۱ -ستم دیده در راه خدا و حمایت امام عصر(عج)
ابوراجع از شیعیان مخلص شهر حله ۱ سرپرست یکی از حمام های عمومی آن شهر بود، به خاطر همین، بسیاری از مردم او را میشناختند.
در آن زمان، حاکم حله شخصی به نام مرجان صغیر بود. به او اطلاع دادند که ابوراجح حمامی از بعضی اصحاب منافق رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) بدگویی می کند. حاکم دستور داد او را آوردند.چنان به صورت وی مشت و لگد زدند که دندانهایش کنده شد! همچنین زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوز سوراخ کردند و بینی اش را نیز بریدند و او را با وضع بسیار دلخراشی به عده ای از اوباش سپردند. آنها ریسمان برگردن او کرده و در کوچه و خیابانهای شهر حله میگرداندند!
به قدری از بدنش خون رفت و به او صدمه وارد شد که دیگر می توانست حرکت کند. کسی شک نداشت که او می میرد.
حاکم تصمیم گرفت او را بکشد، ولی جمعی از حاضران گفتند:او پیرمرد فرتوتی است و به اندازه ی کافی مجازات شده و خواه ناخواه به زودی می میرد،شما از کشتن او صرف نظر کنید!
به خاطر اصرار زیاد مردم، حاکم او را آزاد کرد.
اما فردای همان روز، مردم با کمال تعجب دیدند که او مشغول نماز است و از هر لحاظ سالم است و دندانهایش در جای خود قرار گرفته، و زخم های بدنش خوب شده و هیچ گونه اثری از آن همه زخم نیست! حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند:چطور شد که این گونه نجات یافتی و گویی اصلا تو را کتک نزدند؟!
ابوراجح گفت:من وقتی که در بستر مرگ افتادم، حتی با زبان نتوانستم دعا و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف نمایم؛ لذا در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنایت کردم.وقتی که شب کاملا تاریک شد، ناگاه! خانه ام نورانی گشت! در همان لحظه، چشمم به جمال مولایم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود:برخیز و برای تأمین معاش خانواده ات بیرون برو! خداوند تو را شفا داد!
اکنون می بینید که سلامتی کامل خود را باز یافته ام.
خبر سلامتی و تغییر عجیب وضع و حال اوز پیرمردی ضعیف به فردی سالم و قوی – همه جا پیچید و همگان فهمیدند.
حاکم حله به مأمورینش دستور داد ابوراجح را نزد وی حاضر کنند. ناگاه! حاکم مشاهده نمود، قیافه ی ابوراجح عوض شده و کوچکترین اثری از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش دیده نمی شود! ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز قابل مقایسه نبود!
رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب حاکم افتاد، او آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که از آن پس، رفتارش با مردم حله (که اکثر شیعه بودند) عوض شد. او قبل از این جریان، وقتی که در حله به جایگاه معروف به «مقام امام (عج)» می آمد، به طور مسخره آمیزی پشت به قبله می نشست تا به آن مکان شریف توهین کرده باشد؛ ولی بعد از این جریان، به آن مکان مقدس می آمد و با دو زانوی ادب، در آنجارو به قبله می نشست و به مردم حله احترام می گذاشت. لغزش های ایشان را نادیده میگرفت و به نیکوکاران نیکی می کرد. در عین حال، عمرش چندان به درازا نپایید.
منبع داستان های بحارالانوار:۱ / ۱۵۲تا۱۵۴
۱ یکی از شهرهای عراق که در نزدیک نجف اشرف واقع است.
-۲ امام هادی و تزویج امام عسکری با کنیز،مادر امام عصر (عج)
بشر پسر سلیمان که از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص و همسایه امام علی النقی و امام حسن عسکری علیهما السلام بود می گوید:روزی کافور، خدمتگزار حضرت علی النقی علیه السلام نزد من آمد و گفت: امام تو را به حضورش خواسته است. چون خدمت حضرت رسیدم و در مقابلش نشستم، فرمود:ای بشر! تو از فرزندان انصارهستی.از همان دودمانی که در مدینه به یاری پیغمبر خدا برخاستند و محبت ما اهلبیت همیشه در خاندان شما بوده است. بدین جهت شما مورد اطمینان ما می باشید. اکنون مأموریت کاملا محرمانه ای را بر عهده تو میگذارم که فضیلت ویژه ای برای تو است و با انجام آن بر دیگر شیعیان امتیازی داشته باشی.پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رومی نوشت، مهر کرد و به من داد و کیسه زرد رنگی که دویست و بیست دینار سکه طلا در آن بود بیرون آورد. سپس فرمود:این کیسه طلا را نیز بگیر و به سوی بغداد حرکت کن و صبح روز فلان، در کنار پل فرات حاضر باش. هنگامی که قایق های حامل اسیران به آنجا رسید، می بینی گروهی از کنیزان را برای فروش آورده اند. عده ای از نمایندگان ارتش بنی عباس و تعداد کمی از جوانان عرب به قصد خرید در آنجا گرد آمده اند و هر کدام سعی دارد بهترینش را بخرد.
در این موقع تو نیز شخصی به نام عمربن زید (برده فروش) را مرتب زیر نظر داشته باش. او کنیزی را برای فروش به مشتریان عرضه می کند که دارای نشانه های چنین و چنان است؛ از جمله: در لباس حریر پوشیده و به شدت از نامحرمان پرهیز می کند. هرگز اجازه نمی دهد کسی به او نزدیک شود با چهره او را ببیند.آن گاه صدای ناله او را از پس پرده می شنوی که به زبان رومی می گوید:وای که پرده عصمتم دریده شد و شخصیتم از بین رفت.یکی از مشتریان به برده فروش خواهد گفت، من او را به سیصد دینار می خرم؛ زیرا عفت و حجابش مرا به خرید وی بیشتر علاقمند کرد. کنیز به او خواهد گفت، من به تو میل و رغبت ندارم، اگر چه در قیافه حضرت سلیمان ظاهر شوی و دارای حشمت و سلطنت او باشی. دلت بر اموالت بسوزد و بیهوده پول خود را خرج نکن!
برده فروش می گوید، پس چه باید کرد؟ تو که به هیچ مشتری راضی نمی شوی؟ من ناگزیرم تو را بفروشم.
کنیز اظهار می کند، چرا شتاب می کنی؟ بگذار خریداری که قلبم به وفا و صفای او آرام گیرد و دل بخواه من باشد، پیدا شود.
در این وقت نزد برده فروش برو و به او بگو، یکی از بزرگان، نامه ای به خط و زبان رومی نوشته و در آن بزرگواری، سخاوت، نجابت و دیگر اخلاق خویش را بیان داشته است. اکنون این نامه را به کنیز بده تا بخواند واز خصوصیات و اخلاق نویسنده آن آگاه گردد. اگر مایل شد من از طرف نویسنده نامه و کالت دارم این کنیز را برای ایشان بخرم.
بشر می گوید: من از محضر امام خارج شدم و به سوی بغداد حرکت کردم و همه دستورات امام را انجام دادم.
وقتی نامه در اختیار کنیز قرار گرفت، نامه را خواند و از خوشحالی به شدت گریست. روی به عمربن زید برده فروش کرد و گفت:
باید مرا به صاحب این نامه بفروشی من به او علاقمندم. قسم به خدا! اگر مرا به او نفروشی، خودکشی می کنم و تو مسئول هلاکت جان من خواهی بود. این قضیه سبب شد تا من در قیمت آن بسیار گفتگو کنم و سرانجام به همان مبلغی که مولایم (امام) به من داده بود، به توافق رسیدیم. من پولها را به او دادم و او نیز کنیز را که بسیار شاد و خرم بود، به من تحویل داد.
من همراه آن بانو به منزلی که برای وی در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم؛ اما کنیز از نهایت خوشحالی آرامش نداشت. نامه حضرت را از جیبش بیرون می آورد و مرتب می بوسید. آن را بر دیدگانش می گذاشت و به صورتش میمالید.
گفتم:ای بانوا من از تو در شگفتم. چطور نامه ای را می بوسی که هنوز صاحبش را ندیده و نمی شناسی؟
گفت: ای بیچاره کم معرفت نسبت به مقام فرزندان پیغمبران! خوب گوش کن و به گفتارم دل بسپار، تا حقیقت برای تو روشن گردد.
خاطرات شگفت انگیز یک دختر خوشبخت!
نام من ملیکه دختر یشوعا هستم. پدرم فرزند پادشاه روم است. مادرم از فرزندان شمعون صفاوصی حضرت عیسی علیه السلام و از یاران آن پیغمبر به شمار می آید. خاطرات عجیب و حیرت انگیزی دارم که اکنون برای تو نقل می کنم
من دختری سیزده ساله بودم که پدر بزرگم – پادشاه روم خواست مرا به پسر برادرش تزویج کند.
سیصد نفر از رهبران مذهبی و رهبانان نصارا که همه از نسل حواریون حضرت عیسی علیه السلام بودند و هفتصد نفر از اعیان و اشراف کشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملکت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان در قصر امپراطور روم جشن شکوهمند ازدواج من آغاز گردید. آن گاه تخت شاهانه ای را که با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روی چهل پایه قرار دادند. داماد را با تشریفات ویژه ای روی تخت نشاندند و صلیبها را بر بالای آن نصب کردند و خدمتگزاران کمر به خدمت بستند و أسقفها در گرداگرد داماد حلقه وارایستادند. انجیل را باز کردند تا عقد ازدواج را مطابق آئین مسیحیت بخوانند. ناگهان صلیبها از بالا بر زمین افتادند و پایه های تخت درهم شکست. داماد نگون بخت بر زمین افتاد و بیهوش گشت. رنگ از رخسار أسقفها پرید و لرزه بر اندامشان افتاد. بزرگ اسقفها روی به پدرم کرد و گفت: پادشاها! این حادثه نشانه نابودی مذهب مسیح و آیین شاهنشاهی است. چنین کاری را نکن و ما را نیز از انجام این مراسم شوم معاف بدار! پدر بزرگم نیز این واقعه را به فال بد گرفت. در عین حال دستور داد پایه های تخت را درست کنند و صلیبها را در جایگاه خود قراردهند. برادر داماد بخت برگشته را روی تخت بگذارند. بار دیگر مراسم عقد را برگزار نمایند. هر طور است مرا به ازدواج در آورند تا این نحس و شومی به میمنت داماد جدید از خانواده آنها برطرف شودومجلس جشن بار دیگر به هم ریخت.
به فرمان امپراطور روم بار دیگر مجلس را آراستند. صلیبها در جایگاه خود قرار گرفت. تخت جواهر نشان بر روی چهل پایه استوار گردید. داماد جدید را بر تخت نشاندند. بزرگان لشکری و کشوری آماده شدند تا مراسم این ازدواج شاهانه انجام گیرد. اما همین که انجیل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را مطابق آیین مسیحیت بخوانند.
ناگهان حوادث وحشتناک گذشته تکرار شد. صلیبها فرو ریخت.
پایه های تخت شکست. داماد بدبخت از تخت بر زمین افتاد و از هوش رفت. مهمانان سراسیمه پراکنده شدند و مجلس جشن به هم ریخت و بدون آنکه پیوند ازدواج ما صورت بگیرد. پدر بزرگم افسرده و غمناک از قصر خارج شد و به حرمسرا رفت و پرده ها را انداخت
رؤیای سرنوشت ساز.
من نیز به اتاق خود برگشتم. شب فرا رسید. به خواب رفتم. در آن شب خوابی دیدم که سرنوشت آینده ام را رقم زد.
در خواب دیدم؛حضرت عیسی علیه السلام و شمعون صفا و گروهی از حواریون در قصر پدر بزرگم گرد آمده اند و در جای تخت، منبری بسیار بلند که نور از آن می درخشید، قرار دارد.
دراین وقت، حضرت محمد صلی الله علیه و اله و داماد و جانشین آن حضرت (علی علیه السلام) و جمعی از فرزندانش وارد قصر شدند. حضرت عیسی علیه السلام از آنان استقبال نمود و حضرت محمد صلی الله علیه و اله را به آغوش گرفت و معانقه کرد.
در آن حال حضرت محمد صلی الله علیه و اله فرمود:ای روح الله! من آمده ام ملیکه دختر وصی تو شمعون را برای این پسرم (امام حسن عسکری علیه السلام) خواستگاری کنم.
حضرت عیسی علیه السلام نگاهی به شمعون کرده و گفت:ای شمعون سعادت به تو روی آورده با این ازدواج مبارک موافقت کن و نسل خودت را با نسل آل محمد صلی الله علیه و اله وسلم پیوند بزن!
شمعون اظهار داشت: اطاعت می کنم.
سپس حضرت محمد صلی الله علیه و اله در بالای منبر قرار گرفت و خطبه خواند و مرا به فرزندش (امام حسن عسکری علیه السلام ) تزویج نمود.
حضرت عیسی علیه السللام ، حواریون و فرزندان حضرت محمد صلی الله علیه و اله، همگی گواهان این ازدواج بودند.
هنگامی که از خواب بیدار شدم، از ترس جان خوابم را به پدر و پدربزرگم نگفتم. زیرا ترسیدم از خوابم آگاه شوند و مرا بکشند.
بدین جهت ماجرای خوابم را در سینه ام پنهان کردم. به دنبال آن، آتش محبت امام حسن عسکری علیه السللام چنان در کانون دلم شعله ور گشت که از خوردن و آشامیدن بازماندم. کم کم رنجور و ضعیف گشتم. عاقبت بیمار شدم. دکتری در کشور روم نماند مگر آن که پدر بزرگم برای معالجه من آورد ولی هیچ کدام سودی نبخشید. چون از معالجه ها مأیوس شد، از روی محبت گفت: نور چشمم! آیا در دلت آرزویی هست تا برآورده سازم؟ گفتم:پدر مهربانم! درهای نجات را به رویم بسته می بینم. اما اگر از شکنجه
و آزار اسیران مسلمان که در زندان تواند دست برداری و آنان را از قید و بند زندان آزاد سازی، امیدوارم حضرت عیسی علیه السللام و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم خواهش مرا قبول کرد و من نیز به ظاهر اظهار بهبودی کردم و کم کم غذا خوردم. پدرم خوشحال شد و بیشتر از پیش با اسیران مسلمان مدارا نمود.
