و طف عن ابیطالب طوافا وصل عنه رکعتین وطف عن عبدالله طوافا وصل عنه رکعتین وطف . عن آمنه طوافا وصل عنها رکعتین وطف عن فاطمه بنت اسد طوافا وصل عنها رکعتین ثم ادع الله عز و جل أن یرد علیک مالک . قال : ففعلت ذلک ثم خرجت من باب الصفا فاذا غریمی وأقف یقول : یا داود جئنی هناک فاقض حقک .
داود رقی گفت : به محضر امام صادق علیه السلام وارد شدم و مردی بمن بدهکار بود و من از فقدان او میترسیدم که باو دسترسی نداشته باشم شکایت به امام آوردم . حضرت فرمود چون به مکه رسیدی به نیابت از جانب عبدالمطلب طواف کن و دو رکعت نماز طواف بجا بیاور و نیز از جانب ابوطالب طواف کن و دو رکعت نماز طواف بجا بیاور و نیز از طرف عبدالله طواف نموده و دو رکعت نماز آنرا بجا بیاور . و باز از طرف آمنه طواف بنما و دو رکعت نماز آنرا بخوان . و نیز از جانب فاطمه بنت اسدطواف کن و دو رکعت نماز آنرا بجا آور . آنگاه خدا را بخوان تا مالت را بتو باز گرداند .
داود رقی میگوید : من نیز چنین کردم و چون ( بعد از طوافها و نمازها ) از باب صفا از مسجد خارج شدم وامدار خویش را دیدم که ایستاده بود و میگفت اینجا بیا تا حق ترا اداء کنم .
منبع داستان های راستین جلد۲ /صفحه ۱۰۶تا۱۰۷/
آنروز هم مانند سایر روزها جمعیت زیادی در مجلس امام هشتم حضرت رضا علیه السلام گرد آمده بودند و از معارف اسلام ومسائل دینی و بیانات جذاب آن حضرت بهره مند میگردیدند.
ناگاه مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و پس از سلام عرضه داشت : یابن رسوالله صل الله علیه و اله من (خراسانی و ) از دوستان شما و پدران و اجدادتان هستم بحج رفته ام و اکنون که مراجعت کرده ام عمده پولم گم شده و آنچه برایم مانده کافی نیست که مرا بوطن برساند. و اگر شما مبلغی به من لطف بفرمائید تا به وطنم باز گردم و به نماینده شما تحویل دهم متشکر خواهم بود ، زیرا من در شهر خودم ثروتمندم و اینک در مانده ام . . .
امام علیه السلام که گرم صحبت بود ساکت شد و بسخنان خراسانی خوب گوش دادسپس فرمود: خداتورا رحمت کند بنشین و بگفتار خویش ادامه داد، کم کم مجلس بپایان رسید وجمعیت جز عده ی معدودی پراکنده شدند . آنگاه حضرت از آن چند نفر اجازه خواست و به اطاق مخصوص خودرفت و پس از لحظه ای از پشت درب صدازد: آن مردخراسانی کجاست؟
مرد خراسانی عرض کرد: اینجا هستم. امام علیه السلام فرمود : این دویست دینار را از بالای دربگیر و بکسی هم نمیخواهد عوض آنرا بدهی ولی برو که من تو را نبینم و توهم مرا نبینی .
خراسانی رفت سپس حضرت به مجلس آمد . سلیمان جعفری عرض کرد: شما به این مرد احترام و کمک کردید ولی برای چه از پشت درب تحویل دادید و سفارش کردیدکه برود که شما او را نبینید و او هم شمارا نبیند ؟ .
امام علیه السلام فرمود : میخواستم وقتی حاجت او را بر طرف کردم، چشمش به صورت من نیفتد که گرفتار ذلت وخاری سؤال کردد .
آیا حدیث پیغمبر اسلام صل الله علیه و اله را نشنیده اید که فرمود: هرکس کارنیکی راپنهانی انجام دهد پاداش آن با هفتاد حج برابر است و کسی که گناهی را آشکارا بجا آورد ذلیل میگردد و اگر مخفیانه گناه کند خداوند (پس از توبه ) از او میگذرد».(۱)
منبع قصه های اسلامی ماه/صفحه ۱۴۸ تا ۱۵۰/
رفتار غیر عادی و جنون ناگهانی او همه را شگفت زده و دوستانش را متأثر کرد . مردم به یکدیگر می گفتند : این پیرمرد عاقل ودانشمند چطور شد یکباره این وضع رقت بار را پیدا کرد ؟ بعضی می گفتند : شاید گرمی حجاز که در سفر حج به او رسیده دیوانه اش کرده است . وعده ای هم فکر می کردند شاید پیری زیاد موجب اختلال حواس او شده است . ولی همگی آنها اشتباه کرده بودند، دیوانگی او
مصنوعی و جنونش مصلحتی بود ، و لذا پس از مدت کوتاهی دیوانگی و کارهای غیر عادی او از بین رفت . نعمان بن بشیر می گوید : با جابر جعفی همسفر شدم و پس از انجام مراسم حج وارد مدینه شدیم ، او خدمت امام باقر علیه السلام شرفیاب شد و با خوشحالی از محضرش بیرون آمد و با هم روانه کوفه شدیم، یک منزل از مدینه دور شده بودیم که شترسواری با عجله به ما رسید و نامه ای که از امام باقر علیه السلام داشت به جابر داد و رفت .
جابر نامه آن حضرت را خواند و قیافه اش در هم رفت دیگر او را خندان ندیدم تا اینکه وارد کوفه شدیم ، او به منزلش رفت و من هم به خانه ام رفتم. فردای آن روز برای دیدار جابر به خانه او رفتم ، دیدم
استخوانی به گردن آویزان کرده و بر چوبی از نی سوار شده و می گوید : منصور بن جمهور امیر است و مأمور نیست (وی بعدها از طرف یزید بن ولید حاکم کوفه شد).
جابر بدون اینکه چیزی به من بگوید نگاهی به من کرد و من نیز نگاهی به او کردم و گریان شدم ، او دیوانه وار میرفت و بچه ها دورش جمع شده بودند ، تا بیرون کوفه رفت ، او تا چند روز با آن نی که سوار آن بود می گشت و همگی می گفتند جابر جعفی دیوانه شده است .
تا اینکه نامه ای از عبد الملک خلیفه به حاکم کوفه رسید که جابر جعفی را به قتل رسانیده و سرش را برای من بفرست . فرمانروای کوفه از حال او پرسید ؟
گفتند : جابر مردی است دانشمند و با فضیلت ، ولی از هنگامی که از مکه آمده دیوانه شده است و بر نی سوار شده بیرون کوفه می گردد، بچه ها هم گردش جمع شده اند . حاکم کوفه که دیوانگی جابر را عذری یافت برای نکشتن او گفت: سپاس خدا را که مرا از کشتن جابر بازداشت .
و طولی نکشید که منصور بن جمهور بر خلاف انتظار حاکم کوفه گشت .(۲)
بدین ترتیب امام باقر علیه السلام با اطلاع از اخبار غیبی یار با وفایش را از خطر مرگ که در پیش او بود نجات داد ، و پس از آن دیوانگی جابر هم از بین رفت .
منبع داستان های آموزنده جلد۳ / صفحه ۳۹تا۴۱/
او سخت فقیر و درمانده شده بود و نمی دانست چه کند و به چه کسی باید مراجعه نماید و چاره کارش در دست کیست ؟ ولی سرانجام راهش را پیدا کرد و موفق شد .
روزی عثمان در کنار مسجد نشسته بود ، فقیری به او مراجعه کرده، از وی کمک خواست ، عثمان پنج درهم باو داد فقیر که با کمک ناچیز عثمان دردش دوا نشده بود ، گفت : اینکه کاری برای من اصلاح نمی کند ، پس مرا نزدکسی راهنمائی کن که به من کمک بیشتری بشود .
امام حسن و امام حسین علیهما السلام وعبد الله جعفر در گوشه مسجد گرد هم نشسته بودند ، عثمان به آنان اشاره کرده و به فقیر گفت : نزد آنها برو فقیر نزد آنان رفت و درخواست کمک کرد ، امام حسن علیه السلام فرمود :
سؤال جایز نیست مگر درسه مورد :
ا- دیه و خونبهائی که بر عهده کسی باشد و نتواند آن را بدهد .
۲- کسی که قرض و بدهکاری دارد و قدرت اداء آن را ندارد .
۳- درمانده ای که نمی تواند احتیاجات خود را تأمین نماید .
حال تو کدامیک از آنان هستی ؟
مرد فقیر عرض کرد: یکی از این سه نفر هستم .
سپس امام حسن علیه السلام پنجاه دینار و امام حسین علیه السلام چهل و نه دینار و عبد الله جعفر چهل و هشت دینار به او دادند . مرد بینوا که ۱۴۷ دینار ( ۱۴۷ مثقال طلا ) گرفته بود
و نسبتا پول زیادی بدست آورده بود و گرفتاری هایش بخوبی بر طرف میشد خوشحال نزد عثمان آمده گفت :
تو پول ناچیزی به من دادی و سؤالی هم از من نکردی ولی آنها با سؤال خود به من فهماندند که فقط برای رفع گرفتاری و کار ضروری می توانم درخواست کمک کنم ، وحال ببین چقدر پول به من دادند و برای همیشه مرا ثروتمند کردند .
عثمان گفت : این خاندان کانون علم و حکمت و سرچشمه نیکی و فضیلت می باشند ، مانند آنها را کجا می توان یافت ؟ (۳)
و نوشته اند که امام حسن علیه السلام در بخششهای خود کاری کرده که در تاریخ بشریت بی سابقه بوده است زیرا دوبار، تمام مال خود را به فقراء انفاق نمود و سه بار هر چه داشت با فقراء نصف کرد . (۴)
و آن حضرت به فقیری پنجاه هزار درهم و پانصد دینار بخشید و کرایه حمل آن را هم پرداخت و به فقیرد یگری هر چه داشت بخشید (۵) .
و سخاوت امام حسین علیه السلام نیز آن چنان معروف بود که عرب فقیری به مدینه آمده، پرسید : بخشنده ترین مردم در این شهر کیست ؟
همگی امام حسین علیه السلام را به او معرفی کردند وی نزد حضرتش آمد و درخواست کمک کرد ، آن حضرت تمام موجودی خود را که چهار هزار دینار بود به او داد و از فقیر نیز عذرخواهی کرد که اگر حق ما را غصب نکرده بودند و باز هم پول داشتم بیش از این به تو کمک می کردم (۶).
و بعد از واقعه کربلاء از امام سجاد علیه السلام پرسیدند : علت چه بود که بعد از شهادت پدرتان آثار سیاه شدگی در پشت او مشاهده کردیم ؟ فرمود :
( هذا ما کان ینقل الجراب علی ظهره إلی منازل الأرامل و الیتامی والمساکین) (۷) .
آن سیاهی در اثر همیانهای غذا و چیزهای دیگر ) بود که پدرم به دوش می گرفت و درب خانه های بیوه زنان یتیمان ، فقراء می برد .
و عبد الله جعفر نیز در اثر بخشش زیاد به “جواد” معروف شده بود و۰۰۰ (۸) .
منبع داستان های آموزنده جلد۳ /صفحه ۴۵تا۴۸/
او از این اتفاق خوبی که برایش پیش آمده بود بسیار خوشحال بود و به راستی هم موقعیت حساسی بدست آورده بود و اگر خوب آگاهی داشت می توانست استفاده زیادی از آن ببرد ولی بیچاره به واسطه نا آگاهی و کم همتی و دنیا پرستی که داشت خیلی مفت آن فرصت گرانقد روسرنوشت ساز را از دست داد.
قبل از اسلام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در سفری که به طائف رفته بود مهمان مردی از اهل طائف شد ، او هم پذیرائی گرمی از وی نمود .
بعدها که آن حضرت به پیامبری مبعوث شد ، به او گفتند : میدانی آن پیامبر مبعوث کیست ؟
میزبان گفت : خیر.
گفتند : او محمد بن عبد الله صلی الله علیه و آله یتیم ابوطالب و همان کسی است که موقعی به طائف آمده بود و مهمان تو شد و تو پذیرائی خوبی از او کردی . او وقتی از میزبانیش نسبت به آن حضرت با خبر گردید بسیار خوشحال شده برای ملاقات حضرتش مسافرت کرد و به محضر رسول الله صلی الله علیه و آله شرفیاب گشت و سلام کرده اسلام آورد و عرضه داشت : من صاحب آن خانه ای هستم که در زمان جاهلیت شما به طائف آمدید و مهمانم شدید و از شما پذیرائی کردم رسول گرامی اسلام که نمونه اخلاق و حق شناسی بود با گرمی از او استقبال کرده، فرمود :
خوش آمدی، اگر حاجتی داری بخواه . وی در حالی که از این موقعیت حساس که برایش پیش آمده بود خیلی خوشحال بنظر می رسید ، ولی از آنجا که فردی نا آگاه و کم همت بود از این فرصت طلائی نتوانست خوب استفاده کند و لذا بجای اینکه مطالب و امور مهم معنوی درخواست کند عرضه داشت : ” دویست گوسفند با چوپانهای آنها می خواهم ” .
پیامبر ارجمند اسلام هم خواسته او را انجام داده ورفت سپس آن حضرت به اصحاب خود فرمود : چه می شد این مرد درخواستی را که پیرزن بنی اسرائیل از حضرت موسی کرد از من می کرد ؟
گفتند : پیرزن بنی اسرائیل چه درخواستی از موسی علیه السلام نمود ؟
فرمود : وقتی حضرت موسی مأمور شد که از مصربه شامات برود خداوند به او وحی کرد تابوتی که بدن یوسف در آنست با خود ببرد .
حضرت موسی محل آن را پرسیدند، گفتند : جز پیرزنی کسی جای آن را نمی داند .
موسی علیه السلام او را احضار کرده ، گفت : جای بدن یوسف را به من نشان بده تا هر چه خواستی به تو بدهم. پیرزن گفت : نمی گویم ، تا آنچه خودم میخواهم بدهی . موسی علیه السلام گفت : بهشت را برای تو ضمانت میکنم پیرزن گفت : نه ، آنچه خودم میخواهم باید انجام دهی . خداوند به حضرت موسی وحی کرد : او را در درخوا ستش آزاد بگذار.
موسی علیه السلام گفت : پیرزن هر چه می خواهی درخواست کن
گفت: می خواهم که در قیامت و در بهشت با تو و در یک درجه باشم . رسول گرامی اسلام فرمود : چه می شد که این مرد هم مانند همان درخواست پیرزن بنی اسرائیل را از من میکرد « روضه کافی جلد ۱ صفحه ۲۲۷ حدیت ۱۴۴).
منبع داستان های آموزنده جلد۳ /صفحه ۱۲۱تا۱۲۳/
آه ، خدایا ، خیلی تشنه شده ام، دیگر توان راه رفتن ندارم ، در این بیابان سوزان آب کجا پیدا می شود پروردگارا کمکم کن ، تو را به آن بانوی بزرگواری که سالها خدمتگذارش بودم مرا از هلاکت نجات بده، و به خانه محترمت برسان.
هنگامی که دختر گرامی پیغمبر اسلام فاطمه زهرا صلوات الله علیها از دنیا رفت ، خدمت گذار با اخلاص او ” ام ایمن” که نمی توانست جای خالی بانوی بزرگوار خود را ببیند ، چون هر کجا قدم می گذاشت خاطرات تلخ و شیرینی که از فاطمه داشت دل مهربانش را به درد می آورد . از این جهت قسم یاد کرد که دیگر در مدینه نماند و به دنبال آن با پای پیاده راهی مکه گشت و در میان راه سخت
تشنه شد . بطوری که خود را در شرف مرگ دید ، لذا دستهای خود را بطرف آسمان بلند کرد و عرض کرد : پروردگارا ، من خد متگذار فاطمه ام، آیا به واسطه تشنگی مرا می کشی ؟
( از برکت دختر. معصوم پیامبر اسلام) خداوند دلوی پر از آب گوارا از آسمان برایش فرود آورد ، از آن آشامید و تا هفت سال هرگز احتیاجی به خوردن غذا و آشامیدن آب پیدا نکرد .
و مردم در روزهای بسیار گرم او را دنبال کارهای سخت می فرستادند ، ولی ام ایمن هیچگونه احساس تشنگی نمی کرد (۹).
منبع داستان های آموزنده جلد۳ /صفحه ۱۶۷تا۱۶۸/
راستی آنها چه آدمهای بی رحم و ستمگری بودند اموال و دارائی مردم را که بردند ، دیگر با ناموس مردم چه کار داشتند؟
خدایا چه کنم؟ به چه کسی شکایت کنم؟ چه کسی میتواند به من کمک کند و دختر عزیزم را به من باز گرداند ؟
هان فهمیدم به چه کسی باید متوسل شوم ، او با خدا ارتباط دارد و به قدرت بی نهایت پروردگار عالم وابسته است پس او است که حتما می تواند مشکل مرا حل نماید.
در سال ۱۰۸۰ ترکمنها ، استرآباد را غارت کردند و ضمن ربودن اموال و دارائی مردم دختری را نیز به اسارت بردند ، مادر او که فقط همین یک دختر را داشت شب و روز در فراقش اشک می ریخت و نمی دانست چه کند و به چه کسی شکایت نماید، تا اینکه به این فکر افتاد که حضرت رضا علیه السلام بهشت را برای هر کس زیارتش کند ضمانت کرده (و این اندازه قدرت معنوی و ارتباط با خدا دارد ) اگر من زیارتش کنم چطور ممکن است دختر را به من باز نگرداند ؟
زن درمانده به دنبال این فکر به عزم زیارت امام رضا علیه السلام به طرف خراسان حرکت کرده، وارد حرم مطهر آن حضرت شد ، و پس از زیارت از او خواست که دخترش را به وی باز گرداند .
منبع داستان های آموزنده جلد۳ /صفحه ۱۸۷تا۱۹۰/
غمخوار امت!
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گفت: مدتی گرفتاری داشتم و هر دعایی می خواندم اثر نمی کرد، عرض
کردم: خدایا! این دعاها را به مردم گرفتار میگویم، آنها می خوانند و حاجت خود را می گیرند؛ ولی چرا گرفتاری
ما برطرف نمی شود؟ با ناراحتی گفتم: محمد و آل محمد هم به فکر ما نیستند! به محض این که این جمله را
گفتم، پیامبر اکرم را دیدم و در حالی که غبار آلوده، آستین ها را بالا زده بودند، فرمودند: چه شده است؟ ما
هزار سال پیش از خلقت آدم به فکر شما بودیم؟؟
حکایت ۳۴
همه ی حرفها حساب دارد
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میگفت: گاهی با خود می خواندم «ای من فدای آن که زبان و دلش یکی
است.» در عالم معنا، سلمان را به من نشان دادند و گفتند: این شخص زبان و دلش یکی است و می خواهیم تو
را فدای او بکنیم. من گفتم: حاضر نیستم فدای سلمان شوم، من فدای پیامبر و امام می شوم. فهمیدم
حرفهایی که میزنیم همه حساب دارد و بایستی آنها را راست بگوییم. از آن جا که حاضر بودم نوکری سلمان
را به جا آورم، از آن پس می خواندم: «ای من غلام آن که زبان و دلش یکی است!»
.. داستان راستان ۱۹۱
/
۱ : به نقل از: شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۳۸۹
/
۴ .|
٣. تندیس اخلاص /۷۱.
٣. تندیس خلاص ۹۹.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۳۳ صفحه ۵۲/
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میگفت: گاهی با خود می خواندم «ای من فدای آن که زبان و دلش یکی است.» در عالم معنا، سلمان را به من نشان دادند و گفتند: این شخص زبان و دلش یکی است و می خواهیم تو را فدای او بکنیم. من گفتم: حاضر نیستم فدای سلمان شوم، من فدای پیامبر و امام می شوم. فهمیدم حرفهایی که میزنیم همه حساب دارد و بایستی آنها را راست بگوییم. از آن جا که حاضر بودم نوکری سلمان را به جا آورم، از آن پس می خواندم: «ای من غلام آن که زبان و دلش یکی است!»
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد ۱/ حکایت ۳۴ صفحه ۵۲/
چند نفر از شیعیان بحرین با هم قرار گذاشتند هر یک به نوبت، دیگران را میهمانی کنند. بر این قرار عمل کردند تا نوبت به مردی تنگدست رسید و چون برای میهمانی دوستان خود وسیله ای در اختیار نداشت بسیار اندوهگین شد و از شهر خارج شد و رو به صحرا آورد تا شاید کمی اندوهش برطرف شود. در این بین شخصی نزد او آمد و گفت: در شهر به فلان تاجر بگو محمد بن الحسن می گوید آن دوازده اشرفی را که برای ما نذر کرده بودی بده، پول را از او بگیر و صرف میهمانی خود کن. آن مرد نزد تاجر رفت و پیغام را رساند، تاجر گفت: محمد بن الحسن این حرف را به تو گفت؟ جواب داد: آری! پرسید: او را شناختی؟ پاسخ داد: نه! گفت: او صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف بود من این مبلغ را برای آن جناب نذر کرده بودم، آن گاه مرد بحرینی را بسیار احترام کرد و وجه را پرداخت و خواهش کرد که چون آن بزرگوار نذر مرا پذیرفته نصف این اشرفی ها را به من بده و معادل آن از پول های دیگر میدهم تا به عنوان تبرک داشته باشم. بحرینی به این وسیله از عهده ی میهمانی دوستان خود برآمد.(۱۰)
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی به کسی جمال خود را ننمودهای و بینم همه جا به هر زبانی ز تو هست گفت و گویی همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی چه شود که از ترحم دمی ای سحاب رحمت من خشک لب هم آخر زتو تر کنم گلویی به ره تو بس که نالم ز غم تو بس که مویم شده ام ز ناله نایی شده ام ز مویه (۱۱) مویی
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد ۱/ حکایت ۴۸۵ صفحه ۳۵۹/
بشار مکاری گفت: در کوفه خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف شدم، آن جناب مشغول خوردن خرما بود، فرمود: بشار! بیا جلو و خرما بخور. عرض کردم: در راه که می آمدم منظره ای دیدم که مرا سخت ناراحت کرد. اکنون گریه گلویم را گرفته و نمی توانم چیزی بخورم، بر شما گوارا باد. فرمود: به حقی که مرا بر تو است سوگند میدهم پیش بیا و میل کن. نزدیک رفتم و شروع کردم به خوردن.
پرسید: در راه چه دیدی؟ عرض کردم: یکی از مأموران را دیدم که با تازیانه بر سر زنی میزد و او را به سوی زندان و دارالحکومه میکشاند. آن زن با حالتی ناراحت کننده فریاد می کرد: «المستغاث بالله و رسوله»؛ اما هیچ کس به فریادش نرسید. حضرت پرسید: از چه رو این طور او را میزدند؟ عرض کردم: من از مردم شنیدم آن زن در راه پایش لغزیده و به زمین خورده است و در آن حال گفته: «لعن الله ظالمیک یا فاطمه سلام الله علیها»؛ خدا ظلم کنندگان به تو را لعنت کند ای فاطمه سلام الله علیها! حضرت صادق از شنیدن این موضوع آن قدر اشک ریخت که دستمال و محاسن مبارک و سینه اش تر شد. فرمود: بشار! با هم به مسجد سهله برویم و برای نجات این زن دعا کنیم، یکی از اصحاب خود را نیز فرستاد تا به دارالحکومه برود و خبری از او بیاورد. وارد مسجد شدیم، هر یک دو رکعت نماز خواندیم، آن گاه حضرت صادق دست های خود را بلند کرد و دعایی خواند و به سجده رفت، طولی نکشید سر برداشت و فرمود: حرکت کن برویم، او را آزاد کرده اند. در راه با مردی که او را برای خبرگیری فرستاده بودند برخورد کردیم، آن جناب جریان را پرسید، گفت: زن را آزاد کردند، از وضع آزاد شدنش سؤال کرد. گفت: من در آن جا بودم، دربانی او را داخل برد و پرسید: چه کرده ای؟ گفته بود: من زمین خوردم و گفتم: «لعن الله ظالمیک یا فاطمه»، امیر دویست درهم به او داد و تقاضا کرد او را حلال کند و از جرمش بگذرد؛ ولی آن زن قبول نکرد. آن گاه آزادش کردند.
حضرت فرمود: از گرفتن دویست درهم امتناع ورزید؟ عرض کرد: آری! با این که به خدا سوگند کمال احتیاج را دارد. حضرت از داخل کیسه ای هفت دینار خارج کرد و فرمود: این هفت دینار را برایش ببر و سلام مرا به او برسان. بشار گفت: به خانه ی آن زن رفتیم، سلام حضرت را به او رساندیم، گفت: شما را به خدا قسم آیا حضرت صادق علیه السلام به من سلام رسانیده است؛ جواب دادیم: آری! از شنیدن این موهبت بیهوش شد، ایستادیم تا به هوش آمد، دینارها را به او دادیم، گفت: از حضرت بخواهید آمرزش کنیز خود را از خداوند بخواهد. پس از بازگشت، جریان را به عرض امام علیه السلام ا رساندیم، آن حضرت به گفته ی ما گوش فرا داده بود و در حالی که میگریست، برایش دعا میکرد. (۱۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۵۵۱ صفحه ۴۱۵/
حضرت عیسی علیه السلام با حواریون سیاحت می کرد، گذرشان به شهری افتاد، در نزدیکی آن شهر دفینه ای پیدا کردند، حواریون از عیسی خواستند اجازه دهد گنج را جمع آوری کنند تا از بین نرود، فرمود: در پای این گنج بمانید، من به شهر می روم تا گنجی که نشان دارم به دست آورم. عیسی علیه السلام داخل شهر شد، به خانه ی خرابی رسید، وارد شد، پیرزنی در آن جا بود، فرمود: اگر اجازه دهید امشب میهمان شما باشم، از زن پرسید: آیا غیر از شما کس دیگری در این خانه هست؟ گفت: آری، پسری دارم که روز در بیابان خار میکند و از دسترنج او زندگی میکنیم.
شبانگاه پسرش آمد. پیرزن گفت: امشب میهمان داریم که آثار بزرگی و نوری درخشان از پیشانی اش آشکار است. اکنون خدمت او را غنیمت شماره جوان پیش عیسی علیه السلام رفت، پاسی که از شب گذشت آن حضرت از وضع زندگی اش سؤال کرد. از گفتارش پی برد جوانی هوشیار و بافراست و قابلیت ترقی را دارد؛ اما پای بند یک علاقه ی قلبی است.
به او گفت: جوان! گویا دردی در دل داری که آثارش از سخنانت هویدا است، به من بگو شاید بتوانم آن را دوا کنم. چون حضرت اصرار کرد، گفت: آری! دردی دارم که جز خدا کسی نمی تواند دوا کند.
درخواست کرد که گرفتاری اش را شرح دهد. گفت: روزی خار به شهر می آوردم، از کنار قصر دختر پادشاه رد شدم همین که چشمم به صورت او افتاد چنان شیفته و شیدایش شدم که میدانم چاره ای جز مرگ ندارم، فرمود: اگر تو بخواهی، وسایل ازدواج شما را آماده میکنم. جوان سخنان مهمان را به مادرش گفت، پیرزن گفت: از ظاهر این مرد معلوم می شود دروغگو نیست.
حضرت عیسی علیه السلام فرمود: فردا پیش پادشاه برو و دخترش را خواستگاری کن، هر چه خواست بیا به من خبر بده. جوان برای خواستگاری به بارگاه رفت، خود را به نزدیکان پادشاه رساند و گفت: من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرض مرا به پیشگاه ملوکانه برسانید. خواص پادشاه از گفتار جوان خندیدند و برای این که تفریحی کرده باشند او را نزد شاه بردند و تقاضایش را به عرض رساند. پادشاه چون خواست جوان را ناامید نکرده باشد گفت: اشکالی ندارد، اگر فلان مقدار جواهر برای ما بیاوری قبول میکنم. جوان برگشت و جریان را برای حضرت عیسی علیه السلام شرح داد. عیسی او را به خرابه ای برد که سنگریزه و ریگ فراوان داشت، دعایی کرد و آن سنگ ریزه ها به جواهر تبدیل شد. جوان به همان مقدار برای پادشاه برد، همین که چشم وزیران و شاه به جواهرات افتاد در شگفت شدند و با خود گفتند: جوانی خارکن از کجا این همه جواهر تهیه کرده است؟؟
پادشاه برای مرتبه ی دوم مقدار زیادتری درخواست کرد، باز جوان به عیسی علیه السلام مراجعه کرد. حضرت فرمود: برو در همان خرابه و آنچه می خواهی بردار و برای او ببر. در این مرتبه شاه، جوان را به خلوت خواست و واقع امر را پرسید. او هم جریان را شرح داد و شاه فهمید که او حضرت عیسی علیه السلام است. گفت: برو همان شخص را بیاور تا بین تو و دخترم مراسم ازدواج را انجام دهد.
عیسی علیه السلام دختر را به ازدواج آن پسر در آورد، پادشاه لباسی آراسته برای جوان فرستاد. این زن و شوهر آن شب با یکدیگر زناشویی کردند، فردا صبح داماد خود را خواست و با او ساعتی صحبت کرد و آثار بزرگی و فهم را در گفتار او دید و چون غیر از آن دختر فرزندی نداشت او را ولیعهد خود قرار داد. اتفاقا همان شب به مرگ ناگهانی از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج او شد.
روز سوم حضرت عیسی علیه السلام برای تودیع به بارگاه شاه جدید آمد. جوان از او پذیرایی شایانی کرد و گفت: ای حکیم! سؤالی دارم که اگر جواب ندهی این همه نعمت که به وسیله ی شما برایم فراهم آمده بر من ناگوار می شود، گفت: بگو ببینم چه در دل داری، جوان گفت: دیشب در این فکر بودم، شما که چنین نیرویی دارید که خارکنی را به مقام سلطنت می رسانید چرا برای خود کاری نمی کنید؟! فرمود: کسی که نسبت به خدا و نعمت جاویدان او شناخت داشته باشد هیچ گاه به این دنیای فانی میل نخواهد داشت.
جوان همان دم از تخت پایین آمد، لباس های سه روز قبل خود را پوشید و با حضرت عیسی علیه السلام از شهر خارج شد. وقتی نزد حواریون رسیدند عیسی علیه السلام فرمود: این همان گنجی است که در این شهر پیدا کردم.(۱۳)
حکایت منبع هزار و یک حکایت اخلاقی / حکایت۵۵۷ صفحه ۴۲۰ تا ۴۲۱/
از آن جایی که تعداد عمه ها و عموهای جواد الائمه علیه السلام بسیار بودند و امام رضا علیه السلام به دستور مأمون به ایران آمد که عمر مبارکش در آن زمان، پنجاه و دو سال بود، بعضی از اطرافیان به نحوی از ورود مستمندان به محضر جواد الائمه ممانعت میکردند.
امام رضا علیه السلام در نامه ای به فرزندش چنین نوشت: «شنیده ام بعضی از اطرافیان تو صلاح دیده اند که در موقع رفت و آمد، از در حیاط کوچک و کوچه ی خلوت عبور نمایی تا نیازمندان به تو دسترسی پیدا نکنند. نامه ی من به تو رسید، امر میکنم که در خانه ی بزرگ اقامت نمایی و از کوچه ی عمومی رفت و آمد کنی تا صاحبان حاجت، تو را ببینند و به هر مقدار که می توانی نیازهای آنان را برآور و هر مقدار که قدرت نداری معذورخواهی بود.»؟ (۱۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۰۴ صفحه ۴۵۴/
عبد الله بن جعفر بن ابی طالب از سخاوتمندان مشهور بود. در سفینه البحار آمده است: روزی پیامبر اکرم صل الله علیه و اله از محلی می گذشتند، عبدالله که در آن وقت کودک بود چیزهایی با گل درست کرده بود و بازی میکرد، پیامبر صل الله علیه و اله پرسیدند: اینها را برای چه می خواهی؟ عرض کرد: میفروشم. پرسیدند: پولش را چه میکنی؟ جواب داد: خرما می خرم و میخورم. پیامبر فرمودند: پروردگارا! در معاملات او برکت عنایت فرما. عبد الله می گفت: به برکت این دعا هر چه میخریدیم در فروش آن، سود می بردم. وی در جود و سخاوت به درجه ای رسید که وقتی مردم مدینه از یکدیگر قرض می گرفتند، تاریخ پرداخت آن را هنگام عطا و بخشش عبد الله بن جعفر قرار می دادند. (۱۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۱۸ صفحه ۴۶۴/
در بازار، کنیزهایی را برای فروش گذاشته بودند، چشم عبد الله بن عماره به یکی از آنها افتاد. دلباخته ی او شد؛ اما به واسطه ی تهیدستی نتوانست او را خریداری کند. او چنان شیفته ی آن کنیز شده بود که پیوسته از او یاد می کرد و زیبایی های اش را می ستود. عطاء و طاووس و مجاهد با ابن عماره شوخی می کردند و او را بر این عشق سرزنش میکردند. او در جواب آنها این شعر را می خواند
یلومونی فیک أقوام أجالسهم فما أبالی أطار الأوم أم وقفا یعنی: مردم مرا در محبت تو سرزنش می کنند، باک ندارم چه سرزنش بکنند و چه نکنند.
جریان عشق او به گوش عبد الله بن جعفر رسید، در صدد برآمد هر چه زودتر کنیز را خریداری کند تا این که به حج رفت و صاحب کنیز را ملاقات کرد و او را به چهل هزار درهم خرید. در برگشت به زنی که عهده دار امور کنیزانش بود دستور داد او را کاملا آرایش کند. مردم از آمدن عبد الله آگاه شدند، دسته دسته به دیدنش می آمدند و مرتبا سراغ ابن عماره را از آنان می گرفت. عده ای از ایشان عبد الله بن عماره را ملاقات کردند و گفتند: عبد الله بن جعفر از تو می پرسید. ابن عماره پیش عبد الله آمد، وقتی خواست حرکت کند گفت: بنشین با تو کاری دارم، سؤال کرد: با عشق آن کنیز چه کردی؟ جواب داد: عشق او چنان در گوشت و پوستم اثر کرده که فراموش شدنی نیست. پرسید: اگر او را ببینی میشناسی؟ گفت: اگر داخل بهشت شوم و او را میان حوریان ببینم باز خواهم شناخت. عبد الله گفت: من او را برایت خریده ام، خدا میداند نزدیکش نشده ام، حرکت کن و نزد او برو. سپس این عماره را راهنمایی کرد، هنگامی که خواست خارج شود عبدالله به غلامش گفت: صد هزار درهم برای او ببر. ابن عماره گریست و گفت: ای خاندان پیامبر خداوند به شما امتیازی داده که به هیچ کس نداده است، آن امتیاز بر شما گوارا باد. (۱۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۱۹ صفحه ۴۶۴/
امیرالمؤمنین علی اعلیه السلام در یکی از جنگها با مردی مشرک در حال مبارزه بود. آن مرد عرض کرد: یا علی!
شمشیرت را به من ببخش. پس آن حضرت شمشیر را به سویش انداخت. حریف نبرد عرض کرد: از تو ای پسر ابی طالب در شگفتم که در چنین موقعیتی شمشیرت را به دشمن میدهی؟ فرمود: تو دست تقاضا دراز کردی و رد کردن درخواست از شیوه ی کرم دور است. مرد کافر از اسب پیاده شده و گفت: این روش اهل دیانت است. آن گاه پای مبارک آن حضرت را بوسید و ایمان آورد.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۲۵ صفحه ۴۶۸/
عمرو بن دینار گفت: حسین بن علی علیه السلام به عیادت زید بن اسامه رفت. زید در حال مریضی اظهار غم و اندوه فراوان می کرد. فرمود: برادر! از چه اندوهناکی؟ عرض کرد: شصت هزار درهم مقروضم. فرمود: قرضت به عهده ی من است، آن را می پردازم.
گفت: می ترسم بمیرم. فرمود: تا من از طرف تو نپردازم نخواهی مرد، آن گاه قبل از درگذشت زید قرضش را پرداخت و پیوسته می فرمود: ترس از دشمنان، سنگدلی بر بیچارگان و بخل هنگام بخشیدن، زشت ترین صفات پادشاهان است.
روزی مردی اعرابی وارد مدینه شد و پرسید: سخاوتمندترین مردم مدینه کیست؟ حسین بن علی علیه السلام را به او معرفی کردند. او وارد مسجد شد، آن حضرت را در حال نماز دید، ایستاد و این چند بیت را خواند:
لم یحب الآن من رجاک و من
حرک من دون بابک الحلقه
أنت جواد و أنت معتمد أبو قد کان قاتل الفسقه
لولا الذی کان من أوائلکم کانت علینا الجحیم منطبقه (۱۸)
سید الشهدا علیه السلام نماز را تمام کرد و از قنبر پرسید: از مال حجاز چیزی باقی مانده است؟ عرض کرد: چهار هزار دینار موجود است. دستور داد بیاور، این کس سزاوارتر به آن است. وقتی دینارها را حاضر کرد امام علیه السلام دوبرد یمنی خود را از تن در آورد و پول ها را داخل آن پیچید و به واسطه ی شرم و حیا دستش را از شکاف در خارج کرد و آن را به اعرابی تسلیم کرد، سپس حضرت این شعر را خواند:
خذها فإتی إلیک معتذر
وأعلم بأنی علیک ذو شفقه
لو کان فی سیرنا الغداه عصا
أمت سمانه علیک مندفقه
لکن ریب الزمان ذو غیر
و الکف متی قلیل النفقه؟
اعرابی پول را گرفته و گریست. امام علی علیه السلام فرمود: شاید آنچه به تو دادیم کم بود. گفت: هرگز، گریه ام برای این است که چگونه این دستهای سخاوتمند شما در دل خاک جای می گیرد؛ شعیب بن عبد الرحمن گفت: هنگام دفن حضرت اباعبد الله علیه السلام بر پشت مبارکش اثری غیر متعارف مشاهده کردند، از زین العابدین علیه السلام سبب پیدایش آن اثر را پرسیدند، فرمود: به واسطه ی انبان های نان و خرمایی است که بر در خانه ی بیچارگان و یتیمان و بیوه زنان می برد.(۱۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۲۶ صفحه ۴۶۸/
موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: خدمت پدرم حضرت صادق علیه السلام بودم، اشجع سلمی وارد شد، او خیال داشت با اشعاری که سروده بود آن حضرت را مدح کند. وقتی وارد شد ایشان را در حال کسالت مشاهده کرد؛ از این رو از خواندن شعر خودداری کرد، پدرم فرمود: از مریضی من بگذر، بگو برای چه آمده ای؟ آن گاه شعرش را خواند: ألبسک الله منه عافیه فی نومک المعتری و فی ارقک
یخرج من جسمک السقام کما أخرج ل الشؤال من عقک یعنی: خداوند صحت و عافیت عنایت کند در خوابی که شما را فرا می گیرد و در بیداری، خارج کند از بدنتانبیماری ها را چنانچه خواری درخواست را خارج کرده است. حضرت به غلامی فرمود: چه مقدار پول با تو هست؟ عرض کرد: چهار صد درهم. دستور داد آن را به اشجع بده. او پول را گرفت و شکر و سپاس به جای آورد و خارج شد. حضرت صادق علیه السلام فرمود: او را برگردانید، برای مرتبه ی دوم که شرفیاب شد عرض کرد: تقاضایی کردم شما نیز عطا کردید، چرا امر کردید برگردم؟ فرمود: پدرم از پدران خود و آنها از پیامبر اکرم صل الله علیه و اله نقل کردند که آن حضرت فرمودند: بهترین بخشش آن است که دوام داشته باشد، آنچه به تو دادم دوامی ندارد، این انگشترم را بگیر، اگر ده هزار درهم خریدند بفروش وگرنه در
فلان تاریخ مراجعه کن تا خودم این قیمت را بپردازم. عرض کردم: آقای من! مرا بی نیاز و غنی کردید، از شما تقاضای دیگری نیز دارم. من زیاد مسافرت می روم گاهی در مکانهای وحشت انگیز وارد میشوم، چیزی تعلیم دهید تا با آن از خطر محفوظ باشم. فرمود: هر گاه از چیزی ترسیدی دست راست خود را بالای سرت بگذار و این آیه را با صدای بلند بخوان: * أفغیر دین الله یبغون و له أسلم من فی السموات و الأرض طوعا و کرها و إلیه یرجعون . (۲۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۲۷ صفحه ۴۶۹/
امام علی علیه السلام مدتی بود که میل به غذایی از جگر کباب شده با نان نرم داشت. یک سال به همان گونه گذشت و تهیه چنان غذایی میسر نشد. روزی در ماه مبارک رمضان، امام علی علیه السلام از فرزندش امام حسن مجتبی خواست که چنین غذایی برای افطار تهیه کند. حضرت مجتبی علیه السلام غذای مورد علاقه ی پدر را درست کرد، هنگام افطار هنوز امام علی علیه السلام دست سوی غذا نبرده بود که فقیری بر در خانه آمد و اظهار تنگدستی کرد. امیر المؤمنین فرمود: غذا را بردارید و برای او ببرید تا فردای قیامت در نامه [اعمال] ما خوانده نشود که: وأذهبتم طیباتکم فی حیاتکم الدنیا و استمتعتم بها (۲۱) حضرت مجتبی غذا را از سفره برداشت و به آن فقیر داد.(۲۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۵۷ صفحه ۴۹۰/
عبد الله بن جعفر همسر حضرت زینب کبری سلام الله علیها از سخاوتمندان بی نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبورمیکرد، دید غلامی در آن جا کار میکند، همان وقت غذای غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود، سگ گرسنه ای به آن جا آمد. غلام مقداری از غذایش را جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد. سپس مقداری دیگر انداخت و سگ آن را خورد تا این که همه غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: جیره ی غذای روزانه تو چقدر است؟ گفت: همین مقدار که دیدی. گفت: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتی؟ غلام گفت: این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم او را با گرسنگی از این جا رد کنم. پرسید: پس امروز گرسنگی ات را با چه غذایی رفع میکنی؟ گفت: با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می رسانم. وقتی عبدالله ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است و برای تشویق و جبران، آن نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمام وسایلی که داشت، به او بخشید. (۲۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۵۸ صفحه ۴۹۰/
گویند: هنگامی که امام رضا علیه السلام از مدینه به طرف خراسان حرکت کرد، به سمت شهر بغداد رفت. وقتی به آن جا رسید، مردی حمامی، به نام رجب از شیعیان امام رضا علیه السلام به استقبال ایشان رفت و آن حضرت را به خانه ی خود برد.
چند روزی امام در بغداد بودند، روزی به حمامی فرمودند: امشب می خواهم به حمام بروم، آن را آماده کن.
او حمام را پاکیزه و نظافت کرد. در نزدیکی حمام مردی که مرض برص (پیسی) تمام اعضای او را گرفته بود و کمتر از خانه بیرون می آمد، وقتی شنید امام امشب به حمام می آیند، نزد «گلخن تاب» آمد و پنجاه درهم به او داد تا در گوشه ای از حمام مخفی شود، وقتی امام وارد شوند، خدمت ایشان برسد و با توسل شفایش را از امام بگیرد.
وقتی امام در حمام تشریف داشتند، آن مرد خدمت ایشان رسید و عرض کرد: ای فرزند امیر مؤمنان! شما منبع کرامات هستید، نظری به حال من بفرمایید.
حمامی می خواست او را بیرون کند که امام مانع شد. آن گاه امام از جا برخاست، ظرفی پر از آب کرد و سوره ی فاتحه (حمد) بر آن خواند و آب را بر سر مرد بیمار ریخت و بلافاصله آن مرض از او دفع شد و بدن او سرخ و سفید گشت.
