سعید بن قیس همدانی گفت: روزی امیر مؤمنان علیه السلام را در پناه دیواری دیدم، عرض کردم: یا علی علیه السلام! در چنین موقعی این جا ایستادهای؟ فرمود: آمده ام بی چاره ای را دستگیری یا مظلومی را فریادرسی کنم.
در همین موقع زنی با عجله فرا رسید و به اندازه ای آشفته بود که راه را تشخیص نمیداد، چشمش به علی علیه السلام که افتاد با حالتی تضرع آمیز عرض کرد: یا علی ! شوهرم به من ستم کرده، سوگند خورده مرا بزند، با من بیا شفاعت فرما. مولا سر به زیر انداخت و پس از مختصر زمانی سر برداشت و فرمود: نه، به خدا قسم باید حق مظلوم را بی درنگ گرفت، پرسید: منزلت کجا است؟
آن گاه زن با علی علیه السلام به خانه اش رفت. مولا به صاحب منزل سلام کرد، جوانی با پیراهنی رنگین بیرون آمد، به او فرمود: از خدا بترس که زن خود را ترساندهای جوان با درشتی گفت: تو را چه با زن من، اکنون او را به واسطه ی حرف تو می سوزانم.
علی فرمود: تو را به معروف امر و از منکر نهی میکنم، اکنون توبه کن وگرنه تو را می شم. در این هنگام مردم در طلب امیر مؤمنان علی کوچه به کوچه می آمدند تا ایشان را پیدا کردند، هر یک سلام کرده، می ایستادند. جوان ناگاه متوجه شد با چه شخصی رو به رو است، عرض کرد: مرا ببخش تا خدا تو را ببخشد. به خدا سوگند مانند زمین آرام میشوم تا زنم بر من قدم بگذارد. علی دستور داد آن زن وارد خانه شود
واین آیه را با خود تلاوت کرد: «لَا خَیْرَ فِی کَثِیرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَهٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَیْنَ النَّاسِ»(۱) و فرمود: سپاس خدای را که به وسیله ی من بین زن و شوهری اصلاح کرد و هر کس برای رضای خدا بین مردم اصلاح کند به زودی خداوند به او پاداش بزرگی خواهد داد.(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، /جلد۱/حکایت ۳۳۹ صفحه ۲۵۵/
در جنگ احد آن گاه که مسلمانان از دو طرف مورد حمله ی کفار واقع شدند رو به فرار نهادند. زید بن اسید به عبدالله بن مسعود گفت: شنیده ام که روز أحد غیر از علی علیه السلام و ابودجانه و سهل بن حنیف کسی نزد پیامبر صل الله علیه و آله نمانده بود و بعد از ساعتی عاصم بن ثابت و طلحه بن ثابت آمدند، این خبر حقیقت دارد؟
ابن مسعود گفت: آری! پرسید: ابوبکر و عمر کجا بودند؟ گفت: ایشان نیز به گوشه ای رفته بودند و در روز سوم خدمت آن سرور شرفیاب شدند.(۳) اما به نقل از ناسخ التواریخ وقتی مسلمانان رو به فرار نهادند، علی علیه السلام متوجه شد که هیچ کس کنار پیامبر صل الله علیه وآله نمانده، شتافت، ابتدا به عمر بن خطاب و چندین نفر دیگر رسید و بر آنها بانگ زد که بیعت را شکستید و پیامبر صل الله علیه و آله را تنها گذاشتید به طرف جهنم فرار میکنید! عمر خودش می گوید: علی علیه السلام را دیدم شمشیری پهن
۱- نساء آیه ۱۱۴
۲- پند تاریخ ۳/ ۷۸ – ۷۹ : به نقل از : سفینه البحار
۳- روضه الصفا
در دست داشت که مرگ از آن می چکید، چشم هایش از خشم مانند دو کاسه ی خون بود و چون دو ظرف روغن زیتون که به آتش شعله ور شده باشد میدرخشید. فهمیدم که با یک حمله تمامی ما را نابود میکند. پیش رفتم و گفتم: یا ابالحسن! تو را به خدا دست از ما بدار، عرب عادت دارد گاهی می گریزد و گاهی حمله می کند، آن گاه که حمله کرد فرار را جبران می نماید. علی علیه السلام از ما رد شد؛ ولی هر وقت حالت خشم او را به خاطر می آورم می ترسم.
علی علیه السلام در آن گیر و دار می گوید: از فرار مسلمانان چنان مرا حزن و اندوه فرا گرفت که نتوانستم خودداری کنم، پیش روی حضرت رسول صل الله علیه و آله مشغول مبارزه شدم، ناگاه به عقب توجه کردم، پیامبر را ندیدم، گمان بردم که به آسمان صعود کرده است، از دوری و مفارقت او، شمشیر را شکسته، دل به مرگ دادم بر مشرکان حمله کردم، یک مرتبه پیامبر صل الله علیه و آله را دیدم که افتاده بود، تا چشمش بر من افتاد پرسید: مردم چه کردند؟ گفتم: از جنگ روی برتافته، شما را تنها گذاشتند.
فرمودند: تو چرا نرفتی؟ عرض کردم: من از شما پیروی کردم. در این هنگام دسته ای از کفار به پیامبر صل الله علیه و آله حمله کردند، ایشان فرمودند: علی شر اینها را باز دار و من از راست و چپ میزدم تا رو به فرار گذاشتند، حملات شدید و پی در پی کفار برای از بین بردن پیامبر صل الله علیه و آله و دفاع علی علیه السلام کار را به جایی رساند که شمشیرش شکست، خدمت پیامبر صل الله علیه و آله آمد و جریان را عرض کرد، آن جناب ذوالفقار را به او دادند، در این جا جبرئیل میان آسمان و زمین می گفت: «لافتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار»، پیامبر فرمودند: یا علی! این صدا را می شنوی؟ من از شادی موفقیت گریستم و خدا را شکر کردم.
آن هنگام که علی علیه السلام یک تنه از پیامبر صل الله علیه و آله دفاع می کرد و دسته های مختلف حمله کنندگان را با شمشیر شرربار خود فراری می داد، جبرئیل به پیامبر اکرم صل الله علیه و آله عرض کرد: یا رسول الله صل الله علیه و آله ! این کمال و جوانمردی است که علی انجام می دهد، پیامبر صل الله علیه و آله فرمودند: او از من است و من از اویم. جبرئیل گفت: من هم از شما دو نفرم.
علی علیه السلام در این جنگ نود و چند زخم برداشت و آن قدر ضربه ها سخت بود که چهار مرتبه هنگام دفاع بر زمین افتاد، باز از جای برمی خواست و مانند شیر حمله می کرد.
در جنگ خندق که عمرو بن عبدود پیوسته مبارز می طلبید و هیچ کس جرئت پیش رفتن نداشت، سه مرتبه علی علیه السلام جلو رفت و از پیامبر اجازه خواست، آن حضرت اجازه نمی داد به واسطه ی گریه هایی که حضرت فاطمه علیها سلام بعد از جنگ احد برای جراحتهای علی علیه السلام کرده بود و می گفت: نزدیک بود از این دلیری تو، حسن و حسین یتیم شوند.
پس از پایان جنگ أحد مشغول معالجه ی جراحات شد و آن گونه بود که هنگام بخیه زدن و دوختن، فاصله ی بین دو زخم پاره می شد و نخ به جایی بند نمیگردید. پیامبر اکرم صل الله علیه و آله به عیادت علی علیه السلام آمد و او را همچون گوشت کوفته ای روی بستر دید، قطرات اشک از چشمان پیامبر صل الله علیه و آله جاری شد، دو زن جراح پیش آمدند و عرض کردند: ما از معالجه ی علی علیه السلام مأیوسیم.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، /حکایت ۳۵۴ صفحه ۲۶۶/
آورده اند: خداوند دو فرشته را مأمور کرد تا شهری را زیر و رو کنند. چون به آن جا رسیدند، مردی را دیدند که خدا را می خواند و تضرع میکند. یکی از آن دو فرشته به دیگری گفت: این دعاکننده را نمی بینی؟
گفت: چرا! ولی امر خدا است باید اجرا شود. اولی گفت: نه، از خدا سؤال کنم و از حق مسئلت کرد که در این شهر بنده ای تو را می خواند و تضرع میکنند، آیا عذاب را نازل کنیم؟ فرمود: امری که دادم انجام دهید، آن مرد هیچ گاه برای امر من رنگش تغییر نکرده و از کارهای ناشایست مردم خشمگین نشده است!(۲)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، /حکایت ۸۰۱ صفحه ۵۸۵/
مردی از بادیه به مدینه آمد و حضور رسول اکرم صل الله علیه و آله رسید و از آن حضرت پندی تقاضا کرد. رسول اکرم صل الله علیه و آله فرمودند: خشم مگیر و بیش از این چیزی نفرمود.
آن مرد به قبیلهی خویش برگشت. اتفاقا وقتی به قبیله ی خود رسید، اطلاع یافت که در نبودن او جوانان قومش به مال قبیله ای دیگر دستبرد زده اند و آنها نیز مقابله به مثل کرده اند و کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند. شنیدن این خبر خشم او را برانگیخت. فورأ سلاح خویش را برداشت و به صف قوم خود ملحق شد. ناگهان به یاد سخن رسول خدا صل الله علیه و آله افتاد وبا خود گفت: الأن وقت آن است که آن جمله ی کوتاه را به کار بندم.
۱- پند تاریخ ۵ / ۱۳۷ – ۱۴۰ .
۲- یکصد موضوع: پانصد داستان ۱/ ۷۸: به نقل از : جامع السعادات ۲/ ۲۳۱ .
جلو آمد و رهبران صف مخالف را پیش خواند و گفت: این ستیزه برای چیست؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که جوانان نادان ما کرده اند، من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم. علت ندارد که ما برای چنین چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم.
