غرور به معنای حیله، گول، فریب، باطل، بیهوده، و پوچ است و در اصطلاح غرور عبارت است از اینکه کسی در اثر مزیتی که در خود می بیند و یا عملی که انجام داده بخود می بالد و خود محور و خویش پسند می گردد و چون خود را ممتاز و برتر از دیگران می داند به کسان دیگر با چشم حقارت و بی اعتنائی می نگرد و برای گفتار و اعمال و شخصیت آنان ارزشی قائل نیست و از آنجا که آفریننده و فضیلت دهنده خود را در نظر نمی گیرد به ناتوانی خود و عیبش پی نبرده و گول عمل و برتری خویش را خورده و روش باطل و بیهوده خودبینی و شخصیت موهوم خود را می بیند و بس. به عمل او غرور و به وی مغرور گفته می شود. (۱)
ام العلاء از بانوان با سابقه و خوب زمان پیامبر صلی الله علیه و آله بوده او از بانوانی است که با پیامبر (ص) در جمع بیعت زنان، بیعت کرد.
هنگامی که عثمان بن مظعون، صحابه پارسا و وارسته رسول خدا (ص) ، از دنیا رفت، ام العلاء خطاب به جنازه او گفت:
«خدای بر تو رحمت فرستد ای ابوالسائب ، گواهی میدهم که خداوند تو را گرامی داشت و در جایگاه ارجمندی قرار داد».
رسول خدا (ص) به ام العلاء فرمود: تو چه می دانی که خداوند او را گرامی داشت و به دلیل برای او امید خیر کردی؟
والله ما آدری وانا رسول الله ما یفعل بی و لا بکم! سوگند به خدا، با اینکه من رسول خدا هستم، نمی دانم با من چه می کند و با شما چه خواهد کرد!»
ام العلاء عرض کرد: «سوگند به خدا عثمان بن مظعون از پاکترین افراد بود.(۲)
به این ترتیب پیامبر (ص) درس خوف و دوری از غرور را به مسلمانان آموخت.
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۷۶
۱- اخلاق اسلامی، ج ۱ ، ص ۱۵۹
۲ – میزان الحکمه، ج ۹ ، ص ۸۲
فتح و آزادسازی مکه بدست توانای مسلمانان تحت رهبری پیامبر صلی الله علیه وآله در سال هشتم هجرت واقع شد، که به راستی می توان آن را بزرگترین فتح و پیروزی اسلام در عصر پیامبر (ص) دانست.
این فتح ممکن بود بعضی از بستگان نزدیک پیامبر (ص) مانند بنی هاشم و بنی عبدالمطلب را مغرور سازد، پیامبر (ص) در همان زمان شیرین فتح، در مکه کنار کعبه، آنها را به دور خود جمع کرد، و خود بالای کوه کوچک صفا رفت و خطاب به آنها چنین فرمود:«ای فرزندان عبد المطلب و ای خاندان بنی هاشم! من از سوی خدا، رسول خدا به سوی شما هستم، و نسبت به شما مهربان و دلسوز می باشم، نگویید: إن محمدأ منا؛ همانا محمد از ما است» (و همچنین این موضوع شما را مغرور سازد) سوگند به خدا از میان شما و غیر شما، از دوستان من نخواهد بود، مگر پرهیزکاران، آگاه باشید مبادا در روز قیامت به گونه ای با شما ملاقات کنم و بشناسم که دنیا (و بار مادیش) را به شانه های خود حمل می کنید، ولی سایر مردم، آخرت را حمل می کنند، آگاه باشید، اینکه من عذر خود را در رابطه با شما بیان می کنم، و ان لی عملی و إن لکم عملکم: «برای من همان نتیجه عمل خودم هست، و برای شما نیز (نتیجه) عمل شما است».(۱)
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۷۶ تا ۱۷۷
۱- سفینه البحار، ج ۲، ص ۶۷۰
غرور اقسام و مصادیق مختلفی دارد و با اینکه تمام اقسام آن خطرناک و زیانبار است ولی برخی از آنها خطرش زیادتر می باشد که بطور فشرده چند قسمت از آنها را ذکر می کنیم.
۱- غرور به رحمت و عفو خداوند: بدون تردید خطرناکترین اقسام غرور، مغرور شدن بخدا است و خلاصه آن این است که انسان بدون اینکه دارای فضائل و کمالات معنوی باشد و اعمال نیک و شایسته ای انجام داده باشد و با اینکه به انواع صفات ناپسند و اعمال زشت آلوده است با اینحال به رحمت واسعه و عفو کرم خدا دلخوش بوده و می گوید من اگر چه عمل خوبی نکنم و هر چند سال اعمال زشت انجام دهم خداوند مرا کیفر نکرد، و می بخشد و در بهشت جای خواهد داد و به بعضی از آیات قرآن مانند: إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا (۲) خداوند تمام گناهان را می بخشد و إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (۳) خداوند آمرزنده و رحیم است و… دل خوش کند.
با توجه به آنچه ذکر شد، نادرستی مغرور شدن بخدا، روشن گشت و علت اینکه این قسم از غرور از همه خطرناک تر است این است که چنین مغروری هرگز به فکر خودسازی
۱- سفینه البحار، ج ۲، ص ۶۷۰
۲- قرآن کریم، سوره زمر آیه ۳۵
۳- همان، سوره ممتحنه، آیه ۱۲
و اعمال نیک نبوده، و از آلودگی و اعمال زشت و صفات ناپسند وحشتی ندارد و در نتیجه انسانی فاسد و منحط و بدبخت دنیا و آخرت می گردد.
۲- غرور به مال و اولاد و خویشان: بسیاری از افراد وقتی خود را دارای فرزندان زیاد و نیرومند و ثروت فراوان و فامیل با شخصیت دیدند، به خود مغرور شده و خود را بواسطه آنها بهتر می داننددر صورتی که گذشته از اینکه این امور شخصیت و کمالی برای انسان نمی باشد تمام آنها در معرض حوادث و نابودی هستند و جای دلخوشی و غرور به آنها نیست و همه آفریده و نعمت الهی می باشند که باید انسان شکر خدای را بجای آورد و ترس داشته باشد از اینکه چگونه وظیفه و مسئولیت خود را در مورد آنها انجام دهد و هیچکدام از آنها بدون بهره برداری صحیح و دینی، سودی برای آخرت و سعادت جهان دیگر ندارند.با توجه به آنچه ذکر شد، مغرور شدن به مال و فرزندان و خویش نیز نادرست و بی خردانه خواهد بود.
۳- غرور به مقام و شهرت گاهی انسان مقام و ریاستی که دارد و یا شهرت و نفوذی که در جامعه پیدا کرده است سبب غرور و خود پسندی او می گردد و بسا بدیگران ستم کرده یا به آنها به چشم حقارت می نگرد و حالی که مقام و شهرت به تنهایی کمالی برای انسان نمی باشد چه افرادی مانند فرعون،نمرود،قارون و بسیاری از کافران و فاسقان ریاست و نفوذ و شهرت کم نظیری داشته اند ولی هرگز موجب کمال و سعادت آنهانشده است و ناگفته پیداست که نفوذ و ریاست برای انسان، مسئولیت و گرفتاری بوجود می آورد و کسی که چنین موقعیتهائی را پیدا کرده است در برابر نابسامانیهای جامعه و مقامی که به او واگذار شده مسئول و در پیشگاه خدا و خلق مواخذ خواهد بود.
پیامبر گرامی اسلام فرمود: آگاه باشید که همگی شما نگهبان یکدیگرید و در برابر زیردستانتان بازپرسی خواهید شد پس زمامدار مردم و نگهبان خانواده خود است و در مورد آنها مسئول است و زن نگهبان شوهر و فرزندان خویش است و درباره آنها مسئول است… و کسی که از این موقعیتها برخوردار است باید پیوسته در هراس و دلهره بوده و مواظب باشد که نه تنها از آنها سوء استفاده نکرده و مغرور نگردد بلکه بکوشد که وظیفه خود را در مورد آنها بدرستی انجام دهد
و بداند که آنچه نزد انسان است از بین رفتنی و آنچه نزد خداست باقی است می ماند. (۱)
۴- غرور به اعمال نیک: برخی افراد در اثر عبادتهایی که کرده اند از نماز، روزہ، حج، زیارت، خواندن قرآن، دعا و انجام دادن نوافل به خود و عبادتشان مغرور و از خود راضی می گردند و گاهی در اثر اینکه کسی کارهای نیکی که کرده مانند ساختن مسجد، مدرسه، بیمارستان، اصلاح راه، تأسیس مؤسسات خیریه و کمک به فقرا، گرفتار خوی رذیله غرور می گردد در حالی که کسی که چنین کارهایی را انجام داده باید:
أولا: بداند که تمام آنها را به توفیق خدا و بواسطه امکانات او انجام داده است و بجای غرور و خود پسندی باید، سپاسگذارخداوند باشد.
۱- قرآن کریم، سوره نمل، آیه ۹۶.
و ثانیا: از کجا که آنها با خلوص انجام شده باشد و مورد قبول خداوند و پاداش او گشته باشد؟
ثالثا: انسان آنقدر نیازمند به خداست که هر اندازه هم اعمال نیک انجام داده باشد باز هم ناچیز می باشد و باید انسان از قلت عمل و تقصیرات خویش از درگاه خدا، درخواست عفو و مغفرت کند، چنانکه روش پیامبران و امامان معصوم علیهم السلام و اولیاء خدا چنین بوده است.
چنانکه ضرار می گوید: شبی علی بن الحسین علیه السلام را در صحرا در حال عبادت دیدم که محاسن روی دست گرفته و مانند آدم مارگزیده ای به خود می پیچد و همانند مصیبت زده ای گریه می کرد و می گفت: آه از کمی توشه و سفر طولانی آخرت و خطر قیامت.(۱)
با اینکه حضرتش زین العابدین بود و شبی هزار رکعت نماز می خواند و مزارعی وقف نمود و انفاقها کرد و جهادها نمود و مناجاتها و سخنرانیها و…داشت با این حال از سفر طولانی آخرت و در عمل و سختی آخرت خویش ناله می کند.
بنابراین غرور افراد به فی الجمله اعمال نیک و عبادت بسا با آلودگی به ریا و غرض و هوس و بی خردی است.
۵- غرور به علم و فضائل: گاهی انسان در اثر فضائل و کمالاتی که در خود می بیند از علم، سخنوری و نویسندگی و نقاشی و زیرکی و حافظه و استعداد… به خود مغرور شده و بخود می بالد و برای دیگران ارزشی قائل نیست، با اینکه چنین مغرور می باید بداند که:
أولا: آنچه از فضائل و هنرها دارد همه از تفضلات
۱- سفینه البحار، ج ۲، ص ۶۷
الهی است و باید با کمال فروتنی سپاسگذار خداوند باشد.
و ثانیا: با چنین کمالات و هنرها مسئولیت و وظائف او در برابر جامعه سنگین تر می باشد.
و ثالث: اگر این امور با اخلاص و تقوی توأم نباشد سودی برای او نخواهد داشت.(۱)
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۷۷تا۱۸۲
بدون تردید غرور یکی از بیماریهای خطرناک است که مفاسد و زبانهای خانمانسوز و هلاک کننده ای ببار می آورد که به بعضی از آنها اشاره می نمائیم:
۱- بازماندن از عمل و تلاش: ناگفته پیداست کسی که اعمال و کارهایی که انجام داده در نظرش جلوه کرده و به آنها مغرور شده و خود را نیازمند به انجام اعمال خوب و کوشش در کارهای نیک نمی داند و همین مطلب باعث در جا زدن او و باز ماندن از ترقی و تلاش شده او از اعمال و نیکیهای فراوانش که می تواند انجام دهد، باز می ماند.
۲ – آلودگی و انحطاط: بدون تردید کسی که گرفتار غرور و خود پسندی است به عیوب و انحطاط خود پی نبرده و در صدد خودسازی و کسب کمالات در تهذیب نفس و رشد معنوی بر نمی آید و از کسب فضائل و سعادت ابدی محروم می گردد.
۳- منفوریت وذلت جامعه: جای انکار نیست که افراد مغرور در جامعه ذلیل و منظور خواهند شد که در زمان خودمان وضع بنی صدر خودخواه و مغرور را دیدیم که با چه ذلتی او را از آن مقام بی نظیری که داشت پایین کشید و بیرونش کردند.
۴- لغزش و اشتباه: معمولا چون افراد مغرور خودبین بوده و به اعمال و افکارو گفتار دیگران بی اعتنا هستند و در کارها با کسی مشورت و تبادل نظر نمی کنند و هر کاری را خودسرانه و شتاب زده انجام می دهند انحراف و لغزش آنها زیاد می باشد و چون حاضر به اعتراف به نقص و اشتباه خود نیستند از این نظر زیانهای فراوانی نصیب خود و دیگران می نمایند.
۱- اخلاق اسلامی، ج ۱، ص ۱۶۰
۵- غرق شد در مادیات: أفراد مغرور بخاطر این بیماری خطرناک غرق در مادیات و شهوات و هواهای نفسانی شده و از کمال و معنویت و رشد فکری و روحی باز می مانند و گاهی گرفتار ستمگری و آزار و تحقیر دیگران نیز می گردند.
۶- بقا در جهل و نادانی: گاهی افراد مغرور از نظر دانش و معارف دینی و مسائل مذهبی در نادانی کامل بسر می برند یا کمبود دارند ولی در اثر غروری که دارند به نقص و نادانی خود پی نبرده یا تن به فراگرفتن آنها و رفع نقصان خود نمی دهند و تمام عمر خود را در جهالت و نقصان و اعمال نادرست سپری می کنند و از این نظر خسارت زیادی می بینند و زیانهای مادی و معنوی فراوانی دامنگیرشان می گردد.(۱)
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۸۲ تا۱۸۴
بنابراین در یک جمع بندی می توان گفت: غرور دارای آثار و پیامدهای زیر می باشد:
۱- غرور حجاب ضخیمی در عقل و فهم انسان می کند و او را از درک حقایق باز می دارد و به او اجازه نمی دهد خود و دیگران آنچنان که هست و هستند بشناسد و حوادث اجتماعی را درست ارزیابی کرده و در برابر آنها موضع صحیح بگیرد.
۲- غرور
۱- همان، ص ۱۶۷.
مایه شکست در زندگی و سبب عقب افتادگی است.
٣- غرور تکامل انسان را متوقف می سازد، بلکه مایه انحطاط و عقب گرد او می شود.
۴- غرور سبب فساد و تباهی عمل می شود.
۵- غرور مانع از عاقبت اندیشی است.
۶- غرور غالبأ سبب ندامت و پشیمانی است.
۷- افراد مغرور در دنیا و آخرت تهیدست و بیچاره اند.
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۸۴
کسی که گرفتار بیماری غرور است بیش از هر چیز باید برای درمان آن و اصلاح خویش تلاش کند و برای نجات از آن به نکات زیر باید توجه شود:
۱- دنیا و آنچه در آن است که دراختیار انسان به من قرار گرفت از مال و اولاد و مقام و شهرت و دانش و بالاخره کمالات جسمی و مادی روزی از بین خواهد رفت و آنچه ماندنی است تقوی، پاکی، عمل صالح، اطاعت خدا، کسب پاداشهای معنوی وخالصانه است.
۲- دقت در دست سد و زیانهای مادی و معنوی غرور که قسمتی از آنها را در پیش یادآوری نمودیم.
۳- درک کمال واقعی و سعادت ابدی وسعی در تحصیل انها.
۴- بررسی احوال گذشتگان از ساز صین، ثروتمندان، دانشمندان و آنهائی که چنین امتیازات را خیلی بیشتر داشته اند ولی اکنون از آنها اثری نیست.
۵-مطالعه احوال پیامبران و انبیاء خدا و فداکاریها و اخلاق و استان آن را در مردان الهی و بالاخره استمداد از پروردگار عالم در توفیق به تقویت نفس و پیمودن راه سعادت بندی و تحصیل کمالات انسانی
۶- و با توجه به این نیست که تعریف و تمجید مردم با مذمت و بدگوی آنها در کمال و شخصیت انسانی اثری نخواهد داشت
چنانکه مرسی بن جعفر علیه السلام به هشام بن حکم فرمود: اگر در دست تر گردوئی به شن بر مردم بگویند آن لؤلؤ است هرگز گفته آنان سوید (در لؤلؤ کردن گردو) نخواهند داشت و تو خود می دانی که آن گردو است چنانچه اگر در دست تو لؤلؤ باشد و مردم بگریند آن گردو است زیانی برای تو (در گرد کردن لؤلؤ) نخواهد داشت و تو خود می دانی که آن لؤلؤ است. (۱)
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۸۴ تا ۱۸۵
فضیل بن عیاض یکی از جنایتکاران تاریخ بود، که زندگیش غرق در گناه و انحراف بود و سپس توبه کرد و می گویند: شخصی به او گفت:
اگر در روز قیامت خداوند به تو گوید: «مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ »(۲)؛ چه چیز تو را به پروردگار کریم و بزرگت، مغرور ساخت؟» در پاسخ چه می گویی؟
فضیل گفت: در پاسخ می گویم: «پوشش ها و پرده های فرو گذاشته ات مرا مغرور کرد»
(از این که تو گناهان را می پوشانی، من مغرور شدم).
یکی از دانش مندان به نام «محمد سماک» در پاسخ او و افرادی که چنین فکر می کنند، دور شعر زیر را گفته است:
یا کاتم النب آما تستحی
الله فی الخلوه یاییکا
غرک من ربک إمهاله
و شره طول مساویکا
یعنی: ای که گناه را می پوشانی، آیا شرم نداری، خداوند در خلوت نزد تو است.
مهلت دادن خدا، تو را فریب داد، و پوشش او بر بدیهای تو، تو را مغرور کرد».(۳)
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۸۶
قارون از اقوام حضرت موسی علیه السلام بود و آنقدر حضرت پروردگار سبحانه به او از اموال و ذخائر عنایت کرده بود که کلیدهای گنجهای او را جماعت های قوی هیکل نمی توانستند حمل کنند. ولی این مرد به قوم خود ستم می کرد ؛ و هر چه از افراد قوم او به او نصیحت کردن که از بار غرور و خود پسندی دست بردار و با مردم نیکی کن و در حق آنان احسان روا دار و در روی زمین درصدد فساد نباش و به ضعفاء و یتیمان
۱- محدث قمی، سفینه البحار، ج ۲، ص ۵۲۸
۲- قرآن کریم، سوره انفطار، آیه ۶.
۳- تفسیر ابو الفتوح راضی، ج ۱۲، ص ۱۴
و نیازمندان طریق ملاطفت و اتفاق پیش دار در پاسخ می گفت:
من این اموال را از روی دانش و به نیروی علم و قدرت خود تهیه کرده ام «قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَی عِلْمٍ عِنْدِی »(۱).
دیگر نمی دانست که خداوند بدین علم و قدرت اعتنایی نمی کند و مستکبران را دستخوش بوار و هلاک می سازد. خداوند درباره او می فرماید: «آیا او نمی دانست که خداوند از امت های قبل از او چه بسیار افرادی را که از نظر قدرت و اعوان و اموال بیشتر بوده و مجرم شدند و در مقابل امر خدا خود پسندی و بلند منشی کردند همه را دستخوش هلاک ساخت.»
تا به حدی که از تکبر و ناز و نعمت و قدرت رسید که مورد حسد قوم خود واقع شده و مردم عامی از جاه و جلال او در شگفت و بر مقام و عظمت او رشک می بردند که ناگهان عذاب خدا او را گرفت و خود با تمام سرمایه و زندگی و خانه و قصر در میان زمین شکافته شده فرو رفت و علم و قدرت و یاران او نتوانستند او را یاری نموده و از کام زمین بیرون کشند
(۲) و هلاکت و بدبختی بطوری گریبانش را گرفت که افرادیکه دیروز بر او حسد می بردند امروز گفتند الحمد الله که ما به جای قارون نبودیم.
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۸۷تا۱۸۸
۱- القصص ایه ۷۸
۲- قرآن کریم، سوره قصص، آیه ۱۸ و ۱۹ و ۱۱
۳- همان، سوره بقره، آیه ۲۹.
در رجال کشی از احمد بن محمد بزنطی نقل شده که گفت شبی به اتفاق صفوان بن یحیی و محمد بن صنان و عبدالله بن مغیره (یا عبدالله بن جندب خدمت حضرت رضا علیه السلام رفتیم. ساعتی نشستیم چون خواستیم مریدش شویم آن جناب از آنمیان فرمود: احمد تو بنشین من نشستم. ان حضرت با من گفتگو می کرد، سئوالهایی می نمود جواب دادم تا بیشتر از شب گذشت، خواستم حرکت نموده به منزل برگردد فرمود می روی یا همین جا می خوابی؟ عرض کردم هر چه شما دستور دهید انجام می دهم اگر بفرمائید بخواب می خوابم و الا می روم. فرمود: همین جا بخواب چون دیروقت شده، مردم بخواب رفته و درها را بسته اند در این هنگام آن جناب به حرم تشرین برد. من گمان کردم که دیگر از حرم خارج نمی شود به سجده رفتم و در سجده گفتم حمد خدابرا که حجت خود و وارث علوم انبیاء را با من در مقام أنس و عنایت در آورد از میان جمیع برادران و اصحاب، هنوز در سجده بودم که ایشان برگشتند. به پای مبارک خود مرا متنبه ساختند برخاستم حضرت رضا علیه السلام مرا در دست خود گرفت و مالید فرمود ای احمد امیر مومنین علیه السلام به عیادت صعصعه بن صوهان رفت، چون از بالین او برخاست گفت ای صعصعه مبادا افتخار کنی بر برادران خود به عیادتی که تو را نموده ام، از خدا بر حذر باش. علی بن موسی الرضا علیه السلام این سخن را به من فرمود و به حرم تشریف برد.(۱)
۱- منتهی الامال، ج ۲ ص ۲۳
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۸۸تا۱۸۹
یکی از روسای کرد که قلدر و بی رحم بود، مهمان شاهزاده ای شد و کنار سفره او نشست.از قضا دو کبک بریان در میان سفره نهاده بودند، همین که چشم قلدر کرد به آن کبک ها افتاد، خندید، شاهزاده از علت خنده او پرسید، او گفت: در آغاز جوانی روزی سر راه تاجری را گرفتم و وقتی که خواستم او را بکشم، رو به دو کبکی کرد که بر سر کوه نشسته بودند و گفت: «ای کبک ها! گواه باشید که این مرد قاتل من است» اکنون که این دو کبک را بریان شده در میان سفره دیدم، حماقت آن تاجر به خاطرم آمد (اکنون کبکها نیز کشته شده اند و خوراک من هستند و دیگر نیستند که شاهد قتل او باشند).شاهزاده که فردی غیور بود، به کرد قاتل گفت: «اتفاق کبک ها گواهی خود را دادند». سپس دستور داد گردن او را بزنند و او را به این ترتیب به کیفر جنایتش رسید.(۱)
۱- حیاه الحیوان، ذیل نام قبح (کبک).
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۸۹ تا۱۹۰
یکی از سرکرده های دشمن در کربلا که برای کشتن امام حسین (علیه السلام) و یارانش حاضر بود، «اخنس بن زید» نام داشت، او شخصی مغرور و درنده خو و بی رحم بود، از درنده خوئی او این بس که رئیس آن ده نفری بود که سوار بر اسب ها شده و بر جنازه مقدس امام حسین (علیه السلام) تاختند و استخوان سینه و پشت آنحضرت را در هم شکستند.
این نامرد روزگار، از دست انتقام مختار و… در امان ماند تا سنش به ۹۰ سال رسید.
تا اینکه شبی به عنوان ناشناس مهمان یکی از مسلمین و ارادتمندان اهلبیت نبوت بنام «سدی» شد، اینک داستان او را از زبان سدی بشنوید:
شبی مردی بر من وارد شد، مقدمش را گرامی داشتم، دوست داشتم شب را با دوستی انس گیرم و به پایان رسانم، او «اخنس بن زید» بود ولی من او را نمی شناختم.
با او از هر دری سخن گفتم، تا اینکه قصه جانگداز کربلا به میان آمد، آهی دردناک از دل برکشیدم، او گفت چه شد، چرا ناراحت شدی؟
گفتم: به یاد مصائبی افتادم که هر مصیبتی نزد آن آسان است.
گفت: آیا در کربلا حاضر بودی؟
گفتم: خدا را شکر که حاضر نبودم.
گفت: این شکر و سپاس تو برای چیست؟
گفتم: به خاطر اینکه در خون حسین (علیه السلام) شرکت ننمودم، مگر نشنیده ای که پیامبر (صلی الله علیه واله) فرمود: « هر کس در خون حسین شرکت کند او را به عنوان ریختن خون حسین باز خواست کنند و در قیامت ترازوی اعمالش سبک است» و مگر نشنیده ای که پیامبر (ص) فرمود: «کسی که پسرم حسین را بکشد، در جهنم او را در میان صندوق پر از آتش جای می دهند! و مگر نشنیده ای…
اخنس گفت: این حرفها را تصدیق نکن دروغ است.
گفتم چگونه تصدیق نکنم با اینکه پیامبر (ص) فرمود: لا کذبت و لا کذبت؛ نه دورغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده .
اخنس گفت: می گویند پیامبر فرموده: قاتل حسین عمر طولانی نمی کند، ولی قسم به جان تو من بیش از نود سال دارم، مگر مرا نمی شناسی؟
گفتم: نه، گفت: من اخنس بن زید هستم که به فرمان عمر سعد اسب بر بدن حسین راندم و استخوانهای او را در هم شکستم…
سدی می گوید: بسیار ناراحت شدم و قلبم از شدت اندوه، آتش گرفت، ولی با خود می گفتم: باید او را به هلاکت برسانم، در این اندیشه بود که فتیله چراغ خاموش شد برخاستم آن را درست کنم، أخنس گفت : بنشین من آن را درست می کنم، او به طول عمر و سلامتی و سود خود بسیار مغرور بود، برخاست تا فتیله را درست کند آتش فتیله به دست او رسید و دستش را سوزاند هر چه دستش را به خاک مالید، شعله اش خاموش نشد، و کم کم بازویش را فرا گرفت.