آن گاه امام به حمامی فرمودند: او را بیرون ببر و لباسهای من را به او بپوشان و او را نگه دار تا از حمام خارج شوم. چون امام از حمام خارج شد، مرد شفایافته به دست و پای امام افتاد و چون نزدیکان وی باخبر شدند، حدود پانصد نفر به آیین تشیع گرویدند و شیعه شدند؟ (۲۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد ۱/حکایت ۶۶۷ صفحه ۴۹۸/
مفضل بن قیس سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی و مخارج زندگی او را آزار می داد. یک روز در محضر امام صادق علیه السلام لب به شکایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد: فلان مبلغ قرض دارم، نمیدانم چه جور ادا کنم. فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم. بیچاره شده ام، گیج شده ام. به سوی هر در بازی می روم، به رویم بسته می شود، در آخر از امام تقاضا کرد در باره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته ی او بگشاید. امام صادق علیه السلام به کنیزکی که آن جا بود فرمود: برو آن کیسه ی اشرفی که منصور برای ما فرستاده، بیاور. کنیزک رفت و کیسه ی اشرفی را حاضر کرد. آن گاه به مفضل فرمود: در این کیسه چهار صد دینار است و کمکی است برای زندگی تو
مفضل گفت: مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط دعا بود. امام فرمود: بسیار خوب، دعا هم میکنم؛ اما این نکته را به تو بگویم، هرگز سختیها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن، اولین اثرش این است که نشان میدهد تو در میدان زندگی شکست خورده ای. پس در نظرها کوچک میشوی و شخصیت و احترامت از میان می رود!؟ (۲۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۶۷۶ صفحه ۵۰۳/
دکتر حاج حسین توکلی از شاگردان عارف بالله شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند: روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم. سوار ماشین شدم، میدان فردوسی یا پیش تر از آن ماشین نگه داشت. جمعیتی بالا آمدند. سپس دیدم راننده زن است. نگاه کردم دیدم همه زن هستند. همه یک شکل و یک لباس! دیدم بغل دستم هم زن است؟
خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام. این اتوبوس کارمندان است.
اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد. آن زن که پیاده شد، همه مرد شدند! با این که ابتدا بنا نداشتم نزد شیخ بروم، از ماشین که پیاده شدم [جهت روشن شدن قضیه ] پیش مرحوم شیخ رفتم. قبل از این که حرفی بزنم، فرمود: دیدی همه مردها زن شده بودند؛ چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند! بعد فرمود: وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم می شود؛ ولی محبت امیرالمؤمنین باعث نجات می شود. چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود تا ببیند آنچه را که دیگران نمی بینند و بشنود آنچه را دیگران نمی شنوند. (۲۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۸۱۰ صفحه ۵۹۲/
وقتی مقدس اردبیلی از این جهان رخت بربست، یکی از مجتهدان او را در خواب دید که با قیافه ای بسیار زیبا و آراسته و لباس های پاکیزه و گران قیمت از حرم امام علی علیه السلام بیرون آمد، از او پرسید: چه عملی شما را به این مرتبه رسانید؟ فرمود: بازار عمل را کساد دیدم (عملی که به درجه ی قبولی برسد، خیلی کم است و ما را نفع نبخشید؛ مگر ولایت صاحب این قبر و محبت او! (۲۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۸۱۶ صفحه ۵۹۵/
محدث متبحر ثقه الاسلام نوری در دار السلام از عالم فاضل صالح حاج ملا ابوالحسن مازندرانی نقل کرده
است که گفت: من دوستی داشتم اهل فضل و تقوا به نام ملا جعفر بن عالم صالح ملا محمد حسین طبرستانی
از اهل قریه ای که آن را «تیلک» گویند. وقتی طاعون عظیم آمد و تمام بلاد را گرفت، اتفاق افتاد که جماعت
بسیاری پیش از او وفات کردند، در حالی که او را وصی خود قرار داده بودند. او اموال آنان را جمع کرده بود و هنوز
به محل مصرف نرسانده بود که به طاعون هلاک شد و آن مال ها ضایع شد و به مصارفی که باید برسد نرسید و
چون حق تعالی بر من منت نهاد و زیارت عتبات عالیات و مجاورت قبر ابا عبدالله الحسین علیه السلام را روزی من
کرد، شبی در کربلا در خواب دیدم که مردی در گردنش زنجیری است و آتش از آن شعله می کشد و دو طرف آن
به دست دو نفر است و آن شخص که زنجیر به گردنش است زبانش تا سینه اش آویزان است. وقتی مرا دید
نزدیک آمد، چون نزدیک رسیدم، دیدم رفیقم ملا جعفر است، از حال او تعجب کردم، خواست با من صحبت
کند که آن دو شخص زنجیرش را کشیدند و نگذاشتند صحبت کند و تا سه دفعه تکرار شد. من از مشاهده ی آن
حال و آن صورت هولناک سخت ترسیدم و فریاد عظیمی کشیدم و بیدار شدم و از فریاد من یک نفر از علمایی
که در نزدیک من خوابیده بود بیدار شد. سپس من خواب خود را برای او نقل کردم و اتفاقا وقتی که من از خواب
برخاستم وقت باز کردن درب های حرم مطهر بود. من به رفیقم گفتم: خوب است به حرم مشرف شویم و
زیارت کنیم و برای ملا جعفر استغفار کنیم، شاید حق تعالی به او رحم کند. پس به حرم مشرف شدیم و آنچه
قصد داشتیم به عمل آوردیم. از این مطلب بیست سال گذشت و حال ملا جعفر برای من معلوم نشد و من به
گمان خود چنان فهمیدم که این عذاب برای او به سبب تقصیر او در اموال مردم است. حق تعالی بر من منت
نهاد و به زیارت خانه اش رفتم و از اعمال حج فارغ شدم و به مدینه نیز مشرف شدم، در آن جا مریض شدم به
حدی که مرا از حرکت و راه رفتن باز داشت. پس به رفقای خود التماس کردم که مرا شست و شو دهند و
لباسهایم را عوض کنند و مرا دوش گیرند و به روضه ی مطهره حضرت رسول و ببرند، پیش از آن که مرگ
مرا دریابد. رفقا به جا آوردند و چون داخل روضه ی مطهره شدم بیهوش افتادم و رفقا مرا گذاشتند و پی کار
خود رفتند، وقتی به هوش آمدم مرا دوش گرفتند و نزدیک ضریح مقدس بردند تا زیارت کردم، آن گاه مرا
نزدیک بیت حضرت فاطمه زهرا علی بردند که محل زیارت آن مظلومه است، پس نشستم و زیارت کردم و از
آن حضرت شفا خواستم و به آن بی بی خطاب کردم که کثرت محبت شما به فرزندت امام حسین علت در اخبار
به ما رسیده و من مجاور قبر شریف آن حضرت هستم. پس به حق آن بزرگوار شفای مرا از خداوند تعالی
بخواهید. پس به جانب رسول خدا به توجه کردم و آنچه حاجت داشتم، عرض کردم و شفاعت آن حضرت را
برای جماعتی از رفقایم که فوت شده بودند خواستم و اسم های آنها را یک یک ذکر میکردم تا رسیدم به اسم
ملا جعفر، در این حال خوابی که از او دیده بودم یادم آمد، حالم منقلب شد و برای او طلب مغفرت کردم، عرض
کردم که من بیست سال پیش، او را به حال بد دیدم و نمیدانم خوابم راست بوده یا نه، به هر جهت آنچه
می توانستم از تضرع و دعا در حق او به جا آوردم. برخاستم تنها و بدون باری رفیقان به منزل آمدم و بیماری ام
به برکت حضرت زهرا غل برطرف شد و چون خواستم از مدینه حرکت کنم در حد منزل کردیم و چون وارد أحد
شدیم و زیارت کردیم خوابیدم. در خواب ملا جعفر را دیدم که به هیئت خوبی جامه های سفید پوشیده و عمامه
با عرقچین بر سر دارد و عصایی در دست گرفته است، نزد من آمد و بر من سلام کرد و گفت: «مرحبا بالأخوه و
الصداقه»؛ شایسته است که رفیق با رفیق خود چنین کند که تو با من کردی. من در این مدت در تنگی و بلا و
شدت و محنت بودم، پس تو از روضه ی مطهره بیرون نیامدی مگر آن که مرا از آن کثافات خلاص کردی و
حضرت رسول ته این جامه ها را برای من فرستاد و حضرت صدیقه علل این عبا را به من مرحمت فرمود و
امراض بحمد الله به خوبی و عافیت منجر شد، من برای مشایعت تو آمده ام تا تو را بشارت دهم، پس
ص: ۵۹۸
حکایت های عبرت انگیز……
۵۹۹ …….
خوشحال باش که به سلامت به سوی اهل خود برمیگردی و آنها هم سالم هستند. پس شکرگویان و
خوشحال بیدار شدم!
حکایت ۸۲۲
نشکن، نمیگویم!
یکی از علما میگفت: در مشهد مقدس به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم. یکی از طلبه ها که از
دوستان من بود، بیمار شد و بیماری اش به قدری شدید شد که به حالت مرگ افتاد. در این هنگام ما او را تلقین
میکردیم و به او می گفتیم: بگو «لا اله الا الله»، «الله اکبر» و… اما او در پاسخ می گفت: نشکن، نمی گویم! ما
تعجب کردیم؛ زیرا او طلبه ی خوبی بود، راز چه بود که پاسخ ما را نمی داد و به جای آن، سخن بی ربطی بر زبان
می آورد؟! تا این که لحظاتی حالش خوب شد. علت را از او پرسیدیم، گفت: اول آن ساعت مخصوص من را
بیاورید تا بشکنم و بعد ماجرا را برای شما تعریف میکنم. ساعتش را آوردند. او گفت: من خیلی به این ساعت
علاقه دارم؛ هنگام احتضار شنیدم شما به من می گویید «لا اله الا الله» و شیطان در برابرم ایستاده بود و همین
ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکشی بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود،
می خواستم جواب شما را بدهم؛ اما شیطان به من می گفت: اگر لا اله الا الله بگویی، ساعت تو را می شکنم،
من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او می گفتم: نشکن، نمیگویم!؟
حکایت ۸۲۳
اسم های بی مسمی؛
سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که وقتی اسکندر رومی در شکارگاهی
می رفت. مردی را دید که موی سر مالیده و ناخنان دراز و هیئتی عظیم، یک نان در دست گرفته و می خورد، به
نوعی که اسکندر از آن تعجب کرد. نزدیک او راند و گفت: ای شخص! چه نامی؟ (نامت چیست؟ گفت:
اسکندر. اسکندر گفت: من هرگز بدین رضا ندهم که کسی همنام من باشد و احوال و افعال وی، نامحمود
ناپسند باشد. او را گفت: لطفی بکن با نام خود را برگردان یا افعال و احوال را.
و آن هم از اختلاف طبایع انسان بود.۳
من از مفصل این قصه، مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
—–
-.,
,,,
,,,
,,
=
=
=
= = =
=
=ه == =-
–
. ،
. ع
.
–
.
– . . – .
… .
۷۲
.
۱ داستان از شفاعت امام حسین (علیه السلام) ۲/ ۱۰۴ – ۱۰۶: دار السلام ۲/ ۱۵۳ – د ۱ |
۲. قبض روح / ۱۲۶ – ۱۲۷. نقل است: شخص صالحی از علمای نجن مریض شد. رفتی به عیادتش رفتند در حال جان
دادن بود: از این رو شهادتین را به او تلقین کردند. گفت: «این اول کلام است و محتاج به اثبات!» در مرحله ی دوم و سوم
که به او تلقین کردند: روی خود را برگرداند که باعث تعجب شد. از قضا بعد از چندی بهبودی و سلامت خود را باز یافت.
نزد او رفتند و علت نگفتن شهادتین را پرسیدند. گفت: من پنج تومان بد کسی قرض داده ام و سند آن را در این صندوقچه
گذاشته ام. هر وقت به من می گفتند شهادتین بگو، می دیدم مرد محاسن سفیدی در کنار صندوقچه ایستاده و می گوید اگر
این کلمه را بگریی. سند را بیرون می آورم و آتش می زنم. من برای این که سند را آتش نزند، کلمه ی شهادتین را بر زبان
جاری نمی کردم تا این که خداوند به من تفضل فرمود و حالم بهتر شد. فورا دستور دادم آن سند را پاره کنند که دلم متوجه
آن نباشد. تا شیطان به واسطه ی آن سند، مرا از شهادتین باز ندارد. ر.ک: همان.
٣. جوامع الحکایات / ۲۷۲.|
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۸۲۱ صفحه ۵۹۷/
خطیب شهیر حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج آقای باقری که از شاگردان آیت الله العظمی میلانی هستند، می گفتند: یک بار خدمت استادم آیت الله العظمی میلانی بودم. ایشان فرمودند: فلانی! منبرکه می روی چهل نفر از این جوانان پای منبرت را بیاور؛ کارشان دارم. بنده از این دستور استاد تعجب کردم؛ ولی اطاعت امر کرده، چهل نفر از جوانان را آوردم. آقا فرمودند: یکی یکی بیایند داخل اتاق. ما اصلا نفهمیدیم چه کار دارد. فقط هر جوانی که وارد می شد، پس از چند لحظه با چشم گریان بیرون می آمد و اصلا حرف نمیزد و حدود بیست نفر وارد شدند تا این که من بی تابی کردم و داخل رفتم ببینم حکایت چیست؟ وقتی وارد اتاق شدم، آقا نشسته بودند و کفنش هم کنارش بود و هر جوانی که داخل می شد از او می پرسید: تو امام حسین را دوست داری؟ آنها جواب می دادند: بله آقا. می فرمود: خیلی؟! جواب می دادند: ان شاء الله که همین طور است. به محض این که اشک از دیده ی جوانان جاری می شد، آیت الله میلانی سریع کفن خود را به اشک آنها می مالید و با دیدن این صحنه، جوانها بیشتر منقلب می شدند و گریه میکردند و از اتاق بیرون می آمدند. بعد از ایشان پرسیدم: آقا! شما که مرجع هستید و اجازه اجتهاد خیلی از مراجع را داده اید دیگر به این مسئله احتیاج ندارید. آقا فرمودند: اگر به دردم بخورد، همین توسل به حسین زهرا سلام الله علیها است.
حلال جمیع مشکلات است حسین
شوینده ی لوح سینات است حسین
ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلا
جایی که سفینه النجاه” است حسین
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۸۶۱ صفحه ۶۳۰/
مردی در زمان رسول خدا صل الله علیه و اله گناهی کرد و از ترس پنهان شد. روزی امام حسن و امام حسین علیه السلام را که طفل بودند، بر دوش خود سوار کرد و بر پیامبر صل الله علیه واله وارد شد. عرض کرد: یا رسول الله ! من به خدا و این دو فرزندنت [از عقوبت کردن به شما پناه آورده ام. تقاضا می کنم از آن گناهی که کرده ام، در گذرید.
پیامبر چنان خندید که دست به دهان مبارک گذاشت و فرمود: برو آزادی! آن گاه به امام حسین علیه السلام فرمودند: شفاعت شما را در حق او قبول کردم.؟ (۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۸۷۹ صفحه ۶۴۳/
معلی بن خنیس گفت. حضرت صادق علیه السلام در یک شب بارانی از منزل به طرف ظله (۲) بنی ساعده حرکت
کرد. من آهسته از پی ایشان رفتم، در راه چیزی از آن حضرت بر زمین افتاد، پس فرمود: «خداوندا! گمشده را به ما برگردان»، آن گاه پیش رفتم و سلام کردم. فرمود: معلی! تو هستی؟ عرض کردم: آری فدایت شوم! فرمود: جست و جو کن، هر چه پیدا کردی به من بده. من هم روی زمین دست کشیدم، متوجه شدم نان زیادی پراکنده شده است. هر چه پیدا کردم به آن حضرت تقدیم کردم، دیدم انبان بزرگی پر از نان است و آن قدر سنگین بود که برداشتنش مرا به زحمت می انداخت.
عرض کردم: اجازه فرمایید من بردارم. فرمود: من سزاوارترم، بیا با هم تا ظله ی بنی ساعده برویم. وقتی به آن جا رسیدیم عده ای خوابیده بودند. حضرت صادق علیه السلام کنار هر یک از خفتگان یک یا دو گرده نان می گذاشت و می گذشت، به همین ترتیب همه را نان داد و از ظله خارج شدیم. عرض کردم: اینها حق را می شناسند (شیعه هستند)؟ فرمود: اگر حق را می شناختند در نمک نیز به آنها کمک می کردیم. بدان که خداوند هیچ چیز را خلق نفرموده مگر این که خزانه داری جهت آن آفریده است غیر از صدقه که خود حافظ و نگهبان آن است، پدرم (امام باقر ) هرگاه به فقیری صدقه می داد باز از او می گرفت، می بوسید و می بویید و دو مرتبه در دست او می گذاشت. شبانگاه صدقه دادن خشم خدا را فرو می نشاند و گناهان را محو کرده، حساب روز قیامت را آسان می کند و صدقه ی روز، مال و عمر را زیاد می گرداند.
عیسی بن مریم علیه السلام از کنار دریا می گذشت، گرده ی نانی از خوراک خود را در دریا انداخت. یکی از حواریون عرض کرد: برای چه این کار را کردید با این که گرده ی نان غذای شما بود؟ فرمود: انداختم تا نصیب یکی از حیوانات دریا شود؛ زیرا این عمل نزد خداوند پاداشی بزرگ دارد. (۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۱۵ صفحه ۶۵۹/
حضرت صادق علیه السلام با عده ای که کالای زیادی برای فروش با خود می برند در سفری همراه بود. بین راه اطلاع دادند که دزدان در فلان محلی برای غارت کردن کاروان اجتماع کرده اند. همراهان از شنیدن این خبر به طوری آشفته شدند که آثار ترس در صورتشان آشکارا دیده می شد. امام علیه السلام فرمود: ناراحتی شما از چیست؟
عرض کردند: سرمایه و کالای تجارتی داریم، می ترسیم از دست بدهیم، اجازه می دهید در اختیار شما بگذاریم، اگر راهزنان بدانند آن اموال متعلق به شما است شاید چشم طمع نداشته باشند.
حضرت فرمود: از کجا می دانید؟ شاید آنها برای سرقت اموال من آمده باشند، در این صورت بی جهت سرمایه ی خود را از دست داده اید. عرض کردند: چه کنیم؟ صلاح میدانید کالای خود را در زمین پنهان کنیم؟
فرمود: این کار بیشتر باعث تلف شدن آن است؛ زیرا ممکن است کسی مطلع شود و آنها را بردارد یا هنگام بازگشت جایش را پیدا نکنید. گفتند: پس چه باید کرد؟ فرمود: بسپارید به کسی که آن را از هر گزند و آسیب نگه می دارد و افزایش سرشاری نیز به هر قسمت از آن کالا می دهد، به طوری که هر قسمت آن بیشتر از دنیا و آنچه در آن است ارزش پیدا کند و هنگامی به شما باز دهد که به آن احتیاج دارید. سؤال کردند: آن شخص کیست؟ فرمود: پروردگار جهان.
پرسیدند: چگونه به خدا بسپاریم؟ فرمود: بر فقیران و مستمندان صدقه دهید. گفتند: این جا بیچاره و مستمندی نیست که به آنها بدهیم. فرمود: تصمیم بگیرید یک سوم از اموال خود را صدقه بدهید تا خداوند بقیه را از پیش آمدی که می ترسید نگه دارد. آنها تصمیم گرفتند این کار را انجام دهند. فرمود: اکنون به راه خود ادامه دهید.
مقداری آمدند، دزدها آنها را دیدند، همراهان حضرت را ترس فرا گرفت، حضرت فرمود: دیگر از چه می ترسید با این که در پناه خداوند هستید؟! همین که چشم راهزنان به حضرت صادق علیه السلام افتاد پیاده شدند دست آن حضرت را بوسیدند و عرض کردند: دیشب پیامبر اکرم صل الله علیه و اله را در خواب دیدیم، ما را امر کرد که امروز خود را به شما معرفی کنیم، اکنون خدمتتان هستیم تا از گزند دشمنان و راهزنان ایمن باشید. حضرت فرمود: به شما نیازی نداریم، کسی که ما را از شما نگهداری کرد از گزند آنها نیز حفظ خواهد کرد. مسافران به سلامت راه را طی کردند و یک سوم از کالای خود را صدقه دادند و کالای آنها با سود فراوانی فروخته شد، به یکدیگر گفتند: برکت حضرت صادق علیه السلام چقدر زیاد بود. امام فرمود: اکنون سود و برکت سودا کردن با خدا را فهمیدید و
پس از این به همین روش ادامه دهید.(۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۱۹ صفحه ۶۶۲/
مالک دینار گفت: هنگامی که مردم برای زیارت خانه ی کعبه آماده ی حرکت بودند، میان مسافران، زنی ضعیف و ناتوان را مشاهده کردم که بر شتری لاغر سوار شده بود، مردم او را از مسافرت با چنین مرکبی منع می کردند و می گفتند: این شتر تو را به مقصد نمی رساند، از این کار صرف نظر کن. زن به گفته ی آنها توجه نمی کرد. پس در راه شترش خوابید و از کاروان باز ماند.
من به او رسیدم و شروع کردم به سرزنش کردن. جوابم را نداد، آن گاه سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! نه در خانه ی خودم گذاشتی و نه به خانه ات رساندی، اگر چنین کاری را کسی جز تو نسبت به من میکرد شکایتش را به تو می کردم؛ ولی اکنون کجا و نزد چه کس شکایت برم! مالک گفت: دیدم از دل بیابان شخصی آشکار شد که مهار شتری را به دست گرفته بود و به طرف ما می آمد. نزدیک شد و به آن زن گفت: سوار شو !شتری به خوبی آن بین کاروانیان نبود، آن گاه سوار شد و همانند برق به راه افتاد و از نظرم ناپدید شد.
دیگر او را ندیدم تا در مکه هنگام طواف پیدایش کردم. سوگند دادمش که خود را معرفی کن، گفت: نامم شهره و مادرم مسکه دختر فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها است و آن شتر که دیدی از ناقه های بهشتی بود. من خداوند را به حرمت فاطمه سلام الله علیها قسم دادم و او هم به وسیله ی فرشته ای آن ناقه را فرستاد. (۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۳۱ صفحه ۶۶۹/
مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری نقل کرده است: من با آقا میرزا علی آقا (آقا زاده میرزای شیرازی) و سید محمد سنگلجی در سامرا شب در پشت بام خدمت مرحوم آقا میرزا محمد تقی شیرازی درس می خواندیم. در حال درس خواندن بودیم که استاد بزرگ ما آقا سید محمد فشارکی تشریف آورد. آثار گرفتگی و ناراحتی از چهره اش کاملا هویدا بود.
معلوم شد این انقلاب و گرفتگی به دلیل بروز وبا در عراق است که در همان روزها خبرش منتشر شده بود. ایشان فرمود: شما مرا مجتهد می دانید؟ همه عرض کردیم: بلی! پرسید: عادل میدانید؟ گفتیم: آری! فرمود: پس من به همه ی شیعیان سامرا (زن و مرد) حکم می کنم که هر یک از آنها یک بخش زیارت عاشورا را به نیابت بی بی نرجس خاتون والده ی ماجده ی حضرت حجه بن الحسن عج الله تعالی و فرجه الشریف بخوانند و آن بانوی بزرگ را نزد فرزندش شفیع قرار دهند تا آن حضرت نزد خداوند شفاعت کند و خدا شیعیان سامرا را از این بلا نجات دهد.
این حکم که صادر شد چون مقام بیم و ترس نیز بود همه ی شیعیان اطاعت کردند و زیارت عاشورا را همان گونه خواندند و به خاطر این ترس، یک شیعه در سامرا تلف نشد، در حالی که هر روز ده تا پانزده نفر از غیر شیعه می مردند. (۶)
الهی تویی آگه از حال من عیان است پیش تو احوال من
تویی از کرم دلنواز همه
به بیچارگی چاره ساز همه
بود هر کسی را امیدی به کس
امید من از رحمت توست و بس
الهی به عزت که خوارم مکن به جرم و گنه شرمسارم مکن
اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست و دامان آل رسول
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۳۳ صفحه ۶۷۰/
محمد بن هارون از ابوالحسین بن ابی بغل کاتب نقل کرد که او گفت: از طرف ابومنصور بن صالحان کاری به عهده گرفته بودم، بین من و او به واسطه ی آن کار، تیره شد، به طوری که مجبور شدم خود را پنهان کنم وابومنصور پیوسته مرا جست و جو میکرد. خلاصه مدتی را هراسان در حال اختفا گذراندم.
در یک شب جمعه تصمیم گرفتم به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفر و امام محمد تقی علیه السلام بروم و آن شب را در آن جا به سر برم تا خداوند گشایشی عنایت کند. باران می آمد باد هم می وزید، شب تاریکی بود، وارد حرم شدم، از ابوجعفر متصدی خواهش کردم درها را ببندد و کوشش کند کسی وارد نشود تا با خاطری آسوده و حضور قلب عرض نیاز و دعا کنم، همچنین از گرفتار شدن به دست کسانی که در جست و جویم بودند ایمن باشم، او نیز پذیرفت و درها را بست.شب به نیمه رسید، باد و باران آن قدر زیاد بود که رفت و آمد مردم را قطع کرد. من با دلی آکنده از اندوه و
اشک جاری دعا و زیارت می کردم، یک مرتبه متوجه صدای پایی از طرف مضجع مولا موسی بن جعفر علی شدم، نگاه کردم مردی را دیدم که مشغول زیارت است. بر آدم و انبیای اولوا العزم سلام داد، بر ائمه ی طاهرین علیه السلام سلام داد تا به حضرت حجت عج الله تعالی و فرجه الشریف رسید؛ ولی نامی از حجت بن الحسن نبرد، بسیار تعجب کردم، با خود گفتم: ممکن است فراموش کرده باشد یا آن حضرت را نمی شناسد یا احتمال دارد مذهبش تفاوت داشته باشد. زیارتش تمام شد، دو رکعت نماز خواند و به طرف مدفن حضرت جوادی آمد و مانند سلام و زیارت اولی باز تکرار کرد و دو رکعت نماز خواند، چون او را نمی شناختم ترس مرا فراگرفت. دیدم جوانی است که لباس سفیدی پوشیده و عمامه ای با حنک (۷) بر سر بسته و ردایی نیز روی شانه انداخته است. این بار که زیارتش تمام شد به طرف من توجه کرد و فرمود: ابوالحسین بن ابی بغل! اگر گرفتاری چرا دعای فرج را نمی خوانی؟
پرسیدم: آن دعا چگونه است؟
فرمود: دو رکعت نماز می خوانی، آن گاه این دعا را قرائت می کنی: «یا من أظهر الجمیل و ممت القبیح یا من الم یؤاخذ بالجریره و لم یهتک الستر یا عظیم المنی یا کریم الصفح یا حسن التجاوز و یا واسع المغفره یا باسط الیدین بالعطیه یا منتهی کل نجوی و یا غایه کل شکوی یا عون کل مستعین و یا مبتدئا بالنعم قبل أستحقاقها یا رباه (ده مرتبه) یا غایه رغبتاه (ده مرتبه) أسألک بحق هذه الأسماء و بحق محمد و آله الطاهرین إلا ما کشفت کربی و تست همی و جت غمی و أصلحت حالی.» |
پس از این عمل هر چه خواستی دعاکن و حاجت خود را بخواه، آن گاه طرف راست صورتت را بر زمین بگذار و در آن حال صد مرتبه بگو: «یا محمد یا علی یا علی یا محمد اکفیانی فإنکما کافیای و أنصرانی فإنکما ناصرای.» |
سپس طرف چپ صورت را بر زمین بگذار و صد مرتبه بگو: «أدرکنی»، آن گاه بگو: «الغوث الغوث الوث» این لفظ را زیاد تکرار کن تا این که نفست تمام شود. در این موقع سر از زمین بردار و خداوند به کرمش حاجتت را برآورده می سازد. ان شاء الله تعالی. همین که مشغول آن دعا و نماز شدم از حرم بیرون رفت، دستورات ایشان را انجام دادم، آن گاه پیش ابوجعفر رفتم تا سؤال کنم این مرد چگونه وارد شد، درها را مانند اول بسته دیدم، با خود گفتم: شاید در دیگری هست که من از آن اطلاعی ندارم. ابوجعفر را دیدم از اتاق روغن چراغ بیرون آمد، نزد او رفتم و جریان را به او گفتم، او گفت: درها همان طور بسته است و من باز نکردم، من فکر می کنم آن آقا مولای ما صاحب الزمان عج الله تعالی و فرجه الشریف است چون او را بارها در چنین شبهایی هنگامی که حرم خلوت است دیده ام.
بسیار اندوهگین شدم که چرا ایشان را نشناختم و این سعادت را از دست دادم. از حرم بیرون آمدم، نزدیک سپید شدن افق بود که چند نفر از کارداران ابن ابی صالحان در پی من آمدند در حالی که با خود امانی از وزیر آورده بودند، از دوستانم محل مرا می پرسیدند. نامه را که به خط خود وزیر دیدم با یکی از دوستان مورد اعتمادم نزد او رفتم، همین که چشمش به من افتاد از جای حرکت کرد و مرا به طوری در آغوش گرفت که تاکنون سابقه نداشت.
گفت: گرفتاری ات به جایی رسیده که نزد مولایم صاحب الزمان عج الله تعالی و فرجه الشریف شکایت میکنی؟ دیشب در خواب مولایم صاحب الزمان ان را دیدم، به من امر کرد که نسبت به تو نیکی کنم و چنان دستور را صریح و محکم ادا کرد که با ترس از خواب بیدار شدم. گفتم: «لا اله الا الله!» گواهی میدهم که این خانواده نهایت حقانیت را دارند. شب گذشته در بیداری مولایم صاحب زمان عج الله تعالی و فرجه الشریف را دیدم، به من فرمود: چنین و چنان کن. وزیر بسیار شگفت زده شد، پس از آن نیکی هایی به من کرد که خیال نمی کردم از او صادر شود و به منظوری نائل شدم که تصورش را نمی کردم و اینها به برکت مولایم صاحب الزمان عج الله تعالی وفرجه الشریف بود. (۸)
افسوس که عمری پی اغیار دویدیم از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
سرمایه ز کف رفت، تجارت ننمودیم جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم
بس س عی نمودیم ببینیم رخ دوست جان ها به لب آمد رخ دلدار ندیدیم
ما تشنه لب اندر لب دریا مستحیر آبی به جز از خون دل خود نچشیدیم
ای بسته به زنجیر تو دل های محبان رحمی، که در این بادیه بس رنج کشیدیم
چندان که شب و روز به یاد تو نشستیم از شام فراقت چو سحرگه ندمیدیم
تا رشتهی طاعت به تو پیوست نمودیم هر رشته که بر غیر ببستیم بریدیم
شاها به تولای تو در مهد، غنودیم بر باد لب لعل توما شیر مکسیدیم
ای حجت حق، پرده ز رخسار برافکن کز هجر تو ما پیرهن صبر دریسدیم
ای دست خدا، دست برآور که ز دشمن بس ظلم بدیدیم و بسی طعنه شنیدیم
شمشیر کجت، راست کند قامت دین را هم قامت ما را که ز هجر تو خمیدیم
شاها ز فقیران درت روی مگردان بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم (۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۳۴ صفحه ۶۷۱/
اباصلت خادم علی بن موسی الرضا علیه السلام گفت: روزی آن حضرت مرا فرا خواند و فرمود: برو در قبه ای که هارون دفن شده و از هر طرف آن یک مشت خاک جداگانه بیاور.
این کار را انجام دادم، حضرت رضا علیه السلام دست روی خاکی که مربوط به قسمت جلوی در بود گذاشت و پرسید: از جلوی در است؟ عرض کردم: آری! فرمود: فردا در این محل برای من قبری بکن، پس به سنگ بزرگی میرسی که مانع از حفر است، آن گاه آن خاک را ریخت و دست روی خاکی گذاشت که از طرف راست بود و فرمود: این قسمت را هم بکن، در این جا تلی از سنگ آشکار می شود که وسائل حفر در آن اثر نمی کند، خاک را ریخت و دست روی خاکی که از طرف چپ بود گذاشت و فرمود: به دلیل آشکار شدن تیزی نمی توانی حفر کنی. آن گاه دست روی خاک بالای قبه گذاشت و فرمود: این قسمت را که بکنی به مانعی برخورد نخواهی کرد، پس از تمام شدن حفر، دست خود را روی قبر طرف پایین بگذار و این کلمات را بخوان، آن گاه از داخل قبر آب بیرون می آید به اندازه ای که پر می شود، در آن آب ماهی های کوچکی پیدا خواهد شد، در این موقع پاره نانی را با دست خرد کن و میان آب بریز، ماهیان کوچک می خورند، سپس یک ماهی بزرگ آشکار می شود که همه ی ماهی های کوچک را می خورد و ناپدید میشود. در این هنگام دست روی آب بگذار و کلمات قبلی را تکرار کن، تمام آب فرو می نشیند و از قول من به مأمون بگو هنگام حفر آن جا بیاید تا آنچه اتفاق می افتد مشاهده کند و مأمون می پذیرد.
اباصلت گفت: وقتی علی بن موسی علیه السلام به وسیله ی سم شهید شد، خواستند آن حضرت را دفن کنند، مأمون دستور داد در قبه ی هارون قبری حفر کنند، گفتم: علی بن موسی الرضا علیه السلام درخواست کرده شما هنگام کندن حضور داشته باشید. مأمون پذیرفت، برایش صندلی آوردند و نشست، دستور حفر کردن را به همان ترتیبی که علی بن موسی علییه السلام فرموده بود انجام دادم؛ اما زمانی که آب فرو نشست، آن کلمات از خاطرم محو شد. مأمون پرسید: آیا علی بن موسی این دستور را به تو داد؟ گفتم: آری! گفت: حضرت رضا پیوسته در زندگی کارهای شگفت انگیز به ما نشان می داد. از وزیر خود تفسیر پیدایش آب و ماهی ها را سؤال کرد، او در پاسخ گفت: منظور ایشان این بوده که شما از سلطنت بهره ی مختصری می برید، مانند همان ماهی های کوچک، آن گاه یک نفر پیدا می شود مثل همان ماهی بزرگ و این سلسله را بر می اندازد. پس از دفن آن حضرت، مأمون مرا خواست و گفت: باید آن کلمات را به من بیاموزی. هر چه گفتم از خاطرم رفته است قبول نکرد، مرا تهدید کرد و دستور داد مرا زندانی کنند، هر روز از زندان مرا می خواست که با کلمات را بگو یا کشته می شوی، من هم مرتب قسم می خوردم که فراموش کرده ام.
یک سال گذشت، دلم خیلی گرفته بود، شب جمعه ای بود، غسل کردم و آن شب را به رکوع و سجود و گریه و تضرع گذراندم و از خداوند درخواست کردم از زندان نجاتم دهد. نماز صبح را که خواندم یک مرتبه دیدم حضرت جواد وراد زندان شد و فرمود: اباصلت! دلت تنگ شده است؟ گفتم: آری به خدا قسم! فرمود: اگر کاری که دیشب کردی قبل از این انجام میدادی نجات می یافتی، همان طور که اکنون نجات می یابی. سپس فرمود: حرکت کن. عرض کردم: یابن رسول الله! زندان بانها ایستاده اند. فرمود: آنها تو را نخواهند دید. آن گاه دست مرا گرفت و از بین آنها بیرون برد. سپس فرمود: کجا میل داری بروی؟ عرض کردم: به هرات نزد خانواده ام. فرمود: ردای خود را بر صورت بینداز، سپس دستم را گرفت و مثل این که از طرف راست به چپ کشانید، آن گاه فرمود: ردا را بردار. وقتی ردا را برداشتم آن حضرت را ندیدم و مشاهده کردم کنار منزل خود هستم، وارد شدم و از آن روز تاکنون با مأمون و همکارانش رو به رو نشده ام. (۱۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/حکایت ۹۳۵ صفحه ۶۷۵/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: امام حسن مجتبی علیه السلام در سفری از مکه پیاده به مدینه می آمد، در راه پاهای مبارکش ورم کرد. همراهان عرض کردند: یابن رسول الله! اگر سوار شوید این ورم برطرف می شود و آسوده می شوید. حضرت فرمود: هرگز این کار را نخواهم کرد؛ ولی به این منزل که برسیم مرد سیاه چهره ای نزد ما خواهد آمد. او روغنی دارد که ورم پایم را برطرف می کند.
مقداری که راه پیمودند چشمشان به مرد سیاه چهره ای افتاد که از دور می آمد. حضرت به یکی از غلامان فرمود: آن کسی که می آید همان مرد سیاه است، پیش او برو و مقداری روغن از او خریداری کن و روغن را ارزان نخر. غلام به مرد سیاه مراجعه کرد و تقاضای خرید روغن کرد. پرسید: برای چه کسی می خواهی؟ جواب داد: برای حسن بن علی علیه السلام . گفت: مرا نزد آن آقا ببر. وقتی خدمت حضرت رسید عرض کرد: یابن رسول الله! من دوست و غلام شما هستم. هرگز قیمت روغن را نخواهم گرفت. هنگامی که از خانه خارج شدم زنم در حال زایمان بود، دعا کنید خداوند به من پسری عنایت کند که شما خانواده را دوست بدارد. امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: به خانه برگرد، خداوند پسر کاملی به تو عنایت کرده است.
آن مرد دیگر توقف نکرد و با عجله به طرف منزل برگشت. حضرت مجتبی علیه السلام آن روغن را به پایش مالید. طولی نکشید صاحب روغن باز گشت در حالی که از ولادت فرزند خود خوشحال بود و برای حضرت مجتبی علیه السلام دعا می کرد. بعد از مالیدن روغن، امام علیه السلام از جا برخاست در حالی که اثری از ورم در پای مبارکش دیده نمی شد. (۱۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۴۶ صفحه ۶۸۳/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: هنگامی که فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین علیه السلام از دنیا رفت، علی علیه السلام [با حالتی که غم و اندوه کاملا در رخسارش دیده میشد] خدمت پیامبر صل الله علیه و اله آمد. آن حضرت فرمودند: چه شده است؟ عرض کرد: مادرم از دنیا رفت.
پیامبر صل الله علیه و اله فرمودند: مادر من از دنیا رفته است و شروع کردند به گریه کردن و همواره می فرمودند: مادر جان! آن گاه پیراهن و ردای خود را به علی علیه السلام دادند و فرمودند: او را کفن کنید، وقتی فارغ شدید مرا نیز اطلاع دهید تا بر او نماز بخوانم. پیامبر علاوه بر او نمازی خواندند که بر احدی قبل از او نخوانده بودند، آن گاه داخل قبر فاطمه شدند و در آن جا خوابیدند، پس از دفن فرمودند: فاطمه! جواب داد: لبیک یا رسول الله! پرسیدند: آنچه پروردگارت وعده داده بود درست یافتی؟ جواب داد: بلی، خدا به شما بهترین پاداش را عنایت کند. آن گاه پیامبر را در قبر فاطمه بنت اسد بسیار مناجات کردند. همین که خارج شدند از ایشان سؤال کردند: عملی که با جنازه ی فاطمه کردید از خوابیدن در قبر و کفن کردن با لباس خود و نماز طولانی و راز و نیاز دراز، با احدی این کار را نکردید؟ فرمودند: آری، این که لباس خودم را کفنش قرار دادم برای آن بود که روزی کیفیت محشور شدن مردم را در قیامت برایش شرح میدادم، پس بسیار متأثر شد و گفت: وای به من! پس با لباس خود کفنش کردم و در نماز از خدا خواستم که آنها کهنه نشود تا همان طور در قیامت محشور گردد و داخل بهشت شود و خداوند پذیرفت.
این که داخل قبرش شدم برای آن بود که روزی به او گفتم: وقتی میت را در قبر میگذارند دو ملک (نکیر و منکر) از او سؤال خواهند کرد. گفت: از چنین روزی به خدا پناه می برم! پس در قبرش خوابیدم و پیوسته از خدا درخواست کردم تا دری از بهشت برای او باز شد و وارد باغستانی از باغ های بهشت شد. (۱۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۵۱ صفحه ۶۸۶/
عثمان بن عفان سیستانی گفت: در جست و جوی علم و دانش از سیستان خارج شدم و به بصره رفتم. پیش محمد بن عباد، بزرگ و رئیس قبیله رفتم و گفتم: مردی غریبم که از راه دور برای استفاده از دانش تو آمده ام. پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: سیستان. گفت: سیستان مرکز خوارج؟ گفتم: اگر خارجی بودم از مثل تو جویای علم و دانش نمیشدم! گفت: اکنون میل داری داستانی برایت نقل کنم تا وقتی به وطن خود بازگشتی مردم را به این داستان تذکر دهی؟ گفتم: آری. گفت: من همسایه ای بسیار پرهیزکار و مقید به عبادات داشتم. شبی گفت: در خواب دیدم مثل این که از دنیا رفته ام و مرا دفن کرده اند، هنگام قیامت رسید، برای حساب و گذشتن از صراط آماده شدم، در این حال بر حوض کوثر گذشتم، چشمم به پیامبر اکرمصل الله علیه واله افتاد که در کنار حوض نشسته بودند، امام حسن و امام
حسین علیه السلام نیز دوستان خود را سیراب می کردند. پیش رفتم و از حضرت امام حسن علیه السلام تقاضای آب کردم؛ اما ایشان امتناع کردند، از امام حسین علیه السلام درخواست کردم، ایشان نیز خودداری کردند. آن گاه به حضرت رسول الله صل الله علیه واله عرض کردم: مردی از امت شمایم، خدمت امام حسن و امام حسین علیه السلام رسیدم و تقاضای آب کردم؛ اما آنها امتناع کردند، پیامبرصل الله علیه واله فرمودند: اگر نزد امیرالمؤمنین علیه السلام هم بروی، به تو آب نخواهد داد. گریه ام گرفت و با اشک جاری عرض کردم: من مردی از امت شما و شیعیان علی علیه السلام هستم، فرمودند: تو همسایه ای داری که علی را لعنت میکند. چرا او را نهی نمیکنی؟ گفتم: یا رسول الله صل الله علیه واله ! من مردی ضعیفم و نیرویی ندارم و آن مرد از اطرافیان سلطان است. در این هنگام پیامبر صل الله علیه واله کاردی به من دادند و فرمودند: اکنون برو با همین کارد او را بکش. کارد را گرفتم و به طرف منزل آن مرد رفتم. وقتی به در خانه اش رسیدم دیدم باز است، داخل شدم او در بستر خوابیده بود. همان دم او را کشتم و خدمت پیامبر صل الله علیه و آله بازگشتم در حالی که آن کارد به خون او آغشته بود، فرمودند: کارد را بده. تقدیم کردم. در این موقع به امام حسن علیه السلام فرمودند مرا آب بدهد. آن گاه جامی آب به من داد؛ اما اکنون نمیدانم آن را آشامیدم یا نه.
با وحشت و هراس از خواب بیدار شدم.آماده ی نماز شدم و همین که هوا روشن شد صدای ناله ی زنان همسایه بلند شد، از کنیزم پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: فلانی در بسترش کشته شده است. پس از ساعتی مأموران آمدند و عده ای از همسایگان را به اتهام شرکت در قتل او گرفتند. در این هنگام من پیش امیر رفتم و خود را معرفی کردم و گفتم: کسانی را که به جرم این جنایت گرفته اید همه بی تقصیر هستند؛ زیرا این عمل از من صادر شده است. امیر گفت: چه میگویی؟ تو نزد ما هرگز به چنین کاری متهم نمی شوی. آن گاه داستان خوابم را برایش شرح دادم. امیر گفت: هیچ کس مجرم نیست؟ (۱۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۵۴ صفحه ۶۸۸/
آقا میر سید محمد بهبهانی که از علمای عصر حاضر است به دو واسطه از یکی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری نقل می کند که او گفت: وقتی از مقدمات علوم و سطوح فارغ شدم برای تکمیلتحصیلات به نجف اشرف رفتم و به مجلس درس شیخ انصاری در آمدم؛ ولی از مطالب و تقریراتش هیچ نمی فهمیدم، خیلی از این وضع متأثر شدم تا جایی که دست به ختوماتی زدم؛ اما باز فایده نبخشید. بالاخره به حضرت امیر علی علیه السلام متوسل شدم.
