم چیزی فرا گیرند ، آنان بدون اینکه به روح زنده اسلام پی ببرند خود را زاهد و عابد و مسلمان قلمداد می کردند و چنانکه قبلا گفتیم شاید واقعا هم هیچ عقیده ای نداشتند و فقط برای خود نمائی و جلب توجه ساده لوحان این روش را پیش گرفته بودند که از ناحیه آنها سودی ببرند ولا أقل احترام بشوند .
منبع داستان های آموزنده جلد۱ /صفحه ۱۲۱تا۱۲۴
عبد الاعلاآل سام می گوید : به امام صادق علیه السلام عرض کرد م : مردم می پندارند که شما مال زیاد دارید .
امام علیه السلام فرمود : من از این سخن نگران نمی شوم.
علی علیه السلام به جمعی برخورد کرد که گرد هم نشسته بودند وقتی آن حضرت را مشاهده کردند پیراهن کهنه و پاره ای به تن کرده به یکدیگر گفتند : این مردی است که مال ندارد و فقیر است .
علی علیه السلام سخن آنان را شنید برای اینکه بآنها بفهماند که اشتباه کرده اند مال دارد اما مثل آنان بفکر خوشگذرانی و خوش خوردن و خوش پوشیدن سرگرم نیست بلکه مال را در راه آسایش دیگران مصرف می کند ، آن سال به کسی که مأمور جمع آوری در آمد باغات آن حضرت و پخش میان فقراء بود فرمود : آنها را بفروش و پولهایش را یکجا جمع آوری کن.
او هم خرما ها و سایر محصولات را فروخت و پول آنها را یکجا جمع کرد که بصورت تلی از طلا و نقره د رآمد بعد حضرت رفت همان چند نفر را خبر کرده آمدند ، آن حضرت با پا به گوشه ای از پولها زد، قسمتی از آنها را حرکت داد آنها که از آن همه پول در شگفت مانده بودند گفتند: ای ابوالحسن اینها چیه و کجا بوده؟
فرمود : اینها مال کسی است که گفتید مال ندارد (مال من است) ، سپس آن حضرت به متصدی اموال خود فرمود :
پولها را بین فقرا تقسیم کن ، آنهائی که خرما ها را به آنها می دادی (۵) .
آری امام صادق علیه السلام و علی علیه السلام و سایر اولیاء خدا مال زیاد داشتند ولی هدف آنان جمع ثروت و خوشی شخصی نبود ، آن همه مال را در اندک زمانی در راه آسایس اجتماع و درماندگان مصرف می کردند، و حتی به اندازه احتیاج خود باقی نمی گذاردند .
شمشیرش را فروخت
چنانکه علی علیه السلام می فرماید : با فاطمه د خترپیغمبرصلی الله علیه واله ازدواج کردم و فرشی ( برای زیر انداز نداشتم) در صورتی که اگر صدقات و موقوفات خود را به بنی هاشم تقسیم میکردم همه ثروتمند می گشتند (۶).
و یک وقت آن حضرت غله های خود را که درآمد باغات او بود و چهل هزار دینار می شد (۷) در راه خدا بخشش نمود و چون برای غذای شام چیزی نگذاشت شمشیر خود را فروخت و فرمود : لو کان لی عشاء ما بعته ، یعنی اگر برای شام پول داشتم شمشیرم را نمی فروختم (۸) .
خوب توجه کنید کسی که درآمد باغات در یک سال دهها میلیون تومان است در یک روز اتفاق می کند و برای شام شبس جون پول نداشته شمشیرس را می فروشد . این روش را با بعضی از ثروتمندان و ربا خواران و احتکا رکنندگان زمان ما که خود را شیعه علی علیه السلام هم می دانند مقایسه کنید مرحوم مفید می فرماید: علی علیه السلام از دسترنج خود آنقدر غلام آزاد کرد که شما ره نمی شود و زمینهای زیادی را آباد ووقف کرد (۹).
منبع داستان های آموزنده جلد۱ /صفحه ۱۲۷تا۱۲۹
او هم مانند بسیاری از مردم از معارف اسلامی اطلاعی نداشت و به کار و روش خود مغرور بود و فکر می کرد که آدم خوب کسی است که لباس کهنه بپوشد و نعمتها و زیبائیهای دنیا را بدنیا پرستان واگذارد .
و سفیان ثوری که یکی از رهبران صوفیه است و لباسهای کهنه بتن کرده بود ، روزی خدمت امام صادق علیه السلام رسید دید امام لباس نسبتا آبرومند ی پوشیده است گفت: ای ابو عبد الله پدران شما اینطور لباس نمی پوشیدند .
آن حضرت فرمود : در زمان آنها چون بیشتر مردم فقیر بودند پدران من هم مانند آنان لباسهای ساده و ارزان به تن می کردند و عیب نبود ، ولی در این زمان نعمت و ثروت زیاد است (و همه مردم از نظر لباس و زندگی وضعشان خوب است و نعمت را خدا داده که از آن استفاده شود ) و سزاوارترین مردم به بهره برداری از آنها نیکان از مرد مند (۱۰) چنانکه باز نقل شده است :
موقعی که حضرت رضا علیه السلام در خراسان بود ، جمعی از اهل خراسان خدمت آن حضرت شرفیاب شدند و چون لباسهای زیبائی در تن آن حضرت دیدند عرض کردند: مردم اینگونه لباس پوشیدن را برای شما مناسب نمی دانند .
امام علیه السلام در پاسخ آنان فرمود : حضرت یوسف خود س پیامبر بود و پدر او حضرت یعقوب هم پیغمبر بود و لباسهای دیباج که مزین به طلا بود می پوشید و در مجالس فرعونیان مصر می نشست و این وضع چیزی از عظمت معنوی او نمیکاهید ( بلی ) اگر او از نظر عدالت کوتاهی می کرد و نیازی به عدالت او بود مورد نکوهش و ملامت بود ، بر امام و رهبر جمعیت لازم است که در حکم و قضاوت عادل باشد ( و در اعمال خود درستکار باشد که ) بوعده خود وفا کند و در سخن گفتن راستگو باشد و خداوند چیزی که ( نادرست و زیان آور است ) حرام کرده خواه کم باشد یا زیاد و چیزهای حلال و مفید را هم) خداوند حلال قرار داده ، آنهم کم باشد یا زیاد (۱۱).
خداوند عالم نیز در قرآن می فرماید : ای رسول گرامی بگو کیست که زینتهای خدا و خوراکهای پاکیزه او را بر خویش حرام گرد اند بگو اینها در دنیا برای کسانی است که با ایمان و درست کردارند (۱۲).
و امام حسن علیه السلام نیز وقتی می خواست برود مسجد لباسهای زیبا می پوشید وقتی به آن حضرت اعتراض میکردند می فرمود : خداوند زیبا است و زیبایی را دوست دارد و می فرماید : ای مردم در موقع رفتن به مسجد زینتهای خویش را با خود بردارید (۱۳) آری اسلام نیک و جایز می داند که بنده از راه حلال مال تهیه کند و در راه دین و آسایش فقراء صرف کند و خود نیز از آن استفاده نماید .
منبع داستان های آموزنده جلد۱ /صفحه ۱۴۲تا۱۴۴/
آن بیچاره را تنها گیر آورده بودند ، به او می خندیدند، مسخره اش میکردند و او را نادان و گمراه می دانستند، ولی به زودی به اشتباه خود پی بردند و دانستند گمراهی از آن خود شان است .
یحیی پسر هرثمه میگوید : متوکل ( خلیفه عباسی) مرا احضار کرده، گفت: سیصد نفر از لشکریان را انتخاب کن و به کوفه رفته وسائل خود را آنجا بگذارید و از راه بیابان به مدینه بروید ، علی بن محمد بن رضا ( امام هادی علیه السلام را با تجلیل و احترام نزد من (به سامراء) بیاورید .
وی میگوید : ما برای انجام این مأموریت حرکت کردیم و در میان یاران من دو نفر بودند که یکی خارجی ( از دشمنان علی علیه السلام) و دیگری شیعه (ازدوستان و پیروان ائمه علیه السلام ) که این دو درباره معتقدات خود پیوسته با هم بحث و مجادله می کردند ، منهم برای سرگرمی در پیمودن راه به گفتار آنها گوش میدادم.
تا اینکه در وسط راه رسیدیم به بیابانی ، مرد خارجی به شیعه گفت: آیا از سخنان مولای شما علی بن ابی طالب علیه السلام نیست که جائی از زمین نخواهد بود جز اینکه قبر ( آدمی ) شده یا بعدا قبر خواهد شد؟
نگاه کن این بیابان بدون سکنه و آبادی چطور ممکن است کسی اینجا بمیرد که خداوند آن چنان که شما می پندارید اینجا را پر از قبر نماید ؟
یحیی می گوید : من به آن مرد شیعه گفتم این از گفتار شما است ؟
گفت : بلی .
گفتم : این مرد خارجی راست می گوید ، کجا در این بیابان وسیع کسی خواهد مرد که پر از قبر گردد ؟
و همگی به گفتار آن شیعه خندیدیم و وی درمیان ما خوار شد .
تا اینکه وارد مدینه شدیم و خدمت امام هادی علیه السلام رسیدم ، نامه متوکل را به حضرتش تقدیم کردم آنرا خواند و فرمود مانعی نیست بمانید ( تا آماده حرکت شویم ) .
فردای آنروز در حالی که هوا خیلی گرم بود نزد آن حضرت رفتم ، دیدم خیاطی نزد وی مشغول بریدن لباسهای ضخیم و گرمکن برای آن حضرت و غلامانش می باشد ، به آن خیاط فرمود خیاطها را احضار کن که همین امروز این لباسها را برای ما بدوزید وفردا صبح زود آنها را نزد من بیاورید بعد از آن به من فرمود : فردا صبح حرکت خواهیم کرد .
و من در حالی که از اصرار آن حضرت در تهیه این همه لباس گرمکن تعجب کرده بودم بیرون رفتم و با خود گفتم ما در این گرمای حجاز هستیم و فاصله ما تا عراق هم ده روز بیشتر نیست و این همه لباس گرمکن را می خواهد چه کند .
و شاید مردی است که مسافرت نکرده است و می پندارد هر سفری احتیاج به این گونه لباسها دارد و شگفت از شیعیان است که او را با این درک کم امام خود می دانند .
فردا صبح نزد آن حضرت رفتم ، دیدم لباسها آماده شده است ، غلامان او نیز حاضر شدند، فرمود :
این لباسها را باضافه نمد و کلاه خود هم برای من و خودتان بردارید .
سپس فرمود : ای یحیی حرکت کنیم .
با خود گفتم این دیگر شگفت آورتر است ، آیا می شود که در راه زمستان به ما برسد که این نمد ها و کلاه خود ها را همراه بر می دارد ؟
از مدینه حرکت کردیم و درک او را اندک میدانستم و رفتیم تا رسیدیم به آن بیابانی که مرد خارجی به مرد شیعه می گفت ، چگونه ممکن است کسی در این جا بمیرد که قبر پیدا شود .
ناگهان ابر سیاهی بالا آمد، و رعد و برقهای شدید پدیدار گشت ، هوا سخت سرد شد و دانه های تگرگ مانند پاره های سنگ بر سر ما می ریخت .
امام هادی علیه السلام فورا باغلامانش لباسهای گرم و لباده ها را پوشید ند و کلاه خود ها را بر سر گذاشتند و حضرتش دستور داد نمد و کلاه خود ی هم به من و آن مرد شیعه دادند .
ما همه گرد آمدیم و سرمای سختی به ما فشار آورد تا جائیکه هشتاد نفر از یاران من از سرما مردند سپس ابر ها و سرما بر طرف شد و گرمای پیشین باز آمد .
امام به من فرمود : ای یحیی پیاده شوید و آنها که از یارانت مرده اند دفنشان نما ، این چنین خداوند بیابان را پر از قبر می کند .
یحیی ( که با دیدن این جریان امامت آن حضرت بد رستی برایش ثابت شده بود ) می گوید :
خود را از مرکب پائین انداختم و پا و رکاب حضرتش را بوسه زدم و گفتم ” اشهد ان لا إله إلا الله و أن محمدا عبده و رسوله وانکم خلفاء الله فی أرضه …
گواهی می دهم که پروردگاری جز خدای یکتا نیست و محمد صلی الله علیه و آله بنده و رسول اوست و شما ( امامان ) جانشینان خداوند در زمین او می باشید ، من تا کنون کافر بودم و اینک ای مولای من بدست تو مسلمان می گردم.
یحیی گفت : من شیعه (و پیرو ) امام هادی علیه السلام شدم و تا زنده ام خدمتگذار حضرتش خواهم بود (۱۴).
آری چنانکه امام رضا علیه السلام می فرماید :
” امام یگانه زمان خویش است، محکوم احدی نگشته و کسی در دانش با او برابری نمی کند ، عوضی برای وی پیدا نشده و شبیه و مانندی ندارد ، او بدون اینکه از کسی چیزی فرا گیرد دارای تمام فضائل و کمالات است
” زیرا از ناحیه ( خدای) بخشنده همه کمالات بهره مند شده است (۱۵).
منبع داستان های آموزنده جلد۴ /صفحه ۶۴تا ۶۹/
ئل – عن اسحق بن عمار قال قال لی ابوعبدالله علیه السلام کیف اصنع بزکوه مالک اذا حضرت . قلت : یأتونی الی المنزل.
فاعطیهم . فقال لی : ما أراک یا اسحق الإ قد أذللت المومنین .
وایاک ایاک . أن الله تعالی یقول : من أذل لی ولیا فقد ارصدلی بالمحاربه .
اسحق بن عمار گفت : امام صادق علیه السلام بمن فرمود: ای اسحق چون بمالت زکوه تعلق گرفت آنرا چگونه میپردازعرض کردم . بخانه ام میایند و من آنها را زکوه میدهم .
بمن فرمود : ای اسحق نمی بینمت جز اینکه تو مؤمین را خوار و ذلیل گردانیدهای حذر کن حذر کن که این کار را نکنی . براستی که خدای تعالی میفرماید . کسی که یکی از دوستانم را خوار کند پس بتحقیق خود را آماده جنگ من کرده است.
منبع داستان های راستین جلد۱ /صفحه ۷۷ تا ۸۰
البحار – کان بین الحسین علیه السلام و بین الولید بن عقبه منازعه فی ضیعه . فتناول الحسین علیه السلام عمامه الولید عن رأسه وشدها فی عنقه . وهو یومئذ وال علی المدینه . فقال : مروان بالله مارأیت کالیوم جرأه رجل علی امیره . فقال الولید : والله ماقلت
هذا غضبا لی ولکنک حسدتنی علی حلمی عنه. وانما کانت الضیعه له فقال الحسین علیه السلام الضیعه لک یاولید وقام .
بین امام حسین علیه السلام و ولید بن عقبه بر سر مزرعه نزاعی بود . حضرت عمامه ولید را از سرش برداشت و بگردنش پیچید . ودر آنوقت ولید والی وحکمران مدینه بود. مروان گفت بخدا من هرگز مانند آنچه را که امروز دیدم تا بحال مشاهده نکرده ام . که مردی بر امیر خود اینقدر جسارت و گستاخی کند . ولید گفت . بخدا این سخن را بخاطر اینکه در راه من خشمگین شدی نگفتی بلکه تو برحلم و بردباری من حسد ورزیدی ( و این سخن را بزبان آوردی ) وجز این نیست که مزرعه ملک حسین علیه السلام است امام فرمود : مزرعه مال تو است ای ولید. و پا شد ورفت.
شرح
موقعی که ولید قلدری و زور گوئی میکرد . امام ایستادگی کرد . وزیر بار ظلم وستم نرفت . و چون ولید از راه انصاف در آمد و بحق اعتراف کرد امام از راه بزرگواری کار او را نادیده گرفت و زمین را هم باو بخشش کرد .
منبع داستان های راستین جلد۱ /صفحه ۷۷ تا ۸۰
قب – ان امیر المؤمنین علیه السلام مر باصحاب التمر : فاذا هو بجاریه تبکی . فقال یاجاریه مایبکیک . فقالت بعثنی مولای بدرهم فأبتعت من هذا تمرا فأتیتهم به فلم یرضوه . فلما أتیته به أبی أن یقبله . قال یا عبدالله انها خادم و لیس لها امر . فاردد درهمها وخذ الفر . فقام الیه الرجل فلمز : فقال الناس : هذا امیر المؤمنین فر با الرجل واصفر واخذ التمر ورد الیها در همها .
ثم قال یا امیر المؤمنین ارض عنی فقال ما ارضانی عنک ان اصلحت أمرک وفی فضائل احمد . اذا اوفیت الناس حقوقهم .
امیر المؤمنین علیه السلام از کنار خرما فروشان گذر میکرد ناگاه چشمش بکنیزی افتاد که گریه میکرد . فرمود: که چه چیز تورا بگریه انداخته است. عرض کرد آقایم مرا بازار فرستاد و یکدرهم بمن داد . من هم از این شخص خرما خریدم و باهل خانه آوردم آنها آنرا نپسندیدند .
آوردم که پس بدهم او هم از قبول امتناع کرد. حضرت فرمود: ای بنده خدا این خدمتگزار است و از برای او اختیاری نیست . خرما را بگیر و پولش را پس بده مرد پا شد و مشتی بحضرت حواله کرد . مردم گفتند ایشان امیر المؤمنین است . ترس و وحشت او را فرا گرفت و رنگش زرد شد . خرما را از کنیز گرفته پولش را پس داد آنگاه عرض کرد یا امیر المؤمنین از من راضی شوید. حضرت فرمود: اگر کارت را اصلاح کردی من از تو راضی میشوم . ودر فضایل احمد بن حنبل چنین نقل کرده وقتیکه
بحقوق مردم وفادار شدی .
منبع داستان های راستین جلد۱ /صفحه ۷۷ تا ۸۰
البحار – عن حماد بن عثمان قال حضرت ابا عبد الله علیه السلام وقال له رجل اصلحک الله ذکرت أن علی بن ابیطالب علیه السلام کان یلبس الخشن . یلبس القمیص باربعه دراهم وما أشبه ذلک و نری علیک لباس الجدید .
فقال له : أن علی بن ابیطالب کان یلبس ذلک فی زمان وینگر . و لو لبس مثل ذلک الیوم شهر به فخیر لباس کل زمان لباس اهله . غیر أن قائمنا اذا قام لبس لباس علی وسار بسیرته.
حماد بن عثمان گفت : که در نزد امام صادق علیه السلام حاضر بودم . مردی با مام عرض کرد ( اصلحک الله ) ( خدا بضلاحت رهبری کند) شما میگفتید که علی بن ابیطالب لباس خشن و پیراهن چهار درهمی ویاهمانند آن میپوشید.
و اکنون بر شما می بینم لباس تازه (غیر از آنچه جد شما آنرا می پوشید ) حضرت فرمود : علی علیه السلام آن لباس را زمانی میپوشید که آن قبح وزنندگی نداشت و اگر امروز همانند آنرا میپوشید بآن شهرت مییافت. و بهترین لباس در هر زمان لباس اهل آنزمان است جز قائم ما که چون قیام کند لباس علی علیه السلام میپوشد و بسیرت او رفتار نماید .
منبع داستان های راستین جلد۱ / صفحه ۹۳/
کا – عن عبدالرحمن بن الحجاج عن أبی عبد الله علیه السلام قال کنت اطوف و سفیان الثوری قریب منی . فقال : یا أبا عبد الله کیف کان رسول الله صلی الله علیه واله یصنع بالحجر اذا انتهی الیه فقلت کان رسول الله صلی الله علیه واله یستلمه فی کل طواف فریضه و نافله . قال: فتخلف عنی قلیلا . فلما انتهیت إلی الحجرجزت و مشیت . فلم استلمه .
فلحقنی . فقال : یا أبا عبدالله ألم تخبرنی أن رسول الله صلی الله علیه واله کان یستلم الحجرفی کل طواف فریضه و نافله ؟ فقلت : بلی . قال :
فقد مررت به فلم تستلم . فقلت : أن الناس کانوایرون لرسول الله صلی الله علیه واله مالایرون لی . وکان اذا انتهی الی الحجر افر جواله حتی یستلمه . و انی اکرد الزحام .
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود : من بخانه خدا طواف میکردم و سفیان ثوری نیز نزدیک بمن بوده است پس بمن گفت : ای ابو عبدالله رسول خدا صلی الله علیه واله چون در طواف بحجر الاسود میرسید با او چگونه رفتار میکرد.
گفتم رسول خدا صلی الله علیه واله در هر طواف چه واجب و چه مستحب آنرا استلام میکرد . فرمود که او از مسن قدری عقب تر ماند . چون در طواف بحجر رسیدم . از آن در گذشتم و استلام نکردم . سفیان خود را بمن رساند . و گفت ای ابو عبد الله بمن خبر نداری که رسول خدا در هر طواف واجب و مستحب حجر را استلام میکرد . گفتم آری . سفیان گفت شما از او در گذشتی و آنرا استلام نکردی . باو گفتم که مردم آنطوریکه برسول خدا مینگریستند بمن نمینگرند و هر وقت که بحجر میرسید او را راه میدادند تا آنرا استلام کند و من دوست ندارم که در فشار و ازدحام مردم واقع شوم .
شرح
« ام فروه » همسر امام جعفر صادق علیه السلام است «استلام» بمعنی لمس کردن و مالیدن بدن و دست و بوسیدن است. و در بعضی روایات دارد که نسبت بزنان استلام نیست . چنانچه در روایت ابو بصیر از امام جعفر صادق علیه السلام است که فرمود: ایس علی النساء جهر بالتلبیه ولا استلام الحجر . برای زنها بلند گفتن تلبیه و استلام حجر اسود نیست . و لکن أین از جهت تزاحم و تماس آنها است با مردان . و لازم نیست که در همه حالات ازدحام و فشار جمعیت باشد . پس استحباب استلام حجر در این صورت نسبت بزنان بلامانع است .
منبع داستان های راستین جلد۲ /صفحه ۴۰تا۴۳
کشف – عن ابیهاشم الجعفری علیه السلام قال : خرج ابومحمد علیه السلام فی جنازه ابی الحسن علیه السلام وقمیصه مشقوق . فکتب الیه ابن عون من رأیت او بلغک من الائمه شق قمیصه فی مثل هذا ؟
فکتب الیه ابومحمد علیه السلام یا احمق وما یدریک هذا ؟ قدشق موسی علی هارون
در جنازه حضرت امام علی النقی علیه السلام امام حسن عسکری بیرون آمد در حالی که پیراهنش چاک بود. ابن عون بحضرت نامه نوشت که کدام از پیشوایان دین را دیدی با بتو رسید از او که در مثل این مصیبت پیراهنش را چاک کند. امام علیه السلام باو نوشت که ای احمق تو راچه دانا کرده است بدینکار ( یعنی بر تو که جاهل و نادانانی نمیرسد که در مثل این موضوع اظهار نظر کنی ). بتحقیق حضرت موسی علیه السلام در مرگ برادرش هارون علیه السلام پیراهن خود را چاک کرد .
منبع داستان های راستین جلد۲ /صفحه ۶۳
ئل – عن الصادق علیه السلام قال : ان من اتبع هواه و اعجب .
برأیه کان کرجل سمعت غثاء العامه تعظمه و تصفه فاحببت لقاه من حیث لایعرفتی فرأیته قداحدق به خلق کثیر من غثاء العامه .
فمازال یزا و عنهم حتی فارقهم ولم یقر فتبعته فلم یلبث أن مر بخباز فتغفله و اخذ من دانه رغیفین مسارقه . فتعجبت منه ثم قلت فی نفسی لعله معامله . ثم مر بعدم بنادی رأت فمازال به حتی تغفله وأخذ من عنده نرمانتین مسارقه فتعجبت منه . ثم قلت فی نفسی لعنه معامله . ثم اقول : وما حاجه انا الی المسار قه ؟ ثم لم ازل اتبعه حتی مر بمریض فوضع الرغیفین والرمانیتن بین یدیه . ذکر انه سأله عن فعله . فقال له : لعلک جعفر بن محمد ؟ قلت : بلی .
فقال لی : فما ینفعک شرف اصلک مع جهلک . فقلت : و ما الذی جعلت منه ؟ قال : قول الله عز وجل ( ن جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلایجزی، الا مثلها ) و انی لما سرقت الرغیفین کانت سیئتین فهذه اربع سیئات . فلما تصدقت بکل واحده
منها کان لی اربعین حسنه . فانتقص من اربعین . حسنه اربع سیئات و بقیلی ست و ثلاثون حسنه . فقلت له . تکلتک امک انت الجاهل بکتاب الله . أما سمعت الله عز وجل یقول « انما یتقبل الله من المتقین » انک لما سرقت رغیفین کانت سیئتین و لماد فعتهما الی غیر صاحبهما کنت انما اضفت اربع سیئات الی اربع سیئات . و لم تضف اربعین حسنه الی اربع سیئات . فجعل یلاحظنی فانصرفت و ترکته . قال الصادق علیه السلام بمثل هذا التأویل القبیح المنکره یضلون ویضلون
امام صادق علیه السلام فرمود : مردی را که جهال و از اذل مردم او را بزرگ میشمردند و بخوبی و نیکی یاد میکردند من دوست داشتم که شخصا او را ملاقات کنم بطوریکه او مرا نشناسد. تا وقتی او را دیدم که مردم زیادی از اثر خاص پست و نه قدردورش را گرفت اند و او نیز پیوسته خود را که مکشیده تر و خود را از آنها دور کرد و در جایش قرار نگرفت. و رسید یک نانوائی و او را غافلگیر کرد و از دکانش دوعدد نان دزدید و من در شگفت ماندم را با خود گفتم شاید این از راه معامله است سپس بیک انار فروشی رسید و پیوسته آنجا بود تا او را نیز غافلگیر کرد و از او هم دو عدد انار دزدیدند . باز تعجب کردم و با خود گفتم شما این که « معامله در کار بود ، و با خودم میگفتم که این مرد چه احتیاجی بدزدی دارد . و او را دنبال میکردم تا بیک بیماری گذر کرد و آن دو تا نان و دو نا انار را در جلو بیمار گذارد . امام میفرماید: من از کارش پرسش کردم . به من گفت : شاید تو جعفر بن محمد هستی ؟ گفتم : آری . بمن گفت: ولی این شرف و برتری اصل تو با این جهل که در توهست برایت چه سودی
دارد .
باو تفتم کدام جهلی از من دیدی.