عاجزانه به من گفت: مرا دریاب، سوختم، گر چه با او دشمن بودم، آب آوردم و بر روی دست او ریختم ولی مفید واقع نشد و همچنان بر شعله آن می افزود. برخاست و خود را در نهر آب انداخت، ولی آنچنان شعله ور در آتش بود که وقتی درون آب می رفت، شعله آتش از بالای سر او زبانه می کشید، سوگند به خدا آن آتش فرو ننشست تا اخنس را مانند ذغال سوزانید، من به منظره بیچارگی و در یوزگی او نگاه می کردم: «فوالله الذی لا إله إلا هو لم تطفأ حتی صار فحما و سار علی وجه الماء: «سوگند به خداوند یکتا، شعله آتش خاموش نشد، تا اینکه به صورت ذغال در آمد، و روی آب قرار گرفت».(۱)
۱- بحارالانوار، ج۴۵، ص ۳۲۱-۳۲۲
منبع عاقبت گنهکاران/ صفحه ۱۹۰تا۱۹۲
ارشاد القلوب – روی عن امیر المؤمنین علیه السلام اجتاز بقصاب وعنده وجم سمین . فقال یا أمیر المؤمنین هذا اللحم سمین. اشتر منه . فقال علیه السلام لبس الثمن حاضره. فقال: انا اصبر یا امیرالمؤمنین فقال له انا اصبر عن اللحم .
امیر المؤمنین علیه السلام از دکان قصابی عبور کرد. قصاب گوشت فربهی داشت . عرض کرد: یا امیر المؤمنین این گوشت پروار است . از آن خریداری کنید . حضرت فرمود : پول آن حاضر نیست . قصاب عرض کرد صبر میکنم یا امیر المؤمنین ( نسیه میدهم ) امام فرمود من صبر میکنم . یعنی بجای صبر تو من از خوردن گوشت صبر میکنم و خود را مقروض نمیکنم .
منبع داستان های راستین جلد۱/ صفحه ۴۹تا۵۰/
مجموعه ورام – عن زید بن علی عن ابیه ان الحسین بن علی علیه السلام أتی عمر بن الخطاب و هو علی المنبر یوم الجمعه . فقال: انزل عن منبر ابی . فبکی عمر . ثم قال : صدقت یا بنی منبر ابیک لامنبر ابی . وقال علی علیه السلام وقال : ماهووالله عن رأیی. قال: صدقت والله ما اتهمتک یا ابا الحسن .
حسین علیه السلام کودک خردسالی بود . موقعی که عمر بن الخطاب در روز جمعه بالای منبر بود بنزد او آمد و گفت از منبر پدرم پایین بیا . عمر گریه کرد و گفت راست گفتی پسر جانم . این منبر پدر تو است نه منبر پدر من علی علیه السلام برخاست و گفت بخدا که این کار از جانب من نیست ، عمر گفت ؛ بخدا که راست گفتی . من ترا یا ابا الحسن متهم نمیکنم .
منبع داستان های راستین جلد۲ /صفحه ۳۰
معانی الاخبار – عن جابر بن عبدالله الانصاری . قال : مر رسول الله صلی الله علیه واله برجل مصروع و قد اجتمع علیه الناس ینتظرون الیه فقال صلی الله علیه واله علی ما اجتمع هؤلاء ؟ فقیل له : علی مجنون یصرع فنظر الیه فقال : ما هذا بمجنون . ألا أخبرکم بالمجنون حق المجنون ؟ قالوا بلی یارسول الله قال : ان المجنون حق المجنون المتبختر فی مشیه . الناظر فی عافیه . المحرک جنبیه بمنکبیه . فذاک المجنون وهذا المبتلی
جابر بن عبدالله انصاری گفت که پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله از کنار مردی که مرض صرع داشت گذر کرد . در حالی که
مردم دورش جمع شده و بر او نگاه میکردند پس فرمود:
برای چه مردم اینجا اجتماع کرده اند عرض شد بر دیوانه مصروعی اجتماع نموده اند پس بر او نگاه کرد و فرمود :
این شخص دیوانه نیست آیا خبر بدهم بشما بکسی که براستی دیوانه است؟ عرض کردند بلی یا رسول الله، فرمود:
آنکه براستی دیوانه است کسی است که در راه رفتنش با تبختر راه میرود . و از تکبر بدامن های خود نگاه میکند . و به اوهای خود را با دو شهای خود حرکت میدهد.
این شخص براستی دیوانه است. و این که دورش اجتماع کرده اید به مرض و إلیه گر فتار است .
منبع داستان های راستین جلد۲ /صفحه۶۴
عن ابی عبدالله علیه السلام قال : جاء رجل موسر الی رسول الله (صلی الله علیه واله) نقی الثوب . فجلس الی رسول الله (ص) فجاء رجل معسر درن الثوب فجلس الی جنب الموسر . فقبض الموسر ثیابه من تحت فخذیه فقال له رسول الله (ص) أخفت أن یمسک من فقره شئی؟ قال : لا . قال : فخفت ان یصیبه من غناک شئ ؟ قال : لا. قال : فخفت ان یوسخ ثیابک ؟ قال : لا . قال : فما حملک علی ماصنعت؟ فقال : یا رسول الله أن لی قرینه یزین لی کل قبیح ویقبح لکل حسن . و قد جعلت له نصف مالی . فقال رسول الله صلی الله علیه واله للمعسر أتقبل ؟ قال : لا . فقال الرجل : و لم ؟ قال : اخاف ان یدخلنی ما دخلک .
امام صادق (علیه السلام) فرمود : مرد توانگری که لباس پاکیزه در بر داشت نزد رسول خدا (صلی الله علیه واله) آمد و در خدمت آن حضرت نشست . در این هنگام مرد فقیری نیز آمد و در پهلوی آن مرد توانگر نشست. مرد ثروتمند لباس خود را زیر ران خویش جمع کرد . رسول خدا فرمود: آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد!؟ عرض کرد: نه.
فرمود: آیا ترسیدی از دارائی تو چیزی را او ببرد؟ عرض کرد نه . فرمود : آیا ترسیدی لباس تو را کثیف و چرکین کند . عرض کرد : نه. فرمود : پس کاری که کردی چه معنی دارد ؟ عرض کرد: یا رسول الله مرا همنشینی است که برایم هر زشتی را زیبا جلوه می دهد و هر خوبی را برایم زشت می نماید. من نیمی از دارائی ام را به او دادم .
رسول خدا به آن مرد فقیر فرمود : آیا قبول می کنی ؟
عرض کرد نه . آن مرد گفت : برای چه!؟ پاسخ داد که میترسم آنچه در دلت در آمده است در دل من نیز وارد آید .
منبع داستان های راستین جلد:۲ /صفحه ۱۲۹ تا ۱۳۰
وه که او چه مرد ستمگر وعیاشی بود، تا چه اندازه از خود راضی و مغرور بود و با این وصف خود را خلیفه میدانست.
ولید بن یزید بن عبدالملک (خلیفه اموی) مردی شهوت ران، باغی، شراب خواروعیاش بود، روزی رقاص معروف ابن عایشه اشعاری در عشق بازی در نزد وی خواند.ولیدکه مست شراب بود خیلی خوشش آمد و لذت برد و چند مرتبه ابن عایشه را به پدران واجداد و هر که سراغ داشت و حتی جان خودش قسم داد که اشعار خود را تکرار کند. این عایشه هم اشعار خود را تکرار میکرد. ولید بی اندازم در اثر شنیدن اشعار عشقی از خود بیخود شد تا جائیکه از جا بلند شد و تمام اعضاء بدن ابن عایشه حتی عضو مخصوص او را بوسید و لباسهای خود را بیرون آورده عریان شوروی ابن عایشه ریخت … تا بالاخره دیگران که وضع راخیلی بیشرمانه دیدند لباسی آورده به خلیفه پوشانیدند !!
آقای خلیفه نشست وهزار دینار پول و اسب بسیار عالی بابن عایشه داد و گفت: بر اسب سوارشو وروی فرشهای من راه برو که تا ابد جگر مرا آتش زدی .
تفال به قرآن ! .
خلیفه کذائی بقدری مغرور و از خود راضی بود که میخواست باز هم کامران و پیرون باشد و چون میدید تمام افراد متملق ودنیا پرست دست بسینه و گوش بفرمانش میباشند میخواست حتی قرآن مجیدهم او را تأیید کرده و بر وفق مرادش حکم کند غافل از این که قرآن کتابی مقدس و آسمانی است و او را محکوم کرده و منفور میداند.
از این رو ولید یک روز در حالیکه شراب خورده مست بود وارد اطاق یکی از زبان خود شد دید قرآنی آنجا گذاشته است آنرا برداشت و برای خورسندی خاطر و پیروزی خویش تفالی قرآن زد و آنرا باز کرد دید این آیه در مورد سرنوشت او آمد «وَاسْتَفْتَحُوا وَخَابَ کُلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ »(۱) یعنی فیصل کار خواستند وهرستکارستیزکری ناامیدشد.
ولید چون دیدقرآن برخلاف مرادش او را محکوم کرده و مطرود و ناامید وزیان بار معرفی
۱- سوره ابراهیم آیه ۱۲
کرد سخت ناراحت شد . وبقدری دیوانه ومغرور و از خود راضی بود که نه تنها متنبه نشد و خود را اصلاح نکرد بلکه دستور داد که کمان مرا بیاورید کمان اورا آوردند قرآن را در مقابل خود گذاشت و کمان را کشید و قرآن را تیر باران کرد و آن قرآن را پاره پاره کرد و گفت :
اتوعدکل جبار عنید
ها انا ناک جبار عنید
انا ما جئت ربک یوم حشر
فقل یا رب مزقنی الولید(۱)
یعنی آیا میترسانی هر ستمگر ستیزه جو را !
بلی منم سنگر ستیزه جو !وقتیکه روز قیامت نزد خدایت رفتی بگو : پروردگارا ولید مرا پاره کرد .
از اشعاریکه ولید خوانده است بخوبی معلوم می شود که قرآن وخدا را مورد مسخره واستهزاء قرار داده است ودر اشعار دیگرش میگوید:
تلعب بالخلافه هاشمی
بلاوحی اتاه ولاکتاب
فقل لله یمنعنی طعامی
وقل لله یمنعنی شرابی
پیغمبر هاشمی (پیغمبر واوصیاء آنحضرت ) باریاست بازی می کردند و کتاب و پیامی برای او نیامده بود . بخدا بگو غذای مرا بازگیرد ! بخدا بگو آشامیدنی مرا منع کند.(۲)
معلوم میشود که اساس آقای خلیفه ایمان و عقیده ای بخدا و قرآن و پیغمبرصلی الله علیه واله نداشته است .
بلی قرآن مجیدمیفرماید:«ثُمَّ کَانَ عَاقِبَهَ الَّذِینَ أَسَاءُوا السُّوأَی أَنْ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُونَ »(۳) یعنی عاقبت و سرانجام کسانیکه گناه ومسیت انجام میدهند اینستکه منکر آیات خدا شده و آنها را مسخره می کنند
دینی میباشند و عبادانی هم انجام میدهند ولی در اثر گناه و معصیت کم کم روان آنان آلوده شده و مانند ولید اساسا منکر خدا و دین شده و تمام مقدسات دینی را مورد حمله واستهزاء قرار میدهند و قرآن را پاره پاره میکنند!!
باید توجه داشت که پاره کردن قرآن وتیرباران کردن آن دو راه دارد : یک راه ، راهی که ولید پیمود و راه دیگر این است که انسان خلاف دستور خدا عمل کند و قوانین آن را کنار بگذارد و به آن بی اعتنائی و توهین کند !۱
چه بسا افرادی که در اجتماع هستند و در اول تا حدودی معتقد با مورد
۱- تفسیر ابو الفتوح رازی ج۶صفحه ۱۲۱
۲- تتمه المنتهی صفحه ۹۲ وتفسیر ابو الفتوح رازی ج۶ صفحه ۱۲۱
۳- سوره روم آیه ۱۰
منبع قصه های اسلامی ماه /صفحه ۶۷تا۷۱/
پیغمبر عالیقدر اسلام صلی الله علیه واله در سال ششم هجرت از طرف پروردگار متعال مأموریت پیدا کرد که دعوت و رسالت خویش را بطور عمومی ابلاغ فرماید . از این رو آنحضرت شش نامه به شش پادشاه و فرمانروا نگاشت و هر کدام را بوسیله یکنفر از یاران خویش برای آنان فرستاد .در میان این نامه ها نامه ای بود که بوسیله عبدالله بن حذاقه برای کسرای فارس خسرو پرویز بدین مضمون ارسال داشت :
بنام خداوند بخشنده مهربان . نامهای است از محمد صلی الله علیه واله رسول خدا به بزرک فارس کسری . درود بر کسی که پیرو هدایت باشد و بخدا و رسول او ایمان آورده گواهی دهد که خدائی جز خدای یکتاکه شریکی ندارد نیست و اینکه محمد صلی الله علیه واله بنده فرستاده است ، من تو را دعوت به اسلام میکنم ، زیرا من فرستاده خدا هستم برای تمام مردم.من باید به زنده ها اعلام خطر کنم و حجت رابر کافران تمام نمایم، تو اسلام اختیار کن تا در امان باشی و اگر سرپیچی نمائی گناه مجوس ( آتش پرستان) بر تو است .»در میان زمامدارانیکه نامه های پیغمبرصلی الله علیه واله با نان رسید خسرو پرویز از همه بی ادب ترومغرورتر بود زیرا دیگران نامه پیغمبر را دریافت داشتند با ایمان آوردند و دعوت حیات بخش آن حضرت را با کمال شوق پذیرفتند و یا به تحقیق پرداختند و سرانجام بحقانیت آنحضرت اعتراف نمودند و بعضی هم که دعوت را نپذیرفتند با کمال ادب وملایمت عمل کردند و حتی جایزه هم بنامه رسان آنحضرت دادند ولی کسری وقتی نامه رسول اکرم صلی الله علیه واله را خواند از اینکه آن حضرت نام خود را مقدم بر نام کسری نوشته بود بینهایت عصبانی شد و بر خلاف رسم معمول، نامه آن حضرت را پاره کرد و بز مین ریخت و بالحنی غرور آمیز گفت : بنده من برای من این چنین نام مینویسدوجوابی هم بنامه پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله نداد !
وقتیکه این جریان بگوش رسول اکرم صلی الله علیه واله رسید فرمود :« مزق کتابی مزق الله ملکه : « نامه مرا پاره کرد خداوند پادشاهی او را از هم متلاشی گرداند و بنابر نفلی عرض کرد: «اللهم مزق ملکه» : خدایا پادشاهی او را متلاشی کن !
سرانجام دعای آن حضرت به اجابت رسید و کسری بدست فرزندش کشته شد و آخر الأمرهم قدرت او بوسیله سربازان اسلام در هم شکست و دخترانش باسارت مسلمین در آمدند و وقتیکه بمدینه برده شدند در حق کسری نفرین کردند که آنچنان نامه پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم را پاره کرد و در نتیجه دخترانش اسیر شدند .
فرستادگان بازان در مدینه خسرو پرویز پس از پاره کردن نامه پیغمبرصلی الله علیه واله نامه ای «به باذان» که فرماندار او دریمن بود بدین مضمون نوشت:«یکی دو نفر از مردم خود را بمدینه بفرست نزد این کسیکه ادعای پیغمبری می کند و مرا بدین دیگری خو انده است و نام خود را مقدم برنام من مینویسد تا او راگرفت و دست بسته بارگاه ما آورد.
باذان هم بر حسب دستور کسری دو نفر از شجاعان خود را بمدینه فرستاد و گفت: باو بگوئید که کسری امپراطور جهان است ترا طلب کرده و مصلحت آنستکه باتفاق ما نزد او بیائی !
ولی بانان بمأمورین خویش سفارش کرد خشونت نکنید و با کمال ادب با او سخن بگوئید وضمنا از احوال او تحقیق کرده باشید برای من حال او را نقل کنید.
مأمورین باذان از بمن حرکت کردند و نزدیک طائف بابوسفیان ( دشمن سر سخت پیغمبرصلی الله علیه واله ) برخورد کردند و احوال پیغمبر اسلام صلی الله علیه واله را از او پرسیدند وی گفت در مدینه ساکن است و از اینکه کسری دشمن پیغمبر است بسیار خوشحال شد. از او گذشتند ، به مردی از قبیلہ ثقیف برخورد کردند و احوال آن حضرت را از او جویا شدند .
وی پیغمبر صلی الله علیه واله را آنچنان که بود معرفی کرد. مأمورین باذان گفتند: این مرد اگر از طرف خدا باشد هیچکس نمیتواند با او دشمنی کند و از او نیز گذشته وارد مدینه شدند و بنزد رسول اکرم صلی الله علیه واله رفتند. یکنفر از آن دومأمور بنام«بابویه» که شجاع تر وفسیح تر بود شروع بسخن کردوگفت امپراطور فارس خسرو پرویز ببانان پادشاه یمن نوشته و دستور داده که نزد تو بفرستد و تو را بدرگاه کسری ببرند و بادان مارا باینجا فرستاده که این دستوررا ابلاغ نمائیم اگر این حکم را به پذیری باذان بکسری می نویسد تا از توعفو فرماید و اگر نمی پذیریدشما خودتان کسری را خوب میشناسید که شهرتورا با خاک یکسان میکند و تورقوم تورا از جهان نابود می سازد .
سپس نامه بانان راتقدیم حضرت داشت. مأمورین یمنی کمربندهای نقره بکمربسته ودست بندهای زرین بدست کرده بودند! سبیل های خودرا گذاشته و ریشهای خویش را تراشیده بودند. پیغمبرصلی الله علیه واله از دیدن آنان ناراحت شد فرمود : چه کسی بشما دستور داده که خودرا باین صورت در آورید؟ .
گفتند:پروردگارما کسری پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله فرمود: پروردگار من دستور میدهد که ریش را بگذاریم وشاربهارا بزنیم.
سخنی درباره شارب
شارب گذاشتن و ریش تراشیدن از رسومات و اعمال کسراها و آتش پرستان است چنانکه امام باقر علیه السلام میفرماید :«حفر الشوارب و اعفوا اللحی و لاتشبهوا بالمجوس» یعنی شاربها را بزنید و ریش رابگذارید و خود را مانند مجوس و آتش پرستان نکنید و رسول اکرم صلی الله علیه واله میفرماید « من لم بأخذ شار به فلیس منا» (۱).
هر کس شارب خودرا نزند از ما نیست. یعنی مسلمان نیست و ما مسلمانان از او بیزار هستیم و باز فرمود:«لا یطولن احدکم شاربه فان الشیطان یتخذه تحابیا» (۲)
۱- ر
۲- سفینه البحار ج ۱صفحه۶۹۴
یعنی هیچکس از شمار شارب خود را نگذارد بزرگ شود چون شیطان آنجا را جایگاه خودقرار میدهد. در اینجا نگارنده از عده ای در شگفت است که شار بهای خودرا میگذارند و میگویند: علی علیه السلام شارب داشته وچون رسول اکرم راغسل میداد آب روی ناف آن حضرت جمع شد و چون بشارب علی علیه السلام رسید از آن بیعد دیگرشارب خود را کوتاه نکرد.
عجبا یعنی علی علیه السلام از دستورات اسلام بی خبر بوده و با اینکه تمام گفتار رسول اکرم صلی الله علیه واله را اطلاع داشته از فرمایشات آن حضرت در مورد شارب بی خبر بوده و یا اینکه نافرمانی کرده و مطابق فرمایش پیغمبر صلی الله علیه واله رسول خدا از علی علیه السلام بیزار بوده و آیا علی علیه السلام خود را شبیه بمجوس مینموده استانعوذ بالله آیا تهمت و جسارت بمقام علی علیه السلام از این بالاتر میشود؟!
آیا وقتی انسان میخواهد بک جنایت و عمل زشت انجام دهد تا چه اندازه باید یاوه گویی کند و بد مردان خدا جسارت نماید .
واقع مطلب این است که این ها میخواهند علامتی میان خود داشته باشند که هم علامت حزب آنان باشد، و هم وقتی بهم برخورد میکنند یکدیگر را بشناسند بعد برای اینکه هو نشوند و کسی بانها نگوید بدعتی در دین گذاشته اند بفکر افتاده اند که آب ورنک دینی بان بدهند و از این نظر که از علی علیه السلام مظلوم تر پیدا نکرده اند که بساحت مقدسش جسارت کنند، باکمال پرروئی سبیل گذاشتن خود را بأنحضرت نسبت میدهند .
در هر صورت رسول اکرم صلی الله علیه واله بفرستادگان بانان اجازه جلوس داد آنها نشستند وچنان هیبتی از حضور آن حضرت پیدا کردندکه لرزه بر اندامشان افتاد.سپس آن حضرت از بهشت و دوزخ سخن گفتند آیاتی در وعد و وعید برایشان قرائت کرد و آنها را دعوت به اسلام نمود، ولی آنان قبول نکردند و گفتند: اگر با ما نزد کسری نمیائی نامه بازان را جواب بده تا ما برویم.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله مدنی آنهارا نگاه داشت تا اینکه روزی نزد آنحضرت آمدند و از ماندن خود اظهار دلتنگی کردند و گفتند: بابا ما حرکت کن و یا مارا مرخص فرما تا برویم. پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله فرمود: «ان بی عزوجل قد قتل ربکما. سلطالله علیه ابنه شیزویه حتی قتله البارحه» .
پروردگار بزرگ یمن پادشاه شما را کشت فرزند اوشیرویه رابرار مسلط کرد تا اینکه دیشب او را بقتل رسانید.اکنون شما بروید بباذان اطلاع دهید و بگوئید اگر اسلام بیاوری پادشاهی تو ادامه پیدا کند و سلطنت قسمتی از فارس رانیز بنومید هم واگر اسلام نیاوری خلاء میشوی چه دین من بزودی شهرها و کشورهای کسری را فرا میکرد.آن حضرت کمربند زریکه مقوف بآن حضرت اهدا کرده بود بیکی از آنان که نامش خرخسره بود بخشید و آنان را روانه ساخت
باذان مسلمان میشود .
فرستادگان باذان آن شب را یاد داشت کردند و نزد باذان رفتند و جریان قتل کسری و پیغام رسول اکرم صلی الله علیه واله را بار ابلاغ کردند.باذان گفت این سخنان مانند سخنان پادشاهان نیست همانا او پیغمبر خدا صلی الله علیه واله است اکنون باید صبر کرد تا اگرخبر کشته شدن خسرو پرویز در همان شبیکه آن حضرت خبر داده است رسیدفورا باید به او ایمان آوریم و مسلمان شویم اطولی نکشید که نامه فرزند کسری شیرویه رسید که چون زندگانی پدرم موجب فساد مملکت بود من او را کشتم اکنون توازمردم برای من بیعت بگیرو با آن مردی که ادعای پیغمبری میکند سخت گیری کن تا فرمان بعدی من درباره او بتو برسد.باذان چون از این جریان مطلع شد فورا مسلمان شد و مردم یمن هم بمضمون الناس علی دین ملوکهم بالاتفاق مسلمان شدند(۱)
باری سرپیچی از حق و مبارزه باحق و مردان خدا سر انجام آن به اینجا می کشید.برخلاف مراقبت های شدیدی که از خسرو پرویز میشد وقتی که خدا میخواست او را ریشه کن سازد نزدیکترین افراد او یعنی فرزندش را بروی مسلط گردانید تا او را کیفر داده و زودتر گرفتار عذاب شدیدش نماید .
۱- ناسخ التواریخ حضرت رسول صلی الله علیه واله جلد ۲ صفحه ۲۴۴ تا۲۴۸
منبع قصه های اسلامی ماه /صفحه ۲۲۲تا۲۳۱/
او هم سال ها درس خوانده بود ، و برابر استادان فراوانی زانوی تلمذ زده بود ، کتابهای زیادی را مطالعه کرده و بالاخره یک پزشک دانشمند و با تجربه شده بود و در دستگاه خلیفه نیز موقعیت خوبی بدست آورده بود و هرگز فکر نمی کرد در میان مسلمانان دانشمند تر از او کسی پیدا شود .
منصور دوانیقی برای آموزشهای پزشکی طبیبی هندی به دربار خود آورده بود ، جناب پزشک هم در جلسه ای که امام صادق (علیه السلام) حضور داشت کتابهای طب خود را باز کرده بود و با آب و تاب مطالب پزشکی را از آنها می خواند و بیان می کرد و چون دید امام (علیه السلام) ساکت است خیال کرد آن حضرت برای استفاده از سخنان دکتر چیزی نمی گوید ، لذا با نحن مغرورانه ای گفت :
ای ابو عبد الله، می خواهی قسمتی از مطالب طبی خود را به تو بیاموزم ؟
امام : نه، زیرا آنچه (از مطالب طبی و معارف الهی) نزد من است بهتر است از آنچه نزد تو است .
دکتر با تعجب پرسید : شما ( مطالب پزشکی را چگونه عمل می کنید و) از کجا آموخته اید ؟
امام : من گرمی را با سردی، و سردی را با گرمی ، و تر را با خشک ، و خشک را با تر درمان می کنم و همه را (برای شفا و تأثیر) به خداوند واگذار می نمایم و آنچه را رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) فرموده به کار می بندم و می دانم که :
«ان المعده بیت الداء و ان الحمیه هی الدواء و أعود البدن ما اعتادت » .
به راستی که شکم خانه درد است (همه دردها در اثر خوردن پدید می آید ) و پرهیز (از غذای ناسازگار و زیاد خوردن و آشامیدن ) درمان واقعی است و بدن را به آنچه عادت کرده وادار می کنم .
دکتر که سخت تحت تأثیر سخنان جالب و صحیح آن حضرت قرار گرفته بود با تعجب گفت :
مگر علم پزشکی چیز دیگری جز اینها است ؟
امام : فکر می کنی من اینها را از کتابهای پزشکی آموخته ام؟
دکتر هندی که اعتقاد و آگاهی به علوم الهی و ارتباط آن حضرت با جهان آفرینش نداشت ، گفت : بلی .