شبی در خواب خدمت آن حضرت رسیدم. ایشان ( بسم الله الرحمن الرحیم) را در گوش من قرائت کرد. صبح چون در مجلس درس حاضر شدم درس را می فهمیدم. کم کم پیشرفت کردم و پس از چند روز به جایی رسیدم که در آن مجلس، صحبت میکردم. روزی از زیر منبر درس با شیخ بسیار صحبت می کردم و اشکال می گرفتم. آن روز پس از ختم درس، شیخ آهسته در گوش من فرمود: آن کسی که «بسم الله» را در گوش تو خوانده تا (ولا الضالین) را در گوش من خوانده است. این را گفت و رفت. من از این قضیه بسیار تعجب کردم و فهمیدم که شیخ دارای کرامتی است؛ زیرا تا آن وقت به کسی این مطلب را نگفته بودم. (۱۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۶۱ صفحه ۶۹۳/
محمد بن مسلم از امام باقر یا امام صادق علیه السلام نقل می کند: به آن حضرت عرض کردم: بعضی از مردم را مشاهده میکنیم که در عبادت جدیت دارند و با خشوع، بندگی می کنند، ولی به ولایت ائمه علیه السلام اقرار نکرده و حق را نشناخته اند، آیا این عبادت و خشوع برای آنها سودی دارد؟ فرمود: محمد! مثل اهل بیت پیامبر صل الله علیه و اله مثل خانواده ای است که در بنی اسرائیل بودند. هر یک از افراد آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش می کرد، پس از آن هر دعایی می کرد مستجاب می شد. یک نفر از همان خانواده چهل شب را به عبادت گذراند، بعد از آن دعا کرد؛ ولی مستجاب نشد. خدمت حضرت عیسی علیه السلام آمد و از وضع خود شکایت کرد، عیسی علیه السلام در مورد آن مرد از خداوند درخواست کرد، خطاب رسید: عیسی! این بنده ی من از راه و دری که نباید وارد شود وارد شده است، او مرا می خواند در حالی که در قلبش نسبت به پیامبری تو شک دارد، اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم بپاشد دعایش را مستجاب نخواهم کرد.
عیسی علیه السلام به او فرمود: خدا را می خوانی در حالی که در باره ی نبوت پیامبرش مشکوکی؟ عرض کرد: آنچه فرمودی واقعیت دارد، از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید. عیسی دعا کرد و خداوند او را بخشید و به مقام سایر آن خانواده نائل شد. (۱۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۶۸ صفحه ۶۹۹/
آورده اند: پس از کشته شدن عثمان که حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام بر مسند خلافت نشست، عربی نزد آن حضرت آمد و عرض کرد: من به بیماری جسم، بیماری جهل و بیماری فقر گرفتارم. علی علیه السلام فرمود: برای بیماری جسمی باید به طبیب، برای جهل به عالم و برای فقر به غنی مراجعه کرد. آن مرد عرض کرد: شما هم طبیب هستید، هم عالم و هم غنی. حضرت دستور داد تا از بیت المال سه هزار در هم به آن مرد عطا کردند و فرمود: هزار درهم برای معالجه ی بیماری، هزار درهم برای رفع پریشانی و هزاردر هم برای معالجه ی نادانی ات؟ (۱۶)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۸۱ صفحه ۷۰۵/
روزی عثمان در عصر خلافت خویش کنار مسجد نشسته بود، مرد فقیری از او کمک مالی خواست. عثمان پنج درهم به وی داد. مرد فقیر گفت: مرا نزد کسی راهنمایی کن که کمک بیشتری بکند. عثمان به طرف حضرت مجتبی و حسین بن علی علیه السلام و عبدالله جعفر (همسر حضرت زینب سلام الله علیها ) که در گوشه ای از مسجد نشسته بودند، اشاره کرد و گفت: نزد این چند جوان که در آن جا نشسته اند برو و از آنها کمک بخواه. وی نزد آنها رفت. حضرت مجتبی فرمود: از دیگران کمک مالی خواستن تنها در سه مورد روا است: خون بهایی به گردن انسان باشد و از پرداخت آن عاجز گردد، بدهی کمرشکن داشته باشد و از عهده ی پرداخت آن برنیاید یا فقیر و درمانده باشد. کدام یک از اینها برای تو پیش آمده است؟ گفت: اتفاقا گرفتاری من یکی از این سه چیز
است. حضرت مجتبی علیه السلام پنجاه دینار (معادل پانصد درهم) به وی مرحمت فرمود و به پیروی از آن حضرت، حسین بن علی علیه السلام چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر چهل و هشت دینار به وی دادند. فقیر موقع بازگشت، از کنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه کردی؟ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادی؛ ولی هیچ نپرسیدی پول را برای چه منظوری می خواهم؛ اما وقتی نزد آن سه نفر رفتم یکی از آنها (حسن بن علی در مورد مصرف پول از من سؤال کرد و من هم جواب دادم و آن گاه هر کدام این مقدار به من عطا کردند. عثمان گفت: این خاندان، کانون علم و حکمت و سرچشمه ی نیکی و فضیلت هستند. نظیر آنها را کجا می توان یافت؟ اینها کسانی هستند که علم را در انحصار خود درآورده اند و همه ی خیر و حکمت را در اختیار خود گرفته اند و در
بلندنظری بی نظیرند. (۱۷)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۸۵ صفحه ۷۰۷/
جوان هیزم شکنی از ایران، به قصد اقامت همیشگی به نجف اشرف رفت و در آن جا ساکن شد. او بسیار فقیر و درمانده بود و هر چه دعا می کرد و از خدا گشایشی برای خود طلب مینمود، دعایش مستجاب نمی شد. شبی بر اثر فقر و تنگدستی به حرم امیر مؤمنان علی علیه السلام آمد و تا صبح با خدا مشغول راز و نیاز شد. مرتب دعا میکرد و می گفت: خدایا! تو را به حق علی قسم می دهم که قدری قلم تقدیر را برای من کج کنی و مرا از این گرفتاری هیزم شکنی و فقر نجات دهی و در آخر دعایش، به زبان ساده ایرانی می گفت: خدایا! کجش کن! خلاصه، شب به پایان رسید و نماز صبح را در حرم به جا آورد و بیرون آمد. تبر بر دوش گذاشت و در نهایت خستگی به بازار نجف رفت و صدا زد: هیزم شکن؛ هیزم شکن! یکی از تجار مهم نجف، در مغازه اش نشسته بود که تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت، دید تاجر ایرانی طرف حساب او، از کربلا تلفن میکند. بازرگان ایرانی گفت: ما ده روز است که به کربلا مشرف شده ایم و امروز عصر، به طرف نجف حرکت میکنیم و قصد داریم ده روز در خانه ی شما بمانیم و زیارت برویم. تاجر، فوری مغازه اش را بست و به طرف خانه آمد که وسایل غذا را مهیا کند. در این بین، به فکرش رسید که در منزل، هیزم شکسته نداریم، بهتر است این جوان هیزم شکن را به خانه ببرم تا هیزم ها را بشکند. خلاصه، هیزم شکن را صدا زد و او را به منزل برد. هیزم ها را به جوان نشان داد و خودش نیز با همسر و دختر بزرگش، در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا شدند. وقتی کارها مرتب شد، همسرش گفت: وقتی در ایران، به منزل این بازرگان رفته بودیم، دیدم که خودش پیش تو نشسته بود و پسرش برای ما غذا و چایی می آورد. خوب نیست که صاحبخانه، خودش از مهمان پذیرایی کند و ما چون پسر نداریم، باید در این چند روز، یک نفر را به عنوان داماد داشته باشیم تا در این مدت از مهمانان پذیرایی کند. شوهر گفت: این فکر بسیار خوبی است، اما چگونه؟ زن گفت: وقت تنگ است، به نظر من همین هیزم شکن، جوان برازنده ای است، ما که در منزل حمام داریم، او را به حمام بفرست تا خود را بشوید، یک دست لباس تمیز هم به او می دهیم که بپوشد تا در این چند روز، مشغول خدمتگزاری به مهمان ها باشد. تاجر گفت: مانعی دارد. همان وقت، نزد هیزم شکن آمد و برای مدت ده روز با او قرار گذاشت که در آن جا کار کند. سپس او را به حمام فرستاد و لباس تمیزی به او داد. وقتی مهمانها از راه رسیدند، جوان تمیز و آراسته، مشغول پذیرایی از مهمان ها شد. بازرگان ایرانی از میزبان پرسید: این جوان زیبا، پسر شما است که در این جا خدمت می کند؟ صاحبخانه شرم داشت که بگوید او هیزم شکن است، گفت: خیر، من پسر ندارم، این جوان داماد ما است؟ پرسید: آیا عروسی کرده است؟ گفت: خیر، تازه نامزد شده اند. مهمان گفت: پس من از شما خواهش میکنم در این ده روز که در این جا هستیم، بساط عروسی را برپا کنید تا ما نیز در جشن شما شرکت کنیم. میزبان گفت: چشم! اطاعت می کنم میزبان از جا برخاست و نزد زنش آمد و گفت: تو مرا وادار کردی که دروغ بگویم و اکنون، تاجر ایرانی اصرار میکند که در این چند روز برای این جوان، جشن عروسی راه بیندازیم. اگر به او بگویم که دروغ گفته ام، آبرویم می رود و روابط تجاری ما به هم می خورد، نمیدانم چه کنم؟؟ زن گفت: فعلا کاری است که شده و ما هم که ثروت زیادی داریم و داماد پولدار نمی خواهیم، چه بهتر که دختر خودرا به همین جوان بدهیم که در خانه خودمان زندگی کند و دخترمان را از ما جدا نکند. تازه، این جوان هیچ عیبی هم ندارد، جز این که فقیر است، آن هم چاره دارد، مقداری از ثروت خود را به او می دهیم تا به تجارت و کسب و کار بپردازد و با دختر ما زندگی کند. مرد تاجر هم پذیرفت. روز بعد، تاجر ایرانی دوباره پرسید: قضیه عروسی چه شد؟ میزبان گفت: در این چند روز ان شاء الله مراسم عروسی را برپا می کنیم. فوری بنا و نقاش آورد و یکی از اتاق های منزل را مزین و مرتب کرد و تمام لوازم عروسی را خریداری نمود. سه شب بعد، جشن باشکوهی ترتیب دادند و دختر را به عقد جوان در آوردند و او را به حجله ی عروسی فرستادند.
جوان هیزم شکن وقتی خواست وارد حجله شود، از خوشحالی رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! کجش کردی، خوب هم کجش کردی؟
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی/ حکایت ۹۹۴ صفحه ۷۱۴/
مرحوم «سید ابراهیم شوشتری » که بسیار محتاط و مقدس بود، پس از ازدواج، سخت پریشان و مبتلا به فقر و تنگدستی گردید، به طوری که از عهده مخارج خانواده اش برنیامد. به ناچار مخفیانه به
«نجف اشرف » رفت و نزد یکی از طلبه های ( شوشتر) چند ماه را گذراند، تا اینکه کاروانی از شوشتر به آنجا آمد و به او خبر دادند که خانواده ات از رفتن تو به نجف با خبر شده و اینک همسر و پدر و مادر و خواهرانت به دیدنت آمده اند. وی از شنیدن این خبر، سخت پریشان شد، زیرا وی نه خانه ای داشت و نه پول، ولی به هر صورت، سراغ خانه خالی را از این و آن گرفت. به او نشانی دکان داری را دادند که خانه خالی دارد. به او مراجعه کرد. مغازه دار گفت: خانه ای دارم که خالی است، ولی این خانه بد قدم است، و هر کس که در آنجا نشسته است، مبتلا به پریشانی و مرگ زودرس شده است.
سید گفت: مانعی ندارد، اگر هم بمیرم از این زندگی فلاکت بار، راحت می شوم. پس، کلید خانه را گرفت و داخل خانه شد، دید تار عنکبوت همه جا را گرفته، و خانه پر از کثافت و آشغال است و نشان می دهد که مدت ها مسکونی نبوده است. و بعد از نظافت خانه، خانواده اش را به آنجا آورد. همان شب در خواب دید که عربی آمد و با چهره ای خشمگین روی سینه اش نشست و گفت: چرا به خانه من آمدی؟ الان ترا خفه می کنم. سید گفت: من سید اولاد پیغمبرم و گناهی ندارم. عرب پرسید: پس چرا به خانه من آمده ای؟ سید گفت: هم اکنون از تو اجازه می گیرم. عرب گفت: حالا شد یک چیزی، اکنون به سرداب برو و آنرا پاک و تمیز کن، در آنجا دیواری از گچ کشیده شده است، آن را خراب کن، تا قبر من پیدا شود. پس زباله ها را بیرون ببر و هر شب یک زیارت « امین الله» (۱۸) و هر روز مقداری قرآن برای من بخوان، در این صورت مانعی ندارد که در خانه من بمانی.
روز بعد سید به سرداب رفت. دیوار را کند و به قبر رسید. سرداب را تمیز کرد. پس از آن هر شب زیارت « امین الله » و هر روز مقداری قرآن می خواند، اما هنوز فقیر بود و نمی توانست مخارج خانواده اش را تأمین کند. تا اینکه، روزی در صحن مطهر حضرت « امیر المؤمنین علی علیه السلام» نشسته بود که شخصی وارد آنجا شد. وی یکی از سرداران معروف «شیخ خزعل » (۱۹) بود. سردار، حال سید را پرسید و با او احوالپرسی کرد و سپس به تعداد افراد خانواده سید، به وی لیره های عثمانی داد و حواله ای را نیز به وی داد تا ماهیانه مبلغی را دریافت نماید. بدین ترتیب وضعیت مالی سید خوب شد و به آسایش و راحتی رسید.
– از این داستان معلوم می شود که، ارواح به محل دفن بدن و قبر خود علاقه دارند. زیرا سالها در این بدن ها بوده، و به وسیله همین بدن کارهای خوب انجام داده و علم و دانش و معرفت کسب
کرده اند، به همین خاطر است که گفته اند: علاقه روح به بدن، مانند علاقه عاشق به معشوق است. (۲۰)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۱۸۴تا۱۸۶/
«جبرئیل» هر وقت می خواست خدمت رسول الله – صلی الله علیه و آله و سلم – برسد، مثل عبد و بنده ای کوچک می شد و اجازه می گرفت و وارد می شد. و روزی این ملک عظیم الشأن، نزد رسول خدا صل الله علیه واله نشسته بود، در این حال ناگهان بر خود لرزید و به پیامبر اکرم صل الله علیه و اله پناه آورد. در همین موقع «اسرافیل» برای دیدن پیامبر صل الله علیه و اله آمد و پیغامی
آورد. وقتی که اسرافیل رفت، جبرئیل راحت شد و ترسش فروریخت. رسول خدا صل الله علیه و اله به وی فرمود: چه شد که لرزیدی؟ جبرئیل گفت: وقتی اسرافیل را دیدم که از آسمان به زمین
می آید، ترسیدم که شاید قیامت می خواهد بر پا شود. چون اسرافیل روز قیامت به زمین می آید و در « بیت المقدس» در صور می دمد. – من نمی دانم قیامت چه روزی است که جبرئیل این طور
می ترسد؟ به هر صورت، این روز به قدری شدید است که «جبرئیل شدید القوی» (۲۱) از آن لرزان می شود. نکته لطیف دیگر اینکه، آیا می دانید، پناه آوردن وی به رسول الله صل الله علیه و اله یعنی چه؟ یعنی: توسل به رسول خدا صل الله علیه و اله و اهل بیت او، دژ محکم الهی است، که هر کس در این دژ وارد شود، در امان است . (۲۲)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۱۹۲تا۱۹۳/
ثقه الاسلام « نوری » در کتاب «مستدرک » این حکایت را از عالمی نقل نموده است که: در قریه ما، که از دهات نزدیک شهر «حله » است، متولی مسجد که «محمد» نام داشت، برحسب عادت هر روز به مسجد می آمد، اما روزی برخلاف عادت، پیدایش نشد. احوالش را پرسیدیم، گفتند: در منزل بستری است. خیلی تعجب کردیم، چون تا شب گذشته صحیح و سالم بود. به دیدنش رفتیم، دیدیم سرتا پایش سوخته است، گاهی بیهوش می شود و گاه بهوش می آید. پرسیدم: چه بر سر شما آمده است؟ گفت: دیشب در خواب « پل صراط » را نشان من دادند، امر شد که من هم باید از روی پل رد شوم. اول زیر پایم خوب بود، بعد دیدم که راه باریک شد. ابتدا نرم و راحت بود، یک دفعه دیدم تیز و بران گردید. همین طور که آهسته آهسته می رفتم، خود را محکم گرفته بودم که نیفتم.
و رنگ آتش که شعله اش بالا می زد، سیاه بود، و مردم مثل برگ خزان از این طرف و آنطرف به گودال جهنم می افتادند. یک مرتبه دیدم که زیر پایم به اندازه مویی باریک شده است، و ناگهان
آتش مرا به طرف خود کشانید و به گودال افتادم. و هر چه دست و پا می زدم، پائین تر می رفتم، همینکه دیدم کار از کار گذشته، به قلبم گذشت: مگر نه اینکه هر وقت بزمین می افتادم می گفتم «یا علی »، پس چرا حالا نگویم، گفتم: «ای مولای من، ای امیرالمؤمنین کمکم کن.» و در این موقع به من الهام شد که به بالا بنگرم، آقایی را دیدم که کنار صراط ایستاده، دست دراز کرد و کمر مرا گرفت و بالا کشید. گفتم: آقا، سوختم، به فریادم برسید. حضرت دست مبارک خود را از زانو تا منتهای ران من کشید. از خواب پریدم، دیدم جای دست امیر المؤمنین، اصلا سوزشی ندارد و خوب شده، لکن تمام بدنم می سوزد. محمد، سه ماه در بستر افتاده بود و ناله می کرد. مرحم ها آوردند و طبیب ها عوض کردند، تا پس از سه ماه رو به بهبودی گذاشت و گوشت تازه بر بدنش روئید. اما بعدا هر وقت این قضیه را نقل می کرد، مدتی تب و لرز می کرد. بلی، راه چاره، تمسک به ولایت اهل بیت علیه السلام است. حضرت امام رضا علیه السلام وعده فرموده که زائرین قبرش را در پل صراط دستگیری فرماید. نسبت به متمسکین حضرت امام حسین علیه السلام نیز بشاراتی در این مورد رسیده است. (۲۳)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۲۷۷تا۲۷۹/
در همین زلزله «قیر» و «کارزین »، زن مؤمنی از اهالی قیر می گفت: شبی که صبح بعد از آن، زلزله آمد و خانه ها خراب شد، یک ساعت بعد از نصف شب در خواب دیدم سیّدی در خانه ما آمد،
که عمامه اش را به دور گردنش پیچیده بود و زنی هم همراه وی بود. او مرا صدا زد، بیدار شدم، فرمود: چراغ روشن کن. چراغ را روشن کردم، فرمود: با شوهر و فرزندانت از خانه بیرون بروید.
عرض کردم: شوهرم، شش هفت سال زحمت کشیده تا این خانه را ساخته است و حالا تازه آمده ایم در آن زندگی کنیم. فرمود: باید بیرون بروید، چون بلا نازل می شود. عرض کردم: اجازه بدهید، شوهرم را بیدار کنم. فرمود: هنوز زود است. من خیلی ترسیده بودم و وحشت داشتم، در دل گفتم: کاش صبح می شد و مؤذن، اذان صبح را می گفت. او گفت: آتش روشن کن و آب روی آتش بگذار، اما مهلت اینکه چای درست کنی، پیدا نمی کنی. چراغ را روشن کردم و شوهرم – حیدر – را از خواب بیدار کردم، صدای مؤذن بلند شد که اذان صبح می گفت. من متوسل به حضرت « ابوالفضل العباس» – علیه السلام – شدم و چند بار صدا زدم: یا ابوالفضل علیه السلام بدادم برس. در این هنگام، سید جوان و نورانیی را دیدم که به نظر می آمد، یک دستش قطع شده است، او در خانه ما آمد و فرمود: حیدر را بیدار کن و بگو مادرت مرده است، بیا جنازه اش را بردار و دفن کن. گفتم: آقا «سید کاظم » شما تا حالا کجا بودید؟ (سید کاظم، روحانی محل بود و در زلزله به رحمت ایزدی پیوست.) فرمود: من سید کاظم نیستم، از طرف قبله آمده ام و می خواهم از اینجا عبور کنم. من خیلی ترسیدم، فرمود: نترس، چون حامله هستی من پشت به طرف شما می کنم و حرف می زنم.
دیگر او را ندیدم، پس از آن زلزله کوچکی آمد، تا شوهرم بلند شد و من بچه ها را بیدار کردم زلزله شدیدی شروع شد، همین قدر فرصت یافتیم که بچه ها را از خانه بیرون بیاوریم. پس از آن خانه
خراب شد. اگر چه تمام اتاق ها ویران شدند، اما اتاقی که بچه ها در آن خوابیده بودند، شکسته شد اما پائین نیامد، و به شکر خدا هیچکس از خانواده ما تلف نشد.(۲۴)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۲۸۴تا۲۸۶/
در کتاب « مدینه المعاجز» آمده است که: روزی مولای متقیان، با عده ای از اصحاب، در پشت دروازه کوفه نشسته ودند، حضرت نگاهی به صحرا انداخته و فرمودند: آیا آنچه را که من می بینم، شما هم می بینید؟ عرض کردند: نه، یا امیرالمؤمنین. حضرت فرمود: دو نفر را می بینم، که جنازه ای را بر روی شتر می آورند. تا اینجا برسند، سه روز راه است. روز سوم، حضرت علی علیه السلام، و دوستانش در آنجا می نشینند، تا ببینند چه پیش می آید. از دور شتری نمایان شد، و روی آن جنازه ای بود، مهار شتر دست یک نفر و دیگری هم به دنبال شتر روان بود. وقتی نزدیک شدند، حضرت پرسید: این جنازه
کیست؟ شما کیستید و از کجا می آید؟ عرض کردند: ما اهل یمن هستیم، و این جنازه پدر ماست که وصیت کرده او را به عراق حمل کنیم و در نجف و کوفه، دفن کنیم. حضرت فرمود: آیا سببش را پرسیدید؟ گفتند: بلی، پدرمان می گفت، آنجا کسی دفن می شود که اگر تمام اهل محشر را بخواهد شفاعت کند، می تواند. حضرت علی علیه السلام فرمود: راست گفت.
سپس دو مرتبه فرمود : والله من همان مرد هستم.
مرحوم «محدث قمی » در «مفاتیح الجنان» راجع به اینکه هر کس به قبر مبارک حضرت امیر المؤمنین علیه السلام پناهنده شود، بهره مند خواهد شد، مثل خوب و مناسبی بیان کرده که از امثال عرب
است که می گویند: فلانی حمایتش از کسی که در پناه اوست، بیشتر از پناه دهنده ملخ ها است.» و قصه آن، چنین است که: مردی بادیه نشین، از قبیله «طی » روزی در خیمه خود نشسته بود، دید جماعتی از طایفه اش آمدند، در حالی که ظرف هایی با خود دارند. پرسید: چه خبر است؟ گفتند: ملخ های بسیار، در اطراف خیمه شما فرود آمده اند، آمده ایم آنها را بگیریم و نابود کنیم. وقتی که مرد این حرف را شنید، برخاست و سوار اسب خود شد و نیزه اش را بدست گرفت و گفت: به خدا سوگند! هر کس متعرض این ملخ ها شود، او را خواهم کشت. آیا این ملخ ها در جوار و پناه من باشند و شما آنها را بگیرید؟ چنین چیزی نخواهد شد. پیوسته از آنها حمایت می کرد، تا آفتاب گرم شد و ملخ ها پریدند و رفتند. آن وقت گفت: « این ملخ ها از جوار من رفتند، دیگر خود دانید با آنها . »
و بالجمله، بدیهی است اگر کسی خود را به جوار حضرت علی علیه السلام رساند و به آن بزرگوار پناهنده شود، قطعا از حمایت آن حضرت، بهره مند خواهد گردید. (۲۵)
منبع قیامت در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۲۸۷تا۲۸۹/
در کتاب «عده الداعی» داستان خزینه دار سلطانی نقل شده است که به راستی جالب است. یک عدد جواهر در خزینه سلطان وجود داشت که بسیار بی نظیر و مورد علاقه سلطان بود، به همین خاطر خزانه دار آن را جداگانه در صندوقی در خانه اش نگهداری می کرد. یک روز خزانه دار غفلت کرد و بدون اینکه درب اطاق مخصوص را قفل کند، از خانه خارج شد. از قضا فرزند خزانه دار به سراغ
صندوق رفت و گوهر مورد علاقه سلطان را بیرون آورد و مشغول بازی با آن شد که ناگهان با سنگی آن را شکست. خزانه دار وقتی وارد خانه شد و منظره را دید، مرگ خودش را مشاهده کرد و بیچاره وار از خانه بیرون دوید و مثل دیوانه ها، این طرف و آن طرف می رفت. و یکی از دوستان مؤمنش او را دید و پرسید که تو را چه می شود؟ گفت: «حال کسی که مرگ خود را به چشم می بیند می خواهی چگونه باشد؟» و قضیه را برای دوستش شرح داد. آنگاه دوستش گفت: « چرا فرمایش «علی علیه السلام» را به یاد نمی آوری که فرمودند: « خداوند متعال را چه بسا الطاف پنهانی وجود دارد که پنهانی
بودن آن از فهم تیزهوش هم نیز مخفی می ماند.) خزانه دار در این فکر بود که خبر رسید سلطان مبتلا به درد سختی شده است و اطباء جمع شده اند و بالاخره اینطور اظهارنظر کرده اند که دوان این مرض معجونی است که باید از چند چیز ترکیب شود، من جمله یک قسمت از آن گوهر کذائی در میان معجون باشد. لذا به خزانه دار گفتند که گوهر را بشکن و فورا یک قسمت آن را بیاور. بدین ترتیب خزانه دار از مرگ نجات یافت. « آری اگر از صمیم قلب دعا شود و مصلحت باشد، دعا فورا اجابت می گردد. »
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۳۳تا۳۴/
از « ابوالفتح شهاب الدین مظفر» نقل می کنند که در سال ۵۲۷ هجری همراه «المکتفی بالله» خلیفه عباسی با دو وزیرش در راه بود. خلیفه به همراهان گفت: «بیایید برویم مسجد علی علیه السلام دو
رکعت نماز بگذاریم.» چون خلیفه لباس عادی پوشیده بود، کسی او را نشناخت. اما در حین ورود، خادم مسجد به وزیر که لباس رسمی برتن داشت، تعظیم بلند و بالایی کرد و ملتمسانه از او خواست مقداری کمک مالی کند. چون وزیر اعتنایی به خادم نکرد، او به ناچار به طرف خلیفه رفت. اما خلیفه هم روی از او برتافت و در عوض به وزیر گفت: «به این خادم بگو که من پیش از خلافت و در زمان خلیفه قبل «المستظهر بالله» همراه خلیفه به این مسجد آمدم ولی در آن سفر غده بزرگی در صورت خادم بود که ناچار بود دستمالی روی آن غده ببندد و چیزی نخورد. اما حال می بینم که آن غده، برطرف شده است. علت این امر چیست؟ » و وزیر این سؤال را از خادم پرسید. او گفت: «آن غده به دست شاه ولایت، حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام، اصلاح شده جریان به این ترتیب است که روزی دو نفر از سنی ها مرا دیدند و با شماتت و زخم زبان خود، دل مرا آزردند، آنان گفتند که اگر به جای مدتی که به مسجد می رفتم، نزدیک پزشک رفته بودم. اکنون این غده صورتم خوب شده بود.»
از این حرف بسیار ناراحت شدم، شب را به سختی گذراندم تا به خواب رفتم. در خواب حضرت علی علیه السلام را زیارت کردم و از زخم صورتم به ایشان شکایت کردم و گفتم: «آقا، مردم مرا شماتت
میکنند.» ولی حضرت از من رو برگرداند. مدتی التماس کردم، آنگاه حضرت فرمود: «تو از کسانی هستی که دنیا را می خواهی .» با اینکه حضرت از من روی برگرداند و به من فهماند که برای دنیا شفاء می خواهم، ولی با این حال آقا مرا شفاء داد.» (۲۶)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۱۰۱تا۱۰۲/
مرحوم «نراقی» در کتاب «خزائن» نقل می کند: شخصی پنج هزار تومان به خزانه « شاه سلیمان صفوی » بدهکار بود. از او سندی گرفتند تا در موعد مقرر پول را پرداخت نماید. پس از مدتی با زحمت پولی بدست آورد و به خزانه پرداخت کرده و رسیدی گرفت. مدتی بعدی، مسئول خزانه تغییر کرد و شخص دیگری برای این کار انتخاب شد. هنگامی که مسئول جدید به امور رسیدگی میکرد،
متوجه شد که یک سند بدهکاری هنوز پرداخت نشده است، لذا موضوع را به سلطان اطلاع داد و قرار شد بدهکار را احضار کنند. هنگامی که آن شخص را به دربار احضار کردند، او اظهار داشت
که بدهکار نیست، حتی رسید پرداخت پول هم گرفته است. مسئول خزانه از شخص بدهکار خواست که رسید را بیاورد. او به خانه اش رفت ولی هر چه جستجو کرد، رسید را پیدا ننمود . بنا بر این از مأموران خزانه خواست که یک هفته به او فرصت دهند. در این مدت تمام محل هایی را که احتمال می داد رسید را در آنجا گذاشته باشد، جستجو کرد، اما سند را نیافت. و بعد از یک هفته مأموران خزانه به دنبال او آمدند و رسید را طلب کردند، اما باز او یک هفته فرصت خواست. در هفته دوم باز به گشتن خانه و حتی خانه های همسایه، همت گمارد. اما اثری از رسید نیافت. هفته سوم هم سپری شد و بالاخره مأموران او را دستگیر کرده و برای اعدام به بازار بردند. در بین راه او به پنج تن آل عبا متوسل شد و بسیار گریه و زاری نمود. و از طرف دیگر، چون او به افیون معتاد بود، بسیار بی حال و
بی رمق بود. بنابراین از مأموران خواست که اجازه دهند مقداری افیون از مغازه عطاری خریداری کند. چون به مغازه عطاری رسیدند، عطار قدری افیون در میان کاغذ ریخت و به او داد.
در بین راه افیونی را که خریده بود، خورد و کاغذ آن را روی زمین رها کرد. اما کاغذ روی لباس او چسبید. دوباره کاغذ را از روی لباس برداشت و انداخت. ولی باز به لباسش چسبید. و به ناچار کاغذ را به دست می گرفت و به راه ادامه داد. در راه بی اختیار چشمش به کاغذ افتاد و مهری در آن دید. چون دقیق شد. متوجه گردید. همان رسیدی است که برای پرداخت پنج هزار تومان به خزانه گرفته است.
از شدت روی زمین افتاد و سجده شکر بجا آورد و خداوند را به پس این نعمت شکر گردید. سپس قبض را به مأموران داده، به خانه خود بازگشت.(۲۷)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۱۱۳تا۱۱۵/
یک روز زنی در حال عبور از کوچه های مدینه ، رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را دید که بر روی زمین نشسته اند وغذا میل می فرمایند. و عرض کرد: « آقا، شما مانند غلامان روی زمین نشسته اید و اگر کسی شما را در این حال بیند، نمی شناسد.» پیامبر اکرم صل الله علیه واله فرمودند : « چه کسی از من بندگی اش بیشتر است؟ من تا آخر عمر خاک نشینی را دوست دارم و این کار را رها
نمیکنم.» وزن عرض کرد: «ای پیامبر خدا، برمن منت بگذارید و یک لقمه از غذایی را که میل میکنید به من بدهید. » رسول خدا، دانه خرمایی را برداشتند تا به او بدهند اما زن عرض کرد: «شما را سوگند می دهم که این لقمه را در دهان مبارکتان بگذارید و بعد به من بدهید.» پیامبر اکرم لقمه را در دهان مبارکشان گذاشت و بعد به او داد. از قول حضرت علی علیه السلام نقل شده است که این زن تا آخر عمرش، به برکت همان لقمه مریض نشد. (۲۸)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۱۶۳تا۱۶۴/
در جلد یازدهم کتاب «بحارالانوار» نقل شده است که روزی در خدمت حضرت امام صادق علیه السلام، جوانی عرض کرد: «پدرم از اهل شام بود و همیشه با اهلبیت علیهم السلام دشمنی می ورزید، وی از ثروت فراوانی هم برخوردار بود. اما چون من دوستدار شما بودم، مالش را پنهان کرد که پس از مردنش به من نرسد. مدتی بعد هم از دنیا رفت، در حالی که اکنون من شدید به آن مال احتیاج دارم.»
حضرت صادق علیه السلام به او فرمودند : « امشب به قبرستان بقیع میروی و فلان شخص را صدا می زنی و از او می خواهی که پدرت را حاضر کند، وقتی پدرت حاضر شد، آدرس پول ها را از او بگیر.»
جوان طبق فرمایش امام صادق علیه السلام به بقیع رفت و نام کسی را که امام فرموده بود خواند. لحظه ای بعد او در برابرش حاضر شد. سپس جوان از او خواست پدرش را حاضر کند. و طولی نکشید که سگ مهیبی در برابرش حاضر شد. جوان سگ را شناخت و فهمید که پدرش است. با تعجب احوال پدر را پرسید. او گفت: «در اثر عداوت و دشمنی با اهلبیت (علیهم السلام) به این حالت مبتلا شده ام. اما تو ای پسرم، دست از دامن اهلبیت برندار. در باره آن پول هم لازم است به تو بگویم که صد هزار درهم در کنار باغچه منزل، کنار درخت زیتون زیر زمین دفن شده است، اکنون به آنجا برو و نصف
مال را به امام صادق علیه السلام بده و نصف دیگر را برای خود بردار. و جوان به همان محلی که پدرش گفته بود، رفت و پول را از زیر زمین بیرون آورد. سپس نصف آن مبلغ را نزد امام صادق علیه السلام برد و خدمت ایشان تقدیم کرد. حضرت صادق علیه السلام هم پنجاه هزار درهم را جهت بدهکاری های عده ای از سادات که از بضاعت مالی برخوردار نبودند، پرداخت فرمود.
شخصی از حضرت علیه السلام در باره آن پول ها سؤال کرد. حضرت فرمودند : « باعث تخفیف در عذاب صاحب مال خواهد شد.» (۲۹)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۱۷۱تا۱۷۲/
از مرحوم «حاج غلامحسین ملک التجار بوشهری » نقل شده است: یک سال برای انجام فریضه حج عازم مکه معظمه شدم. در آن سفر مرحوم «محمد جواد بید آبادی» هم تشریف داشت. اتفاقا در راه
عده ای دزد به کاروان حمله کردند و اموال زیادی از حجاج را به غارت بردند. و از جهتی مرض وبا، شیوع پیدا کرده بود و همه را تهدید به مرگ میکرد. مرحوم بید آبادی فرمود: «هرکس می خواهد از خطر وبا محفوظ بماند، به اندازه توانائیش مبلغ ۱۴۰ تومان یا ۱۴۰۰ تومان صدقه بدهد. ( آن مرحوم به اعداد ۱۲ و ۱۴ سخت معتقد بودند) و هرکس این کار را انجام دهد، من سلامتی او را توسط حضرت حجه بن الحسن العسکری – عجل الله تعالی فرجه الشریف از خداوند مسئلت می کنم و سلامتی او را هم تضمین می نمایم. من برای خودم ۱۴۰ تومان به عنوان صدقه پرداخت کردم، همچنین عده ای از حجاج این کار را انجام دادند و چون این مبلغ در آن زمان سنگین بود، عده ای از پرداخت آن صدقه خودداری کردند. مرحوم بید آبادی، صدقات جمع شده را بین کسانی که اموالشان به سرقت رفته بود، تقسیم کرد. بعد از مدتی، هرکس که پولی برای صدقه داده بود، جان سالم به در برد و به وطن خویش بازگشت و هرکس که از پرداخت صدقه خودداری ورزیده بود به مرض و با گرفتار و عاقبت هلاک شد. (۳۰)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۲۱۰تا۲۱۱/
یکی از بزرگان شهر «قزوین» به مرض سختی دچار شده بود. هر چه مداوایش میکردند، فایده ای نمی بخشید. به طوری که مریض، گاهی از خدا آرزوی مرگ می نمود. روزی مریض به خانواده اش گفت او را بیرون از شهر ببرند. وقتی به خارج از شهر رسیدند، دیدند قافله ای عازم «کربلا» است. و ناگهان عشق حسینی در دل بیمار، اوج گرفت و به اطرافیانش گفت می خواهد با آنها به کربلا برود، هر چند در راه جان بدهد. هر چه او را منع کردند، سودی نبخشید و همچنان بر خواسته خود پافشاری کرد و بالاخره با آنان به راه افتاد و پس از مدتی به کربلا رسید. اتفاقا هنگامی که رسیدند، شب جمعه بود. با همان لباس سفر به حرم رفت و خود را روی زمین انداخت و عرض کرد: «یا ابا عبدالله ، یا امشب مرا شفا بده یا مرگم را از خدا بخواه…» و پس از لحظاتی به خواب رفت. در خواب دید که می خواهد وارد حرم شود، اما پیرمرد محترمی که نزدیک درب ایستاده بود، به او فرمود : هم اکنون امکان ورود به حرم نیست، زیرا پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و فاطمه زهرا صلوات الله علیها در حرم هستند.» وی گفت: «من با آقا کار دارم و می خواهم از خدا مرگم را طلب کند.» پیرمرد فرمود : «ای مرد، صبر کن.» گفت: «من نمی توانم صبر کنم، آخر شما چه کسی هستید؟»
فرمود: «من «حبیب بن مظاهر» هستم. اگر صبر کنی برایت بهتر است. » عرض کرد: «اگر برایم هم بهتر باشد، نمی خواهم صبر کنم.» بالاخره حبیب بن مظاهر دستش را به محل درد کشید. ناگهان به
طور شگفت انگیزی، درد آرام گرفت. وقتی مرد بیدار شد، دیگر اثری از درد در خود نیافت. (۳۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۲۵۹تا۲۶۰/
فرد بزرگی حاجت مهمی داشت به همین خاطر، به حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل شد، و مدتی توسلش را ادامه داد، ولی به حاجتش نرسید. تا اینکه از برآورده شدن خواسته اش مأیوس شد و از توسل دست برداشت. همان شب در عالم رؤیا مجلسی را دید که در صدر آن حضرت خاتم انبیاء محمد صلی الله علیه وآله وسلم و امیر مؤمنان و فاطمه زهرا علیهما السلام نشسته بودند.
در کنار آنها آقای محترمی ایستاده بود که فهمید حضرت حجت بن الحسن علیه السلام است. آن حضرت روبه او کرد و فرمود : « پس از حضرت محمد صلی الله علیه وآله وعلی علیه السلام، در پیشگاه خداوند، مانند مادرم حضرت زهرا علیها السلام مقامی ندارد. چرا در توسل خود سست شدی ؟»وی از کار خود بسیار متأسف شد و به توسل خود ادامه داد تا اینکه به مقصود خویش رسید. (۳۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۲۶۱تا۲۶۲/
همسر مرحوم «سید حیدر» از زنان با فضیلت و مومن بود. از جمله عادات وی، روزه دار بودن تمام ایام ماههای رجب و شعبان نقل گردیده است. در عین حال، چون اغلب روزها مرحوم سید مهمانان
زیادی داشته، ایشان از آنها پذیرای می نموده است. و روزی پس از اطعام میهمانان، مقداری غذا برای سحر و افطار خویش کنار گذاشت. اما قبل از افطار، سائلی به در خانه رفته و از اهل منزل غذایی درخواست کرد. آن زن که از نسل سادات و بزرگان بود، غذایی را که برای افطار و سحر خود کنار گذاشته بود به آن شخص داد و با آب افطار نمود. هنگام سحر وی برای عبادت از خواب برخاست اما آن هنگام هم چیزی جز آب برای خوردن در اختیار نداشت. پس از مدتی به خواب رفت و در خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را زیارت نمود. حضرت زهرا علیها سلام به او فرمود : «دخترم ، چرا اینقدر خودت را به زحمت می اندازی؟ » عرض کرد: «کاری نکرده ام، فقط طعام خود را به سائل داده ام.) فرمود : «تو پیر شده ای و دیگر نمی توانی بدون سحری روزه بگیری.» سپس دو کیسه که در آن مقداری نبات بود، به او مرحمت فرمود و از نظر دور شد. زن وقتی از خواب برخاست، دو کیسه را در کنار خود دید و بعد ماجرا با سید در میان نهاد، سید به او گفت: «قدر این دو کیسه را بدان. ))
از آن روز به بعد، هر مریضی به همسر سید مراجعه می کرد، مقداری نبات از او می گرفت و شفا می یافت. حتی از دیگر کشورها هم به منزل سید مراجعه می کردند و از آن نبات برای شفا می گرفتند.
تا اینکه روزی همسر سید به شوهرش گفت : «عجیب است، نمی دانم که چرا هر چه از این دو کیسه به مردم نبات می دهم، از آن کم نمی شود ؟ » و از آن هنگام به بعد، نبات دو کیسه کم شد، تا اینکه بعد از مدتی کیسه ها هم ناپدید شدند.(۳۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۲۷۶تا۲۷۷/
«صفیه » پس از آن که پدرش «حی بن اخطب » از بزرگان یهود، در قلعه «خیبر» کشته شد، مسلمان گردید و خود داوطلب ازدواج با رسول خدا صلی الله علیه وآله شد و این افتخار هم نصیب او گردید.
از هنگامی که صفیه به خانه پیامبر اکرم پا گذاشت، «عایشه » و «حفصه » همسران دیگر پیامبر، او را «یهودی»خطاب می کردند. صفیه که از تمسخر و استهزاء آن دو بسیار ناراحت بود، خدمت
پیامبر شکایت نمود. پیامبر با شنیدن این مسئله، بسیار ناراحت شد و او را دلداری داد و فرمود : « چرا به آنان نگفتی که پدرت هارون و عمویت موسی است و همسر محمد مصطفی (صلی الله علیه وآله ) هستی؟» پیامبر با این خبر افتخارآفرین او را شادمان کرد و تمسخر آندو را بی اثر نمود (۳۴)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۳۲۷/
حضرت علی علیه السلام فرمود: «سه روز پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه وآله و دفن ایشان یک نفر عرب بیابانی بر سر قبر حضرت رسول رفت. او خاک قبر را بر سر می ریخت و می گفت: «ای رسول خدا، آنچه گفتی شنیدم و بدان گرویدم و لیکن حق آنچه را از جانب خدای تعالی بر تو نازل گردیده است به جا نیاوردم. من برخود ستم کرده ام و نزد تو که رسول خدا هستی، آمده ام تا برایم استغفار نمایی .» لحظه ای بعد، از قبر آن حضرت ندایی بلند شد: «خداوند تو را آمرزید.»(۳۵)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۳۵۸/
امام حسن علیه السلام بیست مرتبه با پای پیاده به «مکه» مشرف شد. در حالی که از مدینه تا مکه هشتاد فرسخ راه بود. وقتی از امام علیه السلام پرسیدند چرا چنین به سفر می روید، حضرت فرمود: «خلاف ادب است که من سوار شوم.» در یک سفر که پای حضرت از شدت راه رفتن بر روی سنگ ها زخم شده بود، اطرافیان گفتند: « آقا صبر کنید تا پای شما را مداوا کنیم، آنگاه به راه خود ادامه
دهید.)) حضرت فرمود: نه، بهتر است برویم. در کاروان سرای بعدی، شخص عربی اقامت دارد که دوای این زخم را به همراه دارد.) چون به آن محل رسیدند، عربی در آنجا بود که فورا بدنبال او
رفتند و گفتند: «حضرت امام حسن علیه السلام تو را می خواهد.» او هم سراسیمه به طرف حضرت دوید و سلام عرض کرد. حضرت به او فرمود: «روغنی همراه تو است که برای معالجه زخم پای من مناسب است.» او هم روغن را به حضرت داد و ایشان به پای خود مالیدند و بلافاصله زخم خوب شد. آنگاه حضرت به اعرابی رو کرد و فرمود: «هر خواسته ای داری، بگو تا آن را از خدا بخواهم.)