گفت : سخن خدای را که میفرماید (هر کس کارنیکی بیاورد ده برابر آن پاداش خواهد داشت و هر کس کار بدی بیاورد بهمان مقدار کیفر خواهد دید ) و من چون دو تا نان دزدیدم دو سینه و گناه کردم . و چون دوتا انار دزدیدم باز دو تا سینه و گناه نمودم و چون آنها را صدقه کردم از برای ان بهر کدام از آنها ده حسنه حاصل آمد که مجموعا چهل حسنه از برایم حاصل گردید. پس چهار سیئه از آن چهل حسنه کم گردد باز سی و چهار باقی میماند .
امام میفرماید : باو گفتم که مادرت در عزایت بنشیند توئی جاهل بکتاب خدا. خدای عز و جل میفرماید (جز این نیست که قبول کند خدا از پرهیزکاران ) و تو چون دو تا نان را دزدیدی از برایت دو گناه حاصل آمد و باز چون دو تا انار دزدیدی در گناه دیگر از برایت حاصل گردید. و چون آنها را بدون أذن و أمر صاحبان آنها بدیگری دادی چهار گذاته دیگر هم بر چهار گناه اوای اضافه کردی . و دیگر چهل حدنه در کار نیست که با چهار گناه ملاحظه گردد . پس آنگاه خیره خیرد درمن نگریست. پس برگشتم و او را رها نمودم .
آنگاه امام صادق علیه السلام فرمود : بمثل اینگونه تأویل و تفسیر زشت و ناپسند گمراه می شوند و مردم را نیز گمراه سازند .
منبع داستان های راستین جلد۲ /صفحه ۸۵تا۸۹/
وقتیکه مأمون روی حسابهای شخصی و اغراض خصوصی خود حضرت رضا علیه السلام را بالاجبار ولیعهد خود قرار داد ، بعضی از اطرافیان و خدمتکاران مأمون از آنجا که فکر می کردند شاید این موضوع سبب شود که خلافت از بنی عباس بیرون برود و در دست خاندان پیغمبر صلی الله علیه واله قرار گیرد بسیار ناراحت شدند و پیوسته در صدد جسارت باهام هشتم علیه السلام بودند !!
پرده ای در کاخ مأمون آویزان بود و رسم آنان بدستور مأمون این بود که هروقت حضرت رضا علیه السلام میخواست وارد شود همه باحترام آن حضرت از جا بلند میشدند و پرده را بالا میزدند تا اینکه حضرت رضا علیه السلام وارد شود .
از آنان خواستند جسارتی بامام رضا علیه السلام بنمایند، لذا همگی پس از مذاکرات خصوصی گفتند:وقتی امام رضا علیه السلام وارد شد هیچکدام از جای خود بلند نمیشویم و پرده راهم بالا نمیزنیم وبنا گذاشتند که هیچکدام از این اعتصاب کار تخلف ننمایند .
آنروز وقتی که امام هشتم علیه السلام خواست وارد شود همگی بی اختبار از جای خود بلند شدند و پرده را بالا زدند تا اینکه حضرت واردشد، بعد متوجه رفتار خود شدند و خویش را ملامت کردرتصمیم گرفتند که روز بعداعتصاب را نشکنند .
روز بعد وقتی حضرت خواست وارد شود آنان باز بی اختیار همگی از جا بلند شدند ولی پرده را بالا نزدند ناگهان دیدند باد تندی وزید و پرده را بیش از آنچه آنها روزهای پیش بالا میکردند بالا بردووقتی امام رضا علیه السلام وارد شد باد ایستاد و برده بجای خود برگشت . آنان وقتی این وضع را دیدند بی اندازه در شگفت شدند و با خود گفتند :
ای جمعیت این مردی است که نزد خداوند دارای مقام بزرگی است و خدا وند به او توجه خاصی دارد . آیا ندیدید چون شما پرده را بالالکردید خداوند باد را برای او فرستاد و در اختیار وی قرار داد تا پرده را برایش بالا ببرد همانطوریکه خداوند باد را در اختیار حضرت سلیمان قرارداد و به او کمک کرد. برگردید در خدمت اور نسبت به او احترام کنید که این کار برای شما بهتر خواهد بود .
از آن ببعدعقیدهی همگی آنان در باره ی امام هشتم علیه السلام زیاد شد و به خدمت آن حضرت مانند سابق آغاز کردند و درعمل خود کوشا بودند .(۱۶)
آری کسی که دارای تقوی و ایمان به خداوند باشد، خداوند عزت و مقام او را زیاد می کند و در نظر دوست و دشمن وی را آبرومند و عزیز میگرداند ، بطوری که دست دشمن و مغرض هرگز نمیتواند او را کوچک وذلیل نماید .
منبع قصه های اسلامی ماه/صفحه ۱۰۶تا۱۰۸/
مدتی بود گفتارتازه و سخنان جالبی در شهر مکه ، انتشار یافته بود.
گویند مطالب با بیانی شیوار منطقی رسا مردم را به مهر و محبت ، امانت داری، درستکاری،عدالت ضعیف نوازی، راستگوئی، عفت و پاکدامنی ، احسان و نیکی و … که در آن محیط خبری از اینگونه مطالب نبود ، دعوت می کرد و از قتل، غارت ، دروغ، خیانت ، تقلب ، سرقت ، فحشاء، تجاوز به مال و ناموس دیگران، ستمگری، با خواری، دختر کشی، شرک و بت پرستی ، بی بند و باری و بالاخره از تمام کارهای زشت و ناپسند که بصورت ناراحت کننده ای در سرزمین حجاز شیوع داشت، مردم را نهی ومذمت می نمود و به اعمال بک وفضائل اخلاقی دستور میداد .
این گفتار و نداهای آسمانی در جزیره العرب مخصوصا مکه که مردم آن بیش از همه جا در لجنزار فساد واعمال زشت دست و پا میزدند و از خوبی وفضیلت کمتر خبری داشتند بسیار تازگی داشت و شنیدنی بود.
صرف نظر از وضع محیط از این نظر که این نوای ملکوتی وسخنان حیات بخش پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله با فطرت انسان نیز موافق بود و مخصوصا طبقات محروم اجتماع آرا دریچه حیات و سعادتی برای خود میدیدند و برخی از پاکد لانیکه قهرا محیط و مردم آلوده آنهارا کنار زده بودند و از آن اوضاع نکبت بار رنج میبردند، شیفته مطالب آن حضرت شدند و آن را برای یکدیگر نقل می کردند. بدینطریق طولی نکشید که مطالب آنحضرت همه جا ورد زبانها شد وعده ای دور آنحضرت جمع شدند و به وی ایمان آوردند. کم کم زمزمه ها بگوش مردم اطراف مکه رسید و آنان را ناگزیر ساخت تا برای تحقیق بیشتربمکه بیایند و از نزدیک، آن حضرت را ملاقات کنند و از حقیقت ادعای نبوت آنحضرت آگاه شوند .
باری گفتار ملکونی آنحضرت در عین مخالفتها و کارشکنیهای قریش و آنانکه خود آلوده به هزاران فساد بوده و میخواستند مردم همیشه در آن وضع بمانند تا موقعیت آنها محفوظ تر باشد، روز بروز بیشتر توسعه پیدا کرده و نه تنها در مکه بلکه در سایر نقاط نیز مطالب آنحضرت جائی برای خود باز کرد!!
بازار عکاظ (۱۷)
رفت و آمد مردم سالی یک مرتبه به مکه برای انجام مراسم حج و شرکت در بازار تجارتی و علمی «عکاظ» و اینکه سخنان رسول اکرم صلی الله علیه و اله رامیشیدند و بعنوان خبر روز بنقاط مختلف عربستان انتشار میدادند، بیشتر موجب وحشت سران شرک و بت پرستی شد و بخوبی میدیدند که با پیشرفت رهبر عالیقدر اسلام صلی الله علیه واله وانتشار سخنان آنحضرت جلاله جبروت آنان در خطر نابودی قرار گرفته است، مخصوصا وقتی ملاحظه کردند که حضرت علیرغم تمام ناراحتینها. و مخالفتها با کمال حدیت بکار خود مشغول است و بخصوص از موقعیت بازار عکاظ و اجتماع مردم حداکثر استفاده را میکند ، بیش از هر چیز آنها را تکان داده بود!! .
از همه ی اینها گذشته وقتی مردم از حال آنحضرت در برابر آن همه مخالفت ها جویا میشدند مخالفین برای خنثی کردن کوششهای پیغمبر صلی الله علیه و اله بعضی میگفتند : ساحر است ، برخی میگفتند : دیوانه است . جمعی او را شاعر معرفی میکردند و عده ای میگفتند: کاهن است و بعضی هم اورا دروغگو قلمداد میکردند. مسلمانان هم میگفتند:او پیغمبر است و این اختلاف در گفتار باز علت مهمی برای تحقیق و کنجکاوی مردم بود ..و کم کم عواقب وخیمی را برای آنان اعلام میداشت.
شورای مکه تشکیل جلسه داد .
وجود پیغمبر اسلام صلی الله علیه و اله و گفتار آسمانی وی برای آنان که سالها خود را مالک جان ، مال، ناموس و هستی اکثریت مردم میدانستند بزرگترین ضربه ای بود بر پیکر عظمت وسیادت آنها !. :
آنان هم هر نقشهای طرح کردند که از فعالیت آن حضرت جلوگیری کنند به نتیجه ای نرسیدند !!
در چنین وقتی باز هم سران شرک وبیدادگری تشکیل جلسه دادند و برای طرح یک نقشه اساسی برای کوبیدن پیغمبر اسلام در« مدار الندو» اجتماع کردند و از «ولید بن مغیره» که بزرگترین پناهگاه علمی وشکافنده مشکلات آنان بود نیز دعوت کردند.
«ولید» بقدری شهرت علمی و نبوغ فکری داشت که اورا«ریحانه »قریش مینامیدند و به اندازه ای بخود مغرور بود که برسول اکرم صلی الله علیه و اله میگفت:اگر پیغمبری بر حق است من از توسزاوارترم بمقام نبوت زیراهم زیادتراز تو عمر کرده ام
وهم ثروتم از تو بیشتر میباشد.
باری چیزی که بیشتر مورد نظر قریش بود این بود که در پاسخ سؤالات جستجو گران مکه مطلب یک نواختی بگویند که در عین اینکه همه می پذیرند از فکر تحقیق درباره رسول خدا صلی الله علیه و اله بیرون آیند و با آنحضرت تماس نگیرند و از طرفی آن حضرت را متهم کنند که دیگر گفتارش ارزشی نداشته باشد و بدینطریق آن حضرت را بکوبند ولی البته در اینکه چه تهمتی باو بزنند که تا حدودی بتوانند آنرا قالب بزند احتیاج به وقت وشور و تبادل فکری داشت !..
و رهبر قریش در کنار پیغمبر اسلام صلی الله علیه و اله ولید در صدر مجلس بادی بدماغ خود انداخت و نشست. قریش به او گفتند: ای عبد شمس ( نام دیگر ولید بود ) آنچه محمد صلی الله علیه و اله می گوید سحر است یا کهانت یا خطبه ؟
– ولید گفت : من باید مقداری از سخنان اورا گوش بدهم ، سپس برای شما بگویم مطالب او چیست ؟
ولید از انجمن مخالفین محمد صلی الله علیه و اله بیرون آمد و برای شنیدن سخنان پیغمبر اسلام صلی الله علیه و اله بمسجدالحرام رفت؛ آن حضرت هم در« حجر اسماعیل» ، نشسته بود و آیات سوره فصلت را که تازه نازل شده بود قرائت میفرمود .ولید گوش فرا داد و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و اله هم از اول سوره شروع کرد.
بخواندن(۱۸):«این قرآن از طرف خداوند بخشنده و مهربان فرود آمده ، کتابی است که ایده های آن برای گروهیکه میدانند توضیح داده شده و قرآنی عربی است که بشارت أور وبیم رسان است… اگر «این کافران» از خدا روی بگردانند .
بگو من شما را از صاعقه ای مانند صاعقه (که برای) عادو ثمود( آمد) بیم میدهم»
بدنش لرزید
ولید در کناری ایستاد و این جملات تکان دهنده را با دقت گوش کرد و از فصاحت عبارات وحقایق عمیق وتکان دهنده آن که با کمال صراحت ، قاطعیت ، وجذابیت خاصی ادا شده بود در شگفت شد و موبر بدش راست گردید و یک مرتبه بدنش لرزید (۱۹) و از آنجا حرکت کرد و به انجمن قریش وارد شد و در مقابلشان با وضع غیر عادی قرارگرفت.
قرش هم پس از ساعتی انتظار چشم و گوش به او دوخته بودند به بینند نتیجه تحقیقات ولید بکجارسیده است .
ولید به حاضرین گفت : ای جمعیت قریش امروز کلامی از محمد صلی الله علیه واله شنیدم که نه کلام بشر است و نه از سخنان جنیان . حلاوت و شپرنی خاصی دارد و از شاخ و برگهای آن میوه های عالی و نتائج ارزنده ای فرو میریزد و و از بن آن برکت در رحمتها پدیدار است. از هر چیزی برتر است چیزی از آن بالاتر نیست .
ولید این کلمات را با کمال قاطیت و صراحت گفت و در پایان آن بدون اینکه حرفی بزند، از انجمن بیرون آمد وبمنزل رفت .(۲۰)
قریش واعضاء انجمن از این سخنانی که بزرگترین رهبر فکری وعلمی آنان بنفع پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله گفت و صریحا عظمت و حقانیت او و قرانش را بیان نمود ، سخت ناراحت شدند ، زیرا او نه تنها گره ای از کار آنها نگشود بلکه مشکلی بر مشکلاتشان افزود و ممکن بود گفتار مسلمانان را در عقیده خویش محکمتر کند و جمعیتی از قریش را نیز باسلام بکشاند. فریش گفتند ولید حتما مسلمان کشنده است و جمعیت ما نیز از کیش بت پرستی بیرون خواهند رفت .
دانشمند بی انصاف
در این وقت یکی از افراد انجمن یعنی ابوجهل که پسر برادر ولید بود گفت: من الان میروم و او را از عقیده مسلمانی منصرف مینمایم . از این رو خود را فورا بمنزل ولید رسانند و باحالت افسردگی و قیافه ی غم انگیز در کنار ولید نشست .
ولید : پسر برادر برای چه اندوهناکی ؟
ابوجهل : ای عمو چرا ناراحت نباشم توما را رسوا کردی ! قریش این رفتار را در این سن پیری برای توزشت میدانند و معتقداند که توبا گفتار خویش گفتار محمد صلی الله علیه واله راز نیت دادی و عظمت اورا زیادتر کردی .
ولید گفت : (پسر برادر امن مسلمان نشده ام ) و با ابوجهل برخاسته به انجمن واردشدند. ولید در مقابل قریش قرار گرفت و گفت :
شما فکر میکنید و می پندارید که محمد صلی الله علیه واله دیوانه است و آیا تا کنون رفتار دیوانگان را از او دیده اید ؟
قریش : خداگواه است که نه .
ولید : آیا خیال می کنید از کاهن است و تا کنون آثار کهانت در او دیده اید ؟
قریش : خدا گواه است نه !
ولید : آیا می پندارید اوشاعر است و تا حال شده که او شعری بگوید ؟.
فریش : خدا گواه است نه!
ولید : آیا میگوئید دروغگو است و تاحال حتی یک دروغ هم از او شنیده اید ؟
قریش : خداگواه است نه ، بلکه او قبل از نبوت خویش براستگوئی وامین بودن معروف بود .
قریش از ولید پرسیدند : بنظر شما باید درباره ی او چه بگوئیم ؟
ولید مدتی سر خود را پائین انداخت فکر کرد و بعد سر برداشت و با قیافه در هم کشیده و ناراحتی که حاکی از تعصب وحق کشی او بود گفت :
بگوئید او ساحر است !چه وی دلها را بخود متوجه کرده و ( بواسطه دین خود ) میان زن و شوهر و پدر و فرزند و برادران را جدائی می اندازد.» (۲۱).
چون برخی مسلمان میشدند و از سایر بستگان خود که مسلمان نبودند کناره گیری میکردند. از آن بعد قریش باتفاق کلمه برسول اکرم صلی الله علیه واله نسبت سحر میدادند ولی معلوم بود که این هم تلاش مذبوحانه واتهامی بی اساس بیش نبود!
منبع قصه های اسلامی ماه/صفحه ۱۳۰تا۱۴۰/
مجلس خلیفه وضع غیرعادی بخود گرفتند بود، سکوت مرگباری همه جارا فراگرفتد بود ، خلیفه بی اندازه ناراحت بنظر میرسید. او با دقت و ناراحتی به نامهای نگاه میکرد و کسی هم جرئت حرف زدن نداشت !!یکدفعه سخن خلیفه سکوت مجلس را در هم شکست و گفت بیائید شما هم این نام مرا بخوانید و از مطالب آن آگاه شوید !!
بخوانید که بینید این مرد چه کرده است ! من نمیدانم این بنی هاشم تا کی با گفتار و رفتارشان شخصیتها و بزرگان را میکوبند ؟! راستی چرا آنان حتی بفکر حفظ موقعیت و شخصیت خود و فرزندانشان نیستند؟!مأمور مخفی عبدالملک مروان (پنجمین خلیفه ی اموی)در ضمن گزارش اخبار مدینه عبدالملک نوشته بود:
«علی بن الحسین علیه السلام کنیزی داشته که اورا آزاد کرده است سپس وی را به ازدواج خویش در آورده است»
و این خبر تازه ، سخت عبدالملک را بشگفت در آورده و ناراحتش کرده که چرا او هم مانند دیگران که بوئی از معنویت و قوانین و اخلاقیات اسلام بمشامشان نرسیده است نیست و چرا همانند مردم جاهلیت نیست که در منجلاب جهالت وخرافات و افکار موهوم دست و پا میزدند و ارزش و شخصیت انسان را تنها در چهار دیواری مزایای اجتماعی و ارزشهای مادی مانند ثروت ، ریاست ؛ زیبائی اهمیتهای خانوادگی و … محصور میدانستند و برای کسی که از این مزایا دستش خالی بود ، هرچند از نظر کمالات انسانی و فضائل معنوی در مراحل عالیه قرار گرفته بود ، هیچگونه ارزش قائل نبودند ؟!
کاملا تعجب داشت که به بیند امام سجاد علیه السلام که شخصیت اجتماعی وعظتمش از هر نظر از دیگران بالاتر است و در آن وقت بزرگترین فرد بنی هاشم بشمار میرود کنیزی را که آزاد شده خود اوست و در ظاهر فردی بی ارزش محسوب می شود به ازدواج خویش در آورده است ؟! ولی این عمل امام چهارم علیه السلام در حقیقت مشتی بود بر دهان متکبرائی خودخواه همچون عبدالملک !!
انتقاد عبدالملک از امام چهارم علیه السلام .
از این رو عبدالملک سخت ناراحت شد و بالاخره توانست این ناراحتی را در دل نگاه دارد تا جائیکه بعنوان اعتراض وسرزنش امام علیه السلام نامه ی ذیل را بانحضرت نوشت :
« از قراریکه بمن گزارش رسیده است شما کنیزی را که خودتان آزاد کرده اید بازدواج خویش در آورده اید، در صورتی که در خانواده های قریش زنان بزرگوار و باشخصیتی که همشأن شما هستند و سبب عظمت بیشتر شما وشخصیت فرزندانتان میشوند وجود دارند ولی شما از آنان صرف نظر کرده اید و با کنیزی ازدواج کرده اید ؟! »
«شما در مورد این ازدواجی که انجام داده اید که شخصیت خودتان را در نظر گرفته اید و نه بزرگی شخصیتی برای فرزندانتان باقی گذاشتداید. والسلام، »
وقتیکه نامدی فوق بامام چهارم علیه السلام رسید وعبدالملک را در چنگال خرافات وموهومات جاهلیت و بیخبری از قوانین و معارف اسلامی نگریست در پاسخ وی نوشت :
نامه ی امام چهارم علیه السلام بعبدالملک
نامه تو در نکوهش من که با کنیز آزادشده خودم ازدواج کرده ام و اینکه فکر کرده ای که شخصیت خود و فرزندانم رادر نظر نگرفته ام رسید.
بدانکه هیچکس از نظر عظمت و شخصیت از پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله بالاتر نبوده است (۲۲) من کنیزی داشته ام که او را آزاد کردم سپس برای رضای خدا و رسیدن بپاداش او مطابق دستورش بازدواج خویش در آورده ام ، وکسیکه از نظر دین و اخلاق بزرگوار و باعظمت باشد و مطابق دستورات خدا عمل کند چیزی سبب نفصان و پستی او نخواهد شد .
خداوند با آوردن دین مقدس اسلام مفاخر( موهومی) را از بین بردو نواقص (خیالی) را برداشت ، خداوند با اسلام سرزنشهای (بی جهت ) را نابود ساخت اکنون بر مسلمان (درست کار و با ایمان) سرزنشی نیست فقط سرزنش بر( افکار و اعمال نادرست) جاهلیت است (۲۳) (که مانند عبدالملکها گرفتار آنها هستند). و السلام.
سخنان پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله
آری عبدالملک نمیداند و یا در اثر تمایلات نفسانی وخود خواهی نمیخواهد بفهمد که اسلام تنها میزان برتری افراد انسان را به ایمان ، تقوی ، دانش ، فداکاری و فضائل انسانی قرار داده است . او نمیداند که رسول اکرم صلی الله علیه واله فرمود
هرکسی زنی را ترویج کند و منظورش افتخار ، خودنمائی و تظاهر( بمال ، نسب و زیبائی) باشد خداوند ذلت وخواری او را زیاد میگرداند و باندازه یکه از او بهره برداری می کند در دوزخ عذابش مینمایند !(۲۴)
وفرموده کسیکه زنی را برای زیبائی او ازدواج کند چیزی که مورد پسنداو باشد در وی نخواهد دید و اگر او را برای مالش ازدواج کند خداوند او را بخودش واگذارمی کند ، (۲۵)
او خبر ندارد که وقتی مردی به پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله عرض کرد: من چگونه زنی را اختیار کنم ؟ فرمود: آنکسی که دارای دین است .(۲۶)
او بی اطلاع است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله شخصا با کنیزان وزنان کم ارزش ازدواج می کرد و بدیگران هم دستور میداد با مردها بازنان با ایمان ازدواج کنند اگرچه از نظر ظاهری هیچ شخصیتی ندارند. (۲۷) تاعملا تبعیض نژادی را محکوم کند
یک تذکربمسلمانان .
ناگفته پیدا است که بسیاری از افراد اجتماع مسلمانان امروز هم در اثر ضعف ایمان ودور افتادن از معنویت و معارف عالیه اسلام مانند عبدالملک گرفتار افکار موهوم واغراض پستی شده اند و در نتیجه بوضع رقت آور و عواقب وخیمی گرفتار کشته اند.
در مورد دخترشوهر دادن وزن گرفتن نه تنها از مانند عبدالملک ها دست کمی ندارد بلکه بمراتب از او پا را فراتر گذاشته اند . آنچه در ازدواجهای خویش هدف اصلی آنها را تشکیل میدهد عبارت است از ثروت، اهمیت خانوادگی، جاه و مقام. زیبائی، دانشهای مادی که موجب بدست آوردن امتیازات مادی گردد و… و آنچه در نظر نیست یا خیلی کم بفکر آن هستند، ایمان، اخلاق، عفت است و درنتیجه همیشه گرفتار فساد ها و بلاهای خانمانسوزی هستند!!
١- کم شدن آمار ازدواج وعدم قدرت ازدواج برای جوانان در اثر تشریفات غلط وتوقعات بیجا ورقابتها و.. .
۲- گسترش مفاسدی مانند فحشا، موسیقی، سینما، عکسهای لخت ، فرزندان غیرقانونی و…
٣- اختلافات خانوادگی و ازدیاد آمار طلاق.
منبع قصه های اسلامی ماه/صفحه ۱۶۲تا۱۶۹/
راستی او چقدر لجوج و یکدنده بود که به هیچ وجه حاضر نبود زیر بار حق برود ، او اگر چه ادعای اسلام می کرد ولی هرگز به درستی ایمان نیاورده بود و به صداقت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله عقیده نداشت .
رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در سال آخر عمر شریفش هنگام برگشتن از حجه الوداع به دنبال دستور اکید خداوند عالم (۲۸) در محلی بنام (( غدیر خم)) د راجتماع با شکوهی صریحا علی علیه السلام را با جمله “من کنت مولاه فعلی مولاه( هر کس من سرور و مولای او میباشم علی مولی و سرور او است ) به جانشینی خود و رهبری مسلمانان برای بعد از خویش منصوب فرمود و از مردم برای او بیعت و پیمان وفاداری گرفت .
“نعمان بن حرث ” که مردی لجوج و خود خواه بود و ایمان درستی نداشت نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم آمده عرض کرد :
” به ما دستور دادی به یکتائی خدا و رسالت تو گواهی بدهیم و ما را به جهاد ، حج ، روزه ، نماز، زکات امر کردی همه را پذیرفتیم ، حال به اینها قناعت نکردی و این جوان را بجای خود قرار دادی و گفتی هرکس من رهبر او بودم این علی علیه السلام رهبر او است ، آیا این کار از طرف خودت بود با دستور خداست”
رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله فرمود :
به آن خدائی که جز او خدائی نیست این کار را از طرف خدا (و به دستور مؤکد او) انجام دادم”.
دعای مستجاب
نعمان که از این جریان و شنیدن سخنان رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله سخت خشمگین شده بود و در اثر لجاجت و عنادی که داشت نمی توانست ولایت علی علیه السلام را تحمل کند در حالی که پشت کرده می رفت ، گفت :
“خدا اگر رهبری علی علیه السلام حق است از آسمان سنگ بر سر ما بریز”
در همان حال خداوند سنگی بر سر او کوبید که او را کشت ، در این وقت آیه :
«سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ لِلْکَافِرِینَ لَیْسَ لَهُ دَافِعٌ «مِنَ اللَّهِ ذِی الْمَعَارِجِ » (۲۹) نازل شد .
یعنی : سائلی عذابی را از خداوند درخواست کرد که واقع شده برای کافران منع کننده ای ( از عذاب ) نیست (۳۰) .
یکی از خویهای زشت و زیانبار صفت لجاجت و یکدندگی است که حق پرستی و استقلال فکری و آزادی روحی انسان را از بین می برد .
چنانکه امام صادق علیه السلام می فرماید :
( اللجاجه تسلب الرای) (۳۱) .
یعنی : لجبازی رای و نظر( صحیح را از انسان )سلب می کند .