امام : نه به خدا سوگند من آنها را جز از خداوند بزرگ فرا نگرفته ام ، اکنون بگو که تو به علوم پزشکی آگاه تری یا من؟
دکتر که هنوز آن حضرت را نشناخته بود و بر مرکب غرور خویش سوار بود گفت : من .
امام برای اینکه او را به نادانیش آگاه کند فرمود :
از تو ( در مورد مسائل پزشکی و بدن انسان چند ) پرسش کنم؟
دکتر که از قیافه اش معلوم بود : خیلی به خود اعتماد دارد گفت : بپرس.
امام پرسشهای زیادی در مورد بدن انسان از او کرد و جناب دکتر بیچاره که حتی پاسخ یکی از آنها را هم بلد نبود در پاسخ همه آنها گفت: لا أعلم، نمی دانم.
امام هم با صراحت فرمود : “لیکینی آعلم: ولی من (جواب و سر آنها را) می دانم.
سپس امام صادق (علیه السلام) خود پاسخهای آنها را بیان فرمود که در اینجا به پرسشها اشاره کرده و خلاصه پاسخها و اسراری که آن حضرت ذکر نموده است می آوریم .
چرا سر انسان از چند قسمت تشکیل شده است؟
چون سر مرکز افکار و افعال است و اگر چنین نبود انسان زود دیوانه یا اختلال روانی پیدا می کرد .
چرا سر آدمی موی زیاد دارد ؟
برای اینکه منافذ آن زیاد بوده و باید خروج و ورود رطوبت و بخار و هوا بخوبی انجام شود .
چرا پیشانی آدمی مو ندارد؟
بعلت اینکه محل رسیدن نور به چشمها می باشد .
چرا در پیشانی خطوط زیادی است ؟
برای اینکه عرق سر منحرف شده و وارد چشمها نگردد.
چرا دو ابرو بالای چشمها قرار دارد ؟
بخاطر اینکه نور به اندازه احتیاج از آنها رد شود، ای هندی، آیا نمی بینی که وقتی کسی نور بر او زیاد میشود دستهای خود را جلو چشم می گیرد که آن نور باندازه باشد.
چرا بینی در میان دو چشم قرار دارد ؟
برای اینکه نور دو چشم به اندازه هم تقسیم شود .
چرا چشمها به شکل بادامی است ( بر خلاف حیوانات که گرد است )؟
به جهت اینکه اگر مربع یا گرد بود میل سرمه و دوا درآن نمی گشت و دارو در آنها قرار نمی گرفت و درمان نمی شد .
چرا سوراخ بینی در طرف پائین آن قرار دارد ؟
برای اینکه فضولات و رطوبتهای سر از آن خارج گردد ، و بوها به مشام برسد و اگر بالای آن بود آب آن بیرون نمی آمد و انسان بوئی احساس نمی کرد .
چرا سبیل و لب بالای دهان قرار دارد ؟
,برای اینکه آنچه از بینی بیرون می آید وارد دهان نشود که خوردن و آشامیدن برای انسان نامطبوع بوده و سبب ناراحتی او گردد .
چرا مرد ریش دارد و زن ریش ندارد .
برای اینکه صورت او برهنه ( و نا زیبا ) نبوده و مرد از زن شناخته و مشخص شود •
چرا دندانهای جلو تیز و دندانهای عقب پہن و انیاب بلند تر است ؟
زیرا این ترتیب برای گرفتن غذا و نرم کردن و استحکام دندانها مناسب تر است.
چرا کف دستها مو ندارد ؟
برای اینکه انسان چیزها را با کف دست لمس و احساس می کند و اگر مو داشت اشیاء خوب احساس نمی شد .
چرا ناخنها و موها دارای روح و احساس نمی باشند ؟
برای اینکه اگر آنها زیاد بلند شوند زشت می شوند و کوتاه کردن آنها باعث زیبایی است و اگر دارای درک واحساس و روح بودند هنگام کوتاه کردن انسان زجر و درد می کشید .
چرا قلب صنوبری شکل است ؟
زیرا سر قلب به طرف ریه قرار دارد و باید باریک تر باشد که از طرف ریه خنک شود که سبب گرمی سر و اخلال آن نگردد.
چرا ریه به صورت دو قسمت است ؟
برای اینکه هوا در آن بخوبی حرکت کند و از آن خارج و داخل گردد.
چرا کبد به حالت خمیدگی است؟
برای اینکه سنگینی معده روی آن قرار دارد و با این شکل بودن سبب فشار بر آن و خروج بخار آن می گردد.
چرا کلیه ها مانند دانه لوبیا است؟
زیرا قطرات نطفه هنگام خروج بر آنها می غلطتد و در حال خروج احساس لذت می شود و اگر به شکل مربع یا گرد بود نطفه را نگاه می داشت و ضایعاتی بوجود می آورد .
چرا زانوها به عقب خم می شود ؟
چون انسان بطرف جلو حرکت می کند راه رفتن او معتدل خواهد بود ، در صورتی که اگر از ناحیه جلو پاها خم می شد او بر زمین می خورد .
چرا کف پاها ناهموار است و صاف نیست ؟
اگر کف آنها صاف بود و همه آنها بر زمین قرار میگرفت احساس سنگینی زیادی می کرد و موجب مشکلات و بیماریهای مختلفی می گشت چنانکه امروز صاف بودن کف پا یک نقص محسوب می شود ).
پزشک هندی که چنین سخنان زیبا و عمیقی را تا آن وقت نه از کسی شنیده بود و نه در کتابی خوانده بود و همه آنها را اسرار علمی و کاملا درست می دید با شگفتی از امام صادق (ع) پرسید :
شما این دانش را از کجا بدست آورده اید؟
امام فرمود : من آنها را از پدرانم و آنها از پیامبر گرامی اسلام (ص) آموخته اند و آن حضرت از جبرئیل فرا گرفته و او هم از پروردگار جهانیان که آفریننده تمام اجسام و ارواح است این حقایق و آگاهی ها را گرفته است .
دانشمند هندی که آن را حقیقت غیر قابل انکاری میدید و بهترین دلیل بر حقانیت اسلام یافت ، گفت : درست فرمودی.
و بلافاصله به یکتائی خداوند عالم و رسالت پیامبر گرامی اسلام (ص) شهادت داد و گفت : گواهی میدهم که تو دانشمند ترین مردم زمان خود می باشی(۱).
و بدین ترتیب مسلمان شد و یکی از ارادتمندان راستین امام صادق (ع) گشت .
۱- مناقب ، ج ۴، ص ۲۵۹ تا ۲۶۱
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۹تا۱۵
اولین اشتباهش این بود که درس و کارش را رها کرد و در اثر نادانی با فرد فاسدی رفیق و همدم شد ، و با این کار شخصیت واقعی خود را از یاد برده و خیال می کرد اگر سرقت نکند ترسو و بی شخصیت قلمداد می شود ، اما …« تا کلاس اول نظری درس خواندم و چون به علت مظنونیت در سرقت موتورسیکلت مدتی بازداشت بودم. دیگر نتوانستم ادامه تحصیل دهم ، ولی باید شغلی را برای خود انتخاب می کردم، پدرم راننده تریلی بود ، من هم بعنوان کمک راننده مشغول بکار شدم ، وضعمان هم بد نبود . پول خوبی پیدا می کردیم ، تا آنکه آن روز شوم فرا رسید .
از روزی که یکی از دوستانم که از بچه های قدیمی محلمان بود و با هم خیلی دوست بودیم به من پیشنهاد سرقت از یک منزل را داد ، ابتدا می خواستم نپذیرم، ولی بعلت غرورجوانی و اینکه فکر می کردم اگر نپذیرم و به همراه او نروم ، مرا ترسو می خوانند پذیرفتم ، تحریک او باعث شد که به این کا ر رو بیا ورم . موضوع را با برادرم نیز در میان گذاشتم ، اوهم پذیرفت.
وقتی برای سرقت وارد خانه شدیم با صاحبخانه درگیر شدیم که نهایتا منجر به قتل او شد ، مدتی فراری بودیم ، تا اینکه بعد از شش ماه ما را دستگیر کردند و حالا من بعنوان معاونت در قتل و برادرم بعنوان شرکت در قتل عمد در زندان بسر می بریم و منتظر حکم دادگاه هستیم .
من از همه جوانان می خواهم که حواسشان جمع باشد در انتخاب دوست چشمشان را باز کنند اگر خلافی را مرتکب شوند مواظب باشند با تکرار اشتباهات جرمشان را سنگین تر نکنند (۱).
از این رو در اسلام سفارش شده که انسان با افراد مؤمن و متعهد و صالح رفاقت نماید .
چنانکه ابن عباس از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پرسید : چه همنشینی خوب است ؟
فرمود :من ذکرکم بالله رایته وزادکم فی علمکم منطقه وذکرکم بالاخره عمله(۲)
آن کس که دیدن او شما را به یاد خداوند اندازد و سخنانش دانش شما را افزایش دهد و اعمال ( نیک ) او شما را به یاد آخرت اندازد .و
۱- مجله جوانان ، ۵ آبان ماه ، سال ۱۳۶۵، شماره ۱۰۱۸، صفحه ۳۳
۲- بحار الانوار ، جلد ۷۴، صفحه ۱۸۶
علی علیه السلام فرمود :
” الصدیق الصدوق من نصحک فی عیبک وحفظک فی غیبک و اثرک علی نفسه ” (۱).
دوست راستین کسی است که در عیبهایت تو را پند دهد و پشت سر نگهدار تو باشد و تو را (در کمک و عزت و خوشی) بر خویش مقدم دارد .
و در حدیث دیگر فرمود :خیر اخوانک من سارع إلی الخیر وجذبک الیه و أمرک بالبر وأعانک علبه (۲) .
بهترین برادران دوستان تو کسی است که به نیکی شتاب کند و تو را بطرف آن بکشاند و به نیکی تو را دستور داده و بر آن یا ریت نماید .
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۱۰۸تا۱۱۰/
او دانشمندان و رهبران مذهبی زیادی را ملاقات کرده بود و علوم و معارف فراوانی از آنان آموخته بود و هرگز فکر نمی کرد کسی پیدا شود که از او عالم تر باشد ، ولی …
آن روز ، که با وارث علوم پیغمبران و شکافنده معضلات علمی و دریای مواج علوم الهی مواجه شد خیلی زود به عجز و نادانی خود پی برد .
زمانی که هشام بن عبد الملک امام باقر علیه السلام را به شام آورده بود ، روزها آن حضرت در مجلس می نشست و مردم به حضورش می آمدند و مسائل خود را می پرسیدند .
روزی آن حضرت جمعیتی از مسیحیان را دید که به طرف کوه می روند ، جریان را پرسید ؟
عرض کردند : آنها عالمی دارند که درهرسال یکروزگرد ش جمع می شوند و مسائل و مشکلات یک ساله خود را از او میپرسند .
۱- غرر الحکم، صفحه ۸۰ و ۳۹۱
۲- غرر الحکم، صفحه ۸۰ و ۳۹۱
امام سؤال کرد : او دانشی دارد؟
گفتند : بلی ، او تمام یاران حضرت عیسی علیه السلام را ملاقات کرده، و از همه مردم عالمتر است .
فرمود : ما هم با آنها می رویم نزد اوسپس حضرتش سر خود را پوشانیده و با عده ای از دوستانش همراه مسیحیان به کوه رفتند و در جمع آنها نشستند.
مسیحیان فرشی گسترده، و متکاهائی کنارش گذاشتند و عالم خود را با تشریفاتی به مجلس آوردند .
عالم مسیحی که خیلی پیر به نظر می رسید چشمهای خود را که مانند چشمهای افعی بود به اطراف مجلس گردانید و از میان آن جمع متوجه امام باقر علیه السلام گشته ، گفت : تو از مسیحیانی یا از امت مرحومه می باشی ؟
فرمود : از امت مرحومه هستم .
پرسید : از علماء آنها می باشی یا از جاهلانشان هستی؟
فرمود : از جاهلان آنها نیستم.
عرض کرد : تو از من سؤال می کنی یا من از تو بپرسم ؟
فرمود : تو از من سؤال کن .
عالم مسیحی به نصارای توجه کرده و گفت : این دانشمندی است از امت محمد صلی الله علیه و آله می گوید تو از من سؤال کن معلوم می شود و او به تمام مسائل آگاه است .
سپس به امام باقر علیه السلام رو کرده ، گفت : ای بنده خدا بفرما چه ساعتی است که نه از شب است و نه از روز ؟
امام : از اذان صبح تا طلوع آفتاب (نه از شب است و نه از روز.
عالم مسیحی : اگر از ساعتهای شب و روز نیست پس از چه ساعتهائی است ؟
امام :
از ساعتهای بهشت است که بیماران در آن وقت حالشان بهتر می گردد .
عالم : درست فرمودی، حال شما از من سؤال می فرمائید یا من بپرسم ؟
امام : تو از من سؤال کن.
عالم : ای ملت نصاری بنگرید که او عالم به مسائل می باشد بعد به امام باقر علیه السلام رو کرده ، گفت : اهل بهشت چطور است که غذا می خورند ولی فضولاتی ندارند ؟ و مثلی از برای آن در دنیا بیان کنید .
امام : آن مانند جنین در رحم مادر است که در آنجا ارتزاق می کند ولی فضولات ندارد .
عالم : درست فرمودی و در حالی که از علم و آگاهی آن حضرت به شگفت آمده بود گفت : مگر شما نفرمودید از علماء مسلمانان نیستم ؟
امام : گفتم از نادانهای آنها نمی باشم .
عالم : از من می پرسی ، یا از تو سؤال کنم ؟
امام : تو سؤال کن.
عالم : ای جمعیت نصاری بخدا سوگند از او سؤالی کنم که کاملا درمانده شود و هرگز جوابی نداشته باشد .
امام : سؤال کن .
عالم : به من بگو آن دو فرزندی که نطفه آنها با هم بسته شد و با هم به دنیا آمدند و با هم مردند و در یک قبر دفن شدند در صورتی که یکی از آنها صد و پنجاه سال عمر کرده بود و دیگری فقط پنجاه سال عمر داشت، آنها چه کسانی بودند ؟
امام : آنان عزیر و عزره بودند که نطفه شان با هم منعقد گشت و با هم بدنیا آمدند و با هم مردند ، زیرا آنان سی سال
با هم زندگی کردند و خداوند عزیر را صد سال میراند وسپس زنده کرد و عزره در این مدت زنده بود و بیست سال دیگر با هم زندگی کردند و هنگامی که با هم مردند عزیر پنجاه سال داشت ، در حالی که عزره صد و پنجاه سال داشت .
عالم مسیحی : ای ملت نصاری ، تا حال کسی را ندیده ام که از این مرد ( امام باقر علیه السلام) داناتر باشد و تا وقتی که او در شام است چیزی از من سؤال نکنید ، مرا بغارم ببرید.
نصاری او را به محل خود بردند و همراه با امام باقر علیه السلام و مسلمانان برگشتند (۱).
آری چنانکه امام رضا علیه السلام فرموده است : خداوند پیامبران و امامان علیهم السلام را توفیق داده و از خزینه علم و معارف خویش آن چنان آنها را بهره مند کرده است که بجز آنان به کسی نداده است، و لذا علم و آگاهی آنها برتر از دانش اهل زمانشان است (۲) .
و در خصوص امام می فرماید :
و اودع قلبه ینابیع الحکمه والهمه العلم الهاما فلم یعی بعده بجواب و لا یحیر فیه من الصواب ” (۳) .
خداوند چشمه های حکمت را در دل امام به ودیعت نهاده و به او دانش الهام کرده است ، لذا در پاسخ کسی درمانده نمی شود ، و در پاسخ صحیح دادن سرگردان نمی گردد .
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۱۲۴تا۱۲۸/
۱- بحار الانوار، طبع جدید ، جلد ۱۰، صفحه ۱۴۹، تا ۱۵۱
۲- اصول کافی ، جلد ۱، صفحه ۲۰۲
۳- اصول کافی ، جلد ۱، صفحه ۲۰۲
شب ریده بودم،وی تخت دراز کش خواب از سرم پریده بود ، سؤالات گوناگونی به ذهنم خطور می کرد که چرا این کار را کردم؟
من که از کودکی در یک خانواده فقیر پرورش یافته بودم و علاقه زیادی به د رس داشتم که حتی به اول راهنمائی رسیدم و با اینکه در اثر فقر خانواده ام ناگزیر شدم روزها در یک بنگاه معاملاتی اتومبیل کار کنم و شبانه به تحصیل مشغول شدم.
چطور شد که ناخود آگاه یک چاقو کش و آدم کش از کار در آمدم ؟
آری فرهنگ غلط محله ما و محلی که من در آنجا کار می کردم مرا جوری بار آورده بود که دوست داشتم دعوا کنم وهمیشه با دوستانم که شاید همین روش را پسندیده بودند با دیگران دعوا راه می انداختیم و از کار خود لذت می بردیم و دعوا کردن را موجب فخر و برتری می دانستیم ، و هر کس بیشتر دعوا می کرد او را به عنوان فرد دلیر و شجاع میشناختیم یک روز چند نفر از رفقایم به بنگاه آمدند و گفتند : می خواهیم یک نفر را ادب کنیم ، من هم که برای این کار ساخته شده بودم بدون اینکه علت آن را بپرسم همراه آنها راه افتادم تا اینکه شخصی را به من نشان دادند و با هم درگیر شدیم.
من با چاقوئی که در دست داشتم به صورت او زدم و به خاطر آن دو سال از بهترین سالهای جوانیم را در زندان گذرانیدم، و چون آزاد شدم به سربازی رفتم و در آنجا با فرمانده مان درگیر شدم و بر اثر شکستن دماغ او دوباره به زندان افتادم
، و باز هم چند ماهی از عمری که خداوند به من عطا کرده بود تا فرصتی برای رشد و تعالی وجود انسانیم باشد این گونه سپری شد .
و چند روزی هنوز از آزادیم نگذشته بود که دوباره رفقا دورم را گرفتند و اغفالم کردند و روزی مرا با خود بردند و مدتی در کنار خیابان ایستادم تا آن شخص پیدا شد ، ابتدا یکی از رفقاء با بهانه ای با او درگیر شد ، او هم وقتی دید ما برای زدن وی گرد آمده ایم چاقوئی از جیبش در آورد و ضامن آن را کشید ، من هم از مغازه جگر فروشی که کنار خیابان بود کاردی برداشتم و به او مجال ندادم ، خون از بدنش جاری شد و روی زمین غلطید ، چون از کار خود پشیمان شدم او را به بیمارستان رسانیدم و بعد از ظهر آن روز ما را دستگیرکردند.
من نگران بودم که نکند او بمیرد ، ای کاش در آن لحظه فکر می کردم، آری لحظه ای غفلت باعث یک عمر پشیمانی وحسرت است ، بالاخره روزی به ما خبر دادند که او فوت کرد .
آه، من دیگر خود را یک قاتل دیدم، دیگر نه من شخص شجاع و دلیر شناخته می شدم و نه موجب فخر دوستانم بودم از عذاب وجدان هم نمی توانم راحت بمانم ، خدا را چگونه پاسخگو باشم؟
روز قیامت وجود دارد ، ولی باید از خداوند طلب بخشش کنم .
چندی پیش حکم قصاص برایم بریده اند ، راه برگشت برایم نمانده است ، و اگر چه من در شناخت وظیفه ام اشتباه نموده ام
، اما دوستان و فرهنگ غلط را هم مقصر میدانم ، به همین جهت از تمام جوانان می خواهم که مواظب رفتار خود باشند ، از دوستان نامناسب بپرهیزند و با مطالعه کتب اسلامی راه صحیح زندگی را بیابند ، زیرا ممکن است مانند من به راهی کشیده شوند که بازگشت برایشان نباشد و پشیمانی هم سودی ندهد (۱).
آری ، کشتن مسلمان بی گناه بزرگترین گناه است چنانکهخداوند می فرماید :
«وَمَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا »(۲)
هر کس مؤمنی را به عمد بکشد مجازاتش دوزخ است که در آن معذب خواهد بود و خدا بر او خشمگین بوده ولعنتش کند و عذاب بزرگی برای او مهیا است .
و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود :
“سباب المؤمن فسوق و قتاله کفر اکل لحمه معصیه وحرمه ماله کحرمه دمه (۳).
فحش دادن به مؤمن گناه، و کشتن او کفر و غیبت اوحرام است و احترام و اهمیت مال او مانند حرمت و اهمیت خون او می باشد .
منبع داستان های آموزنده جلد۳/صفحه ۱۶۳تا۱۶۶/
۱- مجله جوانان ، ۱۳ بهمن ماه ۶۵، شماره ۱۰۳۲ص ۱۹
۲- سوره نساء، آیه ۹۳
۳- وسائل ، جلد ۸، احکام عشره ، باب ۱۵۸، حدیث۳
خسرو پرویز یکی از پادشاهانی بود که پیامبر اکرم (صلی الله علیه واله) به او نامه نوشت و او را به اسلام دعوت کرد. رسول خدا (ص) به وسیله ی عبدالله بن حذاقه نامه ای به دربار او فرستاد.
خسرو دستور داد آن را ترجمه کنند. وقتی ترجمه کردند دید حضرت محمد (ص) نام خدا را بر نام او مقدم داشته است. تحمل این موضوع برای او سخت بود، پس نامه را پاره کرد و از جواب نامه خودداری کرد.
وقتی خبر پاره کردن نامه به پیامبر (ص) رسید، فرمود: خدایا! تو نیز پادشاهی او را قطع فرما.
خسرو نامه ای برای پادشاه یمن (باذان) فرستاد که شنیده ام شخصی در حجاز ادعای پیامبری کرده، دو نفر از مردان دلیر خود را بفرست تا او را دست بسته خدمت ما بیاورند.
باذان دو نفر را به نام «بابویه» و «خرخسره» به حجاز فرستاد و آنان نامه باذان را به پیامبر (ص) دادند، ایشان فرمودند: اکنون استراحت کنید تا فردا جواب شما را بدهم. روز دیگر که شرفیاب شدند، فرمودند: به باذان بگویید دیشب هفت ساعت از شب گذشته [دهم جمادی الاولی سال هفتم هجری] پروردگارم، خسرو پرویز را به وسیله ی فرزندش شیرو به قتل رسانید و ما بر مملکت او مسلط خواهیم شد. اگر تو نیز ایمان بیاوری بر محل حکومت خویش باقی میمانی.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۱۹۹ /صفحه ۱۵۴ تا ۱۵۵/
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۱/ ۱۷۳؛ به نقل از: داستان ها و پندها ۲/ ۱۲۶
هنگامی که امیر احمد بن اسماعیل سامانی به جنگ با عمرو لیث رفت و با یکدیگر رو به رو شدند، آن روز در سپاه عمرو هفتاد هزار سرباز مجهز و آماده وجود داشت؛ اما امیر احمد بیش از دوازده هزار مرد جنگجو نداشت و با تردید و تزلزل در مقابل عمرو فرود آمد.
عمرو چنان فریفته سپاه آراسته ی خود بود که متصدی آشپزخانه (خوانسالار) نزد او آمد و گفت: غذا حاضر است اگر اجازه می فرمایید بعد از صرف آن به جنگ مشغول شوید. عمرو در پاسخ گفت: اکنون این سپاه اندک را در هم میشکنیم پس از آن غذا می خوریم، سپس از جا حرکت کرد و به میدان رفت. اتفاقا اسبش او را میان سپاه امیر احمد برد و سربازان او را گرفتند و بستند و سپاهش را در هم شکستند. امیر احمد دستور داد عمرو را در طویله ای زندانی کردند و تا سه روز برای او غذا نیاوردند، روز سوم یکی از نوکران خود را دید و گفت: سه روز است من غذا نخورده ام، دیگر از گرسنگی نزدیک است بمیرم.
نوکر عمرو رفت تا غذایی بیاورد؛ در این هنگام که او در پی ظرف غذایی رفته بود سگی آمد و سر داخل سطل کرد و به خوردن مشغول شد، آن مرد برگشت، سگ را نهیبی زد و حیوان از وحشت خواست سرش را از سطل خارج کند که دسته ی آن در گردنش آویخت و سطل را با غذا کشید و گریخت. عمرو شروع کرد به خندیدن.
مسئول اصطبل پرسید: چرا میخندی؟ گفت: از بی اعتباری دنیا خنده ام گرفت. سه روز قبل به من گفتند که سیصد شتر وسائل آشپزخانه ات را حمل می کند، اکنون می بینم سگی آن را برداشته و می برد.(۱)
عیب است بزرگ، برکشیدن خود را – وز جمله ی خلق، برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت – دیدن همه کس را و ندیدن خود را (۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۲۰۹ /صفحه ۱۶۰/
۱- پند تاریخ ۳/ ۳۴ – ۳۵؛ به نقل از: تاریخ بحیره.
۲- أبی منصور انصاری.
ابن خلکان نقل کرده است: روزی مقاتل بن سلیمان (یکی از مشاهیر مفسران اهل سنت) میان مردم گفت: «سلونی عما دون العرش»؛ از غیر عرش هر چه می خواهید از من سؤال کنید. شخصی از او پرسید: آن روز که حضرت آدم علیه السلام حج به جا آورد، سرش را چگونه تراشید؟ (۱)مقاتل حیران ماند و گفت: این سؤال از تو نیست، خداوند خواست مرا دچار ناتوانی و عجز نماید به خاطر عجبی که در نفسم به وجود آمد.
گویند: روزی منصور دوانیقی نشسته بود، مگسی بر صورت او نشست آن را پرانید، دو مرتبه بازگشت، برای دومین بار او را پرانید، باز آمد، آنقدر این عمل تکرار شد که منصور آزرده شد و گفت: ببینید چه کسی در این جا است، گفتند: مقاتل بن سلیمان. دستور داد او را داخل کنند. همین که وارد شد پرسید: آیا میدانی خداوند از چه رو مگس را خلق کرده است. مقاتل بی درنگ گفت: برای این که ستمگران و متکبران را کوچک نماید. منصور ساکت شد
۱- روزی متوکل عباسی فقها را جمع کرد و از آنها سؤال کرد: چگونه سر حضرت آدم را [برای مناسک حج] تراشیدند؟ همه متحیر ماندند، در این هنگام امام دهم حضرت هادی علیه السلام وارد مجلس شد، پرسید: یابن رسول الله! سر آدم را با چه تراشیدند؟ فرمود: «حدثنی أبی عن جدی عن أبیه عن جده عن أبیه قال ان الله أمر جبرئیل ان ینزل بیاقوته من یواقیت الجنه فنزل بها فمسح بها رأس آدم فتناثر الشعور منه»؛ خداوند جبرئیل را مامور کرد که به وسیله ی یکی از یاقوت های بهشت سر آدم را بتراشد.