گفت: «آقا جان، همسر من حامله است، لطفأ دعایی بفرمایید که خداوند پسری به من عطا نماید. » امام علیه السلام به او بشارت داد: «خداوند تعالی پسری به تو عطا خواهد فرمود که از دوستان ما اهل بیت خواهد شد. » و پس از مدتی همانطور که امام فرموده بود، اعرابی صاحب پسری شد که از محبین اهلبیت گردید.(۳۶)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۳۹۳تا۳۹۴/
فردی نزد امام صادق علیه السلام رسید و عرض کرد: «آقا، از در بار «منصور» خلیفه عباسی گرفتاری برایم ایجاد شده است که از شما می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.» حضرت فرمود: «به در با ر نزد فلان شخص برو و در گوش او بگو که جعفر علیه السلام مرا فرستاده است تا مشکلم را حل کنی.» آن شخص به دربار منصور رفت و به مأموران گفت که نزد فلان شخص می خواهد برود.
اجازه ورود را گرفت و به داخل رفت. وقتی آن شخص را در لباس درباریان دید، بسیار تعجب کرد که او در آنجا مشغول کار است. با این حال نزد او رفت و پیغام امام صادق علیه السلام را به او رسانید.
وی چون نام امام صادق علیه السلام را شنید، بسیار اظهار ادب نمود و بعد مشکل او را پرسید. او گفت: «نزد منصور تهمتی به من زده اند که جان مرا به خطر انداخته است.» سپس قول گرفت که مشکلش را برطرف نماید. آن شخص نزد منصور رفت و گفت فلانی تقصیری ندارد و اشتباها مسئله را به عرض رسانیده اند. منصور هم از او ابراز رضایت نمود. فرستاده حضرت وقتی کارش اصلاح شد، خدمت امام جعفر صادق علیه السلام شرفیاب شد و عرض کرد: «فلان شخص خیلی به شما ارادت دارد. اما حیف که در دربار منصور بسر می برد.) امام فرمود: «من خودم به او گفته ام که در این دستگاه باشد تا به داد مظلومان برسد.»(۳۷)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۳۹۸تا۳۹۹/
رسول خدا صلی الله علیه وآله بر بالین جوانی که در حال مرگ بود، حاضر گردید و از او خواست که به یگانگی خداوند و رسالت او و ولایت جانشینان او گواهی دهد. اما جوان نتوانست این عبارات را بر
زبان آورد. حضرت پرسید: «آیا این جوان مادر دارد؟» زنی که کنار جوان ایستاده بود، خود را مادر او معرفی کرد. حضرت به مادر او فرمود: «آیا بر فرزندت غضبناک هستی؟» مادر گفت: «آری، شش سال است که با او حرف نزده ام.» پیامبر از مادر خواست که از فرزندش راضی شود و او هم به خاطر حضرت فرزندش را حلال نمود. آنگاه زبان جوان به ادای شهادتین گویا شد.
حضرت به جوان فرمود: «اکنون چه می بینی و در چه حال هستی؟» گفت: «مردی سیاه رو و بد بو را می بینم که مرا رها نمی کند. » حضرت در آن هنگام دعایی را به او آموخت تا بگوید. چون
جوان بر زبان آورد، حضرت باز از او سؤال فرمود : «اکنون چه می بینی ؟» عرض کرد: «مردی سفید رنگ و خوشرو و خوشبو و زیبا صورتی به من رو آورد و مرد اولی از نزد من گریخت. حضرت به او فرمود که همان دعا را تکرار نماید. سپس جوان عرض کرد: «آن شخص اول بکلی محو شد.» آنگاه حضرت شاد شد و فرمود: «خدا او را آمرزید. » لحظه ای بعد جوان فوت نمود .(۳۸)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۴۶۸تا۴۶۹/
مرحوم «حاج میرزا علی ایزدی» از پدرش نقل کرده است: پدرم به مرض سختی مبتلا شد و از ما خواست که بسترش را به مسجدی که پهلوی خانه بود، منتقل کنیم. ما به ایشان گفتیم که چون بزرگان و اشراف به دیدن شما می آیند، مسجد مناسب نیست. ولی ایشان قبول نکرد و فرمود: «من می خواهم در خانه خدا از دنیا بروم.» ناچار ایشان را به مسجد بردیم، چند شب بیشتر طول نکشید که
درد پدرم زیادتر شد و او به حال اغماء افتاد، ما ایشان را برای مواظبت بیشتر به منزل بردیم. ساعات آخر شب بود که سکرات مرگ برایشان مستولی شد و ما فکر کردیم که مرده اند. عده ای از ما ناراحت و غمگین، در گوشه و کنار اطاق نشسته بودیم و گریه می کردیم. عده ای هم سرگرم آماده کردن وسائل برای کفن و دفن مجلس ترحیم بودند. تا اینکه هنگام سحر فرا رسید، ناگاه پدرم، من و برادرم را صدا زد. نزد او رفتیم. عرق بسیاری روی بدنش نشسته بود، پدرم با لحن ملایمی به ما گفت: «آسوده باشید و بدانید که من نمیمیرم و حالم خوب می شود، اکنون شما بروید بخوابید.»
صبح روز بعد، بستر پدرم را جمع کرده و ایشان را به حمام بردیم زیرا دیگر اثری از مرض دیده نمی شد. از طرفی حیا و شرم مانع شد تا ما علت نمردن و شفای ایشان را بپرسیم. مدتی گذشت و ایام حج فرا رسید. پدرم با سعی و کوشش بسیار، لوازم سفر را فراهم کرد و با اولین قافله از شهر به طرف سرزمین حجاز حرکت نمود. بسر بردیم. آن شب، همانطور که با هم صحبت می کردیم، او گفت: «شما
علت شفا یافتن مرا نپرسیدید، ولی اکنون ماجرا را برای شما می گویم: آن شب در حال سکرات، خود را در محله یهودی ها دیدم، از دیدن آن محیط کثیف و بدبو، بسیار ناراحت شدم و دانستم اگر بمیرم، در میان آنان خواهم بود. در همان حال، به پرودگار خود شکایت کردم و گفتم که اینجا محل ترک کنندگان حج است، پس توسلات و خدمات من نسبت به حضرت سید الشهداء علیه السلام چه نتیجه ای داشت؟ ناگاه آن منظره هول انگیز به یک صحنه ای فرح بخش مبدل شد، و به من گفته شد: «خدمات تو پذیرفته شد و به شفاعت آن حضرت ده سال، بر عمر تو افزوده گشت و مرگ توتا به انجام دادن حج واجب به تاخیر افتاد.» ده سال بعد از آن واقعه، پدرم همه را جمع کرد و گفت که اینک موعد مرگ او است و همان شب از دنیا رفت. (۳۹)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۴۹۴تا۴۹۶/
یکی از علمای اهل سنت در کتابش «شرح تجرید» نوشته است: روزی «عمر» در بالای منبر همانطور که گرم صحبت بود، به مردم گفت: «سه حکم در زمان رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رایج
وحلال بود که من اینک آن سه حکم را بر می دارم و حرام می کنم، زیرا صلاح نمیدانم که اینک به آنها عمل شود. این سه حکم عبارتند از «متعه النساء» (۴۰) و «متعه حج» (۴۱) و حذف «حی علی خیرالعمل» (۴۲) از اذان
و اقامه .» عمر در بارۀ متعه النساء گفت که کار زشتی است و باید از بین برود و در مورد متعه حج گفت که دیگر نیاز به انجام آن نیست و علت حذف حی علی خیرالعمل را چنین بیان داشت که ممکن است بهترین عمل که نماز است مردم را از مهمترین عمل یعنی جهاد باز دارد و مردم دست از جهاد بکشند؟ عجیب تر این است که روزی عمر هنگام اذان صبح خوابش برده بود و برای انجام نماز جماعت در مسجد حاضر نشده بود. بالاخره، مؤذن بالای سر او رفت و گفت: «الصلوه خیر من النوم » نماز بهتر از خواب است؛ و دو بار این جمله را تکرار کرد. و عمر از خواب برخاست و از سخن مؤذن خوشش آمد و به جای اینکه بخاطر این بدعت او را تنبیه کند، دستور داد این گفتار را در اذان جای دهند . (۴۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۵۲۳تا۵۲۴/
فردی به نام «سمره بن جندب » که بسیار قلدر و هتاک بود، درخت نخلی داشت که در خانه یکی از انصار بود. وی هرگاه میخواست سراغ درختش برود، بدون اینکه به اهل آن خانه خبر دهد، وارد خانه می شد. تا اینکه روزی صاحبخانه که از این امر ناراحت شده بود، از او خواست هنگام ورود به خانه ساکنین منزل را مطلع سازد. اما وی در جواب گفت: «من چون صاحب درخت هستم، حق عبور دارم و دوست ندارم اجازه بگیرم.» مرد انصاری ناچار خدمت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله شرفیاب شد و از سمره شکایت نمود. پیامبر سمره را احضار نمود و موضوع را با وی در میان نهاد. اما او با گستاخی گفت: «درخت خرما متعلق به من است و من حق دارم به درخت خود سرکشی کنم.» پیامبر به او فرمود: «آیا حاضری این نخل را با نخل دیگری معاوضه نمایی؟» چون سمره نپذیرفت، پیامبر پیشنهاد دیگری به وی فرمود: «این نخل را به دو نخل دیگر بفروش.» سمره باز امتناع نمود، تا اینکه پیامبر به او پیشنهاد کرد آن نخل را با ده نخل دیگر در مکان دیگر معاوضه کند. اما او باز پاسخ منفی داد. پیامبر اکرم چون پافشاری غیرمنطقی او را دید، فرمود: «در کار تو چیزی جز ضرر وجود ندارد. در اسلام هم نه زیر بار ضرر رفتن جایز است و نه ضرر رساندن . »
سپس دستور فرمود نخل سمره را از خانه مرد انصاری قطع کند و به او تحویل دهند. (۴۴)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۵۲۵تا۵۲۶/
مرحوم «نوری» در کتاب «دارالسلام» نقل کرده است که در منزل یکی از علمای «نجف اشرف» کبوتری زندگی می کرد که بسیار مورد علاقه عالم بود. در آنجا گاهگاهی گربه ای هم رفت و آمد داشت. از قضا روزی گربه به کبوتر حمله کرد و او را به دندان گرفت و فرار کرد. هر چه بچه ها به دنبالش دویدند، فایده ای نبخشید. عالم که از مرگ کبوتر و فقدان او متاثر شده بود، اغلب اوقات
عصایی را کنار دستش می گذاشت تا در صورت دیدن گربه، او را تنبیه کند. اتفاقا گربه از ترس چند روز به آنجا نرفت. تا اینکه روزی آهسته آهسته وارد خانه شد و به اطاق عالم رفت. مرد عالم بلافاصله
عصایش را برداشت و پشت پرده اطاق پنهان شد. چون گربه گوشه اطاق نشست، عالم درب اطاق را بسته به طرف گربه حمله کرد. گربه که خود را در خطر دید، به روی کتابخانه پرید و از طرفی
به طرف دیگر فرار کرد. خلاصه وقتی دید نجات نمی یابد، به طرف یک «قرآن» که روی کتابخانه بود رفت و دست و سرش را روی آن گذاشت. و بدینوسیله به مرد عالم فهماند که به قرآن پناهنده شده است. مرد عالم هم چون این عمل را از گربه مشاهده کرد، درب اطاق را باز کرد و گربه هم به آهستگی از اطاق خارج شد. از آن به بعد دیگر آن گربه از منزل عالم چیزی ندزدید و خیانتی از او دیده نشد.(۴۵)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۶۵تا۵۶۶/
در کتاب «اصول کافی» از «معاویه بن وهب» روایت شده است که گفت: در سفری که به مکه رفتیم، شیخی همراه برادر زاده اش در کاروان ما بود. شیخ از اهل سنت، اما برادر زاده اش شیعه بود.
از قضا شیخ در راه بیمار شد و به بستر افتاد. من به برادر زاده اش گفتم: «عموی تو ظاهرا در حال مرگ است، کاش شیعه بود تا خداوند او را نجات می داد و رستگار می شد. » و برادر زاده این پیشنهاد را با شیخ در میان نهاد و گفت: «ای عمو جان، آیا میدانی پس از وفات رسول خدا صلی الله علیه وآله، همه مردم بجز چند نفر مرتد شدند؟ از میان مردم فقط علی علیه السلام و چند نفر دیگر برایمان خود پایدار ماندند. و علی علیه السلام پس از رسول خدا مانند آن حضرت، حق اطاعت داشت. همانطور که رسول خدا حق اطاعت داشت…) شیخ آهی کشید و گفت: «من هم اکنون بر همین عقیده ام. »
سپس جان سپرد. مدتی بعد، خدمت حضرت صادق علیه السلام شرفیاب شدیم و ماجرا را عرض کردیم. حضرت در پاسخ فرمود: «او مردی از اهل بهشت است.» عرض شد: «چگونه ممکن است، حال آنکه او از مذهب شیعه جز در همان ساعت مرگش سابقه ای نداشته است؟» حضرت فرمود: «آیا به جز تصدیق به ولایت ما اهل بیت از او چیز دیگری هم می خواهید؟ به خداوند سوگند که او وارد بهشت شده است. » (۴۶)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/ صفحه ۵۷۱تا۵۷۲/
توسل به ائمه اطهار علیه السلام و اولیای خدا، نتایج فراوانی دارد که در این جا به ذکر دو نمونه از نتیجه توسل به حضرت معصومه سلام الله علیها می پردازیم ۱. شخصی به نام «میرزا اسدالله» از خادمان آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بود، وی از ناحیه پا فلج شد، پزشکان از معالجه اش عاجز شدند و به اتفاق، رأی دادند که باید پای او قطع شود. او یک روز قبل از موعد قطع پا، تصمیم گرفت شب را در کنار مرقد شریف حضرت معصومه سلام الله علیها به سر برده و متوسل گردد. آن شب فرا رسید، آخرهای شب که در های حرم را می بندند، شخصی به نام مبارک او را حمل کرده و به حرم برد، او خود را به پای ضریح رساند و مخلصانه با سوز و گداز خاصی متوسل به حضرت معصومه سلام الله علیها شد و از آن حضرت خواست که از خدا بخواهد تا او شفا یابد. نزدیک صبح، هنوز هوا روشن نشده بود، پشت در آمد و فریاد زد در را باز کنید، من شفا یافتم. در را باز کردند، دیدند میرزا اسد الله بسیار خوش حال است و شفا یافته و جریان شفای خود را چنین شرح دادن
در حرم پس از راز و نیاز خوابم برد، در عالم خواب دیدم بانوی بزرگواری نزدم آمد و پس از احوال پرسی، گوشه ای از مقنعه خود را چندین بار به پای من مالید و فرمود: تو شفا یافتی گفتم: شما کیستید؟ فرمود: آیا مرا نمی شناسی با این که از خادمان حرم من هستی؟ من فاطمه دختر موسی بن جعفر علی می باشم. ۲. نیز نقل شده: در زمان مرجعیت آیه الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری شخصی
که بسیاری از مردم قم او را دیده بودند قسمت پایین بدنش، فلج شده بود، برای درمان خود به هر جا رفته بود نتیجه نگرفته بود تا این که در قم به حرم حضرت معصومه رفته و متوسل گردید، در یکی از شب های ماه رمضان صدای نقارخانه ( که در آن زمان در جوار حرم حضرت معصومه وجود داشت) بلند شد، علت را پرسیدند، اعلام شد که حضرت معصومه ای فلان شخص را که از ناحیه پا فلج شده بود، شفا داده به گونه ای که او اصلا احساس درد پا نمی کند. (۴۷)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۹تا۵۰/
در حرم پس از راز و نیاز خوابم برد، در عالم خواب دیدم بانوی بزرگواری نزدم
آمد و پس از احوال پرسی، گوشه ای از مقنعه خود را چندین بار به پای من مالید و
فرمود: تو شفا یافتی
گفتم: شما کیستید؟ فرمود: آیا مرا نمی شناسی با این که از خادمان حرم من هستی؟
من فاطمه دختر موسی بن جعفر علی می باشم.
٢. نیز نقل شده: در زمان مرجعیت آیه الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری شخصی
که بسیاری از مردم قم او را دیده بودند قسمت پایین بدنش، فلج شده بود، برای درمان
خود به هر جا رفته بود نتیجه نگرفته بود تا این که در قم به حرم حضرت معصومه
رفته و متوسل گردید، در یکی از شب های ماه رمضای صدای نقارخانه ( که در آن زمان
در جوار حرم حضرت معصومه وجود داشت) بلند شد، علت را پرسیدند، اعلام شد
که حضرت معصومه ای فلان شخص را که از ناحیه پا فلج شده بود، شفا داده به
گونه ای که او اصلا احساس درد پا نمی کند.۲
نتیجه توشل
حدود چهل سال قبل در کرمان یکی از علمای وارسته و متعهد به نام
آیه الله میرزا محمدرضا کرمانی (متوفی ۱۳۲۸ شمسی) زندگی می کرد، در آن زمان، در
کرمان، بازار فرقه ضاله «شیخیه» رواج داشت.
آیه الله کرمانی، واعظ محقق آن زمان مرحوم سید یحیی یزدی را به کرمان دعوت
کرد تا با وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهی های شیخیه آگاه کند و در
نتیجه جلو گسترش آنها را بگیرد.
——س سس۔۔۔
۱. انوار المشعشعین . مس ۲۱۶. این کتاسی ترسم علامه محمد علی بن حسین بن علی جونی از شلمان قرن ۱۴ دی
سال ۱۳۲۵ هی تألیف شده است و سه جلد می باشد که تنها جلد اول آن که درباره قم وتار به ورود حضرت
معصومه ۲ به قم و … است، طبع شده و نگارنده در کتاب خانه مسجد اعلم فم از این مناسب استفاده کرده ام.
۲. همان.
ص: ۵۰
خدا، اسلام، ایمان و تقوا
په ۵۱
مرحوم سید یحیی واعظ یزدی، این دعوت را پذیرفت و به کرمان رفت، مردم را
متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگری خود، این گروه ضاله را رسوا ساخت، به
طوری که تصمیم گرفتند با نیرنگی مخفیانه او را به قتل برسانند، آن نیرنگ مخفیانه
این بود:
شخصی از آنها به عنوان ناشناس، از او دعوت کرد که فلان ساعت به فلان محله و
فلان خانه برای منبر رفتن برود. او قبول کرد، دعوت کننده با عده ای به خدمت
سید یحیی واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانی بردند، ولی بعد معلوم
شد که ایشان را به خارج شهر به باغی برده و از منبر و روضه خبری نیست، او کم کم
احساس خطر جدی کرد و خود را در دام مرگ شیخیه دید، آن هم در جایی که هیچ
کس از وضع او مطلع نبود.
سید یحیی واعظ در آن حال به جده خود حضرت زهرا متوسل گردید، گویا
نماز استغاثه به آن حضرت را خواند و در سجدۂ نماز گفت: یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی؛
ای سرور من ای فاطمه، به من پناه بده و به فریادم برس.
خطر لحظه به لحظه نزدیک می شد، سید یحیی دید، گروه دشمن به او نزدیک
شدند، و خود را آماده کرده اند و چیزی نمانده بود که به او حمله کرده و او را قطعه
قطعه کنند.
در این لحظه حساس، ناگهان غرش تکبیر و فریاد مردم را شنید که باغ را محاصره
کرده اند، و از دیوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شیخیها، آنها را تار و مار کردند و
مرحوم سید یحیی را نجات داده و با احترام، همراه خود در کنار حضرت آیه الله میرزا
محمدرضا کرمانی به شهر و منزل آوردند.|
سید یحیی واعظ از آیه الله کرمانی پرسید: شما از کجا مطلع شدید که من در دام
شیخیه افتاده ام؟
آیه الله کرمانی فرمود: من در عالم خواب حضرت صدیقه طاهره، زهرای اطهر
ص: ۵۱
۵۲
و داستان دوستان
را دیدم به من فرمود: شیخ محمدرضا، فورا خودت را به پسرم «سید یحیی» برسان و
او را نجات بده که اگر دیر کنی، کشته خواهد شد.۱
توسل به حضرت زینب
مرحوم حجه الاسلام سید علی نقی فیض الاسلام مترجم نهج البلاغه، صحیفه
سجادیه و قرآن)، در سال ۱۳۲۴ه. ق در سده (خمینی شهر اصفهان متولد شد، و در
سال ۱۴۰۵ه.ق (۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۴ شمسی) در سن ۸۱ سالگی از دنیا رفت، و در
بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
وی دارای کتاب های بسیار و ارزنده ای است؛ از جمله کتاب خاتون دوسراکه
ترجمه سیدتنا المعصومه زینب الکبری علی می باشد. |
وی در مقدمه این کتاب، مطلبی را درباره انگیزه نگارش این کتاب نوشته که
خلاصه اش این است:
به مرضی گرفتار شدم، که طول کشید و مداوای پزشکان مؤثر واقع نشد، برای
طلب شفا، همراه خانواده به کربلا رفتم، بیماری ام بیشتر شد، به نجف اشرف رفتم،
همچنان بیماری سخت بر من فشار می آورد، تا این که روزی در نجف اشرف یکی از
دوستان زائر، مرا با عده ای از علما به خانه خود دعوت کرد، به خانه او رفتیم، در آن
مجلس، یکی از علما فرمود: «پدرم میگفت هرگاه حاجت و خواسته ای داری،
خداوند متعال را سه بار به نام حضرت زینب کبراغی بخوان که بی شک، خداوند
خواسته ات را روا می سازد»، من هم سه بار خداوند را به مقام زینب کبرا خواندم و
شفایم را از خداوند خواستم، به علاوه نذر کردم که اگر سلامتی خود را بازیابم، کتابی
.. گنجینه دانشمندان، ج ۱، ص ۲۴۱. ناگفته نماند که: مرقد شریف مرحوم آیه الله کرمانی در کنار مسجد
صاحب الزمان کرمان واقع شده و دارای بقعه و بارگاه مجلل بوده و مزار هر روزه بسیاری از شیفتگان حق است.
۲. قطعه ۱۸، ردیف ۱۰۳، شماره ۵.
منبع داستان دوستان/ صفحه ۵۰تا۵۲/
مرحوم حجه الاسلام سید علی نقی فیض الاسلام (مترجم نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و قرآن)، در سال ۱۳۲۴ه. ق در سده (خمینی شهر اصفهان متولد شد، و در سال ۱۴۰۵ه.ق (۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۴ شمسی) در سن ۸۱ سالگی از دنیا رفت، و دربهشت زهرا (۱) به خاک سپرده شد. وی دارای کتاب های بسیار و ارزنده ای است؛ از جمله کتاب خاتون دوسراکه
ترجمه سیدتنا المعصومه زینب الکبری سلام الله علیها می باشد. وی در مقدمه این کتاب، مطلبی را درباره انگیزه نگارش این کتاب نوشته که خلاصه اش این است: به مرضی گرفتار شدم، که طول کشید و مداوای پزشکان مؤثر واقع نشد، برای طلب شفا، همراه خانواده به کربلا رفتم، بیماری ام بیشتر شد، به نجف اشرف رفتم، همچنان بیماری سخت بر من فشار می آورد، تا این که روزی در نجف اشرف یکی از دوستان زائر، مرا با عده ای از علما به خانه خود دعوت کرد، به خانه او رفتیم، در آن مجلس، یکی از علما فرمود: «پدرم میگفت هرگاه حاجت و خواسته ای داری، خداوند متعال را سه بار به نام حضرت زینب کبرا سلام الله علیها بخوان که بی شک، خداوند خواسته ات را روا می سازد»، من هم سه بار خداوند را به مقام زینب کبرا سلام الله علیها خواندم و شفایم را از خداوند خواستم، به علاوه نذر کردم که اگر سلامتی خود را بازیابم، کتابی در شرح زندگی حضرت زینب سلام الله علیها بنویسم، سپاس خدای را که پس از مدت کوتاهی شفا یافتم و سپس ( با یادآوری یکی از دخترانم) به نذر خود وفا کرده و این کتاب (خاتون دو سرا) را نوشتم. مرحوم فیض الاسلام این کتاب را شب یکشنبه ۲۵ صفر ۱۳۹۵ه. ق شروع کرده و غروب روز جمعه ۱۵ جمادی الاولی همان سال به پایان رساند.
به این ترتیب با توسل به پیشگاه شیرزن کربلا حضرت زینب سلام الله علیها نتیجه گرفت و به نذر خود وفا کرد. (۲)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۵۲تا۵۳/
بانویی به حضور رسول خدا صل الله علیه و اله آمد و از شوهرش شکایت نمود، پیامبر فرمود: شوهرت را نمی شناسم، آیا همان کسی است که در چشمش سفیدی هست؟! آن زن در عین آن که از شوهرش شکایت کرده بود، ولی حاضر نبود که به شوهرش نسبت نقص بدهند، لذا عرض کرد: نه، شوهرم چشم های سالم دارد و سفیدی در چشمش نیست.
پیامبر فرمود: آیا دور سیاهی چشم، سفید نیست؟ گفت: آری چشم همه مردم چنین است. (۳)
پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: منظور من نیز همین است. پیامبر صل الله علیه و اله از این طریق، زن عصبانی را خوشحال کرد و سپس مطالبی به او فرمود، تا به آغوش گرم خانواده برگردد، و با شوهر خود سازگار باشد.
منبع داستان دوستان/ صفحه ۱۴۶تا۱۴۷/
در سالی مردم مدینه به خشکسالی شدیدی افتادند و خطر جدی قحطی آنها را تهدید می کرد، به حضور پیامبر صل الله علیه و اله آمده و تقاضای دعای استسقاء کردند. آن حضرت از درگاه خدا، طلب باران کرد، طولی نکشید ابرهای متراکم بر آسمان مدینه سایه افکند و باران به شدت بارید؛ به گونه ای بود که خانه های خشت و گلی مدینه در معرض خراب شدن قرار گرفت. پیامبر صل الله علیه و اله به دعا و راز و نیاز پرداخت و عرض کرد: خداوندا! این باران را بر اطراف مدینه (کشتزارها) بباران نه بر خانه های ما. پس از این دعا، توده های متراکم ابر از بالای سر مدینه به اطراف پراکنده شدند و
پیرامون آن شهر به گردش در آمدند و خورشید بر مدینه تابید و باران بسیار بر کشتزارها و باغها بارید، همه مردم از مؤمن و کافر، این ماجرا (و استجابت دعای رسول اکرم صل الله علیه واله ) را دیدند.
پیامبر خندید به گونه ای که دندان های آسیایش آشکار شد، فرمود: جای ابوطالب (پدر علی علیه السلام ) خالی که چقدر عالی سخن می گفت! اگر او در این مقطع، زنده بود، چشم هایش روشن میشد، چه کسی در میان شما سخن او را (که قبلا در زمان حیاتش شعر گفته بود) می خواند. حضرت علی علیه السلام در میان جمعیت برخاست، عرض کرد: ای رسول خدا صل الله علیه و اله منظور شما این اشعار (پدرم) است که گفت: وأبیض تسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عضمه للآزامل یطوف به الهلال من آل هاشم فهم عنده فی نعمه وفواضل به به چه چهره نورانی (که پیامبر صل الله علیه واله دارد ) که به وسیله آن از درگاه خدا طلب باران می شود، او که سرپرست یتیمان و بیوه زنان است. گم گشتگان بنی هاشم به گرد او (پیامبر) حلقه می زنند و آنها به یمن وجود آن حضرت، از نعمت ها و الطاف، بهره مند می باشند. (۴)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۱۵۱تا۱۵۲/
پیامبر اسلام صل الله علیه و اله در دوران جوانی (قبل از بعثت) سفری به طائف کرد. مردی از اهالی طائف، آن حضرت را مهمان خود نموده و از او احترام نمود. پیامبران به مکه بازگشت تا این که در چهل سالگی به رسالت مبعوث شد و آوازه پیامبری و دعوت او به اسلام در همه جا پیچید. شخصی در طائف به میزبان پیامبر صل الله علیه و اله گفت: آیا می دانی آن کسی که در مکه به پیامبری مبعوث شده کیست؟ گفت: نه. گفت: او محمد یتیم ابوطالب است که در فلان روز وارد طائف شد و شما او را مهمانی کردید. میزبان (که گویی در همان مجلس به عظمت مقام آن حضرت پی برده بود، وقتی این سخن را شنید) خدمت پیامبر صل الله علیه و اله رسید و مسلمان شد. آن گاه به پیامبر صل الله علیه و اله عرض کرد: آیا مرا می شناسی؟ پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: تو کیستی؟
گفت: من همان کسی هستم که در دوران جاهلیت، روزی به طائف آمدی و مهمان من شدی. رسول اکرم صل الله علیه و اله به او فرمود: مرحبا بک سل حاجتک؛ مرحبا، خوش آمدی، اینک حاجت خود را بیان کن. گفت: من از شما تقاضای دویست گوسفند دارم. رسول خدا صل الله علیه و اله دستور داد همان تعداد گوسفند به او دادند. سپس به اصحاب فرمود: چرا این مرد مثل پیرزن بنی اسرائیلی تقاضا نکرد؟! حاضران داستان پیرزن بنی اسرائیل را جویا شدند. رسول اکرم صل الله علیه و اله فرمود: خداوند به موسی علیه السلام وحی کرد: جنازه یوسف علیه السلام را که سال ها قبل در مصر دفن شده بود، به سرزمین فلسطین ببر و در آنجا (کنار قبور انبیا) دفن کن. موسی علیه السلام محل قبر یوسف را از مردم پرسید، پیرمردی گفت اگر کسی محل قبر یوسف را بشناسد، تنها فلان پیرزن است. موسی آن زن را پیدا کرد و به او فرمود: آیا محل قبر یوسف را می دانی ؟ گفت: آری. موسی گفت: مرا به آن راهنمایی کن، هر تقاضایی داشته باشی برآورده می سازم پیرزن گفت: از تو می خواهم در روز قیامت در بهشت با تو و در درجه تو باشم کاش میزبان من نیز تقاضایی همانند این پیرزن از من می کرد که حتما به او پاسخ مثبت می دادم. (۵)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۱۵۷تا۱۵۸/
عرب بادیه نشینی در صحرا آهویی را صید کرده و طنابی به گردنش بسته بود و آن را به سوی مدینه می آورد. پیامبر اسلام صل الله علیه و اله به ناگاه در بیرون مدینه، صدایی شنید که می گوید: ای رسول خدا! آن حضرت به اطراف نگاه کرد و صاحب صدا را ندید. بار دوم همان صدا را شنید، به اطراف نگاه کرد، ناگاه آهویی را دید که در دام اعرابی است. بعد معلوم شد که آن صدا از آن آهو بود.
پیامبر صل الله علیه و اله نزد آهو رفت و فرمود: چه حاجت داری؟ گفت: کنار این کوه دو بچه شیرخوار دارم، تو واسطه آزادی من باش، تا بروم آنها را شیر بدهم و بازگردم. رسول خدا فرمود: آیا باز میگردی؟ آهو گفت: خداوند مرا به عذاب رباخواران عذاب کند اگر باز نگردم. پیامبرصل الله علیه و اله آهو را آزاد کرد. آهو رفت و پس از ساعاتی بازگشت. همین حادثه باعث شد تا اعرابی از خواب غفلت بیدار گردد. لذا به رسول خدا عرض کرد: هر خواسته ای بخواهی می پذیرم. پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: این آهو را آزاد کن. اعرابی آن را آزاد ساخت. آهو نیز می دوید و می گفت: گواهی می دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست، و تو رسول خدا صل الله علیه و اله هستی. (۶)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۱۸۲تا۱۸۳/
هنگام نماز عشا بود و مسلمین در مسجد مدینه برای ادای نماز با پیامبر صل الله علیه و اله جمع شده بودند. نماز عشا به جماعت خوانده شد. پس از نماز، هنوز صف های نماز برقرار بود که مردی از میان صف برخاست و گفت: من مردی غریب و گرسنه هستم از شما تقاضای غذا دارم. پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: از غربت و غریبی، سخن مگو که با یاد آن، رگ های قلبم بریده می شود. بدان که افراد غریب، چهار عدد اند:
١. مسجدی که در میان قبیله و قومی باشد، ولی در آن نماز نخوانند.
۲. قرآنی که در دست مردم باشد و آن را نخوانند.
٣. دانشمندی که در میان جمعیتی قرار گیرد، ولی مردم به او بی اعتنا باشند و او را تنها بگذارند.
۴. اسیری که در میان کافران خدانشناس باشد.
سپس پیامبر صل الله علیه و اله رو به جمعیت کرد و فرمود: کیست که عهده دار مخارج زندگی این مستمند شود، تا شایسته بهره مندی از بهشت گردد؟ امام علی علیه السلام برخاست و اعلام آمادگی کرد. دست فقیر را گرفت و به خانه اش برد و جریان را به فاطمه سلام الله علیها گفت. در خانه غذایی جز به اندازه یک نفر نبود، با این که علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها و فرزندانشان، گرسنه بودند. فاطمه سلام الله علیها غذا را حاضر کرد. علی علیه السلام نگاهی به آن غذا کرد، دید اندک است، با خود گفت: اگر از آن غذا بخورم، مهمان سیر نمی شود، و اگر نخورم، مهمان از آن غذا
نخواهد خورد. طرحی به نظر علی علیه السلام رسید و آن این بود که به فاطمه سلام الله علیها آهسته فرمود: چراغ را روشن کن، ولی در روشن کردن چراغ، دست به دست کن و طول بده، تا مهمان از غذا بخورد و سیر شود. خود علی علیه السلام نیز وانمود می کرد که غذا می خورد. فقیر بی آن که متوجه شود، به طور کامل غذا خورد و سیر شد. مقداری از غذا ماند، خداوند به آن غذا برکت داد.
همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سیر شدند وقتی علی علیه السلام برای ادای نماز صبح به مسجد رفت، پیامبران از او پرسید: با مهمان چه کردی؟ آیا غذایش دادی؟ علی علیه السلام عرض کرد: آری سپاس خداوند را که کار به نیکویی انجام شد. به علی علیه السلام فرمود: خداوند به خاطر مهمان نوازی تو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا این آیه را در شأن شما نازل کرد: (و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه) آنها، تهی دستان را بر خودشان، مقدم می دارند، اگرچه نیاز سخت به آن (غذا) داشته باشند.(۷)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۱۹۱تا۱۹۲/
روزی رسول خدا در مسجد مدینه نماز ظهر می خواند، علی علیه السلام نیز حاضر بود. فقیری وارد مسجد شد و از مردم درخواست کمک کرد. هیچ کس به او چیزی نداد. دل فقیر شکست و عرض کرد: خدایا گواه باش که من در مسجد رسول خدا صل الله علیه و اله به درخواست کمک کردم ولی هیچ کس به من کمک نکرد. در این هنگام علی علیه السلام که در حال رکوع بود، با انگشت کوچکش اشاره کرد، فقیر جلو آمد و با اشاره علی ، انگشتر را از انگشت علی علیه السلام بیرون آورد و رفت. رسول خدا پس از نماز عرض کرد: پروردگارا برادرم موسی علیه السلام از تو چنین تقاضا کرد:
(رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی و اجعل لی وزیرا من أهیلی هارون أخی اشدد به أزری و أشرکه فی أمری ) (۸)
سینه مراگشاده دار، کار مرا آسان کن، گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند، وزیری از خاندانم برای من قرار بده، برادرم هارون را، به وسیله او پشتم را محکم گردان و او را در کار من شریک کن.
آنگاه پیامبر اسلام صل الله علیه و اله عرض کرد: اللهم اشرح لی صدری و یسر لی أمری، و اجعل لی وزیرا من أهلی، علیه أشدد به ظهیری؛
پروردگارا سینه مرا گشاده دار، کار مرا بر من آسان گردان، وزیری از خاندانم برایم قرار بده که علی علیه السلام باشد، به وسیله او پشتم را محکم کن.
هنوز سخن پیامبر صل الله علیه و اله به پایان نرسیده بود که جبرئیل نازل شد و این آیه را نازل کرد:
وإنما ولیکم الله و رسوله و البنین آموا الذین یقیمون الصلاه ویؤتون الزکاه و هم راکعونه؛
سرپرست و رهبر شما، تنها خداست و پیامبر او و آنها که ایمان آورده اند و نماز را برپا می دارند و در حال رکوع، زکات می پردازند. به این ترتیب، ولایت و رهبری علی لا پس از پیامبر و از سوی خدا اعلام گردید. (۹)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۰۵تا۲۰۶/
زمان خلافت امیر مؤمنان علی علیه السلام کنیزی از طرف خانم خود به قصابی آمد تا گوشت بگیرد، قصاب، گوشت خوبی به او نداد و به اعتراض کنیز توجه نکرد. کنیز در حالی که بر اثر ناراحتی گریه می کرد، از مغازه قصابی بیرون آمد و به خانه خانم خود رهسپار گردید، در راه چشمش به امیر مؤمنان علی علیه السلام افتاد، به حضور آن حضرت رفت و از قاب شکایت کرد حضرت علی علیه السلام همراه کنیز نزد قصاب رفت، و قصاب را موعظه کرد و از او خواست که با کنیز براساس حق و انصاف رفتار کند و فرمود: ینبغی أن یکون الضعیف عندک بمنزله القوی فلا تظلم الناس
سزاوار است که افراد ضعیف در نزد تو هم چون افراد نیرومند باشد و ( بین آنها فرق نگذاری) بنابراین به مردم ظلم نکن.
قصاب که علی علیه السلام را نشناخت و خیال کرد مردی معمولی نزد او آمده، خشمگین شد و با خشونت گفت: برو بیرون، و تو چه کاره ای؟ و حتی دست بلند کرد که آن حضرت را بزند.
علی علیه السلام در این مورد، دیگر چیزی نگفت و رفت. شخصی که در کنار قصابی بگو مگوی قصاب را با علی علیه السلام شنیده بود و علی را می شناخت، نزد قصاب آمد و گفت: آیا شناختی این آقا را؟ قصاب گفت: نه، او چه کسی بود؟ آن شخص گفت: امیر مؤمنان علی علیه السلام.
قصاب تا این مطلب را شنید، بسیار ناراحت شد که چرا به مقام شامخ علی علیه السلام جسارت کرده است، ناراحتی او به حدی زیاد شد که بی اختیار دوید و با ناله و زاری به حضور علی علیه السلام آمد و معذرت خواهی کرد…. (۱۰)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۲۲تا۲۲۳/
– از سعید بن قیس همدانی نقل شده که گفت: روزی امام علی علیه السلام را (در زمان خلافتش) در کوفه دیدم که در کنار دیواری به اطراف می نگرد. (هوا گرم بود) گفتم: ای امیر مؤمنان! در این جا چه میکنی؟! فرمود: از خانه بیرون نیامده ام مگر برای آن که مظلومی را یاری کنم و یا به دادخواه و بی پناهی، پناه بدهم. در این میان، ناگهان زنی پریشان و نالان به دنبال کسی می گشت. تا حضرت علی علیه السلام را دید، توقف کرد و عرض کرد: ای امیر مؤمنان! شوهرم به من ظلم کرده و حق مرا پامال نموده است. سوگند یاد کرده که مرا کتک بزند، از شما تقاضا دارم، همراه من نزد شوهرم بیا.
امام علی علیه السلام اندکی تأمل کرد و سپس فرمود: لا والله حتی یأ للمظلوم حقه غیر متتعتع؛ آری سوگند به خدا به خانه نمی روم تا حق مظلوم، با کمال صراحت و قاطعیت گرفته شود.
به آن زن فرمود: خانه ات کجا است؟ عرض کرد: فلان جا است. با هم به سوی خانه او حرکت کردند. وقتی نزدیک خانه رسیدند، زن گفت: این جا خانه ما است. امام علی علیه السلام کنار در منزل ایستاد، و بر اهل خانه سلام کرد. بعد از چند لحظه، جوانی که پیراهن بلند و رنگارنگ پوشیده بود، از خانه بیرون آمد. علی علیه السلام به او فرمود: از خدا بترس، تو همسر خودت را تهدید کرده ای و به
وحشت انداخته ای. جوان با کمال گستاخی گفت: وما أنت وذاک، والله لاخرقتها بالتار اعلامک این جریان، خصوصی است و به تو ربطی ندارد. حال که چنین شده، به خاطر گفتار تو او را به آتش میکشم.
علی علیه السلام با ناراحتی به او فرمود: آمر بالمعروف آنها عن المنکر، وترد المعروف
من تو را به کار نیک امر می کنم و از کار زشت نهی می کنم، تو کار نیک را رد می کنی؟!
آن جوان گستاخ (که سخت وحشت زده شده بود) ملتمسانه به علی علیه السلام عرض کرد: ای امیر مؤمنان! مرا ببخش، خدا تو را ببخشد. سوگند به خدا به گونه ای با همسرم رفتار میکنم که فرش زمین می شوم تا او مرا زیر پای خود قرار دهد.