و موقعی که حضرت موسی خواست از حضرت خضر جدا شود از او درخواست نصیحت کرد ، خضر به او فرمود :
” همیشه خود را از لجاجت دور کن و بدون جهت جائی نرو و بدون شگفتی (بی جهت ) خنده نکن، و عیبهای خودت را بیاد آور و هرگز در صدد عیب جوئی و اشتباهات مردم نباش (۳۲).
و امام صادق علیه السلام فرمود :
(سته لا تکون فی المومن الغش و النکد و اللجاجه والکذب و الحسد و البغی) (۳۳).
یعنی :
شش صفت در مؤمن وجود ندارد :
ا- تقلب .
۲- بد اخلاقی و سخت گیری .
۳ – عناد و لجبازی .
۴- دروغ گوئی .
۵ – حسد و رشک بردن
۶- زورگوئی و ستمگری .
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۳۵تا۳۸
او خیال می کرد یک شیعه واقعی و از پیروان راستین امام است ، او خودش را یک مسلمان خوب و متعهد میدانست و اگر کسی به او می گفت در انجام وظایف دینی و انسانی خویش کوتاهی می کنی ناراحت می شد ، ولی … هنگامی که به او یاد آوری شد تازه متوجه عیب و نقطه ضعف خود گشت .
ابو هارون می گوید : خدمت امام صادق علیه السلام بودم که آن حضرت به جمعی از کسانی که در محضرش بودند (آنها را مورد ملامت قرار داده ) می فرمود :
” چرا شما ما را سبک می شما رید “.
مردی از اهل خراسان از میان آنها بلند شده، عرض کرد : ما به خدا پناه می بریم از اینکه شما را سبک بشماریم یا چیزی از دستورات تو را سبک بشماریم.
امام فرمود : چرا تو یکی از همانهائی می باشی که مرا وی عرض کرد : پناه به خدا که من شما را سبک شمرده باشم.
امام صادق علیه السلام فرمود : ” وای بر تو مگر نشنیدی
فلان شخص وقتی که نزدیک ” جحفه (۳۴) بودی به تو میگفت :
مرا به اندازه یک میل (۳۵)سوار کن که به خدا قسم درمانده و خسته شده ام، و تو سرت را هم برای او بلند نکردی و او را سبک شمردی ” ومن استخف بمؤمن فبنا استخف و ضیع حرمه الله عزوجل (۳۶) .
یعنی : هر کس مؤمنی را سبک شمارد ( به او بی اعتنائی کند ) ما را سبک شمرده است و احترام خدای بزرگ را ضایع کرده است .
آری در روایات اسلامی از تحقیر مؤمنان سخت نکوهش شده است ، چنانکه امام باقر علیه السلام از پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله نقل می کند که فرمود :
وقتی مرا (در شب معراج به آسمان سیر دادند ،گفتم :
پروردگارا ، ” ما حال المؤمن عندک ؟”
قال یا محمد من اهان لی ولیا فقد بارزنی بالمحاربه وآنا اسرع شیی إلی نشر اولیائی (۳۷).
حال و موقعیت) مؤمن در پیشگاه تو چگونه است ؟
فرمود : ای محمد صلی الله علیه و آله هرکس دوست ( مؤمن)مرا اهانت کند. با من به مبارزه برخواسته است و من زود تر از هر چیزی دوستانم را یاری می کنم (از اهانت کننده انتقام می کشم) –
و در حدیث دیگر فرمود :
هر کس مؤمن فقیر یا غیر فقیر را خوار بشمارد پیوسته مورد تحقیر خدا و خشم او است تا وقتی که از تحقیر خود برگرد د (۳۸)( و آن را جبران نماید ) .
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۱۳۳تا۱۳۵/
آن روز سر و صدای تازه ای در شهر پیچیده بود ، عده ای از این تصمیم سخت ناراحت، و جمعی بسیار خوشحال بودند .
بزرگان قبائل و مستکبرین که تا آن روز خود شان را مالک الرقاب مردم دانسته و برای دیگران مخصوصا بردگان و غلام زادگان ارزشی قائل نبودند، از این جریان به شدت عصبانی بودند و به عکس مستضعفین به ویژه جوانان و بردگان که آن را نور امیدی برای اظهار وجود و نشان دادن استعدادهای خویش می دیدند از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید ند .
رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در اواخرعمر شریفش برای جنگ با کشور قدرتمند روم اعلام بسیج عمومی کرد، هنگامی که قشون اسلام آماده حرکت شد ، از آنجا که لازم بود یک فرماندهی کاردان، شجاع، متعهد، فداکار به فرماندهی چنین لشکر عظیمی منصوب گردد، لذا پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله ” اسامه بن زبده را که جوانی از هر نظر شایسته بود به فرماندهی قشون اسلام برگزید .
این انتخاب تاریخی که بر بسیاری از بزرگان مهاجر و انصار و رؤسای قبائل و شخصبتهای معروف ناگوار بود سبب گشت که عده ای زبان به اعتراض گشود و گفتند : چه شده است که پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله با وجود بزرگان کهنسال و أمراء سابقه
دار و افسران شجاع ، جوان ۱۸ ساله ای را که پدرش نیز برده بوده فرمانده لشکر کرده است ؟
رهبر عالیقدر اسلام وقتی سخنان اعتراض آمیز و نگرانی آنها را شنید با حالت غضب بر منبر رفت و فرمود :
« این جیست که به من رسیده در مورد اما رتی که برای اسامه قرار داده ام اعتراض کرده اید ؟ نگرانی امروز شما مانند نگرانی آن روز شماست که در مورد فرماندهی پدر او زید در جنگ ” موته ” ابراز داشتید به خدا قسم آن روز زید شایستگی فرماندهی داشت و امروز نیز پسر او اسامه این شایستگی را دارد »(۳۹) .
رسول گرامی اسلام می خواست با این انتصابها معیارهای واقعی شخصیت و فضیلت را بیان کرده و امتیازات نژادی و برتریهای مادی و اختلافات طبقاتی را از بین ببرد لذا با اینکه افراد دیگری وجود داشتند که دارای امتیازات مادی و شخصیت اجتماعی بودند حضرت زید را که امتیاز مادی و شخصیت ظاهری نداشت و پدرش برده آزاد شده ای بود به فرماندهی آن قشون عظیم برگزید ، ملاک این انتخابها تعهد و صداقت و فداکاری بود .
اسلام امتیازات مادی و برتریهای نژادی را ملاک ومیزان شخصیت انسان قرار نداده، بلکه فضائل اخلاقی و کمالات معنوی را معیار شخصیت و برتری افراد می داند که می توان آن را در چهار چیز خلاصه کرد :
ا- تقوی و پرهیزکاری :
«إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ » (۴۰).
براستی گرامی ترین شما با تقوی ترین شما است .
۲ – جهاد و فداکاری :
«فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَی الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا » (۴۱).
خداوند جهادگران و فداکاران را بر نشستگا ن ( خود داری کنندگان از جهاد ) به پاداش بزرگ برتری داده است .
۳- علم و دانش :
«قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ إِنَّمَا یَتَذَکَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ »(۴۲)
(ای پیامبر) بگو آیا ( می پندارید و کسانی که عالمند با کسانی که دانش ندارند برابرند ؟ فقط خرد مندانند که ( برتری دانشمندان را ) درک می کنند .
۴- ایمان :
«وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ »(۴۳).
( هرگز شما مسلمانان) سست و اندوهگین نباشید ، شما اگر مؤمن باشید ( پیروز) و سر بلندید .
و نیز می فرماید :
«یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ »(۴۴)
خدا مقام اهل ایمان و دانشمندان را به مراتبی بالا می برد .
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۱۶۹تا۱۷۲/
سفیان ثوری در مسجد الحرام می گذشت، امام صادق علیه السلام را دید که لباس خوبی بر تن داشت، گفت: به خدا سوگند نزد او می روم و توبیخش می کنم!
آن گاه نزدیک رفت و گفت: یابن رسول الله! به خدا قسم لباسی را که پوشیدهای نه رسول خدا صلی الله علیه واله همانندش را پوشید، نه علی علیه السلام و نه هیچ یک از پدرانت.
امام علیه السلام فرمود: مردم در عصر پیامبرصلی الله علیه واله دست به گریبان فقر و تنگدستی بودند، اما بعد دنیا رو به گشایش نهاد و شایسته ترین اهل دنیا در استفاده از فراخی، نیکان هستند.
آن گاه این آیه را خواند: «ای پیامبر! بگو چه کسی زینت های الهی را که برای بندگان خود به وجود آورده و روزی های پاکیزه را حرام کرده است.» (۴۵)
سپس فرمود: پس ما شایسته ترین کسانی هستیم که آنچه خدا عطا فرموده مورد استفاده قرار دهیم.
ای سفیان؛ آنچه می بینی به خاطر مردم و حفظ آبرو است، آن گاه دست او را گرفت و لباس خود را عقب زد و لباس زیرینش را که زبر و خشن بود به او نشان داد و فرمود: این را برای خودم و آن را برای مردم پوشیده ام.
آن گاه با گرفتن و بالا زدن لباس سفیان، لباس زیرینش نمایان شد و فرمود: تو این لباس رو را برای مردم پوشیده ای و لباس زیرین را که مخفی است برای راحتی و تن پروری پوشیده ای.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۲۵۸ /صفحه ۲۰۵/
وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه واله مالی را میان مسلمانان تقسیم می کردند، یکی از اعراب مسلمان گفت: در این تقسیم، رضای خدا در نظر گرفته نشده است.
این سخن را به اطلاع پیامبر صلی الله علیه واله رساندند. رخسار آن حضرت سرخ شد و فرمودند: خداوند برادرم موسی علیه السلام را رحمت کند، او را بیشتر از این آزار دادند و صبر کرد.(۴۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۳۲۸ /صفحه ۲۴۸/
مرد عربی از قبیله ی بنی سلیم سوسماری را در بیابان صید کرد و آن را در آستین خود پنهان کرد و راه مدینه را پیش گرفت. خدمت حضرت رسول صلی الله علیه واله . هنگامی که عده ای از اصحاب با ایشان بودند – بانگ برداشت: یا محمد صلی الله علیه واله تو همان دروغگوی ساحری که آسمان بر دروغگوتر از تو سایه نیفکنده است، تو خیال می کنی خدایت در آسمان تو را بر تمام مردم برانگیخته! سوگند به لات و عزی (نام دو بت) اگر بستگانم مرا عجول نمینامیدند با همین شمشیر تو را گردن میزدم و به این کار بر همه ی مردم افتخار می کردم.
عمر عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه واله ! اگر اجازه دهی این مرد را می کشم. پیامبرصلی الله علیه واله فرمودند: بنشین! پیامبر باید حلیم و بردبار باشد. آن گاه به مرد عرب فرمودند: اعراب این چنین هستند، با خشم و غضب به ما حمله ور می شوند و سخنان درشت به ما می گویند. اکنون ای برادر اسلام بیاور تا از آتش جهنم در امان باشی و رستگار شوی.
مرد عرب خشمگین تر شد، سوسمار را از آستین انداخت و گفت: سوگند به لات و عزی ایمان نمی آورم مگر این که سوسمار ایمان بیاورد. سوسمار فرار کرد، پیامبر اکرم صلی الله علیه واله صدا زد: سوسمار! بایست، حیوان صید شده در جای خود ایستاد، پیامبر فرمودند: من کیستم؟ سوسمار گفت: تو محمد بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف هستی. فرمودند: چه کسی را پرستش می کنی؟ گفت: پروردگاری که شکافندهی دانه و به وجود آورنده ی ارواح است، ابراهیم خلیل را دوست خود گرفته و تو را به عنوان حبیب برگزیده است.
عرب با مشاهده ی این وضع گفت: سوسماری که با دست خود صید کردم و در آستین نهادم بدون ادراک و شعور این چنین گواهی میدهد من از او پست ترم اگر شهادت ندهم. عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه واله ! دست خود را بده تا با تو بیعت کنم و بدون درنگ گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله.»
همین که او مسلمان شد، حضرت به اصحاب فرمودند: چند سوره از قرآن به او بیاموزید، پیامبر صلی الله علیه واله پرسیدند: وضع مالیات چگونه است؟ عرض کرد: سوگند به کسی که تو را برگزیده میان چهار هزار نفر بنی سلیم من از همه فقیرترم. رسول اکرم صلی الله علیه واله به اصحاب فرمودند: کدام یک از شما به این مرد وسیله ی سواری می دهد تا من وسیله ی پرواز و سیر در بهشت را برای او ضمانت کنم؟
سعد بن عباده عرض کرد: مرا شتری سرخ رنگ است که هشت ماهه آبستن است. پیامبر صلی الله علیه واله فرمودند:
اکنون برای تو شرح می دهم آنچه به ضمان گرفته ام. سپس مقداری از شتر بهشتی توصیف کرد.
دوباره به اصحاب نگاهی کردند و فرمودند: کدام یک از شما به این مرد عرب عمامه میدهید تا من عمامه ی پاکدامنی را برایش ضامن شوم؟ علی علیه السلام عمامه ی خود را از سر برداشت و بر سر اعرابی گذاشت، آن گاه توضیحی در بارهی تاج تقوا خواست و جواب شنید.
برای مرتبه ی سوم فرمودند: چه کسی این مرد را خوراک میدهد تا من زاد و تقوای آخرت را برای او به عهده گیرم؟ سلمان پرسید: زاد و تقوای آخرت چیست؟ فرمودند: من ضامن میشوم هنگام مردن زبانت به گفتن «لا إله إلا الله محمد رسول الله» گویا شود، اگر چنین نشود در قیامت نه تو مرا خواهی دید و نه من تو را.
سلمان برای تهیه ی نان به خانه ی زنان حضرت رسول صلی الله علیه واله رفت؛ ولی چیزی به دست نیاورد، هنگام بازگشت از کنار خانه ی فاطمه علیها السلام گذشت، با خود گفت: نیکی از طرف فاطمه ی زهرا است.
در خانه ی حضرت فاطمه علیها السلام را کوبید، دختر پیامبرصلی الله علیه واله پشت در آمد و پرسید: کیست؟ عرض کرد:
سلمان، آن گاه داستان اعرابی و سوسمار و ایمان آوردنش را به عرض رسانید و موضوع تهیه ی خوراک را نیز گفت. فاطمه علیها السلام فرمودند: اکنون سه روز است که خوراکی نداریم و فرزندانم حسن و حسین از گرسنگی بی تاب شده و به خواب رفته اند، اما خیر و نیکی را رد نمیکنم، خصوصا آن که بر در خانه ام آمده باشد. پیراهن مرا بگیر و پیش شمعون یهودی به گرو بگذار و یک صاع جو و یک صاع خرما بگیر.
سلمان نزد یهودی آمد و جریان را شرح داد. شمعون پیراهن را گرفت و گفت: این همان زهدی است که موسی علیه السلام در تورات به ما تعلیم داده است، من نیز می گویم: «أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله.»
یهودی نیز مسلمان شد و یک صاع (۴۷) جو و خرما به سلمان داد. فاطمه زهرا علیها السلام جو را آرد و خمیر کرد و نان پخت و در اختیار او گذاشت. سلمان عرض کرد: خوب است یک نان برای حسن و حسین بردارید. فرمود:
چیزی را که در راه خدا بدهیم، پس نمیگیریم.
سلمان نان و خرما را خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه واله آورد. حضرت پرسید: از کجا تهیه کردی؟ عرض کرد: از خانه ی فاطمه علیها السلام، ایشان نیز به خانه ی فاطمه علیها السلام رفتند، وقتی چشم پیامبر صلی الله علیه واله به دخترش افتاد دیدند چشم هایش گود و صورتش زرد شده است. سبب این حالت را پرسیدند، عرض کرد: از گرسنگی است، سه روز است غذا نداریم حسن و حسین از گرسنگی بی تاب شده اند. پیامبر صلی الله علیه واله فرزندانش را بیدار کردند و روی زانوهای خود نشاندند، در این هنگام علی علیه السلام وارد شد، رسول اکرم صلی الله علیه واله دستهای خویش را بلند کردند و فرمودند: «یا الهی و سیدی و مولای! هؤلاء أهل بیتی اللهم أذهب عنهم الرجس و طههم تطهیرا.»
فاطمه زهرا علیها السلام به خلوت خانه رفت، دو رکعت نماز خواند و دست خویش را به درگاه بی نیاز دراز کرد و گفت:
الهی و سیدی! هذا نبیک محمد و هذا علی ابن عم نبیک و هذان الحسن و الحسین سبطا نبیک إلهی! أنزل علینا مائده من السماء کما أنزلت علی بنی اسرائیل أکلوا منها وکفروا بها اللهم أنزله علینا فإننا بها مؤمنون» ابن عباس می گوید: به خدا سوگند هنوز دعای فاطمه علیها السلام تمام نشده بود که قدحی از غذا در کنار خلوت خانه حاضر شد بسیار گرم و خوشبو، فاطمه قدح را خدمت پیامبر صلی الله علیه واله آورد. علی علیه السلام فرمود: غذایی در خانه نداشتیم، پیامبر صلی الله علیه واله فرمودند: یا علی! میل کن و سؤال نکن، خدا را سپاسگزارم که به من دختری داد مانند مریم مادر عیسی دختر عمران، هر زمان زکریا پیش مریم میرفت نزد او غذای آماده میدید، می پرسید: این غذا از کجا است؟ مریم جواب میداد: از نزد خداوند است، او به هر کس که بخواهد بدون حساب روزی می دهد.
آن گاه پیامبر و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام از آن غذا خوردند. حضرت رسول صلی الله علیه واله بیرون رفتند و وسایل حرکت اعرابی را فراهم و او را روانه کردند، مرد عرب به قبیلهی خود (بنی سلیم) رسید. فریاد برداشت:
«قولوا لا إله إلا الله محمد رسول الله»، وقتی مردم او را با این حال مشاهده کردند شمشیر به رویش کشیدند و گفتند: دین محمد ساحر وکذاب را پذیرفته ای؟ جواب داد: او نه ساحر است و نه دروغگو، پروردگار محمد خوب پروردگاری است و خود محمد بهترین انبیا است، با گرسنگی رفتم سیرم کرد، برهنه بودم مرا پوشانید، پیاده بودم سوارم کرد، آن گاه داستان سوسمار را با حرارت شرح داد و اضافه کرد ایمان بیاورید تا رستگار شوید. آن روز چهار هزار نفر از بنی سلیم ایمان آوردند.(۴۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۳۳۲ /صفحه ۲۵۰ تا ۲۵۲/
روزی امام حسن علیه السلام از راهی سواره می گذشتند، مردی شامی با آن حضرت برخورد کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن. ایشان هیچ نگفتند تا این که شامی هر چه خواست گفت، آن گاه پیش رفتند و با تبسم به او فرمودند: گمان می کنم اشتباه کرده ای. اگر اجازه دهی تو را راضی میکنم، چنانچه چیزی بخواهی به تو خواهم داد، اگر راه را گم کرده ای نشانت دهم، اگر بخواهی اسباب و بار تو را به منزل می رسانم، اگر گرسنه ای تو را سیر می کنم، اگر فراری هستی تو را پناه می دهم، هر حاجتی داشته باشی برآورده می سازم، چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ی ما بیاوری برایت بهتر است؛ زیرا ما مهمانخانهای وسیع و وسایل پذیرایی در اختیار داریم.
مرد شامی از شنیدن این سخنان گریه کرد و گفت: گواهی میدهم که تو خلیفه ی خدا در روی زمینی، تو و پدرت ناپسندترین مردم نزد من بودید؛ اما اکنون محبوب ترین خلق نزد من هستید، آن گاه آنچه به همراه خویش آورده بود به خانه ی آن حضرت برد و میهمان ایشان شد و به ولایت حضرت اعتقاد پیدا کرد.(۴۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۳۷۲ /صفحه ۲۷۸/
یکی از بستگان حضرت زین العابدین علیه السلام خدمت آن جناب آمد و ایشان را دشنام داد. حضرت در جواب او چیزی نفرمود، بعد از رفتنش به اصحاب خود فرمود: شنیدید چه گفت؟ اکنون مایلم با من بیایید تا پیش او برویم و جواب مرا نیز بشنوید. اصحاب عرض کردند: بهتر بود همان جا جوابش را میدادید. زین العابدین علیه السلام نعلین خود را برداشت و حرکت کرد و در راه این آیه را می خواند:«وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ » راوی گفت: از خواندن این آیه فهمیدیم به او چیزی نخواهد گفت.
به منزل آن مرد رسیدیم، او را صدا زد و فرمود: بگویید علی بن الحسین است. همین که آن شخص فهمید زین العابدین علیه السلام أمده بیرون آمد و آماده ی مقابله شد، چشم امام علیه السلام که به او افتاد فرمود: برادر! اگر آن زشتی ها که شمردی در من هست از خدا می خواهم مرا بیامرزد، اگر نیست خداوند تو را بیامرزد.
همین که او سخن حضرت را شنید پیش آمد و پیشانی ایشان را بوسید و گفت: آنچه عرض کردم در شما نیست، من به این نسبتها شایسته ترم.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۳۷۳ /صفحه ۲۷۸/
روزی امام هادی علیه السلام به مجلس متوکل عباسی آمد و پهلوی او نشست. متوکل دستار (عمامه) امام را دید که بسیار نفیس است. از روی اعتراض گفت: این دستار که بر سر داری، به چه قیمتی خریدهای؟ امام علیه السلام فرمود: آن کس که برای من آورده، پانصد درهم نقره خریده است. متوکل گفت: اسراف کرده ای که عمامه ی پانصد درهمی بر سر نهادهای امام فرمود: من شنیده ام که در این ایام کنیزی زیبا به هزار دینار طلای سرخ خریدهای متوکل گفت: بله، درست است.
امام علیه السلام فرمود: من برای شریف ترین اعضای بدن خود، پانصد درهم نقره پول داده ام و تو برای پست ترین اعضای بدنت، هزار دینار طلا پول داده ای؛ به راستی اسراف در کدام است؟!
متوکل بسیار خجل و شرمنده شد و گفت: روا نیست بر بنی هاشم تعرض کنیم. پس دستور داد به خاطر این جواب صد هزار درهم به خادمان امام صله بدهند.(۵۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۷۲۹ /صفحه ۵۴۷/
هنگامی که مأمون، علی بن موسی الرضا علیه السلام را ولی عهد خود قرار داد عده ای به خانه ی آن حضرت آمدند، حضرت فرمود: من مشغولم، آنها را برگردانید.
فردا آمدند، باز فرمود: آنها را برگردانید. تا دو ماه به همین طریق می آمدند و برمیگشتند و بالاخره از شرفیابی مأیوس شدند.
روزی به دربان ایشان گفتند: به آقای ما علی بن موسی علیه السلام بگو ما شیعه ی پدرت علی علیه السلام هستیم.
دشمنان به واسطه ی اجازه ندادن شما ما را سرزنش کردند. این بار برمیگردیم؛ اما از خجالت به وطن خود نخواهیم رفت؛ زیرا تاب شماتت دشمنان را نداریم. این مرتبه امام اجازه داد. داخل شدند و سلام کردند. آن حضرت نه جواب سلام شان را داد و نه به آنها اجازه ی نشستن داد، همان طور ایستاده عرض کردند: یابن رسول الله! این چه ستمی است که بر ما روا می داری؟
حضرت فرمود: هر مصیبتی که بر شما وارد می شود به واسطه ی کارهایی است که کرده اید با این که بسیاری از آنها را می بخشند. من در این عمل از خدا و پیامبر و علی و پدران طاهرینم علیهم السلام پیروی کردم. آنها شما را مورد عتاب قرار دادند، من نیز چنین کردم.
عرض کردند: سبب چه بود که باعث عتاب و سرزنش شدیم؟ فرمود: شما ادعا می کنید که شیعیان علی علیه السلام هستید؛ اما در بیشتر کارها مخالف ایشان هستید و نسبت به بسیاری از واجبات کوتاهی می کنید.
حقوق برادران را سبک میشمارید. جایی که نباید تقیه کنید تقیه می کنید و آن جا که باید تقیه کنید نمی کنید.
اگر بگویید دوستان آن آقاییم با دوستانش دوست و با دشمنانش دشمن هستیم این سخن را رد نمیکنم؛ اما مقامی بسیار ارجمند را ادعا کرده اید، اگر گفته ی خود را به وسیله ی کردارتان ثابت نکنید هلاک خواهید شد، مگر رحمت خدا نجاتتان بدهد.
عرض کردند: یابن رسول الله! اکنون از گفته ی خود استغفار میکنیم و همان طوری که شما تعلیم دادید می گوییم شما را دوست داریم، دوست دوستان شما و دشمن دشمنانتان هستیم. در این هنگام علی بن موسی الرضا علیه السلام فرمود: مرحبا به شما ای برادران و دوستان من! بالاتر بیایید، بالاتر بیایید و پیوسته آنها را به طرف بالا می برد تا پهلوی خود نشانید، آن گاه از دربان سؤال کرد: چند مرتبه اینها آمدند و اجازه نیافتند؟ عرض کرد: شصت بار. فرمود: شصت مرتبه برود و سلام کن و سلام مرا نیز برسان. آنها به واسطه ی استغفار و توبه ای که کردند گناهانشان محو شد و به سبب محبتی که با ما دارند سزاوار احترام هستند. به احتیاجات خود و خانواده شان رسیدگی کن و از نظر مالی بر آنها فراوان توسعه ده.(۵۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۲۶ /صفحه ۶۰۲/
هنگامی که امام حسین علیه السلام از کنار عبد الله پسر عمرو بن عاص گذشت، عبد الله گفت: هر کس دوست دارد که به محبوب ترین مردم نزد اهل آسمان نظر کند، به این کس (امام حسین علیه السلام) بنگرد که من هرگز از زمان جنگ صفین با او سخن نگفته ام.
امام فرمود: پس چرا با من و پدر و برادرم در جنگ صفین میجنگیدی؟ گفت: به خدا قسم، پدرم نزد خدا و رسولش از من بهتر بود.
امام فرمود: با خدای تعالی مخالفت کردی و تعصب پدرت را اطاعت کردی و با پدرم جنگیدی در حالی که رسول خدا صلی الله علیه واله فرمودند: طاعت برای پدران در کار معروف است نه در منکر و طاعتی که معصیت خدا باشد.