رؤیای دوم پس از چهارده شب
بعد از چهارده شب بار دیگر در خواب دیدم که بانوی بانوان حضرت فاطمه زهرا علیها السلام و مریم خاتون و هزار نفر از حواریون بهشت تشریف آوردند. حضرت مریم روی به من فرمود: این سرور بانوان جهان، مادر همسر تو است.
من دامن حضرت زهرا علیها السلام را گرفته و گریستم و از نیامدن امام حسن عسکری به دیدنم، شکایت کردم.
حضرت فاطمه علیها السلام فرمود:تا وقتی که تو در دین نصارا هستی فرزندم بدیدار تو نخواهد آمد و این خواهرم مریم از دین تو به خدا پناه می برد. حال اگر می خواهی خدا و حضرت عیسی علیه السللام و مریم از تو راضی شوند و فرزندم به دیدارت بیاید به یگانگی خداوند و رسالت پدرم حضرت محمد صلی الله علیه و اله اقرار کن و کلمه شهادتین (أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمدا رسول الله) را بر زبان جاری ساز. وقتی این کلمات را گفتم فاطمه علی مرا به آغوش کشید.
روحم آرامش یافت و حالم بهتر شد. آن گاه فرمود:اکنون در انتظار فرزندم حسن عسکری عل؟ باش. به زودی او را به دیدارت می فرستم.
سومین رؤیا و دیدار معشوق
آن روز به سختی پایان پذیرفت. بافرا رسیدن شب به خواب رفتم.شاید به دیدار دوست نایل شوم. خوشبختانه امام حسن عسگری علیه السلام را در خواب دیدم و به عنوان شکوه گفتم:ای محبوب دلم! چرا بر من جفا کردی و در این مدت به دیدارم نیامدی؟ من که جانم را در راه محبت تو تلف کردم.
فرمود: نیامدن من به دیدارت هیچ علتی نداشت، جز آنکه تو در مذهب نصارا بودی و در آیین مشرکان به سر می بردی. حال که اسلام پذیرفتی، من هر شب به دیدارت خواهم آمد تا اینکه خداوند ما را در ظاهر به وصال یکدیگر برساند.
از آن شب تاکنون هیچ شبی مرا از دیدارش محروم نکرده است و پیوسته در عالم رؤیا به دیدار آن معشوق نایل گشته ام.
ماجرای اسیری دختر امپراطور روم
بشر می گوید: پرسیدم چگونه به دام اسارت افتادید؟
جواب داد:در یکی از شبها در عالم رؤیا امام حسن عسکری علیه السلام من فرمود؛پدر بزرگ تو در همین روزها سپاهی به جنگ مسلمانان می فرستد و خودش نیز با سپاهیان به جبهه نبرد خواهد رفت. تو هم از لباس زنانی که برای خدمت در پشت جبهه در جنگ شرکت می کنند، بپوش و بطور ناشناس همراه زنان خدمتگزار به سوی جبهه حرکت کن تا به مقصد برسی.
پس از چند روز سپاه روم عازم جبهه نبرد شد. من هم مطابق گفته امام خود را به پشت جبهه رساندم.
طولی نکشید که آتش جنگ شعله ور شد.سرانجام سربازان خط مقدم اسلام، ما را به اسارت گرفتند.
سپس با قایقها به سوی بغداد حرکت کردیم. چنانکه دیدی در ساحل رود فرات پیاده شدیم و تاکنون کسی نمی داند
که من نوه قیصر امپراطور روم هستم. تنها تو میدانی، آن هم به خاطر اینکه خودم برایت بازگو کردم.
البته در تقسیم غنایم جنگی به سهم پیرمردی افتادم. وی نامم را پرسید. چون نمی خواستم شناخته شوم، خود را معرفی نکردم. فقط گفتم نامم نرجس است.
بشر می گوید: پرسیدم، جای تعجب است! تو رومی هستی؛ اما زبان عربی را بخوبی می دانی.
گفت:آری! پدر بزرگم در تربیت من بسیار سعی و کوشش داشت و مایل بود آداب ملل و اقوام را یاد بگیرم. لذا دستور داد خانمی را که به زبان عربی آشنایی داشت و مترجم او بود، شب و روز زبان عربی را به من بیاموزد. از این رو زبان عربی را بخوبی یاد گرفتم و توانستم به زبان عربی صحبت کنم.
ملیکه خاتون و هدیه آسمانی
بشر می گوید:پس از توقف کوتاه، از بغداد به سامراء حرکت کردیم. هنگامی که او را خدمت امام علی النقی علا بردم، حضرت پس از احوالپرسی مختصر فرمود:چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمدو خاندان او را به شما نشان داد؟
پاسخ داد:ای پسر پیغمبر! چه بگویم درباره چیزی که شما به آن از من آگاه تریدا سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام، می خواهم هدیه ای به تو بدهم. ده هزار سکه طلا با مژده مسرت بخشی که مایه شرافت همیشگی و افتخار ابدی توست. کدامش را انتخاب می کنی؟
عرض کرد:مژده فرزندی به من بدهید.
فرمود: تو را بشارت باد به فرزندی که به خاور و باختر فرمانروا گردد و زمین را پر از عدل و داد کند، پس از آنکه
با ظلم و جور پر شده باشد.۱
ملیکه عرض کرد: پدر این فرزند کیست؟
حضرت فرمود:پدر این فرزند شایسته همین شخصیتی است که رسول خدا صلی الله علیه و اله در فلان وقت در عالم خواب تو را برای خواستگاری نمود. سپس امام هادی علیه السلام پرسید: در آن شب حضرت مسیح علیه السلام و جانشینش تو را به چه کسی تزویج کردند؟
عرض کرد: به فرزند شما، امام حسن عسکری علیه السلام .
فرمود: او را می شناسی؟
عرض کرد: از آن شبی که به وسیله حضرت فاطمه زهرا علیها السلام شدم، شبی نبود که آن حضرت به دیدارم نیامده باشد.
پایان انتظار وصال سخن که به اینجا رسید امام علی النقی علیه السلام به (کافور) خادم خود فرمود:خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون حکیمه خاتون محضر امام رسید، حضرت فرمود:خواهرم! این است آن بانوی گرامی که در انتظارش بودم.
تا حکیمه خاتون این جمله را شنید، ملیکه را به آغوش گرفت. روبوسی کرد و خیلی خوشحال شد.
آن گاه امام ؟ فرمود: خواهرم! این بانو را به خانه ببر و مسایل دینی را به او یاد بده. این نو عروس همسر امام حسن عسکری علیه السلام و مادر قائم آل محمد صلی الله علیه و اله است.۲
۱-بحارالانوار:۵۲/۷۰
۲-بحارالانوار : ۵۱/ ۴۰۱۰
منبع داستان های بحارالانوار: ۲/ ۱۵۷تا۱۷۰
۳- تفکر عمیق امیرالمؤمنین درباره مهدی (عج)
اصبغ بن نباته می گوید:به حضور امیر المؤمنین رسیدم دیدم حضرت در حالی که غرق در فکر است با سر چوبی خاک زمین را به هم می زند.عرض کردم:یا امیر المؤمنین! چرا در فکر غوطه ورید و چرا خاک زمین رابهم می زنید؟ آیا به این زمین علاقمند شده اید؟
فرمود:نه! به خدا سوگند! یک روز هم نشده که نه به زمین و نه به دنیا رغبت پیداکنم.
لکن درباره دوازدهمین فرزندی که از نسل من به وجود خواهد آمد فکر می کنم.
اسم او «مهدی» است جهان را پر از عدل و داد می کند چنانکه پر از ظلم و ستم باشد.
عرض کردم:اینها را که فرمودید پیش می آید؟
فرمود:آری! آنچه گفتم واقع می شود.(۱)
و دوازدهمین فرزندم پس از آن که دنیا پر از ظلم و جور شد ظهور میکند و جهان را پر از عدل و داد می کند.
-۱ أبشری بولد یملک الدنیا شرق و غربا و یملأ الأرض قسطا و عدلا کما ملئت ظلم و جوره.
منبع داستان های بحارالانوار:۳/ ۱۵۵تا۱۵۶
-۴ گریه شدید امام صادق بر دوران غیبت حضرت
سدیر صیرفی می گوید:من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسیدیم، دیدیم آن بزرگوار بر روی خاک نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گریه می کرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمایان است و اشک، کاسه چشمهایش را پر کرده بود و چنین می فرمود:سرور من غیبت (دوری) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ کرده و آرامشم را از دلم ربوده.
آقای من غیبت تو مصیبتم را به مصیبتهای دردناک ابدی پیوسته است.
گفتم:خدا دیدگانت را نگریاند ای فرزند بهترین مخلوق! برای چه این چنین گریانی و از دیده اشک می باری؟
چه پیش آمدی رخ داده که این گونه اشک میریزی؟
حضرت آه دردناکی کشید و با تعجب فرمود:وای بر شما، سحرگاه امروز به کتاب «جفر» نگاه می کردم و آن کتابی است که علم منایا و بلایا و آنچه تا روز قیامت
واقع شده و می شود در آن نوشته شده، درباره تولد غائب ما و غیبت و طول عمر او دقت کردم.
و همچنین دقت کردم در گرفتاری مؤمنان آن زمان و شک و تردیدهاکه به خاطر طول غیبت او که در دلهایشان پیدا می شود و در نتیجه بیشتر آنها از دین خارج می شوند و ریسمان اسلام را از گردن بر می دارند… اینها باعث گریه من شده است.۱
۱- بحارالانوار : ۵۱/ ۱۱۸
منبع داستان های بحارالانوار:۳/۱۵۷تا۱۵۸
۵- سفارش امام کاظم بر حفظ ایمان در زمان غیبت
امام موسی کاظم علیه السلام می فرماید:هنگامی که پنجمین فرزند (امام زمان) غایب شد، مواظب دینتان باشید مبادا کسی دینتان را برباید و از دین خارج شوید. فرزندم ناگزیر غیبتی خواهد داشت، به گونه ای که عده ای از مومنان از عقیده خود بر می گردند و غیبت امتحانی است که خداوند بندگانش را به وسیله آن آزمایش می کند.
علی بن جعفر (برادر امام کاظم) می گوید:عرض کردم:
آقا پنجمین فرزند شما کیست؟
امام فرمود:قضیه مهم است، عقلهایتان از درک آن عاجز و سینه هایتان از تحمل آن تنگ است ولی اگر زنده بمانید، او را خواهید دید.
منبع داستان های بحارالانوار:۳/ ۱۵۹
-۶ نامه ی امام زمان به نائب چهارم و شروع غیبت کبری
چهارمین نایب خاص امام عصر در سال (۳۲۹) از دنیا رحلت نمود. لحمام و پیش از غیبت کبری نامه ای به او نوشت که مضمون آن چنین است:ای علی بن محمد مری! خداوند در مصیبت وفات تو پاداش بزرگ به برادرانت عطا کند. تو تا شش روز دیگر از دنیا خواهی رفت. کارهایت را سامان بده و جانشینی برای خودت تعیین نکن! زمان غیبت کبری فرا رسیده است. تا خداوند اذن ندهد و زمان طولانی نگذرد و دلها قساوت نگیرد و زمین از ظلم و ستم پر نشود، من ظهور نخواهم کرد. چنین ادعای کند دروغگو و افتراء زننده است.افرادی نزد شیعیان من، مدعی مشاهده من خواهند شد.آگاه باشید هرکس پیش از خروج « سفیانی» و «صیحه آسمانی۳
-۱ بحارالانوار : ۵۱، / ۲۱۹، روایت تلخیص شده است.
۲-بحارالانوار: ۵۱/۱۵۰.
۳- خروج شخصی بنام سفیانی و صدای آسمانی از علا منهای هستند که نزدیک ظهور امام رخ خواهد داد.
از بزرگان بحضور امام عج رسیده و مشکلاتشان را بوسیله ایشان حل کرده اند.۱بحارالانوار:/ ۵۱/ ۴۹۱.
۷- علامت های آخرالزمان
ابن عباس نقل می کند:ما با پیامبر همراه در آخرین حجی که در سال آخر عمر خود بجای آورد (حجه الوداع) بودیم. رسول خدا صلی الله علیه واله حلقه در خانه کعبه را گرفت و رو به ماکرد و فرمود:
آیا حاضرید شما را از علامتهای آخرالزمان با خبر سازم؟ سلمان که در آن روز از همه به پیامبر صلی الله علیه واله به نزدیک بود، عرض کرد:
آری، یا رسول الله!
پیامبر صلی الله علیه واله فرمود:ازعلامت های آخرالزمان ضایع کردن نماز، پیروی از شهوات، تمایل به هواپرستی، گرامی داشتن ثروتمندان و فروختن دین به دنیاست و در آن وقت قلب مؤمن در درونش آب می شود مثل آب شدن نمک در آب! از این همه زشتیها که می بیند و قدرت بر جلوگیری آن را ندارد.
سلمان پرسید: آیا چنین چیزی واقع خواهد شد؟
حضرت فرمود: آری، سوگند به خداوند! ای سلمان! در آن وقت زمامداران ظالم، وزیرانی فاسق، کارشناسان ستمگر و امنایی خائن بر مردم حکومت کنند.
سلمان پرسید: آیا چنین امری واقع خواهد شد؟
پیامبر صلی الله علیه واله فرمود:آری، سوگند به خدا! ای سلمان! در آن وقت زشتیها زیبا و زیبایی ها زشت می شود. امانت به خیانتکار سپرده می شود و امانتدار خیانت می کند، دروغگو تصدیق می شود و راستگو تکذیب!