آن گاه علی علیه السلام به همسر او گفت: برو به منزل. (۱۱)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۲۳تا۲۲۵/
جابر از امام باقر علیه السلام نقل می کند: روزی امیر مؤمنان علی علیه السلام در مسجد کوفه مشغول سخنرانی بود، ناگهان اژدهایی وارد مسجد شد. مردم خواستند او را بکشند، علی علیه السلام مانع شد. او سینه کشان، خود را پای منبر رساند. برخاست و به امیر مؤمنان اسلام کرد. آن گاه نشست تا خطبه تمام شود. پس از خطبه به او فرمود: تو کیستی؟ گفت: من عمرو بن عثمان، فرزند خلیفه شما بر طایفه جن هستم. پدرم از دنیا رفت و به من وصیت کرد، تا به حضور شما بیایم و نظر شما را به دست آورم. علی علیه السلام او را به تقوا و پرهیزکاری سفارش نمود، و او را جانشین پدرش کرد. او
بعد خداحافظی کرد و رفت…….. (۱۲)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۴۵/
در عصر خلفا، جمعی از موالی (غلامان آزاد شده به حضور امام علی علیه السلام آمدند، و شکایت خود را چنین مطرح کردند: در عصر رسول خدا صل الله علیه و اله هیچ گونه تبعیضی بین عرب و غیر عرب نبود، همه انسانها در تقسیم بیت المال و در امر ازدواج به طور مساوی از حقوق اقتصادی و اجتماعی برخوردار بودند، افرادی مثل بلال و صهیب و سلمان در عهد رسول خدا صل الله علیه و اله با زنان عرب ازدواج کردند، ولی امروز سران قوم، بین ما و اعراب، تفاوت قائلند و ما را از مزایای اجتماعی محروم کرده اند. امام علی علیه السلام به آنها فرمود: من با سران قوم در این باره صحبت می کنم تا برای رفع تبعیض تلاش جدی کنند. ایشان با سران دیدار کرد و جریان را گفت، ولی آنها نپذیرفتند و فریاد می زدند: چنین چیزی (تساوی بین عرب و عجم) ممکن نیست. امام علیه السلام در حالی که خشمناک بود نزد شاکیان آمد و فرمود: با کمال تأسف آنها حاضر نیستند با شما به طور مساوی رفتار نمایند، با زنهای شما ازدواج می کنند، ولی از ازدواج زنهای عرب با شما ممانعت می نمایند، و در ادای حقوق و عطایا حق شما را نمی پردازند. به شما پیشنهاد می کنم که تجارت کنید، خداوند به زندگی شما برکت عنایت فرماید، زیرا از رسول خدا شنیدم که فرمود: الرزق عشره أجزاء، یشعه أجزاء فی التجاره واحده فی غیرهاء ؟ (۱۳)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۴۸تا۲۴۹/
تاجری در عصر خلافت ابوبکر می خواست از مدینه به مسافرت طولانی ای برود، هزار دینار به صورت امانت به ابوبکر سپرد. وقتی به مدینه بازگشت دریافت که ابو بکر از دنیا رفته است. نزد خلیفه دوم رفت و جریان خود را گفت. او اظهار بی اطلاعی کرد. نزد عایشه (دختر ابو بکر) رفت، او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. تاجر با سلمان آشنایی داشت نزد او رفت و پریشانی خود را در مورد هزار دینار بیان کرد، سلمان او را به حضور امام علی علیه السلام برد و جریان را بازگو نمود. امام علی علیه السلام من به مسجد آمد و فرمود: ابوبکر امانت تاجر را در فلان مکان پنهان نموده است. به دستور آن حضرت، آن مکان را شکافتند و هزار دینار را بیرون آوردند. عمر به علی علیه السلام گفت: لابد ابو بکر این راز را به تو گفته بود، فرمودند: نه، نگفته بود و اگر بنای گفتن داشت به تو می گفت که محرم راز او هستی، نه به من عمر گفت: پس تو از کجا دانستی؟ امام علی علیه السلام فرمود: خداوند بر زمین فرمان داده تا هر حادثه ای که بر روی آن پدید می آید، به من خبر دهد. (۱۴)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۴۹/
اواخر شب بود. علی علیه السلام به همراه فرزندش حسن علیه السلام کنار کعبه برای مناجات و عبادت آمدند. ناگاه علی علیه السلام دریافت که شخص دردمندی با سوز و گداز در کنار کعبه دعا
می کند. علی علیه السلام به حسن علیه السلام فرمود: نزد ایشان برو و او را نزد من بیاور. امام حسن علیه السلام نزد او رفت، دید جوانی بسیار غمگین با آهی پر سوز و جانکاه مشغول مناجات است، فرمود: ای جوان، امیر مؤمنان (پسر عموی پیغمبر) تو را خواسته، دعوتش را اجابت کن. جوان لنگان لنگان با اشتیاق وافر به حضور علی علیه السلام آمد. حضرت به او فرمود: چه حاجتی داری؟
جوان گفت: حقیقت این است که من به پدرم آزار می رساندم، او مرا نفرین کرده و اکنون نصف بدنم فلج شده است. امام علی علیه السلام فرمود: چه آزاری به پدرت رسانده ای؟ عرض کرد: من جوانی عیاش و گنه کار بودم، پدرم مرا از گناه نهی می کرد، ولی من بیشتر گناه می کردم، تا این که روزی مرا در حال گناه دید. باز مرا نهی کرد. سرانجام ناراحت شدم و با چوب به گونه ای به او زدم که بر زمین افتاد و با دلی شکسته برخاست و گفت: اکنون کنار کعبه می روم و نفرینت می کنم نفرین او باعث شد، نصف بدنم فلج گردید. بسیار پشیمان شدم. نزد پدرم آمدم و با خواهش و زاری از او معذرت خواهی کردم و گفتم مرا ببخش و برایم دعا کن. پدرم مرا بخشید و حتی حاضر شد که با هم به کنار کعبه بیاییم و در همان نقطه ای که نفرین کرده بود دعا کند تا سلامتی خود را بازیابم. پدرم سوار بر شتر بود، در بیابان ناگاه مرغی پرید و شتر رم کرد و پدرم از بالای شتر به زمین افتاد و از دنیا رفت. همان جا او را دفن کردم و اکنون خودم با حالی جگرسوز به این جا برای دعا آمده ام. امام علی علیه السلام فرمود: از این که پدرت به طرف کعبه برای دعا در حق تو می آمد، معلوم می شود که پدرت از تو راضی است، اکنون من در حق تو دعا می کنم. امام در حق او دعا کرد. سپس دست های مبارکش را به بدن آن جوان مالید، هماندم جوان سلامتی خود را بازیافت. سپس امام علی علیه السلام نزد پسرانش آمد و به آنها فرمود: علیکم ببر الوالدین، بر شما باد، نیکی به پدر و مادر. (۱۵)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۶۴تا۲۶۵/
قیصر روم، در عصر خلافت ابوبکر، سفیر خود را برای پاسخ به چند سؤال نزد ابو بکر فرستاد. او نزد ابو بکر آمد و چنین سؤال کرد: مردی است که:
١. امید به بهشت ندارد و از آتش دوزخ نمی ترسد؛
٢. از خدا نمی ترسد؛
٣. رکوع و سجده نمی کند؛
۴. مردار و خون می خورد؛
۵. فتنه را دوست دارد؛
۶. چیزی که ندیده گواهی میدهد؛
۷. حق را دشمن دارد و آن را نمی پذیرد.
عمر بن خطاب که در آن جا حضور داشت گفت: کار این مرد جز این نیست که با این امور بر کفر خود می افزاید. جریان را به علی علیه السلام خبر دادند، آن حضرت فرمود: کسی که دارای این صفات
است از اولیای خدا است : (۱۶) امید به بهشت ندارد و از آتش دوزخ نمی ترسد، بلکه امید به خدا دارد و از خدا می ترسد، از ظلم خدا نمی ترسد، اما از عدل خدا می ترسد.
در نماز میت، رکوع و سجده به جا نمی آورد. ملخ و ماهی و جگر (که از خون تشکیل شده) می خورد. مال و فرزند را دوست دارد که فتنه ( آزمایش هستند؛ چنان که در قرآن آمده: وإما أولادکم وأموالکم فتنهه؛ همانا فرزندان و اموال شما مایه فتنه (امتحان) هستند.(۱۷) بهشت و دوزخ را ندیده، ولی گواهی بر وجود آنها می دهد. مرگ را با این که حق است دشمن دارد و نمی پذیرد. (۱۸)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۲۷۰تا۲۷۱/
مرد صالحی در کربلا سکونت داشت. پسرش بیمار شد. پدرش او را کنار حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام آورد و متوسل به آن حضرت گردید و مخلصانه از او خواست تا فرزندش را شفا دهد.
روز بعد یکی از دوستانش نزد او آمد و گفت: من امشب خواب عجیبی دیده ام و آن این که: در خواب دیدم که حضرت عباس شفای پسرت را از درگاه خدا مسئلت می کند. در این هنگام، فرشته ای از جانب رسول خدا صل الله علیه و اله نزد عباس علیه السلام آمد و گفت: رسول خدا فرمود: ای ابوالفضل، در مورد شفای این جوان، شفاعت نکن، زیرا اجل حتمی او فرا رسیده و ایام زندگیش به سر آمده است. حضرت عباس علیه السلام به آن فرشته فرمود: سلام مرا به رسول خدا صل الله علیه و اله برسان و بگو به واسطه شما به درگاه خدا دست نیاز آورده ام و شفاعت کن و از خدا شفای این جوان را
بخواه. فرشته بازگشت و سلام عباس علیه السلام را به رسول خدا رسانید و پیام او را به آن حضرت ابلاغ کرد. رسول اکرم صل الله علیه و اله فرمود: برو به عباس بگو، عمر آن پسر به پایان رسیده است. او پیام پیامبر صل الله علیه و اله را رسانید، عباس باز همان پاسخ اول را داد، و این موضوع سه بار تکرار شد. سرانجام عباس علیه السلام در حالی که رنگش تغییر کرده بود برخاست و به محضر رسول
خدا صل الله علیه و اله آمد و عرض کرد: ای رسول خدا! اولی أن الله قد قاینی باب الحوائج؟ والتاش علموا ذلک آیا خداوند مرا «باب الحوائج» نام نهاده است؟ و مردم مرا با این نام میشناسند و مرا
شفیع قرار داده و به من متوسل می شوند، اگر چنین نیست، این لقب و نام را از من بگیرید. پیامبر صل الله علیه و اله لبخندی زد و به عباس علیه السلام فرمود: بازگرد خداوند چشمت را روشن خواهد کرد، تو باب الحوائج هستی و از هر که بخواهی شفاعت کن! خداوند به برکت وجود تو، این جوان بیمار را شفا داد. آن گاه از خواب بیدار شدم. (۱۹)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۲۴تا۳۲۵/
امام باقر علیه السلام فرمود: من و گروهی در حضور پدرم امام سجاد علیه السلام بودیم که ناگهان آهویی از صحرا آمد و در چند قدمی ما ایستاد و ناله کرد. حاضران به پدرم گفتند: چه می گوید؟
پدرم فرمود: می گوید: بچه ام را فلانی صید کرده است و از روز گذشته تا به حال شیر نخورده، خواهش میکنم بچه ام را به من برگردانید تا به او شیر بدهم. امام سجاد علیه السلام شخصی را نزد صیاد فرستاد و به او پیام داد آهو را بیاور. وقتی آن را آورد، آهو بچه اش را دید چند بار دست هایش را به زمین کوبید و آه غم انگیزی کشید و بچه اش را شیر داد. سپس امام سجاد علیه السلام از صیاد خواهش کرد که بچه آهو را آزاد کند. صیاد نیز قبول کرد. آهو با همهمه خود سخنی گفت و همراه بچه اش به سوی صحرا رفتند. حاضران به امام سجاد گفتند: آهو چه گفت؟
امام فرمود: برای شما در پیشگاه خدا دعا کرد و پاداش نیک از خدا برای شما طلبید؟ (۲۰)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۴۵/
جابر بن یزید جعفی (از دانشمندان بزرگ و از شاگردان مخصوص امام باقر علیه السلام ) در علم و کمال، سرآمد شیعیان عصر امام باقر علیه السلام به شمار می آمد. دستگاه طاغوتی وقت تصمیم گرفت تا او را بکشد، ولی او با طرح خاصی از ناحیه امام، نجات یافت: نعمان بن بشیر می گوید: با جابر بن یزید جعفی، هم سفر بودیم. وقتی به مدینه رسیدیم، جابر به حضور امام باقر علیه السلام رسید و شادمان از محضر امام، بیرون آمد. آن گاه از مدینه بیرون آمدیم و به سوی کوفه حرکت کردیم. وقتی به منزلگاه «أخیرجه» رسیدیم، نماز خواندیم و پس از نماز به حرکت خود ادامه دادیم، ناگهان مرد بلند قامت گندم گونی آمد و نامه ای به جابر داد. جابر آن را بوسید و باز کرد، در آن نوشته بود: از محمد بن علی (باقر) به جابر بن یزید جعفی جابر از آن مرد بلند قامت، پرسید:کی در نزد آقایم (امام باقر) بودی؟ گفت: هم اکنون. جابر، پرسید: قبل از نماز یا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز . جابر با خواندن نامه، چهره اش را در هم می کشید. سپس نامه را نزد خود نگه داشت.
به راه خود ادامه دادیم تا به کوفه رسیدیم. من خوابیدم، صبح به سوی جابر رفتم، دیدم از خانه بیرون رفته است. ناگاه او را دیدم که می آید و قاپ هایی به گردن خود آویزان کرده، سوار بر «نی» شده و مکرر می گوید: منصور بن جمهور را فرماندهی می بینم که فرمانبر ندارد. او به من نگاه کرد، اما چیزی به من نگفت. از مشاهده وضع او گریه کردم، کودکان گرد ما جمع شدند، جابر به رحبه (میدان) رفت. گروهی از بزرگ و کوچک او را دنبال کردند و می گفتند: جابر، دیوانه شد! جابر، دیوانه شد! سوگند به خدا چند روزی از این جریان نگذشت که نامه ای از هشام بن عبدالملک به حاکم کوفه رسید که دستور داده بود: جابر را پیدا کن و گردنش را بزن و سرش را برای من بفرست. حاکم کوفه، نزد مردم آمد و گفت: جابر کیست؟ مردم گفتند: خدا تو را اصلاح کند، جابر مردی دانشمند و محدث بود، اینک دیوانه شده است. اکنون در میدان شهر سوار بر «نی» شده و با بچه ها بازی می کند. حاکم به سوی آن میدان رفت و از دور، او را به حال دیوانگی دید و گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او، برکنار داشت. چند روزی نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و همان گونه شد که جابر درباره او می گفت. (۲۱)
منبع داستان دوستان/ صفحه۳۵۰تا۳۵۲/
یسع بن حمزه می گوید: در مجلس حضرت رضا علیه السلام بودم و جمعیت بسیاری در مجلس حضور داشتند و از آن حضرت سؤال می کردند و از احکام حلال و حرام می پرسیدند و امام رضا علیه السلام پاسخ آنها را می داد. در این میان، ناگهان مردی بلند قامت و گندم گون وارد مجلس شد و سلام کرد و به امام هشتم علیه السلام عرض نمود: من از دوستان شما و پدر و اجداد پاک شما هستم در سفر حج، پولم تمام شده و خرجی راه ندارم تا به وطنم برسم، اگر امکان دارد، خرجی راه را به من بده تا به وطنم برسم، خداوند مرا از نعمت هایش برخودار نموده است، وقتی به وطن رسیدم، آن چه
به من داده ای معادل آن، از جانب شما صدقه می دهم، چون خودم مستحق صدقه نیستم. امام رضا علیه السلام به او فرمود: بنشین، خدا به تو لطف کند، سپس امام رو به مردم کرد و به پاسخ سؤال های آنها پرداخت. سپس مردم همه رفتند و تنها آن مرد مسافر و من و سلیمان جعفری و خثیمه در خدمت امام ماندیم. امام علیه السلام به ما فرمود: اجازه می دهید به خانه اندرون بروم؟ سلیمان عرض کرد:
خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است. حضرت برخاست و وارد حجره ای شد و پس از چند دقیقه بازگشت، و از پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراسانی کجاست؟ خراسانی برخاست و گفت: این جا هستم. امام از بالای در دستش را به سوی مسافر دراز کرد و فرمود: این دینارها رابگیر و خرجی راه خود را با آن تأمین کن، و این مبلغ مال خودت باشد. دیگر لازم نیست از ناحیه من، معادل آن را صدقه بدهی، برو که نه تو مرا ببینی و نه من تو را ببینم. مسافر خراسانی، پول را گرفت و رفت. سلیمان به امام رضا علیه السلام عرض کرد: فدایت گردم که عطا کردی و مهربانی فرمودی
ولی چرا هنگام پول دادن به مسافر، خود را نشان ندادی؟! فرمود: مخافه آن آرئ ذل السؤال فی وجهه لقضائی حاجته
از آن ترسیدم که شرمندگی سؤال را در چهره او بنگرم از این رو که حاجتش را بر می آورم.
و آیا سخن رسول خدا صل الله علیه و اله را نشنیده ای که فرمود: المتر بالحسنه تغیر بعین حجه، والمذیع بالشیئه مخذول، والمستتر بها مغفور له
پاداش آن کس که کار نیکش را می پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است، و آن کس که آشکارا گناه می کند، مورد طرد خداست، و آن کس که گناهش را می پوشاند، (در صورت توبه) مورد آمرزش خدا قرار میگیرد. (۲۲)
منبع داستان دوستان/ صفحه۳۸۰تا۳۸۱/
دعبل خزاعی شاعر متعهد و آگاه، قصیده شورانگیز خود را در حضور امام رضا علیه السلام خواند، سپس تقاضای لباسی از آن حضرت (برای تبرک) نمود، امام رضا علیه السلام یکی از لباسهای خود را به او داد. وقتی دعبل از خراسان به وطن (شوش) برگشت، کنیزی داشت که بسیار به او علاقه مند بود، دید زخم جان کاهی در چشم های او پدید آمده پزشکان آن زمان آمدند و پس از معاینه چنین نظر دادند: «در مورد چشم راست او، ما قادر به معالجه نیستیم و راهی برای بهبود آن نمی یابیم، اما در مورد چشم چپ او، به درمان و معالجه می پردازیم امیدواریم که سلامتی خود را بازیابد». دعبل، از این پیش آمد، سخت ناراحت و غمگین شد؛ به طوری که بسیار گریه کرد، سپس به یاد باقی مانده لباس حضرت رضا افتاد که در دستش بود (و قسمت دیگر را مردم قم از او گرفته بودند).
آن لباس را به چشم کنیز کشید و چشم او را با قسمتی از آن باقی مانده لباس در اول شب بست. وقتی که صبح شد، و دستمال را باز کرد، دید چشمش خوب شده به طوری که به برکت حضرت رضا بهتر از قبل از بیماری گشته است. (۲۳)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۸۱تا۳۸۲/
ابو عبدالله هروی می گوید: مردی از اهالی بلخ همراه غلامش به زیارت مرقد شریف حضرت رضا علیه السلام به مشهد آمد. آن مرد در قسمت بالا سر، مشغول نماز شد و غلامش در قسمت پایین به نماز ایستاد. پس از نماز هر دو به سجده رفتند و سجده را طول دادند، اما آن مرد قبل از غلام سر از سجده برداشت. سپس غلام خود را به حضور طلبید و به او گفت: آیا می خواهی تو را آزاد کنم؟!
غلام گفت: آری. آن مرد گفت: تو را در راه خدا آزاد کردم و کنیزم را در بلخ نیز آزاد نمودم و او را به عقد ازدواج تو در آوردم و ضامن مهریه اش شدم و فلان مزرعه ام را وقف شما و فرزندان شما و نسل های آینده شما نمودم و این امام (حضرت رضا علیه السلام) را بر این موضوع، گواه می گیرم. غلام با شنیدن این سخن گریه کرد و گفت: سوگند به خدا و به این امام! من در سجده، همین مطلب را از امام خواستم و اینک به حاجتم رسیدم. (۲۴)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۸۳تا۳۸۴/
١. ابو نصر مؤذن نیشابوری می گوید: به بیماری سختی مبتلا شدم، به طوری که زبانم سنگین شد و نمی توانستم سخن بگویم. به دلم خطور کرد که به زیارت مرقد امام رضا علیه السلام بروم و آن حضرت را شفیع خود قرار دهم، تا خداوند مرا از این مشکل نجات بخشد. وقتی به مشهد رسیدم، کنار قبر شریف آن حضرت رفتم و در ناحیه بالاسر ایستادم و دو رکعت نماز خواندم. در سجده از خدا خواستم تا به حق امام هشتم به من شفا بخشد. در سجده خواب رفتم. در عالم خواب دیدم، قبر شکافته شد و مرد سال خورده ای که بسیار گندم گون بود از آن قبر بیرون آمد و به من فرمود: ای ابانصر! بگو: لا اله إلا الله. به او اشاره کردم که زبانم لال است. اوبلندتر فرمود: آیا قدرت خدا را انکار می کنی؟! بگو: لا اله الا الله، همان دم زبانم باز شد و گفتم: لا اله الا الله.
از خواب بیدار شدم، خود را سالم یافتم. پیاده به منزل خود بازگشتم و مکرر میگفتم: لا اله الا الله. از آن پس هرگز زبانم لکنت پیدا نکرد؟. (۲۵)
۲. عامر بن عبدالله، حاکم «مرو» می گوید: کنار مرقد شریف حضرت رضا علیه السلام رفتم. در آن جا ترکی دیدم که در ناحیه بالاسر مرقد شریف ایستاده و به زبان ترکی سخن می گفت. زبان ترکی را می دانستم، او می گفت: خدایا اگر پسرم زنده است او را به مابرسان و اگر مرده است ما را از آن آگاه کن به زبان ترکی به او گفتم: چه شده؟ حاجتت چیست؟ گفت: پسرم در جنگ «اسحاق آباد» با من بود، در آن جا مفقودالاثر شد و تا به حال هیچ اطلاعی از او ندارم. مادرش شب و روز گریه می کند. حالا از خدا می خواهم که ما را از حال او با خبر کند، زیرا شنیده ام که دعا در این مکان شریف، به استجابت می رسد. عامر می گوید: از روی محبت دستش را گرفتم تا به منزل ببرم. وقتی از مسجد (کنار مرقد شریف) بیرون آمدیم، ناگاه جوانی قدبلند که دست مالی بر سر داشت با ما
رو به رو شد. وقتی هم دیگر را دیدند با شور خاصی با هم معانقه کردند. من از آن پسر پرسیدم: چگونه در این وقت به این جا آمدی؟ گفت: در جنگ اسحاق آباد، به مازندران رفتم و در آن جا گیلانی ای مرا پناه داد و بزرگ کرد. اکنون که بزرگ شده ام دنبال پدر و مادرم می گردم. در مسیر راه کاروانی به خراسان می آمد، من هم به آنها پیوستم و به این جا آمدم و اکنون پدرم را یافتم. پدرش گفت: من یقین کرده ام که در کنار مرقد شریف حضرت رضا علیه السلام کرامات عجیبی رخ می دهد، از این رو با خود عهد کرده ام تا آخر عمر در مشهد در پناه این مرقد عظیم بمانم. (۲۶)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۸۴تا۳۸۵/
کاروانی از خراسان به سوی کرمان رهسپار گردید. در مسیر راه دزدان سرگردنه به کاروان حمله کرده و آنها را غارت کردند. یکی از افراد کاروان را دستگیر نمودند و به او گفتند: تو اموال بسیار داری، باید اموال خود را در اختیار ما بگذاری. او هر چه التماس کرد، او را رها نکردند، بلکه شب و روز او را شکنجه می دادند تا ثروت خود را در اختیار دزدان بگذارد. او را در میان سرمای شدید بیابان نگه داشتند و
دهانش را پر از برف نمودند، به طوری که دهان و زبانش آسیب دید، آن گونه که نمی توانست سخن بگوید. سرانجام دل یکی از زنان دزدها، به حال او سوخت، آن قدر اصرار کرد تا او را آزاد نمودند. وقتی آزاد شد، با دهانی مجروح و زبان آسیب دیده، خود را به خراسان رسانید. در آن جا از مردم شنید که حضرت رضا علیه السلام وارد سرزمین خراسان شده و اکنون در نیشابور است.
او در همان ایام، در عالم خواب دید که شخصی به او گفت: امام رضا علیه السلام به نیشابور آمده، نزد او برو و از او بخواه که بیماری دهان و زبانت را معالجه کند. در عالم خواب به حضور حضرت رضا علیه السلام رفت و جریان را گفت، امام به او فرمود: مقداری آویشان (یک نوع سبزیجات) را با زیره و نمک، مخلوط کن و سپس بر دهانت بگذار تا درمان یابد. او از خواب بیدار شد، اما به خواب خود اهمیت نداد و با خود می گفت: نمی توان به آن چه در خواب دیده شده اعتماد کرد. سرانجام تصمیم گرفت به نیشابور برود و با امام رضا علیه السلام ملاقات نماید، به سوی نیشابور حرکت کرد و جویای حال امام شد، گفتند: آن حضرت به کاروانسرای سعد رفته است. برای دیدار امام به آن جا رفت و با امام دیدار نمود. سپس جریان خود را بیان کرده و از آن بزرگوار خواست تا در مورد درمان دهان و زبانش چاره اندیشی کند. امام به او فرمود: مگر در عالم خواب، روش درمان بیماری دهان و زبانت را به تو نیاموختم؟ گفت: ای امام بزرگوار، لطفا بار دیگر آن روش را به من بیاموز. امام فرمود: مقداری آویشان و زیره را با نمک، مخلوط کن و آن را دو یا سه بار بر دهانت بگذار که به زودی خوب می شوی. او می گوید: همین روش را انجام دادم و همان گونه که امام فرموده بود، خوب شدم و سلامتی دهان و زبانم را بازیافتم. (۲۷)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۳۸۹تا۳۹۱/
شیخ حر عاملی (متوفی ۱۱۰۴ ه. ق) از مراجع و علمای بزرگ قرن دوازدهم است. کتاب های نفیسی از او به یادگار مانده است؛ مانند: وسائل الشیعه (۲۰ جلد)، اثباه الهداه (۷ جلد) و.. او از جبل عامل لبنان به ایران آمد و در جوار مرقد شریف حضرت رضا علیه السلام سکونت نمود و در همان جا رحلت کرد. این مرد بزرگ، می گوید: در ایام کودکی (ده سالگی) بیماری بسیار سختی پیدا کردم، به گونه ای که در بستر مرگ افتادم تا آن جا که بستگانم، مهیای عزا شدند و یقین کردند که امشب می میرم. حالت توجه و توسل به چهارده معصوم پیدا کردم. در همان حالت بین خواب و بیداری، پیامبر و امامان را دیدم، بر آنها سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم. با امام صادق علیه السلام گفت و گویی کردم که اکنون در خاطرم نیست و تنها یادم هست که در حق من دعا کرد. وقتی به امام زمان (عج) سلام کردم و با او مصافحه نمودم، سخت گریه کردم، گفتم: مولای من! می ترسم در این بیماری بمیرم، در صورتی که بهره ای از علم و عمل در عمر خود نبرده باشم.
فرمود: نترس، در این بیماری نخواهی مرد، بلکه خداوند به تو شفا می دهد و عمر طولانی ای به تو عنایت می کند. سپس کاسه ای که در دست داشت به من داد، از شربت آن نوشیدم و همان دم حالم کاملا خوب شد. برخاستم و نشستم، بستگانم تعجب کردند. تا چند روز، قضیه را به آنها نگفتم، بعدا موضوع شفا را برای آنها تعریف کردم و آنها نیز به راز شفای من آگاه شدند. (۲۸)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۰۲تا۴۰۳/
مرحوم شیخ حر عاملی صاحب کتاب وسائل الشیعه می گوید: روز عید بود، با جمعی از طلاب و مردان صالح در روستای مشغری، نشسته بودیم. گفتم: ای کاش می دانستم که در عید آینده کدام یک از ما زنده ایم و کدام یک از دنیا رفته ایم ؟! یکی از حاضران به نام شیخ محمد (که در درس و بحث ما شرکت می کرد) با قاطعیت گفت: من در عید آینده و عید پس از آن تا ۲۶ سال، زنده هستم. او این سخن را به طور جدی می گفت و معلوم بود که شوخی نمی کند. به او گفتم: تو علم غیب می دانی؟! گفت: نه، سپس توضیح داد: من گرفتار بیماری بسیار سختی شدم. در عالم خواب، حضرت مهدی (عج الله تعالی و فرجه الشریف) را دیدم. به آن حضرت عرض کردم: من بیمار هستم و ترس آن دارم که در این بیماری بمیرم، ولی دستم از عمل نیک خالی است و آمادگی برای سفر آخرت را ندارم.
فرمود: نترس تو از این بیماری شفا می یابی و بیست و شش سال دیگر زنده می مانی. سپس کاسه ای که در دست داشت به من داد و شربتی که در آن بود، خوردم و همان دم شفا یافتم. لذا یقین دارم که این خواب، خواب شیطانی نبود. شیخ حر عاملی می گوید: وقتی این سخن را از او شنیدم، تاریخش را یادداشت کردم (در سال ۱۰۴۹ هجری قمری بود). سال ها از این ماجرا گذشت تا این که در سال
۱۰۷۲ قمری به مشهد رفتم و در سال آخر (۱۰۷۵ ه. ق) متوجه شدم که ۲۶ سال به پایان رسیده است، با خود گفتم اگر سخن آن مرد (شیخ محمد) صحیح باشد، می بایست او فوت کرده باشد. یکی دو ماه بیش نگذشت که نامه ای از برادرم به من رسید که در آن نوشته بود: فلان شخص (شیخ محمد) از دنیا رفت. (۲۹)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۰۳تا۴۰۴/
علامه حلی (متوفی ۷۲۶ ه. ق) در حله سکونت داشت و دارای حوزه درس بود. شبهای جمعه با وسایل آن زمان، به کربلا برای زیارت مرقد شریف امام حسین علیه السلام می رفت، (با این که بین این دو شهر، بیش از ده فرسخ فاصله است. بعد از ظهر روز جمعه نیز به حله مراجعت می کرد. در یکی از روزها که به طرف کربلا حرکت می کرد، در بین راه شخصی به او رسید و با هم به کربلا رفتند. علامه با او هم صحبت شد. علامه دریافت که با مرد بزرگ و عالمی وارسته رفیق شده است. هر مسئله مشکلی می پرسید، جواب می داد. تا آن که در مسئله ای، آن شخص بر خلاف فتوای علامه فتوا داد.
علامه گفت: این فتوای شما برخلاف اصل و قاعده است، دلیلی هم که این قاعده را از بین ببرد نداریم. آن شخص گفت: چرا دلیل موثقی داریم که شیخ طوسی در کتاب تهذیب در وسط فلان صفحه، آن را نقل کرده است. علامه گفت: من چنین حدیثی در کتاب تهذیب ندیده ام. او گفت: کتاب تهذیبی که در پیش تو است، در فلان صفحه و سطر، این حدیث، آمده است. علامه در دنیایی از حیرت فرو رفت، از این رو که این شخص ناشناس، تمام علایم و خصوصیات نسخه منحصر به فرد کتاب تهذیب را گفت، درک کرد که در پیشگاه شخص بزرگی قرار گرفته، لذا مسائل پیچیده ای را که برای خودش حل نشده بود، مطرح کرد و جواب شنید. در این وقت تازیانه ای که در دست داشت به زمین افتاد، در این هنگام از آن شخص ناشناس پرسید: آیا در غیبت کبرا، امکان ملاقات با امام زمان
وجود دارد؟! آن شخص ناشناس، که تازیانه را از زمین برداشته بود و به علامه می داد، دستش به دست علامه رسید و گفت: چگونه نمی توان امام زمان ما را دید، در صورتی که اکنون دستش در دست تو است! علامه با شنیدن این سخن، خود را به دست و پای امام زمان انداخت و آن چنان محو عشق شوق او شد که مدتی چیزی نفهمید. پس از آن که به حال عادی خود بازگشت، کسی را در آن جا ندید، بعد که به منزل مراجعت نمود و کتاب تهذیب خود را باز کرد، دید آن حدیث با همان علائم، تطبیق می کند. در حاشیه آن صفحه نوشت: این حدیثی است که مولایم، امام زمان علا مرا به آن خبر داده است.(۳۰)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۰۴تا۴۰۶/
در یکی از روستاهای کاشان دختری از خانواده مذهبی و سادات، به بیماری سختی مبتلا شد و دست و پایش فلج گردید. او را به بیمارستان بردند و تحت نظر پزشکان متعدد قرار گرفت ولی خوب نشد. سرانجام به روستا برگرداندند. هم چنان بستری بود. تا این که به امام زاده عبدالله بن علی علیه السلام که در روستا بود، متوسل شد. ساعت یک و نیم بعد از ظهر روز پنجشنبه (۱۶ خرداد ۱۳۷۰ و ۲۲ ذیقعده ۱۴۱۱) بود. با این که در روز نمی خوابید، ولی اندکی در بستر خوابش برد. ناگهان در عالم خواب دید حضرت مهدی عج الله تعالی و فرجه الشریف به بالین او آمد، پرسید حالت چطور است؟
عرض کرد: سرم درد می کند، گلویم گرفته به طوری که وقتی می خواهم سخن بگویم، بغض مرا فرا می گیرد و گریه می کنم. امام دست مرحمت بر سر و پیشانی او کشید، همین لطف خاص امام موجب شد که بیماری از جان او رفت و او سلامتی خود را بازیافت. این بانوی علویه هنگامی که از خواب بیدار شد، خود را سالم یافت، دستها و پاهایش حرکت می کردند. جریان خواب خود را برای بستگان و حاضران تعریف کرد. گریه شوق سراسر مجلس را فرا گرفت. او از بستر برخاست و حرکت کرد تا در حیاط خانه وضو بگیرد. بستگان او ناباورانه به هم دیگر می گفتند: مراقب باشید نکند که او به زمین بیفتد، ولی دیدند او با کمال سلامتی بدون کمک دیگران وضو گرفت و به اتاق بازگشت و دو رکعت نماز خواند و سپس به سوی بارگاه امام زاده عبدالله بن علی علیه السلام روانه شد، چرا که هم زمان با
این جریان عجیب، خواهر او در خواب دیده بود که حضرت امامزاده عبدالله بن علی، نزد او آمد و فرمود: خواهرت خوب شد بیا اندکی از پارچه سبز را که روی ضریح من است ببر و به بازوی خواهرت ببند.
مردم از جریان مطلع شدند، نقاره خانه امام زاده به صدا درآمد، مؤمنین و مؤمنات گروه گروه آمدند و شادی می کردند و به بیمار و بستگان او مبارک باد می گفتند: هرچند که پیر و خسته دل و دردمند شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم آیا شود پیام رسانی به من زلطف خوش دار، من زعفو گناهت ضمان شدم
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۰۷تا۴۰۸/
او در زمان امیرمؤمنان علی علیه السلام زندگی می کرد. مسلمان و ارادت مند به علی علیه السلام بود. روزی بیمار شد. بیماری او طول کشید، بسیار رنجیده خاطر و رنجور بود. برای درمان بیماری خود، بسیار تلاش کرد و نزد پزشکان گوناگون رفت، ولی نتیجه نگرفت. سرانجام نزد علی علیه السلام رفت و از بیماری خود، شکایت کرد و از آن حضرت درخواست کمک کرد. علی علیه السلام به او فرمود: آیا همسر دارد؟ گفت: آری. فرمود: به همسرت بگو، مقداری از مهریه خود را به تو ببخشد، سپس از آن بخشیده همسرت، مقداری عسلی خریداری کن و آن عسل را با قدری آب باران مخلوط نما و سپس بخور که به خواست خدا شفا می یابی بیمار رفت و همین غذای معجون را تهیه نمود و خورد و شفا یافت. روزی در حالی که بسیار خوش حال بود، به محضر علی علیه السلام من آمد و عرض کرد:
ای امیر مؤمنان من برای درمان خود، اموال بسیار خرج کردم و به طبیب های بسیار مراجعه نمودم، ولی نتیجه نگرفتم، اما شما با یک دستور ساده، بیماری مرا درمان کردید، به گونه ای که گویی اصلا بیمار نبودم. اینک آمده ام که بدانم این درمان بر چه اساسی بوده است؟ حضرت فرمود: در مورد مهریه، خداوند در قرآن می فرماید:
فان طبن لکم عن شی منه نفسا فکلوه هنیئا مریئه ،(۳۱)
و اگر زنها با رضایت خاطر چیزی از مهریه خود را به شما ببخشند، آن را حلال و گوارا مصرف کنید.
و در مورد آب باران می فرماید:
و نزلنا من السماء ماء مبارکأه، (۳۲)
و از آسمان، آبی پر برکت فرستادیم.
در مورد عسل نیز می فرماید:
وفیه شفاء للناس ؛ (۳۳)
و در عسل، شفای مردم است.
هرگاه آب باران و قدری از مهریه زن و عسل با هم جمع شوند، در آن معجون حلال و گوارا، برکت و شفا جمع شده است. البته که چنین معجونی شفابخش است و بیماری را بر طرف می سازد.(۳۴)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۳۴تا۴۳۵/
یکی از معجزات حضرت عیسی علیه السلام زنده کردن مردگان بود. روزی شخصی از امام صادق علیه السلام پرسید: آیا عیسی علیه السلام کسی را زنده کرد که او بعد از زنده شدن، مدتی عمر کند
و از خوراکی ها بخورد و دارای فرزند شود؟! امام صادق علیه السلام فرمود: «آری، حضرت عیسی و برادر دینی و دوست مخلص و درست کرداری داشت. هر وقت عیسی از کنار منزل او عبور می کرد با او
احوالپرسی می کرد. عیسی علیه السلام مدتی مسافرت رفت. در بازگشت به یاد برادر دینی خود افتاد. در خانه او رفت تا با او ملاقات کند. مادر او از منزل بیرون آمد، عیسی علیه السلام از او پرسید: فلانی کجاست؟ گفت: ای فرستاده خدا، فرزندم از دنیا رفت. عیسی علیه السلام به مادر فرمود: آیا دوست داری پسرت را ببینی؟ عرض کرد: آری. عیسی علیه السلام فرمود: فردا نزد تو می آیم و فرزندت را به اذن خدا زنده می کنم.روز بعد عیسی علیه السلام همراه با آن زن کنار قبر پسرش آمدند. عیسی علیه السلام کنار قبر ایستاد و دعا کرد. قبر شکافته شد و آن جوان از قبر بیرون آمد. آنان با هم گریه کردند، عیسی علیه السلام دلش به حال آنها سوخت. به آن پسر فرمود: آیا دوست داری با مادرت در دنیا باقی بمانی؟ عرض کرد: یعنی غذا بخورم و کسب روزی کنم و مدتی زنده بمانم؟!
عیسی علیه السلام فرمود: آری. آیا می خواهی تا بیست سال غذا بخوری، و روزی کسب کنی، و ازدواج نمایی و دارای فرزند شوی؟ عرض کرد: آری. عیسی علیه السلام او را به مادرش سپرد، و او بیست سال زندگی کرد و دارای زن و فرزند شد.(۳۵)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۷۵تا۴۷۶/
حضرت داود علیه السلام از پیامبران بزرگ الهی بود. از امام باقر علیه السلام نقل شده: جوانی بدقیافه مدتی، هر روز نزد داود علیه السلام می آمد و در مجلس او می نشست. سکوت می کرد و مدت طولانی ای سخن نمی گفت. روزی عزرائیل علیه السلام به مجلس داود آمد. داود علیه السلام دید عزرائیل با نظر تند به آن جوان می نگرد. به عزرائیل فرمود: چرا به این جوان با نظر دقیق و تند
می نگری؟! عزرائیل گفت: از طرف خدا مأمور قبض روح این جوان هستم و بعد از هفت روز، این جوان را در همین مکان قبض روح میکنم. وقتی داود علیه السلام این موضوع را شنید، دلش به حال آن جوان سوخت، به او فرمود: ای جوان! آیا زن داری؟ گفت: نه. داود علیه السلام برای یکی از بزرگان بنی اسرائیل نامه ای نوشت و سفارش کرد که دخترت را به عقد این جوان در آور. سپس نامه را به آن جوان داد و مخارج ازدواج را نیز به او پرداخت نمود و فرمود: برو بعد از هفت روز به این جا بیا. جوان رفت و ازدواج کرد و پس از هفت روز به منزل داود آمد، داود پرسید: آیا در این چند روز به تو خوش گذشت؟ جوان عرض کرد: آری، هرگز این گونه از نعمت الهی بهره مند نشده بودم. آن روز که بنا بود عزرائیل به منزل داود برای قبض روح آن جوان بیاید نیامد، داود علیه السلام به جوان گفت: برو بعد از هفت روز به این جا بیا، او رفت و بعد از هفت روز آمد. ولی باز عزرائیل نیامد. هشت بار این آمد و شد تکرار شد. در هشتمین بار عزرائیل به خانه داود آمد، در حالی که آن جوان در محضر داود علیه السلام بود. داود علیه السلام از عزرائیل پرسید: چرا به وعده خود عمل نکردی و چندین هفت روز گذشت و به این جا نیامدی؟! عزرائیل گفت: ای داود! خداوند به خاطر رحم و دل سوزی تو نسبت به این
جوان، به وی ترحم کرد، و سی سال دیگر بر عمر او افزود. (۳۶)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۷۷-۴۷۸/
در زمان حضرت سلیمان بر اثر نیامدن باران، قحطی شدیدی به وجود آمد. مردم از حضرت سلیمان علیه السلام درخواست نمودند تا برای طلب باران، نماز استسقاء» بخواند. سلیمان به آنها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم برای نماز استسقاء به صحرا می رویم. فردای آن روز، ناگهان سلیمان در راه مورچه ای را دید که دست هایش را به سوی آسمان بلند نموده و می گوید: خدایا ما نوعی از مخلوقات تو هستیم، و از رزق تو بی نیاز نیستیم، ما را به خاطر گناهان انسان ها، به هلاکت نرسان. سلیمان علیه السلام رو به جمعیت کرد و فرمود: به خانه هایتان بازگردید، خداوند شما را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب کرد. در آن سال آن قدر باران آمد که سابقه نداشت . (۳۷)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۴۸۵/
اعمش می گوید: در مدینه کنیز سیاه چهره نابینایی را دیدم که آب به مردم می داد و می گفت: به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السلام بیاشامید! بعد از مدتی او را در مکه دیدم که بینا بود و به مردم آب می داد و می گفت: به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السلام آب بنوشید! به افتخار آن کس که خداوند به واسطه او بینایی ام را به من بازگردانید! نزدیک رفتم و به او گفتم قصه بینایی تو چگونه است؟ گفت: روزی مردی به من گفت: ای کنیز! آیا آزاد شده علی بن ابی طالب علیه السلام و از دوستان او هستی؟ گفتم: آری.
گفت: خدایا! اگر این زن راست می گوید، بینایی اش را به او برگردان. سوگند به خدا، بعد از این دعا بینا شدم. به آن مرد گفتم: تو کیستی؟
گفت: انا الخضر و أنا من شیعه علی بن ابی طالب (۳۸)
من خضر هستم، من شیعه علی علیه السلام می باشم.
منبع داستان دوستان/ صفحه۴۸۶/
شیخ عبد الحسین امینی ،معروف به علامه امینی صاحب کتاب معروف الغدیردر سال ۱۳۲۲ قمری در تبریز متولد شد. تحصیلات و تألیفات عمده او در حوزه علمیه نجف اشرف بود. در سال ۱۳۹۰ قمری (۱۲ تیر ۱۳۴۹ شمسی) در ۷۸ سالگی در تهران از دنیا رفت. جنازه اش به نجف اشرف منتقل گردید و در سرداب مخصوص جنب کتابخانه امیر مؤمنان علیه السلام ( که خود مؤسس آن بود) مدفون شد. خود ایشان فرموده: وقتی کتاب الغدیر را می نوشتم، مایل بودم کتاب الصراط المستقیم تالیف شیخ زین الدین ابی محمد علی بن یونس بیاضی عاملی را ببینم. آن وقت هنوز این کتاب چاپ نشده بود و( بعدها توسط کتابخانه مرتضوی تهران چاپ شد). شنیده بودم نسخه خطی این کتاب، در نجف اشرف نزد شخصی است. خیلی مایل بودم، آن را به صورت امانی از او بگیرم و مطالعه کنم.
شب اول که می خواستم به حرم مطهر علی علیه السلام مشرف شوم، دیدم آن شخص با چند نفر در ایوان مطهر نشسته و مشغول صحبت هستند. جلو رفتم و بعد از احوال پرسی تقاضای خود را اظهار کردم، ولی او عذر آورد. گفتم: اگر نمی توانی به من امانت بدهی، همان جا مطالعه می کنم. گفت: خیر، نمی شود. پس از اصرار من، گفت: شما هیچ گاه این کتاب را نخواهید دید.
گویی آسمان بر سرم خراب شد. به حرم مشرف شدم و خطاب به آن حضرت عرض کردم: شما چقدر مظلوم هستید، یکی از ارادتمندان و شیعیان شما کتابی در فضایل و حقانیت شما نوشته و شیعه دیگری می خواهد بخواند و به دیگران برساند، اما این شخص قبول نمی کند. به راستی که تو ای علی علیه السلام مظلوم قرن های تاریخ هستی؟!
در این وقت، حالت گریه عجیبی پیدا کردم، به طوری که تمام بدنم تکان می خورد. ناگهان به قلبم افتاد که فردا صبح به کربلا بروم. پس از آن احساس کردم حالت شادابی خاصی پیدا کرده ام.
از حرم مطهر بیرون آمدم و به خانه برگشتم. روز بعد به اهل خانه گفتم: می خواهم به کربلا بروم. گفتند: چرا وسط هفته می روید و شب جمعه نمی روید؟ گفتم: کار مهمی دارم. پس از آن مستقیما به حرم اباعبدالله الحسین مشرف شدم. در حرم به اهل علمی برخوردم. خیلی با من گرم گرفت. آن گاه به من گفت: آقای امینی! چه عجب که وسط هفته به کربلا آمده اید؟
سپس از من تقاضا کرد که به منزلش بروم تا تعدادی کتاب های قدیمی را که از مرحوم پدرش باقی مانده بود و استفاده نمی شد، به صورت امانت ببرم و پس از مطالعه، برگردانم.