طرف مقابل که سخنان عاقلانه ی این مرد را شنیدند، غیرت و مردانگی شان تحریک شد و گفتند: ما هم از تو کمتر نیستیم. حالا که چنین است ما از ادعای خود صرف نظر میکنیم. آن گاه به قبیله ی خود بازگشتند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، /حکایت۸۳۱ صفحه ۶۰۸/
آورده اند: شبی سلطان محمود غزنوی در بستر استراحت خفت و در آن شب، خواب به چشم او نیامد. با خود گفت: همانا مظلومی در سرای من به تظلم (دادخواهی) آمده و دست دادخواهی او، راه خواب را بر چشم من بسته است. آن گاه پاسبان را گفت: در اطراف خانه ی من بگردید و اگر مظلومی را یافتید، بیاورید. پاسبان اندکی تفحص کرد، کسی را نیافت. باز سلطان هر قدر سعی کرد، خواب به دیده ی او نیامد. بار دیگر او را امر کرد تجسس کند،تا سه دفعه. در مرتبه ی چهارم خود برخواست و در اطراف دولت سرای خود گشت تا گذرش به مسجد کوچکی که برای نماز خواندن امیران و غلامان در حوالی خانه ی سلطان ساخته بودند، افتاد. ناله ی زاری شنید،
۱- داستان راستان ۱/ ۵۷-۵۹ : به نقل از : اصول کافی ۲/۴۰۴
نزدیک رفت، دید بیچارهای سر به سجده نهاده و از سوز دل خدا را می خواند. سلطان فغان برکشید که زنهار از مظلوم! دست دادخواهی نگهداری که من از اول شب تاکنون خواب را بر خود حرام کرده ام و تو را میجویم، شکوه ی مرا به درگاه پادشاه عالم نکنی که من در طلب تو نیاسوده ام. بگو تا بر تو چه ستم شده است؟ گفت:
ستمکاری به خانه ام حمله کرد، من شب به خانه ی سلطان رفتم و چون دستم به او نرسید، عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشاهان کردم. سلطان را از استماع این سخن آتش در نهاد افتاد و چون آن شخص مشخص رفته و در آن شب، جستن او مسیر نبود، فرمود: چون بار دیگر آن نابکار آید، او را در خانه گذاشته به زودی خود را به من برسان و به پاسبان خرگاه سلطانی گفت: هر وقت از روز یا شب که این شخص آمد، اگرچه من در خواب باشم، او را به من رسانید. بعد از سه شب دیگر آن بدگهر به خانه ی آن شخص رفت، بیچاره به سرعت خود را به سلطان رسانید. آن شهریار دادرس، بی توقف از جا برخاست و با چند نفر از ملازمان، خود را به منزل آن مظلوم رسانید، اول فرمود تا چراغ خاموش کردند. آن گاه تیغ از میان برکشید و آن بدبخت را به قتل رساند و چراغ را طلبید، سپس روی آن سیاه رو را ملاحظه کرد و به سجده افتاد. آن مسکین، زبان به دعا و ثنای آن خسرو معدلت آیین گشود و سبب خاموش کردن چراغ و سجده افتادن را پرسید.
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، /حکایت ۸۷۴ صفحه ۶۳۹/
از شیخ جعفر شوشتری نقل است: روزی حاکم بروجرد به دیدار سید مرتضی پدر سید بحرالعلوم رفت. هنگام مراجعت به حیاط خانه که رسید، سید بحرالعلوم را دید، سید مرتضی، علامه را که هنوز کودک بود، به حاکم معرفی کرد و حاکم نیز بسیار به او محبت و مهربانی کرد و رفت.
سید بحرالعلوم رو به پدرش عرض کرد: باید مرا از این شهر بیرون بفرستی؛ زیرا می ترسم هلاک شوم.
پدرش گفت: مگر چه شده است؟
گفت: چون از وقتی حاکم نسبت به من اظهار مهربانی کرد، قلبم به طرف او مایل شد و گویا در دلم محبتی نسبت به او پیدا شده و آن بغض و عداوتی که باید نسبت به حاکم داشته باشم ندارم. همین امر سبب هجرت سید بحرالعلوم از بروجرد شد!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، / حکایت ۹۰۹ صفحه ۶۵۷/
علت این که حاجیان در سه جا از سرزمین منی به شیطان سنگ می زنند (رمی جمره)(۲) این است که وقتی حضرت ابراهیم در خواب دید که خداوند می فرماید: «اسماعیل را ذبح کن»(۳) بدون آن که جریان را به اسماعیل بگوید به فرزندش فرمود: پسرم طناب وکارد را بردار تا به دره برویم و مقداری هیزم تهیه کنیم.
آن گاه شیطان به صورت پیرمردی سر راه ابراهیم آمد و گفت: چه کار می خواهی بکنی؟
گفت: می خواهم امر خدا را انجام بدهم؛ اما ابراهیم او را شناخت وطرد کرد.
۱- امام زمان(علیه السلام) و سید بحر العلوم / ۲۰: به نقل از: کلمه ی طیبه محدث نوری)/۱۹۷:سیمای فرزانگان ۳/ ۱۰۹.
۲- این علت را مرحوم صدوق از امام کاظم علیه السلام نقل کرده است
۳- صافّات/۱۰۲
وسوسه شیطان در ابراهیم اثر نکرد، پس نزد اسماعیل أمد و جریان کشتن را به اسماعیل گفت. اسماعیل فرمود: برای چه؟ گفت: پنداشته که پروردگارش او را به این کار دستور داده است. فرمود: اگر امر خدا باشد قبول میکنم. شیطان برای وسوسه نزد هاجر مادر اسماعیل رفت و جریان را گفت. هاجر فرمود: علاقه ای که ابراهیم به اسماعیل دارد او را از این کار باز می دارد، شیطان گفت: او خیال می کند خدا به او دستور داده است.
هاجر فرمود: اگر خدا گفته باشد ما تسلیم او هستیم، سپس شیطان دور شد و نتوانست ابراهیم را از این دستور الهی باز دارد. به همین دلیل ابراهیم در سه جا سنگ به طرف شیطان انداخت تا دور شود و خدا به خاطر این عمل، آن را سنت قرار داد تا حاجیان آن را انجام دهند.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، /حکایت ۹۱۴ صفحه ۶۵۹/
روزی معاویه برای این که عدی پسر حاتم طایی را سرزنش کرده باشد، در مورد طرفداری اش از علی علیه السلام پرسید: طرفات چه شدند؟ منظورش سه پسر عدی بودند که یکی طریف، دیگری طارف و سومی طرفه نام داشت. عدی جواب داد: به پایداری در راه علی علیه السلام کشته شدند. معاویه گفت: علی با تو به انصاف رفتار نکرد؛ زیرا فرزندانت را به کشتن داد و فرزندان خود را باقی گذاشت. عدی پاسخ داد: من با علی انصاف نکردم؛ چون او کشته شد؛ ولی من هنوز زنده ام.
۱- یکصد موضوع, پانصد داستان ۱/ ۵۴۹- ۵۵۰ ؛ به نقل از؛ تاریخ انبیاء ۱/ ۶۹
معاویه گفت: عدی! یک قطره از خون عثمان باقی است که سترده نمی شود مگر به خون یک نفر از بزرگان یمن. عدی در پاسخ او بسیار متین و محکم گفت: به خدا سوگند! آن دلها که آکنده از خشم بر تو بود هنوز در سینه های ما جا دارد و آن شمشیرهای بران که با آن مبارزه می کردیم بر دوشهای ما است اگر از در مکر و حیله وجبی به ما نزدیک شوی ما هم یک وجب از راه مبارزه و ستیزه به تو نزدیک می شویم.
متوجه باش اگر گلوی ما بریده شود و دشواری های مرگ بر ما سایه افکند در نظرمان آسان تر است از این که سخنی ناهموار در باره ی علی علیه السلام بشنویم.
ای معاویه! کشیدن شمشیر و آماده کردن آن برای پیکار با یک تکان دادن حاصل می شود. معاویه چنان تحت تأثیر سخنان عدی که از درون دل با یک دنیا ایمان و اعتقاد خارج می شد واقع شد و صلاح ندید خشمگین شود. پس به نویسندگان دستور دادگفتار عدی را بنویسند؛ چه این که جملات او همه پند و حکمت بود.
آن گاه بسیار نرم و ملایم و با تبسم شروع کرد به صحبت کردن مثل این که هیچ سخنی نبوده است!(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، /حکایت ۹۴۰ صفحه ۶۷۷/
صقر بن ابی دلف گفت: هنگامی که متوکل عباسی آقا امام علی النقی علیه السلام را زندانی کرد من نگران شدم، رفتم تا خبری از حال آن حضرت بگیرم. زراقی
۱- پند تاریخ ۴/ ۱۹۱ – ۱۹۲ ؛ به نقل از ؛ مروج الذهب ۳/ ۱۳
که زندانبان متوکل بود همین که چشمش به من افتاد اشاره کرد پیش او بروم. رفتم، گفت: حالت چطور است؟ جواب دادم: خوبم. گفت: بنشین. از این پیش آمد به وحشت افتادم، با خود گفتم: اگر این مرد بفهمد منظورم از آمدن به این جا چیست چه خواهد شد؟! به او گفتم: راه را اشتباه آمده ام.
وقتی مردم از اطرافش پراکنده شدند، پرسید: برای چه آمده ای؟ گفتم: مایل بودم خبری بگیرم. گفت: شاید آمده ای از آقایت خبر بگیری؟
با تعجب سؤال کردم: آقایم کیست؟! آقای من امیرالمؤمنین (متوکل) است. گفت: ساکت باش! آقای حقیقی همان آقای تو است، از من نترس با تو هم مذهب هستم. گفتم: الحمد لله! پرسید: میل داری آقایت را ملاقات کنی؟ گفتم: آری! گفت: بنشین تا متصدی اخبار و نامه ها از خدمتش خارج شود. همین که آن مرد بیرون آمد به غلامی گفت: دست صقر را بگیر و ببر در همان اتاقی که آن مرد علوی زندانی است و آن دو را با یکدیگر تنها بگذار. مرا نزدیک اتاقی برد، اشاره کرد همین جا است داخل شو. وارد شدم، دیدم امام علیه السلام روی حصیری نشسته در حالی که جلوی ایشان قبری کنده اند. سلام کردم، دستور داد بنشینم. آن گاه پرسید: برای چه آمده ای؟ عرض کردم: آمده ام از شما خبر بگیرم. دوباره چشمم به قبر افتاد، گریه ام گرفت. آن حضرت فرمود: صقر! ناراحت نباش، اینها نمی توانند به ما آزاری برسانند. خدا را سپاسگزاری کردم.