عبد الله که نتوانست تعصب را با حدیث جمع کند، ساکت شد و پاسخی نداد؛ زیرا میدانست که در دنیا و آخرت زیان کار است.(۵۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۹۶ /صفحه ۶۵۱/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: شنیدم مردم مردی را بسیار می ستایند و احترامش می کنند. میل داشتم به طورناشناس او را ببینم، اتفاقأ روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند؛ ولی او از آنها کناره می گرفت، با پارچه ای صورت خود را تا بینی پوشانده بود و پیوسته در صدد بود از مردم جدا شود، بالاخره از کنارمردم رفت، من کارهایش را زیر نظر داشتم، به دکان نانوایی رسید، در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشت و از آن جا گذشت. به میوه فروشی رفت، از او نیز دو انار سرقت کرد.
در شگفت شدم که چرا این مرد دزدی می کند، بالاخره در راه به مریضی رسید و همان دونان و دو انار را به او داد. من او را تعقیب کردم تا از شهر خارج شد، خواست در آن جا وارد خانه ای شود، گفتم: بنده ی خدا! آوازه ی تو را شنیده بودم، مایل بودم تو را از نزدیک ببینم؛ ولی از تو چیزی دیدم که بی میل شدم.
پرسید: چه دیدی؟ گفتم: از نانوا دو گرده نان و از میوه فروش دو انار دزدیدی. پرسید: تو کیستی؟ پاسخ دادم: مردی از اهل بیت پیامبرصلی الله علیه واله . از وطنم سؤال کرد، گفتم: مدینه است. گفت: شاید تو جعفر بن محمد بن علی بن الحسین علیه السلام هستی؟ جواب دادم: آری. گفت: این نسبت برای تو چه سودی دارد که جاهلی و علم جدت را واگذاشته ای؟ پرسیدم: از چه رو؟ گفت: زیرا از قرآن اطلاع نداری، خداوند می فرماید: «هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر پاداش می گیرد و کسی که کار زشتی انجام دهد مطابق همان کیفر را می بیند!» (۵۳)
من دونان و دو انار دزدیدم در این صورت چهار گناه کرده ام؛ ولی چون آنها را انفاق کردم و به آن مریض دادم به دلیل همان آیه، چهل حسنه دارم. وقتی چهار از چهل کسر شود، سی و شش حسنه ی دیگر طبکار می شوم، به او گفتم: مادرت به عزایت بنشیند؛ تو نسبت به کتاب خدا جاهل هستی؛ زیرا خداوند می فرماید:
«همانا خداوند از پرهیزکاران قبول می کند.»(۵۴) تو دو نان و دو انار دزدیدی و چهار گناه کردی و چون بدون اجازهی صاحبش به دیگری دادی، چهار گناه دیگر نیز به آن اضافه شد. پس نگاهی دقیق به من کرد و او را گذاشتم و رد شدم.(۵۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۱۷ /صفحه ۶۶۱ تا۶۶۲/
روزی معاویه برای این که عدی پسر حاتم طایی را سرزنش کرده باشد، در مورد طرفداری اش از علی پرسید: طرفات چه شدند؟ منظورش سه پسر عدی بودند که یکی طریف، دیگری طارف و سومی طرفه نام داشت. عدی جواب داد: به پایداری در راه علی علیه السلام کشته شدند. معاویه گفت: علی با تو به انصاف رفتار نکرد؛ زیرا فرزندانت را به کشتن داد و فرزندان خود را باقی گذاشت. عدی پاسخ داد: من با علی انصاف نکردم؛ چون او کشته شد؛ ولی من هنوز زنده ام.
معاویه گفت: عدی! یک قطره از خون عثمان باقی است که سترده نمی شود مگر به خون یک نفر از بزرگان یمن. عدی در پاسخ او بسیار متین و محکم گفت: به خدا سوگند! آن دلها که آکنده از خشم بر تو بود هنوز در سینه های ما جا دارد و آن شمشیرهای بران که با آن مبارزه می کردیم بر دوشهای ما است اگر از در مکر و حیله وجبی به ما نزدیک شوی ما هم یک وجب از راه مبارزه و ستیزه به تو نزدیک می شویم. متوجه باش اگر گلوی ما بریده شود و دشواری های مرگ بر ما سایه افکند در نظرمان آسان تر است از این که سخنی ناهموار در باره ی علی علیه السلام بشنویم. ای معاویه! کشیدن شمشیر و آماده کردن آن برای پیکار با یک تکان دادن حاصل می شود. معاویه چنان تحت تأثیر سخنان عدی که از درون دل با یک دنیا ایمان و اعتقاد خارج می شد واقع شد و صلاح ندید خشمگین شود. پس به نویسندگان دستور دادگفتار عدی را بنویسند؛ چه این که جملات او همه پند و حکمت بود. آن گاه بسیار نرم و ملایم و با تبسم شروع کرد به صحبت کردن مثل این که هیچ سخنی نبوده است(۵۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۴۰ /صفحه ۶۷۷/
محمد بن ابی حذیفه پسردایی معاویه بود؛ ولی یکی از یاران و طرفداران امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار می رفت و معاویه او را به همین دلیل دستگیر کرد و مدتی به زندان انداخت. یک روز با اطرافیان خود مشورت کرد که اگر صلاح میدانید محمد بن ابی حذیفه را از زندان خارج کنیم و امر کنیم علی را سب کند تا از گرفتاری زندان راحت گردد.
همه موافقت کردند. دستور داد او را از زندان بیاورند. وقتی حاضر شد معاویه گفت: محمد! هنوز وقت آن نرسیده که دست از محبت و پشتیبانی علی برداری و از این گمراهی برگردی؟ مگر نمیدانی عثمان مظلوم کشته شد و عایشه و طلحه و زبیر به خون خواهی او قیام کردند؛ چون علی پنهانی مردم را به ریختن خون عثمان وادار کرده بود. ما میخواهیم انتقام خون او را بگیریم. محمد بن ابی حذیفه گفت: معاویه! تو میدانی من از همه ی خویشان به تو نزدیک ترم و بهتر از همه به حال تو آشنایی دارم؟ معاویه تصدیق کرد. گفت: با این خصوصیات، به خدا سوگند قاتل عثمان را جز تو نمیدانم؛ زیرا هنگامی که عثمان، تو و امثال تو را به حکومت منصوب کرد، مهاجر و انصار پیوسته پیشنهاد می کردند که شما را از حکومت عزل نماید و ریشه ی ظلم را قطع کند و او هم از برکنار کردن شما امتناع می ورزید. طلحه و زبیر نیز از کسانی بودند که مردم را به کشتن عثمان تشویق می کردند.
معاویه! خدا را گواه میگیرم از هنگامی که در جاهلیت و اسلام تو را می شناسم هیچ گونه تغییری نکرده ای و اسلام از هیچ نظر در تو چیزی [از محاسن و فضایل اخلاقی] زیاد نکرده و ذره ای از کردار ناپسندت نکاسته أست.
تو مرا به خاطر حب علی علیه السلام سرزنش میکنی در حالی که سپاهیان و هواداران امیرالمؤمنین که همه از مردم شب زنده دار و پیوسته روزه گیر بودند از مهاجران و انصار بودند؛ اما اطرافیان تو را مردمانی منافق و دورو تشکیل داده اند، آزاد شدگانی که از ترس، اسلام آورده اند و بندگانی که از قید بردگی رهایی یافته اند. تو آنها را در دین شان فریب دادی و گوهر ایمان شان را گرفتی و ایشان نیز دنیای تو را پسندیده، از آن راه فریب دادند.
به خدا سوگند برای همیشه علی علیه السلام را در راه خدا و پیامبرش دوست دارم و با تو دشمنم و برای خدا و پیامبر صلی الله علیه و اله و تا جان در بدن دارم در این عقیده ثابت و استوارم. معاویه دستور داد او را به زندان برگردانند و آن قدر زندانی بود تا از دنیا رفت.(۵۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۴۲ /صفحه ۶۸۰/
صقر بن ابی دلف گفت: هنگامی که متوکل عباسی آقا امام علی النقی علیه السلام را زندانی کرد من نگران شدم، رفتم تا خبری از حال آن حضرت بگیرم. زراقی که زندانبان متوکل بود همین که چشمش به من افتاد اشاره کرد پیش او بروم. رفتم، گفت: حالت چطور است؟ جواب دادم: خوبم. گفت: بنشین. از این پیش آمد به وحشت افتادم، با خود گفتم: اگر این مرد بفهمد منظورم از آمدن به این جا چیست چه خواهد شد؟! به او گفتم: راه را اشتباه آمده ام.
وقتی مردم از اطرافش پراکنده شدند، پرسید: برای چه آمدهای؟ گفتم: مایل بودم خبری بگیرم. گفت:
شاید آمده ای از آقایت خبر بگیری؟
با تعجب سؤال کردم: آقایم کیست؟! آقای من امیرالمؤمنین (متوکل) است. گفت: ساکت باش! آقای حقیقی همان آقای تو است، از من نترس با تو هم مذهب هستم. گفتم: الحمد لله! پرسید: میل داری آقایت را ملاقات کنی؟ گفتم: آری! گفت: بنشین تا متصدی اخبار و نامه ها از خدمتش خارج شود.
همین که آن مرد بیرون آمد به غلامی گفت: دست صقر را بگیر و ببر در همان اتاقی که آن مرد علوی زندانی است و آن دو را با یکدیگر تنها بگذار. مرا نزدیک اتاقی برد، اشاره کرد همین جا است داخل شو. وارد شدم، دیدم امام علیه السلام روی حصیری نشسته در حالی که جلوی ایشان قبری کننده اند. سلام کردم، دستور داد بنشینم. آن گاه پرسید: برای چه آمده ای؟ عرض کردم: آمده ام از شما خبر بگیرم. دوباره چشمم به قبر افتاد، گریه ام گرفت. آن حضرت فرمود: صقر! ناراحت نباش، اینها نمی توانند به ما آزاری برسانند. خدا را سپاسگزاری کردم.
عرض کردم: آقای من! حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه واله نقل شده است که معنی آن را نمی فهمم. پرسید: کدام حدیث؟ گفتم: این فرموده ی پیامبر صلی الله علیه واله که «روزها را دشمن ندارید که با شما دشمنی می ورزند».
فرمود: ایام، ما خانواده هستیم و تا آسمانها و زمین پایدار باشد، شنبه اسم پیامبرصلی الله علیه واله ، یکشنبه امیرالمؤمنین علیه السلام ، دوشنبه امام حسن و امام حسین علیهما السلام ، سه شنبه علی بن الحسین، محمد بن علی و جعفر بن محمد علیهم السلام ، چهارشنبه موسی بن جعفر، علی بن موسی، محمد بن علی و من، پنج شنبه پسرم امام حسن عسکری و جمعه پسر پسرم حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه است که مردم به سوی او اجتماع می کنند، او حق است و زمین را از عدل و داد پر میکند، همان طور که از ظلم و جور پر شده است، مبادا با آنها دشمنی کنید که آنها در آخرت با شما دشمنی خواهند کرد. آن گاه فرمود: وداع کن و خارج شوکه بر تو اطمینانی ندارم (امنیت جانی نداری).(۵۸)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۶۹ /صفحه ۶۹۹ تا ۷۰۰/
جلودی یکی از فرماندهانی بود که در دربار هارون الرشید مقامی ارجمند داشت و نسبت به او خدمات زیادی انجام داده بود و عاقبت به دستور مأمون کشته شد. داستان کشته شدنش از این قرار است: یاسر خادم می گوید: علی بن موسی الرضا علیه السلام به مأمون گوشزد کرد که تو نباید در خراسان بمانی و مرکز مسلمانان محلی را که پدران و اجدادت در آن جا زندگی میکردند خالی بگذاری، صلاح این است که از بلاد خراسان به آن نواحی کوچ کنی و از نزدیک به امور مسلمانان رسیدگی کنی.
این خبر به گوش ذوالریاستین رسید. ذوالریاستین در آن وقت به طوری قدرت و نفوذ داشت که مأمون نمی توانست خودرأیی بکند. به مأمون گفت: صلاح این است که در خراسان باشی تا مردم کدورتی که به واسطه ی ولایت عهدی علی بن موسی الرضا علیه السلام وکشتن برادرت محمد امین دارند فراموش کنند. چنانچه سخن مرا باور نداری مردان آزمودهای در این جا هستند که سال ها در دربار پدرت هارون الرشید خدمت کرده اند، با آنها مشورت کن ببین چه صلاح میدانند. مأمون پرسید: آنها چه کسانی هستند؟ گفت: علی بن ابی عمران، ابن یوس و جلودی. این چند نفر همان هایی بودند که نسبت به ولایت علی بن موسی الرضا مخالفت کردند. مأمون به همین جهت آنها را زندانی کرده بود. گفت: اشکالی ندارد مشورت خواهم کرد.
فردا صبح که حضرت رضا علیه السلام تشریف آورد، سؤال کرد: در مورد سخنی که گفته بودم چه کردی؟ مأمون گفتار ذوالریاستین را برای حضرت نقل کرد و دستور داد آن چند نفر را بیاورند، نخستین کسی که از آنها وارد کرد علی بن ابی عمران بود، همین که چشمش به حضرت رضا علیه السلام افتاد که پهلوی مأمون نشسته، گفت: یا امیر المؤمنین! به خدا پناه می برم از این که خلافت را از میان بنی عباس خارج کنی و میان دشمنان خود قرار دهی، همان کسانی که پدرانت آنها را می کشتند و متواری می کردند.
مأمون گفت: زنازاده! بعد از این همه گرفتاری و رنج و زندانی کشیدن هنوز دست از یاوه سرایی برنداشته ای، آن گاه به دژخیم دستور داد سر از پیکر او جدا کردند.
پس از او، ابن یونس را وارد کردند. او هم وقتی حضرت را کنار مأمون مشاهده کرد گفت: این کسی که پهلویت نشسته، بتی است که به جای خدا پرستیده میشود. مأمون گفت: زنازاده! تو هم بعد از این همه گرفتاری دست از گفتار ناشایست خود برنداشته ای. او نیز سر از تنش جدا شد. پس از آن دو، جلودی را وارد کردند.
آن زمان که محمد بن جعفر بن محمد در مدینه قیام کرده بود، هارون الرشید همین جلودی را با سپاهی به سرکوبی او فرستاد و دستور داد اگر بر محمد غلبه پیدا کردی سرش را از بدن جدا و خانه های آل ابی طالب را ویران کن. زنانشان را غارت نما به طوری که بر هیچ زنی بیش از پیراهنی باقی نماند. جلودی دستورات هارون را انجام داد، با لشکریان خود به خانهی علی بن موسی الرضا علیه السلام حمله کرد. در این هنگام حضرت رضا علیه السلام متوجه حمله ی او شد و تمام زنان را داخل اتاقی جای داد و خودش بر در خانه ایستاد، جلودی گفت:
همان طور که هارون الرشید مأمورم کرده، ناچارم داخل خانه شوم و زیور زنان را غارت کنم. علی بن موسی الرضاعلیه السلام فرمود: من آنچه دارند از آنها می گیرم و برای تو می آورم، سوگند یاد میکنم که هر چه دارند از آنها بگیرم. پیوسته حضرت از او درخواست می کرد و سوگند می خورد تا بالاخره راضی شد. آن حضرت داخل اتاق شد و آنچه داشتند از آنها گرفت حتی گوشواره ها و پابندهایی که زنان عرب مانند دستبند به پا می بستند و چادرهایشان را و هر چه در خانه وجود داشت برای جلودی آورد.
وقتی جلودی را پیش مأمون آوردند همین که چشم علی بن موسی الرضا علیه السلام به او افتاد، به مأمون فرمود:
این پیرمرد را به من ببخش. مأمون گفت: آقای من! این همان کسی است که نسبت به دختران پیامبر آن جنایات را انجام داده و آنها را غارت کرده است، جلودی متوجه شد که حضرت رضا علیه السلام با مأمون صحبت می کند. خیال کرد امام علیه او سخن می گوید و منظورش کشته شدن او است، پس رو به مأمون کرد و گفت: با امیرالمؤمنین! تو را به خدا و به خدماتی که نسبت به پدرت هارون کرده ام سوگند میدهم سخنان این مرد را در باره ی من نپذیر. مأمون به حضرت رضا علیه السلام عرض کرد: آقا! خودش راضی نیست، ما هم به سوگند او احترام میگذاریم و گفته اش را می پذیریم. به جلودی گفت: به خدا قسم سخن علی بن موسی علیه السلام را در باره ات نمی پذیرم، آن گاه به دژخیم دستور داد او را هم به دو رفیقش ملحق کند و جلودی نیز کشته شد.(۵۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۷۱ /صفحه ۷۰۰ تا ۷۰۲/
جمعی از مردم که برای شنیدن حدیث به منزل حضرت سجاد علیه السلام آمده بودند، به امام اصرار کردند که :
« آقا حدیثی از قوی جدتان پیامبر اکرم صلی الله علیه واله – برایمان بفرمائید. »
امام سجاد علیه السلام این حدیث را عنوان فرمود :
« رسول خدا صلی الله علیه واله فرمود: روج محتضر بالای بدنش است، وقتی جنازه اش را از خانه بیرون می آورند، روحی که بالای بدن است، به بستگانش توجه کرده و روی نعشش فریاد می زند: ای باقی ماندگان من، شما مثل من بد بخت، گول دنیا را نخورید، دیدید که چقدر من زحمت کشیدم، از حلال و حرام و مخلوط، همه را جمع کردم. حقوق واجبه را ندادم، حالا که می خواهم بروم، خوش گذرانی ها با دیگران است ولی حسابش به گردن من بدبخت است. گوارایی و خوش گذرانی با وارث هاست، حساب و کتاب هم به دوش آقای حاجی بدبخت.
دنباله حدیث را بگویم :
امام وقتی این حدیث را نقل فرمود، در مجلس مرد کی بود به نام «ضنمره » که ایمان درستی نداشت. این بدبخت در مجلس، فرموده امام را مسخره کرد و گفت:
آیا مرده هم حرف می زند؟
امام فرمود : بله
گفت: اگر حرف می زند، پس می تواند فرار هم بکند و یا کاری بکند که او را در قبر نگذارند!
امام سجاد علیه السلام خیلی ناراحت شد و فرمود:
چه کنیم، اگر ساکت بنشینیم می گویند بخل کرد، چرا برایمان حدیث نمی گوئید؟ اگر هم بگوئیم، چنین مسخره می کنند.
مجلس تمام شد، راوی که « ابوحمزه » است می گوید:
چند روز بعد از خانه بیرون آمدم، شخصی به من رسید و گفت: بشارت! ضنمره آن شخصی که راجع به گفتگوی روح در بالای سر جسد، استهزاء کرده بود مرد.
ابوحمزه می گوید: تا این حرف را شنیدم، با خود گفتم، بروم ببینم چه می شود؟ وضع چطور است؟ به تشییع جنازه رفتم. بعد از اینکه او را غسل و کفن کردند، خواستند که او را در گور بگذارند، من جلو رفتم شاید در گورش چیزی بفهمم. صورتش را روی خاک گذاشتم، خواستم بالا بیایم که دیدم لبش می جنبد گوش کردم، می گفت:
«وای بر تو ای ضنمره ! صدق کلام رسول خدا صلی الله علیه واله را دیدی؟
ابوحمزه می گوید: لرزیدم، از قبر بیرون آمدم و مستقیما به خدمت امام سجاد علیه السلام رفتم و عرض کردم:
آقا، از تشییع جنازه این منافق می آیم و خودم ناله اش را در قبر شنیدم که می گفت :
«وای برتر که مسخره می کردی، حالا به آنچه که پیغمبر خدا فرموده بود، رسیدی.»(۶۰)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه۲۴۳تا۲۴۵/
در سال ۱۲۲۹ هجری در شهر« کاشان» یکی از مأموران خزانه، از سید فقیری مطالبه مالیات می کند، اما سید فقیر به او می گوید پولی برای پرداخت مالیات ندارد.
مأمور خزانه با عصبانیت به او می گوید: «باید مالیات بدهی، در غیر اینصورت مجازات خواهی شد. »
سید با لحنی آرام به او می گوید: «ای مرد، از جد من شرم کن و چنین با من سخن مگو. »
اما مأمور با بی احترامی و بی حیایی می گوید: «این حرفها سودی ندارد، اگر جد تو می تواند، یا پولی برایت تهیه کند یا شر مرا از سر تو کوتاه کند. و اگر هم تا فردا پول خود را آماده نکنی تو را تا سر در نجاست فرو خواهم کرد.»
شب هنگام، مأمور خزانه به پشت بام منزلش رفت تا بخوابد. از قضا نیمه شب برای قضای حاجت خواست از بام پایین بیاید، ولی چون خواب آلود بوده، از بالا به پائین پرت شد. اتفاقا همان جایی افتاد که یک چاه مستراح بود و او با سر به داخل چاه فرو رفت.
صبح وقتی می آیند او را از چاه بیرون بیاورند، می بینند که از بس در چاه دست و پاه زده است، دهان و شکمش پر از نجاست شده و مرده است.
«این سزای کسی است که به خاندان رسالت توهین وبی احترامی می کند.» (۶۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۴۶تا۱۴۷/
حضرت زین العابدین علیه السلام، شب ها نقاب بر چهره می زد و کیسه غذا و پول را بر دوش می گرفت و به خانه یتیم ها و سادات می رفت و آنان را یاری می نمود.
گاهی اوقات، وقتی فقرا مرد ناشناس را می دیدند، به ایشان عرض می کردند که: «خوب است لااقل شما ما را کمک می کنید، زیرا حضرت زین العابدین (علیه السلام) به فکر ما نمی باشد.»
اما حضرت هرگز خود را معرفی نمی کرد و خود را به آن ها نمی شناساند. تا اینکه امام علیه السلام به بستر بیماری افتاد و پس از چندی در اثر زهری که به ایشان داده شده بود، به شهادت رسید.
وقتی فقرا و ایتام چند شب، غیبت مددکاری را که هر شب به سراغشان می رفت، احساس کردند، فهمیدند که او، همان امام زین العابدین علیه السلام بوده است.(۶۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۰۴تا۲۰۵/
در کتاب اصول کافی نقل شده است که شخصی در «مدینه» پیدا شده و مدعی علم و دین شده و طرفداران زیادی هم پیدا کرده بود .
مردم او را به نیکویی می شناختند و وی را می ستودند.
روزی امام صادق علیه السلام تصمیم گرفت کذب بودن ادعایش را نزد مردم روشن نماید. بنابراین دنبال او به راه افتاد، به طوری که او متوجه نبود که امام پشت سرش قرار دارد واعمال او را می بیند. مرد پس از مدتی به مغازه ای رسید و بدون اینکه به صاحبش چیزی بگوید، دودانه انار در جیب گذاشت و رد شد.
پس از لحظه ای دیگر، به مغازه نانوایی رسید و باز دو عدد نان بدون اطلاع نانوا برداشت و به راه خود ادامه داد.
در راه به فقیری رسید و آنچه را برداشته بود به او داد و گذشت.
امام صادق علیه السلام که حالات وی را مشاهده فرموده بود، او را فراخواند و ماجرا را سؤال نمود. مرد ابتدا از امام علیه السلام خواست خود را معرفی فرماید.
امام علیه السلام فرمود: «بنده ای از بندگان خدا. »
پرسید: «از چه خانواده ای ؟ »
فرمود : بنی هاشم
سوال کرد: «ساکن چه شهری هستی؟»
فرمود : مدینه
مرد گفت : «شاید جعفر بن محمد – علیهما السلام هستی ؟ »
فرمود : آری
وقتی حضرت را شناخت، با بی شرمی هر چه بیشتر گفت: «با آن خانواده اصیلی که دارای، چرا از قرآن بی اطلاعی؟!»
امام علیه السلام با لحنی آرام فرمود : « از کدام آیه قرآن بدون
اطلاع هستم؟»
گفت : « آیا مگر نخوانده ای که «مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا »(۶۳) کسی که یک کار نیک انجام دهد، خداوند ده برابر او پاداش می دهد. و همچنین « مَنْ جَاءَ بِالسَّیِّئَهِ فَلَا یُجْزَی إِلَّا مِثْلَهَا » (۶۴)کسی که یک کار زشت انجام دهد، جز همان یک گناه، جزائی نمی بیند.
اکنون من دو عدد انار و دو عدد نان را به فقیری دادم و چهل ثواب بردم. حال اگر گناهانم را از حسناتم کسر کنند، سی و شش ثواب برای من محسوب می شود !»
امام علیه السلام که وی را در ضلالت و گمراهی می دید، پاسخ
فرمود : « آیا این آیه از قرآن را خوانده ای؟» «إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ »(۶۵) خداوند اعمال را فقط از بندگان صالح و با تقوی می پذیرد.
اگر تقوی نباشد، حسنه ای هم وجود نخواهد داشت. کاری که تو انجام داده ای، هرگز با تقوی موافقت ندارد. خطایی که تو در آن کار مرتکب شده ای، فقط با پس دادن آنها به صاحبانش جبران شود. نه با انفاق آن به فقیران.»
و مرد که همچنان در اشتباه خود غوطه ور بود، بدون اینکه فرمایش حضرت را بپذیرد، با بیشرمی نگاه تندی به امام کرد و از آنجا دور شد.(۶۶)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۱۶تا۳۱۸/
امیر مؤمنان علیه السلام مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما برای مردی فرستاد. شخصی در آن جا بود و به علی گفت: آن مرد که تقاضای کمک نکرد، چرا برای او خرما فرستادی؟ به علاوه یک وسق برای او کافی بود.
حضرت به او فرمود: خداوند امثال تو را در جامعه ما زیاد نکند. من می دهم تو بخل می ورزی، اگر من آن چه مورد حاجت او است، پس از درخواستش به او بدهم، چیزی به او نداده ام بلکه قیمت چیزی (آبرویی را که به من داده به او داده ام، زیرا اگر صبر کنم تا او بخواهد، در حقیقت او را وادار کرده ام که آبرویش را به من بدهد، آن رویی را که در هنگام عبادت و پرستش خدای خود و خدای من، به خاک می سایید.(۶۷)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۳تا۴۴/
میسر بن عبدالعزیز (یکی از شیعیان و مؤمنین راستین) می گوید: به حضور امام صادق علیه السلام رفتم و عرض کردم: در همسایگی ما، مردی زندگی می کند که من با صدای او برای نماز صبح بیدار می شوم که گاهی مشغول قرائت قرآن است و زار زار گریه می کند و گاهی مناجات و دعا می کند.
از حال او جست و جو کردم، گفتند: او شخصی است که از همه گناهان پرهیز می کند.