به منزلش رفتم، حدود بیست جلد کتاب به روی هم چیده بود. تا اولین کتاب را برداشتم، دیدم نسخه بسیار پاکیزه ای از کتاب الصراط المستقیم است. حالت گریه عجیبی به من دست داد، صاحب خانه علت را پرسید؛ جریان نجف اشرف را برایش بازگو کردم. ایشان هم به گریه افتادند و کتاب مذکور و چند جلد کتاب نفیس دیگر را به صورت امانت به من دادند. این کتاب ها مدت سه سال نزد من بودند و پس از مطالعه به ایشان بازگرداندم. (۳۹)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۵۸۹تا۵۹۰/
علامه بحر العلوم از مراجع بزرگ تقلید زمانش بود. شاگردان برجسته ای در مکتب او پرورش یافتند. او عموی جد دوم حضرت آیه الله العظمی بروجردی است، که در نجف اشرف (در سال ۱۲۱۲ قمری) از دنیا رفت. یکی از شاگردان او، محدث شیخ عبد الجواد عقیلی می گوید: روزی در نجف اشرف به زیارت مرقد شریف امیر مؤمنان علی علیه السلام رفتم، پس از زیارت، عرض کردم: ای مولای من، کتابی از شما می خواهم که دارای نصایح و موعظه های خود شما باشد، تا حقیر از آن بهره مند گردم. سپس از حرم بیرون آمدم، ملا معصوم علی (کتاب فروش نزدیک در صحن) مرا صدا زد و گفت: فلانی بیا این کتاب را بخر؛ کتاب خوبی است. آن را به قیمت ارزان خریدم، پس از آن که کتاب (غرر الحکم) را مطالعه و بررسی کردم دریافتم که تقاضای من از آن حضرت مورد قبول واقع شده است. (۴۰)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۶۰۲تا۶۰۳/
یکی از شیعیان ری در عصر خلفای عباسی، می گوید: عامل وصول مالیات از طرف یحیی بن خالد برمکی (وزیر هارون) به سراغ من آمد تا بقیه مطالبات مالیاتی را از من بگیرد. از بعضی شنیده بودم که وی گرایش به تشیع دارد. آن سال عازم حج شدم و در سفر حج به مدینه رفتم و با امام موسی بن جعفر علیه السلام ملاقات نمودم و از وضع زندگی خود شکایت کردم و جریان عامل اخذ مالیات را گفتم که تمایل به تشیع دارد. امام کاظم علیه السلام برای او چنین نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. اعلم إن لله تحت عرشه ظلا لأ یسکنهه إلا من أسدی إلی آخیه معروف، آؤ نفس عنه مکروبا آؤ ادخل علی قلبه سرورا
بدان برای خدا در تحت عرش او سایه ای است که در آن سایه کسی سکونت نمی گزیند مگر کسی که کار نیکی برای برادر مؤمنش فراهم کند، یا اندوهی از او برطرف سازد، یا قلب او را شاد نماید.
از حج بازگشتم و نامه امام را به مأمور اخذ مالیات دادم، او برخاست و آن نامه را بوسید و سپس آن را خواند. آن گاه همه اموال و لباس خود را بین خود و من تقسیم نمود.
سپس دفتر دیوان را خواست و نام مرا از لیست مالیات دهندگان حذف کرد و بدهکاری مرا قلم زد. سپس از او خداحافظی کردم و با خود می گفتم، چگونه بزرگواری او را جبران نمایم. سرانجام تصمیم گرفتم تا سال بعد در مراسم حج برای او دعا کنم و این خبر را به امام کاظم علیه السلام بدهم. سال بعد به حضور امام کاظم علیه السلام رسیدم، و جریان محبت های آن مأمور را برای آن حضرت بیان می کردم و هر لحظه شادی را در چهره آن حضرت می دیدم. گفتم ای مولای من! آیا این خبر تو را شاد کرد؟ در پاسخ فرمود: ای والله لقد شانی و شر أمیر المؤمنین انا والله لقد ر جدی شول الله والله لقذ
بی الله تعالی آری سوگند به خدا مرا و امیر مؤمنان ما را شاد کرد، و سوگند به خدا جدم رسول خدا صل الله علیه و اله را شاد کرد، و سوگند به خدا، خداوند را شاد نمود. (۴۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۵۰تا۶۵۱/
«نجاشی» در زمان امام صادق علیه السلام استاندار اهواز و فارس بود. یکی از کشاورزان همان منطقه به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: در دفتر مالیاتی نجاشی، مبلغی را به نام من نوشته اند، نجاشی از شیعیان شماست، لطفا نامه ای به او بنویس تا به من تخفیف دهد. امام صادق علیه السلام به نجاشی نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم شر أخاک یشرک الله؛ به نام خداوند بخشنده مهربان، برادر دینی خود را خوشحال کن، خداوند تو را خوشحال می کند. هنگامی که این نامه به دست نجاشی رسید و دانست که نامه امام صادق علیه السلام است، بوسید و به چشم نهاد و به حامل نامه گفت: چه می خواهی؟ گفت: در دفتر مالیاتی تو، مبلغی به نام من نوشته اند. پرسید: آن مبلغ، چه اندازه است؟! گفت: ده هزار درهم. نجاشی، منشی خود را طلبید و به او دستور داد تا مالیات مذکور را بپردازد و نام آن کشاورز را در دفتر مالیات، خط بزند و سال آینده نیز همین کار را در حق او انجام دهد. آن گاه نجاشی به کشاورز گفت: آیا تو را خوشحال کردم؟ گفت: آری! فدایت شوم.
سپس نجاشی دستور داد تا یک کنیز، یک غلام، یک مرکب و یک بسته لباس به او بدهند و همواره به او می گفت: آیا تو را خوشحال کردم؟ پاسخ می داد: آری فدایت گردم. تا آنجا که نجاشی به او گفت: این فرشی که هنگام گرفتن نامه مولایم امام صادق علیه السلام به روی آن نشسته بودم به تو بخشیدم، بردار و در نیازهایت مصرف کن. کشاورز خیلی خوشحال شد. وقتی به حضور امام صادق علیه السلام رسید، جریان را به عرض آن حضرت رساند، و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا گویا رفتار نجاشی با من، شما را خوشحال کرد؟ آن حضرت فرمود: آری به خدا سوگند او خدا و رسولش را خوشحال کرد.(۴۲)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۶۶۵تا۶۶۶/
امام صادق علیه السلام فرمود: سه زن به حضور رسول خدا صل الله علیه و اله شرفیاب شدند. یکی از آنها گفت: شوهرم گوشت نمی خورد. دیگری گفت: شوهرم، از بوی خوش، استفاده نمی کند.
سومی گفت: شوهرم به زنان نزدیک نمی شود و تمایلی به آمیزش ندارد. رسول اکرم صل الله علیه و اله بسیار ناراحت شد، از خانه بیرون آمد در حالی که بر اثر شدت ناراحتی، عبایش به زمین کشیده می شد، در این حال وارد مسجد گردید و بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنا خطاب به مردم فرمود: چه شده که گروهی از یاران من، از خوردن گوشت، بوییدن بوهای خوش و نزدیک شدن به زنان، دوری می کنند؟! أما إنی آکل اللحم وأشم الطیب وآتی النساء، فمن رغب عن شیری فلیس منی بدانید که من هم گوشت می خورم، هم بوی خوش را استشمام می نمایم و هم به زنان نزدیک می شوم، بنابراین هر کس که از روش من روی گرداند، از من نیست. (۴۳)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۷۰۸تا۷۰۹/
مسعده بن صدقه می گوید: شنیدم که شخصی از امام صادق علیه السلام پرسید: چرا شما زنا کار را کافر نمیدانی، ولی ترک کننده نماز را کافر می شمارید؟ فرمود: زناکار و مانند او این کار را به جهت غالب شدن غریزه شهوتش انجام میدهد، ولی ترک کننده نماز، آن را ترک نمی کند جز به جهت استخفاف و سبک شمردن نماز، زناکار به دلیل لذت و کام یابی به سوی زن اجنبی می رود، ولی کسی که
نماز را ترک می کند و قصد آن را دارد، لذتی نمی برد. پس ترک او بر اثر سبک شمردن است، وقتی استخفاف و سبک شمردن، محقق شد، کفر به سراغ او خواهد آمد. (۴۴)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۷۷۲تا۷۷۳/
در جنگ تحمیلی ایران و عراق ( که اکنون در آغاز هشتمین سال آن هستیم) جمهوری اسلامی ایران شهدای گرانقدری را تقدیم کرد، در این جا داستان حقیقی یکی از این شهیدان را می آوریم
اسدالله مرادی، از سرداران شهید زرین شهر اصفهان است. او دارای دختر خردسالی به نام مرضیه بود که دائما از گوشش چرک و عفونت، خارج می شد، چندین پزشک او را معاینه کردند و بالأخره با عکس برداری تشخیص داده شد که لوزه سوم دارد و تا بزرگ تر نشود، قابل عمل جراحی نیست، لذا هفته ای یکی دو بار او را پیش دکتر می بردند تا چرک گوش او را بکشد. آن قدر او را نزد دکتر بردند که آقای مرادی می گفت: خسته شدم. این کودک یک ساله هم چنان بیمار بود تا این که پدرش شهید شد. مادرش می گوید: در دعاها و مراسم روضه خوانی که شرکت می کردم، به یاد شوهرم
می افتادم و به او می گفتم: شما که شهید هستید و در محضر خداوند اعتباری دارید، از خداوند بخواهید که فرزندمان خوب شود. دو روز به عید مبعث مانده بود، یکی از دوستان در خواب دیده بود که شهید اسدالله مرادی به اهل خانه عیدی می دهد، ولی به همسرش عیدی نداد، پرسید: چرا به همسرتان عیدی نمی دهید؟ جواب داد: عیدی همسرم چند روز بعد داده می شود. شب عید فرا رسید، در همان شب مادر کودک شوهر شهیدش را در خواب دید، شهید به همسرش گفت: آیا عیدی من به دست شما رسید؟ جواب داد: خیر. گفت: شفای دختر مان مرضیه، عیدی این روز می باشد که خداوند عنایت فرموده است. وقتی همسر شهید از خواب بیدار شد، سراغ دخترش رفت و دید گوش او دیگر چرک ندارد، ابتدا شک داشت، ولی چند روز از این ماجرا گذشت و دید حال دخترش خوب است. برای اطمینان بیشتر او را نزد دکتر برد و عکس برداری کردند و اصلا آثاری از لوزه سوم در عکس دیده نشد. (۴۵)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۷۷۸تا۷۷۹/
عبدالله ذوالبجادین در سال هشتم هجرت، مسلمان شد، و مدتی به آموختن قرآن پرداخت، تا جریان جنگ تبوک (بین سپاه اسلام و سپاه روم در سال نهم هجرت) پیش آمد، او در میان سپاه اسلام، همراه رسول خدا صل الله علیه و اله به سوی تبوک حرکت کرد. در سرزمین تبوک به حضور پیامبر صل الله علیه و اله آمد و عرض کرد: برایم دعا کن تا شهادت، نصیب من گردد.
پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: نخ گندم گون را بیاور. او آن را به حضور رسول خدا صل الله علیه و اله آورد، آن حضرت بازوی او را بست و گفت: خدایا خون این مرد را از کار، حرام کن او عرض کرد: ای رسول خدا من این مطلب را نمی خواستم. پیامبر صل الله علیه و اله فرمود: هنگامی که به عنوان جنگجو در راه خدا از منزل بیرون رفتی، سپس بیماری تب بر تو عارض شد و بر اثر آن کشته شدی تو شهید هستی. هنگامی که او همراه سپاه اسلام مدتی در سرزمین تبوک ماند، به بیماری تب مبتلا شد و از دنیا رفت. (۴۶)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۷۸۴/
در زمان حکومت حضرت علی علیه السلام سپاه متجاوز معاویه به شهر انبار حمله کرده و به غارت و چپاولگری پرداختند، خبر این حادثه به علی علیه السلام رسید و شخصا پیاده به تخیله ( منزلگاهی نزدیک کوفه که میدان رزم بود) آمد تا برای سرکوبی متجاوزان، اقدامی کند. مسلمانان خود را به حضور علی علیه السلام رساندند و عرض کردند: ای امیر مؤمنان! ما عهده دار سرکوبی متجاوزان خواهیم شد، شما به جای خود برگردید. امام علی علیه السلام به آنها فرمود: ما تکفوننی أنفسکم فکیف تکفوننی غیرکم… شما قادر نیستید که از عهده مشکلات خود برآیید، چگونه مشکل دیگران را از من دفع
می کنید؟ اگر ملت های قبل، از ستم فرمانروایان خود، شکایت داشتند، من امروز از ستم ملت خود شکایت دارم، گویی من پیرو و فرمانبر هستم و آنها رهبر و فرمانروا می باشند…….. در این میان که علی علیه السلام ناراحتی خود را از سستی و سهل انگاری ملت خود اعلام داشت، دو نفر از اصحابش به حضور آن حضرت آمدند و یکی از آنها عرض کرد: من جز اختیار خود و برادرم را ندارم، فرمان بده تا آن را اجرا کنیم. امام علی علیه السلام در پاسخ فرمود: أین تقعانی مما أرید، شما در برابر آنچه من می خواهم چه کاری می توانید انجام دهید؟ (۴۷)
یعنی از چند نفر، کاری ساخته نیست، باید بسیج عمومی نمود و با سپاه مجهز برای سرکوبی متجاوزان، حرکت کرد.
منبع داستان دوستان/ صفحه ۸۰۲تا۸۰۳/
امام باقر علیه السلام فرمود: از نجواهای خداوند با موسی علیه السلام این بود: ای موسی! من بندگانی دارم که بهشت خود را به آنان مباح نموده و آنان را حاکم بهشت ساختم. موسی علیه السلام عرض کرد: پروردگارا اینان چه کسانی هستند که بهشت خود را بر آنان مباح ساختی و آنان را فرمانروای بهشت ساختی؟ خداوند فرمود: هر کس مؤمنی را شادمان سازد. سپس امام باقر علیه السلام فرمود:
مؤمنی در کشور یکی از طاغوتها بود. آن طاغوت او را تکذیب می کرد و حقیر و ناچیز می شمرد. آن مؤمن در تنگنا قرار گرفت و از آن کشور به کشورهایی که مردمش مشرک بودند، گریخت و بر یکی از آنان وارد شد. میزبان از او پذیرایی نموده و او را خوشحال کرد. وقتی میزبان مشرک در لحظات مرگ قرار گرفت، خداوند به او چنین الهام کرد: به عزت و جلالم سوگند، که اگر برای تو در بهشت، محلی بود تو را در آن سکونت میدادم، ولی بهشت بر مشرک، حرام شده است: اما ای آتش دوزخ! او را بترسان ولی مسوزان و آزارش مرسان و او صبح و شب از مواهب و نعمتهای
خداوند بهره مند می شود. سؤال کننده پرسید از بهشت بهره مند می شود؟ امام فرمود: از هر کجا که خدا بخواهد؟ (۴۸)
منبع داستان دوستان/ صفحه ۹۵تا۹۶/
حاج الحرمین الشریفین حاج جواد صباغ که از معتبرین تجار و ثقه و معتمد بود و در سر من رأی، سامرا سر کار تعمیر روضه ی متبرکه عسکریین در سرداب مقدس بود از جانب جعفر قلیخان خویی در سنه یک هزار و دویست و ده که حقیر به عزم زیارت بیت الله الحرام به آن حدود مشرف شده به زیارت سر من رای رفتم او در آن جا بود. حکایت کرد که سید علی نامی بود که سابق بر این از جانب وزیر بغداد حاکم سر من رای بود، حقیر او را در سنه یک هزار و دویست و پنج، که مشرف شده بودم دیده بودم گفت: او از زوار عجم وجهی که هر سری یک ریال بود می گرفت و ایشان را رخصت زیارت
و دخول در روضه می داد و به جهت امتیاز وجه دادگان و ندادگان مهری برای ساق پای داشت هر که وجه داده بود میزد به جهت دفعات دیگر که داخل روضه می شوند نشان باشد. روزی بر در صحن مقدس نشسته بود و سه نفر ملازم او هم ایستاده و چوبی بلند در پیش خود نهاده و قافله زواری از عجم وارد شده بود پای هر یک را مهر می کرد و وجه را می گرفت و رخصت دخول میداد.
جوانی از اخبار عجم آمد و زن او نیز همراه بود و از جمله اهل شرف و ناموس و حیا و جمال بود و آن جوان دو ریال داد سید علی ساق پای آن جوان را مهر کرد و گفت: آن زن نیز بیاید تا ساق پای او را نیز مهر کنم. آن جوان گفت: هر دفعه این زن می آید و یک ریال می دهد و می گذرد این فضیحت ضرور نیست؟ سید علی گفت: ای رافضی بی دین! عصبیت و غیرت می کنی که ساق پای زن تو را
گفت: اگر در میان این جمعیت مردم غیرت کنم غلطی نکرده خواهم بود. سید علی گفت: ممکن نیست تا ساق پای او را مهر نکنم، اذن دخول بدهم. آن جوان دست زن را گرفت و گفت: اگر زیارت است همین قدر هم کافی است و خواست مراجعت کند، سید علی شقی گفت: ای رافضی! گفته ی من بر تو شاق و گران آمد همچنان که زن او رفت بگذرد، سر چوبی بر شکم او زد که افتاده و جامه او پس رفته بدن او مکشوف و نمایان شد، آن مرد دست آن زن را گرفته بلند کرد و رو به روضه ی مقدسه کرد و عرض کرد: اگر شما بپسندید، بر من نیز گوارا است و به منزل خود مراجعت نمود.
حاجی جواد گفت: من در خانه بودم بعد از گذشتن سه یا چهار ساعت به تعجیل آدمی نزد من آمده که مادر سید علی تو را می خواهد تا من روانه میشدم دو سه نفر دیگر آمدند من به تعجیل رفتم مرا به اندرون خانه بردند دیدم سید علی مانند مار زخم خورده بر زمین می غلتد و امان از درددل می کند و عیال او در دور او جمع شده چون مرا دیدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پای من افتادند عجز و زاری کردند که برو و آن جوان را راضی کن و سید علی فریاد می کند که: بار الها! غلط کردم و بد کردم، من آمدم تا منزل آن جوان را جست و جو کردم و از خواهش خشنودی و دعا به جهت سید علی کردم گفت: من از او گذشتم. اما کو آن دل شکسته ی من و آن حالت؟ و آن وقت مراجعت کرده مغرب بود آمدم به روضه عسکریین به جهت نماز مغرب و عشا دیدم مادر و زن و دختران و خواهران سید علی، سرهای خود را برهنه کرده و گیسوهای خود را بر ضریح مقدس بسته و دخیل آن بزرگوار شده اند و فریاد سید علی از خانه ی او به روضه می رسید، من مشغول نماز شدم و در بین نماز صدای شیون از خانه ی سید علی بلند شد و متعلقان او به خانه رفتند و دیدند آن شقی مرده بود. او را غسل دادند و چون کلیدهای روضه و روان در آن وقت در دست من بود، به جهت مصالح تعمیر و آلات آن خواهش کردند که تابوت او را در رواق گذارده، چون صبح شود در آن جا دفن نمایند. جنازه را آن جا گذاردند و من اطراف رواق را چنان که متعارف است، ملاحظه کردم که مبادا کسی پنهان شده باشد و چیزی از روضه مفقود شود و در را قفل کرده و کلیدها را برداشته رفتم و چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتم: شمع ها را افروخته، در رواق را گشودم دیدم سگ سیاهی از رواق بیرون دوید و رفت، من خشمناک شده به خدامی که بودند گفتم چرا اول شب درست رواق را ندیده اید. گفتند: ما غایت تفحص را نمودیم و هیچ چیز در رواق نبود، پس چون روز شد آمدند و جنازه ی سید علی را برداشته تا او را دفن کنند، دیدند کفن خالی در تابوت است و هیچ چیز در آن جا نیست. (۴۹)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۹۶ صفحه ۱۰۹تا۱۱۱/
عصر امامت امام حسین علیه السلام بود. یکی از مستضعفین بادیه نشین که در نزاعی موجب قتل پسر عمویش شده بود و اولیای مقتول از او دیه را مطالبه می کردند، به مدینه آمد، از شتر خود پیاده شد و افسار شتر را نزدیک درب مسجد بست و وارد مسجد شد. در آن وقت امام حسین علیه السلام و عتبه بن ابو سفیان ( برادر معاویه) و عبد الله بن زبیر در مسجد حاضر بودند. آن مستضعف بینوا، نخست نزد عتبه بن ابوسفیان رفت و ماجرای خود را گفت و تقاضای کمک کرد. عتبه به غلامش گفت: یکصد درهم به او بده. مستضعف گفت: تقاضای دیه ی کامل (ده هزار درهم معادل هزار دینار) دارم. سپس از آن جا عبور کرد و نزد عبد الله بن زبیر آمد و تقاضای کمک کرد. عبد الله به غلامش گفت: دویست درهم به او بده. مستضعف گفت: تقاضای دیه ی کامل دارم. سپس از آن جا رد شد و نزد امام حسین علیه السلام آمد و ماجرای خود را گفت. امام حسین علیه السلام به او فرمود: ما گروه و طایفه ای هستیم که به اشخاص به اندازه معرفتشان عطا می کنیم. مستضعف گفت: آنچه می خواهید بپرسید (تا
میزان معرفت مرا بیازمایید) امام حسین علیه السلام پرسید: راه نجات از هلاک چیست؟ مستضعف گفت: توکل بر خدا. حضرت فرمود: همت چیست؟ گفت: اطمینان به خدا. سپس امام حسین علیه السلام پرسش های دیگری مطرح نمود و او نیز پاسخ داد. آن گاه امام دستور داد تا ده هزار درهم به او دادند و آن گاه فرمود: این مبلغ برای ادای بدهکاریت. سپس ده هزار دیگر به او مرحمت نمود و فرمود: این مبلغ دیگر هم برای این که به زندگی ات سامان ببخشی و معاش خود را تأمین کنی و به افراد خانواده ات انفاق نمایی (۵۰)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۲۵ صفحه ۳۵۵تا۳۵۶/
اسامه بن زید که از یاران رسول خدا صل الله علیه و اله بود، بیمار و بستری شد و چون بسیار مقروض بود، اظهار ناراحتی می کرد. روزی امام حسین علیه السلام به عیادت او رفت و پس از احوال پرسی
فرمود: برای چه غمگینی؟ اسامه گفت: به خاطر قرض هایی که مجموعه شصت هزار درهم است. امام حسین علیه السلام فرمود: ناراحت نباش؛ قرض هایت بر عهده ی من. اسامه گفت: ترس آن دارم که قبل از ادای قرض بمیرم. حضرت فرمود: قبل از مرگت حتما آن را ادا می کنم. امام حسین علیه السلام به وعده ی خود وفا کرد و قبل از مرگ اسامه، قرضهایش را پرداخت. (۵۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۲۶ صفحه ۳۵۶/
شخصی به نام محمد بن عبد الله بکری می گوید: سخت مقروض بودم. وارد مدینه شدم و سنگینی قرض مرا درمانده کرده بود. با خود گفتم اگر به محضر امام کاظم علیه السلام بروم، شادمان خواهم شد. به محضرش رفتم و وضع خود را برای آن حضرت شرح دادم. امام علیه السلام به خانه اش رفت و بی درنگ بیرون آمد و به غلامش فرمود: از این جا برو. غلام رفت. امام علیه السلام دستش را به سوی من دراز کرد و کیسه ای محتوی سیصد دینار (معادل سه هزار درهم) به من داد. سپس برخاست و رفت و من با آن پول ها قرضهایم را ادا کرده و معاش زندگیم را تأمین نمودم. (۵۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۸۱صفحه ۳۹۰/
عصر حضرت رضا علیه السلام بود؛ یکی از شیعیان با کاروانی از خراسان به سوی کرمان حرکت کرد. در بین راه دزدان و راهزنان آن شخص را گرفته، اموالش را چپاول کردند و شب و روز او را شکنجه دادند و سرانجام او را در میان برف و سرما رها کردند. در این حادثه دهان و زبان آن شخص آسیب فراوان دید. وی مدتی به این درد مبتلا بود تا این که شنید امام رضا علیه السلام در نیشابور است؛ خود را در آن جا به حضور آن حضرت رسانده و ماجرای بیماری سخت خود را بیان نمود. امام رضا مقداری آویشن و زیره را با نمک کوبیده و نرم و مخلوط نمود و به او فرمود: این معجون را دو یا سه بار بر دهان خود بگذار که بزودی سلامتی خود را باز می یابی. آن شخص به این دستور عمل نمود و کاملا بهبود یافت و خبر سلامتی خود را به آن حضرت اطلاع داد.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۸۲ صفحه ۳۹۰تا۳۹۱/
ابوهاشم جعفری می گوید: در زندان گرفتار بودم. نامه ای به امام حسن عسکری علیه السلام نوشتم و از وضعیت سخت زندان به آن حضرت شکوه و درد دل نمودم. امام عسکری علیه السلام در جواب نامه من نوشت که تو از زندان رهایی می یابی و نماز ظهر امروز را در منزل خواهی خواند. همان گونه که امام فرموده بود، من از زندان آزاد شده و نماز را در منزل خواندم. در همان روز به شدت وضع معیشتی ام نابسامان شده بود. تصمیم گرفتم با نوشتن نامه ای از آن حضرت کمک بخواهم ولی خجالت کشیدم و از نوشتن نامه منصرف شدم. وقتی به منزل رسیدم، آن حضرت برای من صد دینار فرستاد به همراه دینارها کاغذی بود که حضرت در آن چنین مرقوم فرموده بود: هرگاه حاجتی داشتی، از بیان آن، شرم مکن (و آن را از ما بخواه ) که ان شاء الله به مراد خود خواهی رسید. (۵۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۴۸۳ صفحه ۳۹۱/
مرحوم حاج غلام حسین ازغدی معروف به حاج آخوند که از موثقین و دوستان بود بلاواسطه نقل کرد : زنی از محارم من که مؤمن و بسیار فقیر و تهی دست بود، حالش این بود که سالی یک مرتبه از از غد که چهار فرسخی شهر مشهد است با پای پیاده به زیارت حضرت رضا علیه السلام می آمد و چون بر می گشت برای هر یک از اطفال قبیله سوغات می آورد، مانند کفش و کلاه و امثال این ها. هر وقت به او می گفتیم تو که پیاده و با دست خالی می روی، پس پول از کجا می آوری که این چیزها را میخری، می گفت: من وقتی به حرم می روم حضرت رضا علیه السلام را میان ضریح می بینم و آن بزرگوار احوال مرا و اطفال را و تعداد آنها را می پرسد و به اندازه ای پول به من می دهد که برای اطفال سوغاتی و تحفه بخرم: مگر شما وقتی به حرم می روید، آن حضرت را نمی بینید؟
چون چنین جواب می داد، ما سکوت می کردیم و گمان می کردیم که او چون فقیر است در مشهد گدایی می کند و پولی به دست می آورد و سوغاتی می خرد تا این که یک سفر چون روانه ی مشهد شد، من پشت سرش آمدم تا به مشهد رسید و دیدم به خانه ی یک نفر از ازغدی ها رفت و من بیرون آن خانه منتظر او شدم تا این که وضو ساخته بیرون آمد تا به حرم برود. من هم پشت سرش رفتم تا به حرم شریف رسید و خود را به ضریح مطهر چسبانید. من در حرم ایستادم تا وقتی از حرم بیرون آمد. خودم را به او رساندم و سلام کردم چشمش که به من افتاد از ملاقات من اظهار خوشحالی کرد، سپس به او گفتم: چرا این قدر مقابل ضریح طول دادی. گفت: بلی، حضرت رضا علیه السلام با من احوال پرسی کرد و احوال اطفال قبیله را پرسید و پول به من مرحمت فرمود که برای اطفال سوغاتی بخرم، آن گاه دستش را باز کرد دیدم چند قران میان دست او است. آن وقت فهمیدم که آن زن به واسطه ی اخلاص و صدق به چنین مقامی رسیده که امام علیه السلام را می بیند و با او سخن می گوید و من هر چه کردم که آن پول ها را بگیرم و به جای آن برایش سوغات بخرم، قبول نکرد و گفت: باید خودم بخرم. (۵۴)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۸۳۱ صفحه ۶۵۵تا۶۵۶/
مرحوم قطب الدین راوندی و دیگر بزرگان حکایت کرده اند: روزی حماد بن عیسی به حضور مبارک امام جعفر صادق علیه السلام وارد شد و از آن حضرت تقاضا نمود تا برایش دعا نماید که خداوند چندین مرتبه سفر حج، باغی مناسب و سرسبز، خانه ای نیک و وسیع، همسری زیبا و خوش نام و از خانواده ای خوب، همچنین فرزندانی متدین و نیکوکار نصیب او گرداند. امام صادق علیه السلام چنین دعا نمود: خداوندا! پنجاه مرحله سفر حج، باغی مناسب، خانه ای نیک، همسری خوب و از خانواده ای بزرگوار، فرزندانی نیکوکار و فهیم، به حماد بن عیسی روزی گردان. یکی از دوستان حماد که در آن مجلس دعا حضور داشت، می گوید: پس از گذشت چند سال به شهر بصره رفتم و میهمان حماد بن عیسی شدم. حماد گفت: آیا به یاد می آوری آن روزی را که امام جعفر صادق ال برایم دعا کرد؟ گفتم: آری. گفت: من تاکنون چهل و هشت مرتبه حج انجام داده ام و این خانه ای که می بینی خانه ی من است که در شهر بصره نظیر ندارد، باغی دارم که از هر جهت بهترین باغ ها است، همسری پاک و نجیب دارم که از محترم ترین خانواده ها است و این هم فرزندانم هستند که مؤدب و متدین هستند و همه ی این ها از برکت دعای امام جعفر صادق علیه السلام است. همین شخص در ادامه ی داستان می گوید: حماد پس از پایان پنجاهمین مراسم حج، نیز برای سفر پنجاه و یکم عازم مکه ی معظمه شد و چون به جحفه رسید، خواست که احرام ببندد، ناگهان سیلی آمد و حماد را با خود برد و همراهانش جنازه ی او را از آب گرفتند. و به همین جهت، حماد به «غریق جحفه» معروف شد. (۵۵)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/ حکایت ۸۷۶ صفحه ۶۹۲/
یکی از دوستان شیخ می گوید: در سفری به مشهد ، همراه با جناب شیخ بودیم. در صحن مطهر امام رضا علیه السلام در کنار پنجره فولاد ، جوانی را دیدیم که فریاد می زد و با گریه و زاری ، امام علیه السلام را به مادرش سوگند می داد . جناب شیخ به من گفت: برو به او بگو: «درست شد. برو!» .
من ، جلو رفتم و پیغام شیخ را به او گفتم. جوان ، تشکر کرد و رفت. به جناب شیخ، عرض کردم: جریان چه بود؟
فرمود: این جوان ، عاشق دختری است . می خواست با او ازدواج کند. به او نمی دادند. متوسل شده بود به امام رضا . حضرت فرمودند: «درست شده. برود».
منبع کیمیای محبت/ صفحه ۱۰۰تا۱۰۱/
پدرم می فرمودند: شبی از شبهای ماه رمضان، مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری به افطار، میهمان کسی بود. پس از مراجعت به مدرسه، متوجه می شود که کلید در را با خود نیاورده است. و نزدیک بودن طلوع فجر و کمی وقت و بسته بودن در اطاق، او را به فکر فرو می برد، اما ناگهان به یکی از همراهان خود می فرماید: معروف است که نام مادر حضرت موسی ، کلید قفلهای در بسته است، پس چگونه نام نامی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها چنین اثری نکند؟ آنگاه دست روی قفل بسته گذاشت و نام مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها را بر زبان راند که ناگهان قفل در گشوده شد.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ صفحه ۱۷(پاراگراف سوم قبل از پاراگراف چهارم)
آقا سید مهدی هزاوه ای گفت: چند سال قبل که به مشهد رفته بودم، همواره پس از تشرف به حرم مطهر، بر حسب سابقه ارادتی که داشتم در کنار مقبره حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمه الله علیه نیز ساعتی می نشستم و فاتحه قرائت و طلب مغفرتی برای آن مرحوم می کردم. در یکی از روزها شخصی را دیدم که در کنار مقبره آن مرحوم با توجه خاصی فاتحه می خواند و از فقدان آن عزیز گریان و نالان بود. حال آن مرد در من بسیار اثر کرد، بنحوی که مجبور شدم تا خاتمه کارش در آنجا توقف کنم. هنگامیکه عزم رفتن کرد جلو رفته و سلام کردم و گفتم:گویا سبب این گریه و ناله امر فوق العاده ای است؟ در پاسخ گفت: همین طور است. چند سال قبل عیال من مبتلا به زخم خنازیر شد. صرف نظر از اینکه هر چه داشتم صرف معالجه او کردم، پرستاری چهار بچه و دلداری و پرستاری آن مریضه نیز مرا از کارم بیکار کرد و در نتیجه دچار نهایت عسرت و فقر و زندگی فلاکت باری شدم. روزی یکی از آشنایان مرا خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی رحمه الله علیه راهنمایی کرد. پس از شرفیابی، مفضلا عرض حالا خود را به محضر آن مرد بزرگ معروض داشتم. در آن وقت ایشان چشمها را روی هم گذاشته بودند و به ظاهر چنین می نمود که ابدآ توجهی به عرایض این بنده نفرموده اند. لذا بنده که خود را از این راه مأیوس دیدم قصد مراجعت کردم. در همین موقع ایشان چشم گشودند و فرمودند: روز چهارشنبه آخر سال بیا و قدری خرما هم با خودت بیاور. عرض کردم : تکلیف من تا چهارشنبه آخر سال چیست و در این مدتچکار کنم؟ فرمودند: همان کاری که تاکنون می کرده ای. روز مقرر با مختصر خرمایی شرفیاب شدم. ایشان هفت دانه از خرماها را در مشت گرفته و چیزی خواندند و بر آنها
دمیدند و فرمودند: آن مریضه روزی یکدانه از این خرماها را تناول کند و پس از آن تا وقتی زنده است خرما نخورد. سپس بقیه خرماها را به بنده رد کردند و مرخص شدم. به فاصله سه چهار روز هنوز خرماها تمام نشده بود که مریضه شفا یافت و زندگی تازه ای را از سر گرفتیم و بحمد الله و المنه خودم و عائله ام در حال حاضر زندگانی بسیار مرقه و خوبی داریم. سپس گفت: حالا تصدیق خواهید کرد که هر قدر از فقدان این مرد بزرگ بنالم حق دارم.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۶۵ صفحه ۸۸تا۸۹/
جناب آقای حاج شیخ محمد مهدی تاج که از وعاظ محترم طهرانند نقل کردند که یکی از تجار محترم طهران میگفت باغی در شمیران خریدم که از نظر آب در مضیقه بود و لوله کشی آب هم نبود. لذا ناچار شدیم در یکی از نقاط باغ چاه عمیقی حفر کنیم و بوسیله موتور آب در آوریم و باغ را مشروب سازیم. اما هر نقطه باغ را که حفر کردیم به آب نرسیدیم، و با وجود آنکه مبالغ زیادی صرف این کار کردیم، نتیجه ای عاید نشد. تا آنکه در این خلال، به قصد زیارت حضرت ثامن الائمه علیه السلام ، عازم مشهد شدم. در آنجا بعلت سابقه آشنائی که با مرحوم حاج شیخ حسنعلی رحمه الله علیه داشتم، به زیارت آن مرد بزرگ رفتم. ضمن شرفیابی، جریان حفر چاههای متعدد و بی نتیجه ماندن آنها و خسارتهای وارده را عرض و از ایشان استمداد کردم. ایشان فرمودند: من دستوری می دهم اگر طبق آن هر نقطه از باغ را حفر کنید به آب می رسید و هیچگاه هم خشک نمی شود و تمام نیاز شما را کفایت می کند، مشروط بر اینکه شیری هم در خارج باغ بگذارید تا مردم رهگذر و همسایه ها نیز از آن
آب استفاده کنند. شرط مزبور را پذیرفتم. سپس ایشان قطعه کاغذی برداشتند و چند جمله دعا روی آن نوشتند و به من دادند و فرمودند: هر نقطه را که خواستید حفر کنید ابتدا این کاغذ را در آنجا بگذارید و سپس شروع به حفاری کنید، و هنگامی که به آب رسیدید این کاغذ را در چاه بیندازید. وقتی به تهران مراجعت کردم طبق دستور ایشان عمل کردم و در اولین حفاری به آب رسیدم، و هم اکنون سالها است که از این چاه بهره برداری می کنیم و با وجود آنکه در تابستان گاهی روزانه چند ساعت بوسیله موتور از این چاه آب میکشیم، اما تا کنون هیچگونه نقصانی در میزان آب آن پدید نیامده
است. همانطور که دستور فرموده بودند شیری پشت دیوار باغ نصب کرده ایم که عموم مردم از آن استفاده می کنند.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۶۶ صفحه ۸۹تا۹۰/
همچنین آقای حاج شیخ محمد مهدی تاج اظهار می داشتند: یکی از حکایاتی که از مسموعات این حقیر است و به انحاء مختلف نیز آنرا نقل کرده اند داستان مرحوم شیخ ابراهیم ترک است. این داستان در کتاب «التقوی و ما ادریک مالتقوی» که در احوال مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی یزدی رضوان الله تعالی علیه نوشته شده نیز آمده است، و هم ایشان در کتاب توسلات یا «راه امیدواران» به ذکر آن پرداخته اند. داستان از این قرار است که شخصی به نام شیخ ابراهیم ترک به زیارت و استان بوسی حضرت ثامن الحجج علیه السلام شرفیاب می شود و مدت زیادی در آنجا توقف می کند، تا آنکه پولش تمام می شود و برای مراجعت و تهیه سوغات برای اهل و عیال خود معطل می ماند. وی می گوید: به منظور تأمین در آمد، مدیحه ای درباره یکی از بزرگان شهر (استاندار) ساختم تا از او صله ای دریافت کنم، اما بعد به قلبم خطور کرد که در جوار قبر حضرت رضا علیه السلام سزاوار نیست که مداح دیگری باشم و از غیر آن حضرت حاجتی بخواهم. فورا استغفار کردم و مدیحه ای به نام حضرت رضا علیه السلام ساختم و به حرم مطهر وارد شدم. پس از زیارت عرض کردم: آقا مدیحه ای برای شما سروده ام و انتظار صله دارم. آنگاه آهسته آن مدیحه را خواندم. سپس نزدیک ضریح مقدس رفته و بر آن بوسه داده و عرض حاجت کردم. پس از قدری توقف نتیجه ای حاصل نشد و صله ای دریافت نکردم. ناراحت شدم. عرض کردم: ای آقا اگر من این اشعار را برای هر کسی غیر از شما می خواندم، صله و انعام من حتمی بود، ولی از سوی شما خبری نشد. با ناراحتی از حرم بیرون آمدم و چون خواستم از در صحن بیرون روم ناگاه شیخ جلیل القدری را دیدم که جلو آمد و با من مصافحه کرد و گفت: صله و انعام حضرت را بگیر و دیگر با امام گستاخانه سخن مگو! پس از مصافحه پاکتی را در دستم دیدم، اما از هیبت آن آقا سخنی نگفته و رد شدم. پاکت را که باز کردم مبلغ یکصد و بیست تومان پول در آن بود که تمام مخارج بعدی مرا کفایت کرد. پس از چند دقیقه از وقوع این ماجرا، برای شناختن آن شیخ بزرگوار نزدیک به صحن رفته و از خادمی که ناظر و شاهد ملاقات من با آن مرد بزرگ بود پرسیدم: این بزرگوار که با من مصافحه کرد که بود؟ او پاسخ داد: ایشان آقای حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هستند که با حضرت رضا علیه السلام ارتباط مستقیم دارند.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۶۷ صفحه ۹۰تا۹۱/
سید مرتضی لاریجانی حکایت کرد که: به قصد زیارت به مشهد مقدس وارد شدم و چون شب جمعه بود، یکسر تا صبح در حرم مطهر بیتوته کردم. چون از حرم خارج گردیدم، آقا محمد آل آقا پسر حاج میرزا عبدالله چهل ستونی، نزدیک کفشداری مرا ملاقات کرد و گفت: حاج شیخ حسنعلی اصفهانی ترا احضار کرده اند، فردا برای دیدار ایشان به فلان محل بیا. گفتم: من چنین کسی را نمی شناسم. گفت: در هر صورت، ایشان تو را می شناسند و به من فرموده اند، بامداد جمعه، نزدیک کفشداری صحن عتیق منتظر تو شوم و چون از حرم خارج شدی، دستورشان را به تو ابلاغ کنم. باری سید گفت فردا در همان محل، به قصد زیارت شیخ رفتم؛ گروه بسیاری جمع شده بودند و من عقب سر ایشان منتظر شدم. ناگهان مرا نزد خود خواندند و فرمودند: شب جمعه از حضرت رضا علیه السلام، دو حاجت خواسته بودی؛ یکی از آن دو برآورده می شود؛ فردا بیا تا در باره آن مطلب با تو گفتگو کنم. روز دیگر بنابه قرار، خدمتش رسیدم و به اتفاق، بر مزار پیر پالاندوز رفتیم. در آنجا، مطلب را که یک سؤال علمی بود، برایم بازگو کردند و فرمودند: حاجت دوم تو آنست که از محضر بزرگی بهره مند شوی. اکنون در جائی خبری نیست. به شهر خود بازگشتم و پس از یک سال، مجددا به مشهد مشرف گردیدم و از مطلب دوم سؤال کردم. باز فرمودند: خبری نیست. اما سال دیگر که خدمتشان رسیدم، فرمودند: هم اکنون آتشی در گلپایگان روشن است و تو یک بار به درک محضر و فیض او خواهی رسید. عرض کردم: پس چرا زودتر نمی فرمودی؟ با حالت عصبی فرمودند: بابا چرا اینقدر نفهمی، اگر در جائی خبری باشد، ما آگاه خواهیم بود. این شخص بزرگ، امام جمعه گلپایگان است و تا شش ماه پیش، فیض بگیر بود، ولی اکنون، خود فیاض گردیده است و مرا فرمود تا به گلپایگان سفر کنم. طبق دستور روانه شدم. اما چون به شاهرود رسیدم، ناگهان به این اندیشه افتادم که حاج شیخ مرا از کجا می شناخت و به چه طریق از ورود من به مشهد آگاه گردید و بر حاجات من از حضرت، به چه وسیله مطلع شد؟ بنابر این، او خود همان مرد بزرگی است که من آرزوی در محضرش را داشته ام و به همین سبب بود که نمی فرمودند: این جا خبری نیست، بلکه می فرمودند: جایی خبری نیست. خلاصه، از غفلت خود سخت متأسف شده و تصمیم به بازگشت گرفتم؛ اما باز اندیشیدم که خوب است ابتداء به گلپایگان بروم سپس به خدمت حاج شیخ شرفیاب شوم. باری، به گلپایگان رفتم و تنها یکبار درک محضر امام جمعه برای من حاصل شد و امام جمعه فوت کرد چیزی نگذشت که خبر درگذشت حاج شیخ را شنیدم.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۲۶ صفحه ۶۱تا۶۲/
محمد تقی بخارائی که از فراریهای بخارا در زمان انقلاب بلشویکی در روسیه بود نقل می کرد که: من در زمان رضاشاه مورد سوء ظن واقع شده بودم و مرا به کاشمر تبعید و سپس زندانی کردند. در زندان با خود اندیشیدم که به حاج شیخ حسنعلی اصفهانی متوسل شوم و نامه ای برای ایشان بنویسم. اما ترسیدم که این کار اسباب زحمت حضرت شیخ و خود من گردد، لذا منصرف شدم. چند روز بعد نامه ای از حضرت ایشان در زندان به دستم رسید که نوشته بودند: تو ترسیدی نامه بنویسی، اما من نترسیدم. آنگاه دستوری فرموده و نوشته بودند: به این دستور عمل کن خلاص میشوی.