عرض کردم: آقای من! حدیثی از پیامبر اکرم صل الله علیه و آله نقل شده است که معنی آن
را نمی فهمم. پرسید: کدام حدیث؟ گفتم: این فرموده ی پیامبر صل الله علیه و اله که «روزها را دشمن ندارید که با شما دشمنی می ورزند».
فرمود: ایام، ما خانواده هستیم و تا آسمانها و زمین پایدار باشد، شنبه اسم پیامبرصل الله علیه و آله ، یکشنبه امیرالمؤمنین علیه السلام ، دوشنبه امام حسن و امام حسین علیهما السلام ، سه شنبه علی بن الحسین، محمد بن علی و جعفر بن محمد علیهم السلام ، چهارشنبه موسی بن جعفر، علی بن موسی، محمد بن علی و من، پنج شنبه پسرم امام حسن عسکری و جمعه پسر پسرم حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه است که مردم به سوی او اجتماع میکنند، او حق است و زمین را از عدل و داد پر میکند، همان طور که از ظلم و جور پر شده است، مبادا با آنها دشمنی کنید که آنها در آخرت با شما دشمنی خواهند کرد. آن گاه فرمود: وداع کن و خارج شوکه بر تو اطمینانی ندارم (امنیت جانی نداری).(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، / حکایت ۹۶۹ صفحه ۶۹۹/
جلودی یکی از فرماندهانی بود که در دربار هارون الرشید مقامی ارجمند داشت و نسبت به او خدمات زیادی انجام داده بود و عاقبت به دستور مأمون کشته شد. داستان کشته شدنش از این قرار است: یاسر خادم میگوید: علی بن موسی الرضا علیه السلام به مأمون گوشزد کرد که تو نباید در خراسان بمانی و مرکز مسلمانان محلی را که پدران و اجدادت در آن جا زندگی میکردند خالی بگذاری، صلاح این است که از بلاد خراسان به آن نواحی کوچ کنی و از نزدیک به امور مسلمانان رسیدگی کنی.
۱- پند تاریخ ۵/ ۹۹ – ۱۰۱ ؛ به نقل از ؛ روضات الجنات / ۵۹۱
این خبر به گوش ذوالریاستین رسید. ذوالریاستین در آن وقت به طوری قدرت و نفوذ داشت که مأمون نمی توانست خودرأیی بکند. به مأمون گفت: صلاح این است که در خراسان باشی تا مردم کدورتی که به واسطه ی ولایت عهدی علی بن موسی الرضا علیه السلام وکشتن برادرت محمد امین دارند فراموش کنند. چنانچه سخن مرا باور نداری مردان آزمودهای در این جا هستند که سال ها در دربار پدرت هارون الرشید خدمت کرده اند، با آنها مشورت کن ببین چه صلاح میدانند.
مأمون پرسید: آنها چه کسانی هستند؟ گفت: علی بن ابی عمران، ابن یوس و جلودی. این چند نفر همان هایی بودند که نسبت به ولایت علی بن موسی الرضا علیه السلام مخالفت کردند. مأمون به همین جهت آنها را زندانی کرده بود. گفت: اشکالی ندارد مشورت خواهم کرد.
فردا صبح که حضرت رضا علیه السلام تشریف آورد، سؤال کرد: در مورد سخنی که گفته بودم چه کردی؟ مأمون
گفتار ذوالریاستین را برای حضرت نقل کرد و دستور داد آن چند نفر را بیاورند، نخستین کسی که از آنها وارد کرد
علی بن ابی عمران بود، همین که چشمش به حضرت رضا علیه السلام افتاد که پهلوی مأمون نشسته، گفت: یا امیرالمؤمنین! به خدا پناه می برم از این که خلافت را از میان بنی عباس خارج کنی و میان دشمنان خود قرار دهی، همان کسانی که پدرانت آنها را می کشتند و متواری میکردند.
مأمون گفت: زنازاده! بعد از این همه گرفتاری و رنج و زندانی کشیدن هنوز دست از یاوه سرایی برنداشته ای، آن گاه به دژخیم دستور داد سر از پیکر او جدا کردند.پس از او، ابن یونس را وارد کردند. او هم وقتی حضرت را کنار مأمون مشاهده کرد گفت: این کسی که پهلویت نشسته، بتی است که به جای خدا پرستیده میشود. مأمون گفت: زنازاده! تو هم بعد از این همه گرفتاری دست از گفتار ناشایست خود برنداشته ای. او نیز سر از تنش جدا شد. پس از آن دو، جلودی را وارد کردند.
آن زمان که محمد بن جعفر بن محمد در مدینه قیام کرده بود، هارون الرشید همین جلودی را با سپاهی به سرکوبی او فرستاد و دستور داد اگر بر محمد غلبه پیدا کردی سرش را از بدن جدا و خانه های آل ابی طالب را ویران کن. زنانشان را غارت نما به طوری که بر هیچ زنی بیش از پیراهنی باقی نماند. جلودی دستورات هارون را انجام داد، با لشکریان خود به خانه ی علی بن موسی الرضا علیه السلام حمله کرد. در این هنگام حضرت رضا علیه السلام متوجه حمله ی او شد و تمام زنان را داخل اتاقی جای داد و خودش بر در خانه ایستاد، جلودی گفت: همان طور که هارون الرشید مأمورم کرده، ناچارم داخل خانه شوم و زیور زنان را غارت کنم. علی بن موسی الرضا علیه السلام فرمود: من آنچه دارند از آنها می گیرم و برای تو می آورم، سوگند یاد میکنم که هر چه دارند از آنها بگیرم. پیوسته حضرت از او درخواست می کرد و سوگند می خورد تابالاخره راضی شد. آن حضرت داخل اتاق شد و آنچه داشتند از آنها گرفت حتی گوشواره ها و پابندهایی که زنان عرب مانند دستبند به پا می بستند و چادرهایشان را و هر چه در خانه وجود داشت برای جلودی آورد.
وقتی جلودی را پیش مأمون آوردند همین که چشم علی بن موسی الرضا علیه السلام به او افتاد، به مأمون فرمود:
این پیرمرد را به من ببخش. مأمون گفت: آقای من! این همان کسی است که نسبت به دختران پیامبر آن جنایات را انجام داده و آنها را غارت کرده است، جلودی متوجه شد که حضرت رضا علیه السلام با مأمون صحبت میکند. خیال کرد امام علیه او سخن می گوید و منظورش کشته شدن او است، پس رو به مأمون کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین! تو را به خدا و به خدماتی که نسبت به پدرت هارون کرده ام سوگند میدهم سخنان این مرد را در باره ی من نپذیر. مأمون به حضرت رضا علیه السلام عرض کرد: آقا! خودش راضی نیست، ما هم به سوگند او احترام میگذاریم و گفته اش را می پذیریم. به جلودی گفت: به خدا قسم سخن علی بن موسی علیه السلام را در باره ات نمی پذیرم، آن گاه به دژخیم دستور داد او را هم به دو رفیقش ملحق کند و جلودی نیز کشته شد.(۱)
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، /حکایت ۹۷۱ صفحه ۷۰۰/
چند ماه قبل، جوانی را که در جبهه به شهادت رسیده بود، به شیراز آوردند. پس از آن که مراسم تدفین و تجهیز او به پایان رسید، برادرش تصمیم گرفت، برای گرفتن انتقام خون او به جبهه برود.
۱- پند تاریخ ۵/ ۱۰۳- ۱۰۶؛ به نقل از؛ الکُنی و الالقاب ۲/ ۱۳۶
و یک شب قبل از حرکت، شهید به خواب خواهرش رفت و گفت : ( به برادرم بگو اگر به جبهه می رود رفتنش برای تلافی خون من نباشد.) وقتی برای من این ماجرا را نقل کردند، از قدرت حیات آن شهید بسیار شگفت زده شدم که چگونه او از نیت برادرش آگاه شده و برادرش را از آن کار منع کرده است. این قصد عیبی ندارد، لکن نزد خدا هم اجری ندارد. جهاد وقتی ارزشمند است که برای خدا باشد نه برای انتقام. « من» باید کنار رود و «نیت خدایی» باید جایگزین آن شود.)(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان-های شهید دستغیب/صفحه ۱۹۳تا۱۹۴/
یک نفر کفاش، مشهور به بد اخلاقی و نزاع کردن بود. روزی یکی از افراد بیکار، صبح زود به درب مغازه کفاش رفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «خواهشی از شما دارم و آن این است که به من بفرمائید چطور نزاع می شود و منشاء دعوا چیست ؟ »
کفاش پاسخ داد: «چه می دانم. آخر چه می گویی، این چه سؤالی است که از من میکنی. مگر با من شوخی داری؟»
مرد گفت: «نه، حتما باید پاسخ مرا بدهی. باید به من بگویی دعوا چطور شروع می شود .» کفاش گفت: «مرد حسابی! شاید عقلت را گم کرده ای، من
چه می دانم که چطور نزاع آغاز می شود .» اما مرد همچنان برخواسته خود اصرار ورزید، تا اینکه کفاش گفت: «خجالت بکش مردک بیکار، چرا مردم را از کار کردن باز می داری، بگذار تا به کارم بپردازم.» و بالاخره در اثر این کشمکش، دعوای لفظی آن دو به دعوای رسمی مبدل گشت و کفاش با وسیله ای که در دست داشت، بر سر مرد زد و خون از سرش جاری شد. مرد بیکار پس از آن گفت : « کافی است، فهمیدم چطور دعوا شروع می شود. شخصی چیزی می گوید و دیگری سخن او را رد می کند و خلاصه در برابر حرف یکدیگر مقاومت می کنند تا دعوا سر می گیرد!»
۱- عدل- صفحه ۲۵۸
منبع اخلاق و احکام در داستان-های شهید دستغیب/صفحه ۲۳۹تا۲۴۰/
در کتاب « منتخب التواریخ» نقل شده است: « مرحوم کلباسی از مراجع بزرگ و مقیم شهر اصفهان بود. روزی یکی از همسایگانش که فردی هتاک و خوشگذران بود در منزلش عروسی بر پا کرده بود. در این مجلس مطرب ها ساز و آواز سرداده، باعث ناراحتی مرحوم کلباسی شده بودند.