سلمان پرسید:
آیا این امر واقع خواهد شد؟
پیامبر صلی الله علیه واله فرمود:آری، سوگند به خداوند در آن وقت حکومت به دست زنان و مشورت با بردگان خواهد بود، کودکان بر منبر می نشینند، دروغ خوشایند و زرنگی، زکات ضرر و بیت المال غنیمت محسوب می شود!
اولاد در حق پدر و مادر جفا می کنند و به دوستانشان نیکی می نمایند و ستاره دنباله دار طلوع می کند؟
سلمان پرسید:
آیا چنین چیزی واقع خواهد شد، یا رسول الله؟
پیامبر صلی الله علیه واله فرمود:آری، ای سلمان! در آن زمان زنان در تجارت با شوهران خود شریک می شوند، باران رحمت کم، جوانمردان بخیل، تهی دستان حقیر می شوند، بازارها به هم نزدیک می گردد و همه از خدا شکایت می کنند. یکی می گوید سودی نبردم و دیگری می گوید چیزی نفروختم.
سلمان پرسید: این امر واقع خواهد شد؟
حضرت فرمود:آری، در آن وقت گروهی به حکومت می رسند، اگر مردم حرف بزنند آنها را می کشند و اگر سکوت کنند اموالشان را غارت، حق شان را پایمال می کنند و خونشان را می ریزند و دلها را پر از کینه و وحشت می کنند و…
در آن زمان اشیاء و قوانین را از شرق و غرب می آورند و امت من رنگارنگ می شوند، نه، بر کوچک رحم می کنند و نه، بر بزرگ احترام می گذارند و نه، گناه کاری را می بخشند، هیکل هایشان مانند آدمیان و قلب هایشان همچو شیاطین است.
در آن زمان لواط زیاد می شود، مردان خود را شبیه زنان می کنند و زنان خود را شبیه مردان، لعنت خدا بر آنها باد!
در آن زمان مساجد را زینت میکنند، قرآن ها را آرایش می دهند و مناره های مساجد را بلند می نمایند و صفهای نمازگزاران زیاد، اما دلهایشان به یکدیگر کینه توز و زبانهایشان مختلف است؟
مردان و پسران، خود را با طلا زینت میکنند و لباس حریر و دیباج می پوشند. پوست پلنگ را برای اظهار بزرگی در بر می کنند.
ربا در بین مردم شایع می شود و معاملات باغیبت و رشوه انجام می گیرد، دین را میگذارند و دنیا را بر می دارند؟
طلاق زیاد می شود، حدود اجرا نمیگردد، زنان خواننده و آلات نوازندگی آشکار میگردد و اشرار است به دنبال آنها می روند، ثروتمندان برای تفریح و طبقه متوسط برای تجارت و فقرا برای ریا و خودنمایی به حج می روند؟
عده ای قرآن را برای غیر خدا و عده ای برای خوانندگی یاد می گیرند و گروهی نیز علم را برای غیرخدا می آموزند، زنازاده فراوان می شود و برای دنیا با یکدیگر عداوت می کنند؟
پرده های حرمت پاره می گردد، گناه زیاد می شود، بدان بر خوبان مسلط میشوند دروغ فراوان، لجاجت شایع و فقر فزونی می یابد، با انواع لباس ها بر یکدیگر فخر می فروشند، قمار و آلات موسیقی را تعریف می کنند و امر به معروف را و نهی از منکر را زشت می شمرند.
مؤمن واقعی در آن زمان خوار است، قاریان قرآن و عبادت کنندگان پیوسته از یکدیگر بدگویی می کنند و در ملکوت آسمانها آنان را افراد پلید می دانند.
ثروتمندان از فقر می ترسند و بر فقرا رحم نمی کنند و آدمهای نالایق درباره جامعه سخن می گویند که حقیقت ندارند، حرفهایشان فقط شعار است؟
در آن زمان صدای توأم با لرزش از زمین بر می خیزد که همه می شنوند، گنجهای طلا و نقره بیرون می ریزند ولی برای انسان دیگر سودی نخواهند داشت و دنیا به آخر می رسد
۱- و هیچ حرکت و نیروی جز به اراده خداوند بزرگ نیست.
منبع داستان-های بحارالانوار: ۴/ ۳۰تا۳۴
۸-غیبت امام عصر(عج) در بیان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
پیامبر اسلام می فرماید:یا علی! تو از من و من از تو هستم، تو برادر و وزیر منی. هنگامی که رحلت نمودم در سینه های قومی عداوت هایی درباره تو پدید می آید و به زودی آشوبی شدید رخ می دهد که دامنگیر همه خواهد شد. این قضیه پس از غیبت پنجمین امام از فرزندان امام هفتم از نسل تو خواهد بود و اهل زمین و آسمان در غیبت او غمگین می شوند.
در آن وقت چه بسیار مرد و زن مؤمن افسوس میخورند و دردمند و سرگردان می باشند!
سپس رسول خدا سر مبارک خود را به زیر انداخت. لحظه بعد سر بر داشت و فرمود:پدر و مادرم فدای کسی که همنام و شبیه من و موسی بن عمران است. او لباسی از نور بسیار درخشنده می پوشد.
برای آنان که در غیبت او آرامش ندارند، تأسف دارم. آنها صدایی را از دور می شنوند که برای مؤمنان رحمت و برای
کافران عذاب است.
امیرالمؤمنین: یا رسول الله آن صدا چیست؟
پیامبر: در ماه رجب سه مرتبه صدا می آید، دور و نزدیک همه می شوند:صدای اول، «الا لعنه الله علی القوم الظالمین»
و صدای دوم، «ازفت الآزفه» یعنی روز قیامت فرا رسیده است
و صدای سوم، آشکارا شخصی را نزدیک خورشید می بینند که میگوید:ای اهل عالم آگاه باشید! خداوند مهدی فرزند امام حسن عسکری فرزند تا علی بن ابی طالب می شمرد، برانگیخت و روز نابودی ستمگران فرا رسید؟
در آن موقع امام زمان ظهور می کند خداوند دلهای دوستانش را شاد می گرداند و عقده های دلشان را برطرف می سازد.
امیرالمؤمنین: یا رسول الله! بعد از من چند امام خواهد بود؟
پیامبر: پس از تو از امام حسین به امام خواهد بود و نهمی قائم آنهاست
منبع داستان-های بحارالانوار:۴/۱۴۵تا۱۴۶
۹-نامه ی امام حسن عسکری به ابن بابویه در صبر و انتظار فرج
امام حسن عسکری نامه ای به یکی از بزرگان فقهاء شیعه (علی پسر حسین بن بابوی قمی) نوشته اند که فرازی از آن چنین است:
ای علی! پیوسته صبر و شکیبایی کن! و منتظر فرج باش! همانا پیامبر صلی الله علیه واله فرموده است: بهترین اعمال امت من انتظار فرج است.
همواره شیعیان ما در حزن و اندوه خواهند بود، تا فرزندم (امام قائم علیه السلام) ظهور نماید، همان کسی که پیغمبر صلی الله علیه واله بشارت ظهور او را چنین داد: زمین را پر از عدل و داد کند، همچنان که پر از ظلم و جور شده است.
ای بزرگمرد و مورد اعتماد من! ای ابوالحسن! صبر کن! و بگو به شیعیان صبر کنند، در حقیقت زمین از آن خداست. به هرکس بخواهد می دهد، سرانجام نیکو برای پرهیزکاران است و سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو و بر همه شیعیانم، درود او بر محمد و آلش باد.۲
منبع داستان-های بحارالانوار:۴/ ۱۴۴
-۱۰غیبت امام زمان در بیان علی (علیه السلام) جهان
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:خداوند در آخرالزمان و روزگار سخت مردی را می انگیزد و او را به وسیله فرشتگان خود تأیید کرده، یاران وی را حفظ می کند و با آیات و معجزات خودش او را یاری نموده و بر کره زمین مسلط می گرداند تا آنجا که عده ای از مردم با میل و گروهی باجبار به دین خداوند می گروند.
او زمین را پس از آنکه پر از ظلم و ستم می گردد، پر از عدل و داد و نور و برهان می کند.تمام مردم جهان در برابر وی مطیع می شوند. هیچ کاری نمی ماند، مگر اینکه مؤمن می شود، هیچ تبهکاری نمی ماند مگر اینکه اصلاح می گردد.
در دوران سلطنت او درندگان در حال آشتی و صلح زندگی می کنند و زمینیان خود را رشد می دهند و آسمان برکاتش را فرو می ریزد، گنجها برای او آشکار می شود، مدت چهل سال بر شرق و غرب حکومت خواهد کرد. خوشا به حال آن کس که روزگار او را درک کند و سخنان وی را بشنودنامه آن حضرت در کتب دیگر بیش از این مقدار نقل شده.
۱- بحارالانوار: / ۴۳، / ۲۰ و:/ ۵۲/ ۲۸۰
۲-بحارالانوار :/ ۳/ ۳۳۷ و :/۵۱، / ۱۰۸
۳-بحارالانوار: /۵،/ ۳۱۷ .
منبع داستان-های بحارالانوار :/۴/ ۱۴۷
۱۱- ارسال وجوه در غیبت به دست امام عصر (عج)
یک داستان جالب
احمد پسر ابی روح می گوید:زنی از اهل دینور مرا خواست، چون نزد او رفتم گفت:ای پسر ابی روح! تو از لحاظ دین و تقوی از همه مورد اطمینان تر هستی می خواهم امانتی به تو بسپارم که آن را به عهده گرفته و به صاحبش برسانی.
گفتم:به خواست خداوند انجام میدهم.
گفت:مبلغی پول در این کیسه مهر کرده است، آن را باز مکن! و نگاه ننما! تا آن که به کسی بدهی که پیش از باز کردن، آنچه در آن هست به تو بگوید و این هم گوشواره من که ده دینار ارزش دارد و سه دانه مروارید نیز در آن است که معادل با ده دینار می باشد و من حاجتی به امام زمان دارم مایلم پیش از آن که از او بپرسم به من خبر دهد.
گفتم:حاجت تو چیست؟
امام زمان (عج)
گفت:مادرم ده دینار در عروسی من وام گرفته، اکنون نمیدانم از چه کسی گرفته و باید به کی پرداخت کنم؟ اگر امام زمان علیه السلام؟ خبر آن را به تو داد، هر کسی را که حضرت به تو نشان داد این کیسه را به او بده.
با خود گفتم:اگر جعفر بن علی (جعفر کذاب پسر امام علی النقی که آن روزها ادعای امامت میکرد) آن را از من بخواهد چه بگویم؟
سپس گفتم:این خود یک نوع آزمایش است بین من و جعفر (اگر او امام زمان باشد ناگفته می داند نیاز به گفتن من ندارد.)
احمد پسر ابی روح می گوید:آن مال را برداشتم و در بغداد نزد حاجز پسر یزید وشاء وکیل امام زمان) رفتم، سلام کردم و نشستم. حاجز پرسید:
کاری داری؟گفتم: مقدار مال نزد من است، آن را وقتی به شما می دهم که از طرف امام زمان خبر دهی، مقدار آن چقدر است و چه کسی آن را به من داده است، اگر خبر دهی به شما تسلیم می کنم.
حاجز گفت:ای احمد! این مال را به سامرا ببر!
لا اله الله ! چه کار بزرگی را به عهده گرفته ام. از آنجا بیرون آمدم و خود را به سامرا رساندم، با خود گفتم:
اول سری به جعفر کذاب می زنم، سپس گفتم:نه، نخست به خانه امام حسن عسکری می روم، چنانچه به وسیله امام زمان آزمایش درست در آمد که هیچ وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت.
وقتی به خانه امام حسن عسکری نزدیک شدم، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت:تو احمد پسر ابی روح هستی؟
گفتم: آری!
گفت:این نامه را بخوان! نامه را گرفتم و خواندم دیدم نوشته است: به نام خداوند بخشنده و مهربان، ای پسر ابی روح! عاتکه دختر دیرانی کیسه ای به عنوان امانت به شما داده، هزار درهمدر آن است تو امانت را خوب به جایش رساندی، نه کیسه را باز کردی و نه دانستی چه در آن هست. ولی بدان در کیسه هزار درهم و پنجاه دینار موجود است و نیز آن زن گوشواره ای به تو داده گمان می کند معادل با ده دینار است.
گمانش درست است. اما با دو نگینی که در کیسه می باشد و نیز سه دانه مروارید در آن کیسه است که او مرواریدها را به ده دینار
خریده ولی ارزش آنها بیش از ده دینار است. آن گوشواره را به فلان خدمتکار ما بده که به او بخشیدیم و به بغداد برو و پولها را
به حاجز بده و مقداری از آن پول برای مخارج راهت به تو می دهد، بگیر!
و اما ده دینار که زن می گوید مادرش در عروسی وی وام گرفته و اکنون نمی داند از کی گرفته است؟ بدان که او می داند مادرش وام را از کلثوم دختر احمد گرفته که او زن ناصبی (دشمن اهل بیت) است. ولی برای عاتکه گران بود که آن پول را به آن زن ناصبی بدهد، اگر او از ما اجازه بخواهد آن ده دینار را در میان برادران خود تقسیم کند ما اجازه می دهیم ولی آن را به خواهران تهی دست بدهد.
ای پسر ابی روح لازم نیست نزد جعفر بروی و او را آزمایش کنی، زودتر به وطن برگرد که عمویت از دنیا رفته و خداوند زندگی او را به تو قسمت نموده است.