من نیز به دستور ایشان عمل کردم. بعد از چند روز از زندان آزاد شدم.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۷۱ صفحه ۹۳/
همچنین محمد تقی بخارائی نقل کرد که حضرت شیخ به حاجتمندان و گرفتاران می فرمودند برای سادات فراری بخارائی نذر کنید. آنگاه دستوری می دادند و کار آنها اصلاح می شد. روزی شخص تاجری به من گفت مقداری پوست قره گل دارم و کسی نمی خرد. اگر از حضرت شیخ دعائی بگیری که بر اثر آن به فروش رسد، صد تومان به سادات و ده تومان به تو می دهم. خدمت حضرت شیخ
شرفیاب شده و عرض حاجت کردم. ایشان فرمودند: به او بگو چهل روز دیگر کالای تو به فروش می رسد. بعد از بیست روز تاجر مزبور مرا دید و گفت هنوز آثاری ظاهر نشده است. تصمیم گرفتم به حضرت شیخ مراجعه کنم. همان شب در خواب دیدم که به حضور حضرت شیخ مشرف شده ام و ایشان در زیر درختی مشغول ذکرند. در این حال شخصی از من سؤال کرد: چه حاجتی داری و برای چه کار آمده ای؟ عرض حاجت کردم. او گفت: برو نگاه کن اگر اسم تو روی برگ درخت نوشته شده است حاجت تو برآورده گشته است. بسوی درخت رفتم و نگاه کردم اسم خود را بر روی برگ درخت
دیدم. ناگهان از خواب بیدار شدم. روز سی و نهم تاجر مزبور مرا دید و گفت یکروز بیشتر باقی نمانده است و هنوز خبری نیست. به او گفتم: تا فردا صبر کن، اگر پوستها به فروش نرفت به حضرت شیخ مراجعه خواهم کرد. صبح روز چهلم دو نفر آلمانی برای خرید پوست از تهران به مشهد وارد شدند و به تاجر مزبور مراجعه کردند و تمام پوستهای او را یکجا خریدند. همانروز از تهران به آنها تلگراف شد که همان یک معامله بس است و دیگر پوست نخرید. آنها به تهران بازگشتند و آن شخص تاجر نیز به نذر خود عمل کرد.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۷۲ صفحه ۹۳تا۹۴/
آقای گرکانی نقل کرد که آقا شیخ محمد عبده میگفت وقتی روسها وارد ایران شدند پسرم – یا به علت مسافرت یا انجام وظیفه – نزد ما نبود و ما بسیار نگران بودیم. به قصد توسل به حضرت ثامن الائمه به مشهد مشرف شدیم و ضمنا به راهنمائی دوستی خدمت حاج شیخ رسیدیم. پس از عرض مطلب حضرت شیخ فرمودند نگران پسرتان نباشید، سالم است. شما هم از حضرت همان چیزی را بخواهید که خانم شما الساعه در حرم مطهر در باره فرزندش از حضرت استدعا می کند و به من راهنمائی فرمودند که از حضرت چه استدعا کنم. عرض کردم خانم من در طهران است. فرمودند
ساعتی قبل به مشهد وارد شده است و الساعه در حرم می باشد. بسیار تعجب کردم چون قرار نبود ایشان به مشهد بیایند. از خدمت حاج شیخ مرخص و به حرم مشرف شدم.
خانمم را در حرم ملاقات کردم و از علت مسافرتش پرسیدم گفت طاقت نیاوردم و آمدم تا از حضرت چنین استدعائی کنم. استدعای او همان بود که حضرت حاج شیخ به من تعلیم فرموده بودند.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۸۴ صفحه ۱۰۵/
آقا سید ابراهیم شجاع رضوی نقل کرد: در جوانی به بیماری حصبه مبتلا شدم ولی چون در حال بیماری ناپرهیزی کردم حالم بد شد. پزشک از معالجه من مأیوس شد و به اصطلاح مرا جواب کرد. در حال اغماء بودم که به استدعای پدرم، حضرت حاج شیخ به بالینم تشریف آوردند. در آن حال چنین دیدم که بالای بام حرم مطهر هستم و حضرت رضا علیه السلام روی تختی جلوس فرموده اند و حاج شیخ نیز همانجا در کنار تخت ایستاده اند. حضرت فرمودند: سید ابراهیم! اگر شفا میخواستی حاج شیخ شفای تو را از من گرفت و اگر پول می خواهی به قائم مقام مراجعه کن. – در آن زمان مرجوم حاج قائم مقام متولی موقوفات سادات رضوی بود. به خود آمدم و دیدم سر تا پا عرق کردهام و حالم خوب است. مرحوم حاج شیخ نیز بالای بسترم نشسته بودند.
منبع نشان از بی نشان ها جلد۱/ حکایت ۸۵ صفحه ۱۰۵تا۱۰۶/
مرحوم پدرم رحمه الله علیه نقل می فرمودند: درویشی می گفت من کوچک آبدال درویشی بودم و به جز من چند درویش دیگر در تحت تربیت او بودند. هر روز یک نفر از ما برای پرسه زدن به بازار می رفت و به محض آنکه به قدر خرج خانقاه تحصیل می شد باز می گشت. بیشتر اوقات مدح حضرت امیر المؤمنین و ائمه معصومین علیهم السلام را می خواندیم تا اینکه دسته جمعی به عراق مسافرتی کردیم و وارد بغداد شدیم. آنروز نوبت پرسه زدن با من بود که از همه هم جوانتر بودم. مرشد مرا خواست گفت پسر اینجا بغداد است و همه مردم آن اهل تسنن می باشند. حال که باید بروی
مواظب باش که مدح علی علیه السلام را نخوانی. چون ممکنست خوش آیند بعضی از عوام اهل سنت نباشد. در عوض غزل از سعدی و حافظ بخوان. گفتم اطاعت می کنم و رفتم. ولی وقتی وارد بازار بغداد شدم هر چه به حافظه ام فشار آوردم جز مدح مولا علیه السلام همه اشعار از خاطرم محو شده بود و چون می بایستی پرسه بزنم و خرج خانقاء را تأمین کنم اضطرار شروع کردم به خواندن مدح حضرت مولا علیه السلام. بازار بغداد طویل است. پس از چند قدم شخصی درشت اندام که از ظاهرش پیدا بود فرد با شخصیتی است از روی مسندی که نشسته بود برخاست و نزد من آمد و پولی در کشکول من انداخت. کسبه بازار هم ظاهرا به تبعیت او از دکانهای خود بیرون آمدند و نیازی به کشکول انداختند. آن شخص دستور داد گماشتگان او، چهار پایه ای را که رویش نشسته بود دورتر از محل اول (سر راه من) گذاشتند. مجددا که به او رسیدم از جای برخاست و سکه ای در کشکول من انداخت. کسبه این منطقه نیز به پیروی از وی نیازی به کشکول انداختند. این عمل مکررا انجام شد تا آنکه بازار بغداد را طی کردم در حالی که کشکول من از سکه پر شده بود. همینکه بازار بغداد به انتها رسید شخص مزبور نزد من آمد و دست مرا گرفت و به طرف پشت بازار کشید و به گماشتگان خود امر کرد که نزدیک نشوند. یقین کردم که می خواهد پولها را از من بگیرد و شاید خود مرا هم در شط بیندازد. قدرت دفاع نداشتم، لذا تسلیم شدم و دنبالش رفتم. قدری که دور شدیم در خلوت از من پرسید: پسر میدانی اینجا کجاست؟ گفتم اینجا بغداد است. گفت می دانی که دوستداران علی در اینجا بسیار کمند؟ گفتم بلی می دانم. گفت پس چرا مدح علی علیه السلام را می خواندی؟ گفتم مرشدم نیز به من
توصیه کرده بود که فقط غزل حافظ و سعدی را بخوانم ولی به بازار که رسیدم هر چه غزل به یاد داشتم از خاطرم محو شد. اجبار مداحی شاه مردان را شروع کردم. گفت پس بدان که من نیز ستی هستم ولی سال گذشته قضیه ای برای من اتفاق افتاد. مادیانی دارم که بسیار مورد علاقه من است و هر روز صبح خودم به لب شط می آورم و آبش می دهم. روزی در ایام عید مادیان را به لب شط آوردم. داخل شط شد قدری که جلو رفت ناگاه موجی آمد و مادیان را ربود و به داخل شط برد به طوری که از چشم من پنهان شد. من از شدت علاقه به مادیان با جریان آب به طول شط می دویدم و خلیفه اول را صدا می کردم و از او استعانت می طلبیدم، نتیجه نگرفتم. به دومی متوسل شدم باز نتیجه نگرفتم. به سومی متوسل شدم این بار هم نتیجه نگرفتم. اضطرارا فریاد کردم یا امام علی یا امام علی … چند مرتبه که تکرار کردم ناگاه از دور دیدم شخصی از میان آب سر بیرون آورد و در حالی که افسار مادیان در دست او بود. از شط خارج شد و به سوی من آمد. پیش خود گفتم او یا ملک است یا جن و الآ اگر بشر باشد وسط شط و زیر آب چه می کند؟ تا اینکه بهم رسیدیم گفت مادیان خود را بگیر. عرض کردم شما ملک هستید یا جن؟ فرمود: ای کور باطن که را صدا می کردی؟ گفتم امام علی علیه السلام را
فرمود من امام علی علیه السلام هستم. بعد فرمود تو به ما ایمان نمی آوری ولی هر جا دوستان مرا دیدی به آنها محبت کن. آنگاه آن شخص پس از نقل سرگذشت دست در جیب کرد و چند سکه طلا به من داد و گفت این برای اطاعت از امر حضرت امام علی علیه السلام است ولی از حالا به بعد در بغداد مدح مخوان که ممکن است برای تو اسباب زحمت شود. بله حضرت به آن شخص فرمودند ای کور باطن تو به ما ایمان نخواهی آورد. اشاره به آن است که ولایت حضرت اکتسابی نیست، بلکه اعطائی است همانند بینائی چشم؛ اگر کسی کور به دنیا آمد نباید او را سرزنش کرد. فی کتاب بشاره المصطفی عن عقبه بن عامر قال سمعت رشول الله صل الله علیه و اله یقول علی علیه السلام لاتلو من الناس علی حبک ان تک مترو تخت العرش لاینال تک من یرید انما ئن من الماء بقدر ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء. یعنی در کتاب بشاره المصطفی از عتبه بن عامر نقل شده که گفت: از رسول خدا صل الله علیه و اله شنیدم که به علی علیه السلام فرمود: هیچکس را در مورد محبت خودت نباید ملامت کنی زیرا محبت تو مخزون تحت عرش است. چنین نیست که هرکس بخواهد بتواند به آن دست یابد. این محبت، از آسمانو به اندازه نازل می گردد و در حقینت، فضل خداوند است که بهره خواهد، مرحمت کند.
عن أبی ناجیه مؤلی أم هانی قال کنت عند علی علیه السلام أتاه رجل علیه من الشهر فقال یا أمیر المؤمنین (علیه السلام) إنی أنیثک من بلده ما رأیت لک فیها محبه. قال: من أین أنت؟ قال: من البصره قال (علیه السلام): آقا انهم لو ی یستطیعون أن یحبونی لأحبونی ائی و شیعتی فی میثاق الله لایزاد فینا رجل ولا ینقض إلی یوم القیمه. یعنی: «از ابن ناجبه، آزاد شده ام هانی نقل است که گفت: نزد علی علیه السلام بودم ناگهان مردی از سفر به خدمتش آمد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین من از شهری نزد تو آمده ام که در آن هیچ دوستداری از تو دیده نمی شد. حضرت فرمود: از کجا آمده ای؟ گفت: از بصره. امام فرمود: آنها هم اگر می توانستند، دوست داشتند که دوستدار من باشند. اما من و شیعیان من تا روز قیامت در میثاق خدائیم، نه یک نفر به ما افزوده می شود و نه یک نفر کم خواهد شد.»
منبع نشان از بی-نشان ها جلد۲/ حکایت ۲ صفحه ۲۱تا۲۳(تا پاراگراف اول)/
آقای چراغچی باشی آستان قدس رضوی که از معمرین است نقل نمود که پدرم درگذشته بود و من طفل و در تحت سرپرستی عمویم بودم. پس از ازدواج، همسرم دچار سرطان پستان شد به طبیب
مراجعه کردم گفتند باید قطع شود. وی شبها از درد خوابش نمی برد. نزد عمویم رفتم و از او کمک خواستم. عمویم گفت چرا نزد حاج شیخ حسنعلی نمی روی؟ عصر به مدرسه ای که حاج شیخ در آن تدریس می فرمودند آمدم و وارد اطاق ایشان شدم. فرمودند ناراحت نباش از این انجیرها هر روز صبح یک دانه بدهید بخورد. روز اول خورد درد ساکت شد روز دوم بهتر شد و روز سوم اثر از آن نماند و به کلی خوب شد.
منبع نشان از بی-نشان ها جلد۲/ حکایت ۱۳ صفحه ۳۹تا۴۰/
آقای سید محمود سیستانی که از شاگردان پدرم بودند گفتند حاج شیخ کتابی خطی برای استنساخ به من دادند و فرمودند امانت است مواظب باش گم نشود. کتاب را در بغلم گذاشتم. وقتی به خانه آمدم دیدم کتاب نیست. معلوم شد شال کمرم سست شده و کتاب افتاده بود. فردا صبح خدمت حاج شیخ رسیدم و عرض کردم کتاب مفقود شده است. ایشان تأملی فرمودند و گفتند برو به فلان محل و فلان کوچه منزلی است که پله می خورد و وارد کریاس می شود در آنجا چند خانه است در دست راست را بزن شخصی می آید درب را باز می کند سلام کن و بگو کتابی را که شما دیروز پیدا کردید مال
منست بدهید. به همان نشانی رفتم و مطابق دستور عمل کردم و کتاب را گرفتم.
منبع نشان از بی-نشان ها جلد۲/ حکایت ۱۴ صفحه ۴۰/
میرزا ابوالقاسم خان خواهرزاده جان محمد خان علاءالدوله که از نیکان بود به مشهد آمده و در کاروانسرای محمدیه اطاقی گرفته و در جوار حضرت پناهنده شده بود. مرحوم پدرم خیلی به ایشان
می رسیدند. وی نقل نمود وقتی روسها وارد مشهد شدند نان کمیاب شد و برای من تهیه نان محال بود. به حرم خدمت حضرت مشرف شدم و عرض کردم آقا من از تهیه نان عاجزم. خود می دانید که چگونه مهم مرا کفایت فرمائید. به کاروانسرا برگشتم. ساعتی نگذشته بود که مرحوم حاج شیخ آمدند و فرمودند شما خیالتان از حیث نان راحت باشد من نان شما را می رسانم.
منبع نشان از بی-نشان ها جلد۲/ حکایت ۱۵ صفحه ۴۱/
@@یافت نشد@@
صاحب کتاب «التقوی» که خود از نزدیک مرحوم بافقی را دیده و کاملا آشنائی دارد در آن کتاب نوشته شبی در شهر اراک در منزل یکی از دوستان یادی از مرحوم بافقی شد یک نفر سید محترم شهرستانی از فامیل شهرستانی صاحب ملل ونحل معروف، نقل کرد پانزده سال قبل در شب جمعه ای مرحوم بافقی تصمیم گرفت که به کربلا به زیارت سید الشهدا علیه السلام و سایر موالیان خود مشرف شود. دوستان عرض کردند باید برای شما جواز بگیریم. فرمود: من از کسی جواز نمی گیرم بلکه جواز من از طرف مولایم امام زمان علیه السلام رسیده است. پس وسیله سفر را فراهم کرده بدون گرفتن جواز دولتی حرکت کردند و بدون هیچ گونه گرفت وگیری وارد کربلا شدند. یک روز مرحوم حاج آقا حسین قمی به دیدن ایشان تشریف آوردند و از مجاهدت و مبارزه او با رضاشاه و حکومت ظلم اظهار خوش وقتی و رضایت نمودند. موقعی که می خواستند تشریف ببرند به آقای بافقی اظهار داشتند شما در اینجا تازه وارد شده اید، اگر احیانا برای مخارج زندگی کسری داشتید به من اطلاع بدهید. آقای بافقی هم در جواب عرض کرد: آقا شما چرا این فرمایش را می فرمائید، همان آقائی که ما را تا اینجا رسانده خودش خرجی نوکرش را می دهد. خادم او نقل می کرد یک وقتی خرجی ما تمام شد به آقا عرض کردم، فرمود: برو به حرم حضرت ابا الفضل علیه السلام که وکیل حضرت حسین علیه السلام است خرجی ما را بخواه من به حرم حضرت مشرف و متوسل شدم تا آنکه مخارج رسید.
باز در «التقوی» نوشته: یک روز در طهران آقای بافقی مریض بود و ما به ملاقات ایشان رفته بودیم یکی از آقایان اهل منبر برای شفای ایشان روضه امام حسین علیه السلام را خواند آقای بافقی گریه زیادی کرد بعد فرمود: علی بن مهزیار بیست مرتبه به مکه رفت که بلکه امام زمان علیه السلام را زیارت کند، تا آنکه در مرتبه بیستم به زیارت آن حضرت موفق شد و حال آنکه اگر یک مرتبه به کربلا می آمد در همان مرتبه اول آن حضرت را زیارت می کرد. (۵۶)
منبع مردان علم در میدان عمل/ صفحه ۱۹۷تا۱۹۸/
محمد بن ابراهیم شیرازی حکیم و فیلسوف عظیم الشأن صاحب اسفار، معروف به ملاصدرا بواسطه بعضی ابتلائات و گرفتاریها از وطن خود به دارالایمان قم مهاجرت کرد و در قریه کهک (نوفل لوشاتو) که در چهار فرسخی قم می باشد ساکن شد. گاه گاهی که مطلبی مشکل پیش می آمد و نمی توانست آن مطلب را حل کند به شهر قم آمده و به حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مشرف می شد و آن حضرت را زیارت می کرد و از آن حرم مطهر برآن حکیم افاضه فیض می شد. (۵۷)
منبع مردان علم در میدان عمل/ صفحه ۲۰۱/
وقتی مقدس اردبیلی را در خواب دیدند و پرسیدند عالم آخرت را چگونه دیدید و خداوند با تو چه معامله ای کرد؟ جواب داد: بازار عمل کساد است. نفع نداد ما را مگر صاحب این قبر یعنی حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام.
منبع مردان علم در میدان عمل/ صفحه ۲۰۱/
فرزند مرحوم علامه حلی رحمه الله علیه علامه را در خواب دید و از احوال نشأه آخرت از او سؤال کرد. جواب فرمود: «لولا کتاب الألفین وزیاره الحسین لآهلکتنی الفتاوی» یعنی اگر کتاب الفین و زیارت امام حسین علیه السلام نبود فتوی های من مرا هلاک می کرد. آن مرحوم درکتاب الفین دو هزار دلیل و برهان برای حقانیت و تقدم و افضلیت امیرالمؤمنین علیه السلام برسایرین و بطلان خلافت دیگران اقامه نموده است . (۵۸)
منبع مردان علم در میدان عمل/ ۲۰۱تا۲۰۲/
حاج آقا تاج الدین دزفولی از یکی اجدادش بنام سید محمدعلی نقل کرده که سفری به کربلا رفتم پولم تمام شد ماندم بی خرجی به واسطه عفت نفس ومناعت طبعی که داشتم خجالت می کشیدم به کسی اظهار حاجت کنم. از طرفی گرسنگی و ضعف بر من فشار می آورد تا آنکه به حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام مشرف شدم، به حضرت عرض کردم: اگر از ناحیه شما کمکی به من
نشود ناچار مقداری از طلاهایی که متعلق به شما است بر میدارم! جملاتی از این قبیل حرفها گفتم و زیارت مختصری کردم و از حرم خارج شدم. در میان صحن دیدم شیخ رحمت الله خادم شیخ مرتضی انصاری آمد نزد من گفت: شیخ به من امر فرموده اند که ترا خدمت ایشان ببرم. پس با هم رفتیم منزل شیخ، سی تومان پول به من داد فرمود این را جدت برای خرجی تو نزد من گذاشته است. من پول را گرفته مراجعت کردم. در چند قدمی دیدم صدایم کرد فرمود: ولی دیگر طلاهای حضرت را نبری!!. (۵۹)
منبع مردان علم در میدان عمل/ ۲۲۹تا۲۳۰/
علامه رحمه الله درکتاب منهاج الصلاح درشرح دعای عبرات فرموده که آن دعا مرویست از امام جعفر صادق علیه السلام و در باره این دعا از سید رضی الدین محمد بن محمد اوی حکایتی است معروف که تفصیل آن چنین است که مرحوم سید رضی را امیری از امرای سلطان «جرما عون» گرفته حبس کرده بود و حبس او زیاد طول کشید و در این مدت مدید همیشه براوسخت می گرفتند به طوری که از شدت سختی و تنگی به تنگ آمده بود. شبی حضرت بقیه الله امام زمان را در خواب دید پس گریه کرد و از تنگی وفشار زندان شکایت کرد. عرض کرد ای مولای من نزد خداوند شفاعت کن که
مرا از این زندان نجات بدهد. حضرت فرمود دعای عبرات را بخوان. سید پرسید دعای عبرات کدام است؟ فرمود آن دعا در کتاب مصباح تواست عرض کرد: ای مولای من در مصباح چنین دعائی ننوشته ام . فرمود: چرا، در آن نگاه کن خواهی دید. پس از خواب بیدار شد نماز صبح را ادا کرد کتاب مصباح را باز کرد در میان کتاب ورقه ای یافت که آن دعا در آن نوشته شده بود پس چهل مرتبه آن دعا را خواند. آن امیر دوزن داشت که یکی از آن دو زنی عاقله و مدبره بود که امیر به او علاقه زیادی داشت وقتی که امیر نزد آن زن آمد گفت: ای امیرآیا تو یکی از اولادهای امیرالمؤمنین را گرفته زندان
کرده ای؟ امیرگفت: مگر چه شده که این سؤال را می کنی؟ زن گفت شخصی را که مانند خورشید نورانی بود در خواب دیدم که گلوی مرا گرفت و فشار داد که نزدیک بود خفه ام کند آن وقت فرمود شوهرت فرزند مرا گرفته و زندان نموده و از غذا و زندگی براو تنگ گرفته. من عرض کردم: آقا شما که هستید؟ فرمود: من علی بن ابیطالبم به شوهرت بگو اگر او را آزاد نکند خانه وقصرش را بر سرش خراب می کنم. پس این به گوش سلطان رسید گفت من نمی دانم خبر ندارم. وقتی از مأمور زندان پرسید، گفت: بلی یک سیدی را به امر شما گرفته در زندان کرده اند پس شاه امرکرد او را رها کرده و
اسبی به او دادند که سوار شود و به خانه خودش برود. (۶۰)
منبع مردان علم در میدان عمل/ ۳۳۹تا۳۴۰/
آقای شیخ محمد رازی در کتاب «آثار الحجه» گفته: سالی به شهرستان نراق رفته شنیدم که مردی از اهل مشهد قالی کاشان مرده و دوباره زنده شده من برای اینکه چگونگی این امر عجیب را از خود آن شخص شنیده باشم رفتم به مشهد قالی که هم مزار امام زاده علی بن محمد باقر علیهما السلام را زیارت کنم وهم آن مرد را ملاقات کنم وقتی که آمدم قضیه را از اهل قریه پرسیدم گفتند قضیه صحت دارد پس من به سراغ آن مرد فرستادم وقتی آمد دیدم آدم مؤمنی است. جریان زنده شدنش را پرسیدم، گفت: سالها بود من مبتلا بدل درد سختی بودم که هیچگونه معالجه ودوایی تأثیر نمی کرد، تا آنکه سالی شب بیست و یکم ماه رمضان باشدت دردشروع شد به طوری که نفسم قطع شد. در آن حال عرض کردم: خدایا امشب شب بیست و یکم، شب شهادت حضرت علی علیه السلام است من می بایستی به مسجد می رفتم و در عزاداری حضرت علی علیه السلام شرکت می کردم در این هنگام دیدم کسی نزد من آمد گفت می خواهی حضرت علی علیه السلام راببینی؟ گفتم چرا نمی خواهم. گفت: به دنبال من بیا. بلند شدم بدنبال او راه افتادم ولی دیدم همه جا تاریک وظلمانی است فقط در جلویک روشنائی زیادی پیدا است گفتم آن روشنائی چیست؟ گفت: آنجا مسجد سهله است آمدیم تا رسیدیم به مسجد سهله ، دیدم حضرت امیر در بالای منبر نشسته و ذوالفقار را روی زانوی مبارک گذاشته موعظه می فرماید آمدم جلوعرض کردم آقا براتم بده. حضرت اشاره به سمت راست کرده فرمود براتت را از آنها بگیر. به سمت راست متوجه شدم دیدم مجلسی است بزرگ همه از اهل علمند نگاه کردم در میان آنها مرحوم آیه الله حاج شیخ عبدالکریم حائری را شناختم دوباره روکردم به
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کردم: آقا براتم را بده. فرمود: از شیخ عبدالکریم حائری بگیر. آمدم خدمت حاج شیخ عرض کردم آقا براتم را بده. فرمود: برو در شهر قم برائت را از آقای حجت کوه کمری بگیر در این هنگام آن مرد که همراه من بود مرا برگرداند. در بیابان سبز و خرمی عبور می کردیم دیدم بیست و چهارگوسفند چاق و خوب در آن بیابان مشغول چرا هستند در بین راه اشخاصی که مرده بودند و من آنها را می شناختم دیدم و احوال آنها را پرسیدم آنها می گفتند حال ما خوب است ولی آن بیست و پنج گوسفندی که فرستادی رسیده به جزیکی که آن نرسید. در این عوالم بودم یک مرتبه به حال خود برگشتم بسیار احساس گرسنگی می کردم چشمم را باز کردم بلند شدم نشستم دیدم اهل ده همه آمده اند و خانه ما پر است از جمعیت و تابوت آورده می خواهند مرا ببرند دفن کنند من غذا خواستم غذا آوردند خوردم دیگر از آن تاریخ به دل درد مبتلا نشده ام. من به او گفتم: تو آقای حجت را می شناسی؟ گفت نه اسم او را هم نشنیده بودم ولی بعد از این قضیه به قم مشرف شده بخدمت ایشان رفتم و احوال خود را با این تفصیل عرض کردم. بعد عرض کردم: حال حضرت عالی براتم بدهید. ایشان هم یک عدد رساله به من مرحمت فرمودند. به او گفتم قضیه گوسفندها چه بود؟ گفت: من از بیست و پنج سال پیش هرسال دهه محرم یک گوسفند می کشتم وگوشتش را بین فقرا تقسیم می کردم ولی یک سال یک گوسفندی کشتم و بین اغنیا و داراها تقسیم کردم این است که گفتند بیست و چهار تایش رسیده و آن یکی نرسیده است. (۶۱)
منبع مردان علم در میدان عمل/ ۳۷۶تا۳۷۸/
عالم متقی مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری علیه الرحمه نقل فرمود هنگامی که پدرم مرحوم حاج شیخ محمد علی از نجف اشرف مسافرتی به هندوستان نمود من و برادرم شیخ احمد درست شش هفت سالگی بودیم اتفاقا سفر پدرم طولانی شد به طوری که آن مبلغی که برای مخارج به مادر ماسپرده بود تمام شد و موقع عصر از گرسنگی گریه می کردیم و به مادر خود می چسبیدیم. مادر به ما گفت وضو بگیرید ولباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بیرون آورد تا وارد صحن مقدس شدیم. مادرم گفت من در این ایوان می نشینم شما بروید به حرم به حضرت امیر بگوئید پدر ما نیست و ما امشب گرسنه ایم و از حضرت خرجی بگیرید و بیاورید تا برای شما شام تهیه کنم ما وارد حرم شدیم سربه ضریح گذاشته عرض کردیم پدرما نیست و ما گرسنه هستیم و دست خود را داخل ضریح کرده گفتیم خرجی بدهید تا مادرمان برای ماشام تدارک نماید. مقداری گذشت اذان مغرب را گفتند وصدای قدقامت الصلوه راشنیدیم من به برادرم گفتم حضرت امیر الآن مشغول نماز است (به خیال بچگی گفتم حضرت نماز جماعت می خواند، پس در گوشه ای از حرم نشستیم و منتظر تمام شدن نماز شدیم پس از کمتر از ساعتی شخصی در مقابل ما ایستاد و کیسه پولی به من داد و فرمود بده به مادرت و بگو تا پدر شما بیاید هر چه لازم داشته باشید به فلان محل مراجعه کن (بنده نام محلی را که حواله فرمودند فراموش کردم) خلاصه مسافرت پدرم چندماه طول کشید و در این مدت با بهترین وجه معیشت ما اداره شد تا پدرما از سفر آمد. (۶۲)
منبع مردان علم در میدان عمل/ ۳۹۴تا۳۹۵/
همچنین شیخ محمدرازی در کتاب «التقوی» نوشته از مرحوم حاج شیخ محمدتقی بافقی شنیدم که فرمود: یکی از علاقمندان حاجی ملامحمد اشرفی مازندرانی معروف به حجه الاسلام با عده ای از اهل بابل عازم زیارت ثامن الائمه حضرت امام رضا علیه السلام بودند برای خداحافظی به خدمت حاجی اشرفی آمده عرض کرد به زیارت حضرت رضا علیه السلام می رویم آمده ام با شما وداع کنم. حاجی اشرفی نامه ای به او داد و فرمود این نامه را به محضر امام رضا علیه السلام برسان و جوابش را برای من بیاور. آن شخص نامه را گرفته و مرخص شد ولی در تعجب بود که مگر حاجی
نمی داند امام رضا علیه السلام در حال حیات نیست. خلاصه می گوید وقتی که وارد حرم حضرت شدیم و زیارت کردیم من آن نامه را میان ضریح حضرت انداخته به امام عرض کردم ای آقای من حاجی جواب نامه را از شما خواسته است. تا آنکه روز آخر شد ما برای زیارت وداع آمدیم در حالی که من در حال تضرع مشغول خواندن دعا و زیارت بودم ناگهان دیدم خدام مشغول بیرون کردن زوار از حرم شدند و حرم را خلوت کردند ولی متوجه من نشدند من خیال کردم شاید یکی از بزرگان به حرم مشرف می شود و حرم را برای او قرق می کنند. تا آنکه بکلی حرم خالی شد. آنگاه دیدم از میان ضریح حضرت، آقائی بسیار مجلل ونورانی بیرون تشریف آورده آمد ونزدیک من رسید. من سلام عرض کرده، پس عرض کردم یابن رسول الله حاج اشرفی از شما جواب خواسته وقتی من به نزد ایشان رفتم جواب نامه ایشان را چه بگویم؟
حضرت فرمود این شعر را بگو:
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب
جاروب کرده خانه و پس میهمان طلب
در این حال دیدم دوباره حرم پر از جمعیت است و مردم مشغول زیارتند پس از خراسان به مازندران آمدیم. من آمدم منزل حاجی اشرفی که جواب حضرت را برسانم تا من وارد خانه شدم وحاجی چشمش به من افتاد این شعر را خواند:
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب
جاروب کرده و خانه و پس میهمان طلب
نویسنده می گوید من این قضیه را از پسر قاصد مذکور هم شنیده بودم و از آقای بافقی هم شنیدم برایم اطمینان حاصل شد. (۶۳)
منبع مردان علم در میدان عمل/ صفحه ۴۰۳تا۴۰۴/
عالم متقی و بزرگوار حضرت آقای شیخ محمد تقی (متقی) همدانی که فضیلت وتقوای ایشان مورد اتفاق آشنایان ایشان است و امام جماعت مسجدفرهنگ درقم هستند شفایافتن همسر خود را بطور خلاف عادت به برکت توسل به حضرت حجت بن الحسن العسکری صلوات الله علیهما را مرقوم داشته اند مرقومه ایشان رانقل می کنیم: بسم الله الرحمن الرحیم روز دوشنبه هیجدهم ماه صفر از سال هزار وسیصد و نودوهفت مهمی پیش آمد که سخت مرا وصدها نفر دیگررانگران نمودیعنی همسر این جانب محمد تقی همدانی دراثردوسال غم و اندوه و گریه و زاری از داغ دوجوان خود که در کوههای
شمیران جان سپردند در این روز مبتلا به سکته ناقصی شد. البته طبق دستور دکترها مشغول معالجه و دواشدیم ولی نتیجه ای نگرفتیم تا شب جمعه ۲۲ صفر یعنی چهار روز بعد از حادثه سکته شب جمعه تقریبا ساعت یازده رفتم در اطاق خود استراحت کنم پس از تلاوت چند آیه از کلام الله مجید و خواندن دعاهای مختصر از دعاهای شب جمعه از خداوند تعالی خواستم که امام زمان حجه بن الحسن صلوات الله علیه وعلی آبائه المعصومین را مأذون فرماید که به داد ما برسد وجهت آنکه متوسل به آن حضرت شدم و از خداوند تبارک وتعالی مستقیما حاجت خود را نخواستم این بود که تقریبا از یک ماه قبل از این حادثه دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش می کرد که من قصه ها و داستانهای کسانیکه مورد عنایت حضرت بقیه الله روحی وارواح العالمین له الفداء قرارگرفتند و مشمول عواطف و احسان آن مولی شدند را برای او بخوانم. من هم خواهش این دخترک ده ساله ام را پذیرفتم وکتاب «نجم الثاقب» حاجی نوری را برای او خواندم . در ضمن من هم به این فکر افتادم که مانند صدها نفر دیگر چرا متوسل به حجت منتظر امام ثانی عشر علیه سلام الله الملک الاکبرنشوم؟ لذاهمان طور که در بالا تذکر دادم در حدود ساعت یازده شب به آن بزرگوار متوسل شدم وبادلی پر از اندوه و چشمی
گریان به خواب رفتم. ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم ناگاه احساس کردم از اطاق پائین که مریض سکته کرده آنجا بود صدای همهمه می آید. سروصدا قدری بیشتر شد. در ساعت پنج ونیم که آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضوآمدم پائین ناگهان دیدم صبیه بزرگم که معمولا در این وقت در خواب بود بیداروغرق در نشاط است تا چشمش به من افتاد گفت آقا ؟ به شما مژده بدهم گفتم چه خبر است؟ من گمان کردم خواهر یا برادرم از همدان آمده اند گفت: بشارت، مادرم را شفا دادند گفتم کی شفاداد؟ گفت: مادرم چهار بعد از نیمه شب با صدای بلند و شتاب واضطراب ما را بیدار کرد چون برای مراقبت مریض دخترش نزد او بود و برادرش (حاجی مهدی) و خواهرزاده اش (مهندس غفاری) اخیرا از طهران آمده بودند مریضه را برای معالجه به تهران ببرند این سه نفر در اطاق مریض بودند که ناگهان داد و فریاد مریضه بلند شد که می گفت برخیزید آقا را بدرقه کنید. می بیند که تا آنها از خواب برخیزند آقا رفته ، خودش که چهار روزبودنمی توانست حرکت کند از جا می پرد ودنبال آقا تا دم درب حیاط می رود دخترش که مراقب حال مادر بوده و در اثر سرصدای مادر که آقا را بدرقه کنید بیدار شده بود به دنبال مادر تادم درب حیاط می رودببیند مادرش کجا می رود. دم درب حیاط مریضه به خود می آید ولی نمی تواند با ورکند که خودش تا آنجا آمده . از دخترش زهرا می پرسد که زهرا من خواب می بینم یا بیدارم؟ دخترش جواب می دهد که مادرجان بیداری، تراشفا دادند . آقا کجا بود که میگفتی آقارا بدرقه کنید؟ ماکسی راندیدیم. ما در می گوید آقایی بزرگوار درزی اهل علم وسید عالی قدری که خیلی جوان نبود پیرهم نبود به بالین من آمد گفت برخیزخدا ترا شفا داد گفتم نمی توانم برخیزم با لحنی تند تر فرمود: شفا یافتی برخیز. من از مهابت آن بزرگوار برخاستم. فرمود شفایافتی دیگر دوا نخور وگریه هم مکن وچون خواست از اطاق بیرون رود من شما را بیدار کردم که اورا بدرقه کنید ولی دیدم شما دیر جنبیدید خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم. بحمد الله تعالی پس از این توجه وعنایت حال مریضه فورا بهبود یافت وچشم راستش که در اثر سکته غبارآورده بود برطرف شد و پس از چهار روز که اصلا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنه ام برای من غذا بیاورید یک لیوان شیر که در منزل بود به او دادند با کمال میل تناول نمود میل به غذا کرد رنگ رخش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گریه مکن غم واندوه از دلش برطرف شد. ضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل مبتلا به روماتیسم بود و اطباء نتوانستند این ناراحتی او را معالجه کنند از لطف حضرت علیه السلام این مرض نیز شفایافت ناگفته نماند که در ایام فاطمیه در منزل مجلسی به عنوان شکرانه این نعمت عظمی منعقد کردیم برای جناب آقای دکتر دانش که یکی از دکترهای معالج این بانو بودشفاء یافتن او را شرح دادم. دکتر اظهار فرمود آن مرض سکته که من دیدم از راه عادی قابل معالجه نبود مگر آنکه از طریق خرق عادت واعجاز شفا داده می شد. الحمدلله رب
العالمین… محمد تقی بن محمد متقی همدانی ۲۵ ماه صفر الخیر۱۳۹۷ هجری قمری . (۶۴)
منبع مردان علم در میدان عمل/ ۴۲۰تا۴۲۲/
عمران پسر شاهین از بزرگان عراق بود. وی علیه حکومت عضدالدوله دیلمی قیام نمود. عضدالدوله با کوشش فراوان خواست او را دستگیر نماید. عمران به نجف اشرف گریخت و در آنجا با لباس مبدل مخفیانه زندگی می کرد. عمران در کنار بارگاه حضرت علی علیه السلام پیوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اینکه یک بار آن حضرت را در خواب دید که به او می فرماید:
– ای عمران! فردا فناخسرو (عضدالدوله) به عنوان زیارت به اینجا می آید و همه را از این مکان بیرون می کنند. آن گاه حضرت به یکی از گوشه های قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:
– تو در اینجا توقف کن که آنان تو را نمی بینند. عضدالدوله وارد بارگاه می شود. زیارت می کند و نماز می خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات می کند و خدا را به محمد و خاندان پاکش سوگند می دهد که وی را بر تو پیروز نماید. در آن حال تو نزدیک او برو و به او بگو: پادشاها! آن کسی که در دعاهایت مورد تأکید تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاکش قسم میدادی که تو را بر او پیروز کند کیست؟ فناخسرو خواهد گفت: مردی است که در میان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شکسته و علیه حکومت قیام نموده است. به او بگو اگر کسی تو را بر او پیروز کند چه مژده ای به او می دهی؟ او می گوید هر چه بخواهد می دهم. حتی اگر از من بخواهد او را عفو کنم عفو می کنم. در این وقت تو خودت را به او معرفی کن. آن گاه هر چه از او خواسته باشی به تو خواهد داد.
عمران می گوید: همان طور که امام علی علیه السلام مرا در عالم خواب راهنمایی کرده بود، واقع شد. عضدالدوله آمد. پس از زیارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد که او را بر من پیروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم: اگر کسی تو را بر او پیروز کند، چه مژده ای به او می دهی؟ او هم در پاسخ کند: هر کس مرا بر عمران پیروز گرداند، حتی اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشید. عمران می گوید در این موقع به پادشاه گفتم: منم عمران پسر شاهین که تو در تعقیب و دستگیری او هستی. عضدالدوله گفت: چه کسی تو را به اینجا راه داد و از جریان آگاهت
نمود؟ گفتم: مولایم علی علیه السلام در خواب به من فرمود فردا فناخسرو به اینجا خواهد آمد و به او چنین و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض کردم. عضدالدوله گفت:
تو را به حق امیرالمؤمنین قسم می دهم که آیا حضرت به تو فرمود: فردا فناخسرو می آید؟ گفتم: آری! سوگند به حق امیرالمؤمنین که آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت: هیچ کس غیر از من، مادرم و قابله نمی دانست که اسمم «فناخسرو» است. پادشاه در همانجا از گناه وی درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود و دستور داد برایش لباس وزارت آوردند و خود به سوی کوفه حرکت نمود. عمران نذر کرده بود هنگامی که مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پای برهنه به زیارت امیرالمؤمنین مشرف شود. (که البته همین کار را هم کرد.)
راوی این داستان حسن طهال مقدادی می گوید: جد من نگهبان بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام بود. حضرت را شب به خواب می بیند که به او می فرماید: از خواب برخیز و برو برای دوست ما
(عمران پسر شاهین) در حرم را باز کن! جد من از خواب بر می خیزد و در حرم را باز کرده و منتظر می نشیند. ناگهان مشاهده می کند مردی به سوی مرقد حضرت می آید. هنگامی که به حرم می رسد، جدم به او می گوید: بفرمائید ای سرور ما! عمران می گوید: من کیستم؟ جدم پاسخ می دهد: شما عمران پسر شاهین هستید. عمران تأکید می کند که من عمران پسر شاهین نیستم!
جدم می گوید: شما عمران هستید. الآن علی علیه السلام را در خواب دیدم و دستور داد که برخیز و در را به روی دوست ما باز کن. عمران با تعجب می پرسد:
– تو را به خدا سوگند می دهم که چنین گفت؟ جدم می گوید: آری! به حق خداوند سوگند می خورم که چنین گفت. عمران خود را بر درگاه حرم می اندازد و مشغول بوسیدن می شود و دستور می دهد شصت دینار به جدم بدهند. (۶۵)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۲/ ۵۷تا۶۰/
سلیمان جعفری که از نسل حضرت ابی طالب است، می گوید: در میان باغ در خدمت امام رضا علیه السلام بودم که ناگاه گنجشکی آمد با حال اضطراب جلوی آن حضرت نشست و مرتب داد می زد و
فریاد میکشید. حضرت به من فرمود: فلانی میدانی این گنجشک چه می گوید؟ گفتم: خیر! فرمود: می گوید؛ ماری در خانه می خواهد جوجه های مرا بخورد. سپس فرمود: این عصا را بردار و حرکت کن و در فلان خانه مار را بکش! سلیمان می گوید: من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم دیدم ماری به سوی جوجه ها در حرکت است او را کشته و به خدمت امام برگشتم. (۶۶)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/ صفحه ۱۳۷/
محمد بن علی می گوید: تهی دست شدیم زندگی بر ما خیلی سخت شد، پدرم به من گفت: برویم نزد امام عسگری علیه السلام می گویند مرد بخشنده است. گفتم:
او را می شناسی؟ پدرم گفت: نه او را می شناسم و نه تا به حال وی را دیده ام. باهم به سوی خانه آن حضرت حرکت کردیم، پدرم در بین راه به من گفت:
پانصد درهم نیازمندیم کاش امام میداد، دویست درهم برای خرید لباس، دویست درهم برای خرید آرد و صد درهمش را برای مخارج دیگر زندگی می رسانیم. محمد بن علی می گوید: من با خود گفتم:
ای کاش سیصد درهم نیز به من بدهد که صد درهم برای خرید یک درازگوش و صد درهم برای مخارج و صد درهم نیز برای خرید لباس باشد، تا به جبل (قسمتهای کوهستانی غرب ایران تا همدان و قزوین) بروم. هنگامی که به خانه امام و رسیدیم غلام آن حضرت بیرون آمد و گفت: علی بن ابراهیم و پسرش وارد شوند. چون وارد شدیم و سلام کردیم امام علیه السلام به پدرم فرمود: ای علی! چرا تاکنون نزد ما نیامدی؟ پدرم گفت: سرورم! خجالت میکشیدم با این وضع شما را دیدار کنم. چون از محضر امام بیرون آمدیم، غلام آن حضرت به دنبال ما آمد و یک کسیه پول به پدرم داد و گفت:
این پانصد درهم است! دویست درهم برای خرید لباس، دویست درهم برای خرید آرد و صد درهم برای سایر مخارج. آنگاه کیسه دیگری به من داد و گفت: این سیصد درهم است! با صد درهم آن درازگوش بخر! و با صد درهم آن لباس تهیه کن! و صد در همش برای مخارج دیگر تو باشد.