مرحوم کلباسی برای همسایه پیغام فرستاد که این سر و صدا را ساکت کند. اما همسایه بجای پذیرفتن و ترتیب اثر دادن، به مرحوم توهین کرد و گفت : ( هیچ کاری نمی تواند بکند، من در خانه ام عروسی دارم و…) مرحوم کلباسی، چون بی احترامی همسایه را دید شب هنگام در مسجد، روی منبر از همسایه اش به نزد خداوند شکایت کرد و گفت : (خدایا من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم، اما تو می توانی و قادر هستی…) در همان شب، همسایه به مرض شدیدی گرفتار شد و تا صبح طول نکشید که به درک واصل شد.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان-های شهید
۱- رازگویی و قرآن – ۱۲۹
دستغیب/صفحه ۲۹۰ تا۲۹۱/
در حالات « فضیل بن عیاض» نوشته اند که یکی از مؤمنین به دیدارش رفت و ساعتی با او گفتگو کرد. در آن ساعت، حکایاتی برای یکدیگر نقل نمودند. وقتی دوست فضیل خواست برود، گفت: «الحمدلله که مجلس خوبی داشتیم.» فضیل گفت : «نه مجلس خوشی نبود. در این یک ساعت، تو سعی میکردی چیزی را بگویی که من بپسندم و من درصدد. آن بودم که با سخنان خود، تو را شاد نمایم. ولی آیا تا به حال به فکر افتاده ایم خداوندی را که حاضر و ناظر بر اعمال ماست، خشنود نمائیم ؟ »(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان-های شهید دستغیب/صفحه ۳۱۹/
در حالات «مرحوم مقدس اردبیلی» (علیه الرحمه) نوشته اند که چهل سال، حتی در اوقات خواب، پاهایش را دراز نکرد وی می فرمود : خجالت میکشم در محضر خداوند عالم ، پاهایم را دراز کنم. همچنین نقل کرده اند که هنگام مرگ، چون مقدس اردبیلی را رو به قبله دراز کردند، گفت: (خداوندا، از تو معذرت میخواهم، مدتهاست که در محضر تو پاهایم را دراز نکرده ام ، ولی اکنون چون دستور داده ای، این کار را انجام میدهم.)
باز در مورد ایشان نقل شده است که هنگام حرف زدن، بلند حرف نمی زد چه برسد به آنکه داد بزند البته خداوند پاداش این ادب را خواهد داد.
منبع اخلاق و احکام در داستان-های شهید دستغیب/صفحه ۴۲۷/
هنگامی که زینب کبرا سلام الله علیها را همراه بازماندگان شهدای کربلا وارد مجلس ابن زیاد (استاندار کوفه نمودند) زینب سلام الله علیها به طور ناشناس در گوشه ای نشست. ابن زیاد گفت: این زن کیست؟
گفتند: زینب دختر علی علیه السلام است.
ابن زیاد خطاب به حضرت زینب گفت: سپاس خداوندی که شما را رسوا کرد و دروغ شما را در گفتارتان نمایاند.
در جواب فرمود: تنها آدم فاسق، رسوا می شود و بدکار دروغ می گوید و او دیگری است، نه ما. ابن زیاد گفت: دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟
زینب فرمود: ما رأیت إلا جمیلا…! جز خوبی ندیدم، اینها افرادی بودند که خداوند شهادت را برای آنها مقدر کرد، آنها به نبرد گاه خود شتافتند و به همین زودی خداوند شما را جمع می کند و محاکمه می نماید. بنگر که در آن دادگاه، پیروزی
۱- قیامت و قرآن – صفحه ۲۴۳
از آن کیست؟ مادرت به عزایت بنشیند ای پسر زن بدکاره ابن زیاد با شنیدن این سخنان به خشم آمد و با کمال گستاخی گفت: با کشته شدن حسین گردنکش و افرادی از بستگانت که از فرمان من سرپیچی کردند، خداوند دلم را شفا داد. زینب فرمود: لعمری لقد قتلت کهی وقطعت فزعی واجتثتت أصلی فإن کان هذا شفاک فقد أشفیت؛ سوگند به جانم! تو بزرگ فامیل مراکشتی، شاخه های مرا بریدی و ریشه مراکندی، اگر شفای دل تو در این است، باشد.
ابن زیاد گفت: این زن، چه با قافیه، سخن می گوید. به جان خودم! پدرش علی علیه السلام نیز شاعری قافیه پرداز بود.
زینب فرمود: زن را با قافیه چه کار؟(۱)
منبع داستان دوستان/ صفحه۳۱۲تا۳۱۳/
در آن هنگام که بازماندگان شهدای کربلا را همراه با سرهای بریده شهیدان به کوفه آوردند و به مجلس عبیدالله بن زیاد وارد نمودند، مختار هم چنان در زندان به سر می برد.
ابن زیاد برای این که دل مختار را بسوزاند، دستور داد او را از زندان به مجلس خود بیاورند. مختار را کشان کشان با وضع اسف باری به مجلس ابن زیاد آوردند. هنگامی که وارد مجلس شد، دریافت که امام حسین علیه السلام کشته شده و اهل بیت او اسیر شده اند و سر بریده امام در میان طشت است. بسیار ناراحت شد و از شدت غم، بی هوش گردید، وقتی به هوش آمد، با کمال شجاعت بر سر ابن زیاد فریاد کشید: ای حرام زاده! به زودی دمار از روزگار شما در می آورم و ۳۸۰ هزار نفر از بنی امیه را خواهم کشت.
ابن زیاد خشمگین شد و به قتل او فرمان داد. حاضران می دانستند که کشتن مختار صلاح نیست و تشنج تازهای ایجاد می کند، لذا به ابن زیاد گفتند: کشتن مختار موجب بروز فتنه عظیم میگردد و صلاح نیست. ابن زیاد از کشتن مختار منصرف شد و دستور داد او را به زندان باز گرداندند.(۱)
۱- لهوف، ص ۱۶۰- ۱۶۲ . توضیح اینکه؛ سخنان حماسی و کوبنده زینب کبرا سلام الله علیها که از اعماق دل نورانی اش برمیخواست، آنچنان موزون و موثر که ابن زیاد را به وحشت انداخت، او خواست برای لوث کردن گفتار زینب سام الله علیها و بی اثر جلوه دادن آن، زینب سلام الله علیها را شاعر معرفی کند. و فکرها را از گفتار سوزناک زینب سلام الله علیها منحرف کند، اما زینب سلام الله علیها نسبت ناروا را رد کرد .
منبع داستان دوستان/ ۳۲۴/
پس از آنکه حضرت نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد نوح علیه السلام آمد و گفت: تو بر گردن من، حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم. نوح علیه السلام فرمود: چه حقی ؟ خیلی برایم سخت و ناگوار است که تو بر من، حقی داشته باشی؟ ابلیس گفت: همان که تو بر قومت نفرین کردی و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم، تا نسل دیگر بیاید.
نوح فرمود: حالا چه می خواهی بگویی؟ ابلیس گفت: اذکرنی إذا غضبت، واذکرنی إذا حکمت بین اثنین، واذکرنی إذا کنت مع امرئه خالیا لیس معکما أحد؛در سه مورد متوجه باش که من نزدیکترین فاصله و مرز را با بندگان خدا دارم: هنگامی که خشمگین شدی یا، قضاوت می کنی، و یا با زن بیگانه، تنها هستی و هیچ کس در آنجا نیست، به یاد من باش.(۱)
۱- ملا حبیب الله کاشانی، تذکره الشهدا، ص ۴۰۴
منبع داستان دوستان/۴۶۹/
حواریون (یاران خاص) حضرت عیسی علیه السلام چون پروانه به دور حضرت عیسی علیه السلام حلقه زده بودند. از آن حضرت پرسیدند: ای آموزگار سعادت، به ما بیاموز که چه چیزی سخت ترین و دشوارترین چیزها است؟
عیسی علیه السلام فرمود: سخت ترین امور، غضب و خشم خدا است.
– چگونه از غضب خدا دور گردیم و مشغول آن نشویم؟
– نسبت به هم دیگر، غضب نکنید.