و چیزی نگفت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۲۱۰ /صفحه ۱۶۰ تا ۱۶۱/
امام صادق علیه السلام فرمود: مرد ثروتمندی با لباس های پاکیزه و تمیز خدمت پیامبرصلی الله علیه واله آمد و نشست، بعد از او مرد تنگدستی با لباسی کهنه وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست. مرد ثروتمند جامه ی خود را از زیر پای مستمند تازه وارد جمع کرد. حضرت رسول صلی الله علیه واله فرمودند: ترسیدی از فقر او به تو بچسبد؟ عرض کرد: نه، فرمودند: ترسیدی از غنا و ثروت تو نصیب او گردد؟! جواب داد: نه، فرمودند: ترسیدی لباست را کثیف کند.
عرض کرد: خیر. پرسیدند: پس برای چه این عمل را انجام دادی؟ عرض کرد: مرا همنشینی است (شاید منظور نفس خودش باشد) که کار خوب را در نظرم بد و کار بد را خوب جلوه می دهد، اکنون یا رسول الله صلی الله علیه واله!
نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم. آن جناب رو به مستند نمودند و فرمودند: می پذیری؟ عرض کرد: نه یا رسول الله! ثروتنمند پرسید: چرا؟ گفت: می ترسم آنچه از خود پسندی او را فرا گرفت مرا هم فرا گیرد.
امام صادق علیه السلام فرمود: روزی بین سلمان و شخصی بحث شد. آن مرد به سلمان گفت: تو که هستی؟
سلمان جواب داد: اول من و تو هر دو نطفهای نجس بودیم و عاقبت مان نیز مرداری گندیده خواهد بود. هر گاه روز قیامت شود و میزان عدل بنهند هر کس میزان حسنات و کردار نیکش سنگین بود
۱- پند تاریخ ۳/ ۲۹-۳۱ ؛ به نقل از: تتمه المنتهی / ۱۱۹.
او شرافتمند است و هر کس اعمال خویش سبک باشد پست و بی ارزش است.
نشینده ای که زیر چناری کدو بنی
برست و بر دوید بر او بر به روز بیست
پرسید از آن چنار که تو چند روزه ای
گفتا چنار سال مرا بیشتر ز سی است
خندید پس کدو که من از تو به بیست روز
برتر شدم بگوی که این کاهلیت چیست
او را چنار گفت که امروز ای کدو
با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آن گه شود پدید که نامرد و مرد کیست؟(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۲۱۱ /صفحه ۱۶۱/
در سال ۴۶۵ هجری که آلب ارسلان بر تمام ایران مسلط شد، اراده کرد ماوراء النهر را تسخیر کند. از جیحون گذشت، قلعه ی رزلم را مسخر کرد، یوسف کوتوال خوارزمی را نزد او آوردند، سلطان از یوسف احوال می پرسید؛ ولی او درشت جواب می داد، دستور داد سیاستش کنند. ناگهان یوسف کاردی از داخل موزه (کفش) بیرون کشید و به سلطان حمله کرد.
سربازان و گارد مخصوص آلب ارسلان روی به یوسف أوردند و خواستند جلوی او را بگیرند؛ ولی چون سلطان به قدرت تیراندازی و ضرب دست خود مغرور بود آنها را از دخالت منع کرد. سه تیر پی در پی به سوی او انداخت؛ ولی هر سه به خطا رفت، با این که در آن هنگام هزار غلام مخصوص به غیر از امیران و سرلشکران، در بارگاه وی حضور داشتند همه از این پیش آمد به وحشت افتاده، پراکنده شدند. سلطان خواست از تخت فرود آید
۱- ناصر خسرو
دامنش به کنار سریر گیر کرد و آویزان شد. یوسف خود را به او رساند و چند زخم بر پیکر او وارد ساخت.
سعد الدوله عارض، خود را روی سلطان انداخت و او نیز چند زخم برداشت. یوسف بالاخره او را از پای درآورد و سلطان با همین زخم ها از بین رفت.
آلب ارسلان می گفت: در تمام عمر مانند امروز خودبین نشده بودم. امروز دو مرتبه نفس اماره سرکشی کرد؛
مرتبه ی اول صبحگاه بر فراز پشته ای بر آمدم، همین که انبوه لشکر را مشاهده کردم با خود چنین خیال کردم بعد از این دیگر کسی با من تاب مقابله و جنگ ندارد.
دومین بار همین بود که سربازان را نگذاشتم تا جلوی یوسف را بگیرند و خودپسندی ام باعث شد که همین یک تن مرا هلاک کرد.
وی در آخر ماه ربیع الاول همان سال از دنیا رفت و در شهر مرودفن شد.(۱)
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهره ور
به که نیابند ز خاکش اثر
بر همه ی خلق تقدم تو را
وجه شرف نیست به مردم تو را
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست گند از سر تو روزگار
گشت چو از باد قوی، گوسفند
پنجه ی قصاب، از او پوست گند
نیست تو را نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۲۱۲ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/صفحه ۱۶۲/
در خبری از امام سجاد علیه السلام نقل شده است که فرمودند: مردم شش طبقه هستند: یک عده
۱- پند تاریخ ۳/ ۳۵-۳۶ ؛ به نقل از: اخلاق روحی / ۳۰۵.
۲- وحشی بافقی
شیرصفت اند؛ مثل پادشاهان که می خواهند بر همه غلبه کنند و نمی خواهند مغلوب شوند. یک عده گرگ صفت اند؛ مثل تاجران که هنگام خرید، بر سر قیمت می زنند و هنگام فروش، از جنس خود تعریف می کنند. یک عده روباه صفت اند؛ آنان کسانی هستند که از راه دین نان می خورند (دین را دکان و بازار قرار میدهند) و به آنچه بر زبان می آورند، اعتقاد قلبی ندارند. یک عده سگ صفت اند؛ مثل کسانی که مردم آزارند و مردم نیز به خاطر زبان شان، مصاحبت با آنها را ناخوش دارند. یک عده خوک صفت اند مثل کسانی که م اند (نامرد و زن صفت هستند) که به هیچ کار ناپسندی دعوت نمی شوند، مگر این که دعوت را اجابت می کنند. یک عده گوسفند صفت اند؛ مثل کسانی که [توسط ستمگران] مو و کرکشان کنده، گوشتشان خورده و استخوان شان شکسته می شود. در نتیجه، گوسفند [بی چاره و مظلوم] بین شیر و گرگ و روباه و سگ و خوک چه کند؟!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۷۵۹ /صفحه ۵۶۷/
عالمی از عابدی پرسید: عبادت تو چگونه است؟ عابد گفت: از عبادت من می پرسی در حالی که سالها است عبادت میکنم؟! عالم پرسید: گریه ی تو چگونه است؟ عابد پاسخ داد: آنقدر میگریم که اشکم جاری می شود. عالم گفت: اگر می خندیدی و از خدا می ترسیدی، برایت از گریه ای که به آن مغروری بهتر بود.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۷۶۸ /صفحه ۵۷۲/
نقل است: میرزا وحید از شعرای مشهور و وزیر مقتدر پادشاه (۳)بود. وی ثروت و دولت بسیار داشت و خداوند اولاد بسیار به او عطا فرموده بود و نظر قرب او به سلطان در نظر مردم مهاب و معرز بود و همیشه نسبت به قرآن به خلاف ادب گفت و گو می کرد و بر آیات بحث و اعتراض می کرد. روزی در مجمع عام که جمعی از علما وفضلا و طلبه (۴)نیز حاضر بودند، میرزا وحید گفت: خدا در قرآن می فرماید: «وَلَا رَطْبٍ وَلَا یَابِسٍ إِلَّا فِی کِتَابٍ مُبِینٍ » (۵)، من نیز یکی از رطب و یابس (تر و خشک) هستم و حال آن که ذکر من مطلق در قرآن نیامده است.
هیچ یک از حضار در جواب او سخنی نتوانستند گفت. یکی از فقیران طلبه که در صف نعال(۶) نشسته بود
۱- بحار الانوار ۲۲۵/۶۷ – ۲۲۶
۲- سفینه البحار ۱۶۱/۲
۳- در کتاب رنگارنگ ۲/ ۴۹۵ آمده است که: میرزا و حید وزیر المقتدر بالله عباسی بود.
۴- طلبه (بر وزن فعله) جمع است نه مفرد.
۵- انعام / ۹. ترجمه: و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد جز این که در کتابی آشکار (کتاب علم خدا) ثبت است.
۶- صف نعال: درگاه و پایین مجلس
گفت:میرزا! چرا ذکر شما در قرآن نشده و حال آن که چند آیه در خصوص شما نازل شده است، هر گاه مرخص فرمایید، بخوانم. میرزا وحید گفت: بخوان. گفت: أعود بالله من الشیطان الرجیم «ذَرْنِی وَمَنْ خَلَقْتُ وَحِیدًا وَجَعَلْتُ لَهُ مَالًا مَمْدُودًا وَبَنِینَ شُهُودًا وَمَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِیدًا ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ کَلَّا إِنَّهُ کَانَ لِآیَاتِنَا عَنِیدًا سَأُرْهِقُهُ صَعُودًا إِنَّهُ فَکَّرَ وَقَدَّرَ فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ ثُمَّ أَدْبَرَ وَاسْتَکْبَرَ فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ یُؤْثَرُ إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ سَأُصْلِیهِ سَقَرَ وَمَا أَدْرَاکَ مَا سَقَرُ لَا تُبْقِی وَلَا تَذَرُ لَوَّاحَهٌ لِلْبَشَرِ عَلَیْهَا تِسْعَهَ عَشَرَ »
و گفت: این (قرآن) چیزی جز افسون و سحری همچون سحر های پیشینیان نیست. این فقط سخن انسان است نه گفتار خدا به زودی او را وارد ستر (دوزخ) می کنم ز تو چه می دانی سره چیست. [آتشی است که] نه چیزی را باقی می گذارد و نه چیزی را رها می سازد. پوست تن را به کلی دگرگون می کند. نوزده نفر از فرشتگان عذاب بر آن گمارده شده اند.(۱)الخزائن / ۴۴ – ۴۵: رنگارنگ ۲/ ۴۹۵ – ۴۹۶. نکته: با توجه به این که نام این شخص «وحید» بوده و این کلمه تنها یک بار در قرآن به کار رفته (سوره مدثر آیدی ۱۱) و با توجه به مطالب دیگری که در این حکایت آمده و شرح حال او. باید به فردی که این آیات را در جواب میرزا و حید»، قرائت کرده. احسنت و آفرین گفت و شاید بتوان ادعا کرد که هیچ آیدی دیگری تا این اندازه مؤثر واقع نمی شد.
۱- گویند: به محض شنیدن این آیات لرزه بر اندام «میرزا وحید» افتاد و رنگ او زرد شد و تب شدیدی بر وی عارض شد و بعد از سه روز وفات یافت؟
آورده اند: واعظی به نام ابن سماک بر هارون الرشید وارد شد و هارون از او تقاضای موعظه کرد. واعظ گفت:
ای امیر مؤمنان! اگر در موقع تشنگی زیاد تو را از آب جلوگیری کنند چقدر می دهی تا شربت آبی به تو بدهند.
گفت: نیمی از مملکتم را. باز پرسید: اگر به همان مقدار آبی که خوردی هنگام ادرار کردن در مجرای تو بول حبس شود و نتوانی خارج کنی، چقدر میدهی که نجاتت دهند؟ جواب داد: نیم دیگر از مملکتم را. واعظ گفت:
در این صورت تو را نفریبد و مغرور نکند سلطنتی که به شربتی آب و بول کردنی بیش نمی ارزد؟(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۴۳ /صفحه ۶۱۵/
۱- پند تاریخ ۹۲/۳ – ۹۳
یکی از علما می گوید: در سال ۱۳۳۳ که برای تحصیل به نجف اشرف مشرف شده بودم و با جمعی از علمای اعلام، پیاده به کربلا می رفتم، در راه به محلی به نام «طویرج» – که با کربلای معلی بیشتر از چهار فرسخ فاصله نداشت – رسیدیم. یکی از علمای بزرگ به من می گفت: روز عاشورا دسته های سینه زن از این جا به کربلا حرکت میکنند و جمعی از علما و حتی بعضی از مراجع به آنان ملحق میشوند و با آنها سینه می زنند، سپس آن عالم بزرگ به من گفت: روز عاشورایی بود که من با دسته ی «طویرج» به سوی کربلا میرفتم، میان سینه زن ها یکی از مراجع تقلید فعلی که آن وقت از علمای بزرگ اهل معنی محسوب می شد، با کمال اخلاص و اشک جاری، مشغول سینه زنی بود. من از آن عالم بزرگ پرسیدم: شما به چه دلیل علمی این کار را انجام میدهید؟ فرمود: علامه سید بحرالعلوم رحمه الله علیه روز عاشورایی با عده ای از طلاب از کربلا به استقبال دسته ی سینه زنی «طویرج» می روند، ناگهان طلاب می بینند علامه سید بحرالعلوم رحمه الله علیه با آن عظمت و مقام شامخ علمی مثل سایر سینه زن ها سینه می زند. طلابی که با معظم له به استقبال آمده بودند هر چه می کنند که از آن همه احساسات پاک جلوگیری کنند، میسر نمی گردد، بالاخره عده ای از طلاب برای حفظ سید بحرالعلوم اطراف ایشان را می گیرند که مبادا زیر دست و پا بیفتد و ناراحت شود. بعد از برنامه ی سینه زنی، بعضی از خواص، از آن عالم بزرگ می پرسند: چه شد که شما بی اختیار وارد سینه زنی شدید؟ فرمود:
وقتی به دسته ی سینه زنی رسیدم، دیدم حضرت بقیه الله علیه السلام با سر و پای برهنه میان سینه زن ها به سر و سینه می زنند و گریه می کنند. من هم نتوانستم طاقت بیاورم؛ از این رو من هم به سینه زنی مشغول شدم!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۶۰ /صفحه ۶۲۹/
ابوجهل، اخنس و ابوسفیان تصمیم گرفتند بی آن که دیگری بفهمد، شبانگاه در پناه تاریکی و مخفیانه کنار دیوار منزل پیامبر صلی الله علیه واله راه بروند و آیات قرآن را بشنوند.هر سه نفر، آیات را جداگانه شنیدند و توی راه به همدیگر برخورد کردند و خودشان را سرزنش کردند که چرا جذب قرآن شده اند، پس پیمان بستند که دیگر این کار را تکرار نکنند؛ اما شب بعد، جاذبه ی قرآن آنها را وادار کرد که در اطراف خانه ی پیامبر گوش فرا دهند. دوباره در برگشت به هم رسیدند و خودشان را سرزنش کردند که چرا این پیمان را شکستند.
۱- امام زمان علیه السلام و سید بحر العلوم / ۱۹۴
روز که شد، اخنس عصا به دست، به منزل ابوسفیان و سپس به منزل ابوجهل رفت و در باره ی قرآن با هم صحبت کردند، تا مبادا آنها دست از جاهلیت بردارند.ابوجهل که بیشتر از آن دو به مرام جاهلیت و تکبر و ریاست دنیا تعصب داشت، گفت: سوگند می خوریم که به محمد ایمان نیاوریم [اگرچه صوت قرآنش انسان را به خود جذب کند.](۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۸۹۵ /صفحه ۶۵۰/
علت این که حاجیان در سه جا از سرزمین منی به شیطان سنگ می زنند (رمی جمره)(۲) این است که وقتی حضرت ابراهیم در خواب دید که خداوند می فرماید: «اسماعیل را ذبح کن»(۳) بدون آن که جریان را به اسماعیل بگوید به فرزندش فرمود: پسرم طناب وکارد را بردار تا به دره برویم و مقداری هیزم تهیه کنیم.
آن گاه شیطان به صورت پیرمردی سر راه ابراهیم آمد و گفت: چه کار می خواهی بکنی؟
گفت: می خواهم امر خدا را انجام بدهم؛ اما ابراهیم او را شناخت و طرد کرد.
وسوسه شیطان در ابراهیم اثر نکرد، پس نزد اسماعیل أمد و جریان کشتن را به اسماعیل گفت. اسماعیل فرمود: برای چه؟ گفت: پنداشته که پروردگارش او را به این کار دستور داده است. فرمود: اگر امر خدا باشد قبول میکنم. شیطان برای وسوسه نزد هاجر مادر اسماعیل رفت و جریان را گفت. هاجر فرمود: علاقه ای که ابراهیم به اسماعیل دارد او را از این کار باز می دارد، شیطان گفت: او خیال می کند خدا به او دستور داده است.
هاجر فرمود: اگر خدا گفته باشد ما تسلیم او هستیم، سپس شیطان دور شد و نتوانست ابراهیم را از این دستور الهی باز دارد. به همین دلیل ابراهیم در سه جا سنگ به طرف شیطان انداخت تا دور شود و خدا به خاطر این عمل، آن را سنت قرار داد تا حاجیان آن را انجام دهند.(۱)
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۱۵۹. به نقل از : سیره ی ابن هشام ۳۳۷/۱
۲- این علت را مرحدم صدوق از امام کاظم علیه السلام نقل کرده است.
۳- صفات /۱۰۲
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۱۴ /صفحه ۶۵۹/
حضرت صادق علیه السلام فرمود: شنیدم مردم مردی را بسیار می ستایند و احترامش می کنند. میل داشتم به طور ناشناس او را ببینم، اتفاقأ روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند؛ ولی او از آنها کناره می گرفت، با پارچه ای صورت خود را تا بینی پوشانده بود و پیوسته در صدد بود از مردم جدا شود، بالاخره از کنار مردم رفت، من کارهایش را زیر نظر داشتم، به دکان نانوایی رسید، در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشت و از آن جا گذشت. به میوه فروشی رفت، از او نیز دو انار سرقت کرد.در شگفت شدم که چرا این مرد دزدی می کند، بالاخره در راه به مریضی رسید و همان دونان و دو انار را به او داد. من او را تعقیب کردم تا از شهر خارج شد، خواست در آن جا وارد خانه ای شود، گفتم: بنده ی خدا! آوازه ی تو را شنیده بودم، مایل بودم تو را از نزدیک ببینم؛ ولی ازتو چیزی دیدم که بی میل شدم.
پرسید: چه دیدی؟ گفتم: از نانوا دو گرده نان و از میوه فروش دو انار دزدیدی. پرسید: تو کیستی؟ پاسخ دادم: مردی از اهل بیت پیامبرصلی الله علیه واله . از وطنم سؤال کرد، گفتم: مدینه است. گفت: شاید تو جعفر بن محمد بن علی بن الحسین علیه السلام هستی؟ جواب دادم: آری. گفت: این نسبت برای تو چه سودی دارد که جاهلی و علم جدت را واگذاشته ای؟ پرسیدم: از چه رو؟ گفت: زیرا از قرآن اطلاع نداری، خداوند می فرماید: «هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر پاداش می گیرد و کسی که کار زشتی انجام دهد مطابق همان کیفر را می بیند!» (۱)
من دونان و دو انار دزدیدم در این صورت چهار گناه کرده ام؛ ولی چون آنها را انفاق کردم و به آن مریض دادم به دلیل همان آیه، چهل حسنه دارم. وقتی چهار از چهل کسر شود، سی و شش حسنه ی دیگر طبکار می شوم، به او گفتم: مادرت به عزایت بنشیند؛ تو نسبت به کتاب خدا جاهل هستی؛ زیرا خداوند می فرماید:
«همانا خداوند از پرهیزکاران قبول می کند.»
(۲) تو دو نان و دو انار دزدیدی و چهار گناه کردی و چون بدون اجازهی صاحبش به دیگری دادی، چهار گناه دیگر نیز به آن اضافه شد. پس نگاهی دقیق به من کرد و او را گذاشتم و رد شدم.(۳)
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ۵۴۹/۱- ۵۵۰: به نقل از: تاریخ انبیاء ۶۹/۱
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۱۷ /صفحه ۶۶۱ تا۶۶۲/
۱- انعام ۱۶۰
۲- مائده ۲۷
۳- پند تاریخ ۱۱۷-۱۱۶/۴۱- پند تاریخ ۹۲/۳ – ۹۳ : بد تا از: الانوار النعمانیه / ۹۱
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: مردی یهودی از محلی که پیامبر اکرم (صلی الله علیه واله) با اصحاب نشسته بودند، گذشت و گفت: «السام علیک»، آن حضرت پاسخ داد: «علیک»؛ بر تو باد. اصحاب عرض کردند: این مرد گفت: مرگ بر شما باد. حضرت فرمود: من هم گفتم: بر تو باد. سپس فرمود: این شخص را مار سیاهی میگزد و می میرد.
یهودی به راه خود رفت، پشته ی بزرگی هیزم جمع آوری کرد و طولی نکشید که بازگشت. وقتی خواست از محل پیامبر (ص) بگذرد به او فرمود: پشته ات را زمین بگذار. او هیزم را بر زمین نهاد، دیدند مار سیاهی چوبی را گاز گرفته است. از او سؤال فرمودند: امروز چه کردی؟ عرض کرد: کاری نکردم، هیزم را که جمع کردم دو گرده نان داشتم، یکی را خوردم و دیگری را به مستمندی صدقه دادم. پیامبر (ص) فرمودند: با همان صدقه از مرگش جلوگیری شد، صدقه مرگ ناگهانی و ناروا را از انسان برمی گرداند.(۱)
تا توانی به جهان، خدمت محتاجان کن – به دمی یا درمی یا قلمی با قدمی
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۱۸ /صفحه ۶۶۲/
۱- پند تاریخ ۱۲۰/۴ : به نقل از : فروع کافی ۵/۴
یکی از پادشاهان، مسخره ای (دلقک) داشت که با تقلید از اشخاص باعث انبساط خاطر شاه میشد. شاه سنی بود؛ ولی وزیرش مردی ناصبی و دشمن خاندان نبوت صلی الله علیه واله بود. زمانی پادشاه به سفر رفت و وزیر را به جای خود نشاند. وزیر میدانست دلقک از دوستان علی علیه السلام است، روزی او را خواست و گفت: باید برای من از علی بن ابی طالب علیه السلام تقلید کنی. او هر چه عذر آورد، پذیرفته نشد، عاقبت از روی ناچاری یک روز مهلت خواست.
روز بعد با لباس اعراب در حالی که شمشیری بر کمر داشت وارد شد، جلوی وزیر آمد و با لحنی جدی و آمرانه گفت: به خدا و پیامبر و خلافت بلافصل من ایمان بیاور؛ وگرنه گردنت را می زنم، وزیر به خیال این که شوخی می کند، سخت خندید.
دلقک جلوتر آمد و با لحنی جدی تر سخنان خود را تکرار کرد و مقداری شمشیر را از نیام خارج کرد.
خندهی وزیر شدیدتر شد. بالاخره در مرتبه ی سوم پیش آمد و تمام شمشیر را از نیام کشید و سخنان خود را تکرار کرد. وزیر در حالی که غرق در خنده بود ناگاه متوجه شد شمشیری بران بر فرقش فرود آمد و با همان ضربت مرد.
دلقک فرار کرد، پادشاه دستور داد او را پیدا کنند، وقتی حاضر شد جریان را برای پادشاه نقل کرد و پادشاه از عمل او خندید و او را بخشید.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۷۲ /صفحه ۷۰۲/
آورده اند: پادشاهی عدهای از نزدیکان خود را به مهمانی دعوت کرد. وقتی سفره را گستردند، یکی از غلامان خواست ظرف غذا را داخل سفره بگذارد، همین که خواست از کنار پادشاه بگذرد هیبت پادشاه او را فرا گرفت و دستش لرزید و مقدار کمی غذا بر لباس پادشاه ریخت. پادشاه فرمان قتل او را صادر کرد.
غلام که چنین دید عمدأ بقیهی غذا را بر سر و روی پادشاه ریخت. پادشاه گفت: وای بر تو! چرا چنین کردی؟ غلام گفت: ای پادشاه! من این کار را به خاطر حفظ آبروی تو انجام دادم؛ چون اگر مرا به خاطر ریختن غیر عمدی اندکی غذا بر لباست می کشتی، مردم تو را به خاطر این کار سرزنش میکردند و تو را ستمگر میدانستند و از تو به بدی یاد می کردند؛ از این رو این کار را کردم تا تو در کشتن من معذور و از سرزنش مردم به دور باشی؛ چون در این صورت دیگر گناه من کوچک نیست. پادشاه اندکی فکر کرد و سپس گفت: ای غلام! کار تو زشت است؛ ولی عذر تو زیبا است، ما نیز به خاطر زیبایی عذرت تو را می بخشیم و آزاد می کنیم.(۱)
۱- پند تاریخ ۵/ ۱۰۶ – ۱۰۷؛ به نقل از: الخزائن (نراقی ).
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۹۸۸ /صفحه ۷۰۹ تا ۷۱۰/
۱- المستطرف ۳۲۰/۱
روزی یکی از فضلاء در مجلس بحث «شیخ مرتضی انصاری» به ایشان عرض کرد: «دیشب در عالم رؤیا خوابی دیده ام که ارتباط به شما دارد، اما خجالت میکشم که خدمتتان عرض کنم. »
و چون شیخ انصاری اجازه داد، او گفت: «در خواب شیطان را دیدم که طناب های نازک و ضخیمی در دست داشت و عبور می کرد. از او پرسیدم: این طناب ها چیست و چه استفاده ای از اینها میکنی؟»
گفت: «این طناب ها برای به دام انداختن و فریفتن مؤمنین است.»