سپس گفت:
به ایران نرو بلکه به سورا ( شهری در عراق یا محلی در بغداد بوده) برو محمد بن علی نیز به سورا رفت و در آنجا با زنی ازدواج نمود و روزانه چهار هزار دینار در آمد داشت. متأسفانه در عقیده هفت امامی باقی ماند. (۶۷)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/ صفحه ۱۵۰تا۱۵۳/
روز عاشو را چون جنگ شدت گرفت و کار بر حسین علیه السلام بسیار سخت شد، بعضی از اصحاب آن حضرت دیدند برخی از یاران امام در اثر شدت جنگ و با مشاهده بدن های قطعه قطعه شده دوستانشان و فرا رسیدن وقت شهادت و جانبازی آنها، رنگ چهره شان دگرگون گشته است و لرزه بر اندام آنان افتاده و ترس دلهایشان فراگرفته است. اما خود سید الشهدا و تعداد از خواص یارانش بر خلاف آنها هر چه فشار بیشتر، و مرحله شهادت نزدیکتر میشود رنگ صورتشان درخشنده تر گشته و سکون و آرامش بیشتر می یابند. بعضی از این شهامت فوق العاده تعجب کرده به امام حسین علیه السلام اشاره کرده، به یکدیگر میگفتند:
به حسین علیه السلام نگاه کنید که ابدا از مرگ و شهادت باکی ندارد. امام حسین علیه السلام متوجه گفتارشان شده، فرمود: ای بزرگ زادگان قدری آرام بگیرید! صبر و شکیبایی پیشه کنید! چون مرگ پلی است که شما را از گرفتاریها و سختیها عبور داده و به بهشت های پهناور و نعمتهای جاودانی می رساند. واما برای دشمنانتان پلی است که از قصر به زندان می رساند. و کدامیک از شما نخواهد از یک زندان به قصر مجلل منتقل گردد. پدرم از پیامبر صل الله علیه و اله برایم نقل کرد: که می فرمود: دنیا برای مؤمنان همانند زندان و برای کافران همانند بهشت است.
و مرگ پلی است که مؤمنان را به بهشتشان، و کافران را به جهنمشان می رساند. آری، نه دروغ شنیده ام و نه دروغ میگویم. (۶۸)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/ صفحه ۸۵تا۸۶/
مفضل می گوید: محضر امام صادق علیه السلام رسیدم و از مشکلات زندگی شکایت کردم. امام علیه السلام به کنیز دستور داد کیسه ای که چهار صد درهم در آن بود، به من داد و فرمود:
با این پول زندگیت را سامان بده. عرض کردم: فدایت شوم! منظورم از شرح حال این بود که در حق من دعا کنی! امام صادق علیه السلام فرمود: بسیار خوب دعا هم میکنم. و در آخر فرمود:
مفضل! از بازگو کردن شرح حال خود برای مردم پرهیز کن ! (۶۹) اگر چنین نکنی نزد مردم ذلیل و خوار می شوی. بنابراین برای دوری از ذلت، درد دلت را هرگز به کسی نگو!
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/ صفحه ۱۰۹/
ابوهاشم میگوید: یک وقت از نظر زندگی در تنگنای شدید قرار گرفتم. به حضور امام هادی علیه السلام رفتم، اجازه ورود داد. همین که در محضرش نشستم، فرمود: ای ابوهاشم! کدام از نعمتها را که خداوند به تو عطاکرده می توانی شکرانه اش را به جای آوری؟ من سکوت کردم و ندانستم در جواب چه بگویم. آن حضرت آغاز سخن کرد و فرمود: خداوند ایمان را به تو مرحمت کرده به خاطر آن بدنت را بر آتش جهنم حرام کرد و تو را عافیت و سلامتی داد و بدین وسیله تو را بر عبادت و بندگی یاری فرمود و به تو قناعت بخشید که با این صفت آبرویت را حفظ نمود.
آنگاه فرمود: ای ابوهاشم! من در آغاز این نعمتها را به یاد تو آوردم، چون می دانستم به جهت تنگدستی از آن کسی که این همه نعمتها را به تو عنایت کرده به من شکایت کنی. اینک دستور دادم صد دینار (طلا) به تو بدهند آن را بگیر و به زندگی ات سامان بده! شکر نعمتهای خدا را بجای آور! (۷۰)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۴/ صفحه ۱۳۹/
جمیل پسر دراج می گوید: در محضر امام صادق علیه السلام بودم، زنی وارد شد و عرض کرد: یابن رسول الله! بچه ام از دنیا رفت، پارچه ای روی آن کشیده به خدمتتان آمده ام مرا یاری فرمایید.
حضرت فرمود: شاید فرزندت نمرده، اکنون بلند شو و به خانه ات برو، غسل کن و دو رکعت نماز بگذار و خدا را با این کلمات بخوان! (۷۱)
ای خدایی که این فرزند را به من دادی پس از آن که فرزندی نداشتم، خداوندا! از تو می خواهم بر من منت نهاده فرزندم را به من بازگردان! سپس فرزندت را حرکت میدهی و این مطلب را هرگز به کسی بازگو نکن! زن به خانه برگشت و مطابق دستور امام صادق عمل نمود، ناگهان بچه زنده شده و به گریه افتاد. (۷۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/ صفحه ۱۰۸/
زرعه پسر محمد میگوید: مردی در مدینه بود کنیز زیبا و کم نظیری داشت، شخصی کنیز را دید و شدیدا عاشق او شد وی ماجرای عشقش را به امام صادق علیه السلام اظهار نمود حضرت فرمود:
هر وقت او را دیدی بگو؛ آسال الله من فضله: از فضل خداوند درخواست می کنم. او نیز دستور امام را انجام داد. طولی نکشید که سفری برای صاحب کنیز پیش آمد. نزد همان شخص رفت و گفت: فلانی! تو همسایه من هستی و از همه افراد بیشتر مورد اطمینان من می باشی، برایم سفری پیش آمده مایلم کنیزم را پیش تو امانت بگذارم. مرد گفت: من زن ندارم و در منزل من هم زنی دیگری نیست، چگونه ممکن است کنیز تو نزد من بماند؟ گفت: کنیز را به تو می فروشم کنیز پیش تو باشد در ضمن تعهد میکنی هرگاه برگشتم، او را به من بفروشی و اگر با او همبستر هم شدی حلالت
باشد. این را گفت و کنیز را به قیمت گرانی به ایشان داد و رفت. کنیز مدتی نزد آن شخص ماند تا خواسته آن مرد از وی انجام گرفت. پس از گذشت مدتی، نماینده ای از جانب یکی از خلفای بنی
امیه آمد تا تعدادی کنیز برای خلیفه بخرد این کنیز نیز در لیست خرید بود. نماینده خلیفه پیش آن مرد آمد و گفت: کنیز فلانی که پیش توست بفروش!
مرد پاسخ داد: صاحب کنیز در سفر است. من اجازه فروش ندارم. نماینده خلیفه به زور کنیز را به بهای بیش از آنچه او خریده بود از وی خرید. همین که کنیز را از مدینه بیرون بردند، صاحب سابقش از
سفر آمد. اول چیزی که سراغش را گرفت همان کنیز بود. پرسید: او چطور است؟ مرد جریان را برای او بازگو کرد و سپس تمام پولها را که نماینده خلیفه پرداخته بود در اختیار او گذاشت و گفت:
این پولی است که من گرفته ام. صاحب کنیز قبول نکرد و گفت: من فقط مقدار بهای که با تو قرار گذاشته می پذیرم بقیه مال تو است، نوش جانت باد!
خداوند بواسطه نیت پاک او، هم کنیز و هم منفعت را نصیب وی نمود. (۷۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/ صفحه ۱۱۲تا۱۱۳/
پس از شکست خاندان بنی امیه، بنی عباس روی کار آمدند و زمام خلافت را به دست گرفتند. در زمان منصور دوانیقی، محمد بن مروان (پسر مروان حمار) ولیعهد پدرش بود به زندان افتاد. روزی به منصور گفتند: محمد بن مروان در زندان تو است، خوب است او را احضار کنی و از جریانی که بین او و پادشاه نوبه پیش آمده، بپرسی. دستور داد احضارش کردند. منصور گفت: محمد! گفتگویی که بین تو و پادشاه نوبه اتفاق افتاده می خواهم از خودت بشنوم. محمد گفت: هنگامی که در آخر حکومتمان شکست خوردیم، از اینجا فرار کرده به جریره نوبه پناهنده شدیم. وقتی که خبر ما به پادشاه نوبه
رسید دستور داد خیمه های شاهانه برای ما زدند و وسایل زندگی از هر لحاظ آماده کردند، به طوری که مردم نوبه از دیدن آنها تعجب می کردند. روزی پادشاه نوبه که مردی بلند قد، کم مو و
پابرهنه بود، به دیدار ما آمد و سلام کرد و بر روی زمین نشست از او پرسیدم: چرا روی فرش نمی نشینی؟ پاسخ داد: من پادشاهم و سزاوار است کسی که خداوند مقام او را بالا برده،
تواضع کند، به این جهت روی خاک نشستم. سپس به من گفت: شما چرا با چهار پایان خود زراعت مردم را پایمال می کنید با اینکه فساد و تبه کاری در دین شما حرام است. مسلمان نباید در روی زمین فساد کند. گفتم: اطرافیان ما از روی جهالت این گونه کارها را می کنند. گفت: چرا شراب می خورید خوردن شراب برای شما حرام است و نباید مسلمان شراب بخورد. گفتم: گروهی از جوانان ما از روی نادانی مرتکب چنین کاری می شوند. گفت: چرا لباسهای حریر می پوشید و با طلا زینت میکنید با اینکه اینها طبق گفته پیغمبر تان برای شما حرام است، مسلمان باید از اینها پرهیز کند.
گفتم: خدمتگزاران غیر عرب ما این کارها را می کنند و ما نمی خواهیم بر خلاف خواسته آنها رفتار کنیم. دیدم خیره خیره به من نگاه کرد و گفت: آری، خدمتگزاران ما، جوانان ما چنین می کنند، سپس از روی استهزاء سخنان مرا تکرار کرد. آنگاه گفت: محمد چنین نیست که تو میگویی. بلکه حقیقت مطلب این است که شما ملتی بودید وقتی به ریاست رسیدید به زیردستان ستم کردید و دستورات دینی خود را زیر پا گذاشتید به آنها عمل نکردید. خداوند هم طعم کیفر کردار شما را چشاند، لباس عزت را از تن شما کند و جامه ذلت، بر شما پوشانید. هنوز غضب خداوند درباره شما به آخر نرسیده، دنباله دارد تا وقت آن خواهد رسید. ولی من می ترسم در سرزمین ما عذاب الهی به شما نازل شود و کیفر تو دامن ما را نیز بگیرد. زودتر از اینجا کوچ کنید و از خاک من بیرون روید و ما نیز از کشور نوبه خارج شدیم. (۷۴) آری بزرگترین رمز سقوط یک ملت فساد و تبه کاری است، بخصوص فساد فرمانروایشان.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/ صفحه ۱۸۷تا۱۸۹/
در زمان خلافت علی علیه السلام کنیزی از قصابی گوشت خرید. قصاب گوشت خوبی به او نداد و به اعتراض کنیز توجهی نکرد. کنیز گریه کنان از مغازه قصاب بیرون آمد و به سوی خانه حرکت
نمود. در بین راه چشمش به امیرمؤمنان علی علیه السلام افتاد به حضور آن بزرگوار رفت و از قصاب شکایت نمود. امیر مؤمنان همراه کنیز نزد قصاب رفت، قصاب را موعظه کرد که بر اساس حق و انصاف رفتار کند و فرمود: ینبغی أن یکون الضعیف عندک بمنزله القوی فلا تظلم الجاریه سزاوار است که افراد ضعیف در پیش تو همانند افراد قوی باشند هرگز به به این کنیز ستم نکن!
قصاب که علی را نمی شناخت و فکر می کرد که وی آدمی معمولی است خشمناک شد و دست بلند کرد که آن حضرت را بزند و با شدت گفت: برو بیرون تو چه کاره ای؟ علی علیه السلام دیگر چیزی نگفت و رفت. شخصی گفتار قصاب را به علی شنید و علی علیه السلام را می شناخت نزد قصاب آمد، گفت: این آقا را شناختی؟ قصاب گفت: نه، او چه کسی بود؟
آن مرد گفت: او آقا امیر مؤمنان علی علیه السلام است. قصاب تا این را شنید سخت ناراحت شد که چرا به مقام ارجمند علی علیه السلام جسارت کرده است، ناراحتی او به حدی رسید که بی اختیار همان دستش را که به سوی علی علیه السلام بلند کرده بود، قطع کرد. دست بریده را برداشت با آه و ناله خدمت علی علیه السلام آمد و عذر خواهی کرد. دل پر مهر علی به حال قصاب سوخت او را دعاکرد و از خداوند خواست دست او را خوب کند، و دعایش مستجاب شد. (۷۵)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/ صفحه ۶۴تا۶۵/
زنی کودک شش ماهه خود را بر پشت بام گذاشت، مشغول کارها شد و از حال کودک غافل ماند. کودک آرام آرام خود را به لبه دیوار بام رساند و بر سر ناودان قرار گرفت، ناودان تا زمین بیست متر فاصله داشت، مادر یک مرتبه متوجه شد که چیزی نمانده که کودکش به زمین بیفتد، شتابان خود را به پشت بام رساند هرچه کوشش کرد نتوانست کودک را از خطر سقوط نجات بخشد، مادر و خویشان کودک
فریاد می زدند و ناله می کردند. این ماجرا در زمان خلافت عمر در مدینه اتفاق افتاد، وی از قضیه با خبرگشت، با عده ای آمدند ولی کار از دست عمر هم ساخته نبود. گفتند: این مشکل به وسیله علی علیه السلام رفع می گردد. قضیه کودک را به حضرت رساندند، امام علیه السلام تشریف آورد و نگاهی به کودک نمود، کودک به سخن آمد اما کسی نفهمید چه گفت.
آنگاه حضرت فرمود: کودکی همانند خود او را بیاورند، کودک را آوردند، آن دو کودک با زبان خودشان صحبت کردند. به دنبال آن کودک از سر ناودان برگشت و از خطر مرگ نجات یافت. مردم مدینه آن چنان شادی کردند که مانند آن را تا آن روز در مدینه ندیده بودند… (۷۶)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/ صفحه ۶۶تا۶۷/
امام حسن در شب نیمه ماه رمضان سال سوم هجری، که در آن جنگ احد رخ داد متولد شد، و بعضی گفته اند سال دوم بوده است. حضرت مدت هفت سال و چند ماه، و گفته شده هشت سال، با
پیغمبر اکرم صل الله علیه و اله زندگی کرد، مدت سی سال با پدر بزرگوارش، و مدت نه سال بعضی گفته اند ده سال، بعد از پدر زندگی نمود. امام حسن علیه السلام میانه بالا، دارای محاسن انبوه بود. مردم پس از شهادت پدر بزرگوارش در روز جمعه بیست و یکم ماه رمضان، سنه چهلم هجری با آن حضرت بیعت نمودند. فرمانده لشکر آن بزرگوار، عبیدالله بن عباس و پس از وی قیس بن سعد بن عباده بود. (۷۷)
عمر امام حسن علیه السلام در موقعی که با وی بیعت کردند سی و هفت سال بود ، چهار ماه و سه روز از خلافت آن حضرت گذشت که جریان صلح امام علیه السلام با معاویه در سنه چهل ویک هجری رخ داد. سپس امام حسن علیه السلام متوجه مدینه شد و مدت ده سال در آنجا اقامت کرد. (۷۸)
شخصی می گوید: ما در نزد امام حسین علیه السلام بودیم، جوانی اشکریزان وارد شد. امام علیه السلام از او پرسید: چرا گریه می کنی؟ جواب داد: مادرم بدون اینکه وصیت کند از دنیا رفت. وی
ثروت داشت و سفارش کرده بود کسی را از حال او باخبر نکنم. امام حسین علیه السلام فرمود: برخیزید نزد آن زن برویم. ما با آن بزرگوار به درب منزلی که جنازه آن زن در آنجا بود رفتیم. حضرت به آن خانه توجه کرد و دعا نمود و از خداوند خواست آن زن زنده شود تا وصیتهایش را بکند. ناگاه آن زن برخواست، نشست و شهادت به یگانگی خدا داد، آن وقت به امام حسین علیه السلام عرض کرد:
داخل خانه شوید و هر دستوری نسبت به من دارید بفرمایید. حضرت وارد خانه شد و نشست و به آن زن فرمود: وصیت کن! خدا تو را رحمت کند. زن گفت: یابن رسول الله! من فلان مقدار در فلان جا دارم، یک سوم آن را در اختیار تو می گذارم که به دوستانت بدهید و دو سوم آن را به این پسرم می دهم، اگر شما او را از دوستان خود بدانی و اگر از دشمنان شما باشد، آن دو سوم نیز در اختیار شما است هر طور می خواهید خرج نمایید زیرا دشمنان حقی در اموال مؤمنان ندارند. آنگاه از امام خواست بر جنازه او نماز بخواند و کارهای دیگر او را انجام دهد، سپس همانطور که مرده بود، از دنیا رفت.(۷۹)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/ صفحه ۱۰۴تا۱۰۵/
در یکی از سالها امام حسین علیه السلام به مکه مشرف شده بود. در میان جمعیت مواج اطراف کعبه زنی مشغول طواف بود، یکی از جوانهای هرزه از پشت سر او را تعقیب می کرد، در حین طواف
یک مرتبه خود را به آن زن رساند و دستش را روی دست وی گذاشت. خداوند هر دو دست را در آن فضای معنوی بهم چسبانید. مردم از ماجرا با خبر شدند، قضیه طوری شد که حاجیها از طواف باز
ماندند، هر چه کردند آن دو دست را از هم جدا کنند ممکن نشد. پیش قاضی مکه بردند، قاضی فتوا دادند دست این مرد باید بریده شود چون او جنایت کرده است. امیر مکه پرسید: کسی از فرزندان پیامبر صل الله علیه و اله در مکه نیست؟ گفتند: چرا امام حسین علیه السلام دیشب وارد شده و اکنون در مکه است آن دو مرد و زن را محضر امام حسین علیه السلام بردند، حضرت نگاهی به
آن دو کرد، سپس روی به کعبه نمود و دست ها را به دعابر داشت و در باره آنها آن دو نفر دعا کرد. خداوند به برکت دعای امام حسین علیه السلام از دست های آن دو مرد وزن را از هم جدا نمود. (۸۰) چه قدر زشت است گناه، و چه قدر زشت تر است انجام آن، در مکان مقدس
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/ صفحه۱۰۸تا۱۰۹/
فقیری خداشناس محضر امام موسی بن جعفر علیه السلام رسید اظهار تهی دستی نمود، و صد درهم پول خواست تا با خرید و فروش با آن زندگی خویش را تأمین نماید. امام کاظم علیه السلام در حالی که تبسم بر لب داشت به او گفت: یک مسأله از تو می پرسم، اگر خوب جواب دادی، ده برابر خواسته ات را به تو خواهم داد و اگر جواب صحیح ندادی تنها خواسته ات را خواهم داد.
فقیر عرض کرد: بپرسید. امام علیه السلام فرمود: اگر قرار باشد در دنیا از خداوند برای خود چیزی بخواهی، چه می خواهی؟ فقیر گفت:
۱. از خدا خواهم خواست برای حفظ دین خود دستور تقیه را رعایت کنم.
۲. و حقوق برادران دینی را ادا نمایم.
امام کاظم علیه السلام فرمود: چرا دوستی ما خاندان پیامبر را نمی خواهی؟ فقیر گفت:
این صفت را دارا هستم و از خداوند متعال به داشتن چنین صفتی سپاسگزارم، ولی از خدا می خواهم، صفات نیکی را که ندارم به من مرحمت کند. امام فرمود: جواب خوبی دادی.
آنگاه دو هزار درهم (که بیست برابر خواسته فقیر بود) به او داد و فرمود:
این پول را در خرید و فروش مازو (نام میوه ای است به کار ببر، زیرا مازو، کالای خشک است و کمتر آسیب می بیند. (۸۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/ صفحه ۱۵۲تا۱۵۳/
حضرت دانیال علیه السلام یکی از پیغمبران بود (قبرش در شوش است). روزی یکی از پادشاهان به خدمت او رسید و گفت: من بسیار دوست دارم که فرزندی مانند تو خوش سیما و نیک سیرت داشته باشم. دانیال پیامبر به او گفت: من در قلب شما چه موقعیتی دارم؟ پادشاه گفت: جایگاه بسیار خوب داری، و موقعیت عظیم تو در دل من جای گرفته است. دانیال گفت: هنگامی که با همسرت آمیزش نمودی، در آن حال تمام فکر و اندیشه ات را متوجه من کن (سیمای ظاهر و باطن مرا در درون خود به طور کامل تصور نما).
پادشاه به این دستور عمل کرد، در نتیجه دارای پسری شد که شبیه ترین انسانها به دانیال بود. (۸۲) این همان مطلبی است که دانش ژنیتیک به آن پی برده، می گوید: فکر زن و مرد هنگام آمیزش در نطفه آنها اثر می گذارد.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/ صفحه۲۲۰تا۲۲۱/
حکم بن مروان می گوید: برای عمر، مشکلی پیش آمد که از حل آن عاجز بود، روبه مهاجر و انصار کرد و گفت: نظر شما چیست؟ گفتند: تو ملجأ و پناه مایی ( از ما سئوال میکنی؟) عمر ناراحت شد و
گفت: یا ایها الذین ءاموا اتقوا و قولوا قولا سدیدا : (۸۳) ای اهل ایمان پرهیزکار و درست گفتار باشید ( با چاپلوسی و تملق سخن نگویید) به خدا سوگند! هم من و همه شما، همه می دانیم که راه گشای این مشکل کیست؟ – منظورت علی بن ابی طالب علیه السلام است؟ – آری، چرا مردم برای حل مشکلشان به او رجوع نکردند و به سوی من آمدند؟ آیا من می توانم مانند او شوم؟ آیا تاکنون هیچ زنی، فرزندی مانند او به دنیا آورده است؟ ۔ کسی را بفرست او را بیاورند. عمر آهی کشید و گفت:
وی مردی از بزرگان بنی هاشم، نزدیکان رسول خدا صل الله علیه و اله است، او به دستور ما اینجا نمی آید، خوب است شما همراه من نزد او برویم. عمر با حاضران به سوی آن حضرت حرکت کرد، دیدند آن بزرگوار در باغی مشغول بیل زدن است و این آیه را تلاوت می کند: «ایحسب الانسان آن یترک سدی الم یک نطفه من منی یمنئ کان علقه خلق قوی». (۸۴)این آیه را می خواند و اشک از چشمان مبارکش جاری است، مردم از گریه آن حضرت به گریه افتادند، وقتی که آرام شدند، عمر سؤال خود را پرسید و حضرت پاسخ داد، آنگاه عمر دستهایش را به هم گره کرد و گفت:
خدا تو را خواسته که خلیفه پیامبر شوی، ولی چه کنم که این مردم آن را نپذیرفتند. حضرت متوجه چگونگی گفتار عمر شد و فرمود: یا اباحفص! علیک من هنا و من هنا:ای عمر! صدایت را کوتاه کن!
سپس این آیه را تلاوت نمود: «ان یوم الفصل کان میقاتا» (۸۵). به راستی روز قیامت، وعده گاه است. (در آن روز حقیقت ها روشن خواهد شد). آنگاه عمر از شدت ناراحتی دستهایش را محکم به هم زد و از محضر علی علیه السلام برگشت در حالی که چهره اش دگرگون و گرفته شده بود، گو اینکه از میان پرده سیاه نگاه می کرد. (۸۶)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/ صفحه۹۰ تا۹۱/
میمون بن مهران می گوید: در محضر امام حسن مجتبی علیه السلام نشسته بودم که مردی به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد: فرزند پیامبر خدا! فلانی مالی از من طلب دارد و می خواهد به خاطر آن مرا به زندان بیندازد. حضرت فرمود: به خدا سوگند! مالی ندارم که قرض تو را ادا نمایم. مرد عرض کرد: یابن رسول الله! با او صحبت کنید (تا مرا به زندان نیندازد). امام علیه السلام فرمود:
با اینکه من با او ارتباط ندارم، ولی از امیر مؤمنان شنیده ام که پیامبر خدا می فرمود: هرکس برای رفع حاجت برادر مسلمانش تلاش نماید همانند کسی است که نه هزار سال خدا را عبادت کرده، در حالی که روزها را روزه گرفته و شبها را به نماز ایستاده است. (۸۷)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/ صفحه ۱۱۸/
داود پسر کثیر رقی می گوید: با جمعی در محضر امام صادق علیه السلام به جایی می رفتیم، در راه آهویی نر نزدیک امام آمد مطلبی را گفت و با حرکات و صدای مخصوص خودالتماس می کرد، امام علیه السلام فرمود: انشاء الله انجام می دهم. آهو راهش را پیش گرفت و رفت. مرد بلخی که با ما بود گفت: یابن رسول الله! امروز چیز شگفت انگیزی دیدیم، آهو چه می گفت؟
حضرت فرمود: این حیوان به من پناهنده شد، گفت: یکی از شکارچیان مدینه همسرم را شکار کرده و دو بچه شیرخوار دارد که باید از شیر مادر رشد نمایند. از من خواست نزد صیاد رفته، همسرش را خریده، آزاد کنم من نیز ضامن شدم این کار را بکنم…… پس از آن امام به مدینه برگشت و ما در خدمتش بودیم، ماده آهو را از شکارچی خرید و آزاد کرد. آنگاه رو به حاضرین کرد و گفت: آنچه را که دیدید از اسرار ما بود، اسرار ما را پیش نا اهلان نقل نکنید. زیرا کسی که اسرار ما را فاش کند ضررش برای ما از دشمنان ما بیشتر است. (۸۸)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/ صفحه ۱۴۶/
روزی یکی از یاران پیامبر آن حضرت را به منزل خود مهمان دعوت نمود، حضرت پذیرفت. هنگامی که وارد منزل شد، دید که مرغی روی دیوار خانه تخم گذاشت و آن تخم از روی دیوار غلطید و در سینه دیوار بر روی میخی قرار گرفت، نه به زمین افتاد و نه، شکست! پیغمبر صل الله علیه و اله از آن منظره تعجب کرد. صاحب منزل گفت: یا رسول الله! از نشکستن این تخم مرغ تعجب می کنید؟ سوگند به آن خدا که شما را به حق به رسالت برانگیخته تاکنون هیچ بلا و ناگواری برایم پیش نیامده است؟ حضرت فورا از جای خود حرکت کرد و از غذای او نخورد و فرمود: کسی که هیچ بلا و ناگواری نبیند، خدا به او کاری ندارد (لطف و عنایتی ندارد). (۸۹) « معلوم می شود برخی از بلاها برای انسان از الطاف الهی است و نباید در برخی موارد ناراحت شد».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/ صفحه ۳۷/
شخصی محضر امام صادق علیه السلام وارد شد. امام با او سخن گفت ولی آن مرد کلام امام را نشنید و از سنگینی گوش خود به آن حضرت شکایت کرد حضرت فرمود:
ما یمعنک و این انت من تسبیح فاطمه سلام الله علیها ؟: چه چیز مانع تو است و چرا از ذکر فاطمه سلام الله علیها غافلی؟ مرد: فدایت شوم تسبیح فاطمه سلام الله علیها چیست؟ حضرت: سی و چهار مرتبه الله اکبر. سی و سه مرتبه الحمد الله. و سی و سه مرتبه سبحان الله میگویی. امام بدین گونه تسبیح را به او یاد داد.
آن مرد می گوید: ما فعلت ذالک الا یسیرا حتی اذهب عنی ما کنت اجده: من این کار را اندک زمانی انجام دادم و سنگینی گوشهایم برطرف شد. (۹۰)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/ صفحه۷۸/
صدقه حلوانی یکی از ارادتمندان امام صادق علیه السلام بود. می گوید: در مکه مشغول طواف خانه خدا بودم، چند دور در اطراف کعبه گشتم، در آن حال یکی از مسلمانان دو دینار از من قرض خواست. به او گفتم: بنشین و کمی صبر کن تا طواف من به پایان برسد. پس از هفت دور طواف به خدمت شما میرسم. پنجمین دور طوافم را انجام داده بودم و ششمین دور را شروع کرده بودم. ناگاه امام صادق علیه السلام در حال طواف دستش را روی شانه من گذارد، با این حال هفتمین دور طواف خود را به پایان رساندم، ولی امام صادق علیه السلام همچنان دستش روی شانه من است و به من تکیه نموده. به احترام آن حضرت به طواف ادامه دادم تا هفت دور طواف آن حضرت نیز پایان یابد. آن شخص که از من قرض می خواست همچنان منتظر من بود. او امام صادق علیه السلام را نمی شناخت و خیال می کرد من وعده خویش را فراموش کرده ام، بدین جهت جلو آمد و با دست به من اشاره نمود. امام صادق علیه السلام فرمود: برای چه این شخص به تو اشاره می کند؟ گفتم: فدایت شوم، این مرد منتظر است طواف من تمام شود تا برای موضوعی نزد او روم، ولی هنگامی که شما دست بر شانه ام گذاشتی نخواستم پس از پایان طواف خودم از طواف خارج گردم و شما را تنها بگذارم.
حضرت فرمود: طواف را رها کن و با من نیز کاری نداشته باش، برو به کار او رسیدگی کن. من از طواف بیرون آمدم و به طرف آن مرد رفتم و دو دینار به او قرض دادم، حاجت وی برطرف شد.
فردای آن روز به حضور امام صادق علیه السلام رسیدم، دیدم شاگردان و اصحاب در محضرش گرد آمده اند و حضرت برای آنها صحبت می کند، وقتی چشمش به من افتاد، سخنش را قطع کرد و فرمود:
هرگاه برای برآوردن حاجت یکی از برادران مؤمن خود حرکت کنم برای من بهتر است که هزار برده آزاد سازم و با هزار اسب زین کرده و افسار زده، در راه خدا روانه جبهه جنگ نمایم. (۹۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/ صفحه ۱۲۴تا۱۲۵/
سماعه بن مهران به حضور امام صادق علیه السلام رسید، حضرت از او پرسید: بدترین مردم چه کسانی هستند؟ سماعه پاسخ داد: یابن رسول الله! ما هستیم. امام صادق علیه السلام از پاسخ سماعه چنان خشمگین گشت که گوشهایش برافروخته شد. تکیه داده بود ، برخاست و راست نشست، بار دیگر فرمود: سماعه! بدترین افراد در نظر مردم چه کسانی هستند؟
سماعه: به خدا سوگند! من به شما دروغ نگفتم بدترین افراد در نظر مردم ما هستیم چون دشمنان، ما را کافر و رافضی (۹۲) می نامند، در این وقت حضرت نگاهی به من کرد و فرمود: چگونه خواهید بود آن روزی که شما را به بهشت و آنها را به سوی آتش دوزخ ببرند؟ آن روز به سوی شما نگاه می کنند و میگویند: چه شد آن کسانی که در دنیا بدترین مردم می دانستیم و اکنون در جهنم نمی بینیم. ای سماعه! هر کدام از شما گناهی بکند روز قیامت به پیشگاه خدا می رویم و برای او شفاعت میکنیم و خداوند شفاعت ما را می پذیرد.
به خدا سوگند! ده نفر از شما به جهنم وارد نمی شوند. نه، به خدا سوگند! پنج نفر هم وارد نمی شوند. نه، سوگند به خدا! سه نفر هم وارد دوزخ نمی شوند. نه، به خدا قسم! یک نفر هم وارد نمی شود.
بکوشید در به دست آوردن درجه ی عالی بهشت و دشمنان را به وسیله ی تقوا و پرهیزکاری گرفتار غم و اندوه نمائید. (۹۳) آری، بزرگان دین شفاعت خواهند کرد ولی باید قابلیت شفاعت را داشت.
منبع استان های بحارالانوار جلد۸/ صفحه ۱۴۰تا ۱۴۱/
پیامبر اسلام صل الله علیه و اله می فرماید: سرآمد دردها سه چیز است:
١- پادشاهی که اگر نیکی کنی تشکر نمی کند و اگر بدی کنی نمی بخشد.
۲- همسایه ای که با چشمانش تو را زیر نظر دارد و با قلبش در حق تو ستم میکند، ظاهر و باطنش با تو یکسان نیست.
٣- همسری که اگر در نزدش باشی دیدار او چشم روشنی ندارد آنگاه که در کنارش نیستی خاطر جمع از رفتارش نمی باشی. (۹۴)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/ صفحه ۲۴/
عرب بیابانی آهویی را شکار کرده بود، و طنابی به گردنش انداخته به سوی شهر مدینه می آورد. رسول خدا صل الله علیه و اله برای انجام کاری در بیرون مدینه بود ناگهان صدایی شنید که می گوید:
یا رسول الله! پیغمبر صل الله علیه و اله به اطراف نگاه کرد کسی را ندید، بار دوم همان صدا را شنید. حضرت متوجه شد عربی آهویی را با طناب بسته به سوی شهر می برد و این صدا از آن آهو است. رسول خدا به آهو نزدیک شد و فرمود: چه حاجت داری؟ آهو: من در این کوه دو بچه شیر خوار دارم، بفرمایید این مرد مرا آزاد کند تا بروم آنها را شیر بدهم و برگردم. پیامبر فرمود: حتما بر میگردی؟ آهو قول حتمی داد که برگردد. رسول خدا صل الله علیه و اله با شکارچی در باره ی آزادی آهو صحبت کرد. شکارچی آهو را آزاد نمود، آهو رفت و پس از ساعتی برگشت. همین قضیه سبب شد که عرب شکارچی از خواب غفلت بیدار گردید، و به پیامبر صل الله علیه و اله عرض کرد: هر دستوری بفرمایید من اطاعت میکنم. رسول خدا صل الله علیه و اله فرمود: این آهو را آزاد کن. شکارچی آهو را آزاد کرد، آهو در حالی که به سوی صحرا می دوید می گفت: اشهد ان لا اله الا الله و انک رسول الله: گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و تو (ای محمد) پیامبر خدا هستی . (۹۵)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/ صفحه ۳۱تا۳۲/
صفوان بن یحیی می گوید: در محضر امام صادق علیه السلام از محلی میگذشتیم، دیدیم قصابی بزغاله ای را خوابانده می خواهد سرش را ببرد، بزغاله فریادی کرد. امام نگاهی به قصاب نمود، فرمود:
آن بزغاله را نکش. قصاب: آقا! امری بود؟ – این بزغاله چند می ارزد؟ – چهار درهم. حضرت چهار درهم به قصاب داد و فرمود: این حیوان را آزاد کن. قصاب هم بز غاله را آزاد کرد.
به راه افتادیم، کمی راه رفته بودیم به ناگاه دیدیم، باز شکاری دراجی (۹۶) را دنبال می کند و نزدیک است شکارش کند. امام نگاهی به آسمان کرد و دست به طرف باز شکاری نمود، باز شکاری برگشت، دیگر دراج را تعقیب نکرد. من هم داشتم منظره را تماشا می کردم. پس از لحظه ای عرض کردم: آقاجان! من امروز از شما امر عجیبی دیدم! بزغاله فریاد کشید، شما او را خریده و آزاد کردی. دراج در آسمان ناله کرد، با اشاره ی دستت باز شکاری از تعقیب او دست بر داشت. اینها چه جریانی بود، من نفهمیدم؟
فرمود: بلی، آن بزغاله که قصاب می خواست ذبحش کند و آن پرنده ای که در خطر مرگ قرار گرفته بود، مراکه دیدند، هر دو گفتند: آستجیر بالله و بکم أهللبیت: پناه می برم به خدا و به شما خاندان
پیغمبر از این بلایی که بر سر من می آید. به من پناه بردند، من هم بزغاله را از قصاب خریده و آزاد کردم و دراج را از چنگال باز شکاری نجات بخشیدم. سپس فرمود: اگر شما شیعیان ما در دینتان محکم و در تقوا استوار باشید، زبان پرنده گان یادتان می دهیم. (۹۷)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/ صفحه ۱۲۹تا۱۳۰/
در محضر امام صادق علیه السلام بودم، زنی پریشان حال وارد شد و عرض کرد: بچه ام از دنیا رفت، پارچه ای روی آن کشیده به خدمت تان آمده ام مرا یاری فرمایید. حضرت فرمود:
شاید فرزندت نمرده، اکنون بلند شو و به خانه ات برو، غسل کن و دو رکعت نماز بگذار و خدا را با این کلمات بخوان : یا من وهبه لی و لم یکن شیا جدد لی هبته: ای خدایی که این فرزند را به من دادی پس از آنکه فرزندی نداشتم، خداوندا! از تو می خواهم بر من منت نهاده فرزندم را به من بازگردان! سپس فرزندت را حرکت می دهی و این مطلب را هرگز به کسی بازگو نکن.
زن به خانه برگشت و مطابق دستور امام صادق علیه السلام عمل نمود، ناگهان بچه زنده شده و به گریه افتاد. (۹۸)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/ صفحه ۱۳۳/
مردی خبر سخاوت و بخشش امام حسن علیه السلام را شنیده بود. خدمت امام رسید و عرض کرد: ای پسر امیرالمؤمنین! شما را قسم می دهم به آن خدایی که نعمت فراوان به شما عنایت کرده به فریاد من برسید و مرا از دست این دشمن خطرناک نجات دهید. او دشمن خطرناک وبسیار ستمکار است.نه احترام بزرگترها را رعایت میکند ونه به کودکان رحم می کند. امام علیه السلام که بر بالشی تکیه کرده بود، با شنیدن این سخن راست نشست و فرمود: من خصمک؟: دشمن تو کیست تا تو را از چنگال او نجات بخشم؟ مرد عرض کرد: الفقر: دشمن من فقر و تهیدستی است. حضرت مدتی سر به زیر انداخت و سکوت کرد، سپس سر برداشت و خادمش را صدا زد و فرمود: هر چقدر پول موجود است برایم بیاور. خادم رفت و پنج هزار درهم آورد.
حضرت فرمود: پول را به آن مرد بده. بعد به آن فقیر فرمود: با این پول خطر دشمن برطرف می شود اگر بازهم دشمن به تو ستم کرد دوباره نزد من بیا. (۹۹)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/ صفحه ۱۰۹/
روزی مردی بیابان نشین به خدمت امام حسن علیه السلام رسید. امام از سیمای او دریافت که نیازمند است و برای کمک گرفتن آمده است. به خدمتگزاران فرمود: هر چقدر پول در خزانه هست به این مرد بدهید. وقتی به سراغ خزانه رفتند دیدند بیست هزار درهم در آنجا هست. همه را برداشته و به سائل دادند. او که سخت در تعجب فرو رفته بود عرض کرد: سرور من! شما به من فرصت ندادید تا شما را مدح گویم و تقاضای خود را بیان کنم. امام در ضمن گفتاری فرمود: احسان ما اهل بیت بی درنگ صورت می گیرد. (۱۰۰)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/ صفحه ۱۱۰/
مردی خدمت امام حسن علیه السلام رسید، عرض کرد: پدر و مادرم به قربانت، حاجتی دارم. حاجت مرا برآورده نما. امام حسن علیه السلام فرمود: چرا از برادرم حسین علیه السلام برای قضای حاجتت
کمک نخواستی؟ عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت! محضر امام حسین علیه السلام رفتم از ایشان یاری خواستم، ولی فرمود: من در حال اعتکاف هستم.
امام حسن فرمود: اگر او تو را یاری کرده، حاجتت را برآورده مینمود از اعتکاف یک ماهه اش بهتر بود. (۱۰۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/ صفحه ۱۱۲/
جعفر بن شریف گرگانی می گوید: در یکی از سالها برای حج حرکت کردم، در سامرا محضر امام عسکری رسیدم، شیعیان مقداری پول و اموال به وسیله من فرستاده بودند که به امام عسکری برسانم.
در این فکر بودم که بپرسم امانتها را تحویل چه کسی بدهم. پیش از آنکه سوال کنم فرمود: هرچه با خود آورده ای به خادمم، مبارک، بده. من به دستور امام عمل کردم و سلام شیعیان گرگان را به حضرت رساندم. امام عسکری فرمود: شما قصد دارید پس از انجام حج به گرگان برگردید؟ عرض کردم: بلی، باز میگردم. فرمود: شما بعد از ۱۷۰ روز، صبح روز جمعه سوم ربیع الثانی به گرگان خواهی رسید. شیعیانم به دیدارت می آیند، سلام مرا به آنها برسان و بگو من عصر همان روز نزد شما خواهم آمد. تو نیز از این سفر نگران نباش به گرگان سلامتی خواهی رسید. آنجا که رسیدی با خبر می شوی پسرت شریف صاحب فرزندی شده است، نام او را «صلت» بگذار. خداوند او را به مقام بزرگ خواهد رساند و از دوستان ما خواهد شد. عرض کردم: یکی از شیعیان شما بنام ابراهیم در گرگان زندگی میکند و هر سال بیش از یک صد هزار درهم به شیعیان شما کمک میکند. حضرت دعا کرده و فرمود: خداوند پاداش این نیکوکاری را به او عنایت کند و گناهانش را بیامرزد و فرزندی لایق و طرفدار حق به او عطا فرماید. و از جانب من به او بگو نام آن پسر را احمد بگذارد. با امام عسکری خداحافظی کرده و به مکه رفتم. پس از انجام مراسم حج به گرگان بازگشتم و صبح روز جمعه همانگونه که امام فرموده بود گرگان رسیدم، دوستان و آشنایان به دیدارم آمدند، سلام امام و پیامهای آن حضرت را به آنها ابلاغ کردم و بشارت دادم که امام علیه السلام همین امروز نزدیک غروب به اینجا خواهد آمد، همه ی نیازها و مسائل خود را در نظر بگیرید و در اینجا اجتماع کنید. شیعیان هنگام عصر در خانه ی جعفر گرد آمدند و با خوشحالی برای استقبال آماده شدند. ناگاه امام عسکری وارد شد و به همه ی شیعیان سلام داد. سپس ما پیش رفتیم و دست آقا را بوسیدیم. حضرت فرمود: من به جعفر وعده داده بودم که امروز در اینجا باشم، نماز ظهر و عصر را در سامرا خواندم، اکنون اینجا هستم تا با شما
دیدار تازه کنم، هر سؤال و نیازی دارید بپرسید و بخواهید. نخستین کسی که نیازش را مطرح کرد نضربن جابر بود، عرض کرد: یابن رسول الله! پسرم یک ماه است چشم خود را از دست داده و کور
شده است از خدا بخواهید چشمانش را به او برگرداند و خوب شود. امام عسکری فرمود: او را بیاور. نضر پسرش را نزد امام آورد. امام دست بر چشمان او کشید همان لحظه بینا شد.پس از آن یک به یک پیش آمدند. پرسشها و نیازهایشان را مطرح کردند. امام به همه پرسشهایشان پاسخ داد و نیازهایشان را برآورده نمود و برای همه دعای خیر کرد و همان وقت به سامرا برگشت. (۱۰۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/ صفحه ۱۷۸تا۱۸۰/