علت و منشأ غضب چیست؟
– منشأ غضب، تکبر و خودمحوری، و کوچک شمردن مردم است.(۲)
منبع داستان دوستان/۴۷۰/
خشم و غضب، آتشی است که گاهی در قلب انسان وارد می شود که اگر به آن توجه شود برافروخته می گردد، بلکه باید در اولین فرصت آن را خاموش کرد. شخصی به حضور رسول خدا صل الله علیه و آله آمد و عرض کرد به من درس بیاموز. پیامبر صل الله علیه و آله فرمود: برو ولی مراقب باش که خشم و غضب نکنی. آن شخص گفت: همین موعظه، مرا کافی است. به سوی خانه خود رهسپار شد، ناگهان دید جمعی از بستگان او از خانه بیرون آمده اند و بر سر موضوعی با قوم دیگری می خواهند بجنگند. وقتی دید خویشانش مسلح شده اند، او نیز اسلحه خود را برداشت و به خویشانش پیوست. در این وقت حساس، سخن پیامبر صل الله علیه و آله به یادش آمد که فرمود: «غضب نکن» فورا اسلحه اش را به کناری انداخت، سپس آرام آرام نزد قوم طرف مقابل آمد و به آنها گفت: شما از قتل و مجروح کردن و نزاع چه فایده ای دیده اید، نزد من آییدهر چقدر مال و ثروت خواستید من ضامن می شوم به شما بدهم.این سخن آرام، در آنها آن چنان اثر نیک گذاشت که بی درنگ گفتند: ما سزاوارتر هستیم که این کار را بکنیم و در نابودی نزاع پیش قدم شویم، به این ترتیب خشم و غضب رفت و جای خود را به صلح و صفا داد.از سخنان امام صادق علیه السلام است: «شیطان لشگری همچون غضب و زنان (هرزه) ندارد».(۱)
۱- بحار النوار, ج ۱۱ ص ۳۱۸
۲- سفینه البحار، ج ۲، ۳۱۸
منبع داستان دوستان/صفحه۶۳۳
انوشیروان، خدمت کار مخصوص درباری داشت، که همواره در خدمتش بود. به او سه قطعه کاغذ نوشته شده داد و گفت: هر وقت من خشمگین شدم، این سه کاغذ را یکی بعد از دیگری به من بده. غلام درباری، پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت. روزی انوشیروان سخت خشمگین شد. غلام، یکی از آن رقعه ها را به او داد، که در آن نوشته شده بود: خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی. سپس دومی را به او داد، که در آن نوشته بود: به بندگان خدا رحم و مهربانی کن، تا خدا به تو رحم کند.آن گاه سومی را به او داد که در آن نوشته بود: بندگان خدا را به اجرای حق خدا سوق بده، که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی.(۲)
منبع داستان دوستان /صفحه/۶۳۵ /
صحرانشینی سوار بر شتربچه چموش خود شده بود و به حضور پیامبر صل الله علیه و آله آمد و سلام کرد. می خواست نزدیک بیاید و از آن حضرت سؤال کند، ولی شترش به عقب بر می گشت و او را از حضرت دور می کرد و این عمل سه بار تکرار شد. این منظره باعث شد عده ای از اصحاب که در آن جا بودند، خندیدند. خنده آنها و چموشی شتر باعث گردید تا او، عصبانی شد و با ضربتی شدید آن شتر را کشت.اصحاب به رسول خدا صل الله علیه و آله گفتند: آن عرب، شتر خود را کشت، پیامبر صل الله علیه و آله فرمود: نعم وأفواهکم ملأ من دمه، آری، ولی دهان های شما پر از خون شتر
۱- سفینه البحار، ج ۲ ، ص ۳۲۰
۲- المواعظ العددیه، ص ۱۰۵
است.(۱)
منبع داستان دوستان /صفحه ۶۵۲/
حضرت آیه الله العظمی بروجردی رحمه الله علیه گاهی هنگام تدریس و بحث با شاگردان عصبانی می شد، ولی پس از درس، از آن عصبانیت پشیمان می شدند و از آنها عذرخواهی می کردند. گاهی برای جلب محبت آنها کمک های مالی ای نیز می نمودند. از این رو در میان دوستان، این مزاح معروف شده بود: عصبانیت آیه الله بروجردی، مایه برکت است.گاه به این قناعت نمی کردند و روز بعد بر منبر تدریس از آنها عذرخواهی می کردند. او از امام صادق علیه السلام آموخته بود که: المؤمن اعظم حرمه من الکعبه ؛ احترام مؤمن، از احترام کعبه، بالاتر است.(۲)
در این باره به داستان زیر توجه کنید:
آیه الله بروجردی در مسجد عشقعلی درس اصول می گفتند. روزی یکی از فضلا به نام شیخ علی چاپلقی اشکال کردند، آقا جواب او را دادند. آقای شیخ علی جواب آقا را رد کرد، ایشان عصبانی شد به گونه ای که شیخ علی منقلب شد و می خواست گریه کند، آن درس تمام شد.یکی از نزدیکان آیه الله بروجردی ؟ می گوید: نماز مغرب را خوانده بودم، ناگاه خادم آقای بروجردی نزد من آمد و گفت: آقا بین در کتابخانه و اندرون ایستاده و متأثر است و فرمود: بروید به خوانساری بگویید بیاید. این جانب با عجله نماز عشا را خواندم و به محضر آقا رسیدم. تا مرا دید به من فرمود: این چه حالتی بود که از من صادر شد؟ یک نفر عالم ربانی را رنجاندم، الآن باید بروم و دست ایشان را ببوسم و حلالیت بطلبم تا از من بگذرد و بعد بیایم و نماز مغرب و عشا را بخوانم.عرض کردم: ایشان در مسجد «شاه زید» امام جماعت است و بعد از نماز، مسئله می گوید: لذا تا دو سه ساعت از شب گذشته به منزل خود نمی آید، من به ایشان اطلاع می دهم که آقا فردا صبح به منزل شما خواهند آمد. صبح شد من رفتم حرم و برگشتم، دیدم آقا سوار بر درشکه در کنار منزل من هستند، با هم به منزل آقا شیخ علی چاپلقی رفتیم، وقتی آقای بروجردی، شیخ علی را دید، می خواست دست او را بوسد که او نگذاشت، آقا فرمودند: از من بگذرید، از حالت طبیعی خارج شدم و به شما پرخاش کردم… .
شیخ علی عرض کرد: شما سرور مسلمین هستید، برخورد شما باعث افتخار من بود. آقا تکرار کردند: از من بگذرید، مرا عفو کنید. همین موضوع باعث شد که آقا شیخ علی، تا آخر عمر، مورد مراحم و عطوفت خاص مرحوم بروجردی قرار گیرند.
۱- المحجه البیضاء، ج۵، ص ۲۳۳
۲- بحار الانوار، ج۶۸، ص ۱۶.
منبع داستان دوستان صفحه/۶۵۴تا۶۵۵/
(نجاشی) در زمان امام صادق علیه السلام استاندار اهواز و فارس بود. یکی از کشاورزان همان منطقه به حضور امام صادق عله السلام آمد و عرض کرد: در دفتر مالیاتی نجاشی، مبلغی را به نام من نوشته اند، نجاشی از شیعیان شماست، لطفا نامه ای به او بنویس تا به من تخفیف دهد.
امام صادق علیه السلان به نجاشی نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم سرَّ أخاک یسُّرک الله؛ به نام خداوند بخشنده مهربان، برادر دینی خود را خوشحال کن، خداوند تو را خوشحال می کند.
هنگامی که این نامه به دست نجاشی رسید و دانست که نامه امام صادق علیه السلام است، بوسید و به چشم نهاد و به حامل نامه گفت: چه می خواهی؟ گفت: در دفتر مالیاتی تو، مبلغی به نام من نوشته اند. پرسید: آن مبلغ، چه اندازه است؟! گفت: ده هزار درهم.
نجاشی، منشی خود را طلبید و به او دستور داد تا مالیات مذکور را بپردازد و نام آن کشاورز را در دفتر مالیات، خط بزند و سال آینده نیز همین کار را در حق او انجام دهد. آن گاه نجاشی به کشاورز گفت: آیا تو را خوشحال کردم؟ گفت: آری! فدایت شوم.
سپس نجاشی دستور داد تا یک کنیز، یک غلام، یک مرکب و یک بسته لباس به او بدهند و همواره به او می گفت: آیا تو را خوشحال کردم؟ پاسخ می داد: آری فدایت گردم.
تا آنجا که نجاشی به او گفت: این فرشی که هنگام گرفتن نامه مولایم امام صادق علیه السلام به روی آن نشسته بودم به تو بخشیدم، بردار و در نیازهایت مصرف کن.
کشاورز خیلی خوشحال شد. وقتی به حضور امام صادق علیه السلانم رسید، جریان را به عرض آن حضرت رساند، و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا گویا رفتار نجاشی با من، شما را خوشحال کرد؟ آن حضرت فرمود: آری به خدا سوگند او خدا و رسولش را خوشحال کرد.(۱)
منبع داستان دوستان صفحه/۶۶۵تا۶۶۶/
شخصی به دوستش که بسیار می خندید، گفت: آیا به تو خبر رسیده که (در صورت گناهکاری) وارد آتش خواهی شد؟ گفت: آری. پرسید: آیا خبری به تو رسیده که از آتش خارج خواهی شد؟ گفت: نه. آن شخص گفت: پس چرا خنده می کنی و شاد هستی؟! گفته اند که آن دوست تا وقتی که زنده بود، هرگز در حال خنده دیده نشد.(۱)
۱- اصول کافی، ج۲، ص ۱۹۰
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۲۰۳ صفحه ۱۹۵تا۱۹۶/
راه کنترل غضب و شهوت را با این تمثیل بیان می کنیم و راه تمثیل، راهی همگانی است و آن این است که چون انسان در خود، احساس فرشته خویی می کند میل به فضیلت و کسب علوم دارد؛ از عدل و احسان خوشش می آید؛ می خواهد حق را بیابد و به آن عمل کند و آن را متنشر سازد؛ چنان که درنده خویی، تهاجم، و تحقیر دیگران و نیز لذت به عیش و نوش و… را در خود مشاهده می کند، می توان برای تفهیم او از مثالی که علمای اخلاق ذکر کرده اند مدد جست و آن این که اگر شکارچی، سوار بر اسبی شود و سگی شکاری را هم به دنبال داشته باشد، هر کدام از این سه موجود، خواسته ای دارند.
در این جا سؤال این است که زمام این برنامه را باید به دست کدام یک از این سه موجود سپرد؟ اگر کارها به اسب، سپرده شود تا برنامه ریزی کند، اسب هر جا علف سبز و خرم ببیند به آن سمت می رود در فکر چریدن و خوردن خودش است و در فکر خطر و سقوط سرنشین خود نیست؛ زیرا اسب، شهوت دارد و برنامه سفر را بر اساس شهوت تنظیم می کند؛ نه بر معیار عقل و قهرا نتیجه اش سقوط است.
۱- شنیدنی های تاریخ ( فیض کاشانی)، ص ۲۸۵ ، به نقل از؛ المحجه البیضاء ج۵ ، ص ۲۳۲ .
اگر تنظیم برنامه به دست سگ شکاری باشد، او، هر صیدی را ببیند به آن سمت هجوم می برد و به هر کوه و دره و دشتی خود را می کشاند و در فکر سلامت اسب و راکب آن نیست. این حیوان بر اساس درندگی و تهاجم، حمله می کند و قهرا هم خود و هم اسب و هم اسب سوار را به دره ی هلاکت می فرستد؛ زیرا غضب دارد و عقل ندارد،
ولی اگر این مجموعه و برنامه این کاروان به دست انسان سواری که عاقل است سپرده شود سلامت خود، سلامت اسب و هم سلامت سگ شکاری را تأمین می کند.
انسان عقلی دارد که به منزله ی انسان شکارچی است؛ شهوتی دارد که به منزله اسبی است که سرکوب اوست و غضبی دارد که به منزله ی سگ شکاری است.