از او پرسیدم: «چرا ضخامت طناب ها با یکدیگر اختلاف دارد؟ »
پاسخ داد: «طناب های نازک برای افرادی است که از ایمان کمتری بهره دارند و طناب های کلفت برای به دام انداختن علماء و بزرگان دین می باشد. از جمله، این طناب بزرگ که می بینی پاره شده است، برای به دام انداختن شیخ مرتضی انصاری است. دیروز با هر مشقتی که بود، او را به دنبال خود در بازار کشانیدم، اما ناگهان او طناب را پاره کرد و از دست من گریخت.»
شیخ انصاری تبسمی کرد و فرمود : « آن ملعون راست گفته است. دیروز چند مهمان به منزل ما آمدند. اهل منزل از من خواستند که مقداری میوه برای میهمانان بگیرم. اما پولی در اختیار نداشتم، به ناچار مقداری پول ایرانی که نزد من امانت گذاشته شده بود را برداشتم و به طرف بازار رفتم تا آن را نزد مغازه دار گرو بگذارم تا هنگامی که پول تهیه کردم، بدهم و پول ایرانی را پس بگیرم.
در راه همانطور که می رفتم، ناگهان به این فکر افتادم و گفتم :
«مرتضی ! شاید چند لحظه دیگر از دنیا رفتی، آنوقت چگونه قرض خود را ادا می کنی ؟»
دیگر به راه خود ادامه ندادم و به خانه بازگشتم و پول را به جای اولش قرار دادم.»
آن فاضل محترم گفت: «من از شیطان پرسیدم که طنابی که مرا با آن می کشی کدام است؟»
شیطان نگاهی به من افکند و گفت: «تو نیازی به طناب نداری زیرا با یک اشاره به دنبال من می آیی ! » (۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۷تا۲۸/
۱- قلب قران – ۱۸۹
« محمد بن حنان» نقل کرده است: یک روز عید قربان خانم محترمی برای دیدن مادرم به منزل ما آمده بود چون نام او را از مادرم پرسیدم، فهمیدم که مادر «جعفر برمکی» است. بسیار از او پذیرایی کردم و احوالش را جویا شدم.
از مادر جعفر پرسیدم : «خانم، شما تجارب زیادی در این دنیا بدست آورده اید، سرد و گرم دنیا را چشیده اید، لطفأ مطلبی نقل کنید که باعث عبرت ما گردد. »
او گفت: « بهترین عبرت احوال زندگانی خود من است. در یک عید قربان که تعداد غلامان و کنیزان من چهارصد نفر بود، فرزندم جعفر دستور داد به تعداد آنان گوسفند قربانی کنند. البته همان سال من از جعفر گله کردم که چرا تشریفات مرا کم انجام داده است. آن ایام گذشت، تا اینکه امروز که روز عید قربان است، آمده ام به منزل شما تا اگر گوسفندی قربانی کرده اید، پوست آن را ببرم به خانه ام تا زیر پایم بیاندازم. حال اگر مایل هستید، پوست گوسفند را به من بدهید. »
« این عبرتی است تا ما تکلیف خود را در دنیا بدانیم . »(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۶۸تا۶۹/
۱- معارفی از قرآن – صفحه ۱۸۲
یک روز « مرحوم آخوند کاشی» که استاد درس معقول «آیت الله العظمی بروجردی» بوده است وارد یک مجلس ختم می شود .
یکی از اعیان شهر، در برابر ایشان از جای برمی خیزد و از ایشان می خواهد که نزدش بنشیند.
ناگهان آخوند وحشت زده از جلوی او دور می شود و به گوشه ای از مسجد پناه می برد و می نشیند.
پس از اتمام مجلس، آن مرد، مرحوم آخوند را می بیند و از ایشان گله می کند که چرا از او دوری گزیده است.
مرحوم آخوند می فرماید: «عجیب است، پس آن خرس که در برابر من ظاهر شد، شما بودید؟ »
« معلوم می شود باطن آن مرد خرس بوده و برای آخوند واضح شده بود.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۸۰تا۸۱/
۱- عدل – صفحه ۱۹۰
دولت «انگلیس» چهارصد سال است که دزد بین المللی است و از «خاورمیانه» و به خصوص از «ایران» دزدی های بیشماری کرده است.
و نقل میکنند وقتی «رضاخان» توسط دولت انگلیس ساقط شد، هنگامی که می خواست از کشور خارج شود، جواهراتی را که مدت بیست سال دزدیده بود و بخصوص آنچه از موزه حرم حضرت رضا (علیه السلام) برداشته بود، به «بندرعباس » برد تا سوار بر کشتی کند و همراه خود ببرد.
انگلیسی ها دو کشتی را آماده کردند. رضاخان و بستگانش را در یک کشتی و جواهرات را بار کشتی دیگر نمودند.وقتی به جزیره «موریس» نزدیک شدند، کشتی ای که رضاخان در آن بود به جزیره رفت و کشتی دیگر به طرف انگلیس!(۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۶۹تا۱۷۰/
۲- عدل – ۱۶۳
روزی « ابن سماک» به بارگاه «هارون الرشید» وارد شد.
هارون به او گفت: «مرا موعظه ای نما . »
ابن سماک گفت: «ای هارون، اگر روزی نفس در گلوی تو بند آمد، چه میکنی؟»
هارون پاسخ داد: «در آن لحظه حاضرم نصف دارائی و حکومتم را بدهم تا آن بلا رفع شود.»
ابن سماک پرسید: «اگر روزی توانایی ادرار کردن را از دست بدهی چه میکنی؟!»
هارون جواب داد: «حاضرم نصف دیگر اموال و سلطنت خویش را بدهم تا نجات یابم.»
ابن سماک وقت را مغتنم شمرد و گفت: «آیا حکومتی که بقای آن به این دو مطلب بستگی دارد، ارزش آن را دارد که انسان به آن مغرور شده و از یاد خدا غافل شود ؟ »(۳)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۳۳تا۲۳۴/
۳- معراج – صفحه ۲۵۹
هنگامی که «حجاج بن یوسف » – که لعنت خدا هماره بر او باد در مسافرتش به «یمن» در راه خیمه زده بود، جوان چوپانی را در هوای گرم دید که سرش را زیر شکم گوسفندی قرار داده بود تا قدری از حرارت و گرمای آفتاب، دور بماند.
حجاج با دیدن این منظره، متأثر شد و به غلامانش دستور داد جوان را به خیمه بیاورند.
غلامان نزد جوان رفتند و او را احضار کردند. او گفت با امیر کاری ندارد! هر چه غلامان اصرار کردند، جوان نپذیرفت، تا اینکه عاقبت او را به زور نزد حجاج بردند.
حجاج با دیدن او گفت: «تو را در این هوای گرم دیدم و ناراحت شدم ؛ بیا زیر سایه و در خیمه ما استراحت کن.»
جوان پاسخ داد: «من مأمور حفظ گوسفندان هستم و نمی توانم در اینجا بمانم .»
حجاج گفت: « پس بنشین غذایی بخور و بعد اگر می خواهی برو. »
چوپان در جواب گفت : «غذا هم نمی توانم بخورم، زیرا جای دیگری وعده دارم.»
حجاج پرسید: «جای دیگر؟ مگر بهتر از اینجا هم جایی هست؟ »
چوپان پاسخ داد: «آری»
حجاج سؤال کرد : «آیا بهتر از طعام سلطنتی هم یافت می شود ؟ »
چوپان گفت : « بلی، بهتر از آن هم هست.»
حجاج که سخت آشفته خاطر شده بود، صدایش را بلند کرد و گفت : « مگر کجا می خواهی بروی؟»
چوپان پاسخ داد : « من امروز مهمان خداوند جهانیان هستم.
روزه دار مهمان خداوند است.»
چوپان با این سخن حجاج را بهت زده و ساکت کرد و حجاج که سخت در برابر سخنان او درمانده شده بود، مأیوسانه به چوپان گفت :
« بسیار خوب، اگر می توانی امروز نزد ما بمان و روزه ات را افطار کن و فردا به سراغ کار خود برو. »
چوپان به سرعت پاسخ داد: «می پذیرم، به شرطی که سندی بنویسی و زنده بودن مرا در روز بعد، امضاء نمایی .»
حجاج که دید از این راه حرفش به جایی نمی رسد ، گفت : « این حرف ها را کنار بگذار، چنین خوراک پاک و لذیذی که در آشپزخانه سلطنتی من طبخ می شود، هیچ جای دیگری یافت نمی شود. چرا اینقدر نادانی و از روزی خود چشم می پوشی.»
چوپان با یک سخن دیگر حجاج را مغلوب کرد و از خیمه او بیرون رفت : «ای حجاج، آیا تو این غذاها را پاک گردانیده و لذیذ قرار داده ای ؟ »(۱)
منبع
۱- أدابی از قرآن – صفحه ۲۱
اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۶۷تا۲۶۹/
روزی امام سجاد علیه السلام با دو تن از غلامانش از کوچه های « مدینه » عبور می فرمود. در آن حال یکی از او باش مدینه، روبه رفقایش کرد و گفت : « من در مدینه سربه سر همه گذاشته ام. اما فقط علی بن الحسین (علیه السلام) از دست من در امان مانده است. اینک نوبت اوست.»
پس از آن، از پشت سر حضرت، عبای ایشان را کشید و با خود برد. اما حضرت اعتنایی به او نفرمود.
همراهان حضرت دنبال آن مرد رفتند و عبای امام را پس گرفتند و خواستند او را تنبیه کنند که حضرت مانع شد.
حضرت به همراهانش فرمود : « فقط به او بگوئید که روزی در پیش داریم که در آن روز، هر گناهکاری جزای اعمالش را می بیند. »
آن مرد پس از شنیدن پیام حضرت، سخت متأثر شد و خدمت ایشان رسید و روی پای امام افتاد و توبه نمود.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۲۹۶تا۲۹۷/
یکی از بزرگان، در روزگار قحطی، غلامی را دید که بسیارخوشحال و شاد بود. به او گفت: «مگر نمی بینی که مردم چگونه گرفتارو در غم غصه هستند. مگر تو اندوهی نداری؟»
غلام پاسخ داد: «من غمی ندارم. زیرا مولایی دانم که انبارش پر از گندم است او برای من کافی است. به آن بزرگمرد ناگهان بر سرش زد و با خود گفت: «آیا یک بار شده است که در عمرت، چنین حالتی نسبت به خداوند خود داشته باشی و او را برای خودت کافی بدانی؟»(۲)
منبع اخلاق
۱- بندگی راز آفرینش، جلد اول – صفحه ۳۰۰
۲- گنجینه ای از قرآن – صفحه ۳۰
و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه۳۰۶/
نقل شده است که عابدی هفتاد سال، روزها روزه و شب ها افطارش فقط دو عدد انار بود.
وی در این هفتاد سال، خیلی روی عبادتش حساب می کرد و نسبت به عبادتش خوشبین بود. تا جایی که حتی خود را از خداوند طلبکار می دانست.
وقتی عبادت وی را سنجیدند، معلوم شد اجر هفتاد سال عبادتش، حتی مساوی دو عدد اناری که خداوند بخاطر لطفش برای وی فراهم می آورده، نبوده است. (۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۳۷/
« سلطان محمود غزنوی» غلامی به نام «ایاز» داشت و به این غلام بسیار علاقمند بود. تا جایی که علاقه زیاد سلطان به وی باعث حسادت نزدیکان سلطان شده بود.
روزی به سلطان گزارش دادند که ایاز ذخائر گنجینه های تو را می دزدد و در محلی پنهان می سازد و به همین خاطر اتاقی ساخته و درب آن را همیشه قفل می نماید و هیچکس را به آن راه نمی دهد. فقط گاهی اوقات خودش تنها وارد آن اطاق می شود و آنچه را دزدیده است به آنجا برده، باز می گردد.»
سلطان محمود سخن آنان را باور نمی کرد، ولی برای اینکه به آنها بفهماند ایاز شخص خطا کاری نیست، دستور داد مأمورین در اتاق را شکسته و آنجا را جستجو کنند و هر چه یافتند به نزدش ببرند.
مأمورین دستور سلطان را اجرا کردند و درب اتاق را شکسته، وارد آنجا شدند. اما در آنجا جز یک دست لباس و کفش و پوستین کهنه چیزی پیدا نکردند. سپس کف اتاق را کندند شاید چیزی پیدا کنند، اما باز موفق نشدند.
۱- سرای دیگر – صفحه ۲۷۸
ماجرا را با سلطان در میان نهادند، سلطان ایاز را احضار کرد و از او توضیح خواست. ایاز گفت : « حقیقت مطلب این است که من قبل از رسیدن به مقام ملازمت با شما، یک خارکن بیش نبودم. اکنون کارم به جایی رسیده است که همنشین سلطان شده ام. و برای اینکه یادم نرود قبلا چه کاره بودم، لباس خارکنی را در اتاق گذاشته و به آنجا می روم و لباس را بر تن میکنم و بر خودم بانگ می زنم تا مغرور نشوم و فریفته مقام تازه نگردم.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه۳۴۰تا۳۴۱/
مرحوم «آیت الله سید حسن ترک» از بزرگان و مراجع مهم «نجف اشرف» بود. ایشان در سال ۱۲۹۱ در نجف وفات یافت. وی پس از تحصیل در «کربلا» به نجف اشرف مشرف شد و پس از مدتی مشغول تدریس درس خارج گردید.
روزی بر حسب تصادف زودتر از وقت تدریس به مسجد رفت.
همانطور که تنها در مسجد نشسته بود، چشمش به فردی افتاد که سرگرم تدریس بود. سید به بحث آن مرد گوش فرا داد و در پایان از تبحر و استادی او به حیرت افتاد.
روز دیگر عمدأ زودتر از وقت مقرر به مسجد رفت و پای درس آن مرد نشست. چون شیفته درس او شده بود، چند روز دیگر این کار را تکرار کرد.
پس از تحقیق برسید معلوم شد که آن فرد، «شیخ مرتضی انصاری» است که به تازگی از سفر چهارساله اش از ایران بازگشته بود.
روز بعد سید قبل از شروع درس به شاگردانش گفت : « برای من مسلم گشته است
۱- اخلاق اسلامی – صفحه ۲۳
که شیخ انصاری مرد فاضلی است و درسش برای شما مفیدتر است. به همین خاطر از امروز به بعد من و همه شما به پای درس ایشان می رویم.»
از آن روز به بعد، شهرت شیخ انصاری زیاد شد و پس از مدتی به مقام مرجعیت رسید.
پس از وفات شیخ انصاری در سال ۱۲۸۱، تدریس دروسی که شیخ می فرمود، به عهده مرحوم سید حسن ترک گذاشته شد.(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۳۴۲تا۳۴۳/
در کتاب «وسائل الشیعه» از «ابوهارون» نقل شده است که روزی امام صادق علیه السلام در مجلسی که برقرار بود، به حاضرین فرمود: «چرا شما ما را خوار می کنید؟»
مردی از اهل خراسان با شنیدن این سخن فورا عرض کرد: «پناه می بریم برخدا از اینکه شما و یا چیزی را که مربوط به شما باشد، خوار کنیم.»
امام علیه السلام فرمود: «اما تو خود یکی استخفاف کنندگان ما هستی.»
مرد خراسانی با تعجب عرض کرد: «پناه به خدا که من شما را خوار کرده باشم.»
امام علیه السلام فرمود: «وای بر تو! وقتی که ما نزدیک «جحفه» بودیم، فلان شخص از تو خواهش کرد که مقداری از راه را بر مرکب تو سوار شود و گفت: «به خدا قسم از پیاده روی خسته و عاجز شده ام.» اما تو سربلند نکردی و اعتنایی به او ننمودی، هر آینه تو او را سبک شمردی و کسی که مؤمنی را سبک کند، حرمت خداوند را رعایت نکرده است.» (۲)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه۵۵۰ تا۵۵۱/
«جابر بن عبدالله انصاری» نقل کرده است که روزی رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم از محلی گذر می فرمود و شخص مصروعی را دید که عده ای از مردم دورش اجتماع نموده بودند.
حضرت علت اجتماع آنان را سؤال فرمود.
عرض کردند: «این مرد مصروع، دیوانه است و مردم می خواهند او را تماشا کنند. »
رسول خدا صلی الله علیه وآله نگاهی به آن فرد کرد، سپس فرمود: «این شخص دیوانه نیست، آیا می خواهید شما را از دیوانه حقیقی آگاه نمایم ؟ »
گفتند:
۱- توحید – صفحه ۱۴۶
۲- گناهان کبیره، جلد دوم – صفحه ۴۰۷
«آری، ای رسول خدا »
فرمود: «دیوانه حقیقی آن است که با تکبر راه رود و به خاطرخود پسندی پائین لباس خود را می نگرد و پهلوهای خود را با حرکت دوش برای خویش حرکت می دهد. چنان شخصی دیوانه حقیقی است ولی این مرد فقط به بیماری مبتلا است.»(۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۵۶تا۵۵۷/
مرد توانگری در حالیکه جامه فاخری بر تن داشت، خدمت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم شرفیاب شد.
چند لحظه بعد، فقیری که لباس کهنه و مندرسی پوشیده بود، به خانه حضرت رفت و کنار مرد توانگر، خدمت حضرت زانوی ادب بر زمین نهاد.
و مرد توانگر که لباسش زیر پای فقیر قرار گرفته بود. لباسش را کنار زد و از فقیر فاصله گرفت.
رسول خدا صلی الله علیه وآله به او فرمود: «ترسیدی از فقر او چیزی به تو بچسبد؟»
مرد توانگر عرض کرد: خیر
حضرت فرمود: «پس چه چیز تو را وادار نمود که چنین کاری انجام دهی؟»
مرد در حالی که متوجه اشتباه خود شده بود، معذرت خواست و عرض کرد: «ای رسول خدا، این شیطان است که هر زشتی را برای آرایش میدهد و هر زیبایی را برایم زشت جلوه می دهد. من از کار خور توبه می نمایم و حاضرم نصف دارایی خود را به این مرد بدهم .»
رسول خدا صلی الله علیه وآله به فقیر فرمود: «آیا مالش را می پذیری؟»
عرض کرد: خیر
مرد توانگر پرسید: چرا؟
فقیر گفت: «برای اینکه می ترسم در دل من آنچه در دل تو بود، وارد شود. می ترسم آنچه از کبر و غرور و
۱- قلب سلیم، جلد دوم – صفحه ۸۷
بلند پروازی و خوار کردن بندگان خدا که به واسطه ثروت زیاد در دل جای می گیرد، مرا هم گرفتار نماید. (۱)
منبع اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۵۶۷تا۵۶۸/
امام صادق علیه السلام فرمود: دانشمندی نزد عابدی رفت و از او پرسید: نماز تو چگونه است؟
عابد گفت: از مثل من، چنین پرسشی می کنند؟ من سال ها است به عبادت خدا اشتغال دارم.
– گریه تو از خوف خدا چگونه است؟
– آن قدر گریه می کنم که اشکهایم جاری می شود.
– اگر به جای این گونه گریه، خنده بر لب داشته باشی و از خدا بترسی بهتر از گریه ای است که همراه ترس از خدا در مورد کوتاهی در عمل داشته باشی. بدان! عمل انسانی که این چنین گریه می کند (همراه خوف الهی نیست) به سوی خدا بالا نمی رود و تأثیری ندارد.
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۹/
شخصی علم نحو را فرا گرفته بود، و او را نحوی می خواندند. روزی سوار بر کشتی شد، ولی چون خودبین و مغرور بود، به کشتیبان گفت: آیا علم نحو، خوانده ای؟ گفت: نه.
به او گفت: نصف عمرت را تباه نموده ای!
گفت هیچ از نحو خواندی، گفت لا
گفت، نیم عمر تو شد بر فنا
کشتیبان، از این سرزنش اندوهگین و دل شکسته شد و در آن لحظه خاموش ماند و چیزی نگفت.
در این هنگام، کشتیبان که شناگری می دانست، به نحوی گفت: آیا شناگری میدانی؟ او جواب داد: نه.
گفت کل عمرت ای نحوی فنا است
زآن که کشتی غرق در گرداب ها است
دانشمند نحوی، به غرور نابه جای خود پی برد و دریافت که نباید آن کشتیبان را سرزنش می کرد. آری او دریافت که باید محوی شد نه نحوی، یعنی بالاترین علم آناست که انسان اوصاف زشت را از وجود خود محو و نابود
۱- قلب سلیم، جلد دوم – صفحه ۶۶
کند، تا نابود نگردد، مولوی در دنبال داستان چنین می گوید:
محو می باید نه نحو این جا بدان
گر تو محوی، بی خطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد؟(۱)
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر می خوانده ای
این زمان چون خر برین یخ مانده ای
گر تو علامه زمانی در جهان نک
(۲) فنای این جهان بین این زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو «محو» آموختیم (۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۱۷تا۱۱۸/
امام صادق علیه السلام فرمود: دو نفر در نزد حضرت علی علیه السلام به همدیگر افتخار و فخرفروشی (در مورد نیاکان خود )می کردند.
امام علی علیه السلام به آنها فرمود: آیا شما به پیکرهای پوسیده و روح های در میان آتش،افتخار می کنید؟!
سپس فرمود: اگر دارای عقل باشی، دارای خوی و تملق انسانی خواهی بود. اگر دارای تقوا و پرهیزکاری باشی، صاحب کرامت و بزرگواری هستی. اگر عقل و تقوا نداشته باشی بدان که الاغ بهتر از تو است و تو بر هیچ کس امتیازی نداری.(۴)
هم چنین نقل شده است که مردی به حضور رسول خدا صلی الله علیه واله آمد و گفت: من فلان بن فلان… هستم (تا ۹ نفر از اجداد خود را شمرد و به تب خود افتخار کرد).
پیامبرصلی الله علیه
۱- یعنی اگر انسان صفات زشت انسانی را در خود، بمیراند روی آب و بر قله کمال قرار می گیرد، وگرنه در آب غرق می شود.
۲- اینک واله فرمود: «آما إنک عاشرهم فی النار، اما تو دهمین نفر از آنها هستی که در آتش دوزخ میباشی».(۱)
۳- اقتباس از : مشوی، ج ۱، ص ۷۵
۴- وسائل الشیعه، ج ۱۱، ص ۳۳۵
منبع داستان دوستان/صفحه ۱۱۸تا۱۱۹/
در آن هنگام که بازماندگان شهدای کربلا را همراه با سرهای بریده شهیدان به کوفه آوردند و به مجلس عبیدالله بن زیاد وارد نمودند، مختار هم چنان در زندان به سر می برد.
ابن زیاد برای این که دل مختار را بسوزاند، دستور داد او را از زندان به مجلس خود بیاورند. مختار را کشان کشان با وضع اسف باری به مجلس ابن زیاد آوردند.
هنگامی که وارد مجلس شد، دریافت که امام حسین علیه السلام کشته شده و اهل بیت او اسیر شده اند و سر بریده امام در میان طشت است. بسیار ناراحت شد و از شدت غم، بی هوش گردید، وقتی به هوش آمد، با کمال شجاعت بر سر ابن زیاد فریاد کشید: ای حرام زاده! به زودی دمار از روزگار شما در می آورم و ۳۸۰ هزار نفر از بنی امیه را خواهم کشت.
ابن زیاد خشمگین شد و به قتل او فرمان داد.
حاضران می دانستند که کشتن مختار صلاح نیست و تشنج تازهای ایجاد می کند، لذا به ابن زیاد گفتند: کشتن مختار موجب بروز فتنه عظیم میگردد و صلاح نیست. ابن زیاد از کشتن مختار منصرف شد و دستور داد او را به زندان باز گرداندند.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۴/
اخنس بن زید، یکی از سرکرده های دشمن بود که در کربلا برای کشتن امام حسین علیه السلام و یارانش حاضر بود. او شخصی مغرور و بی رحم بود، از درنده خویی او این که رئیس آن ده نفری بود که سوار بر اسب ها شده و بر جنازه مقدس امام حسین علیه السلام تاختند
۱- وسائل الشیعه، ج ۱۱، ص ۳۳۵
۲- ملا حبیب الله کاشانی، تذکره الشهداء، ص ۴۰۴
و استخوان سینه و پشت آن حضرت را در هم شکستند.
این خونخوار از دست انتقام مختار و … در امان ماند تا این که سنش به ۹۰ رسید.
شبی به طور ناشناس مهمان یکی از مسلمین و ارادتمندان اهل بیت به نام «سدی» شد.
سدی می گوید: شبی مردی بر من وارد شد، مقدمش را گرامی داشتم. او «اخنس بن زیده بود ولی من او را نمی شناختم. با او از هر دری سخن گفتیم تا این که قصه جانگداز کربلا به میان آمد، آهی دردناک از دل برکشیدم، گفت: چه شد، چرا ناراحت شدی؟
– به یاد مصائبی افتادم که هر مصیبتی نزد آن آسان است.
-آیا در کربلا حاضر بودی؟
-خدا را شکر که حاضر نبودم.
-به این شکر و سپاس تو برای چیست؟
– به خاطر این که در خون حسین علیه السلام شرکت ننمودم، مگر نشنیده ای که پیامبر صلی الله علیه واله فرمود: هر کس در خون حسین علیه السلام شرکت کند او را به عنوان قاتل حسین علیه السلام بازخواست کنند و در قیامت ترازوی اعمالش سبک است. فرمود: کسی که پسرم حسین علیه السلام را بکشد، در جهنم در میان صندوق پر از آتش جای می دهند؟ و مگر نشنیده ای…
به این حرفها را تصدیق نکن، دروغ است.
۔ چگونه تصدیق نکنم با این که پیامبرصلی الله علیه واله فرمود: لأکذبت ولأکذبت: نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده.|
– می گویند که پیامبرصلی الله علیه واله فرموده: قاتل حسین علیه السلام ، عمر طولانی نمی کند، ولی قسم به جان تو من بیش از نود سال دارم، مگر مرا نمی شناسی؟
من أخنس بن زید هستم، که به فرمان عمر سعد اسب بر بدن حسین راندم و استخوان های او را در هم شکستم
شدی می گوید: بسیار ناراحت شدم و قلبم از شدت اندوه، آتش گرفت. با خود گفتم باید او را به هلاکت برسانم، در این اندیشه بودم که فتیله چراغ، ناموزون شد.