من به بغداد آمدم و کیسه پول را به حاجز دادم. حاجز پولها را شمرد، همان مقدار بود که امام نوشته بود. حاجز سی دینار از آن پول به من داد و گفت:امام دستور داده این مقدار را برای مخارج راه به تو بدهم. من نیز سی دینار را گرفتم و به منزلی که در بغداد گرفته بودم برگشتم، در آنجا خبر رسید عمویم فوت کرده و خویشان مرا خواسته اند نزد آنها برگردم، من به وطن برگشتم و از عمویم مبلغ سه هزار دینار و صدهزار درهم به من ارث رسید.(۱)
۱-بحارالانوار: /۵۱/ ۲۹۵
منبع داستان-های بحارالانوار: ۴/ ۱۴۸تا۱۵۲
۱۲- مقدس اردبیلی و سوال از علی و حواله به امام عصر (عج)
عالم فاضل و پرهیزگار میرعلام که از شاگردان مقدس اردبیلی بوده است.می گوید:در یکی از شبها در صحن مقدس امیر المؤمنین علیه السلام بودم مقدار زیادی از شب گذشته بود که ناگاه دیدم شخصی به طرف حرم امیرالمؤمنین می رود. وقتی نزدیک او رفتم، دیدم استاد بزرگ و پرهیزگارم مولانا مقدس اردبیلی (قدس سره) است. من خود را از او پنهان کردم، مقدس به درب حرم رسید. در بسته بود، ولی به محض رسیدن او، در باز شد و وارد حرم گردید. در کنار قبر مطهر امام قرار گرفت. صدای مقدس را شنیدم مثل این که آهسته با کسی حرف می زند.
سپس از حرم بیرون آمد در بسته شد. من به دنبال او رفتم، از شهر نجف خارج شد و به جانب کوفه رهسپار گشت. من هم پشت سر او بودم به طوری که او مرا نمی دید. تا اینکه داخل مسجد کوفه شد و به سمت محرابی که امیرالمؤمنین علیه السلام آنجا شهید شد، رفت و مدتی آنجا توقف کرد، آنگاه برگشت از مسجد بیرون آمد و به سوی نجف حرکت کرد.
من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسیدیم، در آنجا سرفه ام گرفت، نتوانستم خودداری کنم، چون صدای سرفه مرا شنید برگشت و نگاهی به من کرد و مرا شناخت، گفت: تو میرعلام هستی؟
گفتم: آری!
گفت:اینجا چه می کنی؟
گفتم:از لحظه ای که شما وارد صحن مطهر شدید تاکنون همه جا با شما بوده ام. شما را به صاحب این قبر سوگند میدهم! آنچه در این شب بر تو گذشت از اول تا به آخر برایم بیان فرمایید.
گفت: می گویم، به شرط اینکه تا زنده ام به کسی نگویی! وقتی اطمینان پیدا کرد به کسی نخواهم گفت، فرمود:
فرزندم! بعضی اوقات مسائل علمی بر من مشکل می شود، به حضور آقا امیرالمؤمنین رسیده و حل مشکل را از او می خواهم و پاسخ پرسشها را از مقام آن حضرت میشنوم، امشب نیز برای حل مشکلی به حضورش رفتم و از خداوند خواستم که مولا علی علیه السلام جواب پرسشهایم را بدهد. ناگاه صدایی از قبر شریف شنیدم که فرمود:برو به مسجد کوفه و از فرزندم قائم سؤال کن! زیرا او امام زمان تو است. من هم به مسجد کوفه آمدم و به خدمت حضرت رسیدم و مسأله را پرسیدم و حضرت پاسخ داد و اینک برگشته به منزل خود می روم.
منبع داستان-های بحارالانوار :/۴/۱۵۳تا۱۵۴
۱۳-امام زمان (عج) نوری بر دوش پدر
احمد بن اسحاق (وکیل امام حسن عسکری در قم) می گوید:محضر امام حسن عسکری علیه السللام رسیدم و میخواستم درباره جانشین آن حضرت سؤال کنم.
امام علیه السلام با پیش از آن که من سؤال کنم، فرمود:ای احمد! خداوند متعال از لحظه ای که آدم را آفریده تا روز قیامت، زمین را از حجت خود خالی نگذاشته و نخواهد گذاشت و به میمنت حجت الهی، از اهل زمین گرفتاریها برطرف می شود، باران می بارد و زمین برکاتش را خارج می کند.
عرض کردم:پسر پیامبر خدا! امام و جانشین پس از شما کیست؟
حضرت با شتاب برخاست و به درون خانه رفت و بازگشت، در حالی که پسر بچه سه ساله ای را که چهره ای همانند ماه شب چهارده داشت بر دوش گرفته بود.
آنگاه فرمود:ای احمد بن اسحاق! اگر نزد خدای متعال و حجتهای او گرامی نبودی، این پسرم را به تو نشان نمی دادم، همین پسرم همنام رسول خدا و هم کنیه اوست. او کسی است که زمین را پر از عدل و داد می کند، همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد.
ای اسحاق! مثل او در میان امت من، مثل خضر و ذوالقرنین است. به خدا سوگند او غایب می شود، که در زمان غیبت او کسی از هلاکت نجات نمی یابد مگر اینکه خداوند او را در عقیده به امامتش ثابت نگه دارد و موفق بدارد که برای ظهور او دعاکند.
عرض کردم:سرور من! آیا نشانه ای در این بچه هست که قلب من به امامت او اطمینان بیشتری پیدا کند و بدانم که او همان قائم بحق است؟
در این وقت ناگاه آن پسر بچه به سخن آمد و با زبان فصیح عربی فرمود:انا بقیه الله…
من آخرین سفیر الهی در روی زمین و انتقام گیرنده از دشمنان خدا هستم. سپس فرمود:ای احمد ابن اسحاق! اکنون که با چشم خود، حجت حق را دیدی، در جستجوی نشانه دیگری مباش!
احمدبن اسحق می گوید:شاد و خرم از محضر امام عسکری علیه السللام اجازه گرفته، بیرون آمدم.
فردای آن روز به خدمت امام عسکری علیه السللام رسیدم، عرض کردم:ای پسر رسول خدا! از عنایتی که دیروز درباره من فرمودید فرزند عزیزت را به من نشان دادید) بسیار شادمان شدم، ولی نفرمودید علامتی از خضر و ذوالقرنین در اوست، چه می باشد؟
حضرت فرمود:منظورم غیبت طولانی اوست….۱
۱-بحارالانوار :/ ۵۲/ ۱۷۴
منبع داستان های بحارالانوار:۵/ ۱۵تا۱۶۱/
۱۴- پاسخ امام زمان به نامه ی اسحاق
اسحاق بن یعقوب نامه ای به ولی عصر امام زمان (عج) نوشت و در آن مطالبی را از حضرت سؤال نمود. امام زمان (عج) در پاسخ نامه وی مرقوم فرمود:اما ظهور فرجم بسته به اراده خدا است.
کسانی که برای ظهور وقت تعین می کنند دروغگو هستند.
در پیشامدها که به شما رخ می دهد . برای دانستن حکم به آنها به راویان حدیث ما مراجع تقلید) رجوع کنید، زیرا آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنها می باشم.
اما کسانی که اموال ما (وجوهات) در اختیار آنها است، هرکس ولو مختصری از آن را حلال بداند و بخورد، آتش خورده است. و خمس بر شیعیان ما تا ظهور مباح شده و حلال است۲تا اولادشان پاک باشد.
و علت غیبت مرا صلاح نیست بدانید. خداوند می فرماید:یا ایها الذین آمنو لا تسئلوا عن اشیاء ان تبد لکم تسؤکم
ای کسانی که ایمان آورده اید، از چیزهایی که اگر به شما آشکار شود ناراحت میشوید، نپرسید.
هر کدام از پدران من، بیعت یکی از طاغوتیان به گردن آنها بود ولی من زمانی ظهور
۱- بحارالانوار:/ ۵۲ / ۲۵
۲-فتاوای مشهور بر اساس دلایل دیگر خلاف این جمله ها است.
می کنم که بیعت هیچ کس از طاغوتیان زمان، به گردن من نخواهد بود.اما کیفیت بهره مندی مردم از من در زمان غیبتم، مانند بهره مندی از خورشید پنهان در پشت ابر است و من امان برای ساکنین زمین هستم.۱
منبع داستان های بحارالانوار:/۵/ ۱۶۲تا۱۶۳/
۱۵- خدمت به پدر از نظر امام زمان (عج)
مرد کارگری (در نجف اشرف) بود که پدر پیری داشت، در خدمت گذاری او هیچ گونه کوتاهی نمی کرد، تا آنجا که آفتابه مستراح پدرش را خود می برد و منتظر می ماند تا خارج شود و او را به منزل برساند.
او همیشه در خدمت پدر بود، جز شبهای چهارشنبه که به مسجد سهله می رفت و در آن شبها به خاطر اعمال مسجد سهله و شب زنده داری در مسجد نمی توانست در خدمت پدر باشد. ولی پس از مدتی ترک کرد و به مسجد سهله نرفت.
از او پرسیدند: چرا رفتن به مسجد سهله را ترک نمودی؟
در پاسخ گفت:چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم، آخرین شب چهارشنبه بود، نتوانستم بعد از ظهر زود حرکت کنم، نزدیکیهای غروب به راه افتادم، مختصر راه رفته بودم، شب شد و من تنها به راه خود ادامه دادم. یک سوم راه مانده بود و هوا هم بسیار تاریک بود. ناگاه عربی را دیدم در حالی که بر اسب سوار است به سوی من می آید، با خود گفتم: این مرد راهزن است، حتما مرا برهنه می کند، همین که به من رسید با زبان عربی شروع به صحبت نمود و گفت:
کجا می روی؟
گفتم: مسجد سهله می روم.
فرمود: همراه تو چیز خوردنی هست؟
گفتم: نه.
فرمود: دست خود را در جیب کن!
گفتم: در جیبم چیزی نیست.
بار دیگر با تندی این سخن را تکرار کرد.
من دست خود را در جیب کردم، دیدم مقداری کشمش توی جیبم هست که برای بچه ها خریده بودم و در خاطرم نبود.
آنگاه فرمود:اوصیک بالعود: پدر پیرت را به تو سفارش میکنم.( عرب بیابانی پدر پیر را عود می گوید.(
این جمله را سه بار تکرار کرد.سپس از نظرم ناپدید شد، فهمیدم او حضرت مهدی است و راضی نیست خدمت پدرم را حتی در شبهای چهارشنبه نیز ترک بنمایم. از این جهت دیگر به مسجد سهله نرفتم و آن عبادتها را ترک نمودم. (۱)
۱- بحارالانوار : /۷۸، / ۵۳، در / ۵۳ مفصل تر آمده است.
منبع داستان های بحارالانوار:۵/ ۱۶۴تا۱۶۵
۱۶- مردی از همدان در محضر صاحب الامر(عج)
احمد بن فارس ادیب که از بزرگان حدیث است نقل می کند:طایفه ای در همدان به بنی راشد معروف بودند و همه شیعه و دوازده امامی هستند.
پرسیدم:علت چیست در میان مردم همدان فقط آنها (در این عصر) شیعه می باشند؟پیر مردی از آنها که آثار صلاح و نیکی در سیمای او نمایان بود،
گفت:علت شیعه بودن ما این است که جد ما (راشد) که طایفه ما به او منسوب است سالی به زیارت مکه رفت، نقل می کرد:هنگام بازگشت از مکه که چند منزلگاه را در بیابان پیموده بودم مایل شدم از شتر پایین آمده و قدری پیاده راه بروم، از شتر پیاده شدم و راه زیادی را پیمودم، خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم:اندکی می خوابم تا رفع خستگی شود وقتی که کاروان رسید بر می خیزم، خوابیدم ولی بیدار نشدم مگر آن وقتی که حرارت آفتاب را
در بدنم احساس کردم، چون بر خواستم دیدم کاروان رفته است و کسی در آن بیابان نیست، به وحشت افتادم، نه راه را می شناختم و نه اثری از کاروان نمایان بود. به خدا توکل نمودم و گفتم: راه را می روم، هرکجا خدا خواست، ببرد.
چندان نرفته بودم که ناگاه خود را در سرزمین سبز و خرمی دیدم که گویی تازه باران بر آن باریده است و خوش بو ترین
سرزمینها بود. در وسط آن سرزمین قصری دیدم مانند برق شمشیر می درخشید.
گفتم:ای کاش! میدانستم این قصر که همانند آن را تاکنون ندیده و نشنیده ام، چیست و از آن کیست؟ به طرف قصر حرکت کردم.
وقتی به در قصر رسیدم، دیدم دو پیشخدمت سفید پوست ایستاده اند، سلام کردم و آنها با بهترین وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشین! که خدا سعادت تو را خواسته است. در آنجا نشستم. یکی از آنها وارد قصر شد، پس از اندک زمانی بیرون آمد و به من گفت:برخیز داخل شو!وارد قصر که شدم، دیدم قصری بسیار باشکوه و بی نظیر است پیشخدمت رفت پرده ای را که بر در اتاق آویزان بود، کنار زد، دیدم جوانی در وسط اتاق نشسته و بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان است، به طوری که نزدیک بود نوکش به سر وی برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهی بود که در ظلمت شب بدرخشد. .
من سلام کردم و او با لطیف ترین و نیکوترین بیان، جواب داد.
سپس فرمود.میدانی من کیستم؟
گفتم: نه، به خدا قسم!
فرمود:من قائم آل محمد هستم، من همان کسی هستم در آخرالزمان با این شمشیر (اشاره کردبه همان شمشیر آویزان) قیام می کنم» و سراسر زمین را پر از عدل و داد می کنم همان گونه که پر از جور و ستم شده، من بر زمین افتادم و صورت به خاک مالیدم.
فرمود:چنین نکن! برخیز! تو فلانی از اهل شهر همدان هستی.
گفتم:بلی ای سرورم!
فرمود:میل داری نزد خانواده ات برگردی؟
گفتم:آری سرور من! میل دارم نزد آنها برگردم و ماجرای اینکرامتی را که خدا به من عنایت کرده به آنها بازگو کنم و به آنها مژده بدهم.
در این وقت اشاره به پیشخدمت کرد و او هم دست مرا گرفت و کیسه پولی به من داد بیرون آمدیم، چند قدم برداشته بودیم، ناگاه چشمم به سایه ها و درختها و مناره مسجدی افتاد. پیشخدمت به من گفت:اینجا را میشناسی؟ .
گفتم:در نزدیکی شهر ما شهری بنام استاباد (اسد آباد) است اینجا شبیه آن شهر است.