امام صادق علیه السلام فرمود: آیا آن چه تو اعتقاد داری (ولایت ما) او اعتقاد دارد؟
گفتم: تحقیق نکرده ام، خدا بهتر می داند.
پس از این ملاقات، سال بعد موسم حج فرا رسید، قبل از رفتن به مکه، از احوال آن مرد همسایه جویا شدم. دریافتم که اعتقاد به امامت ائمه اطهارعلیهم السلام ندارد.
به حج رفتم و در مکه به حضور امام صادق علیه السلام رسیدم و پس از احوال پرسی، باز از همسایه خودم تعریف کردم و گفتم: همواره به تلاوت آیات قرآن و دعا و مناجات اشتغال دارد.
امام فرمود: آیا آن چه تو معتقدی، او نیز اعتقاد دارد؟
عرض کردم: نه.
فرمود: ای میر! احترام کدام سرزمین از سرزمین های دیگر بیشتر است؟
گفتم: خدا و پیامبر و فرزندان او آگاه ترند.
فرمود: بهترین زمینها بین رکن و مقام (بین حجرالاسود و مقام ابراهیم) است که گلشنی از گلشن های بهشت می باشد، هم چنین میان «قبر رسول خدا صلی الله علیه و اله و منبر آن حضرت» که گلستانی از گلستان های بهشت است، سوگند به خدا اگر کسی عمر بسیار کند و بین رکن و مقام، و قبر و منبر رسول خدا صلی الله علیه و اله هزار سال به عبادت خدا سرگرم شود، و سپس او را مظلوم و بی گناه در بسترش مانند گوسفند زاغ چشم، سر ببرند، و خدا را با آن حال ملاقات نماید، ولی دارای اعتقاد به ولایت ما نباشد؛ لکان حقیقه علی الله آن یکبه علی منخریه فی نار جهنم بر خداوند روا باشد که او را به رو در آتش دوزخ بیفکند.(۶۸)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۳۷تا۱۳۸/
روزی انس بن مالک، (صحابی معروف پیامبرصلی الله علیه واله ) در بصره حدیث نقل می کرد و شاگردان بسیاری به دورش حلقه زده بودند. یکی از آنها پرسید: شنیده ایم شخص با ایمان بیماری «برص» نمی گیرد، ولی علت چیست که شما مبتلا به این بیماری هستی و لکه ها سفید این بیماری را در شما مشاهده می کنم؟
انس بن مالک از این پرسش، رنگ پریده شد و قطرات اشک از چشمانش سرازیر گردید و گفت: آری، نفرین بنده صالح مرا مبتلا به این بیماری کرده است.
حاضران اصرار کردند تا جریان خود را بازگو کند. انس بن مالک گفت:
با جمعی در محضر رسول خدا صلی الله علیه واله بودیم. فرش مخصوصی از یکی از روستاهای مشرق زمین به حضور آن حضرت آوردند. ایشان آن را پذیرفت و روی زمین پهن کردیم و جمعی از اصحاب به امر آن حضرت بر روی آن نشستیم. علی بن ابی طالب علیه السلام نیز بود. علی علیه السلام به باد امر کرد، آن فرش از زمین برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را کنار غار اصحاب کهف پیاده نمود.
علی علیه السلام به ما فرمود: برخیزید و بر اصحاب کهف سلام کنید. همه اصحاب، از جمله ابوبکر و عمر، سلام کردند، ولی جواب سلام نشنیدند.
علی علیه السلام برخاست و کنار غار ایستاد و گفت:
السلام علیکم یا أصحاب الکهف و الرقیم؛
سلام بر شما ای اصحاب کهف و رقیم.
از درون غار، صدا برخاست:
و علیک السلام یا وصی رسول الله ؛
سلام بر تو ای وصی پیامبر خدا صلی الله علیه واله
علی علیه السلام فرمود: چرا جواب سلام باران پیامبرصلی الله علیه واله را ندادید؟
گفتند: ما مأذون نیستیم که به غیر پیامبران یا اوصیای آنها، جواب بگوییم.
سپس روی آن فرش نشستیم و آن فرش برخاست و ما را در مسجد در حضور پیامبر صلی الله علیه واله پیاده کرد. پیامبرصلی الله علیه واله جریان را از آغاز تا آخر بیان کرد، مثل این که همراه ما بوده است.
در این هنگام پیامبرصلی الله علیه واله به من فرمود: هروقت پسر عمویم، علی گواهی خواسته گواهی بده. گفتم: اطاعت می کنم.
بعد از رحلت پیامبرصلی الله علیه واله ، وقتی ابوبکر متصدی خلافت شد، ساعتی پیش امد که علی علیه السلام در مقام احتجاج بود و به من گفت: برخیز و جریان پرواز فرش را شهادت بده.
من با این که آن را در خاطر داشتم، اما کتمان کردم و گفتم: پیر شده ام و فراموش کرده ام. علی علیه السلام فرمود: اگر دروغ بگویی خدا تو را به بیماری برص و نابینایی و تشنگی دائمی دچار کند. از نفرین آن بنده صالح به این سه بیماری گرفتار شده ام از
همین تشنگی باعث شده که نمی توانم در ماه رمضان، روزه بگیرم.(۶۹)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۶۶تا۱۶۷/
در عصر خلافت عثمان، عایشه به حضور او رفت و گفت: جیره ای که پدرم ابوبکر و سپس عمر به من می دادند، تو نیز بده!
عثمان گفت: آنها به میل خود به تو می دادند، ولی من در قرآن و سنت چنین مجوزی نمی یابم.
عایشه گفت: از میراث رسول خدا صلی الله علیه واله چیزی به من بده!
عثمان گفت: آیا تو نبودی که وقتی فاطمه علیها السلام مطالبه میراث رسول خدا صلی الله علیه واله از پدرت ابوبکر نمود، با مالک بن اوس بصری گواهی دادید که رسول خدا صلی الله علیه واله چیزی به ارث باقی نمی گذارد؟ و با این گواهی حق فاطمه را باطل نمودی؟
بنابراین پیامبرصلی الله علیه واله ارثی نمی گذارد تا چیزی از آن به تو بدهم؟(۷۰)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۹۵/
شهاب الدین أبوالفوارس، سعد بن محمد بن سعد بن صیفی تمیمی، یکی از بزرگان اسلام بود که در ششم شعبان سال ۵۷۴ قمری از دنیا رفت، قبرش در مقابر قریش بغداد است.
مورخ معروف «ابن خلکان» می گوید: شیخ نصرالله بن محلی که از دانشمندان مورد وثوق اهل تسنن است نقل کرد: من در عالم خواب، حضرت علی علیه السلام را دیدم و به آن حضرت عرض کردم:
ای امیر مؤمنان! شما مکه را در سال هشتم هجرت) فتح کردید، سپس اعلام نمودید که هر کس وارد خانه ابوسفیان شود، در امان می باشد، سپس در مورد فرزندت حسین علیه السلام (که توسط پیروان و فرزندان همین ابوسفیان) آنگونه در عاشورا به شهادت رسید، سوگوار هستید، چرا به ابوسفیان، امان دادید تا فرزندان و پیروانش با فرزندان تو چنین کنند؟
در پاسخ فرمود: آیا شعرهای «ابن صیفی» را در این مورد نشنیده ای؟
گفتم: نه.
فرمود: برو آن اشعار را از خودش بشنو.
در ادامه می گوید: من از خواب بیدار شدم و با شتاب به منزل «ابن صیفی» رفتم و با او ملاقات نمودم و ماجرای خوابم را برایش بازگو کردم.
او تا این مطلب را شنید، ناله کرد و بلند بلند گریست، و سوگند خورد که آن اشعار را برای کسی نخوانده و ننوشته، و همان شب (که شیخ نصر الله، خواب دیده بود) سروده است.
سپس اشعارش را چنین خواند:
ملکنا فکان العفو متا سجبه
فلما ملکتم سأل بالدم ابطح
وحللتم قتل الأسارئ وطالما
غدونا علی الأسرئ نمن ونصفح
فحسبکم هذا التفاؤت بیننا
و کل إناء بالذی فیه ینضح
وقتی ما حکومت را به دست گرفتیم، عفو و بخشش و انسانیت، شیوه ما بود، ولی وقتی شما (بنی امیه )حکومت را به دست گرفتید تا بیابان حجاز، خون به راه انداختید، و غیر انسانی رفتار نمودند و در حالی که روش ما در طول تاریخ، لطف و مهربانی با اسیران بود، شما کشتن اسیران (ما) را روا داشتید، و همین تفاوت بین ما و شما (در سرزنش و نالایقی شما )کافی است و از کوزه برون همان تراود که در او است.(۷۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۹۶تا۱۹۷/
عمر بن عبدالعزیز (دهمین خلیفه اموی)، نیک سرشت و عدالت خواه بود. او علاوه بر کارهای دیگرش دو کار مهم نیز با طرح خاصی، انجام داد: سب و لعن امیر مؤمنان علی علیه السلام را ممنوع کرد و فدک را به نواده های حضرت زهرا علیها السلام برگرداند.
مردم حدود شصت سال به بدگویی علی علیه السلام عادت کرده بودند. معاویه و خلفای بعد از او، هر چه توان داشتند، کینه خود را نسبت به علی علیه السلام آشکار ساختند. پیران در حال کینه علی علیه السلام مردند، و کودکان با این عقیده بزرگ می شدند. به این جهت، ممنوع کردن این بدعت که به صورت سنت در آمده بود، نیاز به طرح های ظریف و قوی داشت.
عمر بن عبدالعزیز با خود فکر کرد که تنها راه برداشتن سب و لعن علی علیه السلام فتوای علمای بزرگ اسلام است. مخفیانه پزشک یهودی ای را دید و به او گفت: علما را به مجلس دعوت می کنم، تو هم در آن مجلس حاضر شو و در حضور آنها از دختر من خواستگاری کن. من می گویم از نظر اسلام جایز نیست که دختر مسلمان با کافر ازدواج کند. تو پاسخ بگو: پس چرا علی که کافر بود، داماد پیامبرصلی الله علیه واله شد؟ من می گویم علی علیه السلام که کافر نبود، بگو اگر کافر نبود چرا او را سب و لعن می کنید، با این که سب و العن مسلمان جایز نیست. آن گاه بقیه مسئله را خودم حل می کنم.
طبق طرح عمر بن عبد العزیز، مجلس ترتیب یافت و بزرگان و اشراف بنی امیه و علمای وابسته شرکت کردند. پزشک یهودی از دختر عمر بن عبدالعزیز، خواستگاری کرد.
عمر بن عبدالعزیز گفت: ما مسلمان هستیم و ازدواج دختر مسلمان با یهودی جایز نیست.
– پس چرا پیامبر اسلام صلی الله علیه واله دخترش را به ازدواج علی علیه السلام که کافر بود، در آورد؟
۔ علی علیه السلام که کافر نیست، بلکه از بزرگان اسلام است.
۔ اگر او کافر نبود، پس چرا او را لعن و سب می کنید؟!
در این جا بود که حاضران، سرها را به زیر افکندند. آنگاه عمر بن عبدالعزیز گفت:
انصاف بدهید آیا می توان داماد پیامبرصلی الله علیه واله را با آن همه فضل و کمال، دشنام داد؟
حاضران ساکت ماندند. سرانجام عمر بن عبدالعزیز فرمان داد که دیگر برای هیچ کس سب و لعن علی علیه السلام روا نیست.(۷۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۹۸تا۱۹۹/
روزی علی علیه السلام در زمان خلافتش در مسجد به منبر رفت و فرمود: شب مرا بدانید، هر آن کس که نمی شناسد، اکنون نسب خود را بیان می کنم:
من زید پسر عبد مناف بن عامر بن عمرو بن مغیره بن زید بن کلاب هستم.
«ابن الکوا» (منافق خبیث و جسور) برخاست و گفت: ای آقا ما چنین نسبی را از تو نمی شناسیم، بلکه آنچه از نسب تو میدانیم این است: علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب.
امام به او فرمود: ای نادان! بدان که پدرم نام مرا به نام جدش (قصی) زید گذارد و نام پدرم «عبد مناف» است که کنیه اش (ابوطالب) برنامش غلبه یافت و نام عبدالمطلب، «عامر» است که لقبش بر نامش غالب شد، و نام هاشم، «عمرو» است که لقبش (هاشم) بر نامش غلبه یافت و نام عبد مناف «مغیره» است، لقبش بر نامش غالب شد، و نام قصی، «زید» است و از آنجا که او عرب را از راه دور به مکه آورد و جمع کرد، او را «قصی» (دور) لقب دادند و این لقب بر نامش غلبه یافت.
سپس فرمود: عبدالمطلب، ده نام داشت که بعضی از آن نام ها شیبه و عامر بود.(۷۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۰۹تا۲۱۰/
ماجرای جنگ جمل در سال ۳۶ ه ق در بصره بین سپاه علی علیه السلام و سپاه طلحه و زبیر، رخ داد که منجر به قتل پنج هزار نفر از سپاه علی علیه السلام و سیزده هزار نفر از سپاه جمل شد.(۷۴)
در آغاز جنگ، برای این که خون ریزی نشود، حضرت علی علیه السلام کاملا اتمام حجت کرد، یکی از آنها این است:
آن حضرت عمامه سیاه به سربست و پیراهن و عبای رسول خدا صلی الله علیه و اله را در بر کرد و بر استر سوار شد و بدون اسلحه، به میدان تاخت و با ندای بلند مکرر، زبیر را (که از سران آتش افروز جنگ بود) به نیهاش که ابوعبدالله بود صدا زد و فرمود: ای اباعبدالله! ای مردم! در میان شما، کدام یک «زبیر» است.
زبیر وقتی که این ندا را شنید، به سوی میدان تاخت و نزدیک علی علیه السلام آمد به گونه ای که گردن مرکب او با گردن مرکب علی علیه السلام به هم متصل شد.
عایشه وقتی که از این موضوع آگاه شد گفت: ای بیچاره خواهرم اسماء (همسر زبیر) او بیوه شد.
به او گفتند: نترس علی علیه السلام با اسلحه به میدان نیامده، بلکه با زبیر گفت و گو می کنند.
علی علیه السلام در این گفت و گو به زبیر – که پسر عمه اش بود – فرمود: این چه کاری است که برگزیده ای، و این چه اندیشه ای است که در ضمیر داری که مردم را بر ضد ما می شورانی.
زبیر گفت: خون عثمان را می طلبم.
علی علیه السلام فرمود: دست تو و طلحه در ریختن خون عثمان، در کار بود و اگر بر این عقیده هستی، دست خود را به گردنت ببند و خویش را به ورثه عثمان بسپار تا قصاص کنند.
ای زبیر! من تو را به این جا خوانده ام تا سخنی از پیامبر صلی الله علیه واله را به یاد تو آورم، تو را به خدا سوگند می دهم که آیا یاد داری آن روزی را که رسول خدا صلی الله علیه واله از خانه بنی عمروبن عوف» می آمد و دست تو را در دست داشت، وقتی به من رسید، بر من سلام کرد و با روی خندان به من نگریست، من نیز جواب سلامش را دادم و با روی خندان به او نگریستم اما سخنی نگفتم.
ولی تو گفتی: ای رسول خدا علی علیه السلام دارای «فخر» است، آن حضرت در پاسخ تو فرمود:
مه إنه لیس بذی زهو آما إنک ستقاتله و آنت له ظالم
آهسته باش قطعا در علی علیه السلام فخر نیست، و به زودی تو برای جنگ با او (علی) بیرون شوی، در حالی که تو ظالم باشی.
و نیز آیا به یاد داری آن روزی را که: رسول خدا صلی الله علیه واله به تو فرمود: آیا علی علیه السلام را دوست داری؟ در پاسخ گفتی: چگونه علی علیه السلام را دوست ندارم با این که او برادر من است و پسر دایی من می باشد. فرمود: «ای زبیر به زودی با او می جنگی و در این جنگ، تو ظالم هستی؟!»
زبیر گفت: آری یادم آمد، سخن رسول خدا صلی الله علیه واله را فراموش کرده بودم، ای أبو الحسن از این پس، هرگز با تو ستیز نکنم.
حضرت علی علیه السلام به صف سپاه خود بازگشت و زبیر نیز به سپاه جمل بازگشت و کنار هودج عایشه ایستاد و گفت: ای أم المؤمنین! هرگز در میدان جنگی نایستادم جز این که از روی بصیرت می جنگیدم، ولی در این جنگ، در حیرت و تردیدم.
عایشه گفت: ای یکه سوار قریش! چنین نگو، تو از شمشیر های علی بن ابی طالب علیه السلام ترسیدهای… و چه بسیار از افرادی که قبل از تو از این شمشیرها ترسیده اند.
عبدالله پسر زبیر، نیز پدر را ملامت کرد، ولی زبیر سخن آنها را گوش نداد و از جنگ کنار کشید و از بصره بیرون رفت (گرچه وظیفه او این بود که به سپاه امام علی علیه السلام بپیوندد).(۷۵)
امیر مؤمنان علی علیه السلام در جنگ جمل با افراد دیگر نیز گاهی عمومی و زمانی خصوصی اتمام حجت نمود، ولی سرانجام سپاه دشمن جنگ را شروع کرد، و آن گاه علی علیه السلام فرمان دفاع را صادر نمود، و در جنگ های دیگر نیز علی علیه السلام نخست، حجت را بر دشمن تمام کرد و آغازگر جنگ نبود و در این اتمام حجت ها افرادی پشیمان شدند و به جنگ پشت کردند.
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۱۵تا۲۱۷/
پس از جنگ حنین ( که در سال هشتم هجرت واقع شد) مسلمانان به فرمان پیامبرصلی الله علیه و اله برای سرکوبی شورشیان طائف، به سوی آنها رفتند، سرانجام آنها داخل قلعه محکم طائف شدند، و بیش از ده روز در درون قلعه بودند.
پس از محاصره قلعه طائف توسط مسلمین، پیامبرصلی الله علیه و اله به علی علیه السلام فرمان داد تا با جمعی به سوی «سپاه خثعم» که در آن جا بودند بروند و با آنها نبرد کند و بت هایی که در دسترس او قرار می گیرد بشکند.
حضرت علی علیه السلام به سوی سپاه رفت، شخصی به نام «شهاب» در صبحگاه از دشمن به میدان تاخت، و مبارز طلبید، علی علیه السلام قهرمانانه حمله کرد و او را کشت و سپاه دشمن را فرو پاشید. و بت های آنها را فرو ریخت، سپس به حضور پیامبرصلی الله علیه و اله آمد و گزارش کار را داد و با هم مدتی خصوصی صحبت کردند.
جابر می گوید: عمر بن خطاب (از روی اعتراض) به رسول اکرم صلی الله علیه و اله گفت: آیا با علی علیه السلام رازگویی می کنی نه با ما؟!
پیامبرصلی الله علیه و اله در پاسخ عمر فرمود: «ما انا انتجته ولکن الله إنتجاه من با او راز نمی گویم بلکه خداوند با او راز می گوید».(۷۶)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۱۹تا۲۲۰/
وقتی خبر نبوت پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله تا به حبشه رسید، نجاشی (پادشاه عادل و حق جوی حبشه) به وزرای خود گفت: من می خواهم این شخصی که در مکه ادعای پیامبری می کند امتحان کنم. ابتدا هدایایی نزد او می فرستم و در میان آنها نگین یاقوت و نگین عقیق می گذارم. اگر او دنیا طلب باشد، یاقوت را برای خود بر می دارد و اگر پیغمبر به حق باشد، عقیق را بر می دارد.
هنگامی که این هدایا به پیامبرصلی الله علیه و اله رسید، آنها را پذیرفت و بین اصحاب خود تقسیم نمود و برای خود چیزی جز نگین عقیق بر نداشت. سپس آن را به علی علیه السلام داد و فرمود: ای عسلی! جمله «لا إله إلا الله» را روی این نگین بنویس.
امام علی علیه السلام آن نگین را نزد حکاک (نگین ساز) برد و فرمود: روی این نگین دو جمله بنویس، جمله «لا إله إلا الله» و جمله ای هم به درخواست خودم و آن: «محمد رسول الله» است.
نگین ساز به همین سفارش عمل کرد. امام علی علیه السلام نگین را به حضور رسول خدا صلی الله علیه و اله آورد. آن حضرت دید روی آن به جای یک جمله، سه جمله نوشته شده است، به علی علیه السلام فرمود: من گفته بودم فقط جمله «لا إله إلا الله»
نوشته شود.
علی علیه السلام عرض کرد: سوگند به حق تو، من به نگین ساز گفتم: یک جمله را که تو دوست داری «لا إله إلا الله» بنویسد و یک جمله را که من دوست دارم «محمد رسول الله» به آن اضافه کند. ولی از جمله سوم کاملا بی خبرم.
همان دم جبرئیل بر رسول خدا صلی الله علیه و اله نازل شد و عرض کرد: پروردگار بزرگ می فرماید: تو آنچه دوست داشتی «لا إله إلا الله» نوشتی، علی علیه السلام نیز آنچه دوست داشت «محمد رسول الله» نوشت و من در آن نگین جمله ای که دوست دارم، یعنی «علی ولی الله» را نوشتم.(۷۷)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۵۳تا۲۵۴/
در جنگ احد، «طلحه بن ابی طلحه» قهرمان و پرچم دار رشید و غول پیکر دشمن به میدان تاخت، امام علی علیه السلام به جنگ او رفت و درگیری شدیدی پدید آمد و سرانجام طلحه به دست علی علیه السلام کشته شد.
هنگامی که طلحه با علی علیه السلام روبه رو شد فریاد زد: یا قضم
شخصی از امام صادق علیه السلام پرسید: چرا دشمن، علی علیه السلام را با این لقب (قضم) خواند؟
امام صادق علیه السلام فرمود: در آغاز بعثت، در مکه مشرکان به پیامبرصلی الله علیه واله آزار می رساندند، ولی هنگامی که ابوطالب (پدر علی) همراه پیامبر صلی الله علیه و اله بود، جرئت جسارت به پیامبرصلی الله علیه و اله نداشتند، تا این که مشرکان عده ای از کودکان را واداشتند تا به سوی پیامبر صلی الله علیه واله سنگ پرانی کنند. هنگامی که آن حضرت از خانه بیرون می آمد، کودکان سنگ و خاک به طرف او می انداختند.
پیامبرصلی الله علیه و اله از این جریان رنج آور به علی علیه السلام ( که در آن زمان حدود سیزده سال داشت) شکایت کرد.
علی علیه السلام عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا، هر گاه از خانه بیرون رفتی ما نیز با خود بیرون ببر .
روزی با هم از خانه بیرون آمدند، کودکان مشرکین طبق معمول به سری پیامبرصلی الله علیه و اله سنگ پرانی کردند.
علی علیه السلام به سوی آنها حمله کرد و گوش و بینی و عضله صورت آنها را می گرفت و فشار می داد. کودکان بر اثر درد شدید گریه می کردند و به خانه خود باز می گشتند.
پدرانشان می پرسیدند: چرا گریه می کنید؟
در پاسخ می گفتند: قضمنا علی قمنا علی؛ علی ما را گوش مانی و….. داد. از این رو علی من را به عنوان «قضم» یاد کردند، یعنی گوش مال دهنده و در هم کوبنده.(۷۸)
منبع داستان دوستان/صفحه۲۶۳ تا۲۶۴/
عمر بن عبدالعزیز (هشتمین خلیفه بنی امیه)، نیک سیرت و پاک روش بود.
هنگامی که بر مسند خلافت نشست، «میمون بن مهران» را فرماندار جزیره کرد.
میمون بن مهران نیز شخصی به نام «علاثه» را بخشدار «قرقیسار» نمود.
علاثه برای او چنین نوشت: در این جا دو مرد هستند با هم نزاع و کشمکش دارند یکی می گوید: علی علیه السلام بهتر از معاویه است، دیگری می گوید: معاویه بهتر از علی علیه السلام است.
میمون بن مهران جریان را برای عمر بن عبدالعزیز نوشت و از او تقاضای داوری کرد. وقتی نامه به دست او رسید، در پاسخ نوشت: از قول من برای علاثه (بخشدار قرقیسار) بنویس: آن مردی که می گوید: معاویه از علی علیه السلام بهتر است، به درگاه مسجد جامع ببرد و صد تازیانه به او بزند و سپس او را از آنجا تبعید کند.
به آن شخص احمق صد تازیانه زدند و سپس گریبانش را گرفتند و کشان کشان او را از دروازه ای که «باب الدین» نام داشت، بیرون کردند.(۷۹)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۷۱تا۲۷۲/
زمان خلافت معاویه بود، او با دسیسه های گوناگون بر مناطق اسلامی مسلط شده بود، آن گونه که خود را بی رقیب می دانست (چرا که حضرت علی علیه السلام به شهادت رسیده بود و امام حسن علیه السلام را نیز به انزوای تحمیلی در مدینه کشانده بودند).
معاویه سفری به حجاز کرد، در این سفر به مدینه وارد شد و در مسجد در میان جمعیت به منبر رفت و سخنرانی کرد، در این سخنرانی به ناسزاگویی و دهن کجی به مقام مقدس علی علیه السلام پرداخت.
امام حسن علیه السلام در بین سخنرانی معاویه، برخاست و پس از حمد و ثنا فرمود:
خداوند هیچ پیامبری را به پیامبری مبعوث نکرد مگر این که در دودمان أو «وصی» قرار داد، و هیچ پیامبری نبود مگر این که دشمنی از مجرمین داشت و بی گمان علی علیه السلام وصی رسول خدا بود و من پسر همین علی علیه السلام هستم، اما تو(ای معاویه) پسر «صخر» هستی، جد تو «حرب» است ولی جد من رسول خدا است، مادر تو هند است و مادر من حضرت فاطمه علیها السلام است، جده من حضرت خدیجه علیها السلام است و جده تو «نثیله» است (با توجه به این که هند و نثیله به ناپاکی مشهور بودند).
آنگاه فرمود:
فلعن الله الائمنا حسبأ وأقدمنا کفرا وأخملنا ذکرا
پس خداوند لعنت کند آن کس را که در بین ما از نظر حسب و شرافت خانوادگی پست است، و پیشتاز کفر بوده و غافل از یاد خداست.
همه حاضران در مسجد گفتند: «آمین».
معاویه سرافکنده شد و سخن خود را دیگر ادامه نداد و از منبر به پایین آمد.(۸۰)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۷۶ تا ۲۷۷/
امام حسین علیه السلام در کربلا در برابر لشکر دشمن، بر شمشیرش تکیه داد و با صدای بلند فرمود:
شما را به خدا آیا مرا می شناسید؟
– آری تو فرزند رسول خدا صلی الله علیه واله هستی.