چنانچه انسان، برنامه کار را به دست شهوت جوانی و … بدهد هم قدرت غضب، این نیروی کارساز الهی، نابود می شود و هم قدرت عاقله، جوانی که در دوران جوانی به فکربوالهوسی و شهوت رانی باشد، هم عاقله را ویران می کند و از فراگیری علوم و دانش ها باز می ماند و هم قدرت غضب و دفاع از حق را سرکوب می کند و از ناموس، دین و مرز و بوم میهن اسلامی حمایت نمی کند و صرفا یک جوان شهوتران بی اعتنا خواهد بود.قهر و غضب بسپارد، انسانی مهاجم و مزاحم خواهد شد. او می کوشد که خوی درندگی خود را ارضا کند و در نتیجه از اذت های حلال و از فراگیری علم و دانش، محروم میشود و چون غضب عاقلانه نیست، به فکر انفجار، تخریب، ترور و هتک می افتد، نه به فکر حمایت از شرع و شرف و تهذیب نفس و تزکیه ی روح، ولی اگر زمام برنامه کار را به عقی بدهد که هویت انسان را همان عقل لو میسازد ، سلامت هر سه قوه(غضب، شهوت ، عقل ) تامین میگردد و منظور از این عقل هم ، که هویت ساز است ، همان عقی عملی است که در روایات اهل بیت علیهم السلام آمده است؛به یعبد الرحمن و یکتسب الجنان؛ یعنی به وسیله ی آن(عقل) پروردگار، عبادت و بهشت کسب میشود. همان، ص ۱۵۰ .
نوشته اند: روزی اسکندر مقدونی، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردی خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد. اسکندر از این برخورد دیوجانس برآشفت و گفت: این چه رفتاری است که تو با ما داری؟ آیا گمان کرده ای که از ما بی نیازی؟ دیوجانس گفت: آری، بی نیازم.
اسکندر گفت: تو را بی نیاز نمی بینم. بر خاک نشسته ای و سقف خانه ات، آسمان است. از من چیزی بخواه تا به تو بدهم. دیوجانس گفت: ای شاه! من دو بنده ی حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند.
تو بنده ی بندگان منی. اسکندر گفت: آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانی اند؟ دیوجانس گفت: خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند می کشند. برو آن جا که تو را فرمان می برند؛ نه این جا که فرمانبری زبون و خواری. (۱)
وقت خشم و وقت شهوت، مرد کو؟ طالب مردی چنینم، کو به کو
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی دفتر دوم/حکایت ۹۲۳ صفحه ۷۳۰/
ابو عثمان حیری از عارفان قرن سوم و ساکن حیره ی نیشابور بود. از او کرامات بسیاری نقل می کنند. در خانه ای مرفه و ثروتمند به دنیا آمد؛ اما دل به اسباب و آسایش دنیوی نداد و به عرفان گرایید. نقل است که روزی می رفت. یکی از بام تشتی خاکستر بر سر او ریخت. اصحاب و یاران در خشم شدند و خواستند تا آن مرد را از بام به زیر آورند و زخم زنند. ابوعثمان گفت: بایستید! خدا را هزار بار شکر می باید که بر سر ما خاکستر ریخت، که ما سزاوار آتشیم و آن کس که سزاوار آتش است، از خاکستر روی در نکشد.
۱- حکایت پارسیان؛ به نقل از ؛ مثنوی معنوی
ص ۳۲۵- ۳۲۴
یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری به واسطه نقل می کند که مردی روی قبر شیخ افتاده بود و با شدت گریه می کرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت جماعتی مرا وادار کردند به اینکه شیخ را به قتل برسانم من شمشیرم را برداشته نیمه شب رفتم به منزل شیخ. وقتی وارد اطاق شیخ شدم دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بی حرکت ماند و خودم هم قادر به حرکت نبودم. به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنکه بطرف من برگردد گفت: خداوندا من چه کرده ام که فلانکس و فلان کس اسم همه آن جماعت را برد، فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد (اسم مرا برد) خدایا من آنها را بخشیدم توهم آنها را ببخش. آن وقت من التماس کردم، عرض کردم آقا مرا ببخشید فرمود آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو بخانه ات ولی صبح بیا به نزد من. من رفتم تاصبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم و اگر نروم چه خواهد شد بالأخره بخودم جرأت داده رفتم.دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند رفتم جلو سلام کردم مخفیانه کیسه ای پول به من داد و فرمود برو با این پول کاسبی کن من آن پول را آورده سرمایه خود قراردادم و کاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازارم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبردارم.(۱)
منبع مردان علم در میدان عمل،/ ۲۳۷ تا ۲۳۸
حواریون به عیسی علیه السلام گفتند: ای معلم خوب به ما بیاموز که سخت ترین چیزها در عالم چیست؟ فرمود: سخت ترین چیز خشم خداوند بر بندگان است.
گفتند: به چه وسیله می توان از خشم خداوند در امان بود؟ فرمود: به فرو بردن خشم خود.
پرسیدند: منشأ خشم چیست؟ پاسخ داد: الکبر و التجبر و المحقره الناس ؛ خود بزرگ بینی، گردن کشی و تحقیر مردم.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۲/صفحه۲۲۲
وقتی که رسول خدا صل الله عله و آله پیکر فرزندش ، ابراهیم، را به خاک سپرد چشمانش پر از اشک شد و فرمود: دل غمگین است و چشم اشک می ریزد، ولی سخنی که سبب خشم خدا شود نمیگویم.
آنگاه فرمود: ابراهیم! ما، در مرگ تو غمگینیم. سپس حضرت گوشه قبر را دید که به طور کامل درست نشده، با دست مبارکش آن را صاف کرد، پس از آن فرمود: هرگاه یکی از شما کاری را انجام داد، حتما آن را محکم و استوار انجام دهد.(۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/ صفحه ۴۱/
مرد نیکوکاری در حال نشاط و خوشحالی خدمت امام جواد علیه السلام رسید.
حضرت فرمود: چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالی؟ آن مرد عرض کرد: فرزند رسول خدا! از پدر شما شنیدم که می فرمود: بهترین روز شادی انسان روزی است که خداوند توفیق انجام کارهای نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینی موفق بدارد. امروز نیازمندانی از جاهای مختلف به من مراجعه کردند و بخواست خداوند گرفتاریهایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادی به من دست داده است. امام جواد علیه السلام فرمود: به جانم سوگند! که شایسته است چنین شاد و خوشحال باشی! به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنی.
سپس امام فرمود: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُبْطِلُوا صَدَقَاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَالأَذَی.»(۴) (ای آنانکه ایمان آورده اید، اعمال نیک خود را با منت نهادن و اذیت
۱- زندگانی شیخ مرتضی انصاری.
۲- بحار؛ ج ۱۴، ص ۲۸۷ .
۳- بحار؛ ج۲۲، ص ۱۵۷
۴- سوره بقره؛ آیه ۲۶۴.
کردن باطل نکنید.)(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/صفحه ۱۴۰ تا ۱۴۱
خداوند به شعیب پیغمبر وحی کرد که صد هزار نفر از پیروانت را مجازات خواهم کرد. چهل هزار از آنان بدکارند و بقیه خوبند؛ شعیب پرسید: خدایا! بدان باید کیفر ببینند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود: برای این که خوبان با گناهکاران سازش کردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت به گناهکاران، آنان خشمگین نگشتند.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۳/ صفحه۲۱۶/
خداوند در گذشته، دو فرشته فرستاد تا اهل شهری را هلاک کنند، هنگامی که دو ملک برای انجام مأموریت به آن شهر رسیدند، به مرد عابدی برخوردند که در دل شب ایستاده و باگریه و زاری عبادت میکند. یکی از فرشته ها به دیگری گفت: این مرد را می بینی! که چگونه گریه و زاری میکند؟ آیا او را نیز هلاک کنیم؟ فرشته دیگری گفت: آری، من مأموریت خویش را انجام میدهم!
ملک گفت: من درباره این مرد باید دوباره با خداوند مذاکره کنم. پس از بیان حال عابد، خداوند به او وحی فرستاد، این عابد را نیز با دیگران هلاک کن که تاکنون به خاطر من، خشم، چهره او را در مقابل گناهکاران دگرگون نساخته است.(۳)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۵/صفحه ۲۱۸/
ابو صباح یکی از فقهاء و شاگردان برجسته امام باقر عله السلام می گوید: روزی در خانه امام محمد باقر عله السلام رفتم، در را زدم، دخترکی که از کنیزان امام علیه السلام بود در را باز کرد، من دستم را به سینه او زدم و گفتم: به آقایت بگو: ابو صباح کنانی است.
در همان لحظه حضرت از انتهای خانه فریاد زد: أدخل لا أم لک: ای بی مادر! وارد شو!(۴)
ابو صباح می گوید: وارد خانه شدم و به محضر امام محمد باقر علیه السلام رسیدم، عرض کردم: به خدا سوگند! از دست زدن به سینه کنیز قصد بدی نداشتم، می خواستم بر ایمانم درباره شما (که آیا ازپشت پرده آگاهید یا نه؟) بیفزاید. حضرت فرمود: راست میگویی. ولی اگر فکر کنید که این دیوارها مانع از دید ما است چنانچه مانع از دید شما است پس چه فرقی میان ما و شما خواهد بود؟ آنگاه فرمود: فإیاک أن تعاود مثلها ؛ بپرهیز که مبادا این کار تکرار شود!(۱)
امام باقر علیه السلام با این برخورد تندش برای همه یک درس آموزنده می دهد که در مقابل خلاف عکس العمل شدید انجام دهند.
۱- بحار؛ ج ۶۸، ص ۱۵۹
۲- بحار ج ۲۳، ص ۱۵۳
۳- بحار؛ ج ۱۰۰، ص ۸۳.
۴- سخنان تند امام ممکن است که از این لحاظ باشد که انسان خاین از اصل و نسب صحیح برخوردار نیست.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۶/ ۱۲۴تا۱۲۵/
محمد بن ریان می گوید: مأمون، هفتمین خلیفه عباسی، پس از شهادت امام رضا علیه السلام می خواست امام جواد علیه السلام را جزء اطرافیان خود قرار دهد، و او را از افراد دنیا خواه معرفی کند. برای این کار نقشه های زیادی کشید ولی نتیجه نگرفت.