فرمود:این همان استاباد است، برو که به منزل میرسی؟ در این هنگام به هر سو نگاه کردم، دیگر آن بزرگوار را ندیدم، وارد استاباد شدم، کیسه را باز کردم، چهل یا پنجاه دینار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم، خویشان خود را جمع کردم و آنچه را که به من رخ داده بود، برای آنها نقل کردم، تا موقعی که دینارها را داشتیم همواره در آسایش و خیر و برکت زندگی می کردیم.(۱)
۱-بحارالانوار: / ۵۳/ ۲۴۶.
منبع داستان های بحارالانوار:/ ۵/ ۱۶۶تا۱۶۹/
۱۷- کیفیت حکومت امام زمان (عج)
از امام صادق علیه السلام روایت شده است:هنگامی که امام زمان قیام نمود، به عدالت حکم می کند و در حکومت او ظلم و ستم از بین می رود و راهها أمن می گردد،برکات زمین آشکار می شود،
هر حقی به صاحبش می رسد، پیروان هیچ مذهبی نمی ماند مگر اینکه مسلمان شده و مؤمن شناخته می شوند و خداوند می فرماید: هرکس در زمین و آسمان از روی میل و رغبت تسلیم او می شوند…
سپس امام صادق علیه السلام فرمود:حکومت ما آخرین حکومتها خواهد بود پیش از ما گروهها حکومت خواهند کرد (خداوند به همه قدرت می دهد روی زمین حکومت کنند ولی نتوانند حق را به طور شایسته پیاده کنند).
آنگاه که روش حکومت ما را دیدند، نگویند اگر حکومت به دست ما هم می افتاد، می توانستیم مانند اینها (حکومت امام زمان) حکومت کنیم.۱
۱-بحارالانوار:/ ۵۲/ ۴۱.
منبع داستان های بحارالانوار:/۵/ ۱۷۰/
۱۸-ظهور حضرت مهدی(عج(
سید حمیری می گوید:من ابتدا غالی مذهب بودم ۲وعقیده داشتم محمد بن حنفیه امام است مدتها چنین گمراه بودم تا اینکه خداوند بر من منت نهاد و به وسیله امام صادق علیه السلام هدایت کرد و از آتش نجات داد و به راه راست راهنمایی نمود و نشانه هایی از آن بزرگوار دیدم که برایم یقین حاصل شد که او حجت خدا بر تمام مردم است و همان امامی است که اطاعتش بر همه لازم می باشد.
۱- در زمان طاغوت فکر می کردیم ما قدرت نداریم. جامعه در شعله های فساد می سوخت اگر روزی قدرت به دست ما بیفند اسلام را پیاده می کنیم، زندگی از چنگال فساد و جنایات نباه نجات می یابد. خداوند این قدرت را از راه امتحان در اختیار ما گذاشت. خدا را شکر، بیست و یک سال از عمر انقلاب می گذرد، در این مدت قدمهای مثبت برداشته شده است، ولی توقع بیش از اینهاست. متأسفانه در این اواخر در برخی موارد نه تنها جلو نرفته ایم بلکه از اوایل انقلاب عقب نشینی هم کرده ایم!!
۲- اغانی مذهب کسانی را گویند که مرتبه خدایی برای ائمه بوده اند.
روزی عرض کردم:یابن رسول الله! اخباری از پدراران بزرگوارتان در مورد غیبت یکی از امامان نقل شده، بفرمایید کدامیک از شما غایب می شوند؟
حضرت فرمود:این غیبت برای ششمین فرزند از نسل من پیش خواهد آمد که او دوازدهمین امام پس از پیامبر اکرم است و اول آنها
امیرالمؤمنین و آخر آنها قائم بحق، بقیه الله در زمین و صاحب زمان است او روزی ظهور کرده و دنیا را پر از عدل و داد می کند همانطور که پر از ظلم و جور شده.۱
منبع داستان های بحارالانوار:/۵/ ۱۷۱تا۱۷۲/
۱۹- هشداربه مسلمانان آخرالزمان
پیامبر گرامی صلی الله علیه و اله فرمود:چگونه خواهید بود آن وقت که زنهایتان فاسد، جوانانتان فاسق شوند و شما امر به معروف و نهی از منکر نکنید ؟۲
اصحاب گفتند: یا رسول الله! چنین چیزی می شود؟! آیا چنین حالی ممکن است پیش بیاید؟
حضرت فرمود: آری، بدتر از این، چگونه خواهید بود، زمانی که مردم را به کارهای زشت امر کنید و از کارهای خوب باز دارید؟
یاران گفتند: یا رسول الله! مگر چنین چیزی می شود؟!
فرمود: آری، از این هم بدتر، چگونه خواهد بود حال شما ، در آن دوران که ببینید کار خوب، در نظر مردم زشت، و کار بد، خوب است؟!
آری، بدترین حال آن وقتی است، که افکار مردم چنان دگرگون گردد، که نیکی ها را بد، و زشتییها را خوب، بدانند.
چه کسی را می پرستی؟
سوسمار پاسخ داد:آن کسی را که عرش او در آسمان، حکومت او در زمین، راه او در دریا، رحمت او در بهشت و عذاب او در دوزخ است.
حضرت فرمود: من کیستم؟
سوسمار جواب داد: پیامبر خدای جهانیان و خاتم پیغمبران هستی، رستگار شد آن کسی که تو را تصدیق کرد و زیانکار گشت کسی که تو را تکذیب کرد.
عرب چنان تحت تأثیر قرار گرفت، که فوری روی به پیامبر صلی الله علیه و اله کرد و گفت:من هنگامی که پیش تو آمدم، تو مبغوض ترین فرد در نظر من بودی، اکنون در سرتاسر روی زمین، تو در نظرم محبوب ترین انسان هستی، و عزیز تر از خودم و پدر و مادرم می باشی، شهادت میدهم که خدا یکتا و بی همتا است، و تو پیامبر خدا هستی.
عرب بیابانی، با ایمان کامل به سوی طایفه خود رفت و ماجرا را برای آنها نقل کرد و همه آنها را به ایمان و اسلام دعوت نمود، و هزار نفر از طایفه او مسلمان شدند.۱
۱- بحارالانوار: / ۴۷/ ۳۱۷.
۲- کیف بکم إذ قد ینشاه و تقی شبابکم و لم تأثروا بالمعروفی و کم هو عین المنکر..
۳- بحارالانوار:/ ۱۰۰ / ۷۴ و با کمی اختلاف در ۹۱
منبع داستان های بحارالانوار:۶/صفحه ۳۱/
-۲۰ امام عصر و تولد مخفی و ارتباط با مردم از طریق نواب
حضرت مهدی علیه السلام طلا در سپیده دم نیمه شعبان در سال ۲۵۵ هجری در سامرا به دنیا آمد . مادرش نرجس و پدرش امام حسن عسکری بود.
تولد او را پنهان داشتند، تا خلفای عباسی به او آسیبی نرساند. با شهادت امام عسکری شوال ۲۶۰ در ۶ سالگی به مقام امامت رسید. پس از خواندن نماز بر پیکر مقدس پدر، چون مأموران در پی دستگیری او بودند حضرت به خواست الهی از نظرها پنهان شد.امام زمان بالا از سال ۲۶۰ تا سال ۳۲۹ هجری (۶۹ سال) تنها از طریق وکلای چهارگانه با مردم در تماس بود.۱ آنها عبارتند:۱ – عثمان بن سعید ۲- محمد بن عثمان ۳- حسین بن روح ۴۔ علی بن محمد سیمری.
از سال ۳۲۹ هجری تاکنون ۱۰۹۲ سال از وفات سفیر چهارم می گذرد۲و آن حضرت وکیل خاصی در میان مردم ندارد، و فقهاء جامع الشرایط در عصر غیبت جانیشنان امام زمان و مرجع مردم در امور دین و دنیا هستند.
۱- بحارالانوار: /۱۷/ ۴۰۹ و با اندکی تفاوت در/ ۳۹، /۳۴۲ و / ۱۵/۲۳۵
منبع داستان های بحارالانوار:/۶/ ۱۷۹تا۱۸۰/
۲۱- عثمان ابن سعید اولین نائب امام عصر
نخستین نماینده امام عصر (عج)، عثمان بن سعید است، او شخص محترم و مورد تأیید و وکیل امام هادی و امام حسن عسکری علیه السلام نیز بود، این مرد بزرگوار برای مصون ماندن از مأموران خلیفه زمان، به شغل روغن فروشی روی آورد. در آن وقت که تماس شیعیان با امام عسکری مشکل بود، اموال را توسط او برای امام ارسال می کردند.روش عثمان بن سعید چنین بود که سکه های طلا و نقره را در ظرفهای روغن می ریخت و به نزد امام می برد.۳
منبع داستان های بحارالانوار:۶/ ۱۸۱/
-۲۲دیدار با امام زمان (علیه السلام)
عبد الله جعفر حمیری می گوید:پس از وفات امام حسن عسکری علیه السلام با چند نفر در بغداد به خانه احمد بن اسحق رفتیم، دیدیم عثمان بن سعید نیز در آنجا هستند، من به عثمان بن سعید گفتم:این شیخ احمد بن اسحق مورد وثوق و اعتماد ما است. او درباره شما نقل می کند:که شما را دو امام بزرگوار (امام هادی و امام عسکری) تأیید کرده و مورد اطمینان آنها بوده اید، از این رو شما کسی هستید که در راستگویی شما تردیدی نیست.
اینک شما را به خداوند و دو امام بزرگواری که شما را به راستگویی ستوده اند، سوگند میدهم آیا پسر امام حسن عسکری علیه السلام ما را که صاحب الزمان علیه السلام است دیده ای؟
عثمان بن سعید گریست آنگاه فرمود:پاسخ تو را می دهم به شرطی که تا من زنده ام به کسی نگویی.
گفتم: عهد می بندم که به کسی نگویم.
آنگاه فرمود:آری، امام زمان را دیده ام چنین و چنان است. (برخی از خصوصیات امام را بیان کرد:گفتم: نام او چیست؟
گفت: از بردن نام آن حضرت، نهی شده اید.۱
۱- این مدت به غیبت صغری معروف است.
۲-این مدت نیز غیبت کبری نام دارد.
۳- بحارالانوار: ج ۵۱، ص ۳۴۴.
منبع داستان های بحارالانوار: ۶/ ۱۸۲تا۱۸۳/
۲۳-امام عصر (علیه السلام) و ردّ خمس به خاطر دیون
عثمان بن سعید می گوید: مردی از اهالی عراق نزد من آمد، و سهم امام خود را آورد خدمت امام زمان فرستاده شود.من آن را به امام عصر علیه السلام رساندم. حضرت آن را قبول نکرد رد نمود، و به آن مرد فرمود: حق پسر عمویت که چهار صد درهم است از میان آن بیرون کن! آن مرد از این پیشامد مبهوت شد و سخت تعجب کرد (چون نمی دانست بدهکار است به خانه که برگشت، به حساب اموال خود رسیدگی نمود معلوم شد، زمین زراعتی پسر عمویش در اختیار او بوده، که قسمتی از حق او را رد کرده، و قسمتی را تا آن وقت نپرداخته است.به دقت حساب کرد معلوم شد، باقی مانده سهم پسر عمویش از همان زمین، چهار صد درهم است، همان طور که امام فرموده بود. مرد عراقی آن مبلغ را به عمو زاده اش رد کرد، و بقیه را به امام زمان علیه السلام با فرستاد، آنگاه مورد قبول واقع گردید.۲
منبع داستان های بحارالانوار: ۶/ ۱۸۴/
۲۴- تعیین جانشین دوم محمد با نامه ی امام عصر
پس از درگذشت نائب اول (عثمان بن سعید) فرزندش (محمد بن عثمان) به نیابت آن حضرت انتخاب گردید.
نامه ای از ناحیه ولی عصر علیه السلام به محمد بن عثمان در مورد تسلیت مرحوم پدرش صادر شد، که از جمله مرقوم بود:
ما تسلیم فرمان و راضی به قضای الهی هستیم پدرت با سعادت زیست و با افتخار از دنیا رفت.
خداوند او را رحمت کند و به اولیاء خدا و سروران خود ملحق سازد.. .
خداوند ثواب تو را زیاد گرداند و در این مصیبت صبر نیکو مرحمت فرماید.
رزءت و رزءنا تو مصیبت زدهای و ما نیز غمناک هستیم، فراق پدرت برای تو و ما وحشتناک است، خداوند او را در مقامی که دارد شادگرداند.از کمال سعادت او این بود که آن رزقه الله ولدا ملک… : خداوند مثل تو فرزندی را به او عنایت فرمود، که بعد از او و به دستور وی جانشین او گردد، و برای او طلب رحمت و مغفرت کند. من هم خداوند را سپاسگزارم، زیرا که شیعیان به وجود تو و آنچه خداوند در تو قرار داده است، مسرورند. پروردگار عالم تو را یاری کند.۱
۱- بحارالانوار: / ۱/۳۲۵
۲- بحارالانوار: /۵۱ / ۳۲۹
و أو حشک فراقه و أو حشنا:
منبع داستان های بحارالانوار: ۶/ ۱۸۵تا۱۸۶/
۲۵-با امام زمان انتقام خون حسین را می-گیرم
وقتی که حسین علیه السلام با وضع دلخراش به شهادت رسید، صدای گریه و ناله فرشتگان بلند شد و گفتند: ای خدا! با حسین علیه السلام برگزیده تو و پسر پیامبر تو اینگونه رفتار کردند؟
خداوند شبح حضرت امام زمان را به آنها نشان داد و فرمود: هذا انتقم له من ظلمیه : با این امام زمان انتقام خون حسین را از ستمگران می گیرم!.۲
منبع داستان های بحارالانوار:/۶/ ۱۸۶/
-۲۶نائب دوم و لوح در قبر و قرائت قرآن در آن
راوی می گوید: روزی به محضر محمد بن عثمان وارد شدم دیدم لوحی در پیش روی اوست و نقاش بر آن نقشه میکشد، آیاتی بر آن می نویسد و اسم های امامان را در آن می نگارد.