برخاستم آن را اصلاح کنم، آخنس گفت: بنشین من آن را اصلاح می کنم. او به طول عمر و سلامتی وجود خود بسیار مغرور بود، برخاست تا فتیله را اصلاح کند آتش فتیله به دست او رسید و دستش را سوزانید، هر چه دستش را به خاک مالید، شعله اش
خاموش نشد و کم کم بازویش را فراگرفت.
عاجزانه به من گفت: مرا دریاب، سوختم. گرچه با او دشمن بودم، آب آوردم و بر دست او ریختم ولی مفید واقع نشد و هم چنان بر شعله آن افزوده می شد. برخاست و خود را به نهر آب افکند، ولی آن چنان شعله ور بود که وقتی درون آب می رفت، شعله آتش از بالای سر او زبانه می کشید. سوگند به خدا آن آتش فرو ننشست تا آخنس را مانند زغال سوزانید، من به منظره بی چارگی و دریوزگی او نگاه میکردم:
فوالله الذی لاإله إلا هو لم تطفأ حتی صار فحما وسار علی وجه الماء؛
سوگند به خداوند یکتا، شعله آتش خاموش نشد، تا این که به صورت زغال در آمد و روی آب قرار گرفت.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۲۷تا۳۲۹/
احمد بن محمد بن ابو نصر بزنطی از شاگردان اصحاب خاص امام رضا شبی در محضر امام بود، وقتی خواست برود،
۱- بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۳۲۱ – ۳۲۲
حضرت به او فرمود: بستر مرا بیاورید و برای احمد بگسترانید تا بخوابد.
احمد بر بستر امام خوابید. در این هنگام در قلبش گذشت و به خود بالید که کیست مانند من؟ در خانه «ولی خدا» و بر خواب گاه او!
حضرت فرمود: ای احمد! امیرمؤمنان علی علیه السلام از «صعصعه بن صوحان» عیادت کرد و به وی فرمود: «مرا موجب افتخار بر قوم خود قرار مده و تواضع کن تا خدا مقام تو را بلند فرماید.»
منبع داستان دوستان/صفحه ۳۸۲/
شخصی بر اسب خود سوار بود و به نهری رسید، هر چه کرد، اسب از آب رد نشد.
از اسب پیاده شد و به میان آب رفت. دریافت که عمق آب بیشتر از نیم متر نیست.
افسار اسب را کشید، اسب حرکت نکرد. هر چه به پشت و شکم اسب زد که از آن آب بگذرد، اسب حرکت نکرد. هم چنان تلاش می کرد که با ضربه و فشار، اسب را از نهر رد کند، ولی اسب حرکت نمی کرد. در این هنگام شخصی آمد و به صاحب اسب گفت:
من پیشنهاد می کنم که اگر به آن عمل کنی، اسب از نهر می گذرد؟ پیشنهاد من این است که آب را گل آلود کن، آن گاه اسب از نهررد می شود.
او همین کار را کرد، اسب به راحتی از نهر گذشت.
تعجب کرد و پرسید: راز این موضوع چیست؟
گفت: وقتی که آب، صاف بود، اسب عکس خود را در آب می دید، برای خودننگ میدانست که پایش را روی خودش بگذارد، از این رو حرکت نمی کرد، ولی هنگامی که آب گل آلود شد، خود را ندید تا
خود بینی اش موجب توقف او شود!!
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۳۴تا۶۳۵/
دو نفر مرد در حضور علی علیه السلام بودند و پدران و اجداد خود را توصیف می کردند و به وجود آنها افتخار می نمودند.
علی علیه السلام به آنها فرمود: آیا شما به جسدهای پوسیده و روح هایی که در دوزخ هستند، افتخار می کنید؟!
اگر شما دارای عقل باشید، صاحب نیرو هستید و اگر با تقوی و پرهیزکارباشید دارای کمال هستید، و إلا قالحمار خیر منکما، وگرنه الاغ از شما برتر است. (۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۵۲/
فضیل بن عیاض یکی از جنایت کاران تاریخ بود که زندگی اش غرق در گناه و انحراف بود و سپس توبه کرد.
می گویند: شخصی به او گفت: اگر در روز قیامت خداوند به تو بگوید: چه چیز تو را به پروردگار کریم و بزرگت مغرور ساخت؟(۲) در پاسخ چه می گویی؟
فضیل گفت: در پاسخ می گویم: «پوشش ها و پرده های فروگذاشته ات مرا مغرور کرد» (از این که تو گناهان را می پوشانی، من مغرور شدم).
یکی از دانشمندان به نام «محمد سماک» در پاسخ او و افرادی که چنین فکر میکنند، دو شعر زیر را گفته است:
یا کاتم الذنب آما تستی
الله فی الخلوه یأتیکا
غرک ربک إمهاله
وشره طول مساویکا
ای که گناه را می پوشانی، آیا شرم نداری، خداوند در خلوت نزد توست، مهلت دادن خدا، تو را فریب داد، و پوشش او بر بدی هایت، تو را مغرور کرد.(۳)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۸۰تا۶۸۱/
فتح مکه به دست توانای مسلمانان و به رهبری داهیانه پیامبر صلی الله علیه واله در سال هشتم هجرت واقع شد، که به راستی می توان آن را بزرگ ترین فتح و پیروزی اسلام در عصر پیامبر صلی الله علیه واله دانست.
این فتح ممکن بود بعضی از بستگان نزدیک پیامبر صلی الله علیه واله مانند بنی هاشم و بنی عبدالمطلب را مغرور سازد، پیامبر صلی الله علیه واله در همان زمان شیرین فتح، در مکه کنار کعبه، آنها را به دور خود جمع کرد و خود بالای کوه کوچک صفا رفت و خطاب به
۱- بحارالانوار، ج ۷۰، ص ۹۱.
۲- انفطار، آیه ۶
۳- میزان الحکمه، ج ۹، ص ۸۲ (به نقل از: الدر المنثور، ج ۶، ص ۳۸)
آنها چنین فرمود:
ای فرزندان عبدالمطلب و ای خاندان هاشم! من از سوی خدا، برانگیخته شده ام و نسبت به شما مهربان و دلسوز می باشم، نگویید: ان محمدا منا (محمد صلی الله علیه واله از ماست) و (همین موضوع شما را مغرور سازد) سوگند به خدا از میان شما و غیر شما، از دوستان من نخواهد بود، مگر پرهیزگاران، آگاه باشید مبادا در روز قیامت به گونه ای با شما ملاقات کنم و شما را بشناسم که دنیا (و بار مادیت) را به شانه های خود حمل می کنید، ولی سایر مردم، آخرت را حمل می کنند، آگاه باشید، اینک من عذر خود را در رابطه با شما بیان می کنم: برای من همان نتیجه عمل خودم هست، و برای شما نیز نتیجه عمل شماست».(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۶۸۵تا۶۸۶/
در قرآن در آخرین آیه سورۂ ملک می خوانیم:
«قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْرًا فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِمَاءٍ مَعِینٍ »
ای پیامبر (به کافران) بگو اگر آب های مورد استفاده شما در زمین فرو رود، چه کسی می تواند آب جاری در دسترس شما قرار دهد؟!
بعضی از مفسران نقل کرده اند یکی از کوردلان کار، هنگامی که این آیه را شنید، گفت: مردان قوی پنجه و کلنگهای تیز، آب را از اعماق زمین بیرون می کشند. (اینکه غصه ندارد).
او شب خوابید، آب سیاه، چشم های او را فرا گرفت، در این حال صدایی شنید که می گوید: آن مردان قوی پنجه و کلنگهای تیز را بیاور تا این آب را از چشم تو بیرون کشند؟! (۲)
منبع داستان
۱- سفینه البحار، ج ۲، ص ۶۷۰
۲- تفسیر روح الجنان، ج ۱۱، ص ۱۹.
دوستان/صفحه ۷۴۹/
در یکی از جنگ ها، بین رزمندگان اسلام و سپاه کفر درگیری شدیدی به وجودآمد، طوری که صدای شمشیرها و نیزه ها از دور به گوش می رسید. در این میان نگاه یکی از رزمندگان اسلام به کافری افتاد که سوار بر الاغ سفید رنگ و چالاک شده بود.
جلوه زیبای الاغ، چشم آن رزمنده مسلمان را خیره کرد. همین باعث شد که شیطان فکر و نیت او را آلوده کند، لذا با خود گفت: بروم آن کافر را بکشم و الاغ چابک و سفید رنگش را برای خود بردارم. با همین نیت به سوی او رفت، اتفاقا به دست جنگ جویان کافر کشته شد. مسلمین که به نیت آلود؛ او پی برده بودند، او را کشته راه الاغ خواندند و جنگ ناخالص او را تخطئه نمودند.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۰۰تا۸۰۱/
در قرآن در سوره «مدثر» از آیه ۲۶ تا ۳۰ سخن از «سقره دوزخ به میان آمده و در آیه ۳۰ می فرماید: «عَلَیْهَا تِسْعَهَ عَشَرَ»؛ بر آن سقر سوزان دوزخ، نوزده فرشته عذاب مسلط هستند.
در حدیث آمده است: وقتی که این مطلب به گوش مشرکان رسید، ابوجهل که از سران متکبر شرک بود، به قریشیان رو کرد و گفت: مادر تان به عزایتان بنشیند آیا نمی شنوید «ابن ابی کبشه» (اشاره به پیامبر صلی الله علیه و اله) چه می گوید؟ او می گوید: خازنان (مأموران عذاب دوزخ) نوزده نفر هستند، آیا ده نفر از شما لشکر شجاع نمی تواند یک نفر از این نوزده نفر را از پای درآورد و همه را نابود کند؟!
۱- اقتباس از: شهید دستغیب، استعاذه، ص ۴۵.
شخصی از مشرکان به نام«اسودبن کنده» به ابوجهل گفت: من هفده نفر از آنها را دفع و نابود می کنم، دو نفر از آنها را نیز خودت نابود کن.(۱)
به این ترتیب آیات الهی و گفتار پیامبر صلی الله علیه و اله را با کمال غرور و نخوت، به مسخره می گرفتند، و از این رهگذر به خوبی به اوج استقامت پیامبر صلی الله علیه و اله و زحمات طاقت فرسای آن حضرت در برابر مشرکان پی می بریم، با توجه به این که پیامبرصلی الله علیه و اله فرمود: چشم های این نوزده فرشته مانند (نور) برق است، دهانهایشان مانند حصارها است، هر یک از آنها قادرند که امتی را به گردن گرفته و به دوزخ بیندازد، و یا کوهی عظیم را برگیرد و بر سر دوزخیان فرود آورد.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۹۳/
در آغاز بعثت پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله یکی از پیشنهادهای مشرکان این بود: ابوجهل و جمعی از مشرکان قریش به حضور پیامبر صلی الله علیه و اله آمده و عرض کردند: ما به تو ایمان نمی آوریم مگر این که خدای جهان، نامه ای برای تک تک ما بفرستد، آن هم چنین بنویسد:
الی فلان بن فلان من رب العالمین»؛ به فلان کس فرزند فلان کس (مثلا به ابوجهل عمرو بن هشام) از طرف پروردگان جهانیان و در آن نامه رسما دستور داده
شود، که ما از تو می خواهیم که از فرمان هایمان پیروی کنید.
۱- فسیر ابوالفتوح رازی ، ج ۱۰، ص ۳۱۴(ذیل آیه ۳۰ سوره مدثر) و تفسیر مجمع البیان، ج ۱۰، ص ۳۸۸.
۲- تفسیر ابوالفتوح، ج ۱۰، ص ۳۱۴.
در بعضی از احادیث این جمله اضافه شده است: «و این نامه خدا کنار سر هر شخصی قرار گیرد، و در آن نوشته شده باشد: تو از آتش دوزخ، دور هستی و در امان می باشی».
اگر چنین نامه آن هم برای هر شخصی از سوی خداوند آمد، ما ایمان می آوریم.(۱)
آیه ۵۲ سوره «مدثر» به همین مطلب اشاره می کند، و آیات بعد از آن، به پاسخ می پردازد.
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۹۴/
عبدالملک بن مروان قبل از آن که بر مسند خلافت بنشیند، همواره در مسجد بود و با قرآن و دعا سر و کار داشت، به گونه ای که او را «حمامه المسجد» (کبوتر مسجد) می نامیدند. هنگام مرگ پدرش، در مسجد مشغول قرائت قرآن بود، خبر مقام خلافت را به او دادند، او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب کرد و گفت: «سلام علیک هذا فراق بینی وبینک؛ خداحافظ، اکنون زمان جدایی بین من و تو است».
غرور سلطنت آن چنان او را مسخ و غافل کرد که شراب می خورد، و یکی از استاندارانش، «حجاج» بود که دهها و شاید صدها هزار مسلمان را کشت، خودش می گفت: من قبل از سلطنت از کشتن مورچه ای مضایقه داشتم ولی اکنون حجاج برای من نوشته که صدها نفر را کشته ام، ولی این خبر در من هیچ اثر نمی کند. روزی یکی از دانشمندان زمان به نام زهری به او گفت: شنیده ام شراب می نوشی؟ گفت:
آری، خون مردم را نیز می نوشم.(۲)
منبع داستان دوستان/صفحه ۸۹۹/
فرعون به قدری مغرور بود که در برابر دعوت حضرت موسی علیه السلام صریحا گفت:
«قَالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلَهًا غَیْرِی لَأَجْعَلَنَّکَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ »(۳)
اگر معبودی غیر از من بر می گزینی تو را از زندانیان قرار خواهم داد.
و در مورد دیگر میخوانیم:
«وَقَالَ فِرْعَوْنُ یَا أَیُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلَهٍ غَیْرِی »(۴)
و سرانجام پا را فراتر گذاشت، غرورش به نهایت رسید:
«فَقَالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلَی »؛(۵)
من پروردگار بزرگتر شما هستم.
۱- تفسیر الدر المنثور و تفسیر مراغی (ذیل آیه ۵۲ مدثر) و تفسیر المیزان، ج ۲۰، ص ۱۸۶.
۲- تتمه المنتهی، ص ۵۷.
۳- شعراء، آیه ۲۹.
۴- قصص، آیه ۳۸.
۵- نازعات، آبه ۲۴
جز خودم در میان شما سراغ ندارم (قصص، آیه ۳۸) و بین گفته دیگرش که من پروردگار بزرگ شمایم (نازعات، آیه ۲۴) چهل سال، فاصله بود.(۱)تفسیر قرطبی، ج ۱۰، ص ۶۶۹۹۳ (ذیل آیه ۲۴ سوره نازعات)
سال دوم هجرت، جنگ بدر بین مسلمین و مشرکان در سرزمین بدر شروع شد.
ابو جهل از دشمنان سرسخت پیامبر صلی الله علیه واله، در میدان جنگ حضور داشت و با تاخت و تاز، مشرکان را بر ضد مسلمین می شورانید، ولی دو کودک (کمتر از ۱۴ ساله) که هر دو
۱- در روایات آمده، روزی فرعون در حمام بود، ابلیس به صورت انسان بر او وارد شد، او خشمگین شد (که چرا انسانی بی اجازه وارد حمام شده به او اعتراض شدید کرد. ابلیس به او گفت: آیا مرا می شناسی؟ فرعون گفت: تو کیستی؟ ابلیس گفت: تو چگونه مرا نمی شناسی، با این که تو مرا آفریدهای؟! همین القای ابلیس، مثل بادی که به مشک کند، او را آن چنان مغرور ساخت که علنا اعلام کرد: «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلَی »؛ من پروردگار برتر شما هستم.
معاذ» نام داشتند (معاذ بن عمر و معاذ بن عفراء) او را کشتند، به این ترتیب:
عبدالرحمان بن عوف می گوید: در جنگ بدر در صف مسلمین به جانب راست و چپ می نگریستم، ناگاه دیدم بین دو کودک کم سن و سال که از دودمان انصار بودند قرار گرفته ام، با این که آرزو داشتم در چنین موقعیت خطیری بین افرادی قوی باشم و دشمن به خاطر آنها به طرف من نیاید.
در این هنگام یکی از آن دو کودک به من گفت: ای عمو، آیا ابوجهل را می شناسی، به ما نشان بده!
گفتم: آری میشناسم، ای برادر زاده، به ابوجهل چه کار داری؟
گفت: به من خبر رسیده که او به رسول خدا صلی الله علیه واله ناسزا گفته است، سوگند به خداوندی که جانم در دست او است! اگر ابو جهل را بشناسم از او جدا نگردم تا یکی از ما کشته گردیم.
سپس کودک دیگر نیز همین سخن را به من گفت، از جرئت آنها شگفت زده شدم.
چندان طول نکشید که ناگهان ابوجهل را دیدم که در میدان، تاخت و تاز می کند، او را به آن دو کودک نشان دادم و گفتم: او ابو جهل است.
آنها در لابلای رزمندگان به سوی ابو جهل شتافتند و با شمشیری که در دست داشتند او را کشتند، سپس به حضور رسول خدا صلی الله علیه واله بازگشتند و خبر کشته شدن ابو جهل را به آن حضرت دادند.
پیامبر صلی الله علیه واله به آنها فرمود: ایکما قتله؟، کدام یک از شما او را کشتید؟
هر یک از آن دو گفتند: من کشتم.
پیامبرصلی الله علیه واله فرمود: آیا شمشیرهای خودرا از خون، پاک نموده اید؟
گفتند: نه پیامبر صلی الله علیه واله به شمشیرهای آنها نگاه کرد، دید هر دو به خون رنگین است، به آنها فرمود: کلا کما قتله؛ هر دو شما او را کشته اید.(۱)
منبع داستان دوستان/صفحه ۹۳۳تا۹۳۴/
داوود رقی می گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود: از حسد بپرهیزید و بر یکدیگر حسد نورزید. سیر و سیاحت در عالم یکی از خصوصیات ریعت عیسی علیه السلام بود. روزی با مرد کوتاه قدی که از اصحابش بود سیر می کرد تا رسیدند کنار دریاعیسی علیه السلام گفت: «بسم الله بصحه یقین منه»، سپس روی آب راه رفت. همسفر عیسی که این وضع را دید. او هم پیروی کرد و گفت: «بسم الله بصحه یقین منه» و روی آب حرکت کرد و به عیسی علیه السلام ملحق شد. در این هنگام در خاطرش گذشت عیسی روی آب راه می رود من هم راه می روم، پس چرا او بر من فضیلت داشته باشد، ناگاه در آب فرو رفت و عیسی علیه السلام او را نجات داد.
پرسید: چه فکر کردی که در آب فرو رفتی؟ عرض کرد: وقتی شما بر آب گذر کردی و من هم از پی شما آمدم، بر خود بالیدم و گفتم: پس عیسی چه فضیلتی بر من دارد؟
عیسی علیه السلام فرمود: ای مرد! بلند پروازی کردی و نفس خود را ستودی و خداوند بر تو غضب کرد. اکنون توبه کن تا به مقام اول خود برگردی. آن مرد در همان حال توبه کرد و پشت سر عیسی به راه خود ادامه داد. آن گاه امام صادق علیه السلام فرمود: پس از خدا بترسید و از حسد پرهیز نمایید.(۱)
خانمان ها از حسد گردد خراب
باز شاهی از حسد گردد غراب (۲)
۱- المنتنی فی مولود المصطفی ، ص ۱۱۳ و بحار الانوار، ج۱۹، ص ۳۲۷ و ۳۲۸.
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۱۱۴ /صفحه ۱۳۱تا۱۳۲/
عالمی از عابدی پرسید: عبادت تو چه گونه است؟ عابد گفت: از مثل منی از عبادتش میپرسی که سال ها است عبادت می کنم! پرسید: گریهی تو چه گونه است؟ پاسخ داد: آن قدر میگریم که اشکم جاری می شود. عالم گفت: اگر می خندیدی و ترس از خدا داشتی، از گریه ای که به آن مغرور هستی، برایت بهتر بود.(۳)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۰۶ /صفحه ۱۹۷/
نوشته اند: دزدی در بنی اسرائیل چهل سال کارش دزدی بود، روزی حضرت عیسی علی نبینا و آله و – با عابدی از عابدان بنی اسرائیل که از یاران و حواریون بود، از کنار آن دزد گذشتند، در حالی که عابد پشت سر آن حضرت در حرکت بود. دزد با خودش گفت:
این پیامبر خداست که در حال گذشتن است و پشت سر او نیز یکی از حواریون است، اگر من هم با آنان حرکت کنم، نفر سوم آنها خواهم شد.
دزد راه افتاد، می خواست نزدیک به آن یار و حواری حضرت عیسی شود؛ اما به خاطر آن حواری سخت خود را خوار شمرد و گفت: من کجا و او کجا؟
از طرف دیگر آن یار و حواری حضرت، با مشاهده ی مرد دزد، با خود گفت: شخصیتی همچون من نباید با این مرد راه برود، لذا آن مرد را پشت سر گذاشت و خود در کنار عیسی علیه السلام قرار گرفت و مرد دزد در حرکتش تنها شد.
خداوند به عیسی علیه السلام وحی کرد: به هر دو نفر اینان بگو که اعمال خود را از سر بگیرند، این
حواری و یار تو به خاطر خودبینی و عجبی که مرتکب شد که باعث حبط و از بین رفتن اعمال نیکش شد و اما این مرد دزد را به خاطر خوار شمردن نفسش بخشیدم.
حضرت عیسی علیه السلام این واقعه را به آن دو نفر گفت و دزد را با خود همراه کرد و او نیز با جبران گذشته ی سیاه خود، از حواریون و یاران خاص آن حضرت گردید.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۱۹ /صفحه ۲۰۶تا۲۰۷/
۱- پند تاریخ ج ۲، صص ۱۴۸ – ۱۴۷: به نقل از: الانوار النعمانیه، ص ۲۶۱
۲- مولوی. محراب یعنی: کلاغ.
۳- سفینه البحار ج ۲، ص ۱۶۱.
روزی معاویه سخنرانی کرد و از سخنرانی خویش بسیار خوشش آمد، رو کرد به مردم و گفت: آیا سخنرانی من هیچ عیبی داشت؟ مرد عوامی گفت: آری، عیب بزرگی داشت.
معاویه پرسید: آن چیست؟ جواب داد: آن عجب و خود پسندی تو است و این که خودت را مدح می کنی.(۲)
مگو، تا بگویند شکرت هزار
چوخود گفتی، از کس توقع مدار
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدابینی از خویشتن بین مخواه
پیاز آمد آن بی هنر، جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۳۵ /صفحه ۲۲۶/
مرحوم سید نعمت الله جزایری – صاحب کتاب ژهر الربیع – می گوید: در حدیث چنین آمده است: شخصی از رسول اکرم صلی الله علیه و اله اجازهی شرفیابی به محضر آن حضرت را خواستار شد. رسول گرامی صلی الله علیه و اله فرمود: تو کیستی ای مرد؟ آن مرد گفت: منم ای رسول خدا.
حضرت رسول ناراحت و عصبانی شده و چند بار فرمودند: من، من، من… آیا برای مخلوق، سزاوار است که بگوید «من»!
وقتی که آن مرد به حضور مبارک حضرت رسول صلی الله علیه و اله رسید و نشانه های غضب را بر صورت مبارک ایشان دید، گفت: به خدا پناه می برم از خشم خداوند و خشم رسولش. یا رسول الله! چرا غضبناک شده اید؟ آن حضرت فرمودند: آیا نمی دانی که گفتن این لفظ [من] برای آفریدگان شایسته و سزاوار نیست. آیا نمی دانی که ابلیس چون که گفت: «أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ »
۱- عرفان اسلامی (حسین انصاریان) ج ۱، ص ۲۴۰؛ به نقل از المحجه البیضاء ج ۷، ص ۲۶۶.
۲- مردان علم در میدان عمل، ج ۷.
بهترم.(۱)زهر الربیع، ص ۱۶
آورده اند: یکی از علمای کربلا به علم خود مغرور گشته و از ویژگی های ارزشمندخود و علوم و نماز شب و اعمال مستحب و زهد و تقوای خویش سخن می گفت و اظهار می داشت که: من بر حضرت ابا الفضل علیه السلام به واسطه ی این ویژگی ها، برتری دارم و اگر باالفضل علیه السلام این خصوصیت ها را داشته باشد، مثل من است و شهادت روز عاشورا نمی تواند با علم و فقه و… برابری کند. حاضران در مجلس از این جسارت و غرور او در شگفت شدند و بر جهل و نادانی او تأسف می خوردند ولی او همچنان بر داشته های خود افتخار می کرد.
روز بعد حاضران در مجلس شوق فراوان پیدا کردند که خبری از مرد جسور پیدا کنند که آیا دست از گمراهی خود برداشته یا نه؟ رو به خانه ی او آوردند، درب منزلش را کوبیدند و از احوال او سؤال کردند، در جواب گفتند: به حرم حضرت ابا الفضل علیه السلام رفته، آنها به حرم مشرف شدند، دیدند آن مرد ریسمانی بر گردن خود قرار داده و سر دیگر آن را به ضریح مطهر بسته و با گریه و زاری از عمل خود اظهار ملعون و مطرود شد؟ آن مرد عرض کرد: یا رسول الله! من از خدای خویش به خاطر آنچه که گفتم، مغفرت می طلبم و هرگز آن را تکرار نمی کنم.ندامت و پشیمانی می کند.موضوع را از او سؤال کردند، گفت: دیشب با همان غرور به خواب رفتم، دیدم کنار جمعی از علما نشسته ام، ناگاه مردی داخل شد و صدا زد: آقا ابا الفضل علیه السلام تشریف آوردند، نام حضرت دل ها را غرق سرور کرد، طولی نکشید حضرت در هاله ای از نور که اطراف چهرهی مبارکش را احاطه کرده بود با سیمایی که از امیر المؤمنین علیه السلام حکایت داشت، وارد مجلس شدند و بر اریکه ای در صدر مجلس نشستند، همهی حاضران در برابر عظمت و شکوه حضرت خاضع و خاشع بودند و من از جسارت گذشته خود به شدت در ترس و اضطراب بودم. حضرت ابا الفضل علیه السلام با یکایک اهل مجلس شروع به سخن نمودند، نوبت به من رسید، فرمودند: تو چه می گویی؟ من هوش از سرم رفت، می خواستم خود را از مهلکه برهانم و به گمان خود حق را ثابت کنم، دلیل های خود را به عرض حضرت رساندم.