– شما را به خدا، آیا می دانید که مادرم فاطمه علیها السلام دختر محمد صلی الله علیه واله است؟
– آری.
– شما را به خدا آیا می دانید که جده ام خدیجه، دختر خویلد، نخستین بانویی است
که به اسلام گروید؟
. آری.
شما را به خدا آیا می دانید که جعفر که در بهشت پرواز می کند عموی من است؟
– آری.
– شما را به خدا آیا میدانید این شمشیر که همراه من است، شمشیر رسول خدا صلی الله علیه واله است.
۔ آری.
– شما را به خدا آیا می دانید که این عمامه که به سر دارم، عمامه رسول خدا صلی الله علیه واله است؟
. آری.
– شما را به خدا آیا میدانید که پدرم علی علیه السلام نخستین مردی بود که به اسلام گروید و در علم و حلم از همه مسلمین پیشی گرفته و ولی و سرپرست همه مؤمنان از مرد و زن بود؟
– خدا را گواه می گیریم آری.
– پس چرا ریختن خون مرا روا می دارید، در حالی که فردای قیامت، حوض کوثر در اختیار پدرم می باشد و گروهی را از نوشیدن آن، محروم می کند، همان گونه که شتر تشنه را از آب باز دارند و در روز قیامت پرچم حمد و سپاس در دست پدرم است؟
همه اینها را می دانیم، ولی هرگز تو را رها نخواهیم کرد تا از تشنگی جان دهی.(۸۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۸۸تا۲۸۹/
در زمان حکومت معاویه، ولید بن عقبه، از طرف او فرماندار و حاکم مدینه بود.
روزی بین او و امام حسین علیه السلام بر سر مزرعه ای، مشاجره پیش آمد.
مروان که در آن جا حضور داشت، برای تحریک فرماندار، گفت: من هیچ کس را تاکنون ندیده ام که این گونه جرئت و جسارت بر امیر و حاکم خود داشته باشد که حسین علیه السلام با تو انجام داد؟
ولید در پاسخ مروان گفت: تو این سخن را به عنوان خشم به خاطر من و دفاع از من نمی گویی، بلکه به خاطر حسادت بر حلمی است که نسبت به حسین علیه السلام دارم، به من می گویی.
سپس گفت: این مزرعه مربوط به امام حسین علیه السلام است.(۸۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۲۹۵/
مروان بن حکم در عصر خلافت معاویه، فرماندار مدینه بود و با قدرت و گستاخی تمام، بر ضد علی علیه السلام و آل علی علیهم السلام تبلیغ می کرد.
روزی امام سجاد علیه السلام را دید و گفت: نام تو چیست؟
به نام من علی است.
– نام برادرت چیست؟
– نام او نیز علی است
– اوه! علی، علی چه خبر است؟ مثل این که پدرت تصمیم گرفته نام همه پسرانش را علی بگذارد.
.به حضور پدرم امام حسین علیه السلام آمدم و گفتار مروان را به آن حضرت عرض کردم.
امام حسین و فرمود: وای بر مروان پسر زن کبودچشم و پاک کننده پوست حیوانات.
لؤ ولد لی ماه لآحببت أن لا اسمی آحدا منهم إلا علیا
هرگاه دارای صد پسر کردم، دوست دارم نام همه آنها را بدون استثنا «علی» بگذارم.(۸۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۰۶تا۳۰۷/
در زمان خلافت امام علی علیه السلام، مسلمانی به نام هرثمه بن سلیم، که چندان به مقام علی علیه السلام معتقد نبود، همسری داشت که با معرفت و از ارادتمندان امام علی علیه السلام بود.
هرثمه می گوید: همراه امام علی علیه السلام برای جنگ صفین از کوفه حرکت کردیم، وقتی به سرزمین کربلا رسیدیم، وقت نماز شد، نماز را به امامت علی علیه السلام خواندیم.
حضرت بعد از نماز مقداری از خاک کربلا را برداشت و بوئید و فرمود:
واها لک یا تربه لیحشرن منک قؤم یدخلون الجنه بغیر حساب.
عجب از تو ای تربت، قطعا از میان تو جماعتی بر می خیزند و بدون حساب وارد بهشت می شوند.
به جبهه صفین رفتیم و سپس به خانه ام بازگشتم و جریان را به همسرم گفتم.
سپس گفتم: علی علیه السلام ادعای علم غیب می کند.
همسرم گفت: ای مرد، دست از این ایرادها بردار، امیر مؤمنان علی علیه السلام آن چه می گوید حق است.
هرثمه می گوید: من هم چنان در مورد این سخن علی علیه السلام در تردید بودم، تا آن هنگام که جریان کربلا به پیش آمد و من جزء لشکر عمر سعد به کربلا رفتم. در آن جا به یاد سخن امام علی علیه السلام افتادم که به راستی حق بود. از این رو ناراحت بودم و در فرصت مناسبی در حالی که سوار بر اسب بودم به سوی امام حسین علیه السلام رفتم و حدیث پدرش را به یاد آن حضرت انداختم، حضرت به من فرمود: اکنون آیا از موافقین ما هستی یا از مخالفین؟ گفتم: از هیچ کدام فعلا در فکر اهل و عیال خودم هستم. فرمود:
بنابراین به سرعت از این سرزمین بیرون برو، زیرا کسی که در این جا باشد و صدای ما را بشنود، ولی ما را یاری نکند، در آتش دوزخ خواهد بود.
هرثمه سیه بخت و بی سعادت، در این نقطه حساس، راه بی تفاوتی را پیش گرفت و از آن سرزمین به سرعت گریخت تا جان خود را حفظ کند.(۸۴)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۱۳تا۳۱۴/
مرحوم صدوق رحمت الله نقل می کند، امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه ۷ سوره حمد «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ » فرمود: یعنی «ما را به راه راست ارشاد کن، و ما را به التزام و تعهد در راهی که منتهی به محبت تو( ای خدا) می گردد، هدایت فرما، آن راهی که ما را به دین تو می رساند و مانع از آن است که از هواهای نفسانی خود پیروی کنیم و در نتیجه به هلاکت برسیم یا به رأی های (خود در آورده) خویش عمل کنیم و به هلاکت برسیم، زیرا کسی که از هوای نفس پیروی نماید و خودرأی باشد هم چون مردی خواهد بود که شنیده ام افراد پوچ و تھی مغز از عوام، او را احترام شایانی می کنند و از فضائل او می گویند.
(آن قدر از این مرد تعریف کردند) که علاقه پیدا کردم که به طور ناشناس از نزدیک او را ببینم و کارهایش را در نظر بگیرم و به مقامات معنوی او پی برم!
به دنبالش رفتم، از دور دیدم جمعیت بسیاری از عوام نادان مجذوب او شده اند، سرو صورتم را پوشاندم که کسی مرا نشناسد، نزدیک رفتم و کاملا مردم و آن شخص را تحت نظر گرفتم، دیدم آن شخص همواره با نیرنگ های خود، مردم را فریب می دهد.
تا این که او از مردم جدا شد و جمعیت هم پراکنده شدند و دنبال کار خود رفتند، ولی من به دنبال آن شخص فریب کار حرکت کردم و او را تحت نظر گرفتم، دیدم به یک نانوایی رسید، نانوا را غافل کرد و در این موقع دو قرض نان، دزدید.
با خود گفتم: شاید معامله کرد و آن دو نان را خرید.
سپس از آن جاگذشت و به انار فروشی رسید و او را به حرف گرفت و هنگامی که او را غافل نمود، دو انار دزدید.
من از این کار او تعجب کردم، در عین حال گفتم شاید آن دو انار را از صاحبش خریده است و نیز با خود می گفتم منظورش از دزدی چیست؟
هم چنان به دنبالش (به طوری که نفهمد) رفتم، دیدم به بیماری رسید، و آن دو نان و دو انار را نزد آن بیمار گذاشت، و از آن جا رفت و من هم رفتم تا این که دیدم او در صحرا داخل یک آلونک شد.
نزد او رفتم و گفتم: ای بنده خدا، آوازه تو را شنیدم، از تو تعریف می کردند، علاقه مند شدم که با تو ملاقات نمایم، امروز تو را ملاقات نمودم، ولی کارهایی از تو دیدم که قلبم را پریشان کرده است، و من سؤالی از شما میکنم، جوابش را بده بلکه قلبم آرام گردد.
گفت: سؤال تو چیست؟
پرسیدم: دیدم به نانوایی رفتی و دو قرص نان دزدیدی و سپس نزد انار فروش رفتی و دو عدد انار دزدیدی!
قبل از هر چیز به من گفت: تو کیستی؟ گفتم مردی از فرزندان آدم علیه السلام گفت:
(روشن تر بیان کن) تو کیستی؟ گفتم: مردی از خاندان رسول خدا صلی الله علیه واله گفت: در کجا سکونت داری؟ گفتم در مدینه.
گفت: شاید تو همان جعفر بن محمد الصادق علیه السلام هستی؟
گفتم: آری، معترضانه گفت: با این که تو جاهل هستی، شرافت نشب، به حال تو سودی نخواهد داشت و با این که علم جد و پدرت را ترک کرده و آن چه را که لازم است مورد سپاس و ستایش گردد به آن نا آگاه هستی.
گفتم: آن چیست؟
گفت: آن، قرآن، کتاب خداست.
گفتم: به کجای قرآن، نا آگاه هستم.
گفت: این آیه (۱۶۰ سوره انعام) را که خداوند می فرماید:
«مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَنْ جَاءَ بِالسَّیِّئَهِ فَلَا یُجْزَی إِلَّا مِثْلَهَا »
هر کس کار نیکی بیاورد، ده برابر آن، پاداش خواهد داشت، و هر کس کار بدی بیاورد، جز به مقدار آن کیفر نخواهد دید.
من وقتی که در گرده نان و دو انار را دزدیدم، برای هر کدام طبق این آیه، یک گناه کردم و جمع چهار گناه کردم، و وقتی که آن نان ها و انارها را صدقه دادم، طبق همین آیه، برای صدقه هر کدام، ده پاداش به من می رسد و در نتیجه جمعا چهل پاداش نصیب من می شود، چهار گناه را از چهل کم می کنیم، ۳۶ ثواب برای من خواهد ماند.
گفتم: مادرت به عزایت بنشیند، این تویی که به کتاب خدا قرآن، جاهل و ناآگاه هستی، آیا این آیه (۲۷ مائده) را در قرآن نشنیده ای که:
«إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ » ؛ بی گمان خداوند عمل افراد پرهیزگار را می پذیرد.
تو وقتی که دو نان و دو انار دزدیدیی جمع چهار گناه کردی، و وقتی که بدون اجازه صاحبانش صدقه دادی، چهار گناه دیگر کردی، در نتیجه، هشت گناه کردهای بی آن که چهل پاداش به تو برسد و طلبکار ۳۲ پاداش از خدا باشی.
او با تعجب به من نگریست و سپس سرش را پایین انداخت و رفت و من نیز از او دور شدم.
سپس امام صادق علیه السلام افزود: به مانند این گونه رأی زشت و بی اساس، مردم را گمراه می کنند و خود گمراه می شوند، و این گونه دغل بازی و فریب کاری در دگرگون جلوه دادن حقیقت را، معاویه نیز انجام داد، در آن هنگام که عمار یاسر (یار مخلص ۹۴ ساله علی علیه السلام در جنگ صفین به دست دژخیمان معاویه) کشته شد.
با کشته شدن او بسیاری از لشکر معاویه از شدت ناراحتی لرزه بر اندام شدند و گفتند همه می دانند که رسول خدا صلی الله علیه واله فرمود: «فئه باغیه» (گروه ستمگر) عمار را می کشند بنابراین سپاه معاویه از گروه متجاوز هستند.
عمرو عاص (وقتی که دید چنین فکری نزدیک است لشکر معاویه را از هم بپاشد) نزد معاویه رفت و گفت: ای امیر مؤمنان! مردم، سخت از کشته شدن عمار، متعجب و نگران گشته اند.
معاویه پرسید: چرا؟
عمروعاص گفت: آیا مگر رسول خدا صلی الله علیه واله در مورد عمار نگفت: «او را گروه متجاوز می کشند» اینک ما به عنوان متجاوز شناخته شده ایم.
معاویه نیرنگ باز گفت: در سخنت مغلوب شدی، آیا ما او را کشتیم؟ بلکه علی علیه السلام او را کشت، چرا که علی علیه السلام او را زیر نیزه های ما فرستاد.
این خبر به علی علیه السلام رسید فرمود: بنابراین باید گفت: رسول خدا صلی الله علیه واله حمزه را کشت، زیرا آن حضرت او را به میان نیزه های مشرکان (در جنگ احد) فرستاد (و به این ترتیب پاسخ مغلطه معاویه را داد).
آن گاه امام صادق علیه السلام فرمود:
طوبی للذین هم کما قال رسول الله صلی الله علیه واله یحمل هذا العلم من کل خلف عدوله، و ینفون عنه تحریف الغالین، وانتحال المبطلین، وتأویل الجاهلین؛
خوشا به حال کسی که او همان گونه است که رسول خدا صلی الله علیه واله فرمود: این علم (اسلامی) را در هر نسل و طبقه، از افراد عادل آن می گیرند، و أمور تحریف شده گزافه گویان، و نسبت های ناروای باطل گرایان و بافته ها و پندارهای نادانان را از خود دور می کنند. (۸۵)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۵۶تا۳۶۰/
سدیر صیرفی یکی از شاگردان امام صادق علیه السلام می گوید: به محضر امام صادق علیه السلام رفتم و گفتم: به خدا سوگند! خانه نشینی برای شما روا نیست.
فرمود: چرا ای سدیر!
گفتم: به خاطر یاران و دوستان بسیاری که داری. سوگند به خدا! اگر امیر مؤمنان علی علیه السلام آن همه باور داشت نمی گذاشت طایفه تیم و عدی (دودمان عمر و ابوبکر) به مقام او طمع کنند و حق او را بگیرند.
فرمود: ای سدیر به نظر تو من چه اندازه باور دارم؟
گفتم: صدهزار! فرمود: صدهزار؟! گفتم: بلکه دویست هزار، فرمود: دویست هزار؟!
گفتم: بلکه نصف دنیا. حضرت پس از اندکی سکوت به من فرمود: اگر مایل باشی باهم به «ینبع» (مزرعه ای در نزدیک مدینه) برویم.
گفتم: آماده ام.
با هم حرکت کردیم تا وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شویم تا نماز بخوانیم. سپس فرمود: این جا زمین شوره زار است و نماز در این جاروا نیست (مکروه است). از آن جا رفتیم و به زمین دیگری رسیدیم. در آن جا جوانی بزغاله می چراند، حضرت به او
و بزغاله ها نگاه کرد و به من فرمود:
و الله یا سدیر لوکان لی شیعه بعدد هذه الجداء ما وسعنی القعود؛
سوگند به خدا ای سدیر اگر شیعیان من به اندازه تعداد این بزغاله ها بودند، خانه نشینی برایم روا نبود.
سپس پیاده شدیم و نماز خواندیم. پس از نماز، آنها را شمردم، هفده عدد بودند.(۸۶)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۶۴/
شخصی به نام «نفیع انصاری» کنار در کاخ هارون الرشید ایستاده بود. ناگاه دید شخصی سوار بر الاغ نزدیک کاخ آمد. دربان تا او را دید با احترام شایانی از او استقبال کرد و با شتاب داخل کاخ شد و اجازه گرفت و آن شخص، سواره وارد کاخ گردید.
نفیع انصاری از عبدالعزیز بن عمر (یکی از شخصیت هایی که در آن جا بود) پرسید: این آقا چه کسی بود که آن همه مورد احترام قرار گرفت؟
عبدالعزیز گفت: بزرگ خاندان ابوطالب و سرور خاندان آل محمد صلی الله علیه واله یعنی موسی بن جعفرعلیه السلام بود.
نفیع گفت: من کسی را عاجزتر و خوارتر از این در باریان ندیدم که در مورد مردی که می تواند آنها را از تخت سلطنت به زیر بکشد این گونه رفتار کنند و آن همه از او احترام به عمل آورند، آگاه باش که اگر او (امام کاظم )بیرون آمد من به گونه ای با او
برخورد کنم تا او را کوچک و سرافکنده نمایم.
عبدالعزیز به نفیع گفت: چنین کاری نکن، زیرا این شخص (امام کاظم) از خاندانی است که اگر کسی متعرض آنها شود، سرشکسته و شرمنده می گردد، آن هم شرمندگی ای که ننگ آن تا آخر دنیا باقی بماند.
ولی نفیع که خودخواه و از خود راضی بود، سخن عبدالعزیز را گوش نکرد و تصمیم گرفت که امام موسی بن جعفرعلیه السلام را هنگام خروج، با گفتار خود کوچک نماید.
امام کاظم علیه السلام از آن جا بیرون آمد. نفیع باکمال گستاخی جلو رفت و افسار الاغ آن حضرت را گرفت و گفت: آهای! تو کیستی؟
امام فرمود: آهای! اگر از نسب من می پرسی، من پسر محمد حبیب الله، فرزند اسماعیل ذبیح الله فرزند ابراهیم خلیل الله هستم.
اگر از وطنم می پرسی، اهل همان محلی هستم که خداوند حج آن را بر همه مسلمین، اگر تو از آنها هستی، واجب نموده است، یعنی اهل مکه هستم و اگر قصد فخر فروشی داری، سوگند به خدا مشرکین قوم من (قریش) حاضر نشدند تا مسلمین قوم تو را همتای خود قرار دهند، بلکه در جنگ بدر) گفتند: ای محمد صلی الله علیه واله! همتاهای ما از قریش را به میدان ما بفرست.
اگر منظور تو، آوازه و نام است، ما از افرادی هستیم که خداوند در نمازهای یومیه واجب کرده که بر ما درود بفرستی و بگویی: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»، ما همان آل محمد صلی الله علیه واله هستیم، افسار الاغ را رها کن.
نفیع که از بیانات قاطع امام کاظم علیه السلام لرزه بر اندام شده بود، با کمال شرمندگی و سرافکندگی، افسار را رها کرد و از آن جا دور شد.
عبدالعزیز، او را دید به او گفت: نگفتم که نمی توان با این ها (که از خاندان نبوت هستند) سر به سر گذاشت؟(۸۷)
آری باید گفت:
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند ریشش بسوزد
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۷۷تا۳۷۸/
پس از شهادت امام رضا علیه السلام مردم نسبت به مأمون، مظنون شدند. او برای کسب وجاهت از دست رفته، همواره می خواست خود را به آل علی علیه السلام نزدیک گرداند، بر همین اساس خواست دخترش را همسر امام جواد علیه السلام گرداند، اما بستگان مأمون از این کار ناراضی بودند.
مأمون در سفری به بغداد، امام جواد علیه السلام را از مدینه به بغداد دعوت کرد.
وقتی امام جواد علیه السلام وارد بغداد شد به او احترام کرد و دخترش أم الفضل را به ازدواج او در آورد. بنی عباس اعتراض کردند که مأمون دخترش را به نوجوانی داده که هنوز کسب علم و فضل نکرده است.
برای آن که مأمون، آنها را قانع کند، مجلسی تشکیل داد و علمای بزرگ را دعوت کرد، از جمله یحیی بن اکثم، قاضی بغداد. امام جواد علیه السلام را در صدر مجلس جای دادند و مأمون نیز کنار آن حضرت نشست.
در آن مجلس، یحیی بن اکثم پس از اجازه، به امام جواد علیه السلام رو کرد و گفت: در حق کسی که در احرام حج بود و حیوانی صید کرد و آن را کشت چه می فرمایید؟
امام جواد علیه السلام فرمود:
این مسئله، دارای شاخه های بسیار است:
٣. عمده آن صید را کشت یا از روی خطا؟
۶ آیا نخستین بار او به صید و قتل بود یا قبلا نیز صید کرده بود؟
۸ حیوان صید شده، کوچک بوده یا بزرگ؟
یحیی با شنیدن این مسائل، متحیر ماند و زبانش لکنت پیدا کرد. از آن پس عظمت کمال و مقام علمی امام بر حاضران معلوم شد.
پاسخ سؤالات یازده گانه فوق را از آن حضرت خواستند، آن بزرگوار به یک یک آنها پاسخ داد.
مأمون فریاد زد: احسنت ،احسنت
سپس از امام جواد علیه السلام خواستند تا از یحیی بن اکثم مسئله ای بپرسد. حضرت رو به یحیی کرد و فرمود: به من خبر بده از مردی که:
– اول روز به زنی نگاه کند، حرام باشد.
– پس از ساعاتی، نگاه به آن زن برای او روا باشد.
– هنگام ظهر نگاه برای او حرام باشد.
– و هنگام عصر جایز باشد.
– و هنگام غروب حرام باشد.
– آخر شب، جایز باشد.
– نصف شب حرام باشد.
– هنگام طلوع فجر جایز باشد.
یحیی گفت: سوگند به خدا پاسخ این مسائل و وجوه را نمی دانم.
امام جواد علیه السلام فرمود:
این زن، کنیز شخصی بود. مردی به او در اول روز نگاه کرد که نگاه او حرام بود.
پس از ساعاتی آن کنیز را از صاحبش خرید، نگاه آن مرد به آن زن جایز شد. هنگام ظهر آن کنیز را آزاد کرد، نگاه او به آن زن حرام گردید. هنگام عصر با او ازدواج کرد، نگاه به او جایز شد.
هنگام غروب آن مرد به آن زن ظهار(۸۸) کرد، نگاه آن مرد به آن زن حرام گردید. در
آخر شب، کفارۂ ظهار را داد، نگاه به او جایز شد. نصف شب او را طلاق داد، نگاه مرد به او حرام گردید، صبح به آن زن رجوع کرد، نگاه به آن زن جایز گردید!!
همه حاضران به عظمت مقام علمی او اعتراف نمودند.(۸۹)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۹۲تا۳۹۴/
هنگامی که ابوطالب (اواخر سال دهم بعثت) از دنیا رفت، علی علیه السلام به حضور پیامبر صلی الله علیه واله آمد و به او خبر داد.
پیامبرصلی الله علیه واله از این خبر، خیلی ناراحت شد و اندوهی جانکاه سراسر وجودش را فرا گرفت، به علی علیه السلام فرمود: برو امور غسل و حنوط و کفن او را انجام بده، وقتی او را در تابوت گذاشتی، مرا با خبر کن.
علی علیه السلام این کار را انجام داد. وقتی جنازه پدر را در تابوت گذارد، پیامبران صلی الله علیه واله را آگاه ساخت.
پیامبرصلی الله علیه واله کنار جسد ابوطالب آمد، سخت متأثر گردید و قطرات اشک از چشم هایش سرازیر شد و خطاب به ابوطالب فرمود: تو به خوبی صله رحم کردی، به جزای خیر نائل شدی از کودک یتیم سرپرستی کردی و او را بزرگ نمودی و از بزرگ، حمایت و یاری کردی. سپس به جمعیت حاضر رو کرد و فرمود:
الأشفعن لعمی شفاعه یعجب بها الثقلین؛
قطعا از عمویم شفاعتی خواهم نمود که همه جن و انس، از آن تعجب کنند.
امام حسین علیه السلام نقل می کند: پدرم علی علیه السلام در رحبه (میدان معروف کوفه) نشسته بود و مردم به گردش حلقه زده بودند. مردی برخاست و به علی علیه السلام گفت: ای امیر مؤمنان! تو در چنین مقام ارجمندی از ناحیه خدا هستی ولی پدرت در آتش دوزخ است؟
امیر مؤمنان فرمود:
فض الله فاک. والذی بعث محمد ا بالحق نبیا لؤشفع آبی فی کل مذنب علی وجه الارض لشفعه الله……..
خدا دهانت را بشکنند، سوگند به خداوندی که محمد صلی الله علیه واله را به حق به پیامبری برانگیخت، اگر پدرم از همه گنه کاران زمین شفاعت کند، خداوند شفاعت او را می پذیرد….
سپس فرمود: آیا پدرم در آتش است و پسر او تقسیم کننده بهشتیان به بهشت و دوزخیان به دوزخ است، سوگند به پیامبرصلی الله علیه واله ، نورابو طالب در روز قیامت، نورهای همه خلایق را تحت الشعاع قرار می دهد، جز نور محمد و فاطمه و حسن و حسین و امامان معصوم از فرزندانش. آگاه باشید که نور ابوطالب از نور ما است که خداوند دو هزار سال قبل از آفرینش آدم علیه السلام آن را آفریده است.(۹۰)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۱۹تا۴۲۰/
سال دهم هجرت، پس از آن که پیامبر اسلام صلی الله واله در صحرای غدیر، حضرت علی علیه السلام را در میان دهها هزار نفر جمعیت مسلمان، به عنوان خلافت منصوب نمود، عده ای از منافقین از این کار، سخت ناراحت شدند.
معاویه یک دست خود را روی شانه مغیره بن شعبه، و دست دیگرش را روی شانه ابو موسی اشعری گذاشت و سپس با تکبر مخصوصی، خرامان خراسان نزد بستگانش آمد و گفت: ما هرگز اعتراف به ولایت و خلافت علی علیه السلام نمی کنیم و آن را نمی پذیریم.
امام باقر علیه السلام پس از نقل مطلب فوق در مورد معاویه فرمود: این آیات ( آیه ۳۱ تا ۳۵ سوره قیامت) در مورد معاویه نازل شده است:
«فَلَا صَدَّقَ وَلَا صَلَّی -وَلَکِنْ کَذَّبَ وَتَوَلَّی -ثُمَّ ذَهَبَ إِلَی أَهْلِهِ یَتَمَطَّی أَوْلَی لَکَ فَأَوْلَی -ثُمَّ أَوْلَی لَکَ فَأَوْلَی »پس او نه تصدیق کرد و نه نماز خواند، بلکه تکذیب کرد و (از حق) روی گرداند، آن گاه متکبرانه به سوی خویشانش رفت، وای و هلاکت بر تو (ای معاویه) سپس وای و هلاکت بر تو (هم در دنیا و هم در آخرت)…..(۹۱)
باید توجه داشت که آیات فوق در مکه نازل شده و طبق گفته بعضی از مفسران در مورد ابوجهل است، ولی تطبیق آن با معاویه، از باب تعیین یکی از مصداق های آیات فوق می باشد.