وقتی همه حیله هایش نقش بر آب شد در آخر به اجرای یک نقشه اقدام کرد و آن این بود که: هنگامی که دخترش ام فضل را خواست به اتاق زفاف امام جواد علیه السلام بفرستد، دویست دوشیزه از زیباترین کنیزان خود را طلبید و به هر یک از آنها جامی که در داخل آنها گوهری بود داد وقتی که امام جواد علیه السلام بر روی صندلی دامادی نشست، یکی یکی پیش آمده گوهرها را در اختیار حضرت بگذارند تا وی بردارد. کنیزان به دستور مأمون عمل کردند، ولی امام جواد علیه السلام به هیچکدام از آن دختر و گوهرها اعتنا نکرد.
در همان مجلس مأمون مخارق را که ترانه خان و تارزنی، و ریش بلندی داشت. طلبید و به او گفت: کاری کن که امام جواد علیه السلام از آن حالت معنوی بیرون آید و متوجه امور دنیا گردد. مخارق گفت: من او را آن طور که دلت میخواهد به سوی دنیا می کشانم.
سپس مخارق آمد و مقابل امام جواد علیه السلام نشست و شروع کرد به خوانندگی و چنان با آواز بلند خواند که همه به دور او گرد آمدند، و آنگاه مشغول زدن تار ساز شد. اما امام جواد علیه السلام به او اعتنایی نکرد و اصلا به چپ و راست نیز نگاهی ننمود. هنگامی که دید آن مرد بی حیا دست بردار نیست، بر سر او فریاد کشید و فرمود: اتق الله یا ذالعثنون: از خدا بترس ای ریش دار!
مخارق از فریاد امام چنان ترسید که ساز و تار افتاد و دستش فلج گردید، دیگر تا آخر عمر نتوانست با آن دست کاری انجام دهد.
مأمون از مخارق پرسید: چه شد چنین شدی؟ او در پاسخ گفت: هنگامی که امام جواد علیه السلام بر سرم فریاد کشید چنان وحشت زده و هراسان شدم که هنوز هم آن وحشت و هراس وجودم را فرا گرفته و هیچگاه خوب نخواهم شد.(۱)
«آری پیشوایان شیعه در برابر گناه و مجالس عیاشان از خدا بی خبر عکس العمل شدید از خود نشان می دادند و هرگز در مورد گناهکار بی تفاوت نبودند، امید است پیروانشان نیز این خصلت پسندیده را در زندگی داشته باشند و با قاطعیت و صلابت هر چه تمام در برابر گناه و مظاهر آن بایستند.»
۱- بحار؛ ج ۴۶، ص ۲۴۸
منبع داستان-های بحارالانوار جلد۷/ ۱۷۱تا۱۷۲/
در «بنی اسرائیل» مرد فاسق و گهنکاری زندگی می کرد. پس از یک عمر فسق و فجور، وی از کارهایش پشیمان گردید و به فکر توبه افتاد. در آن نزدیکی، مرد عابدی زندگی می کرد و مشهور بود که وی عابد ترین و زاهد ترین مرد بنی اسرائیل است. خداوند از رحمت خود، ابری را مأمور کرده بود که همیشه بر روی سایه افکند تا خورشید اورا نیازارد. او مردی مستجاب الدعوه بود یعنی اگر دعا می کرد، خداوند خواسته اش را اجابت می نمود.
مرد گهنکار تصمیم گرفت نزد مرد عابد رفته و از گناهان خود توبه کند و از او بخواهد که برای وی دعا نماید، شاید خداوند گناهان بی شمارش را بیامرزد.
وقتی مرد گناهکار به خانه مرد عابد رسید. مرد عابد به دیوار تکیه داده بود و ابر بر سرش سایه انداخته بود. وقتی عابد، مرد گناهکار را دید، خود را کنار کشید و از صحبت کردن با او خودداری کرد و وی را با خشونت از خود راند.
مرد گنهکار دل شکسته گردید و اشک در چشمانش حلقه زد. به ناچار، از خانه مرد عابد بیرون رفت. در این هنگام، ابری که بر روی عابد سایه انداخته بود به حرکت در آمد و بر سر گناهکار تائب سایه انداخت.
به پیامبر آن زمان وحی رسید که: «خداوند از بندگانش مهربان تر و آمرزنده تر است.» و چون عابد، مرد تائب را از خود راند، از نظر لطف الهی افتاد و مقام خود را از دست داد.(۱)
۱- بحار؛ ج ۵۰، ص ۶۱.
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب/۵۶ تا۵۷/
حضرت یونس علیه السلام در سی سالگی به نبوت و پیغمبری مبعوث گردید. محل قوم او در «نینوا» بود که اینک در«عراق» قرار دارد. آن حضرت مدت سی سال مردم را به توحید و یکتاپرستی و ایمان و عمل صالح دعوت کرد. در این مدت فقط دو نفر به او ایمان آوردند: «رو بیخ» که خودش از خاندان رسالت بود و «تنوخا».
و پس از سی سال، او از هدایت افراد قومش مأیوس گردید و به درگاه الهی عرض کرد: «خداوندا، تا کی من زجر بکشم ؟ بلائی بفرست و همه را هلاک کن.»
ندا رسید: «ای یونس، کمی صبر کن. همان طور که حضرت نوح نهصد و پنجاه سال صبر کرد و پس از آن، مردم را نفرین کرد.»
یونس عرض کرد: «خداوندا، من بیش از این طاقت ندارم.»خلاصه آن حضرت در دعای خویش محکم ایستاد و اصرار ورزید، و چون آن حضرت نزد خداوند عزیز و محترم بود، خداوند دعایش را پذیرفت و وعده فرمود که پس از سه روز بلا را نازل می فرماید. خداوند وعده نزول بلا داد و وعده هلاکت مردم رانداد ولی حضرت یونس علیه السلام متوجه این نکته نگردید.و پس از آن حضرت یونس علیه السلام نزد رو بیخ رفت و فرمود: «دعا کردم که خداوند همه مردم را هلاک کند. بیا از شهر خارج شویم.»
روبیخ گفت: «دعا کن که خدا بلا را برگرداند. خداوند بنده هایش را دوست دارد.» حضرت یونس علیه السلام حرف روبیخ را نپذیرفت و رو بیخ تصمیم گرفت در شهر بماند و از آنجا خارج نشود. حضرت نزد تنوخا رفت و فرمود: «نفرین کردم تا خدا همه را هلاک کند. بیا از شهر بیرون برویم.»
تنوخا گفت: «آفرین، کار خوبی کردی. پس از این فقط ماسه نفر باقی می مانیم و خدا را عبادت می کنیم.»یونس علیه السلام و تنوخا از شهر خارج شدند. روز اول مطابق خبری که یونس داده بود، روی همه مردم زرد شد. روز دوم صورټ همه مردم سیاه گردید. مردم فهمیدند که وعده پیامبر خدا درست بوده و عذاب برایشان نازل می گردد. از خواب غفلت بیدار شدند و تصمیم گرفتند به حضرت یونس متوسل شوند، اما متوجه شدند که او از شهر خارج شده است. به ناچار نزد رو بیخ رفتند و به او پناهنده شدند و از او چاره خواستند.
روبیخ به آنان گفت: «اگر یونس رفته است، خدای یونس هست و قادر است بلا را برطرف کند.»
آنگاه رو بیخ دستور داد: «بین خودتان اصلاح کنید و اگر کسی بر دیگری. حقی دارد، هر چه زودتر بپردازد.» مردم بسرعت این خواسته را اجرا نمودند، حتی اگر کسی خانه اش را با سنگ دیگری ساخته بود، خانه اش را خراب کرد و سنگ را به صاحبش پس داد. روز سوم، صبح زود همه مردم از زن و مرد، کوچک و بزرگ و حتی حیوانات سر به صحرا گذاشتند. مادرها و بچه ها را از هم جدا کردند. آنگاه همگی شروع به گریه و زاری کردند. ناله هایی که از حلقوم بچه های شیرخوار و کودکان معصوم برمی خاست، با ناله توبه کنندگان و گنهکاران در هم آمیخت و صدای «یا الله» و «یا رب» در سراسرصحرا پیچید. مردم گریه کنان عرض می کردند: خدایا، ما به خودمان ستم کردیم و پیامبر مان را تکذیب نمودیم.
اگر ما را نیامرزی و به ما رحم نفرمایی، اززیانکاران خواهیم بود. پس ما را ببخش و برما رحم فرما. به درستی که تو بخشنده ترین بخشندگانی .بلائی که بالای سر مردم آمده بود، با این ناله ها برگشت و به کوه های «موصل» خورد و آن را متلاشی ساخت.
حضرت یونس علیه السلام از دور منتظر بود، ببینید بلاچه می کند. اما وقتی دید از عذاب خبری نشد به طرف دریا حرکت کرد. کنار دریا متحیر بود چه کند و کجا برود. ناگهان متوجه شد یک کشتی می خواهد حرکت کند. پرسید: «ممکن است مرا هم با خود ببرید؟ »
و گفتند: آری ، یونس سوار کشتی شد. هنگامی که به وسط دریا رسیدند، ماهی بزرگی جلوی کشتی را گرفت و شروع به تعقیب کشتی کرد. دریا به تلاطم درآمد و کشتی در آستانه غرق شدن قرار گرفت.
کشتی ران گفت: «باید شخصی را قربانی کنیم تا دریا آرام شود و ماهی پی کارش برود. بهتر است در این مورد قرعه بکشیم و قرعه به نام هر کس درآمد، او را به دریا بیفکنیم.»
قرعه کشیدند و به نام یونس درآمد. چون یونس را پیرمردی روحانی و محترم دیدند، دو بار دیگر قرعه کشیدند و در هر دو بار باز هم قرعه به نام یونس درآمد. به ناچار او را به دریا انداختند. ماهی بزرگ دهان باز کرد و یونس را بلعید و رفت .
حضرت یونس علیه السلام چند روز در شکم ماهی زندانی بود. در این مدت او متوجه شد که نباید به این زودی قومش را نفرین می کرد.