حضرت ابا الفضل علیه السلام فرمودند: من نزد پدرم امیر المؤمنین علیه السلام و برادرانم امام حسن و امام حسین علیهما السلام علم آموخته ام و به درجه ی یقین رسیده ام، اما تو در دین خود و نسبت به امام شک میورزی، آیا چنین نیست؟!
سپس فرمود: اما استادی که تو نزد وی درس خوانده ای، از تو بدبخت تر است! پیش تو اصول و قواعدی چند است که برای جاهل به احکام قرار داده شده تا به وسیله ی آنها حکم را به دست آوری و من محتاج به این اصول و قواعد نیستم؛ زیرا
احکام واقعی دین را از منبع وحی الهی دریافت نموده ام و خداوند در من صفات برگزیده ای قرار داده، از کرم و صبر و ایثار و… که اگر اندکی از آنها میان همه ی شما تقسیم شود، توان پذیرش آن را ندارید و در تو صفات رذیله ای چون حسد و خود خواهی و ریا است، سپس آن حضرت با دست شریف شان به دهان من زدند.
ترس و پشیمانی از عمل زشت، مرا واداشت تا با انابه و توسل به درگاهش روی آورم.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۳۹ /صفحه ۲۲۷تا۲۲۹/
دربارهی اخلاق عرب جاهلی نقل است که: اگر در میان زد و خورد و کشمکش، خنجری به پای عربی فرو می رفت، از فرط کبر و نخوت، هیچ ناله نمی کرد و لب فرو می بست و از شدت تکبر حتی خم نمی شد و خنجر از پای خود بیرون نمی کشید. از غلامان خود نیز یاری نمی خواست؛ ولی از سوزش درد و نیش خنجر می سوخت و در بستر مرگ در خون خود می غلتید و می مرد و از نخوت و غروری که داشت، نالهای نمی کرد.
در حال سواری از شتر خود رگی می برید تا از خون شتر آردی خمیر کند و نان آماده سازد. در روزگار فراوانی از خرما بت می ساخت و چون ایام قحطی فرا می رسید، از فرط گرسنگی به خدای خرمایی دست ساز خویش، حمله می کرد و آن را قطعه قطعه نموده و می خورد. به خاطر پافشاری و
۱- کرامات العباسیه؛ به نقل از: حضرت اباالفضل علیه السلام مظهر کمالات و کرامات.
تعصب قبیلگی بجز بستگان خود با دیگری وصلت نمی کرد. کودکان خردسال خود را از ترسی معاش میگشت و زن را که موجودی ستمکش بود، حتی از بهای شتران کمتر به فروش می رساند و … (۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۴۰ /صفحه ۲۲۹/
گویند: در عصر حضرت موسی علیه السلام، روزی ابلیس نزد آن حضرت آمد و گفت: می خواهم هزار و سه پند به تو بیاموزم. موسی علیه السلام او را شناخت و به او فرمود: آن چه تو میدانی، بیش تر از آن را من میدانم، نیازی به پندهای تو ندارم. جبرئیل بر موسی نازل شد و عرض کرد: ای موسی! خداوند می فرماید؛ هزار پند او فریب است؛ اما سه پند او را بشنو.
موسی به ابلیس فرمود: سه پند را بگو!
ابلیس گفت: ۱. هر گاه تصمیم بر انجام کار خیری گرفتی، در انجام آن شتاب کن وگرنه تو را پشیمان می کنم. ۲. اگر با زن نامحرمی خلوت کردی، از من غافل نباش که تو را به عمل منافی عفت وادار می نمایم. ۳. هرگاه خشمگین شدی، جای خود را عوض کن وگرنه موجب فتنه خواهم شد. اکنون که تو را سه پند دادم (بر تو حقی پیدا کردم) در عوض، از خدا بخواه مرا بیامرزد. موسی خواسته ی ابلیس را به خدا عرض کرد. خداوند فرمود: شرط آمرزش شیطان آن است که به کنار قبر آدم برود و خاک قبر او را سجده کند. حضرت موسی فرمان خدا را به ابلیس ابلاغ
۱- و عاظ گیلان، صص ۱۵۲، (برگرفته از: سخنرانی مرحوم حجت الاسلام و المسلمین محمد طاهر شرفی).
کرد. ابلیس که هم چنان در خودخواهی و تکبر غوطه ور بود، گفت: ای موسی! من در آن هنگام که آدم زنده بود، بر او سجده نکردم، چه گونه اکنون حاضر شوم که بر خاک قبر او سجده کنم ؟!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۴۶ /صفحه ۲۳۱تا۲۳۲/
آورده اند: عبد الله بن مسعود از یاران پیامبر صلی الله علیه و اله اولین کسی بود که قرآن را در مکه آشکارا میان جمعیت قرائت کرد. او در تمام جنگ های پیامبر صلی الله علیه و اله حضور داشت، مردی بسیار کوتاه قد بود که هر گاه میان جمعیت نشسته می ایستاد از آنها بلندتر نبود. به همین جهت، در جنگ بدر به پیامبر صلی الله علیه و اله عرض کرد: من قدرت جنگیدن ندارم ممکن است دستوری بفرمایید که در ثواب جنگجویان شریک باشم؟
پیامبر صلی الله علیه و اله فرمودند: میان کشتگان کفار برو و اگر کسی را مانند ابوجهل بافتی که زنده است، او را به قتل برسان.
عبد الله می گوید: میان کشتگان به ابوجهل (دشمن سرسخت پیامبر صلی الله علیه و اله ) رسیدم که هنوز رمقی داشت، روی سینه اش نشستم و گفتم: خدا را سپاسگزارم که تو را خوار ساخت. ابوجهل چشم گشود و گفت: وای بر تو! پیروزی با کیست؟ گفتم: پیروزی با خدا و پیامبرش است، به همین دلیل تو را می کشم، آن گاه پا بر سینه اش گذاشتم، او متکبرانه گفت:
ای چوپان کوچک! قدم در جای بلندی گذاشته ای، هیچ دردی
۱- قصه های قرآن به قلم روان، ص ۱۸؛ به نقل از: همای سعادت، ص ۲۰۶
بر من سخت تر از این نیست که تو قدکوتاه مرا بکشی، چرا یکی از فرزندان عبدالمطلب مرا به قتل نمی رساند؟! اکنون که می خواهی سرم را از تن جدا کنی از پایین گردن قطع کن تا در نظر محمد و اصحابش با هیبت و بزرگ جلوه نماید. گفتم: حال که چنین است من از دهان سر تو را جدا می کنم تا کوچک و حقیر جلوه کند. سرش را بریدم و چون خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و اله آوردم به پاس شکر این نعمت به سجده رفت، سپس فرمودند: ابوجهل از فرعون زمان موسی علیه السلام بدتر بود؛ چون فرعون هنگام هلاکت شدن خدا را قبول کرد؛ ولی ابوجهل هنگام مرگ از لات و عزی می خواست که او را نجات دهند.(۱)
من از روییدن خار بر لب دیوار دانستم
که ناکس، کس نمی گردد از این بالانشینی ها
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۴۸ /صفحه ۲۳۳/
حجت الاسلام و المسلمین محسن قرائتی می گوید: نوجوان بودم و عازم سفر مشهد مقدس، به قهوه خانه ای رسیدیم، مردم وارد دستشویی شدند. یک نفر چند آفتابه را کنار هم چیده بود و چوب بلندی در دست داشت، هر کس می آمد آفتابه ای را بردارد، به دست او می زد و می گفت: این را برندار، آن را بردار! پرسیدم: این آقا چرا این طوری می کند؟ گفتند:
این بندهی خدا دنبال پست و مقام می گردد، چون جایی گیرش نیامده بر آفتابه ها
۱- یکصد موضوع پانصد داستان ج ۱، صص ۱۷۰ – ۱۶۹؛ به نقل از: سفینه البحار ج ۱، ص ۲۰۰.
ریاست می کند!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۵۰/صفحه ۲۳۴
مسلمانان به مسابقات اسب دوانی، شتردوانی، تیراندازی و امثال اینها خیلی علاقه نشان می دادند؛ زیرا اسلام تمرین کارهایی را که دانستن و مهارت در آنها برای سربازان ضرورت دارد، سنت کرده است.
خود رسول اکرم صلی الله علیه واله که رهبر جامعه ی اسلامی است، عملا در این گونه مسابقات از شیر میگریزی، از جذامی بگریز شرکت می کردند و این بهترین تشویق برای یاد گرفتن فنون سربازی بود. تا وقتی این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام عملا مسلمانان را در این امر تشویق می کردند، روح شهامت، شجاعت و سربازی در جامعه ی اسلامی محفوظ بود. رسول اکرم صلی الله علیه واله گاهی اسب و گاهی شتر، سوار می شدند و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه می دادند. آن حضرت شتری داشت به نام «عضباء» که به دوندگی معروف بود و با هر شتری که مسابقه می داد برنده
می شد.
کم کم این فکر در برخی ساده لوحان پیدا شد که شاید این شتر از آن جهت که به رسول اکرم صلی الله علیه واله تعلق دارد، از همه جلو می زند. بنابراین ممکن نیست در دنیا شتری پیدا شود که با این شتر برابری کند تا آن که روزی یک اعرابی بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و مدعی شد حاضرم با شتر پیامبر مسابقه بدهم. اصحاب پیامبر با اطمینان کامل برای تماشای این مسابقه ی جالب آمدند. رسول اکرم صلی الله علیه واله و اعرابی روانه شدند و از
۱- خاطرات از زبان حجت الاسلام محسن قرائتی ج ۱، ص ۲۲
نقطه ای که قرار بود مسابقه از آن جا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچیان به حرکت درآوردند. هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود؛ اما بر خلاف انتظار مردم، شتر اعرابی شتر پیامبر را پشت سرگذاشت.
آن دسته از مسلمانان که در بارهی شتر پیامبر صلی الله علیه واله عقاید خاصی پیدا کرده بودند، از این پیشامد بسیار ناراحت شدند. قیافه هاشان در هم شد. رسول اکرم صلی الله علیه واله به آنها فرمودند: این که ناراحتی ندارد، شتر من از همه ی شتران جلو می افتاد، به خود بالید و مغرور شد و پیش خود گفت: من بالادست ندارم؛ اما سنت الهی این است که روی هر دستی، دست دیگری پیدا شود و پس از هر فرازی، نشیبی برسد و هر غروری در هم شکسته شود؟
به این ترتیب رسول اکرم صلی الله علیه واله ضمن بیان حکمتی آموزنده، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۵۱ /صفحه ۲۳۴تا۲۳۵/
بعد از آن که پیامبر اکرم صلی الله علیه واله مبعوث شدند تا سه سال عده ی اندکی ایمان آوردند، پس وحی رسید که رسالت خود را ظاهر و عمومی کن و از استهزا و اذیت مشرکان پروا مکن که ما شر آنها را از تو دفع کنیم.
یکی از آنها ولید بن مغیره بود. جبرئیل – ملک مقرب الهی – نزد پیامبرصلی الله علیه واله آمد، در آن هنگام ولید از آن جا گذشت. جبرئیل گفت: این ولید پسر مغیره از استهزا کنندگان
۱- داستان راستان ج ۲، صص ۱۰۲ – ۱۰۰؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۴۳، ص ۱۴.
است؟
پیامبر فرموند: بلی! پس جبرئیل به پای ولید اشاره کرد. ولید کمی که رفت به مردی از خزاعه گذشت که تیر می تراشید، پایش را روی تراشه و ریزه های تیر گذاشت و ریزهی آن در پاشنه ی پای او رفت و پایش خونین شد؛ اما تکبرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد. چون به خانه رفت، آن قدر خون از پایش روان شد که به تشک دخترش رسید، دخترش بیدار شد و به کنیز خود گفت: چرا دهان مشک را نبسته ای؟ ولید گفت: این خون پدر تو است، آب مشک نیست، بعد وصیت کرد و به جهنم پیوست.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۵۲ /صفحه ۲۳۵تا۲۳۶/
یک روز جمعه سلیمان بن عبد الملک (از خلفای بنی مروان) لباسی نو پوشید و خود را معطر کرد و دستور داد صندوق عمامه ی سلطنتی را بیاورند.
آن گاه آینه ای به دست گرفت و عمامه ها را بر می داشت و امتحان می کرد تا این که به یکی از آنها راضی شد. سپس به هیبت و شکل خاصی به مسجد رفت، روی منبر نشست و پیوسته خود را مرتب میکرد. خطبهای خواند، خیلی از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه اش خودپسندی و تکبر او را گرفت و گفت: من شهریاری جوان، بزرگی ترس آور و سخاوتمندی بسیار بخشنده ام، سپس از منبر پایین آمد و داخل قصر شد. در قصر پیش یکی از کنیزان رفت و پرسید: مرا چگونه می بینی؟
کنیز گفت:
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ج ۱، ص ۱۷۱؛ به نقل از: منتهی الآمال ج ۱، ص ۳۶.
با شرافت و شادمان می بینم اگر گفته ی شاعر نبود. گفتهی شاعر را سؤال کرد، کنیز آن را خواند:
أنت نعم المتاع لو کنت تبقی
غیر أن لا بقاء للانسان
«تو خوب جنس و سرمایه ای هستی، اگر همیشه بمانی؛ اما افسوس که انسان را بقایی نیست.» سلیمان از شنیدن این شعر گریه کرد. تمام آن روز میگریست. شامگاه کنیز را خواست تا بیند چه علتی او را وادار کرد این شعر را بخواند.
کنیز قسم یاد کرد من تا امروز خدمت شما نیامده ام و هرگز این شعر را نخوانده ام و سایر کنیزان نیز تصدیق کردند. آن گاه متوجه شد این پیش آمد از جای دیگر بوده است، بسیار ترسید و طولی نکشید که با خودپسندی از دنیا رفت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۶۵/صفحه ۲۴۲/
حضرت علامه حسن زاده آملی در کتاب هزار و یک نکته می نویسد: ابراهیم ادهم، واعظی متکبر را دید، او این آیه را تلاوت کرد: «تَبَارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ وَهُوَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ »(۲) و به جای «خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاهَ »، گفت: «خلق العرش و الثری»(۳) واعظ گفت: «خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاهَ » درست است. ابراهیم ادهم گفت: اگر چنین است، چرا یاد آن
۱- یکصد موضوع، پانصد داستان ج ۱، صص ۱۷۲ – ۱۷۳؛ به نقل از: پند تاریخ ج ۳، ص ۳۷
۲- ملک، ۲۔ ۱، ترجمه: پربرکت و زوال ناپذیر است کسی که حکومت هستی به دست او است و او بر هر چیز توانا است، آن کس که مرگ و حیات را آفرید.
۳- عرش و زمین را آفرید (از خاک تا افلاک آفریدهی او است).
نیستی؟(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۶۷ /صفحه ۲۴۳/
غرور و خودخواهی و ظلم و ستمی که خانها و مالکان بزرگ ایران بر کشاورزان و روستاییان روا داشتند، در همه ی عصرها و تاریخ این سرزمین، شگفت آور است؛ اما این ظلم و ستم در اواخر دوره ی قاجار صد چندان شد. دکتر محمد اسماعیل رضوانی در بارهی غرور و خودخواهی خانهای قبل از انقلاب مشروطیت می نویسد:
در آن روزها مردم به طبقات مختلفی از قبیل خان، میرزا، بیگ، ملا، سید و رعیت تقسیم می شدند. غرف و عادت به مرور زمان هر طبقه ای را دارای امتیازاتی کرده بود که به آن امتیازات دلبستگی پیدا کرده بودند. در طبقات مختلف، ممتاز تر از همه، طبقه اعیان یا خانها بودند که خودشان، پدرشان با جدشان به یکی از مقامات دولتی یا دیوانی می رسید.
خانها از هر حیث خود را از رعیت دور می کردند و طبقات غیر ممتاز را در حریم قدرت خود، راه نمی دادند. رعایا حق نداشتند به آنان تشبه جویند و از آنان در یکی از شئون زندگی تقلید کنند و در این امر چنان پافشاری داشتند که گاهی داستانهای مضحکی روی میداد: در شهرستان بیرجند (وطن نگارنده ) دهی است به نام «خوسف). در آن روزها یکی از خانهای خوسف در نماز به جای سورهی مبارکه ی «قُلْ هُوَ اللَّهُ» سورهی قدر «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ » را تلاوت می کرد. روزی یک فرد عادی، فارغ از قید خانی و غافل از عادت خان، پهلوی خان به نماز ایستاد و پس از
۱- هزار و یک نکته، صص ۷۷۱- ۷۷۰، نکته ی ۹۳۳
قرائت سوره حمد، «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ » را تلاوت کرد. خان چنان عصبانی شد که او را به باد دشنام و کتک گرفت و گفت: پدر سوخته! خان «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ »، تو هم «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ »؟! تو همان «قُلْ هُوَ اللَّهُ» آباء و اجدادی خودت را بخوان!(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۶۸ /صفحه ۲۴۴/
شیخ اجل سعدی – علیه الرحمه . در کتاب نصیحه الملوک چنین حکایت کرده است:
یکی مظلمه(۲) نزد حجاج یوسف(۳) برد. جوابش نگفت و التفاتش نکرد. مرد بخندید و به خنده (۴) همی رفت و می گفت: این از خدای متکبر تر
۱- هزار و یک حکایت تاریخی ج ۲، ص ۲۵؛ به نقل از: انقلاب مشروطیت ایران ( دکتر محمد اسماعیل رضوانی).
۲- دادخواهی، شکایت.
۳- حجاج بن یوشف ثقفی یکی از سفاکان و جنایتکاران تاریخ است که اکثر لذت او در ریختن خونها بود. بیست سال امارت کرد، اشخاصی را که به وسیله او به قتل رسیدند، شمارش کردند غیر از آنهایی که در جنگ ها کشته شدند، یکصد و بیست هزار نفر بودند. موقع مرگ پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در زندان او محبوس بودند که شانزده هزار نفرشان عریان بودند. مردان و زنان را در یک جا حبس میکرد. غذای آنها نانی بود از آرد جو مخلوط با نمک و خاکستر! بالاخره در سن ۵۴ سالگی به سال ۹۵ در شهر واسط به درک واصل شد.
۴- بعضی از نسخه ها: مرد، رنجیده.
قابل توجه آن است که صفت مذکور از صفات اختصاصی خدای سبحان است که اگر در مخلوفی یافت شود، از زشت ترین صفات آن مخلوق به شمار می آید و به این جهت خداوند در چند آیه به متکبران وعدهی عذاب داده است. ر.ک: نحل، ۲۹، ژمر، ۶۰، ۷۲، غافر، ۳۵.(۱) اشاره به آیه ی «وَکَلَّمَ اللَّهُ مُوسَی تَکْلِیمًا »؛ نساء، ۱۶۴، ترجمه: و خداوند با موسی سخن گفت. همچنین اشاره به آیه ی:«وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ »؛ اعراف، ۱۴۳، ترجمه: و هنگامی که موسی به میعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت. همچنین بقره، ۲۵۳.(۲)کلیات سعدی ج ۴، ص ۱۴ (نصیحه الملوک).
هنگامی که حضرت نوح علیه السلام کشتی را ساخت و انواع حیوانات را در آن جای داد، الاغ از کشتی بیرون ماند. هر چه نوح علیه السلام او را وادار می کرد سوار نمی شد، بالاخره خشمگین شد و گفت: سوار شو ای شیطان!
شیطان این سخن را شنید و خود را در پی الاغ آویزان کرد و داخل کشتی شد. حضرت نوح خیال می کرد شیطان سوار نشده، همین که کشتی به حرکت در آمد چشم نوح به شیطان افتاد که در صدر کشتی نشسته بود، پرسید: چه کسی به تو اجازه
۱- است! به حجاج رسانیدند. بخواندش که: این چرا گفتی؟ گفت: از برای آن که خدا با موسی سخن گفت
۲- و تو را دل نمی آید که با خلق خدای سخن گویی! حجاج این سخن بشنید و انصافش بداد.
داد؟ گفت: مگر تو نگفتی سوار شو ای شیطان. آن گاه گفت: ای نوح! تو بر من حقی داری و بر من نیکی کرده ای، می خواهم آن را جبران کنم. نوح پرسید: آن خدمت چه بوده؟ در پاسخ گفت: تو دعا کردی قومت به یک ساعت هلاک شدند، اگر این کار را نمی کردی من حیران بودم با چه وسیله ای آنها را منحرف و گمراه کنم و تو مرا از این زحمت راحت کردی.
حضرت نوح علیه السلام دانست شیطان او را سرزنش می کند. او بعد از طوفان، پانصد سال گریه می کرد؛ از این رو «نوح» لقب گرفت و پیش از آن «عبد الجبار» نام داشت.
خداوند به او وحی کرد که سخن شیطان را گوش کن. نوح به شیطان گفت: آنچه می خواستی بگویی بگو. گفت: تو را از چند خصلت نهی می کنم: اول این که از کبر پرهیز کن؛ زیرا اولین گناهی که نسبت به خداوند انجام شد همین کبر بود؛ چون پروردگار مرا امرکرد به پدرت آدم سجده کنم، اگر تکبر نمی کردم و سجده می کردم مرا از عالم ملکوت خارج نمی کردند. دوم از حرص دوری کن؛ زیرا خداوند تمام بهشت را برای پدرت آدم مباح گردانید و فقط او را از یک درخت نهی کرد؛ اما حرص، آدم را واداشت تا از آن درخت بخورد و دید آنچه باید ببیند.
سوم، هیچ گاه با زن بیگانه و اجنبی خلوت مکن؛ مگر این که شخص ثالثی با شما باشد.
اگر بدون کسی خلوت کنی من در آن جا حاضر می شوم و آن قدر وسوسه می نمایم تا خطا
کنی. خداوند به نوح وحی کرد که سخن شیطان را قبول کن.(۱)
چون ملانک گوی «لا علم لنا»
تا بگیرد دست تو «علمتنا »(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۷۳ /صفحه ۲۴۷تا۲۴۸/
ابن خلکان نقل کرده است: روزی مقاتل بن سلیمان (یکی از مشاهیر مفسران اهل سنت) میان مردم گفت: «سلونی ما دون العش»؛ از غیر عرش هر چه می خواهید از من سؤال کنید. شخصی از او پرسید: آن روز که حضرت آدم علیه السلام حج به جا آورد، سرش را چگونه تراشید؟(۳) مقاتل حیران ماند و گفت: این سؤال از تو نیست، خداوند خواست مرا دچار ناتوانی و عجز نماید به خاطر عجبی که در نفسم به وجود آمد.
گویند: روزی منصور دوانیقی نشسته بود، مگسی بر صورت او نشست آن را پرانید، دو مرتبه باز گشت، برای دومین بار او را پرانید، باز آمد، آنقدر این عمل تکرار شد که منصور
۱- پند تاریخ ج ۳، صص ۳۱- ۳۰؛ به نقل از: الانوار النعمانیه، ص ۸۱
۲- اقتباس از : بقره، ۳۲.
۳- روزی متوکل عباسی فقها را جمع کرد و از آنها سؤال کرد: چگونه سر حضرت آدم را [برای مناسک حج] تراشیدند؟ همه متحیر ماندند، در این هنگام أمام دهم حضرت هادی علیه السلام وارد مجلس شد، پرسید: یابن رسول الله! سر آدم را با چه تراشیدند؟ فرمود: «حدثنی أبی عن جدی عن أبیه عن جده عن أبیه قال ان الله أمر جبرئیل ان ینزل بیاقوته من یواقیت الجنه فنزل بها فمسح بها رأس آدم فتناثر الشعور منه»؛ خداوند جبرئیل را مامور کرد که به وسیله ی یکی از یاقوت های بهشت سر آدم را بتراشد.
آزرده شد و گفت: ببینید چه کسی در این جا است، گفتند: مقاتل بن سلیمان. دستور داد او را داخل کنند. همین که وارد شد پرسید: آیا می دانی خداوند از چه رو مگس را خلق کرده است! مقاتل بی درنگ گفت: برای این که ستمگران و متکبران را کوچک نماید. منصور ساکت شد و چیزی نگفت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۷۶ /صفحه ۲۵۰/
در سال ۴۶۵ هجری که آلب ارسلان بر تمام ایران مسلط شد، اراده کرد ماوراء النهر را تسخیر کند. از جیحون گذشت، قلعهی رزلم را مسخر کرد، یوسف کوتوال خوارزمی را نزد او آوردند، سلطان از یوسف احوال می پرسید؛ ولی او درشت جواب می داد، دستور داد سیاستش کنند. ناگهان یوسف کاردی از داخل موزه ( کفش )بیرون کشید و به سلطان حمله کرد.
سربازان و گارد مخصوص آلب ارسلان روی به یوسف آوردند و خواستند جلوی او را بگیرند؛ ولی چون سلطان به قدرت تیراندازی و ضرب دست خود مغرور بود آنها را از دخالت منع کرد. سه تیر پی در پی به سوی او انداخت؛ ولی هر سه به خطا رفت، با این که در آن هنگام هزار غلام مخصوص به غیر از امیران و سرلشکران، در بارگاه وی حضور داشتند همه از این پیش آمد به وحشت افتاده، پراکنده شدند. سلطان خواست از تخت فرود آید دامنش به کنار سریر گیر کرد و آویزان شد. یوسف خود را به او رساند و چند زخم بر پیکر او وارد ساخت.
سعد الدوله عارض، خود
۱- پند تاریخ ج ۳، صص ۳۱- ۲۹؛ به نقل از: تتمه المنتهی، ص ۱۱۹
را روی سلطان انداخت و او نیز چند زخم برداشت. یوسف بالاخره او را از پای درآورد و سلطان با همین زخم ها از بین رفت.
آلب ارسلان می گفت: در تمام عمر مانند امروز خودبین نشده بودم. امروز دو مرتبه نفس اماره سرکشی کرد؛ مرتبه ی اول صبحگاه بر فراز پشته ای بر آمدم، همین که انبوه الشکر را مشاهده کردم با خود چنین خیال کردم بعد از این دیگر کسی با من تاب مقابله و جنگ ندارد.