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۳۹ تا۴۴۰/
حضرت نوح علیه السلام نیز مثل حضرت لوط علیه السلام همسر بدی داشت. حتی به مردم می گفت: نوح علیه السلام مجنون است.(۹۲)
بر اثر نیامدن باران قحطی شد. جمعی از مردم تصمیم گرفتند نزد حضرت نوح علیه السلام بروند تا دعا کنند. حضرت نوح علیه السلام در روستایی سکونت داشت. آنها به آن روستا رفتند.
در خانه را زدند، زن حضرت نوح از خانه بیرون آمد، آنها گفتند: نوح کجاست آمده ایم از او بخواهیم دعا کند تا باران بیاید.
زن گفت: اگر دعای نوح مستجاب می شد، برای خود ما دعا می کرد که وضع زندگی ما خوب شود. اکنون به بیابان رفته تا هیزم جمع کند و آن را بفروشد. او چنان مقامی ندارد که دعایش مستجاب گردد.
آنها به آن بیابان رفتند، ناگهان دیدند حضرت نوح هیزم ها را به پشت گرفته و بر شیری سوار شده است.
به نوح علیه السلام عرض کردند: دعا کن تا باران بیاید، قحطی همه جا را گرفته است.
نوح علیه السلام دعا کرد و باران خوبی آمد.
آنها به نوح علیه السلام گفتند: تو که این گونه مستجاب الدعوه هستی، چرا در مورد زن خود نفرین نمی کنی تا از تو بدگویی ننماید.
حضرت نوح علیه السلام فرمود: ارزش و ثواب تحمل و صبر با چنین زنی، بهتر از آن است که با نفرین او را به مجازات برسانم.(۹۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۴۸۰تا۴۸۱/
امام باقر علیه السلام فرمود: عبد الملک (پنجمین خلیفه اموی) سالی در مراسم حج شرکت کرد، هنگام طواف، شخصی را دید که بدون توجه به شوکت و طمطراق او مشغول طواف است، پرسید: این شخص کیست؟
گفتند: علی بن الحسین (امام سجاد علیه السلام ).
پس از طواف، عبدالملک دستور داد که امام سجاد علیه السلام را در کنار مسجد الحرام نزد او ببرند، امام را نزد او حاضر کردند و بین او و امام این گفت وگو صورت گرفت:
عبدالملک گفت: من که پدرت حسین علیه السلام را نکشتم، چرا از آمدن به حضور ما خودداری می کنی؟!
امام فرمود: قاتل پدرم، دنیای خود را تباه کرد و آخرتش را تباه تر، اگر می خواهی مثل او باشی، خود دانی!
گفت: نه، هرگز، بلکه منظورم این است که نزد ما بیایی و از دنیای ما بهره مند گردی.
امام ردایش را بر زمین انداخت و روی آن نشست و به خدا عرض کرد: اللهم آره حرمه آولیائه عندک، خداوندا، احترام دوستان خاص خود در پیشگاهت را آشکار کن.
پس از این دعا، عبدالملک و اطرافیانش دیدند، دامن امام سجاد علیه السلام پر از دانه های در و مروارید شد، که شعاع برق آنها چشم های حاضران را خیره کرد.
آنگاه به عبدالملک فرمود: کسی که در پیشگاه پروردگارش دارای این گونه مقام و حرمت است، آیا نیاز به دنیای تو دارد که به اطراف تو برای کسب زرق و برق دنیا بیاید؟!(۹۴)
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۰۳تا۹۰۴/
آورده اند: کسبه و بازاری های شهر ری در مدرسه ای مجلس عزاداری بر پا کرده بودند و مرحوم حاج میرزا رضا همدانی – که یکی از علمای با اخلاص بود . در آن جا منبر رفت.
در آن فصل باد و باران و آفتاب و ابر با هم توأم بود.
یک روز وقتی که حاج میرزا بالای منبر مشغول سخنرانی بود و بعد از آن روضه ی حضرت ابا الفضل علیه السلام را می خواند، ناگهان هوا توفانی شد و باد شدیدی آمد به طوری که چادری را که روی حیاط انداخته بودند به حرکت درآورد و هر دقیقه باد شدیدتر می شد و بسیار سر و صدا راه انداخته بود.
این مرد بزرگ وقتی این سر و صداها و این صحنه را می بیند، دستش را از زیر عبا در می آورد و دو زانو و مؤدب روی منبر می نشیند و با انگشت سبابه [اشاره] به باد اشاره می کند و می فرماید: ای باد! حیا نمی کنی و خجالت نمی کشی؟! چقدر یاغی و سرکش شده ای، مگر نمی بینی و نمی شنوی که مشغول ذکر مصیبت آقایم قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام هستم.
می گویند آن باد شدیدی که برخاسته بود و می خواست چادر با آن عظمت را از بیخ و بن بکند، آرام و ساکت شد و ایشان با کمال آرامش روضه ی حضرت عباس علیه السلام را خواند.
وقتی که روضه ی حضرت ابا الفضل علیه السلام تمام شد و از منبر پایین آمد، دوباره توفان شدیدی برخاست و چادر و پوشش را پاره پاره کرد.
ای ماه بنی هاشم و ای کان (۹۵) شهامت
وی از تو قوی روز غزا، پشت امامت
در وصف تو فرمود چنین سید سجاد:
کز رتبه فزون از شهدایی به قیامت
در مکتب عشاق جهانی، تو مدرس
در کوی وفا ساختهای تاکه اقامت
در محفل جانانه، تویی شمع دل افروز
افروخته رخ داری و افروخته قامت
آن کس که ندارد به جهان مهر تو در دل
او را نبود بهره بجز رنج و ندامت
زهد و ورع و علم و عمل، حلم و شجاعت
ارزانی جان تو شد از باب کرامت (۹۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم /حکایت ۹۴ /صفحه ۱۰۸/
شخصی به نام محفن بن ابی محفن نزد معاویه آمد. معاویه از او پرسید: از کجا می آیی؟
محفن برای به اصطلاح خوش رقصی و خوش آمد معاویه و دریافت جایزه از در چاپلوسی و تملق وارد شد و گفت: از نزد علی که بخیل ترین فرد عرب است!
معاویه با این که دشمن سرسخت امام علی علیه السلام بود، نتوانست این تهمت ناجوانمردانه را تحمل کند؛ لذا به او گفت: ای نادان! چگونه علی بخیل ترین فرد عرب است؟! سوگند به خدا، اگرعلی دارای دو اتاق باشد که یکی از آن پر از کاه و دیگری پر از طلا باشد، اتاق طلای او [بر اثر انفاق ] زودتر از اتاق کاه خالی می گردد.(۹۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم /حکایت ۴۱۷ /صفحه ۳۵۰/
سفیان ثوری که یکی از زهد فروش های عصر امام صادق علیه السلام بود، در مسجدالحرام امام صادق علیه السلام را دید که لباس گران قیمت در تن دارد. با خود گفت سوگند به خدا نزدش رفته و او را سرزنش می کنم. در پی این فکر نزد امام صادق علیه السلام رفت و گفت: ای پسر رسول خدا!
رسول خدا چنین لباسی را نپوشید و همچنین علی و هیچ کدام از پدرانت چنین لباسی بر تن نکردند. امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود: رسول خدا در عصری بود که فقر و تنگدستی همه جا را فرا گرفته بود و آن حضرت مطابق شرایط آن زمان، چنان لباسی می پوشید ولی دنیا بعد از آن عصر نعمتهایش را در همه جا فرو ریخت. شایسته ترین افراد به بهره مندی از این نعمت، نیکان هستند. آن حضرت در ادامه سخن پس از خواندن آیه ای از قرآن(۹۸) چنین فرمود: ما سزاوارتر به بهره مندی از عطایای خداوند هستیم ولی ای سفیان ثوری!
آنچه را که از لباس ظاهری می بینی آن را برای (حفظ آبرو در نزد) مردم پوشیده ام. در این هنگام امام صادق علیه السلام دست سفیان را گرفت و به سوی خود کشانید؛ سپس لباس ظاهر خود را بالا زد و لباس زیرین خود را که زبر و خشن بود به سفیان نشان داد و فرمود: این لباس خشن را برای (رام کردن) نفس خود پوشیده ام و آن لباس ظاهر را که دیدی برای مردم بر تن کرده ام. آن گاه امام لباس سفیان را گرفت و دید که لباس ظاهری او زبر و خشن است ولی لباس زیرین او نرم است؛ لذا به او فرمود: اما تو این لباس خشن را برای ( خودنمایی) نزد مردم پوشیده ای ولی آن لباس نرم را در زیر لباس خشن برای آسایش جان خود پوشیده ای (۹۹) ( تا مردم بگویند که سفیان زاهد است و بی اعتنا به دنیا).
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم /حکایت ۵۴۳ /صفحه ۴۲۵تا۴۲۶/
ابوعصیده (۱۰۰)، معلم معتز پسر متوکل بود، موقعی که متوکل پسرش معتز را ولیعهد و جانشین خود قرار داد، ابو عصیده یک روز بی جهت به معتز توهین و او را تحقیر کرد و روز دیگر صبحانه ی او را به تأخیر انداخت و بدون تقصیر او را کتک زد. معتز از دست معلم به متوکل شکایت کرد.
متوکل او را خواست و علت اذیت و آزار فرزندش را سؤال کرد. ابوعصیده گفت: چون شنیده ام خلیفه معتز را ولیعهد قرار داده، منزلت او را پایین آوردم تا یادش بماند که قدر و مقدار اشخاص را بداند و بی جهت کسی را از مقامش عزل نکند و غذای او را به تأخیر انداختم تا طعم گرسنگی را بکشد تا به حال گرسنگان رحمت آورد و او را بی گناه زدم تا مقدار ظلم را بداند و هیچ کس را بی گناه مجازات نکند. متوکل گفت: احسنت! پس امر کرد ده هزار دینار به او دادند.
معتز که شاگرد و تربیت شده ی این معلم شیعی بود، روزی نزد معلم خود آمد و گفت:
پدرم متوکل به حضرت زهراعلیها السلام جسارت کرده است، اگر شما اجازه دهید، او را می کشم.
معلم گفت: باکی نیست و جایز است که تو او را بکشی. بعد از آن که شنیدی او به حضرت فاطمه علیها السلام جسارت کرد، جز آن که پس از کشتن پدرت، بیش تر از شش ماه زنده نمی مانی، برای آن که قاتل پدر از این مدت زیادتر زنده نمی ماند.
معتز گفت: من راضیم که زنده نمانم، ولی این کار را انجام بدهم و چنین کسی در روی زمین نباشد؛ پس شب با عده ای به پدر خود حمله کرد و او را گشت.(۱۰۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم /حکایت ۹۱۴ /صفحه ۷۲۵/
ابوحنیفه به خدمت امام صادق – علیه السلام – برای استفاده از علم و شنیدن حدیث رفت، امام علیه السلام از خانه بیرون آمد در حالی که به عصا تکیه کرده بود. ابوحنیفه عرض کرد: یابن رسول الله! عمر شما به اندازه ای نرسیده که محتاج به عصا باشید! حضرت فرمود: چنین است که می گویی، لیکن چون این عصای پیامبر – صلی الله علیه و آله – است، خواستم به آن تبرک بجویم
ابوحنیفه به سرعت خواست عصا را ببوسد که حضرت دست خود را گشود ( آستین خود را بالا زد )و فرمود: والله تو میدانی که پوست (دست) من از پیامبر است، آن را نمی بوسی و عصای پیامبر را که جز چوبی نیست، می خواهی ببوسی!)(۱۰۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم /حکایت ۹۳۱ /صفحه ۷۳۴تا۷۳۵/
از حضرت امام حسن عکسری نقل شده که: مردی از علماء شیعه با مردی ناصبی بحث کرد و او را محکوم نمود این خبر به حضرت امام علی النقی علیه السلام رسید. اتفاقا روزی همان فقیه خدمت آن حضرت شرفیاب شد، در مجلس ازعلویین و بزرگان بنی هاشم حاضر بودند، همینکه آن فقیه واردشد امام علیه السلام آنقدر از او احترام کرد که پیوسته او را بطرف بالای مجلس راهنمائی می فرمود تا او را روی مسندی در بالای مجلس نشانید و با توجه تمام روی بطرف او نموده به سخنانش گوش می داد این احترام برحاضرین دشوار آمد لیکن به احترام حضرت اعتراض نکردند ولی یکی از عباسیان حاضر در مجلس عرض کرد: یابن رسول الله چرا اینچنین مردی عامی را بر علویین و اشراف ترجیح می دهی؟!، امام علیه السلام فرمود مبادا از آن دسته مردمی باشید که بآنها می گویند: بیائید تا قرآن بین ما حکومت کند و آنها به این قضاوت تن نمیدهند و اعتراض می کنند («أَلَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیبًا مِنَ الْکِتَابِ یُدْعَوْنَ إِلَی کِتَابِ اللَّهِ لِیَحْکُمَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ یَتَوَلَّی فَرِیقٌ مِنْهُمْ وَهُمْ مُعْرِضُونَ »آیا راضی هستی که قرآن در این باره بین ما حکومت کند؟ گفتند آری، فرمود در این آیه :
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا قِیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ -الی-وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ » مگر خداوند می فرماید عالمان دارای درجاتی می باشند، خداوند مؤمن عالم را بر مؤمن جاهل برتری داده همانطور که مؤمن را بر غیر مؤمن مزیت داده، در اینجا خداوند می فرماید: «یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ » افراد با ایمان را برتری می دهد و همچنین اشخاص عالم را مناسب علم آنها برتری می دهد. آیا خداوند فرموده: والذین أوتوا شرف التسب درجات؟!، مگر در آنجا نمی فرماید: «هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ» چگونه شما بمن اعتراض می کنید راجع باینکه به این مرد احترام کرده ام با اینکه خدا این عالم را برتری داده. شکستی که این مرد با استدلال و دانشی که خدا باوتعلیم فرموده برآن شخص ناصبی وارد آورده از هر شرافت نژادی بهتر و پرارج تر است مرد عباسی به این سخن خود ادامه داده گفت:
کسی را برما مقدم داشتی که نسبش مانند ما نیست و حال آنکه از صدر اسلام به اشخاص شریف النسب احترام می گذاشتند؛ امام علیه السلام فرمود: سبحان الله در شگفتم از شما که چنین سخنی ایراد می کنید مگرعباس باشرافت نسبش با ابابکر بیعت نکرد و یا مگر عبدالله بن عباس خدمت عمر بن خطاب نمیکرد با اینکه عبدالله از بنی هاشم و پدرخلفای عباسیین و عمر از طایفه بنی عدی بوده؛ چطور شد، عمر آنهائی که نسبت های بسیار دوری داشتند را در مجالس شوری راه می داد و بأنها احترام میکرد ولی عباس را جزء شوری قرار نداد؛ اگر به این عمل من اعتراضی باشد اول باید به عباس و عبدالله اعتراض کرد، مرد عباسی ساکت و محکوم شد و دیگر حرفی نزد(۱۰۳).
آنرا که علم و دانش تقوی مسلم است
هرجا قدم نهد قدمش خیر مقدم است
کس را به مال نیست برای کمال فخر
از هرمقام ومرتبه ای علم اعظم است
جاهل اگر چه یافت تقدم مؤخر است
عالم اگر چه گشت مؤخر مقدم است
جاهل به روزفتنه ره چاره گم کند
عالم چراغ جامعه و چشم عالم است
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه۴۲تا۴۳/
ص: ۳۲۰
۱- برای توضیح ، به کتب مربوطه از جمله ارشاد مرحوم مفید در احوال امام حسن علیه السلام رجوع شود .
۲- بحار. طبع جدید جلد ۷۹ صفحه ۳۰۸
۳- بحار، جلد ۷۹، صفحه ۰۳۱۴
۴- بحار، جلد ۷۹، صفحه ۳۱۵
۵- سفینه البحار، جلد ۲، صفحه ۵۵۸
۶- سفینه البحار، جلد ۲، صفحه ۵۵۸
۷- هر دیناری یک مثقال طلاست ، بنا بر این چهل هزار مثقال طلا می شود و اگر هر مثقال طلا را هزار تومان فرض کنیم ( که بیشتر است ) چهل میلیون تومان می گردد .
۸- سفینه البحار، جلد ۲، صفحه ۵۵۸
۹- سفینه البحار، جلد ۲، صفحه ۵۵۸
۱۰- بحار، طبع جدید جلد ۴۹ صفحه ۳۱۵
۱۱- بحار، جلد ۷۹ صفحه ۳۰۸.
۱۲- سوره اعراف ، آیه ۳۰
۱۳- سوره اعراف ، آیه ۲۹، تفسیر برهان صفحه ۳۵۱
۱۴- بحار، جلد ۵۰. صفحه ۱۴۲ تا ۱۴۴
۱۵- اصول کافی ، جلد اول ، صفحه ۲۰۱
۱۶- کشف الغمه ج۳ صفحه ۵۰
۱۷- در نزدیکی مکه بازاری بود که سالی یک مرتبه برای مدت یکماه تشکیل می شد و هم بازار تجارتی و خرید و فروش بود و هم مرکز علمی و خواندن قصائد واشعار و مفاخرتهای شعری.«مجمع البحرینم»
۱۸- سوره فصلت ۲۱ و«حم» مراد رمز رسالت با مقصود سوگند بخدای حمید و مجید است.
۱۹- سفینه البحار ج ۲ صفحه ۶۸۹ .
۲۰- مجمع البیان ج۱۰ صفحه ۳۸۹
۲۱- مجمع البیان ج ۱۰ صفحه ۳۸۶ و سفینه البحارج ۲ صفحه ۶۸۹
۲۲- ممکن است منظور حضرت این باشد که پیغمبر از همه بالاتر است و کسیکه مانند من با او نسبت داشته باشد معاشرت و ازدواج با افراد کم شخصیت زبانی باو نمیرساند و ممکن است مرادش این باشد که پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله با آن عظمت مانند من نیز کنیز خود « ریحانه » را آزاد کرد و بعد بازدواج خود در آورد. (ناسخ حضرت رسول طبع جدید ج۲ صفحه ۳۲۲)
۲۳- رسائل ج۳ طبع قدیم باب ۱۰ از ابواب مقدمات نکاح .
۲۴- وسائل باب ۱۰ از ابواب نکاح
۲۵- وسائل باب ۱۴ از ابواب مقدمات نکاح
۲۶- وسائل باب ۱۴ از ابواب مقدمات نکاح
۲۷- بباب ۲۵ و ۲۶ و ۲۷ وسائل از ابواب مقدمات نکاح مراجعه شود.
۲۸- یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ..(مائده/ ۶۷) ای پیامبر خلافت علی علیه السلام را که به تو امر شده، ابلاغ کن بمردم و اگر ابلاغ نکنی ، رسالت خود را انجام نداده ای
۲۹- سوره معارج ، آیه ۱ تا ۳
۳۰- تفسیر مجمع البیان ، جلد ۹ و ۱۰ صفحه ۳۵۲
۳۱- سفینه البحار، جلد ۲، صفحه ۵۰۵
۳۲- سفینه البحار، جلد ۲، صفحه ۵۰۵
۳۳- مواعظ العددیه، صفحه ۱۸۲
۳۴- یکی از محلهائی که حاجیان برای رفتن به مکه لباس احرام می پوشند
۳۵- ۱۶۰۹ متر
۳۶- روضه کافی ، جلد ۱، صفحه ۱۴۷ ،حدیث ۷۳
۳۷- وسائل ،جلد ۸، صفحه ۵۸۸، باب ۱۴۶
۳۸- وسائل ،جلد ۸، صفحه ۵۹۱، باب ۱۴۷
۳۹- بحار الانوار، ج ۶، صفحه ۲۷۰
۴۰- حجرات ، آیه ۱۳
۴۱- نساء، آیه ۹۵
۴۲- سوره زمر، آیه ۹
۴۳- سوره آل عمران، آیه ۱۳۹
۴۴- سوره مجادله، آیه ۱۱
۴۵- «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَهَ اللَّهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّیِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ » أعراف / ۳۲
۴۶- یکصد موضوع، پانصد داستان ۳/ ۱۵۸؛ به نقل از: راه روشن ۱۵۹/۷
۴۷- صاع، چهار برابر مد است و هر مد تقریبا ده سیر است
۴۸- ریاحین الشریعه ۱۳۴/۱ . صاحب ریاحین می نویسد: این روایت را در حیاه الحیوان ( در ترجمه ی ضب) نیز دیده ام.
۴۹- پند تاریخ ۳/ ۶۳ – ۶۴؛ به نقل از : بحار الانوار ج ۱۰.
۵۰- پند تاریخ ۲۱۵/۳ -۲۱۶؛ به نقل از: لطائف الطوائف / ۵۷.
۵۱- پند تاریخ ۵ /۱۱۴ – ۱۱۶؛ به نقل از: بحار الأنوار ۱۵ / ۲۴۴
۵۲- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱۶۰/۲ ؛ به نقل از: کیفر دار ۱/ ۳۸۸
۵۳- انعام ۱۶۰.
۵۴- مائده ۲۷
۵۵- پند تاریخ ۱۱۷-۱۱۶/۴ : به نقل از: الانوار النعمانیه / ۹۱
۵۶- پند تاریخ ۱۹۱/۴ -۱۹۲؛ به نقل از : مروج الذهب ۱۳/۳
۵۷- پند تاریخ ۱۹۵-۱۹۳/۴ ؛ به نقل از: مجالس المؤمنین۱/ ۲۹۵
۵۸- پند تاریخ ۹۹/۵ – ۱۰۱؛ به نقل از:معانی الاخبار/۱۲۳
۵۹- پند تاریخ ۵/ ۱۰۳ – ۱۰۶: به نقل از : الکنی و الالقاب ۲/ ۱۳۶.
۶۰- معارفی از قرآن – صفحات ۱۵۲ تا ۱۵۶
۶۱- گناهان کبیره، جلد اول – ۹۷
۶۲- ایمان، جلد دوم – صفحه ۶۸
۶۳- سورہ انعام آیه ۱۶۰
۶۴- سورہ انعام آیه ۱۶۰
۶۵- سوره مائده – آیه ۲۷
۶۶- بندگی راز آفرینش، جلد اول – صفحه ۲۲۵
۶۷- وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۱۱۸.
۶۸- شیخ صدوق، عقاب الاعمال، ص ۴۷۰
۶۹- روضه الواعظین ، ص ۳۷ و ۳۸ و بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۲۲۰-۲۱۸
۷۰- محدث قمی، بیت الاحزان، ص ۱۵۲، به نقل از: تاریخ طبری و تاریخ ثقفی.
۷۱- ابن الصیفی، الکنی والالقاب ، ج ۱، ص ۳۳۸
۷۲- نفائس الأخبار، ص ۵۷.
۷۳- شیخ صدوق، معانی الاخبار ، ص ۱۲۱ (در این باره دو حدیث نقل شده است).
۷۴- تتمه المنتهی، ص ۱۲. جمل یعنی شتر، در این جنگ چون عایشه سوار بر شتر بود و دستور حمله می داد، سپاه او به عنوان «سپاه جمل» نامیده شد
۷۵- اقتباس از: ناسخ التواریخ، ج ۱، ص ۱۴۳ – ۱۴۴
۷۶- کشف الغمه، ج ۱، ص ۳۰۳
۷۷- حافظ ابی محمد بن أبی الفوارس، الأربعین، مخطوط ص ۵۰. (به نقل از: احقاق الحق، ج ۴، ص ۱۴۳).
۷۸- بحارالانوار، ج ۲۰، ص ۵۲
۷۹- مجموعه ورام، ج ۲، ص ۸۶
۸۰- اقتباس از : سفینه البحار، ج ۱، ص ۲۵۴.
۸۱- ناسخ التواریخ، قسمت امام حسین علیه السلام ج ۲
۸۲- بحار الانوار، ج۴۴، ص ۱۹۱
۸۳- معالی السبطین، ج ۱، ص ۲۰۶
۸۴- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۳، ص ۱۶۹ به بعد.
۸۵- معانی الأخبار، ص ۳۳ و ۳۵
۸۶- کافی، ج ۲، ص ۲۴۲
۸۷- مناقب ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۳۱۶.
۸۸- ظهار، عبارت است از این که مرد به زنش بگوید: أنت علی کظهر أمی این عبارت طلاق مردم جاهلیت بود، اسلام آن را تقریر کرد و رجوع آن را به وسیله کفاره قرار داد.
۸۹- کشف الغمه، ج ۳، ص ۲۰۷ و ۲۰۸.
۹۰- الغدیر، ج ۷، ص ۳۸۶ و ۳۸۷
۹۱- تفسیر برهان. ج ۴، ص ۴۰۹ و تفسیر القمی، ج ۲، ص ۳۹۷.
۹۲- بحار الانوار، ج ۱۲، ص ۱۴۶.(در سوره تحریم، آیه ۱۰ به آن اشاره شده است).
۹۳- لئالی الاخبار
۹۴- راوندی، الخرائج والجرائح. ص ۵۴؛ به نقل از : بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۱۲۰. من یکون هذه حرمته عند ربه یحتاج إلی دنیاک ؟!
۹۵- معدن
۹۶- کرامات العباسیه؛ به نقل از: اشک شمع، ص ۵۷
۹۷- بیست و پنج اصل از اصول اخلانی امامان، ص ۶۰- ۵۹؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۳۳، ص ۲۵۴.
۹۸- أعراف، ۳۲
۹۹- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج ۱، صص ۲۴۴ – ۲۴۲؛ به نقل از: فروع کافی ج ۶، ص ۴۲۲
۱۰۰- ابوجعفر احمد بن عصید بن ناصح نحوی کوفی
۱۰۱- مردان علم در میدان عمل، ج ۲؛ به نقل از: الکنی و الالقاب ج ۱، ص ۱۱۹
۱۰۲- یکصد موضوع، ۵۰۰ داستان.
۱۰۳- پند تاریخ ج۵، ص ۹۲ – از احتجاج طبرسی.
مجاهده ومبارزه علیه ظلم وفساد
در همان حال ازتشنگی امام حسین علیه السلام یاد می کرد ومی گریست وقطرات اشک
از چشمان مبارکش جاری می شد و می فرمود یا اباعبدالله جانم بفدای تو آیا از
تشنگی برتوچه گذشت. بعد از دو روز روح مبارکش به جانب جنان در خدمت سید
جوانان اهل بهشت شتافت خواستند جنازه اش را به عتبات عالیات نقل دهند مردم
قزوین مانع شدند وهجوم عام کردند و بدنش را در جوار شاهزاده حسین دفن کردند
بعد از چند سال که برای تعمیر قبرش را شکافتند بدنش مانند ایام زندگانی تازه
بود(۱).