بنابراین رو به درگاه خداوند کرد و عرض نمود : «ای خدایی که منزه و پاک هستی. من بر خودم ستم کردم. مرا ببخش و بیامرز. »
پس خداوند دعای او را مستجاب کرد و او را از غم و اندوه نجات داد. به دستور خداوند، ماهی او را کنار ساحل بیرون انداخت. در این مدت او ضعیف و بیمار شده بود. خداوند گیاه کدو را کنار او رو یانید تا بر او سایه افکند و وی از آن تغذیه نماید. بالاخره یونس سلامت خود را باز یافت و به میان قومش بازگشت. خداوند هم مقام او را بالا برد و او را بر مردم بیشماری برگزید.(۱)
۱- معراج- ص ۱۷۳
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب/۲۸۲تا۲۸۵/
«یسع» یکی از پیامبران خدا بود و «ذی الکفل» از اصحاب او به شمار می رفت. یسع در اواخر عمرش به اصحابش گفت: «من با شما عهدی می کنم. هریک از شما که این عهد را بپذیرد و به کار بندد، جانشین من خواهد بود. عهد من این است که هنگام خشم، خویشتن دار باشید و از شیطان پیروی نکنید.»
ذی الکفل که از خودش مطمئن بود، قول داد و عهد کرد که هیچگاه غضب شیطانی نکند. به همین دلیل به مقام نبوت رسید و چون عهد بسته بود که بیهوده خشمگین نشود، شیطان می کوشید به هر ترتیب شده او را به خشم آورد. ولی آن بزرگوار چون کوه ایستادگی می کرد.
روزی شیطان نعره ای کشید و یارانش را جمع کرد و گفت: من از دست ذی الکفل عاجز شده ام. هر کار می کنم او را خشمگین کنم و عهدش را نقض نمایم، نمی توانم.
شیطانکی به نام «آبیض» گفت: «این مأموریت را به من بسپار. من او را خشمناک می کنم. » از خصوصیات این پیغمبر این بود که شب اصلا نمی خوابید و تمام شب سرگرم ذکر و یاد خدا بود، روز هم تا قبل از ظهر سرگرم کارهای شخصی و کارهای مردم بود و ظهر مقدار کمی می خوابید و عصرگاهان دوباره سرگرم کارهای مردم می شد. هنگام ظهر بود و پیغمبر خوابیده بود که شیطانک در را به شدت کو بید. در بان پرسید: «چکار داری؟» او گفت: «دعوایی دارم و برای داوری خواستن، آمده ام.» در بان گفت: «اکنون پیغمبر خوابیده است، فردا صبح بیا .» شیطانک صدایش را بلند کرد و فریاد زنان گفت: «راهم دور است و نمی توانم فردا بیایم.»
بالاخره پیغمبر از صدای فریاد بیدار شد. در را باز کرد و گفت: «برو به طرف دیگر دعوا بگو که فردا به اینجا بیاید تا من به کارتان رسیدگی کنم. »
شیطان گفت: «او نمی آید. » پیامبر فرمود: «این انگشتر مرا به عنوان مدرک ببر و به او بگو که ذی الکفل ترا می طلبد.
آن روز، ذی الکفل نتوانست به خواب رود. شیطانک روز بعد، هنگام ظهر آمد و دوباره شروع به داد و فریاد کرد. باز هم پیامبر از خواب پرید و در کمال خونسردی و ملایمت او را رد کرد. بدین ترتیب که نامه ای نوشت و به او داد که برود و آن شخص را بیاورد.
آن روز هم پیامبر به خواب نرفت و شب تا صبح نیز برای عبادت بیدار بود. روز سوم فرا رسید و پیامبر که سه روز بود نخوابیده بود بسیار خسته شده بود. دوباره ظهر شیطانک از راه رسید و داد و فریاد راه انداخت و گفت: «نامه ات را بردم، قبول نکرد.» و باز هم صدایش را بلندتر کرد، تا شاید وی را عصبانی سازد. بالاخره شیطان گفت: «اگر خودت همین الان بیایی، کار ما اصلاح می شود»
در آن موقع، آفتاب به قدری داغ و سوزان بود که اگر تکه گوشتی را در بیابان می انداختند بریان می شد. پیامبر فرمود: «بسیار خوب، برویم.»
در آن هوای گرم به راه افتادند. مقداری که رفتند، شیطانک که از خشمناک کردنی وی مأیوس شده بود، پا به فرار گذاشت.(۱)
۱- عدل- ص ۳۵۳
منبع توحید و نبوت در داستان های شهید دستغیب/ ۲۸۸تا۲۹۰/
روزی گروهی از مسلمانان در کنار پیامبر اسلام صل الله علیه و آله گرد آمده بودند، حضرت فرمود: در میان دستگیره های ایمان کدام یک از همه محکم تر است؟
یکی از اصحاب: نماز.
پیامبر صل الله علیه و آله : نه. دومی: زکات.
پیامبر صل الله علیه و آله : نه.
سومی: روزه.
پیامبر صل الله علیه و آله : نه.
چهارمی: حج وعمره.
پیامبر صل الله علیه و آله : نه.
پنجمی: جهاد.
پیامبر صل الله علیه و آله : نه.
عاقبت جواب های اصحاب مورد قبول واقع نشد، خود آن حضرت فرمود: همه ی اینها که گفتید کارهای خوب و بزرگی است، ولی هیچکدام از اینها آنچه مورد نظر من بود نیست. بلی، محکم ترین دستگیره های ایمان: الحب فی الله و البغض فی الله: دوستی برای خدا و دشمنی برای خدا است.(۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۲۱/
در جنگ حندق هنگامی که علی علیه السلام عمرو بن عبدود را بر زمین انداخت در کشتن او شتاب نشان نداد، مسلمانانی که می خواستند هر چه زودتر وی کشته شود از درنگ حضرت ناراحت بودند و سخنانی درباره ی آن بزرگوار میگفتند.
حذیفه یمانی، از امام علیه السلام با حمایت می کرد و پاسخ آنان را می داد. رسول خدا صل الله علیه و آله به حذیفه فرمود: آرام باش، علی علیه السلام علت درنگ کردن خود را بیان خواهد کرد.
وقتی که علی علیه السلام سر عمرو بن عبدود را به خدمت پیامبر صل الله علیه و آله آورد حضرت فرمود: یا علی! چرا در کشتن عمرو درنگ نمودی؟
عرض کرد: هنگامی که خواستم سرش را از بدن جداکنم دشنام داد و آب دهان به صورتم انداخت، خشمگین شدم، ترسیدم که اگر او را در آن حال بکشم به خاطر تسلی خاطر و رضایت نفس خودم خواهد بود. لذا درنگ کردم تا خشمم فرو نشست، آنگاه تنها در راه خدا سر او را از تن جداکردم.(۱)
۱- استعاذه صفحه ۱۲۰
۲- بحار؛ ج۶۹، ص ۲۴۳
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/ صفحه ۶۷/
نقل می کنند که بین سماعه، صحابهی امام صادق علیه السلام و شتربان او اختلاف پیش آمد و کارشان به بحث و گفتگو کشید. یکی سماعه می گفت و یکی شتربانش، لحظه به لحظه صدایشان بلند و بلندتر می شد. در میان دعوا ناگهان خشم سماعه شعله ور شد و بر سر شتربانش با کلمات زشت و رکیک فریاد زد. مدتی گذشت، یک روز سماعه به خدمت امام صادق علیه السلام رسید.
حضرت از ماجرای دعوای سماعه و شتربانش باخبر شده بود. سماعه را به جهت فحشی که داده بود، سرزنش کرد و فرمود: مبادا به کسی فحش بدهی و یا بر سر کسی فریاد بزنی!(۲)
سماعه گفت: به خدا سوگند این کار به خاطر ستمی بود که او در حق من انجام داده بود و من آغازگر دعوا نبودم امام علیه السلام فرمود: اگرچه او به تو ظلم کرده بود، تو حق نداشتی به او فحش و ناسزا بگویی!
فحش و دشنام زشت ترین کلمه ها و از گناهان بزرگ است، که بر زبان جاری می گردد، باید به شدت از آن پرهیز نمود.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه۱۳۶/
رسول خدا صل الله علیه و آله روزی به یکی از اصحابش فرمود: ای بنده ی خدا! محبت کن برای خدا و خشمگین باش برای خدا و دوستی کن در راه خدا و دشمنی کن در راه خدا، زیرا جز این راه، به ولایت و دوستی خدا نخواهی رسید، و انسان مزه ی ایمان را نمی چشد اگر چه نماز و روزه اش زیاد باشد، مگر اینکه دوستی و دشمنی او برای خدا شود.
به راستی که بیشتر برادری و دوستی مردم در این روزگار بر مدار دنیا می چرخد، به خاطر دنیا با هم دوستی می کنند و برای آن با هم دشمنی می ورزند. و چنین دوستی و دشمنی نزد خدا برای آنها هیچ فایده ای ندارد.
مرد صحابی پرسید: چطور بدانم که در راه خداوند دوستی و دشمنی کرده ام؟ دوست خدا کیست تا با او دوستی کنم و دشمن خدا کیست تا با او دشمن باشم؟
پیامبر صل الله علیه و آله اشاره به علی علیه السلام کرد و فرمود: این مرد را می بینی؟ گفتم: آری!
فرمود: دوست او دوست خداست، او را دوست بدار و دشمن او دشمن خداست او را دشمن بدار، دوستش را دوست بدار گرچه کشنده ی پدرت باشد و دشمنش را دشمن بدار گرچه پدر یا فرزندت باشد. (۱)
و
۱- بحار؛ ج ۴۱ ص ۵۱
۲- بحار؛ ج ۴۷، ص ۱۲۸
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/ ۵۶تا۵۷/
مردی از روبرو محضر رسول خدا صل الله علیه و آله رسید و عرض کرد: ما الدین: دین چیست؟
پیامبر صل الله علیه و آله فرمود: اخلاق خوب.
مرد رفت، از سمت راست حضرت آمد و گفت: دین چیست؟ فرمود: اخلاق خوب.
مرد دوباره رفت، و از جانب چپ آمده، پرسید: دین چیست؟ باز فرمود: اخلاق خوب.
مرد برگشت و بار چهارم از پشت سر پیامبر آمد و گفت: دین چیست؟ رسول گرامی صل الله علیه و آله این دفعه رو به آن شخص کرد و فرمود:
آیا نفهمیدی؟ دین آنست که به کسی غضب نکنی.
۱- بحار؛ ج ۲۷، ص ۵۹ . و همان؛ ج ۶۹، ص ۲۳۶ . و همان؛ ج ۹۲، ص ۲۵۶ . و همان؛ ج ۱۱۰،
۳۹۳
1 دیدگاه
I love browsing your website. Appreciate it!