دومین بار همین بود که سربازان را نگذاشتم تا جلوی یوسف را بگیرند و خودپسندی ام باعث شد که همین یک تن مرا هلاک کرد.
وی در آخر ماه ربیع الاول همان سال از دنیا رفت و در شهر مرو دفن شد.(۱)
ای قلم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهره ور
به که نیابند ز خاکش اثر
بر همه ی خلق تقدم تو را
وجه شرف نیست به مردم تو را
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست گند از سر تو روزگار
گشت چو از باد قوی، گوسفند
پنجه ی قصاب، از او پوست کند
نیست تو را نقد خسرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۷۸ /صفحه ۲۵۱تا۲۵۲/
عده ای از اطرافیان سلطان محمود که پیوسته از تقرب ایاز رنج می بردند همیشه در فکر چاره ای بودند تا او را از نظر پادشاه بیندازند. آنها اطلاع یافتند که ایاز اتاق مخصوصی دارد که در شبانه روز یک مرتبه از آن سرکشی می
۱- پند تاریخ ج ۳، صص ۳۶- ۳۵؛ به نقل از: اخلاق روحی، ص ۳۰۵.
۲- وحشی بافقی
کند و هیچ کس تاکنون داخل آن را ندیده است.
پیش سلطان رفتند و گفتند: ایاز که این قدر مورد توجه شما است به شما خیانت میکند؛ زیرا حجره ای به خود اختصاص داده و نمی گذارد هیچ کس به آن وارد شود. او هر چه زر و جواهر به دست می آورد در آن حجره پنهان می کند. این کار خیانتی آشکار است.
سلطان با این که بارها ایاز را امتحان کرده بود باز نیمه شبی دستور داد چند نفر چراغ بیفروزند و داخل آن خانه شوند تا از اسرار نهفته ی او اطلاع پیدا کنند. وقتی وارد شدند در آن جا جز پوستینی بسیار کهنه و مندرس با چارقی نیافتند. هر چه بیشتر جست و جو کردند کمتر پیدا کردند. با تعجب جریان را به عرض سلطان محمود رسانیدند. سلطان دستور داد ایاز را حاضر کردند و از او سر نگهداشتن پوستینی به آن فرسودگی و چارقی از آن بدتر را پرسید.
گفت: روزی که خدمت سلطان مشرف شدم چنین جامه ای داشتم، همان لباس را حفظ کرده ام تا ابتدای وضع خود را فراموش نکنم و پایم را از گلیمم بیرون ننهم و این همه لطف و انعام شاهنشاه را از خود ندانم.(۱)
ای برادر چو خاک خواهی شد
خاک شو پیش از آن که خاک شوی
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۷۹ /صفحه ۲۵۲تا۲۵۳/
احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی که از علما و دانشمندان عصر خویش بود، بالاخره بعد از مراسله هایی که بین او و امام رضا علیه السلام رد
۱- پند تاریخ ج ۳، صص ۲۵- ۲۲؛ به نقل از: مثنوی.
و بدل شد و سؤالاتی که کرد و جواب هایی که شنید، به امامت آن حضرت ایمان آورد. روزی به امام گفت: میل دارم هنگامی که مانعی در کار نیست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حکومت اشکالی به وجود نمی آورد، شخصا به خانه ی شما بیایم و از محضر شما استفاده کنم. یک روز آخر وقت امام رضا علیه السلام مرکب شخصی خود را فرستاد و بزنطی را نزد خود فرا خواند. آن شب تا نیمه های شب به سؤال و جواب های علمی گذشت. بزنطی دائما مشکلات خویش را می پرسید و امام جواب می داد. بزنطی از این موقعیت که نصیبش شده بود به خود می بالید و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. شب گذشت و موقع خواب شد. امام خدمتکار را طلبید و فرمود:
همان بستر شخصی مرا که خودم در آن می خوابم بیاور و برای بزنطی بگستران تا استراحت کند.
این اظهار محبت بیش از اندازه در بزنطی مؤثر افتاد. پرنده ی خیالش به پرواز درآمد. در دل با خود می گفت الان در دنیا کسی از من سعادتمند تر و خوشبخت تر نیست. این منم که امام مرکب شخصی خود را برایم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. این منم که امام نیمی از شب را تنها با من نشست و سؤالات مرا پاسخ داد. به علاوه، این منم که چون موقع خوابم رسید، امام دستور داد بستر شخصی خود را برای من بگسترانند؛ پس چه کسی در دنیا از من سعادتمند تر و خوشبخت تر خواهد بود؟!
بزنطی سرگرم این خیالات بود
و دنیا را زیر پای خود می دید که ناگهان امام رضا علیه السلام در حالی که دست ها را به زمین عمود کرده بود و آمادهی برخاستن و رفتن بود، با جمله ی «یا احمد!» بزنطی را مخاطب قرار داد و رشته ی خیالات او را پاره کرد، آن گاه فرمود: هرگز آنچه را که امشب برای تو پیش آمد مایه ی فخر و مباهات خویش بر دیگران قرار نده؛ زیرا صعصعه بن صوحان که از یاران علی بن ابی طالب علیه السلام بود مریض شد، علی علیه السلام به عیادت او رفت و بسیار به او محبت کرد، دست خویش را از روی مهربانی بر پیشانی صعصعه گذاشت؛ ولی همین که خواست از جا حرکت کند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود:
هرگز این امور را مایه ی فخر و مباهات خود قرار نده. من تمام اینها را به خاطر تکلیف و وظیفه ای که متوجه من است، انجام دادم و هرگز نباید کسی این گونه امور را کمالی برای خود فرض کند.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۸۰ /صفحه ۲۵۳تا۲۵۴/
آورده اند: شیخ سعد الدین حموی سوار بود و به رودخانه ای رسید و اسب از آب نمی گذشت، امر کرد که آب را تیره ساختند و به گل آلوده کردند و اسب در حال [فورا ] بگذشت.
شیخ فرمود: تا خود را در آب می دید، از این وادی عبور نمی توانست کرد.(۲)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت
۱- داستان راستان ج ۱، صص ۱۵۷ – ۱۵۴؛ به نقل از: بحار الانوار ج ۱۲، ص ۱۴.
۲- داستان های عارفانه
۲۸۱ /صفحه ۲۵۴/
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط می گوید: یکی از رفقا نقل می کرد که وقتی آقا شیخ مرتضی زاهد را درون قبر گذاشته بودند، جناب شیخ رجبعلی خیاط) فرمودند:
بلافاصله از جانب خدای متعال خطاب رسید به نکرین: [دو فرشته به نام های نکیر و منکر] این بنده را به من واگذار کنید، کاری به کار ایشان نداشته باشید… او در عمرش به خاطر من با خلق متواضع و فروتن بود و ذره ای در خود احساس کبر و غرور نداشت.(۱)
منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۸۲۳ /صفحه ۶۴۷/
روزی زنی صحرانشین و بیهوده گر عبور می کرد دید رسول خدا صلی الله علیه واله روی خاک نشسته و غذا می خورد، با تعجب گفت:
ای محمد! به خدا سوگند تو همانند بندگان می نشینی و مثل آنان غذا می خوری.
پیامبرصلی الله علیه واله فرمود:
وای بر تو! کدام بنده از من بنده تر است. (۲)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۳۳/
روزی عده ای از یاران فقیر پیامبرصلی الله علیه و اله از جمله: سلمان، ابوذر، صهیب، عمار و خباب، در کنار آن حضرت گرد آمده بودند. گروهی از بزرگان و سرمایه دران قریش نزد رسول خدا آمده، گفتند:
یا رسول الله! اگر این ژنده پوشان را از اطراف خود دور کنی، ما نزد تو خواهیم آمد و سخنانت را شنیده و دستوراتت را خواهیم پذیرفت و از آمدن ما به نزد تو، مانعی جز این افراد چیز دیگری نیست.
آیه ای خطاب به رسول خدا نازل شد که همیشه خود را با کمال شکیبایی به محبت آنان که صبح و شام خدا را می خوانند و رضای او را می طلبند وادار کن! و یک لحظه از آن فقیران چشم مپوش، که به زینت های دنیا مایل شوی و هرگز با آنان که ما دلهای آنان را از یاد خود غافل کرده ایم، و تابع هوای نفس خود شدند، و به تبهکاری پرداختند، پیروی مکن».
(یعنی با اشراف و ثروتمندان ظالم و هواپرست پیوندی نداشته باش).
پیامبر برخاست و به جستجوی همان ژنده پوشان آمد و آنها را در آخر مسجد یافت که به ذکر خدا
۱- کیمیای محبت (محمدی ری شهری)، ص ۱۱۱.
۲- ب: ج۱۶، ص ۲۲۵ و با اندکی تفاوت در ج۱۱، ص ۴۲۰.
مشغول بودند، و چون به نزدشان رسید، فرمود:
سپاس خداوندی را که مرگ مرا نرساند، تا دستورم داد که خود را با مردانی از امت خود جدا نکنم.
سپس فرمود: ای فقیران دیندارا« معکم الحیات و معکم الممات» زندگی ام با شما و مرگم نیز با شما باد.(۱)
«ای کاش! این فرهنگ در جامعه ما زنده می شد، مرم ارزشها را در معنویات می دانستند نه در مادیات».
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۴۰تا۴۱/
رسول خدا صلی الله علیه و اله می فرماید:
فرد عاقل کسی است که هواهای نفس خودرا، خورد کرده و کوچک می نماید و برای دنیای پس از مرگ کار می کند.
ولی مرد احمق آن کسی است که از هواهای نفس پیروی کرده با این حال از خدا آرزوی آمرزش دارد.
منبع داستان های بحارالانوار جلد۷/صفحه ۴۱/
هنگامی که خداوند با موسی سخن گفت و او را هم سخن خویش قرار داد و تورات را بر او فرستاد و معجزه های گوناگون در اختیار او گذاشت، موسی به خویشتن بالید و با خود گفت:
گمان نمیکنم خداوند کسی را از من داناتر آفریده باشد. در این موقع پروردگار به جبرئیل وحی کرد پیش از آنکه موسی با این خودپسندی هلاک شود او را دریاب، بگو در آنجا که در دریا به هم می رسند (تنگه) مرد عابدی است او را پیروی کن و از دانش بیاموز.
جبرئیل پیام پروردگار را به موسی رساند، موسی علیه السلام فهمید این دستور الهی به خاطر آن فکری است که در نفس او پیدا شد و به خویشتن بالید.
موسی علیه السلام به همراه وصی خود، یوشع بن نون، به سوی آن تنگه حرکت کرد، تا به همان تنگه رسید، در آنجا دید خضر مشغول عبادت است.
موسی به خضر گفت:
آیا اجازه می دهی همراه تو باشم و از آنچه آموخته ای به من بیاموزی؟
خضر در پاسخ گفت:
إنک لن تستیع معی صبرا
تو هرگز تحمل همراهی مرا نداری. چون من به کاری مأمور شده ام که تو طاقت آن را نداری، و تو را نیز به کاری گمارده اند که من طاقتش را ندارم.
موسی گفت:
چرا، من
۱- ب: ج ۱۷، ص ۴۱، ج ۲۲، ص ۳۳ و ۴۴ و ج ۷۲، ص ۲ با اندکی اختلاف
می توانم صبر و تحمل داشته باشم.
خضر: وکیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا
چگونه تاب می آوری در مقابل چیزی که از حقیقت آن بیخبری.
موسی: ستجدنی إنشاء الله صابرا:
انشاء الله مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری نافرمانی تو را نخواهم کرد.
خضر: اگر همراه من آمدی باید هر چه دیدی از من نپرسی تا خودم علتش را بیان کنم.
کارهای حیرت انگیز حضرت خضرعلیه السلام
موسی علیه السلام با این شرط را پذیرفت همراه خضر به راه افتادند تا به کشتی رسیدند و سوار بر آن شدند کشتی به راه افتاد، در بین راه موسی با تعجب دید خضر کشتی را سوراخ کرد، به طوری که کشتی در خطر غرق شدن قرار گرفت. این کار به قدری در نظر موسی بزرگ آمد که پیمان خود را فراموش کرد و سخت برآشفت و گفت:
این چه کاری بود کردی، می خواهی سر نشینان کشتی را غرق کنی؟
راستی که کار بزرگ و خطرناکی انجام دادی؟
خضر به آرامی گفت:
مگر نگفتم تو هرگز نمی توانی با من شکیبایی کنی.
موسی به یاد پیمان خود افتاد و از گفتار خود پوزش خواست و گفت:
مرا در برابر فراموش کاری ام مؤاخذه مکن و کار را بر من سخت مگیر و محرومم مدار. .
از کشتی که پیاده شده و به راه خود ادامه دادند، همچنان که می رفتند در بین راه به کودکی رسیدند موسی ناگهان دید، خضر آن کودک را کشت، این حادثه برای موسی ناگوار آمد، خشمگینانه گریبان خضر را گرفت و گفت:
چرا انسان بی گناهی را بدون جرم کشتی. براستی کار زشتی انجام دادی. خضر با همان خونسردی گفت: …
من به تو نگفتم تو هرگز طاقت همراهی مرا نداری.
موسی به اشتباه خود پی برد به عنوان عذر خواهی گفت:
این بار نیز از من صرف نظر کن، اگر بعد از این چیزی را از تو پرسیدم با من همراه مباش و مرا ترک کن.
این ماجرا گذشت دوباره به راه خود ادامه دادند؛ گرسنه و خسته به قریه ای به نام ناصره رسیدند (نصارا به آن محل منسوبند) از اهالی دهکده غذایی خواستند ولی اهل قریه از پذیرایی آنان خودداری کردند. حضرت موسی و خضر با شکم گرسنه از دهکده بیرون آمدند.
خضر در کنار آن قریه دیواری را دید که در حال ریزش و ویرانی است، خضر آن را اصلاح نمود. در اینجا بود که موسی گفت: بهتر آن بود که در برابر این کار از اهل قریه مزد بگیری. خضر یقین کرد که موسی تاب صبر و تحمل را در برابر کارهای او را ندارد رو به موسی گفت: اینک موقع جدایی من و تو است، اکنون سر آنچه را که تاب دیدنش را نداشتی به تو خواهم گفت.
رازهای نهانی که عیان گشت
اما کشتی که سوراخ نمودم، به گروهی مستمند تعلق داشت که با آن در دریا کار میکردند و با درآمد آن زندگی را اداره می کردند. چون در سر راه آنها پادشاه ستمگری بود که کشتی های سالم را به زور از صاحبانشان می گرفت، من آن کشتی را معیوب کردم تا برای مستمندان بماند و پادشاه او از غصب آن چشم بپوشد و وسیله ی درآمد یک عده مسکین به دست آن پادشاه نیفتد.
و اما آن پسر بچه ای که دیدی کشته
شد، چون پدر و مادرش با ایمان بودند و خود او در باطن کافر و بی ایمان بود، اگر باقی می ماند بواسطه ی یعلاقه ی پدر و مادری آنها را به کفر و طغیان می کشاند و کافر می نمود، من مأمور شدم آن پسر بچه رابکشم تا خداوند به جای او فرزند پاکتر و مهربان تر به آن دو عنایت کند.
و اما آن دیوار که دیدی بر پا داشتم، متعلق به دو کودک یتیم بود که پدری صالح داشتند و در زیر آن گنجی برای آن دو نهفته بود. من از طریق وحی مأمور شدم آن دیوار را بر پا دارم تا آن دو کودک به سن بلوغ و رشد برسند و گنج خود را بیرون آورند، و از آن بهره مند گردند و این عنایت الهی به خاطر خوبی و صلاح پدرشان شامل حال آن دو کودک گردید.
الوحی در زیر دیوار
و اما گنجی که در زیر دیوار بود از طلا و نقره نبود، بلکه لوحی بود، که این جملات در آن نقش بسته بود:(۱)
٢. در شگفتم از کسی که یقین به تقدیر الهی دارد، چگونه غمگین می شود؟
۳ تعجب دارم از کسی که یقین به قیامت دارد چگونه ستم می کند؟!
۱- عجبت لمن أیقن بالموت کیف یفرح؟ عجبت لمن ایقن بالقدر کیف یحزن؟ عجبت لمن ایقن أن البعث حق کیف یظلم؟ عجبت لمن یری الدنیا و تصرف اهلهاحالا بعد حال کیف یطمئن الیها؟
اعتماد میکنند.
با اینکه بین آن پدر صالح و این دو پسر یتیم هفتاد پدر فاصله بود ولی به واسطهی نکویی پدر (جد)این لوح برای آن دو کودک نگهداری شده بود.
ارادهی خداوند این بود که آن دو کودک بالغ شوند و به حد رشد برسند. گنج را بیرون آورده و از آن بهره مند شوند و من این کارها را از روی خواسته ی دل و اراده ی خود انجام ندادم بلکه فرمان الهی و تحی پروردگار مرا مأمور به آنها نمود و این بود حکمت و سر آنچه تاب و شکیبایی آن را نداشتی و سپس از یکدیگر جدا شدند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۸/صفحه ۲۱۸تا۲۲۴/
مشرکین قریش جمع شدند و «عتبه» را که در فن شعر وبلاغت و فصاحت نمونه بود، نزد پیامبر اسلام حضرت محمد بن عبدالله صلی الله علیه وآله فرستادند تا بتواند مثل قرآن آن حضرت، گفته ای بیاورد.
عتبه نزد رسول خدا رفت و عرض کرد: «یا محمد صلی الله علیه واله ، از این اشعارت برای من بخوان.»
پیامبر فرمود: «شعر نیست، کلام خداست.»
عتبه عرض کرد: فرق نمی کند که چیست، بخوان.»
پیامبر آیات نخستین سوره فصلت» را برایش خواند. قرانی که رسول اکرم بخواند، معلوم است که چه اثری دارد. پیامبر قران را خواند تا به این آیه شریفه رسید: «اگر روی برگردانیدند، بگو من شما را از صاعقه ای همچون صاعقه «عاد» و «مود» می ترسانم. »(۲)
این آیه، عتبه را سخت منقلب کرد و توان شنیدنی بیش از آن را از او گرفت. او ترسید و به لرزه
۱- ب: ج ۱۳، ص ۲۸۶ و ۲۸۹ نقل به اختصار
۲- سوره فصلت آیه ۱۲
افتاد. به همین دلیل، دست نزدیک دهان مبارک پیامبر برد و عرض کرد: «دیگر بس است. تاب شنیدنش را ندارم.»
عتبه به میان مشرکان بازگشت در حالی که رنگش پریده و خودش را باخته بود. «ابوسفیان» و «ابوجهل» وقتی او را در این حالت دیدند، پرسیدند: «مگر به رسول خدا ایمان آورده ای؟»
عتبه گفت: نه، ایمان نیاوردم ولی دانستم که این کلام بشر نیست.»(۱)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۱۶۵تا۱۶۶/
روایت شده است که خداوند به حضرت موسی علیه السلام وحی فرمود: «این بار وقتی که برای مناجات می آیی، کسی که خودت را از او برتر و بالاتر می دانی، با خودت بیاور.»
حضرت موسی شروع به جستجو نمود، اما به هر کدام از مردم که توجه نمود، جرأت نکرد که خودش را از او برتر بداند، به ناچار به سراغ حیوانات رفت و شروع به جستجو در میان آنها نمود تا اینکه به سگ مریضی رسید که بیماری گری داشت. با خودش گفت: «این را همراه خودم می برم.»
طنابی به گردن سگ بست و او را همراه خود برد. چون قدری راه رفت، پشیمان شد. بند را باز کرد و سگ را رها نمود.
وقتی که به محل مناجات رسید، خداوند وحی فرمود: «آیا کسی را که امر کرده بودیم، با خود آوردی؟»
حضرت موسی عرض کرد: «خداوندا، چنین کسی را نیافتم .»
خداوند فرمود: «به عزت و جلالم سوگند، اگر کسی را می آوردی، نامت را از دیوان پیامبران پاک می کردم.»(۲)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۲۵۴تا۲۵۵/
از خبرهای غیبی قرآن، یکی این است که کسی نمی تواند مانند قرآن، نوشته ای بیاورد. خداوند در قرآن می فرماید: «اگر جنها و انسان ها جمع شوند برای اینکه مانند این قرآن را بیاورند، نخواهند توانست هر چند که با یکدیگر همکاری نمایند.»(۳)
در صدر اسلام نیز وقتی قران نازل شد، شاعران و فصحای عرب که اشعار خودشان را برای افتخار به دیوار کعبه آو یزان کرده بودند، خودشان رفتند و آنها را پائین
۱- نبوت- صفحه ۲۶۵
۲- قلب سلیم – جلد دوم – صفحه ۹۲
۳- سوره اسراء آیه ۸۸
آوردند، یعنی با آمدن قرآن دیگر کلام فصیحی وجود ندارد. در برابر قرآن مجید، کدام کلام را می شود گفت دارای فصاحت و بلاغت است؟
و «ابن مقفع» در زمان خودش یکی از فصیح ترین مردم به شمار می رفت. او خودش را سرآمد تمام صحاء و ادیبان می دانست. روزی او تصمیم گرفت که سوره ای مانند قرآن از خودش بسازد. از دو نفر از دوستانش که آنها نیز افرادی ادیب و فصیح بودند، کمک گرفت.
آنها شش ماه در خانه نشستند و کار کردند و سعی کردند آیه ای مانند آیه زیر بیاورند. (این آیه راجع به پایان ماجرای طوفان نوح است که خداوند می فرماید): «به زمین گفته شد آبت را فروکش و به آسمان گفته شد که از ریزش باز ایست، و آب کم کرده شد و کار پایان گرفت و کشتی بر کوه «جودی» قرار گرفت و منادی ندا کرد:
«دوری از رحمت خدا برای گروه ستمکاران است.»(۱)
آن ها مرتبا کلمات را عوض می کردند و کلمات جدید را پس و پیش می کردند بلکه همین معنی را در قالب جمله ای بیاورند، اما نتوانستند. بالاخره نیز کارشان را رها کرده و به عجز خود اعتراف نمودند.(۲)
منبع توحید و نبوت در داستان های دستغیب/صفحه ۳۰۲تا۳۰۳/
مسلمانان در محضر رسول خدا صلی الله علیه واله اجتماع کرده بودند، حضرت در ضمن سخنرانی فرمود:
ألا إختبر گم بشرار کم: آیا مایلید از بدترین انسان به شما خبر دهم؟
گفتند: بلی! یا رسول الله خبر بده.
پیامبر: آن کس که خیرش به دیگران نرسد، غلامش (زیر دستش )را بزند، و همیشه علاقه
۱- سوره هود – آیه ۴۴
۲- نبوت – صفحه ۷۷
داشته باشد تنها غذا بخورد، مبادا کسی در کنار سفره ی طعام او بنشیند.
حاضران می پنداشتند، از این شخص بدتر کسی نیست.
حضرت فرمود:
از این بدتر هم هست، می خواهید او را معرفی کنم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله! معرفی فرما.
پیامبر: بدتر از او، کسی است که مردم نه امیدی به خیرش دارند و نه از شرش در امانند.
اصحاب گمان کردند خداوند بدتر از چنین فرد، کسی را نیافریده است.
پیامبر فرمود: می خواهید از این بدتر را به شما نشان دهم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله نشان بده.
پیامبر: آدمی که بسیار فحش دهد، لعن و نفرین کند و ناسزا گوید. هرگاه از مسلمانان نزد او نام برده شود، از بدگویی او کوتاهی نکند و هر کس نام او را بشنود، لعن و نفرینش کند.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۹/صفحه ۳۵تا۳۶/
مردی شعبده باز از هندوستان نزد متوکل، خلیفه عباسی، آمده بود، که حقه (۲) بازی هایی می کرد، بسیار عجیب و بی سابقه.
روزی متوکل به او گفت: میل دارم امام هادی را شرمنده کنی، و اگر این کار را انجام دادی هزار دینار (یا صد دینار طلا) به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول کرد و دستور داد گرده های نان نازک بپزند و بر سر سفره ی طعام
۱- ب: ۷۲، ص ۱۰۷
۲- حقه، جعبه کوچکی است از چوب. شعبده بازها چیزی را در آن جعبه می گذاشتند و بعد نشان می دادند که جعبه خالی است و یا جعبه را نشان می دادند که خالی است سپس از درون آن چیزهایی بیرون می آوردند. به همین جهت مشهور به حقه باز شدند و اکنون نیز در بعضی جاها دیده میشوند.
بنهند.
متوکل حضرت را بر سر سفره نشانید و مرد هندی هم در کنار حضرت نشست. تکیه گاهی در سمت چپ متوکل قرار داشت که روی آن عکس شیری کشیده شده بود. و طرف دیگر آن شعبده باز نشسته بود.
حضرت دست به طرف نان برد که بردارد، شعبده باز نیرنگی به کار برد و نان به هوا پرید.
حضرت بار دیگر دست دراز کرد نان دیگری بردارد، آن هم به هوا پرید.
متوکل و حاضران به عنوان تفریح و استهزاء می خندیدند، و آن حضرت را به خیال خام خود شان، شرمنده و خفیف می نمودند.
پس از چند بار تکرار عمل شعبده باز، امام غضناک شد، دست مبارک بر روی همان نقش شیر نهاده و فرمود:
بگیر این دشمن خدا را! فورا شیر جسم شد، از جای جست و مرد شعبده باز را بلعید، دوباره برگشت و در همان پشتی مثل اول شد.
حاضران همه متحیر شدند.
در این وقت امام از جای بلند شد تا تشریف ببرد. متوکل عرض کرد:
خواهش میکنم بنشینید و این مرد را برگردانید.
حضرت فرمود: به خدا سوگند! هرگز او را نخواهی دید. تو قصد داری که دشمنان خدا را بر دوستانش مسلط و چیره کنی.
از آن پس مرد هندی شعبده باز، تا ابد دیده نشد.(۱)
منبع داستان های بحارالانوار جلد۱۰/صفحه ۱۷۳تا۱۷۴/
۱- ب: ج ۵۰، ص ۱۴۱. شبیه این از امام موسی بن جعفر علیه السلام نقل شده است.