جواب سلیمان اعمش به نامه هشام بن عبدالملک
در «شذرات» و «تاریخ ابن خلکان» از ابی معاویه بن الضریر نقل شده است
که هشام بن عبدالملک به سلیمان بن مهران الأعمش (از محدثین معروف و از
اعیان قدمای شیعه ) نامه نوشت و در آن نوشت که فضائل عثمان و بدی های علی را
برای من بنویس. اعمش چون نامه را دریافت کرد آن نامه را به گوسفندی که نزدش
بود خورانید و به قاصد گفت: جواب تو اینست. قاصد برای گرفتن جواب اصرارکرد
وگفت خلیفه قسم خورده است که اگر جواب نبرم مرابکشد و برادران اعمش را
واسطه قرارداد و آنها به اعمش گفتند: ای ابا محمد او را از کشته شدن نجات بده.
پس اعمش برای هشام نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. اما بعد، اگر عثمان
مناقب و فضائل تمام اهل زمین را داشته باشد برای تو سودی ندارد و اگر علی
بدی های تمام اهل زمین را داشته باشد، ضرری بتونمی زند. پس در پی نیک و بد
نفس خود باش ! (۲).
١- قصص العلماء ص۵۸.
٢. اعیان الشیعه ج ۷ ص۳۱۷.
ص: ۳۲۱
مردان علم در میدان عمل
طبل زدن برای بیدار ماندن در میدان جهاد عبادت است
در احوال مرحوم سید جواد عاملی صاحب مفتاح الکرامه آمده است که در
زمانی که وهابی ها به شهر نجف اشرف حمله کرده آن را به محاصره درآورده بودند
بین سالهای ۱۲۲۱ و۱۲۲۹ هجری) مردم نجف به رهبری علماء به محافظت ودفاع
از شهر پرداخته بودند. آن عالم بزرگوار به نوبت به پاسداری از شهر وسرکشی به
محافظان شهر وتشویق و تحریک آنان به پایداری اهتمام داشت.
نقل شده است که در یکی از شب ها که به محافظان شهر سرکشی می کرد دید
آنها مشغول دف زنی و بازی هستند. ایشان را از آن کارنهی کرد و چون دوباره نزد
آنان بازگشت دید خوابیده اند، از فرمانده آنها پرسید چرا اینها خوابیده اند؟ فرمانده
گفت برای اینکه اینها را خواب نرباید باید دف بزنند. مرحوم سید جواد فرمود:
پسرک من بر طبل و دف خود بگویید، بکوبید که عبادت است (۱)»
پنجاه سال داربردوش
در احوال دعبل خزاعی، شاعر دوستدار اهل بیت پیامبر علیهم السلام که معاصر
بنی عباس بود و با سلاح شعر پیوسته بادستگاه خلافت زمان به مقابله می پرداخت آمده
است:
هنگامی که او را به خاطرهجو و بدگوئی از خلفاء وامراء که از سلطه وسطوتشان
ترسیده می شد، نکوهیدند، دعبل در جواب گفت من چهل سال است چوبه دار خود را
بردوش می کشم ولی کسی را نمی یابم که مرا بر آن به دار بکشد، پس از سالهایی چند
دوباره او را ملامت کردند و او در پاسخ گفت من پنجاه سال است که چوبه دار خود را
۱- اعیان الشیعه ج۴ ص۲۹۰.
ص: ۳۲۲
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۳۲۱/
بعضی از حکام بغداد که از دشمنان آل رسول بود وقتی گنبد و بارگاه باعظمت وجلالت کاظمین علیهم السلام را مشاهده و شدت علاقه و محبت جماعت را به آن بزرگواران دید خشمناک شده تصمیم گرفت که ضریح وقبر آن بزرگوار را خراب کند گفت اگر این طایفه شیعه راست می گویند که پیشوایان آنان امام و معصومند و بدنشان پوسیده نشده قبر را خراب کنید اگر راست بود و بدن آنها سالم مانده دوباره قبر را درست می کنیم وگرنه مردم را از اجتماع در اطراف این قبر جلوگیری می کنیم. بعضی گفتند
در کنار این قبرها قبری است متعلق به یکی از علماء شیعه که معروف است و اسم او محمد بن یعقوب کلینی است که شیعه را به او اعتقاد زیادی است، اول قبر او را بکنید اگر بدن او نپوسیده بود بدانید که قبر این دو امام هم نپوسیده و دیگر احتیاجی به خراب کردن و تعمیر کردن ندارد. پس امرکرد قبر مرحوم کلینی را کندند و دیدند بدن آن عالم جلیل بدون تغییر تازه مانده مانند کسی که یک ساعت پیش دفن شده پس حاکم امر کرد به تعظیم آن قبر و روی آن قبه عظیمی بنا کرد پس محل زیارت مؤمنین گردید(۱).
منبع مردان علم در میدان عمل/صفحه ۳۴۰تا۳۴۱/
امام جواد علیه السلام نخستین امامی است که در خردسالی (تقریبا در هشت سالگی) به منصب امامت رسید.
در عین حال، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تمام اهل فضل از لحاظ علم و دانش برتری داشت.
مخالفین آن حضرت مناظرات و گفتگوهایی با آن بزرگوار انجام می دادند و گاهی سؤالات مشکلی مطرح می نمودند تا به خیال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمی شکست دهند. بعضی از آنها هیجان انگیز و پر سر و صدا بوده، از جمله مناظره یحیی بن اکثم قاضی القضات کشورهای اسلامی است.
بنا به دستور مأمون خلیفه عباسی مجلس مناظره ای تشکیل یافت. امام جواد علیه السلام حاضر شد و یحیی بن اکثم نیز آمد و در مقابل امام نشست.
یحیی بن اکثم به خلیفه نگریست و گفت:
– اجازه می دهی از ابو جعفر (امام جواد علیه السلام) پرسشی بکنم؟
مأمون گفت: از خود آن جناب اجازه بگیر.
یحیی از امام اجازه خواست.
امام علیه السلام فرمود: هر چه می خواهی سؤال کن.
یحیی گفت: چه می فرمایید درباره شخصی که در حال احرام حیوانی را شکار کرده است؟
امام جواد؟ فرمود: این شکار را در خارج حرم کشته است یا در داخل حرم؟
آیا آگاه به حکم حرمت شکار در حال احرام بوده یا ناآگاه؟
عمدا شکار کرده یا از روی خطا؟ آن شخص آزاد بوده یا بنده؟
صغیر بوده یا کبیر؟
اولین بار شکار کرده یا چندمین بار اوست؟
شکار او از پرندگان بود یا غیر پرنده؟
از حیوان کوچک بوده یا بزرگ؟
باز هم می خواهد چنین عملی را انجام دهد یا پشیمان است؟
شکار او در شب بوده یا در روز؟
در احرام حج بوده یا در احرام عمره؟
یحیی بن اکثم از این همه آگاهی متحیر ماند و آثار عجز و ناتوانی در سیمایش آشکار گردید و زبانش بند آمد طوری که حاضران مجلس ضعف و درماندگی او را در مقابل امام علیه السلام به خوبی فهمیدند.
بعد از این پیروزی، مأمون گفت: خدا را سپاسگزارم که هر آنچه درنظرم بود همان شد.
آن گاه رو به خویشاوندان خود کرد و گفت: حال آنچه را که قبول نداشتید پذیرفتید؟ (چون آنان می گفتند امام جواد علیه السلام به امامت لایق نیست).
پس از صحبت هایی که در مجلس به میان آمد مردم پراکنده شدند. تنها گروهی از نزدیکان خلیفه مانده بودند. مأمون به امام علیه السلام عرض کرد:
– فدایت شوم! اگر صلاح بدانید احکام مسائلی را که در مورد کشتن شکار در حال احرام مطرح شد را بیان کنید تا بهره مند شویم.
امام جواد علیه السلام فرمود: آری! اگر شخص محرم در حل (بیرون از حرم) شکار کند و شکار او از پرندگان بزرگ باشد، باید به عنوان کفاره یک گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بکشد، کفاره اش دو برابر است (دو گوسفند). اگر جوجه ای را خارج از حرم بکشد، کفارهاش بره ای است که تازه از شیر گرفته شده باشد. اگر در داخل حرم بکشد، باید علاوه بر آن بره، بهای جوجه را هم بپردازد. اگر شکار از حیوانات صحرایی باشد چنانچه گورخر باشد کفاره اش یک گاو است و اگر شتر مرغ باشد باید یک شتر کفاره بدهد. اگر هر کدام از اینها را در داخل حرم بکشد، کفاره اش دو برابر می شود. اگر شخص محرم عملی انجام دهد که قربانی بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، باید آن را در مکه قربانی کند و اگر در احرام حج باشد، باید قربانی را در منئ ذبح کند و کفاره شکار بر عالم و جاهل یکسان است. منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب کفاره) معصیت نیز کرده است؛ اما در صورت خطا گناه ندارد.
کفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست، اما کفاره برده را باید صاحبش بدهد. بر صغیر کفاره نیست ولی بر کبیر کفاره واجب است. آن کس که از عملش پشیمان است، گناهش در آخرت بخشیده می شود؛ ولی کسی که پشیمان نیست عذاب خواهد دید.
مأمون گفت: آفرین بر تو ای ابا جعفر! خدا خیرت بدهد. اگر صلاح میدانی شما نیز از یحیی بن اکثم بپرس، همچنان که او از شما پرسید. در این هنگام امام علیه السلام به یحیی فرمود: بپرسم؟
یحیی پاسخ داد: فدایت شوم! اختیار با شماست. اگر دانستم جواب می دهم و اگر نه، از شما استفاده می کنم.
امام علیه السلام فرمود: به من بگو! در مورد مردی که در اول صبح به زنی نگاه کرد در حالی که نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب که بالا آمد، زن بر او حلال گشت، هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسید بر او حلال گردید و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشاء حلال شد و در نصف شب بر وی حلال گردید و در طلوع فجر بر او حلال گشت. این چگونه زنی است و به چه دلیل بر آن مرد گاهی حلال و گاهی حرام می شود؟
یحیی گفت: به خدا سوگند! پاسخ این سؤال را نمی دانم و نمی دانم به چه دلیل حلال و حرام می شود. اگر صلاح میدانید خود جواب آن را بیان فرمایید تا بهره مند شویم.
امام علیه السلام فرمود: این زن کنیز مردی بوده است. در صبحگاهان مرد بیگانه ای به او نگاه کرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد، کنیز را از صاحبش خرید و بر او حلال شد و هنگام ظهر او را آزاد کرد، بر وی حرام گردید و موقع عصر با او ازدواج نمود، بر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار(۲) نمود، بر او حرام گردید و در وقت عشاء کفاره ظهارش را داد، بر او حلال شد و در نیمه شب او را طلاق داد، بر او حرام گشت و در سپیده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد. (۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۲/صفحه ۱۴۲تا۱۴۶/
گروهی از شاگردان امام صادق علیه السلام از جمله هشام در محضر آن حضرت بودند، امام به هشام رو کرد و فرمود:
مناظره ای که بین تو و عمرو بن عبید (۴) واقع شده برای ما بیان کن!
هشام: فدایت شوم من شما را خیلی بزرگ میدانم و از سخن گفتن در حضور شما حیا می کنم، زیرا زبانم در محضر شما توان سخن گفتن را ندارد!
امام: هروقت ما دستو دادیم شما اطاعت کنید.
هشام: به من اطلاع دادند که عمروبن عبید روزها در مسجد بصره با شاگردانش می نشیند و پیرامون (امامت و رهبری بحث و گفتگو می کند و عقیده شیعه را در مسأله امامت بی اساس میداند).
این خبر برای من خیلی سنگین بود. به این جهت از کوفه حرکت کرده، روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم. دیدم عمرو بن عبید در مسجد نشسته و گروه زیادی گرداگرد او حلق زده بودند و از او پرسشهایی می کردند و او هم پاسخ میگفت.
من هم در آخر جمعیت میان حاضران نشستم. آنگاه رو به عمرو کرده، گفتم:
ای مرد دانشمند! من مرد غریبی هستم، آیا اجازه میدهی از شما سوالی کنم؟ عمرو گفت:
آری! هرچه میخواهی بپرس.
گفتم:
. آیا شما چشم داری؟
گفت: این چه پرسشی است مطرح میکنی، مگر نمی بینی که چشم دارم دیگر چرا می پرسی؟
گفتم: پرسشهای من از همین نوع است!
گفت: گرچه پرسشهای تو بی فایده و احمقانه است ولی هرچه دلت میخواهد بپرس!
گفتم: آیا شما چشم داری؟
گفت: آری!
– با چشم چه کار میکنی؟
– دیدنیها را می بینم و رنگ و نوع آنها را تشخیص می دهم.
– آیا بینی داری؟
گفت: آری!
– با چشم چه کار می کنی؟
– دیدنیها را می بینم و رنگ و نوع آنها را تشخیص میدهم.
– آیا بینی داری؟
. آری!
– با آن چه می کنی؟
– با آن بوها را استشمام کرده و بوی خوب و بد را تمیز میدهم.
– زبان هم داری؟
– آری!
– با آن چه کاری انجام می دهی؟
– با آن حرف می زنم، طعم غذاها را تشخیص میدهم.
۔ آیاگوش هم داری؟
. آری!
– با آن چه میکنی؟
– با آن صداها را می شنوم و از یکدیگر تمیز می دهم.
. آیا دست هم داری؟
– آری!
– با آن چه می کنی؟
– با دست کار میکنم.
. آیا قلب (مرکز ادراکات) هم داری؟
– آری!
– با قلب چه نفعی می بری؟
. چنانچه اعضا و جوارح دیگر من دچار خطا و اشتباه شود، قلب اشتباه و خطا را از آنها برطرف می سازد.
. آیا اعضا از قلب بی نیاز نیست؟
– نه، هرگز.
۔ اگر اعضا بدن صحیح و سالم باشند، چه نیازی به قلب دارند؟
– اعضا بدن هرگاه در آنچه می بوید یا می بیند یا میشنود یا میچشد، شک و تردید کنند فورا به قلب (مرکز ادراکات) مراجعه می کنند تا تردیدشان برطرف شده یقین حاصل کنند.
– بنابراین خداوند قلب را برای رفع شک و تردید قرار داده است.
. آری!
– ای مرد عالم! هنگامی که خداوند برای تنظیم اداره امور کشور کوچک تن تو، رهبری به نام قلب قرار داده تا صحیح را از باطل تشخیص دهد و تردید را از آنان برطرف سازد، چگونه ممکن است خدای مهربان پس از رسول خداص آن همه بندگان خود را بدون رهبر وابگذارد، تا در شک حیرت به سر برند و امام و راهنمایی قرار ندهد تا در موارد مختلف به او مراجعه کنند و در نتیجه به انحراف و نابودی کشیده شوند!؟ هشام می گوید:
در این وقت «عمرو» ساکت شد دیگر نتوانست پاسخی بگوید. پس از مدتی تأمل روی به من کرد و گفت:
تو هشام بن حکم هستی؟
گفتم: نه. (این جواب توریه یا دروغ مصلحت آمیز بوده.)
عمرو: آیا با او ننشسته ای و در تماس نبوده ای؟
هشام: نه.
عمرو: پس تو اهل کجا هستی؟
هشام: از اهل کوفه هستم.
عمرو: پس تو همان هشام هستی.
هشام: هنگامی که فهمید من شیعه و از شاگردان امام صادق هستم از جا برخواست و مرا به آغوش کشید و در جای خود نشانید و تا من در آن مکان بودم حرفی نزد.
آنگاه که سخن هشام به اینجا رسید امام صادق علیه السلام خندید و فرمود:
هشام! این طرز مناظره را از چه کسی آموخته ای؟
هشام: آنچه از شما یاد گرفته بودم بیان کردم.
امام صادق : هذا والله مکتوب فی صحف ابراهیم و موسی:
قسم به خدا! این طرز مناظره تو در صحف ابراهیم و موسی نوشته شده است.(۵)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/صفحه ۱۶۸تا۱۷۲/
روزی حسن مجتبی علیه السلام پس از شستشو، لباسهای نو و پاکیزهای پوشید و عطر زد. در کمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طوری که سیمای جذابش هر بیننده را به خود متوجه می ساخت، در حالی که گروهی از یاران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از کوچه های مدینه می گذشت، ناگاه با پیر مرد یهودی که فقر او را از پای درآورده و پوست به استخوانش چسبیده، تابش خورشید چهره اش را سوزانده بود. مشک آبی به دوش داشت و ناتوانی اجازه راه رفتن به او نمیداد، فقر و نیازمندی شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بیننده را دگرگون می ساخت، حضرت را در آن جلال و جمال که دید گفت:
خواهش می کنم لحظه ای بایست و سخنم را بشنو!
امام علیه السلام ایستاد.
یهودی: یابن رسول الله! انصاف بده!
امام: در چه چیز؟
یهود: جدت رسول خدا می فرماید:
دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است.(۶)
اکنون می بینم که دنیا برای شما که در ناز و نعمت به سر می بری، بهشت است و برای من که در عذاب و شکنجه زندگی میکنم، جهنم است.
و حال آن که تو مؤمن و من کافر هستم.
امام فرمود:
ای پیرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببینی خداوند در بهشت چه نعمتهایی برای من و برای همه مؤمنان آفریده، می فهمی که دنیا با این همه خوشی و آسایش برای من زندان است، و نیز اگر ببینی خداوند چه عذاب و شکنجه هایی برای تو و برای تمام کافران مهیا کرده، تصدیق میکنی که دنیا با این همه فقر و پریشانی برایت بهشت وسیع است.(۷) پس این است معنای سخن پیامبرصلی الله علیه واله که فرمود:
دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۷۸تا۷۹/
متوکل عباسی خلیفه وقت از هر راه ممکنی امام هادی را اذیت می کرد، گاهی به بعضی از اطرافیان خود دستور می داد که پرسشهای دشوار بکنند تا شاید او را مغلوب سازند.
روزی به ابن سکیت (۸)گفت:
در حضور من، سؤالهای دشواری از ابن الرضا (حضرت هادی) بکن!
ابن سکیت هم از حضرت پرسید:
چرا خداوند موسی علیه السلام را با عصا و عیسی علیه السلام با شفا دادن کر، کور، پیس و زنده کردن مردگان و حضرت محمد صلی الله علیه واله را با قرآن و شمشیر به رسالت بر انگیخت؟
امام فرمود:
خداوند موسی علیه السلام را در زمانی با عصا و ید بیضا فرستاد که علم سحر در میان مردم رونق داشت، موسی نیز معجزاتی از همان نوع برایشان آورد تا بر سحرشان پیروز گردد.
و عیسی علیه السلام را با شفا دادن کرها، کورها، پیسها و زنده کردن مردگان به رسالت برانگیخت که در آن زمان مردم از لحاظ علم طب نیرومند بودند و حضرت عیسی با این معجزات بر آنها به اذن خدا غالب شد.
و محمد صلی الله علیه واله را در زمانی با قرآن و شمشیر به پیامبری مبعوث کرد که عصر شعر و شمشیر بود و پیامبر گرامی با قرآن تابناک و شمشیر بران بر شعر و شمشیر آنها پیروز گردید.
سپس ابن سکیت پرسید:
اکنون بر مردم حجت چیست؟
امام فرمود:
عقل انسان، که به وسیله آن، کسی را که به خدا دروغ می بندد، می توان شناخت و تکذیبش نمود.(۹) همچنان که راستگو را نیز به وسیله عقل می توان شناخت.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۱۵۲تا۱۵۳/
هرگاه کسی عایشه را سرزنش می کرد که چرا جنگ جمل را به پاکردی؟
میگفت:
قضاکار خود را کرد و قلمها از نوشتن باز ماندند!! مقدراتی بود پیش آمد؟
به خدا سوگند! اگر من از پیغمبرصلی الله علیه واله بیست پسر می داشتم که همه مانند عبد الر الحمن بن حارث می بودند، داغ آنها را به وسیله مرگ و یا قتلشان می دیدم، برایم آسان تر از این بود که به علی بن ابی طالب خروج کردم و آن همه دشمنی ها که درباره او انجام دادم! در این مورد دردم را جز خدا به کسی نخواهم گفت.(۱۰)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۱۹۸/
روزی حضرت علی علیه السلام از کنار حسن بصری (۱۱)میگذشت. دید مشغول وضو گرفتن است (ولی در ریختن آب زیاد دقت می کند که اسراف نشود).
امام فرمود: ای حسنا وضو را پرآب بگیر .
حسن بصری با کمال جسارت گفت:
ای امیر مؤمنان تو دیروز در جنگ جمل افرادی را کشتی که به یگانگی خدا و رسالت پیامبر اسلام صلی الله علیه واله گواهی میدادند، و نمازهای پنجگانه را بجا می آورند و وضوی پرآب میگرفتند.
حضرت علی فرمود: اگر گفته ی تو درست است، چرا آنان را بر ضد ما یاری نکردی، چرا خود را کنار کشیدی؟
حسن بصری گفت: درست است که خود را کنار کشیدم، برای این که من یقین داشتم که کوتاهی در پاری عایشه کفر است. لذا در روز اول جنگ، غسل کردم و حنوط بر خود پاشیدم و اسلحه برداشتم به عایشه یاری کنم وقتی که به محلی از حزبیه رسیدم، صدایی بهگوشم رسید که می گفت: ای حسن! القاتل و المقتول فی النار: قاتل و مقتول هر دو در دوزخند. من وحشت زده به خانه برگشتم، روز دوم برخود حنوط پاشیدم و اسلحه برداشتم و به سوی میدان حرکت کردم، باز همان ندا را شنیدم که می گفت: ای حسن کجا می روی قاتل و مقتول هر دو در آتشند بدین جهت کنار کشیدم و در جنگ شرکت نکردم.
امام علی به او فرمود: راست گفتی ولی آیا می دانی صاحب صدا چه کسی بود؟
حسن گفت: نه.
امام فرمود: او برادرت شیطان بود، که البته راست هم میگفت. زیرا قاتل و مقتول سپاه دشمن که بر ضد ما می جنگیدند، همه در آتش دوزخ هستند.
حسن بصری گفت: حلا فهمیدم امیر مؤمنان که به هلاکت افتادم.(۱۲)
«آری در مبارزهی حق و باطل همیشه باید طرفدار حق بود و گول هیچ کس را نباید خورد».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۶۵تا۶۶/
ابولهب با آنکه عموی پیامبر صلی الله علیه واله بود و می بایست همچون حمزه یار و یاور آن حضرت باشد، نه تنها کمک کار پیامبرصلی الله علیه واله نبود بلکه تا آخرین لحظه دست از آزار و اذیت آن حضرت برنداشت. در این زمینه حکایتی را بشنوید.
مردم بازار ذی المجاز مشغول خرید و فروش بودند، سالهای آغاز رسالت پیامبرصلی الله علیه واله بود، آن حضرت در حلی که روپوش سرخ رنگ بر دوش داشت وارد بازار شد، و فرمود: قولوا لا اله الا الله تفلحوا: ای مردم! بگویید خدایی جز خدای یکتا نیست تا رستگار شوید.
در همان لحظه ابولهب پشت سر آن پیامبر حرکت می کرد و با سنگ به پای رسول خدا می زد به طوری که بر اثر سنگ پای مبارک پیغمبرصلی الله علیه واله پر از خون شده بود و ابولهب با صدای بلند فریاد می زد:
ای مردم! از سخن او (محمد) پیروی نکنید، فانه کذاب: زیرا او دروغگو است.(۱۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۴۶/
۱- فوائد الرضویه ص ۶۵۸.
۲- ظهار: آن است که مردی به زن خود گوید: پشت تو برای من مانند پشت مادرم، خواهرم با دخترم است و در این صورت همسرش حرام می شود. باید کفاره ظهار را بدهد و دوباره بر او حلال گردد و ظهار در دوران جاهلیت نوعی طلاق به شمار می رفت و سبب حرمت ابدی می گشت؛ ولی اسلام حکم آن را تغییر داد و تنها سبب حرمت و کفاره گردید.
۳- بحار: ج ۵، ص ۷۸-۷۵.
۴- عمرو بن عبید (۱۲۸۸۰ ه.ق) در عصر امام صادق علیه السلام ،از بزرگان و اساتید فرقه معتزله بود و از نزدیکان دو مین خلیفه عباسی (منصور دوانیقی) به شمار می رفت . شاگردان بسیار در جلسه درس ایشان می نشست و او مطابق رأی خود (برخلاف عقاید شیعه بود) درس می گفت. هشام بن حکم که یکی از شاگردان نو جوان و محقق برجسته و دانشمند زبر دست امام صادق بود، روزی در جلسه درس عمرو شرکت نموده و مناظره مذکور را با ایشان انجام داده است.(م)
۵- بحار: ج ۶۱، ص ۲۴۸
۶- الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافر.
۷- ب: ج ۴۳، ص ۳۴۶.
۸- ابن سکیت اهوازی، شاعر، ادیب، لغت شناسی از دانشمندان بزرگ شیعه و بار با وفای امام جواد علیه السلام و امام هادی علیه السلام نیز بود. متوکل این دانشمند نام آور را به اجبار برای تربیت دو فرزندش (معتز و مؤید) به کار گمارده بود. روزی متوکل از وی پرسید: این دو فرزند من نزد تو محبوب ترند یا حسن و حسین ابن سکیت از این مقایسه غلط سخت برآشفت و بی پروا گفت: به خدا سوگند قنبر غلام علی علیه السلام در نظر من، از نو و پسران نو، بهتر است.متوکل با شنیدن این سخن، چنان سخت غضباک شد، بی درنگ فرمان داد زبان او را از پشت گردنش در آوردند و بریدند و بدین گونه ابن سکیت در ۵۸ سالگی به شهادت رسید. «در چگونگی شهادت ایشان اقوال دیگری نیز ذکر شده است.
۹- ب: ج ۵، ص ۱۶۴
۱۰- ب: ج ۴۴، ص ۳۴.
۱۱- حسن بصری یکی از مقدس نماهای زمان علی علیه السلام بود. آنچنان خود را در قالب زهد و تقدس در آورده بود که یکی از پارسایان هشتگانه به شمار می رفت. او در نماز، روزه، ذکر و امور عبادی خیلی کوشا بود ولی در مسائل سیاسی دخالت نمی کرد و آن را مخالف پارسایی می دانست. در جریان جنگ جمل در بصره خود را کنار کشید و آن را یک نوع خونریزی حساب می آورد.
۱۲- ب: ج ۳۲، ص ۲۲۵ و ج ۴۲، ص ۱۴۱.
۱۳- ب: ج ۴، ص ۲۰۲