پرسیدم: سرورم! این لوح چیست؟ گفت: برای قبرم می باشد و من بر آن تکیه خواهم کرد، و هر روز داخل قبرم می شوم و یک جزء قرآن می خوانم، سپس از قبر بیرون می آیم.
راوی می گوید: گمان می کنم محمد بن عثمان دست مرا گرفت و قبر خود را به من نشان داد و گفت: چون فلان روز، فلان ماه و فلان سال رسید دنیا را وداع می کنم به سوی خدا می روم، و در این قبر مدفون می شوم و این لوح با من خواهد بود.من از نزد او خارج شدم، و آنچه فرموده بود یادداشت کردم و مرتب مراقب آن وقت بودم، چیزی نگذشت که او بیمار شد و در همان وقت که خود فرموده بود وفات یافت و در همان قبر مدفون شد. آمده است.
-۱ بحارالانوار: /۵۱/۳۴۹
-۲بحارالانوار: /۴/۵/ ۲۱۹ و / ۵/ ۶۸.
۲۷-دعای امام عصر درباره ی انتظار فرج و انتقام از ستمگران
نائب دوم امام عصر محمد بن عثمان می گوید:به خدا سوگند صاحب الامر علیه السلام هر سال در موسم حج در مکه است او مردم را می بیند و همه را می شناسد مردم هم او را می بینند ولی نمی شناسند.
راوی می گوید: از محمد بن عثمان پرسیدم:آیا امام زمان را دیده ای؟ گفت: آری، آخرین بار که آن حضرت را دیدم در خانه خدا (مسجد الحرام) بود و می فرمود:
اللهم انجزلی ما وعدتنی:خدایا! آنچه به من وعده دادهای انجام ده!
و هم محمد بن عثمان گفت: امام زمان را دیدم که در (باب مستجار) پرده خانه خدا را گرفته و می فرماید:اللهم إنتقم بی من اعداءک
پروردگارا! به وسیله من از دشمنانت انتقام گیر (۱)
منبع داستان های بحارالانوار :/۶/ ۱۸۸/
۲۸- پیامبر و هشدار بر آینده ی وحشتناک(زمان معاصر)
پیامبر گرامی صلی الله علیه و اله این فرمود:چگونه خواهید بود آن وقت که زنهایتان فاسد و جوانانتان فاسق شوند و شما امر به معروف و نهی از منکر نکنید؟
گفتند: یا رسول الله! مگر ممکن است چنین چیزی پیش بیاید؟
حضرت فرمود:آری بدتر از این، چگونه خواهید بود آن روز که مردم را به کارهای زشت امر کنید و از کارهای خوب باز دارید؟
گفتند: یا رسول الله! مگر چنین چیزی می شود؟
فرمود:آری، از این بدتر چگونه خواهد بود حال شما زمانی که ببینید کار خوب در نظر مردم زشت و کار بد خوب است.(۲)
«امروزها این صفات خطرناک در جامعه ما دیده می شود باید خیلی مواظب بود».
منبع داستان های بحارالانوار:/۷/ ۳۷/
۲۹- امام عصر و جداکردن کیسه های حلال از حرام در طفولیت
سعد بن عبدالله قمی می گوید:مسائلی مذهبی برایم پیش آمده بود نمی توانستم حل کنم با احمد بن اسحق قمی محضر مبارک امام حسن عسکری مشرف شدم جواب مسائلم را از امام بپرسم. وارد سامرا شدیم و به منزل امام علیه السلام رفتیم چهره نورانی امام علیه السلام در آن لحظه چنان درخشان که من نمی توانم به چیزی تشبیه کنم، جز این که بگویم مثل ماه شب چهارده بود. طفلی که سیمایش به ستاره درخشان می ماند روی زانوی راست امام علیه السلام نشسته بود. سلام کردیم، حضرت امر فرمودند نشستیم.
احمد بن اسحق بسته های مهر خورده را که حاوی کیسه های درهم و دینار بود محضر امام گذاشت. حضرت نگاهی به طفل ( امام زمان علیه السلام ) کرد و فرمود: فرزندم! مهر هدایای دوستان و شیعیانت را باز کن.
طفل گفت: آقاجان! آیا سزاوار است که دستی به این پاکی به سوی هدایای آلوده و اموال مخلوط به حلال و حرام، دراز شود؟
امام عسکری به احمد بن اسحاق فرمود:
ای پسر اسحاق! آنچه در بسته است در بیاور تا فرزندم حلال و حرام آن را از هم جدا کند.
احمد بن اسحق چون کیسه اول را درآورد بدون این که باز شود، طفل گفت: این کیسه فلانی پسر فلانی از فلان محله قم است، و شصت و دو دینار در آن است، چهل و پنج دینار آن از پول زمین سنگلاخی است که صاحب آن از برادرش ارث برده، فروخته است و چهارده دینارش از پول نه طاقه پارچه است، و سه دینار هم از اجاره مغازه ها است.
امام حسن عسکری فرمود: راست گفتی فرزندم اکنون به این مرد بگو حرام آن چقدر است.
طفل گفت: یک دیناری که سکه ری دارد و در فلان تاریخ ضرب شده و نقش یک روی آن پاک گردیده با یک قطعه طلا که وزن آن یک ربع دینار است حرام است و علت حرام بودن آنها این است که صاحب آن، در فلان ماه و فلان سال یک من و ربع پنبه ریسیده کشید و به یک نفر بافنده که همسایه او بود، داد، پس از مدتی دزد آنها را از بافنده دزدید، بافنده هم قضیه را به صاحب پنبه اطلاع داد ولی او گفت: دروغ میگویی، سپس در عوض آن، یک من و نیم پنبه ریسیده مرغوب تر از نخ خود از بافنده گرفت با اینکه بافنده تقصیر نداشت و این دینار و قطعه طلا پول آن است، لذا حرام می باشد.
احمد بن اسحاق در آن کیسه را گشود، نامه ای میان دینارها بود که نام فرستنده و مقدار آن را همانطور که طفل گفت در آن نوشته بود و آن قطعه طلا را با آن دینار به همان نشانی بیرون آورد. آنگاه احمد بن اسحاق کیسه دیگری از بسته بیرون آورد ( پیش از آن که مهر آن را بگشاید) طفل گفت:این کیسه مال فلانی پسر فلانی ساکن فلان محله قم است و پنجاه دینار در آن است که برای ما حلال نیست، دست به آن نمیزنیم.
حضرت فرمود: برای چه؟طفل گفت: زیرا این پول آن گندمی است که صاحبش با یک کشاورزی شریک بود هنگام تقسیم که می خواست سهم خود را بردارد پیمانه را پر می کرد، چون نوبت به شریکش می رسید پیمانه را پر نمی کرد. لذا سهم خود را بیشتر از شریک بر می داشت.
امام عسکری فرمود: راست گفتی فرزندم.آنگاه حضرت فرمود: ای پسر اسحق تمام این پول ها را بردار به صاحبانشان برسان ما احتیاجی به آنهانداریم، و فقط پارچه آن پیرزن را بیاور.
سعد بن عبد الله می گوید:احمد بن اسحاق گفت: آن پارچه را من در خورجین گذاشته بودم و اصلا فراموش کرده بودم. رفت آن پارچه را بیاورد. من مسائل مشکل مذهبی ام را از امام عسکری پرسیدم. حضرت محول به فرزند عزیزش نمود. امام زمان عج همه را پاسخ گفتند و مسائل برایم حل شد.
آنگاه امام عسکری با فرزند عزیزش به نماز ایستادند و من از محضرشان بیرون آمدم تا ببینم احمد بن اسحاق کجا رفت، در راه او را دیدم گریه می کند.
پرسیدم: چرا گریه می کنی؟گفت: پارچه ای را که حضرت خواست گم کرده ام.گفتم: طوری نیست برو به حضرت بگو. او هم خدمت امام عل رفت طولی نکشید از خدمت حضرت بیرون آمد در حالی که تبسم بر لب داشت.
پرسیدم: ها! ماجرا چه شد؟گفت: من وارد خدمت آقا که شدم دیدم پارچه ای گم شده زیر پای آن حضرت پهن است و امام روی آن نماز می خواند و من به خدا شکر کردم.۱
آری اینها نمونه های است از قدرت و عظمت بی پایان ائمه اطهار علیهم السلام است۱.
۱-بحارالانوار: ۵/ ۳۵۱
۲- بحارالانوار:/ ۵۲/ ۱۸۱ و/ ۷۷/ ۱۵۵ و/۱۰۰، / ۷۴ و ۰۹۱
منبع داستان های بحارالانوار:/۷ / ۱۷۹تا۱۸۲/
۳۰-استفاده و پابرجایی حسین ابن روح نائب سوم
حسین بن روح سومین وکیل خاص مام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف۱. شخصی بسیار محترم و محبوب دلهای شیعیان بود. با این که در زمان وی شخصیت های بزرگی از شیعیان بودند که گمان می رفت یکی از آنان برای نیابت از امام زمان انتخاب شود ولی شخصیت حسین بن روح چنان بزرگ بود که تنها او مدال افتخار منصب نیابت از امام زمان را دریافت کرد.
یکی از شخصیت های محترم که احتمال می رفت او وکیل امام زمان شود، از وی پرسیدند: چطور شد که حسین بن روح نائب امام زمان شد و تو نشدی؟ در جواب گفت:ائمه طاهرین علیه السلام و بهتر می دانند چه کسی را به منصب نیابت برگزینند، من مردی هستم که با دشمنان شیعه مناظره می کنم، اگر من مانند حسین بن روح مکان امام زمان را می دانستم، شاید در موقع مناظره در بیان دلیل عاجز می شدم، برای اثبات مدعا جای او را نشان می دادم! ولی ابوالقاسم اگر فرضا امام زیر عبایش باشد و او را با قیچی قطعه قطعه کنند، عبایش را بالا نمی زند تا امام علیه السلام را ببینند.؟۲!
۱-بحارالانوار: ج ۵۲ ص ۸۰- ۸۱- ۸۲ و ۸۹ این حدیث مفصل است، در اینجا به اندازه نیاز آورده شد
۲- در جلد ششم داستان های در باره سفیر اول و دوم امام عج نقل کردم ، بنا بود در جلد هفتم داستان های راجع به سفیر سوم و چهارم نقل کنم که موفق شدم.
منبع داستان های بحارالانوار: ۷/ ۱۸۳
۳۱-گستاخی صریح حسین ابن روح در پاسخ دادن قبل از دیدن
ابو علی بغدادی می گوید:روزی، زنی در بغداد از من پرسید وکیل امام زمان کیست؟ بعضی از قمی ها به او گفته بودند وکیل حضرت، حسین بن روح است و مرا نشان داده بودند که این مرد او را می شناسد.
هنگامی که من خدمت حسین بن روح رسیدم، دیدم آن بانو نیز در آنجا است. زن به عنوان امتحان به حسین بن روح گفت:ای شیخ! بفرمایید همراهم چه آورده ام؟
حسین بن روح گفت:آنچه نزد توست، برو در دجله بینداز سپس بیا تا به تو بگویم چه آورده ای. زن رفت آنچه را با خود آورده بود در دجله انداخت، آنگاه نزد حسین بن روح بازگشت.
حسین بن روح به کنیزش گفت:برو حقه ( جعبه چوبی) را بیاور. کنیز حقه را آورد. حسین بن روح به زن گفت:این همان حقه ای است که نزد تو بود و آن را در دجله انداختی، اکنون بگویم چه چیزی در آن است، یا خودت میگویی؟
زن گفت شما بفرمایید!گفت: یک جفت خلخال طلا و یک حلقه بزرگی که گوهری در آن است و دو حلقه کوچک که در هر کدام یکدانه گوهر است. نیز یک انگشتر فیروزه و یک انگشتر عقیق است. در جعبه را که باز کردند دیدم آنچه در جعبه است همان است که حسین بن روح گفته بود، بدون کم و زیادزن نگاهی به من کرد و گفت: درست همان چیزهاست که من آورده بودم و در دجله انداختم.وقتی که این ماجرا را از حسین بن روح دیدیم، من و آن زن چنان خوشحال شدیم که نزدیک بود هوش از سر ما برود، چون به یقین دانستیم او وکیل امام زمان است
۱- بحار الأنوار: ج۵۱، ص ۳۵۹
منبع داستان های بحارالانوار:/۷/ ۱۸۴تا۱۸۵/
۳۲- رسیدن شمش طلای گمشده قبل از آمدن آورنده آن
ابوعلی بغدادی می گوید: شخصی در شهر بخارا هشت شمش طلا به من داد و گفت: آن را در بغداد به شیخ حسین بن روح ( قدسره) تسلیم کنم شمش طلا را برداشتم چون به آمویه ( آمل فعلی مازندران) رسیدم، یکی از طلاها را گم کردم. به بغداد که رسیدم شمش طلا به همان وزن خریدم، روی طلاها گذاشتم، سپس خدمت حسین بن روح رسیدم، و شمش های طلا را پیش روی وی نهادم.
حسین بن روح (ره) با دست به همان شمشی که خریده بودم اشاره نمود و گفت: این را که خودت خریدهای بردار، چون شمش طلایی را که گم کردی به ما رسید و آن همین است آنگاه آن را بیرون آورد دیدم همان است که در شهر آمویه گم کرده بودم.۲
منبع داستان های بحارالانوار: /۷/ ۱۸۶/
۳۳- آغاز غیبت کبری با نامه امام به وکیل چهارم
ابوالحسن سمری چهارمین وکیل خاص امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است. چون ابوالقاسم حسین بن روح وفات کرد ابوالحسن علی بن محمد سمری جانشین وی گردید. و آخرین نایب خاص امام زمان است.
حسن بن احمد می گوید: در آن سالی که ابوالحسن علی بن محمد سمری درگذشت من در بغداد بودم. چند روز پیش از وفاتش به محضر وی رسیدم، آن بزرگوار دستوری را که از جانب امام زمان صادر شده بود به این عبارت برایم خواند.
بسم الله الرحمن الرحیم
ای علی بن محمد سمری ! خداوند به برادرانت در مرگ تو اجر بزرگ مرحمت کند چه این که تو تا شش روز دیگر خواهی مرد، به کارهایت رسیدگی کن و هیچ کس را برای جانشین انتخاب مکن که غیبت کامل پیش آمده است. من آشکار نمی شوم مگر بعد از اجازه خداوند عالم، و ظهورم پس از گذشت زمانها و قساوت دلها و پرشدن زمین از ظلم و جور خواهد بود…۱
همان گونه که امام (عج) فرموده بود، ابو الحسن سمری پس از شش روز در سال ۱۲۹ هجری دار دنیا را وداع گفت و غیبت کبری آغاز گردید و تا کنون ادامه دارد.
۱- بحار الأنوار: / ۵۰ / ۳۴۲
۲- بحارالانوار :/ ۵۱/۳۴۱
منبع داستان های بحارالانوار:/ ۷/ ۱۸۷/
۳۴-عنایت ویژه امام عصر به علامه حلی (ره)
یکی از علمای اهل سنت کتابی را در رد مذهب شیعه نوشته بود. و در مجالس آن را برای مردم می خواند. بدین وسیله آنان را گمراه می نمود و از ترس آن که مبادا از علمای شیعه کسی بر آن ردی بنویسد، به کسی نمی داد.
علامه حلی (ره) در تلاش بود آن کتاب را به دست آورد و ردی بر آن بنویسد، ناچار مدتی نزد او شاگردی کرد. روزی از او درخواست نمود که کتابش را به عنوان امانت در اختیار وی قرار دهد، عالم سنی چون نخواست به طور مستقیم خواسته علامه رد کند، گفت:من سوگند یاد کرده ام که این کتاب را بیش از یک شب نزد کسی نگذارم.
علامه یک شب را هم غنیمت دانسته، کتاب را گرفت و به خانه برد که در آن شب به قدر امکان از آن بنویسد.
علامه حلی مشغول نوشتن آن کتاب شد، و پاسی از نصف شب گذشت خواب بر وی غالب گردید، امام زمان (عج) تشریف فرما شد، و فرمود: کتاب را به من واگذار و بخواب.
شیخ کتاب را تحویل داد و خوابید. وقتی بیدار شد دید همه آن کتاب به عنایت حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نوشته شده است.
علامه مجلسی می فرماید: ازظاهر عبادت استفاده می شود که ملاقات و مکالمه در بیداری بوده ولی ظاهرا این قضیه در عالم رویا اتفاق افتاده است.و الله العالم
۱- بحار الأنوار:/۵۱/۳۹۱
منبع داستان های بحارالانوار: /۷/ ۱۸۸تا۱۸۹/
۳۵-درخواست فرزند فقیه از امام زمان و دعا و اعطای دو فقیه
علی بن حسین بابویه با دختر عموی خود، ازدواج کرد ولی از او صاحب فرزند نشد، نامه ای به حسین بن روح (سومین نائب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف) نوشت که از امام زمان تقاضا کند تا درباره او دعا نماید خداوند فرزندانی فقیه به او عنایت کند.
از ناحیه مقدسه امام پاسخ آمد که از همسر فعلی خود فرزندی نخواهی داشت، ولی به زودی کنیز دیلمی را خواهید گرفت و از او صاحب دو فرزند فقیه خواهی شد. پس از دواج با کنیز دیلمی صاحب دو فرزند به نامهای محمد و حسین شد.
محمد ( معروف به شیخ صدوق) و حسین هر دو فقیه ماهر در حفظ احادیث اهلبیت بودند. حدیث هایی را که آنها حفظ کرده بودند هیچکس از اهالی و دانشمندان قم آنها را نداشتند.
هنگامی که آن دو برادر ( محمد و حسین) حدیث می گفتند، مردم از قوه حافظه آنها تعجب می کردند و به آنها می گفتند: این مقام ویژه را شما به برکت دعای امام زمان یافته اید و این مطلب در میان مردم قم مشهور است.۲
منبع داستان های بحارالانوار:/۷ / ۱۹۰/
۳۶-کاوش بغدادی از امان بودن زیارت حسین (علیه السلام) از امام زمان
هنگامی که حاج علی بغدادی محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رسید، سؤالاتی پرسید، از جمله عرض کرد: کسانی که روضه ی امام حسین را می خوانند، می گویند: سلیمان اعمش نزد شخصی رفت و در بارهی زیارت سید الشهداء پرسید که چگونه است؟ او در جواب گفت:زیارت سید الشهداء بدعت است.سپس در خواب کجاوه ای را میان زمین و آسمان دید، پرسید: در آن کجاوه کیست؟
گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه کبری هستند.پرسید : کجا می روند؟
گفتند: در این شب جمعه به زیارت امام حسین می روند. در آن لحظه دید ورقهای از کجاوه می ریزد که در آن نوشته شده است:
امان من النار لزوار الحسین فی لیله الجمعه: زائران امام حسین در شب جمعه، روز قیامت از آتش دوزخ در امانند.
حاج علی می گوید: به امام زمان عرض کردم: این حدیث صحیح است؟
حضرت فرمود: آری، هر کس در شب جمعه امام حسین را زیارت کند او از آتش جهنم در امان است.۱
۱-بحارالانوار: / ۵۲/۲۵۲
۲-بحارالانوار: / ۵۱/ ۳۲۵- ۳۲۴.
منبع داستان های بحارالانوار:۵/۸/ ۹۴/
۳۷- نامه ابو غالب محضر امام عصر و پاسخ حل مشکل
ابو غالب زراری می گوید: در اوایل جوانی که بیست سال کمتر داشتم با دختری را ازدواج کردم، مراسم عروسی در منزل پدر همسرم انجام گرفت، چندین سال همسرم در خانه پدرش بود و در این مدت من سعی میکردم که آنها اجازه دهند او را به خانه خودم ببرم آنها نمی پذیرفتند. در این مدت از من باردار شد و دختری به دنیا آورد، کودک پس از مدتی فوت کرد من نه وقت تولد حاضر بودم و نه هنگام فوت دخترم. به دلیل این که اختلاف شدید بین من و فامیل همسرم بود، من اصلا فرزندم را ندیدم. پس از این اتفاق صلح کردیم و آنها قبول کردند که همسرم را به خانه بیاورم.
اما وقتی رفتم همسرم را بیاورم باز از تحویل دادن به من خودداری کردند. از قضا در آن گیرودار بار دیگر باردار شد. من بارها از آنها خواستم مطابق صلحی که نموده ایم بگذارند همسرم را به خانه خود
ببرم. آنها حاضر نشدند و بدین جهت آتش اختلاف شعله ور شد و من هم ناچار از نزد آنها رفتم، و در غیاب من باز دختری به دنیا آمد. از آن تاریخ تا دو سال همچنان به حالت قهر به سر می بردیم.
سپس به بغداد آمدم. در آن موقع سرپرست شیعیان کوفه ابوجعفر محمد زجوزجی بود که نسبت به من حکم عمو و پدر را داشت، من نزد وی رفتم و از وضع خودم و اختلافاتی که میان من و فامیل او بود به او شکایت نمودم ابوجعفر گفت:نامه ای به حضور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بنویس و از حضرت بخواه درباره ی تو دعا فرماید. من هم نامه نوشتم و شرح حال خودم و آنچه میان من و بستگان همسرم اتفاق افتاده بود و از تحویل ندادن همسرم در آن توضیح دادم. نامه را برداشتم و به اتفاق ابوجعفر نزد محمد بن شلمغانی بردیم.۱
شلمغانی آن روزها از ما شیعیان و حسین بن روح (رضی الله عنه) که سومین نایب خاص امام زمان بود. حمایت میکرد. نامه را به شلمغانی دادیم و خواهش کردیم که به خدمت حضرت تقدیم کند. او هم نامه را از من گرفت ولی مدتی جواب نامه نیامد. سپس او را دیدم گفتم: از نیامدن جواب نامه ناراحتم.
شلمغانی گفت: ناراحت نباش که من تأخیر جواب را به نفع تو می دانم. و با اشاره گفت: که اگر جواب زود بیاید از جانب حسین بن روح است و اگر دیر صادر شود به خاطر مصلحتی است که خود امام
زمان دارد. من هم برگشتم. اندک مدتی گذشته بود ابوجعفر زجوزجی مرا خواست به خدمتش که رسیدم ورقی از نامه ای در آورد و به من داد و گفت: این جواب نامه ی تو است. اگر می خواهی آن را رونوشت کن، بنویس و اصلش را به من برگردان.
نامه را که گرفتم و خواندم. دیدم نوشته است: کار مرد و زن را خداوند اصلاح فرمود. من آن را یادداشت کردم و ورقه را به وی دادم. سپس به کوفه آمدم خداوند همسرم را به بهترین وجه فرمانبردار من
گردانید. به خانه ام آمد، سالها با هم زندگی کردیم. خداوند از وی فرزندانی به من عنایت کرد، با این که مشکلات فراوان برایش پیش آمد به طوری که زنان دیگر تحمل آن را نداشتند، همه را بر خود هموار نمود، و از آن روز میان من و او و بستگانش اختلافی پیش نیامد تا آنکه روزگار میان ما جدایی انداخت و فوت کرد.۱
نوشته اند که حسین بن روح (سومین نایب امام زمان) مدتی در زندان (خلیفه مقتدر عباسی بود و کارهای او را شلمغانی انجام می داد. متأسفانه وی از موقعیت استفاده کرد با ادعای بی منطق، اول ادعای بابیت کرد، سپس گفت: اصلا من خود امام زمان هستم از جاده ی حقیقت منحرف شد و سر انجا از ناحیه ی امام علی مورد نفرت و سرزنش قرار گرفت
۱- بحارالانوار:/ ۴۵/ ۴۰۲ و همان :/ ۵۳/ ۳۱۵.
منبع داستان های بحارالانوار:/ ۸/ ۱۶۶تا۱۶۸/
۳۸-ظهور امام زمان و زنده شدن مردگان
مفضل یکی از اصحاب امام صادق علیه السلام می گوید:در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم، صحبت از حضرت ولی عصر به میان آمد و از افرادی که عاشقانه در انتظار ظهور آن بزرگوار هستند و پیش از درک محضر امام عصر از دنیا می روند، گفتگو شد. امام صادق علیه السلام فرمود:هنگامی که حضرت ولی عصر عجل الله تعالی و فرجه الشریف قیام کند، مأموران الهی بر سر قبر مؤمنین آمده و به آنان می گویند:
ای بنده خدا! مولایت ظهور کرده است، اگر می خواهی که به او بپیوندی آزاد هستی، و اگر بخواهی در میان رحمت الهی بمانی باز هم آزاد هستی۱
مطابق برخی روایت عده ای از مؤمنان زنده شده و به محضر امام عصر عجل الله تعالی و فرجه الشریف شرفیاب می شوند.
۱- بحارالانوار: / ۵۱/۳۲۲
منبع داستان های بحارالانوار:/۸/ ۱۶۹/
۳۹-عنایت امام عصر و شفای بیمار
اسماعیل بن عیسی هرقلی می گوید:هنگامی که در قریه ی هرقل (از توابع شهر حله عراق) زندگی می کردم، در ایام جوانی زخمی به اندازه یک مشت آدمی در ران چپم پیدا شد. در فصل بهار می ترکید و خون و چرک از آن می رفت و درد آن مرا از کارهایم باز می داشت. روزی به حله آمدم و به خانه سید بن طاووس (ره) ۲رفتم و از ناراحتی خود نزد او درد دل کردم و گفتم: می خواهم در شهر آن را معالجه کنم.سید، پزشکان حله را حاضر نمود و محل درد را معاینه کردند و گفتند:این زخم در بالای رگ اکحل۳ قرار گرفته و معالجه اش خطرناک است زیرا این جراحت را باید از ریشه برید در این صورت رگ بریده می شود و می میرد.سید بن طاووس به من فرمود:من می خواهم به بغداد بروم تو هم همراه من بیا،شاید دکترهای متخصصی باشند و معالجه ات کنند.وارد بغداد شدیم. سید در آنجا نیز دکترها را خواست و محل زخم را دیدند، آنها نیز همان پاسخی را دادند که پزشکان چله داده بودند، لذا خیلی ناراحت شدم.
گفتم: حالا که به بغداد آمده ام، برای زیارت به سامرا می روم و از آنجا به وطن باز می گردم. سید این فکر را پسندید و من اثاث خود را نزد سید گذاشتم و حرکت کردم.
وارد سامراء شدم، قبور امامان را زیارت کردم، آنگاه به سرداب رفتم و پاسی از شب را در سرداب گذراندم، دعا و مناجات کردم و از خدا و امامان یاری طلبیدم. تا روز پنج شنبه در سامراء ماندم ، سپس کنار شط دجله رفتم، و غسل کردم و لباس پاکیزه پوشیدم و ظرف آبی را که همراه داشتم پر کردم، بیرون آمدم، که به زیارتگاه برگشته و یک بار دیگر نیز زیارت کنم.
در آن حال دیدم چهار نفر سوار از دروازه شهر سامرا بیرون می آیند. چون در اطراف زیارتگاه عده ای از بزرگان عشایر زندگی می کردند، گمان کردم سواران از آنها هستند.
وقتی به هم رسیدیم، دیدم دو نفرشان جوان هستند، یکی از آنها تازه موی صورتش روییده است، و هر چهار نفر شمشیری حمایل دارند، دیگری پیر مرد پاکیزه ای بود که نیزه در دست داشت، و نفر بعدی نقاب به صورت زده و قبایی روی شمشیر پوشیده و گوشه ی آن را از بغل گذرانده بود،
پیر مرد نیزه دار در طرف راست من ایستاد، و آن دو جوان هم در طرف چپ ایستادند، و شخص قبا پوش هم در وسط راه من قرار گرفت.
آنها به من سلام کردند، من پاسخ دادم، شخص قباپوش به من گفت:تو فردا می خواهی نزد خویشان خود بروی؟
گفتم: آری.
گفت: بیا جلو، زخمی که تو را اذیت می کند، ببینم.
من مایل نبودم که آنها با من تماس داشته باشند و با خود فکر می کردم اینها از بزرگان عشایرند و از نجاست پرهیز ندارند و من هم تازه از آب بیرون آمده ام، لباسم هنوز تر است، با این حال نزد وی رفتم و او دستم را گرفت و به سوی خود کشید، خم شد و دستش را روی زخم گذاشت، آن را چنان فشار داد که در دم گرفت، سپس برگشت روی اسب قرار گرفت.
آنگاه پیر مرد نیزه به دست گفت:اسماعیل راحت شدی؟
من تعجب کردم که از کجا اسم مرا می داند.
گفتم: من و شما انشاء الله راحت و رستگار هستیم .
پیر مردگفت:این آقا امام زمان است.
من دویدم و رکابش را بوسیدم، امام حرکت کرد من در کنارش می رفتم و التماس میکردم.
امام علیه السلام فرمود: برگرد!
عرض کردم: هرگز از شما جدا نمی شوم.
فرمود: صلاح تو در این است که برگردی.
و من سخنم را تکرار کردم، برنمیگردم
پیر مردگفت:ای اسماعیل! حیا نمیکنی که امام دو بار به تو گفت برگرد و گوش نمی کنی؟
این سخن در من اثر کرد، ناچار ایستادم.
امام چند قدم رفت آنگاه متوجه من شد، فرمود:چون به بغداد رسیدی حتما منتصر (خلیفه ی عباسی) تو را می طلبد چیزی به تو می دهد ولی از او قبول مکن و به فرزندم سید بن طاووس بگو نامه ای به علی بن عوض بنویسد و تو را سفارش
کند و من به او می گویم هر چه خواستی به شما بدهد.
سپس همه شان حرکت کردند و رفتند و من هم چنان ایستاده به آنها نگاه می کردم تا از نظرم دور شدند، و من از جدایی آن حضرت بسیار تأسف خوردم، ساعتی همانجا نشستم و به حرم مطهر رفتم، خدام حرم که مرا دیدند، گفتند:
. حال تو دگرگون است آیا باز هم احساس درد میکنی؟
گفتم: نه.
کسی با تو نزاع کرده؟
نه من از آنچه شما می گویید اطلاعی ندارم ولی از شما می پرسم آیا این سواران را که از اینجا گذشتند، دیدید؟
ایشان از بزرگان محل بودند.
از بزرگان نبودند، بلکه یکی از اینان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود.
آن پیر مرد بود یا مرد قبا پوش؟
به همان قبا پوش امام بود.
– زخمی که داشتی به او نشان دادی؟
خود او با دست آن را فشار داد و مرا به درد آورد پس از آن رانم را باز کردم دیدم از آن زخم اثری نیست. ران دیگرم را نیز باز کردم اثری از زخم ندیدم.
وقتی متوجه قضیه شدند به سوی من هجوم آوردند و لباسم را برای تبرک پاره پاره کردند…
من آن شب را در سامراء ماندم و چون نماز صبح را خواندم، از شهر بیرون آمدم و عده ای از مردم مرا بدرقه کردند. وارد شهر (اوانی ) شدم و شب را در آنجا خوابیدم و صبح عازم بغداد شدم
-۱ بحارالانوار : /۵۳/۹۱
-۲ سید بن طاووس یکی از علمای بسیار بزرگ شیعه است.
-۳رگی است که از آن حجامت می کنند..
-۴۰ ازدحام در بغداد
وارد بغداد که شدم دیدم مردم کنار پل عتیق ازدحام نموده هرکس که وارد می شود نام و نسبش را می پرسند و می گویند کجا بودی؟
از من هم پرسیدند نامت چیست و کجا بودی؟
من نیز نام خود را گفتم.
ناگهان به سوی من هجوم آوردند و لباسم را پاره پاره نمودند و تکه های آن را تبرک بردند تا جایی که نزدیک بود روح از بدنم جدا گردد. علتش این بود که نگهبانان بین النهرین شرح حال مرا نوشته به بغداد فرستاده بودند. سپس مرا به بغداد بردند چنان ازدحامی شد که نزدیک بود از بین بروم شوم.
وزیر قمی که شیعه بود از سید بن طاووس خواسته بود در این مورد تحقیقاتی نموده و صحت ماجرا را به اطلاع وی برساند.
سید بن طاووس با عده ای با من ملاقات کردند، به من فرمود:اینکه می گویند مردی شفا یافته تو هستی؟ این همه سر صدا در شهر به راه انداخته ای؟
گفتم: آری سید ران مرا باز کرد اثری از آن زخم را ندید، همانجا ساعتی بیهوش بر زمین افتاد و از شوقش غش کرد، به هوش که آمد دست مرا گرفت و نزد وزیر آورد در حالی میگریست گفت:جناب وزیر این مرد برادر و نزدیک ترین صحابهی من است.
وزیر گفت: داستانت را تا به آخر برایم نقل کن.
و من از اول تا آخر قضیه را برای او حکایت کردم.
وزیر فوری پزشکانی را که آن زخم را دیده بودند احضار کرد و گفت:زخم ران این مرد را که قبلا دیده اید، معالجه کنید! پزشکان گفتند:تنها راه علاج این زخم این است که با چاقو بریده شود و اگر بریده شود می میرد.
وزیر گفت: به فرض اینکه بریدند و نمرد چقدر طول می کشد که بهبود یابد؟
گفتند: حداقل دو ماه طول می کشد وبعد از بهبودی در جای آن گودی سفیدی خواهد ماند که هرگز در جای آن موی نمی روید.
وزیر پرسید: شما چه وقتی آن را دیده اید؟
گفتند: ده روز پیش وزیر ران مراکه قبلا زخم داشت، نشان داد که مانند ران دیگرم اثری از زخم نبود.
یکی از پزشکان فریاد کشید و گفت:این کار عیسی بن مریم است!
وزیر گفت: اکنون که معلوم شد کار هیچ یک از پزشکان نیست، ما خود می دانیم کار کیست.
سپس خلیفه وزیر را به حضور خواست و واقعه را از وی پرسید، وزیر هم ماجرا را برای وی بیان نمود.
خلیفه مرا به حضور طلبید، و هزار دینار به من داد و گفت:این مبلغ را بگیر و به مصرف خود برسان.
گفتم: جرأت ندارم یک دینار از آن را بردارم.
گفت: از چه کسی می ترسی؟گفتم: از همان کسی که مرا مورد توجه قرار داد، زیرا او فرمود که از ابوجعفر (خلیفه) چیزی قبول مکن. خلیفه از شنیدن این سخن به شدت ناراحت شد و گریست.
آنگاه من بدون این که چیزی از وی بپذیرم، بیرون آمدم.۱
ا. بحارالانوار: / ۵۲/۱۴-۱۱
منبع داستان های بحارالانوار:/ ۹/ ۱۷۲تا۱۷۴/
۴۱- ظهور شهاب فروزان در دنیای ستم
رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمود:مهدی منتظر از فرزندان من است، اسم و کنیه ی او، اسم و کنیه ی من است، در خلقت و اخلاق شبیه ترین مردم، نسبت به من خواهد بود، برای او غیبتی و برای خلق حیرتی، در پی دارد تا آنجا که مردم از دینشان برگردند. در چنان وقتی مهدی، گالشهاب الثاقب : همچون شهاب فروزان پیش می آید و زمین را پر از قسط و عدل میکند، کما ملئت ظلما و جورا:همانگونه که از ظلم و جور پرگشته است. ۱
در طول تاریخ، مدعیان مهدویت فراوان بودند ولی آنان علاوه بر آنکه از امامان معصوم نبودند، نه تنها نتوانستند ظلمی را از مظلومی دفع کنند بلکه خود ستمگری در حق خدا و امام زمان و همه ی خلق خدا بودند.
منبع داستان های بحارالانوار:/۱۰/صفحه ۱۸۱/
۴۲- ظهور مهدی(علیه السلام) و اعلام به مردگان واختیاردر زنده شدن
مفضل می گوید: در خدمت حضرت امام صادق علیه السلام بودم، صحبت از حضرت ولی عصر به میان آمد، و از افرادی که عاشقانه در انتظار ظهور آن بزرگوار هستند، و پیش از درک محضر امام عصر از دنیا می روند، گفتگو شد. امام صادق علیه السلام فرمود:هنگامی که حضرت ولی عصر (عج) قیام کند، مأموران الهی بر سر قبر مؤمنین آمده و به آنان می گویند:ای بندهی خدا! قد ظهر صاحبک فإن تشأ أن تلحق به فالحق: مولایت ظهور کرده است، اگر می خواهی که به او بپیوندی آزاد هستی، و إن تشأ أن تقیم فی کرامت ربک فاقم: و اگر بخواهی در میان کرامت الهی بمانی، باز هم آزاد هستی۲
مطابق برخی روایت عده ای از مؤمنان زنده شده و به محضر امام عصر شرفیاب می شوند.
منبع داستان های بحارالانوار: ۱۰/صفحه ۱۸۲/
۴۳- روش ولباس مهدی موعود(علیه السلام(
شخصی بنام حماد می گوید:در محضر امام صادق علیه السلام بودم که مردی به آن حضرت عرض کرد:شما می فرمایید حضرت علی علیه السلام لباس خشن و پیراهن چهار درهمی و امثال آن می پوشید ولی ما می بینیم شما لباسهای تازه و نیکو بر تن می کنید؟
حضرت در جواب آن مرد فرمود: علی علیه السلام آن لباس را در زمانی می پوشید که پوشیدن آن ایرادی نداشت و مردم بد نمی دانستند، و اگر امروز آن لباس را بپوشند، انگشت نما می شوند. بنابراین لباس هر زمان، لباس متعارف آن زمان است، جز اینکه وقتی قائم آل محمد قیام کرد، همان لباس علی (خشن) را بر تن کرده و به روش او رفتار خواهد نمود.
۱- بحارالانوار:/۲۴/ ۷۸. و همان / ۳/ ۳۰۹ و همان: / ۵۱/ ۷۱-۷۲.
۲-بحارالانوار: / ۵۳/ ۹۲.
۳۳۹، ۴۷ / ۵۴.
۴۴- یکی از جنگجویان صفین و عنایت امام صادق علیه السلام
محی الدین اربلی یکی از علماء بزرگ شیعه می گوید:روزی در خدمت پدرم بودم، مردی را دیدم با پدرم نشسته صحبت می کند، ناگاه خواب کوتاهی بر او عارض شد و عمامه از سرش افتاد و جای زخم بزرگی در سر او نمایان گشت. پدرم پرسید: این زخم چه بوده؟گفت: این زخم را در جنگ صفین برداشته ام.
گفتند: توکجا و جنگ صفین کجا؟ جنگ صفین در زمان گذشته بوده و عمر شما آن قدر نیست که جنگ صفین را درک نموده باشی، چگونه در آن جنگ زخمی شده ای؟
گفت: ماجرا چنین است که یک وقت به مصر سفر می کردم در بین راه یکی از طرفداران معاویه با من رفیق راه گردید، در آن مسافرت سخن دربارهی جنگ صفین به میان آمد، همسفرم گفت: اگر من در جنگ صفین بودم حتما شمشیر خود را از خون علی و یاران او سیراب می کردم.
من هم گفتم: اگر من نیز در جنگ صفین بودم شمشیر خود را از خون معاویه و پیروانش سیراب می نمودم. اینک علی و معاویه که الان نیستند ولی من و تو از طرفداران ایشان هستیم، بیا با هم جنگ کنیم.
آنگاه او شمشیر از نیام برآورد و من نیز شمشیر از غلاف کشیدم با یکدیگر به جنگ پرداختیم و نبرد سختی در بین ما واقع شد.
ناگاه آن مرد بدجنس ضربتی بر سر من زد من افتاده و از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه گذشت.
یک وقت دیدم شخصی مرا حرکت می دهد و می خواهد بیدارم نماید چون چشم گشودم اسب سواری رادر بالین سر خود دیدم که از اسب پیاده شد و دست روی زخم سرم کشید، جراحت بسته شد و فوری بهبودی یافت.
سپس فرمود: همین جا باش و کمی صبر کن تا من برگردم.
آنگاه بر اسب خود سوار شده از نظرم غایب شد طولی نکشید که برگشت دیدم سر بریده آن مرد را که بر من ضربت زده بود در دست دارد و اسب او را نیز با خود آورد و فرمود: این، سر دشمن توست. چون تو ما را یاری کردی ما هم تو را یاری نمودیم چنانکه هر کس خداوند را یاری کند خداوند نیز او را کمک می نماید.
هنگامی که این لطف را از او دیدم بسیار خوشحال شدم و گفتم:سرورم! شما کیستی؟فرمود: من فرزند امام حسن عسکری (صاحب الامر) هستم.
سپس فرمود: اگر درباره ی این زخم از تو بپرسند بگو در جنگ صفین بر من وارد شده است. این را گفت و از نظر من غائب گردید.۱
منبع داستان های بحارالانوار:۱۰/ ۱۸۴تا۱۸۵/
۴۵- از جدم رسول الله شنیدم
عبدالله ابن عمر می گوید: از امام حسین شنیدم که فرمود:اگر از دنیا باقی نماند جز یک روز، یقینا همان روز را خداوند آن قدر طولانی گرداند تا این که مردی از فرزندانم قیام کند.
او عدل و داد را در جهان فراگیر و گسترده نماید، همان طور که زمین را از زورگویی و ستمگری انباشته شده باشد.
سپس فرمود: این مطلب را به همین کیفیت از جدم رسول خدا صلی الله علیه و اله شنید.۲
منبع داستان های بحارالانوار:/۱۰/ ۱۸۶/
۱-بحارالانوار: / ۵۲/ ۷۵
۲-بحارالانوار :/۵۱/۱